محسن جان! [1]

در این نوروزگاه باستانی، دست به قلم شو، و باز برایم بنویس، به رسم نامه نگاری های دوره جنگ [2] از حال و روزتان بگو؛ نامه هایت از منطقه جنگی بوی دردُ تنهایی [3] می داد، اما مملو از غرور، و شورِ حضورِ در روند دفاع از این آب و خاک بود، و روایتگر حال و هوای مبارزه با متجاوزینی بود، که تا عمق خاک کشور ما نفوذ کرده، و گردِ جنایت، کشتار و غارت را بر در و دیوار شهر و دیارمان نشانده بودند؛

کاش نامه هایت را نگه می داشتم، اسناد زنده این جنگ خسارتبار بودند؛ نامه هایی که تو و دوستانت در سنگرهای کشتن و کشته شدن، در آن هنگامه های هشت سال جنگِ خسارتبار (1359-1367)، به گاه مصاف با خصم می نگاشتید، از به نفس نفس افتادن تان، آنگاه که درد، سینه و گلوی تان را می فشرد و... سخن می گفتید، و روایتگر توفانِ مرگ، غارت و چپاول جان ها بودید، در حالی که زندگی نیز در عمق کلماتش موج می زد.

محسن جان!

یادت هست، هر ساله، به رسم برنامه و طرح های معمولِ این جنگ طولانی و خانمان برانداز، فرماندهان میدان، صحنه ی نبردی آخر سالی را طراحی، و در این روزها به اجرا می گذاشتند، به سانِ کسانی که می خواهند یک سال بی تحرکیِ خود را، با حرکتی نسبتا دندانگیر در این آخرین روزهای پایانی سال، به پایان برند، تا از اعتراضِ مافوق خود در امان باشند، و کاری در پرونده ی عملکرد خود درج، و لابد بگویند ما هم کاری کردیم! 

و این چنین بود که همواره نوروز در صحنه رد و بدل شدن، و در هنگامه ی چکاچک شمشیرهای خونین، در میانه ی نبردی خونبار و تن به تن، در پایان هر سال، خود را به ما می رساند، و ساعتِ تحویل هر سال، از ورود به سالی نو خبر می داد، که از این نبرد جاری باید فارغ شد، و به انتظار آغاز نبردی دیگر در انتهای سالی دیگر نشست که در پیش است، و باز روز از نو، و روزگار از نو؛

جبهه ها غرق در توفانِ غارتِ جان و تن انسان هایی بود، که مقابل هم صف کشیده، و تمام همت و توان خود را صرف کشتار از همدیگر می کردند، نوروز در چنین حالی می آمد، که ما، در میانه ی لُجه ی خون گیر و گرفتار بودیم، و کم اعتنا به همه چیز، با نوروز نیز مواجهه ایی از سر بی حوصلگی، و به سانِ میهمانی ناخوانده داشتیم، که می آمد و می رفت؛ در این روزهایِ پیش و پسِ نوروز، فشار دشمن آنقدر زیاد بود که تو گویی انگار می خواست کمر مان را، در همین هنگامه ی نوروز بشکند، و ما برای ماندن، برای فراموش نشدن، برای بقا، مبارزه ایی سخت و بی پایان را در همین روزهای پیش و پسِ نوروز پی می گرفتیم.

جنگ با ما چنان کرده بود که همه چیزمان را، حتی لزوم حفظ جان مان، و امکان نابودی مان را، آرزوهای زندگی مان را، آرمان های خانوادگی مان را و... همه چیز را به فراموشی سپرده، و در پسِ دهلیز خونبار جنگ، پشت سر نهاده، با همه ی انرژی و توان به میدان آمده، تا ببینیم در این آوردگاه جنگ، کارمان به کجا می کشد، و صحنه ی جنگ چگونه رقم خواهد خورد.

 در آن روزها تنها به پیروزی نظامی خود می اندیشیدیم، به تسخیر وجب به وجب سرزمینی که، در آن سوی خاکریزهای دشمن، زیر قدم های ناپاک آنان، جا مانده بود، یا حفظ زمین هایی که دشمن را در طمع تسخیرش به اینجا کشانده، و اینک زیر پای ما قرار داشت؛ و این خاک تجسم ناموس، و حفظش، هدف والای مان شده بود، و ما را مملو از غیرتی می کرد، که تمام همتش در حفظ ایران، و همین آب و خاک، خلاصه می شد، و بیش از این، همه چیز را به فراموشی سپرده بودیم.

محسن جان!

تو را مرگی از این دست، و در میانه ی چنین میدانِ مخوفی، در ربود، و آن روزها، در پایان سال 1365 دیگر نبودی که ببینی داداش سید علی از شاهرود برایم نامه ایی نوشت که "در برنامه های نوروزی امسال تلویزیون، علاوه بر کارتن معاون کلانتر که پشت ستاره حلبی اش قلبی از طلا داره، کارتن پروفسور بالتازار، تنسی تاکسیدو و چاملی، گالیور، رابین هود، پینوکیو و...، کلی برنامه های شاد و زیبای دیگر را هم، به برنامه کودک و نوجوان اضافه کرده اند، جات خالی ...." [4]

او وقتی از چنین خبری برایم می نوشت، می دانست که چقدر صفحه ی جذاب و جادویی تلویزیون، قلب مرا در ربوده، و به تسخیر خود درآورده است، که در این هنگامه ی نبرد هم، باز دلم پیشِ نشستن مقابل تلویزیون، و غرق شدن در این برنامه ها مانده است، و همین را دستمایه ی طنزی زیبا قرار داده، و احساس نیازم به این تفریحات کودکانه را، در این نامه، که در آن هنگامه ی جنگ به دستم می رسید، به بادِ طنز و شوخی های شاد و مفرح و ظریف خود گرفته بود، او می توانست چهره حریص و پر از حسرت مرا، به هنگام دریافت خبرِ پخش این برنامه ها، در ذهن خود به تصویر کشیده، و نادیده، کلی به حال و روزم، به هنگام شنیدن این خبر، بخندند و بخنداند.

واقعا هم در آن هنگامه ی جنگ، که خود فیلمی واقعی و مستند از تقاطع حوادثی خونبار و مکرر، با مشخصه های عشق، درام، تراژدی، عمق، معنا، خطر، هیجان و... بود، دلم باز هوای این داستان ها، و زیبایی این فیلم های کارتونی و انیمیشن های جذاب و پر معنا و مفهوم را می کرد، که بارها و بارها کودکانه با ما سخن گفته بودند و آنرا بر صفحه سیاه و سفید تلویزیون توشیبای کوچک، و چهارده اینچ سرخ رنگمان دیده، و دنبال کرده و لذت برده بودم،

بارها شاهد عملیات ریاضی آقای "ووپی" بر تخته سیاه جادویی اش بودم، که آن را از کمد ابزار خود بیرون می کشید، و به آسانی مشکل لاینحلی را با فرمول های ریاضی حل، و گره گشایی می نمود و..، و یا پروفسور بالتازار که به آسانی ابزاری را برای حل مشکلی اختراع می کرد، و ما انگار چنین موجوداتی را در قاموس جامعه ی خود نداشتیم که از کلاف سر در گم این جنگ لعنتی، شاید بتواند گره گشایی کنند، به قول استاد فردین مهاجر شیروانی (صاحب کتاب خیام و عقاب الموت)، ما در این زمان نه (احمد) قوام (السلطنه) [5] داشته و داریم، و نه (دکتر محمد) مصدق [6] ، پس در قحط الرجالِ گره گشایی مشکلات کشور، بهتر است دست به عصا حرکت کنیم، تا طعمه ابن الوقت های داخلی و خارجی به کمین نشسته در منطقه نشویم.

محسن!

داداش سید علی می دانست، که حتی در آن هنگامه های جنگِ واقعی و جانسوز نیز، باز دلم مجذوب داستان نبرد افسانه ایی "رابین هود" [7] با دیکتاتور زمانه اش "پرنس جان" است، همان قهرمان آزادیبخشِ مقیم جنگل های "شِروود"، که با کیاستی مثال زدنی، با چند همکارِ همراه و همدل، به دست پنجه ی تدبیر، پنجه در پنجه دشمن مسلط و محافظانِ فربه و پرتعداد و اعوان و انصارش انداخت، تا نجاتبخش مردم خود شود، که در شرایط حاکمیت دیکتاتوری خودخواه، متکبر و حسود گرفتار آمده بودند، و به فقر و نداری، و ظلمی پایدار و بی پایان مبتلا شده، و ذیل این شرایط زندگی می کردند؛

مردمی که در لجنزار حکمرانی دیکتاتوری گیر کرده بودند، و زیر ضربات پوتین پاسداران تنومندِ شاخدار و بی شاخِ ترسناکِ این نظام مستبدانه، در عذابی بی پایان گرفتار آمده بودند، مامورانی که از این مردم بودند، اما نسبت به حال و روز آنان بی اعتنا، و وجه همت خود را سرفرازی و سلطه بیش از پیش دیکتاتور قرار دادند، و حقوق و شرایط غمبار مردم خود را به فراموشی سپرده، و در نبرد با مخالفین، سرها پایین، و بی توجه به همه چیز، به سوی مدافعان حقوق مردم، هجوم می بردند،

و در این هجوم نابخردانه ی ناشی از بی فکری و به فراموشی سپردنِ از مردم بودن، و تعهد برای دفاع از مردم، حتی پرنس جان را هم از خسارت اعمال خود بی نصیب نمی گذاشتند، و در جریان تعقیب مبارزین، خاک اردوگاه و خیمه و خرگاه دیکتاتور را نیز، به توبره ندانمکاری های خود می کشیدند، و خسارت نبرد آنان به خودِ پرنس جان، گاه از خساراتِ حمله رابین هود و یارانش نیز بیشتر بود، در حالی که سرسختانه می خواستند از کاخ، قانون و سیستم مخوفِ حکمرانی پرنس جان حفاظت کنند،

و هدف آنان این بود که پرنس جان فرصت و توان تجمیع و تمرکز تمام قدرت و ثروت جامعه را در ذیل حاکمیت خود، بیش از پیش بیابد، از این رو مثل جارو برقی، به بهانه های مختلف، جیب این مردم را از تمام داشته های شان، می روبیدند، و به هر نحو ممکن، داروغه ی ناتینگهام با مالیات های سنگین و جور واجورش جیب ملت را از ثروت تهی می کرد، تا بر قدرت مطلقه، و ثروت بی حد و حساب پرنس جان، هر لحظه بیفزاید، تا او بر تخت قدرت، با شوکت و اقتداری بیش از پیش بنشیند، و برایشان مهم نبود، در این بین، چه بر سر این مردم خواهد آمد و...، پرنس جان و همراهانش چنان دچار شهوت قدرت و ثروت شده بودند که به هیچ چیزی جز آن نمی اندیشیدند.

آری محسن جان!

به رغم گیر کردن در آن شرایط سختِ جنگی، که به قول همرزمان، دوستانِ رزمنده، زنده، عمودی و ایستاده به جبهه می آمدند، و در عددی پرشمار، چون تو، مرده، و با تابوت های پرچمپیچ، افقی به پشت جبهه ها باز گردانده می شدند، باز در همین حال، دلم هوای دیدن کارتن انیمیشن"گالیور" [8] را می کرد، جوانِ نیک سرشتی که باید می بود تا ما را از آدم بدهای روزگار خود نجات دهد، و نقشه های آنان را علیه ما نقش بر آب کند و... اما ما آدم کوتوله های جنگجو، و غرق در حوادثِ خونبارِ دهه ی 60 کشورمان، گالیوری نداشتیم، تا ما را از زیر بار سنگین کشتار و جنایت مداوم نجات دهد، و گویا خود، نقشدار قهرمانان کوتوله ی داستان گالیور، در جنگی خسارتبار و بی پایان، برای سال ها رها شده، و نقش آفرینی می کردیم.

محسن جان!

یادت هست ما هم عید نوروز را در میانه های آتش آن جنگ و کشتار، چگونه گرامی می داشتیم؟ در حالی که شاید هرگز نمی دانستیم و تصور هم نمی کردیم که نوروز چقدر مهم و اساسی است، که شاید حفظ این میراث ماندگار و دیرپای در فرهنگ و تمدن ایرانی، به سان حفظ خاک ایران، مهم باشد، این روزها از متفکری دردآشنا، که دردِ ایران و حراست از مرزهای فرهنگی و تمدنی آن را دارد، می شنومم که : "ایرانیان تا روزی که بتوانند نوروز را برای خود حفظ و نگهداری کنند، ایرانی خواهند ماند، و ایران نیز ماندگار است؛ این تز خیام، فردوسی، زرتشت، مزدک و مانی است." [9]

و تو شاهد بودی که نوروز چنان در جان و تن ما رزم آوران صحنه ی جنگ نیز جای داشت، که در میانه های آن هنگامه ی آتش و خون و فراموشی ها نیز، اگر نیم لحظه ایی به گاه نوروز دست می داد، با جمع کردن آیتم هایی از هفت "سین" های مرسوم (سیر، سرکه، سکه، سبزه، سنجد و...)، و یا "سین" های من درآوردی و دم دست جنگی (مثل سلاح، سیم چین، سینه بند خشاب، سیمینوف! و...) گرامی اش می داشتیم، و سفره هفت سینی را، به یاد سفره های پربرکت نوروز مادرم می چیدیم، که همواره آنرا از مدت ها قبل تدارک می دید، و در بهترین و بزرگترین اتاق خانه امان می چید، و نوروز را در شان بزرگی خود، و میهمانانش، بزرگ می داشت.

و یا در حالی که در شعله های غارت جان ها، که در میان لوُچ های خونین نیزارهای میان بصره و خرمشهر، پای در گِلِ نبرد با متجاوزین به خاک وطن داشتیم، نیم نگاهی هم به نوروز می انداختیم، تا حتی با خواندن دعای تحویل سال هم که شده، از نوروز یاد کرده، و حتی در میدان جنگ نیز زنده اش بداریم،

تو گویی ناخودآگاه می دانستیم، که همانقدر که حفظ مرزهای سرزمینی مان مهم است، حفظ مرزهای فرهنگی و تمدنی آن نیز مهم، و در موجودیت ما ایرانیان کارساز بوده، و خواهد بود، و اکنون بعد از گذشت سال هاست که می فهمم، اگر کمی به آنچه که در تاریخ خود، بدان مبتلا شده ایم هم احاطه پیدا می کردیم، می دیدیم و می فهمیدیم که گاه سرزمین ایران هم تماما بر بادِ خزان چپاولِ متجاوزینِ به آن رفته، اما فرهنگِ اصیل این ملت، توانسته است آنان را از نابودی و محو کامل توسط دشمن باز داشته، و تداومش را تضمین نماید،

همانگونه که ایران یکسره در هجومِ اسکندر مقدونی، اعراب، چنگیز و...، بارها و بارها شخم زده شد و به تسخیر کامل در آمد، اما در عین حال حفظ هم شد، و یگانه منجی این ملت و این سرزمین، عمدتا همین فرهنگ و تمدن ایرانی بود، که ایرانِ به تسخیر در آمده را، دوباره به آغوش ایرانیان بازگرداند، و تا کنون حفظ کرده است.

محسن جان!

امروز دیگر می دانم که نوروز یکی از شاخصه های مهم بازمانده از فرهنگ ایرانیت و تمدن شکوهمند ایرانی است، و در بُود نوروز است که ایران هم زنده خواهد ماند، و آنگاه که دشمن، نوروز و فرهنگ غنی آنرا از ما ایرانیان گرفت، باید دانست که دیگر ایرانی نیز در کار نخواهد بود. آن روز دیگر ایران نیز از دست رفته، و از صفحه روزگار پاک شده است، هر چند مقداری از سرزمین و آدم هایش باقی بمانند، اما دیگر نه آن سرزمین ایران است، نه آن مردم، بدون فرهنگ ایرانی، ایرانی خواهند ماند.

محسن جان بنویس!

تو هم برایم بنویس، به رسم نامه نگاری های دوره ی جنگ، سکوت خود را بشکن، بنویس که این فرهنگ، این تمدن، این مردم، و این سرزمین لایق مرگ و نابودی، فقر و دیکتاتوری نیستند، بنویس که ایران را نباید به زندانی بزرگ برای ایرانیان تبدیل کرد، بنویس که ایرانِ آزاد و واجد تمدن و فرهنگ ایرانی، ایدال تو نیز بوده و هست، و ایران فاقدِ فرهنگِ ایرانیت، دیگر خانه ما، و شایسته ی ایرانیان نخواهد بود، بنویس که تو هم غرق در فکر آرمانِ مقدسِ حفظ ایران بودی، و در همان حال و هوا جان دادی، تا این سرزمین، با فرهنگ و تمدنش، یکجا حفظ شوند، بنویس که نابودگران فرهنگ و تمدن ایران، با متجاوزان به خاک آن تفاوتی ندارند، هر دو دشمنان ایران و ایرانیان هستند.

بنویس آنگاه که گلوله ی داغ و درشت و بُرَنده خصم، رگ های گردنت را پاره، و خون را در گلوی نازنینت جاری نمود، و نای مملو از نفس های پر قوتِ هجومت بر دشمن، را بند آورد، تا نای و توان تو را، برای حمله بر دشمن، از تو بستاند، باز تو در آرزو و سودای آزادی ایران بودی، هنگامی که پشت به شهر مهران، و رو به بلندی های غرورآفرین قلاویزان ش، ایستاده و در حال هجوم به دشمن، جان برای آزادی خاک وطن می سپردی، در آرزوی رهایی آن، از وجود اشغالگران بیگانه ایی بودی، که کمر به نابودی ایران، و تمدن و فرهنگش، در تکرار قادسیه ایی [10] دیگر بسته بودند.

بنویس برادر، برایم باز بنویس، از دغدغه هایت بنویس.

دلتنگت مصطفی،

6 فروردین 1403 خورشیدی،

[1] - شهید سید محسن مصطفوی، متولد 1347 که در زمان شهادت در میانه های سال 1365 در نبرد مهران، چهل روز پیش از عملیات بازپس گیری مجدد شهر مهران در استان ایلام، در عملیات کربلای 1، تنها 17 سال سن داشت، و در کمین دشمن گرفتار شدند، و یک گروهان کامل از گردان کربلا، اعزامی از شاهرود، در این حمله، که ناشی از اطلاع دشمن از زمان و مکان حمله بود، کشته و اسیر شدند، تا ایرانیان بار دیگر، طعم خیانت فرزندان خود را، در نبردی دیگر با خصم متجاوز، حس و درک کنند، طعم خیانت ستون پنجم دشمن، کسانی که همواره در تاریخ تجاوز به این آب و خاک، در کنار مهاجمان و متجاوزین به خاک میهن قرار می گیرند، و مدافعان هموطن خود را در همراهی با دشمن، طعمه گازانبر خیانت خودی، و کینه خصم متجاوز می کنند. 

[2] - در زمان جنگ خسارتبار هست ساله، پوشش سیستم تلفن خط ثابت در سطح کشور بسیار ناچیز بود، تلفن همراه که هرگز وجود نداشت، و هرگز از این سیستم های ارتباط جمعی کنونی، همچون فضای مجازی که ایرانیان را با خود، و جهانیان مرتبط کرده است، خبر و اثری نبود، ارتباط رزمندگان با خانواده های شان، تنها با نامه ایی میسر می شد، که در شرایط عادی جنگ، بعد از چندین روز، به دست دریافت کنندگانش می رسید. نامه مهمترین وسیله ی ارتباطی خانواده ها با رزمندگان، و بلعکس بود. 

[3] - ما در این نبرد هشت ساله که در جبهه ایی طولانی و چند صد کیلومتری، در مقابل دشمن قرار گرفته بودیم، همواره دچار نوعی احساس کمبود نیرو بودیم، و بار سنگین این دفاع و حمله، بر دوش درصد کمی از مردم ایران بود، که در جنگ حضور می یافتند، و به نوعی احساس تنهایی و البته واقعیت کمبود نیرو در نبرد با دشمن دچار بودیم، لذا در سخن رزمندگان، و مصاحبه ها و نامه های شان، همواره دعوت از هموطنان برای حضور در جبهه ها موج می زد.

[4] - وقتی در سال 1364 پای در صحنه جنگ گذاشتم دانش آموز مقطع راهنمایی بودم و تنها 15 سال سن داشتم و واقعا هنوز برنامه کودک و نوجوان تلویزیون بهترین برنامه مناسب سن و سال خود یافته بودم، و به جز فیلم های سینمایی، که هر شب جمعه یک فیلم سهم تمام مردم ایران از دنیای هنر هفتم بود، که آن را هم در آخرین ساعات شب، هر هفته یک بار تلویزیون می گذاشت، سریال های انیمیشن مثل سندباد، پینوکیو، پلنگ صورتی، یوگی و دوستان، تام و جری و... ما را جلوی تلویزیون میخکوب و مقیدمان می کرد، تا قسمت به قسمت آن را پیگیری و دنبال کنیم. 

[5] - قوام به عنوان یکی از کاردانان سیاست خارجی، و مذاکره کننده ایی قهار در تاریخ سیاست خارجی ایران ثبت و شناخته می شود، که در جریان اشغال ایران توسط روس های متجاوز، نقش آفرینی موثری کرد. احمد قوام (۸ دی ۱۲۵۶– ۲۸ تیر ۱۳۳۴) سیاستمدار ایرانی بود که در ایران قاجاری و پهلوی از ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۱ پنج بار به ‌عنوان نخست‌وزیر ایران، کرسی سیاست کشور را عهده دار گردید.

[6] - سیاستمدار ایرانی که در ارتباط با دو معضل همیشگی استبداد داخلی و سلطه خارجی، به خصوص شق دوم معضلات ایران، اقدامات اساسی داشت، و به عنوان رهبر خیزش ملی شدن صنعت نفت ایران، مورد کینه بدخواهان داخلی، و دست های خارجی قرار گرفت، و در انتهای عمر در گازانبر استبداد داخلی و دست های مرموز خارجی و اعوان و انصارش، در حصری طولانی گرفتار، و تا پایان عمر در حصر باقی ماند و جان فدای ایران و ایرانیان کرد.

[7] - رابین هود Robin Hood انیمیشنی آمریکایی محصول سال ۱۹۷۳ کمپانی والت دیزنی است. این انیمیشن ابتدا در ۸ نوامبر ۱۹۷۳ در ایالات متحدهٔ آمریکا انتشار یافت. داستان این پویانمایی بر اساس افسانهٔ رابین‌هود و خصوصیت انسان‌نماییِ حیوانات ساخته شده‌است.

[8] - ماجراهای گالیور مجموعهٔ کارتونی است که در سال ۱۹۶۸ توسط یک شرکت آمریکایی تولید شد. این مجموعه بر اساس یک رمان به نام سفرهای گالیور نوشتهٔ جاناتان سویفت نویسندهٔ ایرلندی تهیه گردید.

[9] - استاد فردین مهاجر شیروانی، صاحب کتاب "خیام و عقاب الموت" هستند

[10] - صدام در هنگام آغاز حمله به ایران، در سال 1359 وعده تکرار پیروزی نبرد قادسیه را به دشمنان ایران داد، نبرد قادسیه یا "معركة القادسية" نبردی است که در شوال سال ۱۵ هجری قمری برابر با نوامبر ۶۳۶ میلادی میان سپاه خلافت راشدین به فرماندهی سعد بن ابی وقاص و سپاه ساسانی به فرماندهی رستم فرخزاد در ناحیهٔ قادسیه در سرزمین پارس، در عراق کنونی رخ داد و مسلمانان مهاجم پس از چهار روز نبرد سخت و شدید توانستند در مقابل سپاه ساسانی پیروز شوند و قادسیه آغازگر سقوط های پی در پی، و تحت سلطه در آمدن سرزمین ایران، برای سده ها به دست اعراب گردید.

پیرمردِ نویسنده و متفکر، و پژوهشگر تاریخ و سیاست بین الملل، که 87 سال فرصت زیست و تفکر در این جهان پرماجرا، و این مُلک در نوسان را در پرونده زندگی پربار خود دارد، و به رغم جسم نسبتا ناتوانش، ذهنی بسیار فعال، هوشمند و دقیق، آنکارد شده و منسجم دارد، که به سانِ ساعت های ساخت سوئیس، هنوز دقیق صغرا و کبرا می کند، و نتیجه می گیرد و سعی می کند با تکیه بر ساختار نظام سابقی که بر جهان و این سامان مستولی بوده است، و آن را با بازیگران عمده اش، خوب می شناسد، این دوره زمانی را نیز، بر همان پایه تحلیل و تفسیر کند، حکایت خیانت ها به آرمان آزادی خواهی و کرامت طلبی ایرانیان، او را به جایی رسانده است که کسب ارزش های والای انسانی از جمله دمکراسی و آزادی و استقلال را، برای ایرانیان تقریبا محال می بینند؛ او چند روز قبل از انتخاباتِ 11 اسفند، این چنین دعوت به شرکت در انتخابات می کرد :

 

"ناپلئون می گوید من همیشه بین بد و بدتر، بد را انتخاب می کنم، نظر من در مورد انتخابات (11 اسفند 1402) هم همینه، بین بد و بدتر، (بد را باید انتخاب کرد).

ببین! هرگز (قدرت بین الملل) به شما (ایرانیان اجازه کسب) دمکراسی نخواهند داد، این هم که از خیزش "زن، زندگی، آزادی" می بینی، یک انقلاب رنگی است، غربی ها خودشان هستند.

دوره مصدق، امیرکبیر و... (برای ایران) یک دوره کوتاه (و استثنا) بود که به شما یه چیزهایی دادند، این پنبه (داشتن) دمکراسی را از گوش خودت بیرون کن.

فحشا و فساد امریکایی، لیبرالیسم آشغال را دوباره می خواهند (به ایران) بیاورند، کی رو می خواهند (به قدرت) بیاورند؟! همین بچه های شهبانو (فرح دیبا) را، بچه های درباری را می آورند،

تو فکرش را بکن (شرایط ایران در کجای کار قرار دارد) این حکومت اسم محمد مصدق [1] را روی یک خیابان نتوانست تحمل کند، نام محمد مصدق را امپراتوری بریتانیا از این خیابان برداشت، و به جای آن نام خیابان را "ولیعصر" گذاشتند، من همیشه مرید دکتر مصدق هستم، به (مهندس مهدی) بازرگان خیلی احترام می گذارم، ولی بازرگان چه کاری می تواند بکند، مجاهدین یک حرف می زدند، دیگری حرفی دیگر و...

ما هیچ وقت نمی توانیم با امریکا بجنگیم، برای این که آنها سوپرپاور هستند، لنین می گوید امریکا آخرین مرحله از سرمایه داری است، اما می توانیم به امریکا دهنکجی کنیم؛ امریکا و... داروینیزم است همه را (طبق قانون بقای داروینیسم) می خورند.

 

در جایی دیگر ادامه می دهد :

 این جنگِ پنهانکاری است، اینها (حاکمیت) خبر را به تو نمی دهند (مردم را از شرایط بی اطلاع نگه می دارند)، کارشان را می کنند، ادامه هم می دهند، به شما هم می گویند بیا رای خود را بده و برو. ما باید تماشاچی باشیم، شما نه مصدق داری، نه قوام [2] داری، آخوندها هم که روی دامن همه نشسته اند، با چین، با روسیه و...؛

غرب هم اینجا شکست خورده، به عقیده من بازارهای غرب و کپیتالیزم را دارند می گیرند. شما در همین موضوع فلسطین نگاه کن، جو بایدن خود را کنار کشیده و یهود پدر فلسطینی ها را داره در میاره، رقم شهدای فلسطین به سی هزار نفر رسیده، به نظر من مثل دوره هیتلر دارند نسل کشی می کنند،  به هر حال ما تماشاچی شده ایم."

 

اما امروز، این پیرمرد، که به طرز عجیب و غریبی، در این سنین هنوز ذهن منسجمی دارد، بعد از فارغ شدن از فشارهای تبلیغاتی ناشی انتخابات 11 اسفند 1402، و رها شدن از فضای سنگین انتخاباتی، اسب سخن را این چنین به جولان در می آورد که :

 

"آن چیزی که اکنون در ایران خیلی به آن نیاز داریم، (شناخت) زندگی فردی، و شناخت طبقات اجتماعی، و تنازع آنهاست، شما فکر کن، رای بدهی و یا ندهی، تغییری نمی کند! ایران از سال 1907 به مناطق نفوذ [3]  تقسیم شده است، روسیه و امپراتوری بریتانیا، ایران را به مناطق نفوذ خود تقسیم کردند، ایران همه جایش بدرد آنها نمی خورد، مناطق بدرد بخور را به عنوان مناطق تحت نفوذ، بین خود تقسیم کردند، نفت شمال را روس ها، و نفت جنوب را انگلیسی ها می خواهند، شما می خواهی رای بِده، یا می خواهی رای نَده!

 اصلا این دمکراسی و انتخابات یعنی چه؟!

اکنون تب انتخابات تمام دنیا را گرفته، ایران انتخابات شده، امریکا می خواهند انتخابات کنند و...، این ها انتخابات نیست، انتصابات است، تو الان دنبال چی می خواهی بِدَوی؟!

می خواهی دنبال دمکراسی باشی؟!

دمکراسی یعنی چی؟!

مگه خود امریکا الان دمکراسی داره؟!

بریتانیا (به سیستم امریکا) می گوید: جو بایدن و ترامپ! شما به صحنه انتخابات بیایید، نیکی هیلی نیاید!

مصطفی!

تو خودت را سرگرم دمکراسی و رای نکن؛

الان مساله اصلی، شناخت طبقات اجتماعی و تنازع آنهاست،

یک چیزی هم به شما بگویم (خیالت را راحت کنم)،

اشرافیت روسیه بعد از سقوط کمونیسم، به صحنه برگشته است؛ شما خیال میکنی این اشرافیت (روسی) تو را (ایران را) رها خواهند کرد؟!

اینجاست که مارکس بدرد می خورد، تا به شناخت طبقات اجتماعی از طریق (تئوری علمی) آن اقدام کرد، طبقه کارگر روسیه صفر است، طبقه کارگر چین هم همینطور، ما که (در ایران) اصلا طبقه کارگر نداریم، مارکسیسم یک علم است، تا بفهمی که با کی باید مبارزه کنی.

الان طبقه اولیگارشی [4] روسیه است که حرف اول را می زند، دوره (خاص) لنین و استالین را (در روسیه) فراموش کن. مارکس در لندن سیب زمینی پخته خورده تا کپیتالیسم را بشناسد.

شبح کپیتالیسم روی سرته (روی سر ایرانه)، چه رای بدی چه رای ندی،

من هم که رای دادم، برای این بود که "چندر غاز" یارانه ام را قطع نکنند، پول دست روسیه، چین و آخوندها افتاده است. اینها کمک های عجیب و غریبی دارند به روسیه می کنند، تو کاری نکن، فقط تماشا کن؛ نباید وارد میدان مبارزه شد.

محمد مصدق توی خواب و خیال (استقلال و آزادی) بود، مگه اینها می گذارند انتخابات آزاد باشه، محمد رضا (پهلوی) مهره بود، هیچی نبود، تو فقط به این صحنه نگاه کن، صحنه، صحنه ی مبارزه نیست.

(دنیا، دنیای سرمایه داری است) سرمایه اگر داری، (این ساز را) بستان و بزن، جهودها سرمایه دارند، سی هزار فلسطینی را می کشند و کسی به آنها چیزی نمی گوید؛

مصطفی!

وقتی می بینی من اینطور ناامیدانه حرف می زنم، بدان که من هم در معادله این روز و این کشور مانده ام.

مصطفی!

مراقب خودت باش"

[1] - محمّد مصدّق (۲۶ خرداد ۱۲۶۱ – ۱۴ اسفند ۱۳۴۵) مشهور به دکتر مصدق و ملقب به مصدق‌السلطنه، سیاستمدار و حقوق‌دان ایرانی بود که از ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ به‌عنوان سی‌اُمین نخست‌وزیر ایران خدمت کرد. او پیش از این نمایندهٔ چهار دوره مجلس شورای ملی بود. مصدق نخستین ایرانی دارندهٔ مدرک دکترای رشته حقوق است که این مدرک را در سال ۱۲۹۳ از دانشگاه نوشاتل سوئیس دریافت نمود.[۷] مصدق در زمان انتقال سلطنت از قاجار به پهلوی، اگر چه از سلاطین قاجار ناامید بود[۸] با توجه به این که معتقد بود رضاخان با شاه شدن حکومتی بر مبنای دیکتاتوری و بازگشت به استبداد ایجاد می‌کند، با این کار مخالفت کرد و بعد از آن یکی از منتقدان سرسخت او بود. در زمان حکومت رضاشاه، مصدق زندان رفت و مدتی را در تبعید گذراند. او سلطنت پهلوی را مخلوق سیاست بریتانیا می‌دانست

[2] - احمد قوام (۸ دی ۱۲۵۶– ۲۸ تیر ۱۳۳۴) سیاستمدار ایرانی بود که در ایران قاجاری و پهلوی از ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۱ پنج بار  به ‌عنوان نخست‌وزیر ایران فعالیت کرد. قیام کلنل محمدتقی پسیان در خراسان در سال ۱۳۰۰ و غائله آذربایجان در سال ۱۳۲۵ در دوران نخست‌وزیری قوام رخ داد. او در زمان قاجار لقب قوام‌السلطنه یافت و محمدرضا شاه به او لقب حضرت اشرف را داد. القاب قدیمی‌تر او عبارت‌اند از منشی حضور (۱۳۱۵ ه‍.ق)، دبیر حضور (حدود ۱۳۲۲ ه‍.ق)، و وزیر حضور (۱۳۳۴ ه‍.ق). او برادر حسن وثوق بود. از جمله فعالیت‌های مهم قوام السلطنه نگارش فرمان مشروطیت و نقش او در جریان فرقه دموکرات آذربایجان و خروج نیروهای شوروی از ایران در ۱۳۲۵ و نیز قیام سی تیر در سال ۱۳۳۱ بود.

[3] - براساس این قرارداد:

  1. ایرانمیان روسها و بریتانیایی‌ها تقسیم شد. بر این پایهبریتانیا پیشنهاد تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ را داد. منطقه شمالی به امپراتوری روسیه اعطا شد و منطقه جنوبی به امپراتوری بریتانیای کبیر. منطقه میانی باید به عنوان منطقه بی‌طرف کار می‌کرد. شمال ایران به اشغال روس‌ها درآمد و پس از جنگ جهانی اول نیز بریتانیایی‌ها با اشغال بوشهر به سوی شیراز پیشروی کرده و مناطق جنوبی ایران را به تصرف خود درآوردند.
  2. افغانستانبه عنوانمنطقه نفوذ بریتانیا به رسمیت شناخته می‌شد.
  3. نیروهای بریتانیا از تبت خارج می‌شدند وحاکمیتچین در این منطقه به رسمیت شناخته می‌شد. 

[4] - گروهک سالاری یا اُلیگارشی حکومت گروه اندک، اصطلاحی است که اشاره‌های تحقیرآمیزی دارد؛ معنی آن این است که نه‌تنها حکومت در دست یک گروه کوچک است، بلکه این گروهِ حکمران کوچک و فاسد است و در برابر توده مردم مسئول نیست؛ یا از جهات دیگر مورد بیزاری همگان است. اُلیگارشی ممکن است به حاکمیت عده‌ای اندک نه‌تنها در زمینهٔ حکومت کشور، بلکه به حکومت عده‌ای هم‌ مسیر یا گروه کوچک در هر مجمع، خواه دینی، اتحادیه صنفی، یا هر مجمع دیگر اشاره داشته باشد. در مفهوم سیاسی، این اصطلاح از زمان افلاطون با مونارشی و دموکراسی تفاوت نمایان داشته‌است. اما اُلیگارشی در نظر افلاطون شکل منحطّ حکومت، یعنی صورت فاسد شده آریستوکراسی (حکومت نخبگان) است، همان‌گونه که جبّاریّت صورت فاسد شده پادشاهی و حکومت توده بَلواگر صورت فاسد شده دموکراسی است.

 

زندگانِ مرده، مثالِ افراد، جوامع، کشورها، تمدن ها و بلکه بشریتی است که به کالبدهایی نباتی تبدیل شده اند، که تنها نفس کشیدن شان، نشان از ادامه ی حیاتِ شان دارد، اما به واقع به سانِ مردگانی اند که تنها در زندگیِ نباتی خود غرقند، چراکه کاری نه برای خود، و نه برای دیگران، نمی توانند انجام دهند، در حالی که می اندیشند، می فهمند، می بینند، می شنوند، اما این توانایی ها به کارشان نمی آید، و واکنشی در خورِ دانسته ها و داشته های شان در پی ندارد، و در حوادث جاری، مثل بی فکرها، مثل انسان های خالی از روح، و مردار شده می مانند، ستبر، بی حس و بی حرکت.

افراد، احزاب، کشورها، تمدن ها، و حتی بشریتی که بی حس و ستبر گردیده، و به قول یکی از دوستان "قورباغه پز" [i] شده اند، و به سرانجامی مبتلایند، که کجی ها و کجمداری ها، سقوط ها و نزول ها، له شدن ها و از بین رفتن ها، ویرانی و به قهقرا رفتن ها، عقب ماندن و عقب ماندگی ها و... برایشان عمومیت یافته، و به روند و استانداردِ روزِ اجتماع شان تبدیل می شود، و در حالی که همه آنرا می بینند، اما دیگر حتی اراده و انگیزه ایی به اعتراضِ هم بدان وضع وجود نخواهند داشت، چه رسد به تصمیمی برای تکان خوردن و تغییر.

چنین افراد، جوامع و سیستم هایی به "قورباغه پز" شدگان، و یا گرفتار آمدگان در شکارگاه سوسمارهای کومودو [ii] می مانند، که شکارِ گرفتار آمده در تله ی سمِ دهان این سوسمارِ مخوف و بزرگ، در ابتدای شکار، توسط شکارچی کشته نمی شود، بلکه زنده نگاه داشته می شود، تا خود شاهد خورده شدنِ خود، توسط شکارچی باشند که در کمال خونسردی از او تناول خواهد کرد؛

و بدین ترتیب این شکارِ نگونبخت، تا پایان خورده شدنِ محتویاتِ این سفره ی شکار، زنده زنده تماشاگرِ شکارچی است که تیکه تیکه از بدنش را کنده، و می خورد. و او گاهی از درد، تکانی به خود می دهد، اما در ستبری و کم حسی، تاب و توانِ حرکتِ تغییر دهنده ایی را ندارد، لذا می ماند، و به زجری بی پایان تا مرگ، تن می دهد، منتظر می ماند تا بلکه شکارچی سیر شود، و از کندن اجزای بدنش دست بردارد، و یا بلکه خوش شانس باشد، و سوسمار بسیار گرسنه، و در خوردن واجد ولع و اشتیاق کافی باشد، تا بلکه سریع تر، لقمه لقمه اش کند و...، و این شرایطِ دردناکِ منتهی به مرگ محتوم، پایان پذیرد.   

این حکایت افراد و جوامع و سیستم هایی است که فقط از زنده بودنش، تنها نفس کشیدن، برایشان باقی مانده است، مردگانی زنده! که باقی قضایا را به شرایط امواجِ دریای زندگی سپرده اند، تا آنان را به هر سو که خواست، ببرد، تخته پاره ایی از کشتی هایی درهم شکسته و غرق شده ایی را می مانند، که امواج تعیین می کند که به کدام سو و چه مقدار برده شوند، آنان نقشی در جهت گیری و میزان حرکت خود ندارند، خالی از آزادیِ انتخابِ نوع و جهت حرکت، باری به هر جهتند، که زمانه بدانان، تحمیل می کند، که چه شوند و چه باشند.

دنیا در مقابل تجاوز روسیه به اوکراین، مثل یک شکار گرفتار آمده در بزاق سمی سوسمارِ کومودوِ کرملین نشین، این چنین شد، و این چنین رفتار کرد، بعضی در دنیا با این تجاوز کنار آمدند، بعضی بی طرف ایستادند، بعضی حتی در کنار متجاوز با اوکراینی ها جنگیدند، و به پوتین کمک کردند، برخی حتی او را در این تجاوز به خاک همسایه مشروع هم نامیدند! امروز اسراییل در غزه همان تجاوز را به نوعی دیگر تکرار می کند، کشتار و ویرانی بی نظیری به راه انداخته، و باز دنیا مثلِ انسان ها و جوامع قورباغه پز شده ایی، تماشاگر ویرانی و کشتارند؛

یا در افغانستانِ تحتِ سلطه ی تروریست های طالبانی، که یک ملت را به اسارتِ زورگویی، گرسنگی، تحجر، تجاوز، جزم اندیشی و... ملائیسم و ملی گرایی پشتونیسم گرفتار کرده اند، و دنیا، و البته ما! تماشگر ظلم و تجاوز و غارتِ مظلومانه یک ملت به غارت رفته ایم، و یا حتی بدتر از این، گاهی به نظر می رسد به تقویت تروریسم ناشی از صهیونیسم، طالبانیسم و ملیگرایی خونسرد و بیرحم روس هم، فکر می کنیم، یا با آنان همکاسه می شویم، و گاه خود را در کنار آنان، و از آنان، یا همسو، همسفره و یا همفکر آنان می یابیم! و...

و چرا دور برویم؟! همینجا در ایرانِ خود ما هم، کج روی ها کشور را فرا گرفته، ویرانی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، زیست محیطی و... فراگیر شده، و نابودی، کشور و ایرانیان را مورد تهدید جدی قرار داده است، و حتی گاهی ایران را در دو راهی بقا و نابودی می توان دید، و باز همه این را می بینند و قورباغه پز شده، تماشاگرند،

بعنوان نمونه می توان به دردهای اجتماعی روزگار خود اشاره کرد، همین پروژه غارت و چپاول جاری در کشور، در حالی که فسادی سیستماتیک، و برنامه ریزی شده، با شرکت طرف های چندگانه و فراگیرِ در باندهای قدرتمندِ فاسد جاریست، و جزیرهای فساد و چپاول، چون قلعه هایی با دیوارهای آهنین، مستحکمند، که این چنین بدون ترس و واهمه ایی، به غارت و چپاول پی در پی خود از ثروت ملی در ابعادی بسیار گسترده و بزرگ مشغولند، و کشور به عرصه تاخت و تاز "نااهلان" تبدیل شده، و چپاولگران به چنان قدرت و نفوذی در تمام ارکانِ تصمیم ساز، مجری، قانونگذار و ناظرِ کشور دست یافته اند که حتی می توانند پس از افشای خطر آفرینِ این فساد عظیم برای افشاگرانش، به کُل افکار عمومی دهن کجی نشان داده، بخشنامه کنند و دیگران را از سخن گفتن پیرامون این فسادِ فاش شده نیز بازدارند، [iii] 

حال چگونه باید به انتظار روشن شدن ابعاد، و افشای مسئولینِ کلان و با نفوذِ دخیل و در پس پرده ی بزرگترین فسادِ دبش [iv] کشف شده در تاریخ کشور نشست، فسادی که با رقمی نزدیک به چهار میلیارد دلار، آن هم به بهانه ایی ناچیزی، به نام "چای" ، از کشور و مردم ایران به غارت رفت و...،

خدایگان قدرتِ فساد و چپاول را چه دیدی! شاید باز دوباره، قدرتِ این هیولای هفت سرِ باندهای فاسدِ غارت و چپاول، غلبه یافت و باعث شد، مثل پرونده های غارت دیگری از این دست، یا کوچکتری همچون املاک نجومی شهرداری تهران، سیسمونی گیت، شاسی بلندهای مجلس اقلیت و...، به جای غارتگران بیت المالِ مردم، افشاگرانش را در انتها بلعیدند، و قربانی، و به مسلخ بردند!

[i] - اصطلاح "قورباغه پز شدن" در فرهنگ سیاسی به شگردی اطلاق می شود که از سوی باندهای قدرت حاکم، به اجرا در می آید تا ماندگاری خود را در قدرت، همیشگی و مورثی نمایند، برای این کار به خانه نشین کردن دیگر جریانات فعال در کشور نیاز دارند، تا نیروهای اجتماعی آنان را از عرصه کنشگری اخراج کرده خود تنها در عرصه قدرت بمانند؛ از این روست که مافیای قدرت به مرور زمان در روند یک کودتای خزنده، دیگران را با عناوین و روش های مختلف از عرصه کنشگری اخراج، و آنان را به نیروهایی غیر فعال تبدیل می کند، که تنها اسمی از نیروی اجتماعی را با خود یدک می کشند. روش قورباغه پز شدن به یک واقعیت زیستی در محیط زیست اشاره دارد، که وقتی آب های یک برکه به مرور گرم می شود، ابتدا قورباغه ها از این گرمی لذت هم می برند، و شاد و شنگول به این سو و آن سو می پرند، غافل از این که گرم کننده ی این برکه قصد کشتن و خوردن آنان را دارد، لذا در این فضای گرم خوب می جهند و سرگرم و شادند، اما مجری این راهبرد و مغز متفکرِ برنامه ریز این جریان، به مرور دمای آب را افزایش می دهد، و این افزایش به مرور قدرت تصمیم گیری و عمل را از قورباغه ها می گیرد، و آنها در فضای از اضطراب و بی عملی و بی حسی قرار می دهد و می مانند تا به مرور این گرما افزایش یافته و به بی حسی و در نهایت آبپز شدن تدریجی بدن آنان ختم شود، و روزی خواهد رسید که سرهای از آب بیرون مانده آنان شاهد بدن پخته ایی خواند بود که بی حرکت ایستاده و خورده می شود. این فرایند را در روند سیاسی با کودتای خزنده هم صورت می دهند و جامعه برخوردار از آزادی و تصمیم، روزی چشم باز می کند که در زنجیرهای بی نهایت سفت و متعددی گرفتار آمده، از یک انسان و جامعه آزاد، به یک برده مطیع و بی عمل تبدیل می گردد.

[ii] - کومودو سوسماری آدمخوار با طول 3 متر و وزنی نزدیک به 150 کیلوگرم، بزرگترین و خطرناک ترین سوسمار جهان است که تقریباً همه چیز خوار است و در هر وعده غذایی می‌تواند تا 80% وزن خود را ببلعد. کومودو اغلب مردار خوار است اما شکارچی قابل و با تکنیک شکار خاص نیز می باشد، که می تواند هر حیوانی را با سم دهان خود از پای درآورد. این سوسمار در هنگام شکار بدون حرکت در کمین می‌نشیند و به محض نزدیک شدن طعمه، یا به کمک پاهای قوی، چنگال ها و دندان های تیز خود او را از پا در می آورد و یا با بزاق سمی، او را مسموم می کند، این شکارچی خطرناک به حدی قدرتمند است که حتی اگر شکار از چنگ او فرار کند نیز بیش از یک روز عمر نخواهد کرد، چرا که بزاق دهان او حاوی 50 نوع باکتری سمّی است که وقتی وارد خون طعمه شد، او را در مدت 24 ساعت از پای در می‌آورد.

[iii] - نادر کریمی‌جونی: در یک اقدام پرسش‌برانگیز، شورای عالی امنیت ملی از مدیران رسانه‌ها درخواست کرده که از این پس در مورد فساد اقتصادی "چای دبش" مطلبی منتشر نکنید، چون این موضوع در حوزه و محدوده امنیت ملی کشور قرار گرفته است...

فتوای آقای خامنه ای: "برخورد با آقازادگان اگر به تضعیف نظام بیانجامد حرام است." گوینده این فتوا که در حال جهاد تببین فتوا هستند، آقای میرلوحی داماد آقای مهدوی کنی از دست اندرکاران دانشگاه امام صادق هستند. @Sahamnewsorg   https://t.me/sahamnewsorg/96830

[iv] - فساد مالی چای دبش نام یک پرونده فساد اقتصادی در نظام جمهوری اسلامی ایران است که در دولت سیزدهم رخ داده است. رقم این اختلاس حدود ۳٫۴ میلیارد دلار (نزدیک به ۱۴۰ هزار میلیارد تومان در زمان اختلاس) است که از لحاظ مقیاس تا زمان خود در ایران بی‌سابقه بوده‌است. این فساد بزرگ‌ترین و سنگین‌ترین فساد مالی تاریخ جمهوری اسلامی ایران است. 

یکی در اوج غرور و نِخوت، و از سر تمامیت خواهیِ متکبرانه ایی گفت :

"این مملکت مال حزب اللهی هاست" [1] 

و باید اعتراف کرد که فقط جنگجویانِ غالب، که بعد از یک نبرد خونین و... صاحب سرزمینی می شوند، چنین سخنی را به رخ شکست خوردگان، و مردم مغلوبِ تحت سلطه خود می کِشند، که از پس این پیروزی،"این ملک از آن ماست" و هر آنچه خواهیم بر آن وضع کرده، آنچه وضع کنیم قانونی لازم الاجراست، و همان را اعمال خواهیم کرد! جنگاورانی که بعد از یک پیروزی خونین، در پس یک جنگ سخت و درازدامن، شهری را می گشایدند، به چشم های نگرانِ شکست خوردگانِ مملو از ترس، خیره شده، و این جمله متکبرانه را، در چشم و گوش های نگران آنان فرو می کنند؛

طبق رسم جنگ های زمان جاهلیت، متعاقب چنین پیروزی است که سپاهِ غالب، مغرورانه و از سر کِبری مملو از انتقام کشی، چند روزی را از سوی فرمانده خود، فرصت غارت و چپاولِ جان، مال، ناموس و... مغلوبین را دریافت می دارند؛ در حالیکه تمام معیارها و استانداردهای انسانی، اخلاقی و دینی خود را در این مدت به کناری نهاده، تا خالی از وجدان، عقل، و در نبود تمام ترمزهای بیرونی و درونی، هر چه خواستند، بر مغلوبین بکنند، این مزد غلبه و پیروزی برای سربازانی است که در رکاب فرمانده ی غالب، جنگیده، و سرزمین تازه ایی را تسخیر کرده اند؛

گرچه تاریخ اینگونه ثبت کرده است که ایرانیان در دوره باستان نیز، از این قاعده ظالمانه مستثنی بودند، و امثال کوروش کبیر، هرگز پس از فتح شهرها، این چنین به ظلم، به غارت و چپاول و زورگویی بر مغلوبین نپرداخت.

به گوینده چنین جمله ایی باید متذکر شد:

 این کشور را "حزب الله" و یا حزب اللهی ها، در اثر جنگی اینچنینی، فتح نکرده است، که او و هم سلکان سیاسی اش، آن را از آن خود بدانند، و با دیگر شرکای خود در این کشور این چنین سخن گویند؛ به واقع این تمام مردم ایران بودند که در یک انقلاب سراسری در سال 1357، حکمرانی را از کف دیگران بیرون کشیده، امروز چند صباحی، آنرا به رسم امانت در دست عده ایی دیگر سپرده اند، که آنان نیز از سر قدردانی، باید امانتداری متواضع، و خدمتگذاری بی مدعا برای این مردم باشند، نه صاحبی سرکش، و متکبری تمامیت خواه؛ این مردمِ نجیب، لایق این حد از تکبر و نِخوت نیستند، برای آنان خدمتگذاری متواضع باشید، نه آقا و سرور و صاحب، آنان را به شیوه اخلاف، مَوالی [2] خود نبیند، و مپندارید.

اما برغم آنچه رفت، متاسفانه تو گویی جریان "اصولگرایی" در ایران، چنین برداشت غلبه جویانه ایی از یکدست شدن قدرت خود در ایران پیدا کرده، و با قبضه قدرت در تمام شئون آن، چنین حسی به آنان دست داده است، اصولگرایان نمی دانند که برای این پیروزی نه خونی داده اند، و نه جنگی کرده اند؛

تنها در یک رقابت نابرابر سیاسی، با سو استفاده از ظرفیت های دو پلهوی قانونی، شبه قانونی و غیر قانونی، و سو استفاده از ظرفیت نهادهای انتصابی، از طریق بهره گیری از رسمِ رایج "حرام خواری های سیاسی" بود که، بعد از رحلت بنیانگذار ج.ا.ایران، با سو استفاده از کرسی های قدرتی مثل شورای نگهبان و... که همواره در اختیار آنان بوده است، دیگر مراکز قدرت و ثروت و رسانه را به مرور، و همچون یک کودتای خزنده قبضه کرده اند، و این در واقع به واسطه یک رانت ناجوانمردانه بود، که به قیمت نابودی ارزش های اساسی انقلابی، ایرانی، موجی از مهاجرت های دسته جمعی، اعتراض های سرکوب شده و... باعث شد تا اصولگرایان به این مرحله از غرور برسند، آنان ناجوانمردانه همه انقلابیون، و گروه هایی مختلفی که آنان را نمایندگی می کردند را، از گردونه قدرت، ثروت، تصمیم سازی و رسانه دور کرده، که این چنین اسب غرور را می تازند.

اصولگرایان که اینک خود را "حزب الله"، "جریان انقلابی"، "جریان ارزشی" و...  می نامند، یادشان رفته است که حتی بنیانگذار این انقلاب نیز چون آنان، اینچنین متکبرانه به مردم ایران نگاه نمی کرد، و رسما خود را "خدمتگذار" مردم می دانست، و اصولگرایان حاکم فعلی، اگر دین داشته باشند، می دانند که در اصطلاح دینی، به این مردم که چنین رهبری هم آنان را "ولی نعمت" خود می دانست، "عیال الله" می گویند، و اگر مردم، طی یک انتخابات آزاد بدون دخالت های بی حد و حصر نظارت استصوابی، رضایت دهند، امثال آنانی که خود را "حزب اللهی"، "ارزشی"، "انقلابی" و... می نامند، تنها می توانند برای دوره ایی محدود، نقش خدمتگذارانی را، در خدمت به "عیال الله" بازی کنند، چه رسد به این که تعیین کنند، چه کسانی باشد، و چه افرادی نباشد.

هر چند که تاریخ شکل گیری و بازی سیاسی اصولگرایان نشان داده و می دهد که آنان همواره جریانی معتقد به تمامیت خواهی و قبضه انحصاری قدرت بوده، و هستند، و خالی کردن انقلاب 57، و دیگر خیزش های رهایی بخش ایرانیان، از محتوای آزادیخواهانه، جمهوری خواهانه و مردمی اش را، همواره رهبری کرده اند، و نسبت به معیارهای اساسی انسانی، اخلاقی، حقوق بشری و حتی قانونی و دینی، پابندی آنچنانی ندارند، آنان خود را "حزب" خدا می خوانند، و در غیبت خدا، به جای او، خدایی کردن را در سرلوحه کار خود دارند، و قدرتی که نیم بندِ انگشت از خداوند کمتر است، را برای خود قائلند!

اما آنان فراموش کرده اند که طبق نص قانونی که آنان را بر مصادر قدرت قرار داد، هر فردی در این کشور از حقوق، مالکیت، و حق برخورداری مساوی از امکانات کشور برخوردار است، حتی رهبر انقلاب در این کشور، تنها یک رای برای خود قائل بود، و همه به صورت مشاع در تمام شئون کشور، مالکیت و حق اعمال تصمیم و تغییر دارند، و کسی، با هر عنوانی نمی تواند جایی را به تیول خود، گروه و ایده اش در آورده، بر آن حکمرانی به استبداد کند، و اصولگرایان به رغم این حقیقت قانونی، عرفی و البته شرعی، و حق الناس و امانتی که در دین بدان تاکید شده است، طی یک فرایند ظالمانه ی "خالص سازی" دهه هاست که به بیرون کردن اغیار از ساختار قدرت، ثروت، اجتماع و... مشغولند، همان کاری که "جنبش اصیل منطقه!" ایی آنها، یعنی طالبانِ پشتون؛ با غیر پشتوها در افغانستان کنونی می کند، و همه افغان های غیر پشتو را به ظلم و تعدی مضاعفی گرفتار کرده است.

مردم ایران و به خصوص جریان اصولگرا باید بدانند که این ویروس کُشنده ی "تمامیت خواهی" کم کم می رود تا به معظلی غیر قابل حل تبدیل، و به سان سرطانی نابودگر، موریانه وار نسوج جامعه صدمه دیده ی ایران از جولان این ایده را جویده، و هرآنچه برای برپایی اجتماعِ با دوام، واجب است را، متلاشی، و شالوده کشور، و کشورداری، در یک جامعه انقلاب کرده، و خواهان آزادی و کرامت انسانی را بر هم ریزد، و آنرا به نابودی و ناکارآمدی کامل مبتلا کند؛

کسانیکه با محور قرار دادن خود، گروه فکری، ایده و اعتقاد خود، منکر وجود، و حقوق دیگران در هر عرصه ایی شده، ظالم هستند چرا که دیگران را از حق طبیعی، قانونی، شرعی و عرفی خود، بی حق کرده اند، و تمام تجربه بشر در زندگی اجتماعی را زیر پا نهاده، و ارزش های انسانی (مروت، جوانمردی، مردمداری و...)، اخلاقی (امانت داری، حیا، رحم و...)، قانونی (قانون اساسی، حقوق بشر و...)، اجتماعی (حد و حدود داری، پایبندی به قانون و...)، حتی دینی (حق الناس، قوانین حاکم بر سنت دینی بیعت، تعهد، قوانین دینی حاکم بر اصل امانت داری و...) را نادیده گرفته، و در هم ریخته، منکر آزادی، کرامت و حق تعیین سرنوشت انسان ها می شوند.

در حالیکه بدون وجود این ارزش های اساسی، آنچه باقی می ماند، نه انسان است، و نه جامعه ایی انسانی، بلکه اقلیتی حاکم و مادام العمر و زورگو خواهد ماند، که بر هرم بزرگی که در قاعده اجتماعی آن باقی مردم قرار می گیرند، حُکم خواهند راند؛ و مردم به بردگانی تبدیل شده که محکوم به گوش به فرمان بودن، خواهند شد، درست همان حکایت چوپان و گله، که توسط آن صاحب منصب طالبانی، خطاب به خراسانیان فرهیخته و ساکن در ایرانشهر باستانی هرات بیان شد، که با اشاره به نعمت حاکم منصوب "امیرالمومنینِ" قندهار نشین خود، ملا هبت الله، چشم در چشم هرویان دوخت و گفت : "چوپان خوبی بر شما نهادیم!". [3]

واقعیت این است که تئوریسین های گفتمانی که خود را انقلابیون کنونی نام می نهند، و به واقع بعد از پیروزی انقلاب 57، به صورت خزنده، انقلابی در انقلاب جمعی و سراسری ایرانیان ایجاد، و مفاهیم اساسی همچون روح حاکمیت مردم در قانون اساسی، رکن رکین جمهوریت، رکن برخورداری انسان ها از حق تعیین سرنوشت، ولی نعمت بودن مردم، اصل مجلسِ عصاره فضایل ملت، مجلس در راسِ امور، رهبری خدمتگذار، حاکمیت مستضعفین، پابرهنگان، کوخ نشینان و... را قلب ماهیت کرده، و اکنون با قبضه تمام منابع قدرت در کشور، از سلاح، بانک و رسانه گرفته تا تمام منابع معنوی آن، شرایطی را ایجاد کرده اند، که در یک تفسیر آشکارا انحرافی و ناجوانمردانه، در حال قبضه کردن کل موجودیت کشور، به نفع یک جناح سیاسی و فکری هستند، و کشور با همه داشته هایش، توسط اصولگرایان خالص سازی و مصادره می شود.

تبلور این شرایط را میتوان در تراوشات فکری و گفتاری این جماعت اقلیتِ حرام خوار سیاسی، اما حاکم شده را، به عینه دید، هرچند پیش از این نیز این افکار در قالب های دیگری، شبه فقهی، شبه انقلابی، شبه دینی و... گفته شده بود، اما این حرکت و ایده خطرناک، هرگز از دید نخبگان و دلسوزان به دور نبوده، و مبازه ایی دامنه دار از زمان مشروطیت تا کنون با آن صورت پذیرفت، تا تفکراتی همچون تفکر شیخ فضل الله نوری حاکم نشود، و برای مقابله با آن اقدامات اساسی، از جمله در این سی ساله اخیر صورت گرفته است، که منجر به زندان رفتن ها، محرومیت کشیدن ها، در حصرها ماندن ها، خالص سازی شدن ها، اخراج ها، ممنوع الکار و فعالیت و مسافرت شدن ها و... و شد؛ و البته خیزش ها و اعتراضات سراسری و گاه میلیونی، که هر از چند گاهی، اعتراض و نارضایتی خود را از این روند به روشنی اعلام می دارند.

این جمله منصوره معصومی اصل، که در خصوص یکه تازی و میدان داری در ارگان رسمی "قرارگاه جهاد تبیین" یعنی شبکه افق صدا و سیما بیان شد، که به جریان به اصطلاح بصیرت افزا، تعلق دارد، و روی آنتن زنده صدا و سیما که : "این مملکت مال حزب اللهی هاست" در واقع برداشتی رک و راست از عقاید تمامیت خواهانه ی، تئوریسین اصلی تفکر اصولگرایان، یعنی محمد تقی مصباح یزدی، و همفکران و مجریان این نظریه، همچون احمد جنتی و... است که آنرا به زبان ساده و بی هیچگونه پرده پوشی بیان کرد، و می کنند.

حقیقت دردناک و غمبارِ به حاشیه راندن جریانات آزادیخواه، دگراندیش، کرامت انسانی طلب، و هواخواه حاکمیت مردم و...، که توسط ایده ی ایدئولوگ هایی همچون شیخ فضل الله نوری ها، محمد تقی مصباح یزدی ها و...، مورد تهدید بوده و هست، و به دنبال روی کار آوردن جریانی است که پایه های فکری آن بر سلطه، تمامیت خواهی، و به محاق بردن مفاهیم اساسی انسانی، آزادی های خدادادی استوار است و...؛

روندی است که در دوره معاصر از انقلاب مشروطه آغاز، و تا به حال، به رغم افت و خیزهایش ادامه داشته و دارد، و منجر به خیزش ها، انقلاب ها و حرکت های جمعی بسیار بزرگی در ایران شده است، که این خیزش ها بر پایه همین تضاد بین منافع حاکمیت، با مردم شکل گرفته، و می گیرند.

روند کنونی نشان می دهد، هر چه پیش می رویم، ایران و ایرانیان در دام تمامیت خواهان، بیش از پیش غرق می شوند، چه کسانی که به مخالفین و دگر اندیشان توصیه به گرفتن گذرنامه و رفتن و مهاجرت از کشور می کنند، چه کسانی که طرح خالص سازی را در دانشگاه، صدا و سیما، ارگان های دولتی و غیر دولتی، نهاد های تعلیم و تربیت کشور و... دنبال می کنند، و کل کشور را متعلق به جریان حزب اللهی! می دانند، و دیگران را از حقوق انسانی و قانونی خود محروم کرده و می کنند، آنان دچار ظلمی آشکار بر مردمِ صاحب این کشور، عیال الله، و ولی نعمتان خود شده، و چنانچه به معاد ایمان داشته باشند، باید بدانند که به خاطر این حق الناسی که از اهل این کشور دریغ می کنند، مورد مواخذه خداوند قرار خواهند گرفت، و چنانچه اعتقادی به معاد و خدا نداشته باشند، بیشک دست طبیعت یقه ظالمین را خواهد گرفت.

این "حزب الله" مد نظر تمامیت خواهان کیست که در مقابل خیل عظیم "عیال الله" قرار می گیرد و این چنین کشور را از آن خود می داند؟!

غور در نظرات رهبران اصولگرایی نشان می دهد که منظور آنان از "حزب الله" در واقع همان معتقدین، و گردن نهادگان و خادمان این روند هستند، که همان نظام خلافت را مد نظر دارد، که به عمد واژه "جمهوری اسلامی" را به کناری نهاده و این نظام را "حکومت اسلامی" خطاب می کنند، که در نهایت، و در صورت تحقق کامل آن، قدرت از مردم خلع، و بین طبقه ایی خاص و یا خاندان های حاکم، دست به دست می شود، و در دایره بسته طبقاتی، خاندانی، تفکری، گروهی و جناحی آنان چرخ خواهد زد. کاری که متجاوزین و سلطه یافتگان نیز بر ملل مغلوب انجام می دهند.

در دیدگاه اینان، مردم در واقع موجوداتی صغیر انگاشته، همچون گله های گوسفند دیده می شوند، که بصیرت، و صلاحیت تصمیم گیری در امور خود را نداشته، و لذا باید بر آنان چوپان و یا مولایی نهاد، و برغم اصل اسلامی "شورا بینهم" امری به رفراندوم مردم نباید گذاشت، و تصمیمات را باید به "مولا" و یا "چوپان" آنان سپرد، و مردم در نقش "مَوالی" ، به هر سو که مولا خواست برده خواهند شد.

این انحرافی آشکار در حاکمیت موازین اخلاقی، دینی، انسانی، اجتماعی است، که این مردم برای حاکمیت این موازین، و برخورداری از کرامت و عزت انسانی، چندین انقلاب بزرگ را، در یک سده گذشته، به انجام رسانده، و برایش خون های پاک و با ارزشی را تقدیم کردند.

 

[1] - منصوره معصومی اصل، عضو شورای مرکزی «شبکه راهبردی یاران انقلاب اسلامی» یا به اختصار «شریان» است، گروهی انتخاباتی که به نظر برای حذف محمدباقر قالیباف و نزدیکانش از مجلس بعدی تشکیل شده، و از همان روزهای نخست موجب اختلاف شدید بین تیم قالیباف و رئیسی شده است. دارای دکترای علوم قرآنی و مشاوره خانواده و قبل ازدواج و مدیر موسسه بیت‌النور؛

[2] - اعراب فاتح بعد از رحلت پیامبر که بر مناطق خارج از شبه جزیره عربی حاکمیت یافتند، مردم غیر عرب تحت سلطه خود را موالی خطاب می کردند، یعنی شهروندانی درجه دوم که به واسطه مولای و سرور و صاحب شان رسمیت می یابند.

[3] - ذبیح الله مجاهد، سخنگوی طالبان با ستایش از کارهای والی طالبان در هرات گفت که "او چوپان خوبی برای مردم هرات است". سخنگوی طالبان که به هرات باستانی رفته بود، این اظهارات را در یک سخنرانی در ریاست اطلاعات و فرهنگ این شهر مالامال از فرهنگ و فرهیختگی بیان کرد. در لغت عربی "راع" به معنی "چوپان" است، از پیامبر حدیثی نقل کرده اند که : "کلکم راعٍ و کلکم مسئول عن رعیتیه" یعنی همه شما چوپان رعیت خود هستید

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد         من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک (حافظ)

آثار بازمانده از اوج شکوه و عظمت، یادآور آنچه است که باید بود و نیست، و خود انگیزه آفرین حرکتی است تا به کوششِ بدست آوردن آنچه از دست رفته است، منجر شود؛ و البته گذشته چراغ پر فروغ راه هایی است که در آینده باید رفت، ضعف هایی که باید دیده، و رفع نمود، شکاف هایی که باید دید و پر شود، تقویت آنچه نقطه قوت است، و برداشتن موانع ضعفی که همیشه ما را به ایستایی و سکون و مقاومت در ایستایی می خوانند،

مقاومتی برای هیچ، برای تغییر نکردن، برای ماندن تا پوسیدن و فسیل شدن، و نابودی، که آینده محتوم هر تمدن ایستایی است، که خود را به گذشته سپرد، و در آن ماند، تا حسرت بخوریم، حسرت آنچه می توانستیم باشیم و نیستیم، آنچه می توانست بود، و نیست؛ آنچه در یک قدمی ما بود، و از دستش دادیم و دست دراز نکردیم تا بر گیریم، راه هایی که می توانستیم برویم و نرفتیم، آنچه می توانستیم بدانیم و ندانستیم، آنچه ما را به نابودی برد، و ما همواره آویزانش شدیم، و در این ویرانی ماندگار گردیدیم.

شیراز دروازه جنوب، برای ایران بوده است، مردمی متفاوت، اتمسفری بزرگ پرور و از اهل خرد و اندیشه ساز، مرکز خیزش های آزادی خواهانه فکری، و تفکر رهایی بخش، و دوری از اسارت ماندن و مقاومت برای عدم تغییر؛ از این رو عرفانِ به بند کننده مریدی و مرادی، به شیراز که می رسد کمتر به بند کننده است، حتی دیکتاتوری های برخاسته از این خطه نیز، نوعی آزادی و کرامت را برای انسان های تحت سلطه خود دغدغه مند بوده اند، اینجا فضایی خاص است، تفکر و اندیشه ی مکتب شیراز شراب مستی آفرین است که خود هوشیاری در بر دارد، تو گویی شرابش برای مستی نیست، برای بیداری و هوشیاری است. اندیشه ایی متفاوت در این نقطه جوانه می زند، و جوشش دارد؛ این از جامعه، اندیشه و فضای متفاوتش سرچشمه می گیرد.

مُلک پارس، نگاهبان خوبی هاست، رهایی ها را در دوری از وحدت، و تبلور تکثر و تنوع می بیند، انسان پارسی تولیدگر اندیشه های نوست، که گاهِ اندیشیدن، به ماندن فکر نمی کند، به گذر می اندیشد، از این روست که در اکثر موارد حافظان سنت، و ماندگار کنندگان شرایط موجود، اندیشه شیراز را در نطفه خفه می کنند، تا مکتب مانوی [1] و مزدکی [2] در همین آغاز ظهور، نابود شوند و جوانه های رهایی به درخت تبدیل نشوند، جوانه هایی که در شیراز می توانند بزرگ و تنومند شوند، و سپس به نقاط دیگر ایران بروند، تا ماندگار و سراسری گردند،

 شیراز می تواند قفل تحجر را بشکند، چرا که فرهنگ مدارا و... در سرزمین پارس اجازه رشد می یابد، اگر پارس به تسخیر اسکندرهای تحجر و تکصدایی در نیاید، این زمین می تواند آغازگر تحول در اندیشه هایی شود، که نسوج این مُلک را تاکنون سوخته اند، البته اگر تیمورِ اجبار و سلطه هم بیاید، باز سعدی ها در شیراز زبان به حکمت می گشایند، و او را نیز از دم تیغ منطق انسانی و اخلاقی خود می گذرانند، حتی در سلطه مغول خونریز نیز تیغ امر به معروف و نهی از منکر سعدی کُند نیست، و به درستی این را نثار حُکامی می کند لایق این و امر و نهی هستند، او مهر و حکمت را روانه خَلق، و امر و نهی را به سوی حُکامی می گیرد، که لایق ترین بدین امر و نهی هستند، این است که ملک شیراز گرچه به شرایط تن می دهد، اما هرگز با او عقد اخوت و پیمان نامه سازش نمی بندد، و در پی رهایی و خلاصی است.  

برای دیدار از آثار شکوه و عظمت ایران و البته ارزشمندترین سایت و نگین انگشتری گردشگری ایران، باید شیراز را ترک کرد، و حدود 60 کیلومتری از این شهر خارج شد، تا از مشهورترین اثر تاریخی ایران، یعنی پارسه، پرسپولیس و یا همان شاهکار معماری، و مجموعه ی کاخ های معروف به تخت جمشید، در ده کیلومتری شهر مرودشتِ [3] شیراز دیدار کرد.

این مجموعه متعلق به آثار بازمانده از حُکامی در سلسله هخامنشی است که ایران، مردم و تمدن ایرانی را به اوج عظمت خود رساندند، و مثل خورشیدی در تاریخ این مرز و بوم، و البته حکمرانی جهانی درخشیدند، عظمت این بنای تاریخی، و سازندگان آن، اکنون نیز، حتی از بین سنگ های ویرانه های بر جای مانده از آن کاملا هویداست.

برغم اوج گیری های خیره کننده و شکوه تمدنی که آفریده شد، این مردم بعد از هخامنشیان، در اثر هجوم های پی در پی، حکمرانی حاکمان نالایق، و مشکلات بی منتهای ناشی از کاستی ها، بی سوادی، عقب ماندگی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و... که در آن غرق شدند، حتی ملیت و نام و نشان خود را هم به فراموش سپردند، به طوریکه مفهوم "وطن" را هم از یاد بردند، و آنطور که جامعه شناسان اقرار دارند، چنان ایرانیان از مفهوم وطن خالی شدند که نام متجاوزانی ویرانگر، همچون اسکندر، چنگیز و تیمور را بر فرزندان خود نهادند، و در اواخر قاجار وقتی از یک ایرانی، از وطنش سوال می کردند، دهات، یا حداکثر شهر خود را به عنوان وطنش اعلام می کرد، و مفهوم ایران - وطنی از ذهن آنان پاک شده بود، از این رو، کار پارس نشینان به جایی رسید که پارسه [4] که جایگاه نجبای ایران و پارس بود را، به آغل گوسفندان گله داران منطقه تبدیل کردند، این یعنی خود را کاملا به فراموش سپردند، تخدیر بی سوادی ها، و افول عقل، و کاهش فهم به جایی رسید که از خود بیگانه شدند.

بعدها پهلوی ها به اهمیت تاریخی پارسه به عنوان یکی از شناسنامه های بزرگ تمدنی کشور، پی برده و آنرا بعنوان اثر تاریخی ملی، و میراث جهانی ثبت، و احیا کردند، و در یک سلسله اقدامات آموزشی و... روح ملی ایرانیان را کمی زنده و بیدار کردند، و آنانرا به خود و تاریخ گذشته اش، دوباره آشنا ساختند، و به موازات آن علاوه بر معرفی ایران و پیشینه افتخار آمیزش نزد مردم خود، این تاریخ و گذشته شکوهمند را به ملل دیگر جهان نیز معرفی کردند، و موج ایرانگردی در بُعد داخلی و بین المللی، به راه افتاد، و زندگی اندیشمندانه دوباره می رفت تا پا بگیرد.

آنان علاوه بر اقدامات باستان شناسی و بیرون کشیدن آثار و شواهد تاریخ تمدن ایران، و تعمیر و نگهداری اماکن تاریخی آن، احیا مقبره ها و اماکن متعلق به مفاخر ملی، تحرکات تبلیغی و بزرگی را در این جهت سامان دادند، تا با برگزاری مراسم فرهنگی – تمدنی، و البته سیاسی – بین المللی، با شرکت سران و پادشاهان بیش از ۶۹ کشور جهان، و دیگر هیات های بین المللی، در جشن‌های دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی [5] در پارسه، ایران را به دول و ملل دیگر نیز معرفی کنند،

پهلوی ها در این حرکت موفق دیپلماسی فرهنگی – بین المللی توانستند سران بسیاری از کشورهای مهم منطقه و جهان را از سراسر دنیا، به ایران آورده، و در یک مراسم معرفی بزرگ و با مشارکت جهانی، فرهنگ، تمدن، و پیشینه کشور را معرفی، و موج بزرگ جهانی برای معرفی ایران و تاریخ آن ایجاد نمایند؛

در نشست مذکور که با میزبانی پهلوی دوم انجام گرفت، تعداد نمایندگان عالیرتبه خارجی شرکت کننده در این مراسم، از تعداد هیات های گردهم آمده از ساتراپ های تحت حاکمیت داریوش هخامنشی در پارسه، که هر ساله در اولین روز نوروز در پایتخت هخامنشیان گردهم می آمدند نیز، بیشتر بود، که این سلسله بزرگ به افتخار این تعداد نمایندگان ملل تحت حاکمیت خود، که در موسم نوروز، در تخت جمشید گرد هم می آمدند، تصاویر نمایندگان شرکت کننده در مراسم پارسه را، بر سنگ های دیواره پله های این شهر تشریفاتی، حجاری کردند، [6].

پارسه به اندازه یک شهرِ متشکل از قصرها و تالارها وسعت دارد، که از این شهر اکنون تنها بناهای سنگی آن از ستون ها، راه پله ها و دروازه هایش باقی مانده است، دیدن این بنای فاخر را، برای هر ایرانی، برای یکبار هم که شده، واجب و لازم می دانم، اما خود این دومین بار است که افتخار حضور در آن را می یابم، جایی که 4 الی 5 ساعت وقت نیاز است، تا آنرا از جهات متفاوت دید، و در مورد آن به تفکر و مشاهده نشست، داشتن راهنما برای شنیدن توضیح در مورد تاریخ و حوادثی که بر این کاخ گذشته است، دیدار از پارسه را بسیار شیرین تر و گواراتر خواهد کرد.

2541 سال پیش، ساخت پارسه توسط داریوش هخامنشی بعنوان پایتخت اداری - تشریفاتی هخامنشیان آغاز گردید، و حدود 200 سال مجد و عظمت و توسعه این شهر به طول انجامید، تا سه پادشاه هخامنشی آن را تکمیل، و یا گسترش دهند، و پهلوی دوم که خود به عظمت هخامنشیان پی برده، و به آنان ارادت داشت، مبدا ساخت همین پارسه، یا آغاز حاکمیت سازندگانش را مبنا و مبدا تاریخ و روزشمار ملی ایام در ایران در نظر گرفت، و آنرا رواج داد، که البته موفق هم نشد، اما این مبدا به عنوان یک اصطلاح در فرهنگ سیاسی و اجتماعی در ایران جا افتاد، که حاکمیت پادشاهی در ایران را، بنایی 2500 ساله اعلام می کند.

اما حقیقت طور دیگری است، و گرچه هخامنشیان دولت و تمدن بسیار گسترده ایی را تدارک دیدند، که ساتراپ های تحت حاکمیت آن از رود دانوب در اروپا تا رود نیل در افریقا و رود سند در هند و سیحون و جیحون در آسیای مرکزی را شامل می شد، لیکن آنچه مسلم است این که تاریخ پادشاهی و تمدن های شکوهمند، در ایران به پیش از هخامنشیان باز می گردد،

به عنوان نمونه ایلامی ها [7] پیش از هخامنشیان بر منطقه ایی وسیع از استان خوزستان و منطقه پارس فرمانروایی داشتند، و تمدن بزرگی را برای خود ایجاد کردند، به طوری که هخامنشیان را "وارثان واقعی هنر و فرهنگ عیلامی" می دانند؛ همچنین مادها در غرب، پارت ها در شرق، تمدن سازان جیرفت که سابقه تمدنی ایران را به 7 هزار سال قبل می برند و... همه و همه نشان از بیشینه تمدنی ایران، و ایرانیان دارد.

 اینکه ایرانیان پیش از وجود سیستم شکوهمند هخامنشیان، دارای جریان و سیستم تمدنی دیرپای و مداومی بوده اند، امر روشنی است، ایلامی ها دارای اجزای حکومتی، مذهبی و اجتماعی بزرگی بودند، گرچه از حق نیز نباید گذشت که هخامنشیان ایران را از همه لحاظ به اوج وحدت سرزمینی و ملی و فرهنگی رساندند، چه خوشمان بیاید چه نیاید، آنان عظمتی را خلق کردند که تاکنون دیگر تکرار نشده است.

در تصاویر نقش زده شده در پارسه، نقش و تصویری از زنان ندیدم، که به شکل همسر، دختر و یا الهه ایی روی سنگ های آن کنده کاری شده باشد! اما به رغم این واقعیت، در هزاران خشت نگاره های بدست آمده از این مکان، نوشته هایی هست که در واقع وقایع نگاران، یا مسئولین دفاتر حسابداری کارکنان، و مهندسین سازنده این قصر، در این خشت نوشته ها، از زنانی ذکر به میان آورده اند، که به عنوان مهندس سازنده، مسئولیت داشته و به آنها حقوق پرداخت شده، یا به موقع بارداری، حق بیمه دوره وضع حمل دریافت می کردند و...

و این نشان می دهد که زنان ایرانی هزاران سال قبل، در نقش اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خود، در بین مهندسین سازنده، مدیریت گارگاه های ساخت این بنای رفیع و...، جا گرفتند، و هخامنشیان، دولت متمدنی را ساخته و پرداختند، که حتی صنعت بیمه را در آن موقع، در 2500 سال قبل در دستور کار خود داشت، و اگر کارگری و... در جریان کار، صدمه می دید، حامله می شد و... حقوق دوره بازیابی سلامت را دریافت می کرده است،

از اینرو، این نیز بعنوان یک افتخار برای شاهان هخامنشی باقی مانده است، که برای ساخت کاخ های بی نظیر خود در ایران، به کارگران و مهندسین سازنده آن، طبق یک الگوی منظم، حقوق پرداخته اند، و مثل دیگرانی نبودند که ساخت کاخ هایشان حاصل بردگی و اسارت اقوام و ملل دیگر بوده است، و لای جرز دیوار کاخ های شان، مملو از اجساد کارگران، اسیران و بردگانی است که به بیگاری بردند، این همان انسانیت، اخلاق و روح متمدن شاهان هخامنشی را نشان می دهد، که در تاریخ حکمرانی جهانی آنان را برجسته و باقی می دارد.

هخامنشیان درصد مهمی از مناطق قابل سکونت کره زمین را زیر مدیریت خود گرفتند، و سیستم دیرپای حاکمیت فردی، نظام پُست و ارسال پیام های سریع، ارتباطات، جاده سازی، دیوان سالاری حکومتی و... در ایران را، به اوج رساندند، اما در کنار آن بروز عدل، رحم و بخشش، مدارا، تسامح و تساهل دینی و قومی، و اعتقاد عملی به تکثرگرایی فرهنگی، فکری، قومی و... را نیز، از خود نشان می دادند،

روحانیت مذهب زرتشت، در حاکمیت هخامنشیان فعالند، و نقش اجتماعی در خور خود را دارند، اما مغز متفکر در این حاکمیت، در چنان مرحله ایی از عقلانیت بودند، که آنقدر به آنان در قدرت سهم ندهند که پا را از حدود معابد خود بیرون نهند، و به جای خدمت به اهورامزدا، در خدمت توسعه طلبی قدرت و ساخت ها و جریانات آن قرار گرفته، دین زرتشت را نردبان قدرت کرده، جامعه را دچار ایستایی، ویرانی و دو قطبی های شدید نمایند، و به کشتار و تضییع حقوق "دیگران" مبتلا کنند،

و جنایاتی که در دیگر حکومت های این چنینی ایرانی دیده می شود، در حکومت هخامنشیان گزارش و یا ثبت نشده است، ولی به عکس در داستان هخامنشیان و کشور گشایان آنان و امثال کوروش کبیر ثبت شده است، او از بقای معابد ملل مغلوب (بابلیان و...)، حق پرستش خدای آنان، و حتی تعمیر و احیای معابد شان و... سخن به میان می آورده است، و آنچه امروزه از حقوق بشر مدرن گفته می شود، در آن زمان، در فرمان حکومتی کوروش کبیر، در برخورد با ملل مغلوب لحاظ شده، و دیده می شود، و در عین حال که شاهان هخامنشی قدرت خود را مدیون اهورا مزدا، می دانستند، خود را مقید به رهایی ملل از ظلم، و اعطای آرامش، شادی و امنیت به ملل جهان اعلام می کردند.

اما در سلسله بزرگ دیگر ایرانی یعنی ساسانیان، که بعدها در ایران حاکمیت را از سلوکیان و جانشینان اسکندر مقدونی پس گرفتند، روحانیت دین زرتشت، چنان وسعت عمل و سهمی در قدرت بدست آوردند، که مُخِل حرکت طبیعی ملی و مردم و حاکمیت کشور شد، و در فرایند قدرت چنان عجین شدند، که نمود این امتزاج، کشتار دردناک مزدکیان و... گردید، که حرکت اصلاح گرایانه آنان، توسط قشریون حافظ وضع موجود، به کفر و زندقه متهم شد، و ننگ بی تحملی، عدم تسامح و تساهل، عدم مردم داری، تن ندادن به اصلاح و تغییر و... بر پیشانی بی گذشت، بی تحمل و بدون مدارای ساسانیان نوشته و باقی ماند،

و البته در نهایت ساسانیان سزای عملکرد خود را هم دیدند، و در مقابل مهاجمین بیمقداری مغلوب شدند، که از شبه جزیره عربی آمدند؛ مردمی که امپراتوری های رم و ایران، هیچ انگیزه ایی مالی و یا تمدنی برای حمله و تسخیر سرزمین آنان یا به انقیاد کشیدن آنان را نیز نمی دیدند، و همین ها پایه های این امپراتوری بزرگ و متمدن را سست و نهایتا آن را بر انداختند، و بر جنازه اش اسب غارت و چپاول و نابودی تاختند،

و گرچه هخامنشیان نیز به زودی مغلوب شدند، اما در واقع مغلوب یک رقیب امپراتوری عظیم، متمدن و دیرپا با سیستم شورایی و دمکراسی شدند، اما ساسانیان به افرادی بیابانگرد، فاقد تمدن و فنون رزم باختند، که هیچکدام از دو ابر قدرت موجود در آن زمان (ایران و روم)، آنان و سرزمین شان را، حتی لایق حمله هم نمی دیدند، و یکی از دلایل مهم شکست ساسانیان در مقابل چنین دشمن بی مقداری، شاید همین بی تحملی، عدم مدارا، کشتار مصلحین و تن ندادن به تغییر و اصلاح داخلی بود، که در اثر سلطه روحانیون زرتشت، بر دستگاه حکمرانی ساسانیان بود، که اجازه وجود تکثر و اصلاح را از جامعه ایرانی سلب کردند، کاری که هخامنشیان تاکنون، بدین اتهام مبتلا، و متهم نشده اند.

ناگفته نماند سیستم حاکمیت فردی، یا همان دیکتاتوری – که البته رایج ترین نوع حکومت در آن زمان بود - ، یا همان 2500 سال حاکمیت شاهنشاهی، در سلسله هخامنشیان به اوج رسید و توسط سلسله های مشابه در ایران ماندگار شد، رواج یافت و دیرپای گردید، به طوری که هنوز هم، این بلیه از مناطق تحت حاکمیت آنان در آسیا، افریقا رخت بر نبسته است، و گرچه دنیای خارج از چنین سیستم تمدنی، از جمله در یونان باستان، تمرین حاکمیت مردمی کردند و رو به دمکراسی و مردم سالاری رفتند، و خود را توسعه داده اند و...، اما در جایگاه هایی که چنین تمدنی شکوهمند و دیر پای را برای بشریت خلق کردند، متاسفانه نظامات دیکتاتوری پا برجا مانده، تداوم یافت و تنها گاهی شکل عوض کرده اند، نه در میانرودان، نه در سیحون و جیحون، نه در حاشیه های نیل، پایانی بر این سیستم دیرپای حاکمیت فردی و دیکتاتوری های ویرانگر کرامت انسانی، اخلاق و... دیده نشد،

و این تنها در حاشیه های رود دانوب، و حاکمیت یونانی در اروپاست که نظامات متکی بر اراده مردم، و سیستم های دمکراسی شکل گرفت، و می رود که جاگیر شده، و ماندگار گردد، گذشته از این منطقه تمدنی ایران بزرگ و تمدنی، متاسفانه در حوزه های تمدنی دیگر همجوار آسیایی، همچون حاشیه رود زرد، که نزدیک به یک ششم جمعیت جهان در آن می زیند، نظام دیکتاتوری ادامه یافت و حاکمیت حزب کمونیست چین، هم اکنون نیز حاکمیت دارد.

چنین جمعیتی در هند نیز، بعد از انقلاب آزادیبخش 1326 خورشیدی، به رهبری گاندی، نهرو و... به دمکراسی دست یافتند، اما با قدرت گیری حزب ملیگرای مذهبی هندوییBJP در دهلی نو که از دهه 1990 میلادی پا به عرصه قدرت نهادند، که به واقع نیز خود را برادران آریایی، و مدعی همکیش با هخامنشیان می دانند، و معتقد به بازگشت به سلسله مراتب قدرت اجتماعی سابق، و باستانی اند، و برهمنان و روحانیون هندو را در راس جامعه پرجمعیت و متکثر فعلی هند قرار می دهند و باقی مردم در ذیل آنان تعریف می کنند، و با وجود چنین تفکری، اکنون هند نیز به سوی دیکتاتوری مذهبی هندویی، طبقات اجتماعی باستان پیش می برند، و بزرگترین دمکراسی جهان، با خطر پاگیری دوباره دیکتاتوری مذهبی هندویی هست و تهدید می شود، و بسوی حاکمیت بنیادگرایی و ملیگرایی مذهبی و فرهنگی هندویی پیش می رود، و با این روند آینده خوبی در انتظار هند نیز نخواهد بود، و در نهایتِ چنین حاکمیتی، به سلطه طبقه روحانیت هندو منجر شده و به حاکمیت سیستم طبقاتی باستان هند ختم خواهد شد، و مردم هند یکبار دیگر بعد از آزادی، به رعیت درجه دوم تحت حاکمیت سلطه گران مذهبی و فرهنگی، و ارباب معابد تبدیل می شوند.

از این وقایع دردناک که بگذریم، زمین های اطراف پارسه را کشاورزان مرودشتی در اختیار گرفته و شخم کرده اند، و می روند تا حتی پارسه را در محاصره خود در آورند، گاهی انسان احساس خطر می کند که دست اندازی به مراتع اطراف پارسه، آنرا به دوره قاجار باز گرداند، و دوباره به آغل گوسفندانش تبدیل کنند، فضای سبز ساخته شده برای جشن های دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی در شیراز، در حال خشک شدن است، و با خشک شدن آن، زمین های کشاورزی پیشروی بیشتری نیز به سوی سایت تاریخی پارسه خواهند داشت، و بزرگترین سایت گردشگری ایران با بی توجهی، در معرض خطر است.

کشاورزی بی رویه ایی که در اطراف این میراث باز مانده از شکوه ایران و جهان، در جریان است، باعث خواهد شد با برداشت بیش از حد از آب های زیر زمینی منطقه، فرونشست زمین، بناهایی که برای 2541 سالم و ایستاده باقی مانده اند، در معرض فرو پاشی قرار گیرند.

پارسه یکی از مجموعه های بزرگ حاکمیتی در جهان است، اما چنین عظمتی که در 518 پیش میلاد مسیح ساخته شد، در سال 330 پیش از میلاد، توسط اسکندر مقدونی، مورد هجوم، تسخیر و غارت قرار گرفت، و به آتش کشیده شد، و ویران گردید، و عمر چندانی نداشت، و این از بد اقبالی ایرانیان و پارسه بود، که اسکندر مقدونی، جوانی کم سن و سال و اما جنگجو و با انگیزه یونانی، ایران را شخم کرد و تخت جمشید را ویران کرد، و اکنون 2353 سال از ویرانی پارسه می گذرد، اما این بنا هنوز عظمت خود را به رغم نظر ویران کنندگانش، به رخ جهانیان می کشد،

وجود پارسه در کنار کوه مهر و یا میترا، که اکنون به کوه رحمت مشهور است، نشان می دهد که ایرانیان در زمان هخامنشیان به معجزه و اسرار کوه ها معتقد بودند، که شهری به اندازه و اهمیت پارسه را، برای اولین بار، در پای این کوهِ مورد توجه، توسط داریوش کبیر، ساخته و پرداخته اند، کوه در فرهنگ ایرانیان، شرق نشینان و البته آغازگران بزرگ تمدن، برجستگی و اسرار خود را داشته است.

بعد دیدار از تخت جمشید به سوی شهر پاسارگاد شتافتم، شهری در 130 کیلومتری شیراز، که در کنار این شهر، مجموعه ایی تاریخی متعلق به مشهورترین و پر افتخار ترین پادشاه هخامنشی، یعنی کوروش کبیر قرار دارد، شاهی که منشور حقوق بشر کشف شده، از قوانین او عملی او، در حق ملل مغلوب، جهانیان را انگشت به دهان، و مبهوت بزرگی و اخلاق مداری خود کرده است، از این روست که او در بین شاهان هخامنشی به مدارا، تسامح و تساهل، و حکمرانی بر عدل و احسان و بر طبق موازین حقوق بشری مدرن، شهرت دارد، و دنیا در مقابل بزرگی و عقل و درایت او سر تعظیم فرود می آورد.

چنین انسان بزرگی، که هر ملت و تمدنی، برای داشتن چنین سرمایه افتخار آمیزی، مشتاق و بی قرار است، در ایران مورد بی مهری قرار می گیرد، و به رغم افکار عمومی ایرانیان که خواهان داشتن روزی در تاریخ و تقویم خود برای بزرگداشت کوروش هستند، خواهان نامگذاری اماکن خود به نام او می باشند و... اما در مقابل این خواست به حق مقاومت می شود!

و در این بی اعتنایی و مقاومت برابر خواست این مردم، آنان خود هفتم آبان هر سال را به عنوان روز ملی بزرگداشت کوروش هخامنشی [8] اعلام، و از او تجلیل می کنند، و برای دیدار از مقبره اش در پاسارگاد سرازیر می شوند و حوادثی اتفاق می افتد که نشانگر شکاف جهت حرکت حاکمیت با مردم خود می باشد، و چنین شکافی بین مردم و حاکمیت، به ضرر هر دو خواهد بود.

و به نظر می رسد حاکمیت بی جهت بر این خواست عمومی بی اعتناست و مقابل آن مقاومت می کند و تن به خواسته افکار عمومی خود نمی دهد، و با این عمل خود، نیروهای اجتماعی کشور را در مقابل هم قرار داده، و متسهلک می کند، و به نظر می رسد تمام این حرکات، با یک پیشفرض انجام می گیرد که تمدن ایرانی را مقابل اعتقاد دینی فرض می کند، حال آنکه اگر اسلام را دین مدعی درستی و انسانیت در نظر بگیریم، کوروش نیز به معیارهای درستی و انسانیت عمل کرد، و آن را عملی و عینی نمود، و مسلما طرفداران درستی و انسانیت باید او را از خود بدانند، نه اینکه در مقابل او، جبهه گیری کرده، به مقابله با خواست ملت خود برخیزند! این هم از تراژدی های غمناک روزگار ماست که ما را سرگرم به خویش می کند، تا قافله پیشرفت و تمدن جهانی بتازد و ما در درگیری های بی اساس خود غرق باشیم.

مقصد بعدی ام دیدار از سایت تاریخی "نقش رستم" است که حدود شش کیلومتر از قصرهای پارسه فاصله دارد و محل دفن پادشاهان سازنده تخت جمشید، یعنی داریوش بزرگ، خشایارشا، اردشیر یکم و داریوش دوم است که در حقیقت نوع خاصی از دفن بزرگان را در خود به نمایش گذاشته است، و بعلاوه بنای موسوم به کعبه زرتشت که در جوار این چهار مقبره شاهان هخامنشی قرار دارد، که در کاربری این بنا، نظرات متفاوتی وجود دارد، عده ایی آنرا آتشکده می دانند، که در این صورت با بناهای چهارطاقی آتشکده های موجود در ایران، که معمولا هم خشتی اند، متفاوت است چرا که کعبه زرتشت نه چهارطاقی است و نه خشتی، بلکه از سنگ است، و تاکنون نظر روشنی برای آن وجود ندارد.

در میانه ی راه دیدار از پارسه و پاسارگاد، از ویرانه های شهر مهم و مشهور استخر (اصطخر) پارس نیز گذشتم، که امروز کاملا ویران و با خاک یکسان شده است، اما غمبارتر از ویرانی چنین شهر مشهوری، برنجکاری های در این نقطه از ایران است که زجرآورتر می شود، در حالی که کشور به لحاظ برداشت از ذخایر آب های زیر زمینی، به مرحله بحران رسیده، با مصرف چنین سرمایه تجدید ناشدنی، که برای آیندگان باید حفظ شود، در این نقطه از ایران که دیگر نه رودی جاری است، و نه بارش های آنچنانی به خود می بیند، و خشکسالی به حدیست که امسال که بارش خوبی داشته اند، تنها در حد نرمال، حدود 300 میلیمتر باریده است،

در چنین نقطه ایی، با چنین شرایط بغرنجی، در کمال تعجب، مزارع برنجکاریی را می توان دید، و کشاورزان شیرازی، بعد از برداشت محصول گندم خود، در گرم ترین فصل سال، آب را از ذخایر زیر زمینی چندین میلیون ساله بیرون کشیده، زمین های کشاورزی خود را به صورت استخرهای وسیع پر از آب تبدیل کرده، و شرایط را برای کاشت برنجی آماده می کنند، که کاشت و داشت آن، مستلزم مصرف آب بسیار فراوانی است، که این خود یکی از جنایاتی است که در حق ذخایر آب های زیر زمینی کشور و شیراز تاریخی در جریان است و همه به این تراژدی خسارتبار و غمناک واقف و ناظری بی عمل هستند، و آینده تمدنی ایران در خطر جدی بی آبی و کوچ های بیشتر قرار دارد،

آب های بدون جایگزین زیر زمینی را با حفر چاه های عمیق می کشند، و در این استخرها در وسعتی بسیار زیاد، تحت عنوان برنجکاری، در معرض تابش شدید آفتاب جنوب، و البته سوزش نور خورشید شیراز قرار می دهند، که درصد تبخیر در اوج است، و به زودی تبخیر می شوند، و چرخی از استخراج آب و به تبخیر دادنش، در فرایند برنج کاری های غیر اصولی جریان دارد. این غیر اصولی ترین کشت و کارها در این مناطق است، که گرد خشکسالی حتی هم اکنون نیز، بر آن نشسته است، اما مدیریتی نه بر ذخایر آب های زیر سطحی وجود ندارد، و زمین های وسیعی بدین امر مشغول به کشت هستند، و در خودخواهانه ترین حالت، سرمایه هایی که متعلق به آیندگانی است که در این کشور باید بیایند، و بعدها با اتکا به همین آب های اندک زیر زمینی، زندگی کنند، و آبی برای نوشیدن حداقل داشته باشند، این چنین، سرمایه ایی که هرگز تجدید نخواهد شدف به سطح زمین آورده شده و در معرض تبخیر بی حد و حساب، در آب و هوای گرم منطقه، در زمین های برنجکاری شده پخش و نابود می گردد،

از ورودی استان چهار محال بختیاری تا کهگیلویه و بویر احمد و از آنجا تا شیراز این مزارع برنج، که از پر مصرف ترین کشت و کار آبی در جهان است، و خاص مناطق پر آب کره زمین می باشد، رایج است و همه نهاد های مسئول کشور، چشم ها را به نابودی سرمایه های تجدید ناشدنی آب بسته اند، و ذخایر آب های زیر زمینی که برای بقای ایران، و آیندگانش ضروری است، به تاراجی مغول وار می رود.

جالب است که آنانکه خود می دانند که سد سیوند را در این منطقه زده اند، برغم خطراتی که این سد برای بناهای تاریخی بی نظیر منطقه دارد، آنرا ساختند و افتتاح کردند، اما به علت خشکسالی هرگز آبگیری نشده است، اما برغم این واقعیت، این چنین دست و دلبازانه، از تنها ذخیره آبی باقی مانده برای این نقطه ارزشمند کشور، که از میلیون سال قبل در زیر زمین شکل گرفته و ذخیره شده است، سو استفاده و تاراجی چنین گسترده می شود، اسکندر اگر روزی آمد و آنچه در پارسه و پاسارگاد بود به تاراج برد، چنین سیاستی حتی قطرات آب پارس را نیز به تاراج می برد، تا پارسه و اطرافش را به کویرهایی بی آب تبدیل کند.

و خدایگان زمینی و آسمانی بدین تاراج در سکوتی تامل برانگیز نشسته و ناظرند. حتی "خدای بزرگ اهورامزدا، که شادی را برای آدم آفرید" [9]

در پارسه ترجمه کتیبه ایی را نهاده اند که متن و محتوای آن جالب و تفکر بر انگیز است :

"خدای بزرگ است اهورمزدا که این شگفتی دیدنی را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید، که خرد و دلیری را بر خشیارشا شاه فرو نهاد. خشیارشا شاه می گوید: بخواست اهورمزدا آنچنانم که راستی را دوست هستم، بدی را دوست نیستم. نه مرا کام (= علاقه) که به ناتوان ز توانا بدی رسد، نه مرا کام که به توانا ز ناتوان بدی رسد. آنچه راست است، آن کام من است. مردی را که پیرو دورغ است، دوست نیستم. تندخو نیستم (چون مرا خشم افتد)، با اراده سخت نگاه می دارم، بر خویش فرمانروا هستم. مردی که همراهی (هم کوششی) کند، طبق همکاری اش می پرورم. آنکه تباهکاری کند، برابر تبهکاری اش پرسش کنم. کام من نیست که مردی تبهکاری کند. همچنین کام من نیست که اگر تبهکاری کند، پرسش نشود. مردی که علیه مردی سخن گوید، مرا باور نشود تا شهادت هر دو را نشنوم. آنچه مردی به اندازه توانایی خود کند، یا (بجا) آورد، از او خشنود می شود و مرا (طرف) بس کام است و از او خرسند هستم و من مردان فداکار را بسیار می دهم، چنین است هوش و سنجش (فرمان) من. هنگامی که تو ببینی یا بشنوی، چه در دربار (یا در میان ملت) و چه در میان سپاهیان، آنچه من کرده ام، این است (شاهد) شجاعت (یا کاردانی) من که فوق (حد) فکر و هوش است. این است باز دلاوری من. تا تن من تاب دارد، جنگاورم، خوب جنگاوری. همین که در جای (= میدان نبرد) قرار گیرد، با هوش (خود) می بینم، آنکه دشمن است و آنکه غیر دشمن است، هم باهوش و هم با سنجش. آنگاه من بهتر (از همه) در هنگام ارزش یابی (یا اقدام) تصمیم می گیرم تا دشمن را از نادشمن بشناسم. ورزیده هستم، چه با دو دست و چه با دو پا. در سواری، سوار خوبی هستم.ر کمانداری، کماندار خوبی هستم، چه پیاده، چه سواره. در نیزه افکنی، نیزه افکن خوبی هستم، چه پیاده و چه سواره. اینها هنرهایی است که اهورمزدا به من ارزانی داشت (= فرو نهاد) و من تاب (بکار) بردن آن را داشتم. بخواست اهورمزدا آنچه کرده من است، با این هنرهایی که اهورمزدا مرا ارزانی داشت، کرده ام. اهورمزدا مرا و آنچه کرده من است را بپایاد."

[1] - مانی (زاده ۱۴ آوریل ۲۱۶ م  درگذشته ۲ مارس ۲۷۴ م) فیلسوف، شاعر، نویسنده، پزشک، نگارگر و بنیانگذار آیین مانوی است. او از پدر و مادر ایرانی منسوب به بزرگان اشکانی در نزدیکی تیسفون که در ایالت آسورستان قرار داشت که بخشی از شاهنشاهی اشکانی بود، زاده شد. او آیینی را بنیان نهاد که دیرهنگامی در سرزمین‌هایی از چین تا اروپا پیروان فراوانی داشت. برادران شاپور یکم او را پشتیبانی کردند و شاپور به او اجازهٔ تبلیغ دینش را داد. اما گرفتار خشم موبدان زردشتی دربار ساسانی شد و سرانجام در زمان بهرام یکم زندانی گشت و اعدام شد مانی خود را مانند بودا و عیسی فرستاده خدا معرفی می‌کرد، برای تکمیل آموزه‌هایی که پیشینیان آورده بودند دینی نو و همگانی را تبلیغ می‌نمود که مانند مسیحیت در آن به روی آدمیان از هر نژاد و با هر وضع، باز بود. باورهای آن از آیین‌های بابلی و ایرانی سیراب شده بود و از دین‌های بودایی و مسیحیت اثر پذیرفته بود. مانی رتبه شماره ۸۳ را در سیاهه تأثیرگذارترین اشخاص تاریخ مایکل اچ هارت دارد پیروان مانی او را با القابی چون فرستاده روشنی، بغ راستیگر، سرور نجاتبخش، بودای روشنی و فارقلیط زمان می‌خواندند کاتاریسم یک جنبش اصیل مانوی بود و به همین دلیل خود را «پاک‌ها» می‌نامیدند، نامی که از ادبیات مانوی برگرفتند. مفهوم «پاک» و پوشیدن «جامه‌ی سفید» از عناصرِ دینی‌ای بود که مانی از فرقه‌ی گنوسی مغتسله‌ی خزایی که در آن پرورش یافته بود وام گرفته بود بخشی از دوران جوانی مانی در فرقه‌ای عرفانی سپری شد که غسل در کانون آیینشان بود و استادش الخزایی یا الخسائیوس بود.

[2] - مَزْدَک یا مزدک بامدادان اصلاح‌گر اجتماعی و کنشگر مذهبیِ ایرانی در زمان شاهنشاهی ساسانی بود. وی در دورهٔ پادشاهی قباد یکم ساسانی فرقه‌ای مذهبی بنیان نهاد و به تبلیغ آن پرداخت. او مروج آیینی بود که تحت تأثیر باورهای مانی به‌ویژه باور «بوندوس» یا «زرتشت خورگان» قرار داشت؛ در واقع، می‌توان گفت فرقه‌ای که مزدک بسط و گسترش داد همان آیین بوندوس بود. اوضاع ایرانشهر در زمان ترویج آیین مزدک نابسامان بود، و این کشور با بحران‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی فراوانی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. پیش از ظهور مزدک، قدرت شاه در مقابل قدرت طبقهٔ اشراف، روحانیون و صاحبان قدرت رو به افول گذارده بود. در برابر، قباد به حمایت از مزدکیان به‌منظور کاستن از قدرت اشراف و روحانیون دست یازید. این امر باعث همراهی مزدک و مزدکیان با پادشاهی قباد شد و اتحاد نوظهور قباد و مزدکیان از قدرت و نفوذ طبقهٔ اشراف، بزرگان و روحانیون به نفع شاهنشاه کاست. هم‌دلی قباد با مزدکیان سبب شد که آیین مزدک در تمامی قلمرو ایرانشهر بسط و گسترش یابد و حتی از مرزهای ایران نیز پا فراتر بگذارد و به شبه‌جزیره عربستان برسد. با این همه، قباد در اواخر پادشاهی خود از حمایت مزدکیان دست کشید و همین امر موجب قتل‌عام مزدک و مزدکیان به‌دست خسرو یکم شد. منابع تاریخی علل گوناگونی برای دشمنی خسرو انوشیروان با مزدکیان برشمرده‌اند؛ برخی منابع حمایت مزدکیان از به‌تخت‌نشاندن کاووس، برادر خسرو انوشیروان و پسر دیگر قباد، را علت اصلی این دشمنی دانسته‌اند.

[3] - یکی از اهالی منطقه عنوان داشت که شهر مردوشت، با چنین غنای فرهنگی و باستانی، متاسفانه با آمار خودکشی بالایی روبروست، شاخص های اقتصادی، فرهنگی و... نشانه های بسیار بدی را نشان می دهد، اما دنیای ستبر مشغول به آرمان های خود، به این شاخص های ناجور، نه واکنشی می بینی و نه تغییری را حس می کنی.

[4] - تخت جمشید (در دوره هخامنشیان: پارسه) (به پارسی باستان) (در زبان‌های غربی: پرسپولیس، پرسه‌پلیس) (در دوره اسلامی میانه: صدستون یا چهل منار) (در عصر ساسانی: صدستون) (به پهلویsadstūn) مجموعه‌ای از چند کاخ تو در تو در کنار دشت مرودشت و در کوهپایهٔ کوه رحمت در استان فارس واقع در ایران است. در دوره‌های تاریخی پس از هخامنشیان، به دلیل فراموشی خط و زبان پارسی باستان و نامانوس بودن کتیبه‌ها، نام پارسه فراموش شده و مردم نام تخت جمشید (پادشاه پیشدادی) را بر روی کاخ می‌نهند. تخت جمشید در شهر باستانی پارسه یکی از شهرهای باستانی ایران قرار داشته‌است که طی سالیان، پیوسته پایتخت تشریفاتی امپراتوری هخامنشیان بوده‌است. تخت جمشید در دوران زمامداری داریوش بزرگ، خشایارشا و اردشیر اول بنا شده‌است و به مدت حدود ۲۰۰ سال آباد بوده‌است. در نخستین روز سال نو گروه‌های زیادی از کشورهای گوناگون به نمایندگی از ساتراپی‌ها یا استانداری‌ها با پیشکش‌هایی متنوع در تخت جمشید جمع می‌شدند و هدایای خود را به شاه پیشکش می‌کردند. در سال ۵۱۸ پیش از میلاد بنای تخت جمشید به عنوان پایتخت جدید هخامنشیان در پارسه آغاز گردید.[۴] بنیان‌گذار تخت جمشید داریوش بزرگ بود، البته پس از او پسرش خشایارشا و نوه‌اش اردشیر یکم با افزودن بناهای دیگر، این مجموعه را گسترش دادند

[5] - جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران با نام رسمی «دو هزار و پانصدمین سال بنیانگذاری شاهنشاهی ایران به‌دست کوروش بزرگ» نام مجموعه جشن‌هایی است که به‌مناسبت دو هزار و پانصد سال تاریخ مدون شاهنشاهی ایران و در زمان سلطنت محمدرضا شاه پهلوی از تاریخ ۱۲ تا ۱۶ اکتبر ۱۹۷۱ (برابر با سه شنبه ۲۰ مهر تا شنبه ۲۴ مهر ۱۳۵۰) در تخت جمشید برگزار شد. در این جشن‌ها سران حکومتی و پادشاهان ۶۹ کشور جهان شرکت کردند

[6] - اسامی ملل شرکت کننده در جشن نوروز در تخت جمشید، که در سنگ نگاره ها این کاخ ترسیم شده اند بدین شرح است :  ۱- مادی‌ها ۲- ایلامی‌ها ۳- پارت‌ها ۴- سغدی‌ها ۵- مصری‌ها ۶- باختری‌ها ۷- اهالی سیستان ۸- اهالی ارمنستان ۹- بابلی‌ها ۱۰- اهالی کلیکیه ۱۱- سکاهای کلاه‌تیزخود ۱۲- ایونی‌ها ۱۳- اهالی سمرقند ۱۴- فنیقی‌ها ۱۵- اهالی کاپادوکیه ۱۶- اهالی لیدی ۱۷- اراخوزی‌ها ۱۸- هندی‌ها ۱۹- اهالی مقدونیه ۲۰- اعراب ۲۱- آشوری‌ها ۲۲- لیبی‌ها ۲۳- اهالی حبشه

[7] - تمدن ایلام یا هَتَمتی (به پارسی باستان : اووْجه، هووجه  (Ūvja)[ نام یک تمدن در منطقه‌ای است که بخش بزرگی، در جنوب غربی فلات ایران را در پایان، هزارهٔ سوم قبل از میلاد در بر می‌گرفت و در دورهٔ هخامنشیان به منطقه جغرافیایی سوزیانا شوش (Susa) کاهش یافت. ایلامیان کشورشان را «هَتَمتی» (هَ (ل) تَمتی) (Ha(l)tamti/Hatamti) به‌معنی «سرزمین خدا» می‌خواندند، اکدیان بدان «اِلامتو» (Elamtu) می‌گفتند و سومریان آن را با اندیشه‌نگاشت NIM به معنای «بالا و مرتفع» می‌نوشتند.[۱۰] در ۲۷۰۰ پیش از میلاد، نخستین شاهنشاهی ایلامی در شوش «در جنوب غربی ایران» تشکیل شد سفالینه‌های نقاشی شده متعلق به حدود ۳۵۰۰ پیش از میلاد در شوش واقع در ایلام بیانگر دوره‌ای پیشرفته از طرح‌های هندسی، ایجاد سبک خاص از انسان و شکل‌هایی از جانوران در آن‌ها می‌باشد.

در حدود ۲۰۹۴ تا ۲۰۴۷ پیش از میلاد ایلام توسط شولگی، دومین پادشاه سلسله سوم اور تسخیر گردید و بعداً در سال ۲۰۰۴ پیش از میلاد سلسله سوم اور توسط ایلام واژگون می‌شود  

[8] - روز کوروش بزرگ، در ۷ آبان ۲۹ اکتبر یک روز در گاهشمار غیررسمی و ملی ایران در گرامی‌داشت کوروش بزرگ بنیان‌گذار و نخستین پادشاه شاهنشاهی هخامنشی است.امروزه به صورت جهانی گرامی داشته میشود. بر اساس رویدادنامه نبونعید، در تاریخ ۷ آبان ۵۳۹ (پیش از میلاد)، کوروش بزرگ وارد دولت‌شهر بابل شد و یهودیان اسیر را آزاد کرد روز کوروش بزرگ در تقویم رسمی ثبت نشده‌است با این‌حال گروه‌های مختلفی از مردم ایران خواهان ثبت این روز در تقویم ملی ایران هستند و هرساله روز هفتم آبان ماه با حضور در آرامگاه کوروش در پاسارگاد این روز را گرامی می‌دارند این روز، زادروز کوروش بزرگ نبوده و روز گرامی‌داشت وی است.

[9] - "خدای بزرگ اهورامزدا است، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که آدم را آفرید، که شادی را برای آدم آفرید، که خشایارشا را شاه کرد، یک شاه از بسیاری٬یک فرمان‌دار از بسیاری. من خشایارشا، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمین‌های دارندهٔ همه گونه مردم، شاه در این زمینِ بزرگِ دور و دراز. پسر داریوش شاه هخامنشی. شاه خشایارشا گوید: به خواست اهورامزدا این دالانِ همه کشورها را من ساختم. بسیار (ساختمان) خوب دیگر در این (شهر) پارس ساخته شد، که من ساختم و پدر من ساخت. هر بنایی که زیبا دیده می‌شود ٬آن همه را بخواست اهورامزدا ساختیم. شاه خشایارشا گوید: اهورامزدا مرا و شهریاری مرا بپاید و آنچه را که به دست من ساخته شده و آنچه را که به دست پدر من ساخته شده، آن را اهورامزدا بپاید. شاه خشایارشا گوید: داریوش را پسران دیگری بودند، ولی چنان‌که اهورامزدا را کام بود، داریوش، پدر من، پس از خود، مرا بزرگ‌ترین کرد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت کنار رفت، به خواست اهورامزدا من بر جای‌گاه پدر شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم، بسیار ساختمان‌های والا ساختم. آنچه را که به دست پدرم ساخته شده بود، من آن را پاییدم و ساختمان دیگری افزودم. آنچه را که من ساختم و آنچه که پدرم ساخت آن همه را به خواست اهورامزدا ساختیم. شاه خشایارشا گوید: پدر من داریوش بود؛ پدر داریوش ویشتاسب نامی بود. پدر ویشتاسب آرشام نامی بود. هم ویشتاسب و هم آرشام هر دو در آن هنگام زنده بودند، اهورامزدا را چنین کام بود، داریوش، پدر من، او را در این زمین شاه کرد. زمانی که داریوش شاه شد، او بسیار ساختمان‌های والا ساخت."  سنگ‌نگاره ایاز خشایارشا در موزه ملی ایران.

 

صفحه1 از3

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.