
مصطفی مصطفوی
بر تیره و تبارم شاد، سربلند، بالنده و سرفرازم، همچنانکه از مهر، درستکرداری و نیک اندیشی پدر و مادرم، و مادر بزرگهایم، در فرصت زندگی زیبایی که با آنان داشتم، برخوردار شدم، و از این روست که اگر هزار بار خداوند فرصت انتخاب زادورانی را در این دنیا به من ببخشد، تا برای زایشی دگرگونه انتخاب، و توانِ تصمیم داشته باشم، هرگز هوس زاده شدن از پدر و یا مادری غیر از آنانکه، ژنهای مملو از خیر و خوبیشان را حمل میکنم، نکرده و نخواهم کرد، این یک احساس عمومی در بین بیشتر آدمهاست، و من نیز در آن، با آنان شریکم.
زاده شدن از کسانیکه جز خیرخواهی و نیک اندیشی، برای خود و دیگران از آنان ندیدم، از پلیدیها فراری بودند، و کار و تولیدی بیش از حد توانشان، در سر برگ کاریاشان، همواره نگاشته بود، و یاد و نام ایزد یکتا از زبانشان نمیافتاد و...، و پنج پنچههایِ زخمی از کار و تلاشِ خود را، همواره در شهدِ بازآورده از زندگی سختشان فرو میبردند، و بجای نهادن در دهان خود، آنرا با مهری سرشار در هم آمیخته، در دهانمان میگذاشتند، و خود برکرانه سفرهی دسترنج خود مینشستند، و کریمانه خود را نوعی مشغول نشان میدادند، تا اجازه دهند ما، فرزندانشان، و یا هرکه بر گرد این سفره با آنان شریک بود، سیر از این سفرهی ایثار خورده، دست از خوردن پس کشد، تا آنان، بر باز مانده از آن روی اقبال نشان دهند، و بخورند، و اینچنین بود که ما نیز معنی عشق و ایثار را، از منش آنان، و در رفتارشان آموختیم.
توگویی عشق را در لذت برخورداری ما و دیگرانی میدیدند که بر گرد وجودشان میچرخیدیم، ماییکه بیتوجه به حالشان، و لقمههای سبک و مشغول کنندهشان، و تمام از خود گذشتگیشان، سفره را میبلعیدیم، و آنان بی اعتنا و فروگذار از نیازهایشان، لذت برخورداری ما را به تماشا مینشستند، و مثل بسیاری دیگر از پداران و مادرانی که خود را شمع میکنند و میسوزند، همتشان راحت و روشنی بخشی به زندگی ما بود.
گذشته از این پدر و مادری که با وجودم آنان را حس کردم، ما را از تیره و تبار سادات میشمارند، که در معنای این واژه در زبان و ادبیات عرب، "آقایی" و "سَروَری" نهفته است، فرهنگی مستحکم در نظام قبیلهایی و عشیرهای عربی، یهودی، هندویی، اسلامی و صد البته شیعه، که به تیره و تبار آدمها توجهی بیش از حد انتظار دارد، و آنرا اصل و پایه میداند و میشمارد، نوعی نژادپرستی مدرن، که ریشه در تاریخِ سنت دارد، و در فرهنگ عرب، و خاورمیانه هزارههاست که رایج است و حمل میشود و دوام میگیرد.
هزاران امامزاده موجود در ایران و...، از این فرهنگ برخاسته و دوام خود را بر جامعه ایرانی مستدام میدارد، فرهنگی که برای تبار و ریشه نسلها تئوری مینویسد و گاه حتی علت خلقت را نیز در وجود این ریشه و تبارها خلاصه میکند. [1] و...
چنین فرهنگی انسانها را بر پایه تبار و ریشهی ژنی آنان رتبهبندی کرده و ارج نهاده و بر صدر مینشاند، و یا به زیر میکشد، برایشان «سهم سادات» از مال مومنین در نظر گرفته، و قائل میشود، آنان را صاحبان شفا در این دنیا، و شفاعت در دنیایی دیگر دانسته، سعادت و شقاوت انسان را در دوری و نزدیکی، در مهر و علاقه و... به این تیره و تبار و خاندان تعیین میکند و...،
و من این احترام را از کودکی، از بسیاری از دیگران دریافت داشتهام، حتی وقتی کودکی ناچیز بودم، احترامی که هرگز خود را نه لایق آن دیده، و نه بر آن خود را سزاوار میدانم، چراکه اعتقادِ محکم دارم که نزدیکی و دوری انسانها به خداوند تنها ناشی از گفتار، رفتار و اندیشه پاک و ناپاک آنان است، و آدمها تنها ارزش خود را از درونمایه اندیشه، و برونمایه کردار و اهداف خود دریافت میدارند، هرچند نظام ژن و اجتماع را بر برونداد انسان موثر میدانم، اما تنها آنچه برون میتراود، میزانسنج قدر و منزلت انساها خواهد بود، و نه هیچ پارامترِ ارث و از این دست.
وقتی آن پیرزنِ معتقد که میزبان کودکی چون من شد، از من خواست تا دستان کودکانهی خود را در گریبانم فرو برده، نخی از زیرپیراهن متصل به تنم کَنده، تقدیمش دارم، تا او آنرا به نشانه تبرک و شفا، نزد خود گرامی داشته، از آن استجابت دعا و تبرک در امور خود جوید و... آنجا من قدر و منزلت جایگاه تیره و تبار خود را دیدم و حس کردم و بعدها تنم لرزید، که آیا لایق چنین بزرگداشتی خواهم بود یا نه؟!
و من هنوز، هر وقت آن صحنه را به یاد میآوردم، مثل بسیاری از لحظات دیگری از این دست، عرق شرم بر پیشانیام مینشیند، چرا که در عالم کودکی خود آنقدر نافهم بودم، که به جای آنکه کریمانه زیرپوش را کامل بدو بخشم، به دنبال نخی در آن بودم، تا با سپردن آن، به آن مهربان مُلتَمِس، اخلاصش را پاسخ گویم، و اکنون بعد از گذشته دههها از آن حادثه، شرمگین روی آن زنیام که تا این حد از احترام برای من و تبارم قائل بود، احترامی شرمنده کننده، تکان دهنده، و مسئولیت آور.
و حالا این روزها عکس آنرا هم شاهدم، آنچنان که روزی در تاکسی با تنی چند از همشهریان تهرانی همسفر شدم، سخن از جانشینان رهبری بود، و کاندیداهای صف کشیده، برای تداوم و تصاحب این منصب، که از جمله پارامترهای انتخاب رهبر آتی، از تبار سادات بودن است! که زنی در اوج نارضایتی از حاکمیت چنین تفکری بر کشور، خود را در صندلی جلوی تاکسی جابجا کرد، و حتی برنگشت و به ما که در صندلی عقب نشسته بودیم، نگاهی اندازد و تاملی در گفتار خود داشته باشد، اما با خشمی آشکار که در صدا و لحنش نهفته بود، بی آنکه بداند من و یا دیگرانی در این اتومبیل ممکن است از تبار سادات باشیم، گفت : «همهی این سیدها حرامزادگانی بیش نیستند، اینان فرزندان اعراب متجاوزیاند که با هجوم به ایران، زنان ایرانی را به زور به کنیزی بردند، و بچههای ناشی از این وصلت زورگیرانه را بیشرمانه آقا و سرور ما هم قرار دادهاند!...».
میان این پیوستار مثبت و منفی در نگاه به سادات، من ماندهام و تیره و تباری که گاه احترام، و گاه این چنین توهین در بر دارد، و در این هنگامهی بالا بردنها، و بر زمین کوبیدنها، هرگز هیچ برتری و ارجحیتی نه برای خود و تیره و تبارم قائلم، و نه وجودش را منطقی میدانم، و مدتهاست آنچه برایم مثل روز روشن است، اینکه، از هر تیره و تبار که خواهی باش، مهم نیست، تنها وجه برتری تو، میزان نزدیکیات به انسانیت و اخلاق آدمیت، و مفید فائده شدن برای دیگران است، که کارساز خواهد بود.
این تنها میزانسنجی است که مدار و درجه ارزش آدمها را مشخص خواهد کرد، از باقیاش باید در گذشت، همانگونه که سادات کرامتپیشه و آدم کم نیستند، سادات جنایتپیشه، کج اندیش، خونخوار و بدکردار هم بسیارند، مثل همهی تیره و تبارهایی که در این دنیا، ممکن است فرصت وجود یافته باشند؛ به قائل شدگان به اینگونه نژادگراییها هم باید گفت که به واقع نسل خالصی موجودیت ندارند، چرا که در اثر امتزاج پی در پی و بیشماری که در تاریخ رخ داده است، این دیگر موضوعیت خود را از دست داده، و خلوص و یکپارچگی نژادی، دیگر معنی خود را باخته است، و آدمها بهتر است درجات اعتبار و ارزش را به گفتار، کردار و اندیشهی انسانی همدیگر نسبت دهند، که در هر فرد، فارغ از تیره و تبارش رخ مینمایاند.
قوم و قبیله گرایی، همچنانکه در تاریخ ادیان ابراهیمی ریشههای عمیق دارد، و تاریخ خاورمیانه، و قومیتهای زیست کننده در آن، محل جنگ و نزاعی از این نوع بوده و هست، و همچنان سایه سنگین خود را بر اجتماع معتقدین به آن حفظ کرده، و توگویی پایانی بر این مدار خونین نیست، یکی از برتری قوم یهود و نسل فرزندان اسراییل (یعقوب نبی) میگوید، که آنان خود را سروران عالم، و لایقان بر کلیدداری سرزمین قدس میداند، دیگری آنان را موجوداتی موذی و مُخل زندگی انسانی دانسته، پاک کردن آنان را از صفحه روزگار هدف گرفته است، آن دیگر تیره و تبار اسحاق را لایق آقایی و سروری میبیند، دیگری میراث برتری نژادی ابراهیم را در نسل اسماعیل جسته، آنان را میراثخوار وحی، و منجی عالم میشمارد و...
تو گویی الان نیز در هزاران سال قبل زندگی میکنیم، زمانیکه خداوند نیز این قومیتها، و جمعهای میراثدار از این دست را به رسمیت میشناخت، و گاه تنبیه و تشویق خود را بر پایه همین دید جمعی به نسلها، قومها و... مستدام میدید، کسانی را مایه عبرت و تنبیه جمعی دیگر قرار میداد، گاه "بنی اسراییل" را بر عالمیان فضیلت و برتری میبخشید، و بر سر قومی دیگر شهرها را به تمام ویران میکرد و آتش عذاب خود را بدون جداکردن سره از ناسره فرو میریخت، کوچک و بزرگشان، مرد و زنشان و... را به تمام در نابودی کامل فرو میبرد، آنچه که بر قوم لوط، عاد و ثمود رواداشت، و یا حوادثی از این دست، که خدا نیز قومیت، نسل و... را، پایهی شمول تنبیه و تشویق خود قرار میداد،
اما انسان روزی به این مرحله باید برسد که پایه فضلیت و برتری آدمها را، بر سکوی کردار، اندیشه و اهداف انسانی و اخلاقی تک به تک آنان قرار دهد، که هرکه را اعمالی است و خود باید پاسخگوی آن باشد، نه نسل و میراثداران ژن او و...، و دست از برتریجوییهای نژادی، قومی و ایدئولوژیک بردارد، و برونداد همه اینها را، در آدم بودن، آدم زیستن، آدمسازی و آدم اندیشی جُسته، و همانرا پایه احترام و ارج به افراد قرار دهد، آنچنان که در آن سخن دینی نیز، آمده است، که این تفاوتها تنها برای شناختن یکدیگر است و آنانکه پرهیزگارترند، نزد خداوند جایگاه بالاتری دارد، خواه از نسل ابلیس باشد، یا از نسل آدمی که پدر همه انسانهاست.
در فرهنگ ایرانیان این فروتنی و افتادگی است که ستوده و در خور بودن است، فروتنان را در جمع سعادتمندان، و نیک اندیشان قرار میدهند، کسانی که در خود احساس برتری و سروری و آقایی میکنند، را اهل شقاوت و تفرعن و تکبر و سقوط میشمارند.
تا آنجا که می فرماید:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.
و یا آنجا که می گوید :
«و روی زمین، با تکبر راه مرو!»
(وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ) اسرا آیه 37
[1] - همچنانکه در بخشی از حدیث مشهور کسا این چنین از قول خداوند نقل شده است که : فَقالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ یا مَلائِكَتى وَ یا سُكّانَ سَماواتى پس خداى عزوجل فرمود: اى فرشتگان من و اى ساكنان آسمانهایم اِنّى ما خَلَقْتُ سَماءً مَبْنِیَّةً وَلا اَرْضاً مَدْحِیَّةً وَلا قَمَراً مُنیراً وَلا شَمْساً مُضِیئَةً براستى كه من نیافریدم آسمان بنا شده و نه زمین گسترده و نه ماه تابان و نه مهر درخشان وَلا فَلَكاً یَدُورُ وَلا بَحْراً یَجْرى وَلا فُلْكاً یَسْرى اِلاّ فى مَحَبَّةِ هؤُلاءِ الْخَمْسَةِ الَّذینَ هُمْ تَحْتَ الْكِساءِ و نه فلك چرخان و نه دریاى روان و نه كشتى در جریان را مگر بخاطر دوستى این پنج تن، اینان كه در زیر كسایند
چشمهایِ به آسمان مانده، حتی به نم بارانی اندک نیز، مستِ خوشیهای بسیار شده، و مدهوش از طرب، خود را گُم میکنند!
زخمهای خشک شده بر تنِ زخمی، که با هر کِش و قُوسِ روزگار تَرَکها برداشته، باز، دردناک و خونآلوده میشوند، از نَمِ نگاه آسمان تر شده، هوسِ التیام میکنند!
حتی قطرهها نیز احساسِ سیراب شدن را بر لبانِ خشک زنده کرده، فیل زمینیان از یادِ ترسالیها، آواز ترنم ریزشِ آب سر میدهند، یاد لطافت باران میکنند، خود را غرق در آب میبینند!
انگار نه انگار که سالهاست که به نَمی، چشم به راه بودهاند!
قطرات باران رقصکنان سوی زمین چنان در میغلتند، که تو گویی آنان به زمین، تشنهتر از زمینیان به بارانند، اشتیاقِ بارش در قطرها دیدنیست!
اما میان این عاشق و معشوق، همیشه این جداییست که حکمفرماست، تشنگی تقدیر زمین، و جدایی، تقدیر آسمان و زمین است، تو گویی عشق را آن صورتگرِ آسمان و زمین، با جدایی ناف برید!
صورتهاییکه به قصد شکارِ قطرههایی ناچیز، روی در آسمانِ بلند کشیدهاند، با فرود هر قطره بر تنِ رنجورِ تشنه به لطافت باران، با هرکدامشان نردِ عشق میبازند، تا بلکه سیلاب اشکها را، در میان قطرههای ناچیز باران، بر صورت خود گُم کنند، و سرابِ شادی را در برهوت صحرای خشکِ وجودشان، گُم کرده، التیامِ چشمهای سپید شده از انتظار باران را در تصادم با زخمها، جُسته، هوسباز بهبودی خیالی شوند!
قطرهها همچون سرمهایی، با آب چشمهای گریان، در هم میآمیزند، تا بر چشم بیمارِ ما مرهمی باشند، تا چشم از افق دوردستِ انتظاری بی پایان بردارند، لحظاتی در شادی وصالی گذرا غرق شوند، و سالهای دراز انتظار در افق را، که چشمها از ما کور و سفید کرد را، از یاد برند!
آنقدر خُشکی، تنِ رنجورمان را افسرده، که به نَمی نیز، مدهوش میشویم!
پاکستانی:
« با این فقرمان، چگونه میتوانیم بگوییم که خودمان را به عصر حجر برگرداندهایم؟ »
از قافله رهسپاران دنیا که عقب افتادی، هر رهگذر بی قواره و ناطوری، یا با بی اعتنایی از کنارت خواهد گذشت، و یا با نیشخندی از سر لودگی، تو را خواهد نواخت، شاید هم هوس کرد با لگدی بر تن خسته و در راه ماندهات، مزاحمت تو را از مسیر راه توسعه ملتها کم کند، چرا که افکار و رفتارت، رفتن سلّانه سلّانه و نابهنجارت را، مزاحم راه و رهروان راهِ توسعه و پیشرفت بشر میبیند و...
ایرانیان مدتهاست که از قافله پیشرفت و رقبا پس افتادند، گاه کسانی آمدند تا قافلهی به تاراج رفته را به سامان کنند، و این قطار خارج شده از ریل را به مسیر راه بیاورند، اما هر بار اسیر خدعه و نیرنگ محافظهکاران، واپسگرایان، کهنه پرستان، نوستیزان داخلی، و یا رقبا و یا دشمنان خارجی شدند، و پروژههای توسعه ایران عقیم ماند.
گاهی اسیر ایدئولوژی شدیم، خود را حق مطلق، و ایده خود را تنها صراط مستقیم خداوندی دانسته، دیگر ایدهها و دارندگانش را دشمن، و یا به هیچ انگاشتیم و... دچار شکاف شدیم و از راه ماندیم. گاه اسیر قدرت شدیم، حفظ دیکتاتور و سیستم دیکتاتوریاش تمام دغدغه و همه چیز ما شد، و همه را فدای آن کردیم. گاه یورش و تاخت و تاز خارجی، تومار زندگی ما ایرانیان را در هم پیچید، اما هر بار، نخبگان ما در رویای پرواز و گذر از این حال، در درههای هولناک ایدئولوژی، نیرنگ و خدعه داخلی، دیکتاتوری، و یا تاخت و تاز بیگانه سقوط کردند.
این روزها دونالد ترامپ، که دنیا را از مداری که سالها با آن خو گرفته بود، خارج کرده است، تهدید به استفاده فرصت طلبانه از واژه بی پایه و بی بنیان "خلیج عربی"، به جای "شاخاب پارس" یا همان "خلیج همیشه فارس" کرده است، و همین دل تمام ایرانیان را به درد آورد، اما این تهدید بیگانگان بر میراث فرهنگ و شهرنشینی ایرانیان، در درازای تاریخ، باعث دمیدن روح یگانگی در این وانفسای بیخیالی به حال ایران، در بین ایرانیان در تمام جهان شده است.
و خوشبختانه در این کیس، ایرانیانِ در دو سوی پیوستار تفاوتها، اختلافها، نابردباریها، و آن ایرانیانی که در میانه این دو قطب هستند، به هم نزدیک شده، و این هجوم به میراث معنوی ایران، توسط رئیس جمهور جنجالی ایالات متحده امریکا، خوی میهن پرستی را در دل همهی ایرانیان و ایراندوستان زنده کرده است، و در این برهوتِ بریدنها، ترکخوردنها، شکافها، پراکندگیها، جدا افتادنها، دودستگیها، دوگانگیها و...که دامن ایران و ایرانیان را گرفته است، این خود مُسَکِنی آرام بخش، بر درد زخمهای نو و کهنه ایران و ایرانیان است.
اما این روزها حال ایران چقدر بد و دردناک است، که باید بیگانهایی این چنین نیشتر بر زخم ما بزند، تا به خود آئیم و بفهمیم که برای رهایی و آزادی خود، به بیگانگان دست نیاوزیم، که آنان منجی ما ایرانیان نخواهند بود، که به قول آن نیک اندیش خودش صدا، «در کوله سربازان بیگانه آزادی را نخواهیم یافت» آنان به یک مشت دلار تمام ما و تمدن ما را، به بیگانهایی دیگر خواهند فروخت.
سوی دیگر ماجرای ایران در این روزهای سخت این است که باید به نظاره نشست که ایران و ایرانیان گرفتار آمده در گرداب مشکلات، همچون شکاری که در دام گرگهای درنده افتاده، از هر سو باید مراقب بود، تا دریده نشود، چرا که از شمال سهم ایران در خزر را روسها بردند، در جنوب نیز این همسایگان عرب منطقهاند که از ضعف دامنگیر شده بر ایران سو استفاده کرده، حاکمیت ایران را بر آبها، جزایر، و حتی میراث ایران در شاخاب پارس را نیز زیر سوال میبرند،
در خاوران هم ایدئولوژی طالبانی و داعشی، مرزهای فرهنگ، و خاک زرخیز و انسانساز خراسان باستان ایران را به توبره اسب تازیان و غازیان و خشک مغزان مسلمانی کشیده، که روزگار خراسانیان را سیاه، و آنان را روانه شهر و دیار دیگران کرده، و در باختران نیز، نوعثمانیگرایان، اِخوانی پَلَشت و از پشت خَنجرزَن و... منافع و امنیت ایران را به هدف تاراج خود تبدیل کردهاند.
و ایران، این ببر تیزتک، که در اثر خطاهای پیاپی حکومتها، به گربهایی نشسته تبدیل شده است، باز دوباره همین نیز، در اثر نابخردیهای کودکانه سردمدارانش که همیشه در تکبر و تفرعن، خود و ماموریت خود را به فراموشی میسپارند و...، در معرض دریده شدن است.
ایران ظرف پاک و مقدسی بود که تمام ایرانیان با ایدههای گوناگونشان در آن امنیت و بقا مییافتند، و این تنها چیزی بود که باید ایرانیان در آن یگانهوار و با هم میایستادند و از ویرانی و خسارت به آن جلوگیری، و جان و مال فدای آن میکردند، تا بماند و ماوای تمام ما، با وفور و تنوع ایدهها، اندیشهها، اقوام و گویشها باشد،
اما به راستی ره گم کردیم، و مدتهاست که از بالای سیاههی برترینها و نخستینگیهایمان، ایران را پایین کشیده، و به جای آن ایدهها و افراد را جایگزین کرده، و این ایدهها و افرادند که تقدس یافتند، و نابخردانه ایرانیان که هیچ، حتی ایران را نیز به پای ایده و یا افراد قربانی کردیم.
فراموش کردیم که ایرانیان با هر ایده و مرامی، در این تیکه از خاک دنیاست، که دوام و بقا مییابند، رها از اینکه به آیین مهر باشند، و یا زرتشت، رنگ آئین مزدک را به خود گیرند، یا مانی، خود را بر مبنای پرستش اهورامزدا هماهنگ کنند، و در مدار کردار، گفتار و پندار نیک بِزیَند، یا دین اسلام را شاخص سعادت بدانند و... در هر صورتی این ایران است که باید بماند، و گشتزار هر ایده و یا مرامی شود که ایرانیان در مسیر تاریخ خود بر میگزینند و یا آنرا به کناری مینهند.
از آن لحظه ایی که آن پدر و آن مادر، خطای نافرمانی مرتکب شدند، [1] عدالتِ صاحبِ فرمان در عدالتخانهی عرش بر این حکم قرار گرفت، که آن دو، و هر چه وارثان این ژن را از وادی قرب و بهشت برانند، و به وادی سرگشتگی، حیرانی، ویرانی، جنایت، کشتار، ذلالت، ضلالت، ظلم، غارت، جنگ، تکبر، تفرعن، بیرحمی، چپاول، مادیت و... در اندازند.
و من فرزند آن پدر و آن مادرم، بازماندهایی از آن سر سلسلهی نافرمانان، که حامل ژنِ این دو شدهام، و محکوم به گذران دوران محکومیتی، که اجرای حکمی چنین، نسل به نسل تمدید میشود، تا شاید شهابسنگی دوباره بر این زمین سقوط کند، و وضعیتی مشابه آنچه در سوره "خورشید" (شمس) توصیفش کرده است، رخ دهد، و نسل صاحبان این ژن نافرمان را، چون نسل دایناسورها از این جهان برکند، و بر این حکم، که انگار عفوی هرگز در آن نیست، با مرگ و نابودی صاحبان این ژن، پایانی زده شود، و این حُکمِ مُحکم و بی پایان، و رنجی که نسل اندر نسل به ارث میرسد، پایان پذیرد.
تا مرگی رقم خورد، و در میعادگاه دوبارهایی به روز حَشر، لقا با حق مطلق، دوباره شاید رقم خورد، و تصمیمی دوباره بر تک تک صاحبان این ژن، تقدیرگردانی کند. و آن میعادگاهی دلهرهآور است، که از دیداری دوباره میگوید، و دلم را در وادی دلهره و ترس میافکند.
این دنیا تمامش دلهره و رنج است، و ثانیه به ثانیهاش تهدید به هزار ابتلا، از مرگ و نابودی گرفته، تا گرفتار آمدن در دام انسانِ دامگستر و عاصی، که انسانیت و هر چه داشتههایت را به تاراج خواهد برد، و تو را در این زندانِ محکومیت، به رنجی بیشتر، دَر خواهد افکند و...، در میان این هراس و هول فراگیر، هراس این دیدار دوباره هم، باز مرا همراهی میکند.
او خود گفت که «ما انسان را در رنج آفریده ایم» [2]، اما بعد از بیرون راندن آن پدر و مادر از بهشتِ قرب، بی آنکه او بخواهد ما آدمیان را در رنجی مضاعف بیافریند، زندگی در این دنیا، با انسانهای غرق در رنج و محرومیت، خود رنجی بسیار در خود دارد، بماند محکومیت و داغ نافرمانی، و رنجِ رانده شدن، و از همه مهمتر، درگیر شدن با خود، آنچنان که تاریخ بشر، حکایت درد و رنج انسان را در کشتار و جنایت و بیرحمی در حق خود را به روشنی ثبت کرده است و... اینان خود تمام رنج و درد بود، و شاید دیگر لازم نبود که خداوند ما را دوباره در رنجی دیگر بیافریند.
آنگاه که آدم گُنَهی مرتکب شد، و عدالت خداوند تمام میراثخوارانِ دارنده ژنِ آدم و حوا را محکوم به زندگی در این دنیا کرد. از آن لحظهی هبوط، دیگر کسی روی آرامش خیال را ندید، حتی فرزندان آنان زوج نافرمان، زندگی بر آب! بود، کاش بر آب، بر بادی سهمگین رقم خورد، و آدم مسافر راهی پر خطر و هول انگیز شد، که تمامش سرگشتگی، حیرانی، جنایت، کشتار، ویرانی و... بود و هست.
خداوند در پس این هبوط و راندن، رسولانی بر هدایت این فرزندان آدم فرستاد، اما با رفتن آنان، حتی در بودنشان، پیروان شان گوی سبقت را در هر گونه نابهنجاری از هم ربودند، تا آنکه امروز یهود از مسلمان میکشد، و مسلمان از یهود، مسیحی از یهود، یهود مسیح را به دار میآویزد، و همه از همدیگر در اعدادی شگفت انگیز به دار کشیده و یا کشتار کردهاند.
و در این سفر است که در پس این هبوط، انسانها خود را دوباره نشان دادند و خواهند داد، که در کدام سمت ایستادند و خواهند ایستاد، سمت انسان بودن، رحمت و مهر ورزیدن، یا سمت آدم بودن و خطا کردن، دریدن، نافرمانی، خسارت، زجر و رنجِ دیگران و...
آدم اینجاست که باید آن ژن نافرمان و خطاپیشه را رها کند، تا در حالیکه تقدیر، کار آن حکم محکومیت غیر قابل تغییر و یا عفو را میکند، از خود تقدیرگردانی کرده، و به انسانیت، به اخلاق، به مدارا، به رحمت و مهرورزی روی آورد، و هر آنچه از این نوع، که تقدیر را برمیگرداند، تا دوباره خود را باز یابد، و بهشت آدمیت را برای خود بازسازد و..،
این است که باید از دریدن، چپاول، کشتار، جنایت، بدخویی، بدرفتاری، بدعهدی، تجاوز به حدود دیگران، سخت دلی، سنگ دلی، خشم، خسارت و... در گذشت، و به وادی حلم، بردباری، اخلاق، انسانیت، صبر، رحم، مهربانی، زیبایی، پاکی و... وارد شد، تا بلکه بتوان دوران محکومیت خود در این دنیا را بهتر گذراند، و بهتر به پایان برد، و دوباره لقایی زیبا، در دیداری دیگر با حضرت حق، در پس این انسان زیستن، برای خود رقم زد، و از دایرهایی که آن را «لایمکن الفرار» نام نهاده اند، جَست.
باید از بدیها گسست، به خوبیها پیوست، باید از دایره عصیانگرانِ به حقِ انسانِ زندان شده در این دنیا، گریخت، به وادی انسانیت پیوست، تا آدمیت را دوباره بازیافت، و لایق لقا با حضرت حق و وصول به بهشتی انسانی شد، ماندن در زندانِ محکومیتِ این دنیا، نه ممکن است، و نه دل بستن به دوست داشتنیهای این ویرانه، معقول خواهد بود، روش و نوع گذر از این بیابان، که در آن هبوطمان دادهاند، سرنوشت ساز است،
آنانی از این بیابان گذری موفقیت آمیز خواهند داشت که، به آدمیت بازگردند، که همان مهر ورزیدن، مدارا، پاکی و کمتر رنج رساندن به دیگران است و... باقی با هر دلیلی که به قافله تعدی و تجاوز به حقوق دیگران پیوستند، علاوه بر تحمل رنج دوره محکومیتِ ماندن در این بیدادگاه، بازگشتی به آدمیت نخواهند داشت، و این پایانِ وجودی در خورِ انسانیت، برای آنان خواهد بود.
زندگی و زنده بودن در این مسیر، هیچ نیست جز گُسستن از بدیها و ناپاکیها، و بَستن و پیوستن با درستیها و پاکیها، گاه باید گسست تا بلکه رها شد، بالا رفت، تا لایق دیدار و لقایی دوباره با اصل و پایهی گشت که در خورِ آنیم. باید جُست آنچه را که از انسانیت و آدمیتِ خود گم کردهایم، و همین گم کردنها ما را از انسانیت و آدمیت دور کرد. پیش از آنکه پایان رقم خُورد، باید از وادی سرابهای هولناک گذشت، تا باغهای سرسبز انسانیت را باز یافت، در فیروزه بیکران وجود، بقا یافت و آرامش گرفت.
"باشد که باز بینیم دیدار آشنا را" مولوی بلخی
[1] - « پس شیطان هر دو را از آن بلغزانید و از آنچه در آن بودند ایشان را به درآورد.» فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ ...؛ بقره آیه 36
« ای فرزندان آدم زنهار تا شیطان شما را به فتنه نیندازد چنانکه پدر و مادر شما را از بهشت بیرون راند.» يَا بَنِي آدَمَ لاَ يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُم مِّنَ الْجَنَّةِ ...؛ اعراف آیه 27
« پس گفتیمای آدم در حقیقت این (ابلیس) برای تو و همسرت دشمنی (خطرناک) است زنهار تا شما را از بهشت به در نکند.» فَقُلْنَا يَا آدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَّكَ وَلِزَوْجِكَ فَلَا يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ ...؛ طه آیه 117
[2] - «لَقَد خَلَقنَا الإِنسانَ فِی کَبَدٍ- آدمی را در رنج و برای رنج آفریدیم.»
نابسامانی های اقتصادی طبقه متوسط ایران را در معرض خطر نابودی قرار داده است
طبقه متوسط موتور محرک جامعه است،
طبقه اجتماعی است شامل افراد بسیاری در مشاغل مختلف میشود که از نظر ارزشهای فرهنگی بیشتر مشابه طبقه بالا و از نظر درآمد بیشتر مشابه طبقه کارگر هستند.
طبقه متوسط در واقع توازن قدرت اقتصادی و اجتماعی در جامعه را رقم میزند
ویرانی این طبقه ویرانی یک جامعه را در پی دارد
کاریکاتور برگرفته از یک نشریه امریکایی
ای پاکزاد و پاکتر از پاک وی خاکسارِ برتر از افلاک
مسجودِ کعبه شد خَرَقانت چونین که کرد، بُلحَسَن اِلّاک
قدرِ بشر ز عَرش فراتر بُردی و رُوفتی خس و خاشاک
چون تو گُلی مُنوّر و عطّار بیخار، کم برآمده از خاک
کم چون تو، بَر زاوج پریدهست در شَطح [1]، ای پرندهی چالاک
در حربِ ماورای طبیعت شطحت، چو تیغ، گرمِ چکاچاک
شعر عروج و شادی انسان گفتی بسیّ و سینه ز غم چاک
در حقِّ تو جُزین نتوان گفت ای خاکزادِ پاکتر از پاک
مهدی اخوان ثالث (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 21)
مهمترین دغدغه عرفان خودشناسی است و محور بحث آن به نوعی "خود" خواهد بود، این است که نوعی درخود غرق شدن، و فارغ شدن از خَلق، بیخیال دنیا و خَلقِ خدا و بیخیال اجتماع شدن و... گاهی در عرفان نهفته است، اما خرقانی دغدغهمند خَلق، دنیا و اجتماع آدمیان است، و از اینرو اهل زندگیست و کِشت و کار میکند، درخت میکارد، چهارپاداری میکند و...، و با دسترنج خود زندگی، خانقاه، مریدان و میهمانانِ بسیارِ وارد شده بر خود و دیارش را که به جهت دیدارش سیلوار میآیند، اداره میکند.
و لذا درویشی فقیر، و دستنگاهکن خلق نبوده، تا صدقهبگیر و نذرخور دیگران باشد، و بر عکس دستگاه خانقاهیاش نیز از دسترنجش اداره میشود تا آنجا که مدعی شدهاند که «در قرن چهارم و پنجم، تنها خانقاهی که از دسترنج صاحبش اداره میشده است، ظاهرا، فقط خانقاه ابوالحسن خرقانی بوده است» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 73) و او وقتی دستور به خوراندن غذا به واردشدگان به خرقان و خانقاه خود را به مریدان میداد، از دسترنج خود میبخشید و نه از مال و مِنال دیگران.
او اوج عرفان را جوانمردی و فتوت میداند و در مورد خود از ناجوانمردی میبیند که دست نیاز به سوی خَلق دراز کند، اما در همان حال روح جوانمردی و فتوت، که ریشه در فرهنگ اهل خراسان و شرقی دارد، او و تفکرش را در حل مشکلات اجتماعی درگیر میکند، تا به راه حلهایی برای زندگی آدمیان دست یابد، او به سان دیگر عرفای بزرگ منطقه شرق و خراسان همچون خواجه عبدالله انصاری، ابوسعید ابوالخیر، امام محمد و احمد غزالی توسی، سنایی غزنوی، عطار نیشابوری و مولانا جلال الدین محمد بلخی و دهها عارف بزرگ دیگر تاثیر زیادی در «رواج ارزشهای معنوی و اخلاقی در جامعه، تصحیح و تعمیق بینش توحیدی و فهم دینی مسلمانان، استنباطهای عمیق و دقیق از حقایق، معارف و آموزههای دینی و تحسین سعه صدر و بلند نظری و تسامح، و تقبیح تعصب و ظاهربینی و خودخواهی در میان مردم» (مشتاقمهر, 1389, ص. 19) داشته است.
او ریشه بسیاری از درگیریهای خشن اجتماعی را در نارواداری و عدم مدارا و تسامح و تساهل دیده، که آدمها درگیر تبدیل دین و آیین این و آن به صراطی شدهاند که، در نظر خودشان تنها راه سعادت همان است که آنان برگزیده و یا فهمیدهاند، و در مبارزه با کسانی که هنوز به این دین غالب در نیامدهاند، حتی از کشتن فرزند خرقانی و آویختن سر بریده او بر دروازه منزلش نیز برحذر نبودهاند و آنرا مجاز و لازم شمردند، کسانی که تفکرشان بر این است که غیر دین باورانی که به دین و آئین آنان نیستند، حتی لایق خوردن نان و زنده بودن هم نیستند.
و اینجاست که خرقانی آدمیان را به خداگونه و خداواره شدن دعوت میکند تا آدمیان، آدم را به خاطر آدم بودنش دوست داشته، و لایق حق حیات بدانند، و دوست داشتن را منوط به همکیش و همآیین شدن نکنند، و غیر همکیش را بسان خداوند که حتی کافران را نیز مورد لطف قرار میدهد، و آنچنان دوست دارد که به آنان نیز، به اندازه مومنان و گاه حتی بیش، از نعمتهای خود، و از جمله مهمترین آن حق زندگی اعطا میکند. خرقانی آدمیان را به الگوگیری از خدا در این مورد دعوت میکند، تا از تنشهای اجتماعی ناشی از تربیت رواج یافته از حاکمیت عباسیان، غزنویان و...، که تعصب دینی و نارواداری را میپراکندند، کاهش دهد.
ابوالحسن خرقانی زاده 352 و درگذشته در عاشورای 425 هجری در سن 73 سالگی در خرقان از بخش بسطام، شهرستان شاهرود، در استان سمنان است، که عارف و دانشمند نامی ایران، جناب فرید الدین عطار نیشابوری او را در تذکره اولیا، این چنین به وصف کشیده است که: «آن بحر اندوه، آن سختتر از کوه، آن آفتاب الهی، آسمان نامتناهی، آن عجوبه ربانی، آن قطب وقت، ابوالحسن خرقانی رحمه الله علیه، سلطانِ سلاطینِ مشایخ بود، و قطب اوتاد و ابدال عالمِ عالم، و پادشاه اهل طریقت، و حقیقت، و مُتمکَّن کوه صفت، و مُتِعیّن معرفت دایم، بدل در حضور و مشاهده، و به تن در خضوع و ریاضت و مجاهده بود، و صاحب اسرار حقایق و عالیهمت و بزرگمرتبه و در حضرت (حق)، آشنایی عظیم داشت، و در گستاخی (صمیمیت در ارتباط با حضرت حق) کرّ و فرّی [2] داشت که صفت نتوان کرد» (عطار نیشابوری, 1336, ص. 169).
و خرقانی خود میگوید «بر همه چیز کتابت بُوَد، مگر بر آب، و اگر گذر کنی بر دریا، از خونِ خویش بر آب کتابت کن، تا آن کَز پی تو درآید، داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفتهاند» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 13)، این سخن او نشان از مخاطراتی دارد که در زندگی اهل معنا، همواره آنان را تهدید کرده و بسیاری از آنان را چون، حسین منصور حلّاج (مرگ 309 ه.ق)، عین القضات همدانی، شهاب الدین سهروردی (مرگ 587 ه.ق) و... به سرنوشتی دردناک مبتلا نمود؛ که خرقانی نیز خود از این قاعده جدا نبود، چرا که اهل ظاهر «شب سر پسر شیخ بریدند و در آستانه او نهادند» (عطار نیشابوری, 1336, ص. 176).
با آنکه او از اوج معرفت خود کم میگفت، و میدانست که نباید اسرار هویدا کرد، و از مقام عرفانی خود، سطح پایینِ جمعی که در آن می زیست را آگاه کند، آنچنان که گفت «اگر آنچ (ه) میان من و او (خداوند) هست چند ارزن دانهای با خلق بگویم، خلق مرا دیوانه خوانند ... اگر با عرشِ مجید بگویم و اگر به آفتاب بگویم از رفتن باز ایستد» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 55)، اما نمی که از این کوزه زراندود به بیرون خزید، مرگ اولادش را منجر شد.
با این حال که خرقانی خود در نارواداریها سوخت، و دم فرا نیاورد، اما او خود تئوریزهگر فرهنگ مدارا و رواداری گشت و فرهنگ تسامح و تساهل را در تفکر، اعتقاد و رفتار گستراند، که این بینش در توسعه صنعت گردشگری، گردشگرنوازی و توریستداری بسیار مهم و کارگشاست، چرا که پذیرا بودن برای داشتن یک صنعت گردشگری پویا، پیشرو، شکوفا و توسعه یافته بسیار مهم است، و کشورهایی در این زمینه موفقند، توانستهاند این فرهنگ را در بین مردم خود رواج داده، و تربیت شهروندان خود را بر اساس قبول تفاوتهای فرهنگی، فکری و رفتاری قرار داده که این باعث خواهد شد تا میهمانانی که در قالب گردشگر وارد این کشورها میشوند، در کمال آسایش و امنیت، دوره خوشِ گردشگریِ خود را گذرانده، و در چرخه این ورود و خروجِ امن، همراه با آسایشِ آنان است که، تداوم و توسعه این صنعت را در کشور خود تضمین کرده و میکنند.
ترکیه در کنار ما، با نزدیک به صد میلیارد دلار درآمد سالانه از گردشگری، در این زمینه بسیار موفق بود، تا آنجا که شهر استانبول، دومین شهر جهان به لحاظ بازدید کننده، بعد از بانکوک در تایلند که با 32.4 میلیون نفر بازدید کننده در سال 2024 در صدر نشست، و استانبول با 23 میلیون بازدید کنندهی سالانه مقام دوم را از آن خود کرد و بالاتر از لندن با 21.7 میلیون بازدیدکننده بین المللی قرار گرفت.
ده شهر جهان با بیشترین تعداد بازدیدکننده بین المللی در سال 2024
منبع : (Euromonitor/International, 2024)
ابوالحسن خرقانی با تجلیلی که از سوی قطب عالم عرفان شرق و ایران، یعنی بایزید بسطامی (188-261 ه.ق)، آن هم صد و اندی سال پیش از بدنیا آمدنش دریافت نمود [3] ، در زمان حیات خود، با درجهایی که از معرفت و معنا از خود نشان داد، میزبان افراد بزرگ [4] و کوچکی، در زادگاه و زیستگاه خود، در زمان حیاتش بود، که مرتب به دیدارش میآمدند، این افراد از فرهنگ، عقاید، رفتار و سطوح تفکر متفاوتی برخوردار بودند که همین باعث میشد تا اهل دیار یا حتی اهل منزل و مریدان او نسبت به آنان دچار بدرفتاری شوند.
خرقانی در واکنش بدین نوع تفکر، رفتار و منش آدمیان اطراف خود و... بود که مشی مدارا و پذیرش را، توصیه کرد و رواداری را یکی از ارکان اعتقادِ عرفانی خود معرفی، و بر سَردرِ خانقاه خود نوشت: «هر کَس که درین سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مَپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان اَرزد، البته بر خوان ابوالحسن به نان اَرزد» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 76).
او از دسترنج خود بی انتظارِ ما به ازایی میبخشید، آنچنان که حق تعالی نیز به « بوالحسن (روی) واگشتاد که سفره ما را (حتی) دعا به کار نیست» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 74) و وقتی خدا برای بخشش خود به خَلق انتظار یک دعا ندارد، چرا خرقانی که دیگر با حق مطلق، کاملا آمیخته است، انتظار مابه ازا داشته باشد؟
او دریافته بود که مهمترین عامل جدایی آدمیان، و نارواداریها، همین بحث عدم تحملِ دیدن تفاوتِ اعتقاد، افکار و رفتار است، که اغلب به خونریزی و حتی کُشتار یکدیگر منجر میشود، لذا در این سخن خود، اساس را بر نگاهی خداگونه و خداوار دیدن به همدیگر نهاد، تا آدمیان نیز همچون خداوند، این جداییها و تفاوت را نبینند و خود را در مواجه با آفریدهای متکثر خداوندی، کنترل کنند، و به همه تا ابد فهماند که وقتی خداوند بدون نظرداشت به تنوع اعتقاد، تفکر و حتی کفر آدمیان نسبت به خود، آنان را مورد لطف یکسان خود قرار داده، و بهترین داشته هر آدمی، یعنی زندگی را بدون نظرداشت به کفر و طغیان آنان، به او هدیه میکند، از چه رو ما که پیرو خداوند، و خلق شده توسط او هستیم باید از مصاحبت با همدیگر به واسطه تفاوت دیدگاه، تفکر، دین و... دچار تعلل شده و برای این ارتباط، خود و یا دیگری مشکلسازی کنیم، و همدیگر را نجس و یا لایق مرگ ببینیم، و در کمترین حالت آن، از ارتباط با یکدیگر به دلیل اعتقادی که ممکن است با ما متفاوت باشد، خودداری کنیم.
این همان دیدگاهی است که میتواند پایه و بسترساز صنعت گردشگری جهانی قرار گیرد، که وجود تفاوتها را به رسمیت شناخته، لایق وجود دانسته، اجازه دهیم ارتباطات آدمیان، در این صنعت شکل گیرد، و تبادل افکار و سخن، صورت واقع به خود گیرد، پیامها منتقل شود، اختلافات و سوتفاهمها برطرف، و زمینه صلح و آرامش بین آدمیان در گذر ارتباطات صحیح گردشگری که رو در رو، و چهره به چهره صورت میگیرد، برقرار شود.
از این رو شعاری که این متفکر انسانمدار ایرانی در یک هزار و اندی سال قبل، و از قضا در دوره حاکمیت حکومتهای نارواداری همچون غزنویان، عباسیان و... بیان، توسعه و ترویج شد، میتواند امروزه نیز در سربرگ تمام اوراق صنعت گردشگری، به عنوان یک معیار زیست انسانی مد نظر قرار گیرد، و صنعت گردشگری جهان را با چنین دیدگاه اهل رواداری در منطقه عرفان خیز بسطام آشنا کرده، و آنانرا به رویه و رفتاری جهانی تبدیل نمود و برای توسعه صنعت گردشگری و دستیابی به اهداف توسعه، اشتغالزایی و درآمدزایی و توسعه ارتباطات آدمیان و فهم یکدیگر بسترسازی نمود.
خرقانی در دهستان خرقان بدنیا آمد و در همانجا مُرد، برای این عارفِ ژرفاندیش ایرانی تنها سفرهایی که در تاریخ ثبت شده است، سفر به شهر آمل در طبرستان است، که برای ارتباط با پیر خود ابوالعباس قصاب آملی داشت، بیشترین دیدار او از بسطام (مرکز ایالت قومس باستان) در سه فرسخی (18 کیلومتری) خرقان بوده، که بر مقبره عارف نامی، بایزید بسطامی، حاضر شد، جالب اینکه او حتی به حج هم نرفت و ابوسعید ابوالخیر را نیز از این سفر باز داشت آنچنان که در کتاب "اسرارالتوحید" بیان شده است که گفت «ای بوسعید! چرا چنان نباشی که کعبه به تو آید؟» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 43).
اما با اینحال، همانگونه که گفته شد بهترین نظریات را در بسترسازی برای داشتن توریستهای فراوان را ابراز داشته است، چراکه روح روادار او ناشی از خودشناسی و خداشناسی او بود، و بیشترین سفر را به عالم والا داشت، و چنان در حق مطلق منهدم گردید که به چشم دل و یا حتی چشم سر دید که «چون زبانِ من به ذکر و توحیدِ حق گشاده شد، آسمانها و زمینها را دیدم که بر گردِ من طواف میکردند» و اینکه «هفتاد و سه سال باحق زندگانی کردم ... سفر چنان کردم که از عرش تا به ثری هرچه هست مرا یک قدم کردند» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 55).
ابوالحسن را باید متاثر از عرفان و معنویت خراسان دانست، که از ویژگیهای عرفان خراسان « انساندوستی و اندیشیدن به مصائب حیات انسانی و دردهای مردم و حتی جانوران دیگر» است «تقابلی آشکار ازین بابت، میان» تصوف ابن عربی (مرگ 638 ه.ق) و تصوف خرقانی آشکار است «در تصوف ابن عربی میتوان صوفی و عارف بود و مصائب و حتی نابودی هزاران انسان را چنان دید که گویی آب از آب تکان نخورده است» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 37).
شیوه عرفانی خرقانی در جنگی بی پایان با نَفس خود و صلحی بی پایان با خلق خدا را در خود دارد «من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم؛ و با نَفس (خود)، جنگی کردم، که هرگز صلح نکنم». او چنان بر آدمیان ملاحظه دارد که می گوید «اگر از ترکستان (فرارودان) تا دَرِ شام (اردن و سرزمین قدس) کسی را قدمی در سنگی آید زیانِ آن مراست، و از آنِ من است. تا در شام اندوهی در دلیست، آن دل از آنِ من است.» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 37).
شیوه عرفانی ابوالحسن خرقانی در خود رگههایی از جوانمردی دارد، که از ویژگیهای فرهنگ خراسانیان است، که شاید «آنچه سهروردی حکمت خسروانی میخواند (باشد) ... این جوانمردی بیگمان یک نوع معنویت سینه به سینه و کهنسال است که با مفهوم فتوت صوفیانه و یا فتوت اجتماعی و سیاسی بعد از خلیفه الناصر متفاوت است ... (اما) خرقانی از خویشتن و نیز پیرامونیانش با عنوان جوانمرد و جوانمردان یاد میکند و جوانمردی را حد والای سلوک و بودن در طریق» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 65) میداند.
که «بارزترین ویژگی جوانمردان، اخلاص و یکدلی در اعتقاد و عمل است، توحید ایشان از هرگونه شائبه شرک و غیریََت مبراست. خدا برای ایشان همه چیز است و مرکز اندیشه و گفتار و کردار آنان خداست، خرقانی دوستتر دارد که در سرای دنیا در زیر خار بُنی با خدا زندگی کند، تا در بهشت زیر درخت طوبی باشد و از خدا بی خبر!. استغنای از ردّ و قبول مردم، که به تعبیر ابوالحسن خرقانی، جوانمرد از خلق و بی اعتنایی به سرنوشت، و غم و شادی مردم نیست. حقی که پدر و مادر، نیازمندان، درماندگان و عموم مردم به گردن عارف دارند، هرگز مورد غفلت شیخ قرار نگرفته است» (مشتاقمهر, 1389, ص. 20).
کلان اندیشه ابوالحسن خرقانی بر این محور استوار است که دگر اندیشورزیهای او در کنار این عقیده شکل میگیرد « معرفت آدمی نسبت به ذاتِ حق موهبتی است، آن سَری که با کوششِ عقل به دست نمیآید» یعنی تجربه دینی از قلمرو عقل بیرون است و تا حق تعالی خود خویش را به ما ننماید سعیِ ما و سعیِ عقل برای شناخت او سعی باطلی است. که این عقیده خرقانی را عطار اینگونه خلاصه کرده است که «راه ازو خیزد، بدو، نی از خرد» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 65).
گرچه عرفان و عرفا را باید فراتر از نحلههای فقهی، دینی و علمی دانست، و ابوالحسن خرقانی نیز از این قاعده مستثنی نبوده، و زبان و تفکری انسانی و جهانی دارد، اما روش و بینش این عارف «که در ابتدا اُمی بود و به قول خواجه عبدالله انصاری نمیتوانست "الحمدلله" را درست قرائت کند و با خَربَندگی (بارکشی با چهارپایان) روزگار میگذراند، با تربیت نفس و اخلاص در عمل، به درجهایی رسید که به قول عطار در حضرت، آشنایی عظیم داشت و در گستاخی کرّ و فرَی داشت که صفت نتوان کرد» (مشتاقمهر, 1389, ص. 19) خود را نزدیک به اشعری مسلکی و شافعی مذهبی نشان داده است، که در عین حال به عِلم امام حنبلیان نیز ارادتمند بوده و البته در زمان او «قومس (استان سمنان فعلی به مرکزیت بسطام) و بیشترِ اهل جُرجان (استان گلستان) و بعضی از طبرستان (مازندران) حنفی و باقی حنبلی و شافعی» بودند، گرایش اغلب اهل زهد و عرفان به نحله شافعی به واسطه این است که «در معاملات و عبادت سختگیرتر از مذهب ابو حنیفه است» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 69).
خرقانی چنان در اوج روحانیت خود در خدا و عالم معنا غرق است که با اهل قدرت در دنیا خود را سازگار نمیبیند و در صلح نشان نمیداند، تا آنجا که داستان دیدار او با فاتحِ سومنات در هندوستان، که اکنون از فتح ری (420 هجری) باز میگردد، و در پایان آخرین فتح خود، در بازگشت به غزنین، در اوج فتوحات، این بنیانگذار غزنویان عزم دیدار خرقانی در خرقان میکند، در حالیکه ابوالحسن در آخرین سالهای عمر خود، در اوج فتوحات عالم معنا و معرفت، 5 سالی بیش تا پایان سفر این دنیایی خود ندارد (مرگ در 425 هجری)، و محمود غزنوی نیز یک سال بیش به آخر عمرِ نبرد و خونریزیهای دنیاییاش باقی نیست (او در421 هجری میمیرد)، و این دو فاتح، در اوج فتوحات خودند، خرقانی تن به دیدار محمود و فاتح دنیا میدهد، اما با بی اعتنایی کامل به قدرتِ فائق، و فرد مغروری همچون محمود غزنوی، که پیروزمند به آستان او آمده، کسی که آوازه جنگجویی و کشتارش در اوج است، اما بدرخواست محمود، و آمدن او بر دروازه خانقاه خرقانی، تن به این همسخنی و همنشینی با محمود میدهد،
اما خرقانی حتی یک قدم مقابل قدرت، به پیشواز نمیآید، و تصادم این دو سلطان، یکی فرمانروای زمین، و آن دیگری فاتح آسمان در این دیدار، شرایط دلهرهآوری را برای اهل او، و همراهان محمود در پیش دارد، که پیش بینی پایان تلخی را در نظرها ایجاد میکند، اما شرایطی رقم میخورد، که پیشوازی سرد، به بدرقهیی گرم پایان میپذیرد، و گلایه محمود از «بی اعتنایی نخست و این بدرقه گرم» از سوی ابوالحسن اینگونه پاسخ گفته میشود که «اول در رعونتِ (تکبر و غرور) پادشاهی و امتحان درآمدی، و به آخر در انکسار (فروتنی) درویشی میروی که آفتابِ دولتِ درویشی در تو تافته است، اول برای پادشاهی برنخاستم، آخر برای درویشی بر میخیزم» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 72).
خرقانیِ از اهل قدرت گریزان، و در دیدار نیکان حریص، چنین میگوید «از کارهای بزرگتر ذکر خدای است، و سخاوت، و پرهیز، و صحبتِ نیکان. و اگر هزار فرسنگ بشوی، تا از سلطانیان یکی را نبینی، آن روز سودی نیک کرده باشی» (شفیعیکدکنی, 1391, ص. 72).
References
Euromonitor/International. (2024, 12 4). Euromonitor International reveals world’s Top 100 City Destinations for 2024. Retrieved 4 21, 2025, from euromonitor.com: https://www.euromonitor.com/press/press-releases/december-2024/euromonitor-international-reveals-worlds-top-100-city-destinations-for-2024
شفیعیکدکنی, م. (1391). نوشته بر دریا از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی. تهران: انتشارات سخن.
عطار نیشابوری, ف. (1336). تذکره اولیا (چاپ پنجم ed., Vol. جلد اول). (م. قزوینی, Ed.) انتشارات مرکزی.
کاشانی, ع. (1376). مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه با مقدمه جلال الدین همایی. تهران: نشر هما.
مدرسی, ف., & مهرآورگیگلو, ق. (1391, بهار). بایزید بسطامی و مشرف عرفانی او. فصلنامه علمی پژوهشی زبان و ادب فارسی, 10, pp. 121-136.
مشتاقمهر, ر. (1389). عارف انساندوست، شیخ ابوالحسن خرقانی. نامه پارسی, 4(4), pp. 18-26.
میرآقایی, س. (1387, فروردین). معرفی مشاهیر گمنام از شهر بسطام، ابوالفضل محمد سهلگی. کیهان فرهنگی, 62- 63.
[1] - گفته عجیب و پیچیدهای است که از جوشش روح صاحب وجدِ عارف حاصل شده و حال روحی و معنوی او را وصف میکند.
[2] - عطار دو تن را «گستاخ درگاه» نامید یکی ابوالعباس قصاب آملی و دیگری یحیی معاذ رازی، اما ابوالحسن را گفت که «در گستاخی کر و فری که صفت نتوان کرد» که نشان از صمیمیت بین ایشان و حضرت حق بود.
[3] - آنچنان که در تذکره اولیا جناب عطار گزارش کرده است «بایزید هر سال یک نوبت بزیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهداست، چون بر خرقان گذر کردی، باستادی و نفس برکشیدی، مریدان از وی سوال کردند که شیخ اما هیچ بوی نمیشنویم، گفت آری که از این دیه دزدان بوی مردی میشنوم، مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن به سه درجه از من پیش بود، بار عیال کِشد، و کِشت کند و درخت نشاند.» (عطار نیشابوری, 1336, ص. 170)
[4] - گزارشات تاریخی نشان میدهد که ابوالحسن خرقانی در زمان حیات خود میزبان بزرگان سیاسی، علمی و عرفانی همچون سلطان محمود غزنوی(۳۶۱–۴۲۱ ه.ق)، ابوسعید ابوالخیر (۳۵۷– ۴۴۰ ه.ق)، ابو علی سینا (۳۷۰ـ۴۲۸ ق)، ناصرخسرو قبادیانی (۳۹۴–۴۸۱ ه.ق)، خواجه عبدالله انصاری و... در خرقان بوده است.