هفدهم دیماه 1403، هیمالیا [1] و یا بام دنیا سخت لرزید [2]، مثل تمام زلزله‌های ویرانگری که زندگی‌ها را نابود، و انسان‌ها را به کام مرگ می‌برد، و یا به داغ عزیزانش می نشاند؛ هیمالیا مرکز لرزش های بزرگی است که هر از گاهی تن این مردمِ بلند مرتبه نشین و صبور را می‌لرزاند. زلزله‌های چند سال اخیر در پاکستان، هند، نپال و اینک در تبت، از هیمالیا نشینان کشتارها کرده است.

در هیمالیا، حرکتی که در پوسته زمین، از میلیون ها سال قبل آغاز شده، هنوز به سمت شمال، به وجه محسوسی ادامه دارد، و ارتفاع چکادهای چند هزارمتری هیمالیا همچنان بلند و بلندتر می‌شود؛ و مردمانی که بر آن زندگی می‌کنند، بیقراری زمینِ زیرپای خود را، با آرامشی که در درون خود ایجاد می‌کنند، قابل تحمل می‌سازند، زندگی در هیمالیا‌ همواره با رنجی توان فرسا همراه بوده و هست، که شرایط زیست محیطی بر مردمانش تحمیل می‌کند، رنجی که از تولد تا مرگ، دغدغه ذهنی آنان است، مردمی که فلسفه فکری اشان بر تبیین و همزیستی با «رنج» [3] تعریف شده است، آنطور که بودای شان [4]، در تفکر پرسش‌گونه اش از روندهای جاری در جهان، زیر درختی که به بیداری‌اش منجر شد، پتانسیل رنج را در زندگی بشر شناخت، ریشه رنج را یافت، و با تفکر رهایی از رنج [5] بیدار شد.

بلندترین منطقه کره زمین، که سپیدی برف هایش، و تیزی اشعه های آفتابِ کوهستانی‌اش، چشم‌ِ مردمانش را رنج می‌دهد، و آنان را وادار می‌کند تا پلک ها را به هم آورند، و روزنه چشم به بیرون را تنگ کنند، و با تمرکز بیشتری نسبت به ما، به پیرامون خود بنگرند، شاید همین تمرکز است که باعث شده، تا حقیقت هستی را بیشتر از آنانی که با چشمانی باز می بینند، درک کرده و بیابند.

آنان در سرزمینی زندگی می‌کنند که تو گویی خورشیدِ این سرزمینِ شرقی، دِگر گونه آفریده شده است، و سوزش شعله‌های بلندش باعث می شود، مردم تنها از روزنه ایی میان دو پلکِ به هم آمده، راه خود را بپایند و بیابند، و فلسفه زندگی را دریابند، و اینچنین است که در طولانی مدت، چشم هایشان بادامی شده است، آنان در ناحیه جنوب و جنوب شرقی ایالت خراسان باستان ایرانِ تمدنی می زی‌اند، که خورشید در تابش خود در این منطقه باستانی ما هم، طوری‌ست که ایرانیان نیز، این شرقی ترین ایالت خود را، «خوَرآسان» می گفتند، یعنی سرزمین زایش خورشید.

مناطق متاثر از زلزله در هیمالیا با مردم خاص و افکاری منحصر به فرد

زلزله هفت ریشتریِ بزرگِ تبت، منطقه ایی را متاثر کرد که اکنون قلب خیزش بوداییان، و بودیسم جهانی است، مرام و منشی که در کوه‌های بلندِ حاشیه جنوبی هیمالیا به دنیا آمد، رشد کرد، و در جهان گسترش یافت، اما پیش از گسترش، خود را در این کوه‌های دور افتاده و سخت‌دسترس هیمالیا، از گزند رقیب و دشمنی سرسخت چون برهمنیسم هندوییِ، که بودیسم در واقعی اصلاحی بر آن بود، حفظ کرد، اما اکنون آنان از لاک دفاعی خود خارج شده اند و روحانیون بودایی از این منطقه، خود را به قاره های دوردست در اروپا و امریکا رسانده‌اند، و علاوه بر چیرگی فرهنگی و فکری بر مناطق بسیاری در قاره دیرپای آسیا، یکی از پیشروترین شیوه‌های تفکر و منش را در رویارویی با زندگی، در جهانِ تشنه ی معنا، رهبری می‌کنند، هر چه آنان، در هندوستان که زادگاه بودا است، غریب و عقب رانده شده اند، در آسیا، اروپا و به خصوص امریکا در حال جولان و حرکتند.

و معنایی را نمایندگی می‌کنند، که خود را از طریق انقلاب، جنگ، غازی‌گریِ برونگرایانه و... گسترش نمی دهد، بلکه از راه ایجاد صلحی درونی در وجود تک تک انسان‌های پیرو خود، و توسط خودشان پی گرفته و می گیرند، و سپس بروز اثرات درونی این خودسازی است که آنرا در معرض قضاوت جهانیان گذاشته، و دل‌ها را به خود متوجه می‌کند؛ درست بر عکس عملکرد اسلام، کمونیسم و... که یکی گسترش خود را از همان آغاز بَنا، بر نبردهای انقلابی، و یا ایجاد انقلابات بزرگ دنبال می‌کند، و دیگری که بسیاری از پیروانش به استفاده حداکثری از حربه جهاد و مبارزه ی سخت می اندیشند، و گسترش آن را به سرداران سپاهیانی می‌سپارند که در سرزمین‌های دیگران پیش تاخته، و وسعت‌گشایی می نمایند،

تا به زعم برخی، مالیات جزیه، یا زکات، و غنایم را به سرزمین‌های خلیفه نشین اسلامی سرازیر کنند، در حالی که چشم جهانیان از این تازش سریع، باز و گرد مانده، و در بهت و حیرت فرو می‌رود، مسلمانان روزی در جهان‌گشایی‌های خود، تا انتهای ایالت خراسان باستان ایران در نزدیکی‌های مغولستان در خاوران رساندند، و از این سو تا سرزمین‌های سرد و قطبی شمالی، و در باختر، تا دیوارهای اروپای غربی، و از این سو تا کرانه های اقیانوس اطلس، و در جنوب آن تا مرکز آفریقا تاختند، و پیش رفتند، تنها اسلامی که در جنوب شرق آسیا رواج دارد را سفیران تجاری و... از ایرانیان بدون تازش و لشکرکشی گسترش دادند، ورنه داستان و تاریخ جهاد و غازیگری سرداران اسلامی خواندنی و عبرت آموز است.

اما چه فایده، وقتی گَردِ سم اسبان تیزروِ آنان فرو نشست، بعد از پیروزی، و بدست آوردن چیرگی کامل، به خاطر عدم خودسازی، تقوا و پرهیزکاری درونی، به عدم سازش درونی مبتلا شدند، و از آن زمان تا کنون، نبردهای داخلی پرشماری برای تقسیم مناطق، بین مسلمانان و نحله های قومی، فکری، مذهبی و... آنان ادامه داشته و دارد، و سرزمین‌های اسلامی، به سان گوشتِ قربانی بین مسلمانان همواره رد و بدل شده و می شود، و آنان در پس هر پیروزی، همدیگر را منحرف، فتنه، خارج از دین و... خوانده، مال، جان و ناموس همدیگر را حلال کرده، از همدیگر به غارت بردند و به کنیزی فروختند،

و تو گویی بازی پایان ناپذیر «بزکشی» [6] همواره در این سرزمین ها جاری بوده است، که مردم و سرزمین های اسلامی، به سان لاش بزی، هر دم در دستانِ سواری قرار گرفت و می گیرد، که زودتر و قدرتمندتر از راه می رسید، و در فرصتی اندک، آن را از دیگری ربوده، و به سوی خزانه ی خود می تاخت، تا اگر موفق شد، آن را در تیول دارایی خود شامل نماید، تا بتواند آن را، از آنِ خود بداند و...، به سوریه امروز نگاه کنیم، تنها در چند دهه گذشته، چقدر دست به دست شده است، یک بار از آنِ داعشیان شد، یک بار ایران و روسیه آن را گرفتند، اکنون ترکیه، و فردا لابد از آنِ عربستان خواهند بود و...!

و این چنین شد که شعار «الله اکبر» رزمندگان اسلام، با بریدن سر دیگران عجین و همراه شد و...، و شنیدن این ذکر، مو را بر تن جهانیان سیخ کرد، و بدین ترتیب اسلام به دینی مخوف و مهاجم تبدیل شد، و مسلمانان بعنوان انسان هایی چالشی، انتحاری، درگیر در نبرد و خون و... در چشم جهانیان شکل گرفتند. سرمایه کشورهای مسلمان برای چیرگی بر همدیگر، همواره هزینه شد و می شود، و امروز ایرانیان نیز، شرایط قرار گرفتن در مسیر چنین بادهایی را حس می کنند، و نتایج طرح های توسعه طلبانه این‌چنینی را با پوست و خون خود لمس می کنند، که چنین تفکری چه بر سر مردمِ خود می آورد، و مردم زیر نظریه های توسعه طلبانه چطور دچار فقر، بیکاری، ورشکستگی، عقب ماندگی، سقوط اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و... می شوند، و این تنها بخشی از عوارض چنین تفکری است.

غژگاوها در حال حمل بار در هیمالیا

اما در مقابل، هیمالیا نشین‌ها هستند، که هنوز وسیله باربری آنها غَژگاو (یاک Yak) [7] است که بار زندگی مردمان هیمالیا را در مسیرهای سختِ کوه‌های بلند آن به دوش می‌کشد، و در خانه‌هایی ساخته از سنگ و گِل زندگی می‌کنند، و بزرگترین سازه‌های آنان معابدی است، که اهل معنا در آن درسِ رهایی از رنج می آموزند، نارنجی پوشانی که همواره لباس احرام بر تن دارند، و سرهای خود را همیشه تراشید نگه می‌دارند و...، و بزرگترین دغدغه سال‌های زندگی اشان، کشف و حسِ آرامشی درونی است، که از راه چیرگی بر نفسِ زیاده‌طلب بدست می آید، و در انتها در پی ساخت انسانی است که بر خود چیره شود، و بر تمایلات خود لگام زند، و نیروهای عصیانگر درونی‌ اش را به کنترل در آورد تمایلاتی که او را به تهاجم و تجاوز می خواند، بعد از این است که به فکر رفتن و کشف جهان دیگران می اُفتد و...

و اینان، وقتی به کشف جهان پیرامون خود نایل می شوند نیز، به دنبال ایجاد امپراتوری های متکی بر سلاح و قدرت نبوده و نیستند، و بلکه امپراتورهای خونریز را هم به آرامش، تامل، در خود نگریستن، رعایت حقوق دیگران، تفکر در کردار خود و... می‌کِشَند، آن سان که آشوکا [8]، یعنی خونریزترین حاکم سلسله موریایی ها را، به آرامترین و صلحجوترین انسان تبدیل کردند، از این رو سلاحی جز ریاضت و کنترل بر خود ندارند، و راه رهایی فردی را دنبال می‌کنند، و بیش از این که به فکرِ به بهشت بردن دیگران باشند، در فکر نجات خود از رذیلت های درونی خود، چون زیاده‌خواهی‌های دنیایی و...، که به رنج بیشتر انسان منجر می‌شود، هستند، و برای رهایی از چرخه زندگی‌های بیهوده اند و.. تلاشی پایان ناپذیر، و همیشگی، همراه با پرهیزکاری و مراقبه دائم دارند.

این است که بودا از جایی در نزدیکی‌های همین کشور نپال، که در این زلزله دیروز سخت لرزید، برخاست و تفکر او انقلابی فکری و اصلاحی علیه هندویسم بود، دینی که به دسمایه برهمنان و ارباب معابد تبدیل شده، و پنجه‌های خود را در زندگی و تن پیروانش فرو کرده، و به دین و مرامی تبدیل شده بود، که غرق در پرستش الهه‌های بیشمار گردید، و کار را به جایی رساندند، که بجای این که هندوئیسم و این دین و مرام، در خدمت انسان و زندگی او باشد، انسان و زندگی او را در پای این خدایان و این مرام و مسلک، توسط ارباب معابد، و برهمنان فرصت‌طلب و زیاده خواه و... قربانی می کردند، و انسان را در رنج و دردی بسیار غرق کرده بودند و...

بودیسم اکنون بسیاری از مناطق آسیای شرقی، جنوبی و جنوب شرق را در بر گرفته است، اما بوداییان داعیه‌دار حکومت بر مناطق تحت چیرگی خود نیستند، اما فارغ از اشتباهاتی که داشته و دارند، آن مناطق را به سلطه فرهنگ و رفتار خود در آورده اند، این است که دنیای غرب در مقابل بودیسم احساس خطر نمی‌کند، و بودیسم مقام مهمی در رشد و توسعه در بازار معنا، در جهان غرب را بدست آورده است، و غرب تصمیمی برای توقف آن راا ندارد، و بدان آغوش باز کرده است. [9]

مانک های بودایی در حال مراقبه دسته جمعی در یک مکان مذهبی

 اما روش مبتنی بر تهاجم، انقلاب و سیطره با قدرت سلاح و طغیان فیزیکی، توسط متفکران دیگری در بازار تفکر جهانی، از جمله کمونیسم، اسلام و... باعث شده است که جهان به مقاومت منفی روی آورد، و غربی که آغوش خود را به سوی بودیسم شرقی باز کرده است، گارد دفاعی گرفته، و به ستیز و مقابله با اسلام و کمونیسم روی آورد. و در یک فقره اقدام تدافعی، تنها با کاشتن درختی با میوه هایی بسیار تلخ، همچون موجودیت اسراییل، با سکانداری فاشیست های خونخوار و ظالم و متجاوزی به نام صهیونیسم، کل خاورمیانه را به قتلگاه مسلمانان و سرداران پرشور آن در کشورهای اسلامی تبدیل کرده است.

و تنها از سال 1947 تا کنون، در ابتدا لیگ کشورهای عربی، در مقابل صهیونیسم زانو زدند، و بسیار تضعیف شدند، و در آخرین پروژه، ج.ا.ایران نیز با کل امکانات داخلی و خارجی اش، که اسراییل را در دایره آتش خود، از چند طرف گرفتار و محاصره کرده بود را، در پای این درخت، بر زمین زدند و سر بریدند، و با کنار رفتن این جدیدترین رجزخوان بزرگ اسلامی، علیه این پروژه غربی در خاورمیانه، و بعد از شکست در سوریه، زمزمه هایی برای رویارویی آینده ترکیه با این تله غربی شنیده می‌شود، که محور ترکیه – قطر (اخوال مسلمین) نیز، قربانی بعدی آنان در جهان اسلام، در مقابل پروژه صهیونیسم خواهند بود، تا کل سرمایه های داخلی و خارجی کشورهای اسلامی، خود را یک به یک در مقابل این قمار تکراری، ببازند و از صحنه خارج شوند.

امروز وقتی به خانه های ویران شده در اثر زلزله مهیب نزدیک به هفت ریشتری، در قلب بودیسم، در هیمالیا نگاه می کنی، باورت نمی شود که چه کسانی با چه پتانسیل مالی، نظامی، امکاناتی، تمدنی و... در حال فتح مغزها در دنیای تشنه معنا در جهان هستند، مردمی نادار، که کل زندگی آنان خانه هایی گلی – سنگی است که در سخت ترین آب و هوا و شرایط زندگی می کنند، اما در مقابل مسلمانان با دارا بودن ثروت های افسانه ایی و سرزمین های حاصلخیز، درگیر همدیگرند، و رهبران شان که همه داعیه‌دار رهبری جهان اسلام هستند، در ابتدای هر خیزش فکری، به تقویت قدرت خود، به هر طریق و وسیله ی ممکن می اندیشند، تا چیرگی یافته، بر کشورهای اسلامی دیگر مسلط شوند، و سپس سلطه فیزیکی خود را به خارج از آن گسترش دهند، اما آن رهبر بودایی، مثل مردمش، از خود شروع می کند و با خودسازی ایی که هیچگاه پایان نمی‌یابد، دنیا را به سیطره رفتار و تفکر خود در آورده است.

این است که در مقابل تمام جان هایی که این روزها در سرمای چند درجه زیر صفر هیمالیا از دست رفتند، و اکنون زیر آوار خفته اند، ادای احترام می کنم، برای بازماندگانشان آرامش آرزو دارم، چرا که آنان مردمی اند که خودسازی وجه همت‌شان از تولد تا مرگ است، تفکر و دست‌شان در فکر چیرگی بر خود است، تا سیطره بر دیگران؛ و در حالی که به خودسازی مشغولند، نگاه و تحسین دیگران را به خود جلب می کنند، و گسترش می یابند.

مردمی که در مرام و مسلک خود خدایی ندارند [10]، اما از هر خداترس و خداپرستی، خود را در جهان بی ضررتر نشان داده‌اند، و دنیا در کنارشان احساس آرامش می‌کند، پیام آورشان معجزه ایی [11] ندارد، اما معجزه‌وار انسان ها را به انسانیت و خودسازی، و درون‌سازی سوق می دهد، آنچنان معنی عمیقی در گفتار ساده اوست، که دنیا اعتماد کرده و آغوش بدان ها باز کرده است.

نمایی از شهر له، در شمال هند در هیمالیا، منطقه ایی بودایی نشین

[1] - رشته‌کوه هیمالیا  به سانسکریت  हिमाल مرتفع‌ترین رشته‌کوه جهان که به بام دنیا مشهور است. این رشته‌کوه، خط جداکنندهٔ شبه‌قارهٔ هند از فلات تبت است. نام هیمالیا به معنی «برفستان» است. بلندترین قلهٔ جهان، اورست با ارتفاع ۸۸۴۸ متر در این رشته‌کوه قرار دارد و بخشی از کشورهای، پاکستان، هند، نپال، چین (تبت)، بوتان در آن قرار دارد. 

[2] - هیجدهم دیماه 1403 بر اساس داده‌های سازمان زمین‌شناسی آمریکا، زلزله‌ ایی به بزرگی ۶.۸ در عمق ۱۰ کیلومتری سطح زمین، حوالی ساعت ۹ صبح به وقت محلی شهر «شیگاتسه» در تبتِ چین را لرزاند. کشور نپال در همسایگی آن، و بخش‌هایی از هند نیز این زلزله را احساس کرده‌اند. زمین لرزه‌ها در این منطقه که بر روی یک خط گسل عمده زمین شناسی قرار دارد، رایج است. شیگاتسه یکی از مقدس‌ترین شهرهای تبت به حساب می آید.

[3] - چهار حقیقت شریف یا چهار حقیقت آریایی را آموزه اصلی سنت بودایی دانسته‌اند که قالبی مفهومی برای تمامی اندیشه‌های بودایی به‌دست می‌دهد. این چهار اصل، سرشت رنج  (دوکه dukkha)، علت آن، توقف رنج، و راهی که به گسست از رنج می‌انجامد را توضیح می‌دهند. بودا می‌گوید: «زائیده شدن، پیری، بیماری، مرگ، اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی، نرسیدن به آنچه شخص دوست می‌دارد رنج هستند.» ویژگی رنج، یکی از سه نشانه هستی است. دوکَه، نه تنها بر رنج به معنای احساس‌های ناخوشایند دلالت دارد، بلکه اشاره است به هر چیزی، چه مادی و چه روانی، که مشروط است، و دستخوش پیدایش و از میان رفتن است، و شامل پنج انبوهه است، و حالت رهایی نیست. پس هر لذت معرفتی رنج است زیرا دستخوش پایان‌یافتگی است. دلیل رنج دیدن، تمایلات نفسانی است. دوُکه به دلیل میل و تشنگی پیدا می‌شود.

[4] - بودا बुद्ध "فردِ بیدار" به معنی «بیدار شده» است و به فردِ «روشنیده» یا بودی گفته می‌شود گرچه از آن بیشتر برای اشاره به سیدارتا گوتاما بودا، بنیان‌گذار دینی ان آرتین نیبودایی استفاده می‌شود. در بسیاری از منابع وقتی صحبت از «بودا» می‌شود منظور همان «گوتاما بودا» بنیانگذار مذهب بودایی است و همین به این باور غلط که منظور از لفظ «بودا» تنها همان «گوتاما بودا» است دامن زده‌است اما به باور بوداییان بسیاری دیگر نیز به «مقام بودایی» رسیده‌اند. بر پایه پژوهش‌هایی توسط راناجیت پال، بودا از شاهزادگان ایرانی‌تبار و معاصر مهاویرا بوده‌است. در حقیقت «بودا» یک لقب است به معنی فرد «روشنفکر» یا به عبارتی «فردی که درک بالایی دارد».

[5] - بریدن از رنج‌ها با بریدن از تمایلات نفسانی دست‌یافتنی است و این حقیقت سوم می‌گوید که هر انسان توان بریدن از رنج‌ها را در خود دارد. گسست از رنج‌ها را در آیین بودا، روشنایی، بیداری، و خاموشی نیروانا شعله رنج نیز می‌گویند. برای رسیدن به این حالت، انسان باید درک کند که راه رسیدن به خوشبختی راستین، از طریق دنبال کردن تمایلات و تشنگی‌ها میسر نمی‌شود بلکه با پذیرش واقعیت خود و گسست از تشنگی‌ها به‌دست می‌آید.

[6] - بُزکَشی (کشیدن بز) یک بازی سنتی گروهی است که سوار بر اسب انجام می‌شود. شیوهٔ انجام بازی به این صورت است که عده‌ای اسب سوار برای جابجا کردن لاشه یک بز یا گوساله تازه ذبح شده با هم به رقابت می‌پردازند. سوارکاران باید لاشه بز را در حین سوارکاری از روی زمین برداشته و آن را با پیشی گرفتن از رقبا در محل مشخصی که معمولاً یک دایره علامت‌گذاری شده در زمین بازی است بر زمین بگذارند.

[7] - گونه‌ای گاوسان موبلند است که دمی مانند اسب دارد و در مناطق افغانستان، هیمالیا، فلات تبت و مغولستان زندگی می‌کند. بیشتر غژگاوها به صورت اهلی در میان مردم زندگی می‌کنند ولی گروه کوچکی غژگاو وحشی نیز در طبیعت وجود دارد.

[8] - آشوکا که سلطنتش بین ۲۶۸ تا ۲۳۲ پیش از میلاد بود، پیرامون دو سده و نیم پس از بودا و شاهی از دودمان موریا بود که به کیش بودایی درآمد و به آموزه‌های بودایی باورِ راستین یافت و همهٔ زندگی خود را وقف تحققِ عملیِ اصول آن نمود. گرچه قبل از ایمان آوردن به بودا پادشاهی خونریز و مستبد بود. موریاها به احتمال زیاد از تبار عرب‌ها بودند که از شمال به هند درآمدند. وی پسر بیندوساره از شاهان موریایی بود و بر بیشتر شبه قاره هندوستان از بخش‌هایی از افغانستان امروزی گرفته تا میسوره در دوردست‌های بنگال و تا جنوب گوآی کنونی فرمان راند. 

[9] - آیین بودایی، چهارمین دین فراگیر جهان است؛ که بیش از ۵۰۰ میلیون نفر از جمعیت جهان از آن پیروی می‌کنند. 

[10] - در دین بودایی خدایی پرستیده نمی شود

[11] - بیشتر پیامبران در ادیان مختلف، به خصوص ادیان ابراهیمی را با اقدامات خارق العاده ایی به نام معجزه، همراه می دانند که آنان با نشان دادن این معجزات، مردم را مجاب به پذیرش پیام خود می کنند.

 در کنار فواید تفکر شرق و ایدئولوژی چپ، که عِلم مبارزه، و راه های کار تشکیلاتی و سیاسی، کار حزبی و مبارزه مخفی و... را، در مبارزات ایرانیان با دیکتاتوری و استبداد و نفوذ خارجی، به آنان آموخت و تئوریزه کرد، و در میانه حرکت و مبارزه تا پیروزی کارساز بود، اما برآیند تفکر شرق چیزی جز بَند، دیکتاتوری، وابستگی به بلوک ظالم و توسعه طلب شرق، و جدایی طلبی و به خطر افتادن موجودیت ایران، و تمامیت ارضی برای ایرانیان و دیگران نداشته و نخواهد داشت.

در دو دهه گذشته، بروز و ظهور دو نفوذ بزرگ و گسترده و خطرناک خارجی را در ایران شاهدیم، که خود را در جریان عملیات هایش، در روندهای کشورمان نشان داده، و تحمیل کرده اند. یکی نفوذ اسراییل در ارکان قدرت، و پستوهای محرمانه کشورمان است، که امروزه این نفوذ دیگر بر کسی پوشیده نیست، چرا که اشراف آنان بر ایران و ایرانیان، جای امنی را در تهران، دمشق، بیروت، غزه و...، برای هیچ عنصر، مکان، منافع ایرانی و خارجی، که در راستای ایران بوده باشد، باقی نگذاشته، و وجود ندارد.

نقطه زنی ها، و شکار وابستگان داخلی و خارجی ج.ا.ایران، در تهران (ترور اسماعیل هنیه، محسن فخری زاده و...)، دمشق (سردار رضی موسوی، محمدرضا زاهدی و...)، بیروت (سید حسن نصرالله، سید هاشم صفی الدین، سردار عباس نیلفروشان و...) و... نمونه  هایی از نتایج این نفوذ است، نمونه آشکار دیگر نفوذ عمیق اسراییل، در ارکان کادر مدعی انقلابیگری در کشور را، می توان در حملاتی دید، که از سوی آنان به قرارداد مصالحه بزرگ با غرب، یعنی قرارداد برجام، و مذاکره کنندگان ایرانی آن، در تل آویو و تهران، همزمان و به صورت مشترک، و با یک میزان حِقد و کینه، صورت می گرفت و می گیرد، که نمونه ی آشکاری از بروز آن نفوذ عمیق اسراییل در ایران است.

نفوذ آشکار شده ی روس ها در ایران، نمود دیگری از نفوذ اجانب است، که تسخیر سنگرهای فکری و عملی کشور، در بُعد حاکمیتی، نظامی و... توسط آنان، قابل پرده پوشی نبوده و نیست، چرا که عملا و آشکارا چپگرایان روسوفیل در ایران، منافع و امنیت روس ها را با خرج بیت المال این مردم، و از بین بردن آورده های حرکت انقلابی، دنبال می کنند، و فارغ از درستی و یا نادرستی شعار اساسی «نه شرقی و نه غربی» ، آنرا از کارایی انداخته اند و کار به جایی رسیده است که مثلا صدا و سیمای ما، بیشرمانه موفقیت های روسیه در تجاوزش به اوکراین را، جانبدارانه پوشش می دهد، تو گویی ما و روسیه در اوکراین در یک سنگر، با اوکراینی های مظلوم و مورد تجاوز، در نبرد هستیم، که از شکست روسیه ناشاد، و از پیروزی های آنان شادیم! و سخنگویان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز، خود را با متجاوزین روس، تحت پوشش سیاست نگاه به شرق، همراه، و روند آن را تئوریزه، و در سخنان خود، از آن ننگ زدایی می کنند و...

مثال آشکارِ دست اندازی روس ها در روندهای داخلی کشورمان را هم، می توان به چشم سر دید، از جمله دخالت روس ها در روندهای انتخاباتی کشور است، حال آنکه مسئولین کشورهای نرمال، به هیچ بیگانه ایی اجازه چنین دست اندازی را نمی دهند، و اصولا ارتباطی به روس ها ندارد که ایرانیان چه کسی را انتخاب کنند یا نکنند، اما دیده می شود روس ها در دستکاری امور سیاسی کشورمان، پا را از گلیم خود بیرون نهاده، و در این روندها دستکاری های آشکاری می کنند. 

این عملیات آشکار آنان را، در سفر فرستاده ویژه رییس جمهور روسیه، به مشهد [1]، قبل از نشستن ابراهیم رئیسی بر کرسی ریاست جمهوری و عهده داری آن، و در زمان کاندیداتوری او می توان دید، که فرستاده ویژه پوتین، رئیسی را در کسوت آستان دار امپراتوری با نفوذ و ثروتمند امام رضا دیدار می کند، و با او به مذاکراتی می پردازد که ربطی به آستاندار امام رضا ندارد، و بدین وسیله به جامعه مرتبط با خود در ایران، سیگنال انتخاباتی می فرستد، و یا حد و میزان نفوذ خود را نشان می دهد و به رخ آنان می کشد! و... و این یادآور معضلات دوره مرحوم امیرکبیر در ایران است، که وقتی به اطراف خود نگاه کرد، کسی را نیافت که در اثر عملیات تطمیع، تهدید، و رشوه روس ها، سالم مانده باشد.

اینجاست که گویا همه ی تصمیم سازان، و چشم های که برای دفاع از حدّ و حدود و مرزهای سیاسی، امنیتی کشور، و مردم ایران باید همواره باز باشند، و دست تجاوز و متجاوز را قطع کنند، صورت خود را آنطرف گرفته، تا نبینند و کاری نکنند، و چیزی نگویند، تا آنی بشود که قبلا بر این مردم و این دیار رفته است، و تاریخ دوباره امکان تکرار به خود بگیرد.

چرا که در روزگاری نه چندان دور، دست های خارجی به زور، حاکم مستقر در این کشور، یعنی رضاشاه پهلوی را بی توجه به غرور ملی ایرانیان و کاریزما و قدرت نظامی و شخصیتی او، از تخت به زیر کشیدند، و از ایران بیرون انداختند، هر چند مردم بر این کار آنان، گاه شادمان هم بودند و شدند، چرا که از دیکتاتوری او صدمه روحی دیده بودند، اما این لکه ننگ، در تاریخ نفوذ و دست اندازی خارجی ها، بر ایران و امورش باقی ماند، چرا که خارجیان مذکور، مدعی بودند رضا شاه پهلوی، طرف آلمان ها را، در جنگ آنان با نازی ها گرفته است، در جنگ هایی که بیشتر به جنگ های داخلی اروپا شبیه بود، ولی وجه جهانی به خود گرفت!

و اکنون نیز متاسفانه به نظر می رسد تاریخ به نوعی در حال تکرار است، و شرایط کشور به سمتی می رود، و یا برده می شود، که احتمال تکرار چنین سناریویی مجددا در حال قوت گرفتن است، و ارتش های قدرتمند جهانی، باز دوباره می روند تا این حق، و یا این بهانه را بیابند، و در امور ایران مداخله کنند، و حاکمان این کشور را برکنار، و...،

چرا که اینبار می توانند او را متهم به ایستادن در کنار روس های متجاوز کنند، متجاوزی به نام ولادیمیر پوتین، که تهاجم ارتش تا بُن دندان مسلح روسیه را، علیه ملل اروپایی، و موجودیت اروپا رهبری می کند، و به رغم پتانسیل بسیار بالا و فوق تصور نظامی خود، کسانی را در این راستا، به عمد با خود همراه می کند، تا دامنه درگیری های خود با اروپا را، وجه بین المللی دهد و...، قربانی این سیاست مزورانه پوتین کیست؟ ایران و کره شمالی!

چنین شرایطی قدم به قدم در حال رقم خوردن است، و آنان که کاری برای ایران می توانند بکنند نیز، فراموش کرده اند که، دو حاکمیت پی در پی اخیر در کشورمان، یعنی، حاکمیت پهلوی ها و ج.ا.ایران، چقدر متحمل هزینه های گزاف و سنگینی شدند، تا بساط نفوذ ایادی داخلیِ روس ها را از صحنه کشور جمع کنند، روس هایی که همواره به خاک مقدس ما خیانت کردند، و چشم طمع به منابع، و خاک ایران داشته و دارند.

نبرد مشترک حاکمیت ج.ا.ایران و پهلوی ها با حزب توده، و گروه های چریک فدایی خلق، در این راستا قابل ارزیابی است، هر چند بدنه نیروی انسانی این گروه ها را، گاه جوانان مخلصی تشکیل می داد که برای رهایی ایرانیان هموطن مظلوم خود از استثمار و بهره کشی و دیکتاتوری مبارزه می کردند، و این مشی مبارزاتی، و این گروه ها را به خاطر دفاع از مستضعفین و... برگزیده بودند.

اما مبارزه مشترک پهلوی ها و ج.ا.ایران، با نفوذ حزب توده و شاخه های مسلح و غیر مسلح آن، در چریک های فدایی خلق، نشان و نمونه ی روشنی از درد مشترک هر حاکم و حاکمیتی در ایران است، که به محض حضور در قدرت، آنان را ستون پنجم دشمن در کشور دیده، و لذا این مبارزه مشترک دو اولویت هر حاکمیتی در تهران قرار می گیرد، چرا که آنان را جاده صاف کنِ شکل گیری حضور خسارتبار دشمنی، در کشور می بیند که اراده اش بر تجزیه و نابودی ایران بوده و هست.

چپگرایانی که در طول تاریخ فعالیت خود در ایران، جاده صاف کن متجاوزین شرق برای نفوذ، و یا تحقق جدایی قسمت هایی از خاک ایران، و تاراج منابع آن توسط این همسایه طمعکار، بودند، و شرایط را برای سلطه سیاسی، اطلاعاتی، نظامی و... آنان در ایران، فراهم می کردند و می کنند.

هزینه هایی که کشور در این زمینه تاکنون پرداخته است، بسیار گزاف، و در برهه هایی از تاریخ، پرتگاه هایی بود که، تمامیت و موجودیت ایران باستانی و تاریخی را در معرض خطر جدی قرار داد، و خسارات بزرگی را به کلیت آن وارد نمود. مردان بزرگی در تمام این دوران، توان، سیاست و تفکر خود را میدان آوردند، تا غده چرکین نفوذ امپریالیسم شرق، که از سوی کرملین هدایت و پشتیبانی می شد را، از بدن ایران خارج و آنرا پاک کنند، مثال های این نبرد تاریخی از دوره قاجاریه، تا جانشینان آنان در حکومت پهلوی، و اکنون در دوره حاکمیت ج.ا.ایران می توان در جای جای تاریخ ایران دید.

انهدام جمهوری سوسیالیستی جنگلی های گیلان [2] به رهبری میرزا کوچک خان جنگلی، که خطه زرخیزِ گیلان را از شاکله کشورمان، به نام «سوسیالیسم شورایی» جدا کرده بودند، و یا شکل گیری جمهوری مهاباد [3] به رهبری قاضی محمد، که داعیه دار جدایی کردستان از ایران  بودند، و باز حمایت و هدایت کرملین را با خود داشتند، و یا حکومت خودمختار فرقه دمکرات آذربایجان، به رهبری جعفر پیشه وری [4] در تبریز و...، که جدایی های دیگری را، بعد از تحمیل عهدنامه های ننگین گلستان و ترکمنچای به ایران، در آذربایجان مظلوم دوباره رقم می زدند، و همین آذرماه سالروز بازگشت آذربایجان به ایران، از دست پیشه وری های مزدور بود و...،

همه ی موارد پیش گفته، تنها حاصل تلاش پهلوی ها برای حفظ تمامیت ارضی کشور بود، که از سوی همسایه شمالی همواره تهدید شده و می شود، تلاشی برای بیرون کشیدند غده چرکین تجزیه طلبانه ی شرقگرای وابسته به شوروی از بدن ایران، که همیشه توسط چپ های وطنی، وابسته به همسایه خیانتکار روس، در بدنه ایران کاشته، و زنده نگه داشته شده بودند، اما پهلوی به رغم کار فشرده ایی که کردند، در پاکسازی کامل ایران از آنان موفق نبودند، و این ج.ا.ایران بود که بعد از پهلوی ها، کار آنان را، تا حدودی به اتمام رساند، اما دوباره می بینیم که غول شرق در حال پا گیری در شیشه ج.ا.ایران است، وسیع تر از گذشته و عمق تر از سابق.

 اما به رغم تلاش قاجارها، پهلوی ها، و ج.ا.ایران در تاریخ مبارزه مشترک خود با زیاده خواهی های خسارتبار شرق در ایران، و شرقگرایان وطنی جاده صاف کن آنان، دو الی سه دهه است که باز کشور به صورت روشنی، کاملا مشکوک، قدم به قدم به دامن این غده سرطانیِ سلطه و نفوذ، سوق داده می شود.

نمود آشکار اخیرِ موفقیت این سیاستِ مزورانه و سراسر خسارت و شرم را، در انداختن کشور، در دست انداز رسوایی حمایت از نبرد تجاوزکارانه و جنایتبار روسیه، علیه مردم مظلوم اوکراین می توان دید، که در رسواترین بازی تجاوزکارانه به خاک دیگران، ما ایرانیانِ قربانیِ همیشگیِ تجاوز نیز، در دام حمایت از روس های متجاوز افتاده ایم، و به طرز مشکوکی در این دام پیش می رویم.

ما که آخرین جنگ هشت ساله ی مان، با صدام حسین و حزب بعث سوسیالیستی آن بود، که به واقع، جنگ با یک مزدور نظام شرق می توان از آن یاد کرد، که باز هم طبق رسم شرقگرایان متجاوز، جدایی طلبی هایی را از ناحیه خوزستان و... در ایران دنبال می کرد، و تصمیم سازان امروز ایران، دشمنی تاریخی روس ها و شرقگرایانِ ذاتا متجاوز را به فراموشی سپردند، و دوباره و چندباره از یک سوراخ گزیده می شویم، و حاکمیت ایران به دامنِ شرق متجاوز، و دشمن این آب و خاک سوق داده می شود، دشمنی که همواره موجودیت و تمامیت ارضی ما را مورد تهدید مستقیم قرار داده، و بی شک در آینده باز مورد تهدید قرار خواهد داد.

شاید کسانی بگویند که این از ضروریات اصل بقاست، که ما را مجبور به پناه گرفتن در دامن این جنایتکاران کرده است! اما برای من قابل فهم و درک نیست که کدام بقایی در کنار دشمنی که طمع آن به خاک ایران، تاریخی و همواره روی میز کاخ کرملین بوده است، متصور خواهد بود، بقا در کنار چنین طمعکارانی، اصلا چه معنی خواهد داشت؟!

وقتی توسط یک مار عظیم الجسه در برگرفته شدی، چه بقایی برای چنین طعمه ایی اصلا می توان تصور کرد، بقای کنار شرقِ جنایتکارِ بدعهدِ متجاوز، چه ارزشی خواهد داشت، و از چه نوع بقا خواهد بود! که این همراهی با روسیه، برای ایران و ایرانیان، نه دنیا را در پی خود خواهد داشت، و نه آخرت، نه توسعه در خود دارد، و نه پیشرفت، و نه عزت می آورد و نه کرامت انسانی باقی خواهد گذاشت، و یا حتی نه دمکراسی در خود دارد و نه آزادی.

گذشته از نفوذ آشکار روس ها در ابعاد حاکمیتی کشور، که ارکان آن را به صحنه تاخت و تاز خود تبدیل کرده، و به خود مشغول داشته است، و این رسوخ را می توان با چشم سر دید، و تاریخ آزادیخواهی ایرانیان، باعث و بانی، و طراحان آن را محکوم و لعن خواهد کرد، اما در کنار این روند خسارتبار در بُعد حاکمیتی، روند و وضعی در کشور در حال رقم خوردن، و رقم زدن است که، علاوه بر نفوذ چپگرایان و شرقگرایان در بدنه ی حاکمیتی ج.ا.ایران، نفوذ عملی و فکری مجددِ جنبش چپ، در بدنه جامعه کار ایرانی نیز تجدید خواهد شد، و حلقه نفوذ حاکمیتی آنان، با نفوذ در بدنه ی جامعه کار ایران نیز، اتصال یافته، و شرایط ایرانیان را خطرناکتر از قبل نیز خواهد کرد، تا شاهد پا گیری مجددِ گروه هایی مثل حزب توده و چریک های فدایی خلق در جامعه ایران باشیم.

نگاهی به اعتراضات کارگری جاری در بدنه ی جامعه ی کار ایران، که این روزها بروز هشدار آمیزی به خود گرفته است و در اعتراضات بازنشستگان، معلمان، کارکنان مخابرات، صنعت نفت و گاز، نیشکر هفت تپه، صنایع و معادن (هپکوی اراک و...) و... خود را به خوبی نشان داد، که همگی ناشی از روابط استثماری و ناپاکی است که، بین کارفرمایان و کارگران جاری و ساری شده است، و این در اثر ولنگاری های قانونی، و بی اثر شدن نهادهای مدنی همچون احزاب، سندیکاهای کارگری، شوراهای کار، و به کناری نشستن ساختار حاکمیتی از مسایل کارگران، و رها شدگی مشکلات آنان را نشان می دهد، که این زخم را هر لحظه عمیق و عمیق تر خواهد کرد.

شرایط ارتباط کارگران با کارفرمایان، و صاحبان شرکت های خصولتی، یا پیمانکاران سفارشی حکومتی، واگذاری های خسارتبار و نابود کننده ای که طبق اصل 44 قانون اساسی انجام شد، خصوصی سازی های بدون مطالعه، واگذاری های اموال عمومی به صورت بی برنامه و... که تاکنون به نابودی صنعت و تولید کشور منجر گردید، که نه تضمین کننده منافع مردم بود، و نه منافع کشور و...،

چنین عملکردی، اینک مشکل جدیدی را هم بر مشکلات ایرانیان افزوده است، و آن فراهم کردن زمینه کار و رشد گروه های چپگرایی است که روزگاری در قالب حزب توده و چریک های فدایی خلق در کشور ایجاد شدند، و رشد یافتند، و سپس به واسطه خطری که برای کشور ایجاد می کردند، سرکوب و نابود شدند. چرا که این نوع گروه ها، شرایط نیروی کار کشور را، به وسیله ایی برای نفوذ و فعالیت خود تبدیل کرده، و می کنند.

شرایط کنونی کشور، به گونه ایی است که ایرانیان با رقم بیکاری بسیار بالایی روبرو هستند، و علاوه بر کسانی که از بیماری اجتماعی بیکاری رنج می برند، افراد کمی هم که موفق به یافتن کار و شغل می شوند نیز، در اثر روابط فساد انگیز بین کارفرما و نیروی کار، از دریافت درآمد ناچیز خود ناتوان بوده، و یا با تاخیر دریافت می دارد، و نیروی کار در این مسیر با مشکلات جدی مواجه شده است، و در این زمینه هم، در شرایط ظلم مضاعفی قرار می گیرند.

همین شرایط ظالمانه، بین کارگر و کارفرما، می رود تا زمینه رشد گروه های چپ را، در بدنه جامعه صدمه دیده ی کارِ ایران، فراهم کند، چرا که کارگران قادر به استیفای حقوق حداقلی و ناچیزی که در قانون برای آنان در نظر گرفته شده، هم نمی باشند، و فریادرسی در ساختار یکدست کشور نمی یابند، ساختاری که به هر چیزی، جز استیفای حقوق مردم، و امنیت فکری و روانی آنان، خود را مشغول کرده، و یا مشغولِ شان کرده اند (مستهلک شدن سیستم قضایی و انتظامی کشور در بحث مبارزه با مواد مخدر، حجاب اجباری و...).

و صاحبان شرکت های پیمانکاری با اطلاعی که از این وضع، و راه های بسته قانونی، در حمایت از نیروی کار دارند، وقیحانه کارگران معترضی که موفق به دریافت دیون شان نمی شوند را هم، به شکایت از خود، در مراجع قانونی تشویق و راهنمایی می کنند، چرا که می دانند و مطمئن هستند که، با شرایطی که بر کارکنان خود تحمیل کرده اند، و سیستم فشل قضایی و... دیگر قانون نیز نمی تواند، دستی به کمک کارگران برساند.

خودسوزی، اعتراضات بزرگ و... کارکنان بیکار شده و یا طلبکاران مستاصل شرکت های پیمانکاری و...، نمونه ی روشنی از فشار استثمار، و به بن بست کشاندن کارگران مظلومی است که گاهی، راهی جز خودکشی و یا دیگر کُشی، برای نشان دادن استیصال، و مقابله با حق کشی هایی که بر آنان رفته را، نمی یابند.

چنین نیروی کاری به واقع اسیر باندهای رانتخواری اند، که به تقسیم منافع ثروت کشور مشغولند، که از سود فسادِ موجودِ ناشی از مناقصه های بدون برگزاری تشریفات مزایده ایی، و شفاف و رقابتی، واگذاری های رانتی و بی ضابطه و... آن را دریافت، و بین خود تقسیم می کنند، و از این رو، از هر جای کار که بخواهند، می توانند به نفع جیب های بلند خود به سرقت برند، حتی حقوق کارگران مظلومی که خود را در این زمینه بی کس و بی یاور می بینند، و شرایط ظالمانه ای بر آنان نیز تحمیل می شود.

کارکنانی که در شرایط بسیار بد اقتصادی، ناشی از تحریم های بین المللی، گرانی، بیکاری، تورم افسار گسیخته و... مجبور به تن دادن، به هر شرایطِ مد نظر صاحبان کار می شوند، مثلا برای یک نیروی کار، که 55 میلیون حقوق ماهیانه، ناشی از حضور 24 ساعته در خارج از مرکز، و شرایط کارگاهی شهرهای محروم و یا بیابان های دور افتاده، برای هدایت یک پروژه پیمانکاری در نظر گرفته شده، و اعزام می گردد، فقط قراردادی بر اساس قانون کار، که رقمی حدود 9 میلیون تومان بیشتر در آن درج نشده است، منعقد می شود، که حتی نسخه ایی از این قرارداد هم، تحویل کارگر نمی دهند، و در مقابل، حتی او را مجبور به سپردن مقادیری اوراق سفته هم، می کنند، تا کارفرمایان تسلط خود را بر کارگران هفت میخه کرده، و در موقع دعوای قانونی احتمالی، دست برتر را از لحاظ مدارک قانونی و عرفی نیز داشته، و نیروی مذکور را همه گونه تحت فشار قرار دهند، تا به هر شرایطی که کارفرما در زمینه پرداخت حق و حقوق او دیکته کرد، گردن نهد و...

این است که حقوق چنین مزد بگیرانی را با چندین ماه تاخیر، ذره به ذره، به هر صورت و مقداری که کارفرما بخواهد، پرداخت می کند، و کارگران مذکور، وقتی موفق به دریافت دیون خود از کارفرمایان هم می شوند، خواهند دید، ارزش حقیقی آن، متناسب با رشد قیمت ها، و تورم افسار گسیخته کشور، و بی ارزش شدن پول ملی، حتی به نصف و یا کمتر، کاهش یافته است و...،

تاخیر در پرداخت، عدم عمل به تعهدات، نپرداختن حق بیمه، ترجیح استخدام نیروهای مجرد، بر کارکنان متاهل (برای کاهش پرداخت های از جمله حق تاهل و اولاد) و... نمونه هایی از ظلم کارفرمایان به کارگرانی است که موفق به یافتن شغلی، در این بازار ظالمانه کار می شوند و...

چنین روابط فاسد و ظالمانه ایی که بین پیمانکاران، و نیروی کار این کشور تنظیم و اعمال می شود، شرایط را برای نفوذ و فعالیت مجدد جریان چپ، که در شرایطی چنین ظالمانه، محیط رشد می یابند، فراهم می کند.

گروه هایی که می توانند به عنوان یک ابزار سیاسی، گروهی، اجتماعی خود را دستگیرِ کارگران مظلوم مذکور نشان داده، و زمینه رشد و بالندگی یابند، و با این دست فرمان که کشور پیش می رود، دیری نخواهد پایید که نفوذ حاکمیتی شرقگرایان وابسته به روسیه و چین، با حلقه بدنه اجتماعی آن نیز، دست الحاق به هم داده، و شرایط ایجاد حاکمیت هایی همچون میرزاکوچک خان های جنگلی در گیلان، قاضی محمدها در کردستان، پیشه وری ها در آذربایجان و... را، دوباره در ایرانِ مظلوم فراهم خواهد نمود.

[1] - ماجرا از اين قرار بود كه در 31 فروردین 1396‌، حجت‌الاسلام رئیسی، تولیت آستان قدس رضوی با رستم مینیخانوف، نماینده تام الاختیار ولادیمیر پوتین و ريیس جمهوری تاتارستان دیدار کرد. در این نشست صمیمی، طرفین درباره مشترکات مذهبی و لزوم روابط حسنه به گفت و گو نشستند. از زمینه‌های مشترک همکاری مانند پذیرش دانشجو، اعطای فرصت مطالعاتی، گردشگری علمی و زیارت و همچنین اهمیت دین اسلام در گسترش صلح و دوستی سخن گفتند و در انتها نیز رئیسی با اهدای نسخه نفیس چاپی از قرآن دست‌نویس، مشهور به قرآن بایسنقر به نماینده پوتین، از وی تقدیر کرد و در مقابل، مینیخانوف نيز یک جلد قرآن کریم به همراه قالیچه چرمین از آثار صنایع دستی جمهوری خود مختار تاتارستان را به حجت الاسلام و المسلمین رئیسی اهدا کرد. حال روابط ایران و روسیه چه ربطی به آستان قدس رضوی دارد، که در آستانه انتخابات ریاست جمهوری ایران صورت می گرفت، سوالی بود که نهاد های مسئول کشور کسی به آن پاسخ نگفت.به هر صورت، این دیدار آن‌قدر حاشیه آفرین شد که در سوم اردیبهشت، علی‌رضا رحیمی، از نمایندگان تهران و عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی، از وزارت امورخارجه خواست تا درباره دیدار ابراهیم رئیسی با نماینده ولادیمیر پوتین توضیح دهد.

[2] - جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران یا جمهوری شورایی ایران یک جمهوری شورایی سوسیالیستی با عمر کوتاه بود که با ریاست میرزا کوچک خان جنگلی که از رهبران جنبش مشروطه گیلان بود با استفاده از نیروهای چریکی مشهور به جنگلی و با کمک ارتش سرخ در ۱۸ رمضان ۱۳۳۸ هجری قمری/ ۱۵ خرداد ۱۲۹۹ هجری شمسی در گیلان اعلام موجودیت کرد. در حالی که انقلاب اکتبر روسیه در شوروی پایه‌های خود را استوار می‌کرد، نیروهای ارتش سرخ برای تعقیب روس‌های سفید که در شهر انزلی اردو زده بودند، وارد انزلی شده و آن‌ها را به همراه نیروهای بریتانیایی تحت حمایتشان مجبور به عقب‌نشینی کردند. از طرفی نیروهای میرزا کوچک خان جنگلی نیز از فرصت استفاده و رشت را تصرف کردند. پس از تصرف رشت و به کنترل درآوردن گیلان، رهبران جنبش جنگل در نامه‌ای به لئون تروتسکی فرمانده وقت ارتش سرخ پیروزی جنگلی‌های گیلان در استقرار جمهوری شورایی گیلان را اعلام کردند که تروتسکی شخصاً به ایشان تبریک گفت.

[3] - جمهوری مهاباد  یا جمهوری کُردستان  نام سیاسی یک حکومت دست‌نشانده توسط شوروی  در شمال غربی ایران بود که سه‌شنبه، ۲ بهمن ۱۳۲۴ (برابر با ۲۲ ژانویه ۱۹۴۶) به فرمان رهبر اتحاد جماهیر شوروی، ژوزف استالین تشکیل شد  و کمتر از یک سال و تا پایان اشغالِ شمال‌غرب ایران توسط ارتش شوروی، یعنی تا ۲۴ آذر ۱۳۲۵ برپا بود. وسعت این جمهوری تنها به چند شهر نزدیک مهاباد از جمله شهرهای نقده، بوکان، پیرانشهر، اشنویه، سردشت و بخش‌های شمالی نزدیک به شهر سقز منتهی می‌شد؛ به‌همین دلیل بیشتر این حکومت «جمهوری مهاباد» خوانده می‌شود

[4] - حکومت خودمختار آذربایجان که با نام رسمی حکومت ملی آذربایجا شناخته می‌شد، نام سیاسی یک حکومت دست‌نشانده توسط اتحاد جماهیر شوروی بود که در سال‌های ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ در منطقهٔ آذربایجان ایران به پایتختی تبریز توسط فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری جعفر پیشه‌وری و به فرمان ژوزف استالین رهبر اتحاد جماهیر شوروی بنیانگذاری گردید که شامل شهرهای تبریز، ارومیه، اردبیل، زنجان،خرم دره، سلماس، مرند، میانه و اطراف آنها می‌شد.

مقدمه (سایت یادداشت های بی مخاطب) :

مبارزه به شیوه مدرن برای کسب آزادی و حق تعیین سرنوشت، و رهایی از دیکتاتوری و حاکمیت فردی، دغدغه مبارزاتی ایرانیان، حداقل از زمان قاجاریه تاکنون بوده است، و در این مسیر گروه ها و ایدئولوژی های مختلفی سعی کردند، هدایت این مردم را بدین سمت عهده دار شوند، و هر کدام تاریخی از شکست ها و پیروزی ها را برای این مردم رقم زدند، که از جمله این گروه ها، می توان به "حزب توده ایران" [1] اشاره کرد.

جدای از نقش مثبت حزب توده در بیداری مردم ایران، که می توان گفت، بسیاری از بار جنبش اگاهی بخشی، آموزش شیوه های مبارزه آزادیبخش، کار حزبی و سازمانی و ساختار مبارزه منظم و... مدیون شیوه های مبتنی بر تئوری علمی و اکادمیک، و آموزش انواع مبارزه سازمانی و گروهی، و انواع روش های پیگیری مبارزه مدنی برای کسب حقوق مدنی و... بود، که توسط حزب توده در بین اقشار مختلف جامعه ایران، به خصوص کارگران، روشنفکران و... گسترش و توسعه یافت، این ها در زمانی صورت گرفت که اندک افرادی در ایران از این شیوه ها، مطلع بودند.

اما متاسفانه نقطه منفی بزرگی در کار حزب توده بود، این که انتهای کار هدایتی، و پیروزی این ایدئولوژی، نه تنها به آزادی و حق تعیین سرنوشت ایرانیان پایان نمی پذیرفت، بلکه اگر نگوییم ایران و ایرانیان را در اتحاد جماهیر شوروی سابق متصل و هضم می کرد، در کمترین حالت ایران را به یک جمهوری دیکتاتوری [2] مبدل می کرد، که مثل دیگر رژیم های جمهوری از نوع کمونیستی، عنوان تو خالی دمکراتیک و جمهوری را با خود یدک می کشید، و در ماهیت و جوهره، یک نظام دیکتاتوری مخوف امنیتی را برقرار می کرد، که در بُعد خارجی ایران را به یکی از اقمار امپراتوری دیکتاتورمنش شوروی تبدیل، و در داخل نیز ایرانیان را از دیکتاتوری فردی سلسله پادشاهی پهلوی خلاص، و در دامن دیکتاتوری طبقاتی حزب کمونیست و یا مارکسیست منتقل و منهدم می کرد، خسارتی جبران ناپذیر، که ملتی از یک دیکتاتوری فردی و عادی، به یک دیکتاتوری ایدئولوژیک، که بسیار مخوف تر از نوع اول است، مبتلا می نمود، که رهایی از این شق دوم بسیار خونین تر و بیرحمانه تر خواهد بود.

ملت هایی که از تاریخ خود و جهان، بی اطلاع هستند، در خلا فکری، دچار چنین چرخه باطلی می شوند، که از یک سیستم دیکتاتوری خلاص شده، به سیستم دیکتاتوری دیگری (که گاه مخوفت تر از نوع اول است) مبتلا می شوند، و این به واقع از آسیب های ممکن هر انقلابی است، که مبارزینش تمام تلاش خود را صرف خلاصی از سیستم دیکتاتوری موجود می کنند، و کار تعیین وضعیت آینده را، به بعد از پیروزی انقلاب جاری خود، و به آینده و سکاندارانی نامعلوم در آینده، موکول می نمایند،

گرچه متاسفانه این یک واقعیت تلخ است، که نظام های دیکتاتوری، هرگونه تَشَکُل، سیستم، تفکر و حرکت اصلاحی را در درون خود عقیم و بی اثر و نابود می کنند، حال آنکه شیوه اصلاحات، مفیدترین و اطمینانی ترین روش تغییر و تحول اجتماعی است، و امکان چنین خطر بزرگی را، به حداقل ممکن کاهش می دهد، چرا که مبارزین فعال در شیوه اصلاحات، قدم به قدم حرکت کرده، و با نتایج هر قدمی که بر می دارند، به مرور و به طور مداوم مواجه می شوند، و راه مطلوب، پله به پله طی می شود، و شیوه اصلاحی یک حرکت با نتیجه آنی نیست، که مردم خود را به یکباره در یک سیستم جدید، و یا دیکتاتوری مجدد بیابند، که مردم بعد از کلی مبارزه و تلاشِ بسیار، در زمانی کوتاه چشم باز کنند، و خود را از خاک به خاکستر، و یا از خاکستر به خاکستر، یا از خاکستر به خاک ببینند.

حزب توده بهترین اقشار جامعه ما را در سازمان خود بلعید، به طوری که بسیاری از روشنفکران، نویسندگان، دانشگاهیان، شعرا، هنرمندانِ و... موثر کشور، به نوعی وابستگی فکری یا سازمانی با این گروه داشتند. نظامیان برجسته ایی نیز از این نفوذ و هجوم حزب توده به کنار نماندند، لذا عده ایی از آنان نیز در این دام ایدئولوژیک، گرفتار آمدند، و در تاریخ ایرانِ دوره پهلوی و... به نیابت از ایدئولوژی شرق، نقش آفرینی کردند. [3]

جلال انصافی، یکی از افسران نیروی هوایی ایران است که جذب حزب توده گردید، و در دستگیری های حزب توده متعاقب کودتای 28 مرداد 1332 بازداشت شد، و جزو 200 نفری بود که از کادرهای این حزب، به حبس محکوم گردید، اینک به خاطرات یکی از بستگان ایشان از این دوره می پردازیم.

جلال انصافی، آنچه بر زندگی یک تبعیدی رفت :

به دنبال حملات دستگاه امنیتی، بسیاری از کادرهای حزب توده، به بلغارستان، مجارستان و یا آلمان شرقی فرار کردند، اما جلال انصافی از جماعت دستگیر شدگان بود، که با پرداخت صد هزار تومان به آقای بزرگمهر، که وکیل حقوقی آقای دکتر محمد مصدق هم بود، او توانست با انجام یک کار حقوقی قوی، حکم اعدام جلال را به حبس و تبعید، به مشهد تبدیل کند، که این تبعید، ده سال به طول انجامید.

جلال انصافی در حالیکه خود تفکر چپ داشت، و کادرها و سران حزب توده نیز اکثرا تحصیلکرده بودند، به فرزندان خود توصیه می کرد که باید با توده مردم در ارتباط بود، تا رسم زندگی را از آنان آموخت، رسم زندگی، چیزی نیست که آنرا تنها در ارتباط با اقشار تحصیل کرده و رده بالای جامعه (دکتر، مهندس ها و...) فرا گرفت، شاید این نظر ایشان، در واقع ترجمه سخن "ماکسیم گورگیم" بود که می گفت "معلم من مردم، و تخت سیاه کلاس من، جامعه است."

جلال انصافی 4 فرزند داشت که بعد از این دستگیری و تبعید، به همراه همسرش، همه جوره دچار مشکل شدند، و در سنین بسیار پایین مجبور شدند به بازار کَسب و کار جذب و مشغول شوند؛ به عنوان مثال پسرش حسین، مجبور شد از 10 سالگی وارد بازار کار شود، و حتی از طریق فروش بلیط بخت آزمایی، یا فروش بلیط سینما، در مسیر زندگی، فعال گردد، و در این مسیر با جماعت لات و چاقو کش شهر، که در آن زمان، برخی مراکز شهری را در دست داشتند، در ارتباط باشد، اما او خود را حفظ کرد، و هرگز در این سلک در نیامد، همسر آقای انصافی هم مجبور شد در فروشگاه فردوسی مشغول به کار شود، که مدتی حسین هم در خیاط خانه همین فروشگاه شاغل گردید.

دستگیری جلال انصافی به دنبال آتش زدن آشیانه هواپیماها در پادگان نیروی هوایی دوشان تپه اتفاق افتاد، که در همان شب، ایشان پاسبخش بود، علاوه بر این، جلال با چاپخانه ایی که کار انتشارات حزب توده در آن انجام می شد، نیز در ارتباط بود، که جزوه های مارکس، انگلس و... در آن به چاپ می رسید، و بین هواداران توزیع می شد،

جلال بعد از بازگشت از تبعید ده ساله در خراسان، دیگر آدم طبیعی و نرمال سابق نبود، چرا که با داشتن چهار فرزند، از خانواده خود به دور افتاده بود، اگرچه با عده دیگری از همفکران خود در این تبعید همراه بود، ولی این تبعید آثار مخربی بر روان او بر جای گذاشت، بعد از بازگشت دیگر به حال سابق نتوانست باز گردد.

البته ارتش خانواده جلال انصافی را چه در دوره بازداشت در زندان قزل قلعه، و چه در زمانی که به تبعید فرستاده شد، به حال خود رها نکردند و اگرچه حقوق و مزایای او را قطع کردند، اما جیره غذایی افسری اش را، همچنان به خانواده اش می دادند، لذا خانواده بعد از دستگیری پدر، دچار گرسنگی نشدند، و پسرش هر روز فاصله زیادی را تا پادگان دوشان تپه می رفت، و جیره هفت نفره غذای روزانه را، بعد از ظهرها، به نیابت از پدر، دریافت می داشت، و به منزل می آورد.

فاصله ایی بین سه راه سلیمانی در منطقه پیروزی، تا پادگان دوشان تپه در تهران نو، که کُل این مسیر، در آن زمان بیابان و هولناک بود. که چند ساعت این رفت و برگشت، به طول می انجامید، این اعطای تغذیه رایگان، تا دو سال ادامه داشت. البته این تنها در مورد جلال انصافی نبود، بلکه باقی افسران توده ایی دستگیر شده هم، شامل این طرح می شدند.

لنین بر این نظر بود که افکار کمونیسم را باید به توده مردم منتقل کرد، نه اینکه چنین افکاری را در دستگاه های دولتی و نظامی گسترش داد، اما جلال انصافی بر خلاف این آموزه لنین، در بدنه ارتش ایران، اقدام به نیرو گیری و عضوگیری برای حزب توده کرده بود، از گروهبان گرفته تا افسر و دانشجو؛ این اقدام جلال انصافی، هم بر خلاف آموزه های حزب توده، و هم بر خلاف قوانین ارتش ایران بود، که نظامیان را از عضویت و فعالیت در گروه های سیاسی پاک می خواست، لذا او از مروجین فرهنگ و ایده حزب توده در ارتش شاهنشاهی بود.

سران حزب توده ایران، از مغزهای کمونیسم بین الملل بودند، و از سخنرانان کنگره سالانه حزب کمونیست شوروی محسوب می شدند،   

نکته جالب دیگر در خصوص جلال انصافی این بود که بر خلاف روند حزب توده که در جریان انقلاب 57، با این انقلاب همراهی کامل داشتند، او مخالف شدید "انقلاب" بود، و می گفت که انقلاب نکنید، و معتقد بود که انقلاب با رهبری روحانیت کشور را به پرتگاه خواهند برد، و آخوندها دین و ایمان شما را، از شما خواهند گرفت.

جلال وقتی از تبعید برگشت با کیانوری از رهبران حزب توده هم ملاقات داشت، البته کیانوری او را نمی شناخت، وقتی شرح حالش را گفت، او را به یاد آورد، و گفت "اگر پیش از این می دانستیم حتما به خانواده سر می زدیم و کمک می کردیم"؛ در مدت تبعید از طرف حزب توده، به خانواده جلال انصافی سرکشی صورت نگرفت. اما پادگان دوشان تپه تا دو سال به خانواده این عضو خود، جیره غذایی افسری را می دادند، که تا حدودی خانواده را از لحاظ خورد و خوراک، بی نیاز می کرد، و به دنبال پا گرفتن اعضای خانواده در شغل های متفاوت، آنان دیگر از دریافت این جیره غذایی، بی نیاز شدند، و آنرا دریافت نمی کردند.

یکی از آقایان قندچی صاحب کارخانه اتوبوس سازی ایران، نیز از جمله افسرانی بودند، که با جلال انصافی دستگیر و تبعید شدند، او از جمله چهار دانشجویی بود که برای آمدن نیکسون (رئیس جمهور امریکا) به ایران، اعتراض کردند، البته یکی از قندچی ها، اعدام هم شد.

خسرو روزبه از رهبران حزب کمونیست ایران بود، او نیز چون انصافی از افسران نظامی بود، که در ارتباط و مشوق جلال انصافی در این فعالیت ها، در ارتش ایران بود، خسرو روزبه در جریان این دستگیری ها اعدام شد، چرا که یک پاسبان را کشته، و اسلحه اش را برداشته بود. نفوذ چپ در ایران خیلی زیاد است، این انقلاب را حزب توده راه انداخت، چرا که سران این حزب، بعدها مخفیانه وارد ایران شدند، و جریان انقلاب را هدایت می کردند، از مهمترین مقاطع این انقلاب، جریان 17 شهریور و نماز عید فطر در قیطریه بود که این ها را همه، حزب توده طراحی و هدایت می کردند.

سران حزب توده با سران روحانیت انقلاب 57 ارتباط نزدیک داشتند، کیانوری حتی در سفر حج، با آقای خمینی همسفر بود. [4]

[1] - حزب توده ایران یک حزب سیاسی کمونیستی در ایران است. این حزب به عنوان وارث سوسیال دموکراسی عهد مشروطه و حزب کمونیست ایران در ۱۰ مهر ۱۳۲۰ در تهران بنیانگذاری شد و در تاریخ معاصر ایران سازمان اصلی چپ محسوب می‌شود. بنیان‌گذاران حزب تودۀ ایران عده‌ای (۵۳ نفری) از روشنفکران و فعالان چپ‌گرا و ملی‌گرای ایران نظیر: سلیمان اسکندری، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، انور خامه‌ای، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، آرداشس آوانسیان، خلیل ملکی، فریدون کشاورز، عبدالحسین نوشین و رضا رادمنش و عباس وصالی بودند که اغلب در دوره رضاشاه تحت پیگرد یا در زندان بودند. حزب توده ایران که در دهه ۱۳۲۰ به یکی از بازیگران اصلی سپهر سیاسی ایران تبدیل شده بود، در سال‌های نخستین، از بیشتر آزادی‌خواهان و مبارزان و فعالان سیاسی سرشناس تشکیل شده بود.

[2] -  در اساسنامه این حزب که در مهرماه ۱۳۸۲ به تصویب کنگره مرکزی رسیده این‌گونه نوشته شده که «هدف نهایی حزب توده ایران، استقرار سوسیالیسم در ایران است و نخستین گام در راه تحقق این هدف را، برقراری حکومت دموکراتیک می‌داند، که زمینه استقرار آزادی، استقلال، صلح و عدالت اجتماعی را در جامعه فراهم آورد. این در حالی است که این حزب برای زمانی طولانی، شوروی را کشوری سوسیالیستی می‌پنداشت و روابط نزدیکی با حزب کمونیست شوروی داشت،»

[3] -  یک سال بعد از کودتا 28 مرداد 1332 سازمان مخفی حزب در نیروهای مسلح که به سازمان نظامی حزب توده یا سازمان افسری معروف بود، کشف شد و بسیاری از اعضای آن با زندان و شکنجه و اعدام روبرو شدند. با آنکه پس از کودتا با رهبران جبهه ملی با مدارا رفتار شد و بیشتر آن‌ها به زندا نهای کمتر از پنج سال محکوم شدند اما رفتار با توده ای خشن و شدیدتر بود. طی چهار سال بعدی که مخفیگاه‌های حزب توده به تدریج کشف می‌شد، نیروهای امنیتی چهل مقام حزبی را اعدام کردند، ۱۴ نفر دیگر را زیر شکنجه کشتند، ۲۰۰ نفر را به حبس ابد محکوم و بیش از ۳۰۰۰ تن از اعضای عادی حزب را دستگیر کردند.

[4] - حزب توده ایران در دوران انقلاب ایران از رهبری روح‌الله خمینی پشتیبانی نمود و تا جایی پیش رفت که حتی صادق خلخالی را به عنوان نامزد خود در انتخابات مجلس معرفی کرد. کیانوری دبیر اول کمیته مرکزی حزب توده در جلسات هفتگی پرسش و پاسخ که اوایل انقلاب برگزار می‌شد، در پاسخ به این پرسش که علت حمایت حزب توده از خلخالی چیست، گفت: «خلخالی خدمات پرارزشی در زمینه قلع و قمع ضدانقلاب، جنایت‌کاران و سرسپردگان رژیم گذشته دارد. ما زمانی گفتیم به خلخالی رأی می‌دهیم که کار او، به‌عنوان دادستان کل انقلاب، جنبه‌های مثبت فراوانی داشت. او با شجاعتی بی‌نظیر، چند صد نفر از مهم‌ترین مهره‌های امپریالیسم را به جوخه اعدام سپرد و با این کار، صدها بار حکم اعدام خود را نیز از سوی ضدانقلاب صادر کرد.»

چهل روز از آن مرگ دلخراش گذشت، امروز 4 آبان 1401 خورشیدی، شهر و کوچه هایش، شکل یک روز تعطیل را به خود گرفتند، کردستان را هم استاندار تعطیل کرد (البته برای پیشگیری از بیماری های تنفسی!)؛ از آن مرگ تاثر برانگیز تا به امروز، تراژدی مرگ های بسیار زیاد دیگری نیز رقم خورد، که هر یک داستانی تلخ را در پس خود دارند، داستان عدم تحمل، بی تدبیری، بی لیاقتی ها، عدم حرمت خون و جان انسان ها، عدم حرمت به تن و آبروی معترض، حرمت پزشک، و زخمی و از پا افتاده، حرمت زن و کودک و دانشگاه و مدرسه و...، یکی به خونخواهی از این مرگ و تغییرخواهی برخاسته، و کشته شد، و دیگری برای اعاده نظم، و این که چنین مرگی، قتل نبوده است، از آنان کٌشت، و یا خود کشته شد.

در این میان، این خون هموطنان ما بود که خیابان ها، بازداشتگاه ها، مراکز آموزشی و... این کشور را رنگین کرد، و شُستشو داد؛ و این داستان غم انگیز خون و خونریزی، همچنان ادامه دارد، و مهاتما گاندی (رهبر انقلاب بی خشونت هند)، یا مارتین لوتر کینگ (آزایخواه مسالمت جوی امریکایی)، و یا نلسون ماندلایی (رهبر نهضت بدون خشونت ضد آپارتاید افریقای جنوبی) و... در بین ما ایرانیان نیست، که به این چرخه خون و خونریزی و خشونت ورزی، که به رسم عادی و جاری، پاسخ به هر اعتراضی در این مُلک و ملت تبدیل شده، یکبار برای همیشه خاتمه دهد، و "خون بس" اعلام کرده، تا هر سلاح بدست و یا خونخواهی، به هر بهانه ایی، خون انسان های دیگر را، به راحتی آب خوردن، جاری نکند،

تا مدعیان نظم، از اجرای قانون گویند، و بر کار خود مهر منطق و قانون زنند، و معترضینِ به دنبال خلاصی از وضع موجود، که چنین نظمی را زندانی بزرگ، و چنین اعاده آرامشی را، تمدید شرایط مردابی می دانند، که زندگی در آن وجود ندارد، دست شان به خون آلوده نشود، خوشبختانه این روزها شعار "زن، زندگی، آزادی" محور مشترک شعارهای متنوع دیگری شده است، که در کوچه و خیابان، دانشگاه و مدرسه و... طنین انداز است، کاش این محتوای زیبا، که سخنگوی دولت هم می گوید، این شعار ما در دولت نیز هست! برخورد بین حاکمیت و مردم را، از خون و خشونت بری کند، کاش مدعیان، به حرمت خون و جان انسان ها حرمت نهند.

اما جرقه این خیزش موقعی خورد که یک واحد "گشت ارشاد" مربوط به نیروی انتظامی، در راستای اعمال آنچه "قانون حجاب و عفاف" می نامند، وارد میدانی شده، که از این میدان، جنازه ایی بیرون رفت، که نام و خونش رمز نبردی گردید، که در رگ جامعه هنوز جوشش دارد، و برغم خون های پرشمار دیگری که ریخته شد، و هزاران دستگیری که انجام گردید، همچنان قصد از جوشش ایستادن را ندارد.

اما جامعه ما، چگونه دچار این بن بست گردید؟! بن بستی بین خواست مردم از یک سو، و تاکید حاکمیت بر اعمال قانون؛ که نه حاکمیت، و نه مردم، قصد کوتاه آمدن از خواست خود را ندارند، چرا که حاکمیت عقب نشینی از تصمیم خود را، شکست خود در برابر مردمش، تفسیر و تلقی کرده و...، و مردم نیز کوتاه آمدن خود را، مرگ کامل آزادی های مدنی خود می دانند و...،

در بین شکاف عمیق ایجاد شده، بین مردمِ معترض، و حاکمیتِ سمج، این قانون است که دو طرف را به بن بست و جدایی بیشتر، می کشاند، و وجود چنین قوانینی، با این همه خسارت، در خوشبینانه ترین حالت نشان از ناپختگی قانون نویسانی دارد که آن را نوشتند، و در بدبینانه ترین حالت، بوی خیانت به مردم و کشور، و... می توان از آن استشمام کرد، چرا که با چنین قانون نویسی ایی، کشور و مردم را با این نوع قانون نویسی خود، به بن بستی مخوف کشاندند، و این دو را در یک دو قطبی شدید، مقابل هم قرار داده اند، و تخمی کاشتند که میوه درخت آن خون، بی رحمی، خسارت، کشتار و بی آبرویی برای اهل دین و اهالی قانون، قدرت و... است.

اینجاست که وجود چنین قوانین تفرقه بر انگیزی، خود بحث برانگیز و قابل مُداقّه بسیار است، اینکه چرا چنین برداشت های مذهبی باید، به قانونی عمومی و لازم الاجرا تبدیل گردد، که این چنین مورد مناقشه و مخالفت شدید، و پراکندگی آرا، در بین مردم و حاکمیت گردیده است، حال آنکه چنین قوانینی برای اجرا توسط همین مردم معترض، نوشته شده اند؟!

برداشت های مذهبی و فقهی فقها، که به احکام شرعی تبدیل می شوند، برای پیروان و مقلدان آنان، لازم الاجرا و طبیعی است، و تا اینجا هیچ مناقشه ایی را در جامعه بر نخواهد انگیخت، مشکل از زمانی آغاز می شود که، این احکام، از حد خود خارج، یا خود عین قانون عمومی فرض، و لازم الاجرا می شوند، و یا با طی مراحلی، از صدور بخشنامه های سلیقه ایی گرفته، تا مصوبات شوراهای جورواجور، یا قانون مجلس ملی و... تبدیل به خواستی قانونی می شوند، که همه ی افراد جامعه، فارغ از نوع اعتقاد، گرایش دینی، فکری و... ملزم به اجرا، و به همه تعمیم کلی داده می شوند، و به کسانی تحمیل می گردند که اعتقادی به آن فقیه، فقه و یا حکم فقهی مذکور ندارند.

سوال اصلی و نقطه شروع اعتراضات، اینجا ایجاد می شود، که چرا باید آنچه بر مقلدان فقیهی از فقها، لازم الاجراست، به تمام دیگران، تحمیل گردد؟! در حالی که اجرای قوانین مذهبی، تنها برای پیروان، مقلدان و معتقدان بدان، مُجرا  و لازم است، نه کسانی که فاقد اعتقادند، و مقلد فقها و حتی این دین و آئین نیستند.

این خاص شیعیان هم نیست، اکنون در افغانستان تلقی مذهبی و فقهی حاکمیت امارت خودخوانده اسلامی طالب ها، از چنین برداشت هایی سود جسته، و آن را به قانونی جمعی تبدیل، و از سوی رهبران این امارت خودخوانده و زورگو، ابلاغ و لازم الاجرا گردیده است، و بر حسب یکی از این برداشت های مذهبی، از دین اسلام، حضور دختران دانش آموز در کل این کشور، از کلاس ششم به بعد، در مراکز آموزشی، حرام شرعی و ممنوع و ملزم گردید، که چنین حکمی برای یک طالب با مختصات خاص خود، یک حکم منطقی، شرعی، لازم و مفید ارزیابی می شود، اما صد البته بُطلان چنیم حکم ناشی از شرع، حداقل برای اکثریت ایرانیان، و جهانیان، و با توجه به شدت مخالفت ها، توسط اکثریت مردم این کشور، روشن و مبرهن است، در اثر این زور و تحمیل ها، اکنون شاهد آوارگی یک ملت هستیم، که روانه شرق و غرب و شمال و جنوبند، تا خود را از این ظلم و تحمیل مذهبی برهانند، و آنان هم که مانده اند، در لوچی از خون قوطه می خورند. و اعتراض این مردم مظلوم نیز، تا کنون بی نتیجه مانده است.

و یا حکم فقهی برخی برهمنان هندو، بر حرمت گوشت گاو، که هندوهای افراطی معتقد به حرام بودن گوشت گاو را به اقدامات بسیار سخت خشونت آمیزی علیه کافران به این حکم، وا داشته، و این مخالفت اهل مذهب، با کشتن گاوها، باعث گردیده است که تاکنون صدها نفر از بی اعتقادان به چنین حکم فقهی مذهبی، در این کشور (که اکثرا از اقلیت مسلمان هند هستند)، به طرز فجیعی، طعمه افراط گرایان مذهبی هندو گردیده، و کسانی که از این حکم تخطی کنند را مورد ضرب و شتم، و در نهایت، در بی رحمانه ترین شکل ممکن، کشتار می کنند، حتی کامیون داران حمل گاو زنده را هم، از خودروهای شان پیاده کرده، و به جرم نداشته ی، مهیا کردن شرایط (تخطی از حکم فقهی فقهای هندو)، برای کشتار گاوها، مورد ضرب و شتم، و بعد از کلی شکنجه و رنج، و ظلم و تعدی و بی حرمتی به آنان، در آخر راسا دادگاه شرعی تشکیل داده، و خود حکم صادر کرده و راننده و شاگردش را به دار مجازات مذهبی، در همان مکان آویزان می کنند، بی آنکه برای چنین اهل مذهب، و معتقدین به چنین احکام فقهی، مهم باشد، که بدانند و بفهمند که، این حکم و اعتقاد مذهبی، تنها برای خود آنان محترم و مُجراست، و تنها مورد احترام و تَقیّد خود آنان است، و برای دیگران اصلا نه مساله، نه منکر، نه حرام ، و نه حتی منطقی تلقی می گردد، که مستوجب مرگ، شلاق و شکنجه و اعدام شوند، و از این دست احکام، و چنین واکنش هایی، در هر مذهبی و مرامی بسیار است.

همین احکام ایدئولوژیک در کشورهای چپ و کمونیستی نیز، باعث کشتار میلیون ها انسان شده است، که طبق تلقی ایدئولوژیکی آنان، افراد بی اعتقاد، یا دشمنان پیشوا، و یا راس حزب کمونیست، و یا نظام موسوم به حاکمیت حزب کارگر و زحمت کشان و...!، متهم شده اند! و به اردوگاه های کار اجباری در مناطق سخت و کُشنده، همچون سیبری تبعید، تا طعمه مرگی سخت شوند، یا در بازداشتگاه های آنان، کشته و نیست و نابود گردیدند، یا طعمه ترورهای بیولوژیکی و... می شوند، چرا؟! چون اعتقاد، اهل ایده را، قبول نداشته، یا در آن شبهه و شک داشته، و یا این ایدئولوژی را کارساز برای بشر نمی دانند و...

این است که در خصوص تنظیم قوانین عمومی باید، دقت لازم را داشت، که قوانین کلی، و همه شمول باشند، اکنون کسی در این کشور و جهان، برای قوانین رانندگی نه مقاومت آنچنانی می کند، و نه مبارزه انقلابی به راه می اندازد، اما برای قانون "حجاب" پیش از این، در اوایل انقلاب، جنبش های قوی، فراگیر و پر شماری به راه افتاد، و ادامه یافت، تا اکنون که بعد از 43 سال، اجرای بخشی از آن، چهل روز است که کشور را در آشوب و مبارزه ایی بی پایان قرار داده است،

چرا که، قانون حجاب، یک قانون مختص به برخی از معتقدین خاص مذهبی است، که بدان معتقد و مقلدند، و باقی در این حکم، خود را نه شامل می بینند، و نه مقّیَد و مقلد، از این روست که به نظر می رسد، اعتقادات مذهبی و ایدئولوژیک، نمی توانند، و نباید، به قانون عمومی تبدیل شوند، و باید به حوزه خصوصی، و اخلاق فردی افراد واگذار شده، تا افراد شمولیت یافته در آن اعتقاد، با عزت، احترام، اختیار، بدور از تحمیل و زور، با دلِ رضا و... آن را اجرا کنند، و برای خود اَجر اخروی ذخیره سازند، و دیگران و باقی افراد را، به خود واگذاشت که چنانچه آن را مفید و منطقی و لازم یافتند، بدان رو کنند، در غیر این صورت، جامعه با تعداد بیشماری مُجرم مواجهه خواهد شد، که خود، آنان را به مجرم تبدیل کرده است، اینان کسانی اند که اصلا عمل خود را نه مجرمانه می دانند، و تلقی مجرم بر خود، توسط حاکمیت را، ظلم و تعدی به حقوق و آزادی های مدنی خود دانسته، و در مقابل آن برخاسته و قیام خواهند کرد.

تنها با پذیرش چنین اصلی است، که تنش ها در جامعه فروکش خواهد کرد، در غیر این صورت، اجرای هر قانونی از این دست، تنش زا، مقاومت برانگیز، و مملو از تحمیل و زور، و اکراه، تنفر آمیز و همراه با اعتراض و مبارزه خواهد بود. و اهل مذهب و ایده ها را نیز، شرمنده این گونه تحمیل ها، به دیگران، خواهد کرد، و دافعه مذهب افزایش بیش از پیش یافته، ریزش ها از اهل مذهب، از این که هست نیز، بیشتر خواهد شد؛

به عنوان مثال شاید هیچ روزه دار منصفی راضی به این نباشد که روزه داری او، منجر به رنج و مصیبت و ناراحتی و سختی برای دیگران گردد، که در یکماهه ی ماه رمضان، مردم زیادی مجبور به نخوردن و آشامیدن شوند، در حالی که این فریضه را نه قبول دارند و نه خود را از اهل روزه می دانند؛ و حال آنکه روزه داری هر فردی، یک امر شخصی و اعتقادی، مختص به فرد او، و موضوعی است بین او خالقش. و اصل روزه داری هم تنها برای خود سازی و جلب رضای خدا، و اجرای حکم اوست؛

حال آنکه اکنون برای تسهیل و فراهم نمودن شرایط روزداری اهل اعتقاد، قانون "منع خوردن و آشامیدن در ملا عام" را برای تمام مردم نوشته اند، و نخوردن و نیاشامیدن را به همه تحمیل می کنند، و طبق این قانون، رستوران ها و عرضه کنندگان غذا، مجبور به تعطیلی کسب و کار خود در روزها شده، و به بسیاری از کسانی که اعتقادی به روزه داری ندارند، سختی ها، و بی حرمتی های زیادی تحمیل می شود، که گاه حتی ضربه های شلاق، و یا زندان هم در پی دارد، و همه ی این قوانین سخت برای ماه رمضان، برای تحریک نشدن روزه دار معتقدی نوشته شده است، که ممکن است از خوردن و آشامیدن دیگران، تحریک شود، و یا این روزخواری ها بی حرمتی به ماه روزه، و اهل اعتقاد تلقی شده، و آنانرا دچار ناراحتی کند! حال چرا این همه ناراحتی و بی حرمتی که به دیگران تحمیل می شود، در نظر گرفته نشود، و تنها ناراحتی و حرمت روزه داران در نظر گرفته شود؟!

و یا اینکه، برای عده ایی که از دیدن موی سر زنان، تحریک می شوند، باعث شود، تمام زنان (معتقد و غیر معتقد) مجبور به بر کردن پوششی شوند، که نه بدان اعتقادی دارند، و نه آن را برای خود لازم و مفید می بینند، و نه نداشتن آن را برای خود حرام دانسته، و نه دیدن موی خود توسط دیگران را، بی حرمتی به خود، تصور می کنند، و در همین حال قانون نویسان برای احترام به نظر و حرمت، اهل اعتقاد، همه را به اجرای قانونی کلی، و عمومی مجبور می کنند، که این نوع تحمیل ها، ناشی از نوعی خودخواهی اهل مذهب ارزیابی، و واکنش بر انگیز خواهد شد.

همه از زیان نوشیدنی های الکلی آگاهاند، ولی عده ایی از انسان ها که کم هم نیستند، همیشه این عنصر موجود در طبیعت را، مثل دیگر مضرات موجود، ترجیح داده، و به قول قرآن بر منافع آن نظر داشته، و از مضراتش چشم پوشی کرده اند، و در این جا هم برای جلب رضایت و حرمت معتقدین، به حرمت نوشیدنِ نوشیدنی های الکلی، تمام این صنعت از ساخت، حمل و نقل، خرید و فروش و مصرفش، به هر شکل، ممنوع و جرم تلقی می شود، و در همین ممنوعیت هاست که طبق شنیده های غیر رسمی، ایران در رتبه دهمین مصرف کننده نوشیدنی های الکلی در جهان تبدیل شده است!

و در این میان بسیاری از هموطنان ما، هر ساله در اثر خوردن نوشیدنی های تقلبی، کور شده، و یا جان خود را از دست می دهند و... و هزینه های بسیاری بر جامعه، و خانواده های ایرانی بار می شود، و همه ساله سیستم بهداشت و درمان ما با حجم بسیاری از مصمومیت ها، و مرگ و میر ها، و نقص عضو، ناشی از عدم نظارت و کنترل بر واردات، تولید، توزیع و مصرف این نوشیدنی مواجهه اند، در حالی که به نظر می رسد، در صورت عدم تحمیل چنین قوانینی، حتی میزان رشد مصرف آن هم، شاید کاهش می یافت، که گویند : "انسان بر چیزهای منع شده حریص می شود" (اَلاِنسانُ حَریص علی ما مُنِع) و بسیاری شاید در یک لجبازی و دهنکجی کودکانه و...، گرفتار این بلیه می شوند و...

این گونه تحمیل هاست که حتی چهره برخی از تعالیم زیبای مذهبی، که به درستی بازدارنده، و لطیف کننده زندگی خشن بشری است را نیز، کِدر و ناخواستنی می کند، و مذهب و ایدئولوژی را به بلای جان بشر تبدیل کرده، و حال آنکه، خداوند آن را برای تسهیل در زندگی بشر و رهایی و هدایت او، و مهیا نمودند زندگی با حرمت و احترام در این دنیا، برای او ارسال داشته است، و همین موهبت به وسیله ی برای تحمیل و سرکوب و زورگویی مبدل می شود، چنانکه دینداران زیادی را می توان دید، که از این تحمیل و زورگویی به دیگران، شرمنده دیگران می شوند، و از تبعات سخت اعتقاد خود برای دیگران خجالت زده و شرمنده می کشند، که برای راحتی، حرمت و جلب نظر آنان، چه شرایط ناخواستنی و سختی (حتی مرگ، شلاق و زندان) بر دیگران، تحمیل می گردد.

شاید این ناشی از همان خودخواهی و تحمیل است که اهل مذهب خود را اصل، و محور جهان دیده، تفکر خود را قانون، و دیگران را فاقد حق انتخاب و عمل، و ملزم به رعایت آن تصور می کنند، که همه باید مطیع به عقیده ایی باشند، که آنان بدان اعتقاد دارند! و معترضین به این شرایط را "باغی"، "کافر"و یا "محارب" و مرتد و زندیق به حکم خدا، تلقی، و واجب القتل، تصور می کنند، اینجاست که جنایت کشتن انسان ها، مباح، و واجد اجر مذهبی، تلقی و...، و کم کم دین را به مانع زندگی طبیعی انسانی تبدیل، و مردم را به رنسانس و تغییر می خواند، و حاکمیت بلامنازع کلیسا و مذهب را، به هدف یک انقلاب خونین در اروپا تبدیل، و... می کند، روندی که برای هر مذهب و ایده ایی تکرار شدنی است.  

مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب 

انقلاب، واژه ایی است که وقوع آن تن انسان را می لرزاند، این جراحی عمیق و گاه کُشنده اجتماعی، موقعی اتفاق می افتد که دیگر امیدی به اصلاح وضع موجود نیست، راه های اصلاح، توسط حاکمان بر جامعه چنان بسته نشان داده می شوند، که مردم در شرایط ناچاری تمام، تن بدین جراحی بزرگ و عمیق و خسارتبار اجتماعی می دهند، و فقط جوامعی که طعم انقلاب را چشیده اند، می توانند عمق خسارت، و زحمتی را که ناشی از بروز هر انقلابی بر جامعه تحمیل می شود را، بفهمند، که از نتایج چنین عملی، ویرانی، کشتار، عقب ماندگی، بهم ریختگی و... و گاه حتی مرگ جامعه را نیز، باید پیش بینی کرد [1] .

سلسله پهلوی برغم سازندگی و تحول همه جانبه ایی که برای کشور به ارمغان آورد، درسی از خواست های نهضت بزرگ مشروطیت و نهضت مردمی ملی شدن نفت نگرفت، و خواست دمکراسی و آزادی خواهی مردم ایران را نادیده گرفت و در بُعد سیاسی، روند نامناسبی را در پیش گرفته، در حالی که جامعه در اثر گسترش نظام آموزش و پرورش، رسانه های جمعی، جامعه شهری و... رشد بی سابقه ایی را بر خود دیده بود، و می رفت تا ایرانیان، جوامع اروپایی و پیشرو را الگوی خود، برای ترقی و توسعه داشته باشند، که از جمله خصوصیات نظام های پیشرفته، بر آوردن نیاز جامعه، در گردش و چرخش قدرت در بین نخبگان جامعه است، که روند این چرخش در کشور مسدود شد، و بر عکس، بر تمرکز و توسعه قدرت نزد شاه، تاکید گردید، و نهایتا هم پهلوی دوم با اعلام سیستم تک حزبی، و اجبار مردم ایران به عضویت در حزب رستاخیز، از این لحاظ، نظام تک حزبی، و تجربه نابخردانه ی دیکتاتوری شرق را، الگوی خود گرفت،

 این و بسیاری از دیگر کاستی ها که از جمله آن نظامی – امنیتی شدن کشور، در اثر بزرگ شدن نهادهای نظامی و امنیتی و...، باعث گردید، جامعه ایران احساس خطر کرده، و تمام مسایل دیگر را نادیده گرفته، و حرکت اعتراضی خود را آغاز نمایند، حوادث بعدی، و نوع واکنش رژیم به این اعتراض نیز، به شدت و عمق آن افزود، و در عرض چند ماه، نظامی 5 دهه ایی، سرنگون و نابود گردید.

امروز 17 شهریور است، روزی تاریخ ساز در تاریخ این انقلاب بزرگ، سراسری و شکوهمند، توسط مردم ایران، روزی که این مردم نشان دادند وقتی حکومت و رهبری از چشم شان افتاد، در مقابل همه ی قدرت و هیکل تنومند نظامی و امنیتی اش، حتی بی سلاح هم، خواهند ایستاد، حتی اگر به کشتار جمعی آنان منجر شود؛

ایرانیان در 17 شهریور 1357  [2] ، یک تقابل بزرگ و دسته جمعی با نظامی که نمی خواستند را، به دید جهانیان کشیدند، گرچه این روزها، بعد از بیش از چهار دهه که از آن انقلاب می گذرد، عده ایی چنین ایستادنی را خلاف مصالح ملی ایران و ایرانیان ارزیابی می کنند، و از آن حرکت اظهار پشیمانی کرده، لذا باز در شعارهای اعتراضی خود به وضع موجود، شعار "ما اشتباه کردیم، که انقلاب کردیم" را سر می دهند، اما در آن روز، و در آن مقطع از تاریخ ایران، ایرانیان فعال در آن صحنه، این حرکت خود را منطقی ترین، و در عین حال مناسب ترین حرکتی می دانستند، که باید انجام می شد، و شد.

در این نوشته به خاطرات یک شاهد عینی، از این روز بزرگ خواهم پرداخت، فردی که برادرش یکی از تیرهای شلیک شده از لوله تفنگ نظامیان حاضر در میدان ژاله را، که در واکنش به اعتراض مسالمت آمیز مردم ایران، شلیک شده بود را، بر پهلوی خود، پذیرا شد :

"ما آن موقع در خیابان پنجم نیروی هوایی ساکن بودیم، من و برادرم هم در راهپیمایی 17 شهریور 1357 شرکت کردیم، چرا که اعلام شده بود که همه شرکت کنند، اما صبحگاهان، پیش از این که مردم در میعادگاه خود، در میدان ژاله حضور یایند، نظامیان و نیروهای امنیتی در میدان ژاله آمده بودند، و تانک ها و نفربرهای نظامی آنان، خیابان های منتهی به میدان را از صد متر جلوتر، از هر طرف بسته بودند، و اجازه نمی دادند که فردی وارد میدان ژاله شود؛ چه از سمت میدان خراسان، چه از سوی میدان امام حسین، چه مسیر میدان بهارستان که به ژاله منتهی می شد، همه را به همین طریق مسدود کردند، حال آنکه میدان ژاله محیط زیاد بزرگی هم نبود. اما به رغم اعلام حکومت نظامی، مردم به این فرمان اهمیتی ندادند، و این سیل جمعیت بود که از خیابان های مختلف منتهی به میدان، به سوی آن پیاده سرازیر بودند. جمعیت هم بلند و یکصدا و پرشور شعار می دادند، که طنین شعارهای شان گوش را کر می کرد، و صدای آن شعارهای یکپارچه، در فضای خیابان می پیچید، و وحشت آفرین بود.

"مرگ بر شاه" بیشترین شعاری بود که از سوی جمعیت، سر داده می شد، یا "مرگ بر این سلطنت پهلوی"، و یا "ما می گیم شاه نمی خواهیم نخست وزیر عوض می شه، ما می گیم خر نمی خواهیم پالون خر عوض می شه"، همچنین شعارها علیه ژنرال ازهاری، که حاکم نظامی و خشن شاه بود.

نیروهای نظامی مستقر در میدان ژاله هم مرتب تذکر می دادند که "مردم! متفرق شوید"، اما کسی به این دستور نظامیان هم توجهی نمی کرد، تا این که آنان شروع به تیراندازی هوایی کردند، به دنبال شنیده شدن رگبار گلوله و وحشت صدای آن، عده زیادی از مردم ترسیدند و فرار کردند، ولی بسیاری هم ماندند و فرار نکردند. ما هم از جمله این ها بودیم که با شروع تیراندازی کمی عقب نشینی کرده، و دور شدیم. عده ایی از آنانی که ماندند، با جرات تمام سینه به سینه سربازان حاضر در میدان می شدند، تو گویی می خواستند آنها را خلع سلاح کنند.

تیراندازی زیادی انجام شد، ولی در این شرایط نفهمیدم چه شد که برادرم تیر خورد، دیدم که افتاد، اما تا رفتم به خودم بیایم، مردم او را از زمین برداشته و با خود بردند، و از این صحنه حمله و گریز، خارج کردند. ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود، برای همین هم، نتوانستم به دنبالش بروم، و تا سه الی چهار روز مفقود بود، و خبری از او نداشتیم، که چه بلایی سرش آمده است، بعد از سه چهار روز از بیمارستان بازرگانان تماس گرفتند، که چنین فردی اینجاست، شما او را می شناسید؟ که بدین وسیله بود که او پیدا کردیم، بیمارستان بازرگانان بیمارستان خوبی بود، که در همین میدان شاه سابق، نزدیک سه راه امین حضور قرار داشت،

بلافاصله به آنجا رفتیم و دیدیم که مجروحین زیادی هم آنجا هستند، دست و پا شکسته ها، و یا له شده ها در زیر دست و پا، و یا کسانی که تیر خورده بودند، ولی آن زمان اینطور نبود که عوامل رژیم راه بیفتند و ببینند، کی در تظاهرات بوده، که مجروح شده، و مجروحین را هم دستگیر کنند، و با خود به مراکز نظامی و امنیتی ببرند، ما چنین موردی را ندیدیم، و انگار رسم هم نبود، و نظامیان و امنیتی ها، کاری با مجروحین بستری در بیمارستان ها نداشتند.

با این که ما سه الی چهار روز، به دنبال برادرم، ده بیمارستان را گشته بودیم، اما نتوانستیم او را پیدا کنیم، در حالی که اصلا فکرش را هم نمی کردیم که او را در بیمارستان بازرگانان بیابیم، و زبانم لال، بیشتر احساس می کردیم که او را از دست داده ایم، و در این درگیری ها کشته شده است، اما از قضا او در همان جایی بستری شده بود، که فکرش را هم نمی کردیم، و فقط موقعی متوجه این امر شدیم که او به هوش آمده بود، و به کادر بیمارستان شماره تلفن داده، و از بیمارستان زنگ زدند، و ما هم رفتیم و او را پیدا کردیم.

بیشتر مجروحینی هم که در این بیمارستان بستری بودند، کسانی بودند که در اثر ازدحام مجروح شده بودند. چرا که ازدحام جمعیت در خیابان های اطراف میدان ژاله خیلی بود، و وقتی نیروهای نظامی و امنیتی مستقر در میدان تیراندازی می کردند و یا مردم را دنبال می کردند، مردم به سرعت فرار می کردند و در این حالت گریز و فرار، به هم آسیب می رساندند.

اما در همه این تیراندازی ها و... من کشته ایی را که بر زمین افتاده باشد، ندیدم، مجروح دیدم، ولی کشته ندیدم. شاید بعد از رفتن ما کشتاری شده باشد، تیراندازی های مکرر، مردم را به سمت کوچه ها فراری می داد، و ما هم کمی عقب آمدیم، بعدها همین سال گذشته بود که شنیدم برخی از انقلابیون گفتند که در جوی آب، مواد قرمز کننده می ریختند که کشتار آن روز را بزرگ تداعی کنند، تا احساسات مردم علیه رژیم شاه را افزایش دهند، و مردم احساس کنند که از کشته پشته ساخته اند و جوی خون راه افتاده است، مثل همین جریان آتش زدن سینما رکس آبادان که بعدها معلوم شد کار رژیم پهلوی نبوده، و افراد دیگری این حادثه را آفریدند، و آن را به دوش این رژیم انداختند.

17 شهریور خیلی صحنه بدی بود، صحنه ایی که نظامیان می خواستند و سعی می کردند تا جمعیت را متفرق کنند، ولی مردم قصد متفرق شدن و ترک صحنه را نداشتند، و این باعث حمله و فرار متقابل و... می شد، اما به رغم این که تیراندازی های هوایی را شاهد بودم، ولی ندیدم که نظامیان مستقیم مردم را هدف قرار دهند و به سمت مردم شلیک مستقیم کنند، در مسیر های فرار و بازگشت هم آدم هایی بودند که زار می زدند "آی سرم، آی پام و..." که جراحات آنان هم در اثر ازدحام جمعیت بود، که صدمه می دیدند.

از ساعت 8 و نیم یا نه صبح بود که ما به اطراف میدان ژاله رسیدیم، و حضور ما تا ساعت 12 ادامه یافت. شاید درگیری هایی که منجر به کشتار در این روز شد، بعد از ساعت یک یا دو بعد از ظهر اتفاق افتاده باشد، که درگیری شدت گرفت.

اولین کسانی که تو شکم سربازان می رفتند، نیروهای وابسته به سازمان مجاهدین خلق ایران بودند، که اکنون آنها را منافقین می نامند، مردم عادی جرات این کارها را نداشتند، اما نیروهای سازمان مجاهدین هم مسلح بودند، و هم انگار برای این کارها آموزش دیده بودند، هم بلد بودند که باید چه کنند، و چه نکنند. و البته بعدها هم همین ها بودند که پادگان ها و کلانتری ها را خلع سلاح کردند. من خودم این را به چشم خود دیدم که چطور کلانتری خیابان پنجم نیرو هوایی که در محل ما قرار داشت، توسط آنان خلع سلاح شد، برای مدت ها تیراندازی و درگیری بین آنان در جریان بود، مادرم هم در اینجا شاهد این درگیری از 500 متری بود، من هرچه کردم نتوانستم او را متقاعد کنم که صحنه درگیری را ترک کند. و به نظرم همین افراد مجاهدین و گروه های سیاسی بودند که درگیری های روز 17 شهریور را هم به تنش بیشتر می کشاندند، تا درگیری ها اوج گرفته و احتمالا به کشتار ختم شد.

آن موقع ها این نوع درگیری های منجر به کُشت و کشتار، اصلا رسم و معمول هم نبود، و مردم با این نوع درگیری ها آشنا هم نبودند، وسایل ارتباط جمعی هم مثل شبکه های اجتماعی الان نبود، که مردم از وضع خودشان باخبر شوند، مردم در اینگونه مسایل خیلی ناآگاه بودند، و نیروهای همین نوع گروه های سیاسی بودند که به این امور آگاه، و بلد بودند باید چه کنند. اعضای سازمان های کمونیستی هم فعال بودند که می رفتند روسیه آموزش می دیدند، و در این گونه تجمع ها برنامه ی خاص خود را داشتند، مردم عادی برنامه و اهداف روشنی در این اعتراضات نداشتند، اصلا نمی دانستند که به دنبال چی هستند. گروه های کردی مثل کومله و دموکرات ها هم در راهپیمایی ها حضور داشتند، که آنها هم آموزش دیده بودند و هم می دانستند که چه کنند؛ اما مردم عادی که اکثریت حاضرین در این راهپیمایی ها را تشکیل می دادند، از این گونه مسائل بی اطلاع بودند.

مردم نه آقای خمینی را می شناختند و نه فرد دیگری از این دست را، بعدها بود که در راهپیمایی ها اسم او تکرار شد و او را شناختیم، بعدها بود که متوجه شدیم ایشان به نوعی مکتب سیاسی و فکری شیخ فضل الله نوری در مشروطه مشروعه را دنبال می کند، شیخ فضل الله نوری در مخالفت با نهضت مشروطیت ایستاد، و برای سد نمودن پیروزی مشروطه خواهان در کنار محمد علی شاه قاجار با مشروطه به مقابله برخاست، و تنها بعد از شکست عناصر ضد مشروطه و سلطنت طلبان قاجاری بود که، به خاطر اقدام و حمایتش از عناصر ضد مشروطه، در کنار محمد علی شاه قاجار (فرزند مظفرالدین شاه)، و به توپ بستن مجلس مشروطه و...، توسط مشروطه خواهان و... دستگیر و توسط علمای نجف در تهران محاکمه و به جرم محاربه با حکم خدا اعدام شد،

این در حالی بود که محمد علی شاه در برخورد با مشروطه خواهان تاریخ جنایتباری را مرتکب شد که داستان عاشورای تبریز تن هر ایرانی را می لرزاند، مردم تبریز برای دفاع از مشروطه یک سال مقاومت کردند، سی هزار سپاه محمد علی شاهی که برای شکست مبارزین مشروطه خواه به تبریز حمله کردند، کاری از پیش نبرده و شکست خوردند، محمد علی شاه سپاهیانی از اردبیل، کردستان و... به سمت این شهر مقاوم گسیل داشت، شهر را یک سال محاصره کردند، در این یک سال حتی آذوقه اجازه ندادند به شهر وارد شود، شرور ترین افراد را برای غارت و چپاول تبریز اعزام داشت که به ناموس و مال مردم رحم نکردند، گرسنگی مردم تبریز که همچنان مقاومت می کرد به حدی بود که از گوشت جنازه های مردگان خود تغذیه می کردند، داستان غمبار تبریز در این یک سال که با سپاه محمد علی شاه مبارزه کردند را باید خواند، اطلاع از آنچه بر مردم تبریز و دیگر شهرهای ایران رفت، خون به دل هر انسان آزاده ایی خواهد کرد، و این مردم ایستادند و قرمانان مشروطه خواه تبریز بالاخره موفق شدند نیروهای دیکتاتوری محمد علی شاهی که مورد حمایت علمایی همچون شیخ فضل الله نوری بودند را شکست دهند و ایران را از استبداد قجری نجات دهند، بعد از این پیروزی بود که عده ایی از علمای نجف در واکنش به آنچه بر مردم ایران در این دوره سیاه رفت، مسببان این حرکت را محاکمه کرده، شیخ فضل الله را به جرم محاربه با خدا، در تهران اعدام کردند.

ما در آن زمان بر موج انقلابی سوار شدیم که نه می دانستیم چه کسی این موج را بلند کرد، و یا این موج بر چه ایده ایی سوار بود، و بر چه نتایجی ختم خواهد شد، در حالی که من خود حدود 28 سال داشتم و دیپلمه هم بودم، و برادرم هم دانشگاهی بود، این چنین بر آنچه بر کشور می گذشت، بی اطلاع بودیم، فقط دنبال روی می کردیم، می گفتند اعتصاب کنید، کارخانه خود را می بستیم، جمعه که در میدان ژاله تجمع داشتیم، بلافاصله سوال می کردیم، خوب! تظاهرات بعدی کجا و چه موقع خواهد بود و... تا شرکت کنیم؛ حال شما حساب کنید افراد بی سواد، و در شهرستان ها و دیگر نقاط کشور، در چه سطحی از آگاهی قرار داشتند.

بیشتر برنامه ریزی و راهبری حرکات اعتراضی بر عهده گروه های سیاسی همچون چریک های فدایی خلق و  سازمان مجاهدین خلق و... بود، و آنان تنها کسانی بودند که می دانستند چه می کنند، برای ما ظهور آقای خمینی مثل رئیس جمهور شدن همین آقای احمدی نژاد بود که نامی از ایشان نبود، اما به سرعت این نام آمد و مشهور شد و بر کرسی ریاست جمهوری نشست، در مقابل گروه های کمونیستی و مجاهدین در مبارزه خیلی ریشه دارتر و مشهورتر بودند، یادم هست در همان، روزهایی که رژیم پهلوی دیگر آنقدر ضعیف شده بود که توانایی حفظ مراکز نظامی و زندان ها را هم نداشت، عده ایی به زندان ها حمله کردند، و درب زندان را شکستند و زندانیان را آزاد کردند، در همان روزها برای انجام کاری، عازم شهر رشت بودم، که دیدم  7 یا 5 کیلومتری رشت مردم زیادی با گل و شیرینی و گاو و گوسفند در کنار جاده ورودی به شهر ایستاده و منتظرند، و در حاشیه جاده صف کشیده اند، کنجکاو شدم که چه کسی قرار است وارد رشت شود، ایستادم و سوال کردم، گفتند تعدادی از مبارزین زندانی، بعد از سال ها زندان، آزاد شده و از تهران می آیند، سه ربع بعد، حدود 15 دستگاه اتومبیل چراغ روشن آمدند، اسم آن زندانیان سیاسی که آزاد شده بودند را یادم رفته، ولی بعد متوجه شدم که چند تن از نیروهای رهبری گروه های چپ کمونیستی هستند که برای سال ها در زندان بوده و اکنون از زندان ها گریخته و عازم شهر خود هستند، و مردم چند کیلومتر صف بسته اند که از آن ها با گل و شیرینی و قربانی گاو و گوسفند، استقبال کنند.

به این نفوذ کمونیست ها در منطقه گیلان نباید متعجب بود! این استقبال به علت نفوذ عمیقی بود که کمونیست ها در این منطقه داشتند، چرا که در حدود شهریور 1320 و... روسیه ایران را، سال ها بعد از انعقاد قراردادهای ترکمنچای و گلستان، دوباره از سمت شمال اشغال کرده، و به دنبال تشکیل جمهوری دموکراتیک خلق گیلان بود، و این مناطق را می خواست جزو اقمار خود نگه دارد و از ایران دوباره جدا کند، و نیروهای اشغالگر قصد خروج از ایران را هم نداشتند، و به دلیل همین اشغالگری ها و... گروه های کمونیستی در این منطقه نفوذ زیادی یافتند و من به چشم خود دیدم که مردم چطور از آنان استقبال باشکوهی می کردند،

این استقبال مرا به یاد دیدار شاه با احمد کسروی می اندازد که، وقتی احمد کسروی از او در این ملاقات خواست که روحانیون دوری کند و آنان را از دربار خود دور کند، زیرا آنها را خطرناک می دانست، اما محمد رضا به او گفته بود مشکل بزرگ کشور اکنون چپی ها و کمونیست ها، هستند که از ناحیه روسیه حمایت می شوند، فعلا اولویت اول کشور دفع خطر کمونیسم است، ولی کسروی این استدلال شاه را قبول نکرد و او را متوجه خطر روحانیت می کرد، اما محمد رضا گوش نکرد؛ این نفوذ روسیه و کمونیسم را در ایران من در همان روزهای اول انقلاب، در سال 1357 دیدم که چطور کیلومترها مردم برای استقبال از چند زندانی چپی ایستاده بودند. "

[1] - در انقلاب مردم اتحاد جماهیر شوروی علیه سلطه دیکتاتوری کمونیسم، در دهه آخر قرن بیستم، حتی مرزها نیز از خطر مصون نماند و علاوه بر از هم پاشیدن این اتحادیه، مرز کشورهای تحت سلطه نیز با کشتارهای بسیار جابجا شد.

[2] - رویداد ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ شناخته شده با نام «جمعه سیاه» که در برخی منابع از آن با عنوان «کشتار ۱۷ شهریور» نیز یاد می‌شود، رویدادی در جریان ناآرامی‌هایی بود که در نهایت به وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران انجامید. در تاریخ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ خورشیدی، تظاهرات مخالفین و انقلابیون در محلات جنوبی تهران، خیابان ژاله پیشین (خیابان مجاهدین اسلام کنونی) و میدان ژاله (میدان شهدا کنونی)، منجر به سرکوب خونین تظاهرکنندگان توسط نیروهای نظامی ارتش شاهنشاهی ایران شد. همچنین خاطراتی هم از غلامحسین ساعدی مبنی بر حضور تیراندازان عرب زبان در این تجمع نقل شده. ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ اغلب به عنوان آغاز پایان کار دودمان پهلوی ایران در نظر گرفته می‌شود که هر گونه امید به مصالحه میان انقلابیون و سلطنت‌طلبان را از میان برد. رویدادهای این روز عملاً امکان به ثمر رسیدن اصلاحات تدریجی، آرام و لیبرالی را ناممکن کرد. اگرچه مخالفان حکومت پهلوی از کشته شدن چند هزار نفر صحبت می‌کردند، اما بعدها مشخص شد که آمار رسمی و آنچه در اطلاعیه فرمانداری نظامی تهران درباره تعداد کشته‌ها ذکر شده بود، یعنی حدود ۸۷ نفر، درست بوده‌است. سال‌ها بعد نیز عماد الدین باقی با دسترسی به آمار بنیاد شهید انقلاب اسلامی و منابع دیگر، در پژوهشی تعداد کشته‌شدگان ۱۷ شهریور را ۸۸ نفر عنوان کرد که ۶۴ نفر آن‌ها در میدان ژاله کشته شدند.

صفحه1 از2

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در تو را به شب چگونه بجویم در این...
???????????? از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکني؟ گفت: با جمعے نشسته ام که آزار نميرسانند حسادت ن...
- یک نظز اضافه کرد در پایان سال خشن و جنایتبار 2024،...
چماق ترامپ علیه نتانیاهو! اعلام آتش‌بس بین اسرائیل و حماس در نوار غزه بسیار نزدیک به نظر می‌رسد. ...