توتالیتر، تمامیت خواهی مطلق در رهبری
  •  

25 آذر 1397
Author :  
آنچه من می گویم ببین و بگو ولا غیر

مقدمه من: خیلی جالب است که دیکتاتورترین سیستم های حکومتی، مدعی ترین در رابطه با احقاق حقوق مردم هستند، و بیشترین حقوق را از مردم سلب می کنند، جالب است که موسولینی نظام فاشیسم خود را جایگزین مناسب نظام های متکی بر مردم سالاری و دمکرات می دانست؛ او و هیتلر هر دو از تئوری سوسیالیسم، که باز یکی از تئوری های مدعی مردم و مردم گراست، استفاده کردند.

اینان کسانی اند که بیشترین شعار را به نفع مردم می دهند، و مردم در چنگال این نظامات قدرت تکان خوردن بدون اذن آنان را ندارند، و ساختار حاکمیت نیز طوری برنامه ریزی می شود که منویات دل رهبران، مهمترین برنامه کاری کارکنان حاکمیت باشد. و این مردم هستند که باید خود را با خواست رهبر چنین نظام هایی هماهنگ کنند، و حاکمیت اصلا لزومی به رصد و پیگیری خواست مردم نمی بیند، و در بیشتر موارد هم اگر خواسته از سوی مردم مطرح شود، درست عکس آن تصمیم گیری و عمل می شود، به طور غیر مستقیم این امر برای مردم روشن شود که نباید خواستی داشته باشند.

در حالی که تمام رسانه ها کنترل شده و در خدمت چنین نظام های هستند، همه خود را موظف می بینند گوش به دهان دهان پیشوا، جنبیدن هایش را هم گزارش کنند، و در جهت منویات دل او، حرکت خود را تنظیم نمایند، همین رسانه ها مهمترین خواسته های اعلام شده مردمی را نیز نادیده گرفته و سانسور می کنند و حتی به عکس آن عمل می شود، تا به مردم تفهیم نمایند، که خواسته ایی نداشته باشند، الا پیگیری خواست های پیشوا؛

اما برگردیم به بحث کتاب :

توتالیتاریانیسم را موسولینی (رهبر فاشیست ایتالیا) ابتدا وارد واژگان سیاسی کرد، که بیانگر تصمیمی است که "در صدد احاطه بر تمام شئون زندگی فرد می باشد". فاشیسم، نازیسم، استالینیسم که با کثرت گرایی و نظام های آزاد و مبتنی بر حاکمیت مردم، مخالفند و قدرت را به گونه ایی متمرکز در دست رهبر قرار می دهند، و با داشتن حزب واحد همچون ابزار بکارگیری این قدرت، در تمام شئون جامعه دخالت می ورزند، را حاکمیت توتالیتر گویند.

کمونیست این تلقی نسبت به خود را ناشی اختلافات ناشی از جنگ سرد می دانند، و حتی برخی از متفکرین مکتب فرانکفورت با دیدگاه های مارکسیستی، نیز موافق این همانی کمونیسم با حکومت توتالیتر نیستند. گرچه در این همانی کمونیسم و توتالیتر خدشه است، اما شواهد زیادی استالینیسم را با حاکمیت توتالیتر این همانی می کند. زیرا خصلت فراگیری و میل به کنترل و تسلط بر جوانب و شئون مختلف مردم عرصه فعالیت ها، چندان دور از این روش حکومتی نیست.

اما در مورد فاشیسم به رهبری موسولینی در ایتالیا، و نازیسم به رهبری هیتلر در آلمان، به عنوان نظام تمامیت خواه و توتالیتر، اجماع نسبی وجود دارد. آنتونی کوئینتن معتقد است که سیستم های توتالیتر در اساس بدیل و واکنشی نسبت به ناتوانی دمکراسی های پارلمانی است.

این آموزه بسیج گرا نیست و نمی خواهد توده ها را برای اهداف خاصی بسیج کند، بلکه به دنبال کنترل همه جوانب زندگی آنان است، در حالی که فاشیسم خصلت بسیج گرایی دارد. بدین ترتیب حاکمیت توتالیتر دست کم در ابتدا به ساکن، حالت تهاجمی ندارد، ولی هدف فاشیسم از بسیج گری تهاجم به دشمنان فرضی داخلی و خارجی است.

البته در نظام فاشیسم ایتالیا نیروی مذهبی کلیسا علیرغم همراهی، لیکن در آن منحل نشد و سرمایه داران و شرکت های بزرگ آلمان نیز باز اگرچه همراهی کردند، ولی در نظام نازی منحل نشدند.

افرادی مثل افلاطون، کالون، بدن، هابز، روسو و هگل به درجات مختلف از طرفداران نظام توتالیتر خوانده شدند. ارنست کاسیرر فیلسوف نوکانتی معاصر، در کتاب "افسانه دولت" منکر سنخیت اندیشه هگل با فاشیسم و نازیسم شد و معتقد است که با وجود جایگاه بسیار بلند دولت در آموزه هگلی، در نهایت دولت از نیروهای مقید کننده رها نیست، در حالی که دولت های فاشیستی و نازیستی میل به قید ناپذیری دارند. همچنین از نظر هگل سخت بتوان روح نهانی قانون ساز ملت را، با مصادیق اراده حزب، یا رهبر فاشیست و نازیست، توجیه کرد. میل توتالیتاریسم معاصر به یکنواختی و حذف اشکال فرهنگی و.. مخالف وحدت حقیقی ارگانیک (انداموار) هگلی است. و جایگاه عقل در نظام هگلی از وجوه ممیز با نظام های توتالیتر است، که مشترکا خصلت عقل گریزی دارند. لذا باید فاشیسم ایتالیا، نازیسم آلمان و در مقیاس کوچکتر رومانی و اسپانیا را با حکومت های استبدادی شرقی یکسان دید.

حکام حکومت های استبدادی شرقی حتی در صورت میل یا توان ساخت و پرداخت آموزه ای که بتواند مدعی فراگیری باشد، از امکانات فنی – علمی برای پوشش وجوه مختلف جامعه خود بی بهره یا کم بهره اند. در جوامع شرقی از جمله ایران، استبداد با همه تلاش های خود جهت سلطه گری از تعمیق خواست و اراده خود ناتوان بود. استبداد شرقی جدای از نهادینگی آن، به دلیل استمرار و ساخت این گونه جوامع، در سایر موارد، تا جایی موضوعیت داشت که فرد یا گروه یا نهاد مفروض، در معرض دسترسی مستقیم استبداد و مستبد قرار گیرد.

اگر سطح اطلاع رسانی و اطلاع یابی را با عوامل نسبتا در دسترس – به طور مثال رادیویی که بتواند امواج خبری را از نقاط مختلف دنیا به افراد برساند – وجود داشته باشد، امکان استقرار نظام های فراگیر کاهش می یابد. سطح فن آوری اطلاعاتی پیشرفته از عوامل منفی برای تحقق نظام های فراگیر است. در صورتی نظام های فراگیر توتالیتر امکان پذیرند که اطلاعات، اخبار، تبلیغات اغواها به شکل انحصاری یا نزدیک به انحصار در خدمت حکومت باشد. آنها در جایی موفق خواهند بود، که صاحب انحصار اطلاعات و تبلیغات در حد ممکن شوند.

فاشیسم و نازیسم با وجود به کارگیری شیوه های ارعاب و خشونت، نظام های استبدادی نبودند بلکه دارای پایگاه های اجتماعی و برخوردار از آموزه هایی بودند که به آنها موقعیت مسلط را می داد، که همین ارتباطات چند سویه تحلیل آنها را با مشکل روبرو ساخته است.

مدافعان مدل دمکراسی، مثل پوپر معتقدند که پیروزی در انتخابات تمامی وجه دمکراتیک نیست، بلکه امکان مستمر عزل قدرت مستقر، و جایگزینی آن با حزب یا گروه و یا فرد دیگر، با سازوکار انتخاباتی است که نظام دارنده آن را شایسته نام دمکراسی می نماید، چرا که هیتلر با انتخابات در راس قدرت قرار گرفت و هرگز دیگر از قدرت کنار نرفت، تا اینکه یک دست خارجی او را برکنار کرد.

موسولینی (که خود یک نظام اقتدارگرای توتالیتر را بنا نهاد)، معتقد بود نظامات لیبرال کلاسیک، وظیفه تاریخی خود را که اعتراض علیه دولت های مطلقه بود، به پایان رسانده و حال جای خود را باید به دولتی که دیگر بیانی از خوداکاهی و اراده مردم است، بسپارد! فرد از نظر موسولینی تنها در جهت هماهنگی با دولت (حاکمیت) موضوعیت دارد. نظام های فاشیستی و نازیستی، مصرانه خواهان در اختیار گرفتن نهادها و سازمان های کارگری همچون ابزار حکومتی بودند. 

 موسولینی فاشیسم را گونه ای از زندگی توام با الهامات اخلاقی و مذهبی تصویر می کرد که نه تنها یک نظام حکومتی، که حتی عالی ترین نظام فکری است. او فاشیسم را مظهر آزادی، و یک اروپای فاشیستی را جایگزین مناسبی برای نظام های لیبرال - دمکرات متکی بر ناظامات انتخابی می دانست.

کتاب نبرد من را که هیتلر در زندان نوشت، بعدها شاخصه های کلی دولت او را سرفصل های همین کتاب تعیین کرد، که شامل اصلاح نژاد ژرمن و لزوم وحدت نژادی، جایگزینی حقوق رومی – ماتریالیستی با حقوق آلمانی، تصویری از مسیحیت مثبت که در خدمت اهداف دولت نازی قرار داشته باشد، بودند.

از نظر هیتلر نیز دولت نازی بر خلاف دولت های لیبرالی که خالی از ارزش های اخلاقی بودند، رسالت بازسازی اخلاقی – فرهنگی آلمان ها و تحقق برتری آنها بر دیگر ملت ها را تحت لوای اعتقاد به پیشوا و رهبر بر عهده داشت.

سوسیالیسم هیتلری در ستیز با سوسیالیسم کمونیستی و نوع بلشویکی آن بود. آنچه مسلم است شرایط بعد از جنگ جهانی اول شرایط را برای سوسیالیست ها مهیا کرد که قدرت گیرند. اگرچه فاشیسم و نازیسم را ترفندی سرمایه دارانه برای ممانعت از پیروزی جنبش های کارگری و سوسیالیستی تفسیر کردند. البته تفکرات پیچیده تر مایل بود به جای دل بستن به طرح توطئه و ترفند سرمایه دارانه، به تحلیل شرایط عینی اقتصادی – اجتماعی با دیدی تاریخی بپردازد، و به وجود آمدن این نظامات توتالیتر را ناشی از شرایط اقتصادی کشورهای درگیر تفسیر کند و از تئوری های توطئه گرایانه خودداری کنند، متفکرین مکتب فرانکفورت از این دسته بودند.

برینگتون مور فاشیسم را گونه ایی انقلاب از بالا می داند که وقتی تلاش های دموکراتیک برای نوسازی بی اثر است یا انقلاب دهقانی مجالی نمی یابد، ظهور می کند.

مانس اشپربر در کتاب خود به نام قطره اشکی در اقیانوس در بررسی قدرت تنها متوجه جبار نبود، بلکه وی معتقد بود که مردم معطوف به جبار نیز میل به قهر و خشونت و سرسپردگی دارند، هر چند یکایک آنان این خشونت را در زندگی شخصی خود پذیرا نیستند.

اریک فروم در کتاب "گریز از آزادی" به عنوان یک روانشناس مکتب فرانکفورت، از دیدگاه روانشناسی نشان می دهد که چطور مسولیت سنگین پذیرش آزادی به وسیله انسان ها رها شده، و جای خود را به نیروی تخریب داد. او معتقد بود که برای فهم این امر با استفاده از دیدگاه روانشناسی در متن اقتصادی – اجتماعی است که فهم چنین پدیده ایی میسر می شود.

فروم در کتاب "آناتومی ویرانسازی" جبار (هیتلر) را "پرخاشجویی بدخیم" که میل به نابود سازی و تسلط کامل دارد، شناسایی کرد. البته هورکهایمر و پولک دیگر اعضای مکتب فرانکفورت نازیسم را در متن تحولات اجتماعی مطالعه کرد و به این نتیجه رسید که "اولویت سیاست به اقتصاد" مشخصه اصلی این نظام هاست.

میهالی وایدا از مجارها و از شاگردان لوکاچ، فاشیسم را یک جنبش توده ایی ارزیابی می کند و آنرا نتیجه وضعیت بحران می داند. او معتقد است فاشیسم با پیش کشیدن ناسیونالیسم سعی دارد وجه دمکراتیک به خود بدهد، و او نیز به وضعیت دو قطبی دوست و دشمن تاکید می کند.

مانفرد بوک معتقد است ساخت دولت فاشیستی در اساس متکی به وفاداری به رهبری است.

کارل فردریش و برژینسکی از لیبرال دمکرات ها، به شش ویژگی اشاره می کند که شامل  الف) یک حزب واحد با رهبر کاریزما      ب) وجود یک ایدئولوژی رسمی     ج) کنترل حزب بر رسانه های همگانی    د) کنترل حزب بر سلاح        ه) وجود نظام تروریستی و کنترل پلیسی     و) کنترل حزبی بر اقتصاد   

لئوناردو شاپیرو معتقد است که باید میان صفات و ویژگی های توتالیتاریانیسم مانند اصالت رهبری، ممیزی زندگی شخصی، انقیاد نظام قضایی به قدرت مستقر، با ارکان و سازمان های توتالیتاریستی تفاوت نهاد.

به عقیده هانا آرنت یکی از مهمترین موانع توتالیتر وجود افراد یا گروه هایی با موجودیت متفاوت و منفک از قدرت حاکم است. وی ویژگی اصلی انسان توده ایی را سنگدلی یا واپسگرایی نمی داند، بلکه انزوا و ندانستن روابط اجتماعی بهنجار می داند.

آرنت سازمان های توتالیتر را نیز مد نظر قرار داده و عنوان می دارد، هدف این سازمان ها قبل از تسلط جنبش های توتالیتر بر قدرت، در رقابت با سازمان های قانونی شکل گرفته، نوعی آمادگی برای خیز به سوی قدرت و سپس انحلال سازمان ها و نهاد های قانونی با برقرار کردن وضعیت های موازی بین سازمان های قانونی و توتالیتر برای تسلط هر چه بیشتر نظام توتالیتر است. سازمان جوانان و شبه نظامیان یا همان میلیشیا از این نوع سازمان ها هستند. در شکل گیری این سازمان ها اتحاد بسیار مهم است و آرنت آن را پیوند نخبگان با اوباش می خواند. اوباش مستعد جذب به نظام های توتالیترند، در حالی که توده ها را باید با تبلیغات جذب جنبش نمود.

از نظر آرنت یک رهبر توتالیتر در اساس کارگزار توده های تحت رهبری است. به عبارت دیگر میان توده ها و رهبر وابستگی متقابل وجود دارد. توده ها بدون رهبر و پیشوا نمود خارجی شان را از دست می دهند و رهبر نیز بدون توده ها یک موجود فاقد هستی است.

 منبع: برگرفته از کتاب "اندیشه های سیاسی در قرن بیستم" نوشته دکتر حاتم قادری ، تهران، سمت ، 1380     

انحصار در کنترل رسانه ها

انحصار در کنترل و توزیع آگاهی 

نتایج انتخابات در راستای خواست پیشوا

  نتایج انتخابات در راستای خواست پیشوا

سیستم او و سیستم مقابله با او

سیستم راهبری او و روش مقابله با او

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (5)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

جباریت، محصول توده‌های جبار
محسن رنانی
این نوروز توفیق یافتم خواندن کتاب «نقد و تحلیل جباریت» نوشته «مانس اشپربر» را تمام کنم.
این روانشناس آلمانی این کتاب را در سن ۳۲ سالگی و در دهه ۳۰ میلادی پیش از آنکه هیتلر جهان را به کام جنگ جهانی دوم بکشاند، نگاشته است. او حتی در کتاب خود از روی تحلیل روانی رفتار دیکتاتورها، پیش‌بینی کرده است که کسی مثل هیتلر سرانجام خودکشی خواهد کرد. وقتی این کتاب منتشر شد نویسنده‌اش نه تنها مجبور شد برای مصون ماندن از خشم نازیها به زندگی پنهانی روی آورد بلکه حتی کمونیست‌ های پیرو استالین نیز خواندن این کتاب را ممنوع کردند.
این کتاب توسط کریم قصیم به زبان فارسی ترجمه و درسال۱۳۶۳ توسط انتشارات دماوند به چاپ رسیده است. انتشارات دماوند در سال ۶۴ تعطیل شد.
اشپربر در این کتاب که متنی بسیار روان و جذاب دارد، با تحلیل روانشناختی شخصیت و رفتار جباران نشان می‌دهد که جباران به خودی خود جبار نمی‌شوند بلکه آنها محصول رفتار توده‌هایی هستند که خلق‌ و خوی جباریت بخشی از وجود آنهاست. برای آن که جباریت و دیکتاتوری برای همیشه از جامعه‌ای رخت بربندد باید روحیه جباریت توده‌ها از بین برود (یادمان نرود که ما ایرانی‌ها رابطه خوبی با موجودات ضعیف تر از خودمان نداریم. ببینید بچه هایمان خیلی راحت به سوی گربه‌ها و سگ‌ها سنگ می‌اندازند، سوارها به پیاده‌ها رحم نمی‌کنند، همه‌مان در موضع شغلی خودمان حکومت می‌کنیم. بقال حاکم است، نانوا حاکم است، رانند تاکسی حاکم است. مامور پلیس و قاضی و همه‌‌ و همه در موضع شغلی خود می‌خواهیم حکومت کنیم. وقتی در خیابان دزد را می‌گیریم به جای آن که تحویل پلیس‌‌اش بدهیم اول به او کتک مفصلی می‌زنیم، پلیس‌مان وقتی خطاکاری را دستگیر می‌کند اول او را می‌زند و این مثالها الی‌ ماشاء‌ الله وجود دارد. این‌ها همه نشانه‌ های جباریت نهفته‌ای است که در همه ما وجود دارد).
اشپربر نشان می‌دهد که چگونه شخصیت روانی یک جبار به تدریج و در طول زمان تحول می‌یابد و او را از یک زندگی معمولی محروم می‌کند بگونه‌ای که جبار به تدریج دچار سادیسم (دیگر آزاری) و در مراحل بعدی دچار مازوخیسم (خود آزاری) می‌شود.
در واقع از نظر اشپربر،جباران بیمارانی هستند که بیماری‌شان در هیاهوی توده‌ها، برای خود - شان و برای دیگران مخفی میماند و به همین علت فرصت درمان نیز از آنها ستانده می‌شود.
اشپربر با دسته بندی انواع ترس نشان می‌دهد که جباران دچار «ترس تهاجمی» هستند و در واقع بخش بزرگی از رفتار آنها ناشی از این نوع ترس است. اشپربر معتقد است اعتیاد به دشمن تراشی و ایده «دشمن انگاری هر کس با ما نیست» از سوی جباران محصول ترس عمیقی است که در وجود آنها نهفته است. او از قول افلاطون می‌نویسد «هر کس می‌تواند شایسته صفت شجاع باشد الا فرد جبار». و بعد خودش به زیبایی و با تحلیل روانشناختی نشان می‌دهد که این سخن افلاطون چقدر دقیق است. در واقع نشان می‌دهد که جباریت ویژگی است که جایگزین فقدان شجاعت می‌شود. و این رفتار در همه سطوح قدرت (پدر، معلم، رئیس اداره، پلیس محله و ....) نمود دارد. اما وقتی احاد توده های شخصیتاً جبار در عالم واقع با یکی از جباران همراهی می‌کنند و او را حمایت می‌کنند، از او یک حاکم به تمام معنی دیکتاتور می‌سازند.
اشپربر نشان می‌دهد که چگونه ترس در طول زمان به نفرت تبدیل می‌شود و آنگاه توده‌ها برای ارضای حس نفرتشان از عده‌ای، جباری را یاری می‌کنند تا آنان را نابود کند. و بعد دوباره زمانی می‌رسد که توده‌‌ها به علت نفرت از همین جبار، او را به کمک جبار دیگری به چوبه‌دار می‌سپارند.
او به زیبایی نشان می‌دهد که چگونه جباران با ساده کرده مسائل پیچیده زندگی، راه ‌‌حل‌های عامه پسند ــ اما غیر قابل اجرا ــ می‌دهند و اصلا هم نگران عدم قابلیت اجرای این ایده‌های خود نیستند چرا که آموخته اند وقتی راه حل‌شان به نتیجه نرسید به‌ راحتی می‌توانند با انداختن مسئولیت این ناکامی ‌به گردن دیگران (دشمنان فرضی)، این ناکامی را تبدیل به فرصتی کنند تا نشان دهند که دشمنان‌شان چقدر قدرتمند‌اند و نمی‌گذارند تا آنها به اهدافشان برسند.
اشپربر البته تحلیل‌اش را معطوف به شخصیت سیاسی خاصی نمی‌کند اما برخی مثال‌هایش را از رفتار دیکتاتورهای زمانه‌اش (استالین و هیتلر) می‌آورد.
بااین‌حال، زیبایی این کتاب به این است که وقتی نام هیتلر و استالین را حذف می‌کنیم و نام هر دیکتاتور دیگری را می‌گذاریم می‌بینیم چقدر تحلیل تازه است، گویا اشپربر آن را همین دیروز و برای تحلیل رفتار دیکتاتورهای این زمانه نوشته است.
پیشنهاد میکنم قبل از نام مقامات سیاسی، نام خود را در متن قرار دهیم و بینیم چقدر لایق لقب «جبار» هستیم.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

از دموکراسی‌سازیِ آتنی تا دموکراسی‌بازیِ روسی؛ نگاهی به اصلاحات قانون اساسی در روسیه Posted: 11 Jul 2020 11:45 AM PDT سعید رضادوست

۱. هانا آرنت در کتابِ «ریشه‌های توتالیتاریسم» با تفکیکِ استبداد از توتالیتاریسم تأکید می‌کند «استبداد یک صورت سیاسی است که شبیه به برهوت است و واجد شرایطی است که زندگی انسان را دشوار می‌کند. امّا توتالیتاریسم یک “توفان شن” است که همه‌ی زندگی را مدفون و جهان را خفه و محو و نابود می‌کند.» واتسلاو هاول با فرارفتن از اندیشه‌ی آرنت، از ایده‌ی «پساتوتالیتاریسم» پرده برمی‌دارد که تردستانه رویّه‌ی دموکراسی را به بازی گرفته و اقتدارگرایان را بر صدر می‌نشاند. نظامی که در قالب «یک دیکتاتوریِ بروکراسیِ سیاسی» می‌خواهد جامعه را از نظر اقتصادی و اجتماعی یکدست و همسان کند. نظامِ پساتوتالیتر خواهان «وانهادن عقل و وجدان به مرجعی بالاتر» بوده و به صراحت مدّعی است که «صاحبِ قدرت، صاحبِ حقیقت هم هست.» نظامِ پساتوتالیتر، ابتدا “مردم” را به “ملّت” بدل می‌کند و سپس با ادّعای نمایندگیِ انحصاری از جانب این ملّت سخن می‌گوید و برای هر فرد نقشی ویژه معیّن می‌سازد. حال اگر فردی از گلیمِ نقشِ تعیین شده‌اش گامی فراتر بگذارد، متعدّی به حریمِ نظام شمرده می‌شود و باید مجازات گردد زیرا هرگونه تعدّی و نادیده‌انگاریِ مرزهای از پیش تعیین شده، انکارِ حقیقیِ نظام به حساب می‌آید.

۲. ولادیمیر پوتین در سن ۶۷ سالگی و در حالی که دو دهه است به عنوان رئیس‌جمهور یا نخست‌وزیر قدرت را در روسیه به انحصار خویش درآورده، طی برگزاری یک همه‌پرسی موفق شد اصلاحاتِ مورد نظر خویش در قانون اساسی را به رأی بگذارد و زمینه را برای تداومِ قدرتِ انحصاری‌اش برای ۱۶ سال دیگر نیز به دست آورد. بدین‌ترتیب او با تکیه بر این‌که بیش از ۷۸ درصد شرکت‌کنندگان در این همه‌پرسی به اصلاحاتِ مورد نظر او رأی داده‌اند، جوازِ تمدید حضورش را بر منصبِ قدرت تا سال ۲۰۳۶ به دست آورد. در خبرها گفته شده است که همزمان با برگزاری این همه‌پرسی، به دستور پوتین به تمامی خانواده‌هایی که دارای فرزند هستند ۱۰ هزار روبل(معادل ۱۴۰ دلار) پرداخت شده است. امّا اگر حتی این شبهه‌ی توزیع پول به قصد تأثیرگذاری بر نتیجه‌ی انتخابات نیز نبود، آیا همه‌پرسیِ مزبور از وجاهتِ حقوقی برخوردار بوده است؟

۳. برجسته‌ترین نماد دموکراسی، مراجعه به آرای عمومی است. از این راه، کوشش می‌شود تا همه‌ی شهروندان در ساختِ قدرت احساس مشارکت کنند و حق تعیین سرنوشت خویش را داشته باشند. رأی‌گیری، نماد برگزیدن رویّه‌ای دموکراتیک است اما نمی‌توان وجود دموکراسی را به صرفِ انجام رأی‌گیری فروکاست. رأی‌گیریِ دموکراتیک بیش از آن‌که یک فرم باشد، راهی است برای نشان دادن اراده‌ی اکثریّتی که خواسته‌هایی مبتنی بر حقوق، عدالت و انصاف دارند. رأی‌گیری پشتوانه‌ای است برای استقرار و استمرارِ حکومتِ قانون و حکومتِ قانون تبدیلِ قدرت به صلاحیتی نهادین است که به وسیله‌ی حقوق، محدود و محصور شده باشد. فلسفه‌ی حکومتِ قانون، محدودتر و پاسخ‌گو ساختنِ قدرتِ دولت‌هاست. دولت‌هایی که «شرّ لازم» به شمار می‌آیند. از یک‌سو نمی‌توان حکم به بی‌دولتی در جوامعِ مدرن داد و از دیگرسو باید در راستای محدودسازی و پاسخ‌گویی و مسئولیّت‌پذیری این دولت‌ها گام برداشت.

۴. یکی از پیش‌فرض‌های حقوق اساسی «اصل تناوب قدرت» و «محدودیت دوره‌ی زمام‌داری» است. بدین معنی که طول دوره‌ی زمام‌داری هر شخصِ حاکم باید محدود به زمانی معقول و مشخص باشد تا گمان نرود که او با یک‌بار دست‌یافتن به کرسی قدرت می‌تواند ریشه‌اش را چنان در خاکِ آرزوهایش فرو برد که هیچ‌کس را یارای درآوردنش نباشد. از جمله ویژگی‌های نظام‌های پوپولیستی همین است که مدعی‌اند با تکیه بر آرای عمومی به حکومت مشغول‌اند، حال آن‌که ایشان با «ربودن تشکیلاتِ دولتی» و با تکیه‌ی بر رأی‌گیریِ فرمالیته، «سرکوب نظام‌مند جامعه‌ی مدنی» و «ادّعای انحصاریِ نمایندگی از سوی مردم»، گویِ قدرت را بی حد و مرز در دستان‌شان گرفته‌اند تا هرگونه که اراده کنند آن را به گردش در‌آورند. جالب این‌جاست که اگر ناظری از بیرون به این حکومت‌ها بنگرد هیچ‌گاه درنمی‌یابد سبب نالشِ همواره‌ی مردم چنین جامعه‌ای چیست و چرا از دستِ حاکمانِ اقتدارگرای‌شان به ستوه آمده‌اند. چرا که ایشان تمام ظواهرِ دموکراسی همچون رأی‌گیری، انتخاباتِ مکرر، مجلس نمایندگان، نهاد ریاست‌جمهوری و … را در اختیار دارند اما با این وجود از توسعه‌ی همه‌جانبه‌ی برآمده از رویه‌ی دموکراتیک بی‌بهره مانده‌اند. پاسخ در نبودِ «حکومتِ قانون» است. حکومتِ قانون، اجازه نمی‌دهد دموکراسی به بازیچه‌ی اقتدارگرایان بدل شود و چنان‌که در نوشتاری دیگر آورده‌ام نمی‌گذارد پدیده‌ی «دموکتاتوری» به وجود آید. دموکراسی‌هایی که به دردِ حفظ ظاهرِ دیکتاتورها می‌خورد.

۵. همه‌پرسیِ اخیر در روسیه، چیزی نیست مگر گامی بلند در راستای یکدست‌تر ساختن آن جامعه و پیش تاختن در جاده‌ی دموکتاتوری.

روسیه اکنون بدل به جامعه‌ای «پساتوتالیتر» شده است و پوتین با بدل ساختنِ «مردم» به «ملّت»، ادعای نمایندگیِ انحصاری از سوی ایشان را دارد. او با اصلاح قانون اساسی بر اساس پسندِ خویش و فراهم‌ساختنِ امکان حضورش تا ۱۶ سال دیگر در منصب ریاست جمهوری، اصول «تناوب قدرت»، «محدودیت دوره‌ی زمام‌داری» و «حکومت قانون» را به کلی زیر پا گذاشته و از دموکراسی چیزی جز پوسته‌ای خشک باقی نگذاشته است. در چنین وضعیتی دموکراسی بدل به ملعبه‌ای شده است در اختیار بازی‌گردانان. در مدلِ «دموکراسی‌بازیِ روسی»، مردم «زیرِ سقفِ دروغ»، می‌مانند، می‌میرند و می‌پوسند. چه ۷۸ درصد رأیِ موافق برای اصلاحاتش گرفته شود و چه افزون بر آن!

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

سیکل معیوب سیستم فاشیستی بر خصلت مردم جامعه و مردم جامعه بر دوام و بقای سیستم

Posted: 11 Jul 2020 11:46 AM PDT

ستاره جلالی

فاشیست بودن یک جامعه نشان از مستعد بودن اعضای آن به خصوصیاتی چون خودخواهی، خشونت، بی‌رحمی و رذالت است.
همانطور که میلان کوندرا رمان‌نویس مطرح چکسلواکی در کتاب “عشق‌های خنده‌دار” به آن تاکید دارد؛ “نظام سیاسی نمیتواند کاری فراتر از قابلیت‌های اعضای جامعه خود انجام دهد” در واقع “اگر انسان توانایی کشتن نداشت هیچ رژیم سیاسی نمیتوانست جنگ راه بیندازد”. پس نباید به راحتی از نشانه‌های فاشیست بودن جامعه‌ای که زیر سلطه سیستمی فاشیست قرار گرفته، بگذریم.
افراد این جامعه هستند که تعیین می‌کنند شرایط سیاسی آن چه مسیری را طی کند، اکثریت با درجا زدن، عقب ماندگی، بی سوادی، خشونت و خودخواهی باعث استقرار رژیم‌های فاسد و ناسالم می‌شوند، افراد بیمار یک جامعه قادر به تشخیص قسمت‌های ناسالم و معیوب اجتماع خود نیستند چرا که این وجه تاریک اجتماع قسمت بنیادین درونی خود آنهاست، پس برایشان دزدی، خشونت، سلطه‌گری و اعمالی از این دست غریبه و نامناسب نیست.

افراد جامعه هستند که در ابتدا باید برای داشتن نظام‌های سیاسی سالم لایق باشند؛ بدون شک اکثریت یک جامعه تعیین‌کننده و زمینه‌ساز بستری برای شکل گرفتن نظام‌های سیاسی سالم یا ناسالم به شکل‌های مختلف است و دست کم اگر نقش افراد در پیدایش حاکمیت کم‌رنگ باشد در دوام و ماندگاری نظام بی‌تردید بسیار پر رنگ است.

از طرفی چون نظام فاشیستی نظامی است که پاداش را نصیب دروغگوها، بی‌رحم‌ها و سواستفاده‌گران جامعه می‌کند، صداقت و درستکاری در این جامعه رفتاری است که باعث عدم پیشرفت و بازنده بودن افراد می‌شود؛ به نوعی افراد درستکار و فداکار تباه‌شدگان این سیستم خواهند بود و یا آنها نیز پس از شکست‌های پی در پی به تدریج خود را با شرایط ناسالم وفق داده و جزئی از دیگران می‌شوند و ‌کم‌کم می‌آموزند که این تنها شانس برنده بودن است.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

دیکتاتورها اعتیاد به دشمن تراشی دارند! Posted: 25 Mar 2020 08:05 AM PD محسن رنانی

این نوروز توفیق یافتم تا خواندن کتاب “نقد و تحلیل جباریت” نوشته مانس اشپربر را تمام کنم، این روانشناس آلمانی این کتاب را پیش از آنکه هیتلر جهان را به کام جنگ جهانی دوم بکشاند، نگاشته و حتی در کتاب خود از روی تحلیل روانی رفتار دیکتاتورها، پیش‌بینی کرده است که کسی مثل هیتلر سرانجام خودکشی خواهد کرد!
اشپربر نشان می‌دهد که چگونه شخصیت روانی یک جبار به تدریج و در طول زمان تحول می‌یابد به‌گونه‌ای که جبار به تدریج دچار سادیسم (دیگر آزاری) و در مراحل بعدی دچار مازوخیسم (خودآزاری) می‌شود.
در واقع از نظر اشپربر، جباران بیمارانی هستند که بیماری‌شان در هیاهوی توده‌ها، برای خودشان و برای دیگران مخفی می‌ماند و به همین علت فرصت درمان نیز از آنها ستانده می‌شود!
اشپربر معتقد است اعتیاد به دشمن تراشی و ایده “دشمن انگاری هر کس با ما نیست” از سوی جباران محصول ترس عمیقی است که در وجود آنها نهفته است.
او از قول افلاطون می‌نویسد: هر کس می‌تواند شایسته صفت شجاع باشد الا فرد جبار!
اشپربر نشان می‌دهد که چگونه ترس در طول زمان به نفرت تبدیل می‌شود و آنگاه توده‌ها برای ارضای حس نفرتشان از عده‌ای، جباری را یاری می‌کنند تا آنان را نابود کند و بعد دوباره زمانی می‌رسد که توده‌‌ها به علت نفرت از همین جبار، او را به کمک جبار دیگری از میان برمیدارند!
او به زیبایی نشان می‌دهد که چگونه جباران با ساده کردن مسائل پیچیده زندگی، راه ‌‌حل‌های عامه پسند می‌دهند و اصلا هم نگران عدم قابلیت اجرای این ایده‌های خود نیستند چرا که آموخته اند وقتی راه حل‌شان به نتیجه نرسید به‌راحتی می‌توانند با انداختن مسئولیت این ناکامی ‌به گردن دشمنان فرضی به اهدافشان برسند!
اشپربر البته تحلیل‌اش را معطوف به شخصیت سیاسی خاصی نمی‌کند اما برخی مثال‌هایش را از رفتار دیکتاتورهای زمانه‌اش (استالین و هیتلر) می‌آورد.
بااین‌حال، زیبایی این کتاب به این است که وقتی نام هیتلر و استالین را حذف می‌کنیم و نام هر دیکتاتور دیگری را می‌گذاریم می‌بینیم چقدر تحلیل تازه است، گویا اشپربر آن را همین دیروز و برای تحلیل رفتار دیکتاتورها ی این زمانه نوشته است!

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

آزادی ازنوع فاشیستی..!

Posted: 03 Nov 2019 07:39 AM PST

حسن ماکیانی

فاشیسم اسطوره‌ای مرموزاست که ازغریوجمعیت وموج تظاهرات وغلغله سرودها، ولوله آهنگ‌ها ورنگ‌ها وشعارها مایه می گیرد و بایستی هیجانی کاذب همواره درروح مردم به وجودآید و آنان را هراز چندگاهی برانگیزد و درمیانشان شوروجذبه ای بیافریند و آموزه های آنان به مثابه یک بیماری واگیرداردرهمه اقشاروطبقات جامعه چنگ بیاندازد. آزادی دریک نظام فاشیستی نمی تواند جایگاهی داشته باشد.

قرائت فاشیستی ازامرآزادی، قرائت های دیگر از آزادی را نمی پذیرد و تنها آن نوع آزادی را می پسندد که توسط پیشوا و یا حاکم حکومت تعریف شده ودراختیارمردم قراربگیرد و درواقع این حاکم است که تعیین می کند حوزه های آزادی تا کجا بایستی باشد.

موسولینی می گوید:«یگانه آزادی که می تواند حقیقی باشد، آزادی حاکمیت و آزادی فرد درون حلقه حاکمیت است … و آزادی برای فرد درجهت هدف های حاکمیت است» (وینسنت اندرو، ایدئولوژی های مدرن سیاسی). آزادی ازنوع فاشیستی، به این مفهوم است که هرآزادی که حاکمیت تشخیص داد که می تواند سعادت بخش انسان ها باشد، همان بایستی به مرحله اجرا درآید و به غیراز آن دیگرهیچ نوع آزادی مفهوم ورسمیت ندارد. و دراین نوع تفکر فقط آزادی عمل حاکمیت معنی دارد ودراصل استثماره کننده آزادی، خودحاکمیت فاشیستی است.

تفکر فاشیستی آزادی های را قالب بندی کرده وبه مردم ارائه می دهند، تامردم نیز درآن چارچوبه ها حرکت کنند، و آزاد خواهند بود تا درراستای برآورده ساختن تفکرات فاشیستی از گفتارو کرداری که مورد تایید است استفاده کنند. تفکر فاشیستی برآن است که هرقدر حاکمیت نیرومندترگردد، آزادی عمل اوگسترده تر باشد، ومردم نیزمی توانند هرآنچه را که از طرف حاکمیت آزادشمرده شده است، انجام دهند و نه آنچه را که خود می پندارند و در راستای آزادی‌های سه گانه یعنی آزادی بیان، آزادی اجتماعات، آزادی زیستن است.

آزادی ازنوع فاشیستی، آزادی فردی نیست بلکه آزادی امت است، یعنی این که همه افراد، گروه ها و طبقات را درپس سپرآهنین حاکمیت، مقتدر و متحد می سازد. یعنی در واقع، آزادی فردی مانعی محکم وبزرگ برسرراه آزادی مدنظرفاشیسم است، زیرامردم را ازماموریت راستینشان، یعنی «ایمان آوردن، اطاعت کردن، جنگیدن»، منحرف می کند.

تمامی آزادهای سه گانه ازجمله آزادی بیان، آزادی اجتماعات و آزادی برای زیستن، آنگونه که فرد خود اختیار می کند، از نظر فاشیست ها همگی «آزادی هایی بیهوده اند» و یگانه آزادی اصیل ومهم ازنظرآنان، آزادی درخدمت به حاکمیت وشخص حاکم یا رهبراست.

پی نوشت: درایدئولوژی مدرن سیاسی، به جای کلمه «دولت» از «حاکمیت» استفاده شده است.

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...