جامعه ایران به لحاظ تاریخی دچار شکاف و دوگانگیِ بین قدرت و مردم بوده، و کم و زیاد این شکاف بین حاکمیت در راس هرم، و مردم در قاعده بزرگ آن وجود داشته است، گاهی این دو به هم نزدیک شده، و با مقبولیت و مشروعیت یافتن حاکمیت ها نزد مردم، جانبداری و حمایت مردمی از آنان افزایش یافت، و گاه با دوری این دو از هم، این شکاف چنان بزرگ شد، که به تغییرات اساسی در ساخت قدرت منجر گردید، آنچه در انقلاب 57 اتفاق افتاد، درست یا غلط، حاصل گسترش شکافی بود که بین مردم و حاکمیت عمیق گشت.

دنیا مدت هاست که پا در دوره مدرن [1] نهاده است، و لذا ملل مختلف، گاه اُفتان و خیزان و گاه چهارنعل به سوی پیشرفت و تعالی علمی، انسانی، اخلاقی، برخورداری از کرامت انسانی، حقوق بشر، حاکمیت قانون، برخورداری از آزادی و... پیش می روند، روندی که در نهایت دنیا را برای همه موجودات، در جهانی که همه در آن در خطرند، مناسبتر و قابل زیست تر خواهد کرد، و با غلبه عقل بر شور و تبعیت ایدئولوژیکی، گفتگو به جای جنگ های خانمان برانداز و...، دنیایی بهتر را در افق چشم انداز خود دارد، و البته نیز، با هر شکست و خسارتی که به جزایر مدرن بشری وارد می شود، یک دنیا نگران خود و (در یک پیوستگی جهانی شده) همدیگر می شوند.

 یکی از مشخصات دوره مدرن، پایبندی به مرزهای تعریف شده ی قانونی، حاکمیت نظم و قانون است، و مهمتر از همه اینکه مردم از دوره سنت خارج شده، از نقش سیاهی لشکرِ حاکمان، و برده های گوش به فرمانِ قدرت، تبدیل به "شهروندانی" [2] واجد حقوق فراوان، از جمله حق رای، انتخاب و... و البته به شهروند واجد حقوق و مسئولیت تبدیل شوند، لذا در روند زندگی خود نقش داشته، و در تصمیم سازی ها، تعیین کننده باشند، از حقوق اساسی شهروندی حق تعیین سرنوشت [3] خواهد بود، چیزی که به نظر می رسید با وقوع انقلاب 57، بعد از دو انقلاب بزرگ و پیاپی دیگر، یعنی انقلاب مشروطه و جنبش ملی شدن صنعت نفت، باید برای ایرانیان نیز به اوج خود می رسید،

اما اختلافات بر سر تقسیم قدرت بین انقلابیون (بعد از پیروزی 22 بهمن 1357)، و تمامیت خواهی های شرکت کنندگان در این انقلاب، وقوع جنگ خسارتبار 8 ساله بین ایران و عراق و... روند کشور و انقلاب را از ریل بایسته و شایسته خود خارج کرد، و به نظر می رسد به ریل هم باز نگشت، و دوری از قانون و نظم شدت گرفت، و می رود تا این شرایط نهادینه شود، و نقش مردم به افرادی تزئینی مبدل گردد، که باید هر از چندی، در صف های بلند انتخاباتی، در پای صندوق های رای بایستند، و حماسه حضور خلق کنند، و برای انتخاب مسئولینی سر و دست بشکنند که فاقد قدرت تغییر بوده، از جایگاه قانونی و تاثیر گذار خود تهی شده اند و...، و مردم برای داشتن چنین مجلس و دولتمردان بی اثری، رقابت، و از هم سبقت گیرند!

از همه بدتر، شرایط تب آلود و اضطرار انقلابی به خصوص بعد از رحلت بنیانگذار ج.ا.ایران حفظ، و تشدید هم شد، و حتی به نوعی بصورت مصنوعی شرایط انقلابی به جامعه تزریق نیز گردید، و می گردد، بلکه شرایط بعد از پیروزی انقلاب 57، گاه انقلابی تر از زمان انقلاب واقعی آن در سال 57 شد! تا کار از مجاری قانونی خارج، و در همان روند انقلابی ادامه یابد (بی نظمی، کنار گذاشتن و یا بی اثر کردن قانون اساسی و عادی، هرج و مرج و گرایش به رفتار غیر قانونی، شبه قانونی، فراقانونی، تفسیر قانون به نفع قدرت و...)،

و لذا در این روند انقلابی، بدنه جامعه از قدرت تاثیر گذاری و نقش آفرینی خود تهی گردید، از این روست که دیده می شود، اکنون بعد از 43 سال که از استقرار نظام انقلابی می گذرد، به جای حاکمیت قانون و نظم، به سوی شرایط انقلابی تر، با سرعت بیشتری پیش می رویم، و در یک حرکت دنباله دار، این "آتش به اختیار"ها هستند که در بُعد نظم حاکمیتی، در بی نظمی تمام، مدعیان نظم و ترتیب انقلابی مورد نظر خود شده، و می روند تا میدان دار اداره نظام و کشور باشند.

در اثر چنین رویکردی، تحت عنوان انقلابی گری، بی قانونی، هرج و مرج، اقدامات فراقانونی، شبه قانونی حاکم شده، و کار را بجایی کشانده است که جای ماموران رسمی نظم و قانون را در خیابان ها و...، اکنون "حجاب بان" هایی گرفته اند که شدت بی نظمی، و فقدان قاعده مندی، رویکرد و عمل شبه قانونی آنان و...، به حدی خطر آفرین و شکننده مرزهای مدنیت و قانون است که کسی را در بین مسئولین کشور، حتی یارای قبول مسئولیت عمل آنان نیز نیست؛

و برای عمل اعزام آنان به خیابان ها، متروها، اماکن، رستوران ها، فروشگاه ها و... مسئولین کشوری و شهری از قبول مسئولیت حضور آنان نیز خودداری، [4] و حتی وزیر کشور بعنوان مسئول ایجاد نظم عمومی، مجبور می شود، دست به یک مانور سیاسی رسوا زده، دولت و حاکمیت را از سو اثرِ اعمال احتمالی آنان مبرا کرده، و پیشاپیش از اِعمال این نظم انقلابی! از خود و دستگاه امنیت کشور، رفع مسئولیت کند، و از اثرات نوع عمل و کردار گماشتگانِ انقلابی خود در خیابان ها، و نتایج خسارتبار احتمالی آن، پیشاپیش شانه خالی کند؛ [5]

گشت ارشاد، حجاب بان، نیروی امر به معروف، امت حزب الله، حرکت خودجوش مردمی و... و سابقه تاریخی عمل این قبیل حضورها را نشان داده است که کارایی نداشته، و پیش از این خطاهای بزرگ و خسارت های جبران ناپذیری را در پی داشته اند، و در پیشگیری از بی حجابی، شل حجابی، اعمال حجاب اجباری و... موثر نبوده و اثر مثبتی نداشته اند، و به عکس موجب هزینه های بیشماری برای کشور، وجهه حاکمیت ایران و انقلاب در جهان شده است، و باعث دین گریزی، مقاومت مدنی، مبارزه منفی، نارضایتی تراشی و... می گردد، اما با همه ی این تجربیات، باز نیروهایی تحت عنوان حجاب بان، بعنوان نیروهای آتش به اختیار، امر به معروف و... در چنین شرایطی و با چنین پیشینه ایی، به صحنه اجتماع گسیل داشته می شوند.

این چنین است که در بخش حاکمیت، به نظر می رسد در فرایند مدرنیزاسیونِ ایران، و ورود ایران به جامعه مدرن، یعنی عبور از دوره سنتی (که واجد تصمیم های غیر علمی، هیاتی و... است)، دچار عقبگرد هم شده ایم، و گاه به دوران پیش از هجوم اعراب به ایران، یعنی دوره غیر مدرن و فاجعه آمیزِ فروپاشی جامعه ایرانی در مقابل هجوم بیگانگان پرتاب شده، و در دوره سنت آن روزگار گرفتار، و غرق می شویم.

نشانه هایی از این شرایط را هم اکنون می توان دید، که یکی از آنها بی اثر شدن، ستبری و بی حسی نهاد مذهب در مقابل خیل کجمداری و کج کرداری ها در جامعه کنونی ماست، مرگ و بی حسی و ستبری این نهاد در حدی است که در مقابل مشکلات عظیم این جامعه از جمله فقر، فساد، فروپاشی نهاد خانواده، مهاجرت های دسته جمعی به خارج از کشور و... نه فریادی و حرکتی از آنان مشاهده می شود و نه همدردی و همراهی با مردم، اختلاس های بزرگ آنان را به هیچ حرکتی وا نمی دارد (مثل همین کیس سو استفاده مالی 3.4 میلیارد دلاری شرکت "چای دبش"، فولاد مبارکه، شهرداری تهران و... باعث نشد تا واکنش درخوری در حوزه های علمیه و روحانیت و... بر انگیزد)، و اعتراضات سراسری ناشی از این شرایط نیز باعث نمی شود حرکت ملموسی از نهاد مذهب، در همراهی و همدردی با خواست های مردم دیده شود.

حال آنکه ایرانیان به سان مردمِ متمدنِ هم مرز و همسایه ی خود، یعنی هندی ها و مصری ها، همواره جامعه ایی مذهبی داشته اند، و تفکر مذهبی، یکی از پیشرو ترین مشغله های فکری و فلسفی آنان بوده است، و به همین دلیل، نهاد قدرتمند مذهب در ایران، مصر، هند و... همواره وجود داشته، و نقش تعیین کننده ایی را در این جوامع بازی کرده است، و جهت گیری این نهاد قدرتمند، در همراهی با جامعه و مردم، گاه موجب سعادت، و یا به عکس به فروپاشی جامعه آنان منجر شده است،

 یکی از نقش های نهاد مذهب در همراهی با مردم، ایجاد تعادل بین حاکمیت و مردم بوده است، نوع مدیریتِ موفقِ مرجعیت آیت الله بروجردی در ایران پیش از انقلاب، و نقش آیت الله علی سیستانی در عراق کنونی، مثال بارز چنین رویکردی در تاریخ معاصر جامعه شیعه است، که تاریخ نشان می دهد با قرار گرفتن نهاد مذهب، در کنار مردم، این همآیی، به رشد اجتماعی و... و جهش و نجات جامعه منجر گردید، و با پا پس کشیدن آنان به سمت قدرت و حاکمیت، و دوری آنان از مردم، و همآیی نهاد مذهب با نهاد سیاست و قدرت، در یک ائتلاف نامیمون، مردم و جامعه را به سوی اضمحلال و گاه به سوی نابودی کشاندند، آنچه در همراهی آیت الله ابوالقاسم کاشانی و... با آفرینندگان کودتای امریکایی - انگلیسی 28 مرداد 1332 علیه دولت ملی و مردمی دکتر محمد مصدق آنجام شد، نمونه بارز همراهی نهاد مذهب با قدرت در دوره معاصر بود، که به نابودی نظام استقلال طلب مردمی برآمده از مشروطه منجر و زمینه ساز خیزش 57 گردید، و مردم و کشور مجبور شوند، تن به یک جراحی بزرگ و خطرناک دهند. 

نقش و عملکردِ موبدان رزتشتی، که جامعه روحانیت ایرانِ عصر سلسله پادشاهی ساسانی را تشکیل می دادند نیز نمونه تاریخی همراهی نهاد مذهب و قدرت در تاریخ ایران است، که آنرا یکی از عوامل مهم شکست خفتبار سپاهِ قدرتمند ایران می دانند، که پر تعداد و مجهز، مقابل یک سپاهِ ناچیز، و فاقد نظم و سلاح و تاکتیکِ خلفای اسلامی صدر اسلام گرفت، و به شکست ایرانیان در نبردهای تعیین کننده قادسیه، جلولا، نهاوند و... ختم شد، و تاراج و تسخیر ایران و ایرانیان، توسط شبه جزیره نشینان عربی را به دنبال داشت.

این نقش البته بسیار مهم ارزیابی می شود، و حرکت این نهاد مذهبی را، به خصوص در دهه های پایانی سلسله ساسانی، مثل موش هایی دیده اند که در اثر عملکرد آنان، نسوجِ انسجام بخش جامعه ایرانی را جوید، و شرایط را برای از هم پاشیدگی وحدت ایرانیان (مردم و حاکمیت)، در مقابل تهاجم خارجی، مهیا نمود، و شرایط را برای عدم همراهی مردم با حاکمیت ساسانی آماده کرد، که این خود موجب یک شکست اساسی برای ایران و ایرانیان در مقابل مهاجمین بیگانه گردید.  

چرا که جامعه روحانیت زرتشتی یا همان طبقه مُغان، در کنار دستگاه قدرت شاهان ساسانی، قرار گرفتند و گرایش بیش از پیش آنان به چرب و شیرینِ قدرت، آنان را از کارکرد اجتماعی واقعی شان که توسعه اخلاق و معنویت و از جمله کنترل قدرت بلامنازع و مطلقه شاه و... در مقابل مردم بود، باز داشت، و به عکس، آنان را به وسیله و اهرمی برای کنترل قدرتِ مردم، در دست حاکمیت مطلقه تبدیل نمود، و آنان به نیرویی تبدیل شدند که وظیفه داشتند مردم را برای همراهی با قدرت، در هر وضع و شرایطی متقاعد، مجبور و منقاد کنند، این بود که موبدان نقش خود را فراموش کرده، و به اهرم های دستگاه قدرت، برای سلطه بیشتر قدرت مطلقه بر مردم تبدیل گردیدند.

مُغانِ آتشکده نشین زرتشتی با درجات مذهبی پر طمطراق، و شاه ساسانی، که اکنون هر دو خود را برگزیدگان خداوندگارِ اهورامزدا بر زمین می دانستند، در یک جبهه ی واحد، در مقابل وجه دیگر این جامعه، یعنی اکثریت مردم قرار داده شدند، و این روحانی و مُغ، که خود بر منافع ناشی از قدرت شریک گشته بود، و در کنار حاکم، حکومت می کرد، نقش رابط و تعادل گر بین مردم و حکومت را از دست داد، و اینجا بود که جامعه منجسم ایران با یک مشکل کارکردی بزرگ روبرو شد، که طی آن ارباب معابد و سجدگاه ها، به سو استفاده از خدا و مذهب در امر توجیه اقدامات خود و قدرت روی آورده، و مشغول شدند، و یک طبقه مهم اجتماعی کارکرد اصلی خود را وا نهاده، و نقش بیطرف و واسط خود را بین مردم و قدرت از دست داده، و به توجیه گر اعمال خارج از قانون،عرف، اخلاق، انسانیتِ قدرت تبدیل شدند.

این شد که طبقه روحانیت زرتشتی، و در کل آنچه که او را نمایندگی می کردند، یعنی مذهب و خدا، وجهه ی خود را نزد مردم از دست دادند و در کل روابط مردم با خدای و مذهب اینان، دچار مشکل گردید، و دین گریزی اینجا بود که بین ایرانیان رخ داد، و لذا ایرانیان در مقابل سپاه بیگانه ایی که پیامی ساده از اخلاقِ اجتماعی و یکتاپرستی به همراه داشتند، خود را تهی دست دیدند، این در حالی بود که پیامی که مهاجمان عربِ مسلمان با خود داشتند، برای ایرانیان هرگز نه تازگی داشت، و نه جدید بود، بلکه ایرانیان هزاره ها بود که در روند توسعه فکری خود، به مرحله یکتاپرستی و اخلاق انسانی و اجتماعی دست یافته بودند، اما مردم ایران با تعالیم زرتشت، خدای زرتشت و دستگاه مذهبی آن، در زمان حمله اعراب احساس بیگانگی می کردند، لذا خود را در مقابل سپاه بیگانه، به لحاظ مذهبی و فکری، بی سلاح و دچار تزلزل فکری و تهیدست یافتند و... و از این رو به شکست های پی در پی، و بزرگی مقابل مهاجمین تسلیم شدند.

یکی از دلایل مهم چنین شکست هایی، ائتلاف بین نهاد مذهب و نهاد قدرت در برابر خیل عظیم مردم ایران بود، و شکست ها آنقدر فجیع و غیر قابل باور بود که زان پس، این شکست ها به سان ضرب المثلی برای متجاوزین به ایران و ایرانیان تبدیل شد، و هر متجاوزی که قصد تنبیه ایرانیان را می کند، شکست نبرد قادسیه، جلولا، نهاوند و... را به رخ آنان می کشد، همچنان که صدام حسین نیز به هنگام تجاوز خود به ایران، در آغاز نبرد خود علیه ایرانیان در سال 1359، خود را "سردار قادسیه" نامید.

اکنون نیز به روشنی می توان این شرایط را دوباره دید، که با کاسته شدن نقش مردم در اداره جامعه، و متزلزل شدن نهادهای ناظر بر وجه جمهوریت نظام، مثل مجلس ملی، و ریاست جمهوری، تفکیک قوا و... و از همه بدتر هجوم طبقه روحانیت شیعه، برای قبضه کامل مجاری قدرت، و محدود و محصور کردن قدرت در طبقه ی خاص فقها، بار دیگر شرایط را برای ایجاد چنین شکافِ تاریخی بین مردم و حاکمیت در ایران مهیا می کنند، و زمینه را برای نابودی هایی مثل همان که در قادسیه، جلولا، نهاوند و... برای ایران و ایرانیان تجربه کردیم، مهیا می شود،

همین واقعیت دردناک است که ناچیزترین گروه های تروریستی منطقه خاورمیانه، مثل طالبان را هم، به تسخیر ایران به طمع می اندازد، چرا که آنان نیز بوی تعفن این شکاف را استشمام کرده، و از تکرار فتح دوباره پایتخت ایران، سخن می گویند؛ و بیشرمانه ما را دوباره به "تسخیر اصفهان" [6] در زمان "محمود افغان" اشارت و تهدید می کنند.

اینان نیز افعی های زهرآگینی بوده و هستند که نو انقلابیون ایرانی، آنان را از خود دیدند و در آستین پروراندند، تا شهوت "امریکا ستیزی" و "غرب ستیزی" سیری ناپذیر خود را در افغانستان بلازده ارضا نمایند، غافل از این که با پیروزی این مارهای خطرناک، و تروریست های کج فهم، اژدهایی را پرورش می دهند و تقویت می کنند که پارس زبانان و مردمان تحت حوزه تمدنی و فرهنگی ایران بزرگ را، این سو و آنسوی آمودریا تهدید کرده، و به مهاجرت های بزرگ مبتلا خواهند کرد، این ضربه ایی بود که "امریکا ستیزی" سیری ناپذیر انقلابیون جدید، به تمدن، فرهنگ، زبان و نژاد ایرانیان در خراسان بزرگ و باستانی ایران، شامل افغانستان و آسیای میانه زد؛ حمایت از طالبان در این زمستان ایرانِ تمدنی، چاقویی است که ایرانیان خود در پهلوی ایران تمدنی – فرهنگی، و حتی ایران سرزمینی و مدرن فرو کرده و می کنند.

 

چهره مفلوک ساکنان ایرانشهر هرات زیر حاکمیت ظالم طالبانی در افغانستان

[1] - از نظر تاریخی، دوران مدرن با دورهٔ رنسانس آغاز شده و با عصر روشنگری و انقلاب فرانسه و ایده‌آلیسم آلمانی به عنوان گفتار کلیدی غرب تحکیم می‌شود. از و یژگی‌های این دوران می‌توان به این موارد اشاره نمود:      در این دوره فردیت اعتلا یافته و سنت نقد می‌شود.        در این دوره فرد خودمختار با ظهور یا ظهور به شکل سوژهٔ دکارتی خود را ارباب و مالک طبیعت اعلام می‌کند و به مفهوم پیشرفت و بینش فعلی از تاریخ ارزش و بها می‌دهد.      آگاهی فرد از فردیت خود          جدایی دین از دولت           تأکید بر آزادی‌های فردی        افسون‌زدایی از جهان         تأکید بر علم گالیله‌ای و نیوتونی همراه با انقلاب‌های علمی و صنعتی در غرب           دوران عقل ابزاری - به معنای تسلط انسان بر طبیعت و انسان از طریق به‌کارگیری علم و تکنولوژی         عقل انتقادی - به معنای تأکید بر سوژهٔ خودمختار که شناسندهٔ خود و جهان است و بر آزادی‌های فردی خود تأکید می‌کند.         همچنین دوران مدرن در رویدادهای تاریخی چون انقلاب آمریکا و فرانسه و دو اعلامیهٔ استقلال آمریکا و اعلامیهٔ حقوق بشر و شهروند ۱۷۸۹ فرانسه تجلی می‌یابد.  

می‌توان گفت که چهار معنای اصلی از مدرنیته وجود دارد:       مدرنیتهٔ سیاسی: که در قالب مفهوم مدرن از دموکراسی و حقوق شهروندی شکل می‌گیرد.      مدرنیتهٔ علمی و تکنولوژیک: که نتیجهٔ آن گسست معرفتی با کیهان‌شناسی ارسطویی، ایجاد علم جدید، انقلاب صنعتی و تکنولوژی مدرن است.     مدرنیتهٔ زیبایی‌شناختی: که از رابطهٔ جدید انسان با زیبایی و مفهوم جدید ذوق و سلیقه نشأت می‌گیرد.      مدرنتیهٔ فلسفی: مدرنیته به معنای آگاهی سوژهٔ فردی از طبیعت و سرنوشت خود و قرار دادن این سوژه به منزلهٔ پایه و اساس تفکر و اندیشه  

[2] - حقوق شهروندی Citizenship Rights از جمله محورهای بسیار مهم و اساسی هر نظام و سیستم حقوقی در جهان است. در نظم و نظام حقوقی کشور ایران، اگر چه مصادیق آن شناسایی و تا حدی تعیین شده است، اما این اصطلاح همانند بسیاری از اصطلاحات حقوق عمومی به صورت جامع در منابع حقوقی یا از سوی قانون گذار تبیین نشده است. بر اساس جمع بندی از مجموع تعاریفی که در این زمینه ارائه شده و نیز برخی ملاحظات نظری تکمیلی، می توان گفت حقوق شهروندی عبارت است از: مجموعه ای از حقوق، اختیارات و امتیازات افراد یا گروهایی از مردم که با حکومت یک کشور دارای رابطه شهروندی (تابعیت) بوده و استیفا یا بهره مندی از تمام یا بخشی از آنها مشروط و مقید به انجام تکالیف شهروندی و التزام به قوانین و مقررات عمومی کشور مذکور است

[3] - اصل حقِ تعیین سرنوشت برای مردمان‌ یا به اختصار حق تعیین سرنوشت از اصول اساسی حقوق بین‌الملل است که بنا بر سازمان ملل متحد به عنوان مرجع تفسیر هنجارهای منشور، الزام‌آور است

[4] - عضو شورای شهر تهران، درباره نظر مدیریت شهری تهران نسبت به اقدام حجاب بان‌ ها در مترو به انتخاب گفت: "من خیلی اطلاعی ندارم، اما درباره بحث حجاب بان‌ها شهرداری به تنهایی تصمیم نمی‌گیرد و مجموعه‌های مختلف با هم تصمیم می‌گیرند. آقای شهردار هم طبق مصاحبه‌ای که کرده اند، این اقدام را خودجوش خوانده و گفتند آن‌ها یک درخواست کردند تا بر اساس آن درخواست امر به معروف در مترو انجام می‌دهند. اینکه این افراد از کدام مرجع مجوز گرفتند مشخص نیست." سرپرست مترو: "ما حجاب بان نداریم. آنکه شما می گویید کارکنان یگان حفاظت اند. مشخصاً نیرویی به نام حجاب‌بان نداریم. مأموران انتظامات مترو – مامور یگان حفاظت – در مترو حضور دارند و موظف‌اند با تمام ناهنجاری‌ها برخورد کنند." مهدی چمران رییس شورای اسلامی شهر تهران در پاسخ به سوالی درباره نیروهای حجاب‌بان در شهرداری تهران گفت: "هر روز پیامک‌های زیاد به خود من زده می‌شود که در مترو بی‌حجابی است، اما آیا مترو مگر با خیابان فرق دارد؟! خیابان را درست کنید، مترو هم درست می‌شود. در این زمینه به شهرداری هم فشار می‌آورند، احتمالا تحت تاثیر این فشارها نیز شهرداری از نیروهای حجاب‌بان استفاده می‌کند".

[5] - وزیر کشور در مورد حضور برخی افراد تحت عنوان حجاب‌بان در معابر پرتردد تهران و اینکه آیا مجوری برای این افراد صادر شده است، عنوان داشت : "ما مجوز خاصی برای این کار ندادیم. در واقع تحت عنوان امر به معروف و نهی از منکر ظاهرا گروه‌های مردمی اقدام می‌کنند و کارشان در این چارچوب است. طبیعتا همه مردم برای امر به معروف و نهی از منکر وظیفه دارند البته این باید با الفاظ خوب با ادبیات خیلی خوب و رعایت اینکه صرفا تذکر لسانی باشد انجام شود، در این حد مجاز هستند و می‌توانند تذکر بدهند. امر به معروف و نهی از منکر نیاز به مجوز ندارد همه می‌توانند امر به معروف لسانی را با لحاظ همه شرایط آن انجام دهند." بعد که مشخص می شود حضور این حجاب بان ها بر اساس دستور و بخشنامه احمد وحیدی وزیر کشور بوده است و امری خود جوش و مردمی نیست، ضمن تشکیل پرونده برای فاش کننده این دوگانگی گفتار مسئولین نظم کشور، یعنی روزنامه اعتماد، عنوان داشت : "کسانی که این را منتشر کردند اول باید جواب این سوال را بدهند که چرا تلاش کردند یک ابلاغیه‌ای که مهر طبقه بندی خورده را از درون یک دستگاهی بگیرند، چرا تلاش کردند آن را منتشر کنند و آن را یک کار درست جلوه دهند؟ این سه امر غیرقانونی است، درحالیکه افرادی که راجع به این مسئله صحبت کردند به قانون اشاره می‌کنند. آنچه که مربوط به آن قانون است موضوع حق‌التکلیف بوده که به مردم ربط دارد. در آن ابلاغیه هیچ حق‌التکلیفی مربوط به مردم نیست و مرتبط با دستگاه‌ها است." اما حقیقتا پیش از افشا کنندگان این مانور سیاسی رسوا، این وزارت کشور است که بعنوان مسئول نظم و قانون باید پاسخ دهد که چرا یک دستگاه قانونی، و مامور و مسئول به نظم، باید دست به یک اقدامی اینچنین مخفی برای حضور حجاب بان ها در اماکن بزند، اگر حجاب بانان قانونی اند، چرا باید در چنین روندی مخفی در جامعه حضور یابند.

[6] - عبدالحمید خراسانی از فرماندهان طالبان به ایران: "قدرت ما را امتحان نکنید شما در پشت پرده با غربی‌ها هستید ما مسلمانان واقعی هستیم" عبدالحمید خراسانی معروف به «ناصر بدری» فرماندار سابق ولایت پکتیا با انتشار پیامی ویدیویی ایران را تهدید کرد. به گزارش خبرآنلاین، خراسانی با انتشار ویدیویی در صفحه توئیتری خود در پیامی تهدیدآمیز و توهین آمیز خطاب به ایران گفت: "با صبر و حوصله مردم افغانستان بازی نکنید!" وی با اشاره به اینکه در برابر ایران سر خم نخواهیم کرد گفت: "ایران باید مدیون حوصله بزرگان امارت اسلامی باشد و در صورت نیاز با شوق و علاقه ای بیشتر نسبت به جهاد برای مبارزه با استعمار آمریکا در برابر ایران مبارزه خواهد کرد". وی افزود: "از آنچه که حق ماست دفاع خواهیم کرد و در صورت ادامه وضعیت کنونی ایران را فتح خواهیم کرد".

بعد از دیدار از سمت باختری کرمانشاه، و حرکت به سوی آوردگاه ایرانیان و سپاه خلیفه دوم در جلولا، که همقدم با مدافعین وطن، در این مسیر هجوم های بزرگ به میهن می تاختم، اینک دیداری از سمت خاوری کرمانشاه نیز خواهم داشت، و به سوی نهاوند خواهم شتافت، که بعد از سقوط تیسپون و جلولا در مقابل هجوم مهاجمین، این نهاوند بود که سد سومی را ایجاد کردند، که در مقابل سپاه خلیفه دوم ایستاده، و به صورت ملی و سراسری، با سپاهی که از سوی حکومت ساسانی تدارک و تجهیز شده بود، مقابله، و در مقابل مهاجمان ایستادند، و به رغم جنگی سخت، شکست خوردند و زین پس شیرازه کشور از هم پاشید، و مقاومت هایی که از این پس، مقابل این تهاجم در وسعت عظیم سرزمینی ایران بزرگ، صورت گرفت، گرچه برای مهاجمان خسارت و تلفات داشت، اما محدود و منطقه ایی بود.

و من در این سرزمین، همگام و همقدم با اسبان تیزرو مرزبانان ایران، در طول تاریخ مرزداری در این منطقه مهم می شدم، که اخبار تحرکات دشمن را به زودی در مسیر "راه شاهی" [1] جابجا می کردند، تا پایتخت نشینانِ در غفلت و بی خبری فرو رفته ایران را، در هکمتانه (همدان)، شوش، پاسارگاد (پارس)، راگا (ری)، صد دروازه (دامغان)، توس، کارمانیا (کرمان)، حاشیه نشیان رود آراکس (ارس)، سُغد و باختر (فرارودان یا ماورا النهر) و... از آخرین تحرکات دشمن و یا هجوم آنان با خبر کنند؛ هجوم هایی که بارها از سوی متجاوزین جور واجور صورت گرفت.

و من وقتی داستان آخرین یورش از این دالان پر خطر برای ایران و ایرانیان را روایت می کردم، که در سال 1367 خورشیدی خود شاهد و ناظر بر آن بودم، یکی از مسافران تاکسی، که مرا در مسیر گردنه های پاتاق و کوزران، در راه سرپل ذهاب (حلوان) همراهی می کرد، با بی تفاوتی تمام، خطابم قرار داد و گفت :

"کِه چی؟!"

و بدین طریق نشان داد که برای او نه آن جنگِ ما معنی داشت، و نه این دفاع ما از مرزها، و نه این حرف هایی که بعد از آن جنگ خسارتبار تکرار می شود؛ و بدین طریق بیزاری خود را هم از ما، هم از این جنگ، و هم از سردمدارانش، هم از اهداف و برنامه هایش و... اعلام کرد، و نشان داد که اصلا نمی خواهد از اینگونه امور بشنود، او غرق در بیزاری، دیگر نه می خواست از خوبی هایش بشنود، و نه از بدی های آن، و نه از دوره ایی که بر ما گذشت، او از خوب و بد این دوره بیزار است، او نشان داد که دیگر تفاوتی بین قهرمانان ملی، و یا مزدوران قدرت، قایل نیست،

او بین نگاهبانان و پاسداران امنیت مردم در روز و شب، و در مرزهای عزت و شرف مردم، و گزمگان و نظامیان راه گم کرده ایی، که مردم و ولی نعمتان خود را وا نهاده، و مقصد فراموش کرده، و راه و هدف زمین نهاده، در خدمت باندهای فساد و قدرت و ثروت قرار گرفته اند، تفاوتی نمی بیند، او از هر دوشان بیزار شده است! و این خطرناک ترین نوع بیزاری است که گریبان مردمی را بگیرد، که خادم و خائن در چشم آنان یکسان دیده شوند، و همه را به یک چشم بنگرند و برانند، و در همین بزنگاه هاست که مرزها، توسط دشمنان واقعی ملت ها شکسته می شود، و مردان رزمنده و مدافعین واقعی کشته خواهند شد، و ناموس یک ملت به کنیزی بردگی برده می شوند،

این همان حالیست که مُغان و موبدان زرتشتی فعال و در خدمت قدرت در دربار سلسله ساسانی و تکمیل کنندگان پازل قدرت در کنار خسرو پرویز (آخرین شاه ساسانی) و...، در همکاری با باندهای قدرت در کاخ های تو در توی قدرت و ثروت، در این سلسله بزرگ ایرانی، به وجود آوردند، و در نتیجه آن، مردم این سرزمین از قدرت و اهالی قدرت (شاهی و مذهبی) بیزار شدند، چراکه اصلاح گرانی همچون مانی و مزدک ما نیز توسط زورمداران همواره قتل عام شدند شده و تیغ اصلاحی آنان کند شده است و این چنین بود که بین مردم و قدرت فاصله افتاد و مرزهای کشور و ناموس این سرزمین، به وسیله صحرانشینانی جنگجو و خونریز، در طول تاریخ شکسته شد، و تمام هیمنه نظامیان خادم، و قدرتمند وطن شکسته، بی روحیه شدند، و آنان در میدان جنگ با دشمن تنها ماندند و مبارزه کردند و کشته شدند، و بازماندگان خادم از آنها بعدها طعمه خدعه دشمن گردیده، و یک به یک به بهانه های مختلف و در حوادث گوناگون اسیر دام های دشمن شده و  به طرز فجیعی کشته شدند، و بدنبال این کشتار از مدافعین وطن بود، که مال و جان و ناموس این مردم طعمه اسارت، غارت و چپاول دشمنان گردید.

آری ما با داستان آرش کمانگیر، با مفهوم وطن و وطن پرستی در کتب درسی خود آشنا شدیم، و در زیبایی هنری این داستان و قهرمانان و آفرینندگان هنری اش غرق شدیم، و روح وطن دوستی در ما ایجاد شد، آنان که این گونه محتوا را از کتب درسی کودکان این سرزمین پاک می کنند، جاده صاف کنندگان مسیر تجاوز مهاجمینی خواهند بود که دشمن را بر این مردم مسلط خواهد کرد، آنان خیانتکارانی اند که کتب درسی را از تاریخ تجاوز روس و... به این کشور پاک می کنند و روس های متجاوز به این خاک را سفیدشویی می کنند، حال آنکه روس ها همیشه در تجاوز به همسایگان خود حریص و گرسنه و با ولع تمام بودند، و ایران نیز مثل دیگر همسایگان این خرس قطبی وحشی، همواره یکی از بزرگترین قربانیان تاریخ تجاوز روس ها بوده است.

و در این بلوبشویی که نادانان و خائنین به این خاک، از خود ما رقم می زنند است که برای برخی از ما ایرانیان دیگر داستان قهرمانی مرزداران این آب و خاک، حکایت هایی خسته کننده، و بی معنی می شود، اما آنان که طعمه تجاوزات شده اند، یا تاریخ آن را دنبال کرده اند، می دانند که وقتی دشمنی از مرزی گذشت، و موفق شد که مرزی را بشکند، با جان و مال و ناموس این مردم چه خواهد کرد، و چه بر سر سرزمین های تسخیر شده خواهند آورد، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی، دردآشنای این سلطه و دشمنی ها بود و آنرا خوب می فهمید، که آنچنان حماسی ما را از داستان آرش، کاوه آهنگر، رستم، گُردآفرینان تاریخ این کشور آشنا کرد،

و من هم داستان شهدای نبردی را که خود در آن اشترک داشتم، و همسنگرانی چون رضا قنبری، رضا ناردی و... که در کوزران جان باختند را با شور و هیجانی که ناشی از حضور مجدد و خاطره انگیز در آن نقطه بود را روایت می کردم، که این دوست هموطن من، در انتها گفت "که چی؟!"

و با این جمله کوتاه اما بسیار پر معنی، که حکایت یک تاریخ نارضایتی را در پس خود داشت، آبی به سردی یخ های قطبی، بر تن داغم از شور دردهای بی پایان و زخم های التیام ناپذیر داغ بود، ریخت، که از شور و هیجان مبارزه و روایت داستان مبارزان گُر گرفته بود، و گرمی خود را از خون رگ های داغ رزمندگانی داشت، که بین روستای حسن آباد تا گردنه کوزران، و از آنجا تا ورودی گردنه "پاتاق" بر خاک افتادند، و کشته شدند، در حالی که حتی بر خون هموطنان "مجاهد خلق" خود، که آنان نیز عمدتا از نخبگان مبارزه، در دو دوره شاه و ج.ا.ایران بودند، و اینک در همین نقطه در دام خدعه های بین المللی و نادانی ها افتاده، و قتل عام می شدند، نیز متاسف بودم،

که این خود حکایت دردناک مبارزان و انقلابیونی است که در هر دو دوره (قبل از انقلاب، و بعد از پیروزی انقلاب)، به مبارزه مشغولند، و انقلاب خود را پایان یافته ندیده، و پروژه مبارزاتی خود را ناتمام می بیدند، و اهداف مبارزاتی خود را دست نایافته دیده، که این خود داستان عجیبی است، که چرا باید شرایط این کشور به گونه ایی رقم زده شود، که فعالین صحنه مبارزه آن، قرار نیابند، و مردان مبارزی حتی بعد از پیروزی، باز هم مبارزه را پایان یافته نبینند، و این دلایل بسیاری دارد که شاید یکی از دلایل آن همان حکایت انحرافاتی باشد که در مسیرهای درست مبارزات آزادیخواهانه ملت ها ایجاد می شود، و مردم ایران را نیز دچار یک مبارزه بی پایان می کند، یک نبرد پایان ناپذیر، و این مردم و کشور را دچار انقلاب در انقلاب متعدد می نماید، یعنی از انقلاب مشروطیت تا کنون انقلابات متعددی صورت می گیرد اما مردم هنوز قرار نگرفته اند.

و من در این مسیر تاریخی که خود شاهد یکی از این برخوردها بودم، بر خود فرض می دانستم که آنرا روایت، و به عنوان یک بازمانده از آن جنگ لعنتی، این ماموریت را برای خود قایل بودم که یاد و خاطره مبارزان گردنه پاتاق و کوزران زنده کرده و از حقوق مدافعان گردنه های کوزران و پاتاق دفاع کنم، آنان که در گمنامی تمام مبارزه کردند، و میراث آنها در کش و قوس رقابت های سیاسی داخلی، بین جناح های سیاسی کشور ضایع می شود.

و این روزها شهدا نیز به وسیله ایی برای جذب بودجه های کلان، در مسیر تبلیغات، و ارتقا قدرت قدرتمندان، و افزایش ثروت صاحبان قدرت و... تبدیل می شوند، و یاد و نام آنان در کش و قوس حمله باندهای قدرت به هم، در کشور، برای چند رای بیشتر، و تصرف کرسی هایی در مجلس یا دولت، در کنگره های بزرگ بزرگداشت شهدا، ضایع می شود،

و با آلوده شدن شأن این قهرمانان ملی، به مسایل سیاسی و جناحی داخلی، شخصیت آنان نیز مثل سرمایه های ماندگار دیگر کشور، به عنوان دستمالی یکبار مصرف، استفاده می شود که سیاستمداران و قدرت طلبان و تمامیت خواهان، پشت شهدا، خانواده شهدا، مذهب و... مخفی شده، و ندانم کاری ها، و اشتباهات خود را، با نام و شان شهدا پوشش دهند، و خود را سپیدشویی کنند؛ چنین رسوایانی در تاریخ این انقلاب، که از چنین توبره ایی برای اسب قدرت خود توشه بر می گیرند، این سرمایه های ملی را نیز از بین می برند؛ حال آنکه شأن این شهدا، برابر شأن هر مرزداری در تاریخ مبارازات مرزداران این آب و خاک و این مردم، باید ماندگار و قابل تقدیر و تاریخی باشد، و من می دانم که حق گویی هم هزینه دارد، و بی مهری هایی هم به دنبال خواهد داشت، اما چه باک، هیهات که از چنین حقیقتی دفاع نکرد.

اولین مقصد گردشگری من در سمت خاوری کرمانشاه، مجموعه تاریخی و میراث جهانی بیستون یا همان بُغستان یا جایگاه خدایان است، و کتیبه های بسیار ارشمند آن [2]  که دیدار از این مجموعه اشک از چشمانت سرازیر می کند، وقتی که می بینی، عده ایی نادان و یا مغرض، قدیمی ترین کتیبه بیستون را صاف کرده، و یک سوره از قرآن و... که هرگز این فاصله حتی خواندنی هم نیست را، به جای آن حکاکی کرده اند! تو گویی می خواستند بر تاریخ این کشور پوششی از نادانی و ناآگاهی بکشند، و یا این تاریخ گویا را، برای چشمان آیندگان نا محرم می دیدند.

نادانی که بر این سنگنگاره این چنین نقش کشیده است، انگار در این کوه سنگی برای حکاکی کم دیده، که سنگنگاره باستانی ایران را ویران کرده، و به جایش این ها را نوشته است، حال آنکه 50 متر آنطرف تر، سنگتراشان ساسانی، یک صفحه بسیار بزرگ و آماده حکاکی را بر صخره های همین کوه، موسوم به "صفحه فرهادتراش" به بزرگی 200 در 36 متر آفریده بودند، که به چنین نادانانی، این امکان را می داد تا داستان مورد نظر خود را بر آن حکاکی کنند، و متعرض آن سنگ نوشته یا سنگ نگاره نشوند.

 سنگتراشان ساسانی این صفحه بزرگ را آماده کردند، اما مرگی، یا شکستی، فرصت تکمیل آن سنگنگاره را به سنگتراشانش نداد، و این صفحه ی صاف آماده بود، تا متجاوزانی از این دست، که در حق آثار باستانی ایران جنایت کردند، قرآن و یا هرچه از این دست را در آن صفحه ی صاف بنگارند، که این نکردند و سنگواره مهمی در پیرامون تاریخ ایران را نابود کردند.

کاروانسرای شاه عباسی در کنار مجموعه بیستون نشان می دهد که این مجموعه در کنار راه شاهی بوده و راه ها توسط سلسله ها و حکومت های بعدی، تنها تجهیز، پل سازی و... شده اند، اما مسیرها هرگز تغییر نکرده است. راه شاهی نخستین راه بین المللی شناخته شده جهان است، داریوش اول هخامنشی فرمان ساخت آن را صادر کرد که این راه از سارد (پایتخت لیدی که منطقه ایی در ساحل غربی ترکیه در کنار مدیترانه کنونی) آغاز می شد، تا به شوش و تخت جمشید ادامه یافته، و راهی کاروان رو، سنگ فرش شده، که از مقابل همین مجموعه تاریخی بیستون عبور می کند،

مجموعه بیستون، بواقع محل ثبت تاریخ و لحظات پیروزی قدرت حاکم است، حکایت غلبه قدرت مستقر بر شورشگرانی داخلی سرزمین او، که ده شورشگر را با گردن های طناب بسته، بر داریوش هخامنشی حاضر کرده اند، و تو گویی این بنای تاریخ است که قدرتمندان، تنها پیروزی های خود را ثبت می کنند، و شکست های شان را باید در کتب رقبا و دشمنان شان یافت، وقتی داریوش بزرگ هخامنشی پای بر جسد فرمانده دشمنش، اسرای سپاهش را، در حالی گردن هاشان را با طناب به هم بسته بودند، سان می دید، نمی دانست روزگاری سرداران ایران در تیسپون، جلولا، نهاوند مثل برگ خزان بر زمین خواهند ریخت، و ناموس شان اسیر و با تمام اموال و دارایی، به سوی شهرها و سکونتگاهای مهاجمین گسیل خواهند شد،

داریوش بزرگ، با همه خوبی هایش، در حالی شکست شورش مخالفین خود را در کتیبه بیستون ثبت می کرد، و جشن می گرفت، که مثل هر صاحب قدرتی در این کشور، نشان داد، که به هیچ حرف حساب و ناحسابی در بین مردم خود شنوا نبوده و نیست، و تنها راه سخن با این مردم را از خروجی پرتابگر سلاح های خوشنتبار خود پاسخ خواهد داد، و کسانی که با معترضین داخلی خود این می کنند، چندی بعد، خوار و ذلیل، تن به خفت تسلیمی خفتبار و تحمیلی با رقیب خارجی خواهند داد، کسانی که در مقابل ملت های خود با تکبر برخورد می کنند، به زودی پوزه ذلت به خاک پای حریف خارجی خواهند سائید.

تسلیم شدگان مغلوب در مقابل داریوش کبیر، که این چنین بر گردن هایشان ریسمان بسته و خوارشان کرده بودند، در سال 637 میلادی به شاهدانی تبدیل شدند، که تاخت و تاز مهاجمینی خارجی را شاهد شوند که اینبار، ناموس کاخ نشینان ایران در تیسپون، جلولا، نهاوند و... را به اسارت و کنیزی خود خواهند برد، ایران را به تیول امویان، عباسیان، عثمانیان و... تبدیل نمایند، وقتی حاکمیتی برای تن ندادن بر خواست رعایای خود چنین سخت گیر شود، و بر هر شورشی داخلی اینچنین مشت آهنین بکوبد و با معترضینی از هموطنان خود چنین کند، مجبور خواهد شد تاوان آن را در ذلت تمام، مقابل دشمن و یا رقیب خارجی، پرداخت نماید.

سنگ نگاره داریوش اول در بیستون، عبرتگاهی برای قدرتمندان ایران، در طول تاریخ است، که گردن مردم معترض خود را، به زنجیرهای اسارت و زندان و کشتار نکشند، چرا که دشمنانی همواره در پس مرزهای ایران برای نابودی خود آنان و این مردم دندان تیزکرده و برای اسارت بردن، تفاوتی بین دختر یزدگرد سوم، و یا آن دختر رعیت ساکن دشت عباس، یا دختر ایل قشقایی، یا دختر پارس، ماد و پارت نمی بیند، هر مادینه ایی را به کنیزی و هر نرینه ایی را به بردگی خواهد برد، آنگاه است که در هر خانه مهاجمین جمعیت کنیزان و بردگان، چند برابر اهل خانه خواهد شد، قیام زنگیان در دوره امویان نمونه ایی از این وقایع دردناک در تاریخ بردگی و کنیزی این مردم است.

[1] - مسیری که پایتخت ایران در شوش و پرسپولیس و دیگر شهرهای مهم ایران از جمله جی (اصفهان)، راگا (تهران)، هکمتانه (همدان)، مرو، صد دروازه (دامغان)، ایساتیس (یزد)، کارمانیا (کرمان)، تسیپون (بغداد)، لیدیه و سارد (ترکیه)، ثَ ت گوش (کابل)، بابل (میانرودان) را به هم متصل می کرد.

[2] - متن نوشته هایی از زبان داریوش اول، بر سنگ نگاره مهم بیستون :

 "من داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسب، نوه ارشام هخامنشی. پدر من ویشتاسب، پدر ویشتاسب ارشام، پدر ارشام آریامن، پدر آریامن چیش پیش، پدر چیش پیش هخامنش. بدین جهت ما هخامنشی خوانده می‌شویم [که] از دیرگاهان اصیل هستیم. از دیرگاهان نیاکان ما شاهان بودند. ۸ [تن] از نیاکان من شاه بودند. من نهمین [هستم] ما ۹ [تن] پشت اندر پشت (در دو شاخه) شاه هستیم. به خواست اهورامزدا من شاه هستم. اهورامزدا شاهی را به من داد. این [است] که از آن من شدند. به خواست اهورامزدا من شاه آن‌ها بودم. پارس، عیلام، بابل، آشور، عرب، مودرای (مصر)، اهل دریا (فینیقی‌ها)، سارد (لیدی)، یونان (یونانی‌های ساکن آسیای صغیر)، ماد، ارمنستان، کاپادوکیه، پرثو، زرنگ (سیستان)، هرئی و (هرات)، باختر (بلخ)، سغد، گندار (دره کابل) سک (طوایف بین دریاچه آرال و دریای مازندران)، ثت گوش (دره رود هیرمند)، رخج (قندهار)، مک (مکران و عمان) جمعاً ۳۲ کشور . این [است] کشورهایی که از آن من شدند. به خواست اهورامزدا بندگان من بودند. به من باج دادند. آنچه از طرف من به آن‌ها گفته شد، چه شب، چه روز همان کرده شد.

در این کشورها مردی که موافق بود او را پاداش خوب دادم آنکه مخالف بود اورا سخت کیفر دادم. به خواست اهورامزدا این کشورهایی [است] که بر قانون من احترام گذاشتند، آن طوری که به آن‌ها از طرف من گفته شد، همان طور کرده شد. اهورامزدا مرا این پادشاهی داد. اهورامزدا مرا یاری کرد تا این شاهی به‌دست آورم. به یاری اهورامزدا این شاهی را دارم.

این [است] آنچه به‌وسیله من کرده شد پس از اینکه شاه شدم. کمبوجیه نام پسر کوروش از تخمه ما او اینجا شاه بود. همان کمبوجیه را برادری بود بردی نام هم مادر [و] هم پدر با کمبوجیه. پس از آن کمبوجیه آن بردی را بکشت، به مردم معلوم نشد که بردی کشته شده. پس از آن کمبوجیه رهسپار مصر شد، مردم نا فرمان شدند. پس از آن دروغ در کشور بسیار شد هم در پارس، هم در ماد، هم در سایر کشورها.

پس از آن مردی مغ بود گئومات نام. او از پ ئیشی یا وودا ( پی شیاووادا ) برخاست. کوهی [است] ارکدیش (ارکادری) نام. چون از آنجا برخاست از ماه وی یخن ۱ چهارده روز گذشته بود. او به مردم چنان دروغ گفت [که]: من بردی پسر کوروش برادر کمبوجیه هستم. پس از آن مردم همه از کمبوجیه برگشته به‌سوی او شدند هم پارس، هم ماد، هم سایر کشورها. شاهی را برای خود گرفت. از ماه گرم پد ۲ ۹ روز گذشته بود آنگاه شاهی را برای خود گرفت. پس از آن کمبوجیه به دست خود مرد.

نبود مردی، نه پارسی، نه مادی، نه هیچ کس از تخمه ما که شاهی را گئومات مغ باز ستاند.(یعنی هیچ مردی از دیاری وجود نداشت که بردیای دروغین را از درجه شاهی پایین بکشاند!) مردم شدیداً از او می‌ترسیدند که چراکه مردم بسیاری را که پیش از آن بردی را شناخته بودند، بکشت. بدان جهت مردم را می کشت که مبادا مرا بشناسند که من بردی پسر کوروش نیستم. هیچ کس یارای گفتن چیزی درباره گئومات مغ نداشت تا من رسیدم. پس از آن من از اهورامزدا مدد خواستم . اهورا مزدا به من یاری ارزانی فرمود. از ماه باگادیش ۳، ۱۰ روز (منظور ۳۰ روز است) گذشته بود. آنگاه من با چند مرد آن گئومات‌مغ (همان بردیای دروغین) و آن‌هایی را که برترین مردان دستیار [او] بودند کشتم. دژی سیک ی ووتیش ۴، نام سرزمینی نی سای نام در ماد آنجا او را کشتم. شاهی را از او ستاندم. به خواست اهورامزدا من شاه شدم. اهورامزدا شاهی را به من داد.

شاهی را که از تخمه ما برداشته شده بود آن را من برپا کردم. من آن را در جایش استوار نمودم. چنانکه پیش از این [بود] همان طور من کردم. من پرستشگاه‌هایی را که گئومات مغ ویران کرده بود مرمت نمودم. به مردم چراگاه ها و رمه‌ها و غلامان و خانه‌هایی را که گئومات مغ ستانده بود بازگرداندم. من مردم را در جایش استوار نمودم، هم پارس، هم ماد و سایر کشورها را. چنان که پیش از این [بود] آنچه را گرفته شده [بود] برگرداندم. به خواست اهورامزدا من این را کردم. من کوشیدم تا خاندان ما را در جایش استوار نمایم چنان که پیش از این [بود] آن‌طور من کوشیدم به خواست اهورامزدا تا گئومات مغ خاندان ما را برنگیرد.

این [است] آنچه من کردم پس از آنکه شاه شدم.

چون من گئومات مغ را کشتم پس از آن مردی آثرین (آثرینا) نام پسر او در خوزستان (اووج) برخاست. به مردم چنین گفت: من در خوزستان شاه هستم. پس از آن خوزیان نافرمان شدند. به طرف آن آثرین گرویدند. او در خوزستان شاه شد و مردی بابلی ندئیت ب ئیر (نیدنیتوبل) نام پسر ائین ئیر او در بابل برخاست. چنین مردم را بفریفت [که]: من نبوکد رچر، پسر نبتون ئیت هستم. پس از آن همه مردم بابلی به طرف آن ندئیت ب ئیر گرویدند. بابل نافرمان شد. او شاهی را در بابل گرفت.

پس از آن من رهسپار بابل شدم به‌سوی آن ندئیت ب ئیر که خود را نبوکدرچر می‌خواند. سپاه ندئیت ب ئیر دجله را در دست داشت. آنجا ایستاد و آب عمیق بود. پس از آن من سپاه را بر مشک‌ها قرار دادم. پاره‌ای بر شتر سوار کردم. برای عده‌ای اسب تهیه کردم. اهورامزدا به من یاری ارزانی فرمود به خواست اهورامزدا دجله را گذشتیم. آنجا آن سپاه ندئیت ب ئیر را بسیار زدم. از ماه اثری یادی  ۵، ۲۶ روز گذشته بود.

پس از آن من رهسپار بابل شدم. هنوز به بابل نرسیده بودم شهری زازان نام کنار فرات آنجا این ندئیت ب ئیر که خود را نبوکدرچر می‌خواند با سپاه بر ضد من به جنگ کردن آمد. پس از آن جنگ کردیم. اهورا مزدا به من یاری ارزانی فرمود. به خواست اهورامزدا من سپاه ندئیت ب ئیر را بسیار زدم. بقیه به آب انداخته شد. آب آن را برد. از ماه انامک ۶، ۲ روز گذشته بود که چنین جنگ کردیم.

پس از آن ندئیت ب ئیر با سواران کم گریخت رهسپار بابل شد. پس از آن من رهسپار بابل شدم. به خواست اهورامزدا هم بابل گرفتم هم ندئیت ب ئیر راگرفتم. پس از آن من ندئیت ب ئیر را در بابل کشتم.

مادامی که من در بابل بودم این [است] کشورهایی که نسبت به من نافرمان شدند. پارس، خوزستان، ماد، آشور، مصر، پارت، مرو، ثت گوش، سکاییه.

مردی، مرتی ی نام پسر چین چی خری شهری گوگن کا نام در پارس آنجا ساکن بود. او در خوزستان برخاست. به مردم چنین گفت که من ایمنیش شاه در خوزستان هستم.

آن وقت من نزدیک خوزستان بودم. پس از آن خوزیها از من ترسیدند. مرتی ی را که سرکرده آنان بود گرفتند و او را کشتند.

مردی مادی فرورتیش نام در ماد برخاست. چنین به مردم گفت که من خش ثرئیت از تخمه هوخشتره هستم. پس از آن سپاه ماد که در کاخ او [بود] نسبت به من نافرمان شد به‌ سوی آن فرورتیش رفت (گرویدند) او در ماد شاه شد.

سپاه پارسی و مادی که تحت فرمان من بود آن کم بود. پس از آن من سپاه فرستادم. ویدرن نام پارسی بنده من او را سرکرده آنان کردم. چنان به آن‌ها گفتم: فرا روید آن سپاه مادی را که خود را از آن من نمی‌خواند بزنید. پس از آن، آن ویدرن با سپاه روانه شد، چون به ماد رسید شهری ماروش نام در ماد آنجا با مادی‌ها جنگ کرد. آن که سرکرده مادی‌ ها بود او آن وقت آنجا نبود اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه انامک ۲۷ روز گذشته بود. آنگاه جنگ ایشان در گرفت. پس از آن، سرزمینی کمپند نام در ماد آنجا برای من بماند تا من به ماد رسیدم.

دادرشی نام ارمنی بنده من، من او را فرستادم به ارمنستان، چنین به او گفتم: پیش رو [و] آن سپاه نافرمان را که خود را از آن من نمی خواند بزن. پس از آن دادرشی رهسپار شد. چون به ارمنستان رسید پس از آن نافرمان گرد آمده به جنگ کردن علیه دادرشی فرارسیدند. دهی زوزهی نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه ثورواهر ۷- ۸ روز گذشته بود چنین جنگ کرده شد.

باز دومین بار نافرمانان گرد آمده به جنگ کردن علیه دادرشی فرا رسیدند. دژی تیگر نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه ثورواهر ۱۸ روز گذشته بود آنگاه جنگ ایشان در گرفت.

باز سومین بار نافرمانان گرد آمده به جنگ کردن علیه دادرشی فرا رسیدند. دژی اویما نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد.

از ماه ثائیگرچی ۸ ، ۹ روز گذشته بود آنگاه جنگ ایشان در گرفت. پس از آن دادرشی به خاطر من در ارمنستان ماند تا من به ماد رسیدم.

پس از آن وامیس نام پارسی بنده من او را فرستادم ارمنستان و چنین به او گفتم: پیش رو [و] سپاه نافرمان که خود را از آن من نمی خواند آن را بزن. پس از آن وامیس رهسپار شد. چون به ارمنستان رسید پس از آن نافرمان گرد آمده به جنگ کردن علیه وامیس فرا رسیدند. سرزمینی ایزلا ۹ نام در آشور آنجا جنگ کردند. اهورا مزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورا مزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار زد. از ماه انامک ۱۵ روز گذشته بود. آنگاه جنگ ایشان در گرفت.

باز دومین بار نا فرمانان گرد آمده به جنگ کردن علیه وامیس فرا رسیدند. سرزمینی ااتی یار نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. نزدیک پایان ماه ثورواهر آنگاه جنگ ایشان در گرفت. پس از آن وامیش برای من (منتظر من) در ارمنستان بماند تا من به ماد رسیدم.

پس از آن من از بابل بدر آمدم. رهسپار ماد شدم چون به ماد رسیدم شهری کوندروش نام در ماد آنجا فرورتیش که خود را شاه در ماد می‌خواند با سپاهی به جنگ کردن علیه من آمد پس از آن جنگ کردیم. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه آن فرورتیش را بسیار زدم. از ماه ادوکن ئیش ۱۰، ۲۵ روز گذشته بود که چنین جنگ کرده شد.

پس از آن، فرورتیش با سواران کم گریخت. سرزمینی ری نام در ماد از آن سو روانه شد. پس از آن من سپاهی دنبال [او] فرستادم. فرورتیش گرفته شده به‌ سوی من آورده شد. من هم بینی هم دو گوش هم زبان [او] را بریدم و یک چشم [او] را کندم. بسته بر دروازه [کاخ] من نگاشته شد. همه او را دیدند. پس از آن او را در همدان دار زدم و مردانی که یاران برجسته [او] بودند آن‌ها را در همدان در درون دژ آویزان کردم.

مردی چی ثرتخم نام سگارتی او نسبت به من نافرمان شد. چنین به مردم گفت: من شاه در سگارتیه از تخمه هووخشتر هستم. پس از آن من سپاه پارسی و مادی را فرستادم تخمس پاد نام مادی بنده من او را سردار آنان کردم. چنین به ایشان گفتم: پیش روید سپاه نافرمان را که خود را از آن من نمی خواند آن را بزنید. پس از آن تخمیس پاد با سپاه رهسپار شد. با چی ثرتخم جنگ کرد. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورا مزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بزد و چی ثرتخم را گرفت. [و] به‌سوی من آورد. پس از آن من هم بینی هم دو گوش [او] را بریدم و یک چشم [او] را کندم. بسته بر دروازه [کاخ] من نگاه‌داشته شد. همه مردم او را دیدند. پس از آن او را در اربل دار زدم.

این [است] آنچه به‌وسیله من در ماد کرده شد.

پارت و گرگان نسبت به من نافرمان شدند. خودشان را از آن فرورتیش خواندند. ویشتاسپ پدر من، او در پارت بود او را مردم رها کردند [و] نافرمان شدند. پس از آن ویشتاسپ با سپاهی که پیرو او بود رهسپار شد. شهری ویشپ ازاتی نام در پارت آنجا با پارتی‌ها جنگ کرد. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا، ویشتاسپ آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه وی یخن ۲۴ روز گذشته بود آنگاه جنگ ایشان درگرفت

مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب :

سرانجام کسانی که بعد از انقلاب، ریاست بر قوه اجرا را، با رای مستقیم مردم به عهده گرفته اند، بسیار سوال برانگیز و قابل تعمق است، و محققین سیاسی، اجتماعی و حتی امنیتی کشور، باید روشن کنند که در چه اتمسفری و چرا این چنین نخبگان کشور، از همه اقشار، ضایع و پتانسیل عظیم آنان نابود شد. اما آنچه آینده را رقم می زند، روند جاریست، که بنیان آینده را می ریزد؛ و روند جاری در سال های بعد از پیروزی انقلاب، متاسفانه آینده بعد از خود را با ریزش های بیشمار رقم زد، روندی که همچنان ادامه دارد؛ چتر بزرگی که انقلابیون دخیل در مبارزه برای پیروزی انقلاب 1357 را با همه خوب و بد شان و... از همه طیف ها در ذیل خود گرد آورده، و به اتحاد رسانده بود، از هم گسست، و یا به سرعت آب رفت، و هر چه گذشت شمولیت مشمولین زیر آن چتر بزرگ، کاهش یافت؛ به طوریکه، این چتری بسیار گسترده و بزرگ که شامل همه ی مبارزین، از چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، مسلمان و غیر مسلمان، معتقدین به ایدئولوژی شرقی، غربی و... را، حول محور مبارزه با سیستم دیکتاتوری فردی، و پایان سیستم پادشاهی، و ایجاد جمهوری متکی به رای مستقیم مردم، گرد هم آورده بود، و همه را در بر گرفته بود، از هم پاشید، و بسیاری را از قطار انقلاب، و حتی صحنه کشور و... پیاده کرد، و مبارزینی را حتی به دامن دشمن کشاند (مجاهدین خلق و...).

با پیروزی انقلاب، این شمولیت عظیم، به مرور و گاه به سرعت آب رفت، و هر چه زمان گذشت، از تعدد حاضرین در زیر این چتر کاسته، و روند خالص سازی حاضرین در صحنه انقلاب و کشور، شدت و تمرکز بیشتری به خود گرفت، و این پروژه خالص سازی تفکر و افراد منتسب به انقلابیون، و طرفداران انقلاب، آنقدر ادامه یافت که دامن یاران خمینی را هم گرفت، و اکنون گروه هایی که زمانی انقلابی ترین بودند، و بدین لحاظ، عنوان "خط امام" را نیز از آن خود کرده، که به واقع اطرافیان او، در زمان حیات مبارزاتی و زمامداری اش بودند، نیز از این جریان خالص سازی بی نصیب نماندند، و اکنون حتی آنان نیز از دایره انقلاب، و انقلابیون، اخراج و به جریان "فتنه" مشهورشان کرده، یا تحت تعقیب، یا دارای پرونده های اتهامی، یا فاقد صلاحیت و... تشخیص داده شده، از گردونه کشور و دست اندرکاران اخراج شده اند.

روندی که در تاریخ این انقلاب انگار از همان ساعات اولیه پیروزی آغاز گردید، و بسیاری به نفع دیگران، از صحنه مجبور به خروج گردیدند؛ آخر و عاقبت تمام روسای قوه اجرایی (به جز یک استثنا)، نشان از جنگ قدرت، و در واقع اوج مبارزه ایی دارد که برای تسخیر صحنه در جریان بود، و این خالص سازی، به نفع گروه های سیاسی دخیل در امور کشور، پروژه ایی است که عمر انقلاب را دارد، شاید قبل از انقلاب هم زیر پوست جریان مبارزه وجود داشته، اما نمود عینی آن بعد از پیروزی روشن گردید.

سید ابوالحسن بنی صدر [1] اولین رییس جمهور منتخب توسط مردم ایران، بعد از دولت موقت مرحوم بازرگان بودند، که سکان کشور انقلابی را به عهده گرفت، دعوای دو جناح طرفدار او و مخالفینش در اول انقلاب، قابل تعمق و مطالعه جدیست، که این دو گروه به دنبال چه بودند، که این چنین همسنگران دوره مبارزه، در مقابل هم قرار گرفتند؟! بنده خود با بنی صدر بیشتر در زمان جنگ آشنا شدم، و تنها چیزی هم که از او در آن هنگامه خون و ویرانی می شنیدیم، "خیانت" او در جریان جنگ بود! البته مصداق این خیانت هرگز گفته نشد، تنها مواردی که اشاره می شد، این بود که او به نیروهای مردمی سلاح و مهمات کافی نمی داده است، و در راهبردهای جنگی، این و آن کرده است و...

اما آنچه روشن است بنی صدر تا آخرین لحظه بر مواضع خود ماند، و مُرد، و به آرمان خود ایمان داشت، او از قشر درس آموختگان انقلابیون مسلمان بود، که در مقابل چپ (کمونیسم، مارکسیسم و سوسیالیست ها) که بیشتر قشر فرهیخته و درس آموخته انقلابیون را، از آن خود کرده بودند، اینان افراد کمی بودند که، هم درس آموخته دانشگاه ها و مراکز علمی بودند، و هم چپ سازمان یافته در گروه های تشکیلاتی و حزبی نبودند.

این است که جریان مهندس مهدی بازرگان، دکتر علی شریعتی، بنی صدر و... را می توان قشر مسلمانان انقلابی دانش آموخته ایی دانست، که در روند انقلاب ،در همان اوایل حذف شدند، و متاسفانه جریان انقلابی مسلمان دارای سوابق علمی، بی سر شد، سری که دروس آکادمیک را می دانست، و می توانست در عدم انحراف انقلاب، و دولت انقلابی، بسیار موثر باشد، اما متاسفانه حذف گردیدند، و در مطالعه سرنوشت این انقلاب، باید به این فاکتور مهم اهمیت داد، و آنرا نیز مطالعه کرد، و علل و عوامل آن را استخراج نموده، آسیب شناسی کرد، که چرا در حکومت انقلابی و اسلامی، چنین جریانی نمی گنجند.

نسل انقلاب کرده، امروز پخته تر از گذشته، به مرور خاطرات خود، و انتقال تجربه آن به نسل بعدی می پردازند، متنی که می آید، برایند مصاحبه ای است که با یکی از قضات دادگستری، دخیل در برهه ایی از تاریخ این کشاکش، بین جریانات انقلابی، در محکمه عدل به رسیدگی به آن پرداخت، خاطراتی از سال های اولیه انقلاب، تا اواخر سال 1361 خورشیدی :

بنی صدر و پرونده هایش :

" مرحوم بنی صدر به همراه مرحومان (صادق) قطب زاده [2] و (ابراهیم) یزدی [3] ، را زمانی "سه تفنگدار خمینی" می گفتند؛ این اصطلاحی بود که در قسمت های غرب کشور، که من آن موقع ها در آنجا مشغول به کار بودم، به این سه نفر اطلاق می کردند، وقتی آقای خمینی (در 12 بهمن سال 1357) به کشور برگشت، و می خواست کشور را (بعد از پیروزی انقلاب) به نظم برگرداند، به این ها می گفت که، بروید برای مردم سخنرانی کنید، لذا آنها هم طبق همین روال و وظیفه، به کوشه و کنار ایران می رفتند، مردم را جمع می کردند، با آنان سخن می گفتند، از جمله سخنرانان آن روزها، مرحوم بنی صدر بود، که تازه به رحمت خداوند رفت، که بیش از همه هم، حرف می زد، آخوند نبود، ولی به سبک آخوندی حرف می زد، این نیز شاید بدین دلیل بود که پدرش آخوند بود. پدرش اهل همدان است، اما در همدان شهرت چندانی نداشت، و عالم دینی، شناخته شده ایی که مردم به او مراجعه کنند، مثل آخوند همدانی، حاج عالم، ملا حسینقلی ... نبود.

 آقای خمینی خیلی عجله داشت، که زودتر وضع کشور رو به راه شود، لذا خیلی تعجیل داشت که انتخابات ریاست جمهوری به هر وضعی که هست سریع صورت پذیرد، هر چه زودتر؛ تمام انرژی آقای خمینی صرف این می شد، و می گفت شاید من بروم (بمیرم)، لذا تا پیش از این، کارها باید به سامان برسد، تاکید روی انتخاب رییس جمهور داشت، به شورای انقلاب، بازرگان و... نیز بر این امر تاکید زیادی داشت، لذا آنان هم زود، آیین نامه اش را تهیه کردند و...، و انتخابات انجام گرفت.

کاندیداها هم مشخص شد، یکی همین آقای بنی صدر، حسن حبیبی، قطب زاده و...، بودند، همین سخنرانی ها هم، محبوبیت آقای بنی صدر را زیاد کرده بود، وضعی شده بود که اگر از سطح جامعه آماری از علایق رای دهندگان بر می داشتی، تقریبا همه می خواستند به ایشان رای بدهند، ولی خود من، چندتا سخنرانی از ایشان را گوش کردم، مورد پسندم نبود، به عنوان مثال اوایل سال 1358 که تازه از امریکا به ایران برگشتم (دانشجوی دوره دکترا بودند)، در یکی از سخنرانی های ایشان در دانشگاه پلی تکنیک، با یکی از دوستان حاضر شدیم، سخنرانی اش، خیلی بد بود، بیشتر در مورد ازدواج و... صحبت کرد، که من از این امر خیلی متنفرم، این طرز فکر من است، بیشتر در مورد مسایل خانواده، و همجنین چیزهایی که الان آقایان امروز هم می گویند، صحبت کرد، و مطلب بدرد بخوری در سخنانش نیافتم،

همدانی ها هم تعریف و تمجید مناسبی از بنی صدر و پدرش نمی کردند، موقع انتخابات ریاست جمهوری در یکی از شهرهای غرب کشور بودم، در جلسات هم شرکت داشتم، همه او را قبول داشتند، و همه فکر می کردند که برنده انتخابات هم او خواهد بود؛ روحانیت خیلی دیر فهمید که بنی صدر برای آنان مناسب نیست، آنها موقعی به امامان مساجد و جمعه ابلاغ کردند که به بنی صدر رای ندهید، که دیگر کار از کار گذشته بود، این اعلام در سحر روز انتخابات صورت گرفت، و مردم هم، صبح انتخابات از خواب بیدار شدند، و به بنی صدر رای دادند.

یادم هست وقتی در حوزه رای گیری برای رای دادن رفتم، خودم شخصا 15 عدد رای برای مردم متقاضی نوشتم، که از من می خواستند برایشان نام بنی صدر را در برگه رای بنویسم، من هم خطا نمی کردم، و به رسم امانت برای آنها، نام بنی صدر را در برگه های رای شان می نوشتم، در حالی که خودم، طبق شناختی که از ایشان پیدا کرده بودم و او را دوست نداشتم، به حسن حبیبی رای دادم، و وقتی آرا را آوردند و شمردند، در آن شهر فقط یک نفر به حسن حبیبی رای داده بود! 

آن موقع خود آقای خمینی هم مریض بود، و در بیمارستان قلب شهید رجایی بستری بودند، و او را به حیاط همان بیمارستان آوردند و حکم بنی صدر را آنجا تنفیذ کرد، در همین چمن بیمارستان، که حتی حال نداشت که از جای خود بلند بشود، و حکم را به رییس جمهور منتخب بدهد، و نشسته حکم را دادند.

این زمانی بود که عراق هم جنگ را شروع کرده بود، و از سویی آقای خمینی فرماندهی کل قوای مسلح کشور را هم به رییس جمهور (بنی صدر) داده بودند، این در حالی بود که ارتش از هم گسیخته، و سپاه و کمیته تازه تشکیل شده بودند، و بنی صدر خود را همه کاره می دانست، اما دستوراتی که می داد، مورد قبول ارتشی های قدیمی هم نبود، فرماندهی نمی توانست بکند، اصلا کارش هم این، و در تخصص او فرماندهی جنگ نبود، آن موقع می گفتند، بنی صدر در حال انجام کاری است که کودتا کند، لذا عده ایی این شعار را علیه او می دادند که "سپهبد پینوشه، ایران شیلی نمی شه"،  می گفتند بنی صدر می خواهد پا تو کفش ولایت فقیه کند، و بساطش را برچیند.

آقای خمینی آدم خاصی بود، ابتدا به ساکن حرفی نمی زد، و به این شعارها علیه بنی صدر، واکنشی نشان نمی داد، که درست است یا غلط، و... ، از طرفی عجله داشت که بلافاصله بعد از انتخابات ریاست جمهوری، انتخابات مجلس نیز برگزار شود، و مجلس بعد از انقلاب نیز تشکیل گردد، و کشور در مدار قانونی قرار گیرد، و لذا به فاصله کمی هم، مجلس را تشکیل دادند، و در قانون اساسی این را پیش بینی شده بود، که باگر رییس جمهوری مشکل پیدا کرد، چه باید بکنند، مجلس اول هم بیشتر در دست تندروها، و کسانی بود که با بنی صدر مخالف بودند، نهایتا هم آقای خمینی می گفت که هر چی قانون می گوید، عمل کنید، لذا کار بنی صدر به مجلس رفت، و رای عدم کفایت دادند، و بنی صدر فرار کرد.

در این گیر و دار من در تهران، در امور قضایی مشغول بودم، و پرونده های زیادی، در دادسرا علیه بنی صدر تشکیل شده بود، شکایت های زیادی که بیشتر شاکی ها نمایندگان مجلس بودند، و بعضا مردم، البته عکس آن هم وجود داشت، و طرفداران بنی صدر هم شکایت های زیادی را علیه دشمنان او، کرده بودند، این پرونده ها به شعبه های بازپرسی زیادی رفته، و چون دعوای بزرگان بود، از ترس، بازپرس ها به بهانه های مختلف از رسیدگی به آن سر باز می زدند، و آنرا از سر خود رفع کرده، زیر بار رسیدگی به آن نمی رفتند.

ولی من قبول کردم که رسیدگی کنم، 50 الی 60 شاکی در این پرونده ها بود، که بیشتر شکایت ها این بود که بنی صدر افترا زده، دروغ می گوید، توهین می کند و...، خوب این ها، همه جرم بود، ما به واسطه شغلی که داشتیم می دانستیم که باید شئونات رییس جمهور را رعایت کرد، ولی نمی توانستیم بگوییم که به شکایات هم رسیدگی نمی کنیم، و او هم، البته آدم بزرگی بود، از شُکّات تحقیق کردم، دیدم همه بدین شکایت خود اصرار دارند، که در فلان جلسه، این را گفته، و در فلان جا، آن را گفته و...، خود آقای بنی صدر هم البته بسیار هم پر حرف بود، شاکی ها هم می گفتند که، این توهین به ماست، این توهین به اسلام است و...

در شغل ما وقتی تحقیق تمام می شود، و قاضی می بیند که دلایلی که در خلال  پرونده جمع کرده و... نسبتا اتهام را موجود است، متهم را به بازپرسی فرا می خواند، البته بازپرس کارش این است که، به این نتیجه برسد که با توجه به دلایل موجود، اتهام نسبتا وجود دارد، یا نه، آن موقع متهم را احضار می کند، احضار متهم هم فرم های خاصی دارد، فرم های احضاریه ایی که، مردم هم اغلب از آن بدشان می آید، که عنوانش این است که آقای/خانم ... ظرف سه روز برای ارایه توضیحات، در شعبه بازپرسی .... حاضر شوید، و گرنه جلب خواهید شد"،

من حتی برای آقای بنی صدر، این فرم احضاریه را هم نفرستادم، به جهت احترام، نامه ایی را تنظیم،، و محرمانه که کسی هم نفهمد، با متنی محترمانه، برای شخص ایشان ارسال کردم، که برای ادای توضیحات حاضر شوید، مخصوصا هم به مدیر دفترم گفتم که، این نامه محرمانه برود، و کسی متوجه این امر نشود،

وقتی نامه رفت، چند روز بعد، مرحوم منوچهر مسعودی [4] که مشاور حقوقی بنی صدر بود، (مشاور فرهنگی ایشان هم آقای موسوی گرمارودی بودند، که زنده هستند، با آقای گرمارودی همکلاس بودیم)، آقای مسعودی اگرچه مرا می شناخت ولی در دانشگاه، از سال بالاتری ها بود، اما در موقع خدمت سربازی با هم در یک گروهان بودیم، آقای مسعودی نزد من آمدند و گفتند، آقای بنی صدر به من گفته است، برو تحقیق کن، این بازپرسی که مرا احضار کرده، چطور آدمی هست؟، بعد که دید من هستم، گفت، به او می گویم که "او خود من است (مسعودی)"، مسعودی گفت که "آقای بنی صدر در بازپرسی حاضر خواهد شد"، اما سه روز بیشتر طول نکشید که گفتند، بنی صدر از کشور فرار کرده، و این پرونده ناتمام ماند.

اما در جهت عکس هم، این پرونده وجوهی داشت، مهمترین مخالفین بنی صدر یکی همین آقای هادی غفاری، یکی هم شهید محمد منتظری بودند که، خودشان دار و دسته ایی بودند، این پرونده هم در کنار آن پرونده های شکایت از بنی صدر، وجود داشت، او رفت و بالطبع پرونده بنی صدر راکد شد، اما پرونده مخالفین او قابل رسیدگی بود، چرا که شاکیان و متشاکیان هر دو حاضر بودند.

یکی از این پرونده ها، پرونده فردی بود که توسط طرفداران آقای هادی غفاری در خلال یک متینگ سیاسی، با قنداق اسلحه مورد ضرب و جرح قرار گرفته بود، و دندان هایش را شکسته بودند، دو سه نفر دیگر هم در این درگیری کتک خورده بودند، اما شدیدترین مورد، در این درگیری، همین مورد بود،

دادستان تهران که فوت شده اند، که خدایش رحمت کند، آدم بسیار محافظه کاری بود، با او قبلا در سال 1354 سفر حجی را، با هم انجام داده بودیم، و با من دوست بودند، در این رابطه به من توصیه و مشورت می داد که، "این هادی غفاری را به اینجا نیاور، که دادستانی را به هم خواهد ریخت"، و به نوعی توصیه می کرد از پیگیری این پرونده امتناع کنم، ولی من به این توصیه ها گوش نکردم،

پرونده دیگری که در کنار این پرونده وجود داشت، مربوط به شکایت یک افسر راهنمایی رانندگی از امام جمعه و رییس دادگاه انقلاب یکی شهرستان ها بود، که ظاهرا در مسیر جاده، تخلف رانندگی کرده بود، و این افسر راهنمایی او را توقف داده، که متخلف گفته بود من امام جمعه و رییس دادگاه فلان شهر هستم، و تو غلط کردی که ما را جریمه می کنی، و او را با انتهای کلت کمری اش مورد ضرب و جرح قرار داده، و صورتش را زخمی کرده بود، این مورد پرونده را هم کسی رسیدگی نمی کرد، من به دنبال این بودم که این پرونده ها را هم مورد بازپرسی قرار دهم،

از جمله سعی می کردم بفهمم که، آیا ضارب بواقع رییس دادگاه انقلاب بوده یا نه، از این رو به آقای موسوی اردبیلی که در این رابطه مسئول بودند، نامه نوشتم و از هویت این رییس دادگاه انقلاب سوال کردم، ولی هرچه نامه می نوشتم، که مسئول دادگاه انقلاب فلان شهرستان چه کسی است، جواب نمی دادند، و من هم نا امید نمی شدم و مرتب، بر نامه ارسالی خود تعقیب می زدم، اما پاسخی نمی آمد.

انگار فردی به آنها سپرده بود، که با این بازپرس همکاری نکنند، در نهایت هم مدیرکل حوزه شورای عالی قضایی، نامه تندی به من نوشت، که شما قاضی ماذون هستید، قاضی ماذون که نمی تواند، کسی را که به او اذن قضاوت داده احضار کند؛ من گفتم، همه کشورها می دانند که قاضی از طرف حکومت و یا ملت ماذون است، ولی در عین حال هم، همه می دانند که او مستقل است؛ ولی آقایان این مفهوم را نمی فهمیدند.

من هم جواب این نامه را دادم، و پرونده ها را نیمه کاره، رها کرده و به کناری نهاده، و از دادگستری خارج شدم، و بدین ترتیب اعلام کردم که، من قاضی ماذون هستم، ولی قاضی مزدور نخواهم بود؛ و این پایانی بود بر خدمت من در دستگاه قضا.

در همه کشورها و سیستم های قضایی، قاضی ماذون است، قاضی یا ماذون مردم است (مثل قضات در بعضی از ایالت های امریکا)، یا ماذون از طرف رییس حکومت، مثل همین که رییس قوه قضائیه را رهبری تعیین می کند و...؛ ولی این به معنی تابعیت قاضی از مقام مافوق در زمینه قضا و پرونده هانیست، وقتی قاضی، به مسند قضا نشست، مستقل است، و حتی همان کسی را که، به او حکم قضاوت داده را نیز، اگر جرمی مرتکب شد، می تواند رسیدگی کند. این همان اصل استقلال قضایی است، که از آن در جوامع متمدن سخن گفته می شود، قاضی ماذون هست، ولی مزدور و یا تابع در امر قضا نیست، و شخصی که به قاضی اذن قضایی می دهد، نمی تواند بگوید این بیاید، آن نیاید، این بکن، آن نکن و...

این آخرین پرونده مورد رسیدگی من در دستگاه قضا بود، و در اواخر سال 1361 دستگاه قضایی را ترک کردم، متاسفانه بعدا متوجه شدم روی پرونده من نوشته اند، "ایشان ضد روحانیت است، و مورد وثوق نیست". با خود گفتم مگر کار قحطی است، قاضی نمی تواند در حالی که فرمان از بالا می آید، کار کند، قضاوت با توصیه نمی شود، ما هم نمی خواستیم که این بشود، ولی متاسفانه شد،

کار قوه قضاییه این نیست که "برو کارخانه راه بینداز"، اگر این شد، یعنی برو تو سر مردم بزن، این کار قاضی نیست؛ البته چاره ایی هم ندارند، در وضعیت فعلی کشور که در حالت خاصی قرار دارد اجمالا برای بقای نظام راهی جز این وجود ندارد که قوای سه گانه مملکتی همه با هم، و در یک خط باشند زیرا بقای سیستم ملاک می باشد، نه رعایت اصل تفکیک قوا، به نحوی که دانشمندان غربی مثل رسو و مونتسکیو عنوان داشته اند. بنابراین وضعیت فعلی در ایران کاملا یک وضعیت استثنایی است که به ناچار می بایست فعلا این وضع را ادامه دهند. زیرا متجاوز از 43 سال است که فسادهای زیادی انجام شده که به آن رسیدگی نشده، و رسیدگی به آن در این وضعیت برای توده عوام خود یک مُسَکن بوده، و رضایت خاطر آور است. اما همه می دانند که این کاری بسیار غلط است، این یعنی قرار دادن قوه قضاییه در دست قوه مجریه؛ اینگونه خروج از ریل، به نظر من بدرد نمی خورد، و قاضی با شرافت که برای کسب درآمد به این شغل نرفته باشد، این نوع سیستم را رها می کند، چرا که بچه هایش اگر این نان را بخورند، وای به حال آنها خواهد بود. این طرز فکر من است، خواه آقایان قبول داشته باشند، خواه که نداشته باشند.

در هر دو سوی این پرونده ها، مقامات قضایی نمی خواستند که مقام دادگاه انقلاب و یا آقای هادی غفاری مورد اتهام قرار گیرد. لذا از فاش شدن هویت آنان برای بازپرس پرونده، جلوگیری می کردند، من مرتب با شورای عالی قضایی به دنبال هویت رییس دادگاه انقلاب مذکور بودم، ولی با من همکاری نمی شد. 

این اصلا ربطی به ضدیت با آخوند، نداشت، و در واقع من به وظیفه قضایی خود عمل می کردم، و به واقع هم، به آخوند درست، خیلی هم علاقه داشتم، و عمرم را با آنها گذرانده بودم، ولی آخوند غلط را هم قبول نداشته و ندارم. هر قاضی باشرافتی هم که بود، نباید ادامه کار می داد. قاضی که برای اساس تامین حقوق زن و بچه خود نیامده باشد تا کار قضایی کند، در این نوع کار قضایی ادامه نمی دهد. بدین ترتیب نه پرونده بنی صدر مورد بررسی، و به نتیجه رسید، و نه پرونده این ها، که این پرونده ها به واسطه این کارشکنی ها و... رسیدگی نشدند.

(سوالی که در اینجا وجود دارد این که چقدر احضار بنی صدر به دادگاه در فرار وی موثر بود؟) یقین دارم که آقای بنی صدر از نامه درخواست حضور در بازپرسی نترسیده بود، من این را یقین دارم، برای این که از طریق مشاور قضایی خود، آقای مسعودی در مورد من تحقیق کرد، و او مرا به خوبی می شناخت که قصد آزار و... بنی صدر را ندارم، او خود می دانست حتی در صورت اثبات این جرم، تنها منجر به حکم جزای نقدی، در حدی ناچیز می شود، نهایت این پرونده این بود که قرار قول شرف صادر کنم که هر موقع گفتیم، در بازپرسی حاضر شوند، و این را مرحوم مسعودی می دانست، اتهام اقای بنی صدر توهین و... بود، و جرمی که منجر به نقص عضو و ضرب و جرح شده باشد، اتفاق نیفتاده بود، و این توهین و... به حکم محکمی منتهی نمی شود، توهین های حرفی مجازات دارد، ولی خفیف است،

در این پرونده ها، دو گروه با هم درگیر بودند، یکی به رهبری هادی غفاری و شهید محمد منتظری از یک طرف، که علیه بنی صدر عمل می کردند، و از آن سو هم آقای سلامتیان نماینده مجلس از اصفهان بود، که شاکی از طرف مقابل بود، آنها بنی صدر را متهم می کردند که آمده است تا بساط روحانیت را از حکومت برچیند، البته خود آقای خمینی هم تا موقعی که در فرانسه بودند با نظر بنی صدر همراه بود (رفتن خود و روحانیت به حوزه بعد از پیروزی)، اما ایشان بعدها که به ایران برگشتند، نظرش را عوض کرد، و گفت که، من اشتباه کردم، اگر و از نظرم بر نمی گشتم، مشروطیت دوم درست می شد، خمینی آدم راستگویی بود، حرف خود را رک می گفت، او می گفت من فهمیدم که اگر از حکومت کنار بکشیم، مثل دوره مشروطیت خواهد شد، که "اصل طراز" در قانون اساسی مشروطیت اجرا نشد، که یک چیزی مثل همین "شورای نگهبان" الان، در زمان مشروطیت از این اصل، مد نظر بود.

و خمینی خود گفت، اگر شرایط آنگونه که بود، ادامه می یافت، دوباره روحانیت هیچکاره می شود، و مملکت سکولار اداره می گردید، اینجا البته آقای خمینی درست فکر می کرد، او نظرش برگشت، و نظرش را هم با دلیلش رسما و علنا به مردم عنوان داشت، این بود که به حوزه برنگشت، تا مثل مشروطه نشود، چرا که می دید این آقایان اروپا دیده، مثل دوره شاه، روحانیت را به بازی نمی گیرند، و بنی صدر هم تا زمانی که با آقای خمینی در اروپا و در جریان انقلاب بود، هر دو یک نظر را در این رابطه داشتند، ولی وقتی روحانیت به ماندن در حکومت نظرش برگشت، مقابل هم قرار گرفتند.

بنی صدر طرز فکر روشنی نداشت، در حالی که حرف های دکتر محمد مصدق، روشن بود، و همه می دانستند که مصدق به دنبال چیست، مصدق می گفت "آقایان روحانیت شما قشری از اقشار این جامعه هستید، می توانید حزبی تشکیل بدهید، یا ندهید، ولی در انتخابات شرکت کنید، اگر در مجلس اکثریت به دست آوردید، قدم تان بر چشم، ولی اگر رای نیاوردید، حقوق ممتازه برای خود از این کشور درخواست نکنید"؛

ولی من که ندیدم بنی صدر، در خصوص حضور روحانیت در قدرت، چنین روشن سخن بگوید، شاید در مخیله اش هم نمی گنجید، نمی گفت که من قایل به ولایت فقیه نیستم، اگر به این روشنی صحبت می کرد که، شب انتخابات روحانیت متوجه نمی شد که او با روحانیت زاویه دارد، تازه همین را هم روحانیت، به واسطه جواسیس خود در بین طرفداران بنی صدر فهمیدند، وگرنه نمی فهمیدند.

رضا شاه و مصدق اگر نیامده بودند، روحانیت هم اکنون در قدرت نبود، رضاشاه کشور سازی (State Building) کرد. سیستم فعلی حاکمیت در ایران، چه دستگاه قضایی آن، و چه حکومت را، کسی در دنیا درک نمی کند، اما در مقابل به نظر می رسد رضاشاه و فرزندش، پدر و پسر کشور را ساختند، و آنرا آماده ساختند، به نحوی که روحانیت در سکانداری کشور زحمات زیادی متحمل نشد، اگر این ساختار و تشکیلات ایجاد شده نبود، و روحانیت می خواست که کار کند، یک چیزی شبیه افغانستان فعلی اتفاق می افتاد، همانگونه که طالبان اکنون با مشکل مواجه شده اند، حال آنکه در ایران تشکیلات و ساختار وجود داشت، و لذا روحانیت به راحتی سوار کار شدند، و انتقال قدرت مشکل حادی را ایجاد نکرد، و این اگر نبود به حتم روحانیت با مشکل جدی مواجه می شدند و روحانیت هرگز نمی توانست در کوتاه مدت این تشکیلات و ساختار را ایجاد کند، و در نتیجه دچار هرج و مرج و گرفتاری های زیادی می شدند، همانگونه که طالبان اکنون دچار مشکل اند.

از سوی دیگر اگر چنانچه مرحوم مصدق هم پیروز می شد، روحانیت به این سطح که الان شاهد هستیم، نمی توانست تمام حکومت را بدست گیرد، بنابراین شکست دکتر مصدق، به نحوی به نفع حکومت فعلی و روحانیت تمام شد. در به وجود  آمدن این شرایط، هم امریکا، هم حکومت پهلوی و هم مردم ایران مقصر و شاید به نوعی نادم باشند، امریکایی ها اگر این نمی کردند، اکنون دچار حاکمیت فعلی ایران نمی شدند، مردم ایران اگر از مصدق به اندازه کافی حمایت می کردند، دولت او شکست نمی خورد و روحانیت نیز در نتیجه به قدر سهم خود، از حاکمیت و دولت منتفع می شدند، و منجر به این وضع نمی گردید، که تمام حکومت به دست روحانیت بیفتد، و پهلوی ها هم اگر حکومت مصدق را تحمل می کردند، این چنین تمامش را نمی باختند، و آنچه مسلم است، اشتباهات تاریخی چیزی نیست که همان لحظه، آثارش را بتوان دید، بلکه باید زمان بگذرد، تا نتایج آن روشن و مشخص شود، اکنون نتایج اشتباه تاریخی آن سه ضلع، را همه طرف های درگیر در این اشتباه تاریخی می بینند.  

حاکمیت کنونی ایران در دنیا دوستی در بین دولت های جهان ندارد، ممکن است در بین مردم دنیا کسانی آنها را دوست داشته باشند، اما دولت ها نه، چراکه، سیستم حاکمیت ما، با دنیا تطابق ندارد، چرا که فرهنگ دنیا را قبول ندار،یم منظورم دنیای حاکم است، نه دنیای محکوم، در بین محکومین، شاید کسانی طرفدار داشته باشیم".

[1] - سید ابوالحسن بنی‌صدر (۲ فروردین ۱۳۱۲ – ۱۷ مهر ۱۴۰۰) سیاست‌مدار و اقتصاددان و نخستین رئیس‌جمهور ایران بود. وی ریاست شورای انقلاب را نیز برعهده داشت. بنی‌صدر با تثبیت قدرت روحانیون حزب جمهوری اسلامی و نهادهای انقلابی زیر نظر آنان مخالف بود و دوران ریاست جمهوری او با تنش‌های بسیار و رویدادهایی چون انقلاب فرهنگی و حمله عراق به ایران همراه شد، تا اینکه در ۳۱ خرداد همان سال، با رأی مجلس شورای ملی (در حال حاضر مجلس شورای اسلامی) استیضاح شد و در ۱ تیر به‌طور رسمی از مقام خود عزل گردید. سپس به همراه مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق، از ایران خارج شد و در فرانسه در مقام «رئیس‌جمهور منتخب شورای ملی مقاومت» به مخالفت با حکومت جمهوری اسلامی پرداخت. بنی‌صدر در سال ۱۳۶۲ پس از حضور مجاهدین در عراق و در اعتراض به خط‌مشی آن‌ها، از این شورا جدا شد.

[2] - صادق قطب‌زاده (زاده ۴ اسفند ۱۳۱۴ – درگذشته ۲۴ شهریور ۱۳۶۱) مبارز انقلاب و مرید آیت الله روح الله خمینی، از مخالفان ضدحکومت پهلوی، و یک سیاست‌مدار اهل ایران بود که پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ دارنده مناصب وزیر امور خارجه و مدیرعامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران و عضو شورای انقلاب بود. قطب زاده به اتهام توطئه علیه حکومت جمهوری اسلامی و توطئه برای ترور امام خمینی اعدام شد.

[3] - ابراهیم یزدی (۳ مهر ۱۳۱۰ – ۶ شهریور ۱۳۹۶)،[۲] عضو شورای انقلاب، وزیر خارجه و معاون نخست‌وزیر در دولت موقت انقلاب، نماینده شهر تهران در مجلس اول و دبیرکل نهضت آزادی ایران بود. ابراهیم یزدی در دوران اقامت سید روح‌الله خمینی در نوفل‌لوشاتو، فرانسه از مشاوران او بود. او پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، به همراه روح‌الله خمینی به ایران بازگشت.

[4] -  با منوچهر مسعودی در سربازی با هم بودیم، آدم خیلی خوبی بود، آنجا ارشد گروهان ما هم بود، با آقای کشاورز که در پرونده کرباسچی شهردار تهران وکیل پرونده بود، کشاورز و مسعودی مسن ترین بودند، و لذا ارشد گروهان شدند. غذا را تقسیم می کردند و... مسعودی یک حقوقدان بود و آدم در خط سیاست، و طرفدار شریعتی و... نبود، این طوری که در ذهن من است آدم سیاسی نبود. اما بعد از بنی صدر اعدام شد، نمی دانم به خاطر این که مشاور قضایی بنی صدر بود اعدام شد یا چیز دیگری، باید پرونده را خواند و اظهار نظر کرد.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...