بنی صدر، اولین رییس جمهور، و پرونده هایش
  •  

14 آبان 1400
Author :  
مرحوم بنی صدر در حالی سخن با آیت الله سید محمود طالقانی

مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب :

سرانجام کسانی که بعد از انقلاب، ریاست بر قوه اجرا را، با رای مستقیم مردم به عهده گرفته اند، بسیار سوال برانگیز و قابل تعمق است، و محققین سیاسی، اجتماعی و حتی امنیتی کشور، باید روشن کنند که در چه اتمسفری و چرا این چنین نخبگان کشور، از همه اقشار، ضایع و پتانسیل عظیم آنان نابود شد. اما آنچه آینده را رقم می زند، روند جاریست، که بنیان آینده را می ریزد؛ و روند جاری در سال های بعد از پیروزی انقلاب، متاسفانه آینده بعد از خود را با ریزش های بیشمار رقم زد، روندی که همچنان ادامه دارد؛ چتر بزرگی که انقلابیون دخیل در مبارزه برای پیروزی انقلاب 1357 را با همه خوب و بد شان و... از همه طیف ها در ذیل خود گرد آورده، و به اتحاد رسانده بود، از هم گسست، و یا به سرعت آب رفت، و هر چه گذشت شمولیت مشمولین زیر آن چتر بزرگ، کاهش یافت؛ به طوریکه، این چتری بسیار گسترده و بزرگ که شامل همه ی مبارزین، از چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، مسلمان و غیر مسلمان، معتقدین به ایدئولوژی شرقی، غربی و... را، حول محور مبارزه با سیستم دیکتاتوری فردی، و پایان سیستم پادشاهی، و ایجاد جمهوری متکی به رای مستقیم مردم، گرد هم آورده بود، و همه را در بر گرفته بود، از هم پاشید، و بسیاری را از قطار انقلاب، و حتی صحنه کشور و... پیاده کرد، و مبارزینی را حتی به دامن دشمن کشاند (مجاهدین خلق و...).

با پیروزی انقلاب، این شمولیت عظیم، به مرور و گاه به سرعت آب رفت، و هر چه زمان گذشت، از تعدد حاضرین در زیر این چتر کاسته، و روند خالص سازی حاضرین در صحنه انقلاب و کشور، شدت و تمرکز بیشتری به خود گرفت، و این پروژه خالص سازی تفکر و افراد منتسب به انقلابیون، و طرفداران انقلاب، آنقدر ادامه یافت که دامن یاران خمینی را هم گرفت، و اکنون گروه هایی که زمانی انقلابی ترین بودند، و بدین لحاظ، عنوان "خط امام" را نیز از آن خود کرده، که به واقع اطرافیان او، در زمان حیات مبارزاتی و زمامداری اش بودند، نیز از این جریان خالص سازی بی نصیب نماندند، و اکنون حتی آنان نیز از دایره انقلاب، و انقلابیون، اخراج و به جریان "فتنه" مشهورشان کرده، یا تحت تعقیب، یا دارای پرونده های اتهامی، یا فاقد صلاحیت و... تشخیص داده شده، از گردونه کشور و دست اندرکاران اخراج شده اند.

روندی که در تاریخ این انقلاب انگار از همان ساعات اولیه پیروزی آغاز گردید، و بسیاری به نفع دیگران، از صحنه مجبور به خروج گردیدند؛ آخر و عاقبت تمام روسای قوه اجرایی (به جز یک استثنا)، نشان از جنگ قدرت، و در واقع اوج مبارزه ایی دارد که برای تسخیر صحنه در جریان بود، و این خالص سازی، به نفع گروه های سیاسی دخیل در امور کشور، پروژه ایی است که عمر انقلاب را دارد، شاید قبل از انقلاب هم زیر پوست جریان مبارزه وجود داشته، اما نمود عینی آن بعد از پیروزی روشن گردید.

سید ابوالحسن بنی صدر [1] اولین رییس جمهور منتخب توسط مردم ایران، بعد از دولت موقت مرحوم بازرگان بودند، که سکان کشور انقلابی را به عهده گرفت، دعوای دو جناح طرفدار او و مخالفینش در اول انقلاب، قابل تعمق و مطالعه جدیست، که این دو گروه به دنبال چه بودند، که این چنین همسنگران دوره مبارزه، در مقابل هم قرار گرفتند؟! بنده خود با بنی صدر بیشتر در زمان جنگ آشنا شدم، و تنها چیزی هم که از او در آن هنگامه خون و ویرانی می شنیدیم، "خیانت" او در جریان جنگ بود! البته مصداق این خیانت هرگز گفته نشد، تنها مواردی که اشاره می شد، این بود که او به نیروهای مردمی سلاح و مهمات کافی نمی داده است، و در راهبردهای جنگی، این و آن کرده است و...

اما آنچه روشن است بنی صدر تا آخرین لحظه بر مواضع خود ماند، و مُرد، و به آرمان خود ایمان داشت، او از قشر درس آموختگان انقلابیون مسلمان بود، که در مقابل چپ (کمونیسم، مارکسیسم و سوسیالیست ها) که بیشتر قشر فرهیخته و درس آموخته انقلابیون را، از آن خود کرده بودند، اینان افراد کمی بودند که، هم درس آموخته دانشگاه ها و مراکز علمی بودند، و هم چپ سازمان یافته در گروه های تشکیلاتی و حزبی نبودند.

این است که جریان مهندس مهدی بازرگان، دکتر علی شریعتی، بنی صدر و... را می توان قشر مسلمانان انقلابی دانش آموخته ایی دانست، که در روند انقلاب ،در همان اوایل حذف شدند، و متاسفانه جریان انقلابی مسلمان دارای سوابق علمی، بی سر شد، سری که دروس آکادمیک را می دانست، و می توانست در عدم انحراف انقلاب، و دولت انقلابی، بسیار موثر باشد، اما متاسفانه حذف گردیدند، و در مطالعه سرنوشت این انقلاب، باید به این فاکتور مهم اهمیت داد، و آنرا نیز مطالعه کرد، و علل و عوامل آن را استخراج نموده، آسیب شناسی کرد، که چرا در حکومت انقلابی و اسلامی، چنین جریانی نمی گنجند.

نسل انقلاب کرده، امروز پخته تر از گذشته، به مرور خاطرات خود، و انتقال تجربه آن به نسل بعدی می پردازند، متنی که می آید، برایند مصاحبه ای است که با یکی از قضات دادگستری، دخیل در برهه ایی از تاریخ این کشاکش، بین جریانات انقلابی، در محکمه عدل به رسیدگی به آن پرداخت، خاطراتی از سال های اولیه انقلاب، تا اواخر سال 1361 خورشیدی :

بنی صدر و پرونده هایش :

" مرحوم بنی صدر به همراه مرحومان (صادق) قطب زاده [2] و (ابراهیم) یزدی [3] ، را زمانی "سه تفنگدار خمینی" می گفتند؛ این اصطلاحی بود که در قسمت های غرب کشور، که من آن موقع ها در آنجا مشغول به کار بودم، به این سه نفر اطلاق می کردند، وقتی آقای خمینی (در 12 بهمن سال 1357) به کشور برگشت، و می خواست کشور را (بعد از پیروزی انقلاب) به نظم برگرداند، به این ها می گفت که، بروید برای مردم سخنرانی کنید، لذا آنها هم طبق همین روال و وظیفه، به کوشه و کنار ایران می رفتند، مردم را جمع می کردند، با آنان سخن می گفتند، از جمله سخنرانان آن روزها، مرحوم بنی صدر بود، که تازه به رحمت خداوند رفت، که بیش از همه هم، حرف می زد، آخوند نبود، ولی به سبک آخوندی حرف می زد، این نیز شاید بدین دلیل بود که پدرش آخوند بود. پدرش اهل همدان است، اما در همدان شهرت چندانی نداشت، و عالم دینی، شناخته شده ایی که مردم به او مراجعه کنند، مثل آخوند همدانی، حاج عالم، ملا حسینقلی ... نبود.

 آقای خمینی خیلی عجله داشت، که زودتر وضع کشور رو به راه شود، لذا خیلی تعجیل داشت که انتخابات ریاست جمهوری به هر وضعی که هست سریع صورت پذیرد، هر چه زودتر؛ تمام انرژی آقای خمینی صرف این می شد، و می گفت شاید من بروم (بمیرم)، لذا تا پیش از این، کارها باید به سامان برسد، تاکید روی انتخاب رییس جمهور داشت، به شورای انقلاب، بازرگان و... نیز بر این امر تاکید زیادی داشت، لذا آنان هم زود، آیین نامه اش را تهیه کردند و...، و انتخابات انجام گرفت.

کاندیداها هم مشخص شد، یکی همین آقای بنی صدر، حسن حبیبی، قطب زاده و...، بودند، همین سخنرانی ها هم، محبوبیت آقای بنی صدر را زیاد کرده بود، وضعی شده بود که اگر از سطح جامعه آماری از علایق رای دهندگان بر می داشتی، تقریبا همه می خواستند به ایشان رای بدهند، ولی خود من، چندتا سخنرانی از ایشان را گوش کردم، مورد پسندم نبود، به عنوان مثال اوایل سال 1358 که تازه از امریکا به ایران برگشتم (دانشجوی دوره دکترا بودند)، در یکی از سخنرانی های ایشان در دانشگاه پلی تکنیک، با یکی از دوستان حاضر شدیم، سخنرانی اش، خیلی بد بود، بیشتر در مورد ازدواج و... صحبت کرد، که من از این امر خیلی متنفرم، این طرز فکر من است، بیشتر در مورد مسایل خانواده، و همجنین چیزهایی که الان آقایان امروز هم می گویند، صحبت کرد، و مطلب بدرد بخوری در سخنانش نیافتم،

همدانی ها هم تعریف و تمجید مناسبی از بنی صدر و پدرش نمی کردند، موقع انتخابات ریاست جمهوری در یکی از شهرهای غرب کشور بودم، در جلسات هم شرکت داشتم، همه او را قبول داشتند، و همه فکر می کردند که برنده انتخابات هم او خواهد بود؛ روحانیت خیلی دیر فهمید که بنی صدر برای آنان مناسب نیست، آنها موقعی به امامان مساجد و جمعه ابلاغ کردند که به بنی صدر رای ندهید، که دیگر کار از کار گذشته بود، این اعلام در سحر روز انتخابات صورت گرفت، و مردم هم، صبح انتخابات از خواب بیدار شدند، و به بنی صدر رای دادند.

یادم هست وقتی در حوزه رای گیری برای رای دادن رفتم، خودم شخصا 15 عدد رای برای مردم متقاضی نوشتم، که از من می خواستند برایشان نام بنی صدر را در برگه رای بنویسم، من هم خطا نمی کردم، و به رسم امانت برای آنها، نام بنی صدر را در برگه های رای شان می نوشتم، در حالی که خودم، طبق شناختی که از ایشان پیدا کرده بودم و او را دوست نداشتم، به حسن حبیبی رای دادم، و وقتی آرا را آوردند و شمردند، در آن شهر فقط یک نفر به حسن حبیبی رای داده بود! 

آن موقع خود آقای خمینی هم مریض بود، و در بیمارستان قلب شهید رجایی بستری بودند، و او را به حیاط همان بیمارستان آوردند و حکم بنی صدر را آنجا تنفیذ کرد، در همین چمن بیمارستان، که حتی حال نداشت که از جای خود بلند بشود، و حکم را به رییس جمهور منتخب بدهد، و نشسته حکم را دادند.

این زمانی بود که عراق هم جنگ را شروع کرده بود، و از سویی آقای خمینی فرماندهی کل قوای مسلح کشور را هم به رییس جمهور (بنی صدر) داده بودند، این در حالی بود که ارتش از هم گسیخته، و سپاه و کمیته تازه تشکیل شده بودند، و بنی صدر خود را همه کاره می دانست، اما دستوراتی که می داد، مورد قبول ارتشی های قدیمی هم نبود، فرماندهی نمی توانست بکند، اصلا کارش هم این، و در تخصص او فرماندهی جنگ نبود، آن موقع می گفتند، بنی صدر در حال انجام کاری است که کودتا کند، لذا عده ایی این شعار را علیه او می دادند که "سپهبد پینوشه، ایران شیلی نمی شه"،  می گفتند بنی صدر می خواهد پا تو کفش ولایت فقیه کند، و بساطش را برچیند.

آقای خمینی آدم خاصی بود، ابتدا به ساکن حرفی نمی زد، و به این شعارها علیه بنی صدر، واکنشی نشان نمی داد، که درست است یا غلط، و... ، از طرفی عجله داشت که بلافاصله بعد از انتخابات ریاست جمهوری، انتخابات مجلس نیز برگزار شود، و مجلس بعد از انقلاب نیز تشکیل گردد، و کشور در مدار قانونی قرار گیرد، و لذا به فاصله کمی هم، مجلس را تشکیل دادند، و در قانون اساسی این را پیش بینی شده بود، که باگر رییس جمهوری مشکل پیدا کرد، چه باید بکنند، مجلس اول هم بیشتر در دست تندروها، و کسانی بود که با بنی صدر مخالف بودند، نهایتا هم آقای خمینی می گفت که هر چی قانون می گوید، عمل کنید، لذا کار بنی صدر به مجلس رفت، و رای عدم کفایت دادند، و بنی صدر فرار کرد.

در این گیر و دار من در تهران، در امور قضایی مشغول بودم، و پرونده های زیادی، در دادسرا علیه بنی صدر تشکیل شده بود، شکایت های زیادی که بیشتر شاکی ها نمایندگان مجلس بودند، و بعضا مردم، البته عکس آن هم وجود داشت، و طرفداران بنی صدر هم شکایت های زیادی را علیه دشمنان او، کرده بودند، این پرونده ها به شعبه های بازپرسی زیادی رفته، و چون دعوای بزرگان بود، از ترس، بازپرس ها به بهانه های مختلف از رسیدگی به آن سر باز می زدند، و آنرا از سر خود رفع کرده، زیر بار رسیدگی به آن نمی رفتند.

ولی من قبول کردم که رسیدگی کنم، 50 الی 60 شاکی در این پرونده ها بود، که بیشتر شکایت ها این بود که بنی صدر افترا زده، دروغ می گوید، توهین می کند و...، خوب این ها، همه جرم بود، ما به واسطه شغلی که داشتیم می دانستیم که باید شئونات رییس جمهور را رعایت کرد، ولی نمی توانستیم بگوییم که به شکایات هم رسیدگی نمی کنیم، و او هم، البته آدم بزرگی بود، از شُکّات تحقیق کردم، دیدم همه بدین شکایت خود اصرار دارند، که در فلان جلسه، این را گفته، و در فلان جا، آن را گفته و...، خود آقای بنی صدر هم البته بسیار هم پر حرف بود، شاکی ها هم می گفتند که، این توهین به ماست، این توهین به اسلام است و...

در شغل ما وقتی تحقیق تمام می شود، و قاضی می بیند که دلایلی که در خلال  پرونده جمع کرده و... نسبتا اتهام را موجود است، متهم را به بازپرسی فرا می خواند، البته بازپرس کارش این است که، به این نتیجه برسد که با توجه به دلایل موجود، اتهام نسبتا وجود دارد، یا نه، آن موقع متهم را احضار می کند، احضار متهم هم فرم های خاصی دارد، فرم های احضاریه ایی که، مردم هم اغلب از آن بدشان می آید، که عنوانش این است که آقای/خانم ... ظرف سه روز برای ارایه توضیحات، در شعبه بازپرسی .... حاضر شوید، و گرنه جلب خواهید شد"،

من حتی برای آقای بنی صدر، این فرم احضاریه را هم نفرستادم، به جهت احترام، نامه ایی را تنظیم،، و محرمانه که کسی هم نفهمد، با متنی محترمانه، برای شخص ایشان ارسال کردم، که برای ادای توضیحات حاضر شوید، مخصوصا هم به مدیر دفترم گفتم که، این نامه محرمانه برود، و کسی متوجه این امر نشود،

وقتی نامه رفت، چند روز بعد، مرحوم منوچهر مسعودی [4] که مشاور حقوقی بنی صدر بود، (مشاور فرهنگی ایشان هم آقای موسوی گرمارودی بودند، که زنده هستند، با آقای گرمارودی همکلاس بودیم)، آقای مسعودی اگرچه مرا می شناخت ولی در دانشگاه، از سال بالاتری ها بود، اما در موقع خدمت سربازی با هم در یک گروهان بودیم، آقای مسعودی نزد من آمدند و گفتند، آقای بنی صدر به من گفته است، برو تحقیق کن، این بازپرسی که مرا احضار کرده، چطور آدمی هست؟، بعد که دید من هستم، گفت، به او می گویم که "او خود من است (مسعودی)"، مسعودی گفت که "آقای بنی صدر در بازپرسی حاضر خواهد شد"، اما سه روز بیشتر طول نکشید که گفتند، بنی صدر از کشور فرار کرده، و این پرونده ناتمام ماند.

اما در جهت عکس هم، این پرونده وجوهی داشت، مهمترین مخالفین بنی صدر یکی همین آقای هادی غفاری، یکی هم شهید محمد منتظری بودند که، خودشان دار و دسته ایی بودند، این پرونده هم در کنار آن پرونده های شکایت از بنی صدر، وجود داشت، او رفت و بالطبع پرونده بنی صدر راکد شد، اما پرونده مخالفین او قابل رسیدگی بود، چرا که شاکیان و متشاکیان هر دو حاضر بودند.

یکی از این پرونده ها، پرونده فردی بود که توسط طرفداران آقای هادی غفاری در خلال یک متینگ سیاسی، با قنداق اسلحه مورد ضرب و جرح قرار گرفته بود، و دندان هایش را شکسته بودند، دو سه نفر دیگر هم در این درگیری کتک خورده بودند، اما شدیدترین مورد، در این درگیری، همین مورد بود،

دادستان تهران که فوت شده اند، که خدایش رحمت کند، آدم بسیار محافظه کاری بود، با او قبلا در سال 1354 سفر حجی را، با هم انجام داده بودیم، و با من دوست بودند، در این رابطه به من توصیه و مشورت می داد که، "این هادی غفاری را به اینجا نیاور، که دادستانی را به هم خواهد ریخت"، و به نوعی توصیه می کرد از پیگیری این پرونده امتناع کنم، ولی من به این توصیه ها گوش نکردم،

پرونده دیگری که در کنار این پرونده وجود داشت، مربوط به شکایت یک افسر راهنمایی رانندگی از امام جمعه و رییس دادگاه انقلاب یکی شهرستان ها بود، که ظاهرا در مسیر جاده، تخلف رانندگی کرده بود، و این افسر راهنمایی او را توقف داده، که متخلف گفته بود من امام جمعه و رییس دادگاه فلان شهر هستم، و تو غلط کردی که ما را جریمه می کنی، و او را با انتهای کلت کمری اش مورد ضرب و جرح قرار داده، و صورتش را زخمی کرده بود، این مورد پرونده را هم کسی رسیدگی نمی کرد، من به دنبال این بودم که این پرونده ها را هم مورد بازپرسی قرار دهم،

از جمله سعی می کردم بفهمم که، آیا ضارب بواقع رییس دادگاه انقلاب بوده یا نه، از این رو به آقای موسوی اردبیلی که در این رابطه مسئول بودند، نامه نوشتم و از هویت این رییس دادگاه انقلاب سوال کردم، ولی هرچه نامه می نوشتم، که مسئول دادگاه انقلاب فلان شهرستان چه کسی است، جواب نمی دادند، و من هم نا امید نمی شدم و مرتب، بر نامه ارسالی خود تعقیب می زدم، اما پاسخی نمی آمد.

انگار فردی به آنها سپرده بود، که با این بازپرس همکاری نکنند، در نهایت هم مدیرکل حوزه شورای عالی قضایی، نامه تندی به من نوشت، که شما قاضی ماذون هستید، قاضی ماذون که نمی تواند، کسی را که به او اذن قضاوت داده احضار کند؛ من گفتم، همه کشورها می دانند که قاضی از طرف حکومت و یا ملت ماذون است، ولی در عین حال هم، همه می دانند که او مستقل است؛ ولی آقایان این مفهوم را نمی فهمیدند.

من هم جواب این نامه را دادم، و پرونده ها را نیمه کاره، رها کرده و به کناری نهاده، و از دادگستری خارج شدم، و بدین ترتیب اعلام کردم که، من قاضی ماذون هستم، ولی قاضی مزدور نخواهم بود؛ و این پایانی بود بر خدمت من در دستگاه قضا.

در همه کشورها و سیستم های قضایی، قاضی ماذون است، قاضی یا ماذون مردم است (مثل قضات در بعضی از ایالت های امریکا)، یا ماذون از طرف رییس حکومت، مثل همین که رییس قوه قضائیه را رهبری تعیین می کند و...؛ ولی این به معنی تابعیت قاضی از مقام مافوق در زمینه قضا و پرونده هانیست، وقتی قاضی، به مسند قضا نشست، مستقل است، و حتی همان کسی را که، به او حکم قضاوت داده را نیز، اگر جرمی مرتکب شد، می تواند رسیدگی کند. این همان اصل استقلال قضایی است، که از آن در جوامع متمدن سخن گفته می شود، قاضی ماذون هست، ولی مزدور و یا تابع در امر قضا نیست، و شخصی که به قاضی اذن قضایی می دهد، نمی تواند بگوید این بیاید، آن نیاید، این بکن، آن نکن و...

این آخرین پرونده مورد رسیدگی من در دستگاه قضا بود، و در اواخر سال 1361 دستگاه قضایی را ترک کردم، متاسفانه بعدا متوجه شدم روی پرونده من نوشته اند، "ایشان ضد روحانیت است، و مورد وثوق نیست". با خود گفتم مگر کار قحطی است، قاضی نمی تواند در حالی که فرمان از بالا می آید، کار کند، قضاوت با توصیه نمی شود، ما هم نمی خواستیم که این بشود، ولی متاسفانه شد،

کار قوه قضاییه این نیست که "برو کارخانه راه بینداز"، اگر این شد، یعنی برو تو سر مردم بزن، این کار قاضی نیست؛ البته چاره ایی هم ندارند، در وضعیت فعلی کشور که در حالت خاصی قرار دارد اجمالا برای بقای نظام راهی جز این وجود ندارد که قوای سه گانه مملکتی همه با هم، و در یک خط باشند زیرا بقای سیستم ملاک می باشد، نه رعایت اصل تفکیک قوا، به نحوی که دانشمندان غربی مثل رسو و مونتسکیو عنوان داشته اند. بنابراین وضعیت فعلی در ایران کاملا یک وضعیت استثنایی است که به ناچار می بایست فعلا این وضع را ادامه دهند. زیرا متجاوز از 43 سال است که فسادهای زیادی انجام شده که به آن رسیدگی نشده، و رسیدگی به آن در این وضعیت برای توده عوام خود یک مُسَکن بوده، و رضایت خاطر آور است. اما همه می دانند که این کاری بسیار غلط است، این یعنی قرار دادن قوه قضاییه در دست قوه مجریه؛ اینگونه خروج از ریل، به نظر من بدرد نمی خورد، و قاضی با شرافت که برای کسب درآمد به این شغل نرفته باشد، این نوع سیستم را رها می کند، چرا که بچه هایش اگر این نان را بخورند، وای به حال آنها خواهد بود. این طرز فکر من است، خواه آقایان قبول داشته باشند، خواه که نداشته باشند.

در هر دو سوی این پرونده ها، مقامات قضایی نمی خواستند که مقام دادگاه انقلاب و یا آقای هادی غفاری مورد اتهام قرار گیرد. لذا از فاش شدن هویت آنان برای بازپرس پرونده، جلوگیری می کردند، من مرتب با شورای عالی قضایی به دنبال هویت رییس دادگاه انقلاب مذکور بودم، ولی با من همکاری نمی شد. 

این اصلا ربطی به ضدیت با آخوند، نداشت، و در واقع من به وظیفه قضایی خود عمل می کردم، و به واقع هم، به آخوند درست، خیلی هم علاقه داشتم، و عمرم را با آنها گذرانده بودم، ولی آخوند غلط را هم قبول نداشته و ندارم. هر قاضی باشرافتی هم که بود، نباید ادامه کار می داد. قاضی که برای اساس تامین حقوق زن و بچه خود نیامده باشد تا کار قضایی کند، در این نوع کار قضایی ادامه نمی دهد. بدین ترتیب نه پرونده بنی صدر مورد بررسی، و به نتیجه رسید، و نه پرونده این ها، که این پرونده ها به واسطه این کارشکنی ها و... رسیدگی نشدند.

(سوالی که در اینجا وجود دارد این که چقدر احضار بنی صدر به دادگاه در فرار وی موثر بود؟) یقین دارم که آقای بنی صدر از نامه درخواست حضور در بازپرسی نترسیده بود، من این را یقین دارم، برای این که از طریق مشاور قضایی خود، آقای مسعودی در مورد من تحقیق کرد، و او مرا به خوبی می شناخت که قصد آزار و... بنی صدر را ندارم، او خود می دانست حتی در صورت اثبات این جرم، تنها منجر به حکم جزای نقدی، در حدی ناچیز می شود، نهایت این پرونده این بود که قرار قول شرف صادر کنم که هر موقع گفتیم، در بازپرسی حاضر شوند، و این را مرحوم مسعودی می دانست، اتهام اقای بنی صدر توهین و... بود، و جرمی که منجر به نقص عضو و ضرب و جرح شده باشد، اتفاق نیفتاده بود، و این توهین و... به حکم محکمی منتهی نمی شود، توهین های حرفی مجازات دارد، ولی خفیف است،

در این پرونده ها، دو گروه با هم درگیر بودند، یکی به رهبری هادی غفاری و شهید محمد منتظری از یک طرف، که علیه بنی صدر عمل می کردند، و از آن سو هم آقای سلامتیان نماینده مجلس از اصفهان بود، که شاکی از طرف مقابل بود، آنها بنی صدر را متهم می کردند که آمده است تا بساط روحانیت را از حکومت برچیند، البته خود آقای خمینی هم تا موقعی که در فرانسه بودند با نظر بنی صدر همراه بود (رفتن خود و روحانیت به حوزه بعد از پیروزی)، اما ایشان بعدها که به ایران برگشتند، نظرش را عوض کرد، و گفت که، من اشتباه کردم، اگر و از نظرم بر نمی گشتم، مشروطیت دوم درست می شد، خمینی آدم راستگویی بود، حرف خود را رک می گفت، او می گفت من فهمیدم که اگر از حکومت کنار بکشیم، مثل دوره مشروطیت خواهد شد، که "اصل طراز" در قانون اساسی مشروطیت اجرا نشد، که یک چیزی مثل همین "شورای نگهبان" الان، در زمان مشروطیت از این اصل، مد نظر بود.

و خمینی خود گفت، اگر شرایط آنگونه که بود، ادامه می یافت، دوباره روحانیت هیچکاره می شود، و مملکت سکولار اداره می گردید، اینجا البته آقای خمینی درست فکر می کرد، او نظرش برگشت، و نظرش را هم با دلیلش رسما و علنا به مردم عنوان داشت، این بود که به حوزه برنگشت، تا مثل مشروطه نشود، چرا که می دید این آقایان اروپا دیده، مثل دوره شاه، روحانیت را به بازی نمی گیرند، و بنی صدر هم تا زمانی که با آقای خمینی در اروپا و در جریان انقلاب بود، هر دو یک نظر را در این رابطه داشتند، ولی وقتی روحانیت به ماندن در حکومت نظرش برگشت، مقابل هم قرار گرفتند.

بنی صدر طرز فکر روشنی نداشت، در حالی که حرف های دکتر محمد مصدق، روشن بود، و همه می دانستند که مصدق به دنبال چیست، مصدق می گفت "آقایان روحانیت شما قشری از اقشار این جامعه هستید، می توانید حزبی تشکیل بدهید، یا ندهید، ولی در انتخابات شرکت کنید، اگر در مجلس اکثریت به دست آوردید، قدم تان بر چشم، ولی اگر رای نیاوردید، حقوق ممتازه برای خود از این کشور درخواست نکنید"؛

ولی من که ندیدم بنی صدر، در خصوص حضور روحانیت در قدرت، چنین روشن سخن بگوید، شاید در مخیله اش هم نمی گنجید، نمی گفت که من قایل به ولایت فقیه نیستم، اگر به این روشنی صحبت می کرد که، شب انتخابات روحانیت متوجه نمی شد که او با روحانیت زاویه دارد، تازه همین را هم روحانیت، به واسطه جواسیس خود در بین طرفداران بنی صدر فهمیدند، وگرنه نمی فهمیدند.

رضا شاه و مصدق اگر نیامده بودند، روحانیت هم اکنون در قدرت نبود، رضاشاه کشور سازی (State Building) کرد. سیستم فعلی حاکمیت در ایران، چه دستگاه قضایی آن، و چه حکومت را، کسی در دنیا درک نمی کند، اما در مقابل به نظر می رسد رضاشاه و فرزندش، پدر و پسر کشور را ساختند، و آنرا آماده ساختند، به نحوی که روحانیت در سکانداری کشور زحمات زیادی متحمل نشد، اگر این ساختار و تشکیلات ایجاد شده نبود، و روحانیت می خواست که کار کند، یک چیزی شبیه افغانستان فعلی اتفاق می افتاد، همانگونه که طالبان اکنون با مشکل مواجه شده اند، حال آنکه در ایران تشکیلات و ساختار وجود داشت، و لذا روحانیت به راحتی سوار کار شدند، و انتقال قدرت مشکل حادی را ایجاد نکرد، و این اگر نبود به حتم روحانیت با مشکل جدی مواجه می شدند و روحانیت هرگز نمی توانست در کوتاه مدت این تشکیلات و ساختار را ایجاد کند، و در نتیجه دچار هرج و مرج و گرفتاری های زیادی می شدند، همانگونه که طالبان اکنون دچار مشکل اند.

از سوی دیگر اگر چنانچه مرحوم مصدق هم پیروز می شد، روحانیت به این سطح که الان شاهد هستیم، نمی توانست تمام حکومت را بدست گیرد، بنابراین شکست دکتر مصدق، به نحوی به نفع حکومت فعلی و روحانیت تمام شد. در به وجود  آمدن این شرایط، هم امریکا، هم حکومت پهلوی و هم مردم ایران مقصر و شاید به نوعی نادم باشند، امریکایی ها اگر این نمی کردند، اکنون دچار حاکمیت فعلی ایران نمی شدند، مردم ایران اگر از مصدق به اندازه کافی حمایت می کردند، دولت او شکست نمی خورد و روحانیت نیز در نتیجه به قدر سهم خود، از حاکمیت و دولت منتفع می شدند، و منجر به این وضع نمی گردید، که تمام حکومت به دست روحانیت بیفتد، و پهلوی ها هم اگر حکومت مصدق را تحمل می کردند، این چنین تمامش را نمی باختند، و آنچه مسلم است، اشتباهات تاریخی چیزی نیست که همان لحظه، آثارش را بتوان دید، بلکه باید زمان بگذرد، تا نتایج آن روشن و مشخص شود، اکنون نتایج اشتباه تاریخی آن سه ضلع، را همه طرف های درگیر در این اشتباه تاریخی می بینند.  

حاکمیت کنونی ایران در دنیا دوستی در بین دولت های جهان ندارد، ممکن است در بین مردم دنیا کسانی آنها را دوست داشته باشند، اما دولت ها نه، چراکه، سیستم حاکمیت ما، با دنیا تطابق ندارد، چرا که فرهنگ دنیا را قبول ندار،یم منظورم دنیای حاکم است، نه دنیای محکوم، در بین محکومین، شاید کسانی طرفدار داشته باشیم".

[1] - سید ابوالحسن بنی‌صدر (۲ فروردین ۱۳۱۲ – ۱۷ مهر ۱۴۰۰) سیاست‌مدار و اقتصاددان و نخستین رئیس‌جمهور ایران بود. وی ریاست شورای انقلاب را نیز برعهده داشت. بنی‌صدر با تثبیت قدرت روحانیون حزب جمهوری اسلامی و نهادهای انقلابی زیر نظر آنان مخالف بود و دوران ریاست جمهوری او با تنش‌های بسیار و رویدادهایی چون انقلاب فرهنگی و حمله عراق به ایران همراه شد، تا اینکه در ۳۱ خرداد همان سال، با رأی مجلس شورای ملی (در حال حاضر مجلس شورای اسلامی) استیضاح شد و در ۱ تیر به‌طور رسمی از مقام خود عزل گردید. سپس به همراه مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق، از ایران خارج شد و در فرانسه در مقام «رئیس‌جمهور منتخب شورای ملی مقاومت» به مخالفت با حکومت جمهوری اسلامی پرداخت. بنی‌صدر در سال ۱۳۶۲ پس از حضور مجاهدین در عراق و در اعتراض به خط‌مشی آن‌ها، از این شورا جدا شد.

[2] - صادق قطب‌زاده (زاده ۴ اسفند ۱۳۱۴ – درگذشته ۲۴ شهریور ۱۳۶۱) مبارز انقلاب و مرید آیت الله روح الله خمینی، از مخالفان ضدحکومت پهلوی، و یک سیاست‌مدار اهل ایران بود که پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ دارنده مناصب وزیر امور خارجه و مدیرعامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران و عضو شورای انقلاب بود. قطب زاده به اتهام توطئه علیه حکومت جمهوری اسلامی و توطئه برای ترور امام خمینی اعدام شد.

[3] - ابراهیم یزدی (۳ مهر ۱۳۱۰ – ۶ شهریور ۱۳۹۶)،[۲] عضو شورای انقلاب، وزیر خارجه و معاون نخست‌وزیر در دولت موقت انقلاب، نماینده شهر تهران در مجلس اول و دبیرکل نهضت آزادی ایران بود. ابراهیم یزدی در دوران اقامت سید روح‌الله خمینی در نوفل‌لوشاتو، فرانسه از مشاوران او بود. او پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، به همراه روح‌الله خمینی به ایران بازگشت.

[4] -  با منوچهر مسعودی در سربازی با هم بودیم، آدم خیلی خوبی بود، آنجا ارشد گروهان ما هم بود، با آقای کشاورز که در پرونده کرباسچی شهردار تهران وکیل پرونده بود، کشاورز و مسعودی مسن ترین بودند، و لذا ارشد گروهان شدند. غذا را تقسیم می کردند و... مسعودی یک حقوقدان بود و آدم در خط سیاست، و طرفدار شریعتی و... نبود، این طوری که در ذهن من است آدم سیاسی نبود. اما بعد از بنی صدر اعدام شد، نمی دانم به خاطر این که مشاور قضایی بنی صدر بود اعدام شد یا چیز دیگری، باید پرونده را خواند و اظهار نظر کرد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.