بعد از دیدار از سمت باختری کرمانشاه، و حرکت به سوی آوردگاه ایرانیان و سپاه خلیفه دوم در جلولا، که همقدم با مدافعین وطن، در این مسیر هجوم های بزرگ به میهن می تاختم، اینک دیداری از سمت خاوری کرمانشاه نیز خواهم داشت، و به سوی نهاوند خواهم شتافت، که بعد از سقوط تیسپون و جلولا در مقابل هجوم مهاجمین، این نهاوند بود که سد سومی را ایجاد کردند، که در مقابل سپاه خلیفه دوم ایستاده، و به صورت ملی و سراسری، با سپاهی که از سوی حکومت ساسانی تدارک و تجهیز شده بود، مقابله، و در مقابل مهاجمان ایستادند، و به رغم جنگی سخت، شکست خوردند و زین پس شیرازه کشور از هم پاشید، و مقاومت هایی که از این پس، مقابل این تهاجم در وسعت عظیم سرزمینی ایران بزرگ، صورت گرفت، گرچه برای مهاجمان خسارت و تلفات داشت، اما محدود و منطقه ایی بود.

و من در این سرزمین، همگام و همقدم با اسبان تیزرو مرزبانان ایران، در طول تاریخ مرزداری در این منطقه مهم می شدم، که اخبار تحرکات دشمن را به زودی در مسیر "راه شاهی" [1] جابجا می کردند، تا پایتخت نشینانِ در غفلت و بی خبری فرو رفته ایران را، در هکمتانه (همدان)، شوش، پاسارگاد (پارس)، راگا (ری)، صد دروازه (دامغان)، توس، کارمانیا (کرمان)، حاشیه نشیان رود آراکس (ارس)، سُغد و باختر (فرارودان یا ماورا النهر) و... از آخرین تحرکات دشمن و یا هجوم آنان با خبر کنند؛ هجوم هایی که بارها از سوی متجاوزین جور واجور صورت گرفت.

و من وقتی داستان آخرین یورش از این دالان پر خطر برای ایران و ایرانیان را روایت می کردم، که در سال 1367 خورشیدی خود شاهد و ناظر بر آن بودم، یکی از مسافران تاکسی، که مرا در مسیر گردنه های پاتاق و کوزران، در راه سرپل ذهاب (حلوان) همراهی می کرد، با بی تفاوتی تمام، خطابم قرار داد و گفت :

"کِه چی؟!"

و بدین طریق نشان داد که برای او نه آن جنگِ ما معنی داشت، و نه این دفاع ما از مرزها، و نه این حرف هایی که بعد از آن جنگ خسارتبار تکرار می شود؛ و بدین طریق بیزاری خود را هم از ما، هم از این جنگ، و هم از سردمدارانش، هم از اهداف و برنامه هایش و... اعلام کرد، و نشان داد که اصلا نمی خواهد از اینگونه امور بشنود، او غرق در بیزاری، دیگر نه می خواست از خوبی هایش بشنود، و نه از بدی های آن، و نه از دوره ایی که بر ما گذشت، او از خوب و بد این دوره بیزار است، او نشان داد که دیگر تفاوتی بین قهرمانان ملی، و یا مزدوران قدرت، قایل نیست،

او بین نگاهبانان و پاسداران امنیت مردم در روز و شب، و در مرزهای عزت و شرف مردم، و گزمگان و نظامیان راه گم کرده ایی، که مردم و ولی نعمتان خود را وا نهاده، و مقصد فراموش کرده، و راه و هدف زمین نهاده، در خدمت باندهای فساد و قدرت و ثروت قرار گرفته اند، تفاوتی نمی بیند، او از هر دوشان بیزار شده است! و این خطرناک ترین نوع بیزاری است که گریبان مردمی را بگیرد، که خادم و خائن در چشم آنان یکسان دیده شوند، و همه را به یک چشم بنگرند و برانند، و در همین بزنگاه هاست که مرزها، توسط دشمنان واقعی ملت ها شکسته می شود، و مردان رزمنده و مدافعین واقعی کشته خواهند شد، و ناموس یک ملت به کنیزی بردگی برده می شوند،

این همان حالیست که مُغان و موبدان زرتشتی فعال و در خدمت قدرت در دربار سلسله ساسانی و تکمیل کنندگان پازل قدرت در کنار خسرو پرویز (آخرین شاه ساسانی) و...، در همکاری با باندهای قدرت در کاخ های تو در توی قدرت و ثروت، در این سلسله بزرگ ایرانی، به وجود آوردند، و در نتیجه آن، مردم این سرزمین از قدرت و اهالی قدرت (شاهی و مذهبی) بیزار شدند، چراکه اصلاح گرانی همچون مانی و مزدک ما نیز توسط زورمداران همواره قتل عام شدند شده و تیغ اصلاحی آنان کند شده است و این چنین بود که بین مردم و قدرت فاصله افتاد و مرزهای کشور و ناموس این سرزمین، به وسیله صحرانشینانی جنگجو و خونریز، در طول تاریخ شکسته شد، و تمام هیمنه نظامیان خادم، و قدرتمند وطن شکسته، بی روحیه شدند، و آنان در میدان جنگ با دشمن تنها ماندند و مبارزه کردند و کشته شدند، و بازماندگان خادم از آنها بعدها طعمه خدعه دشمن گردیده، و یک به یک به بهانه های مختلف و در حوادث گوناگون اسیر دام های دشمن شده و  به طرز فجیعی کشته شدند، و بدنبال این کشتار از مدافعین وطن بود، که مال و جان و ناموس این مردم طعمه اسارت، غارت و چپاول دشمنان گردید.

آری ما با داستان آرش کمانگیر، با مفهوم وطن و وطن پرستی در کتب درسی خود آشنا شدیم، و در زیبایی هنری این داستان و قهرمانان و آفرینندگان هنری اش غرق شدیم، و روح وطن دوستی در ما ایجاد شد، آنان که این گونه محتوا را از کتب درسی کودکان این سرزمین پاک می کنند، جاده صاف کنندگان مسیر تجاوز مهاجمینی خواهند بود که دشمن را بر این مردم مسلط خواهد کرد، آنان خیانتکارانی اند که کتب درسی را از تاریخ تجاوز روس و... به این کشور پاک می کنند و روس های متجاوز به این خاک را سفیدشویی می کنند، حال آنکه روس ها همیشه در تجاوز به همسایگان خود حریص و گرسنه و با ولع تمام بودند، و ایران نیز مثل دیگر همسایگان این خرس قطبی وحشی، همواره یکی از بزرگترین قربانیان تاریخ تجاوز روس ها بوده است.

و در این بلوبشویی که نادانان و خائنین به این خاک، از خود ما رقم می زنند است که برای برخی از ما ایرانیان دیگر داستان قهرمانی مرزداران این آب و خاک، حکایت هایی خسته کننده، و بی معنی می شود، اما آنان که طعمه تجاوزات شده اند، یا تاریخ آن را دنبال کرده اند، می دانند که وقتی دشمنی از مرزی گذشت، و موفق شد که مرزی را بشکند، با جان و مال و ناموس این مردم چه خواهد کرد، و چه بر سر سرزمین های تسخیر شده خواهند آورد، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی، دردآشنای این سلطه و دشمنی ها بود و آنرا خوب می فهمید، که آنچنان حماسی ما را از داستان آرش، کاوه آهنگر، رستم، گُردآفرینان تاریخ این کشور آشنا کرد،

و من هم داستان شهدای نبردی را که خود در آن اشترک داشتم، و همسنگرانی چون رضا قنبری، رضا ناردی و... که در کوزران جان باختند را با شور و هیجانی که ناشی از حضور مجدد و خاطره انگیز در آن نقطه بود را روایت می کردم، که این دوست هموطن من، در انتها گفت "که چی؟!"

و با این جمله کوتاه اما بسیار پر معنی، که حکایت یک تاریخ نارضایتی را در پس خود داشت، آبی به سردی یخ های قطبی، بر تن داغم از شور دردهای بی پایان و زخم های التیام ناپذیر داغ بود، ریخت، که از شور و هیجان مبارزه و روایت داستان مبارزان گُر گرفته بود، و گرمی خود را از خون رگ های داغ رزمندگانی داشت، که بین روستای حسن آباد تا گردنه کوزران، و از آنجا تا ورودی گردنه "پاتاق" بر خاک افتادند، و کشته شدند، در حالی که حتی بر خون هموطنان "مجاهد خلق" خود، که آنان نیز عمدتا از نخبگان مبارزه، در دو دوره شاه و ج.ا.ایران بودند، و اینک در همین نقطه در دام خدعه های بین المللی و نادانی ها افتاده، و قتل عام می شدند، نیز متاسف بودم،

که این خود حکایت دردناک مبارزان و انقلابیونی است که در هر دو دوره (قبل از انقلاب، و بعد از پیروزی انقلاب)، به مبارزه مشغولند، و انقلاب خود را پایان یافته ندیده، و پروژه مبارزاتی خود را ناتمام می بیدند، و اهداف مبارزاتی خود را دست نایافته دیده، که این خود داستان عجیبی است، که چرا باید شرایط این کشور به گونه ایی رقم زده شود، که فعالین صحنه مبارزه آن، قرار نیابند، و مردان مبارزی حتی بعد از پیروزی، باز هم مبارزه را پایان یافته نبینند، و این دلایل بسیاری دارد که شاید یکی از دلایل آن همان حکایت انحرافاتی باشد که در مسیرهای درست مبارزات آزادیخواهانه ملت ها ایجاد می شود، و مردم ایران را نیز دچار یک مبارزه بی پایان می کند، یک نبرد پایان ناپذیر، و این مردم و کشور را دچار انقلاب در انقلاب متعدد می نماید، یعنی از انقلاب مشروطیت تا کنون انقلابات متعددی صورت می گیرد اما مردم هنوز قرار نگرفته اند.

و من در این مسیر تاریخی که خود شاهد یکی از این برخوردها بودم، بر خود فرض می دانستم که آنرا روایت، و به عنوان یک بازمانده از آن جنگ لعنتی، این ماموریت را برای خود قایل بودم که یاد و خاطره مبارزان گردنه پاتاق و کوزران زنده کرده و از حقوق مدافعان گردنه های کوزران و پاتاق دفاع کنم، آنان که در گمنامی تمام مبارزه کردند، و میراث آنها در کش و قوس رقابت های سیاسی داخلی، بین جناح های سیاسی کشور ضایع می شود.

و این روزها شهدا نیز به وسیله ایی برای جذب بودجه های کلان، در مسیر تبلیغات، و ارتقا قدرت قدرتمندان، و افزایش ثروت صاحبان قدرت و... تبدیل می شوند، و یاد و نام آنان در کش و قوس حمله باندهای قدرت به هم، در کشور، برای چند رای بیشتر، و تصرف کرسی هایی در مجلس یا دولت، در کنگره های بزرگ بزرگداشت شهدا، ضایع می شود،

و با آلوده شدن شأن این قهرمانان ملی، به مسایل سیاسی و جناحی داخلی، شخصیت آنان نیز مثل سرمایه های ماندگار دیگر کشور، به عنوان دستمالی یکبار مصرف، استفاده می شود که سیاستمداران و قدرت طلبان و تمامیت خواهان، پشت شهدا، خانواده شهدا، مذهب و... مخفی شده، و ندانم کاری ها، و اشتباهات خود را، با نام و شان شهدا پوشش دهند، و خود را سپیدشویی کنند؛ چنین رسوایانی در تاریخ این انقلاب، که از چنین توبره ایی برای اسب قدرت خود توشه بر می گیرند، این سرمایه های ملی را نیز از بین می برند؛ حال آنکه شأن این شهدا، برابر شأن هر مرزداری در تاریخ مبارازات مرزداران این آب و خاک و این مردم، باید ماندگار و قابل تقدیر و تاریخی باشد، و من می دانم که حق گویی هم هزینه دارد، و بی مهری هایی هم به دنبال خواهد داشت، اما چه باک، هیهات که از چنین حقیقتی دفاع نکرد.

اولین مقصد گردشگری من در سمت خاوری کرمانشاه، مجموعه تاریخی و میراث جهانی بیستون یا همان بُغستان یا جایگاه خدایان است، و کتیبه های بسیار ارشمند آن [2]  که دیدار از این مجموعه اشک از چشمانت سرازیر می کند، وقتی که می بینی، عده ایی نادان و یا مغرض، قدیمی ترین کتیبه بیستون را صاف کرده، و یک سوره از قرآن و... که هرگز این فاصله حتی خواندنی هم نیست را، به جای آن حکاکی کرده اند! تو گویی می خواستند بر تاریخ این کشور پوششی از نادانی و ناآگاهی بکشند، و یا این تاریخ گویا را، برای چشمان آیندگان نا محرم می دیدند.

نادانی که بر این سنگنگاره این چنین نقش کشیده است، انگار در این کوه سنگی برای حکاکی کم دیده، که سنگنگاره باستانی ایران را ویران کرده، و به جایش این ها را نوشته است، حال آنکه 50 متر آنطرف تر، سنگتراشان ساسانی، یک صفحه بسیار بزرگ و آماده حکاکی را بر صخره های همین کوه، موسوم به "صفحه فرهادتراش" به بزرگی 200 در 36 متر آفریده بودند، که به چنین نادانانی، این امکان را می داد تا داستان مورد نظر خود را بر آن حکاکی کنند، و متعرض آن سنگ نوشته یا سنگ نگاره نشوند.

 سنگتراشان ساسانی این صفحه بزرگ را آماده کردند، اما مرگی، یا شکستی، فرصت تکمیل آن سنگنگاره را به سنگتراشانش نداد، و این صفحه ی صاف آماده بود، تا متجاوزانی از این دست، که در حق آثار باستانی ایران جنایت کردند، قرآن و یا هرچه از این دست را در آن صفحه ی صاف بنگارند، که این نکردند و سنگواره مهمی در پیرامون تاریخ ایران را نابود کردند.

کاروانسرای شاه عباسی در کنار مجموعه بیستون نشان می دهد که این مجموعه در کنار راه شاهی بوده و راه ها توسط سلسله ها و حکومت های بعدی، تنها تجهیز، پل سازی و... شده اند، اما مسیرها هرگز تغییر نکرده است. راه شاهی نخستین راه بین المللی شناخته شده جهان است، داریوش اول هخامنشی فرمان ساخت آن را صادر کرد که این راه از سارد (پایتخت لیدی که منطقه ایی در ساحل غربی ترکیه در کنار مدیترانه کنونی) آغاز می شد، تا به شوش و تخت جمشید ادامه یافته، و راهی کاروان رو، سنگ فرش شده، که از مقابل همین مجموعه تاریخی بیستون عبور می کند،

مجموعه بیستون، بواقع محل ثبت تاریخ و لحظات پیروزی قدرت حاکم است، حکایت غلبه قدرت مستقر بر شورشگرانی داخلی سرزمین او، که ده شورشگر را با گردن های طناب بسته، بر داریوش هخامنشی حاضر کرده اند، و تو گویی این بنای تاریخ است که قدرتمندان، تنها پیروزی های خود را ثبت می کنند، و شکست های شان را باید در کتب رقبا و دشمنان شان یافت، وقتی داریوش بزرگ هخامنشی پای بر جسد فرمانده دشمنش، اسرای سپاهش را، در حالی گردن هاشان را با طناب به هم بسته بودند، سان می دید، نمی دانست روزگاری سرداران ایران در تیسپون، جلولا، نهاوند مثل برگ خزان بر زمین خواهند ریخت، و ناموس شان اسیر و با تمام اموال و دارایی، به سوی شهرها و سکونتگاهای مهاجمین گسیل خواهند شد،

داریوش بزرگ، با همه خوبی هایش، در حالی شکست شورش مخالفین خود را در کتیبه بیستون ثبت می کرد، و جشن می گرفت، که مثل هر صاحب قدرتی در این کشور، نشان داد، که به هیچ حرف حساب و ناحسابی در بین مردم خود شنوا نبوده و نیست، و تنها راه سخن با این مردم را از خروجی پرتابگر سلاح های خوشنتبار خود پاسخ خواهد داد، و کسانی که با معترضین داخلی خود این می کنند، چندی بعد، خوار و ذلیل، تن به خفت تسلیمی خفتبار و تحمیلی با رقیب خارجی خواهند داد، کسانی که در مقابل ملت های خود با تکبر برخورد می کنند، به زودی پوزه ذلت به خاک پای حریف خارجی خواهند سائید.

تسلیم شدگان مغلوب در مقابل داریوش کبیر، که این چنین بر گردن هایشان ریسمان بسته و خوارشان کرده بودند، در سال 637 میلادی به شاهدانی تبدیل شدند، که تاخت و تاز مهاجمینی خارجی را شاهد شوند که اینبار، ناموس کاخ نشینان ایران در تیسپون، جلولا، نهاوند و... را به اسارت و کنیزی خود خواهند برد، ایران را به تیول امویان، عباسیان، عثمانیان و... تبدیل نمایند، وقتی حاکمیتی برای تن ندادن بر خواست رعایای خود چنین سخت گیر شود، و بر هر شورشی داخلی اینچنین مشت آهنین بکوبد و با معترضینی از هموطنان خود چنین کند، مجبور خواهد شد تاوان آن را در ذلت تمام، مقابل دشمن و یا رقیب خارجی، پرداخت نماید.

سنگ نگاره داریوش اول در بیستون، عبرتگاهی برای قدرتمندان ایران، در طول تاریخ است، که گردن مردم معترض خود را، به زنجیرهای اسارت و زندان و کشتار نکشند، چرا که دشمنانی همواره در پس مرزهای ایران برای نابودی خود آنان و این مردم دندان تیزکرده و برای اسارت بردن، تفاوتی بین دختر یزدگرد سوم، و یا آن دختر رعیت ساکن دشت عباس، یا دختر ایل قشقایی، یا دختر پارس، ماد و پارت نمی بیند، هر مادینه ایی را به کنیزی و هر نرینه ایی را به بردگی خواهد برد، آنگاه است که در هر خانه مهاجمین جمعیت کنیزان و بردگان، چند برابر اهل خانه خواهد شد، قیام زنگیان در دوره امویان نمونه ایی از این وقایع دردناک در تاریخ بردگی و کنیزی این مردم است.

[1] - مسیری که پایتخت ایران در شوش و پرسپولیس و دیگر شهرهای مهم ایران از جمله جی (اصفهان)، راگا (تهران)، هکمتانه (همدان)، مرو، صد دروازه (دامغان)، ایساتیس (یزد)، کارمانیا (کرمان)، تسیپون (بغداد)، لیدیه و سارد (ترکیه)، ثَ ت گوش (کابل)، بابل (میانرودان) را به هم متصل می کرد.

[2] - متن نوشته هایی از زبان داریوش اول، بر سنگ نگاره مهم بیستون :

 "من داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسب، نوه ارشام هخامنشی. پدر من ویشتاسب، پدر ویشتاسب ارشام، پدر ارشام آریامن، پدر آریامن چیش پیش، پدر چیش پیش هخامنش. بدین جهت ما هخامنشی خوانده می‌شویم [که] از دیرگاهان اصیل هستیم. از دیرگاهان نیاکان ما شاهان بودند. ۸ [تن] از نیاکان من شاه بودند. من نهمین [هستم] ما ۹ [تن] پشت اندر پشت (در دو شاخه) شاه هستیم. به خواست اهورامزدا من شاه هستم. اهورامزدا شاهی را به من داد. این [است] که از آن من شدند. به خواست اهورامزدا من شاه آن‌ها بودم. پارس، عیلام، بابل، آشور، عرب، مودرای (مصر)، اهل دریا (فینیقی‌ها)، سارد (لیدی)، یونان (یونانی‌های ساکن آسیای صغیر)، ماد، ارمنستان، کاپادوکیه، پرثو، زرنگ (سیستان)، هرئی و (هرات)، باختر (بلخ)، سغد، گندار (دره کابل) سک (طوایف بین دریاچه آرال و دریای مازندران)، ثت گوش (دره رود هیرمند)، رخج (قندهار)، مک (مکران و عمان) جمعاً ۳۲ کشور . این [است] کشورهایی که از آن من شدند. به خواست اهورامزدا بندگان من بودند. به من باج دادند. آنچه از طرف من به آن‌ها گفته شد، چه شب، چه روز همان کرده شد.

در این کشورها مردی که موافق بود او را پاداش خوب دادم آنکه مخالف بود اورا سخت کیفر دادم. به خواست اهورامزدا این کشورهایی [است] که بر قانون من احترام گذاشتند، آن طوری که به آن‌ها از طرف من گفته شد، همان طور کرده شد. اهورامزدا مرا این پادشاهی داد. اهورامزدا مرا یاری کرد تا این شاهی به‌دست آورم. به یاری اهورامزدا این شاهی را دارم.

این [است] آنچه به‌وسیله من کرده شد پس از اینکه شاه شدم. کمبوجیه نام پسر کوروش از تخمه ما او اینجا شاه بود. همان کمبوجیه را برادری بود بردی نام هم مادر [و] هم پدر با کمبوجیه. پس از آن کمبوجیه آن بردی را بکشت، به مردم معلوم نشد که بردی کشته شده. پس از آن کمبوجیه رهسپار مصر شد، مردم نا فرمان شدند. پس از آن دروغ در کشور بسیار شد هم در پارس، هم در ماد، هم در سایر کشورها.

پس از آن مردی مغ بود گئومات نام. او از پ ئیشی یا وودا ( پی شیاووادا ) برخاست. کوهی [است] ارکدیش (ارکادری) نام. چون از آنجا برخاست از ماه وی یخن ۱ چهارده روز گذشته بود. او به مردم چنان دروغ گفت [که]: من بردی پسر کوروش برادر کمبوجیه هستم. پس از آن مردم همه از کمبوجیه برگشته به‌سوی او شدند هم پارس، هم ماد، هم سایر کشورها. شاهی را برای خود گرفت. از ماه گرم پد ۲ ۹ روز گذشته بود آنگاه شاهی را برای خود گرفت. پس از آن کمبوجیه به دست خود مرد.

نبود مردی، نه پارسی، نه مادی، نه هیچ کس از تخمه ما که شاهی را گئومات مغ باز ستاند.(یعنی هیچ مردی از دیاری وجود نداشت که بردیای دروغین را از درجه شاهی پایین بکشاند!) مردم شدیداً از او می‌ترسیدند که چراکه مردم بسیاری را که پیش از آن بردی را شناخته بودند، بکشت. بدان جهت مردم را می کشت که مبادا مرا بشناسند که من بردی پسر کوروش نیستم. هیچ کس یارای گفتن چیزی درباره گئومات مغ نداشت تا من رسیدم. پس از آن من از اهورامزدا مدد خواستم . اهورا مزدا به من یاری ارزانی فرمود. از ماه باگادیش ۳، ۱۰ روز (منظور ۳۰ روز است) گذشته بود. آنگاه من با چند مرد آن گئومات‌مغ (همان بردیای دروغین) و آن‌هایی را که برترین مردان دستیار [او] بودند کشتم. دژی سیک ی ووتیش ۴، نام سرزمینی نی سای نام در ماد آنجا او را کشتم. شاهی را از او ستاندم. به خواست اهورامزدا من شاه شدم. اهورامزدا شاهی را به من داد.

شاهی را که از تخمه ما برداشته شده بود آن را من برپا کردم. من آن را در جایش استوار نمودم. چنانکه پیش از این [بود] همان طور من کردم. من پرستشگاه‌هایی را که گئومات مغ ویران کرده بود مرمت نمودم. به مردم چراگاه ها و رمه‌ها و غلامان و خانه‌هایی را که گئومات مغ ستانده بود بازگرداندم. من مردم را در جایش استوار نمودم، هم پارس، هم ماد و سایر کشورها را. چنان که پیش از این [بود] آنچه را گرفته شده [بود] برگرداندم. به خواست اهورامزدا من این را کردم. من کوشیدم تا خاندان ما را در جایش استوار نمایم چنان که پیش از این [بود] آن‌طور من کوشیدم به خواست اهورامزدا تا گئومات مغ خاندان ما را برنگیرد.

این [است] آنچه من کردم پس از آنکه شاه شدم.

چون من گئومات مغ را کشتم پس از آن مردی آثرین (آثرینا) نام پسر او در خوزستان (اووج) برخاست. به مردم چنین گفت: من در خوزستان شاه هستم. پس از آن خوزیان نافرمان شدند. به طرف آن آثرین گرویدند. او در خوزستان شاه شد و مردی بابلی ندئیت ب ئیر (نیدنیتوبل) نام پسر ائین ئیر او در بابل برخاست. چنین مردم را بفریفت [که]: من نبوکد رچر، پسر نبتون ئیت هستم. پس از آن همه مردم بابلی به طرف آن ندئیت ب ئیر گرویدند. بابل نافرمان شد. او شاهی را در بابل گرفت.

پس از آن من رهسپار بابل شدم به‌سوی آن ندئیت ب ئیر که خود را نبوکدرچر می‌خواند. سپاه ندئیت ب ئیر دجله را در دست داشت. آنجا ایستاد و آب عمیق بود. پس از آن من سپاه را بر مشک‌ها قرار دادم. پاره‌ای بر شتر سوار کردم. برای عده‌ای اسب تهیه کردم. اهورامزدا به من یاری ارزانی فرمود به خواست اهورامزدا دجله را گذشتیم. آنجا آن سپاه ندئیت ب ئیر را بسیار زدم. از ماه اثری یادی  ۵، ۲۶ روز گذشته بود.

پس از آن من رهسپار بابل شدم. هنوز به بابل نرسیده بودم شهری زازان نام کنار فرات آنجا این ندئیت ب ئیر که خود را نبوکدرچر می‌خواند با سپاه بر ضد من به جنگ کردن آمد. پس از آن جنگ کردیم. اهورا مزدا به من یاری ارزانی فرمود. به خواست اهورامزدا من سپاه ندئیت ب ئیر را بسیار زدم. بقیه به آب انداخته شد. آب آن را برد. از ماه انامک ۶، ۲ روز گذشته بود که چنین جنگ کردیم.

پس از آن ندئیت ب ئیر با سواران کم گریخت رهسپار بابل شد. پس از آن من رهسپار بابل شدم. به خواست اهورامزدا هم بابل گرفتم هم ندئیت ب ئیر راگرفتم. پس از آن من ندئیت ب ئیر را در بابل کشتم.

مادامی که من در بابل بودم این [است] کشورهایی که نسبت به من نافرمان شدند. پارس، خوزستان، ماد، آشور، مصر، پارت، مرو، ثت گوش، سکاییه.

مردی، مرتی ی نام پسر چین چی خری شهری گوگن کا نام در پارس آنجا ساکن بود. او در خوزستان برخاست. به مردم چنین گفت که من ایمنیش شاه در خوزستان هستم.

آن وقت من نزدیک خوزستان بودم. پس از آن خوزیها از من ترسیدند. مرتی ی را که سرکرده آنان بود گرفتند و او را کشتند.

مردی مادی فرورتیش نام در ماد برخاست. چنین به مردم گفت که من خش ثرئیت از تخمه هوخشتره هستم. پس از آن سپاه ماد که در کاخ او [بود] نسبت به من نافرمان شد به‌ سوی آن فرورتیش رفت (گرویدند) او در ماد شاه شد.

سپاه پارسی و مادی که تحت فرمان من بود آن کم بود. پس از آن من سپاه فرستادم. ویدرن نام پارسی بنده من او را سرکرده آنان کردم. چنان به آن‌ها گفتم: فرا روید آن سپاه مادی را که خود را از آن من نمی‌خواند بزنید. پس از آن، آن ویدرن با سپاه روانه شد، چون به ماد رسید شهری ماروش نام در ماد آنجا با مادی‌ها جنگ کرد. آن که سرکرده مادی‌ ها بود او آن وقت آنجا نبود اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه انامک ۲۷ روز گذشته بود. آنگاه جنگ ایشان در گرفت. پس از آن، سرزمینی کمپند نام در ماد آنجا برای من بماند تا من به ماد رسیدم.

دادرشی نام ارمنی بنده من، من او را فرستادم به ارمنستان، چنین به او گفتم: پیش رو [و] آن سپاه نافرمان را که خود را از آن من نمی خواند بزن. پس از آن دادرشی رهسپار شد. چون به ارمنستان رسید پس از آن نافرمان گرد آمده به جنگ کردن علیه دادرشی فرارسیدند. دهی زوزهی نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه ثورواهر ۷- ۸ روز گذشته بود چنین جنگ کرده شد.

باز دومین بار نافرمانان گرد آمده به جنگ کردن علیه دادرشی فرا رسیدند. دژی تیگر نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه ثورواهر ۱۸ روز گذشته بود آنگاه جنگ ایشان در گرفت.

باز سومین بار نافرمانان گرد آمده به جنگ کردن علیه دادرشی فرا رسیدند. دژی اویما نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد.

از ماه ثائیگرچی ۸ ، ۹ روز گذشته بود آنگاه جنگ ایشان در گرفت. پس از آن دادرشی به خاطر من در ارمنستان ماند تا من به ماد رسیدم.

پس از آن وامیس نام پارسی بنده من او را فرستادم ارمنستان و چنین به او گفتم: پیش رو [و] سپاه نافرمان که خود را از آن من نمی خواند آن را بزن. پس از آن وامیس رهسپار شد. چون به ارمنستان رسید پس از آن نافرمان گرد آمده به جنگ کردن علیه وامیس فرا رسیدند. سرزمینی ایزلا ۹ نام در آشور آنجا جنگ کردند. اهورا مزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورا مزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار زد. از ماه انامک ۱۵ روز گذشته بود. آنگاه جنگ ایشان در گرفت.

باز دومین بار نا فرمانان گرد آمده به جنگ کردن علیه وامیس فرا رسیدند. سرزمینی ااتی یار نام در ارمنستان آنجا جنگ کردند. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. نزدیک پایان ماه ثورواهر آنگاه جنگ ایشان در گرفت. پس از آن وامیش برای من (منتظر من) در ارمنستان بماند تا من به ماد رسیدم.

پس از آن من از بابل بدر آمدم. رهسپار ماد شدم چون به ماد رسیدم شهری کوندروش نام در ماد آنجا فرورتیش که خود را شاه در ماد می‌خواند با سپاهی به جنگ کردن علیه من آمد پس از آن جنگ کردیم. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا سپاه آن فرورتیش را بسیار زدم. از ماه ادوکن ئیش ۱۰، ۲۵ روز گذشته بود که چنین جنگ کرده شد.

پس از آن، فرورتیش با سواران کم گریخت. سرزمینی ری نام در ماد از آن سو روانه شد. پس از آن من سپاهی دنبال [او] فرستادم. فرورتیش گرفته شده به‌ سوی من آورده شد. من هم بینی هم دو گوش هم زبان [او] را بریدم و یک چشم [او] را کندم. بسته بر دروازه [کاخ] من نگاشته شد. همه او را دیدند. پس از آن او را در همدان دار زدم و مردانی که یاران برجسته [او] بودند آن‌ها را در همدان در درون دژ آویزان کردم.

مردی چی ثرتخم نام سگارتی او نسبت به من نافرمان شد. چنین به مردم گفت: من شاه در سگارتیه از تخمه هووخشتر هستم. پس از آن من سپاه پارسی و مادی را فرستادم تخمس پاد نام مادی بنده من او را سردار آنان کردم. چنین به ایشان گفتم: پیش روید سپاه نافرمان را که خود را از آن من نمی خواند آن را بزنید. پس از آن تخمیس پاد با سپاه رهسپار شد. با چی ثرتخم جنگ کرد. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورا مزدا سپاه من آن سپاه نافرمان را بزد و چی ثرتخم را گرفت. [و] به‌سوی من آورد. پس از آن من هم بینی هم دو گوش [او] را بریدم و یک چشم [او] را کندم. بسته بر دروازه [کاخ] من نگاه‌داشته شد. همه مردم او را دیدند. پس از آن او را در اربل دار زدم.

این [است] آنچه به‌وسیله من در ماد کرده شد.

پارت و گرگان نسبت به من نافرمان شدند. خودشان را از آن فرورتیش خواندند. ویشتاسپ پدر من، او در پارت بود او را مردم رها کردند [و] نافرمان شدند. پس از آن ویشتاسپ با سپاهی که پیرو او بود رهسپار شد. شهری ویشپ ازاتی نام در پارت آنجا با پارتی‌ها جنگ کرد. اهورامزدا مرا یاری کرد. به خواست اهورامزدا، ویشتاسپ آن سپاه نافرمان را بسیار بزد. از ماه وی یخن ۲۴ روز گذشته بود آنگاه جنگ ایشان درگرفت

کرمانشاه با همه عظمت تمدنی، که در طول تاریخ بر خود دیده است، بازدید کنندگانش را نیز در رویاهای تاریخی خود فرو می برد، اینجا انسان غرق در تاریخ ایران می شود، آنها که در بخشی از حوادث تاریخی کرمانشاه نقشی داشتند، در این منطقه یادآور خاطراتی خواهند بود که بر آنان و کرمانشاه گذشته است، و آنانکه نقشی در این حوادث نداشته اند، با خاطرات تاریخ حوادث تلخ و شیرینی که در درازا و پهنای تاریخ این شهر، بر این سرزمین و ایرانیان باخترنشینش گذشته است همراه و هم داستان خواهند شد، و دوره به دوره این تاریخ را که از گذرگاه اصلی تاریخ ایران یعنی کرمانشاه گذشته را مرور خواهند کرد.

اولین نقطه دیدارم در کرمانشاه، بازدید از محوطه تاریخی "طاق بستان" [1] و ملحقات آن بود، اما "یکمَن رفتم و صدمَنِ تبریز" (کنایه از افزودن بار غم است) باز گشتم، و به هنگام بازگشت چنان از درد و غم پر بودم، و چنان سنگین، که هیکلم را به خوبی نمی توانستم با خود بکشم، درمان احساس آن لحظه هایم، مخدری بود به نام موسیقی سنتی ایرانی، تا خود را، در آن هنگامه، در زخمه هایی که بر تارک دستگاه ها و ابزار موسیقی می زنند، غرق کنم، و دیگر چیزی را حِسن نکنم.

در آن لحظات به صدای جانسوز شهرام خان ناظری (زادهٔ ۲۹ بهمن ۱۳۲۸ از خوانندگان شناخته‌ شدهٔ موسیقی اصیل ایرانی و ملقب به "شوالیهٔ آواز ایران")، بزرگمردی هنرمند از همین کرمانشاهان نیاز داشتم، تا مرا چنان در گوشه ها و بالا و پایین موسیقی سنتی ایرانی گم کند، و چنان مرا در پیچ و خم نواها، سرگردانِ یک درد مشترک کند، که خود را فراموش کرده از درد رها شوم و با او در کوچه خیابان های هفت شهر عشق عطار گم شویم، یا در حالات رندانه ی حافظ که غزلیاتش تنه به آیات آسمانی می زند، یا در انجمن عیاران مولوی بلخی و... محو شوم و از خود فراموشم شود.

و یا نه یک موسیقی سنتی هندی، با نواهای غم انگیزش نیاز داشتم، که از عمق دل خوانندگانش می روید و در مخلوطی از سازهای سنتی آن مُلک شرقی در می آمیزند، و دردی مشترک را در زبانی مشترک، به نام موسیقی با هم فریاد می زنند، و در حالی که زبانشان را نمی دانی، اما اشک را بر گونه هایت جاری می کنند.

اینجا در کرمانشاه به چنین نوایی نیاز دارشتم، تا شاید مثل مُسَکِنی بر آلامم باشند، وقتی می دیدم جوانمردان بلند قامت تاریخ دفاع از ایران، این چنین در اعتیادی گسترده تر از حد انتظار غرق شده اند، که دیگر از آنان مقابل هیچ دشمنی نه جوششی خواهی دید، نه غرشی و نه حرکتی، آنان را در پای منقل ها، در کنار خیابان ها و... آچمز شده توسط خصم، افتاده خواهی یافت، جوانان را پیش از آغاز هر جنگی بی صدا کشتند.

 وقتی به سلمانی اش رفتم، تا موهای ژولیده و بلندم را کوتاه و مرتب کند، چند دقیقه ایی مجبور شدم صبر کنم تا چند پُک آخری را به دودهای برخاسته از جِلیز و وِلیز افیونی سیاه رنگ، که هر از چندگاهی میله ای سرخ شده در آتش پیک نیک روشنش را، بر آن می کشید، و با لوله آنتن رادیوی اتومبیلی تمام ظرفیت ریه اش را به کمک می گرفت، تا تمام این دود برخاسته از سیاهی ها را در ریه هایش کشیده، در  آن حبس کند، تا بدنش کار جذب تمام سموم همراه این دود را انجام دهد و...

تا حالی برای ادامه کار پیدا کند، بعد هم که کمی سرحال شد، عذر خواست و کارش را شروع کرد، و در حالی که دچار عذاب وجدان شده بود، ریشه این اعتیاد خانمان برانداز را برایم باز کرد، او که برای استخدام در ارتش رفته بود، و به دلایلی که نگفت، از استخدام باز مانده بود و به آرایشگری روی آورده، و اکنون حتی داماد هم دارد، و تمام زندگی و اندوخته دوران پرکار جوانی اش را به یکباره در بورس از دست داده است، چرا که به توصیه دوستش که در بورس حسابی سود کرده بود، خانه و مغازه اش را فروخته در این قمارخانه اقتصاد ایران قمار کرده، و همه را در سقوط دهشتناک بورس، که صدای افتادنش را همه ایرانیان شنیدند، باخته بود، می گفت "همه سران مملکت، ما را به این سرمایه گذاری در این بازار فراخواندند و باغ سبز و سرخ نشان مان دادند، و ما را مثل دزدهای سر گردنه تیغ زده و رهایمان کردند" و...

ساختمانی با طراحی مدرن، و پل قطار شهری، در حال ساخت در بلوار طاق بستان کرمانشاه 

با وجود این، و صورت های گرد اعتیاد گرفته دیگری که شب ها را در چمن بلوار طاق بستان به خماری یا سرخوشی می گذرانند، مردان و زنان بسیاری را هم می توان به هنگام سحرگاهان دید که به سوی کوه های مشرف بر طاق بستان راهی اند تا کوله به دوش، از کوه های مفتخر به قدوم فرهاد کوهکن، بالا بروند و سرود زندگی را بر کوه بیستون، در نواهای زیبا و عاشقانه ایی سر دهند، و در این سکوت دهشت انگیز، بگویند هنوز کرمانشاهان زنده است، هنوز امید در این شهر، و در قلب مردمان پاکش می جوشد، و با وجود زخم هایی که بر پیکر این شهر، مثل دمل های چرکین خونابه می دهد، صورت روشن دیگرانی نیز هست، که چون ماه در پیشانی شب می تابد.

هنوز دستاربندانی را در این شهر می توان دید که حرکت انسانیت، مروت، جوانمردی و... را مستدام می دارند، دست هایی کلفت از زحمتکشی و رنج، که آن را بر آثار ترکه های ظلم و بیداد نهاده اند تا کسی این آثار را بر پیکر مملو از غیرت آنان نبیند، دست هایی را که بر پشت های خمیده خود حمایل کرده اند تا کمرها را صاف نگهدارند، و کسی خم شدگی شان را حس نکند؛ دنباله ی دستارهای آویزان بر پشت شان، ساتری بر کمرهای خمیده و رنج دیده اشان از روزگار است.

یکی از آنها می گفت "از ایران هیچ نمانده است، شما از کدام ایران سخن می گویی؟!"، گفتم ایران و ایرانیان واقعیت وجودی اند، که ققنوس وار بارها از خاکستر آتش وسیع و شعله ور بزرگی برخواسته اند، از خاکستر هجوم مغول، از ویرانی حمله اسکندر و... کمر راست کرده اند، نا امید مباش!

باز تکرار کرد که "از ایران هیچ نمانده است"، گفتم از چه رو، اینچنین قاطعانه بر حرف خود پای می فشاری؟! گفت "وقتی مغول و اسکندر آمدند با این مردم کار چندانی نداشتند، آنان بر ثروت و دارایی ما چشم داشتند، ولی، این روزها این آخرین سرمایه این کشور، یعنی این مردم ایرانند که در حال نابودی اند، با نابودی این مردم، دیگر از ایران سخن گفتن بیهوده است، بدون این مردم، ایران هیچ نخواهد بود"، و مرا مبهوت سخن خود کرد، و از من با سرعتی بسیار، که آن سرعت را هنگام صعود به قله های بلند، در اسکای رانرها (دوندگان بر کوه ها) دیده بودم، گذشت و رفت، گویا می خواست بغض آخرش را نبینم، یا دیگر حال و حوصله بیش از این گفتن را نداشت.  

و من راه خود را در حالی که غرق در تفکری عمیق نسبت به حرف ها و نتیجه گیری اش بودم، به سوی طاق بستان ادامه دادم، که مجموعه ایی است از سنگ نگاره هایی که نگارگران و سفارش دهندگانش، آنرا بر سنگ های سختِ سلسله کوه های دراز و با عظمت کوه بیستون کندکاری کرده اند،

اینجا که انگار سنگ هایش محل ثبت تاریخ ایران، و یا شناسنامه ایی برای تمام ایران و ایرانیان، که در کوه کنده اند، که البته بعدها از سال 1326 خورشیدی به بعد، رضاشاه پهلوی با پایه گذاری نظام "ثبت احوال" در این کشور، یک رونوشت از اسناد هویتی نوشته شده بر چنین سنگ هایی را، از حالت سنگ نوشته هایی این چنین، به شکل کاغذی اش تبدیل، و به طور اختصاصی و انفرادی به هر فرد ایرانی متولد شده در این آب و خاک اعطا نمود، تا مدرک هویتی هر یک از ما، در سراسر ایران و بلکه جهان گردد.

 اما تا پیش از آن، این کرمانشاهیان بودند که با کندن این پیام های تمدنی و تاریخی در دل سنگ ها، برای ایران و ایرانیان شناسنامه هویتی صادر می کردند، و مفاد آنرا بر سنگ این کوه ها می کندند، تا با هیچ آب بارانی پاک نشود، و در هیچ آتش فتنه ایی نسوزد و... و بماند، و سند عظمت، شکوه و تاریخ هویتی ما ایرانیان گردد،

خدا کند که دست های ناپاک نیروهای شر، از این سنگ نگاره ها و شناسنامه های تمدنی ایرانیان به دور بماند، و همچون آنچه طالبان در بامیان افغانستان بر سنگ نگاره های مجسمه "بودا" [2] کردند، و یا آنچه داعشیان در شهر پترا و سایت های باستانی سوریه آوردند، و یا آنچه در جریان توسعه عظیمی که بر حرم شاهچراغ برنامه ریزی کرده اند، تا بر بدنه اصلی سازه های تاریخی و بافت قدیمی و هویتی شهر با اصالت، و مهد زبان، ادب و تاریخ پارسی، یعنی شیراز برود و...، بر این میراث تمدنی ایرانیان در کرمانشاهان هرگز تکرار نشود، و این شناسنامه ی هویتی ایرانیان برای نسل های آتی حفظ و باقی بماند.

گویشگران به کرمانجی، دو طاق عمیق را در دل کوه بیستون کندند، تا فضایی ایجاد کنند که صحنه هایی از زندگی شاهانه خود را در سنگ های این کوه، به ثبت برسانند، طاق بستان با همه زیبایی و اهمیتش، توسط خیابانی در خور، زیبا، پهن پیکر و سر سبزه، به دل شهر کرمانشاه کشیده و به آن متصل می گردد، این راه افتخار که از رودخانه قره سو گذشته، و خود را به مجموعه بازار و میدان بزرگ آزادی شهر می رساند، زیبنده طاق بستان و کرمانشاه است.

 گفتم "قره سو" ، آری قره سو، نامی ترکی، در دل سرزمین کردها، که نشان از آمیزش و وحدت قومی این مردم دارد، به معنی "آب سیاه" و این روزها، این نام به درستی بیانگر محتوای آب آن رودخانه است، چرا که از آلودگی فاضلاب هایی که در آن می ریزد، حال روزش سیاه و تیره است، و این سیاهی را در گذر از آن، خود به چشم خود دیدم، که فاضلاب پالایشگاه نفت کرمانشاه را در آن می ریزند و آنسوتر از این فاضلاب صنعتی، مرغابی در حال شنا بود، و از آبزیان آن شکار می کرد، و لابد آنان نیز مثل ما که در این آلودگی ها غرقیم، در آینده ایی نه چندان دور، در صف آمادگی برای مرگ، درب بیمارستان ها و مراکز درمانی، از سرطان و بیماری های قلبی و عروقی، مملو از درد و رنج جسمی، انتظار رفتن از این دنیا را خواهد کشید.  

اما سطح رویی بلوار طاق بستان، با آن چهره بزک شده اش، به انتظار تجهیز به مونوریل نشسته است، تا حمل و نقل لاکچری شهرهای پیشرفته را در خود ببیند، قطارهایی که در قسمت هایی از این خیابان خود را به سطح زمین رسانده، و مثل مارهایی در حرکت، در آسمان این خیابان، روی این مونوریل لیز خواهند خورد، تا خود را به طاق بستان برسانند، ستون های بتونی متعدد این سازه مدرن، مثل پینه های ناجور بر این خیابان تاریخی، تا انتها چیده شده اند.

اما در این مسیر که حرکت می کنی، دو تضاد، تو را در خود غرق می کند، یکی فقر شدید، و گرد اعتیاد که بر چهره کرمانشاه و اهالی اش نشسته است، و چهره آن را کدر و درناک می کند، دیگری فضایی از امید که دلسوزان به حال این جامعه، از طریق مدرنیزاسیون کشور، به رغم همه دشمنی که با مدرنیزه شدن کشور می شود، دنبالش می کنند و امیدوارند از این طریق این مردم و این کشور را از این شرایط غیرنرمال پیچ های تاریخی بی پایان برهانند، و چهره مدرنی از زندگی که رفاه و آسایش را برای اهل ایران به دنبال خواهد داشت را، پدید آورند.

 فرایند مدرنیزاسیون ایران در دوره پهلوی شدت گرفت و در ج.ا.ایران کج دار و مریز ادامه یافت و نمودهای آن اینک در کنار هم، و کنار این خیابان تاریخی، خودنمایی می کند، مجموعه پالایشگاه نفت کرمانشاه، که برغم قدمت و کهنگی اش، باز در نوع خود، تازه و فعال، همچنان امید آفرین است، و به عنوان فضایی مدرن، که نشان از تمایل این شهر به توسعه و پیشرفت دارد، و قدمت آن به  زمان پهلوی ها باز می گردد، و در کنار آن، تالار بورس که در دوره ج.ا.ایران بنا نهاده شده اند، که در نوسانات شدید بازار بورس، بسیاری از اعضایش را از هستی اقتصادی و اجتماعی ساقط کرده است،اما بورس به عنوان یک بازار همچنان باقی است.

در کنار مجموعه های بزرگ دانشگاهی مستقر در این خیابان، مثل دانشگاه علوم پزشکی که این روزها، روز جهانی ماما را تبریک گفته، و تابلوی بزرگ دیگری در مقابل آن، که از "هفته ملی جمعیت" می گوید و شعار پر طمطراق "ایران جوان بمان" را در رنگ های پرچم ایران پیچیده، و توسط "روابط عمومی و کمیته رسانه جوانی جمعیت" نشر می دهد، جوان 16 تا 17 ساله ایی را دیدم که درست در مقابل دفتر ارشدترین مقامات نظامی ارتش و سپاه در غرب کشور، نزدیک مجموعه ورزشی بزرگ آزادی که کرمانشاهایان را به ثبت نام در باشگاه والیبال "آراز" فرا می خواند، و یا تشکیلات اردوگاه راهیان نور "بازی دراز"، که از یادمان های ساخته شده برای شهدا در پاوه، مطلع الفجر، بازی دراز، کوزران و کاروان های راهیان نوری که بدانجا در رفت و آمدند را به رخ رهگذران می کشد و...

او فارغ از هیاهوی همه اینها، در خلالی [3] نیمه پر پر از ضایعات جمع آوری شده از سطل های زباله ی شهری خوابیده بود، تو گویی مادری بیفکر و لاقید، فرزند نازک و آسیب پذیرش را، میان تلی از آلودگی های بیماریزا بخواباند، این بزرگترین سرمایه ملی ما بود، که در محتویات ناپاک آن، آرام خوابیده بود، تو گویی بر بالشی از پر قو، با زیرانداز و رواندازی اطلسی، ساخت بهترین کارخانجات نساجی جهان، غرق در رویاهای سحرگاهی اش، میان یک دنیا خطر، و احتمال بیماری و مرگ، خوابش برده بود.

زباله گردها
کرمانشاه

زیرانداز و روانداز و متکایش ضیایعات بازیافتی و کیسه پلاستیکی است که وسیله جمع آوری رزق و روزیش شده است

از بدن نورسته و نوجوانش، این تنها صورت مثل قرص ماهش بود که کدر شده از آلودگی های سطل آشغال هایی که برای دست یابی به هر کدام از بطری های خالی آب معدنی و...، بدان سرک کشیده بود، و اکنون خسته از این همه، رو به آسمانی داشت که نظاره گران آسمانی اش، انگار او را فراموش کرده بودند، و یا نه فراموش نکرده، و بلکه به نظاره اش نشسته، تا ببینند عاقبتش چه خواهد شد، و اینک این چشمان من و رهگذران اندکی بود، که در این ساعات صبحگاهی، او را در این دریای متلاطم از درد و رنجِ نداری، که او را در این سنین، بدین شغل پرخطر کشانده بود را به تماشا نشسته بودیم، و آرام و بی صدا از کنارش می گذشتیم "تا مبادا که ترک بردارد شیشه ی نازک تنهایی او".

او که صورتی نورانی تر از تازه ترین اشعه های خورشیدی دارد که از ستیغ کوه بیستون خود را بیرون کشیده و اکنون شهر را نور افشانی می کنند، صورتش مثل خورشید است، که همواره درخشان و در هر شرایطی نور می افشاند، و حتی ابرهای تیره هم نمی تواند نور آن را از تابیدن باز دارد، این صورت تر و تازه از جوانی، میان تمام ناپاکی های اطرافش، باز می درخشد، صورت او مثل صورت تمام داوطلبان بسیجی که در همین سن و سال جنگ خسارتبار هست ساله را پیش بردند، بر تارک تاریخ غم انگیز، اما مملو از غیرت این کشور می درخشد، مثل الماسی گرانبها، که از بی تدبیری ها، میان آلودگی افتاده، کدر، اما ارزنده، تازه و با طراوت درخشان است، در حالی که از ظلم زمانه زخمیست، اما روشن و پر امید در تلاش، تا خود را به هر وضعی که هست، از این وضع برهاند.

می رخشد تا درخشندگی را میان تمام سیاهی ها به رخ تمام رهگذرانی بکشد که با پست و مقام ها، و سطوح مختلف علمی و اجتماعی، و مالی از کنارش می گذرند و هر یک به فراخور حال خود از این صحنه رغتبار، تاثیر می گیرند، و البته تاثیری نمی گذارند، چرا که این خواب شیرین بر این تن مجروح و خسته از دوران، به هر ابراز همدردی ایی که ناشی از ترحم باشد و... می اَرزد،

این چهره معصومانه و جوان و تازه اوست که همچون صفحه تاریخی طاق بستان تاثیر می گذارد و تاثیر نمی پذیرد، چرا که هر دو (طاق بستان و این جوان) فارغ از دنیای کنونی ما، در دنیایی دیگری اند، و ما را در بیداری دردناک خود، تنها گذاشته تا ببینیم و رنج بکشیم. آنها با ما، و از ما جدا هستند.

 او چون گلدسته اییست که در میان زباله ها رهایش کرده اند، و خسته از جستن ها و نیافتن ها، برای فرار از مزاحمت انوار خورشید صبحگاهی، اینک فرغون حمل زباله اش، که حاصل سرهم بندی چند آهن قراضه و دو چرخ بدست آمده از یک کالسکه حمل کودک، و کیسه خلالیست که بر آن افزوده اند، تا وسیله جمع آوری رزق و روزی اینان شود، و اینک تغییر کاربری یافته، و به یک تختخواب تبدیل شده، تا در پناه سایه پل هوایی ایی در حاشیه این خیابان، دمی بیاساید، خیابانی پهن و سرسبز، که در زیبایی، و لابد شهرت، تنه به تنه ی خیابان ولیعصر شهر تهران می زند، و در این ساعات آغازین روز، وقتی باقی مالکان پرقدرت و ثروتمند این خیابان خوابند، مهربانانه میزبان فرغون تختخوابشو این جوان شده،که تنها چند تار موی نازک و کرک مانند بر پشت لبانش سبز شده، و سویی شرتی بر تن دارد که نام ایتالیا را به انگلیسی بر آن درج کرده اند، و لابد از آروزهای آینده اش مهاجرت به این کشور است، و یا نه او می خواهد در کشورش بماند و آنرا بسازد، اما او عاشق معماری، پیتزا و یا تیم های فوتبال ایتالیا شده است. 

شاید هم او در ساعات سحرگاهان دیشب که مومنین سر در جیب اشک و عبادت فرو برده بودند، و خستگان چشم در خواب های عمیق فرو داشته، و گزمگان بین چرت و بیداری به پاسداری از ثروت و قدرت دارندگانش مشغول بودند و...، برای جمع کردن ضایعات پلاستیک و... از منزل خارج شده بود، و این زمان را انتخاب کرد، تا دیده نشود، و شرم از داشتن چنین شغلی، او را نزد همسالانش سرافکنده نکند، اما چیرگی خستگی و خوابی که امان از چشمان پروفروغش ربوده بود، شرم را از دلش برد، تا بیخیال از چشم هایی که او را در این حال خواهند دید، در کنار پیاده رو، بدور از ترسِ دیده شدن توسط همسالانش، در کنار این خیابان پهن پیکر و مشهور، کنار گذری که هر صبح ورزشکاران زیادی را به خود جلب می کند تا در بین میدان آزادی و مجموعه طاق بستان قدم زنند، و جانی تازه کنند، تا زندگی را در روزی جدید از سر گیرند، در خوابی عمیق فرو رود تا فریادگر فقری باشد که آینده سازان این آب و خاک را به خوارترین و خطرناک ترین شغل ها کشانده، تا کاستی های ناشی از اعتیاد پدران شان و...، را جبران کنند، و چند ریالی از این بازار به هم ریخته کسب نمایند، از ریال هایی که، این روزها مثل آتش گداخته ایی است که کف دست هر ایرانی که می افتند، آرزو می کند آنرا به زودی با متاعی عوض کند، که ارزش داشته هایش حفظ شود، و از این رو، زود آنرا از خود دور می کند، نا نُحوست بی ارزش شدن روزانه و ساعتی پول ملی ما، زندگی اش را به فقری بیشتر و جانکاهتر مبتلا نگرداند.

این پسر برای دست یافتن به چنین ریال های بی ارزش شده ایی، ده ها سطل زباله را سرک کشیده، تا قطعه ایی بازیافت شونده بیابد، و آنرا تبدیل به ریال هایی اینچنینی کند، تا کپک از جیب های خالی اش بزاید، شاید او هم دمی به جمع دارندگان "پول" بپیوندد، و اینک در سرگیجه ایی از بوی بد زباله ها، و خستگی چشم هایی که میان این زباله ها برای یافتن قطعه ایی ارزشمند دودو زده بود، در میان تمام کسب و کار امروزش، غرق در رویاهایی است که نمی دانم چیست، یک دست چلوکباب با گوجه اضافه، یا یک ساندویچ که عطر غذا از آن بیرون می زند، و یا رویاهای بزرگتری مثل گذر از مرزهای سیاسی این روزها، و جستن آسودگی و رفاه در سرزمین های غرب وحشی، و فرار از محنت زندگی در خاورمیانه ایی که روی ثروت های بی پایانش، مردمش در فقر و نداری دست و پا می زنند،

در حالی که به بهشت مستبدین، و مرکز جنگ های خونبار، و کش و قوس های کسب و گسترش هر چه بیشتر ثروت و قدرت در عالم سیاست تبدیل شده است، و ثروتش در یک ائتلاف نانوشته، میان قدرتمندان داخلی، و کمپانی های فرصت طلب و وابسته به مافیای سیاسی در خاور و باختر عالم، به تاراج می رود، و در شرایط جنگ اقتصادی، که مثل جنگ زرگری میان این دو همواره ادامه دار و مستدام است، داشته های این مردم به قیمت های ناچیز، به تاراج می رود، و به جایش مقداری از آن را به غذا و دارویی با درجات کیفیت ناچیز تبدیل و وارد این کشور می شود تا نصیب این مردم شود، تا در این بطری ها و ظروف کنسروی بسته بندی، سفره های شکم پرکن، اما فاقد ارزش غذایی این مردم را رنگین کند، کسانی که از سر ناچاری مجبور به خوردن این غذاهای بی کیفیت اند، در حالی که می دانند این غذاها، هر روزه آنانرا طعمه مافیای صنعت دارو و درمان خواهد کرد، تا در نتیجه مراجعات پرشمار این مردم برای دارو و درمان، هزاران هزار پزشک متخصص پرورش داده شوند، و همان ها در عدد هزار هزار به کشورهای ثروتمند مهاجرت کنند، و این مردم در چرخه ایی از فقر، ثروت و خواری های ذلتبار، این چنین غرق شوند و تنها رویای زندگی را ببینند، و این رویا دهه هاست که تنها در شب ها، و در خواب دیده می شود، و با آمدن روز، تمامش رنگ می بازد، و زندگی همان چهره واقعی اش، یعنی ظلم و فقر را نشان می دهد.

در این خیابان دور و دراز که از طاق بستان تا آزادی و از آنجا تا به دروازه های باختری شهر درازا دارد، البته مردانی را نیز توان دید که در این ساعات صبحگاهان می دوند و ورزش می کنند تا تن و روح خود را سالم نگه داشته، آماده خیز برداشتن برای رسیدن به موفقیت شوند، تا در بزنگاه های تاریخ، نقش سربازان وطن را بازی کرده، و شاید راهی به سلامت برای خود و مردم شان بگشایند.

دنباله ی سر بندهای بسته شده به پیشانی این مردان سحرخیز اهل تلاش و ورزش، که بین گردن و سرشان در پیچ و تاب و حرکت بالا و پایین است، رقصی را به نمایش می گذارد، که یادآور روزگاری است که دنباله سربند سوارکاران سپاه ایران، در حالی که بر اسبان سرکش سوار بودند، میان میدان جنگ های بزرگ، خود را در معرض نمایش می گذاشتند تا دشمنان را مقهور قدرت و روحیه اهورایی خود کنند، در حالی که میان نیروهای صف کشیده دشمن و خودی، به هنگام جولان و رجزخوانی بودند، و در آن هنگامه دنباله سربندشان، میان باد حرکتی ناشی از سرعت تاخت و تازشان، و حرکت آهنگین اسب راهوارشان، دنباله ایی از افتخار و سر بلندی، در میان این امواج باد، غرور می آفرید و موج می زد، و نشان از شکوه و عظمتی داشت که در ذهن این انسان های فعال و قدرتمند، موج می زد.

قد و قواره های بلند و چهارشانه این مردم برگزیده توسط تاریخ، که نام قهرمانی و دلیرمردی را همواره با خود یدک می کشند، مرا به صف جنگ آورانی می برد که میان سلاح و چرم و فولاد، خود را غرق کردند و آخرین لحظه های انتظار برای آغاز نبرد با دشمن را می گذراندند. اینان با این شاکله جسمی، قوم برگزیده ایی برای نخبگان سیاست و رزم بودند تا مرزداران استقلال و دفاع از میهن باشند، و بی خود نبود که سلسله های باستانی ایران، کرمانشاه را دروازه دفاع و نبرد خود کرده بودند. 

نمایی از شهر کرمانشاه و پل بر روی رودخانه قره سو و پل های احداث شده برای عبور مونوریل

[1] - طاق‌بستان مجموعه‌ای از سنگ‌نگاره‌ها و سنگ‌نوشته‌های دوره سلسله ساسانی است که در شمال خاوری شهر کرمانشاه واقع شده‌ است. مجموعه ایی متعلق به قرن سوم میلادی، که دارای ارزش هنری و تاریخی بسیاریست. شامل چند صحنه تاریخی از جمله تاج‌گذاری خسرو پرویز، اردشیر دوم، شاهپور دوم و سوم و هم‌چنین چند سنگ نوشته به خط پهلوی و مراسم شکار گراز و گوزن توسط سوار کاران و نواختن موسیقی با آلات موسیقی چنگ که در آن حک شده‌ است.

[2] - نهضت فکری جناب بودا، یکی از جنبش های اصلاحطلبانه ایی است که بر سلطه نظام برهمنیزم (برهمنان همان روحانیت و ارباب معابد هندو هستند) هندو شورید و نهضت اصلاحطلبانه اش تا خاوری ترین سرزمین های آسیا یعنی ژاپن هم پیش رفت، اما در موطن و زادگاه خود یعنی هند اکنون جایگاهی در خور ندارد، همانگونه که بزرگترین مجموعه های زرتشتی نشین، امروز در خارج از مرزهای ایران متمرکزند، اما در موطن و زادگاه این دین یکتاپرستی، یعنی ایران، ابراز وجود آنچنانی ندارند. یکی از دیدنی های افغانستان مجسمه هایی از بودا بود که در 230 کیلومتری کابل، در دل کوه های منطقه هزاره های مظلوم شیعه قرار داشت، که روسیاهانی علی الابد به نام طالبان، با تسلط بر این منطقه، این تندیس های بزرگ را که در دل کوه های استان بامیان کنده شده بودند و بنایی ایستاده از صخره هایی کندکاری شده بودند، که تاریخ ساخت آن به هنگام رواج آیین بودایی در یک سده پیش از ظهور اسلام باز می گشت را، با بمب و گلوله ویران کردند. این دو مجسمه به بلندی ۵۳ و ۳۵ متر، در کنار مجموعه‌ایی از بناهای تاریخی برای زمانی طولانی از جاذبه‌های اصلی گردشگری این کشور بودند. تندیس کوچکتر در سال ۵۰۷ و تندیس بزرگتر در سال ۵۵۴ میلادی ساخته شده‌ بود، و این دو تندیس، نشان‌دهنده سبک کهن هنر یونانی و بودایی بوده، که در مناطق آسیای مرکزی به ویژه در افغانستان رواج داشته ‌است.

[3] - ما به کسیه های بسیار بزرگی که برای حمل بارهای حجیم و اما سبک استفاده می شوند، خِلال می گوییم

با پایان سفرم به استان کردستان، و دیدارهایی که از شهرهای زیبای سنندج، مریوان، کامیاران، داشتم، اینک توقفی هم در استان کرمانشاه خواهم داشت، بهشت تاریخ ایران باستان، سرزمینی الهام بخش که یادآور مجد و عظمت ایران فرهنگی، باستانی و تمدنیست، سرزمین عشق های شیرین و فرهادی، نبردهای بزرگ و خار و ذلیل کننده دشمنان و رقبای این آب و خاک، دیار قهرمانان ایران باستان، که نشانه های پهلوانی را تا کنون در رفتار و منش خود حفظ کرده اند، شهر غیورمردان بلند قامت ایران، با روحیه های بزرگمنشی، تفکر و نرم خویی، هنر و موسیقی، معنویت و عمق، دروازه ورود ایرانیان به میانرودان و شهرهای تاریخی ییلاقی شاهان ایران باستان، در کناره های رود دجله و فرات، تیسپون نشینانی که اکنون در آن سوی مرزهای سیاسی ترسیم شده بعد از جنگ های جهانی، که بین ما جدایی افکند، و کار را به دشمنی هم کشاندند تا این که در 31 شهریور سال 1359 به کار گرفته شدند تا جنگی 8 ساله و خسارتبار را به هموطنانِ ایران تمدنی خود در این سوی مرز، تحمیل و آغاز کنند، تا ما از همدیگر کشتاری بیرحمانه و بی دریغ در طی هشت سال کنیم.

و بدین ترتیب بود که کرمانشاهان یا باختران آن روز، به میانی ترین جبهه، در طول مرز تماس ما با نیروهای بعثی تحت فرماندهی "سید الرئیس" یعنی دیکتاتور بغداد تبدیل شد، و در این جنگ خسارتبار هشت سال، کرمانشاه همواره مورد خشم و تنفر صدامیان بود، و بارها و بارها بمباران شد، شهرهایش با خاک یکسان شدند، به طوری که وقتی در سال 1367 در پایان این جنگ به دیدار نفت شهر رفتم، از این شهر جز چند خیابان آسفالته، هیچ ساختمانی باقی نمانده بود، و ما ایرانیان مجبور شدیم، به رغم اکراه و نخواستن هایمان، در مقابل این تجاوز خویشاوندان سببی خود در میانرودان، بایستیم و طی هشت سال، از هم کشتاری کم نظیر کنیم، تا هم ایران و هم عراق، در خلال این نبرد نابود شوند، و آثار خسارتبار این جنگ طولانی را، بر چهره، روح و روان و اقتصاد و سیاست این دو کشور، برای دهه ها و بلکه بیشتر، ببینیم و تحمل کنیم.

جنگ یک حادثه دردناک، یک تراژدی غمناک، و یک توفان بلاخیز است، اما با این حال، در سخت ترین صحنه های آن هم، باز شیرینی هایی برای هر مبتلا و یا هر جنگجویی باقی می گذارد، خاطراتم از این جنگ، در کردستان بسیار بهتر از خاطراتم از این جنگ، در کرمانشاهان است، چرا که در نبرد کردستان، طرف اصلی جنگ ما دشمن بعثی بود، اما در کرمانشاه، تنها در یک نبرد حضور یافتم، آنهم نبردی که ما آنرا مرصاد نامیدیم، و آفریدندگانش آنرا "فروغ جاویدان" دیدند! و دسیسه گران بین المللی، ما را در مقابل سپاهی مجهز و متشکل از تیپ و لشکرهایی نهادند که در یک ستون خودرویی، زرهی و البته متشکل از فرزندان نخبه انقلابی و مبارز سابق، که علیه کشور خودشان سازماندهی و تجهیز شده بودند، تا آن روزهای تلخ را رقم زنند، و مقابل مایی صف آرایی و نبرد کنند، که برای دفع تجاوز و جلوگیری از تجزیه کشور، توسط بعثی ها بدین جنگ رفته بودیم.

کرمانشاه و جاده های تاریخی اش به میانرودان

از چنین مبارزانی الفبای غیرت، تفکر، خویشتنداری، صبر، تامل، وطن دوستی، دوری از دشمن و... را هم گرفته بودند، و ما را در این نبرد شرم آور که برای ایران و هر ایرانی جز سرافکندگی و سرشکستگی چیزی در بر نداشت، همچون رستم، مقابل سهراب نهادند، که تا پنجه در پنچه هم نهیم و از همدیگر بکشیم و کشته شویم، که در هر صورت سرافکندگی و خسارت برای ایران و ایرانیان بود. اعضای وقت سازمان مجاهدین خلق که مقابل ما، در آن روز صف کشیده بودند، کسانی بودند که تا آن لحظه، حداقل سه دوره مبارزاتی مهم را طی کرده، و پشت سر گذاشته بودند:

  • دوره اول تحت رهبری مردانی اهل تفکر اخلاقی، دینی، انسانی و انقلابی همچون علی شریعتی، سید محمود طالقانی و مهدی بازرگان، که به مبارزه مجاهدان آنروز، که با پهلوی ها و نظام پادشاهی در نبرد بودند، شکل و شمایل یک نبرد پاک و افتخارآمیز، اخلاقی می دادند، تا منطقی و متین مبارزه کنند و پیش بروند، و البته هم با کمک دیگر صحنه سازان آن انقلاب مردمی و سراسری، پیروزی هم نصیب انقلابیون شد، اما...
  • دوره دوم مبارزه آنان بعد از پیروزی انقلاب در سال 1357، و تا سال 1360 حادث شد، که دیگر نه شریعتی بود و نه طالقانی و بازرگان، و یا حتی مبارزانی منطقی تری در بین خودشان، که همه یا حذف شده بودند و یا به دیار باقی شتافته بودند، اینجا بود که تحت فرماندهی و رهبری جوانانی پرشور، اما خالی از تفکر پخته ی مبارزاتی، تحت مسئولیت و هدایت افرادی همچون مسعود رجوی و... قرار گرفت، که در بزنگاه های سرنوشت ساز مبارزه، تصمیم های نابجایی می گرفتند، و از قضا در این دوره از مبارزه خود، با همسنگران انقلابی اشان در دوره مبارزه با پهلوی، که با بسیاری از آنان در زندان های پهلوی همسلول و همبند بودند، و اینک در نبردی قرار گرفتند، که پیچیدگی و ظرافت های بیشتری در مقایسه با مبارزات دوره پهلوی ها داشت، حلم و بردباری می خواست و تفکری پویا که شرایط را بخواند و درک کند و سپس عمل نماید. این درست است که در روند خالص سازی های بعد از پیروزی انقلاب، وقتی آنان نتایج تقسیم غنایم پس از پیروزی انقلاب را دیدند، به درستی تا حد زیادی ناعادلانه یافتند، و احتمالا آنان سهمی در خور زحمات خود، که در دوره مبارزه تشکیلاتی با حکومت شاهنشاهی، متحمل شده بودند دریافت نداشتند، و تکیه کنندگان بر کرسی های قدرت، و همسنگران سابق انقلابی اشان هم دیگر تاب و تحمل اصرار آنها برای سهم خواهی در قدرت را نداشتند، و تلاش های شان برای کسب این سهم هم به جایی نرسید، اما شاید روا نبود که برای قدرت دست به خشونت زد و با ترور و مبارزه مسلحانه خواست های خود را پیگیری کرد، و این همان اشتباه راهبردی اول آنان بود، که وارد در نبرد مسلحانه و ترور و خشونت شدند، و شیوه های مناسب مبارزه مسالمت جویانه را، به روش های نامناسب نبرد خشونتبار و ترور و کشتار کشاندند، بدین ترتیب هم تخم لق ترور و خشونت را در کشور پراکندند و کشور را رادیکالیزه کردند و هم خود به اهداف شان نرسیدند و رویه ایی در کشورداری باب کردند که تاکنون نیز کشور از این وضع خارج نشده و در رنج است، و هر درخواست و اعتراض به حقی نیز، زیر پای خشونت و خون پایمال می شود،
  • دوره سوم مبارزه ی این نخبگان پر سابقه، و تشکیلاتی در مبارزه و نبرد با حکومت های مستقر، بعد از 30 خرداد 1360 آغاز می گردد که با وارد شدن به نبرد مسلحانه طعم شکست را به کام خود و تمام اصلاح طلبان دیگر در روند انقلابیِ بعد پیروزی نشاندند، و راه تلاش های اصلاح طلبانه و غیر خشونت آمیز را نیز برای خود و باقی مبارزین کور کردند، و بستند، و تا سال ها آنرا عقیم نمودند، و خود نیز تحت فشارهای زیادی که متحمل می شدند، مجبور به فرار از ایران شدند، و راهبردی ترین اشتباه آنان بعد از فرار بود که مرتکب شدند و راهبران این انقلابیون پر سابقه و پر حرارت، خود و مریدان شان را در گرداب بی عاقبت پیوستن به رژیم بعث عراق که چشم به خاک ایران داشت، انداختند، تا نبرد با حاکمان مخالف خود در جمهوری اسلامی را در کنار خبیث ترین رهبر عربی، که حتی به اعراب همپیمان خود در این جنگ (مثل کویت و عربستان و...)، و حتی یاران وفادار خود همچون دامادش هم رحم نکرد، دنبال کنند،

که این خطاهای راهبردی، حرکت افتخار آفرینان صحنه انقلاب های آزادیبخش را به سوی نابودی حیثیتی، تاریخی و... و ننگ خیانت به کشور و ملت جلو برد، و در حالی که خود را مجاهدین در راه خلق ایران می نامیدند به دشمنان خلق ایران و خاک ایران تبدیل کرد، و بر تمام خدامات مبارزاتی و انقلابی و مثبت آنان نیز خط بطلان کشید، چرا که شدت اشتباه آنان به حدی بود که اگر حقی هم داشتند، دیگر در سیاهی این حرکت سیاه در تاریخ خیانت به ایران و ایرانیان، هرگز دیده نمی شد، چرا که آنان اینک در کنار دشمن قسم خورده این آب و خاک قرار گرفته بودند، دشمنی که فارغ از اختلافات درونی ما، با همه ی ما ایرانیان چه شاه چه آخوند دشمن بود، او مخالف ایران و ایرانیت و ایرانیان بود، او از تکرار "قادسیه" می گفت و ویرانی ایران و موجودیت آن. نمی دانم این واقعیت چطور از چشم رهبران این سازمان مبارزِ باسابقه درخشان در رهبری و مبارزه، به دور ماند.

مجسمه دختر کرد با فرزندش
مجسمه دختر کرد در کرمانشاه

در کرمانشاهان ما در سال 1367 با چنین گروهی، آخرین عملیات نظامی خود در خلال جنگ خسارتبار هشت ساله را به انجام رساندیم و از جنگ به طور کامل مرخص شدیم، چراکه قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، به این خونریزی های غیر ضرور، خط پایان کشید، و این آخرین نبرد، و شاید دردناک ترین جنگی بود که در طول سه سال حضورم در جنگ مذکور، تجربه دیدارش را داشتم،

شهدا و خسارات ما در نبردهای بزرگی همچون عملیات های والفجر 8، کربلای 4 و 5، و یا نبردهای کوچکی همچون نصر 8، بیت المقدس 2 و 3 و 6 و... هرگز از این نبرد، با مجاهدین خلق کمتر نبود، بلکه بسیار بسیار بیشتر هم بود، اما این نبرد نمود بارز و روشن گیر افتادن ایرانیان، در بازار مکاره دسیسه بازار مکار عالم بود، که فرزندان این میهن، و انقلابیون همسنگر در صحنه مبارزه ی سابق را، مستقیما به جان هم انداخته بود، و از هم کشتار کردند.

مجاهدین خلق اکنون به مشت آهنین صدام، علیه کردها و ایرانیان تبدیل شده بودند، و آن خیانتکارِ دشمن ایرانیان، دو بار از آنان علیه کردها سود جست، یکبار در نبرد با خیزش معترضین کُرد خود در کردستان عراق، و اکنون از مرزهای کرمانشاه آمده بودند تا در این نقطه از از خاک کشورمان از کُردها به نیابت از صدام انتقام بگیرند، البته تو گویی در این آخرین روزهای جنگ، و فرایند صلحی که صدام با ج.ا.ایران در پیش داشت، اینان را به عمد به گوشت جلوی توپ تبدیل کرد، و به قتلگاه فرستاد، تا مثل امپراتوران روم باستان، به جایگاه های بالای خود در کلوسئوم آتن بنشیند، و به کشتار کلادیاتورها از هم، به دست خودشان در این زمین، به تماشا نشسته، و از کشتار دو طرف لذت ببرد،

انگار صدام با آن مالیخولیای ایرانی کشی که داشت، می خواست بنشیند و با آن خنده های مسخره اش، تماشاگر این صحنه ها باشد، که چطور دشمنانش (ایرانیان) از همدیگر، خود به دست خود کشتار می کنند، و ما دو طرف در این صحنه پایانی جنگ، متشکل از دشمنان اسیر او (مجاهدین خلق)، و سربازان به حالت صلح نشسته دشمن (که بعد از پذیرش قطعنامه 598، جنگ را پایان یافته می دیدیم، و در این سوی خاکریزها منتظر گذر از این لحظات سخت) بودند که در این روز از همدیگر کشتار می کردند.

نبردی که مجاهدین خلق آن را "فروغ جاویدان" می دیدند، و ما آنرا "مرصاد" می نامیدیم، اینچنین شکل گرفت، وقتی در محوطه بین روستای حسن آباد تا گردنه کوزران کرمانشاه، موقعی که ستون نظامی آنان از من گذشتند، و در محاصره آنها گرفتار شده بودم، دیگر نیاز به مترجمی نداشتم، تا بدانم آنان که به قصد کشتارمان می آیند، چه می گویند، و نام های شان چیست، "از شاهرخ به فهیمه، روی گردنه آتش بریزید" و... این فرمانی بود که در سر ستون آنان با بیسیم به جایی دیگر در ستون خودرویی گرفتار آمده، در پشت سد مقاومتگران مستقر در گردنه کوزران ابلاغ می کرد.

آری سفر به کرمانشاه خاطرات این نبرد غمناک، دردناک و شرمناک برای ایرانیان، را برایم زنده می کند، خاطره کشتاری که از خود، ما ایرانیان در روز روشن و در برابر چشم همه دشمنان مان انجام دادیم، و آنها لذتش را بردند. از این روست که وقتی سنگنگاره اسیران دشمن، در سایت باستانی بیستون در کرمانشاه را دیدم، که اسیران دشمن را طنابپیچ در خدمت شاه ایران حاضر کرده اند، با خود گفتم، ما که در چنین اوجی بودیم، چگونه این چنین در سقوط به باتلاق جنگ های داخلی و برادرکشی مبتلا شدیم؟!

چه فاکتوری نخ تسبیح نبردهای داخلی ما شده است، چه چیزی ایرانیان را برای سده ها مقابل هم قرار داده است، که همدیگر را در برابر چشم همه مهاجمین به خود، قربانی می کنند؟ و برخی ایرانیان را به این هوس می اندازد، تا تکیه بر کرسی های ثروت و قدرت در ایران را، با توسل ذلیلانه به سلطه متجاوزین خارجی به کشورشان، کسب کنند، آنان که مبارزه درست و جوانمردانه را به کناری نهاده ترجیح می دهند دستیار دشمن این آب و خاک شوند تا به اهداف خود برسند،

بعدها دیدم همانطوری که سپهبد افشین، از اسپهبدان سپاه ایران، بابک خرمدین را در توطئه ایی هماهنگ شده، تحویل معتصم خلیفه عباسی در بغداد داد، تا آنطور ناجوانمردانه کشته و مثله شود، مجاهدین خلق نیز رزمندگان ما را طعمه خواست های دل جنگجویان دشمن کردند، و انتقام صدامیان به دست مجاهدین خلق از رزمندگان حاضر در این جنگ گرفته شد، تاریخ این کشور پر است از امثالهم که تفاوتی بین جنگ های خانگی و داخلی بر سر قدرت، و جنگ های بر سر بقای وطن نمی دیدند و این است که متجاوزین پرتغالی را، یک ایرانی به جنوب ایران راهنمایی کرد تا سال ها در آنجا مستقر شوند و برای خود قلعه و برج و بارو بسازند، تو گویی برای همیشه اینجا ماندگار خواهند بود، همانطور که نگاهبانان شهر تیسپون در کنار دجله و فرات، با هدایت پارسیانی که در سمت اعراب ایستاده بودند، شکست خوردند و مضمحل گردیدند، تا ایران به تسخیر سپاه خلیفه دوم در آید و...

این ها دغدغه های ذهنی ام به هنگام ورود به کرمانشاهان بود، که لذت سفر را از من می گرفت، جانم را می فِسرد.     

 

همراز شدن با درختان بلوط [1] زاگرس [2] ، گذر و سفری به دل رشته کوه  اسپروچ (نام اوستایی زاگرس)، زمانی برای همنفس شدن با مردان و زنان زاگرس نشین ایران، و شنیدن از دردهاشان، شراکتی با شادی هایشان، چشم اندازی بر زندگی شان، مرحمی بر زخم هایشان همنوایی با نواهای شان، و من در این سرزمین خود را جستجو می کنم، هویتم را، داشته هایم را، از دست رفته هایم را، آنچه را که باید بدان تکیه کنم، آنچه را که باید از خود بِزُدایم، آنچه را که باید کسب کنم، حقیقت زندگی ام، به عنوان یک ایرانی آگاه به ظرف ایران، که باید به عنوان جام زرین حفظ ایرانیان در خود، نگاهبانی شود، تا آشیانه ایی گرم و امن برای پرندگانی آزاد، برخوردار از کرامت انسانی در سرزمینی پر از تمدن و فرهنگ بماند، تا زندگی بر این خاک زرخیز حفظ شود، و طعمه دهان گرگ های درنده و نابودگر انسان، انسانیت، سعادت، خوشبختی، رفاه، سلامت، آزادی، شادی، کرامت انسانی و... نشود.

 با چنین حالیست که چون روی در باختر می کنم، حالی دارم که زبان از توصیف آن کوتاست، آنجا جایی است که وقتی حتی بدان فکر می کنم، تاریخِ امواجِ هجوم هایی ذهنم را به خود مشغول می کند، که همواره زین سوی، بر پیکر زخمی مام میهن، باره ها و بارها حمله آوردند، آنرا در نوردیده، و دشنه آجین کرده، بار بار ما را به داغ های فراوان، و خسارت های پرشمار مبتلا کردند؛

آخرینش را خود در سنین نوجوانی بین سال های 1364 تا 1367 خورشیدی، با چشمان بهت زده و غرق در حیرت خود شاهد بودم، آنگاه که حزب بعث به رهبری صدام حسین، بر ویرانه های تیسپون [3] حکمرانی یافتند، و با همکاری تنگاتنگ لیگ متحدی از کشورهای عربی و غیر عربی، حملاتی خسارتبار و ویرانگر را بر ما ایرانیان تدارک دیدند، و در اندیشه ی تکرار قادسیه ایی دیگر بدین سو تاختند [4] ، و بدین ترتیب سرزمین ما را صحنه جنگی خسارتبار کردند، که هشت سالِ طولانی به درازا کشید، تا نام طولانی ترین جنگ قرن را به خود گیرد، و خسارت صدها هزار کشته، مجروح و اسیر، و هزاران میلیارد دلار ویرانی و چپاول را بر گُرده این مردم سوار کردند.

و من خود شاهد بودم که چگونه جوانان این سرزمین، بر خاکی مبتلا به ظلم و چپاول، زخمی از زخم های بیشمار، در خون خود در می غلطیدند، و من نمی دانم، با چه معیاری این قربانی شدن ها را، در آن روزهای آتش و خون، به همدیگر "تبریک و تهنیت" می گفتیم؟! و با جملاتی شادباش گونه همچون "شهادتت مبارک[5] پرده غفلت، تجاهل و نادیده انگاشتن، بر نحوست مرگ و نیستی و نابودیِ سرمایه های انسانی این کشور می کشیدیم، و بر شرایط سختی که دچارمان کرده بودند، تبریک گویان ظاهر می شدیم،

در حالی که هزاران هزار از ما را چون ساقه های گندم های ایستاده و طلایی، به دهانه ی کمباین های مرگ آفرین می سپردند، و درو می کردند، و از بین می بردند، و به پیش می تاختند تا بیش از پیش ما را بدین سرنوشت مبتلا کنند، حرمت "خون" در این سرزمین و برای این خاک نشینان چنان شکسته شده بود که هر روز تابوت های بیشماری بر شانه های این مردم، از بدن های جنگاوران پیلتنِ تکه تکه شده، تا قبرستان های آباد شده از پیکر جوانان وطن روانه بودند، و کشتن و کشته شدن به ارزش تبدیل شده بود و...، آری بسیاری از ما نحوست آن روزها خسارت و کشتار را دیده ایم، و آرزو می کنم، چنین روزهایی دوباره، حتی بر دشمنان ما نیز تکرار نگردد.

روزهای خون و آتشی که به سان چپاول خزانِ باد پائیزی، بر مال و جان و ناموس ما وزیدن گرفتند، و من امروز درگیر چنین حال و هوایی، روی در باختر سرزمینم می کنم، رو به دروازه هایی که همواره دشمن، از همانجهت بر ما تاخته است، تا آنچه در تاریخ رخ داد و من از آن مطلع شدم، و آنچه خود با چشمان خود دیدم، و انگشت به دهان، هاج واج به نظاره اش نشستم را، به یاد آورم، آنچه را که خود دیده، و آنچه را که شنیده و یا خوانده ام، باز در ذهن خود به تصویر کشیده، بتوانم بفهمم که در کجای تاریخ قرار داریم،

من بر این دروازه حرامیان بسیاری را دیده ام که بر این خاک تاخته اند، چه آن آتن نشینان که با پشت گرمی خدایان جورواجور خود، هوای سرکوب رقیب سرسخت خود را در این سوی خاورزمین در سر می پروراندند، و با معتقدین به مکتب میترایی، مهر و یا پیروان زرتشت بزرگِ معتقد به اهورامزدا ، در کشاکش سرکوب های بی پایان بودند، آنان که جنگ و کشتار به عادت و سرگرمی اشان تبدیل شده بود، تو گویی خداوند انسان های تحت سیطره آنان را برای نبرد و کشتار آفریده است، تا قدرتمداران نقشه جنگ بکشند و رعیت، گاهی گاوآهن بر زمین سفت کشد، و گاهی تیغ بر تن نرم همنوع خود.

ناگفته نماند که این تنها رقبا نبودند که بر ما تاختند، مرز باختر دروازه خروج سربازانی بود که آنان نیز عازم کاری می شدند که رویه روزگار شده بود، روی در تهاجم گذاشتن، آنگاه که جنگاورانی از تیره ی آرتمیس [6] ، آن ایراندخت قهرمان و شجاع، که با فرماندهی کم نظیر خود، ناوگان دریایی ایرانیان را در حمله به آتن [7] راهبری کرد، و پس از تسخیر این شهر رویایی، پیروزمندانه، روی در راه بازگشت به وطن کرد،

و یا آنگاه که امپراتوران روم شرقی، یا همان بیزانس نشینان ساکن در استانبول فعلی، که بر سر قفقاز بارها و بارها با ایرانیان در نبرد و وزن کشی شدند، و آثار شکوهمندی از حضور آنان و ما را در سواحل مدیترانه در شهرهای لبنان و سوریه و اردن و ترکیه کنونی می توان دید.

یا آن روزی که جماعتی در شبه جزیره عربستان، در حاشیه امنی از دور افتادگی و پناه گرفتن در پس شن های صحرا، از کش و قوس نبردهای جاری بین ایرانیان و رومیان در امان ماندند، تیغ خود را به خون همدیگر صیقل دادند، تا در یک بزنگاه تاریخی، و در دوره غفلت و پراکندگی بین بزرگان روزگار، ناگاه صاحب پیامبری همچون محمد پسر عبدالله و آمنه شوند و او با سیاستی کم نظیر، آن جماعت متفرق، متکبر و غرق در جنایات را متحد کند، و زیر یک پرچم گرد آورد، و سیل وار این جنایت پیشگان به سوی سرزمین های آباد ایران و روم سرازیر شدند، آنرا در نوردیده، نظامات برداری بزرگ ایجاد کردند و سلطه و حتی زبان خود را بر تمام، و یا حداقل بر بسیاری از اهالی سرزمین باختر و خاور و شمال و جنوب تحمیل نمایند،

و یا سلطان نشینان اموی و عباسی که تیسپون نشینان را به خاک سیاه نشاندند و بر خرابه هایش بغداد را ساختند و قرن ها اسب قدرت را بر جان و مال و ناموس باختر و خاور و شمال و جنوب تاختند، جانشین آنان باز با نام امپراتوری عثمانی تازش از سر گرفتند و راه تازندگان سابق را ادامه داده، تا این که در این آخرین سال های قرن 19 و ابتدای قرن بیستم، بساط شان برچیده شد، و سرزمین های اشغالی آنان تکه تکه، و بدون نظر داشت به بافت فرهنگی و قومی ساکنانش، همچون گوشتی بدون استخوان، بین دول پیروز از جنگ های جهانی اول و دوم تقسیم شد، و در نتیجه این خونریزی ها و تقسیم غنایم آن، از جمله کُردها که اصیل ترین قوم ایرانی اند، و خود را برای قرن ها میان این کشاکش ها حفظ کرده اند، در بین چندین کشور تقسیم شدند، گروهی در سوریه قرار گرفتند، که حکایت نبرد آنان با داعش مسلکان خونخوار که نظامات برده داری جدید را در قرن بیست و یکم می خواستند توسعه و گسترش دهند را در حماسه کوبانی می توان دید و این آخرین درخشش آنان در مقابل تجاوز بود که آنان این سرود پیروزی را سرائیده و در نبرد نور و تاریکی، باز بر سلطه نور پای فشردند، و تن به بردگی و تجاوز ندادند و شگفتی آفریدند،

گروه بسیاری از کردها در ترکیه کنونی برای بقای زبان و فرهنگ خود با ترک های بازمانده از امپراتوری عثمانی در کش و قوسند، گروهی در عراق و ارمنستان تقسیم شدند، و من امروز به دیدار بخشی از این کردها در کوه های زاگرس خودمان، در کردستان، کرمانشاه و... راهی این منطقه شدم، تا بعد از سال ها با خاطرات تاریخی و عینی و ذهنی ام، دوباره دیداری تازه کنم.

اما کردها چه کسانی اند؟ داستان پیدایش کردها را حکیم توس، فردوسی بزرگ، در داستان خیزش کاوه آهنگر بر ضد سلطه ضحاک به ماردوش که بر ایرانیان چیره گشته بود، و ظلم و جور را به حد اعلای خود رسانده بود، در شاهنامه خود این چنین روایت می کند :

هنگامی که ضحاک برای آرام کردن مارهای روی دوش هایش به پیروی از اهریمن دستور داد تا هر روز دو جوان ایرانی را بکشند و مغز سرهایشان را طعمه مارهایش کنند، در این هنگام دو آشپز ایرانی به نام‌های ارمایل و گرمایل با زیرکی تمام، خود را به دربار ضحاک رساندند و در آشپزخانه اش مشغول بکار شدند. این دو هر روز یکی از دو جوان را که رشید تر و تواناتر از دیگری بود، را رها می‌کردند و مغز سر دومی را با مغز سر گوسفندی در می‌آمیختند و طعمه مارهای ضحاک می‌کردند. تا دست کم یکی از دو قربانی از جوانان وطن را نجات داده باشند. جوانان رشید رهایی یافته به کوه‌ها پناه می‌بردند، و در آن‌جا چوپانی پیشه می‌کردند و پنهانی روزگار می‌گذرانید. فردوسی در این باره می فرماید:

خورشگر بدیشان بزی چند و میش      سپردی و صحرا نهادند پیش         کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد      که ز آباد ناید به دل برش یاد    و طبق تاریخ ثبت شده توسط حکیم توس، افزایش نسل این جوانان خوش نژاد و رشید، حاصل جمعیت "کُرد" را پدید آورد. فردوسی در این داستان از زبان کاوه آهنگر، هنگام قیامش بر ضد ضحاک مار به دوش می‌گوید:

بپویید کاین مهتر آهرمنست       جهان آفرین را به دل دشمن است         همی رفت پیش اندرون مرد گُرد      جهانی برو انجمن شد نه خرد       

آری بعد از سال ها دوری از این سرزمین شگفت انگیز، دوباره فرصت سفری به دل کوه های زاگرس، در استان های کردستان، کرمانشاهان و زنجان بدست داد تا خود را در آینه دل صاف این مردمان ببینم.

[1] - رشته کوه زاگرس که یکی از دو رشته کوه بزرگ میهن مان ایران است که در جهت شمال باختری به جنوب خاوری ایران کشیده شده است و استان های بسیاری در آن قرار دارند، این رشته کوه زیستگاه درختان بلوط است و جنگل های زاگرس در دامنه این کوه ها پوشیده از  بلوط است و به واقع درخت بلوط شناسنامه زاگرس است که بدان زیبایی و عزت داده اند.

[2] - زاگرُس رشته‌کوهی است که از غرب تا جنوب غربی فلات ایران کشیده شده‌است. این رشته‌کوه از کرانه‌های دریاچه وان در جنوب شرقی ترکیه آغاز شده و پس از گذشتن از استان‌های آذربایجان غربی، لرستان، همدان، مرکزی، اصفهان، فارس، کردستان، کرمانشاه، ایلام، کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری، خوزستان و تا استان‌های کرمان، بوشهر و هرمزگان ادامه می‌یابد. دامنه این رشته‌کوه به شمال عراق و شرق ترکیه نیز امتداد دارد.

[3] - تیسپون یا تیسفون شهری باستانی، واقع در کرانه شرقی رود دجله، در حدود ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی بغداد در کشور عراق امروزی بود. این شهر برای بیش از ششصد سال پایتخت سلطنتی ایران باستان در دوران اشکانیان و ساسانیان بود. تیسفون در دوران اشکانیان به‌عنوان پایتخت غربی ایران در منطقه میانرودان ساخته شد و در دوران ساسانیان ارزش خود را به‌عنوان مرکز نیروی سیاسی و اقتصادی نگه داشت. پس از حمله اعراب به ایران، شهر تیسفون به تاراج رفت و رفته‌رفته متروکه گشت. در اصل شهر تیسفون دارای هفت شهر در خود بود. این شهرها عبارت بودند از: ۱. تیسفون ۲. اسپانبر ۳. وه اندیو خسرو ۴.سلوکیه یا ویه اردشیر ۵. درزنیدان ۶. ساباط یا والاش‌آباد ۷. ماحوزا

[4] - جنگِ ایران و عراق یا جنگِ هشت‌ساله (در ادبیات جمهوری اسلامی جنگِ تحمیلی و دفاعِ مقدّس) و (در منابع عربی و غربی جنگِ اوّلِ خلیج) و در عراق با نام قادسیه صدام از آن یاد می‌شد. طولانی‌ترین جنگ متعارف قرن بیستم میلادی و دوّمین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال به طول انجامید. جنگ در ۳۱ شهریورِ ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبرِ ۱۹۸۰) با حمله هوایی عراق به ده فرودگاه و حمله نیروی زمینی عراق در تمام مرزها به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد. از نظر مقامات عراقی شروع جنگ در ۱۳ شهریور ۱۳۵۹–۴ سپتامبر ۱۹۸۰ و حملات توپخانه سنگین ایران به شهرهای خانقین و مندلی بود. مسئولان ایران بلافاصله جنگ را به یک دوگانه جنگ بین حق و باطل تبدیل کردند و مانند صفویه با افزودن شعائر شیعی به این جنگ خواص یک جنگ مذهبی را دادند. سازمان ملل از شش روز پس از شروع جنگ (۶ مهرماه) قطعنامه‌هایی صادر می‌کرد، سازمان همکاری اسلامی و جنبش عدم تعهد و افراد و سازمان‌های دیگر پیشنهادهای صلح ارائه می‌دادند که همگی توسط عراق پذیرفته می‌شدند ولی مسئولان ایران اعلام می‌کردند که بدون برکناری و مجازات صدام حسین و تأسیس یک حکومت اسلامی در عراق آتش‌بس ممکن نیست.سرانجام یکسال پس از صدور آخرین قطعنامه سازمان ملل در اثر پایان یافتن منابع خود مجبور شدند آن را بپذیرند و تداوم حکومت صدام حسین و تعیین متجاوز پسا آتش‌بس را نیز قبول کردند.

[5] - اعلامیه ترحیم شهدای ما در دوره این جنگ خسارتبار هشت ساله، همواره با تبریک و شادباش گویی به بازماندگان به خاطر شهادت سرباز قهرمانی آغاز می گردید که طعمه مرگ در این جنگ می شدند.

[6] - آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود ۲۴۸۰ سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی می باشد كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است. در سال ۴۸۴ پیش از میلاد، هنگامی كه فرمان بسیج دریایی برای شركت در جنگ با یونان از سوی خشایارشاه صادر شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست. دراین جنگ كه ایرانیان موفق به تصرف آتن شدند، نیروی زمینی ایران را ۸۰۰ هزار پیاده و ۸۰ هزار سواره تشكیل می داد و نیروی دریایی ایران شامل ۱۲۰۰ ناو جنگی و ۳۰۰ كشتی ترابری بود.

[7] - آتنی که داستان حکمت و سیاست شهروندانش، جهان دانش، تفکر و تاریخ را هنوز که هنوز است تحت تاثیر خود دارد، و بنیان های حکمت، دمکراسی، جمهوری و... ریشه هایش را در نشست بزرگان حکیم و دانای این شهر می جویند، و ابتدای هر شاخه ی علمی را، حتی علمای دوره ما، در تفکر متفکران این شهر آغاز می کنند، و در ویرانه تاریخ گذشته ایران، ما ایرانیان نیز در دوره نابودی تاریخ مکتوب خود، باید به تاریخ هرودوت آنان مراجعه کنیم تا سیمای گذشته خود را در آینه دشمنان خود بیابیم، ایراندختی به نام آرتیمیس بر چنین شهری سلطه یافت.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
آیا پرونده ‎رضا ثقتی هم مشمول برخورد مؤمنانه شده است؟! (https://t.me/asrefori) رحمت‌‌اله...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
استبداد ديني از مردم سكوت در برابر ظلم و اختلاس هاي اصحاب قدرت را مي خواهد هادی سروش در استبداد ام...