عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد

به مناسبت ۴دیماه سالروز عملیات کربلای ۴ در سال ۱۳۶۵:

عملیات کربلای ۴ با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد، سحرگاه چهارم دیماه 1365 یادآور شکستی هولناک در تاریخ جنگ تحمیلی هشت ساله با صدام بعثی و لشکر خونخوار معتقد به اصول حزب بعث بود که هیچ مخالفی را نه در منطقه خاورمیانه و نه در داخل عراق و در کنار خود تحمل نمی کردند و از دم تیغ می گذراندند، آنان عراق و منطقه عربی را از آن خود می دانستند و به نمایندگی از اعراب، غیر عرب را برده اعراب می دانسته و می خواستند، آری این عملیات در مقابله با آنان شکست خورده و هزاران شهید و مجروح روی دست مردم کشورمان گذاشت، و دشمن در آمادگی کامل به مقابله هوشیارانه با نیروی عملیات کننده ما آمده بود، زیرا عملیات به لحاظ زمان و مکان کاملا لو رفته و دشمن دیگر همچون عملیات های دیگر اسیر شبیخون غافلگیرانه ما نشد و به عکس ما غافلگیرِ هوشیاری و اطلاع دشمن، خیانت ستون پنجم و سهل انگاری مسولین دست اندرکار نظامی وقت شده و قتل عام شدیم.

شهید سید محسن مصطفوی و شهید محمود بیاریان در کنار هم

شهید سید محسن مصطفوی و شهید محمود بیاریان در کنار هم

 

آری در عملیات کربلای چهار که در حاشیه شهر خرمشهر و در منطقه "شلمچه" انجام گرفت به خط آهنینی زدیم که هر چه بر آن مشت گوشتی خود را کوبیدیم، هرگز نتوانستیم آن را بشکنیم، و این دشمن بود که مشت های مکرر ما را دفع و آن را با سلاح آتشین و آهنین خود شکست؛ و این هم به برکت خیانت عده ایی (ستون پنجم)، و سهل انگاری عده ایی دیگر بود که بهای سنگینی را به کشور و رزمندگان تحمیل کردند و هنوز هم بعد از سی سال که از آن تاریخ می گذرد، مسول این واقعه هولناک معرفی نشد و کسی برای پاسخگویی اهمال و قصور خود برای این شکست به جایی فراخوانده و مورد سوال و پرسش قرار نگرفت، و اعلام هم نگردید که چه کسی این عملیات را لو داد و این جاسوس با دسترسی به اطلاعات ناب جنگی در کجای تشکیلات نظامی ما لانه کرده بود، که این چنین از زمان و مکان دقیق عملیات ما مطلع شد، که بدین سان به شکست عظیم مبتلایمان کرد.

عملیات کربلای 4 جنگِ اُحُد دیگری بود، با این تفاوت که در احد سپاه پیامبر (ص) ابتدا پیروزی عظیمی کسب کردند و سپس در اثر سهل انگاری "تنگه داران" شکست فاحشی را متحمل شدند، ولی در عملیات کربلای 4 ما هرگز پیروزی نداشتیم و شکست خالص، تمام و کمال بود، گو این که به قربانگاه رفته بودیم، تا قربانی شویم.

امروز از طریق پیام های تلگرامی متوجه سالروز شروع عملیات کربلای 4 شدم و این پیام ها مرا برد به سی سال قبل، و آن حادثه عظیم، لذا مناسب دیدم که بعد از سی سال گذشت زمان، این فرصت را غنیمت شمرده و مروری به خاطراتی چند از این عملیات و حوادث پس و پیش آن کنم، آنروزها تنها شانزده سال سن داشتم، و جمعی "تیپ 12 قائم آل محمد (عج)"، که تازه از "تیپ 21 امام رضا (ع)" استان خراسان منشعب و از "مقر پنج طبقه" های حاشیه پادگان "لشکر 5 زرهی اهواز" به دزفول و در اینجا نقل مکان کرده بودیم و شاکله سازمانی و تشکیلاتی نظامی خود را کم کم شکل داده بودیم و از این پس رزمندگان داوطلب اعزامی از استان سمنان برای خود تیپ مستقلی داشتند و می توانستند خود به مدیریت نیرو و تجهیزات استان در این راستا اقدام نمایند.

 

شهید رضا قنبری - شهید محمود بیاریان - شهید علی اصغر ترابی - مرحوم سید علی مصطفوی و...

عکسی پر از شهدا در مقر دزفول تیپ دوازده قائم آل محمد، پشت این تصویر شکل مقر دزفول را می توان دید

شهید رضا قنبری - شهید محمود بیاریان - شهید علی اصغر ترابی - مرحوم سید علی مصطفوی و...

مقر بیابانی و تازه تاسیس تیپ 12 قائم هم در حاشیه جنوبی شهر دزفول در یک دشت مملو از ناهمواری های طبیعی قرار داشت که علیرغم نزدیکی به رود دز، سابقه کِشت و کار و کشاورزی در آن دیده نمی شد، سرزمینی که بهاری سبز و زیبا و کوتاه؛ و تابستان، بیابانی خشک و خاکستری و بدون آب و علف داشت که آب خوردن مصرفی ما را نیز با تانکر از رود دز که از شهر دزفول می گذشت، بر می داشتند و تانکرها، منبع های آب مقر تیپ را تغذیه می کردند؛ مقر در دره و چاله ایی بزرگ قرار داشت که به صورت طبیعی و در اثر فرسایش زمین به صورت گودی بزرگی با خروجی های خاص به وجود آمده بود؛ عمیق ترین جای این چاله ی بزرگِ با قطر حدود یک و نیم کیلومتری، شاید 100 متر عمق داشت و گردان های رزمی هم به ترتیب شهرستان ها، جدا جدا، در حاشیه این عارضه طبیعی و در پناه شیب دره، هر کدام مسجدی ساخته و در اطراف آن چادرهای خود را برپا کرده و چون نگینی نمازخانه را گرداگرد در بر گرفته بودند، و نیروهای گردان ها در قالب گروهان ها و دسته ها در آن مستقر شده بودند؛ حضور در حاشیه دامنه وار این چاله دایره ایی مانند، نیروها و محل استقرار آنها را از دید افقی دوردست ها پنهان داشته و محیطی امن را برای آنان تدارک دیده بود، و آنها را از دید هواپیماهای دشمن و دیدرس ماشین های عبوری جاده دزفول به شوشتر حفظ می کرد. عوارض طبیعی زمین یکی از مامن های نظامی ما در جنگ بود که نیروی پیاده و تجهیزات ما را در پناه خود از دیدرس ستون پنجم دشمن هم حفظ کرده و تحرکات و جابجایی های آنان را از چشم دیگران محفوظ می داشت.

 من بعد از چند اعزام موقت سه ماهه، این روزها به حضور طولانی مدت تر در جنگ می اندیشیدم و نمی خواستم که هر بار با هزار مکافات به جبهه اعزام شده و سه ماهه حضورم به زودی مثل برق و باد تمام شود و به پشت جبهه باز گردم و باز به انتظار فراخوان اعزام دیگری از سوی بسیج سپاه شاهرود بنشینم، لذا با توجه به حضوردوستان در واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم، با معرفی یکی از آنها به عضویت این واحد در آمدم و خودم را برای حضور طولانی مدت تر در جنگ و منطقه جنگی آماده و بیمه کرده و از تسلسل اعزام و اتمام ماموریت و اعزام دوباره، خود را رها کردم، و از این پس تا خودم نمی خواستم پایان ماموریتی در کار نبود و بازگشت از جبهه هم دیگر به صورت مرخصی بود، تا پایان ماموریت؛ زیرا که دل کندن از جبهه برایم بسیار سخت بود. لذا در گوشه ایی از مقر دزفول و در یک شبه دره ایی که برای واحد ما مکانی تدارک دیده شده بود، مستقر شده و اینجا خانه امان شده بود.  

برعکس وضعیت گردان های رزمی تیپ (گردان های ابوالفضل، سید الشهدا، کربلا (1و2)، موسی بن جعفر) که در چادر مستقر بودند و نیروهایشان هم به لحاظ حضور در جبهه و هم محل استقرار موقت بودند، زیرا معمولا ماموریت اعزامی آنها بیشتر از سه ماه از اعزام تا پایان ماموریت و بازگشت به شهرستان ها، به طول نمی انجامید، اما واحد های تیپ نیروهایی را از بین داوطلبین جذب می کردند که بتوانند در طول سال مدت بیشتری را در جبهه بمانند و آموزش های تخصصی که لازمه کارشان بود را ببینند. در کنار واحد ما و در سمت راست ما، مقر گردان حضرت موسی بن جعفر (ع) مربوط به شهرهای سمنان، مهدیشهر، سرخه، لاسجرد و... قرار داشت و در سمت چپ هم گردان حضرت ابوالفضل شهر دامغان و در ورودی این مقر چاله مانند، مقر واحد ما در سمت راست، واحد تعاون و تبلیغات در سمت چپ، و در همسایگی واحد تدارکات و کارهای ستادی از جمله کارگزینی و... قرار داشت، در مقابل و در چشم انداز رو به روی شبه دره ایی که ما در آن حضور داشتیم، سه گردان از شهرستان شاهرود مستقر بودند که عبارت بودند از گردان های سید الشهدا (ع)، گردان کربلای 1 و گردان کربلای 2 که مجموعه ایی دایره وار را تشکیل می دادند که ما هم نقطه ایی در این دایره بودیم و تنها واحدی که در مجمع دره مانند حضور داشت، و دیگر واحدها از جمله تدارکات، مهندسی و... خارج از این مجموعه رزمی ها بودند.

واحد تبلیغات و تعاون که در مقابل محل استقرار ما قرار داشت، معمولا بلندگوی آن بعد از ظهرها نوارهای نوحه های حماسی صادق آهنگران، کویتی پور و... و یا حجت الاسلام انصاریان را پخش می کرد و همین و چسباندن چند پرچم و تابلوهایی با مضامین جبهه و جنگ از جمله "لبخند بزن برادر" و... کارهای تبلیغاتی آنان را تشکیل می داد و بچه های واحد تعاون هم که در همسایگی ما قرار داشتند مسول جمع آوری شهدا و مجروحین در حین هر عملیات بودند که معمولا داوطلبی برای حضور و کار در این واحد وجود نداشت، ولی نیروهای واحد ما همیشه تحت نظر و زیر دید چشم های کنجکاو و تیزبین دیگر نیروهای رزمی و واحد های تیپ بودند، زیرا تحرکات ما و یا حضور ما در هر منطقه ایی، مشخص کننده محل عملیات بعدی بود و لذا ما کاملا توجیه شده بودیم که اولا با دیگر نیروهای تیپ ارتباطات چندانی نداشته باشیم که آنان از تحرکات ما مطلع شوند و بفهمند که عملیات ما کجا خواهد بود و محل های ماموریت واحد ما کاملا محرمانه و ما مجاز به گفتن محل حضور خود به احدی از نیروهای تیپ و یا خانواده خود نبودیم.

اولین کار برای هر نیروی این واحد گذراندن آموزش های لازم در این زمینه بود تا بتوانیم نیروهای رزمی را در هنگام عملیات تا لحظه شروع درگیری با دشمن همراهی و راهنما باشیم، که همان لحظه شروع درگیری در واقع به نوعی اعلام پایان ماموریت ما هم بود و ما موظف به بازگشت به پشت جبهه بودیم و مجاز به شرکت در عملیات و ادامه آن نبودیم به جز افراد معدودی که واحد مشخص می کرد. و لذا از مدت ها قبل واحد ما نیروهایش را آماده نبردی می کرد که هر ساله در محدوده پایان سال آن را انجام می دادیم، و ما از شش ماه قبل از عملیات شدیدا سرگرم فراگیری آموزش های لازم پیش از عملیاتی بودیم که عمدتا توسط شهید رضا قنبری [1] به ما ارایه می شد، او هم قاطعانه و مسلط به عنوان مربی به کار خود مشغول بود، روزها درس های تئوری (نقشه خوانی، حرکت در شب، اصول کار شناسایی منطقه دشمن، کشیدن کالک و نقشه، اختفا و استتار و...) می گفت و شب ها همین آموزه ها را ما به همراه ایشان عملا به محک آزمودن می کشیدیم، تئوریش را که در روز آموخته بودیم به عمل کشیده و تمرین می کردیم. این که با قطب نما چگونه در شب و روز حرکت کنیم، و نقشه مسیر حرکت را از جبهه خودی تا دشمن را چگونه ترسیم کنیم و آن را روی نقشه های استاندارد نظامی پیاده کرده و عوارض طبیعی مسیر را شناسایی و به خاطر سپرده و گزارش شناسایی تهیه کنیم و یا این که از روی ستارگان شب و دیگر عوارض طبیعی مسیر خود را یافته و بدون و یا با قطب نما ادامه مسیر داده و قدم شمار کرده و مسافت ها را تخمین زده و... و همه این ها را یادداشت کرده و تبدیل به یک گزارش گویا و عملیاتی نموده و... و آن را به فرماندهان خود ارایه دهیم و... و انصافا هم خوب تفهیم می شدیم و کلاس های جدی و بدون یک ذره شوخی و بسیار موثر شهید رضا قنبری نشان از کار سختی می داد که انتظارمان را می کشد و ما را در این کار آزموده و مقاوم و آماده شرایط سخت حمله و سرزمین دشمن می کرد.

بالاخره هم این آموزش ها تمام شد و ما در تیم های شناسایی مشخص دسته بندی و سازماندهی شدیم و سه و یا چهار ماه مانده به عملیات کربلای 4 بود که فرمانده واحد همه را به جلسه ایی داخلی فراخواند و بدون اعلام مقصد، ما را به آمادگی برای حرکت به سوی منطقه عملیاتی ناشناسی فراخواند، و در فاصله چند ساعت همه ما آماده حرکت بودیم و وانت تویوتاهای لندکروز که تنها و بهترین وسیله انتقال نیرو که در واحد موجود بودند، آماده تا سه نفر را در جلو و هشت نفر بیشتر و یا کمتر را در محل بار خود سوار کرده به همراه بار به مقصدی در صد و یا دویست کیلومتر و یا حتی بیشتر در مناطق جنگی که از شمال به نقده و حاج عمران کردستان و ندرتا در مناطق میانی استان های ایلام و کرمانشاهان (باختران آنروز)  که بیشتر در دست ارتش بود و یا در جنوب یعنی استان خوزستان که تا دهانه اروند رود را شامل می شد، برسانند.

انصافا هم ژاپنی ها اتومبیل های محکم و قوی و بسیار خوبی را ساخته بودند که در شرایط جنگ کارایی بسیار خوبی داشتند و به رغم این که استیشن های این اتومبیل ها که برای فرماندهان معمولا استفاده می شد، اصلا خوب نبودند ولی وانت تویوتاها بسیار کارایی داشتند. هم بار و هم مسافر را نسبتا نرم و سالم در عین حال با قدرت و سریع به مقصد می رساندند.

بالاخره فکر کنم در سحرگاهی که همه تیپ در خواب بودند ما با دو تویوتا نیرو حرکت خود را آغاز کردیم و بعد از خروج از مقر دزفول، این مسیر راه بود که هر چه در آن پیش می رفتیم ما را از مقصد در پیش بیشتر و قطره چکانی مطلع می کرد و این تابلوهای جاده بود که به ما می گفت که در کدام مسیر در حال حرکتیم و احتمالا به کجا ختم خواهد شد، و از زبان هیچ مسولی میانی و بالایی نمی توانستیم مقصد را متوجه شویم و چون شنیدن آن را محال می دانستیم، و به همین دلیل هم سوال نمی کردیم و اگر می کردیم و هم حیطه بندی نیروها اجازه نمی داد آنان به سوال ما جواب دهند. اکثر دوستان همراه سرها را زیر پتوها کرده بودند تا خود را از باد تندی که پشت وانت نصیب مسافرین خود می کرد، حفظ کنند ولی من هرگز دوست نداشتم لحظه ایی دیدن مسیرهای تازه و کهنه استان خوزستان را از دست بدهم مناظر اطراف جاده، خانه ها، مردم، گاومیش ها، برکه های آب، رودها، مزارع، شهرها، روستاها و... همه و همه برایم دیدنی بود، حتی مسیر بین دزفول و مقرمان که شاید صدها بار از آن گذشته بودیم، و روستای سیاه منصور که برایم جذاب بود، زیرا که فضای متفاوتی با مقر ما داشت، و در حالی که منطقه مقر ما که در فاصله کمی با آنجا در جاده دزفول - شوشتر قرار داشت، خشک و بدون آب و آبادانی بود، سیاه منصور در فاصله کمی از آنجا سبز و زیبا بود، و تصویر ساختمان امام زاده و یا مسجدی که گنبدی به سبک این منطقه مخروطی و مشبک داشت که هنوز هم در ذهنم باقی است.

 فضای روستایی - کشاورزی و باغات آن چشمنواز بود و جذاب، خصوصا شهر دزفول که در ساحل رود دز مثل نگین انگشتری می درخشید و امام زاده ایی که در آن قرار دار داشت و به "آستانه حضرت سبزه قبا" مشهور بود. تویوتای ما به سمت دزفول رفت و از شهر هم خارج شد و به سوی اهواز جاده ایی به طول یکصد و پنجاه کیلومتر را در پیش گرفت، و به اهواز رسیدیم و در اهواز مسجدی بود که به عنوان یک قرارگاه برای تمام رزمندگانی مثل ما که جایی در اهواز نداشتند، تدارک دیده شده بود، که در آنجا نهار و نماز و استراحت و باز سفر پایان نیافته و فرمان حرکت هم که رسید، فقط سوار شدیم و در خروجی شهر این تابلوها بود که باز سخن از مسیر تازه می گفت و نه هیچ کلام دیگری.

 شهر اهواز با رود کارون و پل معروف فلزی آن شلوغی بازار آن و خاطرات اعزام اول که در حاشیه این شهر مقر داشتیم و کنار مقر لشکر زرهی اهواز و در زاغه های مهمات این لشکر سکونت کردیم و مرخصی های روزانه ایی که می گرفتیم و به شهر سر می زدیم و بازارهای شلوغ و بساط دست فروشان و زنان عرب که محصولات خاصی را از جمله محصولات کشاورزی و شیلاتی (ماهی و...) ارایه می دادند و لب کارون و ایستگاه قطار آن، خاطرات ساختمان های پنج طبقه محل استقرار ما در تیپ 21 امام رضا و همه و همه از جلوی چشم من رژه می رفت.

عکسی از سنگ قبر شهید غلامرضا جلالی

عکسی از سنگ قبر شهید غلامرضا جلالی

 یاد رزمندگانی که در اولین اعزام با هم بودیم از جمله شهید غلامرضا جلالی که در 1366 شهید شده بود و خاطرات آموزش های سلاح خمپاره شصت میلیمتری، سلاح جدید پلامین (تیربار نارنجک انداز) و تیربار دوشگا که در واحد ادوات تیپ 21 امام رضا دیده بودیم، در حالی که 14 - 15 سال بیشتر سن نداشتیم و اعزام به جزیره و جاده خندق و پیوستن به گردان موسی بن جعفر سمنان و ناراحتی های ناسیونالیستی سمنان – شاهرود که در واحد ادوات آن مستقر شدیم و حضور در خط پدافندی در جاده خندق و "دژ" آن و مقرهای عقب و جلو و نهایتا عملیات والفجر هشت و... همه از جلوی چشمم رژه می رفت، که تابلو جاده اهواز خرمشهر که فاصله بین این دو شهر را مشخص کرده بود مرا به خود آورد که در حاشیه شهریم و به سوی مسیری به طول 130 کیلومتری به سمت خرمشهر پیش می رویم و جهت فلش را به سوی این شهر نوید می داد، اگرچه ممکن بود در بین راه، مسیر کج کنیم و راه دیگری را در پیش گیریم، ولی این نشان می داد که عملیات آینده در منطقه جنوب و همین حوالی خوزستان خواهد بود، و استان های آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاهان، ایلام از لیست احتمالی ما دیگر خط خورده بود.

بچه های آموزشی سال 1364 اعزامی به تیپ 21 امام رضا نفر وسط لباس پلنگی شهید غلامرضا جلالی

بچه های آموزشی سال 1364 اعزامی به تیپ 21 امام رضا نفر وسط لباس پلنگی شهید غلامرضا جلالی 

مکان زاغه های مهمات لشکر زرهی اهواز متعلق گردان ادوات تیپ 21 امام رضا 

انتظارها به پایان رسید و حرکت در مسیر جاده ایی که در کنار آن ریل آهن هم ادامه داشت ما را به سوی مقصد می برد در حالی که نشانه های زخم تهاجم دشمن بر بدنه ریل آهن داشت، و این مسیر  ادامه یافت تا اینکه مغازه های کنار جاده در ورودی شهر و تابلو "به خونین شهر خوش آمدید، جمعیت 36 میلیون" به گمانه زنی های چندین ساعته پایان داد و ما وارد خونین شهر و به قول امروزی ها خرمشهر شدیم، و بلافاصله بعد از ورود سمت چپ پیچیدیم و وارد خیابانی شدیم که به کمربندی خرمشهر مشهور بود شده و در میانه راه از کنار مزار شهدای شهر که هنوز هم شکل مناسبی نداشت، گذشتیم، خیابانی که انتهایش به کارخانه صابون سازی خرمشهر ختم می شد، و درست نرسیده به این کارخانه در نبش یک چهار راه که سمت راست آن کمی جلوتر ساختمان فرمانداری خرمشهر قرار داشت، در مقابل ساختمانی با نمای سنگ سفید که واحد (به قول انگلیسی ها A semi-detached house) به نظر می رسید ولی چون بدان وارد می شدی متوجه می شدی که دوقلوست و دو ساختمان کاملا از هم مجزا و با یک نمای واحد است، متوقف شدیم، اینجا همان مقصد بود، در روبروی این ساختمان بیابانی قرار داشت که نمک سود شده بود، و در پشت سر ما هم ساختمان های خالی از سکنه و مجروح از گلوله های توپ و... و خرابی های جنگ از سال 1359 تاکنون.

ساختمانی که برای استقرار ما در نظر گرفته بودند همینجا بود ساختمانی نوساز با نمای سنگ و کف موکت شده بسیار گران قیمت دوطبقه که طبقه اول شامل یک پذیرایی یکپارچه در کنار یک آشپزخانه اُپن و سرویس بهداشتی که توسط راه پله ایی زیبا به طبقه دوم منتهی می شد، که این طبقه نشیمن (یا اندرونی) این ساختمان مدرن را تشکیل می داد که خود شامل سه اتاق و سرویس های بهداشتی مجزا که تنها گلوله توپی که به سقف آن اصابت کرده بود باعث سوراخ شدن تیرچه بلوک سقف محکم آن شده بود و این ساختمان محکم تر از این ساخته شده بود که گلوله ها بتواند آن را خراب کند و لذا از چند سال جنگ و اشغال جان سالم بدر برده و نشان می داد که صاحبان آن شاید هرگز موفق به استفاده از آن نشده اند و بلافاصله بعد از ساخت، جنگ شروع شده و آنها آن را ترک کرده اند.

به خاطر مسایل ایمنی و فرار از ترکش انفجار گلوله توپ احتمالی دیگری که ممکن بود بر بام این ساختمان فرود آید، فقط ما از طبقه همکف آن استفاده می کردیم و طبقه بالا همچنان بلا استفاده ماند. این مسایل نشان می داد که مسولین واحد قبلا به اینجا آمده اند و شناسایی های اولیه برای یافتن محل مناسب استقرار نیروها را انجام داده و همه چیز از پیش فرستاده شده بود (تدارکات) و قبل از ما و بدون اطلاع ما مقدمات استقرارمان در اینجا فراهم شده بود. استقرار ما در این ساختمان کم کم این اطمینان را به ما داد که عملیات در همین حوالی خواهد بود و بالاخره با باز شدن نقشه ها و کالک های نظامی موضوع کار هم به وسط کشیده شد و بدون مشخص شدن نقطه خاصی ما کار نقشه خوانی مناطق اطراف خود را کنجکاوانه شروع کردیم و شهر و اطرافش را مورد شناسایی از روی نقشه انجام داده و با منطقه ایی که برای اولین بار در آن حضور می یافتم از روی نقشه آشنا شدم، مرزها، شهرهای اطراف، وضعیت جاده و آن مسیری که آمده بودیم و... همه را مورد مداقه قرار می دادم؛ البته این جبهه وسیعی بود که از پاسگاه زید شروع می شد و تا دهانه اروند را شامل می گردید و هنوز نقطه خاصی برای ما مشخص نبود که باید رویش عملیات شناسایی پیش از عملیات را آغاز کنیم.

شهید علی (فرامرز) کلباسی

شهید علی (فرامرز) کلباسی

از خلال این نقشه خوانی ها متوجه شدم که اگر درست از جاده ایی را که در ورودی شهر ما به سمت چپ پیچیدیم را چند کیلومتر به سمت راست می رفتیم به مرز شلمچه می رسیدیم همان جایی که عملیات ما روی آن منطقه قرار بود انجام شود و ما از آن خبر نداشتیم، و با خود می گفتم که اگر ما شهر بصره بتوانیم بگیریم خیلی خوب می شود و اگر هم نتوانستیم دشمن را در این منطقه تحت فشار شدیدی قرار خواهیم داد، در این زمان دشمن در این منطقه در خاک ما نبود و درست تا خطوط مرزی عقب رانده و یا عقب نشینی کرده بود و عملیات قبلی ما که والفجر 8 بود نیز در همین منطقه اتفاق افتاد که آن هم عملیاتی سخت و نفس گیر بود که اگرچه نیروهای ما توانستند در فاو پیشروی کرده و خطوط دشمن را بشکنند، ولی در این نقطه و در مقابل جزیره "ام الرصاص" که ما عملیات کردیم (تیپ 21 امام رضا)، کم نتیجه و شاید خالی از نتیجه بود که بعدها گفته شد این عملیات ما در ام الرصاص حرکت فریبی برای موفقیت جبهه فاو بود؛ و حال می خواستیم دوباره شانس خود را در سال بعد از شلمچه امتحان کنیم و به بصره نزدیک شویم.

خلاصه در این منزل جدید استقرار پیدا کردیم و قاعدتا باید عملیات های شناسایی شبانه شروع می شد و راه های رسیدن به خط دشمن و نقاط ضعف آن برای شکستن خطوط بررسی می شد و تدابیر لازم برای شب عملیات مهیا می گردید و ما بر اساس همین شناسایی ها نیروهای رزمی را برای زدن به خط دشمن راهنمایی می کردیم، ولی کارها بسیار کند بود دلیل آن هم این بود که دشمن از طریق برج بلند پتروشیمی بصره که بسیار هم بلند بود و کاملا روی ورودی های شهر و مناطق اطراف شهر و خصوصا منطقه صاف و یکدست شلمچه دید کامل داشت و می توانست تحرکات ما را در روز کاملا زیر نظر داشته و در صورت ترددات بی مورد و زیادی به عملیات پی ببرد، لذا ما تقریبا در این منزل حبس بودیم و ترددی حتی به داخل شهر خرمشهر هم نداشتیم، و بیشتر روی نقشه ها کار می کردیم و از عملیات های شناسایی شبانه خبری نبود، فقط یکی دو بار ما در آستانه عملیات در خط مقدم حاضر شده و از محل بازدید کردیم و اگرچه ممکن بود تیم هایی چند از دیگر بچه ها مختصر شناسایی داشتند ولی تیم ما هیچگاه به چنین شناسایی هایی اعزام نشد، و این خیلی عجیب بود ولی دلیل آن نیز همواره حساسیت منطقه و دید دشمن و احتمال لو رفتن عملیات ذکر می شد، که برای ما قانع کننده بود.

نزدیکی های زمان عملیات که رسید نیروهای واحد های دیگر تیپ 12 هم کم کم به منطقه اعزام شدند و در مقری به نام "دژ خرمشهر" که در واقع خاکریزی بلند با زیرسازی قوی و محکم که احتمالا برای راه آهن خرمشهر به مرز شلمچه تدارک دیده شده بود، مستقر شدند، و این خاکریز که کلنگ در آن کار نمی کرد، درست در سمت راست جاده و نزدیکی های ورودی شهر قرار داشت و جاده اهواز خرمشهر را قطع می کرد، که سنگرهای واحد های رزمی در آنجا احداث شد و این دژ ما را از دید دشمن تا حدی محفوظ می داشت. 500 یا 1000 متر آنطرف تر هم واحد کاتیوشا مستقر بود (ارتش) که گلوله های موشک مانندش هر چند وقت یک بار نعره وحشتناکی روانه انطرف آب ها و سرزمین دشمن می شد. ما هم علاوه بر ساختمان داخل شهر یک سنگر در اینجا داشتیم و بعدها به همین سنگر آمدیم و نزدیکی های عملیات بود که آنجا مستقر شدیم.

یکی دو ماه بلکه بیشتر در داخل ساختمان شهر بودیم، اینجا با توجه به این که عملیات شناسایی در کار نبود بیشتر در بیکاری و انتظار به سر می بردیم، در زمان همین انتظار بود که شهید فرامرز (علی) کلباسی [2] که به فنون رزمی مسلط بود برای چند نفر از ما که متقاضی بودیم کلاس های رزمی گذاشته بود و ساعتی در روز با ایشان تمرین می کردیم، ولی عمده وقت ما خالی بود خود را به خواندن دعا و قرآن مشغول می کردیم و... اینجا سیستم حمام و... در کار نبود لذا هر 15 روز یا یک ماه یک بار به ماهشهر می رفتیم و از حمام عمومی آنجا استفاده می کردیم، در سفر به ماهشهر هم که سفر به یادماندی بود، بعد کلی زمان که غذاهای جنگی خورده بودیم، یک نهار دلچسب آنجا خوردیم، پلوماهی به یاد ماندنی بعد از هفته ها محرومیت می چسبید، که هنوز بعد از سال ها مزه اش زیر زبانم حس می کنم، خصوصا مسیر رفت و برگشت به ماهشهر از طریق آبادان و... و دیدن سرزمین های تازه از شیرینی های این سفر به یاد ماندی بود و حمام گرمی که بعد هفته ها نصیب تن های کثیف و بوگندوی ما شده بود. سفر از یاد نرفتنی هم به آبادان داشتیم و در نماز جمعه آیت الله جمی (امام جمعه فقید و مقاوم آبادان خواندیم) که آن نماز را هم از یاد نمی برم. آن موقع خطبه های نماز جمعه به فحش دادن به رقبای سیاسی داخلی ها نمی گذشت، بلکه صحبت از مقاومت در مقابل دشمن خارجی بود و جنگ مردانه.

در خرمشهر واقعا کاری برای انجام نداشتیم و کاملا سر در گریبان و بیکار بودیم در عملیات های قبلی شناسایی ها دو سه ماه شبانه انجام می شد و مکرر در منطقه بین خطوط خودی و دشمن می رفتیم و کاملا شرایط را می سنجیدیم و برنامه حمله را مهیا می کردیم ولی در این مورد خاص به علت حساسیت منطقه تحرکی نداشتیم و خیلی نگران لو رفتن عملیات بودیم. حرکت در شهر هم به علل مختلف از جمله آلوده بودن شهر به مواد منفجره باقی مانده از زمان آزاد سازی، احتمال حضور ستون پنجم دشمن در شهر، احتمال رخنه قواصان دشمن به شهر و عدم امنیت آن که حتی امکان ربایش ما نیز می رفت و... از رفتن به داخل شهر هم منع شده بودیم، ولی جنگ شهری که در زمان اشغال و باز پس گیری این شهر اتفاق افتاد، باعث گردید که منازل اکثرا از طریق سوراخ هایی به هم ارتباط داشته باشند و لذا برایم جالب بود که فضای اطراف را بازرسی کنم و به همین دلیل سرکی به خانه های اطراف زدم، هنوز لوازم منزل مردم، برگه های سهام شاهنشاهی، عکس های خانوادگی، لوازم زندگی و هرچه که شما فکر کنید در این خانه ها یافت می شد، مدارک شناسایی، پرونده های تحصیلی و... همه و همه از ساکنان اصلی این خانه ها که الان معلوم نبود در کجا هستند، اسیر دشمن شده و به عراق برده شده اند، به اهواز و شهرهای دیگر مهاجرت کرده اند و یا زیر آتش حملات به شهر کشته شده اند و... همه این احتمالات ذهن مرا به خود مشغول کرده بود.

از طرفی برداشتن این وسایل را هم به دلیل این که مال مردم بود، جایز نمی دانستیم و لذا از سر کنجکاوی و برای پاسخ به سوالات بیشمار ذهنی که داشتم، فقط نگاه می کردم؛ عکس های صاحبان این خانه ها به شما می گفت که در این منزل چه کسانی زندگی می کردند، کتب پخش شده روی زمین به شما می گفت که افراد این خانه با چه علایقی و... از چه تیره و تباری اند و موضوعات مطالعاتی آنان چه بوده است، نوع خانه و سطح زندگی آنها از لحاظ تمیزی آن سطح اقتصادی آنان را بازگو می کرد و خلاصه این که به راحتی می توانستی با آنان که سابقا در این منازل زندگی کرده اند ارتباط برقرار کنی و آنان را تا حدودی بشناسی؛

لذا چند وقتی هم به سیر در زندگی این مردم و تفکر در آنان گذشت که چه زندگی های شیرین و مرفهی داشتند و سیل جنگ و غارت زندگی آنان را بهم زده و به تاراج برده بود. در بین این گشت ها کتبی که در این خانه ها بود توجه مرا به خود جلب می کرد، زیرا خانواده ما با کتاب مانوس بودند، مرحوم سید علی ما که برای خود پروفسوری بود با شش کلاس سواد، که مولانا، حافظ و کلا ادبیات عرفانی را زیر رو کرده بود و هزاران شعر، داستان و هماسه فرهنگ فارسی و تفسیر آن را خوانده و در ذهن خود داشت، و همیشه شب و روز کتاب به دست بود و اغراق اگر نگویم حتی اگر به سرویس بهداشتی هم می رفت با کتاب می رفت؛ مرحوم مادرم و مادر بزرگم هم با کتاب (البته قرآن، ادعیه و کتب مذهبی) قرین بودند و لذا من سویه ایی بدین سمت داشتم و هم برایم جالب بود که این مردم قبل از انقلاب چه می خوانند و در کجا سیر می کردند، مردمی که ما آنها را با ترانه "لب کارون"، اتومبیل های تویوتا، بچه های بندر، ساندویچ بندری، عینک ریبن و... می شناختیم و تصور خاص خود را از آنان داشتیم ،و لذا دیدن واقعیت عینی زندگی آنان برایم خیلی جالب بود و آن روزهای چشمانم دروازه ورود به زندگی آنان بود و انگار من در تصور خود بین آنان زندگی می کردم.

 از جمله در منزلی که در نزدیکی ما بود و کتب زیادی در آن ریخته شده بود رفته و کتابی انتخاب کردم و شروع به خاندن آن کردم، عنوان کتب اکنون به یادم نیست ولی انگار این دوست ما به شرق و کمونیسم و سوسیالیسم خیلی علاقه داشت، زیرا کتاب ها بیشتر مربوط به انقلاب چین و شوروی بود اولین کتابی که شروع به خواندنش کردم و برایم جالب بود، در مورد انقلاب چین بود و این که مائو تسه تونگ و... چگونه فکر می کردند و انقلاب چین چه مراحلی را طی کرد، انقلاب فرهنگی آنان به کجا انجامید و... اگر چه وضعیت سن و سالم فهم آن را مشکل می کرد، ولی غرق در دنیایی بودم که در این کتاب از چین ترسیم شده بود و آنقدر بیکار و در این کار غرق بودم که زمان دیگر برایم به راحتی عبور می کرد و از این پس روزها و شب هایم به خواندن می گذشت دیگر حسرت این که نمی توانم از کارخانه صابون سازی که در چند قدمی ما بود، دیدن کنم را نمی خوردم، مزه بازدید از کارخانه جات را هنگامی که در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی قلعه نو خرقان می رفتیم چشیده بودم و توسط آموزش و پرورش از کارخانه قند شاهرود دیدار علمی کرده بودم، و این بازدید علمی خیلی برایم جالب بود که هرگز آن را فراموش نمی کنم مراحل تبدیل چغندر قند به شکر سفید و دستگاه هایی که این وظیفه را به عهده داشتند و... ولی به دلیل اینکه از این کار منع شده بودیم، همواره حسرت دیدنش را داشتم و آخرش هم دیدار میسر نشد ولی دیگر این حسرت را از یاد برده و آزارم نمی داد، دیگر ناراحت این نبودم که چرا روزها نمی توانیم در خیابان های شهر پرسه بزنم و با محلات خرمشهر آشنا شویم، دیگر زندانی شدن در چهار دیواری این منزل تنگ برایم خسته کننده نبود، دیگر چشم به دهان این و آن برای فهم آنچه در اطرافمان می گذشت نبودم، و در خود فرو رفته بود و روزها و شب هایم را با "یار مهربان"ی که یافته بودم سر می کردم، که روز و شب با من سخنانی تازه می گفتند، سخنانی که هرگز آنها را نشنیده بودم و کتاب هایی که مطالب جالبی در آن نوشته شده بود، مرا کاملا مجذوب خود کرده بودند.

ممارست در خواندن کتب این کتابخانه بجای مانده از غارت متجاوزین، کاملا مرا از اطرافم دور کرده بود و اصلا چشم هایی که به این وضعم نگران شده بودند، را نمی دیدم و همین امر مداخله دوستی را نهایتا به همراه داشت که کتاب را از من گرفت و گفت این ها چیست که می خوانی؟!! این کتاب ها تو را منحرف خواهد کرد، اما گوشم بدهکار این حرف ها نبود و لذا به این گفته ها ترتیب اثر ندادم و این دوست دوباره و چندباره نگرانی خود را ابراز کرد و آخر کتاب را گرفت و پاره کرد، و گفت این تو را منحرف می کند، این مطالب خوبی برای خواندن برای قشر شما نیست و... لذا پروسه کتاب خوانی هم به پایان رسید.

 و البته دیگر ولوله ها و رفت و آمدها بیشتر شده و انگار به زمان موعود عملیات نزدیک شده بودیم. و من هم این را زمانی که به دور از کتاب ها دچار سرگردانی مجدد شده بود، حس می کردم، به سنگر "دژ خرمشهر" منتقل شدیم و حال و هوای ما تغییر کرد و بالاخره شب موعود انگار در نزدیکی های ما بود، رفت و آمد ما به خط اول هم شروع شد، یک بار با یکی از دوستان که او هم از قضا فنون رزمی را خوب می دانست با موتور هندا 250 CC  که از بهترین ها در جنگ بود، عازم خط مقدم شدیم تا مسیر را برای حرکت در شب تمرین کنیم و... شب تاریکی بود که چند قدمی را هم نمی دیدیدم در ترک موتورسیکلت در حال و هوا و افکار خود غرق بودم و شاید به این فکر می کردم که اگر راننده این موتور باشم، چقدر لذت بخش خواهد و... که ناگهان صدای وحشتناکی و برخورد محکمی بلافاصله از پشت موتور مثل پر کاهی در هوا پرتاب شدم و معلق در بین زمین و آسمان بودم که تا رفتم خود را باز یابم، محکم به زمین برخورد کردم.

اما بلافاصله از زمین برخواستم و چراغ قوه قلمی که همیشه مثل یک خودکار سرجیبی و به عنوان یک وسیله ضروری داخل جیب پیراهن بسیجی پلنگی خود داشتم را بیرون کشیده و روشن کردم و دیدم رخ به رخ در تاریکی شب با وانت تویوتایی که از خط مقدم چراغ خاموش بر می گشته برخورد کرده ایم و تازه فهمیدم چه بلایی سر ما آمده در این تاریکی شب هیچکدام همدیگر را ندیده و بدون هیچ ترمزی با همان سرعتی که داشتیم با هم تصادف کردیم، فنرهای محکم جلوی موتورسیکلت ما کج شده بود و دیگر قابل حرکت نبود ولی من به واسطه پرتابی که شده بودم به جز ضربه ایی که از زمین خوردم مجروحیتی نداشتم ولی راننده دچار شکستگی شده بود، آنروز دلم خیلی برای آن موتورسیکلت نو و زیبا سوخت و هم برای دوستم که از عملیات باز می ماند، که ناکار شده بود، در همین حین ناگاه صدای اتومبیل دیگری را شنیدم که به ما نزدیک می شد فورا جهت آن را تشخیص داده و فهمیدم که این یکی نیز از خط مقدم چراغ خاموش می آید، پریدم پشت اتومبیل که به ما زده بود و با نور چراغ قوه قلمی خود او را متوجه حادثه کردم تا تصادف دیگری اتفاق نیفتد که همینطور هم شد و اگر اقدام نکرده بودم، او هم به عقب تویوتا متوقف شده برخورد می کرد و او را هل می داد روی موتور و دوستم که نقش زمین بود.

بالاخره شب عملیات فرا رسید و ما آخرین نظرها را روی نقشه ها انداختیم و مسیرها روی کالک ها و نقشه های عملیاتی مرور کردیم محور عملیاتی ما درست مقابل برج پتروشمی بصره بود، که از کیلومترها جلوتر مثل یک ساختمان بلند دیده می شد و دشمن آن را به برج دیدبانی خود تبدیل کرده بود گلوله ها و بمباران های ما هم نتوانسته بود این بنای مستحکم دشمن را ویران کند، محل عملیات جایی بودکه بین خطوط ما و دشمن آب ایستاده بود و تنها جاده ایی به عرض 4 متر که وسطش هم قطع بود قرار بود معبر ما برای رسیدن به دشمن شود جاده ایی نازک که بین ما و دشمن که دو خط دفاعی ما و دشمن را عمود قطع می کرد و ما فقط ابتدای این جاده غرق در نیزار را دیده بودیم و هیچ شناسایی عمقی حداقل من نداشتم، جاده ایی که حتی اسم درستی هم نداشت و نمی دانستیم "جاده شیشه" و یا "جاده شش" است و در مورد اسمش هم محکم نمی توانستیم نظر دهیم، تنها این نقشه ها بود که ذهنم را روی آن منطقه شکل داده بود و من مسیرهای حرکت را مجازی و در تصور خود ساخته بودم.

یک روز قبل از عملیات (3 دیماه 1365) گردانی را که ما باید هدایتش می کردیم را به خرمشهر آوردند، گردان سید الشهدا از بچه های شاهرود که مرحوم سید علی ما، شهید محمود بیاریان [3] و شهید محمد مهدی حلوانی و... هم در آن حضور داشتند و ما در هوای گرگ و میش صبحگاهان پیاده آنها را به خاکریزهای نزدیک نقطه صفر شروع عملیات در ستون های منظم منتقل کردیم، آنها به ستون بودند و ما در کنار ستون تکنفره دراز گردان، آنها را همراهی می کردیم، آن روز، روز سوم دیماه بود که صبح آن تازه طلوع کرده بود، که ما در نطقه مورد نظر حضور یافته بودیم، آنها را در آنجا در پناه خاکریزها جای دادیم و منتظر شب ماندیم و شب هنگام برای عملیات سحرگاه به خط اول باید منتقل شان می کردیم، این خاکریزها آنقدر نزدیک به خط اول در نظر گرفته شده بود تا پیاده روی اول شب برای رسیدن به نقطه شروع عملیات باعث خستگی نیروها برای حمله آخر شب و یا صبحگاهان نشود.

بالاخره در آنجا مستقر شدیم و روز را بدون هیچ حرکتی گذراندیم و بعد از ظهر و حدود عصر بود که عکاسی از آنجا رد می شد حاج حسن زرگری که سر تیم ما برای هدایت گردان سید الشهدا در این عملیات بود، اشاره ایی به او کرد و گفت یک عکس از ما شش نفر بگیر، فردا معلوم نیست از تیم شش نفره واحد، کدامشان زنده باشند و همه با هم سینه خاکریز نشستیم و عکس شش نفره ایی گرفتیم در این عکس من، حاج حسن زرگری و آقای قاسمی از شاهرود و شهید رضا شجاعیان از مهدیشهر [4] و آقای ایثاری از دامغان و یک نفر از دوستان اهل سرخه حضور داشتیم و من کوچکترین عضو این تیم بودم، عکس را گرفتیم و در همین اثنا و کمی بعد مرحوم سید علی ما هم آمد و به جمع حاضر پیوست، و مشغول صحبت شدیم تا این که روز به پایان رسیده و شب فرا برسد که ماشین غذا هم از راه رسید، و تدارکات تیپ هم سنگ تمام گذاشته بود و چلو مرغی گرم را در عین ناباوری برای شب حمله تدارک دیده و در طول خاکریز شروع به پخش کرد تا نیروها شاداب و با شکم سیر شب عملیات در حرکتی سریع بتوانند حمله موفقی را داشته و با روحیه باشند.

غذا را با هم گرفتیم و مشغول خوردن شدیم، و ماشین غذا هم همینطور غذا را تقسیم می کرد و در طول خاکریز جلو می رفت و ما همانطور که سرگرم صحبت و خوردن بودیم، نیم نگاهی هم به دوستانی داشتیم که به نوبت غذا می گرفتند و به جای خود بازگشته و به خوردن مشغول می شدند، زیرا از صبح به جز جیره جنگی چیزی برای خوردن نداشتیم و بی تحرک روز را داشتیم شب می کردیم، 50 متر ماشین غذا آنطرف تر رفته بود و 5 الی شش نفر که چهره هایشان را از راه دور نمی توانستم ببینم و پشت به ما بودند، منتظر گرفتن غذای خود بودند که ناگهان انفجار عظیمی و خاکی بود که با دود مخلوط به هوا رفت و ما فورا متوجه ماجرا شدیم که چه اتفاق ناگواری افتاده است، بله ماشین غذا را دشمن زده بود و در این مواقع عقل و قانون جنگ حکم می کرد که دیگران به صحنه نزدیک نشوند و فقط امداگران و نیروهای تعاون به ضرورت در صحنه حاضر شده و برای کمک اقدام کنند، خصوصا ما که هرگز اجازه دخالت در این امور را نداشتیم و این جزو آموزش های شهید رضا قنبری و تاکیدات او بود که به خاطر مسولیت راهنمایی که داشتیم حفظ جان خود را تا قبل از شروع عملیات از اوجب واجبات می دانستیم، لذا نشستیم و منتظر ماندیم.

در این مواقع دشمن گلوله بعدی و دوم را در همان نقطه با فاصله زمانی مناسب و حساب شده برای کسانی می فرستاد که برای جمع آوری مجروحین و یا تماشا و کنجکاوی تجمع می کردند و با این تاکتیک تلفات را بالا می برد و افزایش می داد، لذا ما نشستیم، ولی مرحوم سید علی از جا کنده شد و غذایش را رها کرد و فورا خود را به صحنه رساند و به جای امدادگران شروع به کار کرد و صحنه را فورا جمع کردند، و لحظاتی بعد با دستانی خونین و با چشمانی گریان بازگشت، گفتم چی شده؟ گفت محمود بیارییان و محمد مهدی حلوانی جزو کسانی بودند که در این انفجار شهید شدند، خیلی صحنه غم آلودی بود، فضای سکوت و غم تا لحظاتی چند بین ما حکمفرما بود ولی چاره ایی دیگر نبود، باید با این صحنه کنار می آمدیم، چون حادثه ایی عظیم تر در انتظارمان بود، عملیاتی که صدها از این صحنه ها را در خود داشت، در انتظارمان بود باید روحیه امان را حفظ می کردیم، لذا خود را از این صحنه غمناک به صورت مصنوعی جدا کرده و به خوردن چلومرغی که اینک به قول مرحوم سید علی "غذایی که باید خون به تنمان می شد زهر تنمان" شده بود، ادامه دادیم در آن شرایط آنقدر به هم ریخته و ناراحت بودیم که اصلا متوجه نبودیم چی می خوریم، حواس جایی و دست ها جایی دیگر در رفت و آمد بود، همین وضع برای مرحوم سید علی هم بود او هم قاطی کرده بود و متوجه نبود اصلا چه کار می کند، و وقتی به خود آمدیم دیدیم با همان دست های خون آلودی که جنازه پاره پاره شده این چند نفر را جمع کرده بود، داشت با همان دستان غذا می خورد و انگار نه اراده یی به کاری که می کرد داشت و نه حضور ذهنی در کاری که صورت می گرفت و... عیش و عشرت مرغی ما عزا شده بود و نه می دانستیم چه کنیم و یا چه بگوییم و خودکار فقط می خوردیم.

 

سپس شهید رضا شجاعیان و سرگروه تیم شناسایی ما آقای سردار حاج حسن زرگری

سینه خاکریز قبل از عملیات کربلای چهار از دونفر جلو آقای ایثاری از دامغان و من

نفرات عقب از چپ به راست آقای قاسمی از شاهرود، دوستم اهل سرخه که اسمش را فراموش کردم

سپس شهید رضا شجاعیان و سرگروه تیم شناسایی ما آقای سردار حاج حسن زرگری

که داره به دوربین دار توصیه های لازم را می کنه 

 

غذا که تمام شد و تازه متوجه شدیم که کجا هستیم و به خود آمدیم، در این موقع حاج حسن زرگری دستور داد که جدا جدا بنشینیم تا اگر گلوله ایی دیگر آمد همه ما یکجا کشته نشویم و تیم شش نفره ما را متفرق کرد. شب فرا رسید و نماز مغرب و عشا را خواندیم و آماده می شدیم که حرکت کنیم، همه منتظر بودند تا تاریکی شب مستولی شود و تاریکی همه جا را فرا گیرد، و با استیلای تاریکی حرکت آخر را به دور از دید دشمن به نقطه صفر حمله آغاز کنیم و بالاخره ستون ها دوباره به راه افتادند و در نزدیکی آخرین نقطه پشت خاکریزی منتظر زمان حمله شدیم. سکوت وهم انگیزی همه جا را فرا گرفته بود و گاه گلوله ایی به صورتی که در زمان های عادی خط های پدافندی شلیک می شد، منفجر می گشت و سکوت را می شکست، و باز شرایط به حالت عادی خود باز می گشت؛ انتظار، نم و رطوبت شدید هوا، رفتن خورشید، بی تحرکی و... همه و همه چنان سرمایی را در تن ما بوجود آورده بود که دندان هایم روی هم می خورد و از سرما تمام بدنم می لرزید، مجید مزینانی هم از بچه های گردان در کنارم بود و تقریبا هم سن و سال بودیم، او نیز به خاطر مشکلات جسمی که داشت از من بیشتر سردش شده بود، لاجرم همینطور که در سینه خاکریز دراز کش بودیم همدیگر را بغل کردیم، تا شاید در آغوش هم کمی گرم شویم، موثر هم بود ولی از پشت و زیرمان که فرشمان زمین نم دار بود باز سرما ما را سخت می لرزاند، سکوت کامل بود و کسی حق صحبت هم نداشت، همه منتظر اعلام حرکت بودند و از این وضع به ستوه آمده بودند، ولی شب از نیمه گذشته بود و همچنان سکوت بود و انتظار و سرمای زجر آور رطوبت آزار دهنده جنوب.

 

تصویر رضا شجاعیان از مهدیشهر که عضو تیم ما در عملیات کربلای 4 با هم بودیم

تصویر رضا شجاعیان از مهدیشهر که عضو تیم ما در عملیات کربلای 4 با هم بودیم

و در همان سال 1365 در عملیات کربلای 5 شهید شد

 

ناگهان صدای شلیک تداوم داری بود که سکوت صحنه را شکست و همه را از جا کند و متوجه شدیم که در غیاب ما درگیری آغاز شده و نیروهای خط شکن به خط دشمن زده اند، برایشان شروع به دعا کردن، کردیم و دیگر مجال نشستن نبود و نگران ایستاده بودیم و به صدای شلیک های ممتد تیربارها و انفجار گلوله ها گوش می دادیم اما انگار این شلیک ها تمامی نداشت قاعدتا شلیک های این چنین ممتد باید در ده دقیقه و یا تا نیم ساعت به پایان می رسید و خط شکسته شده و حمله با حالت دو ادامه و جنگ گریز آغاز می شد ولی شلیک ها اگرچه شدت و ضعف داشت ولی قطع نمی شد و ما همچنان منتظر فرمان حرکت بودیم، انتظارها بالاخره پایان یافت و گردان فرمان به خط شدن گرفت و ما هم با گروهانی دوم که بدان مامور بودیم، همراه شدیم.

فرمان حرکت هم آمد و ما حرکت به سمت محل درگیری را آغاز کردیم هر چه به خط نزدیک تر می شدیم شلیک ها هم نزدیک تر می شد و از روی آن صداها متوجه فاصله خود با محل درگیری می شدیم، در آستانه جاده شیشه و یا همان جاده شش رسیده بودیم، من و یک نفر دیگر از بچه های واحد با گروهان دوم گردان در وسط گردان اکنون به ابتدای جاده شیشه رسیده و وارد آن شدیم، جاده ایی تنگ اما پر از پستی و بلندی که نمی شد به آن دیگر جاده گفت بلکه منهدم شده بود آنقدر گلوله و انفجار در آن اتفاق افتاده بود که مثل یک پیراهن پنبه ایی پوسیده تیکه تیکه می نمایاند، انفجارهای جدید و قدیم همه و همه آن را مجروح کرده بودن، من و بچه های گردان اولین باری بود که پای روی این جاده می گذاشتیم، جاده ایی که ما را به یک حقیقت تلخ رهنمون می کرد، وارد که شدیم دیدم ما گردان سوم و یا چهارمی هستیم که در این معرکه وارد شده ایم دو و یا سه گردان اول همه یا به شهادت رسیده و یا مجروح شده بودند و ما هم خودمان را رساندیم پشت گروهان اول از گردان سید الشهدا که بدان مامور بوده و به خط روی زانوان خود نشستیم، تا گلوله های دشمن کمتر به ما اصابت کند.

صدای درگیری و شلیک همچنان در نزدیکی ما می آمد هر چند لحظه یک بار فرمانده گروهان جلویی تقاضای آر.پی.جی زن و یا تیربار چی می کرد و یک یا دو تیربارچی و آر.پی.جی زن با کمک های شان می رفتند و بر نمی گشتند و ستون جلویی ما هر لحظه کوتاه تر می شد و باز همین تکرار می شد گروهان اول از این نیروها خالی شد و به گروهان دوم که ما بودیم رسید و این پروسه ادامه یافت که به یکباره گفتند برگردید و این فرمان معنی مشخصی داشت، این یعنی عملیات شکست خورده و به ما پایان می یافت؛ فقط در این نقطه از شروع عملیات که یکی از محل های چندگانه حمله بود، دو و یا سه گردان نیم از بین رفتند و حتی نتوانستیم به خاکریز دشمن نزدیک شویم.

هزاران غواص و نیروهای عمل کننده شهید و مجروح شدند و دشمن با آمادگی کامل ما را درو کرد، لذا به سرعت عقب نشینی کردیم و به همان سرعت هم خود را به اهواز و دزفول رساندیم و روانه مرخصی امان کردند، شکستی فاحش و با تلفاتی بالا بدون هیچ نتیجه ایی، دشمن هم مست قدرت و شاد از حاصل آن و... و ما مانده بودیم با شهدای فراوان که باید به شهرها می رفتند و دفن می شدند، اما تازه به شهرمان رسیده بودیم که ناگهان مارش حمله از رادیو و تلویزیون دوباره آغاز شد و خبر و تصاویر شکستن خاکریزهای دشمن در همان منطقه نشان می داد که دشمن غافل از حمله ایی دیگر و در عالم مستی این پیروزی، اینبار غافلگیر شده و خطوط اولش شکسته بود و به عقب رانده شده بود، آری در ایام مرخصی ما عملیات کربلا 5 آغاز شده بود و موفق هم بود، اما این پیروزی فقط در حد روحیه گرفتن نیروها بود و پیروزی بزرگی محسوب نمی شد، زیرا با توجه به آمادگی نسبی دشمن پیشروی آنچنانی در کار نبود.  

 

دوستان محترم خواننده مطلب، اکنون سی سال از آن سال ها می گذرد و قاعدتا ممکن است متن دچار اشتباهات یا کمبودهایی باشد، لذا اگر نظری یا اضافاتی بود در قسمت نظرات ذیل این پست می توانید برای نویسنده ارسال دارید تا تکمیل و اصلاح گردد.   

    

 [1] - قبلا نوشته هایی در خصوص این شهید بزرگوار داشته ام که در آدرس های ذیل قابل دستیابی است:

http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/622-2016-06-11-08-10-44.html

 http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/303-2016-06-09-10-01-28.html    

[2] - http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/823  و http://www.3000shahid.ir/martyr/bio/1646   و http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/817  

[3] - http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/829   و http://mostafa111.ir/neghashteha/shohada/319-2016-06-09-10-31-16.html  و  http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/190

[4] - شهید رضا شجاعیان (http://shohadaymahdishahr.blogfa.com/post/322) و (http://www.3000shahid.ir/martyr/bio/1514 )    

نظرات (44)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

شهید نورا... حدیدی
اهل و ساکن شاهرود بود خ تهران کوچه شهید رنجبر. اعزامی از دامغان. گردان روح ا... کربلای 5 آرپی جی زن بود. بعد از شهادت محمدعلی مشهد چفیه شو میپیچه به سر و صورت اون که بقیه بچه ها نبینن و روحیشنو نبازن. انتهای کانال وقتی بلند میشه که قبضه چهار لول عراقی که رزمنده‌هارو میزده خاموش کنه... تیر میخوره و به شهادت میرسه.
نورالله در 7 سالگی پدرشو از دست داده بود و سرپرست خانواده بود و درس هم می‌خواند و شاگرد ممتاز و نمونه بود و جالبه مسوول شبانه روزی هنرستان میگفت توی مدت چهارسال من نفهمیدم نوراله پدر نداره وگرنه نمیزاشتم بره جبهه فوق‌العاده با استعداد بود و اهل مطالعه. یه صندوق قرض‌الحسنه داشتن توی هنرستان و علاوه بر اداره اونجا توی کتابخانه امیرآباد و امورات شبانه روزی و کلاسهای آموزشی هم کمک حال بود و جالبه برخلاف دفعات قبل اعزام به جبهه همه کاراشو صورتجلسه کرده و تحویل نفر بعدی داده انگار میدونسته که شهید میشه و ایندفعه برگشتی در کار نیست

This comment was minimized by the moderator on the site

خاطرات غواص بسیجی شهید عباس محمدی از شب خونبار عملیات کربلای چهار :
... قبل از اذان مغرب همه لباس پوشـیده و آماده بودند. وقت اذان راز و نیازها شـروع شـد. در تمام عمرم چنین نماز باشـکوهی ندیده بودم. بدون استثناء همه برادران در حال نماز خواندن ، به شـدت می گریسـتند. مسـئول دسـته چند بار به برادران گفت که یواش گریه کنید. دشمن متوجه حضورتان می شود. حضور قلـب و نمـاز رزمنده هـا ، انسـان را بـه گریـه می انداخـت. نماز که تمام شـد ، به چهارده معصـوم توسـل کردیـم و در انتهـا ، پیروزی رزمندگان و سلامتی امـام را از خداونـد متعال خواسـتیم. در حین دعا چند خمپاره سـنگر را به لرزه درآورد. در یکی از انفجارها برادر سـیدرحیم ( بسیجی غواص سید رحیم صفوی ) ، مسـئول دسته زخمی شد و او را به عقب فرستادند.
سـاعت هفت شـب نیروها آرایش گرفته بودند. با یاد خدا به طرف کانالی کـه تا سـیل بند ادامه داشـت به راه افتادیم. از جلوی سـنگری کـه قبلاً یکی دو شب را در آن گذرانده بودیم رد شدیم. چنـد نفـر از بیسـیم چی های گـردان را دیـدم ؛ از جملـه جـواد و ناصـر که جلوی سـنگر نشسـته بودند. با آنها خداحافظی کردم. به دسـته دو که رسـیدم قاسم را دیدم. یک بیسیم پشتش بود. او را هم به عنوان بیسیم چی به گروهان داده بودند. آخرین نفر دسته دوم بود. به سیل بند اول خودمان رسیدیم. در دلمان اضطراب داشتیم که چه خواهد شد. آیا به آنطرف میرسیم؟
دقیقه به دقیقه تیربارهای دشمن سکوت شب را می شکستند. پولیکا را باز کردیم و گره ها را به دسـت برادران دادیم. دسـته دوم لوله های پولیکا از سیل بند به طرف آب سرازیر شدند. از سیل بند تا لبه آب ، کمتر از صد متر و پوشش تا لبه آب از نوع چولان بود.
نیروهای دسـته سـه هم دو به دو از سـیل بند گذشـتند و در آن طرف سیل بند روی زمین نشستند. از دست چپ صدای خش خش حرکت بر روی چولان ها و حتـی صـدای پای آنها کـه در آب حرکت می کردند، به گوش می رسـید.
مسـئله سـکوت ، امر مهمی در عملیات اسـت. بی توجهی به آن ممکن اسـت به شکست هر عملیاتی منجر شود. از سـیل بند کـه رد شـدیم ، اضطرابمـان از بین رفت و جایش را سـکینه و وقار گرفت. مثل اینکه برای شنا و آب تنی و تفریح به رودخانه می رفتیم. از سیل بند تا لبه آب را بهُ کندی طی کردیم. به لبه آب که رسیدیم ، فین ها را به پا کردیم و وارد آب شدیم. دسته سه آخرین دسته از نیروهای لشگر بود که وارد آب میشد. طنابی بـه طول پنج متر بین دسـته ها ارتبـاط برقرار می کرد تا هر گروهان در یک سـتون حرکت کند.
ساعت ۸:۳۰ در آب نشسته بودیم و فقط سرمان بیرون بود. ابتدا مـد بـود و آب ارونـد به شـمال بصره جریان داشـت. بعضاً آسـمان روشـن می شـد و دوبـاره تاریکی همه جـا را فرا می گرفت. آسـمان صاف ، صاف بود. ستاره ها در آسمان چشمک میزدند و نگاه شان به خط شکنان غواص بود.هـوا کاملا آرام بـود و حتی نسـیم هم نمی وزیـد. موجی در آب مشـاهده نمی شـد ؛ مثل اینکه آب راکد اسـت و هیچگونه حرکتی ندارد. چند لحظه ای از نشسـتن مـا در آب نمی گذشـت کـه یـک دسـته را در وسـط رود دیدم که صدایی شـنیدم. همراه با جریان آب، به طرف شـمال در حرکت بودند. متعاقباً درسـت یادم نیسـت ؛ اما فکر می کنم که یک نفر به فرد دیگری می گفت، اگر نمیتوانی بکش کنار...
شـاید یکـی از آنهـا زخمـی شـده یـا پایش گرفتـه بـود و مسـئولش از او می خواست که به عقب برگردد . صدایی که در وسط آب می خواست همراهش به ساحل خودی برگردد. به گوش ما می رسید حتماً به گوش دشمن هم خواهد رسید.
بعد از چند لحظه دشمن با خمپاره و منور و کلت منور ، آسمان را چراغانی کرد. برای این نوع چراغانی بایـد منتظـر نالـه خفاشـان و جیـغ کرکس هـا و لاشخورها هم بود. خفاشـان و لاشخور صفتان این کمبود را هم برآورده ساختند و با تیربار ، آر پی جی۷ و ۱۱ و خمپاره هـای ۶۰ ، به طـرف ملائکه خدا در روی زمین چنـگ انداختند. آنان نمی دانستند که خداوند سدی بین ما و آنها قرار داده و عاقبت ، چنگ شان خرد و ناله و جیغ شوم شـان در گلو خفه خواهد شـد. تیرها و ترکش ها از روی سـر بچه ها رد می شـد. گاهی تیرها نزدیک آنها به آب می خورد و کمانه می کرد یا به آب فرو میرفت ...

... آبی که چند دقیقه پیش راکد و ساکت و آرام بود ، حالا موج برداشته بود و از همه جا بوی باروت می آمد.آسمان به وسیله کرکس های آهنی روشن تر شد تا لاشخورها بتوانند طعمه خود را بهتر ببینند. هنوز خوشه ای به خاموشی نگراییده ، خوشه دیگری روشن می شـد. دیگر شـب نبود. هوا مثل روز روشـن شـده بود و سـاحل دشمن دیده می شد ؛ به طوری که می توانستیم تک تک سنگرهای دشمن را از روی سیل بند بشماریم. گاهـی صـدای بچه لاشـخورها به گوش میرسـید که فریاد می کشـیدند و چیزهایی به هم میگفتند.
به ما دستور حرکت دادند. با عمیق ترشدن آب ، پاها از زمین کنده شد. در هـر دسـته ای ، به غیـر از چهار نفر ، سـر بقیه زیر آب بـود ؛ دو نفر از اول و دو نفر از آخر ستون. سرهای بقیه زیر آب بود. از اشنوگر استفاده میکردند.
من و برادر عباس راشـاد در اول سـتون بودیم و برادر حسـین یوسـفی هم از کنـار سـتون حرکـت میکـرد. از گونی کلاه اسـتتار دوخته بودنـد. به علت هم رنگ بـودن بـا آب رودخانـه ، دید دشـمن را به مقدار زیـادی از بین می برد. اشـنوگرها هم با گونی اسـتتار شده بودند. حرکت به طرف وسط رود به کندی انجـام می شـد و اگـر همین طور پیش می رفتیم ، از میـان جزیره بوارین و ماهی سـر درمی آوردیم و همان سـر را هم باید دودسـتی تقدیم منقار بچه لاشخورها می کردیم.
معاون گردان ، برادر مجید بربری ( سردار رشید اسلام حاج مجید ارجمندفر ) از دسـته سـه می خواست طناب ارتباطی را قطع و به طرف جزیره ام الرصاص برود. به حسین گفتم طناب را ببرد. حسین طنـاب را بریـد و از آن لحظـه به بعد او را ندیدم. با شـدت تمام به طرف جزیره ام الرصـاص فین میزدیم. آتش دشـمن از سـه جهـت روی آب متمرکز بود و هر لحظه شدت می گرفت. از طرف مقابل ام الرصاص ، از سمت راست جزیره ماهی و از پشت جزیره بوارین قرار داشت.
دسته اول و دوم گروهان به طرف ساحل خودمان فین میزدند. به نزدیکی نهـر خیـن و بواریـن رسـیده بودنـد. هیچ گونـه تـرس و رعبـی در نیروهـا دیده نمی شـد. حتـی بعضی ها شـوخی هـم می کردنـد.
برادر راشـاد به مـن میگفت عباس آقا ، مثل اینکه فیلم سینمایی است. هر لحظه منتظر بودیم که تیر یا ترکشی به پیشوازمان بیاید و ما را تا آسمان اوج دهد. برادر مجید بربری هم به کمک ما آمد تا سه نفره دسته را سریعتر بکشیم. به بچه ها گفتم که وزنه های اضافی را باز کنند و به روی آب بیایند. همه وزنه ها را باز و در آب رها کردند و سرها را از آب بیرون آوردند. یکـی از فین هـای بـرادر راشـاد از پایـش درآمد و او مجبور شـد که جایش را بـا یکـی از برادران تخریبچی به نام محسـن اقدمی عوض کند.
کم کم به تنگه بین جزیـره ماهـی و ام الرصاص نزدیک میشـدیم. رو به روی ما یـک دکل دیدبانی به ارتفاع تقریبی پانزده متر دیده می شد که اتاقک هم نداشت. در سمت چپ دکل ، یک سـنگر دوشـکا بود که مرتب کار می کرد. یک دسـته نیرو در سـمت چپ و موازی ما به طرف آن سنگر در حرکت بودند. آتش در سمت تنگه خیلی کم بود ؛ به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خود را به طرف شمال جزیره ام الرصاص بکشیم. یک لحظه سوزشی در بازوی راستم احساس کردم. فکر کردم شاید ترکش خورده و رد شده است و زیاد هم مهم نیست ؛ اما چند متر بیشتر نتوانستم طناب را بکشم. به تخریبچی دسته ، برادر حبیب هاتف گفتم که طناب را بکشد و خودم چندصد متر به انتهای تنگه نمانده بود که از کنار دسـته حرکت کردم. تقریباً به سیم خاردارها رسیدیم. چند متر مانده به سیم خاردار ، برادر حسن پام از ناحیه دهان مورد اصابت تیر قرار گرفت و تعادل خود را از دسـت داد.
حسـن دو دسـتش را بلنـد می کـرد و بی اختیـار به شـانه بچه ها می گذاشـت و باعث می شـد که طناب پیچ بخورد و بچه ها کنترل خود را از دسـت بدهند. به حسـن گفتم طناب را رها کن. او هم گره ها را از دستش درآورد و به طرفم آمد. یک لحظه سرش در آب فرورفت و بیرون آمد. همان لحظه شـهید شـد. بچه ها او را به طرف سـیم خاردار کشیدند تا شاید لباسش به سیم خاردار گیر کند و آب او را از آنجا دور نسازد....
شیرمرد زنجانی، بسیجی غواص شهید عباس محمدی از رزمندگان دلاور و حماسه ساز استان زنجان در دوران دفاع مقدس، از غواصان خط شکن و حماسه ساز عملیات های عاشورایی کربلای ۴ و ۵ بود که مردادماه ۱۳۶۶ در عملیات نصر هفت ، منطقه عملیاتی سلیمانه عراق به آرزوی دیرینه خود رسیده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد.
برداشت از کتاب : "روزهای خاردار" نوشته فاطمه شکوری @pcdrab

This comment was minimized by the moderator on the site

شب خونین عملیات کربلای ۴ از زبان آزاده سرافراز و بسیجی غواص حاج جواد میانداری :

...اروند بوی خون و آتش گرفته بود ، گویی آن شب ، ماه سرخ ترین آوازش را در گوش اروند زمزمه می کرد . اروندی که همیشه کشتی های سرکش و سنگین ، مسافر امواجش بودند . حالا بچه های گردان حضرت ولیعصر (عج) را در خودش می پیچید و فرو می برد . عراقی ها درست لب ساحل نشسته بودند و دانه دانه بچه ها را رصد می کردند و می زدند ، انگار آنها آماده تر از ما برای عملیات آمده بودند . با دنیایی از تجهیزات ، اروند را برایمان به آتش کشیده بودند .
مدتی زیر آب بودم ، خمپاره هایی که داخل آب می افتادند ، آن قدر تعدادشان زیاد بود که گرمای خفه کننده ای اطرافم را فرا گرفته بود . از شدت فشار حاصل از انفجار ، داخل آب بالا و پائین می رفتم و توازنم به هم می خورد . زنده ماندنم در آن شرایط عجیب تر بود ، سرم را که از آب بیرون می آوردم ، سرخی اروند بیشتر از داخل آب دلم را می سوزاند .
به هر زحمتی بود خودم را کنار ساحل جزیره ماهی رساندم ، مسعود حسنی هم آنجا بود ، کلاه کاموایی سیاه رنگش روی سرش بود ، هنوز با مواضع تعیین شده مان دو کیلومتر فاصله داشتیم ، اطراف را نگاه کردم تا ببینم باز هم از بچه ها کسی را می بینم . ارتباط ما با بچه های خط قطع شده بود . شدت آتش دشمن روی اروند بقدری زیاد بود که بعید می دیدم کسی بتواند رد شود .
باید از همانجا از آب بیرون می آمدیم و منطقه را برای دشمن ناامن می کردیم تا شاید راهی برای ورود بچه ها باز شود . نظر مسعود را پرسیدم . نگاهش روی اروند بال و بال می زد . پلک هایش انگار هزار کبوتر عاشق شده بودند و در میان خون و آتش می سوختند . زلال چشمانش در سرخی اروند در تقلایی سرخ ، زخم هزار آرزوی سوخته می شد و بر قلبم فرود می آمد .
با استیصال پرسیدم ، چکار کنیم مسعود !؟ نگاهش را از اروند گرفت و با اشاره به جزیره گفت : نمی دانم .
مات و متحیر بودیم . عراقی ها هنوز متوجه ما نشده بودند . ما تنگه ام الرصاص و جزیره بوارین را رد کرده بودیم و رسیده بودیم به جایی که اروند باز می شد . فاصله دو ساحل بیش از هزار متر بود . کنار سیم خاردار بودیم که دیدم میکائیل علیجانی و محمد رستگار هم به سمت ما می آیند . از دیدن آنها خوشحال شدم . چه جذابیتی داشت محمد رستگار . نامش برازنده چهره و اخلاقش بود . آنها ما را از دور دیده بودند و به سمت ما می آمدند . با دیدن آنها دل مان قرص تر شد و امیدوار شدیم که بچه های زیادی از آتش عراق گذشته باشند . تصمیم گرفتیم به ساحل بزنیم و آنجا را پاک سازی کنیم .
نزدیک ساحل تیرباری بود و مدام به اروند تیراندازی می کرد ، ولی ما را نمی دیدند . ما چند متر بیشتر با آنها فاصله نداشتیم ، اسلحه من نارنجک تخم مرغی بود ، آن را در آوردم ، گلوله اش را انداختم و شلیک کردم و بلافاصله سرمان را زیر آب بردیم . وقتی سرم را از آب بیرون آوردم ، دیدم چند عراقی فرار می کنند . پشت تیربار خالی شده بود و می توانستیم از آب بالا بیاییم . چند لحظه بعد تیربار دوباره شلیک کرد . مسعود حسنی گفت : جواد اسلحه ات را به من بده و خیلی سریع اسلحه مرا گرفت ، می خواست تیربار عراقی را بزند ، من دیدم نوک تیربار چرخید به سمت ما و روی آب شلیک کرد . دستم را روی شانه مسعود گذاشتم و در حالی که او را به داخل آب هل می دادم ، گفتم برو پایین و خودم را هم زیر آب کشیدم . کمی بعد از آب بیرون آمدم . مسعود سنگین شده بود . صورتش تیر خورده بود و خونش داخل آب پخش می شد . هزار ناله و بغض را در گلویم خفه کردم و لباس مسعود را به سیم خاردار متصل کردم تا آب پیکر او را نبرد و بچه های ساحل شکن که رسیدند او را به عقب برگرداند...
... هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت می‌گذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم .
ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند .
باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند .
از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند .‌ عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند .
خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند .
سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .‌قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند.
تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بی‌سیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم...
... ترسی از مردن و شهادت نداشتم ، مسیری که در آن پا گذاشته بودم ، راه پیروزی یا شهادت بود و شهادت را تنها مقصد این راه می دیدم . زنده ماندن و اسارت برایم ننگ بود . حتی چشم هایم را هم نبسته بودم .
عراقی ها میکائیل را نمی دیدند و او قدرت عمل بیشتری داشت . میکائیل به پهلوی عراقی شلیک کرد و آنها را به رگبار بست . عراقی ها در میان شلیک ما به اینطرف و آنطرف می افتادند و کشته می شدند . با کشته شدن آنها روحیه ما برای تصرف آنجا بالا رفت . چشم های میکائیل برق می زد .ما فهمیدیم که به یاری خدا سه نفری هم می توانیم با آنها بجنگیم و تلفات بگیریم .
هنوز چند نفرشان پشت سنگر بودند . من ضامن نارنجکی را کشیدم و به طرفشان پرتاب کردم . آنها فرار کردند و چند دقیقه بعد سنگرهای خودشان را با آر پی جی 11 زدند . شدت انفجار خیلی بالا بود . آنها فکر می کردند تعداد ما زیاد است و داخل سنگرها هستیم . هر کدام یک طرف نگهبانی می دادیم . فقط من و میکائیل و یکی از بچه‌های گردان سالم بودیم که او را هم دیگر نمی دیدم . من و میکائیل تصمیم گرفتیم به هر قیمتی هست مقاومت کنیم تا در هر شرایطی آنجا که سرپل بقیه نیروهایمان بود را حفظ کنیم که یکدفعه انفجار شدیدی کنارمان اتفاق افتاد و چند ترکش به من اصابت کرد .
من از ناحیه صورت، زانو ، مچ پا و پشتم زخمی شدم . ترکش به بینی و دهانم اصابت کرده بود و خون از سر و صورتم جاری بود. خونریزی مچ پایم بیشتر بود . به جستجوی میکائیل اطرافم را نگاه می کردم .شدت انفجار او را روی جعبه های مهمات پرتاب کرده بود. بی حرکت همانجا به روی شکم افتاده بود .
یک لحظه زیر نور ماه دیدم که صورتش خونی ست ، آه از نهادم بلند شد . از درد به خود می پیچیدم . توان حرکت نداشتم . تمام بدنم می سوخت. فکر کردم میکائیل هم شهید شده است ، اما با صدای ناله اش فهمیدم هنوز زنده است . از درد سرش می نالید .
به زحمت خودمان را داخل سنگر خمپاره رساندیم. مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی هم آنجا بودند . از یاسین عظیم زاده هم خبری نبود . مرتضی مرزپور بچه مراغه بود. با لحن شیرین ترکی اش می نالید و می گفت : یاندیم... یاندیم... گلویش زخمی شده بود و صدایش از حنجره اش بیرون می آمد . فریدون الیاسی هم از ناحیه کتف و گردن زخمی شده بود . حال هر دو خیلی وخیم بود و خونریزی زیادی داشتند . میکائیل هم که چشم هایش هر لحظه بیشتر در تاریکی فرو می رفت و هر چند دقیقه از هوش می رفت . وضع بدی پیش آمده بود . ساعتم را نگاه کردم . دو بعد از نیمه شب بود . مرتضی ، فریدون ، میکائیل .. خودم هم که به این وضع بودم . یاسین را هم نمی دیدم ، آن پسری هم که نامش را نمی دانستم هم رفته بود .
ساعتی به این وضعیت گذشت . امیدوار بودم بچه ها سر برسند و منطقه را بگیرند .‌ اما با وضعیت شب پیش اروند مگر کسی هم مانده بود ؟ آرزو می کردم فرماندهان متوجه وضعیت پیش آمده می شدند و جلوی حرکت بچه ها را می گرفتند . داخل یک سنگر خمپاره قرار گرفتیم . خونریزی پایم خیلی زیاد بود . پایم را روی جای بلندی قرار دادم تا کمتر خونریزی کند . ضامن نارنجکی را هم کشیدم و به حالت آماده در دستم نگه داشتم تا اگر عراقی ها دوباره سراغ مان آمدند به طرفشان پرتاب کنم .
موج های سرخ اروند ، خمپاره هایی که بر سرمان آوار شده بود ، شهادت بهترین دوستانم ، وضعیت مان داخل سنگر ، لحظه های کش دار و تلخی که بر قلبم آوار شده بودند ، دلم داشت می ترکید ، حسین حبیبی که در بستر اروند فرو می رفت ، داود احمدی درست پشت سرم بود ، اما او را ندیدم ، شاید او هم ....
چشم که باز کردم ، نارنجک بدون ضامن هنوز توی دستم بود . اگر موقعی که خواب بودم نارنجک از دستم می افتاد با آن همه گلوله خمپاره که در اطراف ما بود ، همگی پودر می شدیم ، اما خواست خدا بود که این اتفاق نیفتد . در تاریکی سنگر دستم را روی زمین کشیدم و یک سوزن خمپاره برداشتم و به محل ضامن نارنجک انداختم و آن را روی زمین گذاشتم . ساعتم را نگاه کردم ، چهار صبح بود . طعم خون تا گلویم رسیده بود . صدای ناله گاه و بیگاه دوستانم به من می فهماند هنوز زنده اند . از شدت درد و خونریزی دوباره چشم هایم بسته شدند . به علت خونریزی نمی توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم . در آن شرایط دشوار ، خواب و بیهوشی چه مرهم خوبی بودند برای دردها و آلام درونم . دردهایی که هر کدام به تنهایی کافی بود تا عنان از کف انسان رها کند...
...حضور عراقی ها در اطراف مان حتی این آرامش موقت راهم از من گرفت . با وضعیت بدی که برایمان پیش آمده بود ، حال من بهتر از بقیه بود . من باید بیشتر حواسم بود و از آنها دفاع می کردم. خودم را به بیرون سنگر کشیدم و بیرون را نگاه کردم . کسی نبود . آسمان را نگاه کردم . ماه درشت تر بود و پرنورتر از همیشه می تابید . فکر کردم شهید می شوم و این خلسه قبل از شهادت است .
نجوا کردم ، خدایا تو خود شاهد باش که ما دیشب آنچه در توان داشتیم ، انجام دادیم . ما تمام تلاش مان را کردیم تا خون سربازان تو به هدر نرود .
دوباره خودم را به داخل سنگر کشیدم . کنار میکائیل نشستم و پایم را دراز کردم و چشمانم را دوختم به بیرون سنگر . دوست نداشتم در خواب کشته شوم . دوست نداشتم دشمن فکر کند که ما را غافلگیر کرده است . نمی دانم چطور شد که چشم هایم بسته شدند .
چشم که باز کردم ، خورشید کاملاً بالا آمده بود . یک لحظه دیدم چند عراقی با کلاه قرمزشان به سنگر سرک می کشند . بی اراده از کنار دستم نارنجکی را برداشتم تا به سمت آنها پرتاب کنم ، اما نارنجک حلقه نداشت . پین آن سرجایش بود . خواستم با دندانم پننش را بکشم.‌ لب ها و لثه ام خون آلود بود و با درد شدیدی که داشت ، نتوانستم . نارنجک همین طور دستم بود و من با آن کلنجار می رفتم تا ضامنش را آزاد کنم که دست های سنگینی را روی شانه هایم احساس کردم .
انگار کوه روی شانه هایم افتاده بود . هر طور بود باید ضامن نارنجک را می کشیدم . عراقی به قدری نیرومند بود که مرا در هوا بلند کرد و از سنگر بیرون انداخت . شاید هم من به علت خونریزی و ضعف ناشی از جراحت رمقی برای مقاومت نداشتم . همچنان نارنجک در دستم بود . وقتی نارنجک را در دست من دید ، لگد محکمی به پهلوی من زد و فرار کرد . از شدت ضربه اش روی زمین پخش شدم و نارنجک چند متر آنطرف تر پرتاب شد اما منفجر نشد .
نگاهم را به اروند دوختم . الان در بستر خود خفته بود . بدون نشانی از طوفان شب قبل . چشمانم جستجوگر قایق های ساحل شکن بودند . هنوز ته قلبم امیدوار رسیدن بچه ها بودم. اما خبری نبود . حتی خمپاره ها هم آرام گرفته بودند . اطرافم را نگاه کردم شاید نارنجکی و یا اسلحه ای بیابم .‌جز همان نارنجک بدون حلقه که از دستم چند متر آنطرف تر افتاده بود ، چیزی نمی دیدم . خواستم به سمت آن بروم و به هر قیمتی شده پینش را آزاد کنم ، اما عراقی ها که دیدند نارنجک منفجر نشد ، بالای سرم آمدند . با قنداق تفنگ از شانه و کتفم می زدند و به عربی چیزهایی می گفتند . حرف هایشان را متوجه نمی شدم .
چند نفر دیگرشان با احتیاط به داخل سنگر رفتند و چند لحظه بعد میکائیل را هم بیرون آوردند . زانوهایش روی زمین کشیده می شد . سرش روی سینه اش افتاده بود . از اسارت بیزار بود و همیشه می گفت: بسیجی نباید اسیر شود . باید تا پای جان بجنگد ، یا پیروز می شود یا شهید . اسارت در قاموس او به مفهوم ذلت بود .
میکائیل چشمش نمی دید . دستش را روی زمین می کشید . انگار او هم در جستجوی اسلحه بود . عراقی لگد محکمی به پهلوی او زد . صدای ناله اش را نشنیدم اما صدای غرورش را که خرد می شد را خوب شنیدم . فریدون الیاسی و مرتضی مرزپور را هم که به شدت زخمی شده بودند را از سنگر بیرون آوردند ، صدای خخ خخ گلویشان قلبم را به درد می آورد . یاسین عظیم زاده را هم از رانش زده بودند . رانش کاملاً باز شده و خونریزی شدیدی داشت .
یکی از بچه‌های قایق ران هم آنجا بود . بادگیر کرم رنگ برتنش بود . لهجه اصفهانی داشت . عراقی که بالای سرش ایستاده بود ، از جیب او یک قرآن و چند عکس بیرون آورد و از او گرفت . از اینکه عکس هایش دست عراقی ها افتاد ، خیلی ناراحت بود . این را می شد از حالت نگاهش به آن عراقی که محتویات جیبش را برداشته بود ، فهمید . او را هم کنار ما نشاندند .
یکی از عراقی ها لوله اسلحه اش را روی پیشانی بچه ها می گذاشت و ماشه آن را تا قسمت خلاصی اش می کشید و بعد رها می کرد . وقتی او این کار را می کرد ، بچه ها حرفی نمی زدند . نه التماسی نه ناراحتی و ترسی . فقط لب هایشان آرام تکان می خورد و شهادتین را می خواندند .
از آن همه آرامش خودم تعجب می کردم . انگار خدا در یک لحظه ما را لبریز صبر و آرامش کرده بود وگرنه مگر میشد بدون کمک خدا آن قدر محکم ایستاد . چهره ها بقدری آرام بود که فکر می کردم هر لحظه بچه ها خواهند رسید و این کابوس تمام خواهد شد . تنها چیزی که در آن لحظات آزارم می داد ، ننگ اسارت بود...
برداشت از کتاب : "روزهای خاردار" نوشته فاطمه شکوری @pcdrab

This comment was minimized by the moderator on the site

اتمام کربلای چهار

رحیم قمیشی

درست یا غلط، دستور شروع عملیات را دیشب دادند.
خوب یا بد، نگفتند اگر دشمن آماده بود چه کنیم.
بود یا نبود، قایقی برای بردن مجروح‌ها نیامد.
باور کنند یا نکنند، بسیاری مجروح‌ها تیر خلاص خوردند.
بسیاری که لباس غواصی تن‌شان بود، زنده به‌گور شدند.
خورشید که امشب غروب کرد، دیگر آرامش برقرار شده بود. داستانی انگار سال‌ها تمام شده بود!
فقط بادی بود که نی‌های لب اروند را تکان می‌داد.
و گاه گاهی صدای هلهلۀ عراقی‌ها...

آن همه دعاهای خالصانۀ دیشب‌مان برآورده نشده بود، جز برای آنهایی که طلب شهادت کرده بودند!
علیرضا مظلومانه رفته بود، ابراهیم، سروش، موسی، محمود، محمدرضا، علی، اسماعیل، قلی، رئوف، و آنقدر و آنقدر، که نام بردن از آنها هم برایم سخت است و هر کدام حکایتی دارند...

حکایتی از یکی‌شان را بگویم.
امروز که یادم آمد هم خندیدم و هم گریه کردم...
اسماعیل فرجوانی عملیات قبل مجروح و اعزام شده بود بیمارستان صحرایی.
می‌گفت اذان ظهر را که گفتند لنگان لنگان خودم را رساندم به سنگری که اسمش را گذاشته بودند مسجد یا نمارخانۀ بیمارستان.

نمی‌دانسته امام جماعتی وجود دارد یا نه.
ده پانزده دقیقه صبر می‌کند. خبری از جماعت نمی‌شود.
می‌گفت مردی خوش سیما، با لباسی سفید و محاسنی زیبا آن جلو برای نمازش قامت بست. حسی درونی به من گفت او امام جماعت است، حسی درونی گفت او مرد خداست.
رفته بود جلو و به او اقتدا کرده بود.
همه نمازگزاران متفرق خود را رسانده و آنها هم اقتدا کردند.
پزشکان اقتدا کردند، پرستاران اقتدا کردند، رزمندگان مجروح اقتدا کردند...
و هیچکس نمی‌دانست او از بستری شدگان بخش روانی‌ها و موجی‌های بیمارستان است!

حالا جوان رشید و وجیه و با ریش‌هایی انبوه و دیوانه آن جلو بود و ده‌ها ماموم که با یاالله یاالله گفتن التماس می‌کردند امام، اندکی نمازش را طول بدهد شاید آنها هم به فیض جماعت برسند!

اسماعیل در همان صف اول بود و پشت سر امامی که غافلگیر هم شده بود و می‌دید حرکت‌هایش اصلا به امامی نمی‌برد...
می‌گفت آن آقا به رکوع که رفت و حرکت رکوع رفتن همه را دید، جا خورد.
بلند شد دید همه از رکوع بلند شدند. نیم نگاهی هم به پشت سرش کرد!
سجده رفت، همه سجده رفتند. سرش را بدون هیچ ذکری برداشت، دید چه جمعیتی پشت سرش در سجده‌اند!
نمی‌دانست خودش دیوانه است یا آن همه!

امام جماعتِ زورکی، مُهرش را برداشت، گرفت توی مُشتش، تاملی کرد و با همه توان پرتش کرد انتهای نمازخانه...
و فریاد زد: عراقی‌ها حمله کردند... همه سنگر بگیرید. الان اینجا منفجر می‌شود!
و خودش هم خوابید روی زمین، به انتظار صدای انفجار مُهری که پرت کرده بود.

جمعیت همان وسط نماز از هم پاشید. عده‌ای سنگر گرفتند، عده‌ای با وحشت از سنگر بیرون دویدند، همه به هم می‌گفتند الان منفجر می‌شود!
نماز همه باطل شده بود. امام جماعت سینه‌خیز شده و به همه می‌گفت سرشان را بدزدند تا کمتر ترکش بخورند.
و خدا، که لابد به این صحنه خنده‌اش گرفته بود.

اسماعیل که در تاریکی سنگر برایم تعریف می‌کرد من می‌خندیدم، ولی او نه!
می‌گفت: رحیم! همه‌اش تقصیر من شد.
من نباید بی‌خود به کسی که نمی‌شناختم اقتدا می‌کردم.
من باعث شدم همه به اشتباه بیفتند.
یک امام دیوانه، همه را دیوانه می‌کند...

امشب پس از کربلای چهار، تن اسماعیل جامانده کنار خاکریز و همه برمی‌گردند عقب، او و ۹۰ نفر دیگر از بچه‌های مظلوم گردانش، او و ۵۰۰ نفر از بچه‌های نازنین لشکرش، او و چند هزار نفر از نیروهایی که رفتند تا شاید پرونده جنگ را ببندند، رفتند شاید ایران دیگر رنگ خون را نبیند، رفتند شاید دیگر جوانی جان نبازد، بخاطر خیره‌سری‌های یک متوهم.

و من امشب تنهایی را در اسارتم تجربه می‌کنم...
در نمازخانه‌ای می‌نشینم
که هر بار یکی جلو می‌ایستد
که او مرد خداست...
همینکه اقتدا می‌کنم
نگاه به پشت سرش می‌اندازد
صدایش را صاف می‌کند
و آیاتی را می‌خواند که دلم می‌خواهد به کمرش بزنند
او به فکر نان و دنیایش است
من به فکر آن جان‌ها و جوان‌ها
و اسماعیلی که دیگر نمی‌آید...

کربلای چهار امشب تمام می‌شود!

@ghomeishi3

ضمن عذرخواهی بابت وقفه‌ای که بخاطر سالگرد عملیات کربلای چهار افتاد، موضوع قبل را در مورد اتفاقات مهم اخیر، در روزهای آینده باز پی می‌گیرم.

This comment was minimized by the moderator on the site

این پست برای "کربلای چهار" نیست!

رحیم قمیشی

چهارم دی‌ماه برای بسیاری در جهان، روز کریسمس است. روز بابانوئل، روز شادمانی، روز برف‌بازی، روز ولادت، روز فراموشی سختی‌ها.
اما برای من چهارم دی‌ماه یک روز نیست. یک تاریخ است. یک نمایشگاه است. یک درد و زخم عمیق است، که هرگز التیام نمی‌یابد.

ما خدا را به قدر فهم خود کوچک می‌کنیم. هیچ اشکالی هم ندارد.
خدایی که می‌خواهیم با او درددل کنیم، می‌خواهیم با او گفتگو کنیم باید هم کوچک شود، باید بشود هم قد ما...
می‌دانم ظلم به اوست، اما او اگر این ظلم ما را برنمی‌تافت که همین الان سنگ‌مان می‌کرد، سوسک‌مان می‌کرد!
من می‌دانم خدا بر خلاف نماینده‌های خودخوانده‌اش اصلا بدش هم نمی‌آید هر چه در دل‌مان است به او بگوییم.

قرار بود امسال برای خدا بنویسم می‌دانم شب چهارم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ برای ثانیه‌ای چشم‌هایت را بستی!
و یک ثانیۀ تو برای ما خیلی است.
عنوانش هم بود؛
"آن‌وقت که چشم‌هایت را بستی"
اما نشد!
می‌خواستم برای خدا بگویم همان وقتی که دلت نیامد نگاه کنی و ببینی به ده‌ها هزار جوان زیبارویت گفتند "وسط سرمای سوزناک، شبانه بزنید به آب" تو ندیدی! ولی گفتند...

ما گفته بودیم دشمن آگاه است، نگاه کنید، ببینید چطور آسمان را نورانی کرده، چطور از روبرو تیربارهای دولول و چهارلولش را روشن کرده، گفتند دستور است، گفتند نماینده‌ات تاکید کرده، گفتند این آخرین عملیات است، گفتند دیگر بعد از این جنگ تمام می‌شود...
همه‌اش دروغ بود.

خدایا می‌دانم دلت نمی‌آمد نگاه کنی، حق هم داشتی، آنوقت می‌دیدی چطور بعضی از بچه‌ها تن‌شان ناگهان در آن سرمای پرسوز، گرم می‌شد. تیر درد داشت، اما خونِ گرم لرزش بدن را نگه می‌داشت. آن وقت می‌دیدی چطور بچه‌ها می‌خندیدند و سرشان خم می‌شد.
اصلا خوب شد چشم‌هایت را بستی...
و ندیدی وقتی ما پشت سر هم بیسیم می‌زدیم چه‌کار کنیم هیچکس جواب درستی نمی‌داد!
می‌گفتند رفته‌اند جلسه. می‌دانستیم دروغ می‌گفتند، لابد می‌خواستند دشمن را گول بزنند، ولی ما بیشتر گول خوردیم...

می‌خواستم مفَصّل برای خدا بنویسم، و بعد ازش بپرسم: "همان یک ثانیه که چشمانت را بستی و دوباره باز کردی، آیا شمردی چند نفر نیستند!؟"
"اصلا متوجه شدی خیلی‌ها که می‌شد بمانند، یا قایق نبود، یا پانسمان نبود، یا آتش نمی‌گذاشت، یا تمام شدن رحم و مروت دشمن نگذاشت."
فکر کنم خدا هم ندید چطور مجروح‌ها را تیرخلاص زدند. چطور آن تعداد کمی را هم که اسیر گرفتند یکی یکی ناقص‌شان کردند. چطور بعضی بچه‌های نوجوان التماس می‌کردند راهی پیدا کنیم ببریم‌شان عقب، آن طرف اروند.
و راهی نبود.
خدایا شاید چشم‌هایت را باز گذاشته بودی، از خدایی سیر می‌شدی. اصلأ استعفا می‌دادی!

قرار بود در چند پست، گزارشی برای همان یک ثانیۀ خدا بنویسم چه شد، فردا نگوید من که نمی‌دانستم! ندیدم.

نیمه شب آن روزی که اسیر شدیم همه تقریبا برهنه بودیم، بدن‌مان از سرما می‌لرزید، بچه‌هایی که خون بیشتری از بدن‌شان رفته بود بیشتر می‌لرزیدند.
اتاقی که ما انداخته بودند آنجا، هیچ کفپوشی نداشت. رفتم به نگهبان اتاق گفتم یک پتو ندارید به‌خاطر مجروح‌ها بدهید، دارند می‌میرند...
عراقی خندید و گفت در سرما که زدید به آب اروند، آن وقت سردتان نبود؟ حالا سرد است!؟
دیدم راست می‌گوید.
و تو هنوز چشمهایت بسته بود...
یک ثانیۀ تو برای ما خیلی طول کشید.

می‌دانی خدا!
همه دردهای کربلای چهار، یک‌طرف، آن وقتی که عراقی‌ها مسخره‌مان می‌کردند که: "ما کاملا می‌دانستیم چه وقت می‌رسید، منتظر بودیم تا خوب قتل عام‌تان کنیم، وقتی اسم آن عملیات را گذاشتند حصادالاکبر (درو بزرگ ایرانیان) آن وقت خیلی دردمان آمد!

و می‌دانی کی آرزوی مرگ کردیم!؟
وقتی برگشتیم، گفتند همۀ عملیات ما یک فریب بوده...
وقتی آمدیم و گفتند ما هم فریب خورده بودیم!
کربلای چهار یک فریب بود
شاید جنگ اصلا یک فریب بود
ما آدم‌ها ابزارهایی بوده‌ایم
برای اهداف عده‌ای...

قرار بود برای خدا بعدا بنویسم؛
راستی خدا!
باز هم چشم‌هایت را بستی؟
وقتی مهسا را کشتند!
وقتی کیان را کشتند!
وقتی برای شرکت در یک تظاهرات ساده حکم ۱۰ سال و ۱۵ سال زندان دادند.
وقتی گرفتند و بردند و جنازه برگرداندند!
وقتی گفتند دست زدن به سطل زباله هم محاربه است، علیه خدا!
و رسما اعدام کردند...
و گفتند باز هم اعدام می‌کنیم
و بیشتر هم باید اعدام می‌کردیم...

اما نشد.
حالم خوب نبود.
گفتم بعدا می‌نویسم.
امیدوارم خدا یادش نرود
آن نوشته‌هایم را بعدها بخواند
"آن وقت که چشم‌هایت را بستی"

وقتی حالم بهتر شد...

@ghomeishi3

This comment was minimized by the moderator on the site

کربلای_چهار

خاطراتی شنیدنی از شب خونین عملیات_کربلای_۴ از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص حاج_جواد_میانداری :

قسمت سوم

... ترسی از مردن و شهادت نداشتم ، مسیری که در آن پا گذاشته بودم ، راه پیروزی یا شهادت بود و شهادت را تنها مقصد این راه می دیدم . زنده ماندن و اسارت برایم ننگ بود . حتی چشم هایم را هم نبسته بودم .
عراقی ها میکائیل را نمی دیدند و او قدرت عمل بیشتری داشت . میکائیل به پهلوی عراقی شلیک کرد و آنها را به رگبار بست . عراقی ها در میان شلیک ما به اینطرف و آنطرف می افتادند و کشته می شدند . با کشته شدن آنها روحیه ما برای تصرف آنجا بالا رفت . چشم های میکائیل برق می زد .ما فهمیدیم که به یاری خدا سه نفری هم می توانیم با آنها بجنگیم و تلفات بگیریم .

هنوز چند نفرشان پشت سنگر بودند . من ضامن نارنجکی را کشیدم و به طرفشان پرتاب کردم . آنها فرار کردند و چند دقیقه بعد سنگرهای خودشان را با آر پی جی 11 زدند . شدت انفجار خیلی بالا بود . آنها فکر می کردند تعداد ما زیاد است و داخل سنگرها هستیم . هر کدام یک طرف نگهبانی می دادیم . فقط من و میکائیل و یکی از بچه‌های گردان سالم بودیم که او را هم دیگر نمی دیدم . من و میکائیل تصمیم گرفتیم به هر قیمتی هست مقاومت کنیم تا در هر شرایطی آنجا که سرپل بقیه نیروهایمان بود را حفظ کنیم که یکدفعه انفجار شدیدی کنارمان اتفاق افتاد و چند ترکش به من اصابت کرد .

من از ناحیه صورت، زانو ، مچ پا و پشتم زخمی شدم . ترکش به بینی و دهانم اصابت کرده بود و خون از سر و صورتم جاری بود. خونریزی مچ پایم بیشتر بود . به جستجوی میکائیل اطرافم را نگاه می کردم .شدت انفجار او را روی جعبه های مهمات پرتاب کرده بود. بی حرکت همانجا به روی شکم افتاده بود .
یک لحظه زیر نور ماه دیدم که صورتش خونی ست ، آه از نهادم بلند شد . از درد به خود می پیچیدم . توان حرکت نداشتم . تمام بدنم می سوخت. فکر کردم میکائیل هم شهید شده است ، اما با صدای ناله اش فهمیدم هنوز زنده است . از درد سرش می نالید .

به زحمت خودمان را داخل سنگر خمپاره رساندیم. مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی هم آنجا بودند . از یاسین عظیم زاده هم خبری نبود . مرتضی مرزپور بچه مراغه بود. با لحن شیرین ترکی اش می نالید و می گفت : یاندیم... یاندیم... گلویش زخمی شده بود و صدایش از حنجره اش بیرون می آمد . فریدون الیاسی هم از ناحیه کتف و گردن زخمی شده بود . حال هر دو خیلی وخیم بود و خونریزی زیادی داشتند . میکائیل هم که چشم هایش هر لحظه بیشتر در تاریکی فرو می رفت و هر چند دقیقه از هوش می رفت . وضع بدی پیش آمده بود . ساعتم را نگاه کردم . دو بعد از نیمه شب بود . مرتضی ، فریدون ، میکائیل .. خودم هم که به این وضع بودم . یاسین را هم نمی دیدم ، آن پسری هم که نامش را نمی دانستم هم رفته بود .

ساعتی به این وضعیت گذشت . امیدوار بودم بچه ها سر برسند و منطقه را بگیرند .‌ اما با وضعیت شب پیش اروند مگر کسی هم مانده بود ؟ آرزو می کردم فرماندهان متوجه وضعیت پیش آمده می شدند و جلوی حرکت بچه ها را می گرفتند . داخل یک سنگر خمپاره قرار گرفتیم . خونریزی پایم خیلی زیاد بود . پایم را روی جای بلندی قرار دادم تا کمتر خونریزی کند . ضامن نارنجکی را هم کشیدم و به حالت آماده در دستم نگه داشتم تا اگر عراقی ها دوباره سراغ مان آمدند به طرفشان پرتاب کنم .

موج های سرخ اروند ، خمپاره هایی که بر سرمان آوار شده بود ، شهادت بهترین دوستانم ، وضعیت مان داخل سنگر ، لحظه های کش دار و تلخی که بر قلبم آوار شده بودند ، دلم داشت می ترکید ، حسین حبیبی که در بستر اروند فرو می رفت ، داود احمدی درست پشت سرم بود ، اما او را ندیدم ، شاید او هم ....

چشم که باز کردم ، نارنجک بدون ضامن هنوز توی دستم بود . اگر موقعی که خواب بودم نارنجک از دستم می افتاد با آن همه گلوله خمپاره که در اطراف ما بود ، همگی پودر می شدیم ، اما خواست خدا بود که این اتفاق نیفتد . در تاریکی سنگر دستم را روی زمین کشیدم و یک سوزن خمپاره برداشتم و به محل ضامن نارنجک انداختم و آن را روی زمین گذاشتم . ساعتم را نگاه کردم ، چهار صبح بود . طعم خون تا گلویم رسیده بود . صدای ناله گاه و بیگاه دوستانم به من می فهماند هنوز زنده اند . از شدت درد و خونریزی دوباره چشم هایم بسته شدند . به علت خونریزی نمی توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم . در آن شرایط دشوار ، خواب و بیهوشی چه مرهم خوبی بودند برای دردها و آلام درونم . دردهایی که هر کدام به تنهایی کافی بود تا عنان از کف انسان رها کند...

ادامه_دارد

برداشت از کتاب روزهای_خاردار نوشته سرکار خانم فاطمه_شکوری

دفاع_مقدس
عملیات_کربلای_۴
رزمندگان_زنجان
غواصان_زنجان

This comment was minimized by the moderator on the site

روایت ابعادی تکان‌دهنده از عملیات کربلای۴

مستند سینمایی «جزیره‌ ماهی» را حتما ببینید.

این مستند نشان می‌دهد که بر حسین خرازی و نیروهایش در عملیات کربلای۴ چه گذشت و چه شد که در برابر اصرار مقامات بالاتر برای ادامه‌ی عملیات در شب دوم، گفت او دیگر فرمانده‌ی لشکر امام حسین نخواهد بود.
این روزها سی‌وششمین سالگرد عملیات کربلای۴ است و این مستند ابعاد تلخی از این عملیات مهم جنگ را به تصویر می‌کشد.
رضا اعظمیان کارگردان این مستند است که خود از رزمندگان لشکر ۱۴ امام‌حسین در عملیات کربلای۴ بوده است.
در این مستند، که یکی از مهم‌ترین‌ مستندهای جنگ ایران و عراق است، در کنار روایت تلخی‌ها و ضعف‌های فرماندهی در هدایت عملیات، عظمت رزمندگان ایرانی به تصویر کشیده شده است.
جعفر شیرعلی نیا
اکران آنلاین این مستند از روز گذشته، همزمان با سی‌و‌ششمین سالگرد عملیات، آغاز شده است.
لینک مستند در سایت هاشور:
https://hashure.com/screening/%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C-3

This comment was minimized by the moderator on the site

بهمن هدایتی @HedayatiBahman · Dec 25
آقای جمهوری اسلامی!
اینکه استخوان های رزمنده ها و پاره های تن این مردم را نگه میداری و هروقت "قافیه" تنگ شد مراسم تشییع و وداع و...برگزار میکنی خیلی خیلی کار چیپ و زشتی است..بفهم! بفهم!


vahidjafari @vahidjafari1360 · 8h
۳۳سال از پایان جنگ ایران و عراق میگذره ولی عراق یک دلار هم از غرامت ۹۰ میلیارد دلاری ایران رو نداده



علیرضا افشار @alireza48466967 · 17h
در لحظه مجروحیت بیهوش شدم؛ به هوش که آمدم پشت خاکریزی مجروحان را منتظر اعزام کنار هم چیده بودند. یک وانت پر از پیکر شهدا بالای سرم توقف کرد، از در پشت وانت خون مثل جوی آب روی صورتم می‌ریخت…
مهسا_امینی
کربلای۵



قاسم محمدی @ghasemsabz · 15h
غروب ۱۳۶۵/۱۰/۰۴ اینگونه بود..!
یه سری از بچه‌ها جاموند پیکرشون
یه سری هم اینجوری برگشتند ....

غواصان
عملیات_کربلای۴
یاد_شهدا_باصلوات

بدن های مطهرشان را آب برد، تا دنیا، ما را با خود نبرد ...

کجای کــــــاری رفیق!!!!!!!!!



محمدعلي آهنگران @ma_ahangaran · 19h
سوالی که سالهاست می پرسیم اینکه تعداد شهدای مفقود الاثر مشخص و خانواده های این عزیزان هم برای دریافت DNA در دسترسند. با این همه پیشرفت در علم ژنتیک عنوان «شهید گمنام» چه معنایی دارد؟ تکلیف خانواده های شهدای مفقود الاثر که شهیدشان بی نام و نشان و بدون تحقیق و بررسی دفن شده چیست؟



JaberMahabadi @JbrMhbdi · 14h
پیش از تو
هیچ اقیانوس را نمی‌شناختم
که عمود بر زمین بایستد
ای روشنِ خدا

جان و دل؛ آقا مهدی_باکری
فرمانده شهید لشگر ۳۱ عاشورا



قاسم محمدی @ghasemsabz · 12h
قاتل به صحنه جرم بر میگردد
سخرانی محسن رضایی در مراسم تشیع شهدای غواص عملیات کربلای ۴

This comment was minimized by the moderator on the site

کربلای_چهار

خاطراتی شنیدنی از شب خونین عملیات_کربلای_۴ از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص حاج_جواد_میانداری :

قسمت دوم

... هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت می‌گذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم .

ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند .

باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند .

از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند .‌ عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند .

خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند .

سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .‌قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند .

تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بی‌سیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم...

ادامه_دارد

برداشت از کتاب روزهای_خاردار نوشته سرکار خانم فاطمه_شکوری

دفاع_مقدس
عملیات_کربلای_۴
رزمندگان_زنجان

This comment was minimized by the moderator on the site

کربلای_چهار

خاطراتی شنیدنی از شب خونین عملیات_کربلای_۴ از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص حاج_جواد_میانداری :

قسمت اول

...اروند بوی خون و آتش گرفته بود ، گویی آن شب ، ماه سرخ ترین آوازش را در گوش اروند زمزمه می کرد . اروندی که همیشه کشتی های سرکش و سنگین ، مسافر امواجش بودند . حالا بچه های گردان حضرت ولیعصر (عج) را در خودش می پیچید و فرو می برد .

عراقی ها درست لب ساحل نشسته بودند و دانه دانه بچه ها را رصد می کردند و می زدند ، انگار آنها آماده تر از ما برای عملیات آمده بودند . با دنیایی از تجهیزات ، اروند را برایمان به آتش کشیده بودند .

مدتی زیر آب بودم ، خمپاره هایی که داخل آب می افتادند ، آن قدر تعدادشان زیاد بود که گرمای خفه کننده ای اطرافم را فرا گرفته بود . از شدت فشار حاصل از انفجار ، داخل آب بالا و پائین می رفتم و توازنم به هم می خورد . زنده ماندنم در آن شرایط عجیب تر بود ، سرم را که از آب بیرون می آوردم ، سرخی اروند بیشتر از داخل آب دلم را می سوزاند .

به هر زحمتی بود خودم را کنار ساحل جزیره ماهی رساندم ، مسعود حسنی هم آنجا بود ، کلاه کاموایی سیاه رنگش روی سرش بود ، هنوز با مواضع تعیین شده مان دو کیلومتر فاصله داشتیم ، اطراف را نگاه کردم تا ببینم باز هم از بچه ها کسی را می بینم . ارتباط ما با بچه های خط قطع شده بود . شدت آتش دشمن روی اروند بقدری زیاد بود که بعید می دیدم کسی بتواند رد شود .

باید از همانجا از آب بیرون می آمدیم و منطقه را برای دشمن ناامن می کردیم تا شاید راهی برای ورود بچه ها باز شود . نظر مسعود را پرسیدم . نگاهش روی اروند بال و بال می زد . پلک هایش انگار هزار کبوتر عاشق شده بودند و در میان خون و آتش می سوختند . زلال چشمانش در سرخی اروند در تقلایی سرخ ، زخم هزار آرزوی سوخته می شد و بر قلبم فرود می آمد .

با استیصال پرسیدم ، چکار کنیم مسعود !؟ نگاهش را از اروند گرفت و با اشاره به جزیره گفت : نمی دانم .
مات و متحیر بودیم . عراقی ها هنوز متوجه ما نشده بودند . ما تنگه ام الرصاص و جزیره بوارین را رد کرده بودیم و رسیده بودیم به جایی که اروند باز می شد . فاصله دو ساحل بیش از هزار متر بود . کنار سیم خاردار بودیم که دیدم میکائیل علیجانی و محمد رستگار هم به سمت ما می آیند . از دیدن آنها خوشحال شدم . چه جذابیتی داشت محمد رستگار . نامش برازنده چهره و اخلاقش بود . آنها ما را از دور دیده بودند و به سمت ما می آمدند . با دیدن آنها دل مان قرص تر شد و امیدوار شدیم که بچه های زیادی از آتش عراق گذشته باشند . تصمیم گرفتیم به ساحل بزنیم و آنجا را پاک سازی کنیم .

نزدیک ساحل تیرباری بود و مدام به اروند تیراندازی می کرد ، ولی ما را نمی دیدند . ما چند متر بیشتر با آنها فاصله نداشتیم ، اسلحه من نارنجک تخم مرغی بود ، آن را در آوردم ، گلوله اش را انداختم و شلیک کردم و بلافاصله سرمان را زیر آب بردیم . وقتی سرم را از آب بیرون آوردم ، دیدم چند عراقی فرار می کنند . پشت تیربار خالی شده بود و می توانستیم از آب بالا بیاییم . چند لحظه بعد تیربار دوباره شلیک کرد . مسعود حسنی گفت : جواد اسلحه ات را به من بده و خیلی سریع اسلحه مرا گرفت ، می خواست تیربار عراقی را بزند ، من دیدم نوک تیربار چرخید به سمت ما و روی آب شلیک کرد . دستم را روی شانه مسعود گذاشتم و در حالی که او را به داخل آب هل می دادم ، گفتم برو پایین و خودم را هم زیر آب کشیدم . کمی بعد از آب بیرون آمدم . مسعود سنگین شده بود . صورتش تیر خورده بود و خونش داخل آب پخش می شد . هزار ناله و بغض را در گلویم خفه کردم و لباس مسعود را به سیم خاردار متصل کردم تا آب پیکر او را نبرد و بچه های ساحل شکن که رسیدند او را به عقب برگرداند...

ادامه_دارد
برداشت از کتاب روزهای_خاردار نوشته سرکار خانم فاطمه_شکوری
دفاع_مقدس
عملیات_کربلای_۴
غواصان_زنجان

This comment was minimized by the moderator on the site

قربانعلی صلواتیان @salavatianghali · Dec 24
۳ دی سالگردعملیات کربلای۴است ،عملیاتی تلخ ،پرتلفات، شکست خورده قبل از شروع
هزاران درود بر هزاران جان گرامی که با اعتماد به تدابیر فرماندهی که بعدا حتی آنقدر مردانگی به خرج نداد تا مسئولیت آن شکست را بر عهده بگیرد و آنرا عملیات فریب نامید به اروند خروشان زدند وبه ابدیت پیوستند

This comment was minimized by the moderator on the site

این دل که میگویند? نمیدانم کجاست ؟اما گاهی عجیب میگیرد !گاهی دلتنگ میشود !گاهی هم چاره ای جز صبر ندارد .گاهی به در بسته میخورد و هر چه به هر جا میرود باز هم .....این دل که میگویند نمیدانم کجاست حمثل عقل مثل خدا ....مثل که نمیدانم کجاست .
مثل خدا که تا حالا ندیدمش .
مثل خدا که گاهی دلگیر میشوم از اینکه چرا سرش اینقدر شلوغ است که مرا فراموش کرده غافل از اینکه من او را فراموش میکنم...
مثل خدا که عجیب دلتنگش میشوم.مثل خدا که گاهی میخواهم از همه چیز به او پناه ببرم. مثل خداااااا.......اما خدا تو که بی مثالی !میدانم که حرفم را فهمیدی میدانم که میفهمدی چه میگویم. خدای بی مثال دلم گرفته ...دلی که نمیدانم کجاست !شاید امده پیش تو .
دلم را پس نفرست راه را نشانم بده تا منم بیایم . خدایا مارو ببخش بخاطر همه گناهامون بخشش که تورو مقصر میدانیم ببخش که نعمت هاتو نمیبینیم .میدانم اگر سکوتت رو بشکنی دنیا رو بهم میزنی ممنونم که همه چیز میبینی تحمل میکنی ..
سلام سید
صفورا یعنی پرنده گنجشگ
ممنون بابت متن زیبایتون
موفق باشید

صفورا
This comment was minimized by the moderator on the site

didi @didi66737549 · 14h
یاد شهدای کربلای 5 گرامی گفته میشه بالای 40 هزار نفر هستند اگر اشتباه نکنم شهید باکری در این عملیات شهید شدن با توجه به اختلافاتی که ایشون در کربلا 4 با فرماندهان سپاه پیدا کردند آیا شهادت ایشون بلافاصله تو عملیات بعدی مشکوک نیست آیا عمدا ایشون رو جایی نفرستادن که زنده برنگرده؟

This comment was minimized by the moderator on the site

نامه مهدی، فرزند شهید کربلای ۵

رحیم قمیشی

این نامه را بدون هیچ کم و کاستی منتشر می‌کنم برای آن‌هایی که فکر می‌کنند جنگ یک بازی است و یک جایی داور سوت می‌زند و بازی تمام می‌شود.
و آن‌وقت می‌ماند تقسیم غنایم و پست‌ها...

آقا مهدی هرگز پدرش را ندید، و ما هم هرگز نه او را، نه برادر مفقود شده‌اش را و نه مادر درد کشیده‌اش را.
نه ما دیدیم‌شان، نه سرداران، نه آقایان مدعی، نه آن بالایی‌ها...

مهدی برایم نوشته:

آقای قمیشی!
چند روز پیش که روایات شما در مورد کربلای 4 رو خوندم خیلی از دردهایی که تو این مدت به من و خانوادم به خاطر جنگ تحمیل شده، برام مرور شد.
شما برا عشق‌تون رفتین جبهه، یه معامله دو سر برد بود براتون، گناه خانواده ما چی بود؟

تمام لحظاتی رو که گفتین ما تو این مدت زندگی کردیم (تحمل بهتره)، پدرم با اصرار، مادرم رو راضی میکنه که دوباره برگرده جبهه. سال ۶۵ هنوز یه ماه مونده به تولد من، که آخرین بچۀ خانواده بودم.
سه دختر و دو پسر.
مادرم رو با ۴ تا بچه قد و نیم‌قد و من در شکم، تنها میذاره و میره تا به عهدش وفا کنه دقیقا ۱۰ روز بعد از به دنیا اومدن من خبر شهید شدنش رو میارن برامون، کربلای ۵، محل شهادت شلمچه.

هیچوقت نتونستم از هم رزم‌هاش کسی رو پیدا کنم برا صحبت کردن، من که ندیدمش، تمام این حرفها که میگم قسمتی از سرگذشت خانواده خودم هست که هیچوقت کوچکترین حمایتی نشدیم، بلکه بارها از اطرافیان لطمه خوردیم.

ما تو یه شهر کوچیک در شمال غرب ایران هستیم، زمستون‌های بسیار سردی داریم.
مادرم برای خرید نان مجبور بود ساعت 4 صبح بره صف نونوایی، بعدش فرستادن بچه ها به مدرسه، خواهر بزرگم 11 سال از من بزرگتر هستش به ترتیب با اختلاف دو سال به دنیا اومدیم، چون حقوق دریافتی کفاف زندگی رو نمی‌داد مادرم مجبور شد فرش‌بافی بکنه (چرا شهید با شهید فرق میکنه؟ چرا یه عده... بماند)
از وقتی به خودم اومدم و تونستم دنیای اطرافم رو درک کنم فهمیدم مادرم با 25 سال سن در اوج جوانی با 5 تا بچه، تنها شده، می‌تونست ازدواج بکنه اما نکرد. وایساد پای زندگیش.
برا شما که میخونی شاید راحت باشه، ولی تصور اینکه می‌رفته صف نفت زورش نمی‌رسیده بشکه رو بیاره، برادرم رو باخودش می‌برده اونم کوچیک بوده، ۶ سال بزرگتر از من، وقتی تعریف میکنه همه جام یخ میزنه، نمیتونم نگاهش کنم، از خودم خجالت میکشم.
بعد که رسیدیم به دورانی که به برکت انقلاب به شهر ما هم گاز اومد مادر، ۳ کیلومتر کپسول گاز رو دوشش پیاده طی می‌کرد تا تعویض کنه کپسول رو. اطرافیا نه تنها کمکی نمی‌کردن، که با زخم زبون هاشون بارها دل مادرم رو ریش ریش کردن.
زندگی و سختی‌هاش آنقدر ادامه داشت که برادرم معتاد شد، یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله. دیگه تو خونه نه شب داشتیم نه روز، مگه میشه آخه!
بارها مراجعه به بنیاد برای کمک هیچی ثمر نداشت. مگه تعریف بنیاد شهید چیزی غیر از این هستش که باید جای عزیز رو برامون پر کنن. ما حداقل‌ها رو خواستیم خدا شاهده. کاش تحقیقی می‌شد در مورد بنیاد.

وقتی خواهرم میره فرم جیم برا وام مسکن بگیره می‌بینه زمینی به اسمش هست، بعد تحقیق از مسکن و شهر سازی می‌فهمیم به اسم هرکدوممون یه زمین زدن یعنی 6 تا زمین که ما هیچوقت ندیدیم. پیگیری کردیم از بنیاد بعد از مدتی گفتن اشتباه شده!
خدا نگذره از اینا.

چند بار برادرم به‌خاطر مواد دستگیر شد، آخرش سال پیش، ۵ ماه مفقود شد.
و بعد جنازش اومد!

آقای قمیشی
خیلی وقتا بوده که گفتم چی میشد منم پدر داشتم، مادرم اینهمه زحمت نمی‌کشید. کاش پینه های دستا و پاهاش رو هیچ‌وقت نمیدیدم.
وقتایی که سردرد میگیره کاری از هیچکس برنمیاد، یه دستمال می‌بنده دور سرش، نمیگه من رو ببر دکتر یا حالم خوب نیست، سعی میکنه خودش رو آروم و خوب نشون بده، مبادا من یا بقیه بچه ها نگرانش بشیم، همیشه خودش رو به خاطر برادرم سرزنش میکنه.

صدایی که بعد از ساعت ۴ بلند میشه برا نماز شب، دعاهایی که میخونه دل آدم میلرزه، نمی‌دونم چرا عرش خدا نمیلرزه!
چقدر یه نفر می‌تونه صبور باشه؟

همیشه نگاه بقیه به عنوان فرزند شهید به من آزار دهنده بوده. همه فکر میکنن ما تو امکانات و وام‌های بلاعوض، خانه های رایگان، دانشگاه های آنچنانی، بهترین کارها بدون هیچ مدرک و سابقه هستیم، نه برادرِ من، نه خواهرِ من، به ما هیچی ندادن بجز عذاب، شاید یه مشاوره خوب ۲۰ سال پیش می‌تونست زندگی برادرم یا همۀ ما رو از بیخ و بن تغییر بده، ما یه مثال کوچیک هستیم تو این ایران بزرگ.
من چند نفر از این فرزند شهیدا دیدم بدون هیچ پیگیری فوت شدن، چند نفر دارن تو فقر و بدبختی دست و پا میزنن هنوز.

بارها رفتیم استانداری فرمانداری حتی بهزیستی فقط یه جواب؛ چون فرزند شهید هستش برین بنیاد برا حمایت!
کدوم بنیاد اونجا که... بعد به چند تا از خانواده‌های برگزیده زنگ میزنن، آخرش اگه تهش چیزی موند به بقیه خبر میدن.دلم خیلی شکسته آقای قمیشی همیشه به بقیه که پدر دارن حسودی میکنم. از بچگی کار کردم از وقتی به خودم اومدم مسولیت گردنم بود. همون موقع که همسن و سال‌های من بازی میکردن.
به هیچکس تا حالا حرفی نزدم تا اینکه روایت شما رو خوندم انگار آب داغ ریختن سرم. همه لحظه لحظه های عملیات و اسارت رو ما زندگی کردیم، تحقیر شدیم، رنج کشیدیم...
شما ۸ سال جنگ دیدین ما ۳۵ ساله داریم می‌جنگیم تا حقوق ابتدایی خودمون رو داشته باشیم.

لطفا برا سلامتی همه مادرها دعا کنید...

@ghomeishi3

This comment was minimized by the moderator on the site

کربلای ۵

رحیم قمیشی

سال ۱۳۶۵ است، عملیات کربلای پنج، ۱۵ روز از کربلای چهار نگذشته شروع شده، سخت‌ترین، حساس‌ترین و پر تلفات‌ترین عملیات طول جنگ.
در سال ۶۱ در عملیات آزادسازی خرمشهر ما بیست هزار اسیر گرفتیم، دنیا باور نمی‌کرد.
من صف‌های دراز و بی‌انتهای اسرای عراقی را که می‌دیدم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. آنقدر تعدادشان زیاد بود که برای انتقال آنها از اهواز به تهران راه آهن تعطیل شد! قطارهای خط اهواز به تهران دربست شدند برای انتقال اسرای عراقی!
انگار چند لشکر دشمن آمده‌اند برای گردشگری در ایران، بیست هزار اسیر...

حالا در کربلای پنج چند هزار شهید می‌دهیم تا بصره را تهدید کنیم، نظام عراق را تهدید کنیم. صدام را در معرض سقوط قرار دهیم.

من تحلیلگر نظامی نیستم. اصلا آدم جنگی نیستم، اما می‌دانم اگر همین امروز به رهبر طالبان در افغانستان بگویند دره پنجشیر را می‌شود با ده‌ هزار کشته گرفت، می‌گوید بگیرید، او آدمی نظامی و معتقد است، می‌گوید ده هزار نفر شهید می‌شوند و می‌روند بهشت، ده هزار نفر از دشمنان خدا را هم به درک واصل می‌کنیم! او برای خدایش جواب آماده کرده، نه برای هیچکس دیگر.

من نمی‌دانم دادن چند هزار شهید (به اعتقاد خودم بیست هزار) برای تهدید بغداد منطقی است؟
حس خودم اینست؛ یک شهید هم برای هدفی که زمین بخواهد بگیرد، پیروزی بگیرد، کسی را به زیر بکشد، نه برای شرافت و دفاع از خاک و عزت، زیاد است، خیلی هم زیاد است.

من در عراق اسیرم، در زندان الرشید بغداد. از چهار هزار مفقود کربلای چهار ما ۲۵۰ نفر اسیر زنده مانده‌ایم.
تحلیلگر صدا و سیما می‌گوید "مردم نگران نباشید اکثر مفقودها اسیر شده‌اند" او خودش هم می‌داند دروغ می‌گوید، با احساسات سه هزار و هفتصد خانواده شهید بازی می‌کند، اما مهم برای او توجیه است، به هر قیمتی، حتی دروغ!
رادیو سراسری عراق برنامه‌هایش را قطع کرده، پشت سر هم اطلاعیه‌های نظامی پخش می‌کند، بچه‌هایی که عربی بلدند برای‌مان ترجمه می‌کنند.
صدام از مردم و ارتشش می‌خواهد مقاومت کنند، از آنها می‌خواهد نترسند، از مردم بصره ملتمسانه می‌خواهد شهر را ترک نکنند و در خانه‌هایشان سنگر بسازند. و ما قند در دل‌مان آب می‌شود. بفهمند مردم خرمشهر چه کشیدند، مردم آبادان، مردم اهواز، مردم شوش، دزفول، سوسنگرد، بستان، هویزه، دهلران، مهران و بسیاری شهرهای بی‌پناه دیگر.

نگهبان عراقی می‌گوید صد نفر باید آماده شویم، با تعجب می‌پرسیم کجا؟ جواب نمی‌دهد.
صد نفر را اسم می‌خواند سوار اتوبوس شوند، با همان وضع، لباس‌های پاره پاره، با همان زخم‌ها و با دست‌های بسته.
ماشین‌ها به سمت بصره راه می‌افتند.
کمی که چشم‌بندها را بالا می‌زنیم خودروهای صف کشیده را می‌بینیم اسباب خانه بر باربند گذاشته در حال فرار از بصره‌اند.
جنگ است و دل‌هایمان سنگ شده، به آنها می‌خندید، دل‌مان خنک می‌شود، می‌گوییم بفهمند مادران و پدران ما چه کشیدند.

اتوبوس‌ها حوالی بصره می‌ایستند و ما را پیاده می‌کنند، خبرنگاران داخلی و خارجی را آورده‌اند تا بگویند اینها اسرای عملیات جدید ایرانند!! خبرنگاران تند و تند فیلم و عکس می‌گیرند، ایران در عملیات جدیدش هم شکست خورد، اینهم اسرایش!
آنقدر عراق درمانده شده، که اسرای عملیات قبل را آورده بگوید ما شکست نخوردیم.

جمشید که تا ده روز پس از عملیات کربلای چهار لابلای نیزارها مخفی شده و پس از شهید شدن دو دوستش اسیر شده بود دستش را گاز می‌گیرد؛
- اگر ۵ روز دیگر مانده بودم بچه‌ها می‌رسیدند، و الان اسیر نبودم!
اتوبوس‌ها که برمی‌گردند همه بچه‌ها دورمان را می‌گیرند، چه خبر بود؟
می‌گوییم نگران نباشید، عملیات سرنوشت واقعی تازه شروع شده! همین روزها بچه‌ها می‌رسند و ما را آزاد می‌کنند، اشک در چشم بچه‌ها جمع می‌شود و دعاها باز شروع می‌شود.
اما نیروها نمی‌رسند.
نه به ما، نه به بصره.

همان قطارهای اهواز به تهران دوباره دربست اختصاص پیدا می‌کنند برای جنگ، این بار تابوت است که بار می‌شود!
یک قطار و دو قطار انباشته می‌شوند از شهدا و مجروحین.
اکثر دوستانی که از مهلکه کربلای چهار جان به‌در برده بودند، در کربلای پنج شهید می‌شوند، علی بهزادی، عبدالرحمن فریدی فر، حسین خرازی، اسماعیل دقایقی و هزاران جوان دیگر.
می‌گویند کربلای پنج موفقیت‌آمیز بود.
من نمی‌دانم چقدر موفق بوده.
اما با چه قیمتی؟
کسی محاسبه کرد به ازای هر صد متر نزدیک‌تر شدن به بصره چند شهید دادیم؟
بصره را محاصره کردیم!؟
صدام را ساقط کردیم؟
اسرا را آزاد کردیم!
چند شهید دادیم!!
خانواده‌هایشان چه شدند...
زخمی‌ها و جانبازانش چه شدند!
یا آن‌ها جزو محاسبات نظامی نیستند؟
که نبودند!

همین است که من می‌گویم نمی‌توانم تحلیلگر جنگ شوم.
یک شهید هم به نظر من ارزشش را نداشته.

در قسمت بعد نامه فرزند شهیدی را می‌گذارم از آنچه با شهید شدن پدرشان به سرشان رفت.
کاش آنها که مسئول ادامه جنگ بودند بخوانندش.

This comment was minimized by the moderator on the site

منِ اعْتَبَرَ أَبْصَرَ

تبلیغ گسترده تلویزیون برای پخش برنامه بکلی سری در مورد عملیات کربلای چهار که بسیاری از رزمندگان نماد جهالت تا خباثت فرماندهان ارشد میدان می دانند و برخی از این عملیات با تلفات بسیار به عملیات فریب نام بردند و برخی افتخار خود میدانند مضحکه ای بود که اطمینان ظن حماقت تا خیانت برخی فرماندهان ارشد میدان را تقویت کرد و شاید بفهمند با نمایش حماقت و جهالت محض برخی فرماندهان نمی توان بر جنایات واقع شده در عملیاتهای مانند والفجر مقدماتی، والفجر یک ، رمضان تا کربلای ۴ و بسیاری دیگر پرده کشید.
تصور می کنم اگر اندک شرافتی بود باید دسترسی آزاد همه آحاد مردم به اسناد و مدارک جنگ را بدون هیچ منع و محدودیتی اعلام و شرایط دسترسی را هم فراهم کنند تا نسل جوان از حقایق و واقعیات جنگ بیشتر بدانند تا شاید بسیاری درک کنند فرماندهان نظامی و مقامات تبلیغاتچی چرا تمام هم خود را در شناخت دفاع مقدس به دوری جوانان و مردم از شهدای زنده دفاع مقدس که زبان تندی برای گفتن از دیده های خود را دارند گذاشته و با صرف هزاران میلیارد تومان هزینه سالانه از بودجه عمومی کشور خلق الله را به زیارت تتمه سنگرهای پرسیده و بیابان می کشانند چنانکه در مکاتبه سال ۸۰ با بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس ستاد کل نیروهای مسلح نوشتم اگر شرافتی هست بجای باستانشناسی جنگ مراجعه به شهدای زنده را فراهم و به جامعه شناسی جنگ بپردازید.
تاریخ نگاری پس از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز در پرده مناسبات و معادلات قدرت و ملاحظات گرفتار و نمی توان به بیشتر موارد منتشر شده بعنوان شرح حقایق و واقعیات اعتماد یا استناد کرد خاطراتی که با هدف اثبات یا انکار وقایعی تنظیم می شوند کتبی که توسط مراکز خاص و ویژه با انتخابهای گزینشی و روایت ویژه گذشته در صدد تاریخ سازی نسلهای بعد هستند کتابهایی که با تکیه بر بخشی اسناد گزینشی بدنبال جعل خواسته یا ناخواسته واقعیات حوادث و وقایع می نویسند خاطره گوییهای که هدفی جز گزافه گویی پیرامون صاحبان قدرت ندارند و بسیاری دیگر که میتوان برشمرد.
یادداشت های روزانه مرحوم آیت الله هاشمی شاید از انگشت شمار مستند نگاری قابل استناد تاریخ ایران باشد که برای درک شرایط گذشته و شرح افراد میتواند مورد ارجاع باشد چرا که یادداشتهای مرحوم هاشمی روزشمار و بدون شرح و قضاوت تنها اشاره به اصل ماوقع دارد و نویسند چیزی به آنها نیفزوده است نکته دوم اینکه یادداشتها در دوران دوری از قدرت و مسند ریاست و حتی در شرایط هجوم همزمان چپ و راست علیه مرحوم هاشمی منتشر گردید که با یک کلمه زیاد و کم گویی می توانست بهانه بسیار مناسبی برای تشدید حملات تخریبی باشد. سومین نکته اینکه در زمان انتشار چند جلد اول صاحبان اکثریت به اتفاق اسامی مندرج در یادداشتها در قید حیات بوده و هیچ کس معترض ادعاهای مندرج در یادداشتهای مرحوم هاشمی نشد.
اخیراً در نقل خاطرات مرحوم آیت الله هاشمی جانشین امام خمینی در فرماندهی کل قوا و فرمانده عالی جنگ ذکر دو مورد نظرم را جلب کرد.
۲۶ آبان ۷۷ آقاى [مرتضی] قربانى[فرمانده لشکر ۲۵ کربلا و ۵ نصر سپاه در دفاع مقدس] آمد. از حذف نيروهاى مستقل سپاه از قبيل دانایى‌فر و خودش و احمد كاظمى و... انتقاد كرد و براى حُسن انجام امداد ايثارگران استمداد نمود و حاكميت خط‌بازى در سپاه را خطرناك خواند.
خبر رسيد كه آقاى محمدتقى جعفرى در لندن فوت كرده؛ به خاطر بیماری سرطان به آنجا رفته بود؛ پيام تسليت دادم.
۲۷آبان۷۷ آقای زنگنه با توضیح وضعیت کسری بودجه در مورد نحوه گران کردن بنزین و سیستم کوپنی مشورت کرد دولت و رهبری هم‌با مورد پیشنهادی موافقت کردند.
۳ آذر ۷۷ دکتر نجفی رئیس سازمان برنامه و بودجه گفت برای سال ۷۸ حدود ۷۰۰ میلیارد تومان کسری بودجه داریم بناست با گران کردن بنزین ، نوشابه ، سیگار و اتومبیل جبران شود گفت رهبری هم با کوپنی کردن بنزین و گران کردن مصرف مازاد بر کوپن موافقت کردند.
۲۱ آذر ۷۷ آقاى [محمد] شريعتمداری، وزير بازرگانى آمد. عازم سفر عربستان سعودی است. براى تثبيت ده هزار حاجى اضافى براى امسال، كمك خواست و براى چگونگى بحث در مورد نفت و توسعه روابط اقتصادى مشورت كرد.
۳۰ آذر ۷۷ عفت(همسر مردم هاشمی) گفت با همسر ملک عبدالله ولیعهد عربستان در مورد اعزام ده هزار حاجی اضافه بر سهم تخصیصی حجاج ایرانی صحبت کرده ملک عبدالله هم افزایش سهم را قبول کرده است.
۷ دی ۷۷ دکتر پرتوی پزشک معالج سید احمد خمینی در خانه اش در نزدیکی منزل خاتمی (رئیس جمهور) کشته شد.
امام على (علیه السلام ) فرمود؛ "مَنِ اعْتَبَرَ أَبْصَرَ وَ مَنْ أَبْصَرَ فَهِمَ وَ مَنْ فَهِمَ عَلِم‏" هر کس از وقایع گذشتگان عبرت بگیرد بینا مى شود کسى که بصیرت یافت مى فهمد و کس که فهمید عالم میشود. ۱۸دی۰۰
https://t.me/Khabar_Naghde

This comment was minimized by the moderator on the site

پس از کربلای چهار (مقدمه)

رحیم قمیشی

چند سال پیش پسر جوان آقای رضایی، "احمد رضایی" به طرز مشکوکی در کشور امارات فوت کردند. خداوند رحمتش کند.
برای عرض تسلیت رفته بودم خانۀ آقای رضایی. بسیار گرفته بود و مغموم، حق هم داشت، با وجود اختلاف فکری که پسرش با او داشت، بالاخره پسرش بود.
یادم هست یک بار سرش را بالا آورد و گفت مرگ احمد خودکشی نبوده، او را شهید کرده‌اند (احتمالا صهیونیست‌ها).
در هر حال او دیگر رفته بود پیش خدا، و خداوند بهترین و عادل‌ترین حاکمان است.

می‌دانم چقدر آقا محسن رضایی دوست داشت یک شاهد پیدا می‌شد و به او می‌گفت چطور پسرش مُرد. روزهای آخر و ساعت‌ها و دقیقه‌های آخر چه فکر می‌کرد، آیا تلاش هم کرد زنده بماند، آیا خودش مرگ را انتخاب کرد؟ و چه شد که اینطور شد!

من مدت‌های زیادی پس از اسارت نزد آقای رضایی از دور و نزدیک کار کردم. همانطور که نزد آقای رشید و آقای باقری و خیلی از سردارها کار کردم. همیشه هم منتظر بودم یکی‌شان ازم بپرسد در کربلای چهار، آن جلو دقیقا چه شد.
وقتی بی‌خبر عملیات را لغو کردیم بچه‌ها چه کردند؟ عراقی‌ها چه کردند!
منتظر بودم یکی‌شان بپرسد آن بچه‌های در محاصره مانده دقیقه‌های آخر چیزی هم خواستند؟ با خنده می‌رفتند یا با گریه...
یک بار هم نپرسیدند بعد از اینکه دستور عقب‌نشینی دادیم چرا خیلی‌ها برنگشتید. چرا بعضی‌ها اسیر شدند!
نپرسیدند راست است خیلی از غواص‌ها را که عراقی‌ها اسیر کردند، زنده به‌گورشان کردند. راست است خیلی از بچه‌ها بدون اسلحه هم تسلیم نمی‌شدند.

اصلا وقتی آن بچه‌هایی که زنده ماندند و بعدها شنیدند عملیات‌شان فریب و دروغ بوده، چه حالی پیدا کردند.
هیچکدام‌شان نپرسید.
انگار من و دوستانم خلق شده بودیم در یک عملیات فریب برویم ۴ سال اسارت بکشیم، آن‌هم در مفقودی و بی‌خبری مطلق خانواده‌‌هایمان. انگار آن هزاران بچه‌های شهید خلق شده بودند تا در یک عملیات دروغ جان‌شان را بدهند و آقایان افتخارشان این باشد که آن‌ها بی‌هیچ پرسش و پاسخی یکراست می‌روند بهشت!
انگار آن جانبازها و پاقطع‌ها و نابینا‌ها و شیمیایی‌ها در سرنوشت‌شان نوشته شده بوده شما قرار است در یک اشتباه، در یک استخاره، در یک تصمیم ناشیانه، بروید و تمام عمرتان زمینگیر شوید.

امروز تصمیم گرفتم حالا که آقای رضایی شده معاون رئیس جمهور و همه سرداران شده‌اند همه کاره، یک بار برایشان بنویسم آن شب و آن روز چهارم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ به آن بچه‌ها چه گذشت.
برایشان بنویسم وقتی از یک گردان سیصد نفره صد نفر شهید می‌شوند آن گردان چه شکلی می‌شود.
برایشان بنویسم وقتی بچه‌ها می‌زنند به آب تا برگردند و عراق با سلاح‌های کالیبر سنگین زیر آتش‌شان می‌گیرد چه شکلی می‌شود.‌..

اگر احمدِ آقا محسن هیچ شاهدی نداشته و به دل پدرش مانده کاش بداند به او آن ثانیه‌ها چه گذشت، یک بار هم تصور کند همان بچه‌هایی که فرستاد برای عملیات احمدش بوده‌اند...
و حالا یک شاهد پیدا شده بگوید چه شد!

نمی‌دانم چرا هیچ وقت نپرسیدند.
می‌دانم این یادداشت‌هایم را نمی‌خوانند.
می‌نویسم با اینکه برایم خیلی سخت است.
شاید فردا نسل‌های بعد بخوانند.
با اینکه برای آن‌ها هم خیلی سخت است.
می‌نویسم شاید یک روز آقایان بفهمند اشتباه کردند. و با جان جوانان بسیاری بازی کردند.
شاید روزی بفهمند عملیات فریب را نمی‌شود با شهید کردن هزاران نفر طراحی کرد و خم به ابرو نیاورد.
شاید یک روز باور کنند آن جوان‌ها همه مثل احمد بودند. زیبا و دوست داشتنی.
آینده‌دار و پر از میل و عشق به زندگی.
شاید یک روز باور کنند ولو چند صباحی در دنیا از محاسبه فرار کنند، اما تاریخ قضاوت‌شان خواهد کرد.
و وای اگر در تاریخ روسیاه شوند.

هر وقت از کربلای چهار و اساسا جبهه شروع کرده‌ام به نوشتن متنی که طولانی و چند قسمتی می‌شد، بعد از یکی دو قسمت، پشیمان شده‌ام، حالم بسیار تغییر می‌کند. دکترم دعوایم می‌کند. و می‌بینم حق دارد.
اگر یادداشت‌هایم نصفه نیمه قطع شدند لطفا هیچ نگویید.
سعی می‌کنم در چند قسمت کوتاه یک زاویه از کربلای چهار را بنویسم.
قبلا در مجموعه نوشته‌هایی با عنوان "یلدای ۶۵" (t.me/ghomeishi3/514" target="_blank" rel="nofollow">https://t.me/ghomeishi3/514) و سمفونی عشق (https://t.me/ghomeishi3/242) در کانالم چیزهایی نوشته‌ام.

امیدوارم بتوانم ادامه بدهم.

@ghomeishi3


پس از کربلای چهار (۱)

رحیم قمیشی

آقای محسن رضایی!
من نه مانند بعضی شما را سیاه می‌بینم نه مانند برخی سفید، نه دشمن‌تان هستم نه عاشق‌تان.
می‌دانم کسی که فرصت داد روشنفکران جوانی مثل باکری‌ها و همت‌ها و‌ کریمی‌ها موقعیت پیدا کنند تا قهرمانان کشورشان شوند شما بودید، می‌دانم چه دل بزرگی دارید و سینه‌ای انباشته از اسرار.
و باز می‌دانم این سال‌ها به‌دلایل، توجیهات و تحلیل‌هایی به نظر من اشتباه، به چه وضعی افتاده‌اید و چقدر از سابقه خود فاصله گرفته‌اید.
نه شما را تقدیس می‌کنم و نه تقبیح.
می‌خواهم شما را در برابر چیزی قرار بدهم که یک آدم شجاع از آن استقبال می‌کند؛
"عملکردتان در کربلای چهار"

چند ماه قبل از عملیات کربلای چهار در جمع بچه‌های قدیمی از حماقت دشمن در حدس نزدن تاریخ دقیق عملیات‌های ما با تعجب یاد می‌کردیم.
سپاه چون شب‌های طولانی با تاکتیک‌های عملیاتی‌اش سازگاری داشت، فقط در زمستان عملیات می‌کرد.
از ۲۹ شبِ ماه‌های قمری هم شبی عملیات می‌کرد که ماه نباشد تا تلفات‌مان چند برابر نشود.
یعنی چهار شب از هر ماه قمری در طول زمستان! همین.
می‌گفتیم دشمن چطور ممکن است نتواند شب عملیات‌های ما را در جنوب حدس بزند!

اگر آواکس‌های عربستان هم نبودند، اگر رادارهای پیشرفته رازیت عراق هم نبودند، اگر جاسوس‌ها هم نبودند، حدس زدن شب عملیات برای عراق بسیار ساده بود.
شب چهارم دیماه قرار گذاشته بودید رأس ساعت ۱۰ شب از پشت بیسیم کلمه رمز را بگویید و عملیات شروع شود.
البته غواص‌ها قبل از آن از ساحل خودی راه افتاده و تا نزدیکی‌های خط عراق می‌رفتند و همانجا با دریافت کلمه رمز عملیات شروع می‌شد.

آقای رضایی!
آن شب کسی کلمه رمز شما را نشنید. هیچکس!
مگر می‌شود به شما نگفته باشند، نیروها قبل از اینکه شما اعلام کنید "عملیات شروع شد" مجبور شدند عملیات را شروع کنند!
چون نیروهای عراقی آن‌قدر هشیار بودند که نگذاشتند ساعت ۲۲ شود و دعای توسل شما در قرارگاه شروع شود. از همان وسط اروند بچه‌ها را زیر آتش گرفتند.
شما گفتید وضعیت آن شب ۵۰ - ۵۰ بود، یعنی نیمی از قرائن یا مشاوران می‌گفتند عملیات به صلاح نیست، نیمی هم می‌گفتند خوبست.
کدام آدم عاقلی سوار هواپیمایی می‌شود که نه ۵۰ درصد دو درصد امکان سقوط داشته باشد؟

جناب آقای رضایی!
یک ساختمان پنجاه متری که می‌خواهد ساخته شود صد صفحه سند ضمیمه نقشه دارد، مبادا دو نفر فردا زیر آوارش بمانند!
مگر ممکن است یک عملیاتی که دویست هزار نیرو قرار است درگیر مرگ و زندگی انجامش شوند، اسناد کارشناسی ضمیمه نداشته باشد؟
واحد اطلاعات شما چه گزارش کرده بود؟
واحد عملیات چه نوشته بوده؟
فرماندهان لشکر چه گفته بودند؟
واقعا ۵۰٪ موافق عملیات بوده‌اند!؟
ندیده بودند هواپیماهای عراقی می‌آمدند در طول اروند از بالا منورهای قوی می‌انداختند؟
به شما نگفته بودند رادارها حرارتی عراق تکان خوردن یک خرگوش را هم می‌گیرد، چه رسد به ده‌ها هزار انسان.
نگفتند اصلا زمان عملیات غافلگیرانه تمام شده؟!

با گذشت ۳۵ سال نمی‌خواهید اسناد آن شب را منتشر کنید؟
لطفا اگر چیزی به غیر از استخاره، یا فشار سیاسی و یا تحلیلی نپخته باعث شروع آن عملیات وحشتناک شده با شجاعت اعلامش کنید و گر نه به خیلی پرسش‌های مهمتر باید پاسخ دهید.

فرماندهان ارتش نظرشان چه بود؟ علم جنگ چه می‌گفت؟ لطفا نگویید ما بدون آموزش آکادمیک وارد جنگ شدیم، شما آن سال، ۶ سال سابقه جنگ داشتید.
نگویید ما مبدع جنگ‌های جدیدی بودیم که خنده و گریه‌مان می‌گیرد.

در سال ۶۵ و در عملیات کربلای چهار چند شهید داشتیم، چند جانباز، چند اسیر و چند مفقود؟ چرا رسما اعلام نمی‌شود!
آیا باز دشمن سوءاستفاده می‌کند!؟
آن تعداد تلفات و آن دستاورد با هم تناسب داشته؟
این حق ماست که بدانیم چند کشته دادیم تا شما یا برخی بفهمند تصمیم‌شان اشتباه بوده است، تا بفهمند جنگ یک علم است، تا بفهمند اگر هم برخی بچه‌های مخلص عاشق شهادت بوده‌اند هرگز نباید شهید می‌شدند.

می‌دانید خیلی‌ها هم هیچ علاقه‌ای به شهید شدن نداشتند.
دوست داشتند پیروز شوند و خنده را بر لبان مردم ایران ببینند. دوست داشتند پیروز شوند و صدام مجبور شود غرامت ایران را بدهد. دوست داشتند پیروز شوند و جنگ تمام شود، برگردند به تحصیل، زندگی و کارشان.
من در مورد عشق به شهادتی که امروز در گفتار بعضی دائم تکرار می‌شود حتما چیزهایی را خواهم نوشت.
همین را بگویم من هرگز از ته دل دوست نداشته‌ام شهید شوم!
شاید ترسو بوده‌ام، شاید دنیایی بوده‌ام، اما گناهی هم نداشته‌ام. قسم می‌خورم بر خلاف تبلیغات، بسیاری از بچه‌های جبهه مثل من بودند.
ما خواهان پیروزی با کمترین تلفات بودیم.
چقدر از این هدف در عملیات کربلای چهار تأمین شد؟
آیا هیچ مقصری هم شناسایی شد؟
هیچ محاکمه‌ای هم صورت گرفت؟

آقای رضایی
من در قسمت‌های بعد حقایقی از کربلای چهار را خواهم نوشت که مو بر تن هر انسانی راست می‌کند.

پس از کربلای چهار (۲)

رحیم قمیشی

سردار اسلام!
دوست آزاده‌ام از روستایشان بسته‌ای نان‌خانگی برایم آورده بود تهران، زنگ زد بروم از او بگیرم. آدرسش بالای شهر بود. تعجب کردم. او و بالای شهر تهران!
رفتم بگیرم تازه فهمیدم او جزو محافظین شخصیتی است روحانی. برای همین آن‌جا بود.

نشستیم داخل ماشینم. دلم نمی‌آید و اجازه ندارم بگویم چه چیزهایی گفت، از زندگی شاهانه آقایان! چقدر دلم سوخت که زندگی اشرافی اینها کجا و آنچه ما خواسته بودیم کجا.
در حین صحبت‌های ما جوانی از خانه بیرون آمد، دوستم با احترام با او احوالپرسی کرد و به او گفت آقای دکتر!
چند دقیقه بعد فرد دیگری، از داخل ماشین برایش خم و راست شد و گفت چاکرم آقای دکتر.
با تعجب گفتم فلانی مسخره می‌کنی یا واقعا این محافظ‌ها دکترند!
می‌دانی چه گفت سردار؟
گفت نه، اینها جزو اکیپ پزشکی هستند مستقر در اینجا هستند و ۲۴ ساعته کشیک دارند، مبادا شخصیت روحانی مشکل پزشکی پیدا کند.

سردار! همانجا من و دوستم با هم گریه‌مان گرفت، او هم اسیر کربلای چهار بود.
آن شب ما پنجاه مجروح را آورده بودیم کنار رودخانه در دو سنگر بزرگ جا داده بودیم. خجالت می‌کشیدیم به آنها سر بزنیم، هر بار می‌رفتیم داخل سنگر می‌پرسیدند هیچ قایقی نیامد؟
بغضمان را فرو می‌دادیم و می‌گفتیم می‌آید، ولی نمی‌آمد.
یک سنگر هم آن‌طرف‌تر بود شهدا را گذاشته بودیم تا قایق که آمد آنها را هم بفرستیم عقب.
سردار، فکر می‌کنی چند تایشان برگشت؟ هیچکدام‌شان!

نه اینکه ناراحت باشم که شخصیت‌ها ۲۴ ساعته پزشکانی داشته باشند مبادا اتفاق ناگواری برای‌شان بیفتد، نه! آنها می‌خواهند از این زندگی زیبا تا لحظه آخرش استفاده کنند، اما کدام باید برای رفتن نزد خدا آماده‌تر باشند، آن نوجوان ۱۶ ساله که هنوز هیچ لذتی از زندگی نبرده، یا پیرمردانی ۸۰ و ۹۰ ساله که زندگی و مردن‌شان هیچ تفاوتی با هم ندارد، و همیشه به مردم گفته‌اند دل به این دنیای فانی نبندید!؟

سردار دکتر!
نمی‌دانم آخرین باری که به یک جانباز قطع نخاع گردنی سر زده‌اید کی بوده، چند سال پیش بوده، اما فکر نمی‌کنی او هم دلش چیزهایی می‌خواهد! گردش، تفریح، تنوع، توضیح دادن برایش که چرا او اینطور شد و کشور به اینجا رسید، چرا او اینطور شد و مناصب مهم را کسانی گرفتند...

سردار!
روز چهارم دیماه، وقتی گفتند برویم عقب، ساعت از ده صبح گذشته بود، یعنی ۱۲ ساعت بود منطقه را با چنگ و دندان نگه داشته بودیم، ما لشکر ۷ ولیعصر بودیم، گردان کربلا.
کلی شهید داده بودیم، کلی مجروح به نظرت در آن ۱۲ ساعت چند قایق برایمان تجهیزات و مهمات آورده بود؟ به نظرت چند قایق آمد مجروح ببرد، به نظرت چند قایق آمد بگوید حالتان چطور است؟
هیچی!

من درک می‌کنم ما باید در دل دشمن می‌ماندیم تا بعضی‌ها سریع‌تر و ایمن‌تر بتوانند منطقه را ترک کنند، تا آتش توپخانه عراق سرگرم ما باشد و بعضی که بعدها درجات سرداری گرفتند برسند عقب... اما نباید یک کلمه هم به ما گفته می‌شد که شما طعمه‌اید!
نه منِ یک نفر! نه من و نادر که دو برادرش شهید شده بودند، نه اسماعیل که تنها برادرش شهید شده بود و دو دختر معلول داشت، نه علیرضا، نه رئوف، نه موسی. به هیچکدام نخواستید بگویید عملیات نیمه شب لغو شده ولی قرار است شما بمانید در محاصره!

سردار!
می‌دانم تجسم لحظه عقب نشینی در روز روشن وسط آتش سنگین عراق از عرض رودخانه اروند که شدت آبش شناگران ماهر را هم در خود می‌کشد برایت سخت است، اما اجازه بده یک صحنه از آن را برایت تعریف کنم.

هر غواص سالمی که به آب می‌خواست برود یک مجروح بد حال را به او می‌سپردیم. می‌گفتیم، علی، محمدرضا را با خودت ببر، حسن، مسعود را...
می‌دانم تجسمش سخت است، وارد سنگر می‌شوی، ۳۰ مجروح نگاهت می‌کنند، اسم هر کدام را بیاوری انگار به او جان داده‌ای، ۲۹ نفر دیگر نومیدانه سرشان را پایین می‌اندازند، ماندند تا کشته شوند.

علی یک مجروح را برداشته بود، می‌گفت زدم به آب، یک نیرو که وسط آب بریده بود آمد و او هم آویزان شد تا کمکش کنم!
لطفاً از نجات غریق‌ها بپرسید، یک نجات غریق با دو غریق چه می‌شود؟
هر سه غرق خواهند شد!
علی می‌گفت با ناراحتی دستش را از شانه‌ام کنار زدم. می‌گفت رفت به محمدرضای نیمه جان آویزان شد، داد زدم؛ دیوانه! هر سه‌مان غرق می‌شویم. دستش را برداشت. و آرام آرام رفت زیر آب.
علی می‌گفت آن نوجوان که می‌دانم شنایش خوب نبود آرام رفت پایین. فقط کمی بعد دیدم مچ پایم را گرفته!
می‌دانی سردار!
نمی‌خواسته باور کند هیچ امیدی نیست. نمی‌خواسته باور کند قایقی نمی‌رسد، نمی‌خواسته باور کند همه رفته‌اند عقب و آنها فراموش شده‌اند.

سردار!
الان علی روانی است، آن مجروح شهید شده، آن که رفت زیر آب شهید شد. تا امروز کشیک پزشکان برای برخی مهیا باشد!
تا امکان جوان‌سازی بدن‌تان را پیدا کنید، تا تز بدهید دنیا چقدر ازتان می‌ترسد.

و کربلای چهار که هنوز ادامه دارد!

پس از کربلای چهار (۳)

رحیم قمیشی

سردار سپاه اسلام!
یک بار در مسیر شمال داشتم قله دماوند را به بچه‌هایم که آنوقت خیلی کوچک بودند نشان می‌دادم.
با عشق و با حرارتی برایشان توضیح می‌دادم که آن نوک زیبای پوشیده از برف، بلندترین جای ایران است.
در همین حین تپه کوچکی راه دید ما را بست. پسر چهار ساله ام پرسید کو دماوند؟ گفتم رفت پشت تپه، الان دیده نمی‌شود. خنده مسخره‌ای کرد که؛
- بابا میگه این بلندترینه تو ایران! اونوقت رفت پشت یه تپه دیگه دیده نمیشه؟!

سردار!
سؤال مسخره‌ای نکرده بود، فقط نمی‌توانستم در آن سن کمش برایش خوب توضیح بدهم. "گاهی یک تپه نیم متری هم ممکن است قله دماوند را از ما بگیرد، وقتی ما کوتاهیم!"
دلم می‌خواهد در این قسمت بگویم چه شد که قله‌های دماوندی در پشت تپه بعضی افتادند. در پس تپه‌هایی که اصلا نمی‌دانستند جان چیست، جوان چیست.

در عملیات آزادسازی خرمشهر سال۱۳۶۱ که هنوز خیلی از فرماندهانی که بار واقعی جنگ روی دوش‌شان بود زنده بودند، ما از سه محور، همزمان حمله کردیم، جبهه شمالی دب حردان، جبهه جنوبی خرمشهر، و جبهه میانی یعنی منطقه‌ای که نیروها باید از کارون عبور می‌کردند و وسط نیروهای عراق درمی‌آمدند.
دو محور مهم که خیلی روی آنها حساب شده بود به بن بست خوردند! هم دب حردان نزدیکی اهواز، و هم جبهه خرمشهر، و بر خلاف پیش بینی‌ها، نیروهایی که از کارون عبور کرده بودند موفق شدند با استفاده از غافلگیری عراق سر پل مهمی بگیرند.

می‌توانستیم بگوییم حال که دو‌ محور مهم ناموفق بودند محور سوم را به حال خود بگذاریم، و اعلام کنیم عملیات ناموفق بود و شهید شدن چند هزار نفر در راه خدا بوده و جنگ همین است، موفقیت و عدم موفقیت دارد.
و یک راه هوشمندانه دیگر، ظرف دو روز کلیه نیروها را پشت سر جبهه وسط پای کار بیاوریم، از ارتش کمک بگیریم، بخواهیم پل بزند، آتش بیاورد، از همان نیروهای عملا در محاصره وسط پشتیبانی کند، تا بقیه نیروها برسند.
کاری که صورت گرفت و ملت و رزمندگان بیست روز بعد آزادی خرمشهر و پیروزی بزرگ ایران را جشن گرفتند.
و کسی دیگر نپرسید چرا در جبهه دب حردان، صدها شهید دادیم، چرا برای آزادی خرمشهر هزاران شهید دادیم، چرا آنهمه جانباز دادیم!

سردار!
ما بچه‌های جنگ بودیم، ما می‌دانستیم در جنگ پیروزی و شکست هست، ما می‌دانستیم ممکن است همه‌مان کشته شویم و در منطقه دیگری موفقیت حاصل شود، ما حداقل در ده عملیات بزرگ نیروی رزمی بودیم، ما در جنگ بارها وصیت‌نامه‌هایمان را نوشته بودیم، ما اصلا از اینکه بعد از شهادت دوستان‌مان زنده برمی‌گشتیم همیشه خجالت زده بودیم. فکر نکن الان می‌پرسیم در کربلای چهار چه شد، با شهادت و مجروحیت و اسارت، با شکست در تاکتیک‌های جنگ ناآشنا بودیم. نه!
فقط ما نمی‌دانستیم در جنگ نامردی در قبال نیروهای خودی هم ممکن است صورت بگیرد.
حتما ناخواسته، می‌دانیم! ولی شد.

دقیقا مثل عملیات آزادسازی خرمشهر محورهای بالاتر و پایین تر از ما ناموفق بودند، ولی جبهه میانی خیلی خوب پیش رفت. بعدا دلیل ناموفق بودن آن‌ها را هم خواهم نوشت.

در کربلای ۴ به جرأت می‌گویم اکثر نیروها کسانی بودند که از اول جنگ جبهه بودند.
فرمانده ما "اسماعیل فرجوانی" می‌دانست خیلی از محورها با آن طرح‌ریزی ناقص ممکن است موفق نشوند، اما می‌گفت کافیست یک محور موفق شود، می‌تواند سر پلی شود برای همه محورها.
می‌دانست عملیات لو رفته. می‌دانست در بین برخی از فرماندهان مهم، دیگر پیروزی ایران معیار نیست، بلکه خودنمایی مهم است، بگویند دیدید ما چه کردیم، بدون همکاری ارتش چه موفقیت بزرگی کسب کردیم...

اسماعیل بر خلاف شما رفت نوک گردان، رفت همراه غواص‌ها، اصلا خودش شد اولین شهید گردان.
بگویم او یک دستش را قبلا در جبهه از دست داده بود؟
بگویم او برادر کوچکش را قبلا در جنگ از دست داده بود؟
بگویم او دو فرزند نازنین کوچولویش بیمار به دنیا آمده بودند، و دختر دومش هنوز دو ماه هم نمی‌کرد؟
او رفت با اینکه عراق آمادۀ آماده بود، و معبر را با شجاعت تمام باز کرد.
و ما پشت سرش رفتیم داخل.
تمام اهداف را گرفتیم، دو‌کیلومتر در عمق پیش رفتیم، دو‌کیلومتر در عمق!
دقیقا مطابق آنچه از ما خواسته شده بود. ما به جاده استراتژیک فاو - البحار رسیدیم.
بعد شما چه کردید...

نه از موفقیت جبهه میانی استفاده کردید.
نه علت موفق نبودن جبهه‌های دیگر را بررسی کردید.
نه به جبهه میانی گفتید ما مرد تصمیمات مهم و سریع نیستیم، برگردید!
غیر از این بود؟

و چه آسان قله دماوند رفت پشت تپه کوتاه تصمیمات شما!
و اسماعیل و موسی و علیرضا و محمدرضا و رئوف و محمود و هزاران قله‌های دماوند که دیگر نظیرشان را نخواهیم داشت، رها شدند وسط بیابان...
تا شما شاید بفهمید جنگ اصولی دارد، و حفظ نیروی انسانی از بزرگترین آنهاست.

سردار!
درس مهمی که شک ندارم هنوز هم نفهمیده‌اید.


پس از کربلای چهار (۴)

رحیم قمیشی

سردار!
یک پرسش را صادقانه جواب دهید.
صدام جنایتکار و متجاوز و ددمنش بود، شکی نیست، اما او آمده بود تا تهران را بگیرد؟
آمده بود خوزستان را بگیرد و از ایران جدا کند؟
به نظر من نه!
آن دیوار نوشته‌ای که بر دیوارهای خرمشهر ما نوشته شده بود "جِئنا لِنَبقی" - آمدیم تا بمانیم - و دائما آن را نشان می‌دهیم که بگوییم عراق آمده بود بماند، آیا یک سند قابل استناد است؟ یک سرباز عراقی سرخود آن را ننوشته؟
جنگ تمام شده، نمی‌خواهیم تبلیغاتی صحبت کنیم. لطفا نگویید پس تو پیاده نظام دشمنی!
نیروهای عراق وقتی در خاک ما بودند اصلا دفاع جانانه می‌کردند؟
نه!
با یک حمله کوچک ما چند کیلومتر عقب نمی‌رفتند؟
واقعا از شروع عملیات رمضان فکر نکردید این دشمن دیگر آن دشمن سابق نیست؟
چقدر در تاکتیک‌هایمان که متکی بر نیروهای انبوه پیاده بود موقع مواجهه با دشمن جدید و جنگ جدید تغییر دادیم؟

عراق نیامده بود که بماند، آمده بود باج بگیرد و برود، مالکیت اروند را می‌خواست.
او اصلا نیامده بود نظام ما را سرنگون کند. فرصت را مناسب تشخیص داده بود برای این تجاوز و وحشی‌گری‌اش.
جهان هم بعد از اشغال سفارت آمریکا و تبلیغات منفی زیادی که علیه ایران شده بود چشم‌هایش را بر جنایات صدام بسته بود.
همین بود که وقتی ما در فتح‌المبین و طریق‌القدس (آزادی بستان) و خرمشهر حمله می‌کردیم، سربازان عراقی با اسلحه‌های پر از گلوله‌شان تسلیم می‌شدند.
آنها انگیزه‌ای برای دفاع در خاک ما نداشتند. نمی‌گویم ما کار بزرگی نکردیم، کردیم. ما با دزدی مبارزه می‌کردیم که از هیچ جنایتی ابا نداشت. اما آن مبارزه فرق می‌کرد با وقتی ما عزم کردیم این بار برویم جزایر عراق را بگیریم، بندر بگیریم، بصره بگیریم، تا بتوانیم خسارت جنگ را مثلا بگیریم، یا به‌قول شما راه قدس را باز کنیم.

بر خلاف تحلیل‌های شما مردم عراق هرگز منتظر ما نبودند، سربازان عراق دیگر آن سربازان سابق نبودند، تا آخرین گلوله می‌جنگیدند، گلوله‌هایشان که تمام می‌شد حاضر بودند با چنگ و دندان بجنگند.
می‌دانستید؟
شب‌های عملیات می‌آمدید جلوتر از قرارگاه تا نوع دفاع‌شان را ببینید؟ وقتی فرماندهان گردان و تیپ می‌گفتند نمی‌شود می‌توانستید خودتان را جای آنها بگذارید تا بفهمید چرا می‌گویند نمی‌شود!
از دید عراقی‌ها ما متجاوز بودیم و متجاوز سزایش مرگ بود.
ما همان نماز شب‌خوان‌ها، همان نوجوانان معصوم، همان سربازان صاف و ساده و بی‌ادعا شده بودیم متجاوز!
با هر تحلیلی که شما داشته باشید ولو درست.

سردار بزرگ!
نتیجه‌اش را خدمت شما می‌گویم؛
همینکه چهارم دی‌ماه ۶۵ آن سوی اروند پاتک همه جانبه نیروهای پیاده و انبوه عراق شروع شد، منطقه را دود گرفت، متر به متر گلوله و‌خمپاره بود که پایین می‌آمد، اصلا روز ناگهان شب شد.
ما جنگ ندیده نبودیم، پاتک ندیده نبودیم، اما این صحنه را در عمرم ندیده بودم...

اولش که نیروهای پیاده انبوه از سمت چپ ما نزدیک شدند همه فکر کردیم نیروهای کمکی رسیدند.
سردار! جالب بود حتی من دیدم بعضی‌شان پیشانی‌بند هم داشتند، مثل ما "الله اکبر" نوشته بودند. "یا حسین" نوشته بودند. دیده‌اید ما شرقی‌ها خودمان را گول می‌زنیم و آرزوهایمان را در حوادث تجسم می‌کنیم...
گفتیم بالاخره نیروی کمکی فرستادند.

بچه‌هایی که دقیق‌تر بودند گفتند نه آن‌ها عراقی هستند.
صادق نوری معاون گردان ما بلند شد با دوربین نگاه کند، قبل از اینکه بگوید عراقی‌اند زدندش، و ناگهان قیامت شد.
دوست نوجوانم "قلی" هنوز باور نمی‌کرد عراقی‌اند، داد می‌زد؛ "نزنید نزنید، اینها ایرانی‌اند!"
نبودند، او هم تیر خورد و افتاد.

سردار!
شده دوست صمیمی و چندین ساله‌ات را وسط معرکه، مجروح رها کنی و فرار کنی...
من کردم، ما کردیم...
صادق تیر خورده را رها کردیم، قلی را، سروش را، ابراهیم را، و ده‌ها مجروحی که نمی‌توانستیم در صورت‌شان نگاه کنیم.

ما گفتیم اسیر می‌شوند، اما باور می‌کنید یکی از آن مجروح‌ها اسیر نشد.
ابراهیم صمدی تیری به شکمش خورده بود، چند دقیقه کمکش کردم عقب بیاید، اما حالش دائما بدتر می‌شد، جوری که دیگر چشم‌هایش برمی‌گشت و پایش روی زمین کشیده می‌شد.
وسط آن آتش بردمش داخل یک شیار تا ترکش نخورد. به او قول دادم برمی‌گردم.
ابراهیم هیچ نگفت. حتی نگفت حتما برگرد!
دو متر نرفته بودم سروش حیدری نوجوان صدایم کرد، نمی‌دانم کجایش تیر خورده بود اما زمین‌گیر شده بود.
التماس می‌کرد تنها نگذارمش.
اما من گذاشتمش!

سردار! حتما اینها برایت عجیب است.
برایش قسم خوردم برمی‌گردم.
اما نشد.
جمشید عباس‌دشتی ده روز لابلای نیزارها ماند بعد اسیر شد. از ریشۀ نی‌ها می‌خورد تا نمیرد. دو همراهش شهید شده بودند، شب‌ها با پیکر آنها نجوا می‌کرد.
گفتم جمشید بعد از اینکه ما را اسیر کردند چه دیدی؟
گفت شب‌ها فقط صدای تک‌تیر عراقی‌ها می‌آمد.
هر شب چند مجروح را پیدا می‌کردند...

پس از کربلای چهار (۵)

رحیم قمیشی

آقای دکتر رضایی
کربلای چهار از تاریخ ایران پاک نخواهد شد. کربلای چهار خلاصه آن‌چیزی است که ده‌ها سال است بر ما می‌گذرد.
نمی‌گذاریم پاک شود!

سال‌ها پیش ما گفتیم ایران باستان شرک است، گفتیم چهارشنبه سوری و سیزده بدر و عید نوروز و ترانه و موسیقی و اصلا هنر عامل انحرافند، به‌جایش چه چیزی آوردیم؟
گفتیم اقتصاد سرمایه‌داری عامل فقر و بدبختی است، گفتیم اخلاق غربی‌ها فاسد است، گفتیم مجامع جهانی همه صهیونیستی است، چه چیزی به مردم، به جهان معرفی کردیم؟
گفتیم نظام آموزشی غرب فاسد است، گفتیم دنیا عدالت را تحمل نمی‌کند، همه کافرند فقط ما مسلمانیم، ما اصول انسانی داریم!
راست گفته بودیم؟
اکثریت مطلق مردم دانسته‌اند ما می‌خواهیم در پوشش خودساخته‌ و خیالی‌مان زندگی کنیم.
گفتیم اگر آمریکا نبود! اگر تحریم نبود، اگر اسرائیل نبود، اگر انگلیس نبود، اگر سازمان ملل نبود، اگر دشمن‌ نبود ما چه خوشبخت بودیم!
همه دیگر می‌دانند آنها هم نبودند ما هیچ نبودیم. ما شجاعت اعتراف به اشتباهات‌مان را نداریم.
صداقت شجاعت می‌خواهد، لفافه‌ای دور اشتباهات‌مان می‌کشیم می‌گوییم اَسرار نظامی است، می‌گوییم مصلحت نظام است، می‌گوییم دشمن سوءاستفاده نکند، می‌گوییم به‌خاطر خون شهدا...
جز خودمان، همه فهمیده‌اند دروغ می‌گوییم!
نمونه‌اش کربلای چهار.

سردار!
سپاه یک نیروی مردمی بود، مثل بسیج، برای خدمت به مردم، برای سازماندهی آن‌ها، اما از یک‌ جایی این هر دو شدند سازمان‌هایی برای دفاع از حاکمیت. شدند سلسله مراتب فرماندهی، و از آن موقع با مردم غریبه شدند!
خیلی هم غریبه.

در عملیات شکستن حصر آبادان، سال ۱۳۶۰ فرماندهی عملیات عملا با شهید حسن باقری بود، سنگر ما سنگر بغلی‌اش بود، با همان طبع نوجوانی‌ام شب تا صبح محو نوع فرماندهی او بودم و دائما سرم در سنگر او بود.
یک دقیقه استراحت نکرد. بشاشت از صورتش محو نشد، تصمیماتش به ثانیه نمی‌کشید.
یک‌باره صبح که هوا هنوز تاریک و روشن بود دیدم به‌سرعت دارد آماده می‌شود و به سمت جیپ روبازی که روبروی سنگرش بود می‌رود.
با خجالت از او پرسیدم آقای باقری کجا می‌روید؟ گفت یکی از محورها کارش گره خورده، باید بروم بازش کنم!
نمی‌دانید چه حسی به او پیدا کردم! آریو برزن، آرش، نادر، بناپارت ایران، اصلا از همه این‌ها بالاتر، یک مرد واقعا خدایی.
دو ساعت تمام قلبم می‌زد و از کنار سنگرش تکان نخوردم، قبل از رفتنش یک خیار پوست گرفته بود و با همان مهربانی‌اش گرفته بود جلویم تا بردارم. من تمام آن مدت همان خیار در دستم بود، نکند برنگردد.

وقتی گرد و خاک جیپش از دور پیدا شد انگار دنیا را به من داده بودند.
آمد و با خوشحالی گفت باز شد.
و‌ من تازه یادم آمد دو ساعت است خیار را نخورده‌ام.
آن فرماندهی در سپاه آن روز بود و به مرور فرماندهی چه شد؟ دستور ار بالاست! هر طور هست بروید، اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است و استفاده از اعتقادات برای پیشبرد ناکارآمدی‌هایمان.

تا حالا جایی نگفته‌ام، پس از عملیات کربلای پنج اسرای جدیدی وارد اردوگاه ما شدند، برخی را شناختم، از مسئولان لشکرهای کربلا و لشکرهای دیگر بودند.
با تعجب می‌پرسیدند شما چطور تا ظهر روز بعد از کربلای چهار هنوز آن جلو داشتید مقاومت می‌کردید!؟
بعد برای ما تعریف کردند فرماندهان آن‌ها با وجود دستوراتی از بالا، تصمیم‌شان چیز دیگری شده بود!
آنها درست یا غلط، طبق فرمان یا خارج از فرمان، به نیروهایشان گفته بودند، همین‌که متوجه شدید عراق آماده است برگردید و خودتان را به کشتن ندهید.

می‌گفتند ما همان نیمه شب تمام بُنه را جمع کردیم و تا نزدیک اهواز رفتیم تا از بمباران صبح عراق صدمه نبینیم.
تعجب می‌کردند که ما وسط دایره عراق‌ همچنان می‌جنگیده‌ایم، آنهم تا ظهر.
می‌گفتند حتما بیسیم شما قطع بوده!
گفتیم نه به‌خدا، ده دقیقه به ده دقیقه می‌پرسیدیم "ما از همه طرف داریم گلوله می‌خوریم، حتی از پشت سر" و بیسیم می‌گفت رفته‌اند از قرارگاه دستور بگیرند، شما مقاومت کنید!

عراقی‌ها داشتند به ما می‌رسیدند، هم از پشت سر هم از روبرو، و قرارگاه مرکزی هنوز به نتیجه نرسیده بود.
بسیاری از فرماندهان میانی نتیجه‌شان را گرفته و نیروهایشان را از زیر آتش عقب کشیده بودند و قرارگاه هنوز تصمیمش را نگرفته بود!

عراقی‌ها رسیدند به ده متری ما، بچه‌ها به آب زدند، تعدادی را مامور کردیم همان جلو بمانند سر عراقی‌ها را گرم کنند تا تعداد بیشتری به آب بزنند. ماندند و شهید شدند.
و قرارگاه در حال تصمیم‌گیری بود!
بچه‌ها مثل برگ خزان می‌افتادند
زخمی‌ها تیر خلاص می‌خوردند
و جیپ حسن باقری‌ نبودش!

حالا سپاه سازمان گرفته بود، تصمیمات همه از بالا گرفته می‌شد.
فرماندهان میانی و نیروها هم، دیگر غریبه بودند.
سیستم شده بود از بالا به پایین.
در سیستم "چرا" وجود نداشت.
هیچ چیزی نمی‌شد پرسید.
حتی از اشتباهات آن‌ها!


پس از کربلای چهار (۶)

رحیم قمیشی

سردار دکتر رضایی!
بسیاری اوقات آدم‌های مهم تأثیر تصمیمات خود را نمی‌دانند.
دوستم که پزشک بسیار دلسوزیست می‌گفت آن‌ها که واردات واکسن را در مقطعی جلوگیری کردند، چه می‌دانستند پشت درِ اتاق‌های آی‌سی‌یو چه خبر بود.
می‌گفت من که باید روزانه به چند دختر جوان، پدر و مادر پیر، پسر بچه نگاه می‌کردم و با بغض می‌گفتم مادرتان، دخترتان، خواهرتان را دیگر نمی‌بینید می‌فهمیدم چه دردی است.
آنها و مقامات تنها یک عدد می‌دیدند.
انسان‌ها برای آنها عدد بودند.
می‌گفت ما پزشک‌ها و پرستارها بودیم که می‌دیدیم چه فاجعه‌ای اتفاق افتاده. ما که صدایمان به جایی نمی‌رسید!

از شما که افتخار فرماندهی کربلای چهار را دارید و می‌گویید فقط ۱۰۰۰ شهید دادیم، می‌خواهم حکایت پس از کربلای چهار را بخوانید، تا بدانید کدام هزار تا، کدام چهار هزار تا!
این‌ها را کسی می‌نویسد که نه خیالاتی شده، نه صدای آمریکاست.

شهید دادن، مجروح شدن و اسیر دادن جزو جنگ است، برای رسیدن به هدف همه قابل تحملند، اما برای بی‌برنامگی، برای بی‌هدفی، یک مجروح هم زیاد است.
همه مجروحان آن حادثه، اسیرانش، خانواده‌های شهدا فقط می‌خواهند بدانند چه چیزی ارزش آن تلفات را داشت.
می‌خواهم مثل دوست پزشکم، برایتان از پشت درِ اتاق آی‌سی‌یو گزارشی بدهم تا بدانید یک تصمیم اشتباه چه‌ها که نمی‌کند.

آن صبح که عراقی‌ها به ما می‌رسیدند انگار دستور داشتند که اسیر نگیرند. نه فقط مجروح‌ها که بردن‌شان به عقب شاید برایشان زحمت داشت، و اکثرشان تیر خلاص خوردند، من و نادر دشتی‌پور و مسعود سفیدگر و رضا جعفری که در یک سنگر بودیم همینکه اسیر شدیم برای‌مان همانجا جوخه آتش تشکیل دادند، نه برای ترساندن‌!

باور کنید آقای رضایی آنقدر آن‌ها برای اعدام ما مصمم بودند که دیدیم التماس کردن‌ ما فقط لحظه‌های آخر زندگی‌مان را تباه می‌کند. التماس نکردیم.
ما را گذاشتند کنار سنگر و سربازی جوان و احساساتی رگبار را گرفت.
اگر افسر جوان عراقی‌ای پشت سر ما نبود که یکی از تیرها از بین ما در رفت و نزدیک بود به او بخورد و فریادی نمی‌کشید ما همان جا مرده بودیم.
البته رضا و مسعود همان‌جا تیر خوردند و چون من و نادر عصاکش آنها شدیم از تیر خلاص زدن به آنها منصرف شدند.

حاج محسن، مرد میانسال همدانی که مجروح شده بود می‌گفت آمدند بالای سر ما مجروح‌ها، یکی یکی تیر خلاص می‌زدند، رسیدند به او، به دروغ گفته بود من فرمانده لشکر بوده‌ام!
و همان یکی از بین آن مجروح‌ها زنده ماند، بعدها در اردوگاه که فهمیدند دروغ گفته چقدر با همان بدن پاره پاره‌اش‌ کتک خورد.

ما را بردند در بصره بگردانند، پسری که کنار من نشسته بود، سرش باندپیچی بود، ترکش به سرش خورده بود. هر چه به عراقی گفتم حالش بد است، فقط فحش داد. مردم بصره جشن گرفته بودند، ترانه می‌خواندند، علیه ایران شعارهای بد می‌دادند. همان نوجوان سرش را انداخته بود پایین، نفهمیدم از شدت خونریری بود یا اینکه می‌دید همان‌ها که ما برای آزادی‌شان رفته بودیم چه می‌گویند، که دیگر سرش را بلند نکرد.
حتی وقتی عراقی سرش فریاد کشید...
او جان داده بود.

شب پسر بسیار نوجوان عرب زبانی کنار من بود، ما را توی سرما در محوطه‌ای نشانده بودند، من از زیر چشمبندم دیدم نوجوان پایش قطع شده، پای چپش بود، و خیلی تشنه‌اش بود.
به عربی به عراقی‌ها می‌گفت ماء ماء... یک قطره آب می‌خواست. ندادندش، با اینکه می‌دانستند او نمی‌ماند،
و همان‌جا ماند.

سردار فرمانده!
فکر می‌کنی ما چند نفر اسیر از کربلای چهار باقی ماندیم؟ کلا ۲۵۰ نفر، از بنیاد شهید بپرسید، با اینکه بیشتر از دو هزار نفر مجروح و محاصره شده مانده بودند در منطقه.
همان شب اول عراقی‌ها یکی را آوردند که به نظرم دان ۱۰ کاراته داشت، آنقدر ما را با دست‌های بسته زد، که همان‌جا پنج شش نفرمان شهید شدند. من بعد از اینکه چوبی را به سرم زد و شکست، بیهوش شدم و نفهمیدم چه شد، از نادر پرسیدم تو چطور زنده ماندی گفت رفتم بین دو سه نفر که شهید شده بودند، عین آنها خوابیدم، از قلم افتادم!

سلجوقی برایم تعریف کرد اسرا را با کامیون آوردند، خواستند پیاده‌شان کنند، که افسر عراقی گفت نیازی نیست، جک کمپرسی را بالا دادند، و هر سی چهل اسیر را مثل آجر خالی کردند. می‌گفت حداقل پنج شش اسیر، آن زیر خفه شدند.

ماشاالله ابراهیم با لباس سبز سپاهی اسیر شده بود، اجازه ندادند یک نفر برود زخمش را پانسمان کند، گذاشتند با دست‌های بسته همه خونش برود.

سردار
من نمی‌خواهم خاطرت را آزرده کنم، نمی‌خواهم بگویم تو مسبب آن بوده‌ای! نه.
می‌خواهم بگویم وقتی می‌گویی عملیات را شروع کنید، بعد نیمه آن تصمیمت عوض می‌شود، چه می‌شود.
هر یک از آن بچه‌ها می‌شد زنده بمانند
می‌شد پزشک شوند
می‌شد شاعر شوند
نقاش شوند
نشدند!
چون کربلای چهار شد
همان عملیات فریب
چون جان‌ها ارزش نداشت!


پس از کربلای چهار (۷)

رحیم قمیشی

سردار رضایی!
نشد از زیبایی‌های آن شب چیزی بگویم، از بس ناراحت بودم از دست تصمیم‌گیران آن عملیات که هرگز مسئولیت خودشان را مردانه نپذیرفتند!

سردار
فکر نکن وقتی حادثه بدی اتفاق می‌افتد، زیبایی‌های اطراف آن دیگر دیده نمی‌شوند.
همین هواپیمایی که دو سال پیش در آسمان تهران به آن شکل فاجعه‌بار زده شد و ۱۷۶ مسافر اکثرا جوان و نخبه‌اش در یک لحظه پودر شدند، و داغی گذاشت بر دل هر ایرانی، که هرگز پاک نمی‌شود، فکر می‌کنی صحنه‌های قشنگی نداشته!؟
من می‌دانم در همان لحظه که صدای انفجار همه را ترسانده بوده و هواپیما شروع کرده به تکان‌های وحشتناک در آسمان، خیلی از مردهای جوان همسران‌شان را محکم بغل کرده و گفته‌اند که چقدر دوست‌شان دارند.
تایتانیک را دیده‌ای؟ ما ایرانی‌ها هر کدام یک تایتانیکیم، یک عاشق تمام عیار.
حتی میان آتش. حتی در آن هواپیمایی که هیچ مقامی برای انفجارش استعفا نداد، هیچ مقامی محاکمه نشد، حتی تشریفاتی!
حداقل برای آن دو روز دروغگویی باورنکردنی.
ما اگر ناراحتیم برای بی‌عُرضگی خودمان است که هیچ‌کاری نتوانستیم بکنیم.

چند شب قبل از عملیات نیروهایی برای ما آمد که اصلا منتظرشان نبودیم.
نادر دشتی‌پور گروهان شناسایی‌اش را از قرارگاه نصرت برداشته و آورده بود برای اضافه شدن به گردان ما.
نمی‌دانی چه نیروهایی بودند. نمی‌دانی چه لذتی داشت وقتی بچه‌های قدیمی جنگ همدیگر را محکم به آغوش می‌گرفتند.
نیروهای نادر هر کدام یک گردان بودند، گر چه بسیاری‌شان شهید شدند اما هیچیک خم به ابرو نمی‌آوردند. نمی‌توانم اسم تک تک شهدایشان را بباورم.
همه شناگران ماهر، غواص‌های زبده. همه پر انگیزه و پر انرژی. نمی‌دانی چه شوخی‌ها که راه نیفتاد، همان وقتی که همه می‌دانستند شاید آخر عمرشان باشد.
انگار عروسی شروع شده بود.

شنیده بودند این عملیات، عملیات سرنوشت و پایانی جنگ است، هیچ کدام نمی‌خواستند آن را از دست بدهند، دل‌شان می‌خواست قدم آخر را هم دور هم بردارند.
حیف که قدرشان دانسته نشد.

سردار!
دو شب مانده به عملیات فرمانده‌مان اسماعیل فرجوانی (شهید) همه‌مان را جمع کرد حیاط مسجدی در آبادان که آنجا مستقر بودیم. می‌دانی چه گفت؟
گفت بچه‌ها این عملیات بسیار سخت و مهم است، هر کس ذره‌ای ترس دارد نیاید.
گفت همه می‌رویم برای پیروزی یا شهادت. هر کس آمادگی ندارد و می‌خواهد برگردد هیچ مشکلی نیست، برگردد.
گفت شرکت در این عملیات افتخار می‌خواهد. این نصیب هر کسی نمی‌شود.
و گفت شاید با این عملیات جنگ تمام شود و آرزویش به دل‌مان بماند.
سردار! فکر می‌کنی کسی هم خواست برگردد؟ حتی یک نفر!

محمدرضا حق‌بین (شهید) نوجوان و از فامیل نزدیکم بود، آمد نزد من، گریه می‌کرد. گفتم چه شده محمدرضا؟ گفت در آخرین لحظه اسمم را از بین غواص‌ها خط زده‌اند، و قرار شده با دو گروهان دیگر، یعنی قایق‌سوارها باشد.
گفتم محمدرضا جان چه فرقی می‌کند؟ تو هم جثه‌ات ریز است، هم سن‌ات کم. قبول نمی‌کرد. می‌گفت من شناگر ماهری هستم!
می‌گفت من عرض کارون را بدون لباس غواصی می‌توانم یک‌نفس شنا کنم.
هر چه تلاش کردم قبول نکرد، و تا نرفتم سفارشش را بکنم کوتاه نیامد.
نمی‌دانم آن دنیا دیگر از دست من عصبانی نیست!

سردار جنگ!
اسماعیل فرمانده سال‌های متمادی من بود. گفته بودم او دو دختر معلول داشت و یک دستش را قبلا از دست داده بود. او عملیات‌های زیادی را فرماندهی کرده بود. می‌دانست فرمانده نباید بی‌خود جانش را به خطر بیندازد.
اما آن‌شب دعوایمان شد.

من هیچوقت با او دعوا نمی‌کردم، حتی اگر مخالف تصمیمش بودم. اما آن شب دعوایمان شد. دیدم دارد لباس غواصی می‌پوشد. باورم نمی‌شد خطرناک‌ترین جای گردان را برای خودش برداشته.
در همان تاریکی و با بغض رفتم پیشش و گفتم اسماعیل این کار را نباید بکنی.
قبول نکرد. گفتم می‌ترسم با شهید شدن تو گردان از هم بپاشد. گفت نترس، من روی خاکریز منتظر شما می‌مانم.
به علیرضا گفته بود من با گرفتن خاکریز عراق، کارم تمام می‌شود، آنجا می‌خندم به شما که باید ادامه راه را بروید.

می‌دانی؟ ما نفمهیدیم سردار!
او کارش را تمام می‌کرد و ما بیچاره‌ها می‌ماندیم با این دنیای دغل و دورویی، با این هوس‌های ریاست به اسم خدمت.
اسماعیل راست می‌گفت و الان هم هنوز دارد به ما می‌خندد.
می‌خندد که دل‌مان را خوش کرده‌ایم به خوشی چند روزه دنیا و نمی‌دانیم چه زود این خوشی‌ها می‌گذرند.
و نمی‌دانیم که فردا چه حساب‌ها باید پس بدهیم.
و نمی‌دانیم شریک ظلم بودن چه بی‌آبرویمان می‌کند
و نمی‌دانیم خدا با هیچکس فامیل نیست!
و نمی‌دانیم چه روسیاه می‌شویم وقتی دل به مقام می‌دهیم، دل به شهرت، دل به مال دنیا!

خوشا به سعادت آن بچه‌ها
و بدا به حال ما که ماندیم!
آنها رفتند برای ادامه عروسی
ما ماندیم عزادار خودمان
که دنیا را خراب کنیم
با ادعای آبادی!


پس از کربلای چهار (۸ - پایانی)

رحیم قمیشی

سردار استادِ سیاست و اقتصاد!
چه کاری گفتید ما نکردیم! چه خواستید که نشد؟ لطفا لیست کنید تا ببینید ما چه ملت وفاداری بودیم، چه سربازان بی‌دردسری بودیم، چه مردم زبان بسته‌ای.

گفتید هر وقت گفتیم بیایید جبهه، آمدیم.
گفتید نپرسید عملیات کجاست نپرسیدیم.
گفتید اگر موانع زیاد است نگویید زیاد است، نگفتیم.
گفتید اگر امکانات کم است اعتراض نکنید، نکردیم.
گفتید اگر زخمی شدید نگویید آمبولانس، نگفتیم.
گفتید اگر کشته شدید خانواده‌تان افتخار کنند، کردند.
گفتید اگر گفتیم عملیات فریب بوده باور کنید، کردیم.
سردار شما چه خواستید که نشد؟
کجا ما کم گذاشتیم؟
چرا شکست پشت شکست رسید!؟
مشکل کجا بود؟؟
ما برای جزایر چند شهید دادیم، برای فاو چند تا، برای شرق بصره (کربلای چهار و پنج) چند تا؟ نمی‌پرسم مجروح، نمی‌پرسم اسیر، چند شهید؟
صادقانه بگویید ارزش یک مجروح دادن را داشت!؟
نمی‌گویم شهادت باکری‌ها، نمی‌گویم شهادت همت‌ها، نمی‌گویم علی هاشمی‌ها، خرازی‌ها، فرجوانی‌ها، نمی‌گویم شهادت هزاران هزار نوجوانی که سرشار بودند از استعداد، سرشار بودند از زندگی، از آینده.
اصلا یک زخمی...

حتما بغض مرا حس می‌کنی سردار
همان بغضی که دیوانه‌ام می‌کند
همان بغضی که خواب را از چشم همه رزمندگان قدیمی سال‌هاست ربوده...
تو چه خواستی سردار که نشد؟
ما هزاران چیز خواستیم و نشد!
باور کن.
ما خواستیم وقتی وسط آتش سنگین می‌رویم جلو بگویید حالا چه‌کار کنیم!
خواستیم وقتی تیر می‌خوریم کسی زیر بغل‌مان را بگیرد، وقتی اسیر می‌شویم کسی از مقامات تأسف بخورد، خوردید!؟
ما خواستیم حالا که جان می‌دهیم عدالت بیاید در کشور، حالا که جوانی می‌دهیم دیگر متجاوز را تنبیه کرده باشیم، کردید؟

سردار دکتر معاون رئیس جمهور
سردار دکتر کاندیدای ریاست جمهوری
سردار دکتر پر از مدال‌هایی از پیروزی در جنگ
آن وقتی که گفتید این عملیات نشد مهم نیست، آن دیگری، یادتان بود که جوان‌ها دیگر زنده نمی‌شوند.
وقتی گفتید چند هزار نفر آن جلو ماندند، مهم نیست، جنگ است دیگر، یادتان بود در هیچ جنگی این همه نیروها را به هیچ نمی‌گیرند!
وقتی گفتید امام حسین هم شهید شدند، یادتان بود او خودش هم نماند...
یادتان بود نه فقط عراق، دنیا دهانش از تعجب باز مانده بود، این همه تلفات نیرو می‌دهید باز حمله می‌کنید، با همان شیوه، با جانبازی نیروهای دست خالی...

ما شیمیایی می‌شدیم و هیچ نمی‌گفتیم
ما شهدایمان می‌ماندند آن وسط و هیچ نمی‌گفتیم
ما مجروح‌های سطحی‌مان شهید می‌شدند و چیزی نمی‌گفتیم.
مبادا شما ناراحت شوید.
مبادا امام بیماری‌اش عود کند.
مبادا به ما بگویند خائن و بی‌وطن...
اما شما چه کردید؟

سردار یادت هست همان سال‌های ۶۴ و ۶۵، جمله‌ای را باب کرده بودید، اطاعت از فرماندهی، اطاعت از امام است.
نگویید نه!
من دقیقا یادم هست بخشنامه‌ای کرده و نوشته بودید فلان مقررات، و اضافه کرده بودید تخطی از این مقررات "حرام" است! یعنی نشسته بودید جای امامان.
و می‌دانید آن وقت‌ها ما امام را مقدس‌تر از قرآن و شاید خدا می‌پنداشتیم!
خودتان را وصل کرده بودید به خدا و هر چه می‌خواستید تصمیم می‌گرفتید، درست و غلط
و ما اطاعت می‌کردیم، اطاعتی محض، درست و غلط
و آخرش چه شد؟
ما اشتباه کرده بودیم...
ما صادقانه جنگیده بودیم پشیمان نیستیم، اما جنگ برآورده شدن اهداف است نه فقط جان دادن.

من که اسیر بودم، صدام آمد تا نزدیکی اهواز، صدام همه آنجایی را که با خون شهدا گرفته بودیم باز پس گرفت
نگرفت؟!
و شما گفتید ما پیروز شدیم، ما هم جشن گرفتیم.
می‌دانستیم پیروزی ما یک دروغ بود
ولی نخواستیم باور کنیم آن‌همه خون بی اثر ماند.

سردار دکتر
کربلای چهار پرونده‌اش نباید بسته شود.
مگر کربلای چهار تمام شده؟
مگر شهدایش برگشتند؟
مگر پدران و مادرانشان کمی خندیدند؟
هواپیمای اکراینی، آبان ۹۸، دی ۹۶، اعتیاد، بی‌کاری، جوان‌های بی‌پناه
تا بعد بگوییم همه‌اش یک فریب بود!
با همان ایده‌ها!
یک پیروزی خیالی!
یک ضربه دیگر
یک نمایش قدرت
یک فداکاری دیگر
چند شهید دیگر برای خدا!
و باز دشمن برسد به اهواز
باز دشمن برسد به پشت دیوار خانه‌هایمان
باز سیل خون
باز قطعنامه
یاز جام زهر
باز بگوییم ما پیروزیم

و باز مقام شما برود بالاتر
باز مردم بدبخت‌تر
باز خانواده‌ها بیچاره‌تر
باز جوان‌ها بی‌خانمان‌تر
باز مارش پیروزی برای شما
و گرفتاری و استیصال برای مردم
و باز دشمن جدید
و مشکلاتی که همه از دشمن است!

نه سردار!
بازی تمام شده
دیگر کربلای چهار را نخواهید دید
جوان‌های امروز بیشتر از ما می‌دانند
دیگر آن اعتماد را ندارند

ما با چشم خودمان دیدیم شما را
و یاران نزدیک‌تان را...
و زندگی‌تان را
و خانه‌هایتان را

شما هنوز صادقانه نگفته‌اید کربلای چهار چه بود
نمی‌گذاریم ایران را
باز تبدیل بکنید
به کربلای چهار!

پایان

This comment was minimized by the moderator on the site

واکنش مشاور روحانی به توییت محسن رضایی درباره کربلای 4

حسام الدین آشنا:
فرمانده کل
سلام بر شما
ده‌ها هزار رزمنده و خانواده هزاران شهید هیچگاه از شما نپرسیدند چرا از چند شب قبل از عملیات کربلای چهار آسمان از روشنایی منورهای چلچراقی دشمن مانند روز شده بود.

بچه‌های توپخانه لشکر ۲۷ هیچگاه از شما نپرسیدند چرا تنها ۴۵ دقیقه پس از آغاز عملیات، تقریبا تمام قبضه‌ها مورد اصابت توپ‌های دشمن قرار گرفت.

هیچ‌یک از هزاران مجروح عملیات نپرسیدند چرا وقتی اولین موج مجروحان به بیمارستان صحرایی علی‌بن ابی‌طالب رسید هنوز پزشکان و پرستاران از وقوع عملیات آگاهی درستی نداشتند ولی رادیوی منافقین و رادیو بغداد هر لحظه وضعیت عملیات را اعلام می‌کرد.

برادر محسن ، بین عملیات فریب و عملیات لورفته تفاوت از زمین تا آسمان است. تحلیلهای پسینی مشکلی را حل نمی‌کند. ما شایدخطاکاران را ببخشیم اما خودشیفتگان را نه..

تاریخ_معاصرایران https://t.me/joinchat/AAAAAEEhqxyFmzRqfJG52Q

This comment was minimized by the moderator on the site

ممنون از جانباز رضا ربیعی بابت ارسال خاطره اشان با شهید جواد کسائیان در عملیات کربلای ۴و۵

خاطره باشهیدعزیزم جوادکسائیان.
شبی که فرداش کربلای ۴بود.ببخشیدخیلی خلاصه وخودمانی مینویسم.گفت رضایک انگشتررکابش دریک اتفاقی یکروزی شکست چندتومان پول هم دارم زحمتشوبکش رفتی شاهرودبده به پدرم گفتمش توازاینجاتاکانکس حمام ازمن جدانمیشی بعدمن برم شاهرودتونیای خوب باهم میریم گفت شرمنده دیگه تنهامیری چون من شهیدمیشم وچندپیام دیگه هم دادگفتمش جوادواقعا شهیدمیشدگفت باورکن اصلاشک نکن درضمن من طاقت اینوندارم که دستم یاپام یاچشم ازدست بدم بخاطراینکه نمیخوام کسی بهم ترحم کنه به چشم دیگه ای نگاهم کنند خندیدم گفتمش حالابگودوست داری چه جوری شهیدبشی تابه عراقیهای کافر سفارشتوکنم؟ گفت دلم میخوادتیکه تیکه بشم همچین باهیجان تعریف میکردصبح فردا همه رفتندخط ازتیپ ۱۲گفتم جوادحالامن وتوماندیم چکارکنیم ..چون مامربی بودیم جزوگردان نبودیم تحویلمان نمگرفتند باهم فکری کردیم بریم اسلحه خانه مهمات تحویل بگیریم خودمانرابه گردان برسانیم رفتیم اسلحه خانه یکی ازبچه های شاهرودبودگفت شرمنده من نمیتونم مهمات بشمابدم گفتیم یعنی چی مامیگیریم گفت خواهش میکنم بامن درگیرنشین بایدعلی خانی بنویسه تابدم گفتم جوادبریم رفتیم بسمت چادرفرماندهی پشت یک تانکرآب گفتم جوادعلی خانی که نیست بیایک فکری کردم کاغذخودکارداری درآوردیک متن مشتی نوشتم چون امضاخانی هم خیلی ساده بودالبته امضااون موقش امضاانداختم چنددقیقه بعدگفتم جوادجانم بریم خیلی جدی رفتیم پیش اون برادرمسعول اسلحه خانه گفتم خداروخوش میاداین همه راه ماروفرستادی بیابابااینم نوشته فرماندت گفت برادرربیعی من بایدبرادرخانی دستوربده ولایک فشنگ بکسی نمیدم گفتم باشه توکارت درسته زودباش میخوائیم به گردان برسیم آقادوعدد کلاش قنداق تاشو.کوله .سینه بندپنچ خشاب سی تایی حدود۱۰ عددنارنجک و.....حالااسترس برادرزودباش گردادن رفت .گردان کجامیترسیدیم نکنه علی خانی یاکسی ازطرفش بابرگه ای وامضای اوآقازودباش گرفتیم بدوبدودورشدیم من بخندجوادبخندبه هربدبختی بودهواتاریک شدخودمانرابگردان رساندیم فردای پشت خاکریزنقشه برای حمله به سمت برادران عراق که ماشین غذاآمدچلومرغ بخوریدکه عملیات صدردصدشدچون چلومرغ میخوریم جوادضرف غذانداریم یک جعبه مهمات فلزی روخاکریزافتاده بودبدورفتم باخاک چربیهاشوپاک کردم بایک گونی خالی بعدتمیزکردم بدوبسمت ماشین برادر.برادرواستاغذادونفرهمه میخندیدن آقایی کردبه اندازه ۳نفرریخت برگشتم آی جوادقربون اون خندهات قش کرده بودخدایاباچه لذتی لم دادیم روی خاکهای خاکریزلقمه میزدیم وازته دل میخندیدیم جوادجان روحت شاد.ادامه دارد.بانام خدای شهدا.باجوادجانم رفتیم داخل یک سنگرکوچک خسته داغان گفتیم تاآمارمیگیرندیک چرتی بزنیم آخه کسی باماکاری نداشت جزوگردان که نبودیم سنگرخیلی کوچک بودوجوادخیلی قدبلندپاهاشوزدبقل دیوارسنگرروی همون خاکهاوخوابیدیم یکوقت بیدارشدم دیدم خورشیدداره غروب میکنه جوادجوادبلندشوچی شده گفتم داره شب میشه هیچکس هم نیست همه رفته بودندسمت تیپ آهسته ازسنگرآمدیم بیرون فقط میدانستیم کدام سمت بایدبریم دبدو ماشینهااطراف جاده درب وداغان افتاده بودندیکوقت چشمم به یک تویوتا افتادرضاچراواستادی گفتم فکرکنم این ماشین سالمه شخصی بودبارنگ سبزرفتم جلودیدم به به سوئیچ هم روشه نشستم پشتش بااولین استارت روشن شدگذاشتم کمک دنده عقب آوردمش بیرون بسمت تیپ دبگاز خوشحال یک چندروزی هم صاحب ماشین بودیم تایکروز چندنفرازتیپ دیگه ای ویکی ازبچه های خودمان آمدندکه این ماشین اهدایی ازطرف مردم اراک به تیپ مابوده راننده چون ماشین به گل فرورفته بوده گذاشته آمده چجوری درش آوردین گفتم بغلش کردیم راستی همون روزاول که آمدیم تیپ من پشت صندلی نگاه کردم یک دوربین بسیارعالی دیدم بردم پشت یک بوته زیرخاک کردم بعدازاینکه ماشین بردندیک ازپاسدارهای شاهرودآمدالتماس رضاجان یک دوربین موقع عقب نشینی دادم به راننده اون ماشین که شما آوردین روزی داشتن میبردندهرچی توشه گشتیم نبودگفتم خوب که چی گفت حاج عبدال.....پدرم درمیاره مال اوبوده گفته پیداش نکردنیای گفتم یک تیرزدم سمت بوته گفتم برواونجاست گرفت رفت روحش شادبعدهم شهیدشدمنتظرکربلای ۵ بودیم رضارحیمی که مسئول آموزش نظامی بودبه ما گفت عملیات دیگری درپیش است راه که میرفت میلنگیدگفتم چی شده چرامی لنگیدگفت شب عملیات کربلای ۴ پاشونشان دادگفت این فشنگ توشصت پام جاخوش کرده گفتم خوب برو بیمارستان دزفول درش بیارند گفت میترسم بستریم کنندبه عملیات بعدی نرسم بقیه عشق کردن باجوادجانم تاشب شهادتش باشه برای بعد.حسین جان رضوانی برای شماهم دارم ازاون همه اخلاس وشجاعت که درکردستان داشتی سه ماهه ماموریت رفتیم پدر مارو درآوردی
حدود۶ ماه نگرمان داشتی فدای اون خندهات فرمانده.

This comment was minimized by the moderator on the site

حاج حسین کاجی از رزمندگان واحد تخریب لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیه السلام) با حضور در مزار شهید علی (آیت الله)رحیمی گفت: علی رحیمی نوجوانی بود اهل پاکستان و ساکن شهر قم، او تصمیم گرفته بود راهی جبهه شود، چون شناسنامه اش پاکستانی بوده او را اعزام نمی کردند تا اینکه شناسنامه دوست ایرانیش را می گیرد و با شناسنامه او به آموزش وسپس به جبهه اعزام می شود در آموزش عمومی متوجه می شود سخت ترین قسمتها در جنگ ،که نیروهایش بیشتر در معرض شهادت و جانبازی هستند، واحد تخریب است . او به جمع نیروهای تخریب می پیوندد. چند شبی به شروع عملیات کربلای 4 مانده بود در آخرین دیدار قبل از عملیات و وداعی که با علی رحیمی داشتم او به من گفت: آقای کاجی من از اتباع خارجی هستم و در این عملیات شهید می شوم، کس و کار زیادی در قم ندارم و غریبم ،یادت باشد هر موقع گلزار شهدا آمدی به مزار من هم سری بزن و فاتحه ای برایم بخوان پس از آخرین دیدار علی رحیمی در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و در گلزار علی ابن جعفر(علیه السلام) شهر قم قطعه12 و ردیف5 مزار شماره 48دفن گردید روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

This comment was minimized by the moderator on the site

عملیات بدر
رحیم قمیشی
گاهی دلم می‌رود جاهایی که نمی‌توانم جلویش را بگیرم.
باور کنید اهل روضه‌خوانی نیستم، حتی زمان جنگ در جبهه هم که بچه‌ها دعای کمیل یا دعای توسل می‌خواندند، از اینکه بعد از دعا چشم همه قرمز بود، چشم من نبود، خجالت می‌کشیدم. از اینکه دل آن بچه‌ها آن‌قدر نرم بود و دل من سخت خودم را ملامت می‌کردم.
اما همان جبهه دو جا دلم حسابی شکست.
یک بارش وقت اسارتم بود، عملیات کربلای چهار، سال ۶۵، کمی قبلش به دو تا از بچه‌های مجروح قول داده بودم برمی‌گردم کمک‌شان، شاید بتوانند چند متر دیگر بیایند عقب‌تر و بزنند به آب، نجات پیدا کنند.
و نشد.
همین شد وقتی سرباز عراقی تصمیم گرفت ما چهار نفری که با هم اسیر می‌شدیم را اعدام کند، اصلا ناراحت نشدم... یک جور راضی بودم!
نمی‌دانم حس کسی را که تا روزها در اسارت، هر اسیر مجروح جدیدی را می‌آوردند منتظر بود سروش و ابراهیم باشند و نبودند، را می‌توانید درک کنید یا نه.
ابراهیم صمدی را صد متری هم روی کولم آوردم عقب، اما هم من بریدم، هم ابراهیم.
اما برای سروش حیدری، دیگر نای بلند کردنش را هم نداشتم. او سر حال بود، ازم قول گرفت برگردم پیشش، انگار از تنها ماندن می‌ترسید‌.
من تا بیست متری هم که فاصله گرفته بودم هنوز صدایش را می‌شنیدم، صدا می‌کرد، تنهایش نگذارم.
سروش هم مثل ابراهیم هنوز نوجوان بود، هنوز موهای صورتش درنیامده بودند. هنوز از زندگی چیز زیادی نچشیده بود.
آن روز حسابی دلم شکست.
یک بار دیگرش عملیات بدر بود که امروز سالگردش است، بیستم اسفند ۱۳۶۳.
هرگز نشده حکایت آن عملیات را بنویسم. یادآوری‌اش هم برایم سخت است.
اینکه چند روز مداوم چطور وسط گلوله و آتش و بمب و باروت بچه‌ها زندگی کردند. یکی نترسید، یکی اعتراض نکرد.
پشت سرمان آبی بود عریض به اسم هور. روبرویمان نیروهای مجهز عراق، که نه شب آرام داشتند نه روز. و بمباران پشت بمباران.
روز آخر قبل از عقب نشینی، عراق از همه طرف حمله کرد.
از سمت راست بچه‌های مشهد خط را از دست دادند و عراق دیگر چسبید به نیروهای ما.
من هول کرده بودم. هر چه می‌گفتم یک گروه بروند سمت راست راه‌شان را ببندند، کسی نبود. اکثر نیروها مجروح و شهید شده بودند.
نمی‌دانم علی کربلایی از کجا رسید.
علی از بچه‌های عرب و اهوازی نازنین گردان کربلا بود. قبلا پیک گردان بود. با یک تیربار رسید. پسر نوجوانتری هم همراهش بود که نمی‌شناختمش.
تیربار بزرگ در دست علی، خیلی کوچک نشان می‌داد، شاید از بس احساس کردم علی بزرگ شده.
با گذشت ۳۶ سال هنوز نتوانسته‌ام آن چهره بشاش و پر از هیجان علی را فراموش کنم. صورت تیره و آفتاب خورده‌اش را.
نرسیده پرسید کجایند عراقی‌ها...
گفتم علی آنجا. با دستم سمت راست را نشانش دادم. علی حتی نایستاد آبی بنوشد، حتی نپرسید فایده‌ای دارد بروم جلویشان.
دستی برایم تکان داد و رفت همان‌طرف.
یک ساعت بعد گفتند باید برگردیم عقب.
عملیات شکست خورده...
قایق فرستادند برگردیم. یادم هست ما که با پانزده قایق آمده بودیم همه در یک قایق جا می‌شدیم.
داد زدیم، فریاد زدیم، یک وقت کسی نمانَد.
من خیلی کربلایی را صدا زدم...
داخل قایق، هر چه منتظر ماندیم علی هم بیاید، نیامد. نه او نه همراهش.
ده دقیقه قایق را وسط آن خطر و آتش معطل کردم شاید بیایند...
علی حتی با شنا هم نیامد، حتی پیکر مجروحش را هم نیاورد.
حتی جنازه‌اش هم دیگر نیامد...
و چقدر دلم شکست.

از همان موقع هر وقت به کسی می‌خواهم بگویم "از آن طرف" دلم می‌شکند. بغض گلویم را می‌گیرد...
کاش به کربلایی نوجوان نگفته بودم از آن طرف.
کاش آنهمه علی با هیجان نرفته بود..‌.

ما خیلی به آن نوجوان‌ها بدهکاریم. تحلیل جنگ بماند جای خودش، اما آن بچه‌هایی که جان‌شان می‌رفت و نمی‌ترسیدند، خیلی بزرگ بودند.
نگاه نکنید امروز عده‌ای جای گرم‌شان نشسته‌اند و می‌گویند ما می‌خواهیم بجنگیم، نترسید، گرسنگی را تحمل کنید، راه، سختی دارد...
خیلی‌هایشان دروغ می‌گویند.
به خدا دروغ می‌گویند!
ببینید زمان جنگ هشت ساله کجا بودند؟
ببینید الان چه کار می‌کنند.
ببینید کجا خانه دارند
حقوق‌شان، سفره‌شان...
کجای زندگی‌شان شبیه آن بچه‌هاست؟
همان‌هایی بچه‌ها که دیگر اسمشان هم نیست!

آن موقع خیلی‌ها قایم شده بودند در هزار سوراخ
کار داشتند
مسئولیت داشتند
و حالا قایم شده‌اند پشت عکس‌ها و شعارها...

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

شهید علیرضا آزمایش فرمانده گردان حزب الله لشکر 5 نصر خراسان ، شهادت 5 بهمن 1365 کربلای 5 شلمچه :
راوی پیراسته علی:
در عمليّات كربلاى 4 شركت كرد و مجروح شد و در بيمارستان بسترى شد، امّا چند روز بعد با اينكه جراحات و زخمهاى او التيام نيافته بود، با همان لباس بيمارستان و عصا آمد. على‏رغم اينكه دكتر به او اجازه مرخصّى نداده بود، به جاى اينكه در بيمارستان بسترى شود، به پادگان حميديّه و سپس خطّ مقدّم رفت تا بالاى سربچّه‏ ها باشد. زيرا عمليّات كربلاى 5 در منطقه شلمچه شروع شده بود و ايشان به عنوان فرمانده گردان حزب ‏اللّه مسئوليّت سنگين ‏ترى بر دوش داشت.

شهید سید علی ابراهیمی ، مسئول محور عملیاتی، لشکر 21 امام رضای خراسان و سمنان، شهادت 25 دیماه 1365 شلمچه:
راوی پیراسته علی:
عشق به جهاد
در عملیات کربلای 5 سید علی ابراهیمی مأمور شد تا به جزیره بوارین برود و در مورد چند تیربار دشمن که هنوز در جزیره مانده و بچه ها را اذیت میکرد تحقیق کند و جویا شود که برای چه بچه ها نمی توانند این تیربارهای دشمن را خاموش کنند. اواخر شب سید به طرف جزیره حرکت کرد. به محض رسیدن به جزیره از طریق بی سیم با ما تماس گرفت و گفت: دشمن تمام این منطقه را موانع مختلف کار گذاشته است و بچهه ا از هر طرف بخواهند حرکت کنند و به طرف تیربارها بروند با این موانع روبه رو می شوند، صبح ما نیز به جزیره رفتیم. عراقی ها با انواع سیم خاردار اطراف جزیره را محاصره کرده و حتی در زمینهای خالی مین کاشته بودند زمین هم طوری بود که راه رفتن در آن بسیار مشکل بود. با این وجود سید مشغول به کار شد و تا قبل از روشن شدن هوا منطقه را پاکسازی کرد و امکان پیشروی برای نیروها فراهم شد.
سرلشگر حاج اسماعیل قاآنی

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

عماد بهاور
هادی مهرانی
@hadimehrani1
4h
امروز ۱۹ دی سالروز عملیات کربلای ۵ هست عملیاتی که نبرد تانک با نفر لقب گرفت یکی از بزرگترین نبردهای زرهی جهان عراق سراسر تجهیزات زرهی بود. و بیشترین موانع و استحکامات رو حزب بعث در شلمچه ایجاد کرده بود ، ۱۴ سالم بود که توی اون عملیات در یکی از پنج ضلعی ها برای اولین بار مجروح شدم

This comment was minimized by the moderator on the site

پس از پایان جنگ تحمیلی تا کنون بر اثر انفجار مین بیش 170 نفر شهید و 850 نفر جانباز شده‌اند.
صدام پس از قطعنامه گفت سربازان من هنوز در خاک ایران هستند! منظور او 20 میلیون مین کاشته شده در ایران بود.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

سلام
خوبه یادی کنیم و بیاد بیاریم نام آن شهدای عزیز کربلای ۴ که از میان ما رفتند و مثل این شبها بود که پیکر بی جانشان در لابلای سیم خاردارها و خورشیدیها و مینها افتاده بود .
روحشان شاد و یادشان گرامی
۲۷ شهید عملیات کربلای ۴
۱_حجت برزگر
۲_حبیب الله بداغی
۳_غلامرضا باباحاجیان
۴_مجید امینیان
۵_حسین ابراهیمی
۶_محمد حسن خلیلی
۷_محمد مهدی حلوانی
۸_محمد رضا حلاجان
۹_محمود بیاریان
۱۰_محمدعلی شهسواری
۱۱_محسن سلیمانی
۱۲_موسی الرضا سعدی
۱۳_یدالله رعیتی
۱۴_محمدخواجه
۱۵_ولی عِوضی
۱۶_محمد ابراهیم علی بیگی
۱۷_محمود عرب عامری
۱۸_رحمت الله عرب
۱۹_محمد علی عامریان
۲۰_محمدحسن نادعلی
۲۱_سیدحسین موسوی
۲۲_محمود مقصودی
۲۳-محمدحسین کریمی
۲۴_محمدحسین کاظمی
۲۵_رضا نوروز مجنی
۲۶_حسین وکیلی
۲۷_محمودرضا زاده بلوری

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

این روزها ایام سالگرد عملیات کربلای 4 است و کربلای چهار یعنی چه؟!!!
از رزمنده های جنگ و شرکت کننده در کربلای 4 که بپرسید یک جمله شنیدنی دارند که خیلی عجیب است .
می‌گویند : ستارگان آسمان بالای سر اروند رود و نهر خین،صحنه هایی را دیدند که خورشید تا قیام قیامت از دیدن آن محروم است!
خدایا اینان چه دارند میگویند؟
مگر آنجا کجا بوده؟
مگر چه اتفاقی افتاده؟
می‌خواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بوده ؟
پس با چشم دل بخوانید :
جنازه بچه ها کنار هم جمع شده بودند،
بعضی‌ها سر نداشتند،
بعضی دست و پا نداشتند، بعضی در لباس غواصی شهید شده بودند،آرام آرام بدن آنها را از سیم خاردار ها جدا می‌کردند و به طناب گره میزدند و در آب رها می‌کردند،
دو نفر بسیجی اول طناب را می‌گرفتند و دو نفر دیگر آخر طناب را که شهداء را به عقب برگردانند
در تاریکی اروند،صفی از پیکر پاره پاره شهداء در آب روان بود،
آن شب اروند شاهد صحنه هایی از منتهاالیه مظلومیت و شجاعت و ایثار بود...
فکرم به پرواز درآمد،
خدایا:
میان این همه انسان که در شهرها در خانه های گرم و نرم خود خوابیده اند،چند نفر چنین صحنه هایی به مخیله شان خطور می کند؟
چند نفر باور می‌کنند که این جوانان برای امنیت و آسایش آنها اینچنین از همه چیز خود گذشتند؟
چند نفر مظلومیت این بچه ها را شناختند؟
#کربلای_چهار_عملیات_فریب بود یا نبود!!!
لو رفته بود یا نرفته بود اینها مال دانشکده های جنگ است
آنجا که میگویند اگر انواع و اقسام تجهیزات دارید
اگر پشتوانه ماهواره ای دارید و...
داستان کربلای چهار داستان تکنیک و تاکتیک نیست، داستان عشق است !
داستان اخلاص و ایثار است.
داستان ایمان و باور است.
داستان باور اعتقادات است.
می‌خواهید بدانید کربلای چهار چه خبر بود؟
شب توی سرما بزن به آب، ببینم کدام عقل معاش کدام علم دانشگاه به تن دستور میدهد که برو توی آب !!!
آن غواص هایی که درسیاهی زمستان عباس وار به آب نگاه می‌کردند و دل به دریا می‌زدند
نمیدونم فارغ‌التحصیل کدام دانشگاه جنگ بودند ...
اما آنها استاد مدرسه عشق و گوش به فرمان امام خمینی کبیر قدس سره بودند!
چه می‌دانم شاید آن لحظه خلقتِ انسان، که ملائک به خدا گفتند چرا او را خلق می کنی؟ در حالی که در زمین خونریزی می‌کند و خدا گفت من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید ،
لحظه به دریا زدن غواص ها، دست بسته زنده به گورشدن غواص ها،
لحظه خاک لودر روی صورت ریخته شدن غواص ها، خدا آنها را نشان ملائکش داد و گفت:
نگاه کنید او بنده من است!
عملیات کربلای چهار پیروزمندانه ترین عملیات تاریخ بعد از کربلای سیدالشهداء بود!!!
درکدام جنگ؟ کدام عملیات؟ کدام یگان رزمی چون این غواص ها، هرازچندگاهی از لا به لای تاریخ سر بر می‌آورند و دوباره به خط میزنند و خاک دنیازدگی و پوچ اندیشی که آینه دل ما را فرا گرفته را کنار میزنند و اینگونه دوباره با آن دست های بسته شده گره های قلوب زنگار گرفته ما را باز می‌کنند
و اصلا خیلی‌ها نمی‌دانند کربلای چهار یعنی چه؟!!
بگذریم که کربلای چهار خود راهکار عملیات پیروز کربلای پنج را به فرمانده هان نشان داد و بعثیهای سرمست از پیروزی ظاهری در عملیات قبلی اصلا به مخیله شان هم خطور نمی‌کرد در فاصله ۲ هفته از همان منطقه عملیات وسیع دیگری شروع شود

This comment was minimized by the moderator on the site

کربلای ۴ و عملیات فریب ️
Posted: 27 Dec 2020 04:51 AM PST
مجتبی حسینی

محسن ‌رضایی:
در عملیات ‎کربلای۴ به دشمن وانمود کردیم که عملیات سالانه ما تنها همین بوده است.۱۰ روز بعد در همان نقطه و در زمانی که نیروهای ارتش بعثی به مرخصی رفته بودند، عملیات کربلای۵ را انجام دادیم. عملیات کربلای۴ برای ‎فریب دشمن انجام شد.

محمدعلی‌اسفنانی، از غواصان عملیاتی در کربلای۴:
نمی‌توان چنین حرفی را قبول کرد که این عملیات یک عملیات ایذایی یا برای فریب بوده است. سردار ‎محسن رشید از روایان جنگ هم در تایید سخنان اسفنانی گفته است که « کربلای ۴» نه یک ‎عملیات فریب بلکه عملیات اصلی بوده است.

یحیی رحیم‌صفوی:
پس از چند ماه کار و برنامه‌ریزی، اجرای عملیاتی با نام کربلای۴ به دلیل ‎لو رفتن توسط فرد خبیثی که بعدها پناه شد، با شکست مواجه شد.

‏محسن حسینی‌پویا از غواصان کربلای۴ خطاب به محسن رضایی گفته است که « کربلای۴ یک عملیات کامل محسوب می شد که نهایتا با شکست مواجه شد.
آنچه جای آن در جنگ خالی بود، مسئولیت پذیری است.

‏محمد‌ درودیان، راوی تاریخ جنگ:
کنار محسن رضایی بودم.به آرامی گفت عملیات از رده به کل سری ‎لو رفته است.غیر از من که کنار ایشان نشسته بودم و گزارش‌ها را ضبط و ثبت می‌کردم،افراد حاضر متوجه این واکنش آقای رضایی نشدند.

هاشمی‌رفسنجانی:
آقای ‎شمخانی،اطلاعات لازم را در خصوص عملیات کربلای۴ داد.خیلی بدتر از آنچه تا بحال گفته بودند.نزدیک به هزار شهید و ۳۹۰۰ مفقودالاثر و ۱۱ هزار مجروح

پ.ن:

آقای محسن رضایی چه ضرورتی داشته تا علی‌رغم اینکه می‌دانستید عملیات کربلای۴ بازهم این عملیات انجام شد تا بیش از ۵ هزار نفر از بهترین‌جوانان این سرزمین به شهادت برسند.آیا وقت اعتراف به خطای فرماندهی و حلالیت گرفتن از خانواده‌های شهدا فرانرسیده؟

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

عملیات کربلای ۴ از سوم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ تا پایان شب روز بعد طول کشید. عملیات لو رفته‌ای که در ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه شب چهارم دی‌ماه متوقف شد.

کربلای ۴ فقط ۲۴ ساعت طول کشید؛ اما قصه عاشقانه‌ خانواده‌های شهدای غواص دست‌بسته از یادها نمی‌رود. غواصانی که آن‌ها را در گودال خاک زنده به گور کردند.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

چهارم دی ماه سالگرد شهادت یک شهید دوست داشتنی، جوان، خنده رو و وارسته
شهید حسین ابراهیمی
سرگذشت پدر و پسر را در ادامه بخوانید
عملیات کربلای4 شروع شد، حسین جزو نیروهای رسمی سپاه و مسئول اطلاعات عملیات بود و در این عملیات به همراه رزمنده عزیزمون رمضان حیدری در گردان سیدالشهدا با لباس غواصی شرکت داشت.
اما عملیات لو رفته بود و حجم آتش روی نیروهای ایران بسیار زیاد بود. در این میان گلوله سلاح سنگین اس پی جی با فاصله کمی از این شهید بزرگوار عبور میکند و موج گلوله باعث آسیب به سر ایشان و در نهایت شهادتشان در منطقه شلمچه میشود.
به دلیل حجم بالای درگیری و وجود میدان مین در منطقه پیکر شهید ابراهیمی مدت پانزده روز در همان منطقه باقی میماند تا شروع عملیات کربلای پنج
در سوی دیگر در همان روزها شهید محمد ابراهیمی (پدر حسین) که برای دیدار فزرندش و کمک به زرمندگان به جبهه رفته بود به همراه شهید خدابخشی و جانباز شهید عزیزمون حاج نعمت الله زالویی و رزمنده و پیرغلام عزیزمون حاج محمدعلی حیدری(حاجی حیدری) در تدارکات جبهه مشغول به خدمت میشوند اما تلاش او برای دیدار فرزندش بی نتیجه مانده بود و خبری از او نداشت. در همین روزها نیروهای بعثی به تدارکات حمله میکنند و بمباران این منطقه باعث شهادت پدر میشود
پدر و پسر پس از ماه ها دوری موفق به دیدار هم نمیشوند و به فاصله حدود دو هفته هر دو شهید میشوند تا اینکه پس از عملیات، جنازه پسر از منطقه برگردانده میشود و با هم به همراه شهید خدابخشی در دیزج تشییع میشوند.
تشکر از زرمندگان عزیزمون آقایان رمضان حیدری، محمد عابدینی و آقای غضنفری عزیز بابت اطلاعاتی که به ما دادند

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

خاطرات کربلای ۴ و ۵ (قسمت سوم) :
در اون لحظه نه صدایی میشنیدم و نه احساس ترسی داشتم. فقط صدای شعار دادن (یا مهدی ..حمله کنید ..یا حسین) خودم رو می شنیدم . گرمای مرمی گلوله های کالیبر که از کنار صورتم می گذشت را بخوبی حس میکردم، فاصله بیست متری دشمن رسیدم خودم را در آن لحظه تنها حس میکردم در آن جهنم که از زمین و آسمان گلوله میبارید حس آرامش عجیبی داشتم در اون لحظات نمیتوانستم غیر از آتش دهنه کالیبر دشمن چیزی را ببینم به چند متری دشمن که رسیدم پایم به سیم خاردار گیر کرد و آنجا بود که مجبور شدم بایستم و موقعیتی برای برگشتن به پشت سرم بوجود بیاید . در حالی که برگشتم ناگهان در باسنم درد عجیبی را حس کرد.
به زمین افتادم وسریع غلط زدم و خودم را در گودال کم عمقی انداختم .پشت سرم تمام دسته به زمین افتاده بودند و هیچ صدایی از آنها به گوشم نمیرسید ولی جرقه تیرها را که به سر و بدن و کنار بچه ها میخورد را میدیدم .
به زور گردنم را برگرداندم و عراقیها را دیدم که بدون وقفه تیراندازی میکرند و یک عراقی دیگر نارنجک به طرف ما می انداخت خون گرمی که از باسنم می آمد زیرم را گرم کرده بود به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم که در این لحظات آخر گناهان من رو ببخشه (در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن...من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود). ولی منورهای خوشه ای هواپیما که درست در بالای سرم روشن شده بود و مواد مذاب فسفری آن بر اطراف من میریخت باعث شد که فکر عقب نشینی در من بوجود بیاد.
چون سطح منورها خیلی پایین بود و اگرمواد مذاب به رویم میریخت اگر از تیر و خونریزی شهید نمی شدم حتما از سوختگی از بین میرفتم به همین علت نگاهی به دوستان کردم و از آنها خواستم که هر کس میتونه خودش رو به عقب بکشه نمیدونم کسی در اون حالت و سرو صدای انفجارات حرف من را شنید یانه!!! من به زور گِره جیب خشاب سینه ایم راباز کردم و بادگیرم که پشت آن گذاشته بودم و اسلحه ام را روی زمین گذاشتم و نیم نگاهی به منورها تا از خاموشی لحظه ای آن برای رفتن به عقب استفاده کنم.
و درهمان لحظه هم نگاهی به دشمن کردم تا از چرخاندن سر کالیبر به سمت دیگری فرصتی برای فرار پیدا کنم ولی شک داشتم با تیری که خوردم بتوانم حتی تکان بخورم چه برسه مسافتی را بدوم!! تا لحظه ای منورها خاموش شد و سر کالیبر از سمت من به طرف دیگری چرخید ،هر چه توان داشتم در خودم جمع کردم وهمان درازکش چند متری را غلط زدم و یا حسین گویان بدون اینکه پشت سرم رو نگاهی کنم رو به عقب شروع به دویدن کردم .خونی که از بدنم میریخت توی پوتینم جمع شده بود و هنگام دویدن پایم توی پوتین لیز میخورد و با دردی که داشتم کمکهای الهی باعث شد چندین متر عقب تر خودم را در کانال کم عمقی که یکی از فرماندهان با بی سیم چی(شهید محمود تیموری) آنجا بود برسانم وقتی من را با این وضع دید، گفت که خودم را سریع به گردان برسانم من هم مسافتی را مانده به گردان به سختی زیر آتش دشمن به آنها رساندم.
به چند متری نیروهای گردانمان رسیدم ، برای اینکه نیروها تضعیف روحیه نشوند با فریاد گفتم بچه ها پیروز شدند نگران نباشید وقتی به نیروها رسیدم شهیدان محمد جعفری سید محمود اردکانی و مسعود شهری و دوست خوبم حاج رضا واحدی به من کمک کردند داخل کانال بشوم و در حالی که جلوی خونریزی من را با چفیه میگرفتند من رو به فرمانده گردان حسین قنبر کردم و آهسته بدون اینکه نیروهای دیگر بفهمند گفتم بچه ها کُپ کردند کمکشون کنید همه دارند شهید میشوند. و بعد از اینکه زخم من را بستند فرمانده گروهان شهید محمد جعفری با دسته دیگر گروهانمان به سمت نون شکل حرکت کردند و من در کانال ، رو به عقب در حالی که جلوی خونریزیم گرفته نشده بود حرکت کردم ، در آن کانال تنگ همانطور که از کنار ستون نیروها که میگذشتم همه میگفتند محمود چی شده ؟ اون جلو چه خبره؟ ولی برای اینکه خونریزی من را نبینند و شاید لرزشی در صدای من به علت درد زیاد باعث تضعیف روحیه آنها نشود بی اعتنا از کنار آنها میگذشتم
در حالی که خونریزی من را بی حال کرده بود و همانطور به سختی از توی کانال به عقب میرفتم از صحنه شهادت دوستانم اشکهایم سرازیر می شد و نگران دیگر دوستانم که زیر آن آتش شدید دشمن چه به سرشان خواهد آمد بودم. بجایی رسیدم که کانال قطع شده بود و بعد از آن آمبولانسی دیدم، در کنار آن سنگری بود کمک خواستم یکی آمد و تا وضعیت من را دید داخل آمبولانس سوارم کرد دو نفر دیگه داخل آن بودند فکر کنم یکی از آنها بشهادت رسیده بود و دیگری خیلی حالش بد بود گهگاهی آنقدر شدید خون بالا می آورد که روی من می ریخت. راننده به خاطر آتش شدید دشمن داخل سنگر مانده بود چندین بار او را صدا زدم تا بالاخره آمد و در حالی که در کنار آمبولانس انفجارات شدیدی صورت میگرفت براه افتاد. ترکشها به ماشین میخوردو هر لحظه احتمال انهدام ماشین بود ولی لطف خدا باعث شد مدتی بعد به اولین سنگر امداد رسیدیم.
من را به داخل سنگر بردند آنجا چشمم به آشنایی افتاد سرباز بود و در بهداری مشغول بود با دیدن من به طرفم اومد و وضعیتم رو بررسی کرد و شروع به باند پیچی زخمم کرد.
احساس خوبی داشتم یک آشنا در آن شرایط خوشحالم کرده بود ساعتی در آنجا تحت مداوا قرار گرفتم و مدتی بعد با آمبولانسی دیگه من را به مکانی نامعلوم انتقال دادند در بین راه مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفتیم به سمت شهر سوسنگرد میرفتیم این را زمانی فهمیدم که دراز کش از سولاخهای بوجود آمده از ترکشهایی که به ماشین خورده بود تابلوی شهر سوسنگرد را میدیدم . در نزدیکیهای آن شهر من را به داخل سیلوی بزرگی بردند درون سیلو صدها تخت وجود داشت با تعدادی پرستار و کلی مجروح .
تعجب کردم علت را سوال کردم گفتند بیمارستانها همه پر شده.
روزهای بسیار سختی را گذراندم غذای ما کنسرو بود دستشویی بیرون از سیلو مثل سرباز خانه باید مسافت زیادی رو طی میکردم از خونریزی تا دستشویی خطی قرمز از خون شکل میگرفت بمباران هوایی هم میشدیم اصلا حفاظ و امنیتی وجود نداشت .یک روز بالاخره نوبت من رسید که به بیمارستان ببرند سوار بر آمبولانس به طرف شهر سوسنگرد براه افتادیم به اولین میدان سوسنگرد چنو متری نمانده بود که چندین هواپیما شروع به بمباران کردند تعداد هواپیماها زیاد بود و حجم آتش آنقدر زیاد بود که راننده ماشین را دور میدان نگه داشت و در جوب کنار خیابان پنهان شد و من در پشت آمبولانس شاهد انفجارات در فواصل نزدیک و عبور ترکشها از ماشین و اطرافم بودم هر چه فریاد میزدم صدایم به کسی نمیرسید. آنجا هم لطف خداوند باعث شد سالم در رفتم و بالاخره راننده بعد از رفتن هواپیماها و اتمام بمبارانها ،آمد و من را به بیمارستان آن شهر رساند موقعی که داخل بیمارستان شدم تازه دکتر و پرستارها از سنگرها بیرون می آمدند و بعد از معاینه من را به شهر شیراز انتقال دادند.
باهواپیما به فرودگاه شیراز بردند و بعد از مدتی من را سوار آمبولانس کردند خوشحال بودم که بعد از این همه سختی بالاخره به بیمارستان میرسم ولی به یکباره من را جلوی سالن ورزشگاه سرپوشیده شهر شیراز پیاده کردند و در داخل صحن ورزشگاه تختهایی گذاشته بودند و مثل شهر سوسنگرد باید آنجا تحت درمان قرار میگرفتم تو این چند روز یکبار من را به یکی از بیمارستانهای شیراز بردند و بعد از معاینه من را به تهران بیمارستان دادگستری انتقال دادند ولی اینبار به آرزوی خود رسیدم و بیست روزی در آن بیمارستان تحت درمانهای خوبی قرار گرفتم ولی متاسفانه جراحتم به گونه ای بود که خونریزی من دائم ادامه داشت تلفنی از شهادت بعضی از دوستان و مجروح شدن برادرم رامین باخبر شدم و دیدن صحنه های عملیات در تلویزیون من را واداشت که به هر طریقی هست دکترها را راضی کنم که من را مرخص کنند و همین اتفاق افتاد و در اولین اعزام با گردان مالک اشتر به شهرک ولیعصر خرمشهر اعزام شدیم معاون گردان شهید علی اکبر اشرفی بود و من را به عنوان پیک گردان پذیرفتند .
پدافندیِ این جزیره به ما محول شد و نیروهای گردان را در جزیره بوارین مستقر کردیم با شهید علی اکبر اشرفی ساعتها در آن جزیره به شناسایی مشغول بودیم تا روزنه هایی که احتمال ورود دشمن به آن جزیره است را شناسایی کنیم. هنوز قسمتهایی از این جزیره بِکر بود مشخص بود پای کسی به آنجا نخورده . در آنسوی اروند پتروشیمی عراق بوضوح دیده میشد تردد دشمن مخصوصا سنگر سازی آنها در شب با سرعت انجام میشد .
به خاطر نزدیکی فاصله دشمن با ما و دید آنها به جزیره دائم زیر آتش دشمن و بمبارانهای هوایی و بمبهای شیمیایی بودیم در آنجا مانند یک عملیات شهید و مجروح میدادیم ولی بچه ها با چنگ و دندان از آن جزیره محافظت کردند . روزی را به یاد میارم که در سنگر فرماندهی در شهرک ولیعصر خرمشهر به اتفاق کادر گردان نماز ظهر را میخواندیم و فقط شهید علی رحیمی پای بی سیم حضور داشت تا اگر در خط اتفاقی افتاد ما مطلع بشویم . نماز ظهر را به جماعت خواندیم و شروع به خواندن تعقیبات نماز ظهر کردیم که دوست جانبازم آقای حسین میان آبادی دستم رو گرفت و گفت بیا عقب تکیه بده لحظه ای نگذشت که صدای انفجار مهیبی همه جا را لرزاند طوری که هیچ چیز نمیدیدیم گوشم زنگ میکشید مدتی گذشت تا فهمیدم کجا هستم گرد و خاکها که کمی کنار رفت هاج و واج همدیگر رو نگاه میکردیم ولی هیچ کدام صدمه یا زخمی نشده بودیم به سمت درب سنگر که نگاه کردم صحنه دلخراشی را دیدم شهید علی رحیمی سرش منفجر شده بود و تمام مغز و استخوانهای سرش بر روی بیسیم و سقف سنگر پاشیده بود.
تنها کسی که در اون لحظات توانست خودش را کنترل کند شهید علی اکبر اشرفی بود از ما خواست تا با همون پتوی ارتشی که در زیر آن شهید بزرگوار بود و کلا خونی شده بود ،او را درونش بپیچیم و بیرون سنگر بگذاریم تا با ماشین او را به عقب انتقال بدهیم . همگی ناراحت از این صحنه در کناری زانو در بغل نشسته بودیم فقط شهید علی اکبر اشرفی بود که با یک ورق کاغذ در حال جمع آوری مغز و استخوان سر آن شهید بزرگوار از سقف و کف سنگر بود .
عد از تمیز کردن سنگر هر چه بالای سنگر و بیرون را گشتیم نشانه ای از انفجار خمپاره ندیدیم آخرش هم نفهمیدیم اون انفجار و آن یک دانه ترکش از کجا آمد و به سر این شهید بزرگوار اصابت کرد.
و همیشه معمایی برای ما ماند. فرماندهان به من گفتند که باید به جزیره بوارین بروم چون این شهید بزرگوار برادری در گردان داشت که او در جزیره پدافند بود، در حالی که هنوز بر اثر جراحتم در کربلای ۵ خونریزی داشتم سوار موتور شدم و به جزیره بوارین رفتم . صدای موتور که میآمد عراقیها شروع به شلیک تیربار و خمپاره میکردند به هر درد سری بود خودم را به نیروهایمان رساندم و برادر شهید را پیدا کردم و به بهانه ای او را به خرمشهر آوردم. توی راه همه اش میگفت برای برادرم اتفاقی افتاده؟ ومن برایش بهانه ای می آوردم و او را آرام میکردم تا به سنگر فرماندهی رسیدیم و ماجرا را آنجا بهش گفتیم و از او خواستیم که با پیکر برادر شهیدش به شاهرود باز گردد.
در این بین مرحوم منصور حیدریان هم به عنوان معاون گردان به ما ملحق شد واز من خواست که همراهش برای شناسایی ودیدن منطقه او را همراهی کنم و با موتور براه افتادیم دست به فرمان خوبی داشت و سرعت زیادی میرفت و من از ترس اینکه از موتور به پایین نیفتم شانه های او را محکم میگرفتم که در سر پیچی باعث شد به داخل گودالی که از انفجار گلوله کاتیوشا بوجود آمده بود بیفتیم حسابی داغون شدیم فرمان موتور هم تو شکم آن مرحوم رفته بود و کلی به من غُر زد که چرا شانه هایش را محکم گرفته بودم . ولی این باعث نشد به راه خود ادامه ندهیم و بعد از اینکه جزیره بوارین و قسمتهای دیگه منطقه را بهش نشان دادم. از او خواستم تا جایی که یک ماه پیش مجروح شدم را بریم ببینیم و او هم قبول کرد و وقتی به آن کانالهای سیمانی و نون شکل ها رسیدیم چهره شهدا که آن شب با من در آن نقطه بودند به نظرم آمد اشک در چشمانم حلقه زد و دلتنگی در دلم بوجود آمد . به محوطه ای رفتم که در آن نقطه تیر خورده بودم جالب بود و باور نکردنی هنوز جیب خشاب و بادگیرم همانجا بود فقط اسلحه کلاشم نبود یک راکت هواپیما عمل نکرده در چند متری بود بادگیرم سوراخ سوراخ شده بود وسایلم را برداشتم و به خرمشهر برگشتیم و عراق شیمیایی سنگینی در خرمشهر زد که تعدادی از بچه ها یا شهید و یا مجروح شدند و همین باعث شد که جایمان را به نیروهای دیگه بدهیم و بعداز مدتی قرنطینه به خاطر اثرات شیمیایی به خانه برگردیم.
تمام شد. قسمت سوم و آخرین خاطرات رزمنده آقای محمود نظری از عملیات کربلای 4 و 5

This comment was minimized by the moderator on the site

ادامه خاطرات جانباز و رزمنده عزیز محمود نظری (کربلای 4 و 5):
از رفتن به همان منطقه عملیاتی کربلای چهار خوشحال بودیم چون میتوانستیم انتقام دوستان شهیدمان را بگیریم و پیکرهایشان را باز گردانیم عازم خرمشهر شدیم و در زیر بمبارانهای هواپیماهای عراق به ساختمان فرمانداری آن شهر ما را انتقال دادند و در آنجا مستقر شدیم . آنجا بود که دوست و همکلاسیم شهید محمد جواد کسائیان و رضا ربیعی را دیدم از واحد تخریب یا اطلاعات مامور به گردان کربلا شده بودند. شجاعت و پاکی مخصوص خودش را داشت و معلوم بود که جزء منتخبین است با هم مدتی از خاطرات دوران مدرسه امان صحبت کردیم و خندیدیم.. چون آنها زودتر در منطقه حاضر شده بودند از وضعیت آنجا اطلاعاتی ازشان گرفتم تا با دید بهتری در عملیات شرکت کنم.
برای اولین بار بود که شاهد بودم هواپیماهای عراق در نیمه شب و در تاریکی ما را بمباران میکردند وقتی راکت به نزدیکی ساختمان فرمانداری میخورد شکاف در سقف ساختمان را مشاهده میکردیم و چون کل گردان را در همان ساختمان در یک جا کنار هم مستقر کرده بودند این خطر تهدیدمان میکرد که خدای ناکرده سقف روی گردان فرو بریزد و با دعا و مناجات ،ترس را از خود دور میکردیم برای وضو و کارهای شخصی باید از ساختمان فرمانداری بیرون بیاییم حیاط کوچکی داشت که جلوی درب ساختمان را با کیسه گونی سنگری درست کرده بودیم که ترکش به داخل حیاط نیاید ولی چندین بار به خاطر آتش شدید دشمن و خمپاره ای که به داخل حیاط فرمانداری خورد تعدادی را مجروح کرد . یادم میاد با وجود آن همه آتش بچه ها یک وان حمام از ساختمانهای بغلی آورده بودند و در داخل حیاط توی وان ، آب گرم کرده بودند و پر از حنا و بچه ها دست و پایشان را حنا کرده بودند و برای شهادت آماده می شدند.
شبی که همه منتظرش بودیم فرا رسید همه گردان دسته جمعی توجیه نقشه شدیم و قرار شد انتقام خون شهدایی که چند روز پیش پیکرهایشان در منطقه عملیاتی کربلای ۴ مانده بود را بگیریم . همدیگه رو بغل میگرفتیم و از هم حلالیت می طلبیدیم . اینبار گردان کربلا نقش خط شکن را داشت خیلی خوشحال بودم که گروهان ما جلو دار بود و در ۶۵/۱۰/۱۹ با رمز یا زهرا (س)از قسمت دیگر منطقه عملیاتی بنام پنج ضلعی وارد عمل شدیم. زمانی وارد منطقه در زیر آتش شدید دشمن شدیم از همان لحظات اول با اجساد عراقیها و پیکر شهدای خودمان مواجه شدیم . از شدت آتش دشمن در بعضی مواقع زمین گیر می شدیم منورهای هواپیما منطقه را کاملا روشن کرده بود و گلوله های رسام نشانگر حجم زیاد آتش دشمن را نشان میداد.
در یک ستون پشت سر هم قرار گرفتیم ولی من به عنوان پیک گروهان مجبور بودم در کنار فرمانده خودم شهید محمد جعفری باشم و دستورات ایشان را مرتب از سر ستون به ته ستون به فرمانده دسته ها برسانم . بادگیر آبی رنگی بر تن داشتم به علت دویدن زیاد عرق زیادی کرده بودم و مجبور شدم بادگیر را درآوردم و پشت جیب خشاب سینه ایم گذاشتم . از شدت آتش دشمن مجبور شدیم به داخل کانالهایی سیمانی که عراقیها درست کرده بودند برویم ولی در بعضی از قسمتهای کانال، اجساد عراقیها مانعی در سر راهمان بود و ما مجبور بودیم از روی اجساد تا روی کانال هم بالا بیاییم و این سرعت ما را کُند میکرد. اینقدر توی کانال ترافیک انسانی بود که حرکت خیلی کند شده بود و دائما می نشستیم و به یکباره دستور پیشروی میدادند و باید با سرعت به جلو حرکت میکردیم . در گیری به اوج خودش رسیده بود این را از حجم آتشی که به سر ما میریخت می شد فهمید. و در این وضعیت برای زودتر پیغام رساندن بر روی کانال میرفتم و به جلو و عقب ستون سر میزدم ولی با تَشَر شهید محمد جعفری به داخل کانال برمیگشتم و به من میگفت بچه گلوله میخوری...‌ همانطور که از کنار یا روی اجساد عراقی توی کانال میگذشتیم ستون به یکباره نشستند و من در جلوی در سنگر عراقیها که سقفی هم بر روی کانال داشت نشستیم ،‌
تاریک بود چون سقف باعث شده بود نور منورها به آنجا نرسد از خستگی زیاد من تکیه به نفر جلویی دادم تا هم کمی خستگی بگیرم و هم اگر ستون حرکت کرد متوجه بشوم ولی مدتی گذشت کسی بلند نشد و به نفر جلوییم میگفتم چرا حرکت نمیکنیم ولی جوابی نمیداد چشمهام کمی به تاریکی عادت کرده بود کمی نفر جلوییم رو میدیدم دقت که کردم دیدم در این مدت به جسد عراقی تکیه داده بودم و ستون حرکت کرده بود و ما جا مانده بودیم.
سریع بلند شدم و به نیروهای پشت سرم گفتم سریع بیایید تا خودمون رو به ستون برسانیم حسابی خسته شده بودیم نای حرکت نداشتیم آتش تیربارهای دشمن هر گونه تحرکی را از ما گرفته بود . وقتی از کنار سنگرهای تیربار دشمن که به تازگی سقوط کرده بود رد میشدم درون آن تا زانو پوکه تیربار وجود داشت و این نشانگر حجم آتشی بود که عراق بر سر ما میریخت . فرمانده گردان، گروهانِ ما را مامور خاموش کردن کالیبری کرد که در نوک خاکریزی بنام نون شکل مستقر بود و بچه های ما را زمین گیر کرده بود.
دسته اول با دوست بسیار خوبم جانباز هادی یونسیان از گردان جدا شده و به طرف دشمن حرکت کردند ما هنوز در کانال مورد اصابت گلوله های مستقیم قرار میگرفتیم مثل اینکه بچه های ما موفق به خاموش کردن کالیبر دشمن نشده بودند چون دستور رسید دسته بعدی حرکت کند شهید محمد جعفری صدا زد محمود بدو دسته را شما ببر و من سریع به جلوی ستون رفتم و از کانال خارج شدم و رو به جلو با نیروهها شروع به حرکت کردیم.
انواع منورها آنقدر محوطه عملیاتی را روشن کرده بود که به هیچ وجه نمی شد خودمان را از دید دشمن پنهان کنیم . هر لحظه منتظر اصابت تیر یا ترکشی به خودمان بودیم مقداری که جلوتر رفتیم احساس کردم که بین بچه ها فاصله ای افتاده و ایستادم تا نگذارم انسجام آنها از دست برود، همانطور که ایستاده بودم و میگفتم بدوید، سریعتر ...یکدفعه شهید محمد کاظم عرب بهم رسید و گفت برو خودت جلو تا ما پشت سرت بیاییم
همیشه این شهید بزرگوار شوخیهایش را با چهره جدی انجام میداد حتی در لحظات اندکی که به شهادتش مانده بود شوخی میکرد ..من خنده ای کردم و خودم را به جلوی دسته رساندم. به جمشید خدابخشی که با دسته جلویی آمده بود همراه با بی سیم چی اش شهید محمود تیموری در حال گزارش به فرمانده گردان بودند . جمشید تیر بار روی خاکریز نون شکل را که در حال تیراندازی بسمت ما بود را نشان داد و گفت باید آن تیر بار را خاموش کنیم..
در تکمیل خاطراتم از عملیات کربلای ۴ و ۵ دوست بسیار خوبم جمشید خدابخشی خاطراتی از آن عملیات ارسال کردند که عینش را به اشتراک گذاشتم
سلام گذری به شب عملیات کربلای5:
گردان کربلا، باسه گروهان کامل وارد کانال جاده بووارین شد ماموریت داشت ادامه عملیات را از رزمندگان،یعنی نیروهای مشهد تحویل بگیرد.به محل درگیری رسیده که باتوجه به حجم سنگین اتش دشمن بخصوص سمت چپ جاده،نیروهای مشهدنتونسته بودندبه اهداف كلي خودبرسنددر ساعت حدود12شب بود.من(جمشیدخدابخشی) که مسولیت جانشین گردان رابرعهده داشتم به فرمانده گردان گفتم باتعدادی نیرو،سمت راست جاده که به خط وتاکتیک اسراییلی یعنی نون شکل اسراییلی معروف بودرامن برنامه ریزی، حمله وتصرف نمایم.فرمانده گردان موافقت کردکه بنده بادودسته ازگروهان ابوالفضل به فرمانده ای شهید محمودحاج قاسمی وشهید سیدمجتبی حسینی وجانشین گروهان هادی یونسیان به سمت راست جاده که (پت ویابازوی) متصل به جاده حرکت کرده ومستقرشدیم جلوی ماخط دشمن یعنی نون شکل عراقی ها قرارومستقر بودند.خط،داخل نون شکل سکوت مطلق ودشمن کوچکترین حرکت مارازیرنظرداشتوضعیت داخل نون شکل حدود50منراول بازوحدود50متربعدمیدان مین همراه باسیم خاردار،که جاده ای ازوسط نون شکل می گذشت فرمانده دسته اول شهید حاج قاسمی راخواستم گفتم باتوکل به خدا ونام حضرت زهرا بادسته حرکت می کنی،محمودجان بدان که ازاین بازوخارج بشی اتش سنگین دشمن بخصوص رگبارتیربارها شروع می شه خودت را به انتها برسان فرمانده هادی یونسیان به من گفت که منم همراش می رم گفتم بروکمک کن دسته ازمحل استقرارماخارج شدهمانطورکه پیش بینی می شددریک لحظه حجم سنگین اتش دشمن برروی نیروها شروع به کارکرد ازطرفی اتش سنگین وازطرف دیگرزمین مسلح به مین وسیم خاردارمانع پیشروی شده بود.متوجه شدم نیروه هابا تلفات زیادزمین گیرشده بودند،فرمانده دسته دوم شهیدسیدمجتبی بانصف دسته کمکی فرستادم متاسفانه این تعدادهم باتلفات بالا زمین گیرشد،چندمرحله روی بی سیم گفتم که کارسخت شده ،درنهایت خودم بارزمنده شیخ علی اکبرحرکت کرده،واردنون شکل شده، تعدادشهداوتلفات بالا،درانتهای نون شکل یک تیربارپایان جاده سنگین اتش می ریخت وچند نفرعراقی باحمایت تیراندازی می کردند،فریادمی زدم خط شکسته ودویدم سمت تیرباروسط،(هادی رودیدم که کنارجاده زخمی وحتی سعی داشته خودش رابه تیربارعراقی برساندکه درسیم خاردارهاگیرکرده بود)من،شیخ علی اکبر،رزمنده علی نظریان،صادقیان شهیدجوادکساییان تیربارچی عراقی ها به هلاکت وخط به تصرف ولی تثبیت نشده(وقتی واردمیدان مین شدم بی سیم چی جامانده بود)به شیخ علی اکبرگفتم بروبه حسین قنبربگو خط شکسته وسریعانیروی کمکی بفرسته،دراین زمان بخاطراینکه موقعیت ماهم امنیت نداشت به رزمنده صادقی ونظریان گفتم که همرمان باداخل سنگرها نارنجک پرتاب کنیم نارنجک راکشیده وازداخل پنجره سنگر به داخل انداخته که قبلاازانفجاریک تیربارضذهوایی عراقی از روی دپو شروع به تیراندازی که دربک لحظه تیری به کتف سمت چپ بدنم خورد،درنهایت نمی دونم چقدرطول کشیدکه شهیدمحمدجعفری باتعدادی نیرواومدومن به اوگفتم جایی نرو تعدادنیروهای عراقی زیادهستند ونیرویی که ازماهستندکم،ولی راه خودراگرفت ودرتاریکی به سمت راست (ورودي مقرعراقي ها)رفت درهمان وضعیت کمی به عقب امده حسین قنبررودیدم توضیح دادم که به میرهاشم وسیدمحمودگفت سریعا بروید کمک شهیدمحمد.به علت مجروحیتی که داشتم ادامه کار.......انتقال به ببمارستان صحرایی وعمل واعزام به ببمارستان شهیدبقایی اهوازوبعداعزام به بیمارستان رازی شیرازو.... ارادتمند جمشيد
ادامه دارد ...

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

سلام به تمام اعضاء خوب گروه آلبوم عکس دفاع مقدس
خاطرات عملیات کربلای ۴و۵
راوی این روایت از جنگ – جانباز و رزمنده عزیز محمود نظری هستند
بعد از گذشت ۳۴ سال از آن عملیات سعی کردم تا جایی ذهنم یاری میکند مشاهدات خود را با عکس و اسناد و نام بردن شهدای زنده ای که خدا رو شکر در قید حیات هستند مهر تاییدی بر واقعی بودن‌خاطرات خود بزنم تا نسل امروز و نسلهای بعدی مسیر ثبت و ضبط و انتشار صحیح خاطرات را دنبال کنند و همانطور دست بدست به نسلهای خیلی دورتر برسد تا همیشه شاهد زنده ماندن یاد و خاطره شهدا و رشادتهای فرزندان این مرز و بوم باشیم.
طبق معمول خسته از عملیات و اعزامهای قبلی بر خودمان وظیفه دانستیم که باز هم برای اعزام به جبهه ثبت نام کنیم و این مُیَسَر نبود جزء لطف شهدایی که مدتها در کنار آنها بودم و چیزهای زیادی از آن آسمانیها آموختم. وقتی سوار بر اتوبوسها شدیم و دوباره چهره همرزمانم رو میدیدم نگران برگشتمان ، بدون تعدادی از آن عزیزان بودم. سخت بود در هر اعزام با عزیزانی که منتخب الله بودند بریم و بدون آنها برگردیم.
اینبار هم بعد از رسیدن به اهواز ما را به پادگان پنج طبقه و مدتی بعد در نزدیکی شهر دزفول مقری که نامش قائمیه بود منتقل کردند و آنجا بود که ما را سازماندهی کردند و من توفیق پیدا کردم که بعنوان پیک شهید محمد جعفری انتخاب شدم و در این چادرِ کادر گروهان مستقر شدیم
ناگفته نماند بجز گردان کربلا گردانهای دیگر بنام سیدالشهدا و ذوالفقار در نزدیکی ما مستقر شدند..
یعنی برای اولین بار بود که از شاهرود سه گردان کامل به جبهه و همزمان اعزام میشد..
دوران خوب و پر معنویتی را در آن مکان میگذراندیم آموزشهای نظامی دوندگیهای کیلومتری با تجهیزات و راهپیمایهای طولانی ما را برای عملیات بزرگ آماده میکردند در یکی از خشمهای شبانه بود که بر اثر انفجارات و تیراندازی بچه ها با عجله بیرون از چادر دویدند و باعث شد اسلحه یکی از دوستان به سر من بخورد و خون زیادی از سرم بیاد در آن تاریکی و شلوغی کسی را پیدا نمیکردم که به من کمک کند تا دوست و همرزم بسیار خوبم حاج رضای واحدی بالاخره به کمکم آمد و در حالی که یک چفیه روی سرم گذاشته بودم من را با موتور به درمانگاه رساند و سرم را آنجا بخیه زدند و مدتی از صبحگاه راحت بودم و در چادر استراحت میکردم.
بعداز ظهر که می شد طبق روال همیشه بچه های خوب تبلیغات بلندگو را روشن میکردند و نوحه ای میگذاشتند و تک تک بچه ها از چادرها بیرون می آمدند و در محوطه گردان شروع به سینه زنی به سبک سنتی خودشان میکردند .
حال و هوای خوبی داشتیم به تنها چیزی فکر میکردیم شب عملیات بود و چه کسانی از میان ما گلچین میشوند و پرواز میکنند به همین دلیل صمیمیت باور نکردنی در بین رزمندگان وجود داشت . در چادر بزرگی که به کمک بچه ها در وسط محوطه گردان برپا کرده بودیم به مناجات مشغول می شدند و در تیمهای کوچک کلاسهایی خودجوش برگزار میکردیم از حفظ قرآن گرفته تا تفسیر آن و کلاسهای احادیث و سینه زنی های معروف گردان های شاهرودی
گهگاهی بارانهای شدیدی در آنجا می بارید و ما مجبور می شدیم پلاستیک به روی چادرها بکشیم ،یک روز صبح که برای خواندن نماز وارد چادر نمازخانه شدم باران شدیدی باریده بود و آب زیادی روی چادر جمع شده بود و قرار شد که بعد از نماز که هوا روشن شد پتوهای داخل آنجا را جمع کنیم و آب را تخلیه کنیم ولی در رکعت دوم نماز صبح در دعای دست در حال خواندن رَبَنا آتِنا...بودیم که ناگهان سنگینی آب باعث پاره شدن پلاستیک وچادر شد و حجم زیادی از آب بر روی سر ما ریخت نفسهایمان بند آمده بود ولی با همان حالت خیس نماز را بپایان رساندیم و سوژه خنده برای دوستانی که دور از این اتفاق بودند، شده بودیم و هر وقت چشمشان به ما می افتاد میخندیدند .
اولین باری بود که سه گردان از شاهرود آن هم در یک مقر کنار هم برای یک عملیات بزرگ آماده میشدند.
برادر کوچکترم رامین در گردان سیدالشهدا بود و گهگاهی رفت و آمدهایی برای دیدن برادر یا دوستانمان در گردانهای دیگر انجام می دادیم. که گاهی از طرف فرمانده هامون منع میشدیم و مجبور بودیم اوقاتی را پنهانی این دید و بازدیدها را انجام بدهیم. یک روز با تعدادی از بچه ها پیاده طرف گردان سیدالشهدا در حال رفتن بودیم که از دور موتوری را دیدیم دقت که کردیم شهید حاج عبدالله عرب نجفی بود با تمام مهربانی که داشت ولی در گردان و موقع کار جذبه خاصی داشت و سریع در پشت تپه ای پنهان شدیم تا او رفت . یک روز برادر بزرگترم فرهاد که با یگانهای دیگر به منطقه آمده بود برای دیدن من و رامین به مقر قائمیه آمد.
من و برادرم فرهاد بارها این صحنه رو تجربه کرده بودیم ولی حضور برادر کوچکم رامین دراین دوره باعث شد برای اولین بار سه برادر در یک منطقه در کنار هم در جبهه حضور داشته باشیم برادرم فرهاد با چشمانی نگران تجربیاتش در عملیاتهای مختلف را در اختیار ما گذاشت خوب حق داشت برادر بزرگتر بود و نگران برادران کوچکترش بود . با هم وداع کردیم و از هم دیگه خواستیم هر کدام توفیق شهادت پیدا کردیم برادرهای دیگر هم شفاعت کند.
روزی از اخبار شنیدیم به فرمان امام راحل سپاهی صدهزار نفره از همه کشور در استادیوم آزادی جمع شدند و برای اعزام به جبهه جنوب آمادگی خودشان را به رخ دشمن کشیدند . لرزه ای بر تن دشمن افتاده بود و همین باعث شده بود عراق هواپیماهای خودش را بر فراز آسمانهای ما بفرستد و ضمن بمباران مقرها و شهرها شناسایهایی از تحرکات نیروهای ما بعمل بیاورند. شور و غوغایی در گردانها بوجود آمده بود بوی عملیات می آمد و بچه ها آماده جانثاری ... ولی یکدفعه خبر آوردند که گردان ما برای پدافندی باید به جاده خندق اعزام شود اولش خیلی ناراحت شدیم میترسیدیم که ما در جاده خندق باشیم و عملیات بدون ما انجام شود.
به جاده خندق رفتیم آنجا مانند خانه ما بود چون بارها ما در اعزامهای قبل در آن منطقه مستقر بودیم و مثل کف دست از آنجا شناخت داشتیم دوران خوب و با تجربه ای را همراه شهیدان عزیزی چون محمد جعفری سید محمود اردکانی و مسعود شهری و سید مجتبی حسینی و شهید حاج محمود قاسمی و دیگر شهیدان بزرگوار گذراندیم.
بالاخره ماموریت گردان ما در آن خط مقدم جاده خندق بپایان رسید و ما را به مقر قائمیه برگرداندند تا تجدید قوایی کنیم و بعد از مدتی استراحت برای عملیات بزرگی که در پیش بود آماده بشویم....
بالاخره آن روز که همه منتظرش بودیم فرا رسید و خبر دادند که تجهیزات مان را جمع کنیم و به سمت منطقه عملیاتی براه بیفتیم. با تجهیزات کامل عده ای را سوار کمپرسی و تعدادی را سوار بر ماشینهای خاور کردند من هم با جانباز عزیز هادی یونسیان جلوی ماشین خاور نشستیم و تعدادی از نیروهای گروهانمان در پشت خاور....
همه ماشینها چراغ خاموش به سمت خرمشهر براه افتادیم دشمن نباید متوجه میشد . بیشتر نیروها مانند عملیاتهای قبلی باز بر اثر خوردن غذای مانده مصموم شده بودند و اوضاع من از همه شان بدتر بود به گونه ای که دائم از ماشین پایین میپریدم و بعد از اتمام کار دوباره در تاریکی آن شب با زحمت ماشین را پیدا میکردم و تا سوار میشدم دوباره دل درد به سراغم میامد و مجبور می شدم ماشین در حال حرکت دائم به بیرون بپرم .
بعد از چند بار و ترس از گم کردن نیروها، من را واداشت که بر روی همان ماشین یک پا در روی رکاب و یک پا روی نردبان خاور و دستم بر دستگیره درب ماشین کار خودم را انجام بدهم و هر بار حاج هادی یونسیان بدون اینکه راننده بفهمد از صندلی ماشین تکه ابری می کند و به من میداد تا خودم را تمیز کنم شرایط بسیار زجر آوری را در آن مسیر گذراندم و از طرفی اگر راننده صندلی پاره و بی ابر ماشینش را میدید حتما من و حاج هادی را با لگد به پایین مینداخت بالاخره به شهرکی نزدیک آبادان رسیدیم و در اطاقهای آن مستقر شدیم و مدتی بعد کادر گردان ما را برای توجیح نقشه عملیاتی جمع کردند .
شلمچه و جزایری که در آن بود هدف رزمندگان ما گردید گردان سیدالشهدا و موسی ابن جعفر را خط شکن و گردان ما را بعنوان پشتیبان آنها سازماندهی کردند. صبح قبل از عملیات ما را حرکت دادند از روی پل موقت که روی رودی نصب کرده بودند برادرم رامین را دیدم دوربین عکاسی که به فانوقسه دور کمرم بسته بودم در آوردم و در همان حالت راه رفتن عکسی به یادگار گرفتم شاید این آخرین دیدار ما بود. نزدیک جاده ۶ که محور عملیاتی بچه های ما در شلمچه بود انتقال دادند. در میان خاکریز دو جداره ای در سنگرها تقسیم شدیم تا غروب فرا برسه و شاهد پر کشیدن تعدادی از دوستانمان باشیم.
شب فرا رسید هر کسی با حال عجیبی که داشت نمازشان را خواندند و برای شهادت خود را به معبود خود سپردند بوی خوش عطر که طبق عادت بعضی از همرزمان در هنگام حمله به همه عطر میزدند، فرا گرفته بود. گردان سیدالشهدا حرکت کرد و مدتی بعد گردان کربلا هم براه افتاد در نزدیکی گردان خط شکن مقداری عقب تر، در کانالی ما را مستقر کردند هوا خیلی سرد بود تا زمانی راه میرفتیم سرمای زیادی احساس نمیکردیم ولی مدتی که از نشستن ما در کانال گذشت سرما در استخوانمان نفوذ کرد.
در کانال همدیگر را بغل میگرفتیم و چند نفره به هم میچسبیدیم تا سرما زیاد بر ما نفوذ نکند قرار نبود ما در کانال یکی دوساعت بیشتر بمانیم زیرا بعد از شکستن خط توسط گردان سید الشهدا ما باید وارد عمل میشدیم و ادامه عملیات به طرف اهداف تعیین شده با سرعت میرفتیم ولی اینگونه نشد . از صدا و آتش تیربارها متوجه شدیم که بچه های ما به خط زده اند همه برایشان دعا میکردیم هر لحظه آماده که به ما فرمان حرکت بدهند ولی این انتظار پایانی نداشت یک جا نشستن تو کانال خیس و مرطوب بدن ما را سِر کرده بود ناچارا به روی کانال رفتم منورها در آسمان روشنی مانند روز بوجود آورده بود خمپاره به اطراف ما اثابت میکرد دوربینم را در آوردم و از آتش منورها و خمپاره ها و تیربارهای عراق عکس میگرفتم که فرماندهان با تشر من را به داخل کانال آوردند .
نگرانی ما چند برابر شد ساعتها گذشت ولی خبری از فرمان حمله نشد تیر اندازیها همانطور ادامه داشت تا هوا رو به روشنی میرفت نماز را با تیمم و با تجهیزات با همان وضع در کانال خواندیم هوا کمی روشن شد که فرمان عقب نشینی به ما دادند همه از کانال بیرون آمدیم و در زیر آتش دشمن رو به عقب حرکت کردیم گردان نظم خودش را از دست داده بود و هر کس برای خودش رو به عقب می دویدند. ولی من نگران برادرم رامین بودم حالا متوجه شده بودم که در عملیات شکست خوردیم من برعکس بقیه و بدون اجازه به طرف خط براه افتادم تعدادی که سطحی مجروح شده بودند و رو به عقب می آمدند را دیدم از برادرم سوال کردم ولی از او اطلاعی نداشتند خیلی نگران بودم همانطور رو به جلو میرفتم و انفجارات و گلوله ها همانطور بیشتر می شد بجایی رسیدم که دیگه کسی را ندیدم و هر لحظه احتمال اسارت خود را میدادم ناچارا با ناراحتی رو به عقب برگشتم و به هر دردسری بود خودم را به همان خاکریزهای دوجداره به گردان رساندم ..
و مدتی بعد خبر شهادت بهترین مردان خدا و دوستان خوبمان به ما رسید . عملیات کربلای ۴ لو رفته بود و بچه های ما در روی جاده ۶ در میان سیم خاردارها و خورشیدیها و تیر بار دشمن گیر کرده بودند و بشهادت رسیده بودند اشک در چشمانمان حلقه زد با روحیه ای نه چندان خوب داخل سنگرها مستقر شدیم در این بین خبر آمد که برادرم رامین زنده است و به عقب بر گشتند.
هواپیماهای دشمن با تعداد زیاد بر سر ما بمب میریختند مدتی زیر بمباران هواپیماها ماندیم تا خبر رسید که عراق از بمبهای شیمیایی استفاده کرده و به همین علت بعداز ظهر آنروز سریع ما را به عقب انتقال دادند و به مقر قائمیه برگشتیم ولی اون شور و هیجان دیگر در بین بچه ها نبود چون تعدای از عزیزان بشهادت رسیده بودند و پیکرشان هم به روی جاده جا مانده بودند. دلمان گرفته از پر کشیدن دوستانی که تا چند روز پیش با ما سینه میزدند ولی الان جایشان بین ما خیلی خالی بود.
چند روزی در فراغ دوستان شهیدمان اشک میریختیم گردان کربلا و گردان ذوالفقار با سینه زنی به حسینیه گردان سیدالشهدا میرفتیم و با دیدن آنها شور و غوغای بوجود می آمد به سر و سینه خود میزدیم و سعید حدادیان و حاج رضا واحدی با صدای گرمشان شور و هیجان را چند برابر میکردند .
فاصله بین عملیات کربلای ۴ تا کربلای ۵ را به همین منوال گذراندیم ناگفته نماند امادگی جسمانیم را با دویدن و راهپیمایها تقویت میکردیم تا به گردان ما خبر دادند که در عملیاتی که در پیش داریم خط شکن هستیم و باید به همان منطقه عملیاتی که شهدایی داده بودیم برویم......
ادامه دارد

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

شهدای عزیز شاهرود در عملیات های کربلای ۴ و ۵ که در سال ۱۳۶۵:
۲۶ شهید عملیات کربلای ۴ :
۱_حجت برزگر
۲_حبیب الله بداغی
۳_غلامرضا باباحاجیان
۴_مجید امینیان
۵_حسین ابراهیمی
۶_محمد حسن خلیلی
۷_محمد مهدی حلوانی
۸_محمد رضا حلاجان
۹_محمود بیاریان
۱۰_محمدعلی شهسواری
۱۱_محسن سلیمانی
۱۲_موسی الرضا سعدی
۱۳_یدالله رعیتی
۱۴_محمدخواجه
۱۵_ولی عِوضی
۱۶_محمد ابراهیم علی بیگی
۱۷_محمود عرب عامری
۱۸_رحمت الله عرب
۱۹_محمد علی عامریان
۲۰_محمدحسن نادعلی
۲۱_سیدحسین موسوی
۲۲_محمود مقصودی
۲۳-محمدحسین کریمی
۲۴_محمدحسین کاظمی
۲۵_رضا نوروز مجنی
۲۶_حسین وکیلی

۶۰ شهید شاهرود مربوط به عملیات کربلای ۵

۱_شهیدان محمد علی جعفری
۲_رضا علی یونس آبادی
۳_نوروز علی وفایی
۴_گل محمدنوری
۵_علیرضا نوروزی
۶_محمد نادعلی
۷_حسینعلی نادری
۸_حسن مهدوی
۹_احمد ملک
۱۰_اسماعیل ملا حسنی
۱۱_محمود محمدی
۱۲_غلامعلی محمدی
۱۳_حسن محمدی
۱۴_حسینعلی محمدعلیئی
۱۵_محسن متولی
۱۶_رضاکلاته ای
۱۷_محمد جوادکسائیان
۱۸_مهدی کریمی شهر بابکی
۱۹_نورالله قهاری
۲۰_حسن قرائی
۲۱_حسین غنیمت پور
۲۲_رجبعلی علیمردانی
۲۳_حسین علیمحمدی
۲۴_ابراهیم عرب عامری
۲۵_ابراهیم عرب جودانه
۲۶_مجید عرب
۲۷_محمد کاظم عرب
۲۸_محمدحسین عجم
۲۹_یدالله عجم
۳۰_علی عباسی
۳۱_حسن عامری
۳۲_محمد علی عابدی
۳۳_محمد مهدی طالع زاده
۳۴_مسعود شهری
۳۵_ابراهیم شجاعی
۳۶_علی رضا شاهینی
۳۷_سید محمود اردکانی
۳۸_عبدالحسین سربرزگر
۳۹_قدیرزارع مجنی
۴۰_علی اکبر رضوانی
۴۱_یونس دنکوب
۴۲_رحمت الله دست افکن
۴۳_علی اکبر خواجه شاهکویی
۴۴_علی اصغر حیدری
۴۵_سید کریم حسینیان
۴۶_سید موسی حسینی
۴۷_سید مجتبی حسینی
۴۸_نورالله حدیدی
۴۹_محمود حاج قاسمی
۵۰_محمدرضاجبله
۵۱_محمودتیموری
۵۲_علی اصغرترابی
۵۳_بشیر باقری
۵۴_حمیداکبری
۵۵_سلمان عما بصیر
۵۶_ابراهیم ابوترابی
۵۷_علی اکبر آهنی
۵۸_تقی نیکویی
۵۹_سید علی حسینی
۶۰_محمد شاهینی

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

شهدای عزیز کربلای ۴ و ۵ که در سال ۱۳۶۵ از میان ما رفتند.
۲۶ شهید عملیات کربلای ۴

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

خاطره ایی از عملیات کربلای 4 که توسط یکی از رزمندگان استان سمنان از آن شب گفته است :
شب کربلای ۴ سه تا گردان غواصی از خراسان بودن اسامی گردان هااحتمالا همش پسوند الله داشت داشتن تجهیز میشدن یادمه بهشون کلاش هایی داده بودن همه نو و اکبند بود و میگفتن کلاش ضد ابه فکر کنم تو پنج طبقه ها بودیم حرکت کردیم اونها جلوتر بودن همه تو باتلاق خین یا کانال ماهی گیر افتادن صبح از اون سه تا گردان غواص خیلی کم برگشتن شاید ۱۰۰ نفر محل عمل اونها رو دقیقا بخاطر ندارم اما هنوز لهجه های شیرین سبزواری و نیشابوری اونها زمانیکه مهمات میگرفتن دقیقا تو ذهنم هست این فیلم منه یاد اون عزیزان انداخت..خدا لعنت کند این خائنین را...مدبرهای بی تقوی و دین را ...برای هرچی جواب داشته باشی یقینا برای همین چند تا شهید که زنده به گور شدن پاسخی نداری ای روحانی نما.....

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

عملیات کربلای پنج
رمز عملیات : یا زهرا(س)
هدف عملیات: آزاد سازی شلمچه،جزیره بوارین، جزیره ام الطویل، جزیره فیاض، دریاچه بوبیان و کانال ماهیگیری
منطقه عملیاتی: شلمچه و شرق بصره
تاریخ عملیات: 65/10/19
مدت عملیات:45 روز
وسعت منطقه عملیاتی: 150 کیلومتر مربع
نتایج عملیات:
-12کیلومتر پیشروی به طرف بصره و آزاد کردن 150 کیلومتر مربع
-14کیلومتر از جاده آسفالته شلمچه-بصره آزاد گردید.
- پاسگاههای بوبیان، شلمچه، کوت سواری و خین آزاد گردید.
- جزایر بوارین ، فیاض و ام الطویل آزاد گردید.
- آزاد سازی روستاهای خرنوبیه، سعیدیه، حنین، سلیمانیه، هسجان، جاسم، عطبه و شهرک دوعیجی، عبور از کانال ماهیگیری ، نهر جاسم و نهر دوعیجی
- استقرار در 10 کیلومتری بصره
- تصرف دریاچه بوبیان و بخشی از کانال ماهیگیری
-انهدام بسیاری از تجهیزات و یگانهای دشمن
در این عملیات 81تیپ و گردان مستقل دشمن منهدم و 34 تیپ و گردان مستقل نیز آسیب کلی دید.
تعداد کشته و زخمیهای دشمن: حدود 40000نفر
تعداد اسراء: 2700 نفر
به غنیمت گرفته شدن صدها دستگاه تانک و نفربر و انواع خودرو و توپ صحرایی و ضد هوایی و هزاران قبضه انواع سلاح های سبک و سنگین
نیروی عمل کننده : نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
گرامی می داریم یاد و نام دلاورمردان و شهدای گرانقدر این حماسه ماندگار دوران دفاع مقدس

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

کلماتی با یک دنیا احساس مسئولیت، در مورد جان مردم، از شهید غلامحسین افشردی : «اوایل جنگ بچه‌های تبریز در دهلاویه ۷۰ تا شهید دادند. خدا شاهده که همه تنشون می‌لرزید. حالا هزار تا، دو هزار تا، سه هزار تا، اصلاً انگار نه انگار. اگر فردا بهمون بگن ۱۰۰ هزار تا، انگار یک با هزار فرقی ندارد. … من برای این، جوابی در روز قیامت ندارم. اگر برادر‌ها جواب دارند، خوش به حالشون. من جواب ندارم بدهم.»

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

شیرین‌ترین پیروزی صدام در جنگ با ایران
بخش اول
سال 61 که بهارش با آزادی خرمشهر همراه بود برای ایرانی‌ها بسیار شیرین آغاز شد. ایران برای تنبیه متجاوز، جنگ را ادامه داد اما به ناگاه پیروزی را با شکست‌های تلخی عوض کرد و در زمستان این سال با عملیات عجیب، لورفته و شکست‌خورده‌ی والفجر(که پس از شکست، والفجر مقدماتی نام گرفت) سالِ تلخ صدام را شیرین کرد. صدام از این پیروزی به عنوان بزرگ‌ترین، شیرین‌ترین و بهترین پیروزی‌ عمرش یاد کرد. (جنگ ایران و عراق، موضوعات و مسایل، ص191)
پیش از عملیات نشانه‌های فراوانی از لو رفتن آن وجود داشت و به‌صورت عجیب و باورنکردنی افراد بسیاری از جزییات عملیات و منطقه‌ی عملیاتی باخبر بودند. در کتاب‌های خاطرات نمونه‌های فراوانی از این موضوع وجود دارد.
همچنین گزارش‌هایی از گسترش خرافات میان نیروهای ایرانی دیده می‌شد. افرادی مدعی دیدن امام زمان بودند و از قول امام زمان خبرهایی می‌دادند. مهدی‌قلی رضایی از نیروهای اطلاعات عملیات می‌گوید وقتی یکی از مدعیان گفته بود امام زمان گفته است من در داخل کانال در پشت بشکه‌های فوگاز مخفی شده‌ام و ... ؛ «برق از سرم پرید! بچه‌ها چه اطلاعاتی داشتند! ما تا آن روز بین نیروهای گردان حرفی از کانال و بشکه‌های فوگاز نزده بودیم. پخش شدن این اطلاعات، قبل از توجیه شب حمله، موجب لو رفتن عملیات می‌شد؛ اما کار به جایی رسیده بود که از زبان هرکس می‌توانستیم اطلاعات جامعی بگیریم.» او می‌گوید روحانی پیشنماز برای رزمنده‌ها چنان از جزییات عملیات می‌گفت که «از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورم. صحبت‌هایش به یک جلسه‌ی توجیهی بیشتر شبیه بود تا به سخنرانی بین‌الصلاتین.»(لشکر خوبان، ص86)
ظهیرنژاد فرمانده قبلی نیروی زمینی حالا رئیس ستاد مشترک ارتش شده بود و صیاد شیرازی جایگزین او در فرماندهی نیروی زمینی، اما با وجود اهمیت ستاد مشترک، به دلایلی در جریان امور قرار نمی‌گرفت. سرهنگ یعقوب حسینی از محققان مطرح ارتش در کتاب «والفجر مقدماتی» نوشته که قاطعیت در تصمیم برای اجرای این عملیات به قدری بود که لزومی برای مخفی نگه‌داشتن آن «در محافل داخلی و بین‌المللی به‌هیچ‌وجه احساس نمی‌شد و تمام محافل داخلی و خارجی از حمله‌ی وسیع قریب‌الوقوع نیروهای ایران در صحنه‌ی عملیات خوزستان و شرق عماره آگاه بودند.» او نامه‌ای بسیار جالب از ظهیرنژاد خطاب به نیروی زمینی ارتش در چند هفته مانده به اجرای عملیات منتشر کرده: «اکنون که خبر حمله‌ی بزرگ، خانه به خانه، مغازه به مغازه در همه‌جا و همه‌ی محافل گفته می‌شود... خواهشمند است دستور فرمایید یک نسخه از طرح عملیات این حمله را ... هر چه سریع‌تر به ستاد مشترک ارسال دارند که مورد بررسی و اظهارنظر قرار گیرد.»(عملیات والفجر مقدماتی، ص65)
صدام و وزارت دفاع عراق نیز چند باری آشکارا از حمله‌ی بعدی ایران در این منطقه خبر داده بودند. ششم بهمن کمتر از دو هفته مانده به آغاز عملیات که نیروهای پرشمار ایران در منطقه بودند، صدام گفت اطلاعات به آن‌ها نشان می‌دهد که ایرانی‌ها قصد حمله در این منطقه را دارند و افراد زیادی را به منطقه آورده و مراکز فرماندهی تشکیل داده‌اند.(روزشمار جنگ، ج۲۳، ص462 تا 463) و شگفت آن‌که به روایت سردار علایی پیش از این عملیات تعدادی از افراد اطلاعات عملیات اسیر شدند و چند سرباز که با سازمان منافقین مرتبط بودند به عراق پناهنده شدند. (تاریخ تحلیلی جنگ ایران و عراق، ج1، ص595)
برخی فرماندهان با توجه به اسارت نیروهای اطلاعات عملیات و شواهد دیگر می‌گفتند: «دشمن دقیقا می‌داند از کجا حمله خواهیم کرد.»(عملیات والفجر مقدماتی، ص62)
اما برخی نیز این نشانه‌ها را چندان جدی نمی‌گرفتند.
با وجود شواهد زیاد از لو رفتن عملیات، شمخانی از فرماندهان ارشد سپاه، در نزدیکی عملیات در جمع فرماندهان می‌گفت که در آستانه‌ی تشکیل اجلاس غیرمتعهدها هستیم «و گویا قرار است جنگ ایران و عراق در آن مطرح شود. اگر ما پیروزی جدیدی به‌دست نیاوریم، در این مذاکرات قدرت مانور سیاسی قوی نخواهیم داشت.» از ضرورت پیروزی برای قطع پشتیبانی از صدام گفت و این‌که «برای رسیدن به این هدف حساس نباید مسایل کوچک مانند به اسارت رفتن پنج نفر سبب ایجاد شک و تردید در ما باشد و بگوییم همه‌ی عملیات به‌وسیله‌ی دشمن کشف شده است. این خود به نفع دستگاه‌های تبلیغاتی دشمن است.»(عملیات والفجر مقدماتی، ص58 تا 59)
مهدی کیانی از فرماندهان سپاه می‌گوید: «یادم است كه در والفجر مقدماتى، آیت‌‌اللّه خامنه‌‏اى آن موقع رییس‌‏‌جمهور بود و قرار بود برود كنفرانس غیرمتعهدها. آقاى شمخانى در جلسه‌‏اى به ما فرماندهان گفت باید عملیاتى شود تا دست ایشان در كنفرانس پر باشد. به‌‌راستى چرا مسائل جنگ را به مسائل سیاسى آلوده كردند؟ آیا این همه امكانات نیرویى و مادى باید خرج یك ژست سیاسى ما شود؟ به هرحال ما بعد از خرمشهر، هزینه‌‌ی سنگینى براى والفجر مقدماتى و رمضان دادیم كه تا به امروز هنوز در حال پس دادن هزینه‌‌اش هستیم.»(یک شهر، یک جهان‌آرا، ص‌۷۰)
اختلاف ارتش و سپاه هم برای اجرای این عملیات در اوج بود. فرماندهان ارتش معتقد بودند عملیات باید در منطقه‌ی شمالی فکه طراحی شود و به دلایل فراوان نظامی عملیات موفق نخواهد بود. صیاد شیرازی به تهران رفت اما نتیجه‌ای درباره‌ی تغییر عملیات به‌دست نیاورد. رئیس‌جمهور خامنه‌ای که رئیس شورای عالی دفاع بود به او گفته بود تا اجلاس غیرمتعهدها «حدود یک ماه وقت داریم» و «باید مشتمان در کنفرانس پر باشد.» (بازخوانی جنگ تحمیلی، ص108)
عملیات 17 بهمن آغاز و به‌سرعت به یکی از تلخ‌ترین شکست‌های ایران در جنگ تبدیل شد و رزمندگان بسیاری مظلومانه شهید شدند. ابراهیم همت از فرماندهان عملیات روایت کرده که چگونه عراقی‌ها رزمنده‌های ایرانی را قتل‌عام کردند و بالاسر بچه‌های زخمی می‌آمدند و با تیر خلاص می‌زدنشان.(به روایت همت، ص573)
بعثی‌ها جشن گرفتند. امیر عبدالحسين مفید که از تلویزیون عراق مراسم جشن را در شامگاه اولین روز عملیات دیده بود می‌نویسد جشن «به مناسبت شکست ایران در عملیات عماره با حضور مدعوین و خانواده‌ها برپا بود که در آن سرود مهیج «عماره عماره» خوانده شد. معنی این کار این است که آن‌ها آن‌قدر به خودشان اطمینان داشتند که برای این جشن، شعر و آهنگ و مجریان و تمرینات و بالاخره دعوت مردم به سالن و اجرای نمایش پیش‌بینی کرده بودند.» (بازخوانی جنگ تحمیلی، ص106)
حجم خبرها از لو رفته بودن عملیات به‌قدری زیاد بود که امام نیز در جریان قرار گرفته بود. پس از این عملیات ابراهیم همت از فرماندهان ارشد سپاه جمله‌هایی از امام برای رزمنده‌ها می‌خواند که می‌گفت عین جملات امام است: «کوچک‌ترین کوتاهی در مراعات اصول امنیتی، گناه بزرگ شناخته می‌شود و شرکت در ریختن خون شهدا است... به این وضع نباشد که می‌گفتند در جریان ناکامی عملیات والفجر مقدماتی، علت اصلی آن بود که صدام بیدار بوده است... در لو رفتن عملیات به دشمن، هرکس چه آگاهانه و چه ناآگاهانه دست داشته باشد در ریختن خون شهدا شریک است.»(به روایت همت، ص590)
اما آیا کسی برای این حجم از بی‌احتیاطی در عملیات والفجر مقدماتی مواخذه شد؟ آیا این‌گونه بی‌احتیاطی‌ها در ادامه‌ی جنگ از میان رفت؟
والفجر مقدماتی طرح پیشنهادی سپاه بود که با همراهی ارتش انجام شد. پس از شکست، فرصت عملیاتی را به ارتش دادند تا عملیاتی را در زمین پیشنهادی‌اش با همراهی نیروهای سپاه برگزار کند اما حالا دشمن کاملا هوشیار بود و آن عملیات هم با نام والفجر ۱ در فروردین 62 به شکست تلخی تبدیل شد. با این دو شکست در منطقه‌ی روبروی العماره جبهه‌ی ایران در شرایط سختی قرار گرفت و فرماندهانی که با هاشمی رفسنجانی از تشکیل حکومت اسلامی در العماره‌ی عراق می‌گفتند در تنگنای شکست قرار گرفتند. پس از این عملیات‌ها ابراهیم همت به نیروها می‌گفت وقتی به شهر می‌روند؛ «بنا به فرمان امام ما تکلیف شرعی داریم که از تداوم حضور ملت در امر جنگ حراست کنیم، لذا در بازگویی مشاهدات و تجربه‌هایتان از عملیات برای دوستان، اقوام، همکاران و اهل محلِ خودتان لازم است بسیار دقت به خرج بدهید... طوری حرف نزنند که خدای ناخواسته بر روحیه‌ی مردم تاثیر منفی و ناجور باقی بگذارد.»(به روایت همت، ص649)
https://t.me/jafarshiralinia نوشته جعفر شیر علی نیا منبع کانال تلگرامی ایشان

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

ادامه مطلب آقای شیر علی نیا) از سرداران عزیز، باقری، رضایی و سلامی درخواست می‌کنم سخنان مرا تحریف نکنند که سردار کارگر در کمین تحریف‌کنندگان نشسته است. در مقاله‌ی «عید تلخ ۶۶» نه تعداد شهدای عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ را اعلام کرده‌ام و نه شهدای عزیزِ این عملیات‌ها را زیر سوال برده‌ام و نه به دنبال غلط‌گیری و مچ‌گیری هستم و نه کسی را به خیانت و کوتاهی متهم کرده‌ام. در آن مقاله یک سوال و درخواست شفاف درباره‌ی آمار شهدای سال ۶۵ وجود دارد. کاش یکی از این عزیزان در این زمینه شفاف‌سازی می‌کرد. مگر می‌شود نتایج یک عملیات را بررسی کرد و میزان شهدا‌، مجروحین، مفقودین و اسرای آن عملیات را در بررسی‌ها دخالت نداد؟ اگر بنیاد شهید آمار شهدای سه ماه آخر سال ۱۳۶۵ را اعلام کند، تا حدود زیادی می‌توان درستی آمارهای ارائه‌شده در منابع سپاه‌ درباره‌ی این دو عملیات را بررسی کرد. آن‌گاه است که می‌توانیم بررسی کنیم که موفقیت‌های اعلام‌شده برای عملیات کربلای۵ با چه قیمت و هزینه‌ای به‌دست آمده است. آیا آماری که از تعداد شهدا به امام و مسئولان کشور اعلام می‌شد شبیه همین آماری است که هم‌اکنون در کتاب‌ها موجود است؟ یا این‌که آن‌ها می‌دانستند ۴١ هزار شهید سال ۶۵ در کجا و چه وقایعی شهید شده‌اند؟ تعداد شهدای عملیات کربلای ۴ و ۵ به آن‌ها چه تعداد اعلام شده است؟من از طریق «سامانه‌ی انتشار و دسترسی آزاد به اطلاعات» از بنیاد شهید درخواست کرده‌ام این آمارها را منتشر کند اما به نظر می‌رسد شما خیلی ساده‌تر می‌توانید دستور دهید آمار را برایتان تهیه کنند و منتشرشان کنید.آیا پرسشگری جرم است؟ حقیقت این است که نقطه‌ی تهدیدکننده برای یک گفتمان وقتی است که پرسشگران را تهدید به اعلام جرم کند. مگر امام در پایان جنگ نگفت: «در این روزها ممکن است بسیاری از افراد به خاطر احساسات و عواطف خود صحبت از چراها و بایدها و نبایدها کنند. هر چند این مسئله به خودی خود یک ارزش بسیار زیباست، اما اکنون وقت پرداختن به آن نیست.»(صحیفه امام، ج۲۱، ص۹۴) ‌لطفا مشخص کنید زمان مناسب برای پرداختن به این ارزش زیبا کی فرا می‌رسد؟آیا محققان، مورخان، نویسندگان و راویان جنگ و دفاع مقدس همچنان می‌خواهند در برابر این رویه‌ی جدید سکوت کنند و اجازه دهند ادبیات تهدید و اعلام جرم در فضای تحقیق و پژوهش نهادینه شود؟

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

مطلبی در سایت کلمه از آقای شیرعلی نیا پیرامون این عملیات دیدم خیلی جالب بود، چه چیزی را می خواهیم پنهان کنیم، که این چنین بر سر یک نویسنده می ریزیم و تهدیدش می کنیم :
به جای تهدید، آمار شهدا را اعلام کنید Posted: 12 Jan 2019 03:05 AM PST جعفر شیرعلی نیا

انتشار مقاله‌ی «عید تلخ ۶۶» در کانال نکته‌های تاریخی‌ با واکنش‌های مختلفی همراه شده است. عالی‌ترین مقام نظامی ایران، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، در سخنانی که اشاره‌ی واضحی به این مقاله دارد، گفته است:
«این برادرانی که امیدوارم خالصانه و علاقه‌مندانه تاریخ جنگ را مطالعه می‌کنند، دو تا کتاب را پیدا کنند و بگویند «این صفحه این‌گونه نوشته و صفحه‌ی دیگر به شکلی دیگر نوشته، پس تلفات کربلای ۴، هزار نفر نیست، بلکه ۱۰ هزار نفر است؛ پس خیانت و‌ کوتاهی شد؛ این حرف‌های کودکانه و ناسپاسانه معنایی جز ناشکری نسبت به این نعمات بزرگ ندارد.»(خبرگزاری دفاع مقدس، ۱۸ دی)
هفته‌ی پیش سردار محسن رضایی نیز در سخنانی جدید گفت: «عده‌ای به شهدای ما در کربلای ۴ و ۵ ایراد می‌گیرند؛ خجالت بکشید!»(خبرگزاری مهر، ۱۸ دی) سخنان سردار سلامی، جانشین فرماندهی سپاه، هم در خبرها با این جملات منعکس شده بود: «خداوند نبخشاید آن کسانی را که به دنبال مچ‌گیری و غلط‌گیری از پرافتخارترین قطعه‌ی تاریخ اسلام و ایران هستند.»(مشرق، ۱۹ دی)
با توجه به این‌که سردار کارگر، رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، تحریف‌کنندگان جنگ را به اعلام جرم تهدید کرده و گفته است: «ابلاغیه‌ای به دستگاه‌های مختلف ارسال شده مبنی بر این‌که پاسخگویی به شبهات و ابهامات مربوط به دفاع مقدس وظیفه‌ی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس است و ‌هرکس دفاع مقدس را تحریف کند مجرم شناخته می‌شود و‌ برابر مقررات با فرد متخلف برخورد خواهد شد.»(خبرگزاری دفاع مقدس، ۲۰ دی)

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

مطلبی در شبکه های اجتماعی پیرامون واکنش به اظهارات آقای محسن رضایی دیدم که تکان دهنده بود :
"اخیرا محسن رضایی در خصوص عملیات کربلای ۴ اظهار نظر کرده اند که پاسخ ایشان را آحاد مختلفی از جامعه داده اند.
اما شاید بهترین پاسخ را از زبان کارشناسان خبره نظامی باید شنید. در ادامه به نظر کارشناسانه جمعی از اساتید نظامی ارتش توجه بفرمایید:
الف) قدرت نظامی - دارای مولفه های متعددی است که مهمترین آنها عبارتند از:
۱ - وسایل و تجهیزات
۲ - تعداد نیروی انسانی
۳ - آموزشهای نظامی
۴ - دانش نظامی فرماندهان

قدرت نظامی یک کشور برآیند فاکتورهای بالاست. بطور مثال یک کشور استراتژی خود را بر روی وسایل و تجهیزات معطوف میکند و کشور دیگر بر روی تعداد نیروی نظامی...
اما ارتش ایران در پیش از انقلاب در تمامی فاکتورهای فوق سرآمد بود. در نیروی هوایی، هواپیمای F-14 را فقط ما و کشور سازنده آن داشتیم وخلبانان ما در دنیا بینظیر بودند. در نیروی زمینی، تانک چیفتن را فقط ما داشتیم و کشور سازنده و خدمه آن از آموزش بالایی برخوردار بودند. نیروی مخصوص یا کلاه سبزها در دنیا بینظیر بودند و قابلیتهای آنان فوق العاده بود. در نیروی دریایی، ناوگان دریایی ما در منطقه بی همتا بود به گونه ای که در هفتم آذر ۱۳۵۹ در یک عملیات چند ساعته توانست کل نیروی دریایی عراق را بطور کامل نابود کند.
آنچه که گفته شد قدرت ارتش ایران را در سه مولفهء تجهیزات، نیروی انسانی و آموزش بخوبی آشکار میسازد ولی بدون شک مهمترین مولفه در ارتش ایران، دانش نظامی فرماندهان آن بوده است. اگرچه در اوایل انقلاب بسیاری از فرماندهان ارتش به ناحق اعدام شده و یا اخراج شدند اما فرماندهان ارتش در آغاز جنگ نیز افسران نخبه ای بودند که اکثر آنان رتبه های ممتاز بهترین دانشگاههای نظامی دنیا بودند. گواه این ادعا طراحی و اجرای چند عملیات ۱۹ دیماه ۱۳۵۹ ، شکست حصر آبادان، طریق القدس، فتح المبین و آزادسازی خرمشهر بود که توسط افسران عالیرتبه ارتش انجام گرفته و به فرماندهی آنان اجرا گردید.

ب) ایجاد سپاه پاسداران - پس از پیروزی انقلاب و به دستور امام خمینی(ره) ارتش نسبت به تاسیس سپاه پاسداران اقدام نموده و به آموزش و تاسیس آن پرداخت که تمامی مدارک آن در ستاد ارتش موجود میباشد. این اقدام از آن جهت صورت گرفت که سپاه حافظ دستآوردهای انقلاب باشد و کسی چه میدانست که روزی سپاه چنین شود و چنان کند!

پ) جنگ هشت ساله - پیش از آغاز جنگ ارتش عراق در حال آماده ساختن خود برای حمله به ایران بود و فرماندهان ارتش ایران بخوبی میدانستند که عراق قصد شوم حمله به ایران دارد و بارها به مسئولان کشور گوشزد نمودند که باید سریعا نیروی زمینی را به مرزها فرستاد تا به مقابله با دشمن بپردازد اما افراد خائنی چون تو اجازه این کار را به ارتش ندادند و گفتند ارتش میخواهد کودتا کند!
ارتش ایران قدرت و توانایی آن را داشت تا در همان یک سال اول، جنگ را با پیروزی به پایان برساند اما باز افراد خائنی چون تو نگذاشتند که این کار به سرانجام برسد و با شعارهای فریبنده ای چون "کربلا ما میآییم" جان هزاران هزار جوان بیگناه ایرانی را گرفتید!
سردار! هرگز فراموش نخواهیم کرد که با غرور میگفتی من ۱۰۰ هزار نیروی "سپاهیان محمد" را در اختیار دارم و آنان را در عملیات خرج خواهم کرد!
سردار! حتما یادتان میآید تنها کسی که از سپاه در جلسات بکلی سری جنگ برای طراحی عملیاتها حضور داشت شما بودید و فردای آن دشمن از جزئیات عملیات ما آگاه شده بود!
سردار! ما بخوبی میدانیم که دانش نظامی شما حتی به صفر هم نمیرسد و این را بخوبی از زمان جنگ بخاطر داریم، اما برای آگاهی مردم میگوییم که عملیات فریب برای فریب دادن دشمن است نه خودمان! شما و دیگرانی که این عملیات را فریب نامیدید و در تلویزیون با گریه کردن هنوز هم بدنبال فریب مردم هستید حتی تعریف نظامی عملیات فریب را نمیدانید!
عملیات فریب آن بود که امیر سرافراز ارتش ایران "سرتیپ آذرفر" در کربلای ۷ بدون آنکه قطره ای خون از دماغ سربازی بیاید در ارتفاعات حاج عمران انجام داد و با سربلندی تمام توانست اهداف عملیات را بطور کامل محقق نماید و ۲۳۰۰ نیروی عراقی را به هلاکت رسانده و ۱۸۵ نفر از آنان را به اسارت بگیرد و در حین نبرد به پوتین سرباز خود بوسه زد و در نهایت دشمن را فریب دهد تا تو با جهل و غرور بتوانی در فاو جنایت کنی!
سردار! ما هرگز کارهای تو را در تیرماه ۱۳۶۷ فراموش نخواهیم کرد که ناجوانمردانه ارتش ایران را فریب دادی و با عقب کشیدن شبانه و مخفیانه نیروهای سپاه از خط مقدم، هزاران هزار ارتشی بیگناه را به کام اسارت فرستادی تا امام جام زهر را بنوشد!

ت) سردار! شک نکن که روزی نه چندان دور اسناد و مدارک خیانتها و شاید جاسوسی فاش خواهد شد و تو و آنانی که سنگ کربلای ۴ را به سینه زدید و در کربلاهای جنگ و بعد از آن چه ها که نکردید رسوا خواهید شد... به امید حضرت حق
به کوشش کارشناسان خبره و وطن پرست ارتش"
از یکی از دوستان رزمنده در خصوص این اظهارات سوال کردم (تیرماه 1367 چی بوده که تو این مطلب اشاره می شه ؟) که آشوب سال 1367 را هویدا می کند ، آشوبی که به قبول قطعنامه 598 توسط ایران منجر شد:
"سلام نویسنده فقط میخواهد بگوید که اقدامات سردار محسن رضایی به مانند خیانت بوده ابتدا موضوع عملیات کربلای 4 را مطرح کرده و سپس به عقب نشینی سپاه از فاو و شلمچه و دیگر جبهه ها پرداخته است. اگرچه من خودم در تیر ماه سال 1367 در منطقه صالح آباد مهران بودم و ارتش نیز تا 7 کیلومتری ایلام عقب نشست و نیروها تقصیری نداشتند چرا که ارتش عراق بسیار با قدرت عمل کرد ضمن اینکه ما خودمان در خرداد 67 در عملیات چلچراغ منافقین تا دستور عقب نشینی نداده بودند در خط مقدم مانده بودیم زمانی هم دستور عقب نشینی دادند که در محاصره قرار گرفته بودیم. در همان منطقه صالح آباد خاطرم هست یه فرمانده گروهان در سومار بدون دستور عقب نشینی کرده بود بلافاصله دادگاه صحرایی شد و بعد اعدام
این نویسنده بیشتر منظورش فاو و شلمچه است که سپاه بدون اجازه عقب نشست و نیروهای ارتش هنوز در خط حضور داشتند.
در جریان باشید که در همان تیرماه 67 به دلیل اینکه نیروهای ارتش در خط ماندند و عقب نشینی نکردند ارتش عراق توانست بیش از 20 هزار نفر از نیروهای رزمنده را اسیر کند یعنی چیزی برابر با 8 سالی که اسیر گرفته بود. جالب اینکه بیشتر هم از ارتش بودند چرا که سپاه نیروهایش را از منطقه عقب کشیده بود نوبسنده میخواهد این موارد را به عنوان خیانت محسن رضایی مطرح کند البته نمیتوان گفت عامدانه بوده بلکه جاهلانه این تصمیمات صورت گرفته است."

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

سردار مهدی کیانی، فرمانده لشگر ۳۲ انصار در عملیات کربلای ۴ و نخستین فرمانده سپاه آبادان ضمن اشاره به مواضع اخیر محسن رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام و فرمانده اسبق سپاه درباره عملیات کربلای ۴ و ۵ در گفت‌وگو با امتداد اظهار داشت: من به عنوان فرمانده لشگری که جزء یگان‌های عمل‌کننده در عملیات کربلای ۴ بودم، صراحتا می‌گویم که کربلای ۴ یک عملیات مستقل و مجزا بوده و به هیچ عنوان عملیات فریب نبود. چرا که اساسا این عملیات، مجزای از عملیات کربلای ۵ و با برنامه‌ریزی و طراحی نظامی جداگانه انجام شد.
وی افزود: نیروها در موعد عملیات از ۲ یا ۳ شب قبل، آمادگی حمله را داشتند، اما شواهدی وجود داشت که عملیات لو رفته و همواره بحث متوقف کردن آن در میان نیروها مطرح بود. فرماندهین یگان‌های عمل‌کننده نیز با توجه به قرائن و شواهد معتقد بودند که عملیات لو رفته است. اساسا تاخیر در آغاز عملیات نیز از این بابت بود که فرماندهین باسابقه وقت، قرائن را بر لو رفتن آن می‌دانستند.
این فرمانده سپاه در زمان جنگ تحمیلی ادامه داد: بنده به عنوان فرمانده لشگر یکی از یگان‌های عمل‌کننده، ۱۰۰ درصد با اجرای کربلای ۴ مخالف بودم و حتی شب قبل از عملیات نیز قاطعانه مخالفتم را با انجام آن به سردار رحیم صفوی اعلام کردم. با این حال، از آن جا که در ساز و کار نظامی، دستور از بالا آمده بود، مجبور به انجام عملیات شدیم.
سردار کیانی خاطرنشان کرد: از هر لشگری چند گروه غواص وارد عملیات شده و به عنوان پیشرو، برای گرفتن سرپل به آب زدند که پس از اقدام این گروه غواصان، محرز شد که عملیات لو رفته است. از همین رو، موج دوم نیروها، وارد عمل نشده و با این حال متاسفانه جوانان نمونه‌ای پرپر شدند.
وی همچنین، ضمن اشاره به خاطرات مرحوم آیت‌الله هاشمی درباره این عملیات تصریح کرد: آیت‌الله، به جهت اشرافی که چه در زمان فرماندهی جنگ و چه پس از آن از اوضاع و اتفاقات داشتند، آمار فراوانی در اختیارشان بود و از بابت تسلط فرماندهی وقت جنگ، تلقی من این است که ماوقع اشاره شده از سوی ایشان، غیر موجه و غیرموثق نبوده است.
فرمانده لشگر ۳۲ سپاه در دوران دفاع مقدس، ضمن اشاره به طرح‌ریزی عملیات کربلای ۴ و ۵ عنوان داشت: در زمان جنگ، مرسوم بود که سالانه یک عملیات سراسری داشته باشیم و معمولا این عملیات در زمستان انجام می‌شد. در زمان عملیات کربلای ۴ نیز، فراخوان و بسیج نیروها، تقریبا در یک وهله مشخص انجام شده بود و این تلقی بوجود آمده بود که عملیاتی سراسری در دست اجرا است.
سردار کیانی با تشریح موقعیت عملیات نیز گفت: عملیات عبور از رودخانه، حتی در میان نظامی‌های کلاسیک نیز جزو سخت‌ترین عملیات‌های نظامی است، با این وجود، با توجه به اینکه رزمندگان ما یک بار در عملیات فاو موفق شده بودند، این خودباوری در نیروها ایجاد شده بود که باز هم می‌توان دست به چنین اقدامی زد. بنای این عملیات نیز در حقیقت، قطع کردن دو جبهه ارتباطی عراق بود.
این فرمانده دوران دفاع مقدس بیان داشت: به هر حال آقایانی که امروز مواضعی را بیان کرده‌اند، از تصمیم‌گیران جنگ بودند و هرکس اشتباهی داشته باید قبول کند. منطقه عملیاتی کربلای ۴ و ۵ در یک موقعیت قرار داشت ولی باید به این سوال پاسخ گفت که اگر کربلای ۴، یک عملیات فریب بوده، پس عملیات اصلی چه بوده است؟
وی افزود: عملیات کربلای ۴، چند ساعت بیشتر طول نکشید و پس از این عملیات تا زمان اجرای عملیات کربلای ۵، کلی برنامه‌ریزی و طرح‌ریزی عملیاتی صورت گرفته بود. به هر حال باید دید که منظور سردار رضایی از عملیات فریب، عملیات فریب برای کدام عملیات تبعی بوده است؟ چرا که فریب نامیدن عملیات کربلای ۴ با این حجم از شهدا و تلفات سنگین، از منظر هیچ منطقی، عقلانی و موجه به نظر نمی‎رسد.
سردار کیانی ضمن اشاره به اینکه عملیات کربلای ۴ و ۵ در صدور قطعنامه ۵۹۸ بی‌تاثیر نیست و در عین حال، علت اصلی نیز نبوده است، اظهار داشت: اینکه گفته می‌شود، در عملیات کربلای ۴ و ۵ ضرب شست سنگینی از دشمن گرفته شد و صدور قطعنامه ۵۹۸ نیز به همین علت بوده است، چندان موثق نیست. چرا که ما در عملیات‌های قبلی مانند آزادسازی خرمشهر نیز زهر چشم به مراتب سنگین‌تری از ارتش بعث گرفته بودیم و خبری از قطعنامه نبود.
وی ادامه داد: بر اساس معادلات نظامی و مسائل منطقه‌ای و بین‌المللی، به نظر می‌رسد که اجماع جهانی بر این بود که هیچ یک از طرفین جنگ، پیروز نهایی نباشند و خیلی وقت‌ها، تجهیزات و ادوات لجستیکی که به عراقی‌ها می‌دادند، به نوعی به ما هم می‌رسید.
به عقیده من، قطعنامه ۵۹۸، پیش‌زمینه قبلی داشت و صدور آن با مقطع عملیات کربلای ۴ و ۵ مصادف شد.
نخستین فرمانده سپاه آبادان تا زمان شکستن حصر این شهر در ادامه ضمن اشاره مجدد به برخی از مواضع فرماندهین اسبق جنگ، خاطرنشان کرد: بعد از حدود سی سال از پایان جنگ، باید بپذیریم که در مقاطعی، اشکالاتی داشتیم و نباید با فرافکنی از شکست‌ها فرار کنیم. ما در جنگ پیروزی‌های غیرتمندانه‌ای کسب کردیم و در عین حال، شکست‌هایی نیز حاصل شد. ما خاک‌مان را با جسارت از دشمن پس گرفتیم و به عقیده من، نقش مردم در دفاع مقدس از نقش نیروهای نظامی نیز پررنگ‌تر بود.

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

نمی دانم آقای محسن رضایی در این روزها در سودای چه هست که این گونه عمل می کند، به عنوان دبیر مجمع تشخیص مصلحت به تحدید اختیارات و عمل مجلس شورای اسلامی به عنوان مرکز اعمال حق تعیین سرنوشت ملت کمر بسته، در حالی که از ایشان که شاهد صدها هزار خون بوده، بعید است که این چنین حقوق ملت را به پای بازی قدرت قربانی کند و حق است همانگونه که از خاک این کشور دفاع کرد از حقوق ملت در قانون اساسی هم دفاع کند، نه این که آن را هم به پای بازی های سیاسی اصولگرایان قربانی نماید. هر چند نمی دانم در افکار این سردار سپاه چه می گذرد که ایشان قبلا هم دفاع از خاندان امام را به سخره گرفته بود، و بر فرمانده اش آقای هاشمی رفسنجانی که جانش را از محاکمه نجات داد هم تاخته بود، آن هم موقعی که هاشمی از خاندان امام دفاع کرد (http://mostafa111.ir/neghashteha/delnevesh-nazhar-dashtaha/786-2016-06-11-19-13-29.html)
اما امسال ایشان در توئیتر خود درباره عملیات شکست خورده کربلای ۴ که از لحاظ انهدام انسانی، یکی از پرهزینه‌ترین عملیات‌های جنگی جمهوری اسلامی بود، نوشتند :
"با عملیات کربلای چهار به دشمن وانمود کردیم که عملیات سالانه ما تنها همین بوده است. ده روز بعد در همان نقطه و در زمانی که نیروهای ارتش بعثی به مرخصی رفته بودند، عملیات کربلای پنج را انجام دادیم. عملیات کربلای چهار برای فریب دشمن انجام شد. اگر تحلیلگر تاریخی در فهم آن فریب بخورد، پس وای به حال نوشته‌های او».
اما بنا بر آنچه واقعیت صحنه است بعید می باشد که فرماندهی عاقل برای یک فریب بیشتر از یک عملیات بزرگ شهید بدهد، و همانگونه که آقای حسام الدین آشنا در سند خود به خاطره‌ سردار مهدیقلی رضایی، به نقل از کتاب «لشکر خوبان» اشاره کرد : "داخل سنگر شدم، امین آقا (سردار شریعتی) پای بیسیم دوزانو نشسته بود. پرسیدم کی به آب بزنیم؟ گفت: حتی ساعت عملیات هم لو رفته ولی آقا محسن (رضایی) قبول نمی‌کند که عملیات لغو شود. تو به غواص‌ها بگو به ‌محض شلیک از طرف دشمن، برگردند." این عملیات قطعا عملیات اصلی بود که با لو رفتنش و شکستش به فریبی برای عملیات بعدی تبدیل شد، فقط تبدیل شد، نه این که از اول فریب بود.
آقای آشنا برای فرمانده کل سپاه نوشتند :
"فرمانده کل، سلام بر شما، ده‌ها هزار رزمنده و خانواده هزاران شهید هیچگاه از شما نپرسیدند چرا از چند شب قبل از عملیات کربلای چهار آسمان از منورهای چلچراغی دشمن مانند روز روشن شده بود.، بچه‌های توپخانه لشکر ۲۷ هیچگاه از شما نپرسیدند چرا تنها ۴۵ دقیقه پس از آغاز عملیات، تقریبا تمام قبضه‌ها مورد اصابت توپ‌های دشمن قرار گرفت. هیچ‌یک از هزاران مجروح عملیات نپرسیدند چرا وقتی اولین موج مجروحان به بیمارستان صحرایی علی‌بن ابی‌طالب رسید هنوز پزشکان و پرستاران از وقوع عملیات آگاهی درستی نداشتند ولی رادیوی منافقین و رادیو بغداد هر لحظه وضعیت عملیات را اعلام می‌کرد. برادر محسن! بین عملیات فریب و عملیات لو رفته تفاوت از زمین تا آسمان است. تحلیلهای پسینی مشکلی را حل نمی‌کند. ما شاید خطاکاران را ببخشیم اما خودشیفتگان را هرگز."
دیگران هم نوشتند :
"لازم به ذکر است عملیات کربلای ۴ که «از قبل لو رفته بود» بیش از ۱۲ هزار جان باخته،‌ مجروح و مفقودالاثر به جا گذاشت. برخی از محققان بر این باورند رقم واقعی بالاتر از این حرف‌ هاست. حتی هاشمی رفسنجانی در همان روزهای پس از عملیات نیز منتقد این عملیات بود و به روایت «حسین باستانی»: « بعد از کربلای ۴، اکبر هاشمی رفسنجانی در جلسه فرماندهان سپاه گفته نمی‌داند در خطبه های نمازجمعه تهران باید چگونه سرنوشت عملیات را به مردم توضیح بدهد و گلایه کرده است که در همان جلسه، ۲۵ نفر از فرماندهان سپاه صحبت کرده‌اند و حتی "حرف ۲ نفرشان هم یک جور نبوده است"».
«جعفر شیرعلی نیا» - از پژوهشگران جنگ ایران و عراق - نیز طی یادداشتی انتقادی درباره عملیات کربلای ۴ به مساله لو رفتن عملیات می‌پردازد و می‌نویسد که محسن رضایی نیز از لو رفتن عملیات خبر داشت اما با این وجود عملیات را آغاز کرد و نتیجه این شد که هزاران جان باخته و مجروح روی دست ایران باقی گذاشت.
اما مساله این است که حتی کربلای ۵ هم بر خلاف ادعای محسن رضایی عملیات موفقیت آمیزی نبود و آن نیز هزاران جان باخته و مجروح روی دست ایران گذاشت. در این عملیات فقط بیش از هفت هزار رزمنده ایرانی جان باختند و ایران نیز نتوانست به هدف اصلی خود - یعنی فتح شهر بصره - برسد».

آخرین بار در تاریخ حدود 6 سال قبل توسط مصطفی مصطفوی ویرایش شد مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

این دل که میگویند? نمیدانم کجاست ؟اما گاهی عجیب میگیرد !گاهی دلتنگ میشود !گاهی هم چاره ای جز صبر ندارد .گاهی به در بسته میخورد و هر چه به هر جا میرود باز هم .....این دل که میگویند نمیدانم کجاست حمثل عقل مثل خدا ....مثل که نمیدانم کجاست . <br />مثل خدا که تا حالا ندیدمش .<br />مثل خدا که گاهی دلگیر میشوم از اینکه چرا سرش اینقدر شلوغ است که مرا فراموش کرده غافل از اینکه من او را فراموش میکنم...<br />مثل خدا که عجیب دلتنگش میشوم.مثل خدا که گاهی میخواهم از همه چیز به او پناه ببرم. مثل خداااااا.......اما خدا تو که بی مثالی !میدانم که حرفم را فهمیدی میدانم که میفهمدی چه میگویم. خدای بی مثال دلم گرفته ...دلی که نمیدانم کجاست !شاید امده پیش تو .<br />دلم را پس نفرست راه را نشانم بده تا منم بیایم . خدایا مارو ببخش بخاطر همه گناهامون بخشش که تورو مقصر میدانیم ببخش که نعمت هاتو نمیبینیم .میدانم اگر سکوتت رو بشکنی دنیا رو بهم میزنی ممنونم که همه چیز میبینی تحمل میکنی ..<br />سلام سید <br />صفورا یعنی پرنده گنجشگ<br />ممنون بابت متن زیبایتون<br />موفق باشید

صفورا
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در تلخ تر از زهر، بار دگر روزگار ...
خاموشی تلخ یک هنرمند آخرین باری که زنگ زد ۱۱ آبان ۱۴۰۳ بود. مشخصات کامل یادداشتی از مرا می خواست که...
- یک نظز اضافه کرد در تلخ تر از زهر، بار دگر روزگار ...
یک خاطره واقعی از دادگاه من و قاضی مرتضوی زنده یاد سید ابراهیم نبوی (طنزپرداز شهیر ایرانی) من در ...