خاطرات 17 ماهه آخر جنگ – سال 1367 بدترین سال جنگ بود (1)
سال 1367 شاید بعد از سال اول جنگ و هجوم های ناگهانی دشمن که از تاریخ 31 شهریور1359 آغاز گردید، و ما در بدترین شرایط آمادگی و انقلابی کشور، بسیاری از مناطق خود را از دست دادیم، بدترین سال جنگ بود، و ما همه آنچه بر اثر سال ها نبرد وجب به وجب بدست آورده بودیم، و اینک در ابتدای سال 1367 در دست داشتیم، را به یکباره و در 3 تا 4 ماه از دست دادیم، و این بسیار تلخ، عبرت آموز، قابل بررسی، شک برانگیز و... است که چرا و چگونه به این نقطه رسیدیم.
فکر کنم این ویژگی تاریخی برای راهبران کشورماست که آنقدر مسایل مبتلابه را نادیده گرفته و به آن بی توجهی نشان می دهند و به هیچ شان می انگارند تا سیلی شود و بنیان برکند، آنقدر مسایل مبتلابه را انکار می کنند و یا نادیده می گیرند و بجای حل مسایل، صورت مساله را پاک می کنند، تا به سرطان و آسیبی اجتماعی تبدیل شود و کار بیمار برای درمان دیر شود و به مرگش منجر شود، آنقدر نصیحت دوستان و خیرخواهان را نادیده می گیرند، تا بلایی خانمانسوز بیاید و همه چیز را بر باد دهد، و این مربوط به نسل راهبران انقلابی و فعلی نمی شود، بلکه این ظاهرا معضلی تاریخی است که پیش از این نیز گریبانگیر راهبران کشورمان بوده، و انگار خواهد بود، اگر به قول امام خمینی، این "آقای محمد رضا" (پهلوی) پیام مردم را زودتر شنیده بود، لازم نبود گریان کشور را ترک و در دیار غربت بمیرد؛ و اگر ما در زمان جنگ صدای شکستن استخوان های اقتصاد، و وضع مردم خود، و تفاهم و اجماع جهانی علیه خود را شنیده بودیم و توجه می کردیم، جنگ به یکباره به این نقطه از شکست نمی رسید، پیش از این دلسوزان زیادی نصیحت کردند که این جنگ را باید تمام کرد، و کشورِ انقلاب کرده و خسارت دیده، توانایی ادامه جنگ را ندارد، ولی ما ضمن خیانتکار، جاسوس و ایادی غرب، مرعوب و... خواندن خیرخواهانِ با تجربه، همواره شعار "جنگ جنگ تا پیروزی" را تکرار کردیم، و همواره مفهوم پیروزی را تنها در نابودی کامل طرف های مقابل خود می دانستیم، و به کمتر از آن بدون هیچ نرمشی رضایت ندادیم، و راه قدسی را که از آن خود می دانستیم، را با گذر از کربلایی می جستیم، که ملک طلق خود می شمردیم و ادامه دادیم و ادامه دادیم تا در کیس جنگی که هشت سال به درزا کشید، همه ی داشته های هشت سال جنگ را هم از دست دادیم، آنقدر در شعارها غرق بودیم، که شعارسازان هم خودشان باورشان شد، و یادشان رفت که اینها تنها شعاری برای رجزخوانی جنگی بیش نیست و نباید شعارها به راهبرد تبدیل شود و به زودی باید از آن عبور کرد، که هر لحظه ایی را اقتضایی و سیاستی خاص لازم است، و ما خود آن شعارها را ساختیم، تا آرمانی بلندتر داشته و چشم به دوردست، قدم به قدم تا مقصد طی طریق کنیم، و اگرچه شعار هم در زمان خود لازم است، ولی زندگی واقعی بر اساس شعار ممکن نیست و باید به داشته ها و توان و محدودیت ها و تجربه انسانی هم توجه کرد. آنقدر بر سندان شعار کوبیدیم، که استخوان های دست ها مان هم شکست و خرد شد، و هر قلدر بزرگ و کوچک که از راه رسید دست بر کمرش بردیم تا نابودش کنیم، و توجه نکردیم شاید حکایت مرگ خواستن برای دیگران به مرگ خودمان انجامد.
از این حکایت تلخ که بگذریم، ما در حالی وارد روزهای نوروز 1367 شدیم، که تیپ 12 قائم تازه عملیات بیت المقدس 3 را روی ارتفاع "لونگه گوجار" و "الاغلو" و "دولبشک" در حاشیه شهر "ماووت" در کردستان عراق انجام داده بود، و عملیات بزرگ و اساسی والفجر 10 نیز همزمان در منطقه عمومی سد دربندیخان و شهر حلبچه آغاز شده بود، ولی ما در این جبهه سخت مشغول پاسخ به حملات دشمن برای بازپس گیری ارتفاعات بدست آمده بودیم، و به تثبیت مناطقی، که به تسخیر در آورده بودیم، فکر می کردیم. ولی برغم شروع عملیات اصلی کشورمان در حلبچه، ما هنوز ماموریت خود را در این نقطه به پایان نرسانده، و باید قله های دیگری را می گرفتیم تا کار تا حدودی تکمیل شود، و اگر می خواستیم به همین جا ختمش کنیم، شرایط مناسبی برای دفاع طولانی که در پیش بود، فراهم نبود. لذا نیروهای تیپ ما به نیروهای مهاجم در حلبچه و والفجر 10 ملحق نشدند، و همینجا طرح هایی برای ادامه حملات در جریان بود. باید قله های "دولبشک" و "الاغلو" را می گرفتیم تا با تسلط بر "تنگه الاغلو"، با آرایش مناسب تری بتوان زین پس در مقابل ساختار دفاعی دشمن توان دفاع داشته باشیم.
در حالی که خواهان ورود به جرگه نیروهایی بودم که عملیات مهمی مثل والفجر 10 را در حلبچه پیش می بردند، اما مثل تافته جدا بافته از جمع، در این نقطه به کاری مشغول بودیم که از مدت ها قبل آغاز کرده بودیم و این شرایط مرا بیاد عملیات والفجر 8 می انداخت، چون در آن عملیات هم در حالی که نیروهای اصلی ج.ا.ایران در جبهه فاو پیش می رفتند، ما در نبرد سخت و بی فرجام "ام الرصاص" و "بوارین" در محور "ابوالخصیب" مشغول عملیات خاص خود بودیم، اینجا در جبهه "ماووت" هم وضع به همین صورت بود و جزو تیپ و لشکرهایی بودیم که انگار از نیروهای اصلی عمل کننده کشورمان، جدا به کار دیگری مشغول بودیم، و در همین منطقه ماندیم و کارها طبق روال قبل در جریان بود. در حالی که نیروهای ما نبردهای خود را روی حاشیه شهر سلیمانیه متمرکز کرده بودند و کارهای تثبیت مناطق و صاف کردن خطوط جدید را در جریان داشتند، و عملیات های کوچکی مثل بیت المقدس 4 و 5 در منطقه پنجوین و هم چنین مناطق اطراف سد دربندیخان عراق، به همین منظور و با همین هدف در جریان بود.
اما چرا امسال عملیات های خود را از جنوب به شمال کشانده بودیم، البته اهداف دیگری هم پشت این تصمیم وجود داشت. استفاده از نیروهای قرارگاه رمضان و کردهای متخاصم با دولت عراق یکی از مزایای نبردها در اطراف شهر سلیمانیه بود که دشمن ما را از داخل و بیرون تحت فشار قرار داده بود، البته صدام هم در مقابل از نیروهای "سازمان مجاهدین خلق" در همین رابطه سود می جست و حملات این برادر و خواهرهای ما که دوش به دوش و همراه با نیروهای متجاوز دشمن، روی خطوط ما عملیات داشتند، روندی افزایشی را نشان می داد، و باید اعتراف کنم که این حملات برای ما دردناک تر و خسارت بارتر از حملاتی بود که دشمن بعثی انجام می داد، و بیشتر از آن نظر که روحیه ها را ویران می کرد، البته ما را مصمم تر به دفاع، و به ناکام کردن دشمن تشویق می کرد. و در آینده خواهم گفت که تجاوز نیروهای سازمان مذکور، چطور جبهه های خالی از نیرو را مملو از جنگجویان و رزمندگانی کرد، که نبودشان باعث شکست های بزرگی شده بود و مناطق بسیاری را به همین دلیل (یکی از دلایل) از دست دادیم.
آری در حالی ما وارد سال1367 می شدیم که نمی دانستیم چه حوادث تلخی بر ما خواهد گذشت و در عرض چند ماه قطعنامه 598 را که در 29 تیرماه 1366 در شورای امنیت سازمان ملل تصویب شده بود و ما از پذریش آن سرباز می زدیم و روی نحوه اجرا و تضمین های آن چانه می زدیم، را در مدت کوتاهی مورد پذیرش قرار داده، تا جنگ در شرایط ذلت باری بپایان برسد و در آخرین ماه های پایانی، دشمن در شرایط برتری کامل نظامی قرار گیرد. آری باید اعتراف کرد که زمانی ما در تاریخ 27 تیرماه به پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل تن دادیم که دومینوی شکست های جمهوری اسلامی ایران در جبهه ها داشت حتی شرایط را به سال 1359 و بلکه بدتر از آن می کشاند، در این سال در ابتدا شرایط خوب بود ولی در عرض چند ماه آخر به شرایط شکست مفتضحانه تبدیل شد.
تا پیش از این کشورهای مختلف التماس می کردند که ایران قطعنامه 598 را بپذیرد و جنگ پایان گیرد، اما ما مشغول چانه زنی بودیم، و اگر واجد کارشناسانی خبره بودیم که می توانستند شرایط دشمن را بهتر پیش بینی کنند، و حتی اگر همین عید 1367 هم قطعنامه را در اوج می پذیرفتیم، شهدا، خسارات، اسرای مان بسیار بسیار کمتر از پذیرش آن در تیرماه همان سال بود، آنقدر در این چهار ماهه از دست دادیم که حساب و کتاب خسارتش ممکن نیست، جبهه های فاو، مهران، شلمچه، جزایر مجنون و... با تمام نیرو و امکاناتش به دست دشمن افتاد، جبهه های اطراف بصره از فاو گرفته تا شلمچه و جزیره مجنون و مهران و... همه را از دست دادیم و ماشین جنگی دشمن قصد تسخیر دوباره خرمشهر و اهواز و... را داشت، اهدافی که در شرایط عادی اصلا کسی فکرش را هم نمی کرد که روزی به چنین روزی افتاده و گرفتار چنین شرایطی شویم.
نیمه دوم فروردین ماه 1367 بود که فرمان حرکت بزرگی برای ما هم رسید و آن بازگشت به مقر " چهارزبر" در باختران آن روز و کرمانشاهان فعلی بود. مقری که برای تیپ 12 قائم یک استراحت گاه بین راهی، بین جبهه شمالی و جنوبی بود، اما تصمیم بر این شد که به جای بازگشت از محور مواصلاتی سنندج به باختران از محور سرپل ذهاب به باختران باز گردیم، و بازدیدی هم از منطقه عملیاتی والفجر 10 که به تازگی آزاد شده بود داشته باشیم، هنوز هوا سرد بود و سوز داشت و نشستن پشت وانت تویوتا های جنگ هم سخت، اما اجتناب ناپذیر می نمایاند، انگار مینی بوس و ون هایی که امروزه هست، در قاموس زندگی جنگی ما بچه های واحد اطلاعات و عملیات معنی نداشت، و در تمام طول جنگ یادم نمی آید از اتوبوس و یا مینی بوس در این رابطه استفاده کرده باشیم و بیشتر همین وانت تویوتاهای جنگی ساخت ژاپن بود که هم باربر و هم نیروبر ما در طول نزدیک به هزار کیلومتر مرز با دشمن بود، در این بازگشت هم به همین صورت قرار بود این ماشین های وفادار و خوش رکاب، ابتدا ما را به شهر بانه بازگردانده و مسیر خود را تا سقز ادامه داده و از آنجا راهی مریوان شویم تا در جبهه اروامانات، وارد منطقه عملیاتی والفجر 10 گردیده، که به تازگی از دست دشمن بیرون آمده بود.
و ما شرح این پیروزی بزرگ و وسیع را از روی نقشه های جنگی خود، در منطقه "ماووت" برابر اخبار دریافتی از رادیو، روی نقشه های استاندارد ارتش که بعضی مربوط به چاپ ارتش شاهنشاهی و برخی تکثیر شده در ارتش جمهوری اسلامی بود، دنبال می کردیم و در ضمن موقعیت خود را با آنان می سنجیدیم، و در ذهن خود الحاق به آنان را در ذهن خود تصور سازی می کردیم، مثلا اگر این سد دفاعی دشمن را در مقابل خود بشکنیم و در جبهه شمالی شهر سلیمانیه (ماووت) پیش برویم، و آنها هم از جبهه شرق سلیمانیه و در مقابل دره شیلر و پنجوین، و دوستان دیگرمان از جنوب شرقی در حلبچه، دوجیله، خرمال، سید صادق و ... راه خود را ادامه دهند، چگونه به آستانه شهر سلیمانیه دست خواهیم یافت،
اما متاسفانه این الحاق نیز تنها در ذهن ماند و هرگز صورت نگرفت، همانگونه که تلاش های ما در اطراف بصره به بن بست خورد و جبهه های شمال شرقی بصره در القرنه و جزایر مجنون، به جبهه شرقی بصره در مقابل خرمشهر در شلمچه و بوارین و ام الرصاص و الخصیب، و جبهه جنوب شرقی بصره در فاو و کارخانه نمک، با مقاومت سخت دشمن هرگز نتوانستند الحاقی صورت دهند، و نبردهای کم حاصل ما سال ها در این منطقه ادامه داشت و هر چند خطوط دشمن می شکست ولی نیرویی نبود که کار را ادامه دهد و کار را به سرانجامی مناسب برساند.
در اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 صدام به بصره رفت تا بگوید این آرزویی محال است، که شما بتوانید بصره را تصرف کنید، و دفاع ما در این منطقه، آماده در هم شکستن شماست، که ما هم این پیام فرمانده حزب بعث را گرفتیم و جبهه را به شمال غرب کشور در منطقه سلیمانیه منتقل کردیم و نیروی اصلی دشمن که در جنوب منتظر حمله ما طبق معمول هر ساله بودند، و باور نمی کردند، که ایران دیگر از جنوب حمله نخواهد کرد، سالم و دست نخورده و بی خسارت باقی ماندند، و این در حالی بود که ما بسیاری از نیرو و توان خود را در نبردهای حاشیه شهر سلیمانیه در اثر بمباران های شیمیایی، جنگ های چندین ماهه و... از دست دادیم، اما در مقابل نیروهای گارد ریاست جمهوری و... دشمن سالم، قبراق و دست نخورده ماندند تا صحنه گردان چندماهه آخر جنگ شوند و ما را به رسوایی شکست های پی در پی کشند.
آری هوای بهار 1367 در فروردین ماه سبزه ها را بر کوه های مرزی بلند حاشیه شهر مریوان به سمت نوسود و پاوه سبز و خرم کرده بود، تا ما بر بلندای آن ایستاده و دشت پر عمق و گود و بزرگی را که شهرها و روستاهای بسیار آبادی را در خود جای داده بود، را از این بالا به خوبی تماشا کنیم، شهرهای حلبچه، سید صادق، خرمال، دوجیله، بیاره و... که هر یک با روستاهای خود در این دشت چیده شده و خود نمایی می کردند، و این مناطق فتح شده جدید ما را به خود فرا می خواند، و ما هم مشتاقانه به دیدارش لحظه شماری می کردیم. صبح بود و بعد حدود دویست کیلومتر راه آمدن ابتدا صبحانه ایی را در یکی از قهوه خانه های بین راه در همین ارتفاعات باید صرف می کردیم، تا حال و جونی بگیریم و سرحال شویم، و همه موافق بودند به غیر از یکی از دوستان همراه که امتناع می کرد و می گفت به 18 یا 28 دلیل فلان صاحب فتوایی (که خیلی هم مشهور است) ثابت کرده است که اهل سنت پاک نیستند، و می گفت خوردن صبحانه در قهوه خانه های این منطقه اشکال دارد، ولی آنقدر این فتوا برای ما که در مکتب وحدت بخش امام سیر و تفکر می کردیم، بی اساس بود که این سخن با مخالفت و مقاومت دوستان قرار گرفت، و به یک قهوه خانه کوچک در حاشیه جاده جنگلی بین مریوان و منطقه والفجر 10 در نزدیکی های نوسود، مراجعه کرده و صاحب آن که یک هموطن کُرد بسیار خوش اخلاق بود، ما را فوق العاده مورد پذیرایی و محبت خود قرار داد، و طبق سفارش ما از بین مواد صبحانه معمول، ایشان ما را به یک اُملِت به یادماندنی و خوشمزه پذیرایی کرد که تاکنون هم مزه اش را از یاد نبرم و در ته ذهنم هنوز آن را تا حدودی به یاد دارم، مثل ماهی پلویی که قبل از کربلای 4 در شهر ماهشهر خوردیم و آن غذا هم در بین هزاران شام و نهاری که در طول جنگ خوردم، برایم تاریخی و به یاد ماندنی بود، و البته هر دوی این وعده های غذایی، بعد از یک دوره طولانی محرومیت غذایی صرف می شد، و شاید به همین دلیل بسیار چسبید و تاریخی شد و مزه اش را هنوز در ته ذهن خود حس می کنم.
کُردهای کردستان، اکثرا شافعی مذهب هستند و بسیار به شیعیان نزدیکند و آنقدر دوست داشتنی و مهربانند که آدم از مصاحبت با آنان سیر نمی شود، ولی متاسفانه جُمود فکری برخی علمای ما چنین انسان های پاکی را که در هزار مطلب با ما مشترکند، به لحاظ این که به ائمه ما به آن صورت که ما معتقدیم اعتقاد ندارند، را نجس هم شمرده اند، اگرچه چنین فتاوایی بسیار باید قلیل باشد، ولی حتی وجودش هم در بین ما خجالت آور است چرا که روزی پیامبر همین مذهبی که ما بر آن استواریم، با کافران مهربان و هم سفره می شد و اگر نمی شد چگونه می توانست خُلقِ عظیم را خود را به رخ آنان بکشد و جلب و جذب شان کند، حال ما پیروان او مثل داعشی ها و وهابیت، دیگران را نجس بپنداریم؟!!،
البته این اولین بار بود که من چنین نظری را می شنیدم که گویندگان شهادتین و پیروان پیامبر اکرم و معتقدان به قرآن، قیام و قیامت را عالمی بزرگ، کافر و نجس بداند، در عین باید گفت که داعش و فرهنگ منحط داعشی فقط در بین وهابیون نیست، بلکه مفتیانی هم شاید در بین ما هم یافت می شوند که تفکر داعشی داشته و باید مراقب بود که در اعتقاد مذهبی در دام چنین اعتقادات رادیکالی غرق و نابود نشویم، همانگونه که امروزه اصلاح طلبان را به "فتنه" شهرت داده اند و به افراد واجب القتل برای عده ایی تبدیل شده، که می توان هر ظلمی را در حق آنان روا داشت، و تئوری سازان این نظر شرایط را محیا کرده تا امثال سعید عسکر در شقیقه بزرگان آنان تیر شلیک کنند، و مردانه بدون خجالت از کرده خود پشیمان نبوده و این حرکت خود را از آگاهی بدانند و... و یا امروز عده ایی دولتمردان جبهه اصلاحات و اعتدال را "رزم آرا" ی زمان دانسته و آنها را به ظهور نواب صفوی ها و ترورهای اینچنینی تهدید می کنند، این همان روح داعش مسلکی در بدنه مذهبیون ماست که به طرز خطرناکی از آبشخور همین گونه فتاواها تغذیه می شوند، اجازه بروز و ظهور می یابد و نشان می دهد که ما نیز ظرفیت جنایت و تفکر جنایتبار و جنایتکارانه داریم، و ما هم مثل شمرها می توانیم قربت الی الله سر امام حسین را بریده و یارانش را کشته، و اموالشان را به غارت برده و زنانش را به اسارت در آوریم.
اُملت ما البته با گوجه نبود، چرا که اکراد در این روزهای سال گوجه ایی نداشتند که با آن املت درست کنند، آنان از رب گوجه فرنگی که از مزارع خود در پاییز گذشته تامین می کردند، تخم مرغ ها را به املت تبدیل و ما برای اولین بار املت با رب گوجه فرنگی خوردیم؛ نمی دانم شاید به علت اشکال شرعی که داشت این املت خوشمزه تر بود (این را به طنز می گویم) و چسبید، و خیلی هم چسبید، رستوران کوچک و چهار دیواری گلی که سقف آن را برگ ها و شاخه های بلوط پوشانده و سایبانی درست کرده و ماهیتابه ایی ساخته شده از فلز روی و بسیار ساده و نان و پیازی که در سینی متوسطی قرار داشت و همه چیز ساده و بدون تشریفات اضافی، اما صمیمی و گرم و چسبنده و به یاد ماندنی. صرف چای داغی هم به تامین گرمای بدن مان منجر شد، که پشت وانت تویوتا در نسوج ما رسوخ کرده بود.
بعد این صبحانه، خود را با اتومبیل به بالای کوهی رساندیم که اگر از آن سرازیر می شدی در دشت زور وارد، که مناطق آزاد شده عملیات والفجر 10 در آن قرار داشت. دوست مسول ما با برانداز مسیر زیر پای مان، راه پیاده را پیشنهاد کرد، و معتقد بود به جای دور زدن منطقه و یافتن جاده ورودی به دشت زور، از همین بلندی ها به دشت سرازیر شویم و راهی دیدار آن مناطق شویم، و به همین منظور هم از اتومبیل ها پیاده شده و بدون آب و آذوغه ایی، راه پایین آمدن از کوه را در پیش گرفتیم، با نگاه از بالای این بلندی، راهی کوتاه تا پایین را نشان می داد، و ما هم با همین تصور سرازیر شدیم، و بعد از حدود دو ساعت پایین رفتن متوجه شدیم، پیاده حریف این راه طولانی نخواهیم بود و تازه به پای کوه هم که برسیم، با کسی هماهنگی صورت نگرفته تا در پایین کوه با اتومبیل به استقبال ما بیاید، لذا از تصمیم خود پشیمان شده و راه بازگشت به بالا را در پیش گرفتیم.
در حالی که آفتاب بالا آمده بود و روی سرمان سخت می تابید، و تشنگی هم داشت اذیت می کرد و نهایتا هم اَمانِ مان را بریده بود، آنقدر تشنگی بر ما غلبه کرده که من کاملا از زنده بازگشتن از این مسیر نا امید شدم، و امید بازگشت را از دست دادم، و کسی که امید خود را از دست می دهد، با مرگ فاصله ایی نخواهد داشت، در این شرایط نا امیدی سایه سنگی بزرگ را در نظر گرفته و نشستم و در فکر گفتن شهادتین بودم، زیرا در این مسیر کسی را یارای کمک به فرد دیگری نبود، و وقتی به بلندای باقی مانده از کوه نگاه کردم با خود گفتم به فرض محال هم که دوستانم موفق به بازگشت به قله کوه شوند، و بازگردند و حرکت توانفرسا در این مسیر را بتوانند تحمل کنند و به آب هم برسند، باز تا بازگشت آنها من حتما از تشنگی تلف خواهم شد.
در چنین شرایطی بودم که با توپ و تشر و تشویق و التماس و... همراهان که مرا به ادامه مسیر تشویق می کردند، نمی دانم چه نیرویی در من به وجود آمد که خود را در مسیر بازگشت، سرپا نگهداشته و کم کم مسیر را پشت سر گذاشتیم و امید در دلم تقویت شد، در حالی که گلو و دهانم خشک، و زبانم چون تکه چوبی خشک در دهانم توان سخن گفتن هم نداشت و زبانم بند آمده بود و بی رمق شده بودم، بالاخره به بالای کوه رسیدیم و با سرازیر شدن به سوی اتومبیل ها انگار زنده شدم و جان تازه ایی گرفتیم. اینجا یکی از جاهایی بود که من مرگ را کاملا جلوی چشم خود دیدم، و تا مدت ها درگیر شرایط روحی بودم که در این حالت تجربه کردم، و در مسیر بازگشت هر وقت فرصتی پیش می آمد در این خصوص در فکر فرو می رفتم.
ما در جنگ بارها با مرگ مواجه شده بودیم، اما مواجه های جنگی با مرگ اکثر مواردی آنی بود و می گذشت، ولی این یک حالت دسته پنجه نرم کردن با مرگ، برای ساعت ها بود که طعم مرگ را برای مدتی طولانی حس کردم و با آن زندگی کردم، و واقعا مرگ از تشنگی سخت می نمود، چیزی که ما بعد از سال ها حضور در جنگ در ناشیانه ترین حالت برای خود به وجود آوردیم، و درست مثل انسان های مبتدی، بدون آب و آذوغه به راهی زدیم که هیچ مطالعه ایی روی آن نشده بود و با چنین مشکلی کشنده مواجه شدیم. اما جان سالم بدر برده و بازگشتیم و این بار با اتومبیل های خود راهی دیدار از این منطقه شدیم، در این منطقه ارتفاعات در خاک ایران قرار دارد و دشت مربوط به خاک کشور همسایه است، شهرهای دوجیله، خرمال، حلبچه، طویله، بیاره در این دشت، قرار دارند.
وارد دشت که شدیم جاده ها ما را در مسیر پیش می برد، ابتدا از شهر حلبچه دیدن کردیم جایی که بمباران شیمیایی دشمن نزدیک به سی هزار کشته و زخمی از این مردم برجای گذاشته بود، قتلگاهی که صدام از مردم خود ساخت، بیرحمانه مردم عادی را هدف قرار داد و از کشته پشته ساخت، شهر هنوز به هم ریخته و درهم و برهم بود و مردم در آن حضوری نداشتند و آنرا تخلیه کرده بودند. بسیار دردناک بود، وقتی می دیدی که زندگی به مرگ تبدیل شده است، گشتی در خیابان های محدود شهر زده و از آنجا راهی دیدار از شهرهای اطراف این منطقه از جمله خرمال و دوجیله شدیم،
فکر کنم در دوجیله و یا خرمال بود که نماز ظهر و عصر را در مسجد آن شهر خواندیم، در حیاط مسجد، چشمه ایی بزرگ وجود داشت که از زیر یک سنگ سنگین بیش از هشت اینچ آب زلال و تمیزی بیرون می زد، واقعا زیبا و دلنشین بود، اما نمی دانم چرا اکراد چه در ایران و چه در کردستان عراق برای سرویس های بهداشتی مساجد خود، درب تعبیه نمی کردند، این همواره برای من سوال بود، اینجا هم مثل بسیاری از مساجد بین راه در منطقه کردستان ایران، سرویس های مساجدش بدون درب و هر گونه حفاظ و حجابی بود؛ نماز را که خواندیم باید می رفتیم، هر چند من به کسانی که در این شهر با چنین مسجد و چشمه آب و درخت کهنسالی که بر آن قرار داشت، غبطه می خوردم و با خود می گفتم کاش ما هم چنین مسجدی داشتیم، این چنین با آبی گوارا و چشمه ایی با صفا، اما اینجا جای ماندن نبود و باید به زودی راه خود را به سوی باختران در پیش می گرفتیم، تا به شب بر نخوریم، زیرا هم جاده ناشناس بود و هم ما در شرایط مناسبی نبودیم و مسافرانی بدون توشه و وسایل خواب بودیم.
به زودی از دشت زور خارج شده و از طریق شهر نوسود، و از کنار قله دزلی، شیخ سله و بمو گذشتیم و راهی شهر پاوه شدیم، شهری که مرا یاد شامپوهای داروگر خمره ایی می انداخت که وسیله استحمام ما در آن زمان بود، و این همه تنوع برندهای مختلف شامپو وجود نداشت، و هر وقت به مغازه ایی می رفتیم تقاضای شامپوی پاوه می کردیم. شامپو خوبی که ساخت شرکت داروگر خودمان بود، و آنان از نام پاوه برای این تولید خود استفاده کرده و من نمی دانم به چه مناسبت از این نام استفاده می کردند، ولی شهر پاوه با یادواره شهید مصطفی چمران هم، قرینه ذهنی برایمان ایجاد می کرد، او که در دولت مهندس بازرگان وزیر دفاع بود و بعدها در جبهه دهلاویه به شهادت رسید و بر محل شهادت این بزرگمرد با خصوصیات منحصر به فرد و سوابق انقلابی عظیمی که در رکاب امام موسی صدر و امام خمینی داشت، بنای یادبودی ساخته بودند، او واجد زندگی شگفت انگیزی هم بود، هر چند عملکرد برادرش در شورای شهر تهران زیبنده خانواده این شهید نیست و حساب مهدی چمران را باید از برادرش جدا دید، که او مرد مبارزه بود و دلاوری هایی که کم نظیر است چرا که یک وزیر دفاع را خمپاره 60 میلیمتری دشمن کشته می شود، که این نشانه ایی است که او دوشادوش سربازانش می جنگیده و یا با آنان حضور داشته است که این چنین به شهادت رسید.
آری به پاوه رسیدیم جایی که روزی به قدوم شهید دکتر مصطفی چمران و دوستانش منور بود، شهری بر حاشیه دره ایی که رودی در آن جاری و درختان سپیدار آن سر فراز در حاشیه رود و باغات آن ایستاده بودند، در امتداد دره ایی ادامه مسیر دادیم که سمت راست ما مناطق مرزی با کشور همسایه غربی و این سمت هر چه پیش می رفتیم در تاریخی ترین نقاط کشورمان یعنی مناطق کرمانشاهان وارد می شدیم، مهد تاریخ باستان، سرزمینی که نبرد جلولا در نزدیکی های آن بین سپاه ایران و اعراب در گرفت و بسیاری از شهرهای ایران باستان در حوالی همین منطقه قرار دارد، و اینجا دروازه ورود از میانرودان به سرزمین کنونی ایران است.
شهر پاوه در میان کوه های سربه فلک کشیده زاگرس
جاده ایی که ما را به سوی این دروازه پیش می برد از میان دره ایی طولانی و عمیق می گذشت، پاوه، جوانرود، روانسر، دالاهو، سرپل ذهاب، گیلانغرب، قصر شیرین، نفت شهر، اسلام آباد و سپس کرمانشاهان و مقر کوزران که جایگاه استقرار ما بود، مردم این مناطق فارغ از جنگی که در آنطرف تر ها در جریان بود به کار کشاروزی و دامپروری خود مشغول بودند، مناطقی زیبا و دیدنی، اما در قصر شیرین و نفت شهر جز ویرانی و انهدام چیزی دیده نمی شد، از نفت شهر و قصر شیرین حز تلی از خاک باقی نماینده بود، جاده های آسفالته در میان این ویرانی و یا درختی که هنوز سرپا بود، تنها نشانه هایی بودند که از این شهرها باقی مانده بود، سر پل ذهاب یکی از جبهه های خبر ساز در طول جنگ بود که از آن گذشتیم، جبهه ایی بسیار مهم که راه ورود به ایران در این دیواره های شمالی – جنوبی زاگرس بزرگ که راه بین المللی کربلا از آن می گذشت و ایرانیان که در زمان رژیم گذشته تا قبل از صدام راهی کربلا می شدند از این طریق به زیارت می رفتند.
گیلانغرب مرا یاد مریوان می انداخت که در این سفر برای اولین بار از آن گذشتیم و آن را می دیدم، ساختار شهری اش مثل مریوان بود، خانه هایی بر شیب کوه ساخته شده، اما بدون دریاچه زیبای زریوار که مریوان را به بهشت گردشگری ایران می تواند تبدیل کند، آبی ذلال با نیزارهایی در اطرافش که نمونه این دریاچه زیبا را در شهر سرینگر در ایالت جامو و کشمیر هند هم دیده ام و می توان دریاچه زریوار زیبا را همچون دال لیک (Dal lake) که در حاشیه شهر سرینگر قرار دارد، با ایجاد قایق های اقامتی در آن، به بهشت گردشگری ایران تبدیل و مسافران این شهر زیبا را در اتاق های چوبی قایق ها بر کرانه های زریوار اسکان داد و این پتانسیل را زریوار زیبا کاملا برخوردار است.
کلا استان کرمانشاهان بهشت تاریخ تمدن ایران است، آثار باستانی و خاطراتی که این سرزمین در خود دارد یادآور مجد و عظمت ایران است که در طول جنگ خسارات زیادی دیدند، این استان و استان همجوارش در خاک عراق و کلا سرزمین میانرودان مکمل تاریخی همدیگرند و واقعا ما در دوسوی مرز با خودمان در حال جنگ بودیم که آنها از ما و ما از آنها بودیم، اما چه می شود کرد، حاکمی بر آنان مستولی بود که به سرزمین میانرودان تعلق نداشت و دست نشانده اعراب جزیره عربی بود و از آنان کمک می گرفت و نیابتی دو ملت را به جان هم انداخته بود و سودش را وهابیون جزیره نشین بردند.
ادامه دارد...
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: لحظه نگار و یا سفر نگاشت
- تاریخ ایجاد در 13 خرداد 1396
- بازدید: 5312