بیش از سی سال از آن سال های جنگ، کشتار، خسارت و مرگ می گذرد، 8 سال جنگ که آنها به نام دشمن، [1] از ما می کشتند، و ما نیز از آنان؛ ما تلاش می کردیم تلفات آنان را هر چه بیشتر افزایش دهیم، و آنان تلاش می کردند از هر وسیله ایی خوب و بد حتی سلاح های شیمیایی سود جویند، و هر بیشتر از ما بکشند و نابود کنند، و ویران سازند؛ چرا؟!
چون ما را دشمن همدیگر تعریف کرده بودند، و بی توجه به اینکه تا چندی قبل تیسپون (پایتخت تمدنی ایران) حتی در اراضی قرار داشت، که امروز عراق نامیده می شود، و این دو ملت که از یک ریشه و تاریخ مشترک هستند و... آنان را با خدعه و نیرنگ در مقابل هم قرار دادند، تا این چنین هر دو را نابود کنند و به قول قدیمی ها "یک تیر و دو نشان"، و گذشته از این اشتراک تمدنی و فرهنگی، اگر خبیث های عالم سیاست بگذارند و دوباره به تقسیم خاورمیانه بین خود روی نیاورند، [2] این مرز تا ابد ما را در کنار هم و در همسایگی نگه خواهد داشت و...، لذا به حرمت همسایگی جنگ مذموم است.
اما در آن هنگامه بوی باروت و خون، دیگر این حرف ها معنی نداشت و این گلوله بود که بین ما قضاوت می کرد و ما ایرانیان و اهل عراق، با ریشه های مشترک و یگانه، در جنگی بی معنی بر سر هیچ قرار داشتیم، که دلیلش تجاوز و طمع سرزمینی بود، و با یک تجاوز و هجوم آشکار این جنگ ناخواسته آغاز گردید، تا دیگرانی که در پشت صحنه این نبرد مخفی شده بودند، به واسطه صدام حسین به عنوان تجاوزگر، در جنگی نیابتی به تسویه حساب های تاریخی، سیاسی و... خود با ما و یا حتی آنها و به قولی، دو طرف بپردازند.
این که این جنگ اجتناب ناپذیر بود یا نه، خود سخن دیگری است و در این مجال نمی گنجد، ولی برای سربازان صحنه جنگ ها واقعا چه فرق می کند که دلیل هر جنگی چیست، آنان لاجرم باید راهی جنگ شوند و با شروع هر جنگی آنان برای خود به صورت اتوماتیک وظیفه ایی تعریف کرده، و طبق آن عمل می کنند. لذا برای ما که قرار بود سرباز پیاده این جنگ باشیم، چندان مهم و موثر نبود، که جنگ را چه کسانی و با چه هدفی آغاز کرده، و یا ادامه می دادند، سربازان پیاده نظام جنگ ها، در حال و هوای خود و خالصانه برای هدفی که برای خود ترسیم کرده اند، می جنگند.
لذا گذشته از جنگاورانی که به اجبار در این جنگ حاضر شده بودند، و از بد شانسی تلاقی سن خدمت سربازی شان، با دوره آغاز جنگ، مجبور به حضور در این نبرد شدند. [3] اما من و جمعی دیگر از اهالی جنگ، در این نبرد، خود داوطلبانه آمده بودیم تا به مقابله تجاوزی برخیزیم که ریاست حزب بعث عراق به کشورمان تحمیل کرده بود، و آنان آشکارا اعلام کردند که برای جدایی و تجزیه خاک ایران آمده اند.
جنگاوران چنین نبردی به سان مردمی که از بین آنان جوشیده بودند، از کثرت و تنوع برخوردارند، و از همه اقشار، و با رویکرد ها و داستان های متفاوتی بودند، و اما من و کسانی که از آنان سخن خواهم گفت به صورت داوطلبانه در این جنگ و یا دفاع مقدس حاضر بودیم، و معمولا بزرگترین و دم دست ترین هدف ما، دفاع در مقابل متجاوزی بود که به قصد تسخیر خاک ایران بدین سو هجوم آورده بود.
این داوطلبان نیز از دو قشر متفاوت بودند، آنان که خود را دایم وقف جنگ کرده، یعنی پاسدارها، که شغل شان جنگ بود؛ و آنان که وقت خود را تقسیم کرده، و قسمتی را به زندگی عادی، تولید و کار خود اختصاص داده، و قسمتی را به جنگ، که اینان بسیجیانی بودند که در مقابل آنان باید سر تعظیم فرود آورد، که هر از چند ماهی در تعداد زیاد می آمدند و نبردی سخت را رقم می زدند و اگر زنده می ماندند به کار و زندگی خود باز می گذشتند، تا نوبت حمله ی دیگری فرا رسد، یعنی کار و تولید و جنگ را در کشور همزمان بر دوش های خود حمل می کردند، مفید ترین و کم هزینه ترین و پرفایده ترین رزمندگان، اینان بودند.
در جمع ما در واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم دو پاسدار از دامغان همرزم یکدیگر، و البته ما بودند، که هر دو به فاصله کم دو ماهه از هم، در سال 1366 در خلال عملیات ها و نقاطی متفاوت در جبهه شمال و جنوب جنگ، به شهادت رسیدند، این دو بزرگوار یکی شهید حسن گلشنی، که دایی بود، و دیگری شهید سید سعید هاشمی، که خواهر زاده شهید گلشنی بود و آنان در این جنگ هم ماموریت، هم رسته، هم رزم شده بودند؛ و از قضا در مزار خود در مزار شهدای دامغان نیز همسایه شده اند.
اما به لحاظ سنی هر دو بزرگوار، از من بزرگتر بودند، یکی با فاصله سنی 5 سال، که در آن شرایط یک عمر تلقی می شد، و دیگری دو سال؛ شهید سید سعید هاشمی متولد 1347 بود که در زمان شهادت تنها 19 سال داشت، و شهید حسن گلشنی که متولد 1344 بود و در زمان شهادت 23 سال از عمرش می گذشت، و در این سن و سال، شهید حسن گلشنی از پیشکسوتان و بزرگان سنی رزمندگان واحد تلقی می شد! چرا که متوسط سنی اکثریت رزمندگان پایین بود، و ما با آن سن و سال خود در مقابل آنان کوچکسال محسوب می شدیم، و آنان کاملا بر ما ارجحیت سنی داشتند.
فاصله سنی اگرچه در بین جنگاوران فاصله ی خاصی ایجاد نمی کرد، ولی به صورت طبیعی اثر خود را داشت، به دلیل فاصله سنی کمتری که با شهید سید سعید هاشمی داشتم، من هم طبیعتا بیشتر با او دمخور می شدم، تا با دایجانش، که از بزرگان بود!
گرچه گذشت زمان حتی قیافه ها را از ذهن انسان پاک می کند، اما کورسوهای نور خاطرات آن دوران همچنان باقی است و در دلم هنوز نور افشانی می کند، و نظر به این که مدت های زیادی بود که ما در واحد اطلاعات عملیات تیپ 12 با هم بودیم، آنان هنوز در ذهنم هستند؛ اما بیشترین خاطره ایی که از شهید سید سعید هاشمی و شهید حسن گلشنی به یادم مانده است، مربوط به دوره ایی است که در جاده خندق، [4]در ماموریت شناسایی مشترک قرار داشتیم، و در آنجا مستقر بودیم.
شهید سید سعید انسان بسیار آرام، و با متانتی خاص بود، قیافه، سن و سال و مرام شخصیتی اش به سید محسن ما نزدیک می نمود، و من او را که می دیدم یک جورهایی یاد محسن خودمان می افتادم، که تاریخ شهادت محسن ما درست یک سال با سید سعید فاصله زمانی داشت، یعنی سید محسن در سال 1365 به شهادت رسید، و سید سعید در سال 1366، این تقارن شباهتی این دو شهید، سید سعید را برای من ناخودآگاه به یک الگو تبدیل کرده بود، چرا که محسن بر من ارجحیت سنی و شخصیتی داشت، و خود به خود به عنوان یک رهبر و الگو در سنین کودکی برایم محسوب می گردید، و این در شکل گیری شخصیتی من تاثیر بی بدیلی داشت.
لذا تداعی چهره و شخصیت محسن در سعید کشش ذهنی ناخودآگاهی را در من نسبت به شهید سید سعید ایجاد می کرد، اما حوادث جنگ، سیّالی و غیر ثابت بودن شرایط، و آمد و شدها، و زندگی جنگی باعث می شد که به سرمایه گذاری های پایدار منتهی نگردیده، و خصوصا اینکه ما زندگی ناامن و ناپایداری را تجربه می کردیم، که هر سال تعدادی از ما در نبردها از دست می رفتند و به همین دلیل کسی به فکر استقرار دوستی های پایدار در این دنیا نبود، چرا که اساسا نیز چیزی در آن شرایط ثابت و پایدار دیده نمی شد، که بدان تکیه کرد، و هر آن، احتمال آمدن گلوله ایی بود، تا طومار زندگی تو و یا دیگری را به هم بپیچد، و کار تمام.
از این رو حتی به نوعی دوستی ها هم شاید به عالم دیگر حواله داده می شد، و بسیاری از رزمندگان با هم عهد می کردند تا در دنیایی دیگر شفیع و یا کمکیار یکدیگر باشند، و دوستی ها را در آنجا بالفعل و عینی تر کنند؛ عهدنامه های شفاعت بعد از شهادت، بین رزمندگان که مطابق آن تعهد می کردند که در صورت شهادت، هر کدام شفیع و کمکیار دیگری باشند، به امری رایج و مشهور تبدیل شده بود، و همین امر حکایت از اعتقاد به زندگی فانی و ناپایدار این دنیا، و ایمان به پایداری و بقای زندگی در جهانی دیگر داشت، و چنین رزمندگانی سعی می کردند تمام سرمایه های اصلی خود را نیز به آن دنیا منتقل کرده، و تمام همت خود را صرف رسیدن به آرزوی شهادت کنند، تا حیات جاوید را در کنار دوستان شهید خود، در آن دنیا کسب و از آن برخوردار شوند و...
این بود که بحث شهادت دلمشغولی ذهنی و عینی بسیاری، و برای آنان به یک هدف عمده تبدیل شده بود، و تمام فکر و ذکرشان شهادت بود و رفتن، و خلاصی از این دنیای دون، و رستگاری را تنها در شهادت می دیدند، منتهای آمال و آروزهای شان شهادت بود و رفتن و رسیدن؛ گاهی مواقع من (به درست و یا غلط) با خود فکر می کردم که اینان فراموش کرده اند که برای چه به جنگ آمده اند، چرا که بیشتر از جنگ، به رفتن و شهید شدن می اندیشیدند، البته این در ذهن کودکانه من می آمد و به حتم من اشتباه می کردم، و اینطور برایم می نمایاند.
فضای داغ شهادت و رسیدن، آنقدر به روشنی دیده می شد که بسیاری از جوک و لطیفه ها هم حتی دور و بر همین موضوع شکل می گرفت، شهید رضا قنبری در این خصوص جلودار شوخی های این چنینی بود، گفتمان شهادت، آنقدر قوی و قدرتمند بود که خواب و خوراک بعضی ها را ربوده بود و شوخی و جدی ذهن و فکر و رفتار و گفتار شان با این موضوع عجین شده بود،
نجوای دل شب هاشان با شهدای پشت تر رفته، و خداوند متعال در این خصوص بود، و در طول روز هم با همدیگر مشق عشق شهادت می کردند و به شهادت می اندیشیدند، شهید رضا قنبری به طنزی که خود بلد بود و ما را از خنده روده بر می کرد، به شهید سید سعید هاشمی می گفت، "پیشانی ات خیلی نورانی شده پسر!، همین روزهاست که روانه زیر باغ دایی موسایی شوی"، [5] نمی دانم این طنز آیا حقیقتی در پس خود بین آنان داشت، و مصداق این جمله رایج بود که "شهیدان را شهیدان می شناسند"، و این دو شهید آینده، در عالم تله پاتی به شناخت رگه هایی از نور شهادت در چهره همدیگر نایل شده بودند، که این زمزمه بین اهل شهادت رایج شده بود، یا نه از سر تفنن و تفریح با هم اینچنین سخن می گفتند.
ما که از درک این عالم ماورایی عاجز بودیم، ولی با همه ی این کوری و کری و بی حسی، گاه ما هم می توانستیم، چیزهایی را ببینیم، و یا درک کنیم که انگار حادثه ایی برای فردی از ما در راه است؛ در آن روزگار جنگ مثل این روزها نبود که هر فردی کلی وسایل صوتی و تصویری (موبایل ها، پلیرها، دوربین ها و...) با خود داشته باشد، حتی دوربین عکاسی یاشیکا 110 (Yashica) میلیمتری که شاید، ساده ترین و ارزان ترین دوربین بازار بود نیز، در بین رزمندگان جنگ کمیاب بود، و در سنگر گروهی ما هنگام استقرار در جاده خندق که حدود 20 نفر بودیم، تنها یک رادیو و ضبط سونی خوب بود، که به صورت مشترک و عمومی برای پخش اذان و شنیدن اخبار معمولا استفاده می شد،
اما می شد فهمید که چند وقتی است که حال و هوای شهید سید سعید هاشمی دگرگون شده، و او را می دیدی که مدت هاست که با این ضبط صوت قرین شده و این ضبط صوت او را غرق خود کرده بود، انگار سید سعید این ضبط صوت را به دوستی عمیق خود گرفته بود و چنان با آن درگیر بود که کنجکاوی مرا برانگیخت که چه خبر است که سید سعید از ضبط صوت جدایی ندارد، ضبط صوتی که استفاده از آن در شرایط خط اول نبرد در جاده خندق، که ناپایداری زندگی به اوج می رسید، خود سوال برانگیز بود، چرا که با باطری کار می کرد و این خود استفاده از آن را محدود می کرد، و موتور برق هم که همیشه روشن نبود تا دایم بتوان از آن استفاده کرد، به همین دلیل برخورداری از چنین امکانی سخت بود، لیکن به دلیل شرایط باز گفته، مراجعه دوستان به آن هم کمتر بود، و حال که سید سعید به این وسیله صوتی روی آورده بود، کارش برجسته و قابل تامل می نمود.
تا این که یک بار به او نزدیک شدم و گفتم سعید جان خیلی با رادیو ضبط همراه شدی، خبری هست؟! گفت نه سید جان، بیا تو هم گوش کن، صدای ضبط را کمی زیاد کرد، دیدم قاری برجسته مصری جناب عبدالباسط محمد عبدالصمد با آن موسیقی ملکوتی اش سوره شمس و... را چنان در گوش تو فریاد می زند که انگار ریشه های دلت در تارهای صوتی این استاد بزرگ موسیقی مصری می لرزید، و قلب و روح تو را در حالت ویبره [6] قرار داده و تکان می داد، من هم مهد و مقهور این موسیقی زیبا، مدتی را با سید سعید همراه شدم و این همراهی مرا از سوال های دیگر، و علت حضور و این که در کنار چه کسی به این صوت قرآن گوش می دهم، جدایم کرد و از همه چیز باز ماندم، و با او در آن موسیقی الهی غرق شدم، و وقتی از این موج بیرون آمدم که نوار کاست تمام شده بود، و کلید play ضبط صوت با صدای دلخراشی، با تمام شدن نوار به صورت اتوماتیک بالا پرید، و من در آن هنگامه، هم سوالم را گم کردم، و هم سید سعید را، و هم مستی همراهی با آن شهید از سرم پرید، و در خماری پایان یک جرعه شراب ناب، در خود گم شدم.
اما سید سعید مدت ها بود که در این موسیقی ملکوتی غرق بود و همین مایه شوخی پردازی های اهل سنگر با او شده بود و او نیز بی توجه به این همه چشم که بدو دوخته بود، با لبخندی زیبا، مهربانانه، که تمام عضلات صورتش این لبخند را با خود حمل می کردند، از شوخی دوستان می گذشت و عشق را تجربه می کرد، و یا خود به سرودن آن می پرداخت، و با خود عشق را در موسیقی زیبای کلمات عربی که برای ما پارس زبانان بعضی مواقع معنی ندارد، اما آن را در ردیف های موسیقی مصری جناب عبدالباسط که اینک در تلاوت آیات قرآن بروز یافته بود، ترنم داشت، همراهی می کرد و غرق بود؛
تا این که ما از جاده خندق منتقل شدیم تا عملیات های خود را در کردستان ادامه دهیم و لذا در اولین عملیات از سلسله عملیات های ما در غرب کشور در تاریخ 29 آبان 1366 در جریان عملیات نصر 8 در منطقه ماووت و در حاشیه شهر سلیمانیه عراق به دایی جان شهیدش پیوست که او نیز چهار ماه قبل از آن، در تاریخ 29 تیر 1366 [7] در جزیره مجنون و در عملیات پدر غربی شهید شده بود، [8]
ارتباط دوستی این دایی و خواهر زاده و به خصوص علاقه ایی که شهید حسن گلشنی به سید سعید هاشمی داشت از دید کسی پوشیده نبود، چراکه شهید گلشنی به سید سعید عشق می ورزید، و این عشق را در گفتار و رفتار این دو خصوصا شهید گلشنی به صورت آشکاری می توانستی ببینی، که من آن روزها این را به حساب همان نسبت خویشاوندی و الزامات تفاوت سنی می گذاشتم، و شاید باز هم "شهیدان را شهیدان می شناختند" و من از دیدن این واقعیت عاجز بودم، و البته سید سعید شایسته این همه علاقه هم بود، چرا که بسیار جذاب و با شخصیتی دوست داشتنی بود، و هر طالب گوهری، که گوهر شناسی بزرگ بود، را به خود جذب می کرد.
حیف و صد حیف که نه دوربینی در آن روزها داشتم که این پاره های عشق را ثبت و ضبط کنم، و نه قلمی بود که به نگارشش در آورم، و نه پروازی بود که به دور این دایره عشق بگردم و این عشق را به نظم و نثر کشم، آن روزها، و مدت ها در پس آن، ما در کوچه باغ های زندگی خود گم شدیم، و در خود غرق بودیم و وقتی "عدو سبب خیر شد" و مجال نشستن و تفکر و خودیابی یافتیم، که دیگر از آن صحنه ها آنقدر گذشته است که شرح و بست آن دیگر از ذهن ما هم رفته بود، و تنها کورسوهایی از آن نورهای خیره کننده در افق ذهنم دیده می شد.
کاش می شد دوباره شیرجه ایی در دل آن اقیانوس عشق و صفا و صمیمیت و درستی و راستی زد، و گوهری از میان آن همه گنج های غرق شده در زیر اقیانوسی از کبر، غرور، قدرت طلبی، تمامیت خواهی، انحصار طلبی، خودخواهی، سو استفاده، خدعه و نیرنگ، سیاست بازی و... بیرون کشید، تا دوباره چهره زیبای سربازان پیاده این جنگ را، که داوطلبانه تمام هزینه های جانی جنگ و جنگاوری، در این نبرد نابرابر را پرداختند، را بیرون کشید، که زیر این همه جفا، در توفان نابودی و فراموشی غرق نشوند، و شهدا در زیر خروارها خدعه سیاستِ بازان بی شرم، در مراسمات رسمی بزرگداشت و کنگره های پی در پی یادبود شهدا، گم نگردند. و در گل و لای سیلاب جناح بازی های آنان، و خروارها سخنان کینه توزانه ی جناحی، و سیاسی سخنرانان مراسم شهدا مدفون نگردد.
امروز که می نگرم، انگار نبرد مردم ایران چه با استبداد داخلی و چه با متجاوز خارجی انگار تمامی ندارد، و این روزها باز نقاره های جنگ هی می نوازند و می نوازند، تا میوه ی تلخ جنگی دوباره برسد، و هر آن دلم می ریزد، زیراکه احتمال آغاز جنگی دوباره می رود، تا باز این جوانان پاک وطن، گوشت دم گلوله تجاوز و متجاوز گردند، و یک عده به ساز و کار کاسبی خود، و تسویه حساب های شان برسند،
جنگ هایی که اگر انسان ها در یک انسجام ملی به مقابله با آن برخیزند، اجتناب پذیرند، و این تراژدی ها دوباره تکرار نخواهند شد؛ و به قول قهرمان معاصر مبارزه با استبداد داخلی و سلطه خارجی، جناب مرحوم دکتر محمد مصدق (که در حصرش انداختند و آنقدر بر این ظلم خود ادامه دادند تا این قهرمان ملی در حصر مظلومانه مرد، و این لکه ننگ بر دامن حصر کننده ماند)، که می فرمود : "هیچ اراده ای به مانند اراده ملت و حاکمیت ملی نمی تواند سدی در مقابل تجاوز و مداخله بیگانه و مانع از استمرار استبداد داخلی شود."
اعتقاد من بر این است که بهترین و شایسته ترین کسانی که می توانند پاسبان نهال صلح باشند، کسانی اند که آن روزهای سخت و خسارت بار را دیده اند، اما متاسفانه در کشور ما حتی کسانی که آن شرایط را دیده اند نیز حرکت موثری علیه جنگ ندارند، و حتی گاهی احساس می شود، بیشترین مدافعان رویارویی کسانی اند که آن روزها را دیده اند، مراقبت صلح و تداوم آن نیستند که هیچ، در آرزوی تکرار جنگ و خونریزی نشسته اند.
متاسفانه اینک جنگ طلبان داخلی، یا همان کسانی که خود را دلواپس امضای معاهده صلح آمیز برجام نشان می دهند، با جنگ افروزان خارجی انگار یکصدا و یک جهت شده اند، تا دوباره روزهای کشتار و خون و جنگ را، با ورود چکمه های تجاوز بر این خاک باز نمایند، و باز نظم و قانون و منابع کشور در خدمت جنگ و جنگ سالاران قرار گیرد؛ و نادیده گرفتن قوانین اساسی در سایه بحران و جنگ برای سال ها توجیه شود؛ و آرزوی های دیرینه این مردم، برای حاکمیت نظم و قانون و نظامات پاسخگو، دوباره به محاق رفته و در سایه بحران جنگ نادیده انگاشته شود.
اما باید گفت حرامت باد ای خاک، که این تن های پاک هنوز شایسته خوابیدن در خاک نبودند.
http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/shohada/761.html#sigProId630ab2205d
[1] - واژه دوست و دشمن در روابط بین الملل تقریبا واژه بی معنی است، بدین معنی که همه کشورها در نظام بین الملل رقیب تلقی می شوند، و واژه دوست و دشمن معنی نمی یابد، و تفاوت نزدیکی و دوری کشورها تنها در میزان تفاوت و همپوشی منافع بین آنان است.
[2][2] - دول موفق در فروپاشی امپراتوری عثمانی، نسبت به تقسیم خاور میانه بین خود اقدام کردند و مرز های کنونی این منطقه حاصل آن تقسیم است که بین انگلیس و فرانسه و... انجام گرفت
[3] - در ایران خدمت سربازی اجباری است و جوانان در سن خاصی باید به سربازی اعزام شوند، سازمان نظام وظیفه هر ساله برای اعزام جوانان به سربازی فراخوان می زند.
[4] - خط پدافندی در هور العظیم که به جاده خندق مشهور بود و پدافند آن سال ها در دست تیپ 12 قایم قرار داشت.. جاده سیزده کیلومتری پد خندق از نبردهای بدر و خیبر باقی مانده بود.
[5] - "باغ دایی موسایی"، منظور و کنایه از قبرستان روستای گرمن بو،د که شهید رضا قنبری نیز هم اکنون درآن خفته است، مزار روستای گرمن زیرپای زمین و یا باغ کشاورزی متعلق به مرحوم کربلایی موسی مصطفوی پدر بزرگ من بود، و اهالی روستا به کنایه از مزار روستای گرمن به "زیر باغ دایی موسایی" یاد می کردند و شهید رضا قنبری از این اصطلاح همواره برای حواله به قبرستان در شوخی های خود با دیگران مکرر استفاده می کرد، و نهایتا نیز کار خودش هم در آخرین عملیات جنگ یعنی نبرد مرصاد، در سال 1367 به شهادت انجامید و به همانجا ختم شد و همانجا آرام گرفت.
[6] - تکان های ممتد و مداوم
[7] - جالب است که تاریخ شهادت شهید حسن گلشنی درست مطابق است با روزی که قطعنامه 598 در سازمان ملل تصویب شد. سازمان ملل متحد قطعنامه 598 خود را در تاریخ 29/4/1366 به تصویب رساند و بلافاصله صدام هم آن را قبول کرد، مفاد این قرارداد هم مهم بود، از جمله، اظهار تأسف از بمباران مراکز غیرنظامی و نگرانی از ادامه جنگ و گسترش آن، درخواست آتش بس فوری و اعزام هیات ناظر سازمان ملل متحد به منطقه جنگی، عقب نشینی طرفین از خاک همدیگر، آزادی اسرای طرفین در جنگ، همکاری طرفین با دبیرکل سازمان ملل متحد (خاویر پرز دکوئیار)، بررسی درباره آغازگر جنگ و میزان خسارت آن.
[8]- خاطرات این عملیات را که تحت عنوان "خاطرات 17 ماهه آخر جنگ، جزیره مجنون، نبرد پدغربی" جداگانه نوشته ام.
متن وصیتنامه شهید سید سعید هاشمی
بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.
با درود و با سلام بر يگانه منجي عالم بشريت مهدي موعود(عج) و نايب بر حقش امام عزيز و بر يكهتازان اسلام برادران رزمندهمان كه من به درجه رفيع شهادت نائل شدهام وصايايي دارم هر چند كوچكتر از آنم كه وصيت به شما دهم ولي خوب شرايط و زمان به صورتي است كه ملزوم ميشود كه وصايايي به شما بكنم.
از تمام افرادي كه اين وصيت را ميخوانند برايشان وصيتهايي دارم كه اولا آنكه قدر امام عزيز را بدانيد كه با رهبري درست انقلاب را به پيروزي رساند پيروزياي كه هيچكس فكر نميكرد به اين سادگي به دست بيايد.
رهبري درست ايشان باعث شد ما با دادن شهداي كمي پيروز شويم ولي در خيلي از كشورهايي كه انقلاب كردهاند به سختي به دست آورده و يا هم هنوز در حال درگيري هستند انشاءالله خداوند سايهاش را از سر ملت ما كوتاه نكند. اي برادري كه اين وصيتنامه را مي خواني ، اگر جواني به جبههها برو و اگر سنت زياد است و نميتواني پس فرزندت را بفرست.
پدر و مادرها خواهشمندم از رفتن فرزندانشان به جبهه جلوگيري نكنند كه جبهه واقعاً به جوانان پشت جبهه محتاج است. اي برادراني كه همكلاسيم بوديد اميدوارم كه در كارهايتان هميشه پيروز شويد وصيتي كه به شما دارم اين است در كنار اينكه درسهايتان را خوب ميخوانيد سنگر نماز جمعه را ترك نكنيد و در جلسات و نماز جماعتها شركت كنيد كه باعث وحدت هر چه بيشتر بين شما و مردم مي شود.
پدر عزيزم من را حلالم كن اگر به شما بي احترامي كردم و يا باعث ناراحتي شما شدم ولي وصيتي دارم و اينكه از تمام فاميلها درخواست كني كه گريه نكنند و لباس سياه به هيچ وجه نپوشند و تازه بايد جشن بگيرند مجلسي به مناسبت پيوند عاشق و معشوق پيوستن عاشق به معبود.
مادرم را دلداري و روحيه بده. مادر عزيزم از شما هم طلب بخشش و حلاليت ميكنم و شما هم نبايد از شهادت من ناراحت بشوي. برادران كوچكم را خوب تربيت کنید، كه آينده سازان اين مملكت هستند و در آينده در دست آنها خواهند بود .
اگر مقدار پولي دارم در راه خير خرج كنيد و برايم 12 روز روزه بگيريد والسلام
سيد سعيد هاشمي ـ 1363/04/11