خاطرات 17 ماهه آخر جنگ – عملیات های بیت المقدس 2 و 3

به مناسبت 25 دیماه سالروز عملیات بیت المقدس 2

اینک که انتخابات پرشکوه و حماسه ایی دوازدهمین دوره ریاست جمهوری و شوراهای شهر و روستا با متانت، صبر، موفقیت و بلوغ چشمگیری که توسط این مردم به منصه ظهور درآمد، و به پایان رسید، و پیروزی آن نصیب مردم ایران و کاندیداهای محبوب و مد نظر آنان شد، و این مردم بار دیگر بلوغ فکری پیشرفته خود را نشان داده و به رخ جهانیان و از جمله کشورهای اروپایی کشیدند، که پیش از این، آنان نیز به یارانه و وعده دهندگان آن در کشور خود نه گفته بودند؛ وعده دهندگان یارانه ایی که می دانستند، تزریق این پول به بدنه اقتصاد و اجتماع ایران از زهر هم کشنده تر است، حرکت یارانه ایی یار غارشان در دولت های نهم و دهم را دیده بودند، که چه بلایی بر سر این کشور و مردم آورده بود، اما باز هوای نفس را محور راهبرد جذب رای خود قرار دادند، و بر طبل پرداخت یارانه های بیشتر و کلان تر کوبیدند، اما علیرغم طمع آنان، مردم حس کردند که وعده دهندگان چنین سمِ شیرینی، به ویرانی کشور، مرگ اقتصاد، اجتماع و... آنها منجر خواهد شد.

وعده دهندگان رشوه های نقد به مردم، با نادیده گرفتن این واقعیت، به طمع چند رای بیشتر، باز بر طبل یارانه های بزرگ و چند صد هزار تومانی کوبیدند و البته از این مردم هم "نه" بزرگی شنیدند، و ملت ما عزت خود را فدای چند صد هزار تومان یارانه نکردند. از سوی دیگر نیز آبرو ریزی های چنین رقبایی هم نتوانست، مردم را از کاندیدای اصلی اشان دور کند، و آنانی که انقلاب، شهدا و هر چه مقدسات را به وسیله ایی برای از میدان بدر آوردن "جبهه اصلاحات و اعتدال" بسیج کردند، از این مردم فهیم نه شنیدند و این مردم ساعت ها در صف رای، صبورانه ایستادند و با یک حرکت بزرگ، چنین طمع کارانی را از دست یابی به کرسی قدرت، ناکام کردند؛ و البته این مدعیان "اخلاق" که آبروی اخلاق را نیز بردند، و برای رسوایی رقیب از هیچ پرده دری و کاری فروگذار نبودند، اکنون شکست سختی خورده اند، اما از یادشان رفت که شعار اخلاق شان در مناظرات گوش فلک را کر کرده بود، لذا بدیهی ترین اخلاق رقابت انتخاباتی را فراموش کرده و حتی از تبریک به رقیب سابق و منتخب سرافراز امروز ملت هم خودداری کردند. آری ما نیز در میان خیل چنین مردمی در 29 اردیبهشت ماه 1396 همزمان با سالروز شهادت سید محسن مصطفوی و همسنگرانش که در نبرد مهران مظلومانه در سال 1365 به شهادت رسیدند، از ساعت یک و نیم تا چهار و نیم بعد از ظهر در صف رای بودیم تا همگام با چنین مردمی بزرگوار، در این حماسه ملی مشارکت کنیم، و سرنوشت خود را آنطور رقم زنیم که می خواهیم، و اکنون در سوم خرداد و در سالروز آزادی خرمشهر عزیز، می خواهم به ادامه روایت خاطرات به یاد مانده از جنگ هشت ساله با دشمن متجاوز، باز گردم و سلسله نوشته هایم، تحت عنوان "خاطرات 17 ماهه آخر جنگ" را ادامه دهم. در این نوشته به خاطراتی از عملیات های بیت المقدس 2 و 3 در انتهای سال 1366 خواهم پرداخت.

 

دوست عزیزم - شهید فرامرز کلباسی در لباس غواصی

او از شهدای عملیات بیت المقدس 2 در منطقه ماووت کردستان عراق است

 

با آغاز عملیات نصر 8 در 29 آبان و پایان آن در هفته اول آذر ماه 1366، که با عبور از رودخانه "قلعه چولان" ، به فتح قله راهبردی "گرده رش" انجامید، اکنون راه برای پیشروی به سوی شهر سلیمانیه در استان کردستان عراق باز شده بود، لذا ماندن بر قله تصرف شده "گرده رش" نیز دیگر جایز نبود و نیروهای ما راه پیشروی در امتداد جاده ایی که دشمن از این طریق به تدارک نیروهایش در گرده رش اقدام می کرد، را در پیش گرفته و حرکت بسوی هدف اصلی که حضور در منطقه شهر سلیمانیه بود، آغاز گردید. اولین عملیاتی که به دنبال نصر 8 در این منطقه صورت گرفت، عملیات بیت المقدس 2 بود، که اینک با شکستن سدی به نام قله گرده رش، دست یابی به قله های همجوار آن و حرکت قله به قله به سوی هدف اصلی، تسهیل شده و آغاز گردید.

 اما پیش از این که حرکت جدیدی را آغاز کنیم، باید تجدید قوا می کردیم، به عقب برگشتیم و از جمله سری هم به شهر سقز زدیم، شهری که بازارش را فراموش نمی کنم،

بازارش این شهرهای کرد نشین علیرغم این که ما با کشور همسایه درجنگ بودیم، پر بود از اجناسی که ساخت کشوری بود که با آن در حالت جنگ قرار داشتیم، تاید، صابون های لوکس و... آن مشهور بود و حتی برخی دوستان ما از این تاید و صابون به عنوان سوغاتی به شهرهای خود می بردند، برای من خیلی جای سوال و البته بغرنج بود که چرا باید در حالی که با آنان در جنگیم اقلام خوراکی و بهداشتی آنها در بازار ما اینقدر به وفور یافت شود، اصلا اگر صدام می خواست به مردم ما ضربه بزند به راحتی می توانست صابون های آلوده به هر مرضی را به کشورمان وارد و در بازار ما به فروش رسانده و کلی به سیستم بهداشت کشورمان خسارت وارد کند و از این دشمن چنین کاری بر می آمد چرا که او از هیچ جنایتی حتی در حق مردم خود هم فرو گذار نبود چه برسد به مردم ما، بمباران و موشک باران شهرهای ما تا آخر جنگ هرگز قطع نشد، و این دشمن در قصاوت شهره آفاق بود.

اما سقز همیشه مرا به یاد استاد موسیقی ایران جناب آقای "شهرام ناظری" می اندازد، زیرا اولین بار کاست های موسیقی او را که بسیار زیبا و با احساس می خواند را در این شهر تهیه کردم و شیفته صدا، متن و موسیقی این مرد بزرگ موسیقی عصر حاضر کشورمان شدم، یادم هست وارد مغازه ایی در این شهر شدم که مملو از نوارهای کاست پر تعداد و متنوعی بود که به کردی و فارسی و... موجود بودند و فروشنده هنردوست مان یکی از کاست ها زیبا و جدیدش را پخش می کرد، آن موقع ها نمی دانستم استاد موسیقی ایران جناب ناظری چه مدت بود که ترانه "گل صدبرگ" خود را اجرا و به بازار روانه کرده بود، و اگرچه ما بیشتر با موسیقی خاص استاد عزیز جناب سید حسام الدین سراج آشنا بودیم، که سبک و متن دیگری داشت، و بسیار با حال و روز ما سازگارتر بود، ولی با دادن آدرس نوارکاستی که می خواستم، و از اشاره ایی که روی متن موسیقی آن کردم، فروشنده متوجه کاست مورد نظرم شد و آن را روی ضبط صوت خود امتحان کرد و مرا اطمینان داد که همانی است که به دنبالش هستم، و همین فرصتی برای من جهت آشنایی و شیفته شدن به موسیقی سنتی بود، تا پیش از این، تمام منابع صوتی ما در جبهه ها نوارهای سخنرانی استاد مظاهری، استاد حسین انصاریان و نوحه سرایی های کویتی پور و یا آهنگران و... بود و با خرید این نوار کاست نوعی آشنایی با موسیقی عرفانی - سنتی هم برایم بدست آمد، پیش از این تا صحبت از موسیقی می شد، فورا بار منفی روی آن سوار شده و بیشتر مردم از ترانه های زمان شاه می گفتند و ما هم موسیقی را همان می دانستیم؛ بیشترین استفاده ما از سرودهای انقلابی و یا کاست های استاد سید حسام الدین سراج، ولی کاست گل صدبرگ استاد ناظری افق تازه ایی برایم باز کرد، نوار کاستی که خریدم و با خود به منطقه جنگی آوردم، این کاست موسیقی مثل اَنبانی از انرژی معنوی بود، و چون جان آن را دوست داشتم، و هر وقت فرصتی دست می داد و باطری های ضبط صوت واحد اجازه می داد، به موسیقی پر محتوا و عرفانی و شاد این کاست گوش می کردم، و بعد از آن انگار دوپینگ کرده ام و حسابی انرژی می گرفتم، البته ما آن موقع ها این کاست را به نوار "اندک اندک" می شناختیم که استاد ناظری با این مطلع آن را آغاز می کرد که "اندک اندک جمع مستان می رسند، اندک اندک می پرستان می رسند و..." بسیار با صلابت و زیبا چنین متنی را می خواند و ما جمع خود را جمع مستانِ می پرست می دانستیم و که جمع می شوند و در سرزمین دشمن پیش می رویم و این پیروزی ها برایمان بسیار شادی و سرخوشی می آورد، انگار استاد موسیقی سنتی ایران، این ترانه را در وصف ما رزمندگان جبهه ها خوانده بود و ما در محتوای آن خود، شهدا، رزمندگانی را می دیدیم، که در حماسه های بزرگ روز رزم حاضر شده و در مقابل دشمن پیش می رفتند.

مطلبی که برای ما قابل درک نبود و نمی دانستیم این بود که حضور و پیشروی ما در سرزمین دشمن چقدر خسارت بار خواهد بود، چرا که سیل آوارگانی را بدنبال خواهد داشت که دشمن به تلافی شکست های خود در مقابل ما بر سر مردم "کرد" در می آورد که در کردستان عراق تحت سیطره آنان زندگی می کردند، و از ظلم بعثی ها در تنگناهای شدید قرار داشتند. گرچه بیرون راندن دشمن متجاوز از مرزهای کشورمان کاملا منطقی، درست و بجا بود، اما پیشروی در خاک آنان دیگر خود جای سوال داشت و طراحان نقشه های جنگی آن روز، باید از اهداف خود بگویند که با چه راهبردی بدین امر روی آوردند، ولی برای رزمندگانی که مدت ها پیشروی های سخت و وجب به وجب در جنوب را دیده و حس کرده بودند، این پیشروی ها برایمان مثل عسل شیرین بود، هر چند با گرفتن هر قله ایی، در مسیر خود با قله ایی بلندتر مواجه می شدیم و که فتحش رویایی دگر و آرزویی دیگر را به همراه داشت، و برنامه ها و طرح های خاصی را می طلبید و مهمتر از این، خون هایی بود که باید ریخته می شد و فدای هدفی می گردید، که در ذهن داشتیم.

 در عملیات پیش رو که به عملیات بیت المقدس 2 شهرت یافت، گرچه با دیگر نیروهای واحد در منطقه حضور داشتیم ولی من جزو نیروهای ذخیره بودم و دوستان دیگری از همرزمان مان در واحد اطلاعات و عملیات کار هدایت گردان ها را در این حمله به عهده داشتند؛ و از تاریخ  29 آبان تا 25 دیماه 1366 که عملیات بیت المقدس 2 به ثمر نشست، ما به تجدید قوا مشغول بودیم تا فضا برای نبردی دیگر مهیا شود، ولی آنچه روشن بود اینکه فضای این جبهه باز شده بود و اقتضای آن پیش روی بود و باید جلو می رفتیم، این عملیات هم، همچون عملیات نصر 8 یک هفته ایی به اهداف خود دست یافتیم و مواضع بدست آمده تثبیت شدند.

البته همانگونه که بارش باران های اوایل پاییز و در زمان عملیات نصر 8 بسیار پر بار بود و برای عملیات ما مشکل زا، بارش های اواخر پاییز که به صورت برف هم دیده می شد در این منطقه شدت گرفته بود و همین باعث اخلال در عملیات ما می شد، و مشکلاتی را درست می کرد، زیرا جاده ها گِل آلود بود و بالا رفتن از جاده خاکی که اینک بر گُردِه شیبِ تندِ گرده رش ساخته شده بود، نیز خود مشکلات خاص خود را داشت و برای عبور از این جاده زیگزاگ و هزار پیچ، که در هر پیچ رزمندگان از ترس واژگونی خودرو و گیر کردن در گل و لای نذر می کردند تا مجبور به پیاده شدن و تلاش برای خروج اتومبیل از گل و لای نشوند و لباس شان خیس و گل آلود نشود و... زیرا شستن و خشک کردن لباس اینجا خود کار بسیار سختی بود، و ده ها صلوات را بلند و جمعی می فرستادیم و تا بار و خودمان صحیح و سالم به بالای گرده رش برسیم؛ گل و لای امان از وسایل نقلیه ما بریده بود، بوی صفحه کلاچ همه ی فضا را پر می کرد، و راننده برای پیش بردن اتومبیل خود در این شیب و گل، دایم باید از نیم کلاچ استفاده می کرد، تا در پیچ ها گیر نکند، بوی صفحه کلاچ فریاد اعتراض وسیله نقلیه ایی بود که ژاپنی ها آن را در بهترین توان و نیرو ساخته بودند، اما بوی صفحه کلاچ که از این اتومبیل های نو در هوا پخش می شد، معنی و مفهومش این بود، که نه من توانایی بالا رفتن از چنین شیب تندی را دارم و نه بارم متناسب با قدرتم هست، و اینطوری شما کمر به نابودی من بسته اید و... و البته گوشی بدهکار فریاد این اتومبیل های وارداتی و مجهز نبود، که هدفی مهمتر را مد نظر داشتیم، موقع بازگشت هم باز در سرازیری جان همه ما به لب می رسید، زندگی ما به قدرت لنت های ترمزی بسته بود که اگر نمی گرفت با بار و وسیله نقلیه و افرادش در دره ایی عمق پرت می شدیم و... و لذا با هزار نذر و نیاز در برابر خالق یکتا، این مسیر سخت را با اتومبیل بالا و پایین می کردیم و هر بار شهادتین را چه در بالا رفتن و چه در هنگام پایین آمدن از قله گرده رش، زیر لب زمزمه می کردیم تا خطر رفع شود و این جاده ما را نکشد.

 عبور از چنین پل و جاده ایی که در فصل خشک به این مشکلی است تصور عبور از آن در فصل باران و برف روشن است

این پلی است که ما را به جاده هزار پیچ گرده رش می برد و تدارک نیروها در آن سوی گرده رش از این پل انجام می گرفت

 

البته تلاش های مهندسی رزمی هم برای فایق آمدن به این وضع نابهنجار هم تقریبا کم نتیجه بود، اما با این حال این عملیات هم در اَواخر دیماه در حالی که برف و سرما و گل و لای امان همه را بریده بود، انجام شد، در این سرزمین خیس و سرد نه می شد خاکی یافت که در کیسه های کنفی ریخت و سنگری با آن ساخت و نه زمین خشکی یافت می شد که بر آن چادر زد، و نه جای خشکی که بر آتش افروخت و کمی گرم شد و... شرایط بسیار بدی بود، مجروحان بر زمین می ماندند و به شهادت می رسیدند، شهدا امکان عقب بردن شان نبود و بر زمین فریز می شدند، اما به اهداف دست یافتیم و منطقه ما چنان وسعت یافت که از "مقر گردویی" و "دره بقاع" که شرح آن مقرها را در نبرد نصر 8 گفتم، نقل مکان کرده و در اثر عقب نشینی نیروهای دشمن اکنون ما گرده رش را پشت سر گذاشته بودیم، و در آن سوی آن در دره ایی استقرار یافته بودیم.

 از این جا در دو مسیر پیشروی ممکن بود، یکی به سمت قلعه دیزه و سد دوکان و یکی به سمت شمال سلیمانیه، که از هر دو طرف اقداماتی در جریان بود، برهم خوردن آرایش دفاعی دشمن در این منطقه باعث شده بود که کردهای منطقه عراق مفری یافته و خود را به ایران برسانند، موج مهاجرت آنان در همین فضای جنگی آغاز شده بود و به سمت ایران در جریان بود و اما بسیار ناراحت کننده، و دیدن وضع آنان رنج آور بود، و نشان از ظلمی داشت که از سوی صدامیان بر آنان می رفت، که در این هوای سرد آنان را مجبور به مهاجرت های سخت و جانفرسا کرده بود، خانواده ها از زن و مرد، کودک و کهنسال، گروه گروه می آمدند، آنان تمام دارایی خود را در دستان خود داشتند و در این فضای گل آلود، سرد و سخت، پیاده به سوی ایران در حرکت بودند، حتی دستان کوچک کودکان شان هم خالی نبود، تا بلکه یک رادیو ضبط دو کاسته را به این طرف منتقل کنند و سرمایه زندگی اشان در غربت شود؛ رنجی که اینان در این مهاجرت می کشیدند واقعا زجر آور بود و اشک را از چشمان ما هم جاری می کرد، کیلومترها پیاده می آمدند، تا از ظلم صدامیان بگریزند و زنده بمانند، کاری هم برایشان نمی شد کرد.

دنیا با دیدن این صحنه ها جلوی چشم ما تیره و تار می شد، زندگی رنج آور کردها در این هنگامه جنگ واقعا انسان را از انسانیت خود هم بیزار می کرد، و آرزو می کردی کاش در سلک گرگان بیابان بودی در اجتماع انسانی راهی نداشتی، که چنین صحنه هایی را ببینی؛ کسانی که هیچ نقشی در جنگ نداشتند و فقط و فقط به دلیل این که عرب نبودند، زیر ستم صدامیان قرار می گرفتند، ظلمی را می دیدند که درندگان هم در حق همدیگر نمی کردند، خبرهایی که از پاکسازی روستاهای کردنشین می رسید، واقعا تکان دهنده بود و گاها ارتش صدام به روستایی حمله می کرد و قتل عام و غارت مال و ناموس می کردند، شنیده می شد که در زندان های آنان، دخترکان کُرد را لخت کرده و بر بدن لخت شان نقوش بازی هایی مثل شطرنج می کشیدند و زندان بانان ساعت ها به دور این بدن دراز کشیده بر زمین، نشسته روی بدن ناموس این مردم بازی شطرنج می کردند و قهقهه می زدند و خون به دل اسیران و زندانیان خود می کردند و... شنیدن چنین تجاوزی به ناموس مردم، حقد و کینه را در دل انسان شعله ور می کرد، قصاوت قلب دشمن حد نداشت، البته این اعمال را اکنون هم داعشیان و حتی از زندان های حزب بعث سوریه هم شنیده می شود، ظاهرا در ایده حزب بعث برای در قدرت ماندن استفاده از هر وسیله ایی مجاز است و همین ایده خطرناکی برای انسانیت است.

با این حال تمام کشورهای متمدن غربی از جمله فرانسه، امریکا و... با تمام قوت خود، برای حفظ صدام و حاکمیت حزب بعث بر این کشور تلاش می کردند و تمام توان خود را به کار گرفته بودند و مرتب به ایران برای صلح فشار می آوردند، کشورهای عربی مثل کویت و عربستان هم که مرتب کمک های خود را برای صدام فرستاده و تهدید می کردند که اگر ایران تا مرحله نابودی صدام پیش رود، با توان نظامی خود وارد عمل خواهند شد، مصر و سازمان آزادیبخش فلسطین هم، همنوا با صدام در صحنه بودند، برزیلی ها هم موشک می دادند و یاسر عرفات، صدام را در جبهه ضد اسراییلی اعلام، و به ایران هشدار می داد، جنگ نفتکش ها هم در خلیج فارس با شدت در جریان بود و مرتب شهرها و مراکز صنعتی ما زیر بمباران هواپیماهای میگ و سوخوی پیشرفته روسی و میراژهای فرانسوی بود، و جای امنی در گیلان، اصفهان، همدان، تبریز، تهران، خلیج فارس، خارک و... وجود نداشت،

کشتی های نفتکش بزرگ در حال بارگیری و یا حرکت به سمت مقصد هدف قرار می گرفتند، و تاسیسات آب شیرین کن کشورهای حاشیه خلیج فارس هم با توجه به نفت سرازیر شده در دریا، مشکل دار شده بودند، ژاپن و اروپا هم خرید نفت خود را از کشورمان کاهش چشمگیر داده بودند، تنها شوروی بود که با تحریم کامل تسلیحاتی ایران مخالفت می کرد و شرط او هم این بود که ناوگان نظامی اش در خلیج فارس حضور یابند، که غربی ها به این امر راضی نبودند، دولت آقای میر حسین موسوی هم با نفت 18 دلار هم کشور را اداره می کرد و هم جنگ را  و در چنین شرایطی بود که همه دست به دست هم داده بودند تا ما را از نابودی صدام باز دارند و ایران قطعنامه 598 را بپذیرد، در چنین شرایطی صدام انگار در کردستان با خارجی ها روبرو بود و جوی خون به راه انداخته بود، لذا پذیرفتن خطر عبور از چنین معرکه ایی که هم نبرد با طبیعت سرد و خشن منطقه و هم نیروهای صدام را برای مهاجرین در بر داشت، برای اکراد مظلوم منطقه می اَرزید، برای کسانی که می ماندند هم کشته می شدند، و می رفتند، احتمال زنده ماندن بود، کاملا منطقی می نمایاند که بروند و مهاجرت کنند، آری این ملت مظلوم فقط از زندگی اشان چیزی را می توانستند بردارند که در دستان کوچک و بزرگشان جا می شد، و حرکت می کردند تا خود را نجات دهند، در حالی که مظلومیت از تمام هیکل آنان می بارید، البته کردها بارها و بارها در تاریخ معاصر مورد سواستفاده گروه های مختلف قرار گرفته و چپ و راست در نظام بین الملل از آنها برای اهداف خود سود جسته بودند، و در این بین، این قوم اصیل آریایی که فرهنگ و زبان آنان به ما بسیار نزدیک است و اصلا ایرانی اند، زیر فشار صدام که خود را سردار قادسیه عرب می دانست، له می شدند.

عملیات بیت المقدس 2 با تصرف ارتفاع "قمیش" که مهمترین هدف آن بود به پایان رسید و ما بعد از پیروزی بلافاصله در پای این ارتفاع در دره ایی که بین قله "قمیش" و قله "لونگه گوجار" بود، مستقر شدیم، مقر جدید ما نیز جایی بود که قبلا آشپزخانه دشمن بود و اکنون با تجهیزات و مواد غذایی به دست ما افتاده بود و آثار وجود دشمن در آن و آخرین پخت شان، کاملا وجود داشت، برنج، روغن، حبوبات، گوشت و... اما ما چند نفر بیشتر نبودیم و عدد ما عدد انگشتان یک دست هم بیشتر نبود، لذا قابلمه های بزرگ آنان اصلا برای غذا پختن قابل استفاده نبود، و امکان پخت غذا برای ما را فراهم نمی کرد، از طرفی تغذیه ما هم با مشکل روبرو بود و مدت ها بود که کسی غذای گرم نخورده بود و اصولا امکان آوردن آن هم نبود، اگر غذا را در عقب جبهه می پختند و می آوردند که تا رسیدن به خط سرد و مثل یخ می شد، و اصولا امکان و محلی برای پخت غذا وجود نداشت، لذا شکم ها را به غذای سرد بسته بودیم و همین جیره غذای سرد هم بارها و بارها بود که به علت بارش برف سنگین قطع می شد، گاهی جاده بانه به مقر گردویی قطع بود، گاهی رودخانه طغیان می کرد و عبور از پل ها میسر نبود، گاهی بارش ها جاده ها را آنقدر گِلی می کرد که عبور از آن غیر ممکن بود و...

 ارتفاع قمیش مشرف بر شهر ماووت بعد از آن ارتفاع گوجار و در سمت راست جایی که رودخانه پیچ خورده است ارتفاع گرده رش می باشد

 

اما اینجا در جایگاه دشمن این امکان برای ما که چند نفری بیش نبودیم و به آشپزخانه حلبی دشمن رسیده بودیم و کف آن سیمان شده و خشک بود، این امکان را به وجود آورده بود تا غذای گرمی بار بگذاریم و بخوریم تنها چیزی که کم داشتیم قابلمه و ظروفی بود که برنج را در آن دم کنیم، این هم به ابتکار استفاده از قوطی های شیرخشک که دشمن زیاد از آن استفاده می کرد، مهیا شد، یعنی برنج را توی یک قوطی شیر خشک بزرگ که فکر می کنم پنج لیتری حجم داشت، بار گذاشتیم تا دم کش شود، خیلی خوشحال بودیم که از چنین امکانی برخوردار شده ایم، اینجا یکی دو لاشه گوسفند هم بود که مربوط به آخرین وعده غذایی دشمن بود که موفق به پخت آن نشده بودند، و همه چیز برای یک سورچرانی بزرگ آماده بود، ما هم خود را برای خوردن یک غذایی گرم که خود پخته بودیم، آماده می کردیم که جناب حجت الاسلام دایی رضا بسطامی روحانی و عارف نامی جبهه ها که حال عرفانی خاصی داشت و همه را مورد تفقد خود قرار می داد و در تمام جنگ در جنگ حضور داشت و رزمنده ایی نبود که مورد مهر این انسان بزرگ قرار نگرفته باشد، و دفترچه رزمنده ایی وجود نداشت که از او یادگاری نگرفته باشند، و شهیدی نبود که با او هم پیمان نشده باشد که همدیگر را در صورت شهادت شفاعت کنند، او کسی بود که از اول جنگ جبهه را منت دار حضور خود کرده بود و... هم از آنجا عبور می کرد و اگرچه یادم نیست، یا او به دیدن نیروهای اطلاعات و عملیات آمده بود و یا از آنجا عبور میکرد، ولی ما در پوست خود نمی گنجیدیم و خیلی خوشحال شدیم که چنین مردی هم با ما هم غذا و هم سفره خواهد بود، و در این غنیمت ذیقیمت جنگی با ما شریک خواهد شد و برای خود از این لحاظ احساس فخر می کردیم و لذا ایشان را هم دعوت به شریک شدن و خوردن این نهار گرم کردیم، اما بدون این که قبول کند چهره در هم کشید و گفت "وقتی نیروهای گردان از چنین غذای گرمی برخوردار نیستند، من هم لب به این غذا نخواهم زد"، راست می گفت مدتی بود که جاده بسته شده بود و نیروها از تغذیه مناسب برخوردار نبودند، و ما مجبور شدیم با خجالت تمام این غذا را به تنهایی بخوریم، زیرا هم آن را پخته بودیم و دیگر نمی شد، کاریش کرد و ریختن چنین غذایی در آن وانفسای محرومیت از غذا، را دور از انصاف می دانستیم، و به دایی رضا بسطامی هم حق می دادیم که او رزمندگان را فرزندان خود می دانست و در همین عملیات نصر 8 یکی از نیروهای خوب که خیلی دوستش می داشت به نام سید موسی حکیمی و... به تازگی به شهادت رسیده بود و او بسیار خود را دچار خسران می دید که از این قافله شهدا عقب مانده است و او به راحتی به این مقام عرفان نرسیده بود که با شکم چرانی و سهیم شدن در سورساتی این چنینی، به مقام معنوی خود لطمه وارد کند، اما حکایت ما با او تفاوت داشت و من خود به شخصه اصلا عاشق شهادت نبودم، و منطقم این بود، که آرزوی شهادت (مرگ) در این بحبوحه ی کمبود نیرو برای جنگیدن، خود به نوعی خودخواهی است، و باید برای خود آرزوی ماندن کرد و جنگیدن، رزمنده مرده که ارزش ندارد، ارزش آن رزمنده ایی دارد که بماند و بجنگد و تلاش کند و موثر باشد. این آن منطق دوران نفهمی ها بود، و نمی دانستیم در چه روزگاری گرفتار خواهیم شد، که آرزوی مرگ و ندیدن، خود کیمیایی شود. نمی دانستیم دچار کسانی خواهیم شد که خودخواهانه تنها خود و افکار خود را محور قرار خواهند داد و دیگران را به هیچ خواهند پنداشت و منحرف و غیر خودی، بی بصیرت و... خواهند شمرد و... فکر می کردیم همین شرایط جنگ باقی خواهد ماند و ما می جنگیم و در نعمت جنگ غرق خواهیم ماند.

تیم هفت نفره ما که به این مکان رسید، صبح عملیات بود و بچه های لشکر 31 عاشورا که ظاهرا اینجا را فتح کرده بودند با اسپری رنگی روی دو – سه اتومبیل نظامی بر جای مانده از دشمن، که جلوی این آشپزخانه پارک بودند، با خط بدی نوشتند "ل 31 عاشورا" که این نشان می داد، این غنیمت ها متعلق به لشکر آنهاست و خیالشان که راحت شد، رفتند. البته آنها برای روشن کردن این ماشین ها تلاش زیادی کرده بودند، ولی موفق نشدند، از طرفی چرخ این اتومبیل های نظامی هم تیر خورده بود و پنچر بود و نمی توانستند آنها را با خود ببرند، لذا لیبل مالکیت خود را زدند و رفتند؛  فاصله ما با خط اول و محل تماس با دشمن در این مکان، زیاد نبود و خاکریز کوچکی در دره بین گوجار و قمیش، خط حایل ما با دشمن بود، که با بیشتر از 500-700 متر فاصله نداشت در صورت شکستن آن توسط پاتک دشمن به زودی به ما می رسیدند و اسیر می شدیم،  ولی ما چاره ایی جز ماندن در اینجا نداشتیم زیرا ماموریت شناسایی داشتیم و باید شب به عملیات شناسایی روی قله گوجار می رفتیم، شبهای سردی که اگر آسمان از ماه و ستارگان فرش بود دو خسارت عمده برای ما بود اول اینکه سوز و سرمایش زیادتر بود و هوای صاف نوید سردی چند درجه ایی بیشتر را می داد و دوم این که در تلالو نور ستارگان و ماه روی برف های سفید دامنه قله گوجار دید دشمن بر ما افزایش می یافت و احتمال لو رفتن عملیات و حضور تیم شناسایی، می رفت و هر احتمال خطری در این صورت برای تیم هفت نفره ما متصور بود، اما قله لونگه گوجار مقصد بعدی ما برای ادامه عملیات در نبرد آتی بود، و لذا ضرورت ادامه کار، هوای بسیار سرد، مانعی برای کار ما نبود و باید به دهان خطر می رفتیم و چاره ایی جز این نبود، باید شناسایی های پیش از حمله انجام می شد و ظاهرا در عملیات آتی سهمیه تیپ 12 قائم همین تصرف قله لونگه گوجار بود که ما به اختصار به آن قله گوجار می گفتیم.

 جاده ایی که روی ارتفاع گرده رش می رود را نگاه کنید می توانید تصور هولناک شیب و پیچ و خم جاده های تدارکاتی این منطقه را ببینید

این فصل خشک منطقه است که برف و باران که ببارد حتی تدارک غذا هم غیر ممکن می شد

 

ارتفاع بلندی که ما از راه های مختلف برای بردن نیروها برای حمله و تصرف آن امتحان کردیم  تا آخر راه مناسب را یافته و بعد از سه – چهار شب شناسایی، تیم ما به راه کار اصلی خود برای دستیابی به قله رسید و عملیات شناسایی قطع شد، تا این که زمان عملیات فرا رسد، دشمن در این منطقه خود در رنج سرما بود و برای غلبه بر سرما نیز غذاهای گرم مزاجی را برای خود تدارک دیده بودند، از جمله ارده و شیره خرما که در اکثر سنگرهای آنها بعد از فتح یافت می شد، و یا شیر خشک که وسیله تامین پروتئین و لبنیات برای آنها بود و این ها به وفور در سنگرهای آنها دیده می شد، ولی مسولین سیستم غذایی نیروهای ما از چنین بلوغی در تامین چنین غذاهایی با طبع گرم، برخوردار نبودند در حالی که ارده – شیره در کشور ما زیاد بود و می توانست برای تامین انرژی گرمایی رزمندگان بسیار موثر باشد، ولی انگار کارشناس غذایی مناسبی نداشتیم که از کمترین امکانات موجود در کشور، بیشترین بهره را ببرد، لذا همان تن ماهی که طبعی سرد دارد و در جنوب اگرچه با توجه به هوای گرم مناسب است، ولی در غرب کشور با این سرمای شدید، اصلا غذای مناسبی نبود، استفاده می شد؛ حال آنکه باید غذاهایی با طبع گرم به بچه ها می رسید که ظاهرا کسی به این فکرها نیفتاده بود، اگرچه خرما می رسید، ولی به راحتی می شد با تولیدات داخل به آن تنوع بخشید.

البته آن موقع ها امکانات کشور واقعا در ضعف بود، مثل الان نبود که آب معدنی های متنوع و با بسته بندی های بسیار خوب وجود داشته باشد، یادم هست فقط یک بار ما شامل آب معدنی شدیم، آنهم فکر می کنم در عملیات فاو بود که برای اولین بار من آب بسته بندی شده را می دیدم، فکر کنم آب معدنی "آمولو" نام داشت، که به علت آلودگی آب های منطقه به بمب های شیمیایی، این آب معدنی ها را برای رزمندگان آورده بودند و ما برایمان خیلی جالب بود، البته این ها هم بصورت بطری نبود بلکه مثل بسته بندی شیر پاکتی های امروزه بود، با جلدی شفاف که با رنگ آبی هم مشخصات کارخانه و... را روی آن نوشته بودند، دویست سی سی هم بیشتر نبود، ولی آب گوارایی بود که وقتی می خوردی نفس انسان حال می آمد، چون آب خوزستان آب خوبی نیست و این آب شیرین و گوارا در خط مقدم خیلی می چسبید، مثل سریش؛ و جگر انسان را که در آن هوای گرم که له له می زد، را حال می آورد، خصوصا اگر یخ هم می رسید و ما آن را روی یخ ها سردش هم می کردیم. اما اینجا در جبهه شمالغرب، آب ها گورا و سرد بود و در مقابل به خوراکی های گرمازا با طبع گرم نیاز داشتیم تا سوز و سرمای شب و روزش را بتوانیم تحمل کنیم، که همین موارد هم کم بود، البته شکلات های کاکائویی هم بود که وقتی می خوردی کمی گرم می شدیم ولی این ها هم خود سهمیه خاصی داشت و... جای آجیل های گرم کننده و حلواکنجدی و... و بسیاری از مواد غذایی که طبق طب بو علی سینایی طبع گرم داشتند در این دیار سرد بسیار خالی بود و بودجه و امکانات کشور به نظر می رسید که حتی اجازه تامین چنین غذاهای لاکچری؟!! را برای رزمندگان نمی داد، که نفت ارزان و خرج زیاد جنگ توان کشور را فرسوده بود و دولت وقت حتی از توان پرداخت حقوق کارمندان خود را هم نداشت و مستاصل شده بود.

شناسایی ها در شب های سرد این منطقه هم خود مشکلات خاص خود را داشت، غلبه بر خواب شبانه که در سن و سال ما مثل کوه خواب و سنگینی آن روی چشمان مان فشار می آورد، برف سنگین باریده بر دامنه کوه گوجار که حرکت بر آن را بسیار مشکل کرده بود و تیم هفت نفره ما هر ده متر باید نفر جلویی را عوض می کرد، زیرا نفر اول با پاکوب کردن برف ها که تا بالای زانو بود مسیر حرکت را برای افراد دنبال سر خود باز می کرد و این انرژی زیادی از او می گرفت و خسته می شد، این راهی بود که افراد دیگر گروه کمتر خسته شوند، و به نوبت این مسولیت را عهده دار می شدیم تا در سکوت کامل شب و با حواسی جمع به جلو و اطراف به سوی قله گوجار صعود کنیم لذا به نوبت سر ستون می شدیم و کار پاکوب برف ها ا عهده دار می شدیم و در شیب کوه بالا می رفتیم، اینجا مساله هم غلبه بر سرما بود و هم بر شیب کوه، و هم مبارزه با برفی که تا بالای زانو ارتفاع داشت و مانع حرکت ما می شد، خطر دیگر دیده شدن توسط دشمن بود که این را  از طریق پوشیدن لباس های سفید رنگ بادگیر مانندی سعی می کردیم خنثی کنیم که این لباس اولا ما را به شکل برف ها سفید می کرد و تا حدود زیادی از فرار گرمای تولیدی بدن مان هم جلوگیری می کرد، اما سرما در هنگام توقف ها آنقدر زیاد بود که قابل تحمل نبود، و از قضا ما باید هر صد متر توقف کرده و دامنه را از لحاظ کمین دشمن بررسی می کردیم و سپس ادامه می دادیم تا دچار کمین دشمن نشده و اسیر نشویم، در این توقف های ملال آور هم  یک وسیله ایی که از خارج کشور وارد شده بود و مثل بسته بندی ساندیس بود و مایعی در آن وجود داشت که در آن مایع یک کپسول شیشه ایی هم قرار داده بودند به کمک ما می آمد و ما وقتی این کپسول شیشه ایی را داخل این مایع می شکستیم شروع به تولید گرما می کرد و تا حدود شش ساعت از خود گرما بیرون می داد و از واکنش شیمیایی آن دو گرمایی بدست می آمد که کمک می کرد تا بدن مان گرم بماند و یخ نزنیم، ما این وسیله را توی شلوار گرمکن خود می انداختیم و تا ساعت ها از گرمای آن که زیر بادگیر ما محصور شده بود، استفاده می کردیم و تا تمام شدن گرمای آن معمولا شناسایی ها هم به اتمام می رسید و بازگشت آغاز می شد، و این راحت ترین قسمت کار ما بود که از آن بالای قله بسیار راحت تر از رفت، بر می گشتیم، زیرا با بادگیرهایی که داشتیم راهی را که ساعت ها به سختی بالا رفته بودیم، را به دقایقی باز می گشتیم، زیرا بادگیر روی برف مثل سرسره بود، این باعث می شد که بازگشتمان سریع و راحت انجام شود و این حُسن را هم داشت که جای پاها را هم صاف می کرد و دید آن هم کمتر می شد و ما لیز می خوردیم و باز می گشتیم. در حقیقت فرمان بازگشت مثل یک خبر خوش بود، که هم از سرما و هم راهپیمایی شبانه در دل برف ها خلاص می شدیم. وقتی بر می گشتیم مثل مرده ها می افتادیم و می خوابیدم و اگر دشمن در این مدت عملیات می کرد، خستگی و خواب عمیق باعث می شد هیچ صدایی باعث نشود، که بیدار شویم و به اسارت در می آمدیم، علی الخصوص این که دشمن به ما خیلی نزدیک بودند، و در دقایقی می توانستند خود را به ما برسانند.

زیر این برف عظیم چیزهای با ارزشی هم وجود داشت زیرا تداوم عملیات ها در این منطقه باعث شده بود تا باغداران محل، موفق به جمع آوری انگورهای خود در باغات شیب دره ها نشوند و ما در یکی از گشت های شناسایی به حوالی روستایی که فکر کنم سورمر نام داشت رسیدیم و به یکی از این باغات برخوردیم، انگورهای سیاه در زیر برف، میوه هایی را برایمان به ارمغان آورده بود که نمی شد از آن گذشت، اگرچه می دانستم که مال مردم هست و نباید خورد، ولی باز خود را توجیه می کردم که اگر باغبان مهربان این باغ هم حضور داشت، حتما اجازه می داد که خوشه ایی از این انگورها را جوانی رهگذر و گرسنه بخورد، ولی خوردن این انگور برایم مساله ساز شد و تا مدت ها به لحاظ داخلی بهم ریختم و مشکلاتم در این سرما دو چندان کرده بود و خود کرده را تدبیر نشاید، نمی دانم سردی ام کرد، یا اینکه انگورها آلوده بود و... دلیلش را نفهمیدم ولی به اسهال مبتلا شدم. بعد از ابتلا این را گاه به حساب راضی نبودن صاحبش می گذاشتم، و گاه به حساب چوب خدا، در هر صورت باید تحمل می کردم.  شناسایی ها کامل شد، و متعاقب آن انتظار برای حمله بعدی آغاز گردید، حضور ما در این سرما حدود دو ماه بطول انجامید و تا اینکه اسفندماه رو به پایان بود که تحرکات حمله جدید هویدا گردید، و شرایط به ما نشان می داد که زمان رسیدن میوه زحماتی که انجام شده بود فرا رسیده، و از بیست اسفند گذشته بود که مرور نقشه ها و صحبت ها آغاز گردید و 23 اسفند ماه در گردانی که باید هدایتش می کردیم، حاضر شدیم و شب که شد خود را به پای ارتفاع گوجار رساندیم و هوا که کاملا تاریک شد، صعود را به همراه گردان مهاجم آغاز کردیم، این همان مسیری بود که بارها در شب های شناسایی از آن بالا رفته بویم، اما امروز بار سنگین هدایت یک گردان با بیش از سیصد نفر نیرو روی دوش ما در هوایی مه آلود سنگینی می کرد، ساعت به حدود نیمه شب رسیده بود که به بالاترین حد ممکن رسیدیم، دیگر ادامه مسیر میسر نبود، اگرچه از حد شناسایی ها هم بالاتر رفته بودیم و دشمن انگار حضور نداشت و کسی واکنشی به حضور ما نشان نمی داد، اگر بیدار بودند باید ما را می دیدند، ساعت به یک بامداد رسیده بود که حرکت آخر و یا همان خیز حمله را برداشتیم. من در این عملیات در نوک ستون بودم و جزو اولین نفرهایی بودم که به بالای قله رسیدم، از این به بعد با سکوت کامل حرکت می کردیم و از آخرین جاهایی که در شناسایی ها آمده بودیم هم خیلی بالاتر بودیم، اما به بالای قله رسیدیم و خبری از دشمن نبود، انگار آنجا را خالی کرده بودند بالای قله ابتدا یک یال کوتاه تر بود و در جلوتر از آن یال بلندتری، روی این یال که رسیدیم، در واقع قله فتح شده بود اما خبری از دشمن نبود، در شک و شبهه بودم که نکند اتفاقی افتاده و دشمن منطقه را خالی کرده است که یکهویی دیدم از یال روبروی ما که 50 متری بیشتر با ما فاصله نداشت شروع به شلیک به سمت ما کردند، انگار نگهبان آنها تازه از خواب پریده بود و ما را دیده بود، اینجا شاید تنها عملیاتی بود که من هم در عملیات شرکت می کردم، زیرا شروع درگیری پایان ماموریت ما بود و مسولین واحد هم در آموزش ها و هم در توجیهات پیش از حمله از عدم شرکت ما در نبرد، تاکید داشتند و فرمان بازگشت را با شروع درگیری به ما از پیش صادر کرده بودند و آن روزها نیز ما بسیار به فرمان فرماندهان خود بسیار مقید بودیم و فرمان مافوق خود را فرمان امام خمینی، که به او بسیار عشق می ورزیدیم، می دانستیم، و حتی کشته شدن در صورت شرکت در درگیری را شهادت نمی دانستیم، چرا که بعد از تمرد از فرمان مافوق صورت می گرفت، در ایدئولوژی ما فرمان سرتیم، فرمان خداوند تلقی می شد چرا که توسط سلسله مراتب از سرتیم به فرمانده واحد اطلاعات و عملیات و از او به فرمانده تیپ و از او به فرمانده قرارگاه و فرمانده سپاه و سپس به فرمانده عالی جنگ آقای هاشمی رفسنجانی که نماینده تام الاختیار امام بود و از او به امام، و از امام خمینی به امام زمان و پیامبر و نهایتا به خدا ختم می شد، این یک ایدئولوژی خاصی بود که شاید نمونه عملی اش در تاریخ شیعه به جنبش اسماعیلیه در قلعه الموت قزوین و قله های دیگرشان می رسید که شبکه منظم و مطیعی را تشکیل داده بودند که نیروها کاملا مطیع فرمان مافوق خود بودند و... بی سوال و بی پرسش هر فرمانی را عمل می کردند.

اما این سیستم اطاعت از مافوق در جنگ ما صورت عملی دوباره ایی به خود گرفته بود و اجرا می شد، در این لحظه اما درگیری من با دشمن اجتناب ناپذیر بود و باید به طرف او شلیک می کردم و زیرا او ما را که سرستون بودیم، هدف گرفته بود و شلیک می کرد، البته سلاح کلاشینکفی بیش نبود، و با این شلیک او فریاد الله اکبر ما را به دنبال داشت و انگار او بود که فرمان حمله را صادر کرد و این تکبیر بود که به هوا بر میخواست و تکبیر گویان با شلیک های پیاپی به سوی او حمله ور شدیم، و در کمتر از ثانیه هایی نیروهای ما خود را به آن یال که دشمن در آن استقرار داشت، رساندند و درگیری ادامه داشت که من دیگر ماندن را برای خود جایز ندانسته و راه بازگشت را در پیش گرفتم و از همین راهی که آمده بودیم، باز گشتم هر چند دوست داشتم بمانم تا درگیری ها به نتیجه برسد و مناطق فتح شده را در روشنایی صبح ببینم، و کنجکاوی دیدن قله ایی که بارها تا نزدیکی های آن آمده بودیم و دزدکانه برگشته بودیم، تحریک شده بود، و این ترک منطقه در این شرایط دلهره آور مرا رنج می داد ولی مرگ در اثر تمرد را نیز هرگز نمی پسندیدم، هر چند فرماندهان ما نبودند ولی خدای آنها را بر خود کاملا ناظر می دیدیم و این فکر تمرد را هم از سر ما خارج می کرد و بر همه خواهش های نفس که می گفت بمان و تا صبح راهی نیست، و بعد برگرد را نادیده گرفته و باز می گشتیم، تا گزارش کار خود را حضورا تقدیم کنیم و از اوضاع در آخرین لحظه حضور به مافوق خود گزارش دهیم، اگرچه فرمانده واحد با فرمانده تیپ در این لحظات همسنگر بودند و گزارش لحظه به لحظه را با بیسیم ها داشتند، ولی گزارش شاهد عینی را هم انتظار داشتند که بشنوند و این خود انگیزه ایی بود که خود را فورا به سنگر واحد برسانیم. این تنها عملیاتی بود که به وی دشمن من مجبور به شلیک شدم و هرگز برایم چنین صحنه ایی قبل و بعد پیش نیامد. البته یکی از دلایل دیگر استفاده من از سلاح این بود که نیروهای گردان که پشت سر من در حرکت بودند انگار بارها در مسیر زمین خورده بودند و برف وارد شده در سلاح آنان، باعث یخ زدگی و گیر کردن سلاح شان شده بود و نتوانند واکنش به موقع داشته باشند و به شلیک دشمن واکنش سریع نشان دهند، ولی من با تجربه ایی که در دوره شناسایی ها داشتم، برای جلوگیری از تصادم سلاحم با برف کسب تجربه کرده بودم، و لذا سلاح خشک و آماده تری برای پاسخ به شلیک دشمن در اختیار داشتم.

فتح گوجار برای ما خیلی مهم بود چرا که دید دشمن روی جاده تدارکاتی ما خیلی کاهش می یافت و جبهه وسیعی در پشت آن برای حملات آتی باز می شد، و دیگر مجبور نبودیم در دره با دشمن مقابله کنیم، اما قبلا هم گفته بودم، با گرفتن هر قله ایی، قله ایی بلندتر در جلوی ما رخ می نمود، ولی با هر حرکتی ما به پیش می رفتیم و به سلیمانیه نزدیک می شدیم، اینجا در روی گوجار می توان، انعکاس نور لامپ های شهر سلیمانیه را در آسمان شب دید، آری به یکی از شهرها بزرگ آنان نزدیک بودیم و می ارزد که سرما و سختی را تحمل کرد، کردهای عراق هم به رهبری جلال طالبان با ما همسنگر شده اند و تحرکات خود را افزایش داده اند و خبر تحرکات آنان در استان سلیمانیه و کرکوک افزایش یافته است. با عملیات دیشب، مارش جنگ در رادیو نواخته شد که خبر از عملیات ما می داد، و ما هم متوجه شدیم که نام عملیات ما بیت المقدس س3 نام گرفته است و بدین ترتیب ما هم از نامش اطلاع یافتیم. چند روزی به نوروز نمانده و این می تواند هدیه ایی خوب به مردم مظلوم ایران باشد.

اما این واقعیت را هم هرگز نباید فراموش کرد که سال در روزهای پایان است و از حمله در جبهه جنوب خبری نیست و انگار سال جنگی ما به همین نبردها در جبهه شمالغرب دارد ختم می شود، و این خطری است که برای ما وجود دارد و علیرغم رجزخوانی های صدام در آمادگی های دفاعی در جبهه بصره، ما در اینجا مشغول گرفتن قللی هستیم که تمامی ندارند، و هریک را که می گیریم بلندترش در جلوی ما سبز می شود. البته هنوز هم دیر نشده و می توان انتظار خبر حمله ایی بزرگ را داشت که مثل همه ساله در حوالی بصره صورت گیرد، و نبردهای ما به عنوان ردگم کنی برای آن حمله باشد، خدا کند.

 تصویری از گرده رش و جاده هزار پیچ آن

 

با این حمله باید برای دفع حملات دشمن تا نوروز تضمینی اینجا می بودیم، ولی آمدن نوروز خود نوید پایان سردی است، که پاییز و زمستانش را نیروهای ما اینجا تحمل کردند، و برخی هم در سرما یخ زدند. شهدای زیادی اینجا تقدیم شد، و هر قله ایی خود قتلگاهی برای جوانان ما بود. گرچه دشمن هم از ما بود، مردم عراق چه کردها و چه اعراب آن، از مایند و سرزمین آنان نیز در حوزه تمدن و سرزمین ایران باستان قرار دارد و روزی با آنها در سرزمین و حاکمیت مشترک بودیم، و اکنون دسیسه ها آنان را مقابل ما قرار داده بود، آنها در دین هم با ما یکی بودند، خبر تاسف باری که روز بعد از این عملیات شنیدم این بود که یکی از دوستان می گفت در جیب یکی از کشته های عملیات دیشب، اعمال ماه رجب بوده و او از روی مفاتیح الجنان، تمام اعمال شرعی این ماه را نوشته بود و روی آن قله بلند و سرد، خود را موظف به انجامش می دانست، در حالی که 27 روز از ماه رجب را این سرباز دشمن به این اعمال کوشا بود و خود را آمده کرده بود که اعمال ماه شعبان را انجام دهد، اما در این حمله کشته شد تا وارد در ماه شعبان نشود. قرابت مذهبی و فرهنگی و تمدنی بین ما آنها، واقعا تاسف انسان را بر می انگیخت، که ما از آنها می کشتیم و آنها از ما، و هردو یکی بودیم. خبر تاسف بار دیگر این که نیروهای دشمن در همان شبی که ما به آنها حمله کرده بودیم روی قله گوجار اگثرا یخ زده بودند، آنها هم فرزندان ملتی محروم بودند که ساختار رهبری جاه طلبی داشتند و خونشان در این کشاکش جاه طلبی های غیر ضرور، ریخته می شد و سودش را کسان دیگری می بردند، کسانی که از هر طرف ما کشته می شدند، برای آنها سود به همراه می آورد. سال ها بود که با هم می جنگیدیم، مثل گلادیاتورها که از هر کدام کشته می شدند، باعث تفریح، فروش سلاح، قوت گرفتن دشمن هر دوی ما بود.

در حالی ما درگیر نبرد گوجار بودیم، خبر عملیات والفجر 10 هم از منطقه حلبچه، خرمال، دوجیله، بیاره هم رسید که این عملیات بزرگ هم آغاز شده است و حجم تبلیغات رادیو نشان می داد که این همان عملیات اصلی است که دشمن هم در فاو، شلمچه و یا جزایر مجنون منتظرش بود و مرتب هم تبلیغ می کرد که ما آماده ایم که با آن مقابله کنیم. ولی نیروهای ما در مشکلاتی به لحاظ تدارکات، تجهیزات، نیرو و... مواجه بودند و فشارهای بین المللی هم امان مسولین را بریده بود، تن به حمله بزرگ امسال در این منطقه کرد نشین دادند، جایی که شاید بدون حمله هم فتح شده تلقی می شد، زیرا حضور اکراد متخاصم با دولت عراق در این ناحیه، ارتش عراق را به ستوه در آورده بود و راهی نه پیش داشتند و نه به پس و دوستان می گفتند ورود نیروهای ما به حلبچه با استقبال و پخش شیرینی و قربانی گاو و گوسفند برابر قدوم رزمندگان ما همراه بود و مشاهده چنین وضعی توسط دشمن باعث شد تا صدام این مردم را هدف موج انتقام خود قرار دهد و با سلاح شیمیایی آنان را مورد هدف قرار داده و جنایتی تاریخی در حق مردمی مظلوم خود انجام دهد.

به نظر من اگر به این سرزمین حمله هم نمی شد، این سرزمین در تسخیر دوستان هم فرهنگ و هم کیش و هم مرام ما بود، ما باید شانس خود را دوباره از جنوب امتحان می کردیم و نکردیم و دشمن هم به ضعف ما اگاه شد و اگرچه سال 1366 را با مارش حمله به پایان بردیم و از پیروزی ها سرودیم، اما این فقط می توانست سر کسانی را گرم کند که از آرایش جنگ و شرایط منطقه و معنی این حمله مطلع نبودند، اما دشمن ما کاملا معنی این حرکت را که صورت گرفت را درک می کرد و سال که جدید شد، سال برگشتن ورق جنگ و گرفتن حالت هجومی توسط دشمن بود، دشمنی که اینک روحیه گرفته بود و پیش می تاخت تا هرچه فتح کرده بودیم را پس بگیرد و رسوایمان کند. حکایت سال 1367 را در نوشته ایی دیگر خواهم گفت تا ببینیم روزهای آخر جنگ بر ما چه گذشت.

 29 اردیبهشت سالروز شهادت محسن در سال 1366 بود، ما نیز در سال 1396 درست سی سال بعد حماسه حضور در انتخابات را داشتیم و وعده دهنگان یارانه و رشوه نقدی را این مردم در یک بلوغ عجیب فکری نا امید کردند، مردمی که آگاهی را به اوج رساندند و رشوه های یارانه ایی 150 هزاری و 250 هزار تومانی را رد کردند. نه بزرگی به خرید رای با وعده های ویرانگر، این روز در تاریخ بلوغ این ملت خواهد درخشید

 

 تعدادی از شهدای عملیات های بیت المقدس 2 و 3 که در پست سنگ نوشته های قبور 336 شهید شهرستان شاهرود از آنان ردی گذاشتم، و مربوط به این عملیاتند، به شرح ذیلند.

شهید فرامرز کلباسی، که در جبهه ما او را "علی" صدا می کردیم، از شهدای گرانقدر واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم آل محمد بودند، متولد 1345 و چهار سالی از من بزرگتر بود، فرزند مهدی که در تاریخ 28/10/1366، در منطقه عملیاتی بیت المقدس 2 واقع در منطقه عمومی شهر ماووت کردستان عراق، در منطقه ایی نزدیکی های شهر سردشت خودمان (بیژوه) به شهادت رسید، قسمتی از وصیت این شهید " امیدوارم خون جاری شده من بتواند تحرکی به جسم کسانی که هنوز در خواب هستند باشد" علی آقای کلباسی از نیروهای فعال واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 بود، که بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود، اما قسمت او این بود که بیش از بیست ماه در جنگ زنده بماند تا بیاید و در منطقه شمالغرب و در میان کوه های استوار کردستان عراق به شهادت برسد، ایشان ورزشکار و از رزمی کاران شهرمان بود، دارای کمربند مشکی با درجه "دان یک" ، که علیرغم قدرت جسمانی بالایی که داشت، واجد اخلاقی بسیار نیکو بود و وقتی ما برای نبرد کربلای 4 در خرمشهر حاضر شده بودیم، تا خود را برای این عملیات آماده کنیم، و در ساختمانی دوقلو در کمربندی این شهر ساکن شده بودیم، این شهید بزرگوار مدتی به درخواست دوستان کلاس دفاع شخصی هم گذاشت و چند جلسه ایی هم تمرین داشتیم، ولی با شروع کارهای جدی جنگ، این کلاس ها تعطیل شد، او در همین عملیات باید جزو غواص هایی می شد که در اثر لو رفتن عملیات، باید اسیر و به شهادت می رسید و... اما فنون رزمی این جوان رشید به کمکش آمده بود و در حالی که از ناحیه پا مجروح شده بود، توانسته بود از دام دشمن گریخته و به نزد ما باز گردد، دشمن درست روی پای او شلیک کرده بود، ولی علیرغم مجروحیت توانسته بود از دست دشمن فرار کند، و به همین دلیل برای مدت ها با عصا در جنگ حضور داشت و قصد بازگشت به پشت جبهه را نداشت، و زمان مجروحیت هم در جبهه بود تا همانجا زخم پای مجروحش ترمیم یافت، در حالی که نشست و برخواست برایش بسیار مشکل بود و به کم دو عصا می توانست حرکت کند. این هم فرازی از مناجات شهید فرامرز کلباسی (http://shohadaye-shahroud.blogfa.com/1391/08) : "به نام او که نسیم غفرانگر رحمتش نوازشگر قلب توبه کاران است آنها را از جهنم سوزان بسوی نعیم رضوانش می کشاند. خدایا ! شهادت مرا در بالاترین درجه ی شهادتها قرار بده. خدایا ! در این شب جمعه که در رحمتت باز است از تو می خواهم که در این عملیات ،  افتخار شهادت را نصیب من گردانی. خدایا ! من با همه ی جرم و خطاهایم خجالت می کشم ، تو مرا خواندی بیایم. خدای من ! من مستحق آتشم ، من توبه هایم را شکستم ، بد کردم ، نفهمیدم. خدایا ! نکند فردای قیامت مرا به طرف جهنم ببرند مولایم حسین نگاه می کند دست خالی مانده ام."

 

 بسیجی شهید ابراهیم محمودیان فرزند عبدالله، ولادت 1349 شهادت 1/11/1366 منطقه عملیاتی بیت المقدس 2 ماووت عراق به فیض شهادت نایل گردید. قسمتی از وصایای شهید    "امروز روز امتحان است روزی است که باید با ایثار خون خود درخت اسلام را آبیاری نمود امت حزب الله ! آگاه باشید که خداوند بر ما منت نهاده و ما را در عصری قرار داده که برای یاری دین خدا به پا خیزیم ."

 

بسیجی شهید اسماعیل رجبی ،  ولادت 1350، شهادت 6/11/1366؛ که در منطقه ماووت عراق به فیض شهادت نایل آمد.  خط سرخ شهادت خط آل محمد و علی است امام خمینی ره آن دم که بخون خود وضو می کردم     دانی که زحق چه آرزو می کردم     ای کاش مرا هزار جان بود به تن      تا آن همه را فدای او می کردم.

 

پاسدار وظیفه شهید علی یونسی، فرزند احمد، ولادت  1346، شهادت 4/11/1366 که در منطقه عملیاتی نصر 8  ماووت عراق به خیل شهدا پیوست.  گفتا به ره عشق سفر باید کرد    ره پر زحرامی و خطر باید کرد      یا عشق سفر زسر بدر باید کرد      یا در ره دوست ترک سر باید کرد

   

بسیجی شهید عباس امینیان فرزند محمد، ولادت 1347، شهادت 17/11/1366 که در منطقه عملیاتی بیت المقدس 3 ماووت عراق به فیض عظمای شهادت نایل گردید.     آنان که شهید راه توحید شدند       سرچشمه نور همچون خورشید

 

پاسدار وظیفه شهید حسین معصوم آبادی فرزند محمد علی، ولادت 1346، شهادت 18/11/1366 که در کربلای ماووت عراق به خیل عظیم شهدا پیوست، به راه دین و قرآنم فداکردم جوانی را، به آگاهی پسندیدم بهشت جاوانی را، بگو بر مادر خوبم شهید هرگز نمی میرد، ره عشق و شهادت را ز مولایم علی گیرم.

 

بسیجی شهید شیخ محمود صاحبی فرزند محمد تقی، ولادت 1346، شهادت 20/11/1366 که در منطقه عملیاتی بیت المقدس 2 ماووت عراق شربت شهادت را نوشید.  آنکس تو را شناخت جان را چه کند       فرزند و عیال و خانمان را چه کند      دیوانه کنی هر دو جانش بخشی      دیوانه تو هر دو جهان را چه کند.

 

پاسدار وظیفه شهید حسین صادقی فرزند نادعلی، ولادت 1345، شهادت 21/11/1366 که در منطقه عملیاتی بیت المقدس 2 ماووت عراق شربت گوارای شهادت را نوشید. گزیده ایی از وصایای شهید   "امت شهید پرور پیرو خط امام باشید و همیشه برای سلامتی و طول عمر آنحضرت دعا کنید زیرا این رهبر عزیز نعمتی است که پروردگار اعظم از روی لطف و مهربانی به ما ارزانی داشته و او را برای ما فرستاد"

 

بسیجی شهید محمد مهدی جلالی شاهگویی فرزند عباس، ولادت 1344، شهادت 24/12/1366، که در کربلای ماووت عراق عملیات بیت المقدس 3 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. قسمتی از وصایای شهید    ".... و اما شهید هیچ خونش هدر نمی رود بلکه این قطرات خون او همانند دریایی خروشان به پیکر اجتماع وارد می شود تا اینکه اجتماع را از امراضی چون بی غیرتی و سستی و به تحول و دگرگونی تبدیل سازد."

 

پاسدار شهید محمد حسن صدیقی فرزند محمد، ولادت 1339، شهادت 25/12/1366 که در عملیات بیت المقدس 2 ماووت عراق به جمع شهدا پیوست.  قسمتی از وصایای شهید "پدرم و مادرم توصیه می کنم معنویت خود را بالا ببرید و همواره تکلیف است بر شما که از اسلام و حقوق مسلمین دفاع کنید."

 

پاسدار وظیفه شهید محمد طهماسبی فرزند غلامرضا، ولادت 1346، شهادت 25/12/1366 که در منطقه ماووت عراق شهد گوارای شهادت را نوشید، آسیا گردش چرخ فلک و خورشید است     خرم از خون شهیدان شجر توحید است       این پیام شهدا وقت شهادت باشد       مرگ در راه خدا زندگی جاوید است.

 

بسیجی شهید جواد رضایی فرزند عباس، ولادت 1349، شهادت 25/12/1366 که در منطقه عملیاتی بیت المقدس 3 ماووت عراق به خیل شهدا پیوست. . ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم           گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم      دنیا اگر از یزید لبریز شود    ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.

 

بسیجی شهید محمد صادقی فرزند محمد باقر،  ولادت 1334، شهادت 25/12/1366 که در منطقه عملیاتی بیت المقدس 3 ماووت عراق به سوی معبود خویش پرواز کرد. قسمتی از وصایای شهید  "شما امت حزب الله پاسدار خون شهیدان هستید و از انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی و ولایت فقیه حمایت کنید و بدانید که این انقلاب ثمره خون صدها هزار شهید، مفقود و معلول است و مستضعفین جهان چشم امید به این انقلاب دارند."

 

 

دیدگاه‌ها  

#3 Guest 1401-09-03 07:39
با کد تخفیف salam, نسخه الکترونیک آن 4000 تومن می باشد

پ ن :لطفا اگرنسخه رایگان آن را دارید، معرفی کنید :
مجموعه خاطراتی از همرزمان و ... حجت‌الاسلام رضا بسطامی

معرفی کتاب دایی رضا

کتاب دایی رضا، خاطراتی از حجت‌الاسلام رضا بسطامی است که به کوشش محمدمهدی عبدالله‌زاده گردآوری و منتشر شده است.

درباره‌ی کتاب دایی رضا

محمدمهدی عبدالله‌زاده برای نوشتن کتاب دایی رضا، تلاش کرد تا با او قرار مصاحبه‌ای داشته باشد و از خاطراتش بشنود. اما دایی رضا قبول نکرد. ناچارا او به سراغ بیش از پنجاه نفر از افرادی که در دوران انقلاب و دفاع مقدس با حجت‌الاسلام رضا بسطامی بودند رفت تا خاطرات دایی ‌رضا را در آن صحنه‌ها بگویند. علاوه بر اینها در چند جلسه مصاحبه در خدمت حجت‌الاسلام بسطامی هم مطالبی یادداشت کرد. در نهایت کتاب دایی رضا که خاطرات حجت‌الاسلام رضا بسطامی از دوران دفاع مقدس و حضور در جبهه است، آماده و منتشر شد.

کتاب دایی رضا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر به خواندن داستان‌ها و خاطرات رزمندگان و شهدا علاقه دارید، کتاب دایی رضا را بخوانید.

بخشی از کتاب دایی رضا

وقتی دایی‌رضا در شاهرود دانش‌آموز دبیرستانی بود، اتاقی در حیاط دامادمان، مرحوم حاج علی‌اکبر حسنی با ابوالفضل عباسی (حاجی) و علی استادحسینی (سردار) داشت. خواهرم می‌گفت چند بار دیده که دایی‌رضا برای آن دو نفر دیگر روضه می‌خواند او و فرزندانش نیز در روضه شرکت کردند.
در ایام تحصیل در شاهرود مقید بود در مراسم دعای کمیل و ندبه شرکت کند. یک صبح زمستان سرد با هم به منزل حاج اسدالله قزوینی رفتیم و در دعای ندبه شرکت کردیم.
هنگامی که در دبیرستان درس می‌خواند، وقتی در کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های میغان راه می‌رفت، سرش را پایین می‌انداخت تا نگاهش با نامحرمی تلاقی نکند. این موضوع سبب شده بود، برخی به گونهٔ دیگری نسبت به او قضاوت کنند.
حجت‌الاسلام رضا بسطامی از هنگامی‌که دانش‌آموز دبیرستانی بود، مبارزه با رژیم شاهنشاهی را شروع کرد. روشش هم کار فرهنگی بود. جلساتی را آشکارا و پنهانی برگزار کرده و به مرور بر ضد رژیم شاه روشنگری می‌کرد. برخی از کتاب‌های دکتر شریعتی و استاد مطهری در این جلسات محور بحث قرار می‌گرفت.
چند بار شب‌های جمعه با گروهی همراه دایی‌رضا به قبرستان میغان رفتیم. افرادی همچون سید کاظم حسینیان، سید رضا حسینی، موسی ترابی‌فرد و ابوالفضل عباسی از اعضای این گروه بودند. دایی‌رضا در آنجا برایمان دعا می‌خواند و صحبت می‌کرد. گاهی هم از دعای ضبط شده استفاده می‌کردیم.
در جوانی با تشویق دایی‌رضا حفظ قرآن را شروع کردیم. هر روز قسمتی از سورهٔ مبارکهٔ بقره را حفظ کرده و به پیشنهاد وی به محل چهاراشراقی می‌رفتیم تا آنچه را حفظ کرده بودیم را برای هم بخوانیم.
#2 Guest 1399-08-25 14:50
خاطره کوتاه دیگری از ماووت عراق
زمستان سال ۱۳۶۶...
بعد از عملیات نصر ۸ تازه از بیمارستان با روحیه ای ضعیف مرخص شدم.
چون پنجه پای خودم را از دست داده بودم و ناراحت از اینکه چطور میتوانم دوباره به جبهه برگردم و فکر نبودن در شناسایی همراه دوستان همرزمم من رو عذاب میداد...
اصلا طاقت نشستن توی خونه و دیدن عملیات و صحنه های جنگ از قاب تلویزیون را نداشتم
بالاخره با دو تا عصا زیر بغل به طرف سپاه به راه افتادم تا شاید دیدن دوستانم تسکینی بر دلم باشد.
وقتی جلوی درب سپاه رسیدم متوجه یک اتوبوس شدم که با تعدادی کادر سپاه عازم منطقه عملیاتی نصر ۸ بود .
در همان حین دوست وهمرزم بسیار خوبم زین العابدین ابراهیمی راکه او هم جز نیروهای داخل اتوبوس بود،مشاهده کردم.
با نگاهی حسرت آمیز به ایشان گفتم خوش به سعادتت منطقه میری!؟
ایشان هم گفتند خوب تو هم نیز بیا ..
گفتم هنوز پایم خوب نشده چطور بدون پا مصنوعی .....!!!!!!
کمی فکر کردم و از خدا خواستم کمکم کند و بدون اینکه به خانواده اطلاع بدم سوار بر اتوبوس شدم...
مسافت زیاد بود و وضعیت جسمی ......
دل نگران از اینکه چگونه با یک پا توی جبهه اون هم تو اون کوههای سر به فلک کشیده پر از برف و سرما طاقت بیارم.
ساعات سختی را تا رسیدن به منطقه سپری کردیم تا به شهر سقز رسیدیم.
حجم برف آنقدر زیاد بود که در بعضی از نقاط تابلوهای راهنمایی رانندگی کاملا به زیر برف رفته بودند آنقدر برف زیاد بود که اتوبوس با کمک بُکسل کردن از بعضی مسیرها عبور میکرد.
از شهر بانه نیز گذشتیم و در مسیر فرعی که به طرف منطقه عملیاتی نصر ۸ میرفت به راه افتادیم.
ماشینهای زیادی در برف گیر کرده بودند بعد از مدتی یک ماشین گریدر آمد و شروع به تراشیدن برف کرد.
اتوبوس ما به اتفاق تعداد زیادی از ماشینهای نظامی پشت سر ماشین گریدر به راه افتادیم مسافت زیادی را طی کردیم.
تو اون مسیر هواپیماهای دشمن چندین بار بمبارانمان کردند ولی ما مصمم به راه خودمان ادامه میدادیم .
مدتی با همین منوال به حرکت خود ادامه میدادیم که ناگهان به یکباره صدای مهیبی آمد و همه جا سفیدپوش شد هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده ، هاج و واج به هم نگاه میکردیم بیرون هیچی یده نمیشد .
ولی بعد از دقایقی راننده گفت بچه ها مثل اینکه بهمن آمده و ما زیر آن دفن شدیم
به ناچار شیشه اتوبوس را شکستند و چون اتوبوس ارتفاعش از ماشینهای دیگه بلندتر بود با کمی کنار زدن برف راه به بالای سقف اتوبوس باز شد،
وقتی از تنجا به منطقه نگاه میکردیم کوهی از برف بر روی ماشینها ریخته شده بود همگی به کمک ماشینهای کوچکتر که بیشترآنها زیر برف مدفون شده بودند رفتند و دوستان اسرار داشتند من بخاطر پایم داخل اتوبوس بمانم .
افرادی که داخل اتوبوس گیر افتاده بودند همگی زنده بیرون آمدند ولی رزمندگانی که پشت تویوتاها بودند به سختی بیرون آورده شدند و در این بین دو شهید وچندین مجروح نیز بین آنها بودند.
ساعتها آنجا ماندیم که هلکوپتری آمد و بچه ها گفتند محسن رضایی بوده که شخصا برای بازدید این واقعه امده بوده و با دستور ایشان جاده ای موقت زده شد تا ما بتوانیم به راه خودمان ادامه بدیم و راه برای دیگر ماشینها به منطقه عملیاتی فراهم شود..
در این بین هر چند وقت یکبار هواپیماهای دشمن ما را بمباران میکرد و به سختی توانستیم خودمان را به مقر گردویی برسانیم و اولین راه پیمایی من در آن برف برای رسیدن به بچه های اطلاعات عملیات شروع شد به سختی راه میرفتم چکمه ام دائم تو برف گیر میکرد و باید با دست چکمه را در می اوردم و دوباره پایم را درونش میکردم در همین حین باز هواپیماهای دشمن ما را بمباران کردند انفجارها آنقدر نزدیک بود که مجبور شدم عصاها را ول کنم و با سرعت خودم را به پشت تخته سنگی برسانم ولی موج انفجار چندین متر من را پرتاپ کرد بعد از مدتی گیجی متوجه شدم خدا رو شکر ترکش نخوردم و به کمک دیگر رزمندگان توانستم به سنگر اطلاعات عملیات برسم ..
همرزمان از دیدن من تعجب کردند فرمانده مان با تشر بهم گفت برای چی با اون وضعرت اومدم؟
ولی من اسرار به ماندن داشتم و با همان شرایط در منطقه ماندم و خدا توفیق داد..
موقع عملیات بیت المقدس ۲ در تاریخ ۱۳۶۶/۱۰/۲۵ در محور عملیاتی ارتفاع قمیش - سلیمانیه...
و عملیات بیت المقدس ۳ در تاریخ ۱۳۶۶/۱۲/۲۴ در محور ارتفاع گوجار ...
و عملیات بیت المقدس ۶ در محور ارتفاعات شیخ محمد در تاریخ ۱۳۶۷/۲/۲۶
در منطقه حضور داشته باشم....
لطفا ببینید چهره معصوم بهترین فرزندان این مرز و بوم و همشهریتان که در این چهار عملیات در سرمای سوزان و استخوان سوز منطقه ماووت عراق و کیلومترها دورتر از خانواده هایشان مظلومانه بشهادت رسیدند
خاطرات آقای محمود نظری
#1 مصطفوی 1399-07-08 18:17
اتوبوس‌هاي پري كه خالي به جبهه مي‌رسيد! جعفرشیرعلی نیا

امیر عبادت از فرماندهان وقت ارتش در بهار 67 می‌گوید: «فاو كه سقوط كرد، فرمانده قرارگاه جنوب گفتند نيروها را به فاو بفرستيد.» به روایت او اتوبوس‌ها دانشجویان را سوار کردند تا به منطقه بیاورند اما تا به منطقه برسند؛ «چون فرمانده و مسئولي هم‌راهشان نبود، بين راه كم‌تر مي‌شدند و اتوبوس‌هاي خالي به منطقه مي‌رسيد.»
ایران سال 66 را با پیروزی در جبهه‌ی شمال‌غرب به پایان برده بود؛ عملیات والفجر 10. از سال 66 جبهه‌ی شمال‌غرب جبهه‌ی اصلی نبرد زمینی شده بود و به‌تدریج از جبهه‌ی جنوب غافل شده بودیم. اولین ماه سال 67 به پایان نرسیده بود که ارتش صدام در 28 فروردین با حمله به فاو فرماندهان ایرانی را غافلگیر کرد. به روایت غلامعلی رشید از فرماندهان ارشد سپاه؛ «تحليل درستي از توان رزمي دشمن نداشتيم و باورمان شده بود كه تلفات فاو(زمستان 64) و كربلاي 5 (زمستان 65) باعث شده كه دشمن تا مدت‌ها كمر راست نكند.»
روز حمله به فاو فرماندهان سپاه در سمیناری در کرمانشاه دور هم جمع بودند. حدود ساعت 7 صبح 28 فروردين 67 درحالي‌كه احمد كاظمي از اهواز خبر حمله را گزارش مي‌كرد، يكي از فرماندهان خطاب به حاضرين جلسه گفت: «احمد دارد مساله را گنده مي‌كند. شلوغ مي‌كند تا به او كمك شود.»
محسن رضایی حمله‌ی دشمن به فاو را باور نمی‌کرد و می‌گفت: «نكند كه دشمن جاي ديگري مي‌خواهد كه حمله بكند؟ خب، تيپ گارد را نمي‌بايست مي‌آورد شاخ ‌شميران. آورد اين‌جا (غرب) گارد تلفات ديده است. كسي كه مي‌خواهد به فاو حمله بكند با توجه به اين شرايط نبايستي تيپ گارد را مي‌آورد اين‌جا (شاخ شميران).»
ژنرال الحمدانی آخرین فرمانده گارد رياست‌جمهوري عراق در کتاب «جنگ صدام» می‌گوید ما ایرانی‌ها را فریب داده بودیم و به‌صورت نمایشی نشان دادیم که لشکر گارد به جبهه‌ی شمال‌غرب رفته است.اما ایرانی‌ها باور کرده بودند. حسن روحانی در مصاحبه با مصطفی حریری(مستندساز) می‌گوید از ابتدای صبح چندبار به هاشمی گفته که دشمن به فاو حمله کرده اما هاشمی خبر می‌گرفت و می‌گفت واقعیت ندارد.
آخرین بار هاشمی گفت آقای رضایی گفته است اگر دشمن بخواهد فاو را بگیرد باید بمب اتم بزند. بر اساس گزارش مجید نداف (راوی دفتر سیاسی سپاه) محسن رضایی می‌گفت: «دشمن مي‌خواهد يك گوشه‌اي از فاو را بگيرد تثبيت هم بكند تا روي آن تبليغات كند و اين حداقل چيزي است كه در جريان است و حتمي هم هست. حالا كجا مي‌تواند باشد معلوم نيست شايد محور ام‌القصر باشد. همين پايگاه موشك اول را بگيرد خط ما و خودي را صاف بكند.» غلامعلي رشيد: «(با حالت خنده) شما همواره مي‌گوييد دشمن يك ذره از فاو را مي‌خواهد بگيرد.»
غلامعلي رشید از مدت‌ها قبل نگران لشکرکشی‌های گسترده‌ي ما به جبهه‌ي شمال‌غرب و خالی‌ماندن فاو بود.
فاو از دست رفت، تلخ و سخت. در آینده به جزییات بیشتری از اين ماجرا می‌پردازم اما مهم‌تر از از‌دست‌رفتن فاو از‌هم‌پاشیدن شیرازه‌ی نظامی ایران پس از این شکست بود. یکی از آسیب‌های تاریخی ما ناامیدي کامل پس از شکست و یا امید بیش از حد پس از یک پیروزی است.
ارتش عراق اعلام کرد 4 خرداد به شلمچه حمله می‌کند تا زمین‌هایی را که ایران در کربلای 5 تصرف کرده پس بگیرد. این ‌بار فرماندهان و رزمندگان ایرانی از زمان و مکان حمله‌ی عراق مطلع بودند، اما شلمچه هشت‌ساعته سقوط کرد. محسن رضایی گفت: «علي‌رغم اطلاع از حمله‌ی دشمن، اراده‌ی لازم براي مقابله با او و حفظ شلمچه وجود نداشت.»
مرور خاطرات و دست‌نوشته‌های فرماندهان و رزمنده‌های ایرانی اوضاع نابه‌سامان ایران در آخرین ماه‌های جنگ را نشان می‌دهد. یادداشت روزانه احمد سوداگر از فرماندهان سپاه، اول تیر 67: «اوضاع هر روز که می‌گذرد مایوس‌کننده‌تر می‌شود و کسی نیست پاسخ این همه سوالات متعدد ما را بدهد. پشت سر هم عقب‌نشینی می‌کنیم. روحیه‌ها ضعیف شده است... خدایا تو به داد ما برس. خدایا به حق خمینی ما را ذلت مده.»
4 تیر 67 پس از سقوط جزایر مجنون: «حوصله هیچ کاری ندارم و تنها دوست دارم گریه کنم ولی می‌ترسم... خدایا عراق چگونه این‌قدر قدرت پیدا کرده است و ما چرا این‌قدر ضعیف شده‌ایم؟ برای ما چه مقدر کرده‌ای؟»
به این جمله در یادداشت سردار احمد سوداگر توجه کنید: «کسی نیست پاسخ این همه سوالات متعدد ما را بدهد.» تردید، سوال‌های بی‌جواب و پرونده‌های مبهم می‌تواند در موقعیت‌های حساس موجب فروپاشی ذهن ها شود.
سخنان فرماندهان برگرفته از گزارش سقوط فاو به قلم مجید نداف است؛ منتشر‌شده در فصلنامه نگین ایران. @TahlilZamane سایت : تحلیل زمانه

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.