پای بلوط های زاگرس، کرمانشاه مدرن و تاریخی با نمودهای فقر و اعتیاد  
  •  

14 خرداد 1402
Author :  
کپی از یکی از سنگنگاره های کوه بیستون در کرمانشاه بر دیوار هتل ما

کرمانشاه با همه عظمت تمدنی، که در طول تاریخ بر خود دیده است، بازدید کنندگانش را نیز در رویاهای تاریخی خود فرو می برد، اینجا انسان غرق در تاریخ ایران می شود، آنها که در بخشی از حوادث تاریخی کرمانشاه نقشی داشتند، در این منطقه یادآور خاطراتی خواهند بود که بر آنان و کرمانشاه گذشته است، و آنانکه نقشی در این حوادث نداشته اند، با خاطرات تاریخ حوادث تلخ و شیرینی که در درازا و پهنای تاریخ این شهر، بر این سرزمین و ایرانیان باخترنشینش گذشته است همراه و هم داستان خواهند شد، و دوره به دوره این تاریخ را که از گذرگاه اصلی تاریخ ایران یعنی کرمانشاه گذشته را مرور خواهند کرد.

اولین نقطه دیدارم در کرمانشاه، بازدید از محوطه تاریخی "طاق بستان" [1] و ملحقات آن بود، اما "یکمَن رفتم و صدمَنِ تبریز" (کنایه از افزودن بار غم است) باز گشتم، و به هنگام بازگشت چنان از درد و غم پر بودم، و چنان سنگین، که هیکلم را به خوبی نمی توانستم با خود بکشم، درمان احساس آن لحظه هایم، مخدری بود به نام موسیقی سنتی ایرانی، تا خود را، در آن هنگامه، در زخمه هایی که بر تارک دستگاه ها و ابزار موسیقی می زنند، غرق کنم، و دیگر چیزی را حِسن نکنم.

در آن لحظات به صدای جانسوز شهرام خان ناظری (زادهٔ ۲۹ بهمن ۱۳۲۸ از خوانندگان شناخته‌ شدهٔ موسیقی اصیل ایرانی و ملقب به "شوالیهٔ آواز ایران")، بزرگمردی هنرمند از همین کرمانشاهان نیاز داشتم، تا مرا چنان در گوشه ها و بالا و پایین موسیقی سنتی ایرانی گم کند، و چنان مرا در پیچ و خم نواها، سرگردانِ یک درد مشترک کند، که خود را فراموش کرده از درد رها شوم و با او در کوچه خیابان های هفت شهر عشق عطار گم شویم، یا در حالات رندانه ی حافظ که غزلیاتش تنه به آیات آسمانی می زند، یا در انجمن عیاران مولوی بلخی و... محو شوم و از خود فراموشم شود.

و یا نه یک موسیقی سنتی هندی، با نواهای غم انگیزش نیاز داشتم، که از عمق دل خوانندگانش می روید و در مخلوطی از سازهای سنتی آن مُلک شرقی در می آمیزند، و دردی مشترک را در زبانی مشترک، به نام موسیقی با هم فریاد می زنند، و در حالی که زبانشان را نمی دانی، اما اشک را بر گونه هایت جاری می کنند.

اینجا در کرمانشاه به چنین نوایی نیاز دارشتم، تا شاید مثل مُسَکِنی بر آلامم باشند، وقتی می دیدم جوانمردان بلند قامت تاریخ دفاع از ایران، این چنین در اعتیادی گسترده تر از حد انتظار غرق شده اند، که دیگر از آنان مقابل هیچ دشمنی نه جوششی خواهی دید، نه غرشی و نه حرکتی، آنان را در پای منقل ها، در کنار خیابان ها و... آچمز شده توسط خصم، افتاده خواهی یافت، جوانان را پیش از آغاز هر جنگی بی صدا کشتند.

 وقتی به سلمانی اش رفتم، تا موهای ژولیده و بلندم را کوتاه و مرتب کند، چند دقیقه ایی مجبور شدم صبر کنم تا چند پُک آخری را به دودهای برخاسته از جِلیز و وِلیز افیونی سیاه رنگ، که هر از چندگاهی میله ای سرخ شده در آتش پیک نیک روشنش را، بر آن می کشید، و با لوله آنتن رادیوی اتومبیلی تمام ظرفیت ریه اش را به کمک می گرفت، تا تمام این دود برخاسته از سیاهی ها را در ریه هایش کشیده، در  آن حبس کند، تا بدنش کار جذب تمام سموم همراه این دود را انجام دهد و...

تا حالی برای ادامه کار پیدا کند، بعد هم که کمی سرحال شد، عذر خواست و کارش را شروع کرد، و در حالی که دچار عذاب وجدان شده بود، ریشه این اعتیاد خانمان برانداز را برایم باز کرد، او که برای استخدام در ارتش رفته بود، و به دلایلی که نگفت، از استخدام باز مانده بود و به آرایشگری روی آورده، و اکنون حتی داماد هم دارد، و تمام زندگی و اندوخته دوران پرکار جوانی اش را به یکباره در بورس از دست داده است، چرا که به توصیه دوستش که در بورس حسابی سود کرده بود، خانه و مغازه اش را فروخته در این قمارخانه اقتصاد ایران قمار کرده، و همه را در سقوط دهشتناک بورس، که صدای افتادنش را همه ایرانیان شنیدند، باخته بود، می گفت "همه سران مملکت، ما را به این سرمایه گذاری در این بازار فراخواندند و باغ سبز و سرخ نشان مان دادند، و ما را مثل دزدهای سر گردنه تیغ زده و رهایمان کردند" و...

ساختمانی با طراحی مدرن، و پل قطار شهری، در حال ساخت در بلوار طاق بستان کرمانشاه 

با وجود این، و صورت های گرد اعتیاد گرفته دیگری که شب ها را در چمن بلوار طاق بستان به خماری یا سرخوشی می گذرانند، مردان و زنان بسیاری را هم می توان به هنگام سحرگاهان دید که به سوی کوه های مشرف بر طاق بستان راهی اند تا کوله به دوش، از کوه های مفتخر به قدوم فرهاد کوهکن، بالا بروند و سرود زندگی را بر کوه بیستون، در نواهای زیبا و عاشقانه ایی سر دهند، و در این سکوت دهشت انگیز، بگویند هنوز کرمانشاهان زنده است، هنوز امید در این شهر، و در قلب مردمان پاکش می جوشد، و با وجود زخم هایی که بر پیکر این شهر، مثل دمل های چرکین خونابه می دهد، صورت روشن دیگرانی نیز هست، که چون ماه در پیشانی شب می تابد.

هنوز دستاربندانی را در این شهر می توان دید که حرکت انسانیت، مروت، جوانمردی و... را مستدام می دارند، دست هایی کلفت از زحمتکشی و رنج، که آن را بر آثار ترکه های ظلم و بیداد نهاده اند تا کسی این آثار را بر پیکر مملو از غیرت آنان نبیند، دست هایی را که بر پشت های خمیده خود حمایل کرده اند تا کمرها را صاف نگهدارند، و کسی خم شدگی شان را حس نکند؛ دنباله ی دستارهای آویزان بر پشت شان، ساتری بر کمرهای خمیده و رنج دیده اشان از روزگار است.

یکی از آنها می گفت "از ایران هیچ نمانده است، شما از کدام ایران سخن می گویی؟!"، گفتم ایران و ایرانیان واقعیت وجودی اند، که ققنوس وار بارها از خاکستر آتش وسیع و شعله ور بزرگی برخواسته اند، از خاکستر هجوم مغول، از ویرانی حمله اسکندر و... کمر راست کرده اند، نا امید مباش!

باز تکرار کرد که "از ایران هیچ نمانده است"، گفتم از چه رو، اینچنین قاطعانه بر حرف خود پای می فشاری؟! گفت "وقتی مغول و اسکندر آمدند با این مردم کار چندانی نداشتند، آنان بر ثروت و دارایی ما چشم داشتند، ولی، این روزها این آخرین سرمایه این کشور، یعنی این مردم ایرانند که در حال نابودی اند، با نابودی این مردم، دیگر از ایران سخن گفتن بیهوده است، بدون این مردم، ایران هیچ نخواهد بود"، و مرا مبهوت سخن خود کرد، و از من با سرعتی بسیار، که آن سرعت را هنگام صعود به قله های بلند، در اسکای رانرها (دوندگان بر کوه ها) دیده بودم، گذشت و رفت، گویا می خواست بغض آخرش را نبینم، یا دیگر حال و حوصله بیش از این گفتن را نداشت.  

و من راه خود را در حالی که غرق در تفکری عمیق نسبت به حرف ها و نتیجه گیری اش بودم، به سوی طاق بستان ادامه دادم، که مجموعه ایی است از سنگ نگاره هایی که نگارگران و سفارش دهندگانش، آنرا بر سنگ های سختِ سلسله کوه های دراز و با عظمت کوه بیستون کندکاری کرده اند،

اینجا که انگار سنگ هایش محل ثبت تاریخ ایران، و یا شناسنامه ایی برای تمام ایران و ایرانیان، که در کوه کنده اند، که البته بعدها از سال 1326 خورشیدی به بعد، رضاشاه پهلوی با پایه گذاری نظام "ثبت احوال" در این کشور، یک رونوشت از اسناد هویتی نوشته شده بر چنین سنگ هایی را، از حالت سنگ نوشته هایی این چنین، به شکل کاغذی اش تبدیل، و به طور اختصاصی و انفرادی به هر فرد ایرانی متولد شده در این آب و خاک اعطا نمود، تا مدرک هویتی هر یک از ما، در سراسر ایران و بلکه جهان گردد.

 اما تا پیش از آن، این کرمانشاهیان بودند که با کندن این پیام های تمدنی و تاریخی در دل سنگ ها، برای ایران و ایرانیان شناسنامه هویتی صادر می کردند، و مفاد آنرا بر سنگ این کوه ها می کندند، تا با هیچ آب بارانی پاک نشود، و در هیچ آتش فتنه ایی نسوزد و... و بماند، و سند عظمت، شکوه و تاریخ هویتی ما ایرانیان گردد،

خدا کند که دست های ناپاک نیروهای شر، از این سنگ نگاره ها و شناسنامه های تمدنی ایرانیان به دور بماند، و همچون آنچه طالبان در بامیان افغانستان بر سنگ نگاره های مجسمه "بودا" [2] کردند، و یا آنچه داعشیان در شهر پترا و سایت های باستانی سوریه آوردند، و یا آنچه در جریان توسعه عظیمی که بر حرم شاهچراغ برنامه ریزی کرده اند، تا بر بدنه اصلی سازه های تاریخی و بافت قدیمی و هویتی شهر با اصالت، و مهد زبان، ادب و تاریخ پارسی، یعنی شیراز برود و...، بر این میراث تمدنی ایرانیان در کرمانشاهان هرگز تکرار نشود، و این شناسنامه ی هویتی ایرانیان برای نسل های آتی حفظ و باقی بماند.

گویشگران به کرمانجی، دو طاق عمیق را در دل کوه بیستون کندند، تا فضایی ایجاد کنند که صحنه هایی از زندگی شاهانه خود را در سنگ های این کوه، به ثبت برسانند، طاق بستان با همه زیبایی و اهمیتش، توسط خیابانی در خور، زیبا، پهن پیکر و سر سبزه، به دل شهر کرمانشاه کشیده و به آن متصل می گردد، این راه افتخار که از رودخانه قره سو گذشته، و خود را به مجموعه بازار و میدان بزرگ آزادی شهر می رساند، زیبنده طاق بستان و کرمانشاه است.

 گفتم "قره سو" ، آری قره سو، نامی ترکی، در دل سرزمین کردها، که نشان از آمیزش و وحدت قومی این مردم دارد، به معنی "آب سیاه" و این روزها، این نام به درستی بیانگر محتوای آب آن رودخانه است، چرا که از آلودگی فاضلاب هایی که در آن می ریزد، حال روزش سیاه و تیره است، و این سیاهی را در گذر از آن، خود به چشم خود دیدم، که فاضلاب پالایشگاه نفت کرمانشاه را در آن می ریزند و آنسوتر از این فاضلاب صنعتی، مرغابی در حال شنا بود، و از آبزیان آن شکار می کرد، و لابد آنان نیز مثل ما که در این آلودگی ها غرقیم، در آینده ایی نه چندان دور، در صف آمادگی برای مرگ، درب بیمارستان ها و مراکز درمانی، از سرطان و بیماری های قلبی و عروقی، مملو از درد و رنج جسمی، انتظار رفتن از این دنیا را خواهد کشید.  

اما سطح رویی بلوار طاق بستان، با آن چهره بزک شده اش، به انتظار تجهیز به مونوریل نشسته است، تا حمل و نقل لاکچری شهرهای پیشرفته را در خود ببیند، قطارهایی که در قسمت هایی از این خیابان خود را به سطح زمین رسانده، و مثل مارهایی در حرکت، در آسمان این خیابان، روی این مونوریل لیز خواهند خورد، تا خود را به طاق بستان برسانند، ستون های بتونی متعدد این سازه مدرن، مثل پینه های ناجور بر این خیابان تاریخی، تا انتها چیده شده اند.

اما در این مسیر که حرکت می کنی، دو تضاد، تو را در خود غرق می کند، یکی فقر شدید، و گرد اعتیاد که بر چهره کرمانشاه و اهالی اش نشسته است، و چهره آن را کدر و درناک می کند، دیگری فضایی از امید که دلسوزان به حال این جامعه، از طریق مدرنیزاسیون کشور، به رغم همه دشمنی که با مدرنیزه شدن کشور می شود، دنبالش می کنند و امیدوارند از این طریق این مردم و این کشور را از این شرایط غیرنرمال پیچ های تاریخی بی پایان برهانند، و چهره مدرنی از زندگی که رفاه و آسایش را برای اهل ایران به دنبال خواهد داشت را، پدید آورند.

 فرایند مدرنیزاسیون ایران در دوره پهلوی شدت گرفت و در ج.ا.ایران کج دار و مریز ادامه یافت و نمودهای آن اینک در کنار هم، و کنار این خیابان تاریخی، خودنمایی می کند، مجموعه پالایشگاه نفت کرمانشاه، که برغم قدمت و کهنگی اش، باز در نوع خود، تازه و فعال، همچنان امید آفرین است، و به عنوان فضایی مدرن، که نشان از تمایل این شهر به توسعه و پیشرفت دارد، و قدمت آن به  زمان پهلوی ها باز می گردد، و در کنار آن، تالار بورس که در دوره ج.ا.ایران بنا نهاده شده اند، که در نوسانات شدید بازار بورس، بسیاری از اعضایش را از هستی اقتصادی و اجتماعی ساقط کرده است،اما بورس به عنوان یک بازار همچنان باقی است.

در کنار مجموعه های بزرگ دانشگاهی مستقر در این خیابان، مثل دانشگاه علوم پزشکی که این روزها، روز جهانی ماما را تبریک گفته، و تابلوی بزرگ دیگری در مقابل آن، که از "هفته ملی جمعیت" می گوید و شعار پر طمطراق "ایران جوان بمان" را در رنگ های پرچم ایران پیچیده، و توسط "روابط عمومی و کمیته رسانه جوانی جمعیت" نشر می دهد، جوان 16 تا 17 ساله ایی را دیدم که درست در مقابل دفتر ارشدترین مقامات نظامی ارتش و سپاه در غرب کشور، نزدیک مجموعه ورزشی بزرگ آزادی که کرمانشاهایان را به ثبت نام در باشگاه والیبال "آراز" فرا می خواند، و یا تشکیلات اردوگاه راهیان نور "بازی دراز"، که از یادمان های ساخته شده برای شهدا در پاوه، مطلع الفجر، بازی دراز، کوزران و کاروان های راهیان نوری که بدانجا در رفت و آمدند را به رخ رهگذران می کشد و...

او فارغ از هیاهوی همه اینها، در خلالی [3] نیمه پر پر از ضایعات جمع آوری شده از سطل های زباله ی شهری خوابیده بود، تو گویی مادری بیفکر و لاقید، فرزند نازک و آسیب پذیرش را، میان تلی از آلودگی های بیماریزا بخواباند، این بزرگترین سرمایه ملی ما بود، که در محتویات ناپاک آن، آرام خوابیده بود، تو گویی بر بالشی از پر قو، با زیرانداز و رواندازی اطلسی، ساخت بهترین کارخانجات نساجی جهان، غرق در رویاهای سحرگاهی اش، میان یک دنیا خطر، و احتمال بیماری و مرگ، خوابش برده بود.

زباله گردها
کرمانشاه

زیرانداز و روانداز و متکایش ضیایعات بازیافتی و کیسه پلاستیکی است که وسیله جمع آوری رزق و روزیش شده است

از بدن نورسته و نوجوانش، این تنها صورت مثل قرص ماهش بود که کدر شده از آلودگی های سطل آشغال هایی که برای دست یابی به هر کدام از بطری های خالی آب معدنی و...، بدان سرک کشیده بود، و اکنون خسته از این همه، رو به آسمانی داشت که نظاره گران آسمانی اش، انگار او را فراموش کرده بودند، و یا نه فراموش نکرده، و بلکه به نظاره اش نشسته، تا ببینند عاقبتش چه خواهد شد، و اینک این چشمان من و رهگذران اندکی بود، که در این ساعات صبحگاهی، او را در این دریای متلاطم از درد و رنجِ نداری، که او را در این سنین، بدین شغل پرخطر کشانده بود را به تماشا نشسته بودیم، و آرام و بی صدا از کنارش می گذشتیم "تا مبادا که ترک بردارد شیشه ی نازک تنهایی او".

او که صورتی نورانی تر از تازه ترین اشعه های خورشیدی دارد که از ستیغ کوه بیستون خود را بیرون کشیده و اکنون شهر را نور افشانی می کنند، صورتش مثل خورشید است، که همواره درخشان و در هر شرایطی نور می افشاند، و حتی ابرهای تیره هم نمی تواند نور آن را از تابیدن باز دارد، این صورت تر و تازه از جوانی، میان تمام ناپاکی های اطرافش، باز می درخشد، صورت او مثل صورت تمام داوطلبان بسیجی که در همین سن و سال جنگ خسارتبار هست ساله را پیش بردند، بر تارک تاریخ غم انگیز، اما مملو از غیرت این کشور می درخشد، مثل الماسی گرانبها، که از بی تدبیری ها، میان آلودگی افتاده، کدر، اما ارزنده، تازه و با طراوت درخشان است، در حالی که از ظلم زمانه زخمیست، اما روشن و پر امید در تلاش، تا خود را به هر وضعی که هست، از این وضع برهاند.

می رخشد تا درخشندگی را میان تمام سیاهی ها به رخ تمام رهگذرانی بکشد که با پست و مقام ها، و سطوح مختلف علمی و اجتماعی، و مالی از کنارش می گذرند و هر یک به فراخور حال خود از این صحنه رغتبار، تاثیر می گیرند، و البته تاثیری نمی گذارند، چرا که این خواب شیرین بر این تن مجروح و خسته از دوران، به هر ابراز همدردی ایی که ناشی از ترحم باشد و... می اَرزد،

این چهره معصومانه و جوان و تازه اوست که همچون صفحه تاریخی طاق بستان تاثیر می گذارد و تاثیر نمی پذیرد، چرا که هر دو (طاق بستان و این جوان) فارغ از دنیای کنونی ما، در دنیایی دیگری اند، و ما را در بیداری دردناک خود، تنها گذاشته تا ببینیم و رنج بکشیم. آنها با ما، و از ما جدا هستند.

 او چون گلدسته اییست که در میان زباله ها رهایش کرده اند، و خسته از جستن ها و نیافتن ها، برای فرار از مزاحمت انوار خورشید صبحگاهی، اینک فرغون حمل زباله اش، که حاصل سرهم بندی چند آهن قراضه و دو چرخ بدست آمده از یک کالسکه حمل کودک، و کیسه خلالیست که بر آن افزوده اند، تا وسیله جمع آوری رزق و روزی اینان شود، و اینک تغییر کاربری یافته، و به یک تختخواب تبدیل شده، تا در پناه سایه پل هوایی ایی در حاشیه این خیابان، دمی بیاساید، خیابانی پهن و سرسبز، که در زیبایی، و لابد شهرت، تنه به تنه ی خیابان ولیعصر شهر تهران می زند، و در این ساعات آغازین روز، وقتی باقی مالکان پرقدرت و ثروتمند این خیابان خوابند، مهربانانه میزبان فرغون تختخوابشو این جوان شده،که تنها چند تار موی نازک و کرک مانند بر پشت لبانش سبز شده، و سویی شرتی بر تن دارد که نام ایتالیا را به انگلیسی بر آن درج کرده اند، و لابد از آروزهای آینده اش مهاجرت به این کشور است، و یا نه او می خواهد در کشورش بماند و آنرا بسازد، اما او عاشق معماری، پیتزا و یا تیم های فوتبال ایتالیا شده است. 

شاید هم او در ساعات سحرگاهان دیشب که مومنین سر در جیب اشک و عبادت فرو برده بودند، و خستگان چشم در خواب های عمیق فرو داشته، و گزمگان بین چرت و بیداری به پاسداری از ثروت و قدرت دارندگانش مشغول بودند و...، برای جمع کردن ضایعات پلاستیک و... از منزل خارج شده بود، و این زمان را انتخاب کرد، تا دیده نشود، و شرم از داشتن چنین شغلی، او را نزد همسالانش سرافکنده نکند، اما چیرگی خستگی و خوابی که امان از چشمان پروفروغش ربوده بود، شرم را از دلش برد، تا بیخیال از چشم هایی که او را در این حال خواهند دید، در کنار پیاده رو، بدور از ترسِ دیده شدن توسط همسالانش، در کنار این خیابان پهن پیکر و مشهور، کنار گذری که هر صبح ورزشکاران زیادی را به خود جلب می کند تا در بین میدان آزادی و مجموعه طاق بستان قدم زنند، و جانی تازه کنند، تا زندگی را در روزی جدید از سر گیرند، در خوابی عمیق فرو رود تا فریادگر فقری باشد که آینده سازان این آب و خاک را به خوارترین و خطرناک ترین شغل ها کشانده، تا کاستی های ناشی از اعتیاد پدران شان و...، را جبران کنند، و چند ریالی از این بازار به هم ریخته کسب نمایند، از ریال هایی که، این روزها مثل آتش گداخته ایی است که کف دست هر ایرانی که می افتند، آرزو می کند آنرا به زودی با متاعی عوض کند، که ارزش داشته هایش حفظ شود، و از این رو، زود آنرا از خود دور می کند، نا نُحوست بی ارزش شدن روزانه و ساعتی پول ملی ما، زندگی اش را به فقری بیشتر و جانکاهتر مبتلا نگرداند.

این پسر برای دست یافتن به چنین ریال های بی ارزش شده ایی، ده ها سطل زباله را سرک کشیده، تا قطعه ایی بازیافت شونده بیابد، و آنرا تبدیل به ریال هایی اینچنینی کند، تا کپک از جیب های خالی اش بزاید، شاید او هم دمی به جمع دارندگان "پول" بپیوندد، و اینک در سرگیجه ایی از بوی بد زباله ها، و خستگی چشم هایی که میان این زباله ها برای یافتن قطعه ایی ارزشمند دودو زده بود، در میان تمام کسب و کار امروزش، غرق در رویاهایی است که نمی دانم چیست، یک دست چلوکباب با گوجه اضافه، یا یک ساندویچ که عطر غذا از آن بیرون می زند، و یا رویاهای بزرگتری مثل گذر از مرزهای سیاسی این روزها، و جستن آسودگی و رفاه در سرزمین های غرب وحشی، و فرار از محنت زندگی در خاورمیانه ایی که روی ثروت های بی پایانش، مردمش در فقر و نداری دست و پا می زنند،

در حالی که به بهشت مستبدین، و مرکز جنگ های خونبار، و کش و قوس های کسب و گسترش هر چه بیشتر ثروت و قدرت در عالم سیاست تبدیل شده است، و ثروتش در یک ائتلاف نانوشته، میان قدرتمندان داخلی، و کمپانی های فرصت طلب و وابسته به مافیای سیاسی در خاور و باختر عالم، به تاراج می رود، و در شرایط جنگ اقتصادی، که مثل جنگ زرگری میان این دو همواره ادامه دار و مستدام است، داشته های این مردم به قیمت های ناچیز، به تاراج می رود، و به جایش مقداری از آن را به غذا و دارویی با درجات کیفیت ناچیز تبدیل و وارد این کشور می شود تا نصیب این مردم شود، تا در این بطری ها و ظروف کنسروی بسته بندی، سفره های شکم پرکن، اما فاقد ارزش غذایی این مردم را رنگین کند، کسانی که از سر ناچاری مجبور به خوردن این غذاهای بی کیفیت اند، در حالی که می دانند این غذاها، هر روزه آنانرا طعمه مافیای صنعت دارو و درمان خواهد کرد، تا در نتیجه مراجعات پرشمار این مردم برای دارو و درمان، هزاران هزار پزشک متخصص پرورش داده شوند، و همان ها در عدد هزار هزار به کشورهای ثروتمند مهاجرت کنند، و این مردم در چرخه ایی از فقر، ثروت و خواری های ذلتبار، این چنین غرق شوند و تنها رویای زندگی را ببینند، و این رویا دهه هاست که تنها در شب ها، و در خواب دیده می شود، و با آمدن روز، تمامش رنگ می بازد، و زندگی همان چهره واقعی اش، یعنی ظلم و فقر را نشان می دهد.

در این خیابان دور و دراز که از طاق بستان تا آزادی و از آنجا تا به دروازه های باختری شهر درازا دارد، البته مردانی را نیز توان دید که در این ساعات صبحگاهان می دوند و ورزش می کنند تا تن و روح خود را سالم نگه داشته، آماده خیز برداشتن برای رسیدن به موفقیت شوند، تا در بزنگاه های تاریخ، نقش سربازان وطن را بازی کرده، و شاید راهی به سلامت برای خود و مردم شان بگشایند.

دنباله ی سر بندهای بسته شده به پیشانی این مردان سحرخیز اهل تلاش و ورزش، که بین گردن و سرشان در پیچ و تاب و حرکت بالا و پایین است، رقصی را به نمایش می گذارد، که یادآور روزگاری است که دنباله سربند سوارکاران سپاه ایران، در حالی که بر اسبان سرکش سوار بودند، میان میدان جنگ های بزرگ، خود را در معرض نمایش می گذاشتند تا دشمنان را مقهور قدرت و روحیه اهورایی خود کنند، در حالی که میان نیروهای صف کشیده دشمن و خودی، به هنگام جولان و رجزخوانی بودند، و در آن هنگامه دنباله سربندشان، میان باد حرکتی ناشی از سرعت تاخت و تازشان، و حرکت آهنگین اسب راهوارشان، دنباله ایی از افتخار و سر بلندی، در میان این امواج باد، غرور می آفرید و موج می زد، و نشان از شکوه و عظمتی داشت که در ذهن این انسان های فعال و قدرتمند، موج می زد.

قد و قواره های بلند و چهارشانه این مردم برگزیده توسط تاریخ، که نام قهرمانی و دلیرمردی را همواره با خود یدک می کشند، مرا به صف جنگ آورانی می برد که میان سلاح و چرم و فولاد، خود را غرق کردند و آخرین لحظه های انتظار برای آغاز نبرد با دشمن را می گذراندند. اینان با این شاکله جسمی، قوم برگزیده ایی برای نخبگان سیاست و رزم بودند تا مرزداران استقلال و دفاع از میهن باشند، و بی خود نبود که سلسله های باستانی ایران، کرمانشاه را دروازه دفاع و نبرد خود کرده بودند. 

نمایی از شهر کرمانشاه و پل بر روی رودخانه قره سو و پل های احداث شده برای عبور مونوریل

[1] - طاق‌بستان مجموعه‌ای از سنگ‌نگاره‌ها و سنگ‌نوشته‌های دوره سلسله ساسانی است که در شمال خاوری شهر کرمانشاه واقع شده‌ است. مجموعه ایی متعلق به قرن سوم میلادی، که دارای ارزش هنری و تاریخی بسیاریست. شامل چند صحنه تاریخی از جمله تاج‌گذاری خسرو پرویز، اردشیر دوم، شاهپور دوم و سوم و هم‌چنین چند سنگ نوشته به خط پهلوی و مراسم شکار گراز و گوزن توسط سوار کاران و نواختن موسیقی با آلات موسیقی چنگ که در آن حک شده‌ است.

[2] - نهضت فکری جناب بودا، یکی از جنبش های اصلاحطلبانه ایی است که بر سلطه نظام برهمنیزم (برهمنان همان روحانیت و ارباب معابد هندو هستند) هندو شورید و نهضت اصلاحطلبانه اش تا خاوری ترین سرزمین های آسیا یعنی ژاپن هم پیش رفت، اما در موطن و زادگاه خود یعنی هند اکنون جایگاهی در خور ندارد، همانگونه که بزرگترین مجموعه های زرتشتی نشین، امروز در خارج از مرزهای ایران متمرکزند، اما در موطن و زادگاه این دین یکتاپرستی، یعنی ایران، ابراز وجود آنچنانی ندارند. یکی از دیدنی های افغانستان مجسمه هایی از بودا بود که در 230 کیلومتری کابل، در دل کوه های منطقه هزاره های مظلوم شیعه قرار داشت، که روسیاهانی علی الابد به نام طالبان، با تسلط بر این منطقه، این تندیس های بزرگ را که در دل کوه های استان بامیان کنده شده بودند و بنایی ایستاده از صخره هایی کندکاری شده بودند، که تاریخ ساخت آن به هنگام رواج آیین بودایی در یک سده پیش از ظهور اسلام باز می گشت را، با بمب و گلوله ویران کردند. این دو مجسمه به بلندی ۵۳ و ۳۵ متر، در کنار مجموعه‌ایی از بناهای تاریخی برای زمانی طولانی از جاذبه‌های اصلی گردشگری این کشور بودند. تندیس کوچکتر در سال ۵۰۷ و تندیس بزرگتر در سال ۵۵۴ میلادی ساخته شده‌ بود، و این دو تندیس، نشان‌دهنده سبک کهن هنر یونانی و بودایی بوده، که در مناطق آسیای مرکزی به ویژه در افغانستان رواج داشته ‌است.

[3] - ما به کسیه های بسیار بزرگی که برای حمل بارهای حجیم و اما سبک استفاده می شوند، خِلال می گوییم

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

موارد مرتبط

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حضور در دوراهی تسلیم و یا انتح...
چشم‌ها رو که می‌بندم تانک‌های اسرائیلی در ذهنم می‌آید که به سمت لبنان در حرکت هستند. خون در رگم جوش ...
- یک نظز اضافه کرد در حضور در دوراهی تسلیم و یا انتح...
چه باید بشود؟ عالیجنابان و مدیران تصمیم ساز، دوست و دشمن، خودی و غیر خودی، گزاره‌های زیر را قبول دار...