خاطراتی از روز شروع جنگ ایران و عراق در 31 شهریور 1359
  •  

28 شهریور 1398
Author :  
یک بیمارستان جنگی

متاسفانه این روزها انگار دوباره به سمت خون و خشونت پیش می رویم، به سمت آماده شدن شرایط ورود به یک جنگ تمام عیار و نابودگر دیگر؛ مثل جنگی که در 31 شهریور 1359 آغاز شد و کشور و نیروی انسانی آن را برای هشت سال بلعید، و این روزها به لحاظ سیاسی، تقریبا همه شرایط را آماده کرده اند، تا ایران را دوباره وارد جنگ جدیدی نمایند، افسوس که سایه جنگ و خشونت انگار از سر این مردم و کشور قصد رخت بر بستن ندارد.

خاطراتی که می آید مربوط است دیده های تعدادی از دانشجویان دانشکده داروسازی دانشگاه تبریز، که بعد از پایان تحصیلات و کسب مدرک دکترای داروسازی از این دانشگاه، لاجرم باید وارد بازار کار می شدند، و پیش از آن که زندگی بعد از فارغ تحصیلی خود را آغاز کنند باید به سربازی اعزام می شدند؛

 و از قضا اعزام آنان مصادف گردید با آغاز جنگ ایران و عراق در 31 شهریور 1359، اکنون بعد بیش از 38 سال همدیگر را ملاقات کرده و از این روزها می گویند، این خاطره گویی ها ابتدا با شعر یکی از دوستان همکلاسی این رفقای قدیمی آغاز می شود، که در رثای دوران تحصیل در تبریز است، دورانی که خود شامل سال های مبارزه با رژیم گذشته بود، که قبلا خاطره ایی از یکی از این دوستان  در همین سایت، آورده بودم [1] :

خوشا آن روزگار خرسواری     که از یادش شوم، حالی به حالی

خوشا آن یار رند اصفهانی      خوشا با محتسب، آن بی خیالی

خوشا جامُ، مرندُ راه تبریز     نهار دسته جمعی، خوب و عالی

خوشا شبگردی شب های تبریز    به راه "شاه گلی" با جیب خالی

خوشا ارزانی آن روزگاران     خوشا آن شام سلفِ ده ریالی

خوشا استادهای نکته پرداز     فریدُ، سبتی و دکتر جلالی

خوشا آن بچه های بی غل و غش      ز تهرانی ُ یزدیُ و شمالی

همه عاقل، همه دانا، همه دوست،   یکی هم مثل بنده، لااُبالی

رفیقانی چنین یک رنگ و یک دل      ندیدم بعد از آن در این حوالی

خوشا کز نغمه های ساز و سنتور      به پا می کرد سید، شور و حالی

اگرچه قافیه ناجور آید       خوشا محمودُ، عباسُ و مُکاری

 

اما جواب این شعر از زبان مرحوم دکتر طاهایی

خوشا آن روزگاران که یار در رکاب بود

بر سر نبود موی سپیدُ و ایام شباب بود

چه خوش می دادیم دل به هر لبخندی

بی خبر از گذر عمر که در شتاب بود

بر پله سنگی دانشکده، عشاق بنشسته

چشم انتظار، دل ها در تب و تاب بود

آن دگر ژتون پانزده ریالی اش به دست

در انتظار گرفتن نهار چلو کباب بود

چه دلچسب بود کتلت ده ریالی شام

کجا خبر از سُس و لازانیا و کِچاپ بود

گر گفتگویی بود بین دوستان یک دل

صحبت از دوستیُ، جزوه و کتاب بود

دل ها پاک و زبان ها صادق به گفتار

نبود کسی که او را دروغگو خطاب بود

شبگردی تبریز و راه شاه گلی و شهناز

بد عهد است زمانه، رویایی به خواب بود

گر به ساز سنتور، شوری می کردم به پا

ز لطف سوزِ زخمه های مضراب بود

گاه به شور رنگ دشتی، گاه ز افشار بود

گاه به سوز دل نغمه ایی که در رقاب بود

راه ها گر می زدم در ماهور و پنجگاه

نوا هم می خواند مرا که اولی الاباب بود

یاد کردی دوستان را ای نیکو خصال

نواختی به مهری که چون آفتاب بود

خون شود دل تنگ "پریش" ز هجر یاران

کاش عمر هجران چون نقشی بر آب بود

الاحقر سید پریش

نه به جنگ 

"قربان؛ محاصره شده ایم"،

فرمانده :

"عالیه، اکنون می توانیم از هر جهت حمله کنیم" ؟!!

اما 31 شهریور 1359، سالروز آغاز جنگ ایران و عراق

بعد از آموزش از پادگان 01 تهران به سمت پایگاه هوایی همدان حرکت کردیم، چون پایگاه نیروی هوایی قبل از همدان قرار دارد، لذا گفتیم اول برویم معرفی نامه خود را به پایگاه تحویل دهیم، و بعد به همدان عزیمت نماییم؛

رسیدیم درب پایگاه و اتومبیل خود را پارک کرده و پیاده شدیم، و به درب دژبانی مراجعه کرده، داشتیم معرفی نامه را ارایه می دادیم، یکهو آژیر خطر به صدا در آمد، و پایگاه نوژه را بمباران کردند، این روز اول خدمت ما یعنی 31 شهریور 1359 بود، لاجرم فرار کردیم، و داخل یک جوب آب خوابیدیم، تا سر و صداها کاهش یافت، سر که بلند کردیم، دیدیم نصف پایگاه خراب شده، آتش از یک طرف بلند است، و چند تا هواپیما را هم زده بودند.

دوران خدمت را تمام کردیم و دوره طرح ما آغاز شد، قرعه ما هم برای گذراندن دوران طرح، بر این قرار گرفت تا بریم کردستان، همانجا از پایگاه نوژه همدان تسویه حساب کرده، و از طریق راهی که از پشت پایگاه هوایی نوژه، به سنندج ختم می شد، راهی آنجا شدیم تا برویم و ببینیم که آنجا چه خبر است، و خود را در محل جدید خدمت معرفی کرده، و بعد بازگردیم.

 اول جاده کردستان که رسیدیم، گفتند که فرار کنید که کومله جاده را گرفته است. رفتیم داخل یک دره و تا صبح آنجا مخفی شدیم، صبح که شد، و ماشین های سپاه که آمدند رد شدند، فهمیدیم که سپاه جاده را باز کرده، و ما از مخفیگاه بیرون آمده، به طرف سنندج حرکت کردیم، در سنندج به ما گفتند شما بد موقعی آمدید، ما هم گفتیم که خبر نداشتیم، آنها گفتند که تا 4 بعد از ظهر جاده دست سپاه است و از 4 بعد از ظهر تا صبح نیز جاده دست آنهاست، و ما از این شرایط بی خبر بودیم.

خلاصه طرح ما تمام شد و آمدیم همدان درخواست بازگشایی داروخانه دادیم، گفتند اگر می خواهید زود نوبت تاسیس داروخانه به شما تعلق گیرد، باید سابقه شرکت در جبهه داشته باشید، گفتیم خوب، باید چکار کنیم، گفتند الان جلوی بهداری استان یک ماشین داره به سمت جبهه حرکت می کند، شما با اینها بروید، اینها می خواهند سه روز آنجا باشند، شما بروید آنجا ثبت نام کنید و وقتی برگردید، اینجا نوبت تاسیس داروخانه شما هم می شود.

زنگ زدیم منزل که ما می رویم سفر و بر می گردیم، سوار این اتومبیل شدیم، ما را بردند جبهه چنگوله، یک چادری آنجا زده بودند، گفتند این چادر در اختیار شما باشد، تا فردا بیایند شما را حضور و غیاب و ثبت نام کنند؛ ما با خود گفتیم خوب باشه یک شبه دیگر هم هستیم؛ تا صبح آنجا بودیم و صبح دیدیم یک کاروان زرهی به سمت جبهه در حرکت است؛ گفتیم چند کیلومتر با مرز عراق فاصله دارد، گفتند از اینجا 5 کیلومتری با مرز فاصله است، گفتیم ما باید اینجا چه کنیم، گفتند یکسری لودر و... می آیند، شما جمعی تیپ بهداری هستید، اینجا بیمارستان صحرایی درست می کنید، چرا که عملیات دارد شروع می شود، خلاصه لودر و... آمدند، شروع کردند.

من بودم به همراه یک دکتر جراح و یک دکترهندی، که این دکتر هندی را نمی دانم تحت چه عنوانی آورده بودند، شیار درست کردند و از دکتر پیله ور که دکتر جراح همراه بودند، سوال کردند که شما چقدر جا و مکان برای کار خود نیاز دارید؟ ایشان گفت که مگر قرار است که اینجا بیمارستان احداث بشود، که گفتند بله؛ از فردا عملیات شروع می شود.

به همین نام و نشان ما هشت روز مشغول زدن سنگر برای ساخت بیمارستان صحرایی بودیم، بعد از هشت روز یک کانال ایجاد شد و کامیون تخت و لوازم بیمارستان را آورد و... ساعت 12 شب بود که عملیات آغاز شد، یک شب بعد هم دشمن پاتک متقابل زد، یعنی اینها تا جاهایی را گرفته بودند و آنها هم متقابلا علیه این ها عملیات پاتکی داشتند؛ پشت سر هم موشک و توپ بود که به طرف این بیمارستان می آمد، و آنهایی که رفته بودند جلو، جنازه های شان را بر می گرداندند، بعد هلی کوپتر می نشست اینجا و مجروح ها و جنازه ها را می ریختند داخل هلی کوپتر و می برد عقب،

ما سه نفر هم که از همدان آمده بودیم مات و مبهوت آنجا مانده بودیم. خلاصه چند شب ما شد سه ماه، و آنجا ماندیم، تا این که عملیات تمام شد، و به این ترتیب حضور و غیاب ما انجام شد، و برگشتیم پرونده ما درست شد که داروخانه تاسیس کنیم.   

خاطره یکی دیگر از دانشجویان ورودی 1352 دانشگاه تبریز :

بنده هم مثل دوستان خدمت سربازی را در مرداد و شهریور 1359 در پادگان 01 کادر تهران گذراندم، موقع تقسیم، قرعه من افتاد شهرآباد مشهد، اما یکی از دوستان که تازه ازدواج کرده بود، گفت که من می ترسم به دزفول اعزام شوم؛ گفتم من مجرد هستم من به جای شما می روم دزفول، طبق قرار رفتم دزفول، دقیقا ماجرای همدان برای من هم اتفاق افتاد، همان روزی که رسیدم دزفول، ساعت 2 نصف شب، این شهر مورد اصابت موشک قرار گرفته بود، و دو ساعت بعدش من در ساعت 4 صبح رسیدم آنجا، رفتم هتل بگیرم تا بعد بروم خودم را به پایکاه چهارم هوایی وحدتی دزفول معرفی کنم.

 هتل دار گفت می خواهی بمانی بمان، ولی من می روم، گفت درب هتل را فقط از پشت ببند، چرا که هیچکس غیر شما در هتل حضور ندارد، من هم خوابیدم، هتل فقط آب داشت و برق هم نبود، از غذا هم خبری نبود، تیربارها هم کار می کرد، شیشه ها می لرزید، تا صبح دوام آوردم، و صبح پاشدم، و رفتم پایگاه هوایی دزفول، خودم را معرفی کردم، آنجا به من مکانی دادند، دو سال در این پایگاه ماندم، در عملیات فتح المبین هم شرکت کردم، در بیمارستان بودم و با مجروحین این عملیات، از سرباز و بسیجی هایی که می آوردند، ما هم با جراح ها به اتاق عمل می رفتیم، وصل کردن سرم، انژیوکت و... اینها را انجام می دادم، در اینجا بود که این ها را هم یاد گرفتیم.

در عملیات بیت المقدس گفتند که یک تیم پزشکی می خواهند، که به شلمچه اعزام شود، با بچه های دیگری که بودند و وظیفه هم بودند، یک تیم 7 الی 8 نفره تشکیل دادیم، و با یک آمبولانس تویوتا رفتیم شلمچه؛ اما گویا که ما به مناطقی رفته بودیم که دست عراقی ها بود و خودمان هم نمی دانستیم؛ گفته بودند که یک سنگر بهداری بزنید، دو تا پزشک عمومی هم همراه ما بودند، ما مشغول همین کار بودیم که یکهو دیدیم با خمپاره ما را می زنند؛ یک وانت که از کرمان برای ما وسایل پزشکی آورده بود منفجر شد، و منهدم گردید.

ما هم شیرجه رفتیم روی خاک ها، و یک ترکشی خورد به زمین و بعد خورد زیر بغل من، و فقط انجا را کمی سوزاند، شانس آوردیم و زنده ماندیم، یک چاله ایی کنده و روش هم تراورس ریخته بودند، ما هم رفتیم داخل آن، دو روز به ما آب و غذا نرسید، بعدا فهمیدیم که در محاصره عراقی ها بودیم و خودمان هم نمی دانستیم، فقط از چند نفری که آنجا بودیم، یکی از دوستان یک کیسه نان خشک آورده بود، که آب دوغ خیار درست می کردیم و می خوردیم، ما این دو روز را با همین نان خشک ها و چند قمقمه آب سر کردیم؛

 بعد از دو روز محاصره شکست و سپاه آمد و برای ما غذا آوردند، بعد هم عملیات بیت المقدس شروع شد و دقیقا روز آزاد سازی خرمشهر ما آنجا بودیم، بعد از دو سال خدمت از خوزستان زنده بیرون آمدیم.

 

[1] - شلاق اعتراضات 16 آذر 1353 دانشگاه تبریز، کف پای دانشجو -   http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/sokan-in-on/682.html

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حضور در دوراهی تسلیم و یا انتح...
چشم‌ها رو که می‌بندم تانک‌های اسرائیلی در ذهنم می‌آید که به سمت لبنان در حرکت هستند. خون در رگم جوش ...
- یک نظز اضافه کرد در حضور در دوراهی تسلیم و یا انتح...
چه باید بشود؟ عالیجنابان و مدیران تصمیم ساز، دوست و دشمن، خودی و غیر خودی، گزاره‌های زیر را قبول دار...