چلگرد انگار آخر خط در طبیعت بکر زردکوه است، اگرچه این شهر بن بست نیست و از طریق سه مسیر به شهرهای اطراف ارتباط دارد، یکی مسیر چشمه دیمه که در انتها با طی نزدیک به 70 کیلومتر در امتداد زاینده رود، به چادگان در کنار سد زاینده رود در اصفهان می رسد،

چشمه دیمه در واقع خود سرمنشا اصلی زاینده رود بوده است، که از زمین می جوشد، و راه خود را به سوی استان اصفهان آغاز می کند، در دوره پهلوی در یک اقدام مطالعه شده و مناسب، با حفر چند صد متر تونل، آبی که در مسیر رودخانه کوهرنگ، از قله های مجموعه زردکوه جاری بود، و به سوی آبراهه های منتهی به خلیج فارس در اروندرود راهی می شد را، به سمت چشمه دیمه کج کردند، و این دو به زاینده رود، و نهایتا سرزمین های میانی ایران خود را می رساندند و آبیاری اش می کنند. برای دیدن چشمه دیمه کافی است که هشت کیلومتر از شهر چلگرد به سوی شرق بروید، جوشش چشمه های آب، که از زمین بالا می زند، دیدنی و لذت بخش است.

مسیر دیگر به سوی شمال باختری می رود، و در امتداد دره ایی که در آن رود کوهرنگ جریان دارد  به سوی روستای "سر آقا سید" و در ادامه، این مسیر سخت گذر، به شهر الیگودرز ختم خواهد شد، که باید با احتیاط تمام از آن گذشت چرا که راهش خطرناک و پر از پرتگاه هاست، آقا سید به گفته یکی از ساکنین از اجداد آقای خامنه ایی است، و رهبری هم گاه بدانجا سر می زند. روستای سر آقا سید بیشتر سادات نشین است و به مانند ماسوله در دامنه شیب ساخته شده است،

یخچال های طبیعی زردکوه در دامنه شرقی آن قابل توجه است و بیشترین باراش را در ایران بعد از آستارا (استان گیلان)، در این منطقه صورت تحقق به خود می گیرد و می گویند 11% آب های شیرین ایران در این منطقه است که تجدید می شوند؛ و رودهای کوهرنگ و زاینده رود را فقط در حاشیه شرقی آن سیراب می کند. و در حاشیه غربی این کوه نیز رودهای دز و کارون را می توان دید که در مناطق دزفول و اندیمشک جاری اند.

مسیر سوم، چلگرد را از طریق فارسان به شهرکرد متصل می کند، و مسیر دیگری نیز در این بین، از طریق "بازفت" به حاشیه غربی زردکوه می رود، عشایر کوچ نشین در حاشیه این کوه و کلا در منطقه به صورت کاملا حساب شده و تقسیم بندی شده، حضور دارند و در فواصل مشخصی سیاه چادر برپا کرده و به چرای احشام خود در تابستان و بهار مشغولند، اینان فصل سرد را در مناطق خوزستان ییلاق و قشلاق می کنند.

این روزها فصل فروش بره هایی است که از علف بهاره کوه ها خورده و چاق شده اند. گوسفندهای عشایر این منطقه بیشتر از نسل بره های افشاری، و بز هستند، بزها را در دامنه کوه ها چرا می دهند و از گون و گیاهان نرمه روی پای گون ها سیر می کنند، و بره ها را در دره های پای کوه ها و در چمنزارهای حاشیه رودها می چرانند.

جمله ایی منصوب به شاه سابق ایران، محمد رضا پهلوی نقل می کنند که گفته است "بزها بلای جان طبیعت ایران هستند." و او طبق این نظر، قصد داشت در ضمن اجرای یک طرح ملی، بزها را بعنوان تخریبگران بسیار پر ضرر محیط زیست ایران، از طبیعت جمع آوری کرده، تا طبیعت ایران که بسیار ضربه پذیر و شکننده است، بتواند دوباره پا بگیرد، و از این بیشتر آسیب نبیند،

و به درستی هم گفته است، وقتی در روند کوهنوردی خود نگاه می کنم، بزها کم بازده (گوشت بسیار کمی تولید می کنند) و در عین حال پر ضررترین حیوانات حاضر در طبیعت ایران هستند، بهترین قسمت جوانه ی گیاهان و درختان روئیده بر طبیعت دشت و کوهستان ایران را می چرند، و هر ساله از تکثیر و گسترش پوشش گیاهی در طبیعت جلوگیری می کنند،

بلندترین قله از چند قله که زردکوه را با هم می سازند، و در امتداد زاگرس کشیده شده اند، تنها بیش از 4200 متر بیشتر ارتفاع ندارد، که "هفت تنان" نامیده می شود، اما این قله ها ظاهرا در نقطه ایی واقع شده اند که باعث بارش بسیاری می شوند، در حالی که همین کوه ها در مناطق دیگر، حتی بلندتر از آنها، چنین حجم بارشی را بر خود نمی بینند و برای ایران آبی به این میزان به ارمغان نمی آورند،

زردکوه خود صخره ایی سخت و خشن و یخچالی است، و علفی بر دامنه آن نمی روید، اما سبزی و طراوت کم نظیری در کوه های اطراف این قله ها دیده می شود، که آب ها، و رطوبت زردکوه باعث لطافت و رویش گیاهان در مناطق اطراف آن می شود.

چلگرد خود بیش از 2300 متر از سطح دریا ارتفاع دارد، و بهشت برف ایران است، و بارش های کوهرنگ مثال زدنی است، زمستانی سخت و طولانی دارد، که گرگ هایش از گرسنگی حتی به خوردن انسان ها روی می آورند، یکی از ساکنین از فرار از یک قدمی مرگ گفت، وقتی که احساس کرد لاستیک اتومبیلش در جاده پنچر شده و از اتومبیل پیاده می شود که به موقع متوجه حمله گرگ ها به خود می شود، و در آخرین لحظات خود را به داخل اتومبیل پرتاب می کند و درب اتومبیل را می بندد، و از دندان گرگ های گرسنه که معمولا به صورت گروهی شکار می کنند، رها می شود، و یا آن دیگری که چنین فرصتی نیافت و طعمه گرگ ها در زمستان سخت این منطقه شد. داستان زندگی در این کوهپایه ها، خود حکایت سختی و لذت، تلخی و شیرینی توامان را با خود دارد.

زندگی ایلیاتی ها و چادر نشینان بر پایه همکاری دسته جمعی استوار است، و مردان در چرای گله ها مشغولند، و زنان امور سیاه چادرها که محل آرام گرفتن خانواده و گوسفندان است را، اداره می کنند، بُنه داری زنان بختیاری خود پر است از داستان زندگی و تولید و زایش، که گاه تلخ است،

زن بختیاری که صبحگاهان، گاو خود را برای چرا می برد، مدعی بود تمام فرزندانش او را ترک کرده اند، و این بچه ها دیگر نمی خواهند به زندگی ایی که او گرفتارش هست، مبتلا شوند، آنان مرتب به او نیز تذکر می دهند که این سبک زندگی را ترک کند.

این زن بختیاری که عزا پوشیده بود بعد از بستن گاوش در چمنزار عازم یک مراسم عزا در شهر چلگرد بود، می گفت، 9 سالش بوده که توسط پدرش به عقد شوهرش در آمده، و یکسال بعد متحمل کودکی بود که از راه رسید، و از همان سال های اول ازدواج، بارها بچه دار شد، اما اکنون ناتوان و فرتوت شده، و از عملکرد پدرش در این رابطه گلایه مند است، و می گوید این کار را در حق دیگر خواهرانش نکرد، فقط او را در این سن و سال به ازدواج داد و...،

او می گوید با قیمت های نجومی علوفه، همسرش نمی داند چه کند، جو را با قیمت کیلویی 25 هزار تومان باید خرید، و خوراک دام کرد، مگر چقدر درآمد داریم که بتوانیم این مقدار برای حیوانات هزینه کنیم؟! با این قیمت ها ما هم آینده ایی نخواهیم داشت؛ و ادامه داد ستون های بدنم وقتی سخن از ازدواج دختران و پسرانم پیش می آید، می لرزد، ما چه داریم که بخواهیم خرج ازدواج آنان کنیم، به آنها هم می گویم ازدواج کنید، می گویند "ول کن! با چه درآمدی دختر مردم وارد زندگی خود کنیم؟!"  

با این حال هنوز ازدواج هایی هم صورت می گیرد، یک خانواده در چلگرد با تشریفات و بزن و بکوب "جهازبران" داشتند، و فردایش عروسی اصلی که با رسوم خاص، برگزار می شود، در جایی دیگر از شهر، خانواده ایی از گندمان، شهری نزدیک مرز استان کهگیلویه و بویر احمد آمده بودند، تا دختری را برای فرزند خود از چلگرد ببرند، و در چمنزاری، سیاه چادری زده، تا رسم خواستگاری، و تعیین مهریه و نحوه خرید وسایل زندگی و... مذاکره و توافق کنند،

ظاهرا تا قبل از توافق دو خانواده، خانواده داماد که از گندمان آمده بودند عار می دانستند که پای بر فرش و زندگی خانواده عروس بگذارند، و یا شاید مکان این خانواده تنگ بود، و گنجایش دو خانوار را نداشت و...، نمی دانم طی چه رسمی بود که خانواده داماد که میهمان چلگرد بودند، سیاه چادری را با خود آورده و نصب کرده، و بزرگان دو خانواده در آن گرد آمده، و شرایط عروسی را تعیین و مشخص نموده بودند،

من که رسیدم کار تمام بود و در حال بار کردن سیاه چادر، بر وانت نیسان بودند، تا به گندمان باز گردانند، مردمی بسیار مهربان و مهیمان نواز، که وقتی دیدند مسافرم، مرا به گندمان دعودت کرده تا از این منطقه هم دیدن کنم.

اما صبح که در چلگرد برای ورزش بیرون رفتم، هرکه را دیدم، فقیر و غنی سیاه پوشیده، و می گفتند که امروز "می رویم عزا"، کمی که جلوتر آمدم، دیدم خانواده ایی در تدارک مراسم بزرگی در فضای باز هستند، تو گویی عاشورا و محرم است، مثلا آشپز این مراسم، خود را برای پذیرایی از 5000 نفر آماده کرده بود، گوشت ها پخته، برنج ها دم کشیده و درب قابلمه های بزرگ باز بود تا بخارش خارج شود! (کاری که هرگز ما نمی کنیم و درب قابلمه برنج موقعی باز می کنیم که بخواهیم مصرف کنیم) و هنوز مراسم آغاز نشده بود، آماده کشیدن غذا، و پذیرایی از مردمی بودند که تا ظهر و بلکه بیشتر، از خود شهر چلگرد و از دهات اطراف برای این مراسم سرازیر خواهند بود،   

یکی از اهالی محل می گفت : کمترین شرکت کنندگان در چنین مراسماتی 2000 نفر و بسته به موقعیت مرده و خانواده اش، تا 20 هزار نفر هم پذیرایی می شوند، خوبی لرها در این است که در مراسم عروسی و عزا به فراخور حال و درآمد خود، به خانواده صاحب مجلس کمک مالی می کنند، و متاسفانه مراسم عزای آنها تا چهلم به صورت هر هفته یکبار، و تا سال متناوبا ادامه دارد، و هر پنج شنبه مراسمی برقرار است، و عزاداری و پذیرایی دارند،

ولی کمک به خانواده عزا، تنها در مراسمات اصلی سوم و چهلم توسط میهمانان انجام می شود، باقی مراسمات و هزینه های آن به عهده خانواده عزادار، به تنهایی می افتد و این باعث می شود خانواده ها در مضیقه مالی شدیدی قرار گیرند، و در سختی بسیاری بیفتند، بارها بین لرها صحبت شده است که این مراسمات را جمع کنند، اما مقاومت اجتماعی و چشم و همچشمی ها نگذاشته تا تصمیم عقلای قوم به جایی برسد و این مراسمات بی فایده و ویران کننده خانوارهای لر، تعطیل نمی شود و همچنان ادامه دارد.

یاد مرحوم پدرم افتادم که بعد از مرگ هریک از دوستان و یا همشهریانش حتی از پای گذاشتن بر فرش خانواده اهل عزا، ابا داشت، چه رسد به خوردن از اموال شان و صرف شام و یا نهار عزا، می گفت او که دوست و فامیل من بود دیگر مرد، این اموال متعلق به او دیگر نیست، اینها سهم یتیمان بر جای مانده از ایشان است، و نباید ضایع و یا مصرف شود، تا تقسیم شود و هر یک سهم خود را بگیرند، آن موقع آن یتیم ها حق دارند با مال خود هرچه می خواهند بکنند، تا قبل از آن خوردن از این مال و مصرف آن نه جایز است و نه معقول، مال یتیم است و خوردن و استفاده از اموال او کراهت شدید دارد، و می گفت اگر این همه افراد در هر عزایی بر خانواده ایی هجوم برند، خاندانشان بر باد است، تا حتی مطلوب را این می دانست که تا چهل روز، صاحبان عزا غذایی در منزل خود نپزند و به عزای خود بنشینند و اهل دیار و همسایه و دوست و فامیل آنان را از مال خود تغذیه کنند و...، به قول خودش تا چهل روز نباید از مطبخ آنان دودی به هوا برود، از این رو همواره از خوردن غذای تدارک دیده شده برای مراسم مردگان نیز اِبا داشت و خودداری می کرد، و معتقد بود نباید آنان متحمل چنین خرج های کمرشکنی کرد، و این مردم هستند که باید به خانواده های عزادار در اینگونه حوادث کمک کنند، نه این که درد مرگ عزیزان از یک طرف، درد پذیرایی از دیگران در حین این عزا هم به دوش آنها بیفتد، و سنگینی اش کمرشان را بشکند.

لرها برای عزایی که در جریان بود در زمین چمن مقابل خانه مرده، سیاه چادری مهیا کرده و جایگاهی برای اجرا کنندگان موسیقی محلی، و یک جایگاه برای ابزار و وسایل تازه گذشته که شامل تفنگ، دوربین، چوب دستی او و شکارهایی که "تاکسی درمی" شده بودند، ایجاد کرده، و علاوه بر آن سایه بان هایی وسیع برای استقرار مردمی که برای عزا می آیند، مهیا کرده بودند،

دو اسب او را نیز با پارچه های عزا و رنگی تزئین کرده، که قرار بود با آهنگ عزایی که سازهای لری از چپ خواهند نواخت، خانم ها اسب مرده منظور را به دور جایگاهی که برای وسایل شخصی او ایجاد کرده بودند بگردانند و عزاداری کرده، و صورت بخراشند،

اینجا بعکس مراسمات عزا در منطقه شاهرود ما، مجلس داران لر، در مراسم عزای خود مستقیم از مرده می گویند، و برای شخص او عزا داری می کنند، و خوانندگانش ابایی از این ندارند که از شخصیت و خصوصیات مرده خود بگویند، و بر او مستقیم بگریند، برایش مرثیه سرایی کنند، کاری که در منطقه ما انگار عار است، که از شخص مرده و خصوصیات و جایگاه او در مراسم بگویند، تو گویی او را در شانی نمی بینند که مستقیم بر او بگریند، از اینرو به طور دیگری، مجلس داران ما، به تناسب جنس و سن و سال مرده خود، از خانواده پیامبر می گویند و بر او عزاداری می کنند، و مصیبت آنان را می گویند و بر مرده خود می گریند،  

اما اینجا مستقیم از مرده خود می گویند، و بر او می گریند. در منطقه ما مثلا اگر تازه گذشته جوان باشد، روضه علی اکبر امام حسین می گویند و می گریند، اما اینجا مراسم داران بختیاری و مجریانی چون قاسم فاضلی فارسانی، اصالت برای خود قائلند، و شرمی از این ندارند که مستقیم از مرده خود بگویند و بر او بگریند،

مراسم لرهای بختیاری برای مردگان شان را که نگاه می کنم، برای من یادآور محرم و عاشورا در منطقه خودمان است، مثلا اسب مرده را درست به همان شیوه ایی تزئین می کنند که ما اسبی را به نشانه ذوالجناح (اسب امام حسین) برای مراسم تعزیه خوانی و عزاداری خود در عاشورا تزئین می کنیم، این نشان می دهد که اقوام ایرانی از جمله پارس ها و پارت ها و ماد ها شیوه های مشترک در عزاداری داشته و دارند که هنوز در لرستان این رسم برای مردگان رایج است و در منطقه ما برای عاشورا؛ اسب هم یکی از وسایل شخصی متعلق به مرده است که او را به شکل خاصی تزئین کرده و در مجلس خود حاضر می کنند، و به گرد جایگاهی که برای وسایل شخصی مرده درست کرده اند، می چرخانند، و مصیبتش را می خوانند. اسب یکی از مهمترین وسایل شخصی بازمانده از تازه گذشته است که به نمایش در می آید، در کنار آن تفنگ و چوب دستی اوست که مبنا و مصداق حضور او، در این مراسم می شود، و دیگران را یادآور او خواهند بود.  

در "تاق پیروزی" نصب شده در آستان مراسم عزای او در این چمزار نوشت اند : 

چه سازم که جوانی نیست دائم      به بختوم چرخ می گردد ملایم

ندونستم که عمرم چند روزه      که پیری دست و پایم بسته دائم

و یا به لری نوشته بود

بکوهین آمندنی شیر خدانه      خوس تک غارت کرد غافله ها نه

اسم تو وای آمندنی پیچِست به دنیا     شیش دُنگِ تمام تیار وای خانِ کیخا

ز تبارِ هفت لنگ، شیرِ باوادی     شش دنگ تمام تیار، خوب اسم نهادی

هالُویَل حَض اِکُنن زه چِینو خورزا      وَرپاس نذر اِکُنن نَرمیش وُرزا

آمندنی حاجیور تو ز کنونی      شیر نر زه ترس تو زِده ز زونی

اهلش او را استطوره ی غیرت و تعصب می دانند.

در چلگرد دو طایفه بابادی و گَله از بختیاری ها زندگی می کنند، و این مرده از طایفه بابادی است، که طایفه گَله در مراسم آنان شرکت نمی کنند، ولی اگر دختری داده و یا گرفته، و ازدواجی صورت گرفته باشد و...، و فامیل شده باشند، شرایط فرق می کند،

اختلاف طایفه ایی و قدیمی و ریشه دار، به حدی است که یک جوان از طایفه دیگر تعریف می کرد که جوان دیگری از طایفه مقابل پیشنهاد ایجاد کسب و کاری مشترک را داده بود، و اگرچه این کار در تخصص او بود، و بیکار هم بود، اما قبول نکرده است، می گفت حوصله حرف و سخن جوانان آن طایفه را ندارد.

شب در کنار تونل کوهرنگ که آبی باورنکردنی را غلتان و ریزان به سوی دشت مرکزی ایران سرازیر می کند، و اکنون مهمترین دیدنی چلگرد است، و توریست ها را برای دیدنش فرا می خواند، در کنار این آبشار رویایی، با گروهی از جوانان لر بختیاری همراه و همسخن شدم، جالب بود که استاد سید عبدالحمید ضیایی (شاعر، نویسنده، فیلسوف لر) را می شناختند و از او گفتند.

پای نوای خوش آنان که نشستم، نوایی بود مثل نواهای سنتی هندی، و مثل بسیاری دیگر از سازها و نواهای سنتی ایران، پر از روایت درد و رنجی است، که از عمق موسیقی و نواها بیرون می زند، که این نوا توسط این مردم، همراه با دردها و رنج های شان در طی سده های متوالی متحمل شده و در موسیقی آنان جای گرفته است، آنان به لری چنان سوزناک می خواندند که دل انسان را آب می کند، و صدا و نوای شان حکایت دردی را در خود دارد که پر از اعتراض و سوز و گداز است، که از دل این جوانان می جوشد، و دل هر شنونده ایی را خراش می دهد، جالب است که حتی از آنها طلب موسیقی شادی از بختیاری کردم، ولی انگار به جز این سمت، نواهای آنان را راهی نبود، و باز هم سوزناک خواندند و بس. حتی نواهایی که از خوانندگانی چون مهستی و... تقلید می کردند سوزناک بود.

در این شهر می توان مردانی را دید که بعد از عمری که در ساخت و ساز ایران و صنایع بزرگ و بنادرش و... صرف کرده اند، اکنون نیز باقی مانده از عمر و سرمایه خود را نیز وقف گردشگری و پیشرفت منطقه ایی دور از مرکز کرده اند، که از مناطق محروم کشور تلقی می گردد، و کارکنان حاضر در آن مناطق، حق خاص خدمت در این مناطق محروم، از دولت دریافت می دارند، او که بنا به وصیت پدرش، که او خود نیز سه مدرسه در شهرهای مختلف این خطه ساخته، در آخرین روزهای زندگی اش، به این فرزندش نیز ماموریت داد، تا برای بختیاری ها هم کاری کرده باشد، بختیاری هایی که خود هستند، و طبیعت و رمه ایی که در سیاه چادری می خزند، تا خود را از سیل های خطرناک روزگار برهانند، اما امواج آنان را، مثل سپاه "تیمور لنگ"، حتی در این کوهپایه های دور نیز می یابند و در می نوردند،

سرمایه گذار هتل کوهرنگ که عمر و سرمایه خود را در راه توسعه این منطقه نهاده، تا گردشگرانی به این منطقه بیایند، و مردم اینجا از منافع حضور آنان منتفع شوند، از کسادی بازار گردشگری خود می گوید، از انهدام این صنعت به خاطر نیامدن خارجی ها، و ویرانی گردشگری داخلی به خاطر شرایط بد اقتصادی مردم، او از تراز مالی خود و همکارانش در منطقه می گوید، و آنرا منفی اعلام می نماید، شرایطی که حتی هتلداران منطقه توان کسب درآمد پایدار، برای پرداخت وام های دریافتی خود را هم ندارند.

و او درست می گفت، کاهش گردشگران عرب بعد از حمله به سفارت عربستان را همه ی ما به چشم خود دیدیم، که به یکباره حضور گردشگران عرب، که سیل وار ایران را هدف گردشگری خود قرار داده بودند، با یک نادانی و یا به نوعی خیانت گروهی از فعالان سیاسی پس پرده، که به سفارت عربستان حمله کردند و آنرا در حضور پلیس ایران در تهران و مشهد به آتش کشیدند، قطع شد، اولین متضرر این حرکت، هتلدارانی بودند که برای پذیرایی از این گردشگران سرمایه گذاری کرده بودند.

وقتی گردشگر پیاده اسپانیایی [1] را که به عشق دیدار از بازی های فوتبال جام جهانی قطر، خود را از میان 15 کشور از جمله کشورهایی که در جهنم خاورمیانه غرق شده اند، همچون عراق و... عبور داده بود، و به محض ورود به ایران، با تشییع پیکر مهسا امینی، و اعتراضات و تحرکات مردمی ناشی شلوغی های آن در کردستان و یا سقز مواجه می شود، و لابد مثل هر گردشگر دیگری، که انگار به یک فستیوال محلی در منطقه ایی رسیده، به فوریت خود را به جمعیت می رساند، و می بیند و ثبت می کند، و خود را با حوادث آن منطقه همراه می نماید، تا ببیند و بشنود و لذت سفرش را ببرد، ولی نیروهای امنیتی به او را مشکوک شده و دستگیرش می کنند، و مدت ها اهلش از او بی خبرند، و...

و در این بین دنیای رسانه جهانی، برای روزها و یا هفته ها از او و مفقود شدنش می گویند، و می نویسند و نهایتا مشخص می شود که توسط نیروهای امنیتی ایران دستگیر و بازداشت شده و...، و این چنین است که گردشگران خارجی با دیدن وضعیت چنین دستگیری هایی از گردشگران خارجی در ایران، کشور را نا امن گزارش کرده، و پای آنان از کشور بریده می شود،

اولین کسانی که از این تحرک امنیتی متضرر می شوند، هتلداران، و در کل صنعت گردشگری ایران است، که به امید آمدن توریست ها، سرمایه گذاری کرده، و بعد در کل، این کشور، اقتصاد و آبروی و مردم ایران است که به تاراج نابخردی هایی اینچنین می رود، و نابود و متضرر حرکات افرادی می شود که، بی توجه به ضرر اعمال شان هر تصمیمی را در کشور می گیرند، و بلافاصله اجرا می کنند،  

در حالی که در بدترین حالت، اگر این گردشگر اسپانیایی حتی جاسوس هم بود، چه اطلاعات مهمی در مراسم و خیزش های مردمی علیه یک قتل بدست می آورد؟! جز چند عکس از یک تجمع مردمی، در تشییع دختر بچه ایی که مظلومانه کشته شده بود، و قاتلانی که قصد انکارش را داشتند و مردمی که با او و خانواده اش همدردی می کردند و...

واقعا چرا باید دستگیر هم شود، نهایت کار او بدست آوردن اطلاعاتی در حد یک خبرنگار خواهد بود، که از حادثه ایی اجتماعی دیدن کرده، و آن را شخصا لمس می کند، و در حد یک مستندکار رسانه ایی، عکس و فیلم خواهد برداشت، و... و چنین جاسوسی در حد یک خبرنگار بیشتر نیست، و ارزش دستگیری هم حتی ندارد، او در حد یک مستندساز خواهد بود.

گرچه این رسم ایرانیان است که با میهمانان خود با تسامح و تساهل برخورد کنند، این رسم اخلاق و کشورداری است که دندان بر جگر نهاد و تحمل کرد، حتی اگر این میهمان جاسوسی باشد که خود را در حد یک خبرنگار تقلیل دهد، و از یک واقعه ایی اجتماعی و آشکار عکس و فیلم بگیرد، یا گزارش بنویسد، و این میهمان و بسیاری از دو تابعیتی هایی که حتی برخی به دعوت نهاد های رسمی ایرانی به کشور آمده بودند، و در کشور دستگیر شدند، بنای توریسم ایران را نابود کردند، و آبروی کشور هم به باد داده شد، و صنعت گردشگری آنرا نابود کردند، و هتلدار ما باید سرمایه های پس انداز برای دوره بازنشستگی خود را بفروشد، تا حقوق، بیمه، و حق کارکنان و... و تراز منفی درآمدش را جبران نماید،

متاسفانه این روزها سکانداری نهادهای فرهنگی اینچنینی، و حساسی، که به کوچکترین تلنگری فرو می ریزند را نیز به نظامیان سپرده اند، در حالی که معاون رئیس جمهور در امور گردشگری باید فردی فرهنگی، قدرتمند، دانا، توانا، تاریخدان، دیپلمات، فهمیده، اهل دانش، آگاه به امور بین الملل و... باشد تا در چنین گرداب هایی که برای کشور روی می دهد، مواظب صنعت مهمی همچون گردشگری باشد و آنرا از چنین ضرباتی نجات دهد و از آسیب ها حفظ کند، اما دریغ و صد دریغ که انگار این کشور مثل بچه بی بزرگتر است که به میان گرگ ها رها شده است و هر که خواسته و نا خواسته لقمه ایی از تن نحیف آن می کند، پای حرف هر گروه از ایرانیان که می نشینی دریایی از درد را برایت روایت می کنند که از نادانی ها و نابخردی ها ناشی می شود، نه این دشمن است که این می کند و نه بیگانه، "که آنچه کرده با من آشنا کرد".

[1] - بر اساس گزارش خبرگزاری آسوشیتدپرس، این مرد ۴۱ ساله ابه نام سانتیاگو سانچز چترباز سابق ارتش اسپانیا است و در راهپیمایی استقامت سابقه و مهارت فراوانی دارد. پس از عبور از ۱۵ کشور با پای پیاده به مرز عراق و ایران رسید و طی ۹ ماه گذشته ماجراهای سفرش را در حساب اینستاگرامی که دنبال‌کننده‌های فراوانی دارد منتشر می‌کرد. ولی از روز هشتم مهر و در پی ورود به ایران از طریق مرزهای شمال غربی این کشور حساب اینستاگرام او غیرفعال شده است. خانواده سانچز می‌گویند ارسال پیام‌های او از طریق واتساپ نیز در همان روز متوقف شد. مادر او به آسوشیتدپرس گفت: «من و همسرم به شدت نگران او هستیم و در تمام این مدت گریه کرده‌ام».خانواده سانچز مفقود شدن او را به پلیس و وزارت خارجه اسپانیا گزارش داده‌اند. دولت اسپانیا نیز می‌گوید تاکنون نتوانسته است در مورد سانچز و وضعیت او در ایران اطلاعاتی به‌دست بیاورد و سفیر این کشور در تهران مفقود شدن او را دنبال می‌کند. طی کردن خاک ایران با پای پیاده تا ساحل خلیج فارس آخرین مرحله از سفر سانچز قبل از رفتن به قطر بود. او در شرایطی مفقود شده که همزمان با  اعتراضات گسترده به جان باختن مهسا امینی، شبکه اینترنت بسيار کند و شبکه‌های اجتماعی مسدود شده‌اند.

زردکوه بختیاری

اولین و آخرین باری که از شهر زیبای مریوان دیدار داشتم، مربوط به دوره جنگ خسارتبار هشت ساله با رژیم بعث عراق بود، که بعد از عملیات های نصر 8، بیت المقدس 2 و 3 و… از مسیر این شهر، و سپس پاوه، جوانرود، تازه آباد، کرند، اسلام آباد غرب عازم باختران آن روز ، و کرمانشاه امروز شدم، و دیداری از مناطق آزاد شده حلبچه، خرمال، سید صادق هم داشتم.

و این بر می گردد به سال های 1366 تا 1367 است، آن روزهایی ما درگیر نبردی نفسگیر در کوه های بلند و شکوهمند زاگرس، برای نزدیک شدن به شهر راهبردی و بزرگ سلیمانیه در کردستان عراق بودیم، و نیروهای ارتش بعث را از ارتفاعات مقابل روستای بیژوه در منطقه بین سردشت – بانه عقب می راندیم، و پیش می تاختیم تا خود را به این شهر که آرزوی دیدارش را دارم، نزدیک کنیم، نبردی سخت و نفس گیر، که هم صعود بود، و هم تسخیر و البته از دست دادن هایی که از یاد نخواهد رفت.

و در آنسو نیز مملو از فجایع انسانی بود که توسط ارتش بعث، علیه کردهای عراق در جریان بود، که داستان غم انگیز این تجاوز، غارت؛ چپاول و کشتار، موی بر تن هر انسان آزاده ایی که دل در گرو انسانیت و اخلاق سپرده باشد، سیخ می کند، و در همان شرایط جنگی بود که سیل مردمی آواره را شاهد بودم، که حتی خط میانی جنگ جاری بین ما و دشمن را با هزار خطر جانی می شکافتند و پیش می آمدند و از این میانه جنگ ما می گذشتند، تا خود را به این سوی صحنه ی نبرد رسانده، در بانه، سردشت و... پناهی برای فرار از جنایات بی پایان و خشونتبار بعثی ها بیابند، اما امروز خوشبختانه دیگر از آن صحنه های دهشتناک، در این مرزها مشاهده نمی شود، و این سیل کامیون ها و اتومبیل های سنگین و حامل اجناس مختلف است که سوار بر تریلرها عازم مرز باشماق هستند، تا راهی سلیمانیه و دیگر شهرهای عراق، در آن سوی مرز شود، و البته داستان دهشتناک ما، تحریم است و دور زدن تحریم، و کولبری، و قاچاق که این نیز خود حکایت دردناک گریبانگیر ما ایرانیان شده است.

رفت و آمد بین دو سوی مرز، عمدتا قانونی، و در جریان است و جوان 27-28 ساله کرد اهل سلیمانیه به راحتی تا تهران می رود، درمان جسمی، یا تجارتش را پیگیری کرده به خاک کشورش باز می گردد، خدا کند آن مظلومیت ها دیگر برای هیچ انسانی نباشد، ایل و تبار دشمنان این و آب و خاک نیز از چنین رنجی به دور باد، چه رسد به ساکنان عراق، یا تیسپون نشینان، هترا نشینان سابق و...، که این روزها از شر داعش کمی خلاص شده اند، و راه ساختن سرزمین خود را در پیش گرفته اند.

اتومبیلی مرا از میان خیابان های قدیمی شهر سنندج عبور می داد، مرا از مقابل مغازه های فروش سبزیجات کوهی نیز که هر از چند گاهی، از مقابل چشمانم می گذشتند نیز عبور داد، دوست داشتم از غذاهای پخته شده از این سبزی ها بخورم، اما گویا چنین رستورانی نیست، چرا که در پرس و جوی یافتنش در این شهر ناموفق بودم، عرضه غذاهای بومی تجارت غذایی است که هنوز در صنعت توریسم کشورمان جا نیفتاده، و در بسیاری از شهرها، و در اکثر رستوران ها، در جای جای این سرزمین، با منوی غذایی تکراری مواجهه می شویم، آنگار همه ی صاحبان رستوران ها در سراسر کشور از روی لیست منوی غذاهای یکدیگر کپی زده اند، و کسی نیست این زمینه سودآور در فرهنگ توریسم را درک کند، و به تدارک رستورانی مخصوص پخت غذای محلی برود، که این خود یکی از طلب های اساسی هر تازه واردی، به سرزمین های نو است، که می خواهد خود را از منوی غذاهای تکراری رستوران های سراسری، و یا عمومی برهاند، و از چیزی بخورد که در شهرهای مختلف، مردمان آن به طور خاص، آنرا تهیه و می خوردند، هر چند ساده ترین غذاها باشد، "کلانه" یکی از آنهاست که در مریوان آنرا خوردم.

در میان این سبزی های کوهی، قارچ های بی قواره ایی هم بود که بر تابلوی قیمت آن، اگر اشتباه نکنم، بهای 800 هزار تومان برای هر کیلو درج شده بود، بله قارچ های کوهی که در اثر ساعقه و بارش های بهاره بر کوه ها می رویند، و جمع آوری شده و به این قیمت گزاف در بازار به فروش می رسید، یادم هست همان سال ها نیز هر ساله کردستان از مصرف این قارچ ها هم کشته می داد، چرا که برخی قارچ ها سمی اند، و به قول راننده، چه کسی می تواند قارچ کیلویی 800 هزار تومانی بخورد؟! و لابد مشتری دارد که هنوز تابلوهای قیمت های اینچنینی، مثل پرچم های فتح، برافراشته مانده اند.

با گذر از میدان جناب سهروردی [1] (حکیم جوانمرگ شده ایرانی) در سنندج، به زودی در ترمینال مسافربری مخصوص سفر به شهر های بانه، سقز و مریوان بودم، تا با پرداخت 95 هزار تومان کرایه، با تاکسی های این مسیر، عازم مریوان شوم، سفرم به این شهر بعد از حدود 35 سال، دوباره تکرار می شود، و شوق دیدار دوباره، هر لحظه در دلم تازه می شود، و انتظارم برای دیدارش اوج می گرفت. در مسیر از مسافران دیگر همراه، از حال و روز شهر جویا شدم، که مهربانانه مرا از حال و هوای مریوان و دیدنی هایش مطلع می کردند؛

در این سفر با دو مسافر جوان، از جویندگان علم بهداشت در سنندج همراه و همسفر شدم، که از نقطه مرزی اورامان و مریوان به سنندج رفته بودند، تا آینده شغلی و علمی خود را از طریق تحصیل در رشته بهداشت تضمین کنند، که از قضا آنان از همان مناطقی بودند که در برنامه، و مقصد دیدارهایم قرار داشتند، و در نبود اینترنت پایدار، اکنون آنان به منابع زنده در سرچ من تبدیل شدند، و سوال هایم از این موتور جستجوهای زنده و به روز شده می پرسیدم، که مصداق عینی سوال هایم را لمس کرده، و با آن زندگی کرده بودند، و در آن بزرگ شده بودند، و من از فرصت سفر استفاده کردم و هرچه توانستم پرسیدم، به حدی که راننده، دیگر امان برید، هر چند او نیز با سرعت زیاد خود در این جاده پر پیچ و خم، امان مرا بریده بود، به طوری که ترس آشکار مرا همسفران با این جمله که "این راننده ها به جاده و کار خود بسیار مسلط هست"، تسکین می دادند، و جالب این که، چنین راننده ایی با این سرعت، مدام در حال تماس های موبایلی بود و یا رد و بدل کردن پیام های کوتاه بود، اما او هم واکنش منفی خود را به نوعی از سوال هایم بی پایانم نشان داد.

بعدها متوجه شدم یکی از همسفرانم در این راه، فرزندِ هنرمندِ بزرگ و خوشنویس مریوان، جناب آقای لقمان احمدی است، مردی صاحب سبک در خوشنویسی، که وقتی به پیشواز فرزندش آمده بود، مهربانانه مرا نیز دعوت به حضور در بزم میزبانی هنر و محفل هنری اش کرد، و برای نهاری و نشستی از من دعوت به عمل آورد، اما با توجه به طول سفر در پیش رو، که کار سفرم را حتما به شب می کشید، امتیاز همنشینی با این هنرمند بزرگ کشورمان، و آشنایی با آثار هنری اش را از دست دادم، حسرت این رد احسان، از سوی این بزرگمرد هنر ایران، برایم خواهد ماند، ایشان گنجی بزرگ برای مریوان، کردستان و البته ایران است، و آوازه ی هنرش از مرزهای ایران هم فراتر رفته است.

نمایی از دریاچه زریوار در شهر مریوان استان کردستان 

سفر از سنندج به مریوان، در جاده ایی به درازای نزدیک به 110 کیلومتر، چیزی حدود دو ساعت به طول انجامید، از ساعت 9 و 45 دقیقه تا 11 و 38 دقیقه. دیداری از "بازار گذر" مریوان داشتم، و همچنین از مجموعه دریاچه زریوار نیز دیدار مختصری کردم، و به زودی عازم منطقه هورامان شدم، که آوازه زیبایی اش در همه ایران پراکنده شده است.

جاده سنندج به مریوان به خصوص در نزدیکی های مریوان به جنگل های پرپشت بلوط تبدیل می شود، و در سه راهی گاران، با دو راهی مواجهه شدیم که یکی از آنان ها با دور زدن دره شیلر و شهر پنجوین عراق که چون خنجری در مرز ما فرو رفته است، به سمت بانه و سقز، و دیگری به سوی مریوان رهسپار می شد، پل گاران دو قلوی همزاد پل قشلاق در سنندج است که آنرا در این دوراهی هم می توان دید، که نشان می دهد قدمت این پل نیز به زمان صفوی ها می رسد، آنان که با ساخت این پل می خواستند تا خود را به سرحدات این قسمت در مجاورت رقیب عثمانی خود برسانند، و این مناطق را تحت پوشش قرار دهند، و نشان از برنامه و سرمایه گذاری های دولت صفوی، برای ایجاد راه های ارتباطی از طریق خاک عثمانی برای ارتباط با اروپا دارد، بعدها قاجارها، و پهلوی ها نیز این مسیر و سیاست را ادامه دادند، و جمهوری اسلامی نیز در توسعه این راه اقدامات بارزی داشته است، از جمله جداسازی راه منتهی به مریوان برای کامیون ها و اتومبیل های سبک که در اثر احداث تونل های بلند، راه آنرا بسیار کوتاه کرده اند، جاده جدید سنندج به مریوان اخیرا افتتاح شده است.

از این رو می توان گفت که راه های جدید، در امتداد همان راه های قدیم و شاید باستانی ادامه یافته، و تا مرز کنونی که مریوان را به شهر پنجوین در عراق وصل می کند، کشیده می شوند. اما من نیم نگاهی هم به اسامی زیبای روستاها در مسیر داشتم، هر چند معانی این نام ها را نمی فهمیدم، جاده ایی زیبا در دل طبیعت سر سبز مدیترانه ایی، با نام هایی زیبا، همسفرانی خوب، هوایی تازه و تمیز، جنب و جوشی امیدآفرین و....

با رسیدن به مریوان و دیدار از زریوار و... به زودی اتومبیلی صحبت کردم تا مرا به سوی اورامانات ببرد، و در این مسیر بعد از سه راهی حزب الله، وارد تنگه ایی شدیم، که با زیبایی های جاده چالوس خود را برابر می کرد، و اولین روستای بعد از آن دزلی بود که به صرف "کلانه"، که یک نان محلی است که با ساقه های پیازچه های تازه و روغن مال شده پخته می شود، سیر شدم، و بیدرنگ ادامه مسیر را در پیش گرفتم.

 تاریخ کردستان را که می خوانی، مملو از اثرات رقابت میان امپراتوری های عثمانی و صفوی است که برای سلطه بر کردستانات در نبردهای سختی گرفتار شدند، خصوصا تاریخ همین شهر مریوان، که قوم "بابان" ها در آن زندگی می کردند، لذا وقتی مستوره خانم اردلان که تاریخ نویس و شاعر پارسیگوی کاخ اردلان در سنندج بود، با قاجارها دچار مشکل شد، به همین بابان ها پناهنده شد، که در کنار حاکمیت اردلان ها، در اینجا تاریخ سازی می کردند.

 کردها عموما به لحاظ مذهبی از پیروان امام شافعی، و بسیاری نیز از فرقه های تصوف همچون نقشبندیه و قادریه و علوی ها، و یا یارسان ها هستند، در عین حال فارغ از دین و مرام آنان، به لحاظ قومی از اصیل ترین اقوام باستانی ایرانی اند، در چنین دورانی، کردها بین دوراهی گرایش مذهبی و نژادی – قومی ماندند، از طرفی سخت گیری های مذهبی در تاکید بر مذهب شیعه، آنان را آزار می داد که توسط صفوی ها بروز میافت، و آنان را در ایران در تنگنا قرار داده بود، و از سویی دیگر به لحاظ مذهبی به امپراتوری عثمانی نزدیک بودند، اما از لحاظ قومی توسط عثمانی های ترک زبان بی هویت می شدند، در این دوراهی قومیت - مذهب همچنان کردها گرفتارند.

از این رو حکایت دست به دست شدن سرزمین های کردنشین بین صفوی های شیعه ایرانی، و عثمانی های اهل سنت ترک، برای سال ها ادامه داشت، و در نهایت در نتیجه شکست صفوی ها در جنگ چالدران، لاجرم سرزمین های کردنشین بسیاری، از دست رفت و زیر تصرف عثمانی ها در آمد، اما عثمانی ها هم به لحاظ مذهبی پاکسازی کردند که در این زمینه به حملات آنان به ارمنی ها و پاکسازی انان انجامید، و هم به لحاظ قومی، که در پاکسازی و ایرانی زدایی در قومیت کردها فشار زیادی آوردند، که این فشار تا کنون تحت سیاست ناسیونالیسم ترکی در ترکیه فعلی هم ادامه دارد، و به خصوص کردهای ترکیه، و حتی کردهای سوریه و عراق نیز تحت فشار و حملات ترکیه، به بهانه مسایل امنیت ملی، قرار دارند.

کردهای ترکیه برای حفظ هویت قومی و زبانی خود، اکنون نیز مبارزه می کنند، و ناسیونالیسم ترک، هویت کردها را انکار کرده، حتی کردهای ترکیه را به عنوان قومیت خاص به رسمیت نمی شناسد، و کردها را "ترک های کوهستانی" می شمارند، و به هر بهانه ایی بر آنان حمله می برند، و محدودیت اعمال می کنند، رقابت قلیچدار اوغلو و رجب طیب اردوغان در انتخابات اخیر، تحت تاثیر حمایت کردها از قلیچدار اوغلو بود، و یکی از اتهامات اسلامگرایان ناسیونالیست حزب عدالت و توسعه، به قلیچدار اغلو، گرایش و هواداری کردها از او بود و...

در جریان نبرد بین عثمانی و صفوی، عنصر دومی نیز کم کم خود را وارد صحنه نبرد در سرزمین کردستان کرد، و آن روس ها بودند که هم با عثمانی مشکل داشتند و هم با ایرانیان، لذا از فرصت این اختلافات استفاده کرده، و نفوذ خود را در کردستانات افزایش دادند، و قیام های کردها که برای حفظ هویت قومی مبارزه می کردند را در جهت اهداف خود، برای تضعیف رقبای ایرانی و ترک (عثمانی) هدایت کردند، و در نتیجه همین نفوذ است، که اکنون اکثر نهضت های مبارزاتی کردها در هر چهار کشور ایران، عراق، ترکیه، سوریه، تحت سیطره تفکر و ایدئولوژی چپ و کمونیستی در آمده، و سردمدار این مبارزات، چنین گروه هایی هستند، از این روست که انتظار می رود برآیند نهایی این مبارزه توسط این احزاب و گروه ها، در صورت پیروزی، به جمهوری هایی منتهی شود، که استبداد ایدئولوژیک چپ و کمونیستی را بر کردهای مظلوم حاکم کند، مثل تمام جمهوری های رایچ دنباله رو روسیه و کمونیسم که در چهار قاره دیده ایم، که مشخصه آنان استبداد ایدئولوژیک و حزبی است.

دمکراسی که گروه های چپ و کمونیستی آنرا دنبال می کنند، همان دیکتاتوری تکحزبی است، که در صورت رهایی کردها، باز استبدادی ایدئولوژیک و شرقی، از این نوع را گریبانگیر آنها خواهد کرد، جمهوری مهاباد، جمهوری حاصل آمده از سلطه فرقه دمکرات در تبریز و... نمونه های پیروز شده ایی از این جریان های تحت هدایت پیروان ایدئولوژی روس ها می باشند، که داستان خفقان حاکم بعد از پیروزی ها، در تاریخ این سرزمین خواندنی و عبرت آموز است.

این است که کردها در مبارزات هویت جویانه معاصر خود، دچار ایدئولوژی هایی از این دست، ناشی از نفوذ دامنه دار روس ها در کردستانات شدند، که با ایده های خفقان بر انگیز مذهبی و ناسیونالیسم قومی - مذهبی عثمانی، صفوی و... تفاوتی ندارد، اگر آنها واجد استبداد مذهبی - قومی بودند، این ها هم کردها را در نهایت دچار استبداد ایدئولوژیکی چپ خواهند کرد، که در اثر پیروزی احزاب فعال در مبارزات کنونی کردها، در انتها کردها را به یک فرایند تراژیک دیگر برده، با این روند، برای این مردم نجیب و مهربان و متمدن، رهایی انتظار نمی توان داشت.

دریاچه زریوار مریوان

نمای دیگری از دریاچه زریوار در مریوان

شخصیت و اقدامات آقای هاشمی رفسنجانی در روند تاریخ تحولات ایران در چهار دهه بعد از انقلاب بسیار برجسته است، زندگی سیاسی او مخلوطی از خدمات بسیار بزرگ، و البته اشتباهات بسیار بزرگ بود، او در طول زندگی سیاسی خود نیم نگاهی به توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی کشور نیز داشت، که همین امر او را به برجسته ترین سیاستمدار عملگرای انقلاب بعد از حذف مرحوم سید محمود طالقانی، مهدی بازرگان، مرتضی مطهری، محمد حسین بهشتی و... از صحنه سیاست انقلاب و کشور تبدیل کرد.

او در تلاطم و کشاکش قدرت، دارای نقش بارز و تعیین کننده ایی بود، از این رو شهرتش رشک برنگیز، نفوذش در ارکان کشور حسادت برانگیز، وسعت فکری و شیوه عمل سیاسی اش کم نظیر بود، و رقبایش را همیشه پشت سر خود می کشید، این بود که رقبا برای حذف او از سر راه خود، اقدامات بسیاری انجام دادند تا بدین مرحله از حذف او و جریان سیاسی اش رسیدند،

یک نمونه ی بارز این تلاش حذفی را، در برنامه ترور شخصیت او باید دید که به صورت دامنه دار و عجیبی از سال ها قبل آغاز گردید و تاکنون هم ادامه دارد، و باندهای مذکور آشکارا روند ترور شخصیت او را حتی بعد از مرگش سازماندهی شده دنبال می کنند، که این بار هدف نابودی جریان سیاسی منتسب به اوست، روند این ترور شخصیت را در شهرهای کوچک و بزرگ می توان دید، در شهرهای بزرگ شایعات دست داشتن او و یا فرزندان و خاندانش در اقدامات اقتصادی قانونی و غیر قانونی را می توان به عینه در گفتار اهل محل دید، از این رو بازار انتساب هر تحرک شاخص محلی و ملی به او و خاندانش، از همان اول انقلاب تا کنون، به درستی و یا نادرست ادامه داشته است.

اقداماتی که در رابطه با تحرکات بارز باندهای جناحی قدرت، در جریان بوده تا پروژه ترور شخصیت او با سابقه ایی بسیار طولانی ادامه دار بماند، لذا در کمتر نقطه ایی از کشور می توان رفت و سخنی در این رابطه نشنید، در شمال و جنوب و خاور و باختر به هرجا که سفر کنی، مردم از پروژه هایی قانونی و غیر قانونی ایی سخن می گویند که به نحوی به غارت اقتصادی این خاندان از این کشور اتصال می یابد، در نقطه ایی کارخانه ایی، در جایی معدنی، در نقطه ایی دیگر زمین های حاصلخیزی و اینجا در مریوان وقتی در دزلی منتظر آماده شدن "کلانه" نان محلی بسیار خوشمزه ایی بودم که آماده شود، و در حالی که بر فرش های این رستوران بدون میز و صندلی نشسته بودیم، و از "کوه امام" [2] و سابقه تاریخی اش سخن به میان آمده و از هر دری در تاریخ این کوه گفته می شد، در همین بین یکی از مراجعین، از گنج های بزرگی گفت که از بناهای تاریخی این کوه بیرون کشیده شده، و با همکاری نهادهای نظامی منطقه، و زیر نظر پسر رفسنجانی به غارت رفته است!، حال این موضوع چقدر درست است و چقدر نادرست، خدا می داند و مافیای صحنه پرداز سیاست این کشور.

چهره دزلی، مریوان، پاوه تا باختران، نام ارتفاعات با شکوهش، مثل مَلَخُور، دالانی، شاهو و... را من هرگز فراموش نمی کنم، آنگاه که پشت تویوتاهای نظامی، بعد از عملیات کربلای 10 از آن منطقه ی دچار بزرگترین و شرم آورترین جنایات تاریخ جنگ خسارتبار هشت ساله دیدار می کردم، حمله شیمیایی به شهر و منطقه آزاد شده حلبچه، و اکنون بعد از نزدیک به چهار دهه باز دوباره دیدارها و خاطرهای خوب و بد تازه می شوند،

اینجا جایی است که چهره عبرت آموز اقدامات عمله های ظلم و دست یاران دیکتاتور را می توان در هر برهه تاریخی دید، علی حسن المجید تکریتی موسوم "علی کیمیایی" پسر عموی صدام، در اینجا دست به جنایتی بزرگ زد، از سری کارهای جنایتکارانه ای که حاکمیت های دیکتاتوری برای بقای خود، از انجامش هیچ ابایی ندارند، جنایتی فراموش ناشدنی، که تنها در دادگاه های بین المللی باید پیگیری و مجازات آن تعیین شود، مثل همان دادگاه نونبرگ، چرا که جنایتکار این جنایت تمام میزان و معیارهای انسانی، قانونی، اخلاقی، وجدانی، بین المللی، دینی و... را زیر پا گذاشت، و آنرا مرتکب می شوند،

و چنین انسان هایی همیشه و در کنار هر دیکتاتوری وجود دارند، با شکل گیری هر نظام استبدادی و دیکتاتوریی های مادام العمر، باید شاهد تولد علی حسن المجیدها بود، در این زمینه استثنا وجود ندارد، تنها سایز جنایت هاست که متفاوت می شود، جنایت اجتناب ناپذیر است، و دادگاه های بین المللی نباید در تعقیب و مجازات آنان تعلل کنند، و استدلال "عدم دخالت در مسایل داخلی کشورها" که همواره توسط نظامات دیکتاتوری بیان می شود نباید به سنگری برای رهایی چنین جنایتکارانی تبدیل شود، و جامعه بین الملل نباید چنین استدلالی را بپذیرند و بدان تن دهند،

چنین مجرمینی، کسانی اند که توجیه گر ظلم و ضامن بقا و استمرار آن می شوند، و در راه بقای آن هر کار و عمل دهشتناکی ابا نمی کنند، و مجری عملی جنایتبار و آشکار می شوند، که با هیچ آب زمزمی، در طول تاریخ قابل شستشو نیست، و نخواهد بود، اینان برای چه بدین جنایتات دست می زنند؟! برای بقای دیکتاتور حاکم، نظام سلطه و حاکمیت دیکتاتوری او، که به واسطه جنایات بیشمارش در حق ملت خود، و حق ملت های همسایه اش، به منفورترین های تاریخ تبدیل خواهد شد.

عمله های ظلمی چون علی حسن مجید، که اینچنین به عامل این جنایات و بسیاری از این دست رفتار خشن و خشونتبار علیه مردم خود تبدیل می شوند، در کنار هر دیکتاتوری، در هر دوره و حاکمیتی هستند، و آنان را می توان در نام های متفاوتی، و در پست های مختلفی دید، آنان که می دانند جنایت می کند، اما انگار خدا بر چشم و گوش و تمام احساس و وجدان انسانی آنان، مهر غفلت گذاشته، تا هیچ نبینند، نشنوند و ذهن و وجدان انسانی اشان کور کور باشد.

نام ها در این منطقه، زیبا و محلی است، به عنوان مثال "نژمار" نام روستایی در همین نزدیکی است، که آن هم مورد بمباران شیمیایی قرار گرفت. راننده محلی که مرا به دزلی آورده بود، از واقعه زخمی شدن آقای خامنه ایی در این شهر و گرفتار شدنش در محاصره اوضاع جنگی این منطقه در اول انقلاب گفت، از این که یک فرد محلی او را مخفی کرد، تا به دست نیروهای کومله نیفتد، و بدین وسیله نجات یافت. این داستان را برای اولین بار می شنیدم، از درستی و نادرستی اش اطلاعی ندارم. اما با همین روایت هاست که مردم زندگی می کنند. و واقعیت نیز همین است، که گفته می شود، و آنچه اتفاق افتاده خود معمولا چیز دیگری است.     

بعد از دزلی با گذر از روستای درکی، از گردنه ایی به نام "تته" عبور کردم، در محل سه راهی که در مسیر راه مریوان به پاوه رسیدم، دوراهی در مقابلم بود، که یکی با بالا رفتن از گردنه ژالانه، بر بلندای ارتفاع، بر دشت خرمال و حلبچه مشرف می شد، و بعد از گذر از نودشه به سوی پاوه می رفت، این مسیری کوتاه تر اما زیباتر بود، که آنرا در زمان جنگ رفته بودم،

و این بار من، مسیر دیگری که به شهر ارومان تخت منتهی می شد را در پیش گرفته، از گردنه تته به سوی اورمان تخت سرازیر شدم، گردنه را که سرازیر می شوی، کوه سالان شاهو در سمت راست قرار دارد، کوهی پر برف، راننده محلی به دره ایی در دامن آن اشاره کرد، و آن را "دره مرگ" نامید، چرا که کولبران [3] در فصل کولبری از این مسیر استفاده می کنند و بسیاری، به واسطه گم شدن در مسیرهای کوهستانی، کشته شدن از سرما، یا لیز خوردن در شیب های تند و صخره ایی در کوه و... دچار حادثه می شوند و جان خود را از دست می دهند، این هم حکایت قاچاق و کشتاری است که از جوانان این آب و خاک در این مرزها می کند، که ریشه در تحریم های ظالمانه بین المللی، و مافیای دور زدن تحریم ها دارد.   

جاده ها در این مسیر تا روستای هجیج نفس ها را در سینه ها حبس می کند، به خصوص مسیر "سلین" به روستای نوین، و یا پیش از آن هنگام سرازیر شدن از گردنه تته، ترسناک و پر شیب است؛ جنگل های پرپشت بلوط در این قسمت از زاگرس به جنگل های هیرکانی تنه به زیبایی می زنند. اما با همه این شرایط، که در قسمت هایی جاده خاکی هم می شود، ولی روزهای تعطیل این جاده از شدت رفت و آمد بازدیدکنندگان، قفل می شود. چشمه "بل" از پرآب ترین چشمه هایی است که تاکنون دیده ام، آب معجزه آسای این چشمه، چون سیلی غرش کنان، به دریاچه سد داریان، بر رودخانه سیروان می ریزد؛

سیروان رویایی که کردها نام فرزندان خود را سیروان می گذارند، گویا کناره های این رود در تاریخ کردستان، تمدن خیز بوده است، نمی دانم در پشت نام این رود، چه رمزی نهفته است که مرد و زن کرد به نامش، فرزندان پسر خود را "سیروان" می نامند، سیروان خسروی، هنرمند خواننده کشورمان از این دست فرزندان کرد است، این هم از خوش سلیقگی هموطنان کرد ماست که نام هایی زیبا چون سیروان، بوریا، زانیار (دانا)، گلاویژ (بهار)، ژینا (زنده) و... دارند، و اصالت و فرهنگ غنی خود را حتی در نامگذاری ها نیز حفظ کرده اند.

از هجیج تا پاوه تنها 20 کیلومتر راه فاصله است بعد از هجیج جاده ایی که  از گردنه تَتِه جدا می شد و به نودشه می رفت هم به این جاده می پیوندد و هر دو به سوی یک مقصد، یعنی پاوه می روند، پاوه و مریوان از شهرهای بودند که در اعتراضات به کشته شدن خانم مهسا امینی در محل گشت ارشاد خیابان وزرای تهران پیشتاز بودند، یکی از ساکنان پاوه می گفت تنها در یک شب، در پاوه دوازده نفر کشته شدند.

این شهر زیبا مثل ماسوله گیلان، در شیب کوه ساخته شده است، و به احترام زیبایی اش شاید تمام طول شهر را پیاده طی کردم و از زیبایی هایش لذت بردم، از آن موقع ایی که کارخانه بزرگ و تولیدی داروگر (احتمالا در دوره پهلوی)، نام یکی از محصولات مهم و پرمصرف خود، یعنی شامپویش را پاوه نام نهاد، که هنوز هم کم و بیش این شامپوی خمره ایی نوستالژیک تولید می شود، تا الان بیش از 50 سال است که مردم ایران را با نام این شهر، یعنی پاوه قرین و همراه کرده است، و اهل پاوه مدیون این کارخانه تولید مواد شوینده اند.

البته پاوه را می توان نگین اروامانات نامید، نزدیک به چهار دهه پیش که وقتی از پاوه گذشتم، بسیار کوچکتر از آلان بود، شهری با خانه های روستایی کردی با سقف چوبی و خاکی که سقف ها را با قلتک های مخصوصی می کشیدند تا جلوی منافذ آن را بگیرند، تا به هنگام بارندگی های پرشمار این مناطق، بر سرشان آبچک نکند،

اما اکنون پاوه ساختمان های مدرن و محیط شهری زیبا و ترافیک هایی به اندازه تهران دارد. می توان سر زندگی و چهره امیدوار را در چهره مردم این شهر حس کرد. در گوشه ایی از این شهر مجسمه عبدالقادر پاوه ایی از شعرای مشهور پاوه متوفا به سال 1328 را نصب کرده اند، و شعری به زبان کردی از او در کنار مجسمه اش نصب هست، که متاسفانه کردی نمی دانم، تا بفهمم این شاعر کرد چه گفته است، و سازندگان این مجسمه هم، محتوای این شعر را برای بازدید کنندگانش به فارسی و زبان های دیگر ننوشته اند، در پای آن جوانان شهر به شوخ طبعی و شادی های جوانی خود مشغولند.

کنار همین مجسمه، نانوایی است که نان های سنتی کردستان، شامل کلانه، کلوچه، گیته مه ژگه، شکر لمه، شلکینه می پزد، که بسیاری از این ها همان نان است و شکر و روغن، که ما در فرهنگ خود به آن گولاچ می گوییم که در سایزها و ترکیب های متفاوتی پخته و عرضه می شوند،

بعد از پاوه تا کیلومترها که روز بود و من از آن عبور کردم، ابتدا باغات گردو، و سپس جنگل های بلوط که پرپشت تر از دیگر جاها در پای قله ی با شکوه شاهو ادامه دار هستند، کوهی که برف هایش از ده ها کیلومتر آنطرفتر، هنگام طی مسیر سنندج به مریوان دیده می شود، و شهرهای مریوان، اورامانات، پاوه، روانسر، کامیاران به برکت این قله است که از چهار سو، مثل انگشتر می درخشند و در سبزی و طراوت غرقند، و بعد هم مزارع کشت و کارهای گندم، نخود، ادامه دارد که این روزها نخود تازه آن را در بازارها، به نام نخود بلبلی می فروشند، و تر و تازه، خام می خورند و... تا روانسر، سپس کامیاران و بعد هم تا سنندج این حکایت زیبا ادامه دارد.

   

   قسمتی از شهر هورامان، ماسوله کردها

[1] - که این میدان به پاس مقام علمی، عرفانی سهروردی بزرگ، فیلسوف نور، و به نام این اندیشمند بزرگ ایرانی نام گذاری شده است، او که در حلب سوریه، توسط فقهای مسلمانِ دربار صلاح الدین ایوبی، به جهت اعتقادات علمی و عرفانی اش، به الحاد و ارتداد محکوم، و منحرف و مرتد تشخیص داده شد، و متاسفانه پیش از آغاز بهار عمر علمی اش، و در دهه سوم زندگی اش، به زندان ایوبیان افتاد، و در زندان آنان، سر به نیست شد، در حالیکه بعد از فارغ التحصیلی به دعوت سلطان ایبوبی به شهر حلب دعوت شده بود، و به عنوان میهمان دربار آنان در حلب حضور داشت و سخنانش در بامب مسایل علمی، در مقام میهمان و به خواست ایوبیان بیان شد.

[2] - قلعهٔ تاریخی امام یا هلو خان در ۳ کیلومتری جنوب شرقی مریوان قرار دارد که بر اساس اطلاعات تاریخی در قرن ۸ ه‍.ش در زمان حکمرانی اردلان‌ها در دوران صفوی بر روی کوهی با نام «کوه امام» به ارتفاع ۱۶۰۰ متر که مشرف و مسلط به دشت و شهر فعلی مریوان در جنوب شرقی شهر می‌باشد توسط «امیر حمزه بابان» در سال ۷۵۲ ه‍.ش بنیاد نهاده شد و سپس «سرخاب بیگ اردلان» نیز در سال ۹۰۲ ه‍.ش آن را از نو ساخت. قلعهٔ امام بعدها به «قلعهٔ مریوان» معروف گشت و به مدت ۳ قرن مقر اصلی حکومت‌های محلی بابان و اردلان‌ها بوده‌است و بازگوکنندهٔ بخشی از تاریخ و معماری دوران صفویه است. قلعه مریوان یکی از آثار دیرین این سرزمین کهن می‌باشد که بسیاری از آثار تاریخی – فرهنگی و هنری مردم این مرز و بوم در آن ثبت شده‌است و در بسیاری از کتاب‌های تاریخی محلی به آن اشاره شده‌است.

[3] - قاچاق کالا در این کشور چنان گسترده و عمومی است که در فرهنگ اقتصادی سیاسی کشور واژه هایی از فرهنگ قاچاق بری فراگیر شده است، همانطور که "شوتی" ها یعنی قاچاق برها در منطقه جنوب کشور شناخته شده اند، اینجا در باختر ایران، این کولبران هستند که نام خود را بر قاموس اصطلاحات این کشور  شناسانده اند. داستان آنان صد من رمان و داستان ادبی است. این کلمه از دو کلمه "کول" و "بر" تشکیل شده است که کول همان شانه است که بار حمل می کند و بر مخفف بردن است که به افرادی اطلاق می شود که بارهای قاچاق را بر شانه های خود از مرزها سیاسی و گمرکات غیر رسمی عبور می دهند.

این روزها اعتراضات گسترده ایی به تحدید و تهدید آزادی های مدنی، و عدم قدرت مردم بر اعمال تغییر و تحول در کشور، از یک سو، و اعتراض به وسعت قدرت حاکمیت و مشت های آهنین آن (گشت ارشاد و...) ، برای اعمال و تحمیل این محدودیت ها جاریست، که می رود تا عنوان "طولانی ترین اعتراضات تاریخ جمهوری اسلامی" را از آن خود کرده، چرا که ماه دوم استمرارش را عنقریب، پشت سر خواهد گذاشت،

سنگفرش خونین شده خیابان ها، دیوارهای شعار نویسی شده، که به تریبون این مردمِ معترضِ بدون رسانه، نماینده و تریبون تبدیل شده، دانشگاه ها، مدارس، کوچه های مملو از فریاد و...، همه و همه نشانگر گستردگی اعتراض، شمار معترضین، وسعت جغرافیایی اعتراضات، در میان تمام نحله های قومی، فکری و... در حاشیه و مرکز، که همه حکایت از یک تحول خواهی و تغییر طلبی وسیع دارند، که حتی دستگیری های پرشمار، گلوله های سربیِ افشان، و ساچمه ایی، پلاستیکی و جنگی، تهدید مقامات بلند پایه نظامی، امنیتی، سیاسی و... تا کنون نتوانسته است، آن را خاموش، و از حرکت باز بدارد، تو گویی این معترضین قصد ترک صحنه دادخواهی خود را، تا رسیدن به مقصود ندارند.

حتی دهانُ فکِ جمجمه های صدمه دیده از ضربات باتوم های سَختُ و متراکمِ سفتِ مشت های آهنین نیروهای ویژه ضد شورش نیز، ندای تغییر و تحول خواهیِ مظلومانه و مملو صدای حاکی از ضرب و جرح، را قطع نمی کند، و سلول های مملو از زندانی، زندان ها هم، آنان را به سکوت مبتلا نمی کند و باز این فریاد اعتراض است که همچنان از این لت و کوب شده ها، هم باز شنیده می شود، حال آنکه معترضین این روزها، که اکثرا از نوجوانان و جوانان این کشورند، و در واقع امیدهای این مردم، برای آینده ایی بهتر، که چنین در خیل عظیم، متاسفانه نماینده ایی در قوای سه گانه و حاکمیت و قدرتِ مستقر، نمی یابند، که از قضا نام ها و کلمات مقدس و ارزشمندی را نیز، بر خود نهاده، و آن واژه ها را نیز مبتذل، و از معنی تهی کرده اند.

اینان نام دولت و مجلس "جوان و انقلابی" را یدک می کشند! که از قضا در قدم اول، باید صدای مردم جوان و نوجوان پرشوری از این دست باشند، که زیر چرخ ها پوسیده و زنگ زده مسایل و مشکلاتِ تل انبار شده کشور، له شده اند، و خواست این مردمِ معترض را آنان باید در مجاری بالادستی کشور، پیگیری کنند، اما بر عکس، چنین قدرت نشینانی و...، این مردم به ستوه آمده را، عناصر دشمن و وابسته به خارج از کشور خطاب می کنند. جای تاسف و تاثر فراوان دارد، که به جای پیگری خواست آنان، در صدد نادیده انگاشتن، تخفیف و تحقیر آنان بر آمده، و سخن در این راه و مسیر، به زبان می رانند، که این واکنش انفعالی قدرت نشینان نیز، خود بنزینی بر این آتش افروخته، و عظیمِ دل چنین مردم عصیان زده ایی می شود.

مهمترین نماینده مردم ایران، در دل حاکمیت، یعنی همین مجلس نیم بند ساخته شده از تدابیر شورای نگهبان و...، که می توانست، در این ایام خطر، و دوره حساس اعتراضات، با مانور های بجا و در شان نمایندگی از این مردمِ پر جوش و خروش، پیگیر خواستِ معترضین و موکلین جوان و نوجوان معترض خود، از تریبون مجلس قانون گذاری باشد، و تا حدودی این اَنگِ نَنگِ "انتصابی" بودن را، از دامان خود، پاک کند، و نقش "عصاره فضائل ملت" را، بازی کرده نیز، بعد از مدت ها سکوت، واماندگی، انفعال، بی تحرکی و...، در یک حرکت نابخردانه، آب پاکی را روی دست موکلین معترضِ خود ریخت، و رسما از موکلان خود، اعلام برائت کرد، و در نقش وکیل الدوله، در یک اکثریت مثال زدنی، با 227 امضا، نامه ایی را تنظیم و انتشار دادند، که گرچه کسی از هویت امضا کنندگان این نامه ی مخوف مطلع نشد، اما اَشد مجازات را، برای موکلینِ جوان و نوجوانِ معترض خود، درخواست نمودند؟! تو گویی اینان نماینده ی دادستان انقلاب، در دادگاه، و در قوه قضاییه و یا در دادگاه های نظامی - قضایی اند! این در حالیست که در ابتدای نمایندگی قسم یاد کردند، و به این مردم تعهد دادند، که حافظ منافع، و پیگیر خواست آنان در دوره نمایندگی خود باشند!

این یک حقیقت مسلم است، که اگر نمایندگان مجلس و یا پارلمان یک کشور، خود وسیله تغییر و تحول شوند، و بار آن را بر دوش کشند، و نماینده ایی واقعی برای مردم خود باشند، و خواست های تغییر و تحول خواهانه ی مردم خود را، در زمان مناسب، و طبق منویات دل این مردم، ببینند، و پیگیر تحقق آن شوند، دیگر در آن کشور، مردم نیازی به این همه خسارت حضور، اعتراض، قربانی دادن، دستگیر شدن، زندان رفتن، به قتل رسیدن، جراحت های جسمی و روحی و... نخواهند داشت، و این ناخواستنی ها، با بهایی بسیار، بسیار کمتر، بر دوش نمایندگان آنان حمل خواهد شد، و معترضینِ بی نماینده، و در کل تمام مردم ایران، این مقدار، دچار خسارت و ضرر نمی شدند،

در یک روند درست و نرمال، این بار گران را، باید این بیش از دوصد نماینده تکیه زده بر کرسی های سبز مجلس به دوش می کشیدند، مثل نمایندگان اصیل و صادق این مردم، امثال دکتر محمد مصدق، سید حسن مدرس و... که بار سخت مبارزه پارلمانی و نمایندگی از طرف مردم مظلومِ خود را در برهه های حساس کشور، به دوش کشیدند، و در تاریخ مجلس و نظام پارلمانی ایران و جهان، تاریخ ساز و جاودانه شدند، و تاریخ نام آنان را همواره زنده و پاینده، و به نیکی یاد خواهد کرد، اما صد افسوس که مجلس نشینان امروز ما، گرچه بیشترشان را رزمندگان دوره جنگ هشت ساله! و وابستگان به سپاه پاسداران تشکیل می دهند! اما از بر عهده گرفتن این بار گران، به نمایندگی از مردم محروم خود، شانه خالی کردند، و راحتی و آسایش زندگی در آغوش حاکمیت و دنبال کردن همین وضع موجود را، به پیگیری خواست تحول و تغییر خواهان مردم معترض موکل خود ترجیح دادند، و اکنون ایرانیان بیشماری، از جمله هزاران خانواده ایرانی، که موکلان آنان در اقصی نقاط مختلف این کشورند، و در کل، تمام این مردمِ مظلوم، باید برای ده ها سال، خسارات، و تبعات این اعتراضات را، بر دوش خود کشیده، و زیر اثرات خشن و دردآور آن، کمر خم کنند، و نمایندگان قسم شکسته این مجلس، زین پس نزد خداوند، تاریخ و مردم ایران، سرافکنده خواهند بود.

اکنون این مردم مظلوم، علاوه بر غم از دست دادن عزیزان خود، از جمله ده ها کودک و دختر کم سن و سال جوان و نوجوان، زخم های روحی و جسمی، تبعات ده ها روز مبارزه و اعتراض، ویرانی های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی، سیاسی، دینی که بر خسارات های سابق دیگر، از جمله گرانی، بیکاری، ناامیدی، غارت و چپاول بیت المال، بی تدبیری ها، تحریم ها، کمبودها و... اضافه شده است، را باید حمل کنند، که این همه کاستی ها، در نبود نمایندگان واقعی و اصیلی است که در نبود آنان، این بار گران، بر تن نحیف این مردم مظلوم، علاوه، و بار و سوار می شود.

در سوی دیگرِ ماجرای غمناکِ نمایندگی از این مردمِ مظلوم، و کارکرد انتخابات و منتخب بودن برای نمایندگی از این مردم، و اقداماتی که باید چنین نمایندگانی در سطوح عالی کشور انجام دهند و...، "حجه الاسلامی" را می توان دید، که با رسیدن به پست "ریاست جمهوری، یک شبه به عناوینی همچون "آیت الله"! افزایش مقامِ معنوی و روحانی و جایگاهی، در بین رسانه های مدافع خود پیدا کرد!

او نیز که اکنون، عنوان رئیس "جمهور" ایرانیان! را یدک می کشد، بی توجه به آموزه های همان قرآنی که او، تمام عناوین معنوی، علمی، درسی، روحانی و جایگاهی اش را از آن اخذ و کسب کرده، و اکنون چنین بالا نشین شده است، بی توجه به آموزه های همان قرآن، که سعی دارد با خطاب قرار دادن تمام انسان ها، به عنوان "یا اَیهُا اِلانسان" به انسانِ "ما هُوَ اِنسان"، کرامت بخشیده، عزیزش دارد، و بدو حق اعطا نماید، و لایق خطاب خدایی اش بداند، و انسان و به خصوص مسلمانان را از دیدگاه های تخفیف گرایانه، به خود و موجودات خلق شده، دوری دهد، [1] تا آنجا که وقتی می خواهد برای بزرگیِ خلقتِ خود، و توانِ خلق کنندگی اش، و عظمتِ خدایی اش و... مثالی آورد، پیروان خود را بر جنبندگانی [2] ریز، از جمله حشراتی مثل همین مگس، پشه [3] و... دلالت می دهد، اما متاسفانه کسی که در جایگاه اسلام شناسِ رئیس "جمهورِ" قرار گرفته، در یک حرکت نابخردانه، در یک تریبون مهم، خطاب به دانشجویانی که، خود یک پای اصلی اعتراضات در کشورند، معترضین را "مگس" هایی می نامد که در "عرصه سیمرغ" وار او، مزاحمت ایجاد می کنند! [4]

اگرچه در چشم اسلام شناسانِ خالی از آموزه های اصیل و اخلاقی قرآن، همچون آقای ابراهیم رئیسی و پدرخانم عظیم الشان ایشان، و حاکم بلامنازعِ خراسانِ واجدِ غرور و بزرگی، جناب آقای احمد علم الهدی! معترضین همواره، خار و خفیف به نظر آمده، و خطاب شده اند، و آنان را بزغاله! و گوساله! و مگس! خطاب کرده اند، اما در چشم خداوندِ خلق کننده ی این مردم و این حیوانات، انسان ها، حتی منکرین خداوند، واجد کرامت و بزرگی اند، و حتی، همین مگسِ خفیف پنداشته شده، در نزد آقای رئیسی، که به معترضین نام می نهد، چنان بزرگ است، که آن را نشانه ایی از عظمت خِلقَت خود دانسته، و به رخ منکرینش می کشد،

این سیاستمدارِ سیاست ناخوانده، و رئیس، ریاست ناکرده، و اسلام شناس، از اسلام بیگانه، برای تخفیف، تحقیر و نادیده انگاشتنِ قدرت، شمار و وسعت موکلان معترضِ خود، و در واقع ولی نعمتانِ تمام مسئولین کشور، آنان که بر مصادر قدرت، تکیه ایی به گزاف زده اند، و عرصه قدرت خود را، "عرش خداوندی"، و "عرصه سیمرغ" می بینند، و بی تدبیری و انحراف از وظایف خود پیگیری خواست مردم خود را، به اوج رسانده اند، و در نافهمی تمام، واژه "مگس" و... را برای درخواست کنندگانِ حقوقِ خود، استفاده می کنند، و در یک نگاه نادیده انگارانه و تخفیف گرای، آنان را همچون مگسی دیده! که در عرصه قدرت آنان، مزاحمت ایجاد می کنند، تاسف انسان را بر می انگیزند

این در حالیست که در دیدگاه خدایِ این عالمِ دینیِ خالی از علوم دینی! مگس نشانه ی بزرگی خداوند است، تا آنجا که در آیه 73 سوره ی حج، خداوند هم همچون ابراهیم رئیسی، متهورانه و مستقیم، از "مگس" نام می برد، و برعکسِ رئیسی، این حشره را نشانه بزرگی و عظمت خود دیده، و آن را به رخ منکرین خود می کِشد، [5] اما رئیس "جمهورِ" اسلام ناشناس این کشور، بی توجه به چنین حقیقت بارزی در اندیشه اسلامی، و نگاه خداوندی، مگس را نشانه ی خفت و تخفیف و نادیده انگاری جمعی از موکلینی خود استفاده می کند که، برای عرصه قدرتش مزاحمت ایجاد می کنند، "که عِرض خود می برند و زحمت او می دارند!"، این تعبیر نابخرانه، خود بنزینِ آتشزای دیگریست، بر آتشِ دلِ آتشناکِ کسانی که، بر حضور او و دیگرِ متکبرانی از این دست، بر مصادر این کشورِ بزرگ و متمدن، معترضند،

خداوندی که اینان بدان مدعی اند، مثال بزرگی و عظمت خود را در خلق مورچه، شتر، زنبور و... می بیند، و چشم خدای این قرآن، از بزرگی خلقت این موجودات ریز و خفیف! چنان پر شده، و چنان افتخارآمیز به نظر آمده است، که خلقت آنان را مثال بزرگی و قدرت خداوندی خود می آورد، و اینان، در نادانی تمام، آن موجودات را مثال تخفیف و تحقیر مردم معترض، و یا برای کوچک شماری حریف خود به کار می برند؟! که در واقع این معترضین ولی نعمتِ آنانند، و آنان باید خدمتگذار این مردم معترض باشند!.

آقای رئیسی و امثالهم که مستکبرانه خود را سوار بر "عرصه سیمرغ" و "نمایندگی خدا بر زمین" و پادشاهی خود را "عرش خدایی"، تصور کرده، و قدرت خود را، نیم بند انگشتی کمتر از قدرت خداوند می انگارند، فراموش کرده اند که طبق آموزه ها و داستان های اسطوره ایی همین دینی که ایشان و طرفداران شان، مدعی "آیت الله" یی در آنند، همین پشه ی ناچیزِ در چشمِ چنین "آیت الله" هایی، جان نمرودِ مُسلط، مُستکبر و ظالم و مُتکبری را در اوج قدرت گرفته است، تا عبرت متکبرین و طغیان گران مستکبری از این دست، در طول تاریخ بشر باشد،

و یا موریانه ایی که قدرت وسیع و بلامنازع سلیمان را، نقش بر زمین می کند، در حالی که کسی را یارا، و جرات نزدیک شدن، به جسد سلیمان را هم نبود، تا از زنده و مرده بودنش با خبر شود، و در حالی که همه از شرایط مرگ و زندگی سلیمان بزرگ، در سوال و پرسش بودند، این موریانه ایی (از دید آقایان بی ارزش و خفیف و حقیر) بود، که با جویدن عصای سلیمان، به نامیرایی او مهر پایان زد و... و همه را از مرگ و رفتن سلیمان با خبر کرد، کسانی که از ابهت قدرت سلیمان، چنان آچمز بودند، که نمی توانستند به پیکره ی مرده ی سلیمان، حتی نزدیک شوند. این ها مثال هایی برای اهل تفکر است، اما کو تفکر و اندیشه؟!

"رئیسی" این تفکر منحرف؛ که خود را اینچنین در آن بالا دست ها تعریف می کنند، و عرصه قدرت خود را به سان "عرصه سیمرغ" و "عرش خداوندی" می بینند، که معترضینی به این تعداد و این وسعت، در آن، مگسانی مزاحم در نظر می آیند! باید بداند که ریاست جمهوری را باید، عرصه خدمتی برای "تشنگان خدمت" ببیند، خدمتُ خادمی به مردمان معترضی که، بسیاری از آنان در خیابان ها هستند، و اکثرا در خانه ها نظاره گر این هماوردی اند، و منتظرند خدمتگزارانی را ببیند که به شوق "خدمت" به این ولی نعمتانِ معترض، و نجیب خود، سر از پا نشناخته، و خود را خاکی و بی مقدار ببینند، نه متکبران مستکبری که عرصه ی  قدرت ناداشته خود را، عرصه سیمرغ و عرش خداوندی می انگارند و می بینند!

 

[1] - تا آنجا که در قرآن نام 35 حیوان و حشره آمده است که برخی حتی یک سوره به نام آنان است از جمله زنبور عسل، عنکبوت، مورچه، فیل، گاو، اکثرا برای بیان افتخار و عظمت خداوند بوده است نه تحقیر و تخفیف آنان. که این حیوانات عبارتند از سلوى = بلدرچین (بقره آیه 57)،  بَعوض = پشه (بقره آیه 26)، ذباب = مگس (حج آیه 73)،  نحل = زنبور عسل (نحل آیه 68)، عنکبوت (عنکبوت آیه 41)، جراد = ملخ (اعراف آیه 133)،  هدهد = شانه به سر (نمل آیه 27)، غراب = کلاغ  (مائده آیه 31)، ابابیل = احتمالا پرستو (فیل آیه 3)، نمل = مورچه (نمل آیه 18)،  فراش = پروانه (قارعه آیه 4)،  قُمَّل = شپش (اعراف آیه 133)، قرده = میمون یا بوزینه (سوره بقره آیه 65)، بغال = استر و قاطر (سوره نحل آیه 8)، غنم، نعجه، ضأن و الْمَعْزِ = گوسفند و بز (آیات 143 و 146 سوره انعام و آیات 23 و 24 سوره ص)، ذئب = گرگ (یوسف آیات 13، 14 و 17)، بعیر و جَمَل = شتر (یوسف آیه 65 و اعراف آیه 40)،  قَسْوَرَة = شیر (مدثّر آیه 51)، خَیْل و جیاد و صافنات = اسب (نحل،8 ؛ ص،51)، حَمِيرَ= الاغ (نحل آیه 8)، بقر = گاو  (سوره بقره آیه ی 70)، عِجْل = (هود آیه 69)، حیّه = مار (سوره طه آیه ی 20)،  ثُعبان = اژدها (اعراف آیه 107)، حمار و حمیر = اُلاغ (نحل آیه 8 و بقره آیه 259 ...) خنزیر = خوک (بقره آیه ی 173)، کَلْب = سگ (آیه ی 176 اعراف)، نون و حوت = ماهى (انبیاء،87 ؛ کهف،63)، ضفادع = قورباغه (اعراف آیه ی 133)، فیل سوره ی فیل آیه ی اول آورده شده است.

[2] - خداوند در آیاتی از سوره شوری و جاثیه بعد از اشاره به نشانه ‌هاى خداوند در آفرينش آسمان‌ ها و زمين و همچنين آفرينش انسان اشاره به خلقت تمامى جنبندگان كه در آسمان ‌ها و زمين ‌اند كرده و مى‌ فرمايد: (و از آیات اوست آفرینش آسمان ها و زمین و آنچه از جنبندگان در آنها منتشر نموده)؛ «وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَثَّ فِيهِمَا مِن دَابَّةٍ». و در حالی که عوام انسان، دیگرانی که درک درستی ندارند را به شتر تعبیر می کنند، بر خلاف آنان خدای همین قرآن، در آیه 17 سوره غاشیه به صورت يك استفهام توبيخى مى‌ فرمايد: (آیا آنان به شتر نمى نگرند که چگونه آفریده شده است؟!)؛ «أَفَلا يَنْظُرُوْنَ اِلَى الأبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ». و یا دیگرانی که انسان ها را در نفهمی به چهارپایان تعبیر می کنند که بر عکس آنان، خداوندِ این قرآن در آیاتی از سوره مومنون و نحل ضمن اشاره به منافع مختلف چهار پايان براى انسان ‌ها مى‌ فرمايد: (و در آفرینش چهارپایان، براى شما [درس هاى] عبرتى است)؛ «وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً». و در آیات 71 تا 73 سوره یس با يك استفهام توبيخى مشركان و كافرانى كه راه را گم كرده، و خالق جهان را گذارده، به سوى بت ‌ها رفته‌ اند، مورد سرزنش قرار داده؛ و مى‌ فرمايد: (آیا ندیدند که از آنچه با قدرت خود به عمل آورده ایم چهارپایانى براى آنان آفریدیم که آنان مالک آن هستند؟!)؛ «أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُم مِّمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَا أَنْعَامًا فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ».

[3] - سوره بقره آیه 26 "و خدا را شرم و ملاحظه از آن نیست که به پشه و چیزی بزرگتر از آن مثل زند، پس آنهایی که به خدا ایمان آورده‌اند می‌دانند که آن مثل حق است از جانب او، و اما آنهایی که کافرند می‌گویند: خدا را از این مثل چه مقصود است؟ گمراه می‌کند به آن مثل بسیاری را و هدایت می‌کند بسیاری را! و گمراه نمی‌کند به آن مگر فاسقان را." إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا ۚ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۖ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللَّهُ بِهَٰذَا مَثَلًا ۘ يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا ۚ وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ

[4] - آقای ابراهیم رئیسی در مهرماه 1401 در مراسم افتتاحیه سال تحصیلی دانشگاه ها در دانشگاه زنانه الزهرای تهران حاضر شد و در حالی که بیرون از مراسم او، عده ایی از دانشجویان معترض همین دانشگاه شعار می دادند، و او باید در جمع آنان هم حاضر می شد و دست نوازش بر سر آنان هم می کشید، و از آنان دلجویی می کرد، در میان کف و تشویق طرفداران حاضر در این جلسه، معترضین را به مگس تشبیه کرد: «دشمنان تصور کردند که می‌توانند در محیط دانشگاه به امیال پلید خود برسند، غافل از اینکه دانشجو و استاد ما بیدار است و آن‌قدر بصیرت دارد که اجازه نمی‌دهد دشمن در این رابطه کوچک‌ترین حرکتی در جهت امیال خود کند، باید به او گفت که ای مگس! عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری.»

[5] - قرآن در سوره حج آیه 73 این چنین نظر خداوند را به مگس بیان می دارد که "ای مردم (مشرک کافر) مثلی زده شده بدان گوش فرا دارید (تا حقیقت حال خود بدانید): آن بتهای جماد که به جای خدا (معبود خود) می‌خوانید هرگز بر خلقت مگسی هر چند همه اجتماع کنند قادر نیستند، و اگر مگس (ناتوان) چیزی از آنها بگیرد قدرت بر باز گرفتن آن ندارند، (بدانید که) طالب و مطلوب (یعنی بت و بت‌پرست یا عابد و معبود یا مگس و بتان) هر دو ناچیز و ناتوانند". يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ ۚ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ۖ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ۚ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ

چهل روز از آن مرگ دلخراش گذشت، امروز 4 آبان 1401 خورشیدی، شهر و کوچه هایش، شکل یک روز تعطیل را به خود گرفتند، کردستان را هم استاندار تعطیل کرد (البته برای پیشگیری از بیماری های تنفسی!)؛ از آن مرگ تاثر برانگیز تا به امروز، تراژدی مرگ های بسیار زیاد دیگری نیز رقم خورد، که هر یک داستانی تلخ را در پس خود دارند، داستان عدم تحمل، بی تدبیری، بی لیاقتی ها، عدم حرمت خون و جان انسان ها، عدم حرمت به تن و آبروی معترض، حرمت پزشک، و زخمی و از پا افتاده، حرمت زن و کودک و دانشگاه و مدرسه و...، یکی به خونخواهی از این مرگ و تغییرخواهی برخاسته، و کشته شد، و دیگری برای اعاده نظم، و این که چنین مرگی، قتل نبوده است، از آنان کٌشت، و یا خود کشته شد.

در این میان، این خون هموطنان ما بود که خیابان ها، بازداشتگاه ها، مراکز آموزشی و... این کشور را رنگین کرد، و شُستشو داد؛ و این داستان غم انگیز خون و خونریزی، همچنان ادامه دارد، و مهاتما گاندی (رهبر انقلاب بی خشونت هند)، یا مارتین لوتر کینگ (آزایخواه مسالمت جوی امریکایی)، و یا نلسون ماندلایی (رهبر نهضت بدون خشونت ضد آپارتاید افریقای جنوبی) و... در بین ما ایرانیان نیست، که به این چرخه خون و خونریزی و خشونت ورزی، که به رسم عادی و جاری، پاسخ به هر اعتراضی در این مُلک و ملت تبدیل شده، یکبار برای همیشه خاتمه دهد، و "خون بس" اعلام کرده، تا هر سلاح بدست و یا خونخواهی، به هر بهانه ایی، خون انسان های دیگر را، به راحتی آب خوردن، جاری نکند،

تا مدعیان نظم، از اجرای قانون گویند، و بر کار خود مهر منطق و قانون زنند، و معترضینِ به دنبال خلاصی از وضع موجود، که چنین نظمی را زندانی بزرگ، و چنین اعاده آرامشی را، تمدید شرایط مردابی می دانند، که زندگی در آن وجود ندارد، دست شان به خون آلوده نشود، خوشبختانه این روزها شعار "زن، زندگی، آزادی" محور مشترک شعارهای متنوع دیگری شده است، که در کوچه و خیابان، دانشگاه و مدرسه و... طنین انداز است، کاش این محتوای زیبا، که سخنگوی دولت هم می گوید، این شعار ما در دولت نیز هست! برخورد بین حاکمیت و مردم را، از خون و خشونت بری کند، کاش مدعیان، به حرمت خون و جان انسان ها حرمت نهند.

اما جرقه این خیزش موقعی خورد که یک واحد "گشت ارشاد" مربوط به نیروی انتظامی، در راستای اعمال آنچه "قانون حجاب و عفاف" می نامند، وارد میدانی شده، که از این میدان، جنازه ایی بیرون رفت، که نام و خونش رمز نبردی گردید، که در رگ جامعه هنوز جوشش دارد، و برغم خون های پرشمار دیگری که ریخته شد، و هزاران دستگیری که انجام گردید، همچنان قصد از جوشش ایستادن را ندارد.

اما جامعه ما، چگونه دچار این بن بست گردید؟! بن بستی بین خواست مردم از یک سو، و تاکید حاکمیت بر اعمال قانون؛ که نه حاکمیت، و نه مردم، قصد کوتاه آمدن از خواست خود را ندارند، چرا که حاکمیت عقب نشینی از تصمیم خود را، شکست خود در برابر مردمش، تفسیر و تلقی کرده و...، و مردم نیز کوتاه آمدن خود را، مرگ کامل آزادی های مدنی خود می دانند و...،

در بین شکاف عمیق ایجاد شده، بین مردمِ معترض، و حاکمیتِ سمج، این قانون است که دو طرف را به بن بست و جدایی بیشتر، می کشاند، و وجود چنین قوانینی، با این همه خسارت، در خوشبینانه ترین حالت نشان از ناپختگی قانون نویسانی دارد که آن را نوشتند، و در بدبینانه ترین حالت، بوی خیانت به مردم و کشور، و... می توان از آن استشمام کرد، چرا که با چنین قانون نویسی ایی، کشور و مردم را با این نوع قانون نویسی خود، به بن بستی مخوف کشاندند، و این دو را در یک دو قطبی شدید، مقابل هم قرار داده اند، و تخمی کاشتند که میوه درخت آن خون، بی رحمی، خسارت، کشتار و بی آبرویی برای اهل دین و اهالی قانون، قدرت و... است.

اینجاست که وجود چنین قوانین تفرقه بر انگیزی، خود بحث برانگیز و قابل مُداقّه بسیار است، اینکه چرا چنین برداشت های مذهبی باید، به قانونی عمومی و لازم الاجرا تبدیل گردد، که این چنین مورد مناقشه و مخالفت شدید، و پراکندگی آرا، در بین مردم و حاکمیت گردیده است، حال آنکه چنین قوانینی برای اجرا توسط همین مردم معترض، نوشته شده اند؟!

برداشت های مذهبی و فقهی فقها، که به احکام شرعی تبدیل می شوند، برای پیروان و مقلدان آنان، لازم الاجرا و طبیعی است، و تا اینجا هیچ مناقشه ایی را در جامعه بر نخواهد انگیخت، مشکل از زمانی آغاز می شود که، این احکام، از حد خود خارج، یا خود عین قانون عمومی فرض، و لازم الاجرا می شوند، و یا با طی مراحلی، از صدور بخشنامه های سلیقه ایی گرفته، تا مصوبات شوراهای جورواجور، یا قانون مجلس ملی و... تبدیل به خواستی قانونی می شوند، که همه ی افراد جامعه، فارغ از نوع اعتقاد، گرایش دینی، فکری و... ملزم به اجرا، و به همه تعمیم کلی داده می شوند، و به کسانی تحمیل می گردند که اعتقادی به آن فقیه، فقه و یا حکم فقهی مذکور ندارند.

سوال اصلی و نقطه شروع اعتراضات، اینجا ایجاد می شود، که چرا باید آنچه بر مقلدان فقیهی از فقها، لازم الاجراست، به تمام دیگران، تحمیل گردد؟! در حالی که اجرای قوانین مذهبی، تنها برای پیروان، مقلدان و معتقدان بدان، مُجرا  و لازم است، نه کسانی که فاقد اعتقادند، و مقلد فقها و حتی این دین و آئین نیستند.

این خاص شیعیان هم نیست، اکنون در افغانستان تلقی مذهبی و فقهی حاکمیت امارت خودخوانده اسلامی طالب ها، از چنین برداشت هایی سود جسته، و آن را به قانونی جمعی تبدیل، و از سوی رهبران این امارت خودخوانده و زورگو، ابلاغ و لازم الاجرا گردیده است، و بر حسب یکی از این برداشت های مذهبی، از دین اسلام، حضور دختران دانش آموز در کل این کشور، از کلاس ششم به بعد، در مراکز آموزشی، حرام شرعی و ممنوع و ملزم گردید، که چنین حکمی برای یک طالب با مختصات خاص خود، یک حکم منطقی، شرعی، لازم و مفید ارزیابی می شود، اما صد البته بُطلان چنیم حکم ناشی از شرع، حداقل برای اکثریت ایرانیان، و جهانیان، و با توجه به شدت مخالفت ها، توسط اکثریت مردم این کشور، روشن و مبرهن است، در اثر این زور و تحمیل ها، اکنون شاهد آوارگی یک ملت هستیم، که روانه شرق و غرب و شمال و جنوبند، تا خود را از این ظلم و تحمیل مذهبی برهانند، و آنان هم که مانده اند، در لوچی از خون قوطه می خورند. و اعتراض این مردم مظلوم نیز، تا کنون بی نتیجه مانده است.

و یا حکم فقهی برخی برهمنان هندو، بر حرمت گوشت گاو، که هندوهای افراطی معتقد به حرام بودن گوشت گاو را به اقدامات بسیار سخت خشونت آمیزی علیه کافران به این حکم، وا داشته، و این مخالفت اهل مذهب، با کشتن گاوها، باعث گردیده است که تاکنون صدها نفر از بی اعتقادان به چنین حکم فقهی مذهبی، در این کشور (که اکثرا از اقلیت مسلمان هند هستند)، به طرز فجیعی، طعمه افراط گرایان مذهبی هندو گردیده، و کسانی که از این حکم تخطی کنند را مورد ضرب و شتم، و در نهایت، در بی رحمانه ترین شکل ممکن، کشتار می کنند، حتی کامیون داران حمل گاو زنده را هم، از خودروهای شان پیاده کرده، و به جرم نداشته ی، مهیا کردن شرایط (تخطی از حکم فقهی فقهای هندو)، برای کشتار گاوها، مورد ضرب و شتم، و بعد از کلی شکنجه و رنج، و ظلم و تعدی و بی حرمتی به آنان، در آخر راسا دادگاه شرعی تشکیل داده، و خود حکم صادر کرده و راننده و شاگردش را به دار مجازات مذهبی، در همان مکان آویزان می کنند، بی آنکه برای چنین اهل مذهب، و معتقدین به چنین احکام فقهی، مهم باشد، که بدانند و بفهمند که، این حکم و اعتقاد مذهبی، تنها برای خود آنان محترم و مُجراست، و تنها مورد احترام و تَقیّد خود آنان است، و برای دیگران اصلا نه مساله، نه منکر، نه حرام ، و نه حتی منطقی تلقی می گردد، که مستوجب مرگ، شلاق و شکنجه و اعدام شوند، و از این دست احکام، و چنین واکنش هایی، در هر مذهبی و مرامی بسیار است.

همین احکام ایدئولوژیک در کشورهای چپ و کمونیستی نیز، باعث کشتار میلیون ها انسان شده است، که طبق تلقی ایدئولوژیکی آنان، افراد بی اعتقاد، یا دشمنان پیشوا، و یا راس حزب کمونیست، و یا نظام موسوم به حاکمیت حزب کارگر و زحمت کشان و...!، متهم شده اند! و به اردوگاه های کار اجباری در مناطق سخت و کُشنده، همچون سیبری تبعید، تا طعمه مرگی سخت شوند، یا در بازداشتگاه های آنان، کشته و نیست و نابود گردیدند، یا طعمه ترورهای بیولوژیکی و... می شوند، چرا؟! چون اعتقاد، اهل ایده را، قبول نداشته، یا در آن شبهه و شک داشته، و یا این ایدئولوژی را کارساز برای بشر نمی دانند و...

این است که در خصوص تنظیم قوانین عمومی باید، دقت لازم را داشت، که قوانین کلی، و همه شمول باشند، اکنون کسی در این کشور و جهان، برای قوانین رانندگی نه مقاومت آنچنانی می کند، و نه مبارزه انقلابی به راه می اندازد، اما برای قانون "حجاب" پیش از این، در اوایل انقلاب، جنبش های قوی، فراگیر و پر شماری به راه افتاد، و ادامه یافت، تا اکنون که بعد از 43 سال، اجرای بخشی از آن، چهل روز است که کشور را در آشوب و مبارزه ایی بی پایان قرار داده است،

چرا که، قانون حجاب، یک قانون مختص به برخی از معتقدین خاص مذهبی است، که بدان معتقد و مقلدند، و باقی در این حکم، خود را نه شامل می بینند، و نه مقّیَد و مقلد، از این روست که به نظر می رسد، اعتقادات مذهبی و ایدئولوژیک، نمی توانند، و نباید، به قانون عمومی تبدیل شوند، و باید به حوزه خصوصی، و اخلاق فردی افراد واگذار شده، تا افراد شمولیت یافته در آن اعتقاد، با عزت، احترام، اختیار، بدور از تحمیل و زور، با دلِ رضا و... آن را اجرا کنند، و برای خود اَجر اخروی ذخیره سازند، و دیگران و باقی افراد را، به خود واگذاشت که چنانچه آن را مفید و منطقی و لازم یافتند، بدان رو کنند، در غیر این صورت، جامعه با تعداد بیشماری مُجرم مواجهه خواهد شد، که خود، آنان را به مجرم تبدیل کرده است، اینان کسانی اند که اصلا عمل خود را نه مجرمانه می دانند، و تلقی مجرم بر خود، توسط حاکمیت را، ظلم و تعدی به حقوق و آزادی های مدنی خود دانسته، و در مقابل آن برخاسته و قیام خواهند کرد.

تنها با پذیرش چنین اصلی است، که تنش ها در جامعه فروکش خواهد کرد، در غیر این صورت، اجرای هر قانونی از این دست، تنش زا، مقاومت برانگیز، و مملو از تحمیل و زور، و اکراه، تنفر آمیز و همراه با اعتراض و مبارزه خواهد بود. و اهل مذهب و ایده ها را نیز، شرمنده این گونه تحمیل ها، به دیگران، خواهد کرد، و دافعه مذهب افزایش بیش از پیش یافته، ریزش ها از اهل مذهب، از این که هست نیز، بیشتر خواهد شد؛

به عنوان مثال شاید هیچ روزه دار منصفی راضی به این نباشد که روزه داری او، منجر به رنج و مصیبت و ناراحتی و سختی برای دیگران گردد، که در یکماهه ی ماه رمضان، مردم زیادی مجبور به نخوردن و آشامیدن شوند، در حالی که این فریضه را نه قبول دارند و نه خود را از اهل روزه می دانند؛ و حال آنکه روزه داری هر فردی، یک امر شخصی و اعتقادی، مختص به فرد او، و موضوعی است بین او خالقش. و اصل روزه داری هم تنها برای خود سازی و جلب رضای خدا، و اجرای حکم اوست؛

حال آنکه اکنون برای تسهیل و فراهم نمودن شرایط روزداری اهل اعتقاد، قانون "منع خوردن و آشامیدن در ملا عام" را برای تمام مردم نوشته اند، و نخوردن و نیاشامیدن را به همه تحمیل می کنند، و طبق این قانون، رستوران ها و عرضه کنندگان غذا، مجبور به تعطیلی کسب و کار خود در روزها شده، و به بسیاری از کسانی که اعتقادی به روزه داری ندارند، سختی ها، و بی حرمتی های زیادی تحمیل می شود، که گاه حتی ضربه های شلاق، و یا زندان هم در پی دارد، و همه ی این قوانین سخت برای ماه رمضان، برای تحریک نشدن روزه دار معتقدی نوشته شده است، که ممکن است از خوردن و آشامیدن دیگران، تحریک شود، و یا این روزخواری ها بی حرمتی به ماه روزه، و اهل اعتقاد تلقی شده، و آنانرا دچار ناراحتی کند! حال چرا این همه ناراحتی و بی حرمتی که به دیگران تحمیل می شود، در نظر گرفته نشود، و تنها ناراحتی و حرمت روزه داران در نظر گرفته شود؟!

و یا اینکه، برای عده ایی که از دیدن موی سر زنان، تحریک می شوند، باعث شود، تمام زنان (معتقد و غیر معتقد) مجبور به بر کردن پوششی شوند، که نه بدان اعتقادی دارند، و نه آن را برای خود لازم و مفید می بینند، و نه نداشتن آن را برای خود حرام دانسته، و نه دیدن موی خود توسط دیگران را، بی حرمتی به خود، تصور می کنند، و در همین حال قانون نویسان برای احترام به نظر و حرمت، اهل اعتقاد، همه را به اجرای قانونی کلی، و عمومی مجبور می کنند، که این نوع تحمیل ها، ناشی از نوعی خودخواهی اهل مذهب ارزیابی، و واکنش بر انگیز خواهد شد.

همه از زیان نوشیدنی های الکلی آگاهاند، ولی عده ایی از انسان ها که کم هم نیستند، همیشه این عنصر موجود در طبیعت را، مثل دیگر مضرات موجود، ترجیح داده، و به قول قرآن بر منافع آن نظر داشته، و از مضراتش چشم پوشی کرده اند، و در این جا هم برای جلب رضایت و حرمت معتقدین، به حرمت نوشیدنِ نوشیدنی های الکلی، تمام این صنعت از ساخت، حمل و نقل، خرید و فروش و مصرفش، به هر شکل، ممنوع و جرم تلقی می شود، و در همین ممنوعیت هاست که طبق شنیده های غیر رسمی، ایران در رتبه دهمین مصرف کننده نوشیدنی های الکلی در جهان تبدیل شده است!

و در این میان بسیاری از هموطنان ما، هر ساله در اثر خوردن نوشیدنی های تقلبی، کور شده، و یا جان خود را از دست می دهند و... و هزینه های بسیاری بر جامعه، و خانواده های ایرانی بار می شود، و همه ساله سیستم بهداشت و درمان ما با حجم بسیاری از مصمومیت ها، و مرگ و میر ها، و نقص عضو، ناشی از عدم نظارت و کنترل بر واردات، تولید، توزیع و مصرف این نوشیدنی مواجهه اند، در حالی که به نظر می رسد، در صورت عدم تحمیل چنین قوانینی، حتی میزان رشد مصرف آن هم، شاید کاهش می یافت، که گویند : "انسان بر چیزهای منع شده حریص می شود" (اَلاِنسانُ حَریص علی ما مُنِع) و بسیاری شاید در یک لجبازی و دهنکجی کودکانه و...، گرفتار این بلیه می شوند و...

این گونه تحمیل هاست که حتی چهره برخی از تعالیم زیبای مذهبی، که به درستی بازدارنده، و لطیف کننده زندگی خشن بشری است را نیز، کِدر و ناخواستنی می کند، و مذهب و ایدئولوژی را به بلای جان بشر تبدیل کرده، و حال آنکه، خداوند آن را برای تسهیل در زندگی بشر و رهایی و هدایت او، و مهیا نمودند زندگی با حرمت و احترام در این دنیا، برای او ارسال داشته است، و همین موهبت به وسیله ی برای تحمیل و سرکوب و زورگویی مبدل می شود، چنانکه دینداران زیادی را می توان دید، که از این تحمیل و زورگویی به دیگران، شرمنده دیگران می شوند، و از تبعات سخت اعتقاد خود برای دیگران خجالت زده و شرمنده می کشند، که برای راحتی، حرمت و جلب نظر آنان، چه شرایط ناخواستنی و سختی (حتی مرگ، شلاق و زندان) بر دیگران، تحمیل می گردد.

شاید این ناشی از همان خودخواهی و تحمیل است که اهل مذهب خود را اصل، و محور جهان دیده، تفکر خود را قانون، و دیگران را فاقد حق انتخاب و عمل، و ملزم به رعایت آن تصور می کنند، که همه باید مطیع به عقیده ایی باشند، که آنان بدان اعتقاد دارند! و معترضین به این شرایط را "باغی"، "کافر"و یا "محارب" و مرتد و زندیق به حکم خدا، تلقی، و واجب القتل، تصور می کنند، اینجاست که جنایت کشتن انسان ها، مباح، و واجد اجر مذهبی، تلقی و...، و کم کم دین را به مانع زندگی طبیعی انسانی تبدیل، و مردم را به رنسانس و تغییر می خواند، و حاکمیت بلامنازع کلیسا و مذهب را، به هدف یک انقلاب خونین در اروپا تبدیل، و... می کند، روندی که برای هر مذهب و ایده ایی تکرار شدنی است.  

دیباچه : (نویسنده بر این کوشش است، تا همه دانش خود را به کار گیرد، و این نوشته را به پارسی بنگارد، و از واژگان زبان پارسی، در آن سود جوید، کاری سخت و دشوار که تو انگار در چنبره ایی از واژگان بیگانه زنجیر شدی، به هر سوی که رو می کنی، واژه های بیگانه به پیشوازت در شمارگانی زیاد در یورشند، و باید واژه پارسی اش را بیابی و... که آنقدر کم است، که کم می آوری، در این نگاره، جدا از دل نوشته ایی که برای مهسا امینی نوشتم، کوشش شده تا پارسی نگاری شود)

برآمدن بر چکادهای زیبا، دلهره آور و بلند چیده شده در کرانه های بزرگراه دل انگیز کرج - چالوس، به یاد ماندنی و فراموش نا شدنی است، پیش از این بر بلندای شکوهمند آزادکوه در همین نزدیکی ها، بر آمدیم، یا بر چکاد هفت خوان، زیبا و یخچالی، که آن نیز خود ستودنی است، و این بار در 27 مهرماه 1401 برابر با 20/10/2022، قُر [1] دلکشِ "دونا"، با 3614/3610 [2] متر بلندا، از پهنه آب های آزاد جهان، در زیر پای ماست، تا شکوهمندانه، ناچیزمان سازد.

این قُر بلند، یکی از چین و شکن ها، از راهِ دور و درازی است، که همنوردانی پرتوان، از جوانان این آب و خاک، شگفت انگیز و پر انرژی، درازای رشته کوهسار بلند البرز را، می گذرند، رشته ایی که خاور ایران را به باخترش در سوی شمالی آن پیوند می زند، و آنان از روی نوک بر آمدگیِ یال های چکادهای بی شمارش، ره می پیمایند، و از پیوند یال همین چکاد دونا نیز گذر می کنند، که گذرگاه کندوان را، در خود دارد، و آنان با گذر از کندوان، رهسپار باختر یا خاور این کوهسار می شوند، تا راه خود را از روی یال ها دیگر چکادهای زنجیر شده به هم پی گیرند، اینجا جایی است که دالان های زیر گذر دیرین و نو ساختِ بزرگراه چالوس-کرج، از زیر آن گذر می کنند.

دهکده دونا در کنار شاخه ایی از راهی است، که از بزرگراه کرج - چالوس، جدا شده، و به سوی یوش - بلده (زایشگاه بزرگمرد ایران زمین، نیما یوشیج، سراینده چگامه ها، در روش جدیدِ چگامه سرایی ایران)، رهنمون است، که این دهکده، خود راه شمالی بر آمدن به چکاد دونا می باشد، راه دیگر برآمدن بر قُر بلند دونا، در سوی جنوب آن است، که از شاخه جدا شده ایی، از ژرفای دره "وارنگه رود" در  میان دره، در سمت چپ (شمالی) از این دره جدا شده، در پایان این گذر، می توان خود را بالا کشید، و بر بالای بلندترین برآمدگی، به بلندای 3550 متر در آمده، که به چکاد آویر (یا به گویش آوایی پیرمرد دهکده دونا، اُوییر یا اُییر) [3] پایان می یابد.

 

بهترین هنگام برای برآمدن به چکاد دونا :

بهترین هنگام برای دیدار از این چکاد زیبا، در موسم و فرگرد بهار سر سبز می باشد که بسیار دیدنی و چشم نواز است، برآمدن زمستانی بدین چکاد زیبا نیز می تواند، بیم کمی را از مرگ و نیستی برای همنوردان داشته باشد، چرا که اگر از برآمدگیِ یال ها سود جویند، بیم افتادن و سرازیر شدن بهمن نیز کاسته خواهد شد، و سر یال ها پهن و خوب این چکاد برای برآمدن زمستانی، پسندیده و بایسته، و شایسته اند.

 

وزش بادهای زورمند، چالش برآمدن بر چکاد دونا:

همنوردان به هنگام برشدن بر این قُر زیبا و بلند، باید سنجه زورمندی وزش باد را پیش از آغاز پیمایش خوب بسنجند، چرا که این چکاد از چند سو سینه به سینه وزش بادهای زورمندی می شود که ما در همین برآمدن هم با آن دست و پنجه نرم کردیم، وزش های زورمندی که از سوی دره بزرگراه چالوس - کرج می آیند که بر یال های باختری آن، خود را می کوبند، و به سوی چکاد آزادکوه می روند، از دره "وارنگه رود" هم، بادهای تندی، برآمدگی های نوک، و سر یال های جنوبی این چکاد را در کوبش خود دارند، از این رو پیش سنج های وزش باد بر روی چکاد آزادکوه با بلندای نزدیک به 4400 متر، بین 25 تا 35 کیلومتر بر ساعت، برای روز پنج شنبه پیش سنجی شده بود، که همین زورمندی وزش باد، بر روی یال ها و نوک یال چکاد دونا، در همان روز از سوی ما دیده و دریافت شد. از این رو، همنوردان نکته زورمندی وزش باد را، به روز برآمدن، از سوی سنجشگران خوب و تیزبین، جستجو کرده، تا با دشواری و بیم جانی رو برو نشوند.

 

دشواری بدست آوردن آب، در راه برآمدن به چکاد دونا:

به جز دره ها، که آب کمی در آن روان است، که بیم این می رود که برای نوشیدن نیز تمیز نباشند، ولی باید آگاهی داشت که روی یال ها در راه رفت و برگشت، آبی نمی توان یافت، از این رو همنوردان باید آب به اندازه بایسته و شایسته، در راه رفت و برگشت را با خود داشته باشند.

 

درازای راه رفت و برگشت به قُر دونا:

آنچنان که داده های نرم افزار شمارش قدم ها، در تلفن همراه نشان داد، رفت و برگشت به چکاد دونا، با 22260 قدم انجام پذیر شد، که این نشان از 16 کیلومتر درازای گذر رفت و برگشت است. که در تِرَک نگاشته شده، از سوی همنورد خوب مان آقای نیما اسماعیلی انجام پذیرفت.

 

بلنداها، در راه برآمدن بر قُر دونا :

  • پیمایش از دهکده دونا، در درگاه دره ایی، که 2500 متر از پهنه آب های آزاد، بلندتر است، آغاز می شود
  • ما چاشت را در بلندای 3130 متری، خوردیم و کمی آسایش گرفتیم،
  • سر یال این چکاد از بلندای 3509 متر آغاز می شود
  • چکاد کوتاه تر آویر بر این سر یال، با 39 متر بر شدن، در بلندای 3550 متری دست یافتنی است،
  • قُر بلند دونا، در راستای همین سر یال به سوی شرق، شصت متر باید بلندی گرفت، که بدان، در بلندای 3610 متر، رسید.

 

زمانبندی برآمدن بر چکاد دونا :

آغاز رهنوردی از تهران، در ساعت 4 و 45 دقیقه بامداد

ساعت 6 و 17 دقیقه بامداد، رسیدن به نخستین آبگیر از آببندهای سیاه بیشه

ساعت 6 و 24 دقیقه بامداد، دو راهی دهکده دونا، در راه یوش - بلده،

ساعت 6 و 31 دقیقه رسیدن به دهکده ی دونا و جایی که پیمایش باید از آنجا آغاز شود

ساعت 7 و 5 دقیقه، آغاز پیمایش از درگاه دره پسِ مسجد دهکده

ساعت 7 و 25 دقیقه گذر از باغ های دهکده و کشیدن روی یال، برای برآمدن به سر یال، و رسیدن به چکاد آویر

ساعت 8 و 45 دقیقه، ایستادن از پیمایش، برای خوردن ناشتایی، و آرامش گرفتن ماهیچه ها، بعد از گذر از یک سربالایی و سینه کش تند، اینجا بلندی 3130 متر را نشان می دهد

50 دقیقه انرژی گرفتن و خوردن

ساعت 10 و 11 دقیقه، رسیدن به سر یال نوک برآمدگی پایان یابنده به چکادهای آویر و دونا که در سمت چپ آن هستند

ساعت 10 و 31 دقیقه رسیدن به چکاد آویر، با بلندای 3550 متر

نیم ساعت ایستادن و نیرو گرفتن 

ساعت 11 و 15 دقیقه آغاز پیمایش به سوی چکاد دونا

ساعت 11 و 28 دقیقه بر آمدن بر چکاد 3610 متری دونا

ساعت 12 و 20 دقیقه نیمروز، و آغاز فرود، و بازگشت به سوی دهکده ی دونا

ساعت 14و 17 دقیقه بعد از نیمروز، رسیدن به دره پایان یابنده، به دهکده ی دونا، که در این سو به چکاد سوتک و سرخاب می رود

کسب نیرو و توان، با خوردن ناشتای نیمروز، تا ساعت 15 و 54 دقیقه

بازگشت به دهکده، و ره گرفتن به سوی تهران، از دهکده دونا در ساعت 16 و 10 دقیقه بعد از نیمروز

 

زمان پیمایش :

از آغاز پیمایش از پای یال چکاد، در دهکده دونا تا بازگشت، 9 ساعت به درازا کشید.

که با برداشتن زمان آرامش و نیرو گرفتن، در راه رهسپاری به چکاد دونا، که با هم 3 ساعت به درازا کشید، رفت و برگشت از آغاز تا پایان پیمایش، نزدیک به 6 ساعت خواهد بود

زمان پیمایش از دهکده دونا تا نوک سر یال، سه ساعت و 5 دقیقه، که با کاهش زمان 50 دقیقه ایی آسایش و نیرو گرفتن، می شود دو ساعت 15 دقیقه

از آغاز پیمایش روی نوک سر یال، تا رسیدن به چکاد آویر 21 دقیقه درازا کشید

از چکاد آویر، تا چکاد دونا  13 دقیقه درازا داشت.

کل زمان پیمایش در راه فرود از چکاد دونا تا کف دره، 2 ساعت

 

راه دستیابی به چکاد دونا:

برای رسیدن به چکاد دونا از تهران، بزرگراه همت را وارد بزرگراه تهران - شمال شده، اگر از زیر گذر جدید این بزرگراه سود جوییم، که بی درنگ با پایان درازنای این زیرگذر، نخستین راه برون رفت، در سوی راست پدیدار شده که آن را برگزیده، از بزرگراه کرج-چالوس بیرون می شویم، نگاره ایی، راه را به سوی دهکده دونا، به ما نشان می دهد، از این رو، از بزرگراه بیرون شده وارد راه یوش و بلده می شویم. ولی اگر از زیرگذر و راه دیرین این بزرگراه  در گذرگاه کندوان سود می جوییم، بعد از نخستین آب بند سیاه بیشه، به پل زنگوله خواهیم رسید، از این رو در پل زنگوله بزرگراه کرج - چالوس را ترک کرده، وارد راه یوش و بلده می شویم، در نخستین دو راهی نیز، راه یوش و بلده را به سمت دهکده ی دونا رها کرده، و با گذر از یک راه دو کیلومتری، در میانه این دهکده خواهیم بود، خودرو خود را بهتر است جلوی قبرستان دهکده ی دونا به کناری زده، جلوی خود مناره مسجدی را خواهیم دید که با گذر از پل ساخته شده، بر روی رودخانه در میانه دهکده، درگاه دره ایی در پس این مسجد خواهیم یافت که این دره، و یال های دو سوی آن، به نوک سر یالی می رسند، که چکاد آویر و دونا بر آنند.

چگونگی راه بر آمدن و فرود :

در پایان راه دو کیلومتی جدا شده از بزرگراه یوش - بلده، به میانه دهکده ی دونا خواهید رسید، که در سوی راست خود، دومین قبرستان (اولی از آنان زیندگان در دهکده ی دونای پایین است)، را می توانید ببینید، اینجا شما می توانید خودروی خود را کنار زده، بعد از گذر از روی پل، که بر روی رودخانه میانه دهکده دونا هست، که در کنار "شرکت تعاونی نیما"، دیده می شود، از کوچه های کناره ایی مسجد، به پس آن، که مناره هایش از هر جا به خوبی دیده می شود، وارد درگاه دره ایی شوید، که آب کمی  همچنان در این روزهای خشکسالی در آن روان است، با گذر از باغ ها، روی یال کشیده، تا سر یال پاکوب ها را دنبال کرده، یالی که گاهی سربالایی های تیزی هم دارد، ولی گذر از آن بیم کمی در خود دارد، بر روی سر یال که رسیدید، به سوی چپ پیچ خورده، نخستین چکادی که خواهد رسید، که بر آن نگاره ای دیده نمی شود، ولی سنگچینی ساخته اند، و بر آن نگاشته اند "آویر"، "3550 از پهنه دریا بلندی دارد".

بعد از این قُر، به چکاد بلند بالاتری که دونا نام دارد، خواهید رسید که 3610 متر بلندی دارد، برای فرود، به سمت چپ پیچیده، و ما از راهی بازگشتیم که تِرَک همنورد خوبمان نیما اسماعیلی در آن پیمایش فرود خود را انجام داد، یعنی همان یالی که از دره به این چکاد پایان می یابد، روی این یال پاکوب خوبی هست که شما را به پایین دره، که پیرمرد روستایی آن را دره سوتک می نامید، که باید در پایانش به چکادهای سوتک و سرخاب رسید، پایان می پذیرد.

بی درنگ بعد از چکاد دونا، دیدگان تان دو شاخِ در سر فراز و بر آمده سنگی را خواهید دید که دو چکاد کنار هم سرخاب ها، با سازه ایی سنگی هستند، که بلندترین آنها 3972 متر بلندا دارد، و بر آمدن به این دو چکاد تنها کار کوهنوردانی کارآزموده با ابزار کوهنوردی انجام پذیر خواهد بود، بعد از آنها هم شاخ چکاد "آزادکوه" را که از میان همه، گردن گشیده، و بر فراز در آمده است، را می بینیم.

مهسا امینی اینجا در اوج چکادهای بلند، دونا و آویر :

فریاد مظلومیت ایراندخت جوان 22 ساله سقزی، که این روزها، خون یک ایران را به جوشش و غیرت در آورد، و ایرانیان بی شماری را در نا باوری همه، در پهنه خاک ایران، و همه جهان به واخواست و پاسداشت و بزرگداشت این خون، به خروشی بی پایان وا داشته، و آوازه این درد، خود را به بلندای چکادهای دونا و آویر، هم رسانده است، جایی که بسیاری برای گریز از شنیدن این رویدادها، بدان پناه می برند. 

سنگ نگاره های این دو قُر بلند نشان از این دارد که نام این ایراندخت، از 13 مهرماه، بر بلندای چکاد های آویر و دونا نیز نگاشته شده است، ایراندختی که بدست دسته ایی از نیروهای "گشت ارشاد" در "نیروی انتظامی" دستگیر، و در پاسگاه "پلیس امنیت اخلاقی"، در گذرگاه "وزرا" در تهران، جان باخت، و همنوردانی، پانزده روز پیش، در 13 مهرماه 1401، نام او را با خود به این بلندا آورده، و بر سنگ های خرد شده از سرمای یخچال های این دو قُر سرد و یخناک، نگاشته، و بر قُر بلند دونا و آویر نهاده اند.

ولی برغم این یادآوری، نمی دانم، چرا من در اینجا با "مهسا امینی" همنوایی و همدردی نداشتم، و این مرگ نابهنگام، و جانگداز، و دلخراش ایراندختی دیگر، به نام نیکا شاکرمی بود، که از جلوی چشمانم، بی هیچ پیشگفتار و دیباچه ایی، و بدون این که کسی از او سخنی به بیان آورد، و یا یادآوری کند، رژه می رفت (هماره بیشتر همنوردان برای رهایی از آنچه بر انسان ها در زیستگاه های شان می رود، به کوه پناه می برند و دوست ندارند از این رویداد های تلخ، در اینجا هم بشنوند)، دختر ریزپیکر 16 یا 17 ساله ایی که، در نوجوانی به چنان سرنوشتی دردناکی دچار گردید، و آنچنان که می گویند، جان را به سختی، تقدیم جانان کرد.

نمی دانم چرا در آن فراز بلند، که باید سرشار از شادی بر آمدن می شدیم، با دیدن نام ایراندخت سقزی مهسا امینی، خود را ناخودآگاه به سان فرزند مرده ایی یافتم، که کنترلی بر اشک های روانش ندارد، بر بلندای این چکاد بلند، که به سختی بر آن شده بودیم، به جای شادی و قهقه ایی بلند، هقهقی شدید و گلوگیر، همچون حناقی گلویم را می فشرد، و گریه همراه با فریادی را درخواست می کرد، و کم کم خود را بر من تحمیل می نمود، ولی نتوانستم یک دلِ سیر هِق هِق بزنم، چرا که دلم نیامد و نمی خواستم، این احساس شدید درد و غم خود را، بر شادی، همنورادنی چیره سازم، که برای این برآمدن، روزها برنامه ریزی و هزینه کرده بودند، در حالی که این برآمدن را وامدار رنج و برنامه ریزی آنان بودم، و دگرگونی شادی و خرمی آنان، به غم، در این بلندای نفس گیر، به دور از جوانمردی و رادمنشی می نمود.

همنوردان گرامی حاضر در این صعود عبارت بودند از :

دوستم بهروز همتی و علی بادپر

Click to enlarge image Dona peak.PNG

نقشه مسیر صعود از روستای دونا تا قله به رنگ زرد و بازگشت

[1] - "قله" واژه بیگانه عربی است، و پیشنیان ما به جای آن، از واژگان "قُر" یا "چکاد" برای نامیدن بلندی های شکوهمند سرزمین خود سود می جستند، نام چکادهای ایران بدون شک اصیل ترین نام هایی باقی ماند از هزاره ها تاریخ تجاوز و غارت فرهنگ و تمدن ایران است، که دچار دگرگونی کمی شده اند، و این نام ها سینه به سینه تا کنون بین مردمان زینده در پای این چکادها، نگهداری و به یادگار مانده اند، و اکنون ما نام هایی را می بینیم که مثل نام شهرها دچار دگرگونی بر اساس خواست حاکمان، و حکومتگران مختلف نشده اند.

[2] - تابلوی چکاد3610 متر بلندی از پهنه دریا را نشان می دهد، حال آنکه سایت کوهستان آن را 3614 متر برآورد می کند

[3] - در فرهنگ واژه های حاشیه نشینان البرز شکوهمند، واژه های هم آوا با این واژه هم می توان یافت، پدرم به جایی که نور آفتاب آن را نمی گرفت، و برف و یخ ها برای زمانی زیاد آب نمی شد، را "تُوییر" می نامید، و این پیرمرد دهکده یدونا که ما را مهربانانه راه نمود، این چکاد را اُوییر می گفت، حالا چه هم آوایی و همگردی بین این دو واژه "اوییر" و "توییر" وجود دارد برای من روشن نیست، بدون شک "اُو" به جای آب به کار می رود که "ییر" با آن در این واژه کنار هم آمده و اوییر را می سازند.

صفحه1 از2

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
بالاخره فشارهای لابی صهیونیستی به آمریکا جواب داد و بایدن به اسرائیل برای پاسخ به ج. اسلامی چراغ سبز...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
شروع شد مجلس نمایندگان آمریکا شدیدترین لوایح را علیه ایران تصویب کرد مجلس نمایندگان آمریکا در پی ...