این روزها اخبار و تحلیل های منتشر شده از صدا و سیمای ج.ا.ایران را اگر گوش فرا دهیم، انگار بخشی از نظام روسیه در آن نشسته، و به تحلیل اقدامات این متجاوز در اوکراین مشغولند، به عنوان نمونه، دیروز صبح که سخنان دکتر فواد ایزدی، استاد دانشکده مطالعات جهان دانشگاه تهران، و از چهره های سیاسی فعال اصولگرا و دلواپس، که از رادیو انگلیسی زبان صدا و سیما پخش می شد را گوش می کردم، با خود گفتم اگر یک دیپلمات روس را از سفارت این کشور در تهران به رادیو می آوردند، شاید به این نحو و اندازه و استدلال نمی توانست، تجاوز آشکار و خشونتبار روسیه به یک کشور مستقل و به رسمیت شناخته شده بین المللی، مثل اوکراین را تفسیر و توجیه کند، اما دوستان اصولگرای ما، باید به این امر توجه کنند که، این امامزاده که آنان بدان دخیل بسته اند، "کور می کند که شفا نمی دهد"، چرا که شرقی که با شیعیان پاکباخته خود این کرده، و می کند، با شما چه خواهند کرد؟! "عبرت بگیرید ای صاحبان بصیرت" [1] چرا که :
روابط ایران و همسایه شمالی اش، یادآور فصلی دردناک در تاریخ ایران تمدنی، و همچنین ایران باقی مانده کنونی از این حجم بزرگ سرزمینی، تاریخی است، گرچه در دوره ایران تمدنی، دست به دست شدن مناطق ایرانی در حوزه قفقاز، به یک رویه جاری در بین ایرانیان و رومیان تبدیل گردید، و بسیاری از هماوردی ایرانیان و رومیان برای حفظ الگوی تنیده شده، در جام ایران، تا زمان قاجارها مثمر ثمر بود، و این گوشواره های ارزشمند پاره تن ایران، در شاکله مام میهن باقی ماندند،
اما این سرزمین همواره عرصه تاخت و تاز کسان و ناکسان ماند، و تاریخ این نبردها با از بین رفتن امپراتوری های ایران و رم، و یا ایران و یونان پایان نیافت، و در دوره تسلط خلفا و پادشاهان دوره اسلامی، به رقابت ایران و همسایه شمالی در این منطقه تبدیل شد، و وجود امپراتوری عثمانی کناره های غربی ما، باعث گردید که مدعی دیگری نیز با نگاه به شرق، سرزمین های ایران در این منطقه را، مد نظر خود قرار دهند، اما در رقابت میان ایران و عثمانی، این روس ها بودند که در نهایت، این منطقه را در یک حراج مفت، و با شرکت یک طرفه خود، در این حراج ظالمانه، با زور از آن خود کردند،
این اشغال دردناک پاره های تن ایران، تا فروپاشی شوروی سابق ادامه داشت، تا این که با این حادثه بزرگ، این مناطق نیز حداقل به یک استقلال سرزمینی نیم بند، دست یافتند، اما باز وارث بزرگ شوروی یعنی روسیه، بیرحمانه پنجه های خود را در تن مردم این منطقه فرو کرد، روس ها جنگ های خونین و تجاوز کارانه ای را در چچن، گرجستان و... بر پا کردند، و دست های نامرئی و مرئی آنان، در افزایش و یا کاهش تنش، در روابط این کشورها، متناسب با منافع روس ها، از جمله در نبرد قره باغ دیده شده، و می شود، با این تفاوت که اینک باز ترک های توسعه طلب، به نمایندگی از عثمانی نیز، در آن نقش می آفرینند و...، تا همچنان آب های ارس، به خون ایرانیان ارمنی و آذری در حوزه تمدنی اش، رنگین و سپس به دریای قزوین بریزد، اما با این حال، هرگز از نقش روس ها در این پرونده های خونین نمی توان گذشت،
و اکنون در این هنگامه های غم انگیز تجاوز و کشتار و ویرانی، باز این روس ها هستند که با تجاوز آشکار و روشن خود به اوکراین، آوارگی میلیون ها زن و بچه و پیر و کهنسال اوکراینی را رقم زدند، زنان و کودکانی که مردان خود را در صحنه دفاع از کشورشان جا گذاشتند، و اینک با هزاران خوف و خطر، عازم کشورهایی اند، که پناه آنان باشند تا در خیالی آسوده تر، به تماشای صحنه های کشتار و ویرانی، در سرزمین خود، و در عین حال صحنه های شجاعت و دفاع مردانی بنشینند که اکنون بیش از دو ماه است، که ماشین جنگی باز مانده از ابرقدرت شرق را، قهرمانانه و غرور انگیز، به گِل نشانده اند،
و اوکراین برای من شرایط خرمشهر، هویزه و... را دارد، آنگاه که دیوانه ایی مغرور، همچون دیکتاتور بغداد، سربازان خود را برای کشتار و تجاوز گسیل داشت، و صحنه های دردناک تاریخ تجاوز به ایران را، دوباره برای ما بازسازی کردند،
و اوکراین و اوکراینی ها نیز اکنون هزینه های علنی قصد توسعه ارضی روس ها در شرق اروپا را، با پوست و استخوان خود می پردازند، راهبردی که بر قصد توسعه سرزمینی دیکتاتورهای ساکن در کاخ کرملین، در مسکو، در این منطقه پرده بر می دارد، آن هم به بهانه امنیت کشوری که از شرق در ژاپن، و از غرب تا فنلاند و سوئد مرز گسترانده است، دیکتاتور کرملین گرایش اوکراینی ها به غرب، را به بهانه سیبل کردن اوکراینی ها تبدیل، و نوک حمله نظامی خود را به سوی آنان برگرداند و...،
و پروسه ایی را آغاز کرد، که در صورت به شکست نینجامیدنِ آن در یک توافق جهانی، می تواند هر کشور دیگری را، در حاشیه مرزهای وسیع روسیه در شرق، جنوب و غرب، به طعمه بعدی آنان تبدیل کند، و این واقعیت دل هر ایرانی را که در تفکر کلان تمدنی، و خُردِ ملیگرای ایرانی، دل در گرو ایران و نام و میراث آن دارد را، به لرزه در می آورد، که با چنین استدلالی که روس ها، حمله و تجاوز و کشتار در اوکراین را توجیه می کنند، آنان می تواند تمام کشورهای حاشیه خود را نیز بدین سرنوشت، دیر یا زود مبتلا نمایند، که در آن صورت، تهدید القوه و بالفعل مذکور، علاوه بر سرزمین های حوزه تمدنی ایران بزرگ، در آسیای میانه و قفقاز، حتی ایران کنونی نیز (در همسایگی روسیه)، می تواند به طعمه بعدی روس ها، طبق این منطق فکری و عملی دچار گردند، کاری که روس ها در زمان جنگ جهانی، با تصرف شمال ایران، به بهانه گرایش رضاشاه به آلمان انجام دادند، و تاریخ تجاوز و غارت آنان در ایران، در عصر پهلوی اول نیز، دردناک و برای تصمیم سازان کنونی ایران، عبرت آموز است.
هر چند پهلوی دوم در سیاست موازنه خود توانست برخی صنایع مهم مادر را، از بلوک شرق، به ایران منتقل کند، که ذوب آهن اصفهان، تراکتور سازی تبریز و... از آن جمله اند، اما روس ها به عنوان مرکزیت و وارث اتحاد جماهیر شوروی سابق، هرگز تکیه گاه مطمئنی برای ایران و ایرانیان نبوده و نیستند، چرا که آنان حتی به عقبه فکری و سیاسی خود در ایران هم رحم نکرده، و نمی کنند، تا پشتیبان واقعی، حتی برای آنان باشند، چه مبارزین کرد، که با تکیه بر آنان در کردستانات سر برآوردند، [2] و چه آنان که در قیام های جمهوری های خلق، در آذربایجان، [3] ترکمن صحرا و... کار شرق و چپ گرایان را دنبال کردند، و از همه مهمتر سرانجامی است که وابستگان به احزاب توده [4] و چریک های فدایی خلق [5] ، در دهه های گذشته، و بعد و قبل از پیروزی انقلاب 57 داشتند، روس ها حتی تکیه گاه مطمئنی برای این عقبه فکری و عملی خود نیز نبودند،
که در نهایت اینان در یک خودباختگی فکری و عملی، در این آروز بودند که از ایران یک جمهوری خلق، در عدد جمهوری های متحد شده در اتحاد جماهیر شوروی سابق بسازند، و یا با ایجاد جمهوری خلق مارکسیستی، کمونیستی، سوسیالیستی و... از ایران، آن را در جبهه شرق جای دهند، مثل یوگسلاوی، رومانی، و آلبانی و...
روس ها در حق همین ایرانیان پاکباخته و سینه چاک خود نیز، که از جان و دل برای آرمان های چپ و شرق مارکسیست، کمونیست و سوسیالیست می جنگیدند هم، پناهگاه مطمئن و ثابتی نبودند، چرا که آغوش این مادر، بر این فرزند، آنقدر بسته بود که، با از هم پاشیدن این پتانسیل قدرتمند شرق، توسط سازمان های امنیتی پهلوی و ج.ا.ایران، که در شاکله احزاب توده و چریک های فدایی خلق سازماندهی شده بودند، این کشورهای غربی بودند که پذیرنده پناهجویانی از این دست شدند، که مرزهای شوروی سابق با ایران، آنان را نپذیرفته بودند، و رفقای خود را برای دادن پناهی موقت و یا دائم قبول نکردند، لذا این رفقا، کشورهای اروپایی، و امریکای شمالی را به هدف مهاجرت خود تبدیل نمودند، و این پیکارجویان سیاسی و نظامی شرق در ایران، در حالی که در ایران جایی برای ماندن نداشتند، این رقیب غربی جبهه شرق بود، که مقصد پناهجویی وابستگان به حزب توده و چریک های پر شمار فدایی خلق تبدیل گردیدند،
و این روزها شاهد مرگ آنان، در قربت غرب، و به دور از مام شرق شان هستیم، در حالی که بسیاری از آنان همچنان مملو از شعارهای چپ شرقی هستند، اما غرب را مناسب عرصه فعالیت شرقی و چپی خود دیده اند، این روند، این واقعیت را روشن می کند، که شرق تکیه گاهی مطمئنی، حتی برای رفقای خود آنان هم نبوده و نیست، چه رسد به رمیدگان از غرب که، از "بد عهدی" [6] غرب، به دامن شرق رو می کنند.
با این روند، و این خاطره تاریخی آن، و این تجربه دردناک هموطنان ساکن ایران تمدنی، و ایران کنونی، چگونه است که برخی سیاست مداران ج.ا.ایران، در این روزهای روشن از تجربه، روسیه را تکیه گاهی مطمئن در مقابل غرب، برای خود می بینند، این جای پرسش و سوال اساسی دارد؛ روند حرکت روس ها در ایران جز خیانت و دو رویی، حتی به ایرانیان شیفته به خود، چیز زیادی را در پرونده خود ندارد،
این دوستان که در این وانفسای "پیچ های تاریخی" خطرناک که حتی موجودیت ارضی کشور ما را نیز در خطر خود قرار داده است، از چه روی تخم مرغ های امنیت و منافع ملی ایران، و حتی در نگاه بدبینانه، موجودیت و منافع شخصی و گروهی خود را در سبد بی اعتبار روس ها قرار می دهند؟! باید به این گونه افراد و متفکران شان هشدار داد، که این امامزاده حتی شفایی برای شیعیان خود نیز در پی نداشته است، چه رسد به دیگرانی که در فرهنگ روسی، باید نقش قربانیانی را بازی کنند، که اجساد و سرزمین شان، مانع از گل آلود شدن شنی تانک های T72 آنان باید شوند، تا دسترسی روس ها را، به آب های رویایی آنان در دریای سیاه و... محقق کنند،
تا سواحل این دریاها برای کاخ نشینان کرملین، و اولیگارش های مسموم از ثروت و قدرت [7] ، و سردمداران مسکو، همچنان مرکز آسایش و لهب و لعب باشند، حال آنکه این سواحل برای شیعیان و طرفداران آنان، حتی برای درمان دردهای جسمی و روحی دوره مبارزه سخت شان، آرزویی دست نایافته بوده، و در این آرزو مرده اند و اجساد شان پوسیده است، و در دسترس شان قرار نگرفت، حتی آن موقع که سواحل اوکراین در دریای سیاه، در سیطره روس های کرملین نشین شوروی سابق بود؛
لذاست که این شیعیانِ محکم بر شیعه گری شرق، و چپ حاکم بر آن، رقیب اروپایی و امریکایی را مامن و داروی درمان دردهای جدایی خود از مام میهن فکری شرقِ خود قرار داده، و می توان گفت روس ها هرگز آنان را در جمع خود ندیده، و نپذیرفتند، که شاهد آن حجم بسیار زیاد فعالین چپ ایران (از مارکسیست ها، سوسیالیست ها، کمونیست و...) هستیم، که در اروپا و امریکا، اکنون یا مشغول پویش فکری و مبارزاتی چپ خود هستند، و یا پشیمان از این همه مبارزه ی بی حاصل در راستای دیکتاتوری های شرق، سال های ندامت خود را تا مرگ در اروپا و امریکا، و در یک کلام غرب می گذرانند.
نویسنده و فعال با سابقه سیاسی چپ، مرحوم رضا براهنی [8] ، که تنها همین چند روز قبل، جان خود را در این سفر پناهندگی به غرب، که بخشی از زندگی اش صرف رسیدن به اهداف شرق بود، از دست داد، یکی از هزاران فعال جنبش چپ ایران است، که غرب را، با آغوش باز، برای خود یافت، در حالی که سینه چاک تفکر چپ شرق سیاسی بودند و...، نمونه دیگرش مرحوم اسماعیل خویی [9] بود که او نیز تن شرقی اش را در نهایت به کوره های داغ آدم سوزی، که در غرب برای انتهای حرکت انسان تدارک دیده شده، سپرد، و با افکاری شرقی، در غرب، به ابدیت پیوست.
حال دوستان حاضر در صحنه های تصمیم سازی کشور را به بخش هایی از شعر "اسماعیل" [10] مرحوم رضا براهنی دلالت می دهم که در سخنانی با دوست دیگر چپی خود، مرحوم اسماعیل شاهرودی (1303-1360) [11] به راز گویی نشسته، و از رازها و آروزهای به محاق رفته شاهرودی، در روزهای فراق و افسوس، این چنین دردها را زمزمه، و حتی فریاد می کند،
حال سوال اساسی این نوشته از نوشرقگرایان کنونی ایران، این است که، شرق و روسیه ایی که با آن ها، که از او، و دنبال کننده ایده او در ایران، با همه توان بودند، اینگونه معامله کرد، و آنان را در سرزمین و جمع خود قبول نکرد، با شما که شعار انقلاب تان "نه شرقی و نه غربی" بود، چه خواهد کرد؟! در حالی که در فرهنگ سرایندگان این شعار اساسی و انقلابی، در انقلاب 57، اولین "نه"، باز به شرق گفته می شود، و این "نه" ی بعدی است که به غرب می آید، و تصادفی و یا تعمدی "نه" اولی به شرق و "نه" آخری به غرب است.
رضا براهنی این نویسنده و شاعر شرقگرا، در منظومه ایی بلند، با دوست دیگر چپی اش اسماعیل شاهرودی که در جنون ناشی از دردهای دوره مبارزه گرفتار آمده، و در تیمارستان های تهران به طرز جانگدازی در سن 55 سالگی جان سپرد، چنین می سوزد و می سراید که :
"قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید ...
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
...
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
...
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
...
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
...
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده
در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
...
من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی
که در تیمارستان عاشقش شده بودی.
«ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!
- و آن شب ای بدعتگزارِ شاعران زبانپریشیِ عالم!
- به گوش آن زن رنگین چشم چه میخواندی؟
دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد.
...
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
...
اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی
و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟
من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
و رنگها همه شادند!
تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باورکن تو فقط دیوانهتر شدهای
و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم
و سازهای آسمان قطعهی قلبهای ما را مینوازند
تو دیوانهتر شدی!
ای دل سپرده بوده به درناها!
...
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مرس میزنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد
...
خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانهی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایهی آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
...
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
...
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
...
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،
دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،
دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،
دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوسهای بی انتها،
وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند و گورستانهای «رم»
از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»
قابل تمیز نیستند، دوزخ حجرههای نشانده شده در کنار لولههای نفت
...
ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!
...
ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل، اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم زنش، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
خندق درشت تر از تن تو میشود
اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را برداری میفهمی، چشمبندت را بردار!
...
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
...
صدای تیر شنیده میشود
و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جانها را لو میدهد و
بعد، مسلسلها، ستاره ها را مُرس میزنند
و موشک، خانهها را مثل اسباب بازی به هوا میپراند
و آنچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمن افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر میمانند
جنگ است، اسماعیل، جنگ است،
و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد
اسماعیل!
...
وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند
اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند
و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند
...
خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!
جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند
و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند
و مثل موش ودام فضله میاندازند
و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن
و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند
و شب و روز میآشامند و میخورند
و با جیبهای پر از دلار از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند
و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان
مشکلی را حل نمیکند
که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود
و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند
در «ویدئو» فیلمهای هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند
...
من تو را شهید میخوانم
تو با شهادت تدریجی مُردی
شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید
روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد
بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید
[1] - قسمتی زا آیه قرآن در سوره حشر آیه سوم، "فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ"پس اى ديدهوران عبرت گيريد"
[2] - جمهوری مهاباد (به کردی: کۆماری مههاباد) نام سیاسی یک حکومت دستنشانده توسط اتحاد جماهیر شوروی سوسیسالیستی در شمال غربی ایران بود که سهشنبه، ۲ بهمن ۱۳۲۴ (برابر با ۲۲ ژانویه ۱۹۴۶) به فرمان رهبر اتحاد جماهیر شوروی سوسیسالیستی، ژوزف استالین تشکیل شد و کمتر از یک سال و تا پایان حضور نظامی شوروی در شمالغرب ایران، یعنی تا ۲۴ آذر ۱۳۲۵ برپا بود. وسعت این جمهوری تنها به چند شهر نزدیک مهاباد از جمله شهرهای بوکان، پیرانشهر، اشنویه، سردشت و بخشهای شمالی نزدیک به شهر سقز منتهی میشد؛ بههمین دلیل بیشتر این حکومت «جمهوری مهاباد» خوانده میشود.
مرکز این جمهوری در شهر مهاباد و رهبر این حکومت قاضی محمد بود. هدف انجمن سری که در مهاباد فعالیت میکرد، تشکیل «کردستان بزرگ» بود.
[3] - فرقه دموکرات آذربایجان (به ترکی آذربایجانی: آذربایجان دموکرات فرقهسی) نام حزبی سیاسی است که در ۱۲ شهریور ۱۳۲۴ در تبریز، سه ماه پس از فرمان محرمانه دفتر سیاسی کمیته مرکزی اتحاد شوروی در تبریز اعلام موجودیت نمود. این حزب با انتشار بیانیهای ۱۲ مادهای به زبانهای ترکی و فارسی به رهبری جعفر پیشهوری و همراهی چندین فعال سیاسی آذربایجانی دیگر تشکیل شد. اختیارات گستردهتر محلی از لحاظ اداری، تدریس زبان ترکی آذربایجانی در مدارس در کنار زبان فارسی و اصلاحات ارضی و اقتصادی از جمله مهمترین خواستههایی بود که در توضیح اهداف و خواستههای این تشکل جدید سیاسی عنوان شده بود. ماجرای تأسیس و نابودی حکومت خودمختار آذربایجان توسط فرقه به بحران ایران که یکی از سرآغازهای جنگ سرد بود معروف است. تأسیس این فرقه بر اساس تصمیم دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی انجام شد و فرقه مورد حمایت شوروی قرار داشت
[4] - حزب توده ایران سازمان اصلی چپ در تاریخ معاصر ایران بود. این حزب به عنوان وارث سوسیال دموکراسی عهد مشروطه و حزب کمونیست ایران در ۱۰ مهر ۱۳۲۰[۱] در تهران بنیانگذاری شد. بنیانگذاران آن عدهای (۵۳ نفری) از روشنفکران و فعالان چپگرا و ملیگرای ایران نظیر: سلیمانمیرزا اسکندری، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، انور خامهای، عبدالصمد کامبخش، احسان طبری، آرداشس آوانسیان، خلیل ملکی، فریدون کشاورز، عبدالحسین نوشین و رضا رادمنش و عباس وصالی بودند که اغلب در دوره رضا شاه تحت پیگرد یا در زندان بودند. حزب توده ایران که در دهه ۱۳۲۰ به یکی از بازیگران اصلی سپهر سیاسی ایران تبدیل شده بود، در سالهای نخستین، از بیشتر آزادیخواهان و مبارزان و فعالان سیاسی سرشناس تشکیل شده بود. پس از مدتی، به دلیل برخی سیاستهای این حزب، از جمله شیوه رهبری آن و پیروی از سیاستهای شوروی، شکاف بین اعضای آن صورت گرفت؛ اولین مسئله پشتیبانی رهبری و نمایندگان حزب توده در مجلس چهاردهم از دادن امتیاز نفت شمال به شوروی بود؛ در دومین گام نیز سیاستهای حزب توده بود که منجر به حمایت و پشتیبانی از خودمختاری آذربایجان در زمان اشغال ارتش شوروی شد. این سیاستها موجب شکلگیری جدایی و انشعابهای زیادی از حزب توده و همچنین شکلگیری مخالفت با حاکمیت شد. در دوره پانزدهم مجلس شورای ملی، حزب توده که میخواست امکان دادن امتیاز نفت شمال به شوروی را حفظ کند، از مخالفان ملی کردن نفت و جبهه ملی ایران بود.
[5] - سازمان چریکهای فدایی خلق ایران سازمانی سیاسی و نظامی مارکسیستی بود که در سال ۱۳۵۰ برای مبارزه با حکومت محمدرضا پهلوی تشکیل شد. این سازمان از اتحاد دو گروه چپ زیرزمینی بهوجود آمد و در نیمه نخست دهه ۱۳۵۰، با اعتقاد به مشی چریکی، به چندین عملیات مسلحانه و ترور جهت شعلهور ساختن انقلاب در ایران دست زد. سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از مهمترین و تأثیرگذارترین گروههای مسلح در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ایران بود، این سازمان اگرچه در رسیدن به هدف ناکام ماند و بسیاری از اعضای خود را از دست داد، تأثیر زیادی در برخی روشنفکران تندرو ایرانی هم نسل خود گذاشت. فدائیان پس از شکلگیری توانستد چندین عملیات و ترور مهم و پر سر و صدا مانند حمله به پاسگاه سیاهکل، ترور سرلشکر فرسیو رئیس دادرسی ارتش، ترور محمدصادق فاتح یزدی به عنوان یکی از بزرگترین کارخانهداران ایران، حمله و سرقت از بانکهای حکومت پهلوی و بمبگذاری در دفاتر شرکتهای نفتی آمریکایی انجام دهند. فداییان خلق با به حرکت درآمدن موج انقلاب سال ۱۳۵۷ و آزادی زندانیان سیاسی، در موقعیت بهتری قرار گرفته و به جذب نیروهای جدید به ویژه در بین جوانان و انبارکردن سلاح پرداختند و در ۲۰–۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷ (تقریباً در هشتمین سالگرد واقعه سیاهکل)، هنگام پایان کار حکومت پهلوی، آخرین تیرهای خلاص خود را به سوی حکومت شلیک کردند
[6] - معتقدین به "بد عهدی" غرب، شاهد مثال خود را خروج امریکای ترامپ از برجام اعلام می کنند، و آن را نمونه بارز بدعهدی غرب در قبال ایران می دانند. که البته به نوعی درست است، و به نوعی ناشی از بسته ماندن ایران، به روی امریکا، که مهمترین طرف قرار داد برجام بود اما بدون استثنا دیگر شرکای او در قرار داد برجام، بازار ایران را از آن خود کرده بودند و او حتی راهی برای داشتن نمایندگی دیپلماتیک در ایران را نیز نداشت و...
[7] - گروهک سالاری یا اُلیگارشی یا «حکومت گروه اندک» اصطلاحی است که اشارههای تحقیرآمیزی دارد؛ معنی آن این است که نهتنها حکومت در دست یک گروه کوچک است، بلکه این گروهِ حکمران کوچک و فاسد است و در برابر توده مردم مسئول نیست؛ یا از جهات دیگر مورد بیزاری همگان است. اُلیگارشی ممکن است به حاکمیت عدهای اندک نهتنها در زمینه حکومت کشور، بلکه به حکومت عدهای هم مسیر یا گروه کوچک در هر مجمع، خواه دینی، اتحادیه صنفی، یا هر مجمع دیگر اشاره داشته باشد. در مفهوم سیاسی، این اصطلاح از زمان افلاطون با مونارشی و دموکراسی تفاوت نمایان داشتهاست. اما اُلیگارشی در نظر افلاطون شکل منحطّ حکومت، یعنی صورت فاسدشده آریستوکراسی (حکومت نخبگان) است، همانگونه که جبّاریّت صورت فاسدشده پادشاهی و حکومت توده بَلواگر صورت فاسدشده دموکراسی است
[8] - رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ – ۵ فروردین ۱۴۰۱) نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و فعال سیاسی اهل ایران بود. او عضو هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و همچنین رئیس انجمن قلم کانادا بود. آثار او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست. براهنی در ۵ فروردین ۱۴۰۱ در تورنتو کانادا درگذشت و در شنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ در آرامگاه الگین میلز در شمال تورنتو کانادا به خاک سپرده شد. او در سال ۱۳۵۱ سه ماه را در زندان گذرانده بود براهنی از سال ۱۳۵۱ در نیویورک به ریاست «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران (Caifi) به عنوان بخشی از «حزب کارگران سوسیالیست» درآمده بود.
[9] - اسماعیل خویی (زاده ۹ تیر ۱۳۱۷ – درگذشته ۴ خرداد ۱۴۰۰) شاعر معاصر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود. اسماعیل خویی از مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود و در تبعید میزیست. او که در کنار دیگر آزاداندیشان همفکر خویش در مرکز جنبش روشنفکری ایران بود پس از اعدام دوستش سعید سلطانپور در سال ۱۳۶۰ که او نیز عضو کانون نویسندگان ایران و فعال سیاسی چپگرای ایرانی بود، پنهانی زندگی میکرد، مرحوم اسماعیل خویی در دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی از هواداران چریکهای فدایی خلق بود و با بعضی از رهبران آنها از جمله مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان دوستی نزدیک و همکاری داشت
[10] - تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم، اسماعیل شاهرودی [آینده] که در، پاییز شصت در تهران مُرد
به جای مقدمه:
رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ
[ای پروردگار من، مرا فرزندی صالح عطا کن پس او را به پسری بردبار مژده دادیم چون با پدر به جایی رسید که باید به کار بپردازند، گفت: ای پسرکم، در خواب دیده ام که تو را ذبح می کنم بنگر که چه می اندیشی گفت: ای پدر، به هر چه مامور شده ای عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهی یافت
چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند،] قرآن کریم «سوره ی الصافت»، آیه ی 100تا 103 .
"و واقع شد بعد از این وقایع که خدا خواست ابراهیم را امتحان کند. پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!» خدا فرمود: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش می داری برداشته، به سرزمین موریا برو و در آنجا وی را بر یکی از کوه هایی که به تو نشان خواهم داد بعنوان هدیه سوختنی، قربانی کن!» ابراهیم صبح زود برخاست و مقداری هیزم جهت آتش قربانی تهیه نمود، الاغ خود را پالان کرد و پسرش اسحاق و دو نفر از نوکرانش را برداشته، بسوی مکانی که خدا به او فرموده بود، روانه شد." تورات «سفر پدایش»، باب بیست و دوم، 1 تا 4
همچو اسماعیل پیشش سر بنه! شاد و خندان پیش تیغش جان بده! مثنوی
روزی روزگاری، مردی بود که در کودکی این داستان زیبا را شنیده بود که چگونه خدا ابراهیم را امتحان کرد، و چگونه ابراهیم این امتحان را تحمُل کرد، ایمان را حفظ کرد و بار دوم برخلاف انتظار پسری به دست آورد.
در تورات گفته شده است که به ابراهیم امر شد اسحق را برای قربانی کردن ببرد، نه اسماعیل را. ولی عالی ترین شور در یک انسان ایمان است، و از این بابت هیچ نسلی از جایی غیر از آن جایی که نسل قبلی کار خود را شروع کرد، شروع نمی کند، هر نسلی از نو همه چیز را آغاز می کند، نسل بعدی، تا آن جا که به وظیفۀ خود مؤمن باشد و وظیفۀ خود را زمین نگذارد، از نسل قبل جلوتر نم یرود.] [«آدم باید جلوتر برود، آدم باید جلوتر برود.» انگیزۀ جلوتر رفتن در جهان چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو… گفته است: «آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی کند.» هراکلیتوس پیچیده گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلوتر رفت و افزود: «آدم حتی یک بار هم نمی تواند این کار را بکند.»]
ترس و لرز، سورن کی یر ک هگور.
[و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست.]
تولدی دیگر، فروغ فرخزاد
اسماعیل
قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادی خوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمه سیاه و نیمه قهوهای پستانهای ورم کردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل!
حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده،
ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
- مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی
ای نهان گشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده
در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت،
باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی. شعر، شعر، شعر میخواندی
شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند
دنبال حنجرهی یک غول میگشتی.
هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.
شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد
و یک بار هم به زنی «فاحشه» گفتی، خانم بفرمائید،
من اینکاره نیستم. یکبار هم میخواستی از دهنهی یک توپ منفجرشوی،
چرا که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافر خانه بیرون کشیده بودند
و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی، نمیر! نمیر! و زن؟
ساعتها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر تیمارستان معرفی میکردی.
من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی
که در تیمارستان عاشقش شده بودی.
«ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!
- و آن شب ای بدعتگزارِ شاعران زبانپریشیِ عالم!
- به گوش آن زن رنگین چشم چه میخواندی؟
دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد.
آیا او زنده است تا سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟
و یکبار هم گفتی:
«زُهَری» مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟
و تو به سکسکه افتادی و من باز گمت کردم، بازیافتمت.
مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند
برگشته بودی و من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم، «دربند» یا «درکه».
و باهم عکس گرفتیم. عکسها افسردهاند اسماعیل!
انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند اسماعیل!
انگار عکسهایی هستند در دست مادرهای پسر مرده.
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی!
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت انگیز، قیقاج چشمهایت را میشست
همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسطها هرچه میخواهند بگویند
پنجره را باز کردم
باز کردم تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم
اولین شاعری بودی که پای «بادبادک» را به شعر باز کردی
«فروغ» نیز کنار پنجره ایستاده بود
او هم دید که بادبادک بال درآورده است و میرود
متوسطها ندیدند، که صفای جنون، چشم تماشا میخواست
عینکت را بردار، اسماعیل عزیزم تا ببینی که راست میگویم
از پلهها هولهولکی پایین دویدم
مسیر بادبادک را تعقیب کردم از تهران بیرون آمدم
همانطور داشت میرفت. من به دنبال او رفتم. او به دنبال چه چیز؟
کویر تمام شد. از بالاسرِ تنگهی هرمز پریدم، میرفت،
از بالای جزایر گل مانند، میرفتم شیوخ عرب را دیدم در کاخهاشان
که طلاهاشان را مثل شپش میشمردند
از روی موجها میرفتم، بیخیال، و به فرمان بادها و ابرها
بادبادکی که تو هوا کرده بودی میرفت
از بالا سر کشتیهای نفتکش، از کنار ماه، آفتاب، ستاره و از بالاسر قارههای خیالی،
پرندههای نورانی، اقمار مصنوعی کراتِ ارتجالی حرکت میکرد
میرفت. میرفتم. پایم را از این کره روی کرهی دیگری میگذاشتم
آزاد شده از تنم، از چشمها، گوشها، شانهها، قلب و ششها و زانوها و پاشنهها
رها شده از مَنِ بیدارم
آه، ای جنون! ای مرگ! ای شعر! اسماعیل! عینکت را بردار
تا ببینی که راست میگویم
میرفتم. میرفت. میرفتم.
اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی
و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟
من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
و رنگها همه شادند!
تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باورکن تو فقط دیوانهتر شدهای
و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم
و سازهای آسمان قطعهی قلبهای ما را مینوازند
تو دیوانهتر شدی!
ای دل سپرده بوده به درناها!
تو زیباتر از آنی که بر شانههایت تنها ملیلهدوزی موریانهها بیفتد
پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانهی آسمان ننشینی و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید
تو نمردهای، فقط دیوانهتر شدی
و من و تو بر دوش ابوالهولی نشستهایم
قسم به چشم حیوانها در تنهاییِ نیمهشبانِ جنگل که با معصومیت، مازندران را مینگرند
که من در زیر خاک سفر میکردم که تو را به خاک سپردند
وقتی که در زیر خاک سفر میکردم در معصومیت جهان را مینگریستم
چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟
در کابوسهایم موشهایی بودند درشتتر از روباهها
و به سرعت انگشتهای «پاگانینی» از این سوراخ به آن سوراخ سفر میکردند
من آن شکنجه را میشناختم
از پلکان گورها پائین میرفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ری؟
تروی؟ قم؟ رم؟
آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ!
و چه زندگیهایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان میدانند که چه زندگیهایی داشتم
زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد
فهمیدم که به برادری تو برگزیده شدم
باید با بال مشترک جنون پرواز کنیم
بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد
به گورستانها و سنگرها و بیمارستانها بگذر!
بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست!
از اهواز تا سرخس پچپچهی شهدا با نمنمِ باران و چهچهی چلچلهها میآمیزد
ارههای تیز در پای زخمیها فرو میرود
و خمپارهها خانهها و خاکها را با هم به بالا میپرانند
و آدمها به پشت بامهای دورتر پرتاب میشوند
{«سه تا از بچهها مردند. خودش؟ دکتر میگوید سرش ضربه دیده. بدجوری. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ کردند، از آنجا بهش اکسیژن میدهند. شش روز است سقف را نگاه میکند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان…
حتماً. حتماً»}
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مرس میزنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد
به یاد شبی میافتم که پسرم دو روزه بود
با گونههایی مثل حباب نارنج
چه نیمهشبی بود در بیمارستان!
زنم از کنار پرده ماه را میپایید که در آسمان بولوار شناکنان میرفت
تو ناگهان کنار در اتاق با آغوشی از گل ظاهر شدی
«چگونه آمدی؟ ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!»
گفتی: «بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند!»
و حالا بلند شو، اسماعیل! به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها
بگذر!
و به گورستانها و اردوگاهها، جنگ است اسماعیل، جنگ است و
اسماعیلها براستی ذبح میشوند
زجر روانم بود که مرا این چنین شطح خوان کرد
ای دیوانه، دیوانهتر از خود، چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟
چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟
جنگ است اسماعیل، جنگ!
بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر
و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند
و این را تو گفته بودی
عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین
مواظب باش روی مینها پا نگذاری
جنگ است اسماعیل، جنگ
و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند
ماهیها کشته شدهاند
و از قشقرق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگها خبری نیست
موشک زمین و موج را با هم میدرد
ولی هنوز نفتکشها دست نخورده باقی ماندهاند
-مثل عروسکهای پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر، گماشته، برادر،
حتی پدر و دوستان پدر
شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاه- داماد تاریخ – بکنند
جنگ است اسماعیل،
و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان
باقی بماند
راهها بستهاند
دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کردهاند
زمین به آسمان پریده، اسماعیل!
خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانهی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایهی آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی
گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته-
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند که شاعر هستند، اما هستند،
زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتی اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کردهای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی
گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید این طور باشد
شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند –مثل شعرهای احمد
و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان- مثل تو
از آن حفره پایین میرویم
موهای سرخ تو و ریش سفید من در چشم ساکنان حجرهها منعکس است
عینکت را بردار اسماعیل عزیزم، بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت
فرو بلغزد!
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را میبینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
و در اعماق زمین، و در بالاسر، و بین دست یک بدن،
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
مرده باد شاعری که راز حجره و چاه را نداند
زنده باشی تو که این راز را میدانستی
هر تاریخی لایهای از ناخودآگاهی دارد
با هر دگرگونی
من و تو از ناخودآگاهی بیرون میپریم
-مثل دختران طناب باز که به سرعت طناب را از بالا سر و زیر پاشان میگذرانند-
در آن سو که پایین آمدیم، احساس میکنیم در، آگاهی، هستیم ولی
هیچ آگاهیای کامل نیست
موجی بلند – مثل دیوار بتونآرمهای که انفجار شدید کجش کرده باشد-
میآید و ما را در خود فرو میبرد
در حجرههای کنار چاهها، چشمهامان را باز میکنیم
عینکهامان را برمیداریم، به میخ آویزان میکنیم
و منتظر پرش بعدی میمانیم
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست!
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد، مصداق «یقولون مالا یفعلون» خواهد بود
دوزخ باید تو را بطلبد
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی
این، آن کشمکش اعماق است
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
{دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،
دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،
دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،
دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوسهای بی انتها،
وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند و گورستانهای «رم»
از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»
قابل تمیز نیستند، دوزخ حجرههای نشانده شده در کنار لولههای نفت}
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربهی دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
وقتی از پشت پنجرهی تیمارستان خیابان را میدیدی و برگها میریختند
و حافظهات یاری نمیکرد که برگها را کجا دیدهای
وقتی میخواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در گریبان عبور میکردند
-و تازه یک عده میگفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-
آه، ای مجنونِ پشت میلههای درون!
صورتت را که میدیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه میکردیم
و فصیحتر از آن صورت دیگری نداریم
آه، ای اسماعیل، ای دوزخیِ سر سرخ کرده در تابهی وحشت!
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر!
زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد
ای بدگمان به پزشک و پرستار، به زن و معشوق و پسر، ای بدگمان به خویشتن!
ای مفتش عقاید خود چند لحظه پیش از شُکِ برقی!
ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!
ای بدگمان به قلب، به کلیه، به مثانه!
آموخته بودی که هر عضو بدن حافظهای مخصوص دارند
«حافظهی کلیهام مخدوش شده است!»
-انگار کلیه کامپیوتر است-
ای تجسّد زجر رگ و پی!
سر هیولاییات را از پشت پنجرهی تیمارستان به سوی خیابان برگردان!
فصل دارد تکرار میشود و برف از پارو بالا میرود
وخروسهای کز کرده زیر طاقی بقالی ایستادهاند
و لنگهای حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بستهاند
و ماشینها با زنجیر چرخهاشان زمین را بیرحمانه کتک میزنند
برق از نوک موهای سرخت فرو میرود و به یک چشم زدن
از ناخن پایت بیرون میجهد
و حافظهی اندامهایت مخدوش میشود
و تو حافظه نداری
و حتی مرا که لبهایت را میبوسم، نمیشناسی
برای شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
دانستن این نکته «حافظ» را «حافظ» کرد ، «سعدی» را «حافظ» نکرد
«سعدی» دوزخ و فردوس نداشت
مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِیدا کند،
ما از آنِ عصرِ خویش شدهایم
ما آن داغ را نمیبینیم، اما تماشاگرانِ ما آن را میبینند
ولی علامت ما از آن داغ، بالاتر و عمیقتر بود
مثل مسی که به هنگام سکه خوردن چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم
ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل، اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم زنش، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
خندق درشت تر از تن تو میشود
اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را برداری میفهمی، چشمبندت را بردار!
از حجرههای تو در توی کنار چاههای نفت که بالا خزیدم، به لبهی چاه رسیدم
کابوسهایم با من آمدند و در کنار کابوسهای بیرون صف کشیدند
کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند
هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری میخوانم؟
رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبی است.
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای اسماعیل! ای چشم بند به چشم تا کنار مذبح رفته، ای سربریده!
عینکت را از روی چشمهای قیقاجت بردار
عینک زدههای دیگر میآیند
و زنان اشباحی هستند که فقط لبهای کبود و چانههای تبخال زدهشان را میبینی
از گیسوهای زیباشان خبری نیست
صورتهای بی سرِ یک بُعدی دارند
و از شب و روز آفاق بیخبرند
دست بر شانهی نفر جلویی گذاشتهاند و از کنار چاه نفت بالا میآیند
و هیچ کس چیزی نمیگوید
و چیزی هم نیست که بگوید
و فقط از سنگرهای پدر و پسر، پدر و دختر، از سنگرهای همسایه و همسایه،
صدای تیر شنیده میشود
و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جانها را لو میدهد و
بعد، مسلسلها، ستاره ها را مُرس میزنند
و موشک، خانهها را مثل اسباب بازی به هوا میپراند
و آ نچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمن افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر میمانند
جنگ است، اسماعیل، جنگ است،
و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد
اسماعیل!
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند
خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد
و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید!
خوزستان!
هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید
حق داری که حالا خون سرخ بخواهی
اما فروشندگان تو اینان نبودند
ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق میزند
انگار سپیدهدمان ماهیها از آب بیرون میآیند
از درختهای بلند و پیر باغ بالا میآیند
و زمانی که پیرمردها در کنار پیرزنها یا مردهای جوان در خواب
بیاختیار غلت میخوردند
و صورت مرد در حلقهی بازوی زن میافتد
ماهیها پنجرهها را میلیسند، شیشهها را میلیسند، ستونها را میلیسند
صبحانه را در آلاچیق خواهند خورد، بعد از شنای مختصر، و به حال نیمه تحریک
و بعد از ظهر، از دریا، ویلا را مثل تخم مرغی اتمی یا ئیدوژنی خواهند یافت
که قرار است روزی مثل ستارهای گمنام منفجر شود
قطعاتی از سنگهای آن ستاره بر سر ما هم خواهد بارید
و وقتی که اندام برهنهی آمریکایی را در آب تماشا میکنند
بیآنکه بخواهند
به یاد رعیتهای به خط ایستادهی خود در گرگان و مازندران میافتند
و مطمئن میشوند:«ایرونی جماعت آدم بشو نیست!»
در غروب به انتظار هواپیماهایی هستند که تتمهی دوشندگان خوزستان را میآورند
کسانی که برلیانها را در احشاء زنانه از مرز خارج کردهاند
و یا کنج بکارت طاول زدهی دختران تازه قاعده شده
و یا در اپولهای کلفت پالتوهای زمستانی
و یا در گچ ساق مصنوعاً شکسته شان
با نامههایی که نشان میدهند مرضهای خیالی آنان در ایران علاج پذیر نیست
و میخندند، از ته دل
وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند
اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند
و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند
و حالا میگویند:
«داشتم به خاله جون میگفتم:
اگه پشت گوشم را دیدم، ایران را هم میبینم.
پدر سوختهها لیاقت ما را نداشتند.»
و پول خوزستان، به شکل دیگری در زمین، بانک، صنعت، عیش،
دورگردن و انگشت زنهای خواب آلوده ریشه میاندازد
خوزستان!
دوشندگان تو جوانان ما نبودند
دارندگان باغهای سبز بودند
کسانی که هوسهاشان هنوز هم به بلندیِ البرز است،
و حتی به بلندی ابرهای بالاسرِ البرز
و صبح که میشود از کوه بالا میروند، پشت به جهان مرگ و جنگ
و با جلدی از «خاطرات و خطرات»، یا «گلستان سعدی»
«مونتسکیو» و یا دیوان بغلی حافظ
و برای احتیاط، تقویم کوچکی که چاپ «ناصرخسرو» یا «قم» باشد
و از آن بالا تهران را نگاه میکنند: گودالی از خاک و دود و ابهام
انگار شهر را کامیونی هیولایی با صدایی شوم در زیر پای البرز و
بالای شانهی کویر خالی کرده اطمینان دارند که در بازگشت،
باغها و ویلاهاشان سر جاشان خواهند بود
و نیز همهی قبالههای داخل صندوقهای قدیمی با آن خطهای
پیچیده، اثر انگشتها و امضاها و مهرها
از کوه بالا میروند تا آن بالا پیپی چاق کنند
آخرین اخبار «بورس» «نیویورک» را از مردان دیگری که رادیو به دست،
تازه به بالای کوه رسیدهاند، بگیرند
مینشینند، صفای کوه را در سینه فرو میدهند، فال حافظ میگیرند
و حافظ، که نه فقیر را ناامید میکند و نه غنی را
اینان را هم به شیوههای خاص خود گول میزند
چرا که هنگام پایین آمدن از کوه
رؤیای سقوط حکومت چنان مستشان میکند
که لبخند زنان سرازیر میشوند
و میخواهند به سرعت به فرودگاه برسند
تا اخبار جدید را از مسافران چند روزه بگیرند
و البته آمریکاییها دارند میآیند
مرگ شاه هم شایعهای بیش نبوده:
«به شما گفته بودم که روزی پشیمان خواهید شد که گذاشتید مرا بیرون کنند!»
و به خانه میرسند
سینههای رگ کردهی دخترهاشان
-نوکرها و گماشتهها در غیاب پدرها چه خدمتی به شوهرهای
آیندهی این دخترها کردهاند!-
شوهرهای قباله دار میطلبند
شوهرهایی که سبیل پرپشت انقلابی دارند
و خیلی هم «درویش» هستند
و آنهایی که در ادارهای کار میکنند، آبخورهاشان را قیچی کردهاند
تا گمان نرود نماز نمیخوانند
و شوهرها منتظر مرگ پدرها هستند
-چرا که اینجا هم نسل بعدی به وظیفهی خود مؤمن است
و قرار است از نو شروع کند-
و پدرها، پس از «انفارکتوس» دوم، آرام، در زیر آلاچیق،
از پشت سبیلِ سفید یا حنابسته خرناسه میکشند
و اگر بیدار باشند، از پشت پشهبند، اندام تُردِ کلفت رعیتی را میپایند
و دست به سوی قرص مبهمی میبرند تا شاید فرجی دست دهد
و با نوستالژی به مشتمال دهاتی جوانی میاندیشند
که در همان نوبت اول میآموزد چه چیزی ارباب پیر را سرحال میآورد
و نسل سوم فرزندان شعرهای «سپهری» را میخوانند
چرا که جایی را نمیکوبد
و شعرهای «شاملو» را میخوانند
چرا که نفهمیدن آنها برایشان آسان تر است
و همینها هستند که پس از فرار از ایران، موقع پرواز بر فراز آمریکا میگویند:
«چه ملّتی! آه، چه ملّتی! همه جا سرسبز است! ساختمان، شهر، مزرعه، کارخانه!
ملت ایران بیغیرت است! لوله هنگش هم ساخت خارجی است!»
خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!
جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند
و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند
و مثل موش ودام فضله میاندازند
و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن
و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند
و شب و روز میآشامند و میخورند
و با جیبهای پر از دلار از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند
و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان
مشکلی را حل نمیکند
که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود
و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند
در «ویدئو» فیلمهای هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند
دلشان میگیرد یا غشغش میخندند
و هر دو سه ساعت از حجره به شمیران تلفن میکنند
مبادا عیال با معمار خانهی نوساز روهم ریخته باشد
و فشار خون را هنوز هم به کمک آبغوره پایین میآورند
و غم اصیلشان این است که چرا کابارهها و کافههای ساز و ضربی را بستهاند
-وآخر آدم پولش را کجا خرج کند؟-
و اگر گرفتار شوند ثابت میکنند که همیشه خمس و زکاتشان را دادهاند
و به فکر پولهایی هستند که در تیغهی پشت فریز پنهان کردهاند
خوزستان! دوشندگان تو جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که جنگها را میسازند، ولی هرگز آن ها را نمیجنگند
آدمهای بسیار بسیار شیک، مبادی آداب و با کراوات
که از پلههای هواپیما با پیام مودت از سوی رئیس جمهریشان پایین میآیند
و چه لبخندی و چه دست دادنی! و صورت بعضی از زنها را هم میبوسند
و خطاب به دهها دوربین، چشمهای حیران مردهای گرمازده و زنهای نیمهلخت
-آخر جنگها همیشه در مناطق گرمسیری درمیگیرند- از صلح صحبت میکنند
و دگمهی کراواتشان در گرمای خاورمیانه، «ریو» ، «ال سالوادور»،
«سواتو» و «بنگلادش»
بر غبغبشان فشار میآورند
اینان عاشقِ شعرِ «رابرت فراست» صدای، «فرانک سیناترا»
و فیلمهای قدیمی «جان وین» هستند
و معتقدند «باب دیلن» و «جان بائز» فقط جیغ میکشند
و «گینزبرگ» و «فرلینگتی» و «بلای» مشتی عوام فریب هستند
و «نوام چامسکی» و «دنیل الزبرگ» در همان زمان «نیکسون» باید ترور میشدند
اینان حتی نمیفهمند که «نیما» و «فروغ »ی هم در کار هستند
و سالی چهار بار هم میروند «چکآپ»
همراه نگهبانان امنیتی مستراحها، پشت«فنکویل»ها و پشت اسکلت
تشریح را با مین یاب وارسی کردهاند
و به اطبای معالج لبخند نمیزنند
چرا که ممکن است از لبخند سوء استفاده شود
و فشارسنج، ناگهان ماری یا بمبی از آب درآید
این قبیل وقایع در فیلمهای آمریکایی اتفاق میافتد، چرا در واقعیّت اتفاق نیافتد؟
و مردان محترمی هستند که از موزهی هنری پدرسالار «راکفلر» بارها دیدار کردهاند
و از او برای هر مملکتی عینک مخصوص گرفتهاند
بهترین کلکسیون پروانه و شاپرک را در اختیار دارند
و به انگلیسی به آنان میگویند: «Beautiful people!»
و گرچه همهی کودتاهای جهان را آنان به راه انداختهاند
جنایتکار شناخته نمیشوند، مگر عکسش ثابت شود
و شب و روز نفت میدوشند و مینوشند
خوزستان!
گوشَت را باز کن!
دوشندگان واقعی تو اینان هستند!
جوانان ما نبودند، نیستند!
شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد از صد فرسخی میشناسیم
«خانم شهلا مختاری»، از نسل «سرتیپ مختاری» «مینیژوپ»پوشِ
دوران شاه، روسری به سر عصر انقلاب
حاضر است حتی حجابی از سنگ و ساروج هم سرش بکشد تا مبادا
آب از آب تکان بخورد
چهار کلاس سواد، چهار خانهی چهار طبقهی چند میلیون تومانی
«قبلاً هر طبقه را دوازده هزار تومان به آمریکاییها اجاره داده بودم
ماه بودند! بعد از انقلاب؟ خوب میدانید دیگر…»
و ما لبخند میزنیم. آپارتمان را میخواهیم
اجارهها که بالا رفت، قانون به او اجازه میدهد که ما را بیرون بریزد
«این همه کتاب!
به قرآنهاشان نگاه نکنید!
حتماً کمونیست هستند
فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است، مال او،
چه خاکی به سرم بریزم؟
هزار دلار فریدون، هزار دلار مرجان، هزار دلار طوس میخواهند
میدانید دلار چنده؟
بریزید پایین! همه چیزشان را! ثبت دستور تخلیه داده!»
خوزستان!
دوشندگان تو اینان بودند و هستند
شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد، از صد فرسخی میشناسیم
از کنار توتستان راه میافتند
دوتا دوتا، سه تا سه تا، و گاهی تنها،
و پشت سرشان زنها و پیرمردها و بچهها به فاصله میآیند
تمشک دندانها و انگشتهای پسرها را رنگ کرده
اتوبوسهای سر کوچه در میان گرد و خاک پر میشود
و گرچه از زیر قرآن رد شدهاند، قلبهاشان میطپد
آخرین بوسهی مادر زیر چادر نرم
مادر – چنان مرغی که باشد نیم بسمل -
بعدها در طول راه، خاطرهاش از قلب بالا میجوشد و لبالب با چشم میایستد
چشمهای جوان اشکها را قورت میدهند
و ناگهان کلمات، بوسهها، تنور و تپاله و کاهگل واسب،
و کامیونهایی که فقط صداشان از جادهی دور میآمد،
معنی پیدا میکنند
و اتویوس، بوی نا، عرق، بوسه و بوی «آه، جوان نمیدانی به کجا میروی» میدهد
و این تفنگها! پس اینها تفنگ هستند؟
انگار قلمهایی هستند برای رقم زدن نامههای عاشقانه
ناشیانه به دستهاشان نگاه میکنند
واقعاً هم قرار است تیراندازی کنند؟ باورشان نمیشود
«کی جنگ را شروع کرد ؟» بوی خیس صورت مادر از حافظه
میجوشد، لبالب با چشم میایستد
«مهم این نیست. مهم این است که جنگ هست!» و این قدم اول است
در شناسایی زمین، تاریخ، محبت مادر، عشق آن چشمهای دخترانه
به «من» روستاییای که پشت سر مانده است
و مفهوم جوان معادل مرگ میشود
و از قطار که پیاده میشوند، و به ستون یک، و بعد به صف که میایستند
تازه یادشان میآید که در شهرهای پشت سر پاییز بود
و سوز اول، برگها را پریده رنگ کرده بود
در این جا آسمان آفتابی است مه در نیم وجبی کلاهخود میایستد
«به چپ، چپ! به راست…»
و از پشت تپهها صدای غرومب غرومب میآید
پس به این زودی؟
و قلبها میطپد
شاید در درهها و تپهها، فیلمی جنگی را با ابعاد آسمانی نشان میدهند
و عواطف انسان بوی خیارِ تازه پوست کندهای را میدهد که از تُردی قیامت میکند
و از تپه سرازیر میشوند
و بعد، صدایی شوم نزدیک میشود، میدرد، میرود
چیزی به این درشتی و تیزی چگونه از پردهی گوشی به این ظرافت فرو میرود!
و آنوقت مغز جهنم میشود
و صف، بیست متری از تپه بالا میپرد، در گرد و غبار لحظهای معلق میماند
و بعد به سرعت به سوی زمین کشیده میشود
جوانان ده ما با هم چال شدهاند
صف بعدی، از کنار توتستان شما با وقار جوان حرکت میکند
مدافعان تو اینانند، خوزستان
در پشت تپهها و روی رود و داخل ساختمانهای شرکت،
در دهات جنوب و کلبههای عرب
فیلم جنگ بازی میشود
بعدها، جنگ واقعیتر میشود
کلاهی دست باف بر سر
ژ – 3 بر پشت گردنش، انگار ضلع افقی صلیبی بر دوشش
قمقمه بر روی لگنش، قدری از یک نارنجک معمولی بزرگتر
و تقاطع قطارهای فشنگ از شانه تا شکم و تا پهلوهایش
و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده
و پاها که در خزهی خیس مرداب فرو میرود
و پشهها که ستارههای دنباله دار روز هستند
و حالا یاد گرفته که از ستارخان هم بهتر بجنگد
شیر تو، خوزستان! نوش این جوان باد
اگر از مینها به سلامت بگذرد، اگر زنده بماند
و بعد میآموزند که به جای پیرمردان داوطلب، برای انهدام مینها
فن دیگری به کار گیرند
گلّههای الاغهای جنوب را به روی میدانهای مین یله میکنند
در برابر صداهای شوم راکتها، بمبها و توپها،
انفجار هر الاغ از صدای بشکن بلندتر نیست
و آنگاه خیز برمیدارند به جلو
الا غهایی که از وحشت رم کردهاند یا ماندهاند، بر بالای تپه میایستند
با گوشهای بر افراشته و عرعرهایی که کسی نمیشنود
به هزار کلک الاغ ها را جمع میکنند
از کنار دیوار راه میروند
کفش کتانی یا گیوه به پا، و یا پا برهنه
و قدمهای کوتاه و بلندشان در تضاریسِ گل و آب، منعکس
گرچه آفتاب عمق زمین را میپوساند
و آب نزدیک است جوش بیاید
مارها در این نقطه از وحشت خمپارهها دررفتهاند
در این جا پرنده هم صدای «راکت» را میشناسد
و جوان سرش را میدزدد، میدود، قیقاج
در اطرافش انگار گلولهها هستند که جا خالی میکنند
انگار به تصادف زنده است، ولی فن جنگ را که یاد گرفتی به قصد زندهای
درست در وسط مرداب کم عمق میافتد
سرش تا زیر چشمهایش از زمین بلند است
وشمارهی 26 روی سلاحش خوانده میشود
و حشرات، پروانهها، و خزندههایی که نمیشناسدشان، در اطرافش میلولند
انگشت بر روی ماشه، با ذهنی متمرکزتر از ذهن یک عاشق
یا ذهن میکل آنژ، موقع کار بر روی چهرهی عیسیبنمریم
روبرو را میپاید
خوزستان!
دوست واقعی تو اوست
دشمنان واقعیات را نشانش بده!
از پشت سر صدایی میآید:
«بدو! بدو!»
از میان درختهایی که اگر او نبود، حتماً از آنِ «وان گوک» بود، میدود
انگار بخشی از رنگهای دیوانهی آفتاب زده است
انگار روی بوم میدود
میایستد، گوش میدهد
ــ آهو را دیدهاید که چگونه به صدای مشکوک گوش میدهدــ
شکارچی او، فیلی است با پاهای قیچی
تانکی است که خرناسه میکشد، زمین را قیچی میکند،
میآید دیوار را اندازهی هیکل خود خالی میکند، نزدیک میشود
«منفجر کن!»
و دود آسمان را پر میکند
توپی که میافتد، گل و لای رود را بر روی درختهای سه چهار
ساله پرتاب میکند
«بدو !بدو !بدو!» که ستاره میبارد
«مسلسلت مانده! ورش دار !»
خوزستان !
مدافعان تو ایناند
و مردمی که از شهرهای ویران خارج میشوند
با قایق، الاغ، تاکسی، قطار، اتوبوس، شتر
از برهها و گاوها و خانهها و آدمها، هر آنچه را که مانده است،
میبرند
و صدایی که میگوید: «مسلسلت مانده! ورش دار!»
و در دور دست، دختری رختهای مانده را شسته است
رختها را روی بند پهن میکند
و هلی کوپتر که مینشیند
باد آنچنان شکل لباسهای روی بند را هذیانی میکند
که انگار چشمی حشیشزده منظره را تماشا کرده است
مردی بر روی تپه نشسته است. میگوید:
«ما یَملَک من غمِ من است
شش بچه که در زیر آوار میپوسند
زنم که دختر عمویم بود، منفجر شده است
حرف نمیتوانم بزنم. بو خفهام میکند»
حتی «دانته» هم اینقدر شبیه «دانته» حرف نمیزند
انگار دو گونه را از داخل دهان به یکدیگر دوختهاند
گونههایی از این فرو رفتهتر در صورت هیچ زنی ندیدم
بر روی تل خاک، زن و مرد نشستهاند، گریه میکنند
در این جا عربی زبان فصاحت نیست، تدبیرِ مصیبت است
«بدو!بدو!بدو!» که ستاره میبارد
«به چادرها برس!برس!»
در آهنی تیر باران شده، سوراخ نشده، سقوط کرده، ولی فقط یک قدری
انگارمردی است که پس از سکتهی قلبی، لباسهای قبلیاش را پوشیده
در باز نمیشود: «از کنارش برو تو! مسلسلت را بردار! لازمش داری!»
سیگارم را روشن کن! هنوز عادت نکردهام که فقط یک چشم داشته باشم!»
«بیا! این هم آتش! مسلسلت را بردار!»
چرا چهرههای رنج کشیده این همه اصالت دارند؟
«عیسی»، «حسین»، «داوینچی»، «داستایوسکی»، «مادر»، «گورکی»
و زنی که زور میدهد تا بچهاش به دنیا بیاید
و همهچیز نشان میدهد که سرِ زا خواهد رفت
این چهرهها به ذات انسان نزدیکترند
لولهی تانک، درگل فرونشسته
درپشت کیسه شنی، جسدی چمباتمه زده
چقدر صورتش اصالت دارد!
دهقان مکزیکی نیست که «ریورا» نقاشی کرده باشد
صورتی از ده شماست
آیا بشریت از این نقطه به جاهای دیگر رفته است؟
وقتی که سه نارنجک با هم در آشیانهی مسلسل میافتند
اجساد، علاوه بر متلاشی شدن، کج میشوند
در حالت زنده، سر از بدن، اینهمه فاصله ندارد
مثل اینکه گردن کِش آمده، طولانی، کج و فنری شده است
وکمر، هرگز تا این حد به دور خود نمیپیچد
و سر، این همه راحت، هرگز روی سنگ نمیخوابد
«کلاهخودش را بردار، لازمش داری!»
سگهایی که اجساد شهرهای خوزستان را پارهپاره کردند، در آن جا کشیک میدهند
شهرها را ویران کردهاند
ولی هیچ کس خاک را ویران نمیتواند بکند
آبادان را دیگران ساختند، ویرانش کردند
خرمشهر را ساختند، ویرانش کردند
خود بسازید تا ویرانش نکنند!
فقط خاک ابدی است، فقط انسان ابدی
فقط مبارزه ی شورِ هستی با کششِ مرگ ابدی است
خوزستان!
شهرهای جهان را چراغان کردی!
آمدند، ویرانت کردند!
تیره و تارت کردند!
کفن آنچنان سفید است که از پشتش چشمهای سیاه شهید به چشم میخورد
«چشمهاش را ببند!»
«نه! بازش زیباتر است!»
«کسی که دیگر نخواهدش دید!»
«از کجا معلوم؟»
خوزستان! تو شهیدی هستی با چشمهای بازِ مشکی
«دارسی» تو را در کفن پیچید، با چشمهای بازِ مشکی
از پشت کفن چشمهایت برق میزند
بلند شو، راه بیفت
«از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که صدایت را بشنود؟»
مسلسلت را بردار، خوزستان! مسلسلت را لازم داری!
از کجا معلوم که نشنود!
چرا مرا خفه کردهاید؟ از کجا معلوم که شهیدان عالم صدایم را نشنوند؟
ای جوان زیبای شهید شده در سپیدهدمان!
پیچیده در کفن نرم سپیده دمان!
از کفن بیرون بیا!
مسلسلت را بردار!
ای قربانی ایثار سراسری خود شده! ای جوان!
مسلسلت را بردار!
از کجا معلوم که صدایم را نشنود؟
وه، که چه لحظات زیبایی گهگاه به دست میآید!
جنگ، لحظهای میایستد
تانکها و کامیونها در کنار برهها توقف میکنند
برهها گوشهای بلندی دارند
چوپان از تماشای چرخهای بزرگ کامیون لذت میبرد
ای جنگ، جاودانه بایست!
غذای مختصر، جانماز، ژ- 3 این ورِ مُهر، و قبله گو هرجا که باشد
و بعد، چلاندن لباسهای خیس در کنار رود
و لبخند
و ناگهان همه چیز دوباره به راه میافتد
تفنگ به دوش، کودکی به بغل
«بدو! بدو! بدو!» که از همهجا در روز روشن ستاره میبارد!
خوزستان!
مدافعان تو اینانند!
ای جنگ، جاودانه بایست!
خوزستان!
شیر سیاه تو ارزانیِ شیران جوان خاک باد!
بمب که در خوزستان میافتد، حجلهها بر سر کوچههای ایران
شعله میکشند
بمب که میافتد، فرودگاههای ایران،
غربال جسدها را بین گورستانهای شهرها قسمت میکنند
«سبز خواهم شد میدانم میدانم.»
بعضی از جسدها را در تو میکارند، خوزستان!
و بعضیها را از تو به بیمارستانها و گورستانهای ایران صادر میکنند
راهها بند میآید
آژیر آمبولانسها به گوش میرسد
خوزستان!
برای کشف مجدد اعماق تو، در هر وجب خاکت یک جوان میکاریم
حالا تو زمین ما هستی
حالا تو گورستان ما هستی
حالا تو مرگ ما هستی
و جنگ ادامه دارد
حالا تو جوان ما هستی
حالا تو جوانی ما هستی
ولی صدای مرگ جوان تو به شمال تهران نمیرسد
بمب در شمال تهران نمیافتد، و اگر بیفتد فقط تماشا دارد
صدای مرگ به صاحبقرانیه، فرمانیه، زعفرانیه و در بند نمیرسد
و ویلاهای شمال مصون ماندهاند
از خلال برگهای بهاری تو در مازندران
بدنهی مرمرین و یا چوبیِ ویلاهای مقاطعه کاران و مدیران کل،
بفهمی نفهمی، به چشم میخورد
در پشت پردهها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشقبازی میکنند
و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در میآورد
صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز میکند
و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود، نقرسش عود میکند
شوفر آقا پیاده میشود تا شانههای تخم مرغ را پشت ماشین بگذارد
«پارسال دلار بیست تومان بود، حالا سی و هشت تومان شده! فردا
به صد تومان هم خواهد رسید!
و تازه میخواهند اجارهها را بالا نبرم
هوا را هم کوپنی بکنند
من یکی ککم نمیگزد
آدمی نیستم که تو صف بایستم
به من چه که جنگه؟
میخواستن از اولش شروع نکنند!»
و جوان ما در خوزستان میمیرد
و در الهیه و دروس، باد از میان شاخههای تازه گل کرده میگذرد
انگار انگشتی چوبین به سرعت به پهلوی نهالهای جوان کشیده شده
و صدای آب، خواب بعد از ظهر را مطبوعتر میکند
قمار در پشت کرکرههای کشیده و اتاقهای پر دود تا سپیدهدم ادامه مییابد
و«فریدون»خان ورق را که میکشد، میگوید:
«یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمیکنم!»
و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است!
یک برادرش در یکی از تیمارستانهای جنوب فرانسه بستری است
«راستی قیمتِ فرانک چطور است؟»
برادر دیگرش را دزدکی داخل آدمهای معمولی در بهشت زهرا خاک کردهاند
قصد دارد شش ماه بعد، تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند
میگوید و میخندد «بیهوده شهید ندادهایم!»
«فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد
و از خاطرات چرچیل سخت لذت میبرد
و تیمسار، موقعی که زنده بود، حکیمانه داد سخن میداد:
«جنگ فقط پیشروی نیست. عقبنشینی هم هست!
گویا اینها همینطور اللهاکبر میگویند و پیش میروند.
به همین دلیل این همه کشته میدهند!»
و یک نفر میگوید: «ولی تیمسار، آمریکا هم ساکت ننشسته!»
تیمسار میگوید «آن مسئله دیگری است.
خواهش میکنم مثل تلویزیون حرف نزنید!»
و انگار مسئله کشش جوان به سوی مرگ با این فورمولها حل میشود
نه!مرگ در میان ماست
ما را به جلو میراند
خوزستان را به جلو میراند
مرگ مضمون هستی نسلهای ماست
انفجاری بزرگ که از اعماق شکفته است
نفَسی مشترک که بر چهرهی جوانان جهان میدمد
و جنگی است که ادامه دارد
در پشت جبهه و در جبهه، بین پدر و پسر، مادر و دختر،
شمال و جنوب، تیمسار و سرباز، و زمین وآسمان
نفَسی مشترک بر چهرهی اسماعیلهای جوان میدمد
و پیش از آنکه قوچ برسد، ابراهیم تیغ را کشیده است
و شاعری که معنای این شهادت را نداند، مُرده به دنیا آمده است
آه، اسماعیل، برادر من!
نه سطح بلکه شطح
نه جوبار بلکه شط
شطی از شطح از من میگذرد تا من جانی جوان پیدا کنم
سائق مرگ چون شطی از شطح من جاری است
سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد
بشنو اسماعیل، برادر من!
من امید به روزهای بهتری دارم
هر دو سوی ایثار را میبینم
میگویم:
سقوط سرخ سیاوشان معصوم فراموشمان نخواهد شد
سقوط سرخ سهرابهای معصوم
سقوط سرخ اسفندیارهای معصوم
در کنار سقوط سرخ اسماعیلهای معصوم فراموشمان نخواهد شد
پچپچههای یَلهامان را به هنگام افتادن
در کنار شیونهای مادرها در گورستانها خواهیم شنید
صداهای گمنامان را در کنار صداهای نامداران خواهیم شنید
وقتی که تک تیرها را در سپیده دمان
در کنار مناجاتها و تکبیرها خواهیم شنید
قلبهامان از غم منفجر خواهند شد
سنگهای گورها را خواهیم شمرد
و خواهیم گفت اگر این ها تمامی سنگها هستند،
پس همهی مردههامان در کجا هستند؟
خاک را در آغوش خواهیم کشید
و آنگاه نهیبی از جسدهای برهنه شده،
با دندههای برشته شده در زیر ستارههای سوزان
خواهیم شنید
غمهای مادرهای ساکت را
در کنار غمهای مادران مویهگر
به روشنی خواهیم شنید
مردگان را از یکدیگر جدا نخواهیم کرد
که اگر ما هم جدا کنیم، خاک و تاریخ جدایی را نخواهند خواست
به چشم خود خواهیم دید که سروهای آزاد هر دو سو به هم سلام میکنند
و صدای سلام را با گوش جان خواهیم شنید
صورتهای جوانهامان فراموشمان نخواهند شد
عینکها را از صورت همهی شهدا برخواهیم داشت
وصدای بوسههای هر دو سو را، نه در خواب، که در بیداری خواهیم شنید
حفرهها، حجرهها، چاهها و جنگها را خواهیم کشت
و همهی فرزندانمان را به دور یک سفره خواهیم نشاند
و صدای آشتی شباب را از دور کاسهی غذایی مشترک خواهیم شنید
آه، ای اسماعیل! پسر آدم، پسر ابراهیم، پسر نیما، پسر دامغان،
پسر رستم، پسر ایران!
ای پسر خانههای اجارهای در تهران، ای پسر تیمارستانهای جهان!
ای پسر گورستان، خوابیده در کنار پسرهای دیگر!
مردهای و نمیشنوی چه میگویم
اگر بگویم بهار، میگویی من مردهام
اگر بگویم خدا، میگویی من مردهام
اگر بگویم مرگ، میگویی مرگ مسئله مردگان نیست، من مردهام
اگر بگویم شهادت، میگویی من مردهام، شهادت در این ور خط معنی ندارد
جنونت اجازه نداد بدانی که در انقلاب چه میگذرد
سکتهی مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه میگذرد
و حالا هم مرگت اجازه نمیدهد بدانی در مرگ چه میگذرد
من هم نمیدانم چون نمردهام
باید بمیرم تا بدانم که در مرگ چه میگذرد
و آنوقت در آن ور خط هستم، و مرگ برایم مفهومی ندارد
من تو را شهید میخوانم
تو با شهادت تدریجی مُردی
شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید
روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد
بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید
وقتی که تو را تشییع کردند، من در زیر خاک سفر میکردم
بهار بر سر قبر تو خواهد آمد، حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم
امید به روزهای بهتری دارم
وطن را تو یافتی اسماعیل
وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است
من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم
و نیز به اعماق زمین
هرکسی باید سهم خود را بپردازد
من نیز چنین کردم
تا از زبان، وطنی برای دربدریهایم بسازم
حاسدان فرومایه خار در پایم کردند
اما کسی که به دست خود دشنه در قلب خود کرده است،
از خار و خاشاک چه باک دارد؟
زمانی زیبایی عشق را درک کردم
که از اعماق زمین، در میان کابوسهایم
ابروی یارم را بر لب چاه دیدم
ماه هرگز این همه به من نزدیک نشده بود
یاد گرفتم که بی تکلف کلمات را به هم نزدیک کنم
در سایهی یارم بنشینم
و از سکوت بخواهم که سرودش را سر بدهد
آیا ققنو سهای جوان از خاکسترم سر بر خواهند کشید
تا ستارگان آسمان را باج بگیرند؟
نمیدانم
ولی میدانم که یغما شدهای چون من به آسانی تسلیم نومیدی نمی شود
دیگر چیزی ندارم که به یغما برود
وانگهی
کسی که گونه بر گونهی زیبایی ماه سوده باشد
– و پس از اینهمه دربدری-
یاد میگیرد که آسان بمیرد
وقتی که مرگ این همه آسان باشد
چرا بر روی خاک نومید باشم؟
ما در برابر گورستان ها صف کشیدهایم
معنای لحظهی حاضر را میفهمیم که به صراحت میگوید:
«حتی اگر در این لحظه که من هستم شما همه بمیرید، باز هم من گذرا هستم!»
پس چرا، چرا استخوانهای خستهمان مأیوس باشند؟
قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم
که آن را به آینده تقدیم میکنم
حتی اگر فردا
خود اسماعیل دیگری باشم
اما من وظیفهای دارم اسماعیل!
باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم
حال که من این شعرم را مینویسم
شاعری در پشت سر من ایستاده است
شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری میسراید
اوست که شاعر بزرگ است
مثل فردوس در پشت سر «آدم» است
زبانی است در بوتهی آتش
مثل جبریل است که قاری و راوی نخستین است
مثل رستم است که فردوسی و شاهنامه را با هم میسراید
مثل شمس است که مولوی را میرقصاند
مثل پیر مغان که حافظ و شعرش را با هم میگوید
نمی شناسمش
ولی یقین دارم از من بزرگتر است
دایرهای عظیم است که محیطی وسیعتر از جام چهرهی من دارد
مثل «رینگ» به اطراف یک مشت زن
مثل تشک که وسیعتر از اندام کشتیگیر است
مثل شولایی از کهکشانها بر دوش من
آن شاعر بزرگ را عبادت میکنم
رابط من با آخرت شاعران بزرگ است
مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ، آن را ضبط میکند
و ناگهان موقع باز شنیدن نوار، میبیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است
یک موسیقی بزرگتر از موسیقی خود او، ولی مربوط به آن
که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور مییابد
و رابط او با موسیقی کهکشانها میشود
مثل همهی مرگها و زندگیها، و زندگیها و مرگها، که با هم در آینده میعاد دارند
و معاد شعر و شاعر در آنجاست
من این را گفتم
و این را هم بگویم:
شعر، زیبا شدنِ شاعر به سوی کلمات است،
وقتی که آسمان کهکشانش را بر روی کف دست آن کسی که
من دوستش دارم، میبارد
وقتی که خروس جنون از اعماق صبحِ رؤیا
بانگ «برخیز!» میزند
و من بلند میشوم، نگاهش میکنم، غسل میکنم تا شعر عاشقانه بگویم
شعر عاشقانه هم شهید است
چرا که قلمروش کشتارگاه بوسههاست
شتابزده میبوسمش، میترسم زمان بگذرد، خوب نبوسیده باشمش
اقبال! سرنوشت! تصادف! زمان!
کمکم کنید تا بمانم، تنها لمحهای دیگر، یا هزارهای دیگر
در تقاطع مهتابهای پیشانیاش در نور
در کنار رواق گونههایش
خم شده از پنجرههای باران زدهی جعد گیسوهایش
میخواهم ابدیت را جسته باشم
روح روح روح
زمان زمان زمان
رؤیا رؤیا رؤیا
همهی مجردهای جهان را در پیالهای میریزم و پیاله را سر میکشم
تا معشوقم ممکن شود
ای ناممکن، ممکن شو!
ای رؤیای مکرر، ای بارقهی اتاقهای تو در تو
اسطورهی ستارهی سبز
ستارهی هزار پر
بیدار شو! بروی ! برون آی از من خفتهی جان من و جان جهان!
شانههایم عطش بوسههای تو را دارند
غافلگیرم کن!
جوانم کن!
زیر و رویم کن تا از پهلوی پُر ترانهی تو زاده شوم!
همهی غمم را بکش!
مرا بر روی خنجری شاد برقصان!
ای رقص جان و جانان
مرا بخندان
میخواهم برای آیندهی جهان و زبان آواز بخوانم
ای معشوق!
مادرِ شهرهای مسکینانی چون من باش!
مگذار من به حنجرهی عاشقان خیانت کنم
سنگفرشی از دستهای تغزل را زیر پایم بگستران
عطر خلوت خلود باش
وقتی که من بوسهی نامرئی را میبوسم
من زادهام تا برقصم
مرا بر نوک خنجر غزل بنشان!
بر تارک آن صیقل بیپایان مرا برقصان!
ای اسطورهی ستارهی سبز
ای محال صادق
ممکن شو!
ای گذشته بگذر تا من عطر آینده را به صدا در آورم!
جان جانان جهان، جانم باش!
ای سیب سرخ بر عطر بشقاب پرندهی عطر ازل در فردای ابد
ای زیبای مسکن مسکینی چون من
ای جولان لبهای جادو
ای خانهی بود و نبود
ای سینهی عشرت باغ جنان
و جنون
ای سُرورِ عاج شتابناک عطر
ای کوزهی گریز بر بام کوهستان بهار
آینده
ای زمانِ پس از رحلت زبان
زن!
مرا از نو بزای!
و روی زانویت مرا بنشان!
و گذشته بودن مرگ را
به من بیاموز
اسماعیل دیگر و دیگر و دیگر
سر بر روی سنگ بگذار
نترس!
قوچ عصر نو از ناکجای ناگاه عطا میشود
جان جانان جهان، جانم باش!
جان جانان جهان، جانم باش!
جان جانان جهان، جانم باش!
بهمن 60 – فروردین 61 – تهران، رضا براهنی.
[11] - محمد اسماعیل شاهرودی (زاده ۱۰ بهمن ۱۳۰۴ در دامغان – درگذشته ۴ آذر ۱۳۶۰ در تهران) شاعر معاصر ایرانی و از نخستین پیروان نیما یوشیج محسوب میشد، که از همان ابتدای کار خود به جریان شعر نو پیوست، در نیمه دهه ۱۳۳۰ به حزب توده ایران پیوست، در سال ۱۳۴۴ برای مدتی بازداشت شد و پس از آن تعادل روحی خود را از دست داد و تا پایان عمر به حال عادی بازنگشت،
وقتی ناراحتی های از سر استیصال، بر راستگرایان غلبه می کند، خود و جایگاه شان در برابر این مردم معترض مظلوم را فراموش کرده، و از کوره به در می روند، عنان ادبیات گفتاری خود را از دست داده، و چهره ی واقعی، از ضمیر مخفی خود را بروز داده، نگاه هایی که در پستوی دل های زنگار گرفته و متکبرشان، نسبت به "دیگران" و "غیر" از خود، و رقبا دارند را، عیان کرده، نظراتی را که تا پیش از این، در هاله ایی از ماسک های مختلف (از جمله انقلابی بودن [1]، مذهبی بودن [2] ، شیعه بودن [3] ، ولایی بودن و...)، و یا در فرایندی از وام گرفتن، از مقاطع تاریخ اسلام، کلمات امامان شیعه، آیه های قرآنی و... آن را پیچیده و مخفی اش می داشتند، را روشن و آشکار بروز می دهند، حال آنکه تا پیش از این، اعمال و نیت های ناشایست شان را در مطابقت، و در پیروی از ارزش ها، اعلام می کردند، در حالی که به واقع بر خلاف تمامی اصول انقلابی، قانونی، اخلاقی، انسانی و دینی و...، روندی را به سوی انحصار قدرت، تهدید و تحدید آزادی های مردم و... و اینبار "آگاهی" آنان را، دنبال می کنند.
این دوستان وقتی از حال عادی خود خارج می شوند، از ضمیر واقعی شان، ستر عورت کرده، و آبروی آن عناوینی را که با خود در شعارها، یدک می کشند را (اگر چیزی باقی مانده باشد) می برند، در این هنگامه های خشم، که دیگر خود واقعی را نشان می دهند، از نامیدن مردمی که با آنان در امری مخالفت دارند، به هیچ نام و عاقبتی اِبا ندارند، از عتاب به مردم مخالف خود به عنوان "خس و خاشاک" [4] گرفته، تا "بزغاله و گوساله" [5] و اکنون "گرگ های مجازی" و یا "سگ های قلاده بلند غرب" و...
باعث تاسف، مجلسی که باید عرصه جولان انسانیت و مردم داری، و دفاع از مردم ایران و حقوق و حدود و آزادی هایشان باشد، تا مردان بزرگ علم، سیاست، اخلاق و پرهیزگاری، مجمعی از "عصاره های فضایل ملت" ، که از "میزان رای" آنان برخاسته اند، شکل گیرد، و حافظ حقوق، آزادی ها، آسایش، و امنیت فکری، ارتباطی، رفاهی و آینده ی آنان باشند، امروز این مجلس از نمایندگانی تشکیل شده، که مخالفین اقدامات خشن خود، علیه آزادی ها، و حقوق مردم ایران را، به "گرگ" و "سگ" های مجازی و قلاده به گردن این و آن تشبیه می کنند،
حال آنکه طبیعی است وقتی جنابان نمایندگان این چنینی، مشغول گذراندن قوانینی تحت نام مبارک "صیانت" هستند، که به واقع خیانتی بزرگ در پس این صیانت، در جهت مقابله با حق آزادی اطلاع داشتن و اطلاع رسانی، و آگاهی و آگاهی بخشی نهفته است و...، و آنان انتظار دارند همه ی ایرانیان که به آزادیخواهی شهره آفاقند، بنشینند، و نظاره گر، تصویب چنین قوانینی باشند، که شریان ها، و بستر های اساسی آگاهی مردم را قطع می کند، و آنان را به سمت یک حصر جمعی خانگی برده، و گرفتار بی اطلاعی و ناآگاهی خواهد نمود.
طرح صیانت از فضای مجازی [6] که بوی قطع اینترنت (به عنوان ابزار و بستر ارتباطات بشر کنونی)، و پلتفرم های فضای مجازی و... از آن برخاسته است، و بوی تهدید و تحدید ارتباطات مردم ایران با جهانیان از آن شدیدا استشمام می شود، مخالفت که هیچ، قیام حق طلبانه می طلبد، و اگر کسانی نسبت به آن معترض نشود، و بی تفاوت بنشینند، در صورت تحقق، باید شاهد مرگ تدریجی خود و یک ملت، و تبدیل آنان به ابزار دست سیاست بازانی باشد، که یک ملت را در ناآگاهی، به هر سو که بخواهند، خواهند کشید، بدون این که این ملت بفهمد، در کجا قرار دارد، و به کجا او را خواهند برد، و به کجا باید برود.
نماینده ایی که به دنبال قانونی کردن قطع ارتباطات مردم خود، با جهان و جهانیانی است، که امروز به واسطه در هم تنیدگی سرنوشت ها، عاقبت ها، زندگی جمعی، تاثیر متقابل و... "دهکده جهانی" اش می خوانند، نباید از فریاد معترضین به اقدامات محدود و تهدید کننده خود متعجب شده، و معترضین را ، سگ و گرگ قلاده بلند بنامد، بلکه باید به مردم خود تبریک بگوید، که واجد چنین انسان ها و نیروهای فرهیخته و آزاده و آزاد اندیشی است، که همچون شاخک هایی حساس، جامعه خود را از این روند نامیمون مطلع کرده، و به واکنش دعوت می کنند؛
چنین دلسوزان اجتماعی که این نماینده مجلس شورای اسلامی آنان را سگ و گرگ، و قلاده به گردن شان می نامد، در هر جامعه ایی لازم و وجودشان ذیقیمت، و لایق تشویق و تکریم اند، که اولا می فهمند و متوجه اند که، امثال جناب مهرداد ویس کرمی [7] ها برای آنان چه عاقبت و مقصدی را در نظر دارند، و ثانیا از فرهیختگانند، که آینده را دیده اند، که در پس این صیانت ها! چه زندان بزرگی، برای ملت ایران، با چه دیوارهای بلندی، شکل خواهد گرفت، که یک ملت از بسترهای ارتباط طبیعی اش با جهان قطع، و یا کانالیزه می شود، و از دانستن ها محروم، و از گفتن ها سلب ابزار می گردد، و ثالثا اینان آزادگانی بزرگوارند، که را در تاسی به سرور آزادگان، این روح آزادمردی را در خود دارند، که فریاد بزنند، و از خروج از موازین قانونی، انسانی، وجدانی، انقلابی و... هشدار دهند.
بله آقایان و خانم های امثال مهرداد ویس کرمی ها، که از مفاهیم بلند انقلابی، مدعاهای اساسی شیعه گری و مذهبی بودن و وجدان بیدار آزاد، چنان دور شده اند، که به راحتی می توانند از مردم خود سلب آزادی های اساسی کرده، آنان را محدود، و در قالب نوعی سلطه رسانه ایی تک صدا، و انحصاری و انتخاب شده گرفتار نمایند، و از طریق نوشتن قانون، این تحدید و تهدید آزادی های اساسی را تحکیم، تقویت و قانونی کرده، و در همان حال انتظار دارند همه ایرانیان چون مردگانی بر قبور خود نشسته، بنشینند و نگاه کرده، و سکوت کنند، و یا لابد بگویند "به به! چه عالی!" ، ره به بیراهه می زنند؛
در زمانی که هنوز انقلابیون اصیل زنده اند و می توانند شهادت دهند که در ادبیات بنیانگذار ج.ا.ایران، یکی از کلمات کلیدی "آگاهی" و "آگاهی بخشی" بود، و او مرتب از "مردم آگاه" نام می برد و...، که این آگاهی جز بر بستر وجود رسانه های آزاد، همه گیر، وسیع، غیر وابسته، غیر انحصاری، متنوع و... تحقق نخواهد یافت، و در قالب این نوع "صیانت ها!"، این عنصر آگاهی و آگاهی بخشی، و بستر های ارتباطی آن است که به مسلخ خواست های جریان تمامیت خواه برده شده، و قربانی خواست جناح های قدرت می شود، و آگاهی از دسترس مردم ایران خارج خواهد شد، جریان های فاسد را آسوده کرده، و از زیر چشم تیز بین آگاهان فضای رسانه ایی غیر وابسته به قدرت، خارکرده و ایرانیان را به یک مردم عقب مانده، و در حصر کامل تبدیل می کند.
لهذا، معترضین به این روند، سگ و گرگ نیستند، و قلاده ایی از قدرتمداری، بر گردن خود ندارند، آنان انسان های آزاده و انقلابی واقعی اند، که برای آزادی، و عدم اسارت و خارج کردن مردم خود از حصری بزرگ، فریاد اعتراض بلند کرده اند؛ آنان پیروان واقعی آزادمردان دنیای مبارزه آزادیخواهی در تاریخ بشریت هستند، که هزینه های، مبارزه ی خود را با شنیدن این توهین ها، و هجوم های نابخردانه از این دست، و سخت تر از آن و... می پردازند، تا بلکه از انحرافی بزرگ، در جامعه خود جلوگیری کنند، و حقی را به سمت "ولی نعمتانِ" رهبران این جامعه، یعنی مردم ایران، باز گردانند.
دست اندرکاران قانون نویسی که امروز با طرح های صیانت 1 و 2، تنوع بسترهای ارتباطی مردم ایران را هدف قرار داده، و آنرا تهدید و تحدید می کنند، باید بدانند که وقتی وسیله های ارتباطی یک ملت با دیگران را، قطع و از دسترس آنان دور کردید، او را به واقع به یک حصر خانگی بزرگ برده اید، و نباید چنین ظلمی را در اسامی زیبا پیچید، که آبرویی بزرگ، از ارزش ها و کلمات زیبایی مثل انقلابی بودن، و مقید به مفاهیم والای مذهب، که شما را پرهیزگار، و به خارج از دایره ظلم به غیر، می برد و... و شیعه بودن که بزرگترین و پر افتخارترین پرچمش، شعار آزادگی، عدم سکوت در مقابل ناحق، و ظلم ستیزی را نمایندگی می کند و... خواهد برد.
نام هایی چون آزادگی، مسئولیت پذیری اجتماعی، ایثار، فرهیختگی، آگاه بودن، فعال اجتماعی بودن، فدایی ملت بودن و... برآزنده مخالفین چنین وضعی است، نه سگ و گرگ نامیدن آنان؛ ورنه انسان های مرده در جامعه ایی که جناب مهرداد ویس کرمی ها، منتظر تحقق آنند، نه انقلابی، نه شیعه، نه مذهبی و نه پیرو هیچ ارزشی نیستند، که مردگانی اند که بر گورهای محصور خود، در قبرستانی محدود، و در پس دیوارهای بلند کشیده شده به دور خود، نشسته اند، و نظاره گر خاموش هر آنچه اند، که بر قبرستان شان می رود، در حالی که از خارج این قبرستان هم خبری ندارد، که آب های پاک کجا جاریند، و فاضلاب ها به کدام سو می روند و...
جناب مهرداد ویس کرمی!
باید بدانید که سگ ها و گرگ ها هم، هیچ کدام از اول قلاده به گردن [8] نبودند، وقتی قلاده به گردن شدند که انسانی زیاده خواه، تمامیت طلب و... آنان را ابتدا از جامعه آزاد و طبیعی اشان جدا کرد، ارتباط شان را با دنیای آزاد و طبیعی جاری اشان قطع نمود، سپس آنان را به قلاده به گردن هایی مطیع تبدیل کرد، که به جای زندگی پاک و طبیعی، در این دنیای آزاد، پاچه گیر، و مطیع منویات دل انسان هایی شوند، که افسارشان را در دست دارندو. و این سگ و گرگ ها در این خلا اندیشه، و ارتباط با دنیای اصیل خلقت خود، نادانسته از منظور و منویات دل صاحبان شان، به این و آن حمله می کنند، در حالی که نمی دانند، در دل کسی که افسار شان را به دست دارد، چه می گذرد، و از این پاچه گیری ها، به دنبال چیست.
جناب ویس کرمی!
قلاده به گردن که شدی، دیگر مهم نیست، افسارت دست غرب باشد، یا شرق، یا یک انسان بی مقدار قدرت طلبِ تمامیت خواهی و...، که به نمایندگی از یک "ایسم" و یا ایدئولوژیی خاص، و یا چارچوبی بسته شده، و غیر قابل تغییری و...، انسان ها را به بردگانی بی اطلاع، و انبوهه ها، و توده هایی فرمانبردار و... تبدیل می کند، تا در مسیر اهدافِ انسانی دیگر، از آنان سود جوید.
جناب ویس کرمی!
پس خیلی به گرگ ها و سگ هایی این چنینی هم، خرده مگیر، چرا که برای این شدن، کافی است شما را از وجدان، عقل، منطق، انسانیت و هر آنچه خداوند به تو داده است، که تو را به خود آگاه کند، خالی کنند، و این خالی کردن ها جز با قطع ارتباط تو با اصالت انسانی، و کاروان انسان ها، میسر نیست، شما بانی این قطع ارتباط نباش، خواستی باشی هم، مردانگی کن و این را به نام شهدا، انقلابیون، آزادگان، انسانیت، صیانت و... انجام مده، این به خیر دنیا و آخرت شما، و هرچه ذیل این نام ها، نزدیک تر است.
[1] - بدان معنی مثبتی که در اوایل انقلاب وجود داشت و انسان های خیرخواه، کمک کننده، تسهیل گر، دلسوز، پاک و... نسبت به جان، مال، ناموس و امور و حقوق مردم، انقلابی شناخته می شدند
[2] - به معنی پرهیزگاری، مهربانی، خیرخواهی، بری بودن از جاذبه های دنیایی، دوری از ظلم و ظالمین و زورگویان و...
[3] - به معنی مثبتی که معروف بود، که حس جهانشمول از نجات بشر دارند، آزادگی و آزاد بودن را ترجمان و دنبال کننده اند، استبداد ستیز و ظلم ستیزند، هر جا مظلومی ببینند بر رفع مظلومیت از او شتابانند، امر به معروف و نهی از منکر شان گردن گردنکشان را نشانه می رود، زورگویان را حریف، و مظلومان را یاورند و...
[4] - خس و خاشاک واژهای به معنای آشغال و کاهریزه است، که پس از سخنرانی محمود احمدینژاد رئیس جمهور سابق ایران در جشن پیروزی خود در انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ ایران به یک اصطلاح سیاسی در اشاره به معترضان به نتایج انتخابات ریاستجمهوری تبدیل شد. احمدینژاد در این سخنرانی گفته بود: "در ایران در انتخابات ۴۰ میلیون نفر خودشون بازیگر اصلی و تعیینکننده اصلی بودند حالا ۴ تا «خس و خاشاک» در این گوشهها یک کاری میکنند…"
[5] -9 دیماه 1388) احمد علم الهدی: "اين نظام به جان مردم بسته است و اصل محوري اين نظام ولايت فقيه است. اين مملكت زير چكمه 40 هزار مستشار آمريكايي بود. اين مملكت در دست نظام ستمشاهي بود و اين مردم با سينه خشك به استقبال گلوله داغ رفتند، قطره قطره خون خود را دادهاند تا ولايت فقيه را حاكم كردند. آن وقت يك مشت بزغاله گوساله بيايند در مقابل چشم مردم به اصل ولايت فقيه توهين كنند؟" نماينده مردم مشهد در مجلس خبرگان افزود: "بنابراين امروز بر حسب اعلام خدا در آيه 53 سوره مائده، حزبالله بر روي كرهزمين كساني هستند كه رهبري اين ولي امر مسلمين را پذيرفته باشند."
[6] - که به واقع فضایی واقعی و بی سانسور از حقیقت مردم ایران است
[7] - مهرداد ویسکرمی (زاده ۱۳۵۰ در ویسیان) سیاستمدار اصولگرای ایرانی است. وی موفق شد در یازدهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی که در تاریخ ۲ اسفند ۱۳۹۸ برگزار شد، با کسب ۳۸ هزار و ۷۷ رای، از حوزه انتخابیه خرمآباد و چگنی از استان لرستان بعنوان نفر دوم انتخاب گردد و به مجلس راه یابد. اودر انتخابات دوره نهم و دهم انتخابات مجلس شورای اسلامی شرکت کرد که از ورود به مجلس بازماند. در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۴۰۰ وی در تویتر فارسی مردم منتقد طرح صیانت را « سگ های قلاده بلند» و «گرگ» نامید.
[8] - جناب مهرداد ویس کرمی در توئیتی نوشت : #فضای مجازی؛ به دلیل اهمیت، موضوعی حاکمیتی و محتاج قانونگذاری است. در کشورهای پیشرفته قانونمند است. چند وجهی، پیچیده و نیازمند مدیریت فراقوه ایی است. گرگ های مجازی و #سگهای_قلاده_بلند غربگرا از قانونمندی آن می ترسند. قانونمندی، به نفع کسب و کارهای سالم مجازی است.
این که سرداری با شجاعت نظر سیاسی خود را بی پرده بیان کند، اگر در پازل سیاسی گروه ها و جناح ها بازی سیاسی نکند، قابل تقدیر و نشان از آزادگی اوست، و هر فردی از احاد این ملت می تواند نظر خاص سیاسی خود را داشته، و آن را بیان دارد و این عین آزادی و آزادگی است؛
فارغ از بحث مضرات آلودگی و دخالت نظامیان در بحث های سیاسی کشور، که در نهایت امر بی برو و برگرد، منجر به دیکتاتوری، و حاکمیت نظامیان و یا باندهای سیاسی بی شناسنامه خواهد انجامید، و در جهان نرمال و مردم سالار، دخالت نظامیان در سیاست کشور، کاملا مردود و خارج از عرف است، و در کشورهایی با سیستم حکمرانی فاسد، همچون پاکستان، مصر، سوریه و... که نظامات دیکتاتوری و مافیای قدرت نظامیان حاکم است، چنین امری را به روشنی می توان دید، که اداره این کشورها در یک کودتای واضح و روشن، اما خزنده و گاه بدون خون ریزی عمومی، در دست نظامیان افتاده است و سیاسیون این کشورها که باید نماینده مردم کشورشان باشند، به دست نشاندگان، دست های پشت پرده سیستم نظامی کشور تبدیل شده و..، می توان این سبک کشور داری را دید.
بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران نیز بارها پدیده شوم دخالت نظامیان در سیاست و سیاستگذاری کشوری را مورد حمله قرار داده است، و او نیز بدین ترتیب موضع خود را در باب اسارت مردم خود در دست سیاست بازان، در باندهای مخوف نظامی را رسما و علنا روشن کرده و با چنین امری به صورت واضح مخالفت کرده است، چرا که مردم را "ولی نعمت"، و خود را "خدمتگذار" آنان می دانست و...
اما فارغ از تمام این بحث های مبنایی که تعیین کننده بهروزی و فلاکت ملت هاست، و این دو امر در نوع رویکردها نهفته است، و باید از نظامیان هر کشوری خواست، که دفاع از مردم خود را، که وظیفه اصلی آنان است را وا نگذاشته، و به روش های حاکمیت دیکتاتوری بر مردم خود نیندیشند، و امور سیاسی آنان را به خود مردم و نمایندگان آنان واگذارند، چرا که صاحبان کشور هماناند، و از همین لحاظ است که "میزان رای" آنان است که تعیین کنند، چه سیاستی بر کشور حاکم شود و...
و نظامیان به عنوان فرزندان یک ملت باید امانتدار قدرتی باشند که بعنوان حق الناس از سوی مردم در اختیارشان قرار داده شده، و این قدرت را در جهت جاری شدن خواست مردم خود بکار گیرند، نه دنبال کردن سیاست های تعیین شده در پستوی جناح های سیاسی قدرت که بدون شناسنامه اند، در حالیکه همچون احزاب قدرتمند عمل می کنند، بدون مرامنامه اند، اما هدف های مخفی خود را دارند، که اعلام نشده است و... و در پشت شعارهایی مخفی می شوند، و نان خود را در تنور عمومی مردم می پزند، و همه را مطابق منویات دل خود، بدنبال خود کشیده، و قهقرا می برند.
اما با این قسمت از سخنان سردار یدالله جوانی، معاون سیاسی "سپاه" پاسداران "انقلاب اسلامی" موافق نیستم که "دیگر بلوکبندی شرق و غرب همانند گذشته وجود خارجی ندارد" [1] که به زعم ایشان لابد "شعار نه شرقی، نه غربی" نیز دیگر معنی و موضوعیت نخواهد داشت؛ که نقض همین نظریه، در سخنان ایشان آمده است، که مخالفین سیاسی خود را "غربگرایان" می نامد، که "غربگرایی" در مقابل "شرقگرایی" است که معنی می یابد و خود را نشان خواهد داد؛ و همین نقطه بود که عقلا در نسل انقلابیون اصیل، در غلتیدن در هر کدام از این گرایش های خارجی و بین المللی را مردود می دانستند، و با شعار "نه شرقی و نه غربی" به دنبال حفظ موازنه بودند، نه افتادن در یک شق سوم، که نیروی کشور را در مبارزه با این دو ضایع و مستهلک نمایند.
به نظر می رسد سردار جوانی در مسیر همان جریان سیاسی موسوم "دلواپسان" موضع گرفته، که اگر چنین باشد، سخت در مسیر اشتباه قرار گرفته اند، و اگر این سخنان را علیه جریان موسوم به "غربگرایان" بیان می دارد، باید گفت خود ایشان نیز در سمت مقابل، در جریان "شرقگرایان" قرار خواهند گرفت، چرا که، دلواپسان خود را مخالف ارتباط با غرب معرفی می کنند، و در راستای تقویت ارتباط با شرق قرار دارند، حال آنکه این نوع نگاه به شرق، نه چاره کار است، و نه ترمیم کننده مشکلات ایران، و این نسخه که ایشان می پیچند که "باید به سمت چین و روسیه حرکت کنیم"، خود نقض مقصود انقلاب و اهداف آن خواهد بود.
و دلسوزان این کشور سخت با این فرهنگ مخالفند، و آن را افتادن، اما از این سوی بام دانسته، و سردارانی از این نوع، با چنین دیدگاهی کافی است به عاقبت کشورهایی که با این رویکرد به دامن شرق افتاده اند نگاهی انداخته، خواهند دید که چنین کشورهایی "نه دنیا دارند و نه آخرت"، و ملل زیر یوغ شرق، هم عزت، هم استقلال و هم آسایش و پیشرفت خود را، در کنار چنین دیدگاهی از دست داده اند، و امروز به عبرت جهانی تبدیل شده اند،
هر چند که این گلایه از سرداری از "سپاه" پاسداران "انقلاب اسلامی" همواره وجود خواهد داشت که شما پاسداران چرا باید بندهای مصرح و مستتر در قانون اساسی را این چنین مورد حمله قرار دهید؟! و برای نابودیش خود پیش قدم شوید، چه وجه "جمهوریت" این نظام که در این سه دهه اخیر، به یک پوسته بی معنی و تشریفاتی توخالی، در حال تبدیل شدن است، و در سایه جاری شدن ایده ی ایدئولوگ هایی مثل مرحوم محمد تقی مصباح یزدی، و مجریانی مثل آقای احمد جنتی دیگر چیزی از جمهوریت نظام باقی نمانده و نخواهد ماند،
و اکنون بعد از عبور از بند مستحکم بنای جمهوری اسلامی یعنی "جمهوریت"، که در میان سکوت کامل "پاسداران" انقلاب اسلامی، صورت گرفت، این چنین این شعار پایه ایی دیگر انقلاب نیز، سست و از صحنه خارج می شود، آن هم توسط معاون سیاسی سپاه "پاسداران" که باید "پاسدار" انقلاب اسلامی و مبانی آن باشد، و هر روز این انقلاب از شعارها، و ارزش های اساسی اش که در منش بنیانگذار آن، و ایده ایدئولوگ های آن همچون شهید مرتضی مطهری و شهید محمد حسین بهشتی و... و قوانین برجای مانده از انقلاب تصریح شده، اما در سکوت و همراهی سپاه نقض می شوند، و از بین می روند.
اما در خصوص شعار "نه شرقی و نه غربی" باید گفت، این "نه" تصریح شده در آن شعار، به معنای در نغلتیدن در این دو بلوک است، که از همان اول هم، شاید مطالعه نشده و گاه بی معنی، به معنی نفی هر دو تفسیر شد، چرا که ما انسان ها در این جهان به هم پیوسته، که تنها خطوط مرزی سیاسی و مصنوعی، ما را از هم جدا کرده است، یک شبکه به هم پیچیده و در هم تنیده هستیم، و نه می توانیم شرقی ها را از نظر دور داریم، و به آنها نه بگوییم، و نه غربی ها را می توان جواب کرد، همانگونه که شمالی ها و جنوبی ها را نمی توان، نادیده گرفت.
البته به نظر می رسد متاسفانه در حملات ایدئولوژیکی کسانی که خود را "انقلابی" در نظر می گیرند هم دچار خطا شدیم، و انگار دچار پدیده "حمله زدگی" بی مرز و اندازه به غرب گشته ایم، و همین اشتباه ما را در کنار طالبان قرار می دهد، و در این زمینه شرق را وانهاده، از این رو تمام نگاه خود را متوجه "شکست غرب" کرده و به نوعی می رویم تا به عامل شرق در این رابطه تبدیل گردیم، در حالی که در بزنگاه های تاریخ این کشور، این تنها غربی ها نبودند که علیه منافع ایران قصورهای نابخشودنی داشته اند، و بلکه بلوک شرق نیز علیه منافع، امنیت، آسایش و حتی تمامیت ارضی این کشور و این مردم اقدامات خصمانه متعددی کرده اند.
اگر امریکایی ها در کودتای 28 مرداد، حکومت مردمی و منتخب ملی دکتر محمد مصدق را از طریق کودتا برانداختند، این شرقی ها بودند که نیمه تمدنی شرقی ما یعنی افغانستان را به زیر سلطه خود کشیدند، و هنوز که هنوز است بعد از نزدیک به نیم قرن این ملت پاره تن تمدنی ایران، تاوان آن دخالت را می دهند و تمامی هم ندارد، و اکنون مردمان حوزه تمدنی ایران بزرگ، زیر یوغ جریان تروریسم بین الملل، جریان بی رحم و خشک مغز و وابسته به پاکستان و امریکا، یعنی طالبان افتاده است، و پر دور نباید رفت و پیش از آن، بسیاری از بهترین سرزمین های ایران را از مام میهن، همین بلوک مستبد و تمامیت خواه شرق جدا کردند.
امروز اگر شعار مرگ بر انگلیس را در نماز جمعه ها و راهپیمایی های ملی می بینیم، چرا که انگلیسی در جدایی بحرین و هرات نقش اساسی داشتند، در کنار آن این روس ها بودند که تمام قفقاز و آسیای میانه را از ما جدا کردند و در خباثت علیه ایران، هیچ گاه از هیچ حرکت دشمنانه ایی فروگذار نبودند، کاری که پوتین در عدم پذیرش رییس مجلس ایران، آقای قالیباف در سفر به مسکو کرد، که اجازه گرفتن یک عکس تبلیغاتی را هم به این میهمان خود نداد را، هنوز غربی ها نکرده اند.
اگر همین جنگ هشت ساله را هم که در سالروز شروع آن قرار داریم، در نظر بگیریم، این موشک های اسکاد، میگ ها، سوخوها، توپولف های و... روسی و... بود که بیشتر از هواپیماهای میراژ و سوپر اتاندار فرانسوی، ما را در روزهای سخت جنگ خسارتبار هشت ساله، مورد هدف قرار می دادند.
این است که به نظر می رسد ما برای تبدیل شدن به یک عضو مسئول و متعهد و آزاده در جهان باید در کنار حقیقت وجود شرقی ها و غربی ها، منافع خود را در دنیای انسانی استیفا نماییم، و البته در این راه به نظر می رسد غربی ها جنایت کمتری در حق مردم ایران مرتکب شده اند و اگر روزی ما را مجبور و مخیر به انتخاب در غلتیدن به دامن یکی این دو بلوک جهانی قدرت کنند، مسلما به حکمت و مصلحت است که به دامن غرب رفت، چرا که حداقل دنیای مردم ایران تامین خواهد شد، این در حالی است که در کنار دیکتاتوری، استبداد و بی رحمی شرقی ها، نه دنیا خواهیم داشت و نه عزت، و نه آخرتی.
در پس شعارهای به اصطلاح انقلابی چین و روسیه، گرچه امریکا ستیزی هست، اما این ستیز نه از سر انسانیت، و ارزش های انسانی، که از لحاظ رقابت سیاسی بین آنان است، و اگر در مقام مقایسه بین روسیه و امریکا بر آییم، روس ها جنایتکارترند. چرا که آنان علاوه بر سلطه خارجی به استبداد داخلی هم مبتلایند، ولی امریکایی ها تا حدود زیادی دمکراسی و رفاه را برای مردم خود به ارمغان آورده اند، کمی به حقوق بشر در داخل و خارج توجه دارند، اگرچه در خارج از کشور خود به دنبال سلطه اند. لذا در این امر هرگز نمی توان به این ضرب المثل پارسی پناه برد که "سگ زرد برادر شغال است"، چرا که هرگز غرب مثل شرق نیست، شرق هم استبداد داخلی است و هم سلطه خارجی، اما غرب حداقل از استبداد داخلی تا حدودی مبراست.
[1] - به گزارش دیده بان ایران؛ سردار یدالله جوانی معاون سیاسی سپاه با اشاره به عضویت ایران در سازمان همکاری شانگهای نوشت: "در سالهای اخیر هرگاه دلسوزان واقعی کشور، برای حل مشکلات بزرگ اقتصادی ایران، سیاست منطقهگرایی و تقویت ارتباط و همکاریها با قدرتهای آسیایی چون روسیه و چین را مورد تأکید قرار داده و گامهای عملی اولیه را در راستای این سیاست برداشتند، همگان شاهد بودند که غرب و غربگرایان چگونه بر این سیاست تاختند! در حالی که نگاه به آسیا و تقویت همگرایی منطقهای برای جمهوری اسلامی، شرط لازم برای پیشرفت اقتصادی به حساب میآید.
رفتار غرب و غربگرایان در ماجرای سند همکاریهای 25 ساله ایران و چین، نمونهای برجسته از این رفتارهای مغایر با منافع ملی است. در سالهای گذشته، این نوع موضعگیریها در حالی انجام شده که اولاً دیگر بلوکبندی شرق و غرب همانند گذشته وجود خارجی ندارد، ثانیاً نگاه به آسیا و منطقه برای حل مسائل و مشکلات کشور، از یک منطق قوی برخوردار است.
خسارتها و ضررهای تقویت رویکرد آسیایی ایران، نه متوجه منافع ملی، بلکه متوجه غرب و غربگرایان خواهد شد؛ از همین رو آنان با آدرس غلط دادن، جمهوری اسلامی را به عدول از سیاست نه شرقی، نه غربی متهم کرده!، از سیاست درست منطقهگرایی یا آسیاگرایی کشور با عنوان سیاست شرق گرایی مغایر با شعارهای انقلاب یاد میکنند!"