مردم ستمدیده ایران و عراق، و به خصوص خانواده ها، و بازماندگان از کشتار، معلولیت و صدمه دیدگان از نبرد خانمان برانداز هشت ساله بین این دو کشور (1359-1367 خورشیدی)، هنوز بارِ خسارت، درد و رنجِ این جنگ را به دوش می کشند، جنگی که مدال غم انگیزِ "طولانی ترین جنگ قرن بیستم" را در جهان، بر سینه خود دارد، قرنی که جنگ هایی به بزرگی جنگ جهانی دوم را به خود دید، خسارت دراز دامن این نبرد، برای زمانی طولانی ایران و ایرانیان را در این سو، و عراق و اهل عراق را در آن سو رها نکرده، و حالا حالاها رها نخواهد کرد، ابعاد خسارت های این جنگ، بسیار بزرگ، و از شمارش خارج است.

 تنها در بُعد نیروی انسانی، جنگ هشت ساله صدها هزار قربانی از مردم ایران و عراق گرفت، یکی از قربانیان مظلوم این جنگ، که موضوع این نوشتار است، دانش آموز بسیجی [1] شهید محمد مهدی حلوانی (16/12/1346-3/10/1365) بود که اگر نبرد لو رفته و البته شکست خورده کربلای 4، تنها 2 ماه و 13 روز دیرتر آغاز می شد، او نیز مهلت می یافت تا جشن تولد 20 سالگی خود را برگزار، و سپس این جهان را به سوی ابدیت ترک کند، اما افسوس که او حتی بیست سالگی اش را هم ندید، و از این جهانِ پر از تنش، نزاع و درگیری های بی پایان، رخت بر بست و رفت.

آغازگران و سبب سازان جنگ ها، دلی برای سوختن به حال قربانیان و کشته های این جنگ ها نداشته و نخواهند داشت، تو گویی آنان به انسان تنها به چشم سربازانی برای جنگ ها، و یا مهره هایی در شطرنج جنگ خود می نگرند؛ آنان خانواده ها را کارخانه تولید بچه هایی می بینند، که در آینده نیروی مهاجم آنان را در جنگ های آتی تامین خواهند کرد، تا فرزندان خود را به سن رشادت رسانده، در اختیار جنگ سالاران آنان نهاده، تا منویات دل آنان، صورت عملی به خود گیرد، چنین جنگ هایی حتی از سربازانِ کوچک هم در نمی گذرند، آنان نیز در این میانه، مثل گلادیاتورهای غول پیکر، نقش واقعی و رزمی می گیرند، و از کشتارهای جنگ، جان سالم به در نمی برند. 

دست های پشت پرده، به قدرت، ثروت و موقعیت خود و تیم حاکمیتی خود نظر دارند، و برای دستیابی به آن تلاش می کنند. حال این دستیابی، به چه قیمتی حاصل خواهد شد، در نزد آنان هرگز مهم نبوده و نیست، مهم هدفی است که در ذهن دارند، و این که همه را در برابر این هدف، موظف و کوشا می خواهند، حتی اگر به تمامی قربانی شوند؛

آنان تنوعی از خواست ها را ذهن مریض، و آلوده به خشونت، و وجدان خالی از اخلاق و انسانیت خود دارند، و همه چیز را فدای این اهداف می خواهند، یکی به داشتن سرزمین های گسترده تر فکر می کند، و به دنبال کشورگشایی است، دیگری پیروزی ایدئولوژی خود را در خلال این جنگ ها جستجو می کند، آن یکی به جنگ، بعنوان وسیله ایی برای ایجاد شرایطِ سرکوب مخالفان داخلی نیاز دارد و...؛ جنگ طلبان با ایجاد این جنگ ها، انگیزه های بسیار گوناگونی را در نظر دارند و دنبال می کنند،

بیگناه ترین و مظلوم ترین انسان ها در این بین، کسانی اند که با شروع این جنگ ها مجبور می شوند، برای دفاع از آب و خاک، هموطنان، ناموس و... خود به نبرد برخیزند، و چنین است که سرنوشت غم انگیز و مرگ آلودی برای جنگجویانی اینچنین در طول تاریخ انسان، رقم خورده و می خورد، آنانکه گاهی حتی بهار زندگی خود را هم تجربه نخواهند کرد. جنگ هشت ساله بین ایران و عراق پر از سربازان کوچکی بود، که در میانه دهه دوم عمر خود، مصیبت و خشونت جنگ را دیدند، و در همان دهه خونبار آخرین خود، خاتمه یافتند.

آگاه شدم حاج محمد حلوانی، پدر بزرگوار شهید محمد مهدی حلوانی، دیده از جهان فرو بستند، روح و روانش شاد باد، انسان پاک و درستکرداری که در زندگی اجتماعی و کسب و کارش، الگو و بِرَند اخلاق و منش انسانی بود، فردی را نیافتم که کوچکترین نادرستی از ایشان دیده، و یا بیان دارد، مرحوم پدرم با این مرحوم، به خصوص برادر بزرگوارش، دوست نزدیک، و روابط قلبی بسیار برادرانه ایی بین آنان برقرار بود، دل هاشان چنان به هم گره خورده بود که، تو احساس می کردی، اینان روابط بسیار نزدیک نسبی دارند، همدیگر را "پسرخاله" خطاب می کردند، چرا که مادر بزرگم، با مادر حاج محمد حلوانی دوستی عمیقی داشتند، در حد خواهر.

با شهید محمد مهدی حلوانی هرگز در نبردی همرزم نبودیم، تنها نبردی که با هم همراه و همقدم شدیم، آخرین حرکت در شطرنج زندگی این نوجوان پاکباخته، در عملیات کربلای4 بود، در این نبرد بود که من شاهد آخرین ساعات زندگی اش شدم، و در آخرین مهلت ده ساعته ی زنده بودنش، او را همراهی کردم؛ چرا که قرار بود در عملیاتی بزرگ، به صورت مشترک بجنگیم، اما با کمال تاسف، او پیش از آغاز عملیات، تقدیر شهادت را پذیرا شد؛ و البته ما نیز، آن نبرد را بدون او سخت و سنگین باختیم، و اگر می ماند، و شهید هم نمی شد، باز با هم می باختیم، چرا که این عملیات در کل، لو رفته بود، و چند ساعت بعد از شهادت او، رزم آوران بسیارِ دیگری نیز چون او، اسیر، شهید، و مجروح شدند، و بی هیچ پیروزی، خونآلوده از در آغوش کشیدن بدن پاره پاره همرزمان لت و پار شده ی خود و...، شکست را پذیرا شده، بدان رضایت داده، و شکست خورده بازگشتیم.

اکنون 37 سال از آن سومین روز خونین دیماه 1365 و شهادت این فرزند شجاع و برومند آن مرحوم، که در حال دفاع از آب و خاک کشورش، مقابل متجاوزین بعثی به شهادت رسید، می گذرد و پدر این شهید نیز، بعد از تحمل این همه سال رنجِ جوان از دست دادن ها، دنیای پر از جنگ و نزاع و درد کنونی را، بعد از دیدن جنگ های پی در پی دیگر، و آخرینش همین جنگ غزه و اسراییل، ترک، و به سوی ابدیت شتافت.

37 سال بعد از تحمل داغ از دست دادن فرزندی که به هنگام شهادت، کمتر از 20 سال سن داشت، که این شهید هم مثل صدها هزار شهید و... دیگر، طعمه اشتباه محاسباتی سیاستمداران تمامیت خواه، جنگ طلبان سیری ناپذیر از خشونت و کشتار، بی سیاستی های حاکم بر منطقه خاورمیانه، زیاده خواهی ها حُکام دیکتاتورمنش و زورگوی و... این منطقه شد؛ دیوانگان و جنایتکارانی که سنگ جنگ هشت ساله را به چاه ویل خاورمیانه انداختند، و این جنگ را آغاز کردند، و ما را مجبور نمودند بعد هشت سال کشتار، نابودی و ویرانی، در ناکامی، و با سرکشیدن جام زهر، آنرا پایان دهیم،

گرچه اگر چنین هم پایان نمی پذیرفت، به حتم، تعداد قربانیان آن جنگ، به صورت تصاعدی بالا می رفت، چرا که صدام در این آخرین ماه های جنگ، در سال 1367، دوباره در جایگاه برنده، و پیروز میدان قرار گرفته بودند، و هر روز جبهه ایی جدید می گشودند، و پیروزی هایی نو کسب، و به پیش می تاختند، و نبرد بی پایان، شکل جدیدی به خود گرفته بود، که خاطرات ماه های اول جنگ، که صدامیان تا نزدیکی های اهواز پیش آمده بودند را، زنده کرده بود، اما بالاخره با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، توسط تهران، ما به شرایط موجود در صحنه جنگ رضایت دادیم، و طولانی ترین جنگ قرن بیستم هم بالاخره پایان پذیرفت؛

باشد که دیگر جنگی هرگز آغاز نگردد! خیالی خام که در صحنه ایدئولوژیک خاورمیانه، به سان دعایی ایست که هرگز صورت تحقق به خود نخواهد یافت، و دعا کننده خود از پیش می داند، چنین درخواستی از خدا، نافرجام است، چرا که در جنگ های جنایت کارانه جاری در این منطقه جنگزده، خدا نقشی ندارد، این انسان های زیاده خواه هستند که هر روز سر موضوعی بهانه گرفته و جنگ ها را آغاز می کنند و هر جنگی زمینه جنگ بعدی را از پیش فراهم می کند، و خداوند هم نمی دانم با دیدن این همه کشتار و جنایت چه واکنشی دارد، می خندد، می گرید؟! یا نه همه را به حال خود رها کرده تا روزی به خود آییم و دست از لجاجت و جنگ های غیر انسانی بی پایان برداریم، به نظر می رسد که خداوند انتظار چنین لحظه ایی را می کشد، که اهالی خاورمیانه به خود انسانی خود باز گردند، و از جنگ های غیر انسانی و غیر اخلاقی خود دست بردارند.

 اما این جنگ هشت ساله، ویرانی ها و کشتارهای دردناکی را روی دست مردم ایران و عراق نهاد، که نزدیک به چهار دهه بعد از این جنگ، هنوز آثار مُخرِّب و جانفرسای این نبرد، پاک نشده و ویرانی اش به پایان نرسیده است، و بسیاری هنوز بار سنگین خسارات آنرا به دوش می کشند. فرزندان شهدا، خانواده شهدا، و معلولین و مجروحین این جنگ، حتی کسانی که به ظاهر سالم از این جنگ باز گشتند، و در باطن بار روانی سهمناک دیدن این همه خشونت و خسارت و کشتار را تا آخر عمر به دوش کشیده و خواهند کشید، و این تنها نعمت بزرگِ مرگ خواهد بود که آنان را از کابوس چنین صحنه هایی خلاص می نماید.

 حتی تمام کسانی که از این جنگ تاثیر گرفتند، تک تک مردان و زنانی که شهر و دیارشان صحنه این نبردها شد، و بار ویرانی آن را هنوز بر دوش های خسته خود، حمل می کنند، و آثار این ویرانی بزرگ، بر چهره شهرهای آباد و مشهوری همچون خرمشهر، آبادان و... بعد از نزدیک به چهل سال که از پایان آن می گذرد، کاملا هویداست.

از چهارم دیماه 1365 به بعد، خانواده های زیادی با شنیدن مارش حماسی آغاز نبردی دیگر، در حاشیه های منطقه شلمچه، بین خرمشهر و بصره، نگران جان جوانانی شدند که برای انجام چنین نبردی، به جبهه ها اعزام داشته بودند، دل های زیادی در آشوب بود، و مثل سیر و سرکه می جوشید، که در این نبرد، بر سر فرزندان آنان چه خواهد رفت؟ آیا آنان نیز جزو نیروهای نوک حمله، در این حرکت جدید خواهند بود، یا نه؟ و اگر نیستند اکنون در چه حالی اند؟ آیا از این نبرد جان سالم به در خواهند برد؟

مرحوم مادرم که بارها و بارها این شرایط را، در طول جنگ هشت ساله تجربه کرده بود، از این لحظات پر از تشویش خاطر، سعی می کرد به طرزی عبور کند، خود را آرام نشان می داد، اما دلی آشوبناک داشت، دعاها و راز و نیازهای سحرگاهی اش، لحن و سوز ناله ی دیگری می گرفت، التماس هایش نزد خداوند، آهنگ دیگری داشت، و او با راز و نیاز، و تشدید کار و فعالیت روزانه، سعی می کرد، این لحظات سخت را از سر بگذراند، برای همه ی جوانانی که در این جنگ شرکت می کردند، دل می سوزاند و دعا می کرد، که "خدایا تمام جوانان، و از جمله فرزندانم را در این نبرد به تو می سپارم، تو خود به کَرَم خود، همه آنان را حافظ و راهنما باش و..." لا به لای کتاب دعا و قرآنش عکس فرزندان رزمنده اش، در لباس رزم را همواره داشت، شاید نشانه صفحه هایی بودند که در دعا و قرآن باید می خواند، دعاها و آیاتی که در حال و روز عبادتش، خواندن آنان را موثر می دید، قرآن و کتاب دعایش را که می گشود، صفحه به صفحه، این عکس ها را می بوسید و بر چشم هایش می کشید، و سپس دعا و نیایش خود را آغاز و یاپایان می داد، او مسافرانی در چهار راه های مرگ و کشتار داشت، که هر لحظه از هر سو گلوله ایی می آمد و کارشان، به ثانیه ایی به مرگ ختم می شد. 

مادرم در چنین لحظاتی که عملیات ها آغاز می شد، آرام و قرار نداشت، کار روزانه اش را چند برابر می کرد، تا در اثر مشغول شدن به کارها، شاید بر استرس، و فکر و خیال هایی که به ذهنش، در بی خبری ها، هجوم می آورند، غلبه کند، او از وضعیت امانت هایی که به سرداران جنگ سپرده بود، برای مدت های طولانی بی خبر می ماند، و همین او را به فعالیت بیشتر وا می داشت، تا بلکه دلواپسی هایش را با کار و فعالیت بیشتر، به فراموشی بسپارد، و با هجوم فکر و خیال های مخربی که سیلوار می آمدند، به مقابله برخیزد؛

تمام خانواده های جوان بدین صحنه ها سپرده، نیز شاید همین حال را داشتند و از این تکنیک و یا راه های مشابه سود می جستند، تا بلکه بر تشویش ها غلبه کنند؛ به حتم مادر شهید محمد مهدی حلوانی نیز، همین حال را داشت، و در آن ساعاتی که ما شاهد شهادت فرزندش، در صحنه جنگ بودیم، او در تشویش و نگرانی، از سلامت محمد مهدی و... سیر می کرد، دلواپسی های مادرانه عجیب، و به واقع شگفت انگیز است، مادرها از طریق دل با فرزندان خود در ارتباطند، و با همین دل در درد و رنج و شادی آنان، به دور از آنان، شریک و همراهند.

 هر عملیاتی که شروع می شد، خانواده ها نیز با اخبار جنگ مشغول می شدند، با مارش های نواخته شده، و اخبار منتشر شده از رادیو و تلویزیون سرگرم می شدند، تا اینکه، عملیات به سرانجام برسد، تب و تاب جنگ کمی بخوابد، و نیروها کمی از جنگ فارغ شوند، و بعضی از آنان فرصتی بیابند، تا تلفنی بزنند، و یا در اکثر موارد با نامه ایی، خبری از خود و همرزمان شان، برای خانواده ها بفرستند، در این دوره زمانی، خانواده ها می مردند و زنده می شدند.

ایران به عنوان یک نیروی مهاجم، برای بیرون راندن دشمن از خاک خود، و بعدها برای سرنگونی حکومت صدام، هر ساله یک عملیات، و یک جنگ مهم را در زمستان ها، برنامه ریزی و تدارک می دید، و هر یک از این عملیات ها، حداقل یک دوره دو هفته ایی، نبردی شدید و بی وقفه را در پی داشت، و بسته به وسعت منطقه ی عملیاتی، و جنگی که آغاز می شد، گاه این دوره تا دو ماه هم تمدید می گردید (نبرد کربلای 5 و والفجر هشت این چنین بود)، یعنی صحنه ی داغ جنگ را برای مدت ها پایانی نبود، در کشاکش دفاع و حمله، توقفی نمی دیدیم، تا این که دشمن از پای بنشیند، و به صحنه جدید جنگ، رضایت دهد، و تسلیم گردد.

وزنکشی در صحنه نبرد، برای شکل دادن وضع جدید خاکریزها، و تحمیل شکل جدید سرزمین های به اشغال در آمده، و یا از دست رفته، توسط دو طرف، ادامه داشت، تا این که دو طرف به یک توافق نانوشته برای پایین کشیدن فتیله جنگ رضایت دهند، کافی بود یکی از دو طرف به این وضع رضایت ندهد، نبرد را هرگز پایانی نبود، و تن هایی که در بیابان های بی سنگر، پاره پاره می شدند، تا فرماندهی و یا تصمیم سازی در دو طرف، کوتاه بیاید و شرایط را قبول کند.

در کشاکش این شور جنگی، ارتباط بین رزمندگان با خانواده های شان در کل قطع بود، آنروزها وسایل ارتباطات اجتماعی امروزی هرگز وجود نداشت، چیزی به عنوان اینترنت، شبکه های اجتماعی و... که امروز دنیا را به هم متصل کرده است، و ما همدیگر را دقیقه به دقیقه زیر نظر داریم، وجود خارجی نداشت، تنها وسیله ارتباط، تلفن بود و در اکثر موارد، این نامه هایی بودند، که توسط پستچی ها جابجا می شد، و ارتباط خانواده ها و رزمندگان را در جبهه و پشت جبهه وصل می کردند، که یک نامه نیز در شرایط عادی، گاه بین ده تا پانزده روز، در راه می ماند، تا به مقصد برسد.

سیستم مخابراتی کشور چنان پوشش ناچیزی داشت که قابل ذکر نبود، نامه ها مهمترین وسیله ارتباطی بین رزمندگان و خانواده های شان بود، که این نیز چند روزی قبل، و تا چند هفته ایی بعد از هر حمله، قطع می شد، چرا که برای حفظ اطلاعات جنگ، ارسال نامه ها مسدود و راکد می گردید، جبهه ها قرنطینه می شدند تا اخبار جنگ درز نکند.

این همان دوره وحشت برای خانواده هایی بود که افرادی را در صحنه های جنگ داشتند، آنان باید مدت ها صبر می کردند تا آب ها از آسیاب بیفتد و صحنه جنگ کمی آرام گیرد، رزمندگان از عملیات فارغ شوند و به عقب باز گردند و بعد خبری ارسال شده و برسد، در این دوره خانواده ها، صحنه های جنگ را در ذهن خود بازسازی می کردند، و سخت ترین دوران فکر و خیال را، همگام با رزمجویان صحنه ی نبرد، طی می کردند.

در هر عملیاتی، شهادت ها و لت و پار شدن نیروها، طی دو مرحله صورت می گرفت، یکی در شب حمله که با توجه به استعداد و یا اندازه برتری دشمن، تعداد زیادی از نیروهای حمله کننده، در همان آغاز عملیات به شهادت می رسیدند و یا زخمی می شدند، اما مهمترین کشتار و جراحت ها، در روزهای بعد از حمله صورت می گرفت، که دشمن تهاجم متقابل را سازمان می داد، آتش سنگین برای تضعیف نیروهای ما، بمباران ها، گلوله باران ها و... حتی زدن بمب های شیمیایی، بسیاری را در این دوره دچار مرگ و یا مجروحیت می کرد.

عدد کشتار در شب حمله را، اصل غافگیری تعیین می کرد، اما اگر دشمن از برنامه نبرد ما آگاه می شد، و خدشه ایی به اصل غافگیری وارد می گردید، تلفات و خسارت دو چندان، و بلکه صد چندان می شد، در عملیات کربلای 4 چنین وضع ناگواری حاکم شد، چرا که کشتار رزمندگان ما، حتی پیش از شروع عملیات آغاز گشت، شهید محمد مهدی حلوانی از قربانیان پیش از آغاز این حمله بود.

ستون پنجم دشمن، کسانی که از روند تقسیم قدرت در کشور، بعد از پیروزی انقلاب ناراضی بودند، و همه چیز خود را به کناری نهاده، به دشمن این آب و خاک پیوستند، و در کنار او قرار گرفتند (مثل سازمان مجاهدین خلق و...)، اخبار جنگ را کسب و به دشمن می دادند، و یا تجهیزات جاسوسی فنی، و انسانی قدرت های بزرگ و کوچک جهانی (شوروی و امریکا و... که به رغم اختلافات، در این جنگ، در یک جبهه، و در کنار صدام قرار داشتند)، خبر احتمال حمله نیروهای ما را از جبهه شلمچه، مدت ها پیش از آغاز آن، در اختیار دشمن قرار داده بودند، و دشمن در آمادگی کامل، منتظر ما، به کمین کشتار ما نشسته بود، تا در آغاز حمله، قتل عام مان کند.

دشمن آگاه شده از زمان و مکان عملیات ما، انگار دچار وسوسه کشتار پیش از شروع عملیات نیز شده بود، لذا در ساعات میانروز سوم دیماه 1365، پیش از اینکه شب شود و در انتهای شب، در ساعات بامداد چهارم دیماه، زمان حمله فرا رسد، گلوله های خود را، روی مراکز تجمع ما تمرین می کرد، شهید محمد مهدی حلوانی، از جمله قربانیان چنین تصمیمی از سوی دشمن بودند.

این عمل دشمن، اگر نگاه تیز بینی بود، خود از نشانه هایی بود که مسئولین جنگ، می توانستند از روی آن، آگاهی دشمن از نقل و انتقالات ما را حدس بزنند، که دشمن اینچنین چندین ساعت پیش از شروع حمله، حرکت وانت حامل نهار رزمندگان گردان سیدالشهداء را، دنبال کرده، و همین وانت حامل غذا، راهنمای گلوله های دشمن، برای یافتن موقعیت مکانی محمد مهدی حلوانی، و تنی چند از همرزمان او در این گردان شد، و دشمن این چنین جای آنان را شناسایی، و آنها را به شهادت رساند، و ضربه شصت نشان داد.

شب سوم دیماه 1365 که عملیات در انتهای همانشب باید انجام می گرفت، ما را در واحد اطلاعات و عملیات با آخرین توجیهاتِ جنگِ در پیش، آشنا کرده، و در گردان ها تقسیم شدیم، تیم ما، برای هدایت گردان سید الشهدا، به فرماندهی حاج حسن زرگری، دوست شهیدم محمد رضا شجاعیان از شهر سنگسر، آقای حسین ایثاری از دامغان، آقای محمد رضا قاسمی از شاهرود و دوست عزیز دیگری از رزمندگان شهر سرخه، در این تیم، عضو بودیم، و به گردانی معرفی و ملحق شدیم، که از همشهری ها بودند، و در هوای گرگ و میش صبحگاهی بود که به سوی خاکریزی در نزدیکی های خطِ حمله، همانجا که محمد مهدی شهید شد، به صورت ستونی حرکت کردیم، تا روز را در آنجا به دور از چشم های تیزبین دشمن سر کنیم، و تمام سعی و تلاش خود را مبذول داشتیم که دشمن از نقل و انتقالات ما اطلاع نیابد.

غافل از اینکه دشمن، پیش از این کاملا به زمان و مکان عملیات ما اطلاع یافته، اما ما بی خبر از همه جا، به زعم خود، همه ی آنچه را که ممکن بود، رعایت کردیم، تا او از این حرکت ما مطلع نشود؛ از جمله برای دوری تحرک نیروهای خودی، از دیدرس دشمن، سحرگاهان حرکت خود را، بین خاکریزهایی که در دو طرف جاده شلمچه کشیده شده بود، آغاز، و به سوی خط اول پدافندی رهسپار شدیم، تا در شب عملیات، حمله را از نقطه ایی در این منطقه شروع کنیم، این اولین عملیاتی بود که آن را در سازمان رزم تیپ 12 قائم استان سمنان انجام می دادیم، سال پیش، عملیات والفجر 8 را در سازمان تیپ 21 امام رضا که متعلق به استان خراسان بود، انجام داده بودیم، و اکنون گردان سید الشهدا، مرکب از رزمندگان اعزامی از شهرستان شاهرود و حومه بودند، که یکی از گردان های عمل کننده، در این حمله بود.

بالاخره بعد از چند ساعت پیاده روی، در ستون های بلند و یک نفره به پشت خاکریزی رسیدیم، که می باید در آنجا می ماندیم، تا ساعات روشن روز که تازه آغاز شده بود، به پایان رسیده، و در تاریکی های شامگاهان، حرکت نهایی را برای رسیدن نقطه شروع حمله آغاز کنیم، هنوز دو تا سه ساعت پیاده روی، تا این نقطه ی رهایی، باقی بود، اما دشمن انگار داشت گرا می گرفت، و آتش باری روی این خاکریز را کم و بیش آغاز می کرد، تک و توک گلوله های دشمن در اطراف خاکریز، دور و نزدیک فرود می آمد، این حرکت دشمن، بوی خطر می داد، اما مطمئن نبودم که دشمن از عملیات ما با خبر شده است.

عملیات سختی در میانه های امشب، در پیش بود، سابقه حملات متعدد ما در خط شلمچه به اوایل جنگ بر می گشت، و این نقطه همواره در نبردها، مرکز زورآزمایی، بین ما و دشمن بود، از این رو، عملیات ها در این نقطه از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود و هر بار تمام ظرفیت کشور را به خود جلب و جذب می کرد.

برغم غذای افتضاحی که همواره در جبهه به ما می دادند، که بسیاری از آن، به علت کیفیت بسیار بد، حیف و میل و خوراک حیوانات و یا روانه زباله دانی می شد، و تو گویی از سر عمد، ناشی ترین، کارنابلدترین آشپزها، نانواها و... را در جنگ آورده و بکار می گرفتند، به طوری که شاید بیش از نیمی از هر نان پخته شده، در نانوایی های تیپ، هرگز قابل خوردن نبود، و... اما شب حمله، انگار آشپزها را تعویض کرده و یا از جایی دیگر قرض گرفته بودند، چراکه غذایی بسیار متفاوت، درست و حسابی، پخته و به خط رسانده بودند، که این خود نشانه ایی از نزدیک بودن قطعی زمان حمله، در خود داشت، چرا که تدارکات تیپ 12 سنگ تمام گذاشته بود!

گویی آنها هم به حال رزمندگانی که قرار بود در این جنگِ شبانه، لت و پار شوند، دلرحم شده، و می خواستند در این آخرین وعده غذایی، حالی به بچه ها بدهند، پختن و رساندن چنین غذایی در اینجا، و در این هنگامه، مثل یک معجزه بود، در شرایط عادی چنین پذیرایی لاکچری را هرگز در خواب هم نمی دیدیم، چه رسد به این مکان و این زمان حساس.

وانت غذا بالاخره به ما هم رسید، وانتی که از سر خاکریز شروع به توزیع نموده، اکنون از ما گذشت تا بقیه را هم در امتداد خاکریز، تغذیه نماید، ما هم بعد از این همه پیاده روی، و انتظار، گرسنه و تشنه بودیم، بیدرنگ بسته را گشودیم و شروع به خوردن کردیم، زرشک پلو با مرغ، غذایی سلطنتی! که در بسته های آلومینیومی خاص، بسته بندی شده بود، غذایی شاهانه در حساسترین زمان، و مکان جنگ را تجربه می کردیم،

مرحوم برادرم سید علی هم، از اعضای گردان سیدالشهداء بود، در این آخرین ساعات، به من ملحق شد، تا آخرین نهار، که به واقع به نوعی عصرانه و شام هم تلقی می شد را، با هم بخوریم، مشغول گفتگو و خوردن بودیم، چشم هایم ناخودآگاه این وانت حمل غذا را دنبال می کرد، که چطور بچه های خسته و گرسنه ایی چون ما را، در این ساعات حساس و خطر، قبل از حمله، سورپرایز می کند، او پیش می رفت و چشم هایم هم او را تعقیب می کرد، چرا که واکنش دیگران به این صحنه، برایم انگار لذت بخش بود.

بچه هایی که کل ساعات روز را باید به سینه خاکریزها چسبیده، پناه گرفته، تا بلکه از دیدِ دیدبانان تیزبین دشمن، مستقر در برج بلند کارخانه پتروشیمی بصره و...، که در کل دشت شملچه دید کامل داشت، در امان بمانند، تا شب فرا رسد، و از مزیت تاریکی شب سود جسته، برای حمله استفاده کنیم، شهید محمد مهدی حلوانی مدت ها بود، درس و مدرسه را رها کرده، و به جبهه های جنگ شتافته بود، و در این عملیات در مقام معاون دسته، در گردان سیدالشهداء، از کادر گردان محسوب می شد، تصورم بر این است که مسئول دسته او، شهید محمود بیاریان بود، که آنها با نیروهای دسته خود، درست در نزدیکی تیم ما، مستقر بودند.

در یک ناباوری کامل، ناگهان صوت کشداری، ناشی از سقوط سریع یک گلوله، فضای میان دو خاکریز را در هم کشید، و درست در کنار وانت غذا فرود آمد، گرد و خاک زیادی به هوا برخاست، و کمی که گرد و خاک فرو نشست، دیدم که سه - چهار نفر، مثل برگ خزان بر زمین ریخته اند، با توجه به احتمال تکرار شلیک دوم از سوی دشمن، در جای خود میخکوب شده بودیم، این تنها سید علی بود، که بدون توجه به این احتمال، غذای خود را رها کرد، و به سمت صحنه فرود گلوله خمپاره، یا توپ دشمن دوید، سید علی و دو - سه نفر دیگر، صحنه خونبار این گلوله کشنده را جمع و جور کردند، و بعد از مدتی، او هم پیش ما بازگشت، و خبر شهادت محمد مهدی حلوانی، و محمود بیاریان را آورد، فرمانده دسته با معاونش در کنار هم شهید شدند، دستان سید علی، غرق در خون بود، چرا که تکه های بدن آنان را جمع کرده بود، مدت زمانی گذشت تا به حال عادیتری باز گشتیم،

قسمت نبود غذای خود را تمام کنیم، غذای لذیذ، کم نظیر و شاهانه ی قبل از شروع عملیات، زهر تنمان شد، این اولین شهدای گردان، پیش از آغاز این عملیات بودند، یکی از عملیات های پر تلفات ما در طول جنگ، که بعدها فهمیدیم نامش کربلای 4 است، نام حمله ها را ما از خلال اخبار رادیوی یک موج همراه خود، روز بعد از عملیات می فهمیدیم، اما دشمن علاوه بر اطلاع از محل و زمان حمله، شاید نام عملیات را هم پیش از ما می دانست، و آمادگی گرفته بود، تا ما را به هنگام شروع حمله دِرو کند، اما پیش از آن، گویا توپچیان و دیدبانان شان، وسوسه شده بودند، گلوله های خود را روی ما امتحان کرده، و دقت آتش خود را تمرین، و به رخ ما بکشند.

گرچه این اولین شهادت ها در این عملیات بود، اما با آغاز نبرد شاهد لت و پار شدن بسیاری دیگر از همرزمان خود در این جنگ لو رفته بودم، شبی پر از خون و کشتار را پشت سر گذاشتیم، و سحر، شکست خورده، بدون این که وجبی بتوانیم در خطوط دشمن نفوذ کنیم، به عقب باز گشتیم. گزارش آن شب شگفت انگیز را در این پستِ "عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد" نوشته ام، حوادث آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد، خیلی سنگین و دلگداز بود.

شهید محمد مهدی حلوانی یک پای ثابت اعزام ها به جبهه در شهرستان شاهرود بود، که اکنون دیگر، با این شهادت، از لیست اعزام های آتی حذف می شد، سوابق حضورش را در عملیات های والفجر  4 [2] (مهر – آبان 1362) که جمعی لشکر 17 علی بن ابی طالب قم بودند، خط پدافندی خندق که جمعی تیپ 21 امام رضا بودند، را دیده ام، همچنین مدرکی دیگری از حضور او در جنگ، مربوط به بهمن 1362 که در این تاریخ او تنها 16 سال سن داشته است. وقتی که وصیتنامه ایی [3] را در تاریخ 26/بهمن/1362 نوشت، تا لابد چند روز بعد، در عملیات خیبر [4] حضور یابد؛ و در دنیای نوجوانی خود، حسابی با قلبی آتشناک، قلب پر شورش خود را، روی کاغذ ریخت، در فضای روحی که قصد شرکت در عملیات خیبر را در سر داشت، و البته شاید خدا نخواست! که او زنده بماند، و دوباره حوادث عملیات خیبر را، در عملیات کربلای 4 هم ببیند، لذا چند ساعت قبل از فاجعه کربلای 4، به شهادت رسید.

چه در عملیات خیبر، و چه عملیات کربلای4، هدف فتح بصره بود، که این هدف هرگز صورت واقعیت به خود نگرفت، نمی دانم، راهبرد فتح بصره را کدام تئورسین جنگ، بنا نهاد، که ما از طریق حملات نیروی نظامی پیاده، این شهر را تصرف کنیم، راهبردی که عملیات های بسیاری حول آن برای سال ها طولانی شکل گرفت، و هزاران شهید برای فتح آن، خون سرخ شان نخل های سرسبز کناره های اروند را سیراب کردند، در عملیات کربلای 4 اگر موفق به عبور از خط دشمن می گردیدیم، وارد منطقه ایی می شدیم که خاک عراق محسوب می شد، و راه مان، به سوی بصره تسهیل می گردید، و کلا منطقه عملیات کربلای 4، از حاشیه های این شهر مهم و بندری عراق محسوب می شود. 

 

[1] - بسیج در ۵ آذر ۱۳۵۸ با نام "سازمان بسیج ملی" تشکیل، و در بهمن 1359 زیر سازمان سپاه پاسداران قرار گرفت، و در شهریور 1361 نام آن به "واحد بسیج مستضعفین" تغییر یافت، زمانی که درگیر جنگ بودیم، از آن به بعد، وظیفه اصلی بسیجی ها مقابله با ارتش عراق بود. در طول جنگ ایران و عراق، نیروهای بسیجی ۳۹.۲ درصد کشته شدگان ایرانی در جنگ را تشکیل می دادند ۱۶.۹ درصد از کل کشته های جنگ هشت ساله، از رزمندگان دانش آموزی تشکیل می شدند که عمدتا در قالب بسیج به جبهه رفته بودند.

[2] - عملیات والفجر ۴ عملیات تهاجمی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در مهرماه و آبان‌ماه ۱۳۶۲ به مدت ۳۳ روز، در شهرهای سلیمانیه و پنجوین، در استان سلیمانیه عراق، با مشارکت سپاه پاسداران و ارتش، همچنین با همکاری پیشمرگه‌های کُرد، وابسته به اتحادیه میهنی کردستان عراق انجام گرفت با انجام این عملیات نیروهای ایرانی توانستند بخش کوچکی از خاک عراق را به تصرف خود درآورند.

[3] - وصیتنامه شهید محمد مهدی حلوانی در 26 بهمن ماه سال 1362) "حمد و سپاس خداوند تعالی را که به این بندة حقیر نعمت های زیاد عطا کرد و از جمله نعمت های بزرگ خدا نعمت زندگی و داشتن دینی الهی و شیعۀ محمد (ص) و علی(ع) و فرزندان اطهرش بودن را عطا کرد . نعمت زندگی در میان پدر و مادری که راضی شدند فرزندشان به جبهه ها برود و اگر لایق باشد و توفیق پیوستن به لقاءاش را بدهد عطا کرد. حمد و سپاس آن معبود و مسجود آن ملجاء و پناه آن روضۀ که امید آنکه وجود ما ز او می باشد موجود که به این بندة حقیر توفیق جهاد داد و او یگانه آگاه بر نیت من است . ای خدایم ای پناهم به عزت و جلالت که جز برای تو و در راه تو این جهاد من نبود و نهایت آرزوی من چیزی جز شهادت نبود و درود بر رسولی که راه هدایت را به عالم آموخت آنکه جانم هست و قلبم است آنکه هرچه او از نیکی هایش و ذکرش بگوییم کم است و درود بر علی والامقام (ع) و درود خالص به فاطمه زهر ا (س)و فرزندانش از حسن مجتبی (ع) تا صاحب زمان (عج) و نایب برحقش مرجع اکبر امام امت و یارانش و تمام پیروان خط خدا و ولایت وصیت خود را با شما می گویم ابتدا سخنی با آنها که با ما، در ستیزند و در نبردند می گویم که هان ای دشمنان خدا دشمنان انقلاب اسلامی آگاه باشید که ملت ما، در پیروی از خط شهدایشان خط اسلامشان تا آخرین قطرة خون حاضرند جانشان را که عزیزترین و گرانبهاترین چیزشان است فدا کنند این نه شعار است بلکه به مرحلۀ عمل رسیده است و ما این را در جبهه ها نشان داده ایم شما در میان اقیانوس مردم حق پرست و مسلمان جان بر کف غرق خواهید شد و من از خدای خود می خواهم که درراهش و برایش سرم چون حسین (ع) قطع گردد چون عباس (ع) و چون دستغیب دست های من قطع گردد پاهایم را در راهش قطع کند چشم هایم در راهش کور شوند قلبم در راهش پاره پاره شود و آن گونه که او می خواهد به سویش رجعت کنم این جان ناقابل است که فدای او گردد . خدا به من صد جان بدهد من فدایش کنم . دشمن بداند همۀ ملت اسلام همین طور عقیده دارند از ملت مسلمان می خواهم که خط رهبری را رها نکنند که حدیثی است که می فرماید( اساس اسلام بر پنج چیز است نماز، زکوة، روزه و ولایت و خوانده نشده کسی به تکلیفی مانند ولایت ) آری چیزی چون ولایت اهمیت ندارد و وصیت دیگری که دارم پدر و مادران به هیچ عنوان و تحت هیچ بهانه ای از آمدن فرزندانشان به جبهه ها جلوگیری نکنند بعضی با عنوان اینکه فرزندشان از مدرسه و درس می خواهد فرار کند جلوی آمدن فرزندنشان را بگیرند ولله مسئولند و آن دنیا باید جواب بدهند. امروز هیچ امری مهم تر از این جنگ نیست چون طبق فرمایش امام « عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است » مطلب دیگر به پدر و مادر که سربلند شوید که در راه خدا فرزندتان شهید شده است چون سعادت دنیا و عقبی برای شما در همین است . خواهرانم [...] سعی کنید زینب وار در صحنه باشید برادرانم سعی کنید در راه خدا [...] ریا و عجب و غرور در کارهایتان نباشد . رضا اگر می خواهی طلبه شوی و دانشگاه امام صادق (ع) وارد شوی به حال خودت نگاه کن که اگر در این راه قدم برمی داری طلبه خوبی شوی وگرنه اگر [...] نشوی و برای خدا در این راه گام برنداری و از روی هوی [...] شد طلبه نشوی بیشتر خدمت کرده اید . پدر و مادرم از احمد برادر عزیزم [...] و او را خوب پرورش دهید و تو ای علی سعی کن دائماً در [...] باشی و پاسدار خوب امام زمان در آینده بشوی و وصیت دیگر من [...] عزیزم این است که در این مصیبت صبر داشته باشند و وصیت دیگر اینکه [...] یا بی تفاوت نسبت به این انقلاب است . اگر جنازه ام آمد حق ندارد [...] و مراسمی که برپا می شود شرکت کند و اگر جلوی شرکتشان را نگیرید مسئولید و آن دنیا باید جوابگو باشید این افراد می خواهند نزدیک ترین فامیل ها مثل عمه و غیره باشند یا افرادی عادی . در خاتمه باید بگویم که در دفعه اول آموزش یازده روز روزه قضا دارم که فرصت نشده بگیرم که تقاضا دارم اقدامات لازم به عمل آورید من در این مدت از عمرم خطاها و ظلم هایی در حق بندگان خدا انجام داده ام که به بزرگواری خودشان ببخشند و من همۀ آنها را که احیاناً در حق من خلافی کرده اند میبخشم تا شاید خدا از این بابت من سراپا تقصیر را ببخشاید این بود وصیت نامۀ بنده سراپا تقصیر خدا. محمدمهدی حلوانی فرزند محمد دارای شناسنامه شماره ۱۱۲ متولد ۱۳۴۷ به شما بندگان بزرگوار خدا با التماس عفو بخشش از جانب شما در حق این بنده سراپا تقصیر.

 « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته »

 محمدمهدی حلوانی

 ۱۳۶۲/ ۱۱/ ۲۶"

[4]- عملیات خیبر عملیات تهاجمی نظامی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که به‌صورت مشترک توسط سپاه پاسداران (در منطقه هورالعظیم) و نیروی زمینی ارتش (در منطقه زید) و نیز با پشتیبانی هوانیروز ارتش و نیروی هوایی ارتش، اجرا گردید. این عملیات در تاریخ ۳ اسفند ۱۳۶۲ آغاز شد و پس از ۲۰ روز نبرد خونین، در ۲۲ اسفندماه ۱۳۶۲ با اشغال جزیره مجنون توسط نیروهای ایرانی و با بجا گذاشتن ۱۵ هزار نفر کشته و زخمی از نیروهای عراقی و ۳۰ هزار کشته و زخمی از نیروهای ایرانی، به‌پایان رسید در این عملیات همچنین ۲ فرمانده میانی سپاه پاسداران؛ محمد ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله) و حمید باکری (جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا) کشته شدند. عملیات خیبر بخشی از تهاجم نیروهای مسلح ایران در جریان نبرد نیزارها محسوب می‌شود

 

سی سال بعد از جنگ، اکنون دوباره باز فرصتی دست داد تا از خرمشهر دیدن کنم، آن روزها آنرا "خونین شهر" می نامیدیم، شهری که خرمی اش را به خون آلودند، گرچه منظور ما از این نام، شهدایی بود که برای این شهر دادیم، اما این خود اعترافی بود به شمار بسیاری از قربانیانی که در خلال جنگ خسارتبار هشت ساله، تنها در این منطقه کشته شدند. روزی که نزدیک به سی سال پیش وارد این شهر شدم، بر تابلوی خیر مقدم ورودی خرمشهر، جمعیت آن را 36 میلیون نفر اعلام می کرد، که نشان از تپیدن قلب تمام جمعیت 36 میلیونی ایران برای این شهر داشت، امروز اما جمعیت ایران به 85 میلیون نفر افزایش یافته است، و نمی دانم در این شهر چقدر انسان زندگی می کنند، اما این را می دانم که سرعت سقوط ارزش پول ملی ایران، افزایش قیمت اجناس و...، هرگز به این مقداری نبود، در حالی که کشور درگیر یک جنگ و کشتار تمام عیار بود، و باید گفت ما در حالت صلح، در وضع بسیار بدتری از شرایط جنگ قرار داریم. متاسفانه فقر و اعتیاد را می توان در خرمشهر دید.

مدت سفر کوتاه، و دیدنی ها بسیار است، اما فرصت حضور مثل برق و باد می گذرد، و من حتی از یافتن محل استقرارم در خرمشهر، در زمان جنگ در سال 1356 که ساختمانی دوقلو و زیبا بود، هم ناتوان ماندم، جایی که شهید فرامرز کلباسی [1] برای ما کلاس ورزش های رزمی گذاشته بود، تا در فرصت محبوس بودن در این ساختمان (که برای دور بودن از دید دشمن قبل از عملیات خود را محبوس کرده باشیم) سرگرم باشیم، او در همین عملیات از ناحیه پا مجروح شد، به گمانم یکی نیروهای دشمن به هنگام غواصی به پایش شلیک کرده بود و...

و من آن روزها، بیشتر وقت خود را به مطالعه کتاب هایی می گذراندم، که مردم خرمشهر در منازل خود به جای گذاشته، و شهر را ترک کرده بودند، و این وسایلی بود که از غارت دشمن بعد از اشغال خرمشهر به دست دشمن، از غارت و چپاول در امان مانده بود، و ما اکنون در ساختمانی مستحکم، که در زمان خود از مدرن ترین و به روزترین نقشه های معماری برخوردار بود، و گلوله های اصابت کرده توپ دشمن به سقف آن، تنها توانسته بود سوراخی در سقف آن ایجاد کند، مستقر بودیم، تا برای نبردی جدید در اطراف بصره آماده شویم،

 همان عملیات شکست خورده کربلای 4 که باعث شد تا مدت ها در آن خانه اقامت کنیم، ساختمانی واقع در کمربندی خرمشهر، در نزدیکی های کارخانه صابون سازی این شهر، که نابلدی راننده ایی که از مینوشهر، یا همان جزیره مینو گرفتم، و کمبود زمان باعث شد، که آن را نیافته، خرمشهر را ترک کنم، و یک راست خود را به نقطه مرزی شلمچه برسانم.

شلمچه برای کسانی که در عملیات های مختلفی که در حاشیه شهر بصره انجام شد، تنها یک اسم نیست، یک قتلگاه عظیم هم هست، اگر در کربلای مشهور 72 کشته، به صدها سال عزاداری عاشورا و تاسوعا ها منجر شد، در شلمچه ما ده ها هزار از جوان از جان گذشته خود را از دست دادیم، جوانانی که گوشت دم گلوله شدند، تا اشتباهات سکانداران راهبری کشور را که در محاسبات سیاسی خود مرتکب شدند، و به ادامه بیش از حد و اندازه این این جنگ خسارتبار منجر گردید، را جبران کنند.

راهبرانی که می توانستند با تصمیمات درست، و کارشناسی خود، در محاسبه ترتیبات سیاسی این دنیا، منطقه و این جنگ، شرایط را خیلی زودتر از این درک کنند و به جنگ خاتمه دهند، تا این میزان از خسارت و کشتار را ما و ملت عراق متحمل نگردیم، اما توهم فتح عراق، و ادامه این جنگ خانمان برانداز ما را به روزی کشاند که در ماه های آخر جنگ، دو سال بعد، علاوه بر از دست دادن تمام آنچه از خاک عراق در فاو، شلمچه، جزایر مجنون و... گرفته بودیم، کل خوزستان نیز در معرض سقوط مجدد قرار گرفت.

هزاران اسیر، کشته و مجروح حاصل عملیات های دفاع متحرک صدام بود که ورق جنگ را چنان علیه ما برگرداند، که شکست پشت شکست، نصیب ایرانیان می شد، سرداران بزرگ سپاه، فاو و... را با تمام آنچه بدانجا برده بودیم، جا گذاشتند و برگشتند، فرصت تخلیه نیروهای شان را هم نداشتند، همینطور شلمچه که وجب به وجب، در عملیات های مختلف، فتح شده بود، و یا جزایر مجنون و تمام آنچه از هورها تسخیر کرده بودیم و...

 خاطره کشتار نیروهای ما در هورها و در حاشیه رودخانه دجله، در عملیات های "بدر" و "خیبر" را کسانی باید روایت کنند که آن روزهای سخت را دیده اند، و آن عملیات های آبی - خاکی را آفریدند، آنان به خوبی به یاد دارند که نبرد مجنون، برای فاتحان آن چه دستاوردها و شکست هایی رقم زد، چقدر نیروهای ما در این عملیات ها شیمیایی شدند، و یا اجساد شان در کنارهای دجله باقی ماند و برنگشتند، داستان مجروحیت ها و شهادت بزرگان جنگ همچون شهید محمد ابراهیم همت [2] ، حسین خرازی [3] و... که حکایت از سختی نبردی دارد که در جبهه شمالی، برای فتح بصره جریان داشت، شنیدنی است.

امروز دیگر همه آن خاکریز، عوارض طبیعی و... را صاف کرده اند، در زمان جنگ، این سرزمین را با خاکریزها و عوارض طبیعی آن می شناختم، که دیگر همه آن شاخص ها را از بین برده اند، به همین دلیل در این زمین های بسیار آشنا، دیگر بیگانه و راه گم کرده ام، انگار شاخص های حرکت خود را از دست داده ام، در حالی خود روزی راهنمای رزمندگانی بودم، که برای رسیدن به دشمن، و آغاز جنگ بودم، دل و چشم به گام های من سپرده بودند، این روزها به راهنمایی نیاز داشتم که راه به من بنماید، اما هرچه از راننده تاکسی ام پرسیدم، گفت نمی دانم، به ما نگفته اند.

دژ خرمشهر که به واقع همان زیرساخت راه آهنی بود که در زمان پهلوی ها قرار بود ایران (خرمشهر) را به عراق (بصره) وصل کند، این رویا امروز تحقق یافته و راه آهن بر آن ساخته شده و خود را به مرز رسانده است، اگرچه آنسوی مرز انگار راه آهنی وجود ندارد، که ادامه یابد، ما در کناره این دژ سنگرهایی ساخته بودیم که در مقابل آن دشت های خالی از ساختمان و هر پوشش گیاهی دیگر بود، که آن روزها حتی انسان هوس هم نمی کرد در میان آن قدم بزند، چرا که تا چشم کار می کرد بیابان اندر بیابان صاف و بی انتها بود، و خطر آلودگی به هر شی انفجاری هم بود، و این شرایط باعث می شد که از رفتن در آن صرف نظر کنم، امروز در آن زمین ها، و در آن دشت ها بسیاری را دیوارکشی کرده و به پارکینگ های دشت اندر دشت بزرگ تبدیل کرده، تا اتومبیل هایی که سرنشینان آن برای مراسم اربعین به عراق می روند، در آن اتومبیل خود را به امانت بگذارند، و با خیال راحت بروند و برگردند.

و من نیز جزیره مینو را ترک کردم و یکراست و به تاخت خود را به نقطه صفر مرزی رساندم، در بین راه از "سرهانیه" و پل نو گذشتم، ولی دیگر آن پل فلزی کوچکی که در زمان جنگ بر آن نهر بود، خبری نیست، مقصد من نقطه ایی بود که شاید همان "سه راه مرگ" باشد، که در خلال نبرد بزرگ کربلای 5 هرکه از آن عبور می کرد، به حتم گلوله ایی از سوی دشمن به سویش شلیک، که در بسیاری از مواقع هم به مجروحیت و یا شهادت نیروهای ما منجر می گردید.

مقصد پایانه مرزی شلمچه بود که شاید همان "سه راه مرگ" و همان نقطه ایی باشد که می توان بدون ویزا به بصره رفت، و به قول آن هموطن شهروند آبادانی، "صبح رفت و بعد از ظهر برگشت"، فاصله این نقطه مرزی تا بصره، تنها 20 دقیقه رانندگی است، راهی که برای سال ها ما نتوانستیم بپیماییم، و در همین 20 دقیقه راه، بارها متوقف شدیم، و ده ها هزار کشته دادیم و... راهی که با جنگ هرگز نتوانستیم باز کنیم.

مردم زیادی در حال رفت و یا بازگشت از عراق هستند، خانمی بساط کرده و روغن کره به مسافرانی می فروشد که راهی عراق هستند، دیگری تعدادی مرغ را به عنوان بار همراه خود، به عراق می برد، و از آن سو نیز اجناسی هست که می توان به ایران آورد، و اینجا خریدار خود را دارد. تاکسی های زیادی منتظرند تا مسافران از عراق بازگشته را به خرمشهر ببرند، شوق عجیبی برای دیدار از بصره دارم، مقصدی که در زمان جنگ هرگز بدان دست نیافتم، از جنوب، جنوب شرق، شرق، شمال شرق به سوی شهر بصره بارها تاختیم، و هر بار با دیوارهای مستحکمی مواجهه شدیم، هر بار یا نیرو کم داشتیم، یا مهمات و امکانات؛

 و البته طرف های بین المللی هم، دو کشور ایران و عراق را در یک توازن نیرو نگه داشتند، تا هر چه می توانند از همدیگر کشتار کنند، و جنگ به نتیجه ایی پایان دهند نرسد، هر بار که ما پیش رفتیم، ما را کنترل کردند، و هر بار که صدام جلو می آمد، او را کنترل می کردند، مثل نبرد گلادیاتورها که حاکم رومی شهر آتن، بر بلندای صحنه به تماشای نبرد گلادیاتورها می نشست، و اگر حال تماشا داشت، امر به ادامه و اطاله بازی می کرد، تا بازی بدون برنده ادامه یابد، چرا که او و آتن نشینان، از زجرکش کردن طعمه های شان لذت می بردند، و مردم دون شان را بین مرگ و زندگی نگه می داشتند تا میان جنگ و خون دست و پا بزنند، و آنان نیز تماشا کنند و لذت ببرند.

با خود گذرنامه ایی نداشتم، تا به این شوق دیدار از بصره جامعه عمل بپوشانم، باید برگشت، دوست داشتم از کاخ فیلیه متعلق به یکی از شیوخ عرب که در پایان حاکمیت قاجار، در اینجا حاکمیتی ملوک و الطوایفی برای خود رقم زده بود، و مستقیم با دولت انگلستان در ارتباط بود و مذاکره می کرد و قرارداد می بست، که توسط رضا شاه پهلوی سرکوب شد، به نام شیخ خزعل دیدن کنم، اما گویا این کاخ اکنون در مناطق نظامی واقع شده، و به گفته اهالی محل ویرانه است، که دیدار از آن هم میسر نشد.

اما برای یادآوری خاطرات تاریخی این آب و خاک، از ساختمان کنسولگری انگلستان در کناره پل جدید خرمشهر دیدن کردم، ساختمان دو طبقه ایی که روزگاری محل تاثیر گذاری دیپلمات های کارکشته ملکه الیزابت بود تا برای حفظ مستعمرات و منافع بریتانیا، حکام کشورهای اطراف را به بازی بگیرند، در داستان شیخ خزعل می توان نقش آنان را دید، که هم در مرکز و در تهران با بنیانگذار حاکمیت پهلوی بازی می کردند، و هم با رقیب او در خوزستان شیخ خزعل، که در این بازی تنها تخم کینه در دل ایرانیان کاشته می شد، و آنها به منافع خود می رسیدند. اینجا در نزدیکی های این بنای تاریخی، دیوارها پر از شعار نویسی ها در ارتباط با خیزش "زن، زندگی، آزادی" است، خانه هایی که هنوز از زمان جنگ باقی مانده است.

مکان دیگری که دیدار از آن برایم جالب بود، برج پتروشیمی بصره بود، که عملیات کربلای 4 درست از مقابل آن آغاز می شد و این برج دیدبانی باعث شد تا ما در زیر دیدرس دائم دشمن باشیم، و نتوانیم در بی خبری دشمن، حرکات نظامی خود را انجام دهیم، و بدین لحاظ شکست های فراوانی نصیب ما می شد، آتشباری بر "سه راه مرگ" را شاید از همین برج بود که دیدبانان دشمن هدایت می کردند، و منجر به هدف گیری های دقیق آتشبارهای آنان می شد و... برای دیدن این برج یکی آدرس روستای جُدَیدِه را داد، اما از این روستا هم ره به این برج نیافتم.

غروب بود که به شهر برگشتم، و در کنار پل جدید خرمشهر پیاده شدم، ابتدا دیداری از موزه جنگ داشتم، که داستان مقاومت خرمشهر را در برابر دشمن را، تا حدودی به تصویر کشیده است، در کنار این یادمان، در زمین چمن پارک یادآوران، پسر بچه های بین 12 تا 15 سال خرمشهری زیر نظر مربی خود مشغول تمرین فوتبال هستند، و حمله و شوت روی دروازه را با هدایت مربی تمرین می کنند، و به نوبت روی دروازه شوت می زنند.

از آنجا گذشتم، کنار روخانه کارون به دنبال ساندویچی بودم، تا فلافلی را شام و نهار خود کنم، چراکه فلافلی های بندر بسیار مشهورند، آن را نیافتم، قدم زنان به سمت مسجد جامع خرمشهر در حرکت کردم، که به میدان دروازه رسیدم، مردم زیادی اینجا بساط کرده اند، و انواع و اقسام لوازم کهنه، کبوتر، دوچرخه و... را می فروشند، صاحب "فلافلی ساحل" در نبش این میدان ده دقیقه فرصت خواست تا خود را آماده سرویس دهی کند، به سمت بازار جدید خرمشهر راه کج کرده تا هم قسمت هایی دیگر از شهر را ببینم و هم خود را به فلافلی های جنب این بازار برسانم، بازارهای بزرگی مثل "مجتمع رز" و... در کنار بازار سنتی، که نشان از زنده بودن شهر دارد، خرید و فروش جریان دارد.

 قیمت ها از تهران کمتر است، ولی شهر هم انگار تغییری نکرده، شهر خرمشهر را انگار تنها جارو کرده اند، و چاله چوله های بمب ها را آسفالت کرده اند، شهر همان شهر، خیابان ها همان خیابان هاست، سال 1365 را به یاد می آورم که یک روز از مقر خودمان در کمربندی خرمشهر خارج شدم و تا مسجد جامع خرمشهر آمدم، تغییری که اکنون با آن زمان می توان دید، چند ساختمانی است که تجدید بنا شده اند و عمده ساختمان ها و ساختمان ها، همان ها هستند که بودند. گرچه برخی ساختمان ها را برای حفظ آثار جنگ، نگه داشته اند، چرا که آثار گلوله های بیشمار دشمن را بر خود دارند، اما بسیاری از مغازه ها و خانه ها هم تنها درب و دیوارش را محکم کرده اند، تجدید بنایی در کار نیست.

در کنار ساحل که حرکت کنی، دیگر آن کشتی های بسیاری که در کناره روخانه کارون توسط دشمن غرق شده بودند، دگیر دیده نمی شوند، چند کشتی هست که از آنها به عنوان رستوران استفاده می کنند، مثل کافه لنج نیلوفر آبی، یا مجتمع تفریحی تجاری برلیان، که فروشگاهی به شکل کشتی است، بین پل جدید و قدیم که بر روی رودخانه کارون در خرمشهر ساخته شده اند، ساحل خوبی برای قدم زدن بود، دیدنی، خاطره انگیز، اما اگر به موازات همین خیابان ساحلی، یعنی در خیابان فردوسی حرکت کنی، شهر را به حالت قدیم آن که در زمان جنگ ما آن را دیدیم، می توان حس کرد و دید.

جالب است این که پل جدید خرمشهر را طوری ساخته اند که کشتی های بلند توان عبور از زیر آن را ندارند، به قول یکی از اهالی خرمشهر "پل قدیم توان عبور کشتی های بزرگتری را از زیر خود دارد!"        

[1] - شهید فرامرز کلباسی متولد 1345 که در عملیات کربلای 4 از ناحیه پا تیر خورد و مجروح گردید و در منطقه عملیاتی بیت المقدس 2 در حاشیه های شهر سلیمانیه عراق  و شهر سردشت ایران، در تاریخ 28/10/1366 در سن 21 سالگی به شهادت رسید، روحش شاد و روانش در آرامش باد، او از رزمی کاران همرزم ما بود، مدت های زیادی را در جنگ گذراند و نهایتا هم به خیل صدها هزار شهید دیگر پیوست.

[2] - محمدابراهیم همت (۱۲ فروردین ۱۳۳۴ – ۱۷ اسفند ۱۳۶۲) معلم و نظامی ایرانی بود، که از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق به‌شمار می‌آمد و فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله را برعهده داشت. وی پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۱ مدت کوتاهی را در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذراند، سپس به ایران بازگشت و در جبهه‌های جنگ ایران و عراق در عملیات‌هایی چون؛ فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان و خیبر مسئولیت‌هایی را عهده‌دار بود. او در اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر کشته شد.

[3] - حسین خرازی (۱ شهریور ۱۳۳۶ اصفهان – ۸ اسفند ۱۳۶۵) نظامی ایرانی بود، که در خلال جنگ ایران و عراق از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشمار می‌آمد و فرماندهی لشکر ۱۴ امام‌حسین را برعهده داشت. وی در طول جنگ در عملیات‌های طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۴، بدر و والفجر ۸، حضوری فعال داشت. خرازی در خلال عملیات خیبر در پی برخورد ترکش، دست راست خود را از دست داد، ولی پس از مدتی به صحنه نبرد بازگشت و سرانجام در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه کشته شد.

همرزم شهیدم!

یاد آن با هم بودن ها به خیر،

حرف های زیادی با تو دارم،

بعد از آن روزهای شکوهمند، هر روز دریغ از دیروز!

آرامش قرین روح و جانت باد که اینک در خاک وطن دوباره جای می گیری، وطنی که برای رهایی اش از دست دشمن متجاوز، جان هدیه کردی.

اما قطار تابوت های تو و یاران دیگر همراهت را، هر بار زمانی به ما رساندند، که حال خوشی نبود، و حسابی در آشوب و درد سوزان بودیم، انگار نقش قطار تابوت های شما هم در این هنگامه ها، سلب توجه از جایی، و جلب توجه به نقطه ایی دیگر بود!

بگذریم!

قسم به پوتین هایت، [1] که در گِل و لای مردابیِ حاشیه ی جاده شیشه [2] فرو می رفتند، تو بودی و نیزارهای کناره ایی این پد،

پدی که به سان قلب مادرانِ جوان بدین میدان سپرده، شرحه شرحه و سوراخ سوراخ از گلوله هایی بود که از سوی دوست و دشمن، برای مدت های طولانی، بر آن فرود آمده بودند؛

قسم به نفس هایت که آرام فرو می بردی، و بی صدا بیرون می دادی، تا مبادا دشمن از حضورمان بر این جاده ی بی سنگر و بی پناهگاه باخبر شوند، تا خدای ناکرده، صدایی بی مورد، هوشیاری دشمن را در این ساعت نیمه شب باعث نشود، و مرگ خود و همرزمانت را در پی نیاورد،

قسم به انگشتان دست های از سرما بی حس شده ات، که در آن نیمه های شب، تو را به شک می انداخت، که آیا به هنگام آغاز نبرد، توان شلیک خواهند داشت، یا ناتوان از سرما، نافرمانی خواهند کرد؛

قسم به لرزش های تَنَت، در سرمای سوزناک آن نیمه شبِ ابتدای دیماه، که همگام با رقص باله امواج برخاسته از آب های راکد حاشیه اروند، رقص نرمی را در سمفونی سکوت و هراس آن لحظات، به تکرار نشسته بودند، تنی که از عرقِ راهِ درازِ پیاده پیموده شده تا اینجا، در چند قدمی دشمن، اینک در سکوت و انتظارِ آمادگی حمله، سرد و آزاردهنده شده بود، و موهایی سیخ شده از سرما در تنت نیز، همچون نی های ایستاده بر مرداب اطرافت، در این لرزش موج می خوردند،

 قسم به لحظات نفسگیر انتظار!

 که نفس ها را در سینه ی رزمجویان میدان ها حبس می کرد، و در آن لحظات ترس و وحشت، تمام هوش و حواس را به گوش هایی می سپارد، که باید صدور فرمانِ حمله را در ثانیه های نخست می گرفت، و بدنِ در سرما فرو رفته را، مثل تیری که از کمان یک دنیا حرف های ناگفته باید رها می شود را، در جهت سینه های دشمن صف بسته شلیک می کرد، تا خط آهنین دشمن را شکسته و شرایط جاری میدان نبرد را عوض می کرد، فرو رفتگی ایی را در دل خاکریزهای جنگ صاف می کرد، خاکریزی را به خاکریزِ مقطع دیگری وصل می نمود، و یا خطوط نبرد را دوباره باز چینی و ردیف می نمود و...

و قسم به کلاشینکفی که در دستانت نهاده بودند، که پیش از تو، چند نسل از رزمندگان را تا مرگ و خراش های عمیق همراهی کرده بود، و اینک نوبت تو بود تا آنرا برداشته، تا شهادت و یا جراحتی عمیق، با احترام تمام، در حفاظ کامل تن خود، حمل می کردی، تا باز کدام رزمنده ایی را، در عملیاتی دیگر، همراهی خواهد کرد؛ آنرا هر بار به "واحد تسلیحات" می سپردیم، تا در قرعه کشی دیگری، باز در صحنه ایی و یا عملیاتی دیگر، نصیب کدام رزم آور از میان رزم آوران باقی مانده از هر نبرد شود.

قسم به دستان "آر.پی.جی 7" [3] بدستی که، بزرگترین و مخرب ترین سلاح همراه مان بود، که هرگاه صحنه ایی چنان تنگ می آمد، که رزم آوران مثل برگ خزان بر زمین می ریختند، این آر.پی.جی زنی زبردست، باز مانده از دلاوران جنگ های سابق بود، که با هدف گیری به موقع و دقیق خود، گردانی را از مخمصه ایی بزرگ نجات می داد؛

و قسم به تیربارِ گرینف [4] بدستی که، آخرین حربه یک فرمانده گردان، برای خاموش کردن آتش دشمنی بود، که بر مسیر راه مان مستولی گشته، توان حرکت را از همه ما می ستاند؛  

قسم به کوله بار سنگینی که گرمی وجودش پشت همه ما را به خود گرم و مطمئن می ساخت، تو گویی یک دنیا آذوقه و مهمات در اوست؛

در این صحنه تو بودی، سلاحت و این کوله ایی که تمام موجودی دنیایی ات را با آن حمل می کردی،

یک دنیا را طلاق می دادیم و در پس جبهه ی نبرد رهایش می کردیم، تا با همین داشته های اندک، که تو گویی تمام موجودی دنیایی امان بود، در سرزمینی بین این دنیا و آن دنیا، در برابر چشم های شاهدِ جهانیان، رقص مرگی آنچنانی را مهیا کنیم، رقصی خیره کننده، که برای چشم های عادت کرده به دیدن صحنه های خشم و خشونت، صحنه های مرگ و خون، جالب و دیدنی و شاید آرامش بخش بود!

چرا؟!

چرا ندارد!

در این دنیا همواره دلیل های محکم و بسیاری فراهم بوده، و یا فراهم خواهد بود، تا صحنه های مرگ و خون را توجیه و تکرار کنند، 

توجیه این مرگ های دلخراش به آب خوردنی میسر می شود، اگر دلیلی هم برای کشتار نیابند، ساختن دلایلش بسیار ساده تر از هر ساختنِ زندگی ایی خواهد بود، و همواره بر کرسی های بلند جایگاه کولوسئوم ها [5] ، مردانی با غبغب های ورم کرده (که نمی دانم، از تکبر است یا از...) نشسته اند، که اندیشه و همت آفرینش زندگی را ندارند، اما در مرگ آفرینی متخصص و شهره اند، و همواره فعالانه بر صحنه ی نبرد و این کشتار، در بلندای کلوسئوم ها نظارت دقیق و شخصی دارند، تا نبرد گلادیاتورها را با دقت تمام تماشا و رصد کنند، آنان تمام وظایف حکمرانی خود را همواره رها می کنند تا بر این نبرد، شخصا نظارت و راهبری نمایند، و بر برنده و بازنده این بازی مرگ، شرط موفقیت ببندند،

و این نقشی است که برای ما، در این صحنه ها تعریف کرده اند، که در این پایین، در صافی میدان، و کفِ صحنه ی نبرد، باید عاشقانه به نبردی تعریف و طراحی شده توسط دیگران، بی نقص و عاری از تصنع، و مملو از شور و مستی و... مشغول باشیم،

تا او از این نبرد لذت تمام برد، دشمن فرضی از ما بُکُشد، و ما از او، دنیایی از کشتار، مسابقه ایی برای خونریزی های بیشتر، نبردی برای قدرت، ثروت، و حاکم کردن ایده های جورواجورِ تراوش شده از مغزهای بیمار و سالم،

یا حتی به دلیل بیماری شایعی که اکثر قدرتمندان ما بدان مبتلایند، یعنی توسعه و گسترش وسعت خاک زیر پای قدرت شان، که باید وسیع و بی انتها باشد،

این است که این سرزمین، در تاریخ ما بارها دست به دست شده است، و بی شک ما آخرین نفراتی نخواهیم بود که برای دست به دست شدن این خاک می رزمیم. این خاک تشنه به خون، بارها در این مسیر، به رنگ سرخ در آمده، و خواهد آمد، ما برای توسعه و تعمیق قدرت شان باید همیشه تا زانو در خون همدیگر فرو رویم.

اما روی جاده ی شیشه، ما جان خود را در آن سحرگاهان سرد و آغاز زمستانی با روزهای کوتاه و شب های بسیار دراز و بی پایان، در دست داشتیم، و باید حماسه ی خون دیگری می آفریدیم، و یک دنیا نظاره گر این نبرد بودند، همه می دانستند که ما بر این خط خواهیم زد، و ما بی خبر از این دانستنِ آن ها، زیر چشم هایی که ما را دقیق زیر نظر داشتند، مشق مخفی کاری های بی حاصل می کردیم،

و از سرما می لرزیدیم، و در سکوتی رنج آور و آزاردهنده، منتظر بودیم تا فرمان حمله در رسد، و به زعم خود، غافلگیرانه خود را بر دشمن آشکار کنیم، در حالیکه غافلگیری در کار نبود، این خود ما بودیم که غافلگیرانه طعمه ی گلوله های داغ دشمنی شدیم، که در آمادگی تمام کل شب را منتظر تن های گوشتی ما مانده بود، تا آنرا آماج توفان گلوله های سربی، و تکه پاره های چدنی بمب های خود کند.

و فرمان حمله فرمانده ما، تو گویی فرمان آتشی بود به سربازان مامور اعدام در صف دشمن، که اینک در آن سوی خاکریزها، مامور به قتل عام مان شده بودند، تا ما را در همان نقطه آغازین، به پایان برسانند، و در تله این نبردِ رسوا و بی نتیجه، اعدامی ها را توان یک قدم فرار به جلو هم نبود، ما را چشم و دست باز، و جمعی به صحنه ی اعدامی گروهی بردند، تا گردان گردان مثل برگ های به باد خزان سپرده شده، بر زمین بریزیم،

و من تو را در چنین صحنه ایی، در آن لوچ های کناره ی جاده شیشه جا گذاشتم و برگشتم، چرا که حتی خود را هم با زحمتی فراوان از این صحنه ی آتش و گلوله و خون بیرون کشیدم، تا امروز که بازمانده های تن تو را یافتند، و به دامن میهن، دوباره باز گرداندند،

اما هم اکنون نیز باقی مانده ی استخوان هایت، در گردونه ی بالا و پایین کردن قدرت، باز نقش گرفته، و استخوان های باقی مانده از سال ها دفن در زمین های مرطوب حاشیه اروندِ خونین، به سان ماشه ایی در دستان آن پیرمرد چاییچی قرار دارد، تا همواره ذغال های آخته را در منقلِ داغِ قدرت، از کنار این قوری، به حاشیه آن کتری که مد نظر اوست، منتقل کند، و چون مهره های شطرنج، در هر لحظه ایی که خواست، نوشیدنی چای دلپذیری را، در استکان های پی در پی اهل قدرت، لبریز و لب سوز و لب دوز، پر کند، تا آنان مستِ گعده های موفقیت در قدرت خود، قهقهه هایشان را روانه صورت له شدگانِ در پای کرسی های تکیه زده اشان نمایند.

برادر شهیدم!

حتی در همین لحظات بعدِ بیش از 35 سال از سال ها و روزهای سخت نبرد خونین، هنوز فرماندهان رجزخوان آن شبِ تلخ و خونین، بر بلندای کرسی های فرماندهی، سربلند، گردن فراز، با چانه های بالا انداخته، با لقب های سردار، سردار دکتر، سردار وزیر، سردار وکیل، سردار دیپلمات و... بر کرسی های فرماندهی در مجلس، دولت و قضاوت، تکیه زده و همچنان بر این میدان خونین فرمان می رانند،

در حالی که حاصل این تکیه زدن ها هم، انگار مثل همان شرایط صبح عملیات دیماه 1365 است، همان شرایطی که بر جاده شیشه مستولی بود، خموش و غمناک، بی تحرک و خون آلود و...، آنها همچنان این روزها هم، نبردهای خیابانی در شهرهای خود ما را فرماندهی می کنند!

خیابان هایی پر از اعتراض و معترضین، زخمی از ساچمه و گلوله های شلیک شده، مملو از گاز و باروت، تن هایی سوراخ سوراخ، قلب های شکسته و پریشان و... که اشک را، و بلکه خون را از چشم تمام دوستان جاری، و شادی را بر دل تمام دشمنانِ این آب و خاک، مثل همان صبحِ شب شروع عملیات کربلای 4، صد چندان محیا می کنند؛

چیزی فرق نکرده است، آن روزها بر جاده ی شیشه، مردانی از این آب و خاک، در سنین بین 15 تا 25 سال، مثل برگ های خزان زده بر زمین می ریختند، این روزها هم باز مردان و زنانی در همین سنین، بر سنگفرش خیابان ها می اُفتند، یا دست و بازو بسته، روانه زندان هایی می شوند که هر روز خبرهایی دهشتناک از آن درز می کند. و این صحنه ها را هم، باز همان ها فرماندهی می کنند و...،

و قسم به جان هایی که انگار برای افتادن بر زمین، توسط مادران این آب و خاک زاده، و مثل گُل های پرور شده، بر سنگ فرش های خیابان ها، پدها، خاکریزها و... پخش و پلا می شوند؛

آری ای دوست همرزم شهیدم!

انگار طراح صحنه ی این آوردگاه خانمان برانداز را جز ویرانی و کشتار هدفی نبود، چرا که طرحی ریخت که این مردم برای دستیابی به هر آرمان و یا خواسته ایی، یا باید می کشتند و یا کُشته می شدند، راه میانه ایی باقی نگذاشت! طرح این صحنه ی مکرر خون و خشونت را، انگار یک طراح زبردست تشنه به خون، ترسیم کرده است، طراحی که به کمتر از خون جوانان این آب و خاک رضایت نمی دهد، کسی که راه رسیدن به اهداف را، تنها از تنگه های خون و بیدادِ مرگ و جراحت، میسر و میسور کرد،

و قسم به خون هایی که بر این خاک تشنه به خون، همواره می ریزند، تا مظلومانه بر چنین طرح و طراحی فریاد اعتراض زند، فریادی از حنجره های مظلومیت، برای جوانانی که تنها خونشان، تشنگی طراحان این صحنه ها را سیراب می کند.

باشد که روزی فرا رسد، که این مردم نیز، مثل دیگر ملل آزاد دنیا، برای رسیدن به یک خواسته، مجبور نباشند از چند لیتر خون بی جایگزین شان بگذرند، تا بر تغییری دست یابند، آینده ایی را رقم زنند، مسئولی را خلع، و یا دیگری را بر کرسی نشانند و...

امیدوارم مثل بسیاری از جوانان دیگر نقاط این دنیای زیبا برای دیگران، و جهنم برای ما، روزی ایرانیان هم بتوانند با انداختن رای خود در صندوقی، قدرتی را به زیر کشند، و دیگری را بر کرسی حکمرانی بر خود سوار کنند، فرماندهی را خلع، و فرماندهی دیگر را منصوب نمایند، ایده ایی را حاکم، و یا ایده ایی را به زیر کشند،

برادر شهیدم!

بعد از رفتن تو در آن نبرد دهشتناک و پر از خسارت و مرگ، هیچکس، هیچ فرماندهی را به خاطر آن صحنه رسوا و پر از شکست، بازخواست نکرد، و فرماندهان آن صحنه، اکنون بر کرسی های فرماندهی خود همچنان ثابتند، و ترفیع های بسیار نیز گرفته اند، تنها بر کرسی های فرماندهی میدان های بی شماری که بدست آورده اند، چرخ می زنند، و آنقدر پیش رفته اند که از کرسی های نظامی خود پا را چنان فرا نهاده اند، که بر تمام صندلی های قدرت از سیاست و اقتصاد گرفته، تا فرهنگ و اجتماع، و دیپلماسی و قضا و قانون و... نیز سیطره یافته اند، از این مقام، بدان مقام، در هر زمینه ایی که بخواهند، جابجا می شوند،

و البته ناگفته نماند، برای جوانان این آب و خاک، نقش ها همچنان بدون تغییر مانده است، کار آنان همچنان خون دادن و مرگ و جراحت دیدن و افتادن است، و اینبار زمین سرد خیابان ها و کوچه ها نیز به پدها، خاکریزها و... اضافه شده است، تا شاید کسی صدایشان را بشنود و... نقش ها برای آنان و فرماندهان این صحنه ثابت مانده است، و این تنها جوانان هر عصرند که تغییر می کنند، 15 ساله های ایثارگرِ جانِ باقی مانده از آن روزها، اینک 50 ساله های پا به سن گذاشته ی ناظر بر این صحنه خونریزی و خشونت جدیدند، تا فرزندان 15 تا 25 ساله ای نو شده را، در این چرخه تکرار خون و خشونت، نظاره گر باشند.

پست های قدرتی که هیچ شکستی او را از جای خود تکان نمی دهد، او همواره چون خدا، پیروز است، و بر کرسی قدرت، چون خدا محکم و استوار و باقیست، و این جوانانی اند که هر ساله به سن 15 تا 25 می رسند، و باز مثل دیگرانی از این نوع، در چرخه ایی پایان ناپذیر، باید شانس خود را برای دادن خون در نبردهای مختلف این زندگی (که همواره تلخ تر از زهر بوده است) امتحان کنند، یا به کشته های جاده ی شیشه می پیوندند، و یا زنده خواهند ماند، تا چون ما، به تماشای این صحنه های تکرار خون و خشونت بنشینند، و در ذلتی تمام، نظاره گر تشییع یک به یک آنان، چون جسد پاک تو باشند.

این است قصه ی پر غصه ی ما،

اما تو بخواب، گمان می کنم روزی این بساط خون و خونریزی به پایان خواهد رسید، و این مردم از دادن خون خلاص خواهند شد. چاره ایی جز امیدواری نیست.

 آر.پی.جی زن شهیدی، که با فرود آمدن گلوله ی دشمن بر پیشانی اش، 

آر.پی.چی آماده به شلیکش را در بغل دارد و اینک آرام تر از زمان زنده بودنش، بیخیال ما آرامیده است

[1] - در سالروز عملیات های بزرگ کربلای 4 و 5، و رحلت دخت پیامبر اسلام، پیکر بازمانده از 400 رزمنده ی جنگ هشت ساله، تشییع شدند، سخنران این مراسم آقای رئیسی بود، که در خلال این مراسم مردم معترض را تهدید به بیرحمی کرد. سید ابراهیم رئیسی صبح امروز (سه‌شنبه ششم دی)‌ در مراسم تشییع شهدای گمنام در تهران گفت : "آغوش ملت به روی کسانی که فریب خورده‌اند باز است اما ما به معاندین رحم نخواهیم کرد". باید به ایشان گفت و از این رئیس جمهور پرسید، این همه بیرحمی را برای فرزندان این کشور که در اعتراض به شما به قول شما "معاند" هستند و "عناد" می ورزند، از کجا آورده اید، از اسلام، از شیعه، از قانون اساسی، از کدام مکتب فکری قرض گرفته ایید؟!!

[2] - جاده ایی خاکی که به جاده "شیشه" یا "پد شش" معروف بود، معبری خاکی بین خاگریز خودی و دشمن، که از میان آب های راکد حاشیه اروند در منطقه شلمچه، عبور می کرد، و دو شلمچه در ایران و عراق را به هم متصل می کرد، که در عملیات کربلای 4، ما (تیپ 12 قائم)، و رزمندگان خراسان (5 نصر و 21 امام رضا و...) عملیات خود را بر آن آغاز کردیم، تا در صورت عبور از آن، پا در خاک عراق نهیم. "عملیات کربلای ۴ عملیات نظامی تهاجمی نیروهای مسلح ایران در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در دی‌ماه ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه پاسداران انجام شد. این عملیات در تاریخ ۳ دی ۱۳۶۵ در محور ابوالخصیب در جنوب عراق، به صورت گسترده و با هدف آماده‌سازی مقدمات فتح بصره، توسط نیروهای مسلح ایران آغاز شد و در پی لو رفتن طرح عملیات و با تحمل تلفات بالای انسانی در روزهای نخست، در تاریخ ۵ دی ۱۳۶۵ با عقب‌نشینی نیروهای ایرانی، پایان یافت. با شکست عملیات کربلای ۴، دو هفته بعد عملیات کربلای ۵ توسط نیروهای ایرانی انجام شد".

[3] - موشک انداز سبکی که بر دوش آر.پی.جی زن ها شلیک می شود بر ضد سنگرهای گروهی، وسایل نقلیه، تانک ها و هر مانعی از این دست استفاده می شود، خط شکنان به هنگام حمله از این سلاح برای منهدم کردن سنگرهای تیربار دشمن، که با آتش پرحجم خود همه را زمینگیر می کردند، سود می جستند.

[4] - از سلاح های سازمانی گردان های جنگی ما که با نواخت تیر پر حجم خود بر ضد نیروهای پر شمار دشمن، تعادل قوا ایجاد می کرد.

[5] - "امروزه بیشتر کولوسئوم را با تاریخ خونین نبرد گلادیاتورها در آن می‌شناسند. در کولوسئوم گلادیاتور با یکدیگر یا با حیوانات وحشی می‌جنگیدند و اسباب سرگرمی تماشاچیان خود را (که اغلب از اشراف بودند) فراهم می‌کردند. برخی اعدام‌ها (مانند اعدام با رهاسازی حیوانات وحشی) نیز در کولوسئوم انجام می‌شده‌است. مراسم افتتاحیه کولوسیوم با کشتار ۹ هزار حیوان غیر اهلی برگزار شد. کولوسیوم محل برگزاری جشن های امپراتور و مردم رم بود"

 

 مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب :

هُرم خوی تجاوز و جنگ افروزی حاکمان منطقه خاورمیانه و عربی، هیچگاه از گرمایش نیفتاد، و از جمله در 31 شهریور 1359 [1] به یکباره شراره کشید، و صدام با استفاده از استدلال جنگ پیشگیرانه و پیش دستانه، به مقابله با موج احتمالی برخواست، که خطر یک انقلاب و سرنگونی دیگر را، برای حاکمیت او و حزب بعث در عراق نیز، گوشزد می کرد، او مدعی بود که جنگ با کسانی را آغاز می کند، که منبع پراکنش انگیزش سرنگونی و انقلاب در کشور اویند، که اکنون در تهران در قدرت نشسته، و باید آنان را سر جای خود نشاند، و پایتخت آنان را فتح کرده، به حاکمیت انقلابی ها، که منبع صدور انقلاب در منطقه شده اند، و تاج و تخت او و دیگران را تهدید می کردند، خاتمه داد، و خود را از بیم تکرار تظاهرات های خیابانی، که ممکن بود چون تهران، در بغداد و... نیز تکرار شود، رهانید و...

اما این جنگ خسارتبار که با تمسک به استدلال جنگ پیش دستانه و پیشگیرانه آتشش را افروختند، نتایج دردناکی برای مردم ایران و عراق داشت، کشتارهایی که از هم کردند، و ویرانی هایی که باعث شدند، هنوز آثار نامبارکش بر جان و تن این دو ملت همسایه، باقی است و تنها در یک قلم آن، تعداد فقرا در ایران، در پایان این جنگ دو برابر شد و میزان فقرای ایرانی از 20% جمعیت ایران در پایان سال 1357 و پیروزی انقلاب، به 40% جمعیت ایران در مدت 10 سال بعد، یعنی در پایان جنگ هشت ساله در سال 1367 افزایش یافت. [2] و بعد از این جنگ بود که، از هر پنج ایرانی، دو نفر زیر خط فقر می زیستند و... آوارگی ها، جراحت های روانی و جسمی، خرابی شهرها، صنعت و... نیز خود مقوله ایی جداگانه است که دسترسی به آمار آن، و مطالعه تبعات این جنگ گرد غم را بر چهره هر وطن دوستی خواهد نشاند.

ششم محرم 1401 بود که به برکت دیدارهای تازه شده، در این دوره از تجمع ها، او را زمانی یافتم که سرفه های سینه اش نشان از مشکلات جسمی اش داشت، که از آن جنگ خسارتبار هشت ساله، مثل دیگر همرزمانش، اکنون به همراه خود آورده، و همچنان بار سنگین آن را حمل می کند، و هر بار به بهانه ایی، شدت یافته و عود می کند، و آن دوران سخت و ترسناک را برایش یادآوری می کنند، و نزدیکی مرگی ناشی از ضعف جسمی، و آثار و جراحات آن جنگ، را برایش نوید می دهد، اما او از زمانی می گوید که انسان هر لحظه هزار بار درخواست مرگ می کند، و البته مرگی نیست، تا او را در آغوش بگیرد، و گرم و آسوده در آغوش مرگ بخوابد، و با ابزار مرگ از دنیای ظالمانه ی، ساخته شده توسط دیگران، خلاص شود.

او از زمانی می گوید که شاهد زجر کش شدن دیگرانی است، که کاری از دستش نمی آید، تا برای شان انجام دهد، و نفس به نفس، با کسانی هم نفس می شود، که نفس های آخر را می کشند، در حالی که می داند اینان همه قابلیت نجات را دارند، اما ابزار نجات را، قدرتمداران مسلط در آن روز و میدان، از دسترس آنان دور کرده اند، تا ببینند کار میدان و صحنه به کجا می انجامد، اگر اینان زنده ماندند که سرمایه ایی در زمان تبادل اسرا خواهند بود، اگر مردند که عددی از تعداد دشمن، کم می شود، در هر صورت این برای گردانندگان آن صحنه، پیروزی محسوب می شود.

او از جنگ های جاری در سرزمین خونین شلمچه (بین خرمشهر و بصره) روایت می کند، آنگاه که در خلال پس لرزه های عملیات های خونین و سخت کربلای 4 و 5 ، زمین مملو از شهدا و مجروحین شده بود، از زمانی که دشمنان این مرز بوم، در کناره های شهر راهبردی بصره، از حیثیت خود دفاع می کردند، تا بصره همچنان در کنترل آنان باقی بماند، حال آنکه آنان آمده بودند تا تهران و بلکه ایران را سه روزه فتح کنند، و اکنون با شجاعتی که از مردم مدافع این کشور دیدند، در کناره های این شهر راهبردی خود، یعنی بصره، به دفاع از خاک خود نشسته، و می جنگیدند، و دیوارهای بصره، نشان از حضور جنگجویانی داشت، که این زیاده خواهان متجاوز را، تا بدین جا تعقیب کرده، و به تله انداخته بودند، و البته نیز، خود در دریای خون خود شناور بودند.

کمی که همگام نفس های پرمهر و محبتش شدم، از خاطرات به نگارش در آمده، از دوران اسارت، پرسیدم، گفت "بیست صفحه ایی را نوشته ام، ولی جمله بندی هایش اشکال دارد! هنوز فرصت نکردم درستش کنم، البته تا مدت ها بود که توان نوشتن آن خاطرات را نداشتم، چرا که نوشتن آن مساوی بود، با باز آفرینی خاطرات آن دوران سخت و توان فرسا، که اعصاب و روانم را به هم می ریخت، حالم را بد می کرد، مدت ها گذشت تا بتوانم خود را باز یابم، و در این خصوص دست به قلم برده، و بنویسم،"

این رزمنده شجاع و دلیر دفاع از مرزهای وطن و غیرت ایرانی، آقای محمد ابراهیمی فرزند مرحوم علی اکبر، اعزامی از شهرستان گنبد، بخش مینودشت، (در آن زمان)، از استان مازندران (اکنون به استان گلستان تبدیل وضعیت شده است)، جمعی گردان امام محمد باقر از لشکر قهرمانان، یعنی لشکر 25 کربلای سپاه پاسداران، بود که فرمانده این گردان نیز از جمله شهدای این گردان، شهید دلباسی هستند. که آقای ابراهیمی بعد از آزادی از شهادت او مطلع می گردد،

آزاده سرافراز، محمد ابراهیمی در تاریخ 14/12/1365 به شرحی که خواهد آمد، به اسارت دشمن در می آمد، و تا شهریور 1369، از جمله آخرین اسرایی بودند، که همگی در ارودگاه 20 هزار نفره صلاح الدین ایوبی، در نزدیکی شهر تکریت (محل تولد دیکتاتور بعث)، دشمن آنانرا در لیست بلند مفقودین جنگ حفظ، و همچنان نگه داشت، تا این که در روزهای آخر آزادی، بعد از 40 ماه مفقودی، و بی خبری و روشن نبودن وضعیتش، بالاخره خانواده از نگرانی بیرون آمد، و آن زمانی بود که دشمن به کارکنان سازمان صلیب سرخ جهانی اجازه داد، تا این بخش از اسرا در این اردوگاه مخفی را ثبت نام، و در لیست اسرای جنگ منظور دارد، و بدنبال آن بود که در تاریخ 5 شهریور 1369 از طریق مرز قصر شیرین، اینان نیز وارد کشور عزیزمان شده، و بعد از سه روز قرطینه، در پادگان الله اکبر، 8 شهریور 1369 به آغوش خانواده خود در مینودشت باز می گردند. [3]

آری او بعد از 10 ماه نبرد سخت با دشمن، 40% بدنش از جراحات جنگ و سه سال و اندی (40 ماه) اسارت، مستهلک شده است، او اینک نیز با جراحات آن درد جسمی و روحی، دست به گریبان است، چنانکه، حتی من نیز از پرسیدن و گرفتن جزئیات آن دوره سخت، شرمسار می شدم، لذا فقط به شرحی خاطرات این رزمنده شجاع می پردازیم، که او خود بیان داشت، و بدانچه ایشان گفتند اکتفا کردم، این در حالی است که این رزمنده ما در زمان اسارت، حدود 37 سال داشته، و از رزمندگان پر سن و سال! این جنگ، به نسبت همرزمانش به حساب می آمد، چرا که در این نبرد، اکثر همرزمان او را دلاور مردانی، بین 15 تا 25 سال تشکیل می دادند :

ادامه عملیات کربلای 5 [4] بود که در تاریخ 14/12/1365 اسیر شدم - عملیات کربلای 5 در 19 دیماه 1365 آغاز شد - به ما گفتند عملیات داریم، ولی موقع حرکت به سمت خط، باران شدیدی گرفت، خود را به پشت خاکریز خودی ها رساندیم و هر یکی و یا دو نفر توی یک سنگری همانجا، با صاحب خانه های مستقر در آن خط، آن شب را سر کردیم، فردای آن شب، ما را برگرداندند عقب، چرا که شرایط بارانی و گل و لای، اسلحه های همه ما را گل آلود کرده بود و...، 

لاجرم ما را به یک سوله ی بزرگ منتقل کردند، اینجا بود که اسلحه ها را تمیز کردیم و چکمه پوشیدیم، بالای آن را هم با کش و نخ بسته بودیم، که باران و گل وارد چکمه های ما نشود، 13/12/1365 به هنگام غروب شبی بود که به ما یک غذای گرم و جانانه! یعنی "زرشک پلو با مرغ" دادند، که این خود نشانه از حمله و جنگ بود، که ما را مامور به حمله به یک کانال در منطقه شلمچه کردند،

آن روزها ما جمعی لشکر 25 کربلا، گردان امام محمد باقر بودیم، و شب هنگام بود که به سوی خط حرکت کردیم، شرایط بسیار سختی بود، شهدا و مجروحینی از نیروهای ما، در مسیر حرکت ستون پراکنده بودند، که این خود نشان از نبرد سختی داشت که قبلا جریان داشته و نیروهای تعاون و امدادگرها هنوز فرصت و شرایط جمع کردن شهدا و مجروحین به دست نیاورده بودند،

در همین مسیر که می رفتیم صدایی می آمد که، یک مجروحی تقاضای آب و کمک می کرد، از مسئول گروهان خود خواستم که اجازه بدهد به او کمک کنم، گفت : "اگر فکر می کنی که بتوانی خود را به ستون در حرکت برسانی برو، در غیر این صورت صلاح نیست که ستون را ترک کنی"، ولی من دل به دریا زدم و گفتم "توکل بر خدا"، به هر وضعی باشه می رسم، جوان هم بودم، 37 سال سن داشتم، از ستون جدا شده و خود را به این مجروح رسانده و به او آبی نوشاندم و مختصر رسیدگی کلامی و... و سریع برگشتم و خوشبختانه توانستم خود را به ستون در حرکت مان برسانم،

بالاخره ستون، خود را به نقطه رهایی رساند، مدتی را پشت خاکریزی گذراندیم که زمان حمله فرا رسد، این در حالی بود که بین ما و دشمن میدان مین قرار داشت، و پشت این میدان مین منتظر فرمان حمله بودیم که همان جلوی میدان مین، دشمن متوجه حضور و حمله مجدد ما شد، و شروع به ریخت آتش حجیمی کرد، و درگیری عملا آغاز گردید، و تعدادی از نیروهای ما همانجا پشت میدان مین شهید و مجروح شدند، ولی به هر طریقی که بود، از آن مین ها و آتش زیاد دشمن گذشتیم و وارد کانال مد نظر شدیم،

اینجا عملیات مشخصی در جریان نبود، تانکی، نیرویی و... از دشمن در کار نبود، ما لقمه بودیم، طبق اطلاعی که پیدا کردیم، شب های گذشته هم هر شب نیرو می فرستادند، ولی همه نیروها می رفتند و در این آوردگاه، توسط دشمن قتل و عام می شدند، و یک درصد کمی نیز ممکن بود که بتوانند و بر می گشتند.

ما هم به همین سرنوشت آنان انگار داشتیم دچار می شدیم، از یک گروهان بیش از 80 نفره، سه نفر سالم ماندیم، بقیه یا شهید و یا مجروح و یا مثل ما اسیر شدند. درگیری بسیار شدید بود، کانال از آن دشمن بود، و آنها از همه چیز این کانال، از مختصات و گرای آن کاملا مطلع بودند، و آن را زیر آتش شدید گرفته بودند، باران گلوله بود که از همه نوع بر سر ما می بارید، شهدا و مجروحین زیادی داشتیم، شکم هایی که دریده شده بود، و حتی روده هایی که بیرون ریخته بودند، بسیاری با تیر و ترکش مجروح، و کف کانال رها شده بودند،

اما من مثل روئینتن ها، هیچ گلوله و یا ترکشی نمی خوردم! به طرز معجزه آسایی در زیر این آتش شدید دشمن سالم بودم، اما کانال مملو از شهدا و مجروحین ما شده بود، شرایط طوری بود که احساس کردم بسیاری از همرزمان خود را از دست داده ام، و دیگر تنها رزمنده ایی هستم که هنوز سالم باقی مانده ام، تو گویی به تعداد هر کدام از ما، دشمن تانک و اسلحه داشت، که این چنین ما را قتل عام می کرد،

اما ما چی؟! هیچی، یک تعدادی سلاح کلاشینکف، و چند قبضه آر.پی.جی 7 و تیربار داشتیم، که آن هم مرتب به ما می گفتند شلیک نکنید، چون فردا دشمن پاتک خواهد داشت، و به این گلوله ها در آن زمان نیاز بیشتری داریم، تا الان.

در عرض دو ساعت چنان آتشی ریختند که از ما کسی جز من باقی نماند، پیش از حمله به ما گفته بودند که "سمت راست این کانال، در اختیار نیروهای خودی است و آنها در آنجا حضور دارند"، لذا در این تنهایی تصمیم گرفتم به سمت نیروهای خودی در سمت راست کانال شروع به رفتن کنم، و خود را از این صحنه دهشتناک و تنهایی خارج کنم، در بین راه دیدم نیروهای ما مثل برگ خزان ریخته اند، هر کدام یا مجروح بودند یا شهید، یکی شکم پاره بود، یکی پایش قطع شده بود، یکی تیر خورده بود در حالت سجده شهید شده بود، خلاصه با یک مشقت و رنج فراوان، خود را از میان آنها عبور داده و به ابتدای کانال رساندم،

در بین راه نیز یکی دیگر از بچه ها به نام آقای مهدی ملکی، که از دوستان و رزمندگان شهرستان بندرگز بود، او هم هنوز مثل من زنده، و سالم بود، مرا که دید، گفت "چه خبر؟!" گفتم "شرایط را که می بینی"، گفت "کجا می روید"، گفتم "می روم پیش نیروهای خودی، در سمت راست کانال"، او هم با من همراه شد، و راه را به سمت نیروهای خودی، ادامه دادیم،

واقعا جایی می شود که انسان می بیند جان چقدر بی ارزش می شود، ولی این همه تیر و ترکش آمد، هیچکدام به من نخورد، سالم سالم بودم، یک قطره خون از بدن من جاری نشد؛ این رفیق ما هم همینطور بود.

ساعات از نیمه شب گذشته بود، و ما دوان دوان در مسیر کانال به سمت راست ادامه می دادیم، مقداری که رفتیم بالاخره به ابتدای کانال رسیدیم و کمی سرمان را از کانال بالا گرفتیم، دیدیم بله نیروها هستند، و بر سرعت خود برای رسیدن به آنها افزودیم، ولی ناگهان متوجه شدیم که این ها در واقع نیروهای دشمن هستند، و به عربی سخن می گویند، دیگر کاری نمی شد کرد، و به این طریق به اسارت دشمن در آمدیم، ساعت سه بعد از نصف شب بود که نیروهای دشمن ما را گرفتند و دست های ما را بستند و کنار کانالی که خود در آن مستقر بودند، ما را نشاندند، 

رسم جنگ بر این است که در این ساعات شب، معمولا کسی را اسیر نمی گیرند، و اسرای این موقع از شب را بلافاصله می کشند، چرا که تا صبح ممکن است، نیروی اسیر دشمن، هزار مشکل برای نیروهای مستقر در خط ایجاد کنند، حالا نمی دانم چه حسابی بود بعد اسارت حتی چشم ما را هم نبستند، ظاهرا تا سال 1365 دشمن از ما اسیر کمی داشت، و اکنون قصد داشتند که به تعداد اسرای خود از ما بیفزایند، و لذا حتی نیروهای مجروح ما را هم جمع می کردند، و با خود به اسارت می بردند، در حالی که تاقبل از این، وقتی نیروی دشمن، به نیروهای مجروح ما می رسیدند، سریع تیر خلاص می زدند و رد می شدند، و حالا اسیر ساعت سه بعد از نصف شب را هم نمی کشتند و زنده نگه می داشتند!

سال 1365 از جمله سال هایی است که بیشترین اسیر را از ما گرفتند، و هر سال، تا سال 1367 که جنگ به پایان رسید، این اسرا افزایش شدید می یافت، که تنها در اردوگاه اسرای [5] ایرانی به نام صلاح الدین ایوبی [6] ، ما 20 هزار مفقود را تشکیل می دادیم، و به واقع اسرای ثبت نام نشده که هر کاری می شود با آنان کرد، شاید از این جهت بود که، با این که در آن ساعات شب ما را به اسارت گرفته بودند، از کشتن ما منصرف شده بودند،

فرمانده دشمن در این خط اصرار داشت که ما را زنده به عقب اعزام کند، حتی نیروهایش چند باری لوله تفنگ خود را بر شقیقه های ما، فشردند، و انگار قصد شلیک و کشتن و خلاصی ما را داشتند، ولی هر بار فرمانده آنها، از این امر جلوگیری می کرد، و ما در حالی که دست های مان بسته بود، و چشم بند نداشتیم، شاهد این کشاکش بین نیروهای دشمن و فرمانده آنها در این صحنه بودیم، و در حالی که در کنار کانال ما را نشانده بودند، از طرفی شاهد تبادل آتش آنان با نیروهای خودی نیز بودیم، در این بین یک اسیر دیگر هم آوردند، که او مجروح بود.

سپیده صبح که دمید، از روشنی آسمان فهمیدم که وقت اذان صبح شده است، به نماز نشستم، نماز جانانه ایی خواندم، بهترین نماز عمرم را در این لحظات، بدون وضو و دست بسته، بدون این که رو به قبله باشم یا نباشم، اقامه کردم، حال معنوی عجیبی داشتم، در آن لحظات احساس می کردم هر لحظه این ها ما را به رگبار خواهند بست، خودم را در آسمان ها می دیدم، که هرگز فراموش نمی کنم، کاش این حال معنوی قابل ادامه بود، [7] انسان وقتی اعتقاد دارد، این اعتقاد انسان را بالا می برد، وقتی به آینده بهتری امیدوار است، از مرگ نمی هراسد، از این روست که در آن شرایط به فکر این بودم، که وقت نماز است، و شرایط رعب و وحشت مرگ، مرا از نماز باز نمی داشت.

در عین حال به واقع ما در شرایط مرگ و زندگی بودیم و هر لحظه ممکن بود که یکی از نیروهای دشمن، ماموریت کشتن ما را به انجام رساند و...، اما سرانجام انتظارها به پایان رسید، و این گونه نشد، و هوا که کمی روشن تر شد، ما سه تن را سوار بر یک نفربر زرهی کردند، و به عقبه دشمن، منتقل شدیم، کمی عقب تر از آن خط درگیری، ما را دوباره پیاده کردند، و سوار بر کامیونت سر باز ایفای (روسی) کردند، و سفر ما در سرزمین دشمن آغاز گردید؛

ما سه اسیر را، شاید در 20 مقر و پادگان در بصره و اطرافش، برای ساعت ها گرداندند، از این پایگاه به آن پایگاه، و بین مردمی که انگار از قبل اطلاع داده، و برای تماشای ما جمع شان کرده بودند و...، از میان این همه عبور داده می شدیم، گاهی به ما سنگ هم می زدند، در حالی که سه نفر اسیر بیش نبودیم، اما انگار این برای دشمن یک پیروزی بزرگی محسوب می شد، که این چنین ما را از بین مردم تجمع کرده، عبور می دادند، و تاکید داشتند تا آنهاف ما را که به نمایش عمومی گذارده اند، ببینند.

بالاخره بعد از ساعت ها گردش و گرداندن، عصر بود که در یک اتاق سیمانی، ما را مستقر کردند و در حالی که چشمان ما بسته بود، پذیرایی مفصلی از ما شد! با هر وسیله ایی که بود به ما حمله می کردند، حسابی ما را کتک زدند، چنان می زدند که وقتی به دیوار می خوردیم برق از چشمان بسته امان می پرید، سه شبانه روز در این اتاق حبس بودیم، در همین جا بود که تعداد 17 یا 18 اسیر دیگر هم به جمع ما پیوستند، که از جاهای دیگر اسیر کرده، و بدینجا منتقل کرده بودند، که از قضا همه مجروح بودند،

شرایط بد جسمی اینها، حتی ما را از اشتها هم انداخته بود، در یک اتاق 12 متری این همه آدم با هم بودیم، یکی از آنها تیر خورده بود، و لب و دندان های بالای او را برده بود، و نمی توانست هیچ غذایی را بخورد، تا دو ماه نان را به اندازه بند انگشت می بریدم، و در آب خیس می کردم، و به دهانش می دادم تا آن را ببلعد، و از گرسنگی نمیرد، این در حالی بود که یک تیر هم از پشت، به بدنش اصابت کرده بود؛ این خود معجزه بود که این آدم ها، در چنین شرایطی زنده می ماندند، در حالی که نه این اسرا را به دیدار با یک دکتر بردند، نه از دوا و دارویی خبری بود.

یکی دیگر از این مجروحین از آتش عقبه یک شلیک آر.پی.جی 7، از پشت کمر و سر و گردن سوخته بود، و اصلا توان دولا شدن را هم حتی نداشت، مثل چوب ایستاده بود، حالا این ها را چطوری ما پذیرایی، نقل و انتقال و یا دستشویی می بردیم، خود داستان تاثر برانگیز و دردناکی دارد، یکی از این مجروحین به نام سید ابراهیم حسینی که اهل آزادشهر مازندران بود، در اثر انفجار، دستگاه تخلیه اش بند آمده بود، و از درد و فشار آن، فریاد می کشید، او در همین مسیر انتقال به اردوگاه اسرای صلاح الدین تاب نیاورد، و در اثر درد و مشکلات داخلی، شهید شد، گلوله خورده ها، ترکش خورده ها و... هم بودند، ما دو نفر، تنها افراد سالم این جمع بودیم، و انگار خداوند ما را به اسارت دشمن فرستاده بود تا این چندین نفر مجروح، که با هم 17 یا 18 نفر را شامل می شدیم را تیمار کنیم، چرا که وظیفه انتقال و رسیدگی و حمل و نقل آنان، در این شرایط به دوش ما افتاده بود، و نیروهای دشمن هیچ همکاری در این خصوص با ما نمی کردند.

در این سه تا چهار روزی که در این اتاق شکنجه بودیم، و شکنجه های عجیبی را متحمل شدیم، یک خاطره خوب هم دارم، که جالب بود؛ من یک انگشتر عقیقی در انگشت خود داشتم، که در طول مدت اسارت تا اینجا، از من به غارت برده بودند؛ روزی یکی از نیروهای دشمن که فارسی را هم می دانست به من مراجعه کرد و گفت "انگشتر شما را چه کسی برداشت؟" این سوال در حالی از من می شد، که چشمان ما بسته بود، و ساعت و محتویات جیب و انگشتر ما را یکی از نیروهای دشمن از من گرفته بودند، و من نمی دانستم چه کسی آن را برداشته است، پاسخ دادم "چشمانم بسته بود، نمی دانم"، گفت "انگشتر شما را من برداشتم، راضی هستی؟!" گفتم "راضی نباشم چه باید کنم"،

این گذشت و این نیروی دشمن اتاق را ترک کرد و رفت، ولی باز فردای آن روز، بازآمد، و دوباره گفت "انگشتر شما را من برداشتم، راضی هستی؟ راضی باش من با این انگشتر می خواهم نماز بخوانم!" و دوباره پرسید: "راضی هستی؟" گفتم "من تو این شرایط چه راضی باشم چه راضی نباشم تو گرفتی دیگر برو، من چه کاری می توانم بکنم، راضیم دیگه برو!" و رفت. آخر طاقت نیاورد و باز دوباره آمد، گفت "ببین یک کار می کنیم، من می روم نجف، این انگشتر شما را آنجا قیمت می کنم، و قول می دهم معادل پول آنرا در ضریح امیرالمومنین بریزم؛" این را که گفت انگار دنیا را به من داده اند، حالم منقلب شد، حالت بغض گلویم را گرفت، انگار در یک فضای آزادی قرار گرفتم، نام امیر المومنین را که این نامرد آورد، در حالی که کتک مان هم می زد، نمی دانم از روی چه حساب و کتابی بود که روی این انگشتر، کارش گیر کرده بود، لذا گفتم "راضی هستم، راضی هستم و..." خیالش راحت شد و رفت.

از این جا به بعد ما را با اتوبوس حمل می کردند، کاش ما را با همان کامیونت های ایفا و... منتقل می کردند، چرا که اکثر این اسرا را مجروحین تشکیل می دادند و توان نشستن روی صندلی های اتوبوس را نداشتند، و ما مجبور شدیم اینها را زیر صندلی ها و کف راهرو و... جای دهیم، دشمن هم ما را برای سوار شدن به اتوبوس به عجله می انداخت، ما را با لگد و کابل مورد ضرب و شتم و در حالت تعجیل قرار می داد، در این استرس و ارعاب، ادرار بچه ها هم که حتی توان تکان خوردن هم نداشتند، بیشتر می شد، و کار تخلیه ادرار و مدفوع آنان در اتوبوس صد چندان سخت تر می شد.

بالاخره سوار شدیم اما از این جا به بعد چشم بسته بودیم، در مسیر هم، این مجروحین کارهایی داشتند که به زحمت ما افزود، در حالی که امکاناتی در اختیار نداشتیم، مثلا مجروحی بود که در این مسیر نیاز به رفع حاجت داشت، و من از لیوان برای این کار استفاده می کردم، و آن را از شیشه اتوبوس به بیرون می ریختم، و همین باعث می شد که محافظین ما در اتوبوس، ناراحت شوند، و ما را باز هم مورد ضرب و شتم قرار دهند، ولی کار دیگری نمی توانستیم بکنیم.

بعد از این جا ما را به یک پادگان دیگر بردند که در آنجا هم چند روزی را با شرایط بسیار بد گذراندیم، از جمله پتو های نمناک پر از حشرات و متعفن که به ما داده بودند. بالاخره به بغداد رسیدیم و در استخبارات، همه ما را بدون استثنا لخت کردند، و آنجا هم که بازار زدن و شکنجه های جور وا جور گرم بود.

تا به اردوگاه اسرای جنگی صلاح الدین ایوبی، که در عمق خاک عراق قرار داشت، رسیدیم، و تازه آنجا بود که کمی آرام گرفتیم، در این اردوگاه 20 هزار نفر اسیر جنگی دیگر وجود داشتند، که از نظر ایران در زمره مفقودین در عملیات جنگی محسوب می شدند، چون نه دولت ایران، و نه خانواده ها از سرنوشت ما خبری نداشتند، و دشمن بعثی هم هر چه می خواست می توانست، بر سر ما بیاورد، چرا که نام ما در هیچ لیستی از اسرای به رسمیت شناخته شده جنگ نبود، از جمله در لیست رسمی صلیب سرخ جهانی ثبت نشده بودیم، تا واجد حقوق اسرا، بر طبق مواد مندرج در کنوانسیون های بین المللی نگهداری و حقوق اسرا باشیم، به واقع ما مرده و در عین حال زنده بودیم. مرده از این لحاظ که هر لحظه که دشمن تصمیم می گرفت، می توانست ما را در لیست شهدا قرار دهد، و بر اساس تصمیم، ما می توانستیم زنده باشیم و یا نباشیم، ولی زنده بودیم، از این لحاظ که هنوز نفس می کشیدیم، و خود هم می دانستیم که زنده ایم.

زندگی و همراهی با اسرای مجروح ضربات سختی به روح و روان ما وارد می کرد، به عنوان مثال یکی از این مجروحین که همراه ما بود، سن کمی هم داشت، و تیری به ناحیه گلویش اصابت کرده بود، رسیدگی پزشکی، دارویی و بهداشتی هم به این مجروحین نمی شد، او یک بار مرا نزد خود خواست و گفت "دلم گرفته، بیا تا کمی با هم صحبت کنیم"، بلند شدم و بر بالین او نشستم و شروع به صحبت کردن، کردیم، در حین صحبت بودیم که از من کمی آب درخواست کرد، بلند شدم و مقداری آب برایش آوردم، کمی که از این آب را که نوشید، ناگهان دچار سرفه های بی پایانی شد، که بند نمی آمد، و این خون بود که از گلویش به بیرون می ریخت و آنقدر سرفه کرد که در مقابل چشمان من جان به جان آفرین تسلیم کرد، دیدن این صحنه ها انسان را خرد می کند، در حالی که کاری از دست شما نمی آید، شاهد مرگی ناخواسته، و غیر قابل جلوگیری هستی و...، و انواع شکنجه های جسمی و روحی دیگر که انسان را له می کند.

تعداد اسرای ساکن در سالن های اردوگاه اسرای صلاح الدین ایوبی، بین 108 تا 140 نفر در نوسان بود، در این وضعیت فضای خواب اسرا به حالت کتابی، دراز کش، و در حد خوابیدن به پهلو، میسر بود، فضای خواب، برای هر اسیر در این سالن، یک وجب و چهار انگشت بیشتر نبود، و فضای بیشتری برای خوابیدن، به هر یک از ما نمی رسید، و امکان خوابیدن به پشت، هرگز وجود نداشت، اجتماع بیش از دو نفر ممنوع، و زیر انداز ما یک پتو بود که روی سیمان های کف آسایشگاه انداخته می شد، و لباس های ما هم، بالش قرار داده، به صورت کتابی می خوابیدیم، هر دو نفر یا سه نفر هم یک پتو داشتند که به عنوان رو انداز استفاده می کردیم. لذا در شرایطی بودیم که نمی توانستیم هیچگاه راحت بخوابیم،

آب و هوای منطقه صلاح الدین هم مثل همین آب و هوای منطقه سمنان خود ما بود، خیلی گرم. وقتی باد و توفان می شد، تمام این آسایشگاه و پتوها را گرد و خاک فرا می گرفت، و باید با هزار بدبختی و بیچارگی آنها را بیرون می آوردیم، و تکان می دادیم، تا خاک زدایی شوند.

در زمان حضور در آسایشگاه که بین 17 تا 18 ساعت بود، حق راه رفتن نداشتیم، راه رفتن در طول یا عرض آسایشگاه ممنوع بود، مگر این که به حالت پشت خم، و حالت رکوع حرکت می کردیم، تا نگهبانان بیرون آسایشگاه، راه رفتن ما را در سالن، از پنجره ها نبیند، سر و صدا هم نباید می بود، این ها همه، هر کدام تنبیهی به دنبال داشت،

در هر سالن یک سطل آب قرار داشت، که این مقدار آب جای گرفته در آن، جیره روزانه همه ما بود، که به زودی تمام می شد، و یک سطل هم برای رفع حاجت، برای کسانی که خود را نمی توانستند، نگه دارند، و صبر کنند تا درب آسایشگاه در زمان مقرر باز شود، و بیرون بروند، و از آن توالت بیرون آسایشگاه استفاده کنند، و این سطل که از فضولات انسانی پر می شد، فضای سالن آسایشگاه را افتضاح می کرد، و خدا نکند که کسی دچار اسهال می شد، بوی تعفن آسایشگاه را فرا می گرفت، در این شرایط، به خاطر نبود بهداشت، معمولا این گونه مریضی ها، به دیگر اسرا هم سرایت می کرد، و گاه دیده می شد که 20 نفر مبتلا به یک مریضی می شدند. و چون مداوایی هم در کار نبود، این اسهال ساده، به اسهال خونی تبدیل شده، تقریبا همه گیر می شد، و فرد که از پا می افتاد، تازه دسترسی به رسیدگی ها پزشکی ممکن و میسور می گردید.

صبح نیز بعد از 17 تا 18 ساعت حبس در این آسایشگاه ها، درب آن با طی مراحل خاصی بازگشایی می کردند، و افراد باید در زمان محدودی خود را به توالت های بیرون برسانند و از آن استفاده کنند، که این ها هم به تعداد کافی نبود، و افراد به گروه های 5 – 5 تقسیم می شدند و گروه گروه به نوبت به دستشویی می رفتند، لذا امکان استفاده از آنها هم کافی نبوده، تا به راحتی و طیب خاطر، از آن استفاده کنند، و زمان استفاده از این دستشویی ها هم آنقدر کم بود که نصف افراد، فرصت استفاده از آنرا نیافته، وقت مقرر برای استفاده از دستشویی ها، به اتمام می رسید، و افراد با همان حال، به آسایشگاه باز گردانده می شدند، این باعث می شد که 95% آنان با مشکل دستگاه گوارش، سیستم تخلیه، کلیه ها، مثانه و... دچار شوند، یا دچار مشکل اعصاب روان می شدند؛ گاهی هم به خاطر غذای خشک و عدم نوشیدن آب کافی، بعضی به یبوست دچار می شدند.

سه یا چهار ماه اول خیلی سخت گذشت، چون همین دستشویی ها هم قدیمی و خراب بودند و عمدتا گیر می کردند، شما در ذهن خود محاسبه کن که 1500 نفر با ضرب کابل و هزار زجر و توهین از آسایشگاه بیرون می آمدند، و باید از این توالت ها استفاده کنند. توالت هم پر می شد که باید همین ها را با دست جمع می کردیم و در سطل می ریختیم و تمیز هم می کردیم. گاه تا مچ پا در نجاست فرو می رفتیم، تا از این توالت استفاده کنیم. بعد هم تنها با آب دستان خود می شستیم، می شد گفت که خدا ما را حفظ کرد، که در این شرایط زنده ماندیم و نمردیم، تغذیه ناسالم، خواب زجر آور، بهداشت نا کافی و شرایط روحی سخت و...! چطور ما زنده ماندیم، خودم هم نمی دانم.

17 تا 18 ساعت حضور در آسایشگاه، بدون تحرک کافی، آب مناسب و کافی، غذای مناسب و کافی، جای خواب مناسب و کافی، بهداشت مناسب و کافی و... باعث می شد که اسرا دچار مشکلات روحی و روانی و البته جسمی زیادی شوند.

غذای روزانه ما هم معمولا بسیار کم و مختصر بود، صبحانه یک بشقاب سوپ آبکی، با دو قرص نان که هر کدام دو لقمه معمولی بیشتر نبود، برای نهار هم هفت قاشق برنج، سهمیه هر کدام از ما بود، که به صورت شمارش قاشق، تحویل هر فرد میگردید، برای شام هم یک مقدار آب گوشت، آب بادمجان، آب پیاز و.. می دادند، که این را با همان دو قرص نانی که از صبح نگه می داشتیم، می خوردیم. یعنی همیشه بچه ها گرسنه بودند، هیچ موقع سیری را به خود نمی دیدند.

چای هم داخل سطل، به ما داده می شود حق خوردن آن را نداشتیم، تا زمان مقرر آن فرا برسد، مثلا سطل چای و غذای شبِ هر سالن را، ساعت 4 بعد از ظهر به آسایشگاه تحویل می دادند، اما اجازه خوردن را نداشتیم، و باید سه ساعت صبر می کردیم تا هوا تاریک شود، و اجازه نوشیدن چای را بدست بیاوریم، در این مدت این سطل حاوی چای را با پتو می پیچاندیم، تا شاید گرم بماند،

اما انسان موجودی است که همانگونه که بسیار ضعیف است، در عین حال بسیار قوی نیز هست، که می تواند این شرایط را تحمل کند، و ما نیز توانستیم طول 40 ماه را در این شرایط بگذرانیم و از آن عبور کنیم، یک دست لباس که بیشتر نداشتیم، چیزی به دور کمر می بستیم و لباس های خود را می شستیم، و پهن کرده تا خشک می شود، و بعد که خشک می شد همان را می پوشیدیم.

خداوند لطفی که کرده بود این بود که، در جمع اسرا به قدر یک ایران، افراد متنوع حضور داشتند، از بقال و نجار، بسیجی، سپاهی و... از همه حرفه ها و افکار و تخصص ها بودند، افرادی که صاحب فکر بودند می توانستند چنین شرایطی را مدیریت کنند، و به برکت آنان این شرایط با طراحی ها، آسان می شود، و قابل عبور می گردید.

ما فهمیده بودیم که باید طوری صبر و حوصله داشته باشیم، که با یک تدابیری این شرایط را پشت سر بگذاریم. به حمدالله افراد هوشیار و بیدار، معلم و برنامه ریز بودند، که کار را جمع کنند. البته در بین ما یک سری افراد نیز حضور داشتند که منافق بوده، و کارها را خراب می کردند. برنامه های اینها را از تلویزیون اردوگاه پخش می کردند، دشمن هم اعلام می کرد، هر که دوست دارد می تواند بیاید و این برنامه ها را ببیند، سخنرانی می کردند و... در هر آسایشگاهی گاهی 5 الی 6 نفر هم از این نوع افراد بودند که خیلی خراب کاری ها، می کردند.

درست بود که من در شرایط این نبرد سالم بودم، و مجروحیتی نداشتم، اما در سال 1361 از پشت تیر خوردم، ابتدا مرا به گیلانغرب منتقل کرده و عمل جراحی ام انجام شد، و بعد هم به کرمانشاه منتقل شدم، و سپس در تهران بستری شدم. از ناحیه گوش هم به واسطه شلیک آر.پی.جی 7 مجروحیت دارم، که مجموعا 40% از کار افتادگی را شامل می شود. علاوه بر آن در دوران اسارت هم گوشم، در خلال یک تنبیه، توسط نگهبانان اردوگاه اسرای صلاح الدین، آسیب مجدد دید، جریان از این قرار بود که، در هر آسایشگاه یک سطل برای آب، و یک سطل برای قضای حاجت داشتیم،

جلوی آسایشگاه هم مقداری سبزی بچه ها کاشته بودند، و اسرا خود با سطل، آب می آوردند و این ها را سراب می کردند، یک بار نمی دانم چه شد که یک نفر اشتباهی به جای سطل آب، سطل مخصوص توالت آسایشگاه را آورده بود، و نگهبان که این قضیه را دید، گفتند "کی این کار را کرده؟!" و قرعه این اشتباه و تنبیه آن، که به هر بهانه ایی این تنبیهات مرسوم بود، به نام من در آمد، و این نامرد هم، دو دستی از دو جهت مخالف، محکم بر گوش های من نواخت، چنان ضربتی وارد کرد که تا دو ماه از گوش های من چرک می آمد، و همین باعث شد که به پرده و دستگاه داخلی گوش من آسیب خورد، و از آن موقع به بعد دچار کاهش بیشتر شنوایی شدم، بعد از اسارت هم به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی یکی از دکترها گفت که "این گوش درمان ندارد"، و از همان موقع تا حالا دچار صدای صوتی بی پایان هستم که در گوشم همواره صدا می کند.

یک هفته به انتقال ما به ایران در شهریور 1369 مانده بود که سازمان صلیب سرخ جهانی، برای ثبت نام ما به اردوگاه صلاح الدین ایوبی آمدند و کار ثبت نام ما انجام گردید، و در هشت شهریور 1369 در مینودشت به خانواده ام پیوستم.

[1] - "جنگ ایران و عراق یا جنگ هشت‌ساله که در ایران با نام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نیز شناخته می‌شود و در بسیاری از منابع عربی و بعضی منابع غربی از آن با عنوان جنگ اول خلیج یاد شده‌است که در زمان صدام حسین در عراق با نام قادسیه صدام از آن یاد می‌شد، طولانی‌ترین جنگ متعارف در قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال به طول انجامید. جنگ به صورت رسمی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ با حمله عراق به ایران آغاز شد. در این روز درگیری‌های پراکنده مرزی دو کشور با یورش هم‌زمان نیروی هوایی عراق به ده فرودگاه نظامی و غیرنظامی ایران و تهاجم نیروی زمینی این کشور در تمام مرزها به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد، هرچند مقامات عراقی معتقد بودند که جنگ از ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ برابر با ۴ سپتامبر ۱۹۸۰ با حملات توپخانه‌ای ایران به شهرهای مرزی عراق آغاز شده‌است. این جنگ در نهایت پس از حدود ۸ سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتش‌بس از سوی دو طرف و پس از به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات انسانی از هر دوطرف و ۱۱۹۰ میلیارد دلار خسارات به دو کشور خاتمه یافت. مبادله اسیران جنگی بین دو کشور از سال ۱۳۶۹ آغاز شد. ایران آخرین گروه از اسرای جنگی عراقی را در سال ۱۳۸۱ به عراق تحویل داد."

[2] - روزنامه "جهان صنعت" در روز یک شنبه 23 مرداد 1401 گزارش داد که : جمعیت زیر خط فقر در زمان انقلاب ۲۰ درصد بود، الان ۶۰ درصد است، این روزنامه با انتشار گزارشی از سه برابر شدن نسبت جمعیتی فقرای ایران از زمان وقوع انقلاب بهمن ۵۷ خبر داد. این گزارش که با تیتر "نیم قرن اشتباه" نوشت "در سال ۱۳۵۷ حدود ۲۰ درصد از ایرانیان زیر خط فقر قرار داشتند اما این میزان در سال ۱۳۶۸ و پایان جنگ تحمیلی به حدود ۴۰ درصد رسید و در پایان قرن ۱۳ در سال ۱۴۰۰، میزان جمعیت زیر خط فقر به حدود ۵۲ درصد رسیده است. بر اساس این گزارش، در سال جاری حدود ۶۰ درصد از افراد جامعه در زیر خط فقر هستند و بخش عمده‌ای از آن‌ها زیر خط فلاکت قرار دارند." 

[3] - 26 مرداد ۱۳۶۹ نخستین گروه از آزادگان پس از سال ها اسارت به میهن مان بازگشتند.

[4]عملیات کربلای ۵ عملیاتی نظامی تهاجمی از سوی نیروهای مسلح ایران، علیه نیروی زمینی عراق، در جریان جنگ ایران و عراق است. این عملیات، ششمین عملیات نیروهای نظامی ایران برای فتح بصره است، که شدیدترین نبرد تاریخ جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود. نیروهای ایرانی عملیات را در محور شلمچه به منطقه‌ای موسوم به کانال ماهی، به صورت گسترده در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ با فرماندهی سپاه پاسداران آغاز کردند. عملیات کربلای ۵ با فاصله ۱۵ روز پس از عملیات کربلای ۴ انجام شد. این عملیات، پرهزینه‌ترین و پرتلفات‌ترین عملیات این جنگ بود و از آن به‌عنوان آغازی بر پایان جنگ ایران و عراق یاد می‌شود.  در نتیجه این عملیات، نیروهای نظامی ایران اگرچه از دستیابی به هدف اصلی عملیات، یعنی تسخیر شهر بصره بازماندند، اما با این حال توانستند حدود ۱۵۰ کیلومتر مربع از منطقه اشغال‌شده شلمچه را آزاد و قسمت‌هایی از جنوب عراق را نیز به تصرف خود درآورند. در انتهای عملیات کربلای ۵ خطوط پدافندی ایران در نزدیکی پتروشیمی عراق ایجاد شد. از این عملیات به‌عنوان عملیات محاصره بصره نیز نام می‌برند.

[5] - در کشور عراق مجموعا بیش از 20 محل نگهداری اسرا برای اسرای ایرانی تشکیل شده بود و در واقع با کمترین امکانات رزمندگان ایرانی که در جریان هشت سال جنگ تحمیلی به اسارت درآمده بودند، دوران سخت اسارت خود را در آنجا به سر می‌بردند. به غیر از زندان‌هایی همچون زندان "الرشید" که در یک منطقه بزرگی از بغداد قرار داشت و مجموعه بیمارستان، پادگان و زندان را در کنار هم جای داده بود و زندان "ابوغریب" که در نزدیکی بغداد بوده و بیشتر درجه داران نظامی در آنجا اسیر بودند، مابقی محل‌های نگهداری در قالب اردوگاه بود. که شرح فیزیکی فضای این اردوگاه‌ها و ساختار آن‌ها خود یکی از اجزای مهم اسارت را برای آزادگان می‌سازد. بسیاری از خصوصیات و توصیف این اردوگاه‌ها در "شرح قفص" عنوان شده و شرح داده شده است. اردوگاه‌های محل نگهداری اسرای ایرانی در عراق عمدتاً در سه منطقه یا سه شهر وجود داشت. که این سه منطقه عبارتند از:

1- استان الانبار به مرکزیت شهر رمادی در مرز اردون و سوریه که تعداد 16 اردوگاه در این استان بود. این اردوگاه‌‌ها در پادگان 14 رمضان ارتش عراق که یکی از بزرگ‌ترین پادگان‌های خاورمیانه است.اولین اردوگاه در این پادگان به نام رمادی 1 در سال اول جنگ تشکیل شد. این اردوگاه تشکیل شده بود از 20 بند، هر بند 8 آسایشگاه که در زمان‌های مختلف تعداد نفرات هر آسایشگاه از 50 نفر تا 80 نفر در حال تغییر بود.

2- استان نینوا به مرکزیت موصل هم مرز با سوریه که 4 اردوگاه در آنجا بوده است. 4 اردوگاه موصل 1، 2، 3، و 4 که موصل 3 کوچک‌ترین و موصل 1 بزرگ‌ترین بودند. تعداد آسایشگاه‌های کل این اردوگاه‌ها 62 بوده که تعداد نفرات هر آسایشگاه از 100 تا 150 نفر بودند. اسرای این 2 استان توسط صلیب‌سرخ بازدید شده بودند.

3- استان صلاح‌الدین به مرکزیت شهر تکریت(پس از سقوط صدام، سامرا مرکزیت این استان شد).

تقریباً از همه ادیان و مذاهب موجود در ایران در میان اسرا وجود داشته است. بیشترین دوران اسارت مربوط به 2 نفر به نام سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری و محمد دبات به مدت بیش از 18 سال و کمترین دوره اسارت عمدتاً 24 ماه است. گرچه استثناتی به صورت 1 ساله هم داریم. در همه اردوگاه‌ها مطلقاً وسایلی مانند کولر، یخچال، دستشویی و توالت (درون آسایشگاه)، آب لوله‌کشی، وسایل گرمایشی و ... به هیچ وجه موجود نبود. لوازم شخصی که به عنوان مایحتاج زندگی به اسرا می‌دادند شامل دو عدد پتوی سربازی، نصف پتو به عنوان زیرانداز، یک کیسه انفرادی خالی، یک جفت دمپایی، یک جفت جوراب، یک جفت لباس زیر و لباس زردرنگ سالی یک بار که عمدتاً پاره می‌شدند و پینه می‌بستند.  در بعضی از اردوگاه‌ها در تمام دوره اسارت آزادگان ایرانی، صبحانه سوپی بود به نام شوربا که تشکیل شده بود از آب و دل عدس که در مواقع زیادی رقیق بود. و در بعضی اردوگاه‌ها شام هم نبوده و فقط دو وعده در روز بود. با نسبت بسیار کم به گونه‌ای که در دوران اسارت هیچ اقلام غذایی مانند پنیر، کره، تخم‌مرغ، مربا و ... به چشم دیده نشد. اردوگاه‌های رمادی تماماً در دو طبقه با حفاظ سیم خاردار حلقوی عرض 20 متر و ارتفاع 20 متر بود. اردوگاه‌های موصل قلعه بوده که ارتفاع دیوارهای اطراف قلعه 12 متر می‌رسید بعضی اسرا بخشی از آسمان را می‌دیدند. اردوگا‌ه‌های تکریت هم مانند رمادی بودند.

[6]شهر تکریت مرکز استان صلاح الدین می‌شود.  صلاح الدین برگرفته از نام صلاح الدین ایوبی متولد ۵۳۲ ــ ه . ق ( سردار مسلمان جنگهای صلیبی) است این استان در ساحل راست رود دجله  واقع و شهر تکریت در فاصله ۱۸۰ کیلومتری شمال بغداد قرار دارد. شهر مقدس سامرا در میانه راه بغداد ـ تکریت واقع و تا بغداد ۱۲۰کیلومتر و تا تکریت حدواً ۵۵  کیلومتر فاصله است . از نظر وضعیت آب و هوایی زمستانهای سرد و مرطوب و تابستانهای گرم و خشک دارد. میانگین دما از ۳۶ درجه در تابستان و ۶ ـ ۷ در زمستان متغیر است. از آنجا که روستای اَلْاوجا زادگاه صدام در این شهر واقع شده به وی صدام تکریتی هم گفته می‌شود.  با توجه به موقعیت تکریت در زمان جنگ تحمیلی چند لشکر عراق برای دسترسی به محورهای مواصلاتی مناطق شمالی و جنوبی عراق در آنجا مستقر می‌شوند.  پس از سقوط صدام در تقسیمات جدید ، شهر مقدس سامرا به عنوان مرکز استان صلاح الدین انتخاب می‌گردد. اردوگاه ۱۱ در وسط پادگانی واقع شده که بر اساس شنیده‌ها بزرگترین پادگان خاورمیانه از نظر وسعت لقب گرفته است .  پادگان ، واقع در بیابانی برهوت بدون هیچ گونه رویشی و فاقد هرگونه پستی و بلندی است و از نظر آب و هوایی خشن تر از شهر تکریت.  اسرای قبل از این در ده اردوگاه طبق روال معمول تحویل صلیب سرخ جهانی می شوند و اردوگاه ۱۱ نیز بر همین روال نامگذاری لکن از این تاریخ به بعد همه اسرای جدید بصورت مخفیانه نگهداری می‌شوند. از جمله علل نگهداری مخفیانه اسرا، عدم پاسخویی رژیم به مجامع جهانی در قبال وضعیت بهداشتی و امکانات ناچیز و خصوصا شکنجه اسرا و همچنان که قبلا ذکر شد ایجاد فشار روانی روی خانواده های اسرا و در نتیجه فشار بر نظام اسلامی .

[7] - این حال عجیب را یک بار دیگر هم بعد از اسارت تجربه کردم، و آن زمانی بود که داخل مغازه احساس کردم قفسه سینه ام دردناک و سوزناک است، لذا مغازه را ترک کردم و سوار اتومبیل شدم و به سوی خانه در حرکت بودم، که حالم خراب شد و احساس کردم روح از بدنم در حال خروج است، در اینجا بود که باز این حال به من دست داد، فکر کنم این حال به کسانی دست می دهند که مرگ را انتقال به یک دنیای بهتر می داند، در این حال است که این چنین خوشحال و راضی هستند و وحشت و... بر آنان مستولی می شود،

در خجسته ایام نوروز باستانی 1401، توفیق، فرصت و حالی دست داد، تا از شهید آزادمرد و آزاده، ابراهیم ابوتراب بنویسم؛ او که متولد 3 مهرماه 1344 در روستای گرمن، بخش بسطام، شهرستان شاهرود، استان سمنان می باشند؛ تحصیلات اول راهنمایی، مجرد، در اولین اعزام، جمعی لشکر17 علی بن ابی طالب سپاه گردیدند، و در گردان مخابرات، به عنوان بیسیم چی مشغول شدند؛ نهایتا هم در کسوت سرباز مدافع وطن، در 25 دیماه 1365، در شلمچه، منطقه ایی واقع در بین شهرهای بصره عراق، و خرمشهر ایران به شهادت رسیدند، منطقه ایی که در طول این جنگ هشت ساله خسارتبار، به قدری در آن عملیات های مختلف جنگی صورت گرفت، که حجم خونریزی های عظیمی در آن اتفاق افتاد، و از این لحاظ و مسایل دیگر، قابل مقایسه با هیچ نقطه جنگی دیگری نیست؛

حجم کشتارها در منطقه شلمچه به حدیست، که شاید وجبی از خاک این منطقه را نتوان یافت، که به خون مدافعان ایرانی، و یا سربازان متجاوز عراقی آغشته نباشد؛ و ابراهیم این نوشته غم انگیز نیز، در خلال انجام عملیات کربلای 5 ، که خود یکی از عملیات های پر خون و جراحت، و از پر تلفات ترین نبردها، در خلال جنگ خسارتبار 8 ساله بین ایران و عراق بود، در همین شلمچه به شهادت رسید، در طول این عملیات طولانی که در اواخر سال 1365 آغاز گردید، و شاید این آخرین عملیات عمده، و واجد پیروزی ما، در این سال های پایانی جنگ تحملی باشد، که البته تا سال 1367 ادامه یافت، و در نهایت مجبور به پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل شدیم، و این جنگ لعنتی در انتها نیز، نه از طریق تحرکات میدان نبرد، بلکه از طریق ابتکارات صلح، و در صحنه دیپلماسی، و بسیار دیر هنگام به پایان رسید.

ناگفته نماند، با این شهید دوست داشتنی و شیرین، هرگز در طول حضور در میدان جنگ، همرزم و یا همسنگر نبودم، لذا از حالات و افکارش در خلال جنگ بی اطلاعم، آنچه در این نوشته می آید، مربوط به دانسته هایم از این شهید، قبل از اعزام به جنگ است، که از ایشان دیده و یا شنیده ام، و در خلال مراوداتم، از شخصیت و رفتارش دریافتم، بخش خاطرات زمان جنگ این شهید را، به دوستان همرزمی می سپارم که با او، همسنگر و همرزم بودند، باشد که با اضافه کردن خاطرات آن دوره، چشم انداز کاملی از زندگی و افکار این شهید، بعد از حضور در جنگ هم داشته باشیم، و برای نسل های آینده روایتگر، زندگی کسانی باشد که صحنه های خطیر این چنینی را نقش زدند.

به رغم قدیس سازی ها و...، که در اثر کج سلیقگی های تبلیغاتی، و مصادره شهدا توسط جناح ها و ارگان های خاص صورت می گیرد، و شهدا را به تافته هایی جدا بافته از جامعه خود تبدیل کرده، و در نتیجه از جامعه و عموم مردم ایران به صورت مصنوعی جدا می کنند، و متاسفانه به محض این که فردی از احاد جامعه مدافعین وطن، که به نوعی جان خود را در ماموریتی از دست می دهد، او را بر موجی از تبلیغات خاص سوار کرده، و از کف معمول و جاری در جامعه، جدا نموده، در اوجی می نشانند، که دیگر از دسترس، و تصور عموم، خارج می شود و...، من از این شهید، بدون سانسورهای معمول، و تعارفات نامناسب موجود، و بدون اسارت در این نحوه تبلیغات جاری، از خود واقعی، و ملموسی که او را یافتم، و شناختم، خواهم گفت.

چراکه به واقع شهدای ما، هرگز انسان هایی، به سان تافته های جدا بافته از مردم خود نبودند، بلکه عموما از همین مردم معمول و عادی، و در بین آنان، همچون آنان، با دغدغه هایی همانند آنچه دیگران دارند و... بودند، شهدا تا قبل از شهادت، هرگز خود را از مردم خود جدا، و منفک نه می دیدند، و نه به شانی خاص، و جدا از مردم، برای خود قائل بودند، و به قول اهل رزم در آن زمان، عموما انسان هایی "خاکی" [1] و خودمانی می نمایاندند،

در این نوشته از شهیدی سخن خواهم گفت که نه قصد داشت که "خاکی" باشد، و نه با رفتارش به دنبال "قدیس" شدن بود، نه قائل به این بود که به قول معروف "جا نماز آب کشیده" و در تهجد و نماز و روزه، خود را در مرتبه ایی خاص در بین مذهبیون جلوه دهد، و یا همسان سازد و... او به سان اکثر همسالان خود (حتی مثل بسیاری از جوانان همرزم شهیدش)، جوانی مملو و سرشار از زندگی بود، پر از جوانی، و جوانی کردن ها، سعی می کرد مدرن ترین، و به روزترین مد لباس ها ممکن و موجود را بپوشد، آخرین مد فرم مو را برای تیپ ظاهری خود تدارک ببیند، و در پر شورترین ورزش های روز (که برخی از اذهان، و شیوه تفکر اهل آن روزگار، آنرا کاری عبث و بیهوده تلقی می کردند، و به این دلمشغولی ها "یلللی تلللی" [2] می گفتند)، شرکت فعال داشت و...، او اهل زندگی بود، و برای زندگی کردن، خوش بودن، برنامه می ریخت، و البته بی توجه به اینگونه تفکرات رایج، عمل هم می کرد.

 به نظر می رسید ابراهیم در خلال همتی که برای کسب زیبایی های جسمی و ظاهری، و ساختن اندام زیبا و ورزشی، و در یک کلام، جذاب شدن و...، خود را آماده ورود به زندگی می کرد، تا در آینده شریک زندگی مناسبی برای خود جلب و جذب کند، و زندگی را مثل تمام انسان های نرمال دیگر، به تمام معنی، و فعالانه تشکیل دهد، بدین لحاظ به زیبایی های ظاهر، اهمیت بسیار زیادی می داد، تا در پوشش و رفتار مرتب، مدرن و به روز باشد، او حتی در مدت نزدیک به سه سال که سابقه حضور در جبهه های مختلف جنگی را داشت، بر این قصد بود تا مورد بغرنج سربازی خود را حل کرده، و با به انجام رساندن این دوره اجباری، مجهز به "کارت پایان خدمت"، یکی از موانع اصلی معمول در ورود جوانان به زندگی، یعنی سربازی را، از پیش پای زندگی خود برداشته، و از شر این مانع عمده، و گلوگیر جوانان ایران خلاص شود،

به نظرم او اصلا برای شهادت به جنگ نرفته بود، ابراهیم آنقدر که با زندگی و حیات قرین و همراه بود، و برای آن برنامه داشت، و خود را آماده آن می کرد، هرگز به مرگ فکر هم نمی کرد، لذا او اگر در جنگ حاضر شد، هرگز برای شهادت نبود، بلکه با هدف دفع تجاوز بیگانه بود که به جنگ رفت، از این رو می بینیم که حتی در جنگ هم خود را برای زندگی بعد از جنگ آماده می کرد، تا به محض پایان این دوره خسارت بزرگ، که دامنگیر کشور شده بود، زندگی را دوباره از سر گیرد، از این روست که او ابتدا بسیجی و داوطلب، و سپس در کسوت سرباز در جنگ حضور داشت، و در خلال جنگ و نبرد نیز، نگاهی امید بخش، به زندگی داشت، او برای زندگی، بیش از مرگ عاشق بود.

در آن روزهای اول انقلاب که در اثر شرایط انقلابی، بسیاری در صدد تغییر رفتار و افکار جامعه، به شکلی جدید از رفتار و تفکر بودند، تا به قول فعالین انقلابی آن موقع، به زعم خود افراد را از فرهنگ ساری و جاری در جامعه، که آن را فرهنگ "طاغوتی" اش می نامیدند، دور کرده، مصادیق آن را از جامعه زدوده، و جامعه را از آن ها پاک کنند، و طرحی نو در اندازند، این شهید بزرگوار خود به واسطه نوع پوشش و منش رفتاری، موضوع و مصداق "امر به معروف، و نهی از منکر" های آن زمانِ چنین تفکراتی قرار می گرفت، چرا که به عنوان مثال آن موقع ها، پوشیدن شلوار جین، یا استفاده از پیراهن های آستین کوتاه، زدن ادکلن های خوشبو، با بوهای جلب کننده و تند، یا در بر کردن شلوارهای تنگ، پوشیدن لباس های رنگ نامتعارف، داشتن موی بلند و... ضد ارزش های انقلابی، و از مصادیق منکرِ اجتماعی تلقی می شدند، و این شهید بزرگوار، به عکس چنین روندی را قبول نداشت و البته نیز خود بسیار مقید به داشتن چنین پوششی استایلی و حرکت در راستای افرادی با چنین منشی می دید، و عمل می کرد.

لذا وقتی قصد بیرون رفتن از خانه را که داشت، باید مدت ها منتظرش می بودیم، تا به قول آن موقعی ها "آرا و گیرا" کند، و وضع سر و صورت و لباسش برسد، تا شاید رضایت دهد، که از پشت آینه منزل جداشده، و به دوستانش که انتظار پیوستنش، به جمع شان را می کشیدند، پایان دهد و به جمع شاد آنان در خارج از خانه اضافه شود، و شادی بخش جمع همسالان خود باشد، اما همواره مدت انتظار دوستانش طولانی می شد، و او زمان بسیار زیادی را روی فرم موی های سرش کار می کرد، تا در نظمی خاص آنها را تربیت، و نگه دارد، در این صورت بود که به نظرش شرایط خروج از منزل را کسب کرده، و می توان، بیرون رفت، این بود که دوستانش همواره باید بیرون از منزل خطاب به او فریاد می زدند "ابراهیم زود باش، ابراهیم زود باش و..." بعد از مدت ها انتظار که از منزل خارج می شد، معترض بود که "چقدر عجله می کنید؟!" در حالی که هنوز از وضع و ظاهر آراسته اش، احساس عدم رضایت داشت، و به کیفیت آراستگی و مد آن انگار باز مشکوک بود.

در جامعه انقلاب زده ما در آن موقع ها، پوشیدن شلوار جین که ما آن را "شلوار لی" می گفتیم، از مصادیق همشکل و همقواره شدن با تیپ جوانان دوره طاغوت تلقی می شد، و لذا پوشندگان این لباس ها، نامتعارف و ضد ارزش های انقلابی، مذهبی و اجتماعی تلقی می شدند، و به همین دلیل ابراهیم همواره از خرد و کلان، دور و نزدیک تذکر می گرفت، چراکه او به پوشیدن جین، در آخرین مد و رنگش عاشق بود. شیک پوشی و استفاده از ادکلن های بوی تند، که خط بوی بلندی از خود در کوچه بر جای می گذاشت، برای مرد و زن، در آن زمان ها، نامتعارف و نشانه زندگی طاغوتی تلقی می گردید، و فقط عطرها، و یا بوی ادکلن هالی خنثی مثل عطر گل رز (یا تیرُز Tearose فرانسوی)، توصیه می شد، ولی ابراهیم هرگز قائل به چنین تفکر، و محدودیت هایی این چنینی نبود؛ او به لباس های آستین کوتاه عشق می ورزید، حال آنکه آن موقع ها به قول مرحوم پدرم و بسیاری که این تفکرات را داشتند، "نامحرم نباید اندام و بازوی شما را ببیند، این امر هم، مرد و زن ندارد، مردها هم به هم نامحرمند!"، و او باز هم، به خاطر پوشیدن آستین کوتاه زیر سوال بود، شامل مصداق امر به معروف می شد، و از منکر نهی می گردید.

آن موقع ها شلوارهای جین، از بالا تنگ و از پاچه ها، گشاد بود، گرچه این وجه غالب مد لباس همه بود، اما این خود نشانه ماندن در استایل پوشش دوره طاغوت محسوب می گردید، که جامعه باید از خود، این فرهنگ طاغوتی را زدایش می کرد، لذا باز این خود مورد دیگری بود، که شامل مصداق امر به معروف، و نهی از منکر می شد، و ابراهیم باز تذکر می گرفت و...،

اما به رغم همه اینها، ابراهیم سرشار از زندگی، جوانی، و جوانی کردن ها بود، و هرگز گوش او به این حرف ها، و این خواست های سلیقه ایی، بدهکار نبود، و آنطوری می پوشید، و بیرون می آمد، که دوست می داشت، و دلش می پسندید، آری در روزگاری که اینگونه تغییرات اجباری، تحت فشار شدید اجتماعی اطرافیان، بسیار مرسوم بود، و متمردین در بین اینگونه جوانان را، که در فرهنگ رایج آن روزگار، "جلف و سبک" می شمردند، این شهید بزرگوار در یک بی تفاوتی آشکار به چنین قضاوت هایی، که به حتم او آن را غیر منطقی اش می شمرد، حالت  آزادمنشانه در رفتار، و روح مملو از اعتماد به نفس خود و... را حفظ می کرد، و آنچنان که دوست داشت، می پوشید و رفتار می نمود.

که لابد در دید، صاحبان امر، و تعیین کنندگان معروف و منکر، در آن زمانه ی تغییرات زوری، "جلف"، و از مصادیق جوانان "جاهل" و "سبک" تلقی می کردند، ولی او بی توجه به این گونه نظرات شخصی، که سلیقه آنان تبدیل به منکر و معروف شده بود، و به اجتماع تحمیل می گردید، آنگونه که می خواست، بود و رفتار می کرد، ولی هماو وقتی به شهادت رسید، تمام این انگ ها به کناری رفت، و همین جوانی که او را ممکن بود "جلف" و سبکش ارزیابی کنند، واجد تمام ارزش ها گردید، و جوانی پاک، مومن و... ارزیابی و خطاب گردید، و در حالی که بسیاری از معروف ها، و منکر هایی، که به واقع سلیقه های شخصی افراد اختراع کننده آنان بودند، که متناسب با حال و جّو موجود اجتماعی، تعریف شده و به دیگران تحمیل می شدند، را رعایت نمی کرد، و اینگونه جوانان، که اهل پذیرش این تحمیل ها نبودند، به جامعه خود معترض مانده، راه خود را می رفتند؛

امروزه شاید این موارد منکر و معروف، دیگر به واسطه رشد و بلوغ جامعه ما، شیوع، کثرت و همه گیری و...، خنده دار و جوک تلقی شوند، اما آن روزها همین موارد منکری که اکنون دیگر هرگز منکر تلقی نمی شوند، ملاک ارزشیابی، مارک زدن، و سنجش میزان ایمان، و پایبندی به ارزش ها، تلقی می شدند، و جوانانی که به این تحمیل ها تن نمی دادند، متاسفانه بسیاری، انگ ها و برچسب های متفاوت دریافت می داشتند، و باید تاسف خورد که اینگونه جوانان در زمان زنده بودن خود، اینگونه از چشم ها می افتادند، اما در جامعه نامتوازن ما، فقدانشان، آنان را از این فرش مندرس و قابل تذکرِ ناشی از تلقی غالب اجتماعی، به عرش اعلا پرواز می داد، و آنان را در عرش می نشاند،

و این چنین، در فرهنگ اجتماعی ما، زنده های سرشار از زندگی و شادابی و امید، به معیارهای سلیقه ایی دل افراد کشیده می شدند، و خالی از ارزش، و خارج از کوکِ جّو مصنوعی حاکم بر جامعه ارزیابی، و مورد بی مهری واقع می شدند، و ترک دنیا گفته گان، در همین جو مسموم، ارزش کسب کرده، و تغییر نگاه به خود می دیدند، چیزی که انگار به فرهنگ ما تبدیل شده است، و در جامعه ما زندگان این چنین بیرحمانه، بی حرمت می شوند، و مردگان این چنین شامل مهربانی شده، و به عرش برده می شوند، حال انکه هر انسانی نیاز دارد که تا زنده است، خود را لایق احترام، و قدر دانستن ببیند، تا این که بعد از مرگ، برایش مقامات آنچنانی قائل شوند و...

ابراهیم ابوتراب، با تمام مشخصاتی که در او یافتم و بر شمردم، موقعی که به سن اعزام به جنگ رسید، در اولین فرصت خود را در خیل کسانی قرار داد، که باید مردانه جلوی خصم می ایستادند، کسانی که در میان آنان آمران به معروف آنچنانی، و ناهیان از منکر این چنینی هم، شاید دیده می شدند، و او آنقدر در ضمیر و رفتار خود آزاده و آزاد اندیش بود، که در اولین فرصت به خیل آنانی پیوست، که برای دفع تجاوز، و دور کردن مردم خود از خطر اسارت دشمن، و دفاع از آب و خاکش، به سوی جنگ شتافت، به حق هم ایشان در این صحنه مردانه ظاهر شد،

ابراهیم ابوتراب از خیل آزادمردان و رزمندگانی است که نزدیک به سه سال سابقه حضور در جنگ را دارد، و زمانی که در نبرد با دشمن به شهادت رسید، تنها 21 ساله بود، این یعنی اینکه، ابراهیم از حدود17 - 18 سالگی، و یا حتی پیش از آن حضور در جنگ را آغاز، و در همین زمان، موعد انجام  خدمت سربازی اش هم رسید و بعد از مدت ها که در جنگ بعنوان داوطلب و بسیجی سپری کرده بود، اکنون باید در قامت یک سرباز مدافع وطن بجنگید،

لذا با نگاه و امیدی که به زندگی داشت، از داوطلبی تغییر کسوت داد، و در نقش یک سرباز وطن، دوره خدمت سربازی خود را آغاز کرد، و خود را به واقع برای زندگی بعد از جنگ آماده می کرد، که به شهادت رسید. آن روزها داشتن سابقه جنگ، منافعی برای رزمندگان نداشت، لذا اگر رزمنده ایی پیش از انجام سربازی، سابقه جنگ هم می داشت، این مدت، از زمان خدمت سربازی اجباری اش کسر نمی گردید، و هر سربازی باید 28 ماه تمام، فارغ از  هر سابقه ایی که می داشت، خدمت می کرد، تا کارت پایان خدمت دریافت کند، و ابراهیم در همین گذران 28 ماه بود که در نبردی سخت، در خلال عملیات کربلای 5 در اطراف بصره عراق، در حالی که دو پایش به واسطه اصابت ترکش قطع شده بود، به شهادت رسید، روحش شاد.

پیش از این، او به توصیه همرزمانش که تشویق به پذیرش انجام تعهد 5 ساله، و پیوستن به کادر سپاه پاسداران اش می کردند، که در نتیجه آن، هم شامل حقوق و مزایای پاسداری می شد، و هم دو سال سربازی اش، مستهلک می شد و... عمل نکرد، و خواست تا سربازی اش را در موعد مقرر و در روش معمول خود انجام داده، یکی از موانع بزرگ زندگی معمول جوانان ایرانی، یعنی انجام سربازی را از پیش پای زندگی خود احساس می کرد، سریعتر و اگرچه پر هزینه تر بردارد، و لابد به زودی به زندگی عادی باز گردد، اما این جنگ خسارتبار هم زندگی او، و هم فرصت زندگی بسیاری دیگر از جوانان ما را ضایع کرد و از آنان سلب کرد،

و باعث تاسف است که در این کشور، با همه خسارتی که از این جنگ لعنتی متحمل شدیم، که طولانی ترین و خسارتبار ترین جنگ جهان در قرن بیستم لقب گرفت، هیچگاه یک جنبش ضد جنگ واقعی و در خور آنچه بر ما و جوانان ما رفت، در ایران شکل نگرفت، تا از خسارات جبران ناپذیر این جنگ لعنتی لایه بردارد، و همه ی چهره زشت و کراهت بارش را نشان دهد، و آنچنان که باید و شاید، پرده از راز های مگوی آن بردارد، و چهره تلخ آن را نزد همگان هویدا سازد، و لذا در نبود رسانه های مستقل و موثر، که روی این کیس کار کنند، چهره مخوف جنگ از نظرها پنهان ماند، و امروز کسانی را می توان دید که مدح گوی جنگند، و در فراقش می سرایند و می خوانند و گریه می کنند، و در نبود چنین خیزشی که بعد از هر جنگی در جوامع جنگ زده شکل می گیرد و زمینه سازان جنگ را به محاکمه کشیده و رسوا می کند، و شرایط پیدایش جنگ ها را تبیین کرده از تکرارش هشدار می دهد، اما به عکس در جامعه ما از نعمت جنگ گفته می شود و در فراقش فریاد واحسرتا سر داده می شود، حال آنکه در شرایط عادی باید خسارت دیدگان این جنگ دهان استقبال کنندگان و مدح گویان جنگ را بشکنند، تا دوباره این کشور و هیچ کشور دیگری شرایط ایجاد جنگ جدید ایجاد نگردد، و هرگز دوباره دچار چنین وضعی نشویم، و یا حداقل در وضعی قرار داشته بگیریم که جریان جنگ طلب، در داخل وجه غالب نداشته، و فرصت مانور نیابد.

اما ابراهیم این قصه دردناک جنگ مذکور، و نابود شدن سرمایه های ملی این کشور، به هنگام مواجه شدن با کوس حرکت به سوی مرگ، و ترک این دنیای وحشی کشتار و جراحت و جنایت، با قلبی رقیق و مهربان، شدیدا دغدغه رضایت مردم، و اهل خود را داشت، که این چنین در وصیتنامه خود روی کلمه "حلالیت" مثل بسیاری از همرزمان شهید دیگرش، مانور داده، و به خصوص خود را بدهکار پدر و مادرش می دید، و در صدد جلب رضایت قلبی آنان بود که چنین نوشت : "... و اما پدر و مادرم، چند كلامي با شما پدر عزيزم: هميشه خود را مديون دست‌هاي پينه‌ بسته‌ات مي‌دانستم و تقاضا دارم كه زحمت‌هاي جبران ‌ناپذيرت را حلالم كني و اميدوارم بعد از من بتواني هرچه بيشتر در خدمت اسلام و جنگ باشي. مادر مهربانم، كه هرگز نتوانسته‌ام محبت‌هاي تو را جبران كنم، شير پاكت را حلالم كن، و رنج‌هايي را كه از طرف من بر تو وارد شده ناديده بگير. پدر و مادرم، پيوسته در نامه‌هاي متعددي كه برايتان مي‌نوشتم، به شما قول داده بودم كه فرزندي شايسته برايتان باشم و اميدوارم كه با نثار جان خويش در راه اسلام توانسته باشم به اين عهد خود وفا كرده باشم. برادران و خواهران عزيزم، برادر كوچك خود را حلال كنيد..."  

شهید ابراهیم ابوتراب جوانی شاداب، خوش مشرب، اهل موسیقی های شاد، فوتبالیستی و... فعال و قهار، اهل بزم و خنده و خنداندن بود، و جوانی بود که فارغ از قیود جامعه ترمز خورده خود، اسب زندگی را مطابق با دنیای شاد خود سوار بود، و قصد پیاده شدن از آن آزادی عملی که در رفتار و تفکر، برای خود قائل بود را، نداشت، در دوره جنگ با او همرزم نبودم، اما در دوره زندگی، به واسطه برادر شهیدم، سید محسن، که با او نسبتا همسال و هم بازی بودند، بسیار باهم محشور می شدیم، و شیوه اخلاق و منش آزادمنشانه اش را دیدم و چشیدم، و او هرگز اسیر جّو زمانه خود نشد، و آزادانه بی توجه به آنچه دیگران برایش قالب می زدند، بر بال اندیشه ها، و قالبی که مطابق با دوران جوانی و نوجوانی اش، برای خود ترسیم کرده بود، زندگی می کرد، این نوع آزاد منشی ها در تفکر و رفتار، بسیار زیباست، و چنین انسان هایی، با اعتماد به نفس مثال زدنی اشان، خود رهبران زندگی اجتماعی خود هستند، قوام شخصیتی مناسب دارند، و خود تعیین کننده الگوی زندگی خودند، و البته خود نیز پیروی راستین و بی ریا، بر الگوی زندگی خود می باشند، و تن به اجبار و جبر موجود در فضای غیر منطقی اطراف شان نمی دهند، آنان آزادمردانی اند که آزادانه انتخاب، و طبق انتخاب خود، آزادانه عمل، و آزاد زندگی می کنند.

آنچه از همرزمانش شنیدم، ابراهیم در خطیر ترین دوران جنگ، همراه با رزمندگان تیپ 17 علی ابن ابیطالب سپاه، از نبردهای پاکسازی جاده بانه به سردشت گرفته، که دوشادوش رزمندگان لشکر 28 کردستان ارتش جنگیدند، تا عملیات های دیگر از جمله والفجر 4 و... و عملیات های مختلف در سرزمین داغ جنوب، در این جنگ خسارت بار تحمیلی، تا زمان شهادت، مشارکت فعال داشت، ابراهیم در شرایطی جنگید که خطر، آنقدر به رزمندگان نزدیک بود، که او احساس می کرد، باید در آمادگی نبرد، از همه پیشروتر باشد، لذا از پتانسیل جان لوله سلاح ژ3 اش نیز، در خلال نبرد باز پس گیری جاده بانه به سردشت، علاوه بر خشاب پر از گلوله اش، استفاده بهینه می کرد و تیری بیش از سازمان معمول حمل سلاح، در جان لوله اسلحه اش ذخیره داشت، تا در هنگامه ی نبردی غیر قابل انتظار، که هر لحظه احتمال آغازش توسط دشمن می رفت، چراکه معمولا دشمن در یک غافلگیری عجیب، آن را آغاز می کرد، یک گلوله آماده به شلیک، بیش از دیگران برای جنگیدن داشته باشد،

 لذا وقتی در حدود سال 1360 که در مسجد بانه در جمع همرزمان خود برای این نبرد آماده می شدند، چنان آماده بود که سلاح پر و پیمان، و این شگرد جنگی اش، نزدیک بود کار دستش بدهد، اما گلوله ایی که در جان لوله اسلحه اش قرار داده بود، در یک غفلت همرزمش، چگانده، و شلیک شد، و خوشبختانه سر لوله اسلحه اش به سمت سقف مسجد شهر بانه بود که همانجا پذیرای این گلوله گردید، و خوشبختانه خسارتش مقداری کچ بود، که از سقف کنده، و بر سر رزمندگانی که زیرش در حال استراحت بودند، ریخت، و نصیب صورت نازنین خودش هم، پوکه داغ شلیک شده ایی بود، که زخمی ناشی از داغی و ضربه بر جای گذاشت.

آری به رغم آن همه شور و هیجان برای زندگی، در این جنگ، اینقدر آدم ها با مرگ نزدیک و همآغوش می شدند، و البته به هنگامه رویارویی مرگ و زندگی، همواره انسان متحول می شود؛ به خصوص جوانی که خود را برای کسب بالاترین استاندارد زندگی آماده می کند، و این چنین در مخمصه جنگی تحمیلی گرفتار می گردد، و بسیار تاسف بار است مرگ جوانانی که مملو از زندگی و سرشار از امید برای آغاز آنند، در حالی که نمی خواهند تن به این واقعه نابه هنگام دهند، و این جبر روزگار، و هوای نفس حکام مستبد است، که این جوانان پرشور و لبریز از زندگی، و عاشق آنرا، با چهره نابهنجار مرگ مواجه کرده، و البته همه را به داغ آنان می نشانند.

آنچه که اکنون در اوکراین، یمن و... می بینیم، مثل همیشه، دست ساز مستبدین دوران، و توسعه طلبانی است که، زندگی را از اینگونه جوانان، و اهل شان، سلب می کنند، و آنان را به اجبار در خیل آوارگان، جنگ زدگان، کشته ها، مجروحین، اسرای و... جنگ وارد می سازند؛ جوانانی که تا چند هفته پیش از شروع هر جنگی، مملو از زندگی، و سرشار از برنامه های پرشور برای ارتقای آنند، و اکنون اسیر یک حادثه ناگوار، ناشی از منویات دل یک مستبد و... شده، که شرایط جامعه را با یک حرکت نابجا، و تصمیم نابخردانه، و در یک بی سیاستی کامل، به صحنه کشتار و ویرانی، و به مقتل بردن این چشمه های جوشان زندگی انسانی، تبدیل می کنند،

باشد که روزی، بشریت به چنان اوجی از رشد و پیشرفت فکری و عملی برسد که، هیچکس را یارای تمجید از جنگ، و استقبال، و زمینه سازی برای آغاز آن نباشد، و هر جنگ افروزی، و تئوری پرداز مهیا کننده جنگی و... چنان با بی اعتنایی، و واکنش منفی و تنفر برانگیز شدید جریان ضد جنگ توسط جهانیان مواجه گردند، که دیگر کسی را هوس ایجاد جنگی نکند، آنچه این روزها دنیا در مقابل حرکت متجاوزانه مستبد کرملین، در حمله به همسایه خود اوکراین، در تحریم و اخراجش از صحنه جهانی انجام می دهد، می تواند شروع و آغاز، و الگوی خوبی برای منزوی کردن جنگ افروزان و متجاوزین و آغازگران جنگ باشد، تا دیگر هیچ جوان و هیچ خانواده ایی، در این کره خاکی، این چنین از حق زندگی، که در واقع حق مسلم و خدا دادی اوست، ناکام و نابرخوردار نشود.

روح آزادمرد شهید ابراهیم ابوتراب شاد و قرین آرامش و رحمت الهی باد

Click to enlarge image 1.PNG

شهید ابراهیم ابوتراب

وصیت نامه شهید ابراهیم ابوتراب که تنها ده روز پیش از شهادتش به نگارش در آمده است، ابراهیم پیش از این که در جمله ی قهرمانان خفته در مزار روستای گرمن قرار گیرد، این چنین نوشت :   

ابراهیم ابوتراب

بسم‌الله الرحمن الرحيم

«الذين امنوا و هاجروا و جاهدوا في‌سبيل‌الله [3] امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون». [4]

«اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول‌الله و اشهد ان علي ولي‌الله».

اينجانب، ابراهيم ابوتراب، فرزند فتح‌الله، وصيت‌نامة خود را به شرح ذيل تقديم مي‌كنم. خدايا، پناه مي‌برم بر تو. پس كمكم كن تا بتوانم حقيقتي را كه در اعماق وجودم نهفته به رشتة تحرير درآورم. الهي و ربي من لي غيرك. [5] خدايا غير از تو كسي را ندارم و تنها معبودم تويي. خدايا در دعاي با عظمت كميل مي‌خوانم كه «اللهم فاقبل عذري و ارحم شدة ضري و فكني من شد وثاقي يا رب ارحم ضعف بدني». [6] اي خداي من، عذر مرا بپذير و رحم كن بر ناتواني‌ام و رهايي ده مرا از بند سخت گناهانم و رحم كن بر ناتواني بدنم. خدايا، خود مي‌داني كه به‌خاطر رضاي تو و سالت (رسالت) و مسئوليتي كه نسبت به امام و انقلاب داشتم، پاي در جبهه گذاشتم و جان بي‌ارزش خود را به كف گرفته، تا بتوانم با نثار جانم در راه اسلام و قرآن اداي تكليف كرده باشم و اكنون كه خود را سربازي نالايق براي اسلام و امام مي‌دانم، از تو اي مهربان خدا مي‌خواهم كه توفيق شهادت در راهت را نصيبم كني. خداوندا، در جاي ديگر از دعاي كميل مي‌خوانم كه «ولايمكن الفرار من حكومتك». و گريز از قلمرو حكومتت ممكن نيست. پس پناه مي‌برم بر تو اي تنها معبود عاشقان.

برادران و خواهران مسلمان، زبان الكنم قادر نيست براي شما چيزي بگويد و قلم هرگز قادر نيست شهامت، شجاعت و ايثار و مردانگي شما را توصيف كند. اما توجه داشته باشيد كه داريد. زمان زمان حسين و ايام ايام عاشوراست پس به‌خاطر خدا اوامر امام را بدون چون [و] چرا بپذيريد. شهداء را فراموش نكنيد و مسئله جنگ، كه به گفتة امام مسئله اصلي است، فراموش نشود و اما آنان كه هنوز در خواب غفلت به‌سر مي‌بريد و در پيروزي اسلام ترديد داريد، بايد بگويم تا دير نشده به آغوش اسلام برگرديد. اي منافقين و اي مزدوران استكباري كه بويي از وجدان [و] انسانيت نبرده‌ايد، بدانيد كه روزي رزمنده‌هاي ما به سراغ شما خواهند آمد و فريادهاي پوچ شما را در گلو خفه خواهند كرد. در پايان از ملت عزيز تقاضامندم كه هميشه حامي اسلام و روحانيت مبارز در خط امام باشيد و اما پدر و مادرم، چند كلامي با شما پدر عزيزم: هميشه خود را مديون دست‌هاي پينه‌بسته‌ات مي‌دانستم و تقاضا دارم كه زحمت‌هاي جبران ‌ناپذيرت را حلالم كني و اميدوارم بعد از من بتواني هرچه بيشتر در خدمت اسلام و جنگ باشي. مادر مهربانم، كه هرگز نتوانسته‌ام محبت‌هاي تو را جبران كنم، شير پاكت را حلالم كن و رنج‌هايي را كه از طرف من بر تو وارد شده ناديده بگير.

پدر و مادرم، پيوسته در نامهای (نامه‌هاي) متعدي (متعددی) كه برايتان مي‌نوشتم، به شما قول داده بودم كه فرزندي شايسته برايتان باشم و اميدوارم كه با نثار جان خويش در راه اسلام توانسته باشم به اين عهد خود وفا كرده باشم. برادران و خواهران عزيزم، برادر كوچك خود را حلال كنيد و هميشه حامي اسلام و قرآن باشيد و تا مي‌توانيد برايم كمتر گريه كنيد كه همانا از گريه شما منافقين خوشحال خواهند شد. دوستان عزيزم، اگر در طول اين مدت از من رنجشي ديده‌ات (دیده اید) مرا حلال نماييد و سعي كنيد در زندگي‌تان راه‌روِ راه خونين شهيدان باشيد و امام عزيز را تنها نگذاريد كه نخواهيد گذاشت. در پايان نصر و پيروزي را براي ملت عزيز و رزمندگان اسلام خواهانم.

امام را تنها نگذاريد، پيرو روحانيت باشيد.

جنگ جنگ تا پيروزي.

وصيت‌نامه‌هاي گذشته مردود است.

ابراهيم ابوتراب  15/10/65

 

[1] - در آن زمان فرض بر این امر بود که، اکثریت جامعه، انسان هایی از جنس کار و کارگری اند، که سمبل و نشان کار و کارگری لباس کار ساده و به اصطلاح خاک آلوده ایی بود، که پوشندگان آن فارغ از هر گونه تکبر، و خود بزرگ بینی، از تواضع در فکر و عمل برخوردار بودند چنین افرادی را "خاکی" می گفتند

[2] - وقت گذرانی های بی ارزش و فاقد بازده برای زندگی، اصطلاحی که برای این گونه مشغولیت ها گفته می شد، آن روزها محور و ارزش، کار و درآمد بود، و فرض بر این گرفته می شد که هر چیز که شما را از کار با بازده درآمدزایی و... باز می دارد، به واقع وقت گذرانی های بیهود و "یلللی تلللی" نامیده می شدند، نگرشی که امروز درست یا نادرست دیگر منسوخ شده است.

[3] - سوره توبه/ آیه 20 که ترجمه آن به این شرح است : "آنها كه ايمان آورده و هجرت اختيار كرده و در راه خدا با مال و جان جهاد كرده‌اند."

[4] - بخشي از آيه 169 سورة آل‌عمران است كه شهيد در اصل وصيت‌نامه آن را در ادامه قسمتي از سورة توبه، آيه 20 آورده است. ترجمه: "مرده مپنداريد بلكه آنها زندگانند و نزد خدايشان روزي مي‌خورند."

[5] - فرازي از دعاي كميل است. به این معنی که "خداوندا، ای هدایت گر من! غیر تو کسی را ندارم"

[6] - در اصل وصيت نامه شهید به جای اللهم از "الهم" استفاده کرده بود.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
شروع شد مجلس نمایندگان آمریکا شدیدترین لوایح را علیه ایران تصویب کرد مجلس نمایندگان آمریکا در پی ...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
دشمن! چه کسی به هموطنانم حمله می‌کند؟ اسرائیل!؟ چه کسی به دختران کشورم اهانت می‌کند؟ اسرائیل!؟ چه ک...