خاطرات 17 ماهه آخر جنگ، جزیره مجنون، نبرد پدغربی، شهید اصغر پازوکی
بهار 1366 بود که بزودی به عملیات شناسایی ما در جاده "شط علی" پایان دادند و حرکتی دوباره به سوی منطقه عملیاتی دیگری آغاز گردید، از این لحاظ بسیار خوشحال بودم زیرا حضور در نقطه جدیدی از مناطق جنگی را تجربه می کردم، که در آن تا به حال حضور نداشتم و البته در وصف سختی و رنجی که در این منطقه متحمل شده بودیم، زیاد شنیده بودم، مقصد بعدی ما جای دوری نبود، کمی پایین تر در سرزمین های جنوبی تر هور عظیم [1] ، و یکی از راهبردی ترین مناطق آن یعنی جزایر مجنون [2]، جایی که وصف حال رزمندگانی که آن مناطق را در سال 1362 و در خلال عملیات بزرگ خیبر به تصرف خود در آوردند و در عملیات سال 1363 که نام بدر به خود گرفت و این دو عملیات ها و عملیات های دیگر داخل هور به نبرد نیزارها مشهورند، تثبیتش کردند، را شنیده بودم، که چطور زیر فشار آتش دشمن ماه ها مقاومت کردند و خون دادند تا این جزایر را بگیرند و یا آن حفظ کنند.
شهید علی اصغر پازوکی
شهیدی از عملیات پد غربی جزیره مجنون - 1366
فارغ از برادرانم که در نبردهای بزرگ نیزارها شرکت مستقیم داشتند و طعم بمب های شیمیایی را که صدام در اوج استیصال بر علیه ما، برای اولین بار در جنگ استفاده کرد، را چشیده بودند، در حالی که در آموزش ها و تمرین های قبل از نبرد آنان، نه اسمی از این مواد برده شده، و نه آمادگی برای مقابله با آن بود، و لذا وقتی صدام مستاصل از حملات رزمندگان ما، به تنگ آمد و از این عامل بازدارنده ناجوانمردانه و ظالمانه سود جست، حتی نیروهای ما اطلاعی از این سلاح و این که چه کاری سرشان خواهد آورد نداشتند و با آثار باقی مانده از بمب های رها شده در منطقه عملیاتی هم بدون ترس و بی اطلاع از عواقبش ور می رفتند، موادی که وقتی دشمن استفاده کرد، رزمندگانی که در معرض آن قرار گرفتند بسته به شدت در معرض قرار گرفتن، یا سیستم تنفسی خود را از دست دادند و خفه شدند و یا تاول های بزرگ و آبداری در نقاط باز بدنشان زد که به علت درد شدید توان هر حرکتی را از آنان سلب کرد، برادرم می گفت آنقدر پوست ما سیاه شده بود که قادر نبودیم حتی همدیگر را بشناسیم.
آری اینک ما در سرزمین هایی بودیم که بدین روش های سخت فتح شده بود، گذشته از مواد شیمیایی که تعداد زیادی از رزمجوهای ما را در این دو عملیات از بین برد، جزایر مجنون شمالی و جنوبی مجموعاً دویست کیلومتر مربع بیشتر وسعت ندارد، البته حجم خشکی های مصنوعی آن که توسط انگلیسی ها قبل از جنگ و برای کشف و استخراج نفت ساخته شد، و جاده هایی مشبک آن شامل پد غربی و پد شرقی و پد مرکزی، بعلاوه جزیره شمالی مجنون، از این مقدار هم بسیار کمتر است و شاید تنها یک دهم این دویست کیلومتر مربع خشکی است، که زیر آتش میلیون ها گلوله دشمن قرار گرفت تا عرصه را بر رزمندگانی که روی این جاده ها بودند، تنگ شود و آن را ترک کنند، محاسبه ایی در زمان جنگ نشان می داد که در هفتاد و دو ساعت اولیه پیروزی، دشمن یک میلیون انواع گلوله توپ، خمپاره و... روی نیروهای ما در این منطقه محدود ریختند، و همین حجم آتش به شهادت حاج ابراهیم همت و تعداد دیگری از فرماندهان جنگ انجامید، که دوشادوش نیروهای خود در خطوط مقدم نبرد حضور داشتند. حجم تلفات نیروهای ما آنقدر گسترده بود که ادامه حضور در بسیاری از مناطق آزاد شده میسر نبود و مجبور به ترک بسیاری از مناطق فتح شدیم، و در آخر فقط جزایر مجنون بود که از عملیات خیبر، و از عملیات بدر نیز تنها جاده سیزده کیلومتری پد خندق در دست نیروهای خودی باقی ماند و حال دشمن در یک سیاست گام به گام سعی می کرد این مختصر مناطق باقی مانده از آن عملیات ها را هم که خیلی مهم بود را پس بگیرد و به سوی مناطق داخلی کشورمان پیش بیاید.
عده ایی از رزمندگان سوار بر قایق ها در منطقه هور
معلم دینی و قرآن ما آقای محمد رضا شاه حسینی وقتی از این نبردها به محل کارش "مدرسه راهنمایی شهید مظلوم آیت الله بهشتی خرقان" بازگشت از داستان نبرد جزایر مجنون حکایت های زیادی برای تعریف داشت و مشتاقانه هم از درخواست تعریف مکرر آن استقبال می کرد و بچه های تُخس کلاس هم که زیاد به مطالب درس های قرآن و دینی علاقه نشان نمی دادند، از این وضع سو استفاده می کردند و بحث را به داستان های این عملیات و حکایت و روایت این نبردها می کشیدند تا ایشان به تعریف مشغول شود و وقت کلاس بگذرد و زنگ زودتر بخورد، و آقای شاه حسینی هم به وفور داستان از این هنگامه نبرد داشت و آنرا به تفصیل در خلال کلاس های درس خود برای ما می گفت و همین روایت ها یکی از دلایل محرک ما برای حضور در این صحنه بی بدیل از تاریخ این کشور شد تا هر چه بیشتر راغب و مشتاق به حضور در جنگ شویم.
آری اینجا در جزیره مجنون، آبراهه ها، خطوط اول، دوم و... ما اینک پای در جای پای مردانی می گذاشتیم که در چنین صحنه هایی حضور یافته بودند، شهدای ما در این منطقه آنقدر زیاد بود، که شاید نقطه ایی بدون خون روی این جزایر نتوان یافت، اینجا حال و هوا دیگری حاکم بود، و دشمن می خواست همین مناطق باقی مانده از عقب نشینی های خیبر و بدر را نیز از ما بگیرد.
نقشه مناطق عملیاتی هور العظیم و جزایر مجنون
و اینک بچه های تیم های اطلاعات و عملیات هم به مسلسل یوزی مسلح شده بودند، که توان شلیک در آب را هم داشت. استفاده از سلاح جدید توسط واحد اطلاعات و عملیات، نشان از اهمیت منطقه و عملیاتی می داد که در پیش بود، این سلاح ها برای ما جدید بود و لذا خیلی با آن مانوس و همنشین بودم تا از کم و کیف آن مطلع شوم، همین کنجکاوی ها هم یکبار نزدیک بود کار دستم بدهد، و بدون اطلاع از این که در خشاب آن گلوله وجود دارد به شوخی آن را مسلح کردم و در سنگر اجتماعی به طرف یکی از دوستان شلیک کردم و خوشبختانه با شروع شلیک ها سر لوله یوزی به سمت بالاتر از سر او رفت و رگبار گلوله ایی که از لوله خارج شد، در سقف سنگر و به فاصله یک متر کمتر و یا بیشتر بالاتر از سرش در پلیت های فلزی سنگر فرو رفتند و من بیهوش و بیحس از خطری که ساخته ام، پاهایم سست شد ولی وقتی دیدم طرف مقابل مجروحیتی ندارد از خداوند بسیار شاکر شدم، زیرا به راحتی داشتم به یک قاتل تبدیل می شدم و یکی از نیروهای خودمان را مورد اصابت گلوله قرار می دادم، واقعا خداوند انسان را در مواقعی از زندگی چنان از خطرهای بزرگ حفظ می کند که انسان انگشت به دهان می ماند، و این لحظه یی بود که هرگز در عمرم فراموش نمی کنم که تا قاتل شدن فقط یک متر کمتر و یا بیشتر فاصله داشتم و خدا عنایت کرد و نشدم.
گشت های شناسایی ما در این منطقه بیشتر آشنایی با آبراهه های منتهی به دشمن بود، به وسعت و آرامش منطقه "شط علی" نبود، خط شط علی منطقه حساسی در مقابل خط جزیره مجنون نبود، جزیره به لحاظ نظامی برای ما و دشمن بسیار مهم و راهبردی بود، و دفاع و جنگ هم در اینجا سخت تر و پرخطرتر بود. به همین دلیل هم بعد از افتادن جزایر به دست ما، دشمن فشار زیادی را آورد تا آن را پس بگیرد، اما موفقیت کلی نداشت، ولی تلاش های دشمن همچنان ادامه داشت.
عده ایی از رزمندگان روی پل های شناور در هور
خطر بالای کار در جزیره مجنون باعث شده بود تا ارتباط آسمانی افراد در جزیره با آسمان و آسمانیان محکم تر باشد، گذشته از حجم معنویتی که عموما در وجود رزمندگان ما با حضور در جنگ اوج می گرفت ولی این حال و هوا در شرایط خطر افزایش بیشتری می یافت، و لذا در حالی که بچه به حفظ جزایر فکر می کردند و بدین لحاظ زمینی بودند، اما قلب هاشان همیشه در آسمان سیر می کرد و اینجا انگار فاصله زمین و آسمان کاهش یافته بود، دوستی داشتیم اهل دامغان که با داعی خود که کمی از او بزرگتر بود، هر دو با ما در یک واحد بودیم، او دائم قرآن را با صدای عبدالباسط گوش می کرد و بعدها هم شهید شد، اسمش سعید بود و فامیلش را فراموش کرده ام و می توان گفت اینجا در جزیره حجم خطر، انسان را آسمانی تر می کرد.
شکل خاص و مشبک پدهای جزیره باعث شده بود که دشمن بتواند آتش خود را روی جزایر و یا هر کدام از پدهای هندسی و منظم آن متمرکز کند و این تمرکز باعث می شد تا به تعداد تلفات نیروهای ما بیفزاید و دشمن بعد از عملیات والفجر هشت و فتح فاو در اسفندماه سال 1364 که حیثیت نظامی اش را ویران کرد، برنامه ایی را برای عملیات های جبرانی تدارک دید که به دفاع متحرک مشهور بود، و نیروهای دشمن هر از چند گاهی به نقطه ایی در طول جبهه های طولانی جنگی از شمال تا جنوب حمله ور می شدند، یعنی نیروهای پاتک کننده دشمن در گارد ریاست جمهوری که در حمله ها قهارانه عمل می کردند، به صورت یک نیروی متحرک در آمده و خود و تجهیزات شان را به اندک زمانی در جبهه های طولانی جابجا و به نقطه ایی از قبل هماهنگ شده، حمله می کردند، یکی از این مناطق جزیره مجنون بود که از زمان تسیخیر آن توسط ما روی آرامش را به خود ندیده بود و همواره دشمن در صدد پس گرفتن آن بود.
نقشه جزایر مجنون
من فکر نمی کنم مزار شهدای هیچ شهری در سطح کشور خالی از شهدای منطقه جزایر مجنون باشد، و یا تیپ و لشکری نیست که در منطقه مجنون ماموریت آفندی و یا پدافندی نگرفته باشد، مجنون کلکسیون شهدای ایران را در خود دارد، همانگون که فاو و شلمچه همین وضع را دارند، مجنون واقعا شیدای سرکشیدن خون لیلی هایی بود که در آنجا حضور می یافتند، عاشق پیاله های می نابی بود که از خون رزمندگان ما سرخ بود و پیاپی از این خون می نوشید و مست می شد و پایانی بر درخواست پیاله هایی جدید برایش نبود و هر بار که باز می نوشید، با هر جرعه ایی مست تر شده و عربده های مستانه اش بیشتر بالا می گرفت و لذا انفجارهای ناشی از گلوله باران سخت و حملات پیاپی این منطقه توسط دشمن خاموش شدنی نبود و ما را بازیچه مستی بی پایان خود کرده بود.
عملیات های دشمن در این نقطه بارها و بارها به قصد تصرف آن اتفاق افتاده و ادامه دار بود، و 20 تیرماه سال 1366 نیز مثل 6 اردیبهشت سال 1365 باز شاهد هجوم های دشمن به جزیرهی جنوبی مجنون بودیم، که بخشهایی از پد شرقی و غربی را به تصرف خود در آوردند و تدابیر نیروهای خودی برای بازپسگیری مناطق از دست رفته به هدف اجرا در نیامد و دشمن پد غربی، که جاده ایی چهار کیلومتری بود را اینک در تسخیر خود داشت، و تیپ 12 قائم نیز در تاریخ 28 تیرماه 1366 عملیاتی را برای بازپس گرفتن پد غربی انجام داد که نیروهای ما در مرحله اول به بیشتر اهداف تعیین شده خود در پد غربی موفق شدند، ولی باز آتش شدید و مؤثر دشمن روی نیروهای عملیات کننده، بر روی این جاده باریک باعث شد که ، نیروهای خودی مجبور به عقبنشینی سریع شوند و دشمن دوباره آنرا پس گرفت، همانگونه که در 20 شهریور 1365 لشکر 32 انصار الحسین همدان هم با همین شرایط در سال گذشته مواجه شده بودند، و دشمن روی پد غربی عملیات کرده بود، امسال نیز نیروهای استان سمنان و... باید عملیاتی را برای بازپس گیری پد غربی در جزیره راهبردی مجنون داشته باشند که در خلال یک راهبرد گام به گام به دست دشمن افتاده بود و باید بازپس گرفته می شد.
نقشه مناطق عملیاتی هور
شرایط جنگی در جزیره مجنون باعث شده بود تا دفاع از جزیره مجنون جنوبی كه در روی سه جاده باریك داخل آب و به موازات یكدیگر به نام های پد غربی، پد شرقی و پد مركزی، باید صورت می گرفت، و این فرصت و امکان فعالیت وسیع و گسترده را از ما و دشمن سلب می کرد و اکنون دشمن با استفاده از آبراهه های موجود و منتهی به جزیره و آتش شدید توپخانه، ابتدا سنگرهای مستقر روی جاده را هدف قرار داده و منهدم کرده، و سپس از طریق کشتار مدافعان اقدام به هجوم و تصرف پد غربی نمود و می خواست نهایتا خود را به جزیره شمالی رسانده و ما را از جزایر مجنون بیرون کند و این موفقیت برای آنان در بُعد تبلیغات جنگ خیلی مهم و اساسی بود، به دلیل اهمیت منطقه جنگ سنگر به سنگر ادامه داشت.
تیمی از بچه های واحد اطلاعات و عملیات نیز در این عملیات درگیر بودند اما وسعت کم منطقه عملیاتی و حجم محدود عملیات باعث شده بود تا همه در این کار سهیم نباشیم و از جمله تیم شناسایی که ما عضو آن بودیم در این عملیات مستقیم شرکت نکرد، البته در سنگر اجتماعی واحد در عقبه، بیشتر نیروهای واحد تجمع کرده بودند، تقریبا همه حضور داشتند و این نشان می داد که شرایط آنقدر بغرنج است که واحد ما نمی توانست تصمیم بگیرد آیا همه نیروها باید اینجا و در معرض خطر باشند یا اینکه قسمتی از آنها بمانند و بقیه به نقطه امن تر منتقل شوند، از طرفی حجم منطقه کم بود و نیروی زیادی نمی خواست، از سویی نیز عملیات طوری بود که ممکن بود به نیروی اضافی نیاز شود.
تصویر شهید علی اصغر پازوکی
ما تا پیش از این عملیات در اینجا تنها به شناسایی آبراهه های مهم مشعول بودیم که دسترسی ما را به دشمن میسر می کرد، آب در بعضی از آبراهه های این نقطه بسیار عمیق تر از جاده خندق (و یا همان حچرده خودمان) و یا حتی شط علی بود، از جمله ی آن در آبراهه مشهور به نهر سوئیپ [3] که بسیار مهم و اساسی بود، و از دل مناطق تحت اشغال ما تا دل مناطق دشمن ادامه داشت، آبراهه ایی شاخص و اساسی در جزیره مجنون، اگر رو به غرب و به سوی دشمن می ایستادی جزایر در سمت چپ پد خندق قرار داشت و در واقع جزایر مجنون که شامل دو جزیره شمالی و جنوبیست، در مقابل پاسگاه مرزی طلائیه قرار داشتند، مسیری که یکبار ما از خرمشهر به آنجا آمدیم، یعنی از خرمشهر سوار محل بار یک تویوتای نظامی متعلق به واحد شدیم و ابتدا به ایستگاه حسینیه، کوشک و طلائیه ادامه مسیر داده و به جاده خندق رفتیم، اینجا مسیری غریب و خاصی برای ما بود پر از جاده های طولانی در باتلاق های هورالعظیم، البته مسیر اصلی ما برای رفتن به جاده خندق از مسیر پل کرخه و بستان بود و این در واقع یک مسیر میانبر از خرمشهر به سوی جاده خندق بود که عبور از آن یک بار بیشتر برایم اتفاق نیفتاد که از این مسیر استفاده کنم، البته برای عبور از این مسیرها نیاز به احکام ماموریت و هماهنگی با یگان های مستقر در این مناطق بود که خود پروسه ایی خاص داشت.
جزیره مجنون جنوبی درست در مقابل شهر القرنه عراق و در پانزده کیلومتری آن قرار دارد که دو رود دجله و فرات در اینجا به هم دست می دهند و اروندرود بزرگ شکل می گیرد و با عبور از کنار بصره و با پیوستن کارون در نزدیکی خرمشهر به آن به پرآب ترین قسمت خود تبدیل و نهایتا به خلیج فارس می ریزد. و این جزایر هم در واقع جاده هایی مشبک هستند که متصل به مرز با ایران بین القرنه و طلاییه ساخته شده اند و میدان و چاه های نفت آن مشهور است، شاید 50 چاه نفت در آن حفر شده، که من خود پای یکی دو تای آن موقعی که در جزیره بودیم حاضر شدم. جاده های سازنده جزایر و پدها متصل به هم، با شکل هندسی خاص خود باعث شده بود که دشمن گلوگاه هایی را در نظر گرفته و از طریق دکل های دیدبانی که اشراف آنان را روی خشکی افزایش می داد، آتش خود را روی معابری خاص مثل سه راه ها متمرکز و ثابت نگهدارد و بدین وسیله از ما تلفات می گرفت. "سه راه مرگ" یکی از این نقاط منتهی به پد غربی و شرقی در جزیره مجنون جنوبی بود.
پد غربی زمانی در 20 تیرماه 1366 مورد حمله نیروهای دشمن قرار گرفت و قسمتی از پد چهار کیلومتری غربی توسط دشمن تصاحب شد که که اعزام ها در استان دیگر مورد استقبال چندانی از سوی مردم قرار نمی گرفت، به طوری که در فراخوان 11 خرداد 1366 از کل استان سمنان تنها 45 نفر به جبهه اعزام شدند. در مقابل دشمن، هم به لحاظ نیرو، هم به لحاظ تکنیک جنگ، هم کمک های بین المللی وضع خوبی پیدا کرده بود و از لحاظ کمک های نظامی که از شرق (شوروی سابق) و غرب (خصوصا فرانسه، آلمان و...) و اینک امریکا دریافت داشته بود، عمق کشورمان را مورد هدف قرار می داد و مرتب به مسولین این عملیات ها توسط صدام مدال شجاعت داده می شد، هواپیماهای میراژ اف1 آنها که جدیدا از فرانسه تحویل شان شده بود، اکنون می توانستند عمق کشورمان از جمله اصفهان، جزیره خارک، حتی نکا و... را مورد حمله قرار دهند، و همین روحیه آنان را به اوج می رساند و کاری کرده بود که آنان حالت تهاجمی تری به خود بگیرند.
عملیات ما برای بازپس گیری پد غربی در تاریخ 28 تیر 1366 انجام شد و از جمله به شهادت تعدادی از نیروهای عمل کننده ما انجامید، در این عملیات علی اصغر پازوکی که به عنوان یکی از اعضای تیم واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم در این حمله با نیروهای تهاجمی ما شرکت کرده بود و از دوستان بسیار خوب و نزدیک من و اهل گرمسار بود، به شهادت رسید، اصغر پازوکی نیز از جمله بچه های ورزیده و آماده به رزمی بود که در واحد ما مشغول به خدمت بود، که به قول بنگاه داران اتومبیل مدل آخر 1348 و متولد اسفندماه آن سال بود و با من تنها چهار ماه فاصله سنی و بزرگتر بود، البته به لحاظ جسمی و نیز استیل بدنی اش هم از من درشت اندام تر بود، ولی با این حال و با این سن کم تا لحظه شهادت نزدیک به دو سال سابقه حضور در جنگ و جبهه داشت و لذا از لحاظ سنی و مدت حضور در جبهه با هم نسبتا مشترک بودیم، و این نشان می داد که او نیز در سنین بسیار پایین به جبهه اعزام شده بود.
شهید علی اصغر پازوکی در سنین کمتر
شهید علی اصغر پازوکی بسیار خوش صحبت بود و جذاب، سرزبانی و با هیجان سخن می گفت، هنوز پس از سی سال تُنِ صدای زیبا، گوشنواز و هیجانی اش را در ته ذهنم دارم و فراموش نکرده ام، خیلی شوخ طبع و خندان بود، کلا ما در سن و سالی بودیم که هم پر صحبت بودیم و هم دنبال کوچکترین چیزی تا دستمایه بگو و بخند و وقت گذرانی اش کنیم، لذا اگرچه استیل صورت آن شهید بزرگوار طوری بود که لب هایش بی تناسب با صورتش نبود، ولی گاهی در شوخی هایم با او، به لب هایش اشاره می کردم، و روی همین قضیه کلی با هم شوخی می کردیم، و همین مایه شوخی و خنده های من با او شده بود، و او نیز شوخ طبع و سرزنده بود، و شکایتی نداشت و از هر سوژه خنده ایی استقبال می کرد، یادش به خیر، از یک نظر کاش شهید نشده بود، و دوستی های مان در این دنیا ادامه می یافت، از آن جوانان سرزنده و شادی بود که در کنارش که بودی اخم و ناراحتی نمی دیدی، اما او و شهدای پد غربی این سعادت را داشتند که در همان ابتدای شروع دمینوی شکست های ما در جنگ به شهادت رسیدند و نبودند که ببینند در این چندماهه آخر جنگ هر چند وقت یکبار نقطه ایی را که در عملیات هایی سخت با خون جگر متر به متر گرفته بودیم را در ساعاتی چند با کلی شهید و اسیر کیلومتر، کیلومتر از دست می دادیم، همه چیزمان داشت از دست می رفت، فاو، مهران، شلمچه، جزایر مجنون و... و او در اولین های این سری عملیات های دشمن آنان به شهادت رسیدند، به عنوان مثال شکست ما در فاو طوری بود که حتی بیمارستان صحرایی مان را هم که از خط اول بسیار دور بود، به دشمن باختیم. و این شهدا نبودند تا این شرایط سخت را ببینند، خوش به سعادت شان که رفتند و نبودند و نیستند که ببینند.
نفر وسط این عکس که یک بسیجی لباس پلنگی با لبخندی ملیح هستند، شهید غلامرضا جلالی ند که پسری شاد و با روحیه ایی شوخ و دلچسب و دوست داشتنی بود، و اگرچه فقط در طول دوره آموزش در پادگان آموزشی شهید کلاهدوز شهمیرزاد سمنان و چند وقت حضور در گردان ادوات تیپ 21 امام رضا با هم بودیم و آشنا شدیم ولی در همین دوره کوتاه هم خیلی با هم دوستی عمیقی پیدا کرده بودیم، خدا رحمتش کند او بعدها در سال 1366 در جبهه جزایر مجنون به شهادت رسید، تکیه کلامش "هارتون" بود که یک کلمه در لهجه شاهرودی که زیاد تو شوخی هایش از آن استفاده می کرد، و من اکنون معنی آن را نیز از یاد برده ام، آن موقع ها پول تو جیبی ما به خرید یک دوربین عکاسی هم نمی رسید، یادم هست که یک بار یک دوربین 110 یاشیکا از یکی دیگر از رزمندگان قرض گرفتیم و در اهواز با خرید یک فیلم 110 دوازده تایی عکاسی در یک روز همه اش را انداختیم، که شامل عکس هایی در اهواز، مناظر زیبای مقر لشکر 5 نصر و... بود تمام فیلم های آن را یک روزه تمام کرده و دوربین را به صاحبش برگرداندم و عکسی هم با حضور این شهید دارم. یکی دیگر از شهدای گرانقدر عملیات پدر غربی جزیره مجنون دوست عزیزم شهید غلامرضا جلالی که شرح آشنایی با او را در پست عملیات کربلای 4 آورده ام با او از اعزام به پادگان آموزشی شهمیرزاد سمنان آشنا شدم ولی در عملیات جزیره مجنون او از نیروهای رزمی بود و من از بچه های واحد اطلاعات و عملیات ولی بعد متوجه شدم او در همین نزدیکی های ما شهید شده و از هم بی خبر بودیم، روحش شاد و قرین رحمت الهی باد.
نفر ایستاده در وسط شهید والا مقام اصغر پازوکی هستند
سمت راست ایشان دوست خوبم شاه حسینی و نفر سمت چپ شهید حسن گلشنی
نام دوستان نشسته رو فراموش کردم
اینجا سد دز است جایی که آموزش قواصی دیدیم
سنگ نوشته بر قبور برخی شهدای پد غربی جزیر مجنون در تاریخ 29/4/1366 خفته بر مزار شاهرود
280- بسیجی شهید مصطفی اخیانی فرزند عبدالرزاق، ولادت 1347، که در مورخه 29/4/1366 در منطقه عملیاتی جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر پاکش پس از ده سال بخاک سپرده شد. قسمتی از وصایای شهید "خدایا راضی ام کن به این که بدنم در راهت قطعه قطعه گردد زیراکه اینگونه مردن برای من شیرین تر است" به صبح زندگی این خاکدان رفتی که دانستی به مقصد می رسد اهل شهادت از سحر خیزی
281- بسیجی شهید ابراهیم ذبیحی فرزند علی اکبر، ولادت 1351، که در مورخه 29/4/1366 در منطقه عملیاتی بدر کربلای جزیره مجنون به خیل شهدا پیوست و پیکر مطهرش پس از 10 سال به خاک سپرده شد. قسمتی از وصایای شهید "خدا را شکر می گویم که توفیق حاصل شد که من هم به جبهه بیایم و ادای تکلیف کنم" خوشا با فرق خونین در لقا یار رفتن سر جدا پیکر جدا در محفل دلدار رفتن
281- بسیجی شهید ابراهیم ذبیحی فرزند علی اکبر، ولادت 1351، که در مورخه 29/4/1366 در منطقه عملیاتی بدر کربلای جزیره مجنون به خیل شهدا پیوست و پیکر مطهرش پس از 10 سال به خاک سپرده شد. قسمتی از وصایای شهید "خدا را شکر می گویم که توفیق حاصل شد که من هم به جبهه بیایم و ادای تکلیف کنم" خوشا با فرق خونین در لقا یار رفتن سر جدا پیکر جدا در محفل دلدار رفتن
284- دانش آموز بسیجی شهید قدیر فرجی فرزند شیرولی، ولادت 1345، شهادت 29/4/1366 که در منطقه عملیاتی بدر جزیره مجنون به فیض شهادت نایل آمد و پیکر پاکش پس از ده سال بخاک سپرده شد. قسمتی از وصایای شهید "خداوندا ! در قرآن مستحکمت فرمودی از میان مومنین مردانی هستد که با خدای خویش پیمان بستند و گروهی از آنان به این وعده وفا کردند، این گروه شهید هستند".
3- دانش آموز بسیجی شهید غلامرضا جلالی، فرزند محمد، ولادت 1348، شهادت 29/4/1366 که در منطقه عملیاتی بدر (جزیره مجنون به فیض عظمای شهادت نایل آمد و پیکر پاکش پس از 10 سال بخاک سپرده شد. مردان خدا چه با صفا می میرند، جان باخته در راه خدا می میرند، گویی که رسیده حکم آزادی شان، خندان لب و با میل و رضا می میرند.
[1] - هور عظیم عبارت است از آبهای راکدی که از تجمیع آب رودخانههای دجله، کرخه نور، طیب و دویرج و نیز بارانهای فصلی به وجود میآید، مرز ایران از آب های هور می گذرد، عمق آب های هور حدود نیم متر تا سه متر است. هور پوشیده از گیاهان مردابی، بویژه نیزار، بردی و چولان است. آب های کرخه، سابله و... هورالعظیم را سیراب می کند، که دو سوم حجم هور در خاک عراق قرار دارد
[2] - سه جاده باریك در داخل آب به موازات یكدیگر به نام های پد غربی، پد شرقی و پد مركزی جزیره مجنون جنوبی را می ساخت که با جزیره مجنون شمالی جزایر مجنون را می شناسند، شهر هویزه در شمال شرقی جزیره ی مجنون واقع است. ، در غرب آن رودخانه ی دجله، در جنوب آن شهرک القرنه و در شمال آن شهرک العزیز واقع است. در حوالی منطقه پنجاه روستا وجود دارد که ساکنین آن بومیان شیعه و غیر نظامی اند. در بیشتر آبراه های جزایر مجنون برای این که نه قایق و نه نیروهای نظامی حرکت کنند، ارتفاع آب را حدود هفتاد سانتی متر نگه داشته بودند. جزایر مجنون جزیرههایی مصنوعی بودند که در داخل هور ایجاد شده بود. از لحاظ جغرافیایی، این جزایر در شمال طلاییه و در جنوب تنگه چزابه قرار دارند.
[3] - نهر سوئیپ بوده است که در عربی پ به ب تبدیل و به نهر سوئیب گفته می شود.
http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/1063-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-17-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%87-%D8%A2%D8%AE%D8%B1-%D8%AC%D9%86%DA%AF%D8%8C-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%AC%D9%86%D9%88%D9%86%D8%8C-%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D9%BE%D8%AF%D8%BA%D8%B1%D8%A8%DB%8C.html#sigProId2d904484cc
شما هم اگر از این عملیات و یا این شهدا عکس، خاطره و... دارید برای غنای مطلب ارسال فرمایید
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: لحظه نگار و یا سفر نگاشت
- تاریخ ایجاد در 16 فروردين 1396
- بازدید: 14464
دیدگاهها
چه اسم زیبایی دارید، "کاووس"، برای من یادآور خاطرات خوب از تاریخی زیباست، رحمت خداوند بر والدین شما با این اسم زیبایی که بر شما نهادند.
وای اگر از پس امروز بود فردایی،
از لطف شما سپاسگذارم
حماسۀ ضلعِ جنوبیِ مجنون، 29 تیرِ 66
محمد عباسی
... مجتبی رفت و من در آخرین نقطۀ رهائیِ آنها ایستادم و چشم بر غربتِ بچهها در جزیرۀ مجنون در انتهای نیزارها
و تماشای آن غروبِ شَتَک زده از خون که بسیار حُزن آلود بود.
کنارِ دجله و فرات که با کرخه ممزوج شده بود. این اتحاد سه گانه در این نیستانِ هور، اثرِ مهر ورزیِ همان رودخانههاست.
ای جادههای تفتیده و خاکیِ هور!
از رودها بپرسید که در درونِ خود چه حماسههائی به ارمغان دارند؟!
از دجله و فرات بپرسید تا از حماسۀ سال 61 هجری برایتان بگوید؛ از محرم، از حماسۀ یاورانِ حسین و حسین؛
و همراهِ خاطراتِ آب حرکت کنید تا در امتدادِ خطِ سرخِ شیعه به جزایر برسید، «جزایرِ مجنون» به خودتان❗️
از کرخه بپرسید تا از حماسۀ سالِ 61 شمسی برایتان بگوید. از هویزه، از علمالهدی و یارانِ سید حسین، از خمینی، از یاورانِ حسینِ زمان، تا در امتدادِ پُر تلاطمِ خاطراتش به ☘️جزیرۀ جنوبی برسید، به همین جا به خودتان❗️
حماسۀ یاورانِ حسینیِ روح الله این بار در قتلگاهِ تو پد غربی به خون نشسته است و در ساحلِ توست که این بار پرچمِ پر افتخارِ اسلام به اهتزاز درآمده و اسلامِ عزیز با خونِ چنین رادمردانی نجات یافته است.
رودها حرکت کرده و با خود تاریخِ حماسه را همراه آورده است؛
کربلا را
مقتل را
ابالفضل را
علی اکبر را
قاسم بن الحسن را
و نیز آن بدنهای تکه تکه شده و نازنینی که در صحرای کربلا افتاده بود.
مجتبی را (مجتبی کاویانی)
مصطفی را (مصطفی اخیانی) که میگفت: «خدایا راضیم کن به اینکه بدنم قطعه قطعه گردد که اینگونه مُردن برایم شیرینتر است.» و چه زود خدا دعایش را مستجاب کرد و همانگونه شد!
نگاه کن!
و ببین!
این اجسادِ پاره پارۀ فرزندانِ حسین است.
فرزندانِ امام که در جای جای پد غربی به زمین افتاده است! و قرار هم نیست تا که برگردد!
ای جادههای تفتیده و خاکیِ هور!
تو دیگر از قبرِ پنهانِ «فاطمه (س)» مگو که مقتلِ یارانِ فاطمیِ ما تا ابد مزارِ فاطمه را برایت آشکار کرده است! پس با ذکرِ شهدای ما «یا فاطمه» بگو! و با کلامِ عزیزانِ پرپر شدۀ ما «یا حسین».
از فرصت استفاده کن که فرصتها در حالِ گذرند و شاید زمانی برسد که حسرتِ بودنِ با شهدا را بخوری!
قدرِ شهدای زهرا نشانِ ما را بدان و قدرِ خودت را که امروز کربلا در وجودِ تو زنده گشته است!
... چشمانم تار شده بود از حسرتِ زمانِ از دست رفته در حالیکه «مجتبی» و خاطراتش در مقابلم واضح بود (شهید مجتبی کاویانی).
به خصوص آن روزهای آخر و دست و پا زدنها و حرکاتِ شنایش و پوشیدنِ لباسِ غواصیاش را در آن آخرین نگاه و آخرین لبخند که دیگر چیزی نگفت؛ با آن فرمتِ متفاوت و مخصوصِ دندانهای پیشینش که تصویرش را در ذهنم دائماً تکرار میکرد؛ و آن قامتِ رعنا که با ناز و ادا همراه بود و خوب به خاطرم مانده! و حمایلش را و سلاحِ یوزیاش را که روی دوشش جا به جا میکرد تا در لباسِ پلنگیِ غواصی، حاجیِ کعبۀ عشق شود در جزیرۀ حسین که مجنونش خواندهاند!
و آن لباسِ بهشتیِ غواصی، چه به مجتبی میآمد! که بر قامتش ماند که تا ابد هم ماند❗️
و «ابراهیمِ ذبیحی» را که میرفت تا خویشتنِ خویش را به قربانگاه بفرستد!
آن دوستِ 15 سالۀ جدید که برای دومین بار اعزام شده بود و «اعزامِ گتوند» ما را چه صمیمی کرده بود! آن ادب و حجب و حیایش که او را دوست داشتنیتر مینمود.
و آن یادگارِ خوشگلی که در دفترم به یادگار نوشت: «برادر عباسی، امیدوارم که خدا همانطور که خودتان دوست دارید شهادت را نصیبِ شما فرماید.»
دلم آتش گرفته بود. او برای من از خدا طلبِ شهادت نمود و حالا خود به وصالِ شهادت رسیده بود!
و آن لحظۀ آخرِ تن به آب زدنش را مگر میشود که فراموش کنم؟!
کأنهُ میخواست تا آخرین شنایش را ببینم و دریغش تا ابد با من بماند!
که از خاک پا میبرید و دل!
و غرقِ پاکی و شفافیتِ آب! (و شاید آب به شفافیتِ او)
که گوئی به مشیتِ الهی دل میسپرد و خدا میداند که او در آب چه با نشاط مینمود و شاداب!
و آن روزهای آخر و لحظههای انتهائیِ با هم بودن که هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم به غروبِ آخرین روزِ حیاتِ زمینیاش نزدیکتر.
شاید اگر آنطور که «دائی رضا» میگفت این ابصارِ ظاهربینِ کردارِ ناشایستِ ما از منزلتِ خدائیاش جان میگرفت تا ملکوتِ اشیاء را ببیند، همانطور که پیامبرِ اکرم (ص) از خدا میخواست: «الَّلهُمَّ ارِنِی الْاشیاءَ کَماهِیَ» آن وقت متوجۀ اشارتی میشدیم که باید زودتر از موعدِ مقرر به ابراهیم و همۀ آنهائی که با ابراهیم به قربانگاه و منای عشق میرفتند، تهنیت میگفتیم.
...پس ای همسنگرانم! بشارت باد بر شما لقاء پروردگارتان و رسیدنِ به لقاء یار.
▫️پس ایکاش تا آن آر پی جیِ ضد نفری که به پای غلامرضا جلالی اصابت کرده بود و آنرا شکافته ولی عمل نکرده بود در وسطِ سینۀ ما هم جائی مییافت و برای سالیانِ سال میخشکید!
▫️پس ایکاش اجسادِ ما هم در کنارِ پیکرهای مطهرِ شهیدانمان در پد غربی تکه تکه میشد. همان آرزوئی که «مصطفی اخیانی» آنرا به آخر رساند.
... جزیرۀ مجنون برای شرف بخشی به نام و رسمش محتاجِ به چنین عشاقی است. انسانهائی به غایت بزرگ! و او چه خوب میدانست که در آن اعصار «حسین بن علی» که بود و یارانِ با وفایش کدام بودند!
فلذا دست به انتخابِ اصلح زد!
پس هر آنکس را که به عشقِ حسین و ابالفضل العباس، مجنون ساختهاند در مسلخِ جزیره راهش دادهاند.
به می بربند راهِ عقل را از خانقاهِ دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
خاطرات تک مجنون
۱۳۶۶/۴/۲۹ش
راوی: احمد کشاورزیان
تاریخ مصاحبه: ۵ فروردین ۱۳۹۳ش
قسمت اول
در اطلاعات تیپ 21 امام رضا بودم و ضمن اینکه اطلاعات بودم نیروهای اطلاعات و نیروهای تخریب را هم آموزش غواصی میدادم، من مربی غواصی هم بودم و در تیپ 21 امام رضا آموزش دیده بودم، عملیات کربلای 4 و 5 من آنجا آموزش میدادم.
تابستان ۱۳۶۶ش ، روزی بود که من میخواستم مرخصی بیایم و ازدواج خواهرم بود، من مرخصی گرفتم که بیایم دامغان، داشتم از ساختمان اطلاعات تیپ ۱۲ قائم(عج) درمیآمدم و ساکم را گذاشتم روی دوشم، یکدفعه تلفن اتاق اطلاعات - یک تلفن هندلی بود- زنگ زد، دیدم کسی نیست که گوشی را بردارد ، رفتم خودم گوشی را برداشتم، برادر عزیزمان علی آقا چتری مسئول اطلاعات تیپ بود، گفت احمد چه کار میکنی؟ گفتم دارم شهرستان میروم و برگه مرخصی هم جیبم بود، گفت میخواهی بروی برو منتها عراق در جزیره تک کرده است میخواهیم برویم آنجا، گفتم داری میگویی نرو دیگر و ما از رفتن به مرخصی منصرف شدیم.
برای شناسایی در جزیره به ما مأموریت دادند. ما از قبل در آن قسمت جزیره مستقر نبودیم. در آن زمان هم ما کمبود قایق داشتیم قبل از عملیات برادر عزیزمان مرحوم علی دربان مسئول یگان دریایی تیپ 12 قائم بود آن زمان، تازه همان شب رفتند از قرارگاه برلی عملیات قایق گرفتند یعنی آن قدر قایق نداشتیم نیرو انتقال بدهیم، ما هیچ امکاناتی آنجا خودمان نداشتیم، عرض چند روز مستقر شدیم.
مراحل شناسایی آن منطقه به عهده بنده و یکی دیگر از عزیزان بود آن موقع در اطلاعات تیپ 12 قائم بودم و آنجا مسئول تیم بودم، مسئولیت شناسایی آنجا با بنده بود، آن منطقه مورد نظر را شناسایی کردیم.
وضعیت دشمن
ضلع غربی جزیره، بعد از اینکه عراق تک کرده بود یک محدودهای را آنجا گرفته بود براساس تصمیم مسئولین قرارگاه نصرت قرار شد که آنجا عملیاتی انجام شود، بچههایی که آنجا مستقر بودند یگانی که در خط بود بچههای استان گیلان بودند و قبل از آنها بچههای ارتش آنجا مستقر بودند با توجه به محدویت زمانی و امکانات و محدود بودن زمین عملیات ، مکان عملیات تنها جادهای بود که دو طرفش را آب گرفته بود و منتهی میشد به مواضع عراقیها و قسمتی توسط مواد منفجره جاده از هم جدا شده بود.
عراق آمده بود سرمایه زیادی روی آنجا گذاشته بود به صورتی که رادارهای رازیت را آنجا مستقر کرده بود و یگانهای ویژهاش را آنجا مستقر کرده بود که شناسایی را برای ما بسیار سخت کرده بود.
شناسایی منطقه
مراحل اولیه که ما برای شناسایی رفتیم به محض اینکه بیسیمهایمان را روشن کردیم و میخواستیم تماس بگیریم آنی جایمان شناسایی میشد و میزدند به خاطر همین ارتباط بیسیم با عقب نداشتیم.
موقع شناسایی ضلع غربی، جزیره واقع شده بود از سمت ما ، سمت راست غربی جزیره نهر سویپ بود که آب به جزایر مجنون وارد میشد و نهر بسیار عمیقی بود و جاهای دیگر اطراف جاده آب به صورتی بود که یک متر، یک متر و نیم آب بود و نیزار بود، چند روز اول وقتمان صرف این شد که مسیر را شناسایی کنیم.
مسیر را که شناسایی کردیم در شب خیلی شناسایی امکان پذیر نبود و مشکل بود و در روز میرفتیم زمانهایی را انتخاب میکردیم و میرفتیم آنجا مستقر میشدیم.
یک مسیری را از پاسگاه با بلم جدا میشدیم در نیزار بلمهایمان را استتار میکردیم و اصولاً سه نفره بیشتر برای شناسایی نمی رفتیم ، چون آن محل برای شناسایی اجازه مانور به ما نمیداد.
بعد از ظهر حرکت میکردیم و اصولاً شب را نزدیک مواضع عراقیهامیخوابیدیم و صبح زود بهترین موقع شناسایی بود و البته گاهاً روز هم میرفتیم. مسیر و موقعیت عملیات که شناسایی شد و طرحها ارائه شد، در نهایت تصمیم بر این گرفته شد که تاریخ عملیات حدود 29/4/1366 باشد.
طراحی عملیات
دو جاده بود یکی لشکر پنج نصر قرار بود عمل کند سمت شرق ما و سمت غرب که ما بودیم قرار بود لشکر دیگری عمل کند. تیپ 12 قائم(عج)قرار بود در ضلع غربی عمل کند.
یک جادهای بود آنجا که از عملیات خیبر گرفته شده بود، خیبر هم من آنجا بودم ، ضلع غربی جادهای بود که در جزایر مجنون واقع شده بود و منتهی میشد به مواضع عراقیها و اطرافش نیزار بود.
ما بعد از عملیات خیبر آنجا مستقر بودیم سمت چپ این جاده میشد شهرک القرنه، اینجا آنجایی بود که بچههای گردان فتح طرح لبیک شهید مهرابی آنجا عمل کرده بودند، این ضلع غربی آن جاده بود ولی بعد چندین سال عراقیها تکی کرده بودند و مواضع ما را گرفته بودند.
یک جاده هم بود که قبلاً در عملیات خیبر سمت راستش آبی نبود، خشک بود، بعداً عراقیها آب انداختند از سمت شهرک القرنه.
دو جاده بود ضلع غربی و ضلع شرقی و روی ضلع غربی بچههای لشکر قدس استان گیلان مستقر بودند.
چند جلسهای با فرمانده قرارگاه نصرت برگزار شد که از تیپ ۱۲ برادران عزیزمان سردار مهدوینژاد ، برادرمان علی چتری بودند. فرمانده قرارگاه نصرت شهید علی هاشمی بود که مفقودالاثر شدند و این اواخر جنازهشان را آوردند.
چندین مرحله با ایشان ملاقات داشتیم، ایشان در سنگر اطلاعات آمده بودند و من تازه از شناسایی برگشته بودم و تقریباً ساعت دو و نیم سه بعد از ظهر با همان لباس غواصی و وضعیتم هم ناجور بود آمدم برای ایشان شرایط منطقه را تشریح کردم.
بعد از اینکه شناسایی ها انجام شد و عکسهای هوایی منطقه تهیه و طرحهای عملیاتی ارائه شد ، در نهایت تصمیم گرفته شد در یک شب به صورت مشترک در جزیره عملیات انجام شود.
به صورت مشترک یعنی دو نقطه بود، یکی ضلع غربی بود و یکی ضلع شرقی ، لشکر پنج نصر و تیپ ۱۲ قائم (عج).
روی جاده ای که قرار بود ما عمل کنیم عراق آمده بود جلو و جاده را قطع و بریده بود و برخی از سنگرهای کمین خود را این طرف بریدگی آورده بود.
مسئولیت بچههای طلاعات
آن شب من به عنوان اطلاعات قرار شد نیروها را ببرم نوک آن بریدگی را بگیرم و مستقر شویم، مسئولیت جمع کردن بچههای اطلاعات هم با من بود که در نهایت آنان را عقب بیاورم.
در ضلع غربی قبل از حرکت ما سه گروه ۹ نفره شدیم، یعنی سه گروه قرار شد از سمت نهر سویپ بزنیم به عراقیها، این سه گروه غواص بودند ، در واقع اینها غواص نبودند، لباس غواصی تنشان بود، چون مسیر جوری نبود که غواص نیاز باشد، یعنی غواصها در آب راه میرفتند ولی لباسی داشتند که بتوانند در آب راه بروند نیاز به شنا کردن نبود، آب طوری بود که یک متر و یک متر و بیست و بعضی جاها نیم متر هم بود، قرار شد اولین گروه مسئولیتش به عهده من باشد، دو گروه دیگر پایینتر از من بودند و قرار بود همزمان بزنیم به جاده و جاده را بگیریم و بعد با علامت ما نیروهای گردان بیایند، نیروهایی که در مواضع خودمان تقریباً سر آن پیچ مستقر بودند آنها از روی جاده بیایند، دسته شهید عالمی بود که برادر عزیزمان آقای حسینی از بچههای شاهرود اطلاعات بودند و مسئولیت هدایت آنها را به عهده داشتند قرار بود بیایند به ما دست الحاق بدهند و ادامه عملیات.
آنجا که به خط زدیم تیم 9 نفره بودیم، شهید حسین یحیی، یکی از بچه های سرخه، مهدی طوسی، دکتر شجری و شهید عزیزمان اسماعیل محمدهاشمی بودند.
زدیم به جاده، مسیری که ما میرفتیم وقتی نزدیک عراقیها میشدیم چون یک جایی بود که نی اصلاً نبود باید پشت این دستههای نی که روبرویمان بود یکی یکی ردشان میکردیم که در دید عراقیها قرار نگیریم و چون عمق آب کم بود باید یک کاری میکردیم که فقط سرمان یک مقداری از آب بیرون باشد که عراقیها ما را نبینند، قبلش ما دیدیم که عراقیها در پد مستقر هستند و نشستند و منتظر ما بودند. کاملاً معلوم بود که منتظر ما هستند ، فاصله آن قدر نزدیک بود موقعی که منوّر میزدند کلاههایی که زیر پل درجههایشان گذاشته بود مشخص بود کلاه کجیهایشان اینجا بودند.
خلاصه ما بدون درگیری رفتیم روی جاده و اصلاً یک گلوله هم شلیک نکردیم.
رفتیم جلوی همان بریدگی، من بچهها را آوردم و آنان را کنار جاده چیدم و تا اینجا هیچ مشکلی پیش نیامد، آن عزیزان دیگر از آن دو تیم غواص هم آمدند روی جاده مستقر شدند و آنها هم هیچ مشکلی برایشان پیش نیامد تا اینجا عراق هیچ شکی نکرد چون سر و صدا و درگیری نشد. آن عزیزمان که قرار بود از عقب بیاید دست الحاق به من بدهد یعنی بیاید مرا ببیند و بعد دیگر نیروها بیایند، این بنده خدا به ما نرسید.
آن زمان من ساعت غواصی داشتم ولی ساعت را نگاه نکردم و واقعاً ساعت در ذهنم نیست، تا اینجا هیچ درگیری نبود و یک گلوله هم شلیک نشد و عراقیها گاهی منوّری میزدند.
مسئول تیمها بچههای اطلاعات بودند که نیروها را به ما برسانند، هدایت نیروهای روی جاده با بچههای اطلاعات بود ولی بعدش فرماندهیاش با بچههای خود گردان بود، شهید گلشنی هم با یکی از این تیمهای غواص بود که نمیدانم تیم دوم بود یا سوم که با لباس غواصی به جاده زدند.
شروع عملیات
خلاصه منوّر از طرف ما شلیک شد، قرار بود دست الحاق به من بدهند و کلت منور را شلیک کنند که قبل از دست الحاق کلت منوّر شلیک شد، کلت را که شلیک کردند نیروهای دسته حرکت کردند، شهید محمد عالمی حرکت کردند که دیگر درگیری شروع شد، عراقیها منتظر بودند تا اینجا تیمهایی که آمده بودند هیچ کس نبود من به دکتر شجری - آن زمان، ایشان دکتر نبود - گفتم محمدتقی گفت چی شده؟ قشنگ لب بریدگی نشست، گفتم شما لب همین بریدگی بنشین که از اینجا عراقی ها این طرف نیایند، مهدی طوسی و شهید اسماعیل محمدهاشمی آن طرف جاده رفتند، آن طرف جاده هنوز تیراندازی نشد که آنها را آن طرف جاده مستقر کردیم که عراقیها از آن طرف نیایند.
خلاصه منوّر که زده شد نیروهای ما از روی جاده شروع کردند و جلو آمدند، چون بعضی جاها مسیر اجازه نمیداد، البته شهید محمدعلی خانبیکی از بغل جاده آمدند که بغل جاده نرسیده به من شهید شد، وقتی درگیریها شروع شد و اینجا دیگر تشخیص خودی و غیرخودی نمیتوانستیم بدهیم.
شبی ماندگار در تاریخ جنگ
اولین کسی که به ما رسید شهید محمد عالمی بود که آن قدر صدایش کردم و گفتم من خودی هستم، محمد متوجه من شد و بطرف من آمد ، ما جایی نداشتیم پناه بگیریم، تقریباً نیم متر خاک بود که بر اثر انفجار این طرف ریخته بود ، ضمن اینکه عراقیها این طرف بریدگی آمده بودند چند مین کار گذاشته بودند و آقای دکتر شجری همان جا روی مین رفت، یعنی در تاریکی رفت بنشیند روی مین رفت که قسمت لگنش یک مقدار آسیب دیده بود.
درگیریها شروع شد، عراقیها به صورتی تیربارشان را تنظیم کرده بودند که سطح جاده را میزد، یعنی شما اگر میخوابیدی روی سرت میخورد و میایستادی روی مچ پایت میخورد، آن قدر تیراندازی شدید بود، یک جاده عرض سه متر چهار متر اگر بعضی جاها پنج متر میشد، آن قدر درگیری شدید شد که ما قدرت عکس العمل نداشتیم و زمین گیر بودیم و همان نیم متر خاک که آنجا بود.
تعدادمان آمده بود پایین ، عراقیهامسلسلهایی داشتند که در واقع نوعی نارنجک انداز بود و گلولهاش منفجر میشد، فاصله نزدیک بود و ما با مواضع خود عراقیها بیست و پنج متر فاصله داشتیم و بعضی جاها در ضلعها و پدهایی که زده بودند شاید بیشتر بود و پنجاه متر هم میشد. در این فاصلههایی که زده بودند ما قدرت مانور نداشتیم مضاف بر اینکه آنها در سنگرهایشان مستقر بودند و ما استحکامات نداشتیم.
زمین آنجا خیلی سفت بود چون جاده معمولی نبود و کوبیده بودند ، قبل از جنگ خود عراقیها این جادهها را درست کرده بودند و واقعاً سفت بود و ما در خیبر با بچههای طرح لبیک یک گلنگ میزدیم یک پلیسه رد میشد، یعنی واقعاً نمیشد آنجا را بکنیم.
درگیری شروع شد، درگیری آن قدر شدید شد که دیگر هیچ قدرتی نداشتیم و هیچ کاری نمیشد بکنیم، تیراندازی هم نمیشد بکنیم و چون باید موضع میگرفتیم تیراندازی کنیم و آن هم نمیشد، هر کس بلند میشد میخورد، آرپیجی میزد میخورد، در یک آن دیدم آتش سنگین شد آن طرف جاده میخواستیم به بچهها سر بزنیم طوری بود که سر تیربار عراقی که میآمد آن طرف من میدویدم و همزمان که تیربار میخواست بیاید در جاده من خودم را میانداختم آن طرف جاده یعنی آن قدر قدرت مانور سخت بود.
خلاصه درگیریها شروع شد و بچههای گردان آمدند و شهید عالمی آمدند جلو مستقر شدند و کلی هم از بچه های دسته او شهید شدند.
جمع کردن مجروحان
با توجه به مسئولیتی که من داشتم گشتم بچههای اطلاعات را پیدایشان کردم و همزمان مجروحین را هم جمع کردم، محمد مردانی، علی مطوایی، مهدی طوسی، دکتر شجری، لاسجردی و اینها همه تیر خورده و مجروح بودند، اینها را جمعشان کردیم، عراق همزمان آنجا را میکوبید این مینی کاتیوشا که میخورد کنار جاده چون کنار جاده لجن زار بود این چالههای خوبی ایجاد میکرد بعد از انفجار گودالهای خوبی ایجاد میکرد و بچههای مجروح را می گذاشتیم داخل این چاله ها در کنار جاده و هیچ راهی نبود که جای دیگر بگذاریم.
محمود نظری هم از بچههای شاهرود و از بچههای اطلاعات بود که مجروح شده بود ، اینها را جمعشان کردیم هیچ راهی و هیچ قدرت عکس العمل نداشتیم مضاف بر اینکه ارتباط بیسیم هم با عقب نداشتیم، ما که بچههای خط شکن بودیم پیشرو بودیم بیسیم نداشتیم به خاطر دستگاه رازیتی که عراق داشت آنجا احتمال داشت ما را پیدا بکنند، چون روزها که من برای شناسایی میرفتم دستگاه رازیت را روی یکی از این پدها میدیدم که مستقر است.
پشتیبانی ما از روی جاده دیگر امکان پذیر نبود، این جاده از پیچ خیلی جلوتر از آن سه راهی که میخواستیم متصل شویم بیایم به سمت ضلع غربی زیر آتش گرفته بودند و نیروی سواره به هیچ وجه نمیتوانست بیاید و برای همین تدارکات از آب میرسید و از نهر سویپ که یک قایق ما اشتباهی رفته بود آنجا بچهها اسیر شدند و بعد از جنگ من دوتایشان را دیدم.
در نهایت آنجا تصمیم گرفتم بیایم عقب، یادم هست به شهید حسین یحیی گفتم حسین بیا برویم عقب، اینجا هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم.
اجساد مطهر شهدا
آن زمان که حاج شمسعلی ایثاری، شهید عالمی و شهید علی و رضا مؤمنی میآمدند به محض اینکه میآمدند روی جاده میخوردند. من بچهها را جمع و جور کردم آنجا و آمدم دو مرتبه نگاه کردم بغل جاده گشتم ببینم مجروح کسی باشد آنجا رفتم دیدم شهید خانبیکی آنجا شهید شده است، آن لحظه که من بالای سرش رسیده بودم یک ترکش فقط در قلبش خورده بود و افتاده بود و شهید شده بود و ایشان جایش را میدانستم کجاست و کاری هم نمیشد بکنیم.
چند قایق تدارکاتی آمدند و کیسه و تراورس آوردند و اینها را پیاده کردیم و یک قایق رژندر آمد آنجا یک قایقهای کوچک که رویش دوشکا بود و قدرت مانور خوبی داشت و همهاش چهار پنج نفر بیشتر نمیتوانست سرنشین داشته باشد، ده دوازده مجروح را من ریختم داخل این قایق، همان چالهای که کنار جاده بود بچهها را آن طرف جاده گذاشته بودم، یکی یکی آنان را آوردم این طرف و مجروحها را سوار کردم و نمیشد از مسیر اصلی برویم و عراق میزد، من چون جهت را میشناختم از نیها قایق را به هر وضعیتی بود رد کردیم و این قایق در حال حرکت مشکل نداشت و تا سرعتش را کم میکردیم نوک قایق به خاطر سنگینی داخل آب میرفت و آب داخل قایق میآمد.
آقای طوسی دستش آویزان شده بود و ترکش هم به فکش خورده بود و صورت و گونه کامل پاره شده بود و موقعی که صحبت میکرد دندانش از بغل دیده میشد. اینها را بردیم و آبهای قایق را خالی کردیم و در نهایت از طریق نهر سویپ آمدم پاسگاه و اینها را آوردم عقبه خودمان و پیادهشان کردم.
بچههایی که آنجا بودند تا صبح مقاومت کردند ولی در نهایت برگشتیم همان سنگری که قبل از عملیات مستقر بودیم و حدود چهل شهید هم دادیم.
این از عملیاتی بود که روی ضلع غربی جزیره مجنون انجام شد.
عقب آوردن برخی از شهدا
در شبهای بعد از عملیات ما بچههای اطلاعات را خیلی نمیگذاشتند آن قسمت از منطقه برویم و از اطلاعات ما بیشتر استفاده میکردند چون بچههای اطلاعات یک تعدادی محدود آنجا بودیم.
پیکر شهید خانبیکی را من جایش در ذهنم سپرده بودم ، بچههای خودمان رفتند او را آوردند ، آن زمان به من اجازه ندادند بروم، جایش را میدانستم کجاست ، جایی بود که میشد برویم او را برداریم بیاوریم، چون در داخل نیها افتاده بود از بغل جاده میشد برویم او را برداریم بیایم.
بعضی از شهدا کف جاده افتاده بودند و اصلاً نمیشد آنان را بیاوریم، مثل شهید ایثاری، شهید مؤمنیها، اینها کف جاده بودند و کاملا در دید دشمن بود و عراق هم میزد، همان شب عملیات اصلاً کسی میافتاد نمیشد برویم او را برداریم، عراق کف جاده را میزد حالا یکی که نزدیک به مواضع خودی بود یا بغل جاده بود را میشد بیاوریم ولی آن شهدای عزیزی که کف جاده بودند را اصلاً نمیشد بیاوریم.
شهید خانبیکی را بچهها بعد از چند روز آوردند و لای نی بود و اتفاقاً آدرسش را هم خودم دادم سمت راست جاده لای دسته نی افتاده بود.
شهید هنگی و برخی دیگر از شهدا را بعد از جنگ در تفحصها آوردند، با آقای رمضان ملکی رفتیم بالا سر جنازه دیدیم شهید هنگی همان لباس و همان ساعت دستش بود و شهید نوبری برادر حاج علیرضا آنجا شهید شدند جنازهشان را بعد از جنگ آوردند.
شادی ارواح مطهر شهداء عزیزمان بویژه شهدای این عملیات صلوات
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم