جنگ ما را لایق خود کرده بود!

پایان تابستان است و شروع پائیز، و در آستانه سالروز آغاز هشت سال جنگ و خونریزی در 31 شهریور سال 1359، و اینکه با چه رویکردی باید بدان نگریست، آنرا به رسم موجود "گرامی" داشت، یا اینکه به تفکر نشست که چه شد که این طولانی ترین جنگ جهان در قرن بیستم آغاز شد، از چه این مقدار به درازا کشید، و چرا این جنگ طولانی و پر از خسارت و درد، این چنین پایان یافت؟! یا اینکه چه باید کرد که چنین جنگ های خسارتبار و دردناکی، دوباره برای کشور و مردم ایران اتفاق نیفتد، و چطور می توانیم ما هم به یک کشور نرمال و بدور از جنگ و جدال با دیگران، در دنیا تبدیل شویم.

هشت سال ویرانی و تجاوز، هشت سال اسارت و آوارگی، هشت سال جراحت و پارگی و از هم پاشیدن بدن هایی که به مسلخ خشم، خشونت و جنگ برده شدند، و البته هشت سال نبرد و رزم رزمندگانی که با هجوم وسیع متجاوزین بعثی مواجه شدند، که آمده بودند تا تیکه های دیگری از خاک مقدس ایران بزرگ را جدا کرده، و به تیکه های جدا افتاده دیگری از این دست ملحق نمایند، که پیش از این، در حاشیه های رودهای دجله و فرات، چونان شهر تیسپون و...، جدا کرده بودند، و متاسفانه می رود تا از گوشه های ذهن ما نیز به فراموشی سپرده شوند، تو گویی انگار چنین شهرها و مناطقی هرگز به ایران تعلق نداشته، و پایتخت ایران نبوده است.

این روزها، تحت نام "گرامیداشت هفته دفاع مقدس"، چهره شهرها به نشانه ی آمدن آن روزِ شومِ آغازِ جنگ، تغییر می کند، هر ساله در چنین روزی رسانه های جمعی بسیج می شوند تا از آن هنگامه، یادمانی خاص بسازند، و بزعم خود، آنرا زنده نگه دارند، و سمبل های آن دوره سحرآمیز و سخت، بر در و دیوار شهرها خودنمایی کنند و...، اما دلم آشوب می شود، چراکه، به روزهایی فکر می کنم که از سوی دو طرف هر میدانِ اینچنینی، تمام موازین انسانی، قوانین اخلاقی و... تعطیل می شوند، و سبقت در قتل و کشتار، وارد کردن جراحت و زخم، به اسارت و زندان بردن، ویرانی و خسارت و... در سرلوحه برنامه ها و اهداف مجاز تبدیل شده و بلکه به عادی ترین کارهای روزانه، تبدیل می شوند.

تو گویی در جنگ ها "رُفِعَ القلم" [1] اتفاق افتاده، که چشمه های وجدان و اخلاق انسانی کور می شوند، و در وجود انسان سوالی از چرایی وجود این همه درد، رنج و غم و مصیبت دیده نمی شود، و انسان ها در شرایطی قرار می گیرند، که می توانند هر آنچه که خواستند و می توانند، از همنوعِ مقابل خود، بُکشند، جراحت زنند، به اسارت برند و... و با افتخار نیز از آن عمل خود یاد کنند، و گردن فراز دارند، که در آن لحظات واجد چنان عرفانی بودند، و در آن صحنه های غرور حضور داشتند، در حالی که غرق در خضوع و خشوع و عبادت، زندگی کردند، این چنین از حریف کشتند و...!

جنگ ها هنگامه ایی اسرار آمیز است، که بشر آن را از تمام موازین اخلاقی و انسانی جدا، و برای خود پرانتزی در زندگی انسانی باز می کند، و آنرا بسان لحظه ایی استثنایی تعریف، و بر آن قوانینی دیگر استوار می دارد، چونان که صحنه داران آن، اوضاع "رفع القلم" را بر اعمال خود استوار می بینند؛ لذا در دوره جنگ، هر جنایتی مجاز و درست، و واجد اجر و پاداش تلقی می شود! می توان بر هیروشیما و ناکازاکی بمب اتمی افکند، و شهرهایی را با تمام مردمش نابود نمود، می توان 665 هزار اسیر نبرد کیف را سر به نیست کرد [2] ، می توان هزاران سرباز حریف را در نبرد بدر [3] در کناره های دجله با مواد شیمیایی و... خفه کرد و کُشت و یا مجروح بر صحنه جنگ رها کرد؛ می توان سنجار [4] را از مرد و زن ایزدی پاک، و آنانرا نسل کشی نمود و... و باز در نزد همقطاران خود به قهرمان شجاعت و قدرت و... مفتخر بود.

انگار نه انگار که خداوند ما را انسانی مسئول و صاحب تفکر آفریده است، که باید بر اراده و اعمال خود لجام زنیم، اما در آن دوره جنگ، سربازان بدانچه مجازند، که در حالت عادی هیچ انسانی هرگز مجاز به انجامش نیست، و نخواهد بود. و در مخیله اش هم، انجام آن قابل تصور نیست، نمی دانم چرا باید آمدن چنین دوره ایی را گرامی داشت؟! می مانم در این ماندن ها.

معنی گرامیداشت چنان سحر شدگی، فراموشی، مستی و مدهوشی را که در این حالت، هرگونه کشتار، جراحت و اسارت و خشم و خشونت مجاز می شود، را خوب نمی فهمم، که طی آن انسان هایی مملو از وجدان و اخلاق، ابتدا از وجوه انسانی و اخلاقی شان با توجیه و تبلیغ خالی، تا چنان صحنه هایی را به راحتی بیافریند، بی آنکه احساس گناه کنند، که هر انسان عادی با دیدن آن صحنه، از خشم و ناراحتی و شرم، صورت و چشم بر می گرداند، تا حتی آنرا نبیند.

آری در چنین روزی ما مجبور به حضور در چنین صحنه هایی شدیم، و برای هشت سال بهترین فرزندان این آب و خاک، و البته برادران عراقی ام، قربانی چنین شرایطی شدند، کُشتند و کشته شدند، جِراحت زدند و جراحت خوردند، اسیر شدند و اسیر گرفتند، معلول شدند و معلول کردند، و بهترین شهرهای ما را ویران کردند و بهترین شهرهای شان را ویران کردیم و...

اما چنان مسحور آن شرایط شده بودیم، که حتی وقتی به پایان آن لحظات مصیبت و درد هم که رسیدیم، در داغ پایانش، ناله ها زدیم و گریستیم که چرا فرایند کشتار و... تعطیل شده است، که "دَرِ باغ شهادت را نبندید!" [5] و آنان که از مصیبتِ قتل و کشتار خاندان پیامبر در سده های نخستین اسلام می گفتند و ما را برای قربانی شدن به سان آنان، در چنان صحنه هایی آماده می کردند، از پایان این صحنه ها، و مصیبتِ پایانش خواندند و گریستند، و ما هم زار زار برای آن پایان، گریستیم و ناله زدیم، که حالا که "جنگ ما را لایق خود کرده بود!" [6] چرا این جنگ به پایان می رسد؛ و این منطق و حال جنگ دیدگانی بود که مثل ماهی از آب بیرون انداخته و بر زمین خشک، مثل ذرت های در روغن داغ افتاده، بالا و پایین می شدیم، که چرا درب باغ شهادت بسته شده است!

با پایان این جنگ هشت ساله و بی پایان، کسی از نکبت جنگ نگفت، و برای عدم تکرارش، فریادی بر نیاورد، کسی برنامه ایی برای صلح طلبی و دوری از جنگ نداشت، شعار "نه به جنگ" تو گویی خود، به ضد ارزشی بزرگ تبدیل شده بود، که میان ارزش های جنگ! نباید فریاد زده می شد، و فریاد زده نشد، و اگر زده شد در میان هیاهوی درد فراق جنگ گم شد.

 

[1] - مسلمانان معتقدند در طول دوره زندگی، فرشتگانی از سوی خداوند مامور به ثبت اعمال انسان هستند. از کودکی به ما می گفتند روی دو دوش هر انسانی دو فرشته نشسته اند که مامور ثبت و درج اعمال انسانند، فرشته روی دوش راست، اعمال نیک، و فرشته روی دوش سمت چپ، اعمال بد انسان را ثبت پرونده هر انسانی می کنند، و در آخر این پرونده به خداوند عرضه می شود، تا او را روانه بهشت و یا جهنم کند؛ "رفع القلم" از این اندیشه سرچشمه می گیرد و به معنی برداشته شدن "قلم تکلیف" است که کنایه از این دارد که تمام قوانین دینی از دوش مکلف برداشته می شود، دیندارانی که مُقیَّد به انجام و یا عدم انجام کارهایی هستند، زین پس که فرشتگان چشم بر اعمال انسان می بندند، او می تواند هر کاری که دوست داشت را، مثل آدم های آتش به اختیار انجام دهد. مثلا "قتل" شنیع ترین اقدام برای یک انسان در شرایط عادی است، در قالب "جهاد" می توان به عددی که توانستی از طرف مقابل بکشی و در پرونده جهاد خود، که برای دریافت اجر به خداوند عرضه خواهند داشت، انباشت. و... اصطلاح رفع القلم توسط معتقدین شیعه ایی که در جشن مرگ دشمنان ائمه شیعه، خود را مجاز به هر گفته و کاری می بینند، سود جسته می شود تا در آن هنگامه، مجاز شوند گناهان را هم انجام دهند!

[2] - نبرد نخست کی‌یف به نبردی در جبهه شرقی جنگ جهانی دوم اطلاق می‌شود که در اثر اقدام نیروهای ورماخت در ماه‌های اوت و سپتامبر سال ۱۹۴۱، در جریان عملیات بارباروسا، برای به محاصره درآوردن نیروهای ارتش سرخ در ناحیه کی‌یف به وقوع پیوست. از این نبرد در تاریخ نظامی شوروی تحت عنوان عملیات دفاع راهبردی کی‌یف یاد می‌شود. طی این نبرد، پس از توقف حرکت گروه ارتش مرکز ورماخت به سمت مسکو، بخشی از نیروهای زرهی آن در قالب گروه زرهی ۲ تحت امر هاینتس گودریان رو به جنوب چرخش کردند. با حرکت نیروهای گروه ارتش جنوب ورماخت از گذرهای رود دنیپر رو به شمال و اتصال آن‌ها نیروهای گودریان در شرق کی‌یف، بیشتر یگان‌های جبهه جنوب غربی ارتش سرخ به محاصره آلمان ها درآمدند و در نهایت به کمک پیاده‌نظام منهدم شدند. نبرد کی‌یف بزرگ‌ترین محاصره نیروهای نظامی در طول تاریخ بوده‌ است که طی آن ۶۶۵ هزار نیروی نظامی شوروی به اسارت نیروهای آلمانی درآمدند. آدولف هیتلر، پیشوای رایش سوم نبرد کی‌یف را «بزرگ‌ترین نبرد در تاریخ جهان» توصیف کرده‌است.

[3] - عملیات بدر عملیات گسترده نظامی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در اسفندماه ۱۳۶۳ به مدت ۱۰ روز در منطقه هورالعظیم، به فرماندهی سپاه و با مشارکت نیروی زمینی ارتش، بر علیه نیروهای ارتش عراق انجام شد. عملیات بدر در تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ آغاز شد و تا ۲۹ اسفند ۱۳۶۳ ادامه داشت. نیروهای ایرانی در پیشروی اولیه از جزایر مجنون، موفق به گرفتن پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند. با این حال پاتک عراقی‌ها نیروهای ایرانی را به عقب راند و حالت واماندگی جنگ ادامه یافت. در این عملیات میزان تلفات طرفین بسیار بالا بود و از سمت نیروهای ایرانی بالغ بر ۱۵ هزار نفر و از سوی عراق نیز بیش از ۱۰ هزار نفر کشته شدند. مهدی باکری؛ فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا و عباس کریمی؛ فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله از جمله کشته‌شدگان ایرانی در عملیات بدر بودند.

[4] - نبرد سنجار به نبردهای فشرده‌ای گفته می‌شود که بین شبه نظامیان داعش و نیروهای کرد رخ داد که منجر به کشته و آواره شدن تعداد زیادی از مردم سنجار و سقوط این شهر توسط نیروهای داعش شد. انگیزه داعش برای حمله به سنجار اولا طبق ایدئولوژی افراطی که ایزدی ها را کافر و حرب و جنگ با اینان را واجب دانسته و مرتکب شنیع ترین جنایت ها علیه غیر نظامیان شدند. دوما نزدیکی به میدان‌های نفتی که یکی از درامدهای گروه داعش از طریق فروختن نفت، که گاهی توسط شرکت های ترکیه که برخی منابع ادعا و اثبات کردند، فروخته و هزینه های استقرار و جنگ های پی در پی را جبران میکرد. نسل‌کشی ایزدی‌ها به جنایات جنگی، کشتار جمعی برنامه‌ریزی شده و هدفمندِ ایزدیان و به بردگی جنسی کشاندن زنان به‌دست حکومت اسلامی عراق و شام (داعش) علیه اقلیت مذهبی کردزبان ایزدی سالِ ۲۰۱۴ میلادی در عراق و سوریه اشاره دارد. در ژوئن ۲۰۱۶ سازمان ملل متحد گفته‌ است داعش علیه ایزدیان مرتکب نسل‌کشی شده‌ است و داعش به دنبال نابودی کاملِ این دین و به‌ اجبار مسلمان‌کردن ایزدیان است.

[5] - نوحه ایی تحت عنوان "در باغ شهادت را نبندید" که بعد از پایان جنگ توسط صادق آهنگران تنظیم و اجرا شد، هیچ رزمنده ایی از جایگاه سردار آهنگران در روند تبلیغات جنگ بی اطلاع نیست :   سبک بالان خرامیدند و رفتند     مرا بیچاره نامیدند و رفتند       سواران لحظه ای تمکین نکردند      ترحم بر من مسکین نکردند    سواران از سر نئشم گذشتند      فغان ها کردم، اما برنگشتند       اسیر و زخمی و بی دست و پا من       رفیقان، این چه سودا بود با من؟       رفیقان، رسم همدردی کجا رفت؟       جوانمردان، جوان مردی کجا رفت؟     مرا این پشت، مگذارید بی پاک        گناهم چیست، پایم بود در خاک        اگر دیر آمدم مجروح بودم       اسیر قبض و بسط روح بودم        در باغ شهادت را نبندید        به ما بیچارگان زان سو نخندید         رفیقانم دعا کردند و رفتند      مرا زخمی رها کردند و رفتند    رها کردند در زندان بمانم          دعا کردند سرگردان بمانم           شهادت نردبان آسمان بود         شهادت آسمان را نردبان بود        چرا برداشتند این نردبان را؟       چرا بستند راه آسمان را؟          مرا پایی به دست نردبان بود           مرا دستی به بام آسمان بود          تو بالا رفته ای من در زمینم        برادر، روسیاهم، شرمگینم           مرا اسب سپیدی بود روزی         شهادت را امیدی بود روزی       در این اطراف، دوش ای دل تو بودی!        نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی!          بگو اسب سپیدم را که دزدید         امیدم را، امیدم را که دزدید          مرا اسب چموشی بود روزی         شهادت می فروشی بود روزی      شبی چون باد بر یالش خزیدم        به سوی خانه ی ساقی دویدم        چهل شب راه را بی وقفه راندم        چهل تسبیح ساقی نامه خواندم        ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست       گمانم خانه ی ساقی همین جاست           دلم تا دست بر دامان در زد        دو دستی سنگ شیون را به سر زد     امیدم مشت نومیدی به در کوفت        نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت        چه درد است این که در فصل اقاقی؟       به روی عاشقان در بسته ساقی      بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است      بجوش ای اشک هنگام خروج است        در میخانه را گیرم که بستند      کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!      دعا کردند در زندان بمانم        دعا کردند سرگردان بمانم         من آخر طاقت ماندن ندارم        خدایا تاب جان کندن ندارم         دلم تا چند یا رب خسته باشد؟         در لطف تو تا کی بسته باشد؟        بیا باز امشب ای دل در بکوبیم        بیا این بار محکم تر بکوبیم       مکوب ای دل به تلخی دست بر دست        در این قصر بلور آخر کسی هست       بکوب ای دل که این جا قصر نور است        بکوب ای دل مرا شرم حضور است        بکوب ای دل که غفار است یارم       من از کوبیدن در شرم دارم        بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست        مرا هر چند روی در زدن نیست       کریمان گر چه ستار العیوب اند      گدایانی که محبوب اند خوب اند          بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در         بکوب ای دل هزاران بار دیگر        دلا! پیش آی تا داغت بگویم         به گوشت، قصه ای شیرین بگویم        برون آیی اگر از حفره ی ناز         به رویت می گشایم سفره ی راز           نمی دانم بگویم یا نگویم         دلا! بگذار، تا حالا نگویم      ببخش ای خوب امشب، ناتوانم       خطا در رفته از دست زبانم           لطیفا رحمت آور، من ضعیفم         قوی تر ازمن است، امشب حریفم     شبی ترک محبت گفته بودم       میان دره ی شب خفته بودم          نی ام از ناله ی شیرین تهی بود         سرم بر خاک طاقت سر نمی سود        زبانم حرف با حرفی نمی زد         سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد       نگاهم خال، در جایی نمی کوفت        به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت       دلم در سینه قفلی بود، محکم           کلیدش بود، دریاچه ی غم                امیدم، گرد امیدی نمی گشت         شبم دنبال خورشیدی نمی گشت       حبیبم قاصدی از پی فرستاد      پیامی با بلوری می فرستاد       که می دانم تو را شرم حضور است        مشو نومید، این جا قصر نور است     الا! ای عاشق اندوه گینم          نمی خواهم تو را غمگین ببینم         اگر آه تو از جنس نیاز است          در باغ شهادت باز، باز است       نمی دانم که در سر، این چه سودا است!        همین اندازه می دانم که زیبا است           خداوندا چه درد است این چه درد است؟         که فولاد دلم را آب کرده است           مرا ای دوست، شرم بندگی کشت        چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت

[6] - صادق آهنگران این نوحه "ذوق و شوق نینوا کرده دلم" را بعد از پایان جنگ، در فراق آن روزهای جنگ و خون، دردمندانه خواند و زمزمه کرد و ولوله ایی در دل های رزمندگان برپا کرد :  "بـار دیگـر بـا اجــازه از تفنگ       می‌رود ذهنم بسوی شعر جنگ        ذوق و شـوق نینـوا کـرده دلم       چـون هـوای کـربلا کـرده دلم       بود سنگر بهترین مـأوای من       آه جبهـه کـو بـرادرهـای من       در تمام سال‌های عشق و جنگ       مهـر در سجاده مـا شد قشنگ        سنگر خوب و قشنگی داشتیم       روی دوش خود تفنگی داشتیم      جنگ مـا را لایـق خود کرده بود        جبهه ما را عاشق خود کرده بود          روز کوچ کاروان از بر و بحر    روز آزادی شد از زندان شهر      نفرت از هر خود ستایی داشتیم        خلـق و خـوی روستایی داشتیم       آسمـان تکبـیر ما را دوست داشت      هر حسینی کربلا را دوست داشت       روزها در عشق پرپر می زدیم       در دل شب‌ها منـور می زدیم       داشتیم ای دوست شب‌های خطر      سایه‌ی صاحب زمان را روی سر          ابر گـریان از صـدای ناله بود       شور پرپر گشتن یک لاله بود     گردبـاد خـون به روی دجلـه بود    حمله در شب دعوتی تا حجله بود     مین بـه میـدان عبـورم می کشید     شیهه‌ی اسبی به شورم می کشید       گریـه‌هایم آه حسرت خورده اند      چکمه‌هایم خاک غربت خورده اند     یـاد روزی کـه بسیجی می شدیم      شمع شب‌های دوئیجی می شدیم        یـاد روزی که در خمپاره‌ها         جمع می‌کردیم، پاره پاره‌ها       هر بسیجی اقتـدا بر شمع کرد      پاره‌های جـان جود را جمع کرد       تـا ابـد شــام پریشانی ماست        داغ غربت روی پیشانی ماست      سرزمین نینوا یـادش بـه خیر   کـربلای جبهه‌ها یادش به خیر      سر به دوش گریه ها و ناله‌ها       چـون نگریم در عزای لاله ها        فیض پرپر گشتن گل داشتیم      کاش در جـام بلا مُل داشتیم      زخم دیدیم و پی مرهم شدیم      ما به بزم عشق نامحرم شدیم      ارث ما این روسیاهی مانده است     یادی از مـرغان چاهی مانده است    کربلای جبهه‌ها یادش به خیر     سرزمین نیـنوا یادش به خیر      غم برای نوع عنوان، می خوریم   رنج آب و غصه‌ی نان می خوریم    کـاش بـا یــارانِ مستِ دوستی     باز می‌داد عشق، دست دوستی         تا به دشت و کوه، رُسته شالی است      تـا ابـــد جـای شهیـدان خـالی است      سرزمین نیـنوا یادش به خیر      کربلای جبهه‌ها یادش به خیر"

پیرامون این سخنِ سردار سلامی فرمانده سپاه پاسداران که عنوان داشت : "شاه ایران را ایالتی از ایالات آمریکا کرده بود" باید متذکر شد که گیرم این گزاره درست، و شاه چنین کرد، اکنون دیگر او، نظام و افراد تحت فرمانش نیستند؛ سردار! خود از این سخن خود عبرت گیرید، چرا که امروز روزِ شماست، و بترسید که کسانی هم درآیند و همچون شما، چنین مدعایی را در مورد سیاستگذاران امروز تکرار کنند که : "شما ایران را به یک جمهوری از جمهوری های خودمختار روسیه (همچون چچن و...) کاهش دادید و..."، و به رغم تمام موازینِ امنیت و منافع ملی، انقلاب، اسلام، انسانیت، اخلاق و... با متجاوز روس در اوکراین همراه و همگام شدید.

سردار معظم! طعنه به رقیب، شیرین، و لبخند رضایت را بر لبانِ مدعی می نشاند، اما روندِ تاریخ نشان داده است که اشتباهات بزرگ، توسط مدعیان بزرگ، همواره تکرار و بازتولید می شوند، چه کسانی که در تاریخ نمی توان یافت که لاف همراهی و خدمت به مردم می زدند، اما به ضدمردمی ترین سیستم ها در جهان تبدیل شدند؛ چه مدعیان آزادی و آزادیبخشی که، به دشمنان هرگونه بروز و تبلور آزادی تبدیل شدند، و چهره مستکبرین تمامیت خواه و مستبدِ سابق را، سپید کردند؛ چه اهالی قلم و تفکر که، به دشمنان سرسخت قلم و تفکر تبدیل شدند، و در ذیل حاکمیت آنان قلم و تفکر را جولانگاهی نبود؛ چه مبارزین انقلابی که وقتی به پیروزی رسیدند، و قدرت را از آن خود یافتند، در موضع قدرت، با هرگونه اشکال مبارزه و اعتراض علیه خود، با مشت های آهنین مقابله کردند، و بهای اعتراض در سیستم آنان دار شد؛ چه استقلال طلبانی که در موضع قدرت، به وابستگانی بی جیره و مواجب و دربست و دنباله رو دیگران تبدیل شدند و...

شاید در بین هموطنان فردی را نتوان یافت که، کشور خود را ذیل یک کشور دیگر تعریف شده، و یا وابسته بخواهد، از این لحاظ، به حتم در غلتیدن در دامن شرق و یا غرب، البته محکوم است، اما در صورت صحت این سخنِ جناب سردار سلامی، خود ایشان بهتر از هر ایرانی از نتایج این همکاری شاه با امریکا باخبرند، همکاری "آقای محمدرضا" با امریکا باعث شد که ایران در جایگاه مجهزترین کشور خاورمیانه، بعد از اسراییل، از لحاظ تجهیزات نظامی قرار گرفت، و حداقل ما رزمندگان شاهدیم که از اول تا آخر جنگِ خسارتبار هشت ساله با رژیم بعث عراق، از سلاح هایی سود جستیم که هدیه همین دوره همکاری پهلوی دوم با غرب و به خصوص امریکا بود.

در آستانه شروع این جنگ خسارتبار (در 31 شهریور 1359) باید اذعان دارم و شهادت دهم که، بارها و بارها وقتی به داشته های خود، در مقابله با ماشینِ جنگی روسی سازِ صدام می نگریستیم، به آینده نگری شاه باید اَحسن می گفتیم، که این آینده نگری او در زمان حاکمیتش، در آن روزهای سختِ نبردِ نابرابر، دستگیر و کمکیار ما رزمندگانِ این جنگ شد، و آنچه او برای ما بجای نگذاشت، نبودش چقدر برجسته و مشهود بود، در زمانی که ما حتی از دسترسی به سیم خاردار برای دفاع در مقابل متجاوز بعثی هم محروم بودیم، چقدر به موشک هایی نیاز داشتیم که شاه نخرید و ما را در مقابله با جنگ موشکی اسکادهای روسیِ صدام، کاملا بی دفاع گذاشت، زمانی که هر روزه شهر مقاوم دزفول و دیگر شهرهای کشور را موشک های اسکاد روسی شخم می زدند، و ما موشکی برای شلیک متقابل و بازدارنده نداشتیم، و... لذا حداقل رزمنده ایی چون سردار سلامی نباید بدین دستاوردهای همکاری شاه با غرب خرده گرفته و بدان طعنه زند! که خود بر دستاوردهای خیره کننده آن همکاری کاملا واقف و البته بهره مند بوده و هست.

و اگر او، این را حق خود می داند، این نکته را هم باید توجه کند که در غلتیدن در دامن روس ها نیز چقدر دردناک و خسارتبار است، وقتی که ایران در کنار کشورهایی دیکتاتور مسلک، و فاقد آزادی های اولیه، همچون کره شمالی و روسیه سفید، در جبهه ایی در کنار پوتین قرار گرفت، که بطلان این حضور حتی بر کودکان عرصه سیاست هم هویداست، و حال آنکه او را تجهیز و کمک نیز کنیم، و این طرف، دنیا هر روزه شاهد اخبار کشتار مردم ستمدیده، و مورد تجاوز قرار گرفته شده اوکراین باشد که گفته می شود، توسط پهپادهای ساخت ایران انجام می شود، پهپادهایی که در تهاجم تجاوزکارانه آشکار روسیه به خاک و مردم اوکراین بعنوان یک کشور مستقل، از آن استفاده گسترده می کنند، و بدین ترتیب دنیا و افکار عمومی جهان، ایران را در کنار متجاوزان می بیند و در اذهان جهانی نام ایران، همراه دیکتاتور روسیه، در جنایت و کشتار و تجاوز به اوکراین ثبت می شود.

قطعا برای هیچ آزادمرد و آزادزنی و از جمله ایرانیان که خود روزگاری در این روزهای آخر شهریور ماه مورد تجاوز قرار گرفتند، ایستادن در کنار متجاوزی همچون روسیه پذیرفتنی نیست، و این لحظات تلخ تاریخی در اذهان مردم جهان، ثبت می شود، و این لکه ننگ به دامن اتخاذ کنندگان چنین سیاستی ثبت خواهد شد، بی شک این حرکت از سوی آزادیخواهان، استقلال طلبان، طالبان کرامت و عزت انسانی، اخلاقمداران و... در تاریخ بشریت محکوم بوده و خواهد شد.

شراکت ایرانیان در تجاوز روسیه به اوکراین، و ایستادن در کنار دیکتاتور متجاوزِ متکبری همچون پوتین که از زمان فروپاشی شوروی حداقل این سومین تجاوز کرملین نشینانی چون او به مناطق پیرامونی اش می باشد، و تاریخ دنائت روس ها در حملات به چچن های معترض، گرجی ها و حمله اخیرش به مردم و خاک اوکراین را هرگز فراموش نخواهد کرد.

حال از جناب سردار سلامی باید پرسید، اگر شاه در کنار امریکا یک ارتش، تجهیزات نظامی خرید و بر جای گذاشت، شما در کنار متجاوز روس چه بدست خواهید آورد؟! البته تا کنون به غیر از ننگ و محکومیت ابدی، چند هواپیمای آموزشی "یاک"بدست ایران رسیده است، که پیش از این چنین هواپیمایی یادآور سقوط و شهادت وزیر راه کشورمان، جناب شهید دادمان و همراهانش است که در آتش این سقوط سوختند. 

بپا نبازی سردار!

که تاکنون هم، البته در این قمار رسوای همراهی شرقگرایانه ات، بازنده ایی،    

 مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب :

هُرم خوی تجاوز و جنگ افروزی حاکمان منطقه خاورمیانه و عربی، هیچگاه از گرمایش نیفتاد، و از جمله در 31 شهریور 1359 [1] به یکباره شراره کشید، و صدام با استفاده از استدلال جنگ پیشگیرانه و پیش دستانه، به مقابله با موج احتمالی برخواست، که خطر یک انقلاب و سرنگونی دیگر را، برای حاکمیت او و حزب بعث در عراق نیز، گوشزد می کرد، او مدعی بود که جنگ با کسانی را آغاز می کند، که منبع پراکنش انگیزش سرنگونی و انقلاب در کشور اویند، که اکنون در تهران در قدرت نشسته، و باید آنان را سر جای خود نشاند، و پایتخت آنان را فتح کرده، به حاکمیت انقلابی ها، که منبع صدور انقلاب در منطقه شده اند، و تاج و تخت او و دیگران را تهدید می کردند، خاتمه داد، و خود را از بیم تکرار تظاهرات های خیابانی، که ممکن بود چون تهران، در بغداد و... نیز تکرار شود، رهانید و...

اما این جنگ خسارتبار که با تمسک به استدلال جنگ پیش دستانه و پیشگیرانه آتشش را افروختند، نتایج دردناکی برای مردم ایران و عراق داشت، کشتارهایی که از هم کردند، و ویرانی هایی که باعث شدند، هنوز آثار نامبارکش بر جان و تن این دو ملت همسایه، باقی است و تنها در یک قلم آن، تعداد فقرا در ایران، در پایان این جنگ دو برابر شد و میزان فقرای ایرانی از 20% جمعیت ایران در پایان سال 1357 و پیروزی انقلاب، به 40% جمعیت ایران در مدت 10 سال بعد، یعنی در پایان جنگ هشت ساله در سال 1367 افزایش یافت. [2] و بعد از این جنگ بود که، از هر پنج ایرانی، دو نفر زیر خط فقر می زیستند و... آوارگی ها، جراحت های روانی و جسمی، خرابی شهرها، صنعت و... نیز خود مقوله ایی جداگانه است که دسترسی به آمار آن، و مطالعه تبعات این جنگ گرد غم را بر چهره هر وطن دوستی خواهد نشاند.

ششم محرم 1401 بود که به برکت دیدارهای تازه شده، در این دوره از تجمع ها، او را زمانی یافتم که سرفه های سینه اش نشان از مشکلات جسمی اش داشت، که از آن جنگ خسارتبار هشت ساله، مثل دیگر همرزمانش، اکنون به همراه خود آورده، و همچنان بار سنگین آن را حمل می کند، و هر بار به بهانه ایی، شدت یافته و عود می کند، و آن دوران سخت و ترسناک را برایش یادآوری می کنند، و نزدیکی مرگی ناشی از ضعف جسمی، و آثار و جراحات آن جنگ، را برایش نوید می دهد، اما او از زمانی می گوید که انسان هر لحظه هزار بار درخواست مرگ می کند، و البته مرگی نیست، تا او را در آغوش بگیرد، و گرم و آسوده در آغوش مرگ بخوابد، و با ابزار مرگ از دنیای ظالمانه ی، ساخته شده توسط دیگران، خلاص شود.

او از زمانی می گوید که شاهد زجر کش شدن دیگرانی است، که کاری از دستش نمی آید، تا برای شان انجام دهد، و نفس به نفس، با کسانی هم نفس می شود، که نفس های آخر را می کشند، در حالی که می داند اینان همه قابلیت نجات را دارند، اما ابزار نجات را، قدرتمداران مسلط در آن روز و میدان، از دسترس آنان دور کرده اند، تا ببینند کار میدان و صحنه به کجا می انجامد، اگر اینان زنده ماندند که سرمایه ایی در زمان تبادل اسرا خواهند بود، اگر مردند که عددی از تعداد دشمن، کم می شود، در هر صورت این برای گردانندگان آن صحنه، پیروزی محسوب می شود.

او از جنگ های جاری در سرزمین خونین شلمچه (بین خرمشهر و بصره) روایت می کند، آنگاه که در خلال پس لرزه های عملیات های خونین و سخت کربلای 4 و 5 ، زمین مملو از شهدا و مجروحین شده بود، از زمانی که دشمنان این مرز بوم، در کناره های شهر راهبردی بصره، از حیثیت خود دفاع می کردند، تا بصره همچنان در کنترل آنان باقی بماند، حال آنکه آنان آمده بودند تا تهران و بلکه ایران را سه روزه فتح کنند، و اکنون با شجاعتی که از مردم مدافع این کشور دیدند، در کناره های این شهر راهبردی خود، یعنی بصره، به دفاع از خاک خود نشسته، و می جنگیدند، و دیوارهای بصره، نشان از حضور جنگجویانی داشت، که این زیاده خواهان متجاوز را، تا بدین جا تعقیب کرده، و به تله انداخته بودند، و البته نیز، خود در دریای خون خود شناور بودند.

کمی که همگام نفس های پرمهر و محبتش شدم، از خاطرات به نگارش در آمده، از دوران اسارت، پرسیدم، گفت "بیست صفحه ایی را نوشته ام، ولی جمله بندی هایش اشکال دارد! هنوز فرصت نکردم درستش کنم، البته تا مدت ها بود که توان نوشتن آن خاطرات را نداشتم، چرا که نوشتن آن مساوی بود، با باز آفرینی خاطرات آن دوران سخت و توان فرسا، که اعصاب و روانم را به هم می ریخت، حالم را بد می کرد، مدت ها گذشت تا بتوانم خود را باز یابم، و در این خصوص دست به قلم برده، و بنویسم،"

این رزمنده شجاع و دلیر دفاع از مرزهای وطن و غیرت ایرانی، آقای محمد ابراهیمی فرزند مرحوم علی اکبر، اعزامی از شهرستان گنبد، بخش مینودشت، (در آن زمان)، از استان مازندران (اکنون به استان گلستان تبدیل وضعیت شده است)، جمعی گردان امام محمد باقر از لشکر قهرمانان، یعنی لشکر 25 کربلای سپاه پاسداران، بود که فرمانده این گردان نیز از جمله شهدای این گردان، شهید دلباسی هستند. که آقای ابراهیمی بعد از آزادی از شهادت او مطلع می گردد،

آزاده سرافراز، محمد ابراهیمی در تاریخ 14/12/1365 به شرحی که خواهد آمد، به اسارت دشمن در می آمد، و تا شهریور 1369، از جمله آخرین اسرایی بودند، که همگی در ارودگاه 20 هزار نفره صلاح الدین ایوبی، در نزدیکی شهر تکریت (محل تولد دیکتاتور بعث)، دشمن آنانرا در لیست بلند مفقودین جنگ حفظ، و همچنان نگه داشت، تا این که در روزهای آخر آزادی، بعد از 40 ماه مفقودی، و بی خبری و روشن نبودن وضعیتش، بالاخره خانواده از نگرانی بیرون آمد، و آن زمانی بود که دشمن به کارکنان سازمان صلیب سرخ جهانی اجازه داد، تا این بخش از اسرا در این اردوگاه مخفی را ثبت نام، و در لیست اسرای جنگ منظور دارد، و بدنبال آن بود که در تاریخ 5 شهریور 1369 از طریق مرز قصر شیرین، اینان نیز وارد کشور عزیزمان شده، و بعد از سه روز قرطینه، در پادگان الله اکبر، 8 شهریور 1369 به آغوش خانواده خود در مینودشت باز می گردند. [3]

آری او بعد از 10 ماه نبرد سخت با دشمن، 40% بدنش از جراحات جنگ و سه سال و اندی (40 ماه) اسارت، مستهلک شده است، او اینک نیز با جراحات آن درد جسمی و روحی، دست به گریبان است، چنانکه، حتی من نیز از پرسیدن و گرفتن جزئیات آن دوره سخت، شرمسار می شدم، لذا فقط به شرحی خاطرات این رزمنده شجاع می پردازیم، که او خود بیان داشت، و بدانچه ایشان گفتند اکتفا کردم، این در حالی است که این رزمنده ما در زمان اسارت، حدود 37 سال داشته، و از رزمندگان پر سن و سال! این جنگ، به نسبت همرزمانش به حساب می آمد، چرا که در این نبرد، اکثر همرزمان او را دلاور مردانی، بین 15 تا 25 سال تشکیل می دادند :

ادامه عملیات کربلای 5 [4] بود که در تاریخ 14/12/1365 اسیر شدم - عملیات کربلای 5 در 19 دیماه 1365 آغاز شد - به ما گفتند عملیات داریم، ولی موقع حرکت به سمت خط، باران شدیدی گرفت، خود را به پشت خاکریز خودی ها رساندیم و هر یکی و یا دو نفر توی یک سنگری همانجا، با صاحب خانه های مستقر در آن خط، آن شب را سر کردیم، فردای آن شب، ما را برگرداندند عقب، چرا که شرایط بارانی و گل و لای، اسلحه های همه ما را گل آلود کرده بود و...، 

لاجرم ما را به یک سوله ی بزرگ منتقل کردند، اینجا بود که اسلحه ها را تمیز کردیم و چکمه پوشیدیم، بالای آن را هم با کش و نخ بسته بودیم، که باران و گل وارد چکمه های ما نشود، 13/12/1365 به هنگام غروب شبی بود که به ما یک غذای گرم و جانانه! یعنی "زرشک پلو با مرغ" دادند، که این خود نشانه از حمله و جنگ بود، که ما را مامور به حمله به یک کانال در منطقه شلمچه کردند،

آن روزها ما جمعی لشکر 25 کربلا، گردان امام محمد باقر بودیم، و شب هنگام بود که به سوی خط حرکت کردیم، شرایط بسیار سختی بود، شهدا و مجروحینی از نیروهای ما، در مسیر حرکت ستون پراکنده بودند، که این خود نشان از نبرد سختی داشت که قبلا جریان داشته و نیروهای تعاون و امدادگرها هنوز فرصت و شرایط جمع کردن شهدا و مجروحین به دست نیاورده بودند،

در همین مسیر که می رفتیم صدایی می آمد که، یک مجروحی تقاضای آب و کمک می کرد، از مسئول گروهان خود خواستم که اجازه بدهد به او کمک کنم، گفت : "اگر فکر می کنی که بتوانی خود را به ستون در حرکت برسانی برو، در غیر این صورت صلاح نیست که ستون را ترک کنی"، ولی من دل به دریا زدم و گفتم "توکل بر خدا"، به هر وضعی باشه می رسم، جوان هم بودم، 37 سال سن داشتم، از ستون جدا شده و خود را به این مجروح رسانده و به او آبی نوشاندم و مختصر رسیدگی کلامی و... و سریع برگشتم و خوشبختانه توانستم خود را به ستون در حرکت مان برسانم،

بالاخره ستون، خود را به نقطه رهایی رساند، مدتی را پشت خاکریزی گذراندیم که زمان حمله فرا رسد، این در حالی بود که بین ما و دشمن میدان مین قرار داشت، و پشت این میدان مین منتظر فرمان حمله بودیم که همان جلوی میدان مین، دشمن متوجه حضور و حمله مجدد ما شد، و شروع به ریخت آتش حجیمی کرد، و درگیری عملا آغاز گردید، و تعدادی از نیروهای ما همانجا پشت میدان مین شهید و مجروح شدند، ولی به هر طریقی که بود، از آن مین ها و آتش زیاد دشمن گذشتیم و وارد کانال مد نظر شدیم،

اینجا عملیات مشخصی در جریان نبود، تانکی، نیرویی و... از دشمن در کار نبود، ما لقمه بودیم، طبق اطلاعی که پیدا کردیم، شب های گذشته هم هر شب نیرو می فرستادند، ولی همه نیروها می رفتند و در این آوردگاه، توسط دشمن قتل و عام می شدند، و یک درصد کمی نیز ممکن بود که بتوانند و بر می گشتند.

ما هم به همین سرنوشت آنان انگار داشتیم دچار می شدیم، از یک گروهان بیش از 80 نفره، سه نفر سالم ماندیم، بقیه یا شهید و یا مجروح و یا مثل ما اسیر شدند. درگیری بسیار شدید بود، کانال از آن دشمن بود، و آنها از همه چیز این کانال، از مختصات و گرای آن کاملا مطلع بودند، و آن را زیر آتش شدید گرفته بودند، باران گلوله بود که از همه نوع بر سر ما می بارید، شهدا و مجروحین زیادی داشتیم، شکم هایی که دریده شده بود، و حتی روده هایی که بیرون ریخته بودند، بسیاری با تیر و ترکش مجروح، و کف کانال رها شده بودند،

اما من مثل روئینتن ها، هیچ گلوله و یا ترکشی نمی خوردم! به طرز معجزه آسایی در زیر این آتش شدید دشمن سالم بودم، اما کانال مملو از شهدا و مجروحین ما شده بود، شرایط طوری بود که احساس کردم بسیاری از همرزمان خود را از دست داده ام، و دیگر تنها رزمنده ایی هستم که هنوز سالم باقی مانده ام، تو گویی به تعداد هر کدام از ما، دشمن تانک و اسلحه داشت، که این چنین ما را قتل عام می کرد،

اما ما چی؟! هیچی، یک تعدادی سلاح کلاشینکف، و چند قبضه آر.پی.جی 7 و تیربار داشتیم، که آن هم مرتب به ما می گفتند شلیک نکنید، چون فردا دشمن پاتک خواهد داشت، و به این گلوله ها در آن زمان نیاز بیشتری داریم، تا الان.

در عرض دو ساعت چنان آتشی ریختند که از ما کسی جز من باقی نماند، پیش از حمله به ما گفته بودند که "سمت راست این کانال، در اختیار نیروهای خودی است و آنها در آنجا حضور دارند"، لذا در این تنهایی تصمیم گرفتم به سمت نیروهای خودی در سمت راست کانال شروع به رفتن کنم، و خود را از این صحنه دهشتناک و تنهایی خارج کنم، در بین راه دیدم نیروهای ما مثل برگ خزان ریخته اند، هر کدام یا مجروح بودند یا شهید، یکی شکم پاره بود، یکی پایش قطع شده بود، یکی تیر خورده بود در حالت سجده شهید شده بود، خلاصه با یک مشقت و رنج فراوان، خود را از میان آنها عبور داده و به ابتدای کانال رساندم،

در بین راه نیز یکی دیگر از بچه ها به نام آقای مهدی ملکی، که از دوستان و رزمندگان شهرستان بندرگز بود، او هم هنوز مثل من زنده، و سالم بود، مرا که دید، گفت "چه خبر؟!" گفتم "شرایط را که می بینی"، گفت "کجا می روید"، گفتم "می روم پیش نیروهای خودی، در سمت راست کانال"، او هم با من همراه شد، و راه را به سمت نیروهای خودی، ادامه دادیم،

واقعا جایی می شود که انسان می بیند جان چقدر بی ارزش می شود، ولی این همه تیر و ترکش آمد، هیچکدام به من نخورد، سالم سالم بودم، یک قطره خون از بدن من جاری نشد؛ این رفیق ما هم همینطور بود.

ساعات از نیمه شب گذشته بود، و ما دوان دوان در مسیر کانال به سمت راست ادامه می دادیم، مقداری که رفتیم بالاخره به ابتدای کانال رسیدیم و کمی سرمان را از کانال بالا گرفتیم، دیدیم بله نیروها هستند، و بر سرعت خود برای رسیدن به آنها افزودیم، ولی ناگهان متوجه شدیم که این ها در واقع نیروهای دشمن هستند، و به عربی سخن می گویند، دیگر کاری نمی شد کرد، و به این طریق به اسارت دشمن در آمدیم، ساعت سه بعد از نصف شب بود که نیروهای دشمن ما را گرفتند و دست های ما را بستند و کنار کانالی که خود در آن مستقر بودند، ما را نشاندند، 

رسم جنگ بر این است که در این ساعات شب، معمولا کسی را اسیر نمی گیرند، و اسرای این موقع از شب را بلافاصله می کشند، چرا که تا صبح ممکن است، نیروی اسیر دشمن، هزار مشکل برای نیروهای مستقر در خط ایجاد کنند، حالا نمی دانم چه حسابی بود بعد اسارت حتی چشم ما را هم نبستند، ظاهرا تا سال 1365 دشمن از ما اسیر کمی داشت، و اکنون قصد داشتند که به تعداد اسرای خود از ما بیفزایند، و لذا حتی نیروهای مجروح ما را هم جمع می کردند، و با خود به اسارت می بردند، در حالی که تاقبل از این، وقتی نیروی دشمن، به نیروهای مجروح ما می رسیدند، سریع تیر خلاص می زدند و رد می شدند، و حالا اسیر ساعت سه بعد از نصف شب را هم نمی کشتند و زنده نگه می داشتند!

سال 1365 از جمله سال هایی است که بیشترین اسیر را از ما گرفتند، و هر سال، تا سال 1367 که جنگ به پایان رسید، این اسرا افزایش شدید می یافت، که تنها در اردوگاه اسرای [5] ایرانی به نام صلاح الدین ایوبی [6] ، ما 20 هزار مفقود را تشکیل می دادیم، و به واقع اسرای ثبت نام نشده که هر کاری می شود با آنان کرد، شاید از این جهت بود که، با این که در آن ساعات شب ما را به اسارت گرفته بودند، از کشتن ما منصرف شده بودند،

فرمانده دشمن در این خط اصرار داشت که ما را زنده به عقب اعزام کند، حتی نیروهایش چند باری لوله تفنگ خود را بر شقیقه های ما، فشردند، و انگار قصد شلیک و کشتن و خلاصی ما را داشتند، ولی هر بار فرمانده آنها، از این امر جلوگیری می کرد، و ما در حالی که دست های مان بسته بود، و چشم بند نداشتیم، شاهد این کشاکش بین نیروهای دشمن و فرمانده آنها در این صحنه بودیم، و در حالی که در کنار کانال ما را نشانده بودند، از طرفی شاهد تبادل آتش آنان با نیروهای خودی نیز بودیم، در این بین یک اسیر دیگر هم آوردند، که او مجروح بود.

سپیده صبح که دمید، از روشنی آسمان فهمیدم که وقت اذان صبح شده است، به نماز نشستم، نماز جانانه ایی خواندم، بهترین نماز عمرم را در این لحظات، بدون وضو و دست بسته، بدون این که رو به قبله باشم یا نباشم، اقامه کردم، حال معنوی عجیبی داشتم، در آن لحظات احساس می کردم هر لحظه این ها ما را به رگبار خواهند بست، خودم را در آسمان ها می دیدم، که هرگز فراموش نمی کنم، کاش این حال معنوی قابل ادامه بود، [7] انسان وقتی اعتقاد دارد، این اعتقاد انسان را بالا می برد، وقتی به آینده بهتری امیدوار است، از مرگ نمی هراسد، از این روست که در آن شرایط به فکر این بودم، که وقت نماز است، و شرایط رعب و وحشت مرگ، مرا از نماز باز نمی داشت.

در عین حال به واقع ما در شرایط مرگ و زندگی بودیم و هر لحظه ممکن بود که یکی از نیروهای دشمن، ماموریت کشتن ما را به انجام رساند و...، اما سرانجام انتظارها به پایان رسید، و این گونه نشد، و هوا که کمی روشن تر شد، ما سه تن را سوار بر یک نفربر زرهی کردند، و به عقبه دشمن، منتقل شدیم، کمی عقب تر از آن خط درگیری، ما را دوباره پیاده کردند، و سوار بر کامیونت سر باز ایفای (روسی) کردند، و سفر ما در سرزمین دشمن آغاز گردید؛

ما سه اسیر را، شاید در 20 مقر و پادگان در بصره و اطرافش، برای ساعت ها گرداندند، از این پایگاه به آن پایگاه، و بین مردمی که انگار از قبل اطلاع داده، و برای تماشای ما جمع شان کرده بودند و...، از میان این همه عبور داده می شدیم، گاهی به ما سنگ هم می زدند، در حالی که سه نفر اسیر بیش نبودیم، اما انگار این برای دشمن یک پیروزی بزرگی محسوب می شد، که این چنین ما را از بین مردم تجمع کرده، عبور می دادند، و تاکید داشتند تا آنهاف ما را که به نمایش عمومی گذارده اند، ببینند.

بالاخره بعد از ساعت ها گردش و گرداندن، عصر بود که در یک اتاق سیمانی، ما را مستقر کردند و در حالی که چشمان ما بسته بود، پذیرایی مفصلی از ما شد! با هر وسیله ایی که بود به ما حمله می کردند، حسابی ما را کتک زدند، چنان می زدند که وقتی به دیوار می خوردیم برق از چشمان بسته امان می پرید، سه شبانه روز در این اتاق حبس بودیم، در همین جا بود که تعداد 17 یا 18 اسیر دیگر هم به جمع ما پیوستند، که از جاهای دیگر اسیر کرده، و بدینجا منتقل کرده بودند، که از قضا همه مجروح بودند،

شرایط بد جسمی اینها، حتی ما را از اشتها هم انداخته بود، در یک اتاق 12 متری این همه آدم با هم بودیم، یکی از آنها تیر خورده بود، و لب و دندان های بالای او را برده بود، و نمی توانست هیچ غذایی را بخورد، تا دو ماه نان را به اندازه بند انگشت می بریدم، و در آب خیس می کردم، و به دهانش می دادم تا آن را ببلعد، و از گرسنگی نمیرد، این در حالی بود که یک تیر هم از پشت، به بدنش اصابت کرده بود؛ این خود معجزه بود که این آدم ها، در چنین شرایطی زنده می ماندند، در حالی که نه این اسرا را به دیدار با یک دکتر بردند، نه از دوا و دارویی خبری بود.

یکی دیگر از این مجروحین از آتش عقبه یک شلیک آر.پی.جی 7، از پشت کمر و سر و گردن سوخته بود، و اصلا توان دولا شدن را هم حتی نداشت، مثل چوب ایستاده بود، حالا این ها را چطوری ما پذیرایی، نقل و انتقال و یا دستشویی می بردیم، خود داستان تاثر برانگیز و دردناکی دارد، یکی از این مجروحین به نام سید ابراهیم حسینی که اهل آزادشهر مازندران بود، در اثر انفجار، دستگاه تخلیه اش بند آمده بود، و از درد و فشار آن، فریاد می کشید، او در همین مسیر انتقال به اردوگاه اسرای صلاح الدین تاب نیاورد، و در اثر درد و مشکلات داخلی، شهید شد، گلوله خورده ها، ترکش خورده ها و... هم بودند، ما دو نفر، تنها افراد سالم این جمع بودیم، و انگار خداوند ما را به اسارت دشمن فرستاده بود تا این چندین نفر مجروح، که با هم 17 یا 18 نفر را شامل می شدیم را تیمار کنیم، چرا که وظیفه انتقال و رسیدگی و حمل و نقل آنان، در این شرایط به دوش ما افتاده بود، و نیروهای دشمن هیچ همکاری در این خصوص با ما نمی کردند.

در این سه تا چهار روزی که در این اتاق شکنجه بودیم، و شکنجه های عجیبی را متحمل شدیم، یک خاطره خوب هم دارم، که جالب بود؛ من یک انگشتر عقیقی در انگشت خود داشتم، که در طول مدت اسارت تا اینجا، از من به غارت برده بودند؛ روزی یکی از نیروهای دشمن که فارسی را هم می دانست به من مراجعه کرد و گفت "انگشتر شما را چه کسی برداشت؟" این سوال در حالی از من می شد، که چشمان ما بسته بود، و ساعت و محتویات جیب و انگشتر ما را یکی از نیروهای دشمن از من گرفته بودند، و من نمی دانستم چه کسی آن را برداشته است، پاسخ دادم "چشمانم بسته بود، نمی دانم"، گفت "انگشتر شما را من برداشتم، راضی هستی؟!" گفتم "راضی نباشم چه باید کنم"،

این گذشت و این نیروی دشمن اتاق را ترک کرد و رفت، ولی باز فردای آن روز، بازآمد، و دوباره گفت "انگشتر شما را من برداشتم، راضی هستی؟ راضی باش من با این انگشتر می خواهم نماز بخوانم!" و دوباره پرسید: "راضی هستی؟" گفتم "من تو این شرایط چه راضی باشم چه راضی نباشم تو گرفتی دیگر برو، من چه کاری می توانم بکنم، راضیم دیگه برو!" و رفت. آخر طاقت نیاورد و باز دوباره آمد، گفت "ببین یک کار می کنیم، من می روم نجف، این انگشتر شما را آنجا قیمت می کنم، و قول می دهم معادل پول آنرا در ضریح امیرالمومنین بریزم؛" این را که گفت انگار دنیا را به من داده اند، حالم منقلب شد، حالت بغض گلویم را گرفت، انگار در یک فضای آزادی قرار گرفتم، نام امیر المومنین را که این نامرد آورد، در حالی که کتک مان هم می زد، نمی دانم از روی چه حساب و کتابی بود که روی این انگشتر، کارش گیر کرده بود، لذا گفتم "راضی هستم، راضی هستم و..." خیالش راحت شد و رفت.

از این جا به بعد ما را با اتوبوس حمل می کردند، کاش ما را با همان کامیونت های ایفا و... منتقل می کردند، چرا که اکثر این اسرا را مجروحین تشکیل می دادند و توان نشستن روی صندلی های اتوبوس را نداشتند، و ما مجبور شدیم اینها را زیر صندلی ها و کف راهرو و... جای دهیم، دشمن هم ما را برای سوار شدن به اتوبوس به عجله می انداخت، ما را با لگد و کابل مورد ضرب و شتم و در حالت تعجیل قرار می داد، در این استرس و ارعاب، ادرار بچه ها هم که حتی توان تکان خوردن هم نداشتند، بیشتر می شد، و کار تخلیه ادرار و مدفوع آنان در اتوبوس صد چندان سخت تر می شد.

بالاخره سوار شدیم اما از این جا به بعد چشم بسته بودیم، در مسیر هم، این مجروحین کارهایی داشتند که به زحمت ما افزود، در حالی که امکاناتی در اختیار نداشتیم، مثلا مجروحی بود که در این مسیر نیاز به رفع حاجت داشت، و من از لیوان برای این کار استفاده می کردم، و آن را از شیشه اتوبوس به بیرون می ریختم، و همین باعث می شد که محافظین ما در اتوبوس، ناراحت شوند، و ما را باز هم مورد ضرب و شتم قرار دهند، ولی کار دیگری نمی توانستیم بکنیم.

بعد از این جا ما را به یک پادگان دیگر بردند که در آنجا هم چند روزی را با شرایط بسیار بد گذراندیم، از جمله پتو های نمناک پر از حشرات و متعفن که به ما داده بودند. بالاخره به بغداد رسیدیم و در استخبارات، همه ما را بدون استثنا لخت کردند، و آنجا هم که بازار زدن و شکنجه های جور وا جور گرم بود.

تا به اردوگاه اسرای جنگی صلاح الدین ایوبی، که در عمق خاک عراق قرار داشت، رسیدیم، و تازه آنجا بود که کمی آرام گرفتیم، در این اردوگاه 20 هزار نفر اسیر جنگی دیگر وجود داشتند، که از نظر ایران در زمره مفقودین در عملیات جنگی محسوب می شدند، چون نه دولت ایران، و نه خانواده ها از سرنوشت ما خبری نداشتند، و دشمن بعثی هم هر چه می خواست می توانست، بر سر ما بیاورد، چرا که نام ما در هیچ لیستی از اسرای به رسمیت شناخته شده جنگ نبود، از جمله در لیست رسمی صلیب سرخ جهانی ثبت نشده بودیم، تا واجد حقوق اسرا، بر طبق مواد مندرج در کنوانسیون های بین المللی نگهداری و حقوق اسرا باشیم، به واقع ما مرده و در عین حال زنده بودیم. مرده از این لحاظ که هر لحظه که دشمن تصمیم می گرفت، می توانست ما را در لیست شهدا قرار دهد، و بر اساس تصمیم، ما می توانستیم زنده باشیم و یا نباشیم، ولی زنده بودیم، از این لحاظ که هنوز نفس می کشیدیم، و خود هم می دانستیم که زنده ایم.

زندگی و همراهی با اسرای مجروح ضربات سختی به روح و روان ما وارد می کرد، به عنوان مثال یکی از این مجروحین که همراه ما بود، سن کمی هم داشت، و تیری به ناحیه گلویش اصابت کرده بود، رسیدگی پزشکی، دارویی و بهداشتی هم به این مجروحین نمی شد، او یک بار مرا نزد خود خواست و گفت "دلم گرفته، بیا تا کمی با هم صحبت کنیم"، بلند شدم و بر بالین او نشستم و شروع به صحبت کردن، کردیم، در حین صحبت بودیم که از من کمی آب درخواست کرد، بلند شدم و مقداری آب برایش آوردم، کمی که از این آب را که نوشید، ناگهان دچار سرفه های بی پایانی شد، که بند نمی آمد، و این خون بود که از گلویش به بیرون می ریخت و آنقدر سرفه کرد که در مقابل چشمان من جان به جان آفرین تسلیم کرد، دیدن این صحنه ها انسان را خرد می کند، در حالی که کاری از دست شما نمی آید، شاهد مرگی ناخواسته، و غیر قابل جلوگیری هستی و...، و انواع شکنجه های جسمی و روحی دیگر که انسان را له می کند.

تعداد اسرای ساکن در سالن های اردوگاه اسرای صلاح الدین ایوبی، بین 108 تا 140 نفر در نوسان بود، در این وضعیت فضای خواب اسرا به حالت کتابی، دراز کش، و در حد خوابیدن به پهلو، میسر بود، فضای خواب، برای هر اسیر در این سالن، یک وجب و چهار انگشت بیشتر نبود، و فضای بیشتری برای خوابیدن، به هر یک از ما نمی رسید، و امکان خوابیدن به پشت، هرگز وجود نداشت، اجتماع بیش از دو نفر ممنوع، و زیر انداز ما یک پتو بود که روی سیمان های کف آسایشگاه انداخته می شد، و لباس های ما هم، بالش قرار داده، به صورت کتابی می خوابیدیم، هر دو نفر یا سه نفر هم یک پتو داشتند که به عنوان رو انداز استفاده می کردیم. لذا در شرایطی بودیم که نمی توانستیم هیچگاه راحت بخوابیم،

آب و هوای منطقه صلاح الدین هم مثل همین آب و هوای منطقه سمنان خود ما بود، خیلی گرم. وقتی باد و توفان می شد، تمام این آسایشگاه و پتوها را گرد و خاک فرا می گرفت، و باید با هزار بدبختی و بیچارگی آنها را بیرون می آوردیم، و تکان می دادیم، تا خاک زدایی شوند.

در زمان حضور در آسایشگاه که بین 17 تا 18 ساعت بود، حق راه رفتن نداشتیم، راه رفتن در طول یا عرض آسایشگاه ممنوع بود، مگر این که به حالت پشت خم، و حالت رکوع حرکت می کردیم، تا نگهبانان بیرون آسایشگاه، راه رفتن ما را در سالن، از پنجره ها نبیند، سر و صدا هم نباید می بود، این ها همه، هر کدام تنبیهی به دنبال داشت،

در هر سالن یک سطل آب قرار داشت، که این مقدار آب جای گرفته در آن، جیره روزانه همه ما بود، که به زودی تمام می شد، و یک سطل هم برای رفع حاجت، برای کسانی که خود را نمی توانستند، نگه دارند، و صبر کنند تا درب آسایشگاه در زمان مقرر باز شود، و بیرون بروند، و از آن توالت بیرون آسایشگاه استفاده کنند، و این سطل که از فضولات انسانی پر می شد، فضای سالن آسایشگاه را افتضاح می کرد، و خدا نکند که کسی دچار اسهال می شد، بوی تعفن آسایشگاه را فرا می گرفت، در این شرایط، به خاطر نبود بهداشت، معمولا این گونه مریضی ها، به دیگر اسرا هم سرایت می کرد، و گاه دیده می شد که 20 نفر مبتلا به یک مریضی می شدند. و چون مداوایی هم در کار نبود، این اسهال ساده، به اسهال خونی تبدیل شده، تقریبا همه گیر می شد، و فرد که از پا می افتاد، تازه دسترسی به رسیدگی ها پزشکی ممکن و میسور می گردید.

صبح نیز بعد از 17 تا 18 ساعت حبس در این آسایشگاه ها، درب آن با طی مراحل خاصی بازگشایی می کردند، و افراد باید در زمان محدودی خود را به توالت های بیرون برسانند و از آن استفاده کنند، که این ها هم به تعداد کافی نبود، و افراد به گروه های 5 – 5 تقسیم می شدند و گروه گروه به نوبت به دستشویی می رفتند، لذا امکان استفاده از آنها هم کافی نبوده، تا به راحتی و طیب خاطر، از آن استفاده کنند، و زمان استفاده از این دستشویی ها هم آنقدر کم بود که نصف افراد، فرصت استفاده از آنرا نیافته، وقت مقرر برای استفاده از دستشویی ها، به اتمام می رسید، و افراد با همان حال، به آسایشگاه باز گردانده می شدند، این باعث می شد که 95% آنان با مشکل دستگاه گوارش، سیستم تخلیه، کلیه ها، مثانه و... دچار شوند، یا دچار مشکل اعصاب روان می شدند؛ گاهی هم به خاطر غذای خشک و عدم نوشیدن آب کافی، بعضی به یبوست دچار می شدند.

سه یا چهار ماه اول خیلی سخت گذشت، چون همین دستشویی ها هم قدیمی و خراب بودند و عمدتا گیر می کردند، شما در ذهن خود محاسبه کن که 1500 نفر با ضرب کابل و هزار زجر و توهین از آسایشگاه بیرون می آمدند، و باید از این توالت ها استفاده کنند. توالت هم پر می شد که باید همین ها را با دست جمع می کردیم و در سطل می ریختیم و تمیز هم می کردیم. گاه تا مچ پا در نجاست فرو می رفتیم، تا از این توالت استفاده کنیم. بعد هم تنها با آب دستان خود می شستیم، می شد گفت که خدا ما را حفظ کرد، که در این شرایط زنده ماندیم و نمردیم، تغذیه ناسالم، خواب زجر آور، بهداشت نا کافی و شرایط روحی سخت و...! چطور ما زنده ماندیم، خودم هم نمی دانم.

17 تا 18 ساعت حضور در آسایشگاه، بدون تحرک کافی، آب مناسب و کافی، غذای مناسب و کافی، جای خواب مناسب و کافی، بهداشت مناسب و کافی و... باعث می شد که اسرا دچار مشکلات روحی و روانی و البته جسمی زیادی شوند.

غذای روزانه ما هم معمولا بسیار کم و مختصر بود، صبحانه یک بشقاب سوپ آبکی، با دو قرص نان که هر کدام دو لقمه معمولی بیشتر نبود، برای نهار هم هفت قاشق برنج، سهمیه هر کدام از ما بود، که به صورت شمارش قاشق، تحویل هر فرد میگردید، برای شام هم یک مقدار آب گوشت، آب بادمجان، آب پیاز و.. می دادند، که این را با همان دو قرص نانی که از صبح نگه می داشتیم، می خوردیم. یعنی همیشه بچه ها گرسنه بودند، هیچ موقع سیری را به خود نمی دیدند.

چای هم داخل سطل، به ما داده می شود حق خوردن آن را نداشتیم، تا زمان مقرر آن فرا برسد، مثلا سطل چای و غذای شبِ هر سالن را، ساعت 4 بعد از ظهر به آسایشگاه تحویل می دادند، اما اجازه خوردن را نداشتیم، و باید سه ساعت صبر می کردیم تا هوا تاریک شود، و اجازه نوشیدن چای را بدست بیاوریم، در این مدت این سطل حاوی چای را با پتو می پیچاندیم، تا شاید گرم بماند،

اما انسان موجودی است که همانگونه که بسیار ضعیف است، در عین حال بسیار قوی نیز هست، که می تواند این شرایط را تحمل کند، و ما نیز توانستیم طول 40 ماه را در این شرایط بگذرانیم و از آن عبور کنیم، یک دست لباس که بیشتر نداشتیم، چیزی به دور کمر می بستیم و لباس های خود را می شستیم، و پهن کرده تا خشک می شود، و بعد که خشک می شد همان را می پوشیدیم.

خداوند لطفی که کرده بود این بود که، در جمع اسرا به قدر یک ایران، افراد متنوع حضور داشتند، از بقال و نجار، بسیجی، سپاهی و... از همه حرفه ها و افکار و تخصص ها بودند، افرادی که صاحب فکر بودند می توانستند چنین شرایطی را مدیریت کنند، و به برکت آنان این شرایط با طراحی ها، آسان می شود، و قابل عبور می گردید.

ما فهمیده بودیم که باید طوری صبر و حوصله داشته باشیم، که با یک تدابیری این شرایط را پشت سر بگذاریم. به حمدالله افراد هوشیار و بیدار، معلم و برنامه ریز بودند، که کار را جمع کنند. البته در بین ما یک سری افراد نیز حضور داشتند که منافق بوده، و کارها را خراب می کردند. برنامه های اینها را از تلویزیون اردوگاه پخش می کردند، دشمن هم اعلام می کرد، هر که دوست دارد می تواند بیاید و این برنامه ها را ببیند، سخنرانی می کردند و... در هر آسایشگاهی گاهی 5 الی 6 نفر هم از این نوع افراد بودند که خیلی خراب کاری ها، می کردند.

درست بود که من در شرایط این نبرد سالم بودم، و مجروحیتی نداشتم، اما در سال 1361 از پشت تیر خوردم، ابتدا مرا به گیلانغرب منتقل کرده و عمل جراحی ام انجام شد، و بعد هم به کرمانشاه منتقل شدم، و سپس در تهران بستری شدم. از ناحیه گوش هم به واسطه شلیک آر.پی.جی 7 مجروحیت دارم، که مجموعا 40% از کار افتادگی را شامل می شود. علاوه بر آن در دوران اسارت هم گوشم، در خلال یک تنبیه، توسط نگهبانان اردوگاه اسرای صلاح الدین، آسیب مجدد دید، جریان از این قرار بود که، در هر آسایشگاه یک سطل برای آب، و یک سطل برای قضای حاجت داشتیم،

جلوی آسایشگاه هم مقداری سبزی بچه ها کاشته بودند، و اسرا خود با سطل، آب می آوردند و این ها را سراب می کردند، یک بار نمی دانم چه شد که یک نفر اشتباهی به جای سطل آب، سطل مخصوص توالت آسایشگاه را آورده بود، و نگهبان که این قضیه را دید، گفتند "کی این کار را کرده؟!" و قرعه این اشتباه و تنبیه آن، که به هر بهانه ایی این تنبیهات مرسوم بود، به نام من در آمد، و این نامرد هم، دو دستی از دو جهت مخالف، محکم بر گوش های من نواخت، چنان ضربتی وارد کرد که تا دو ماه از گوش های من چرک می آمد، و همین باعث شد که به پرده و دستگاه داخلی گوش من آسیب خورد، و از آن موقع به بعد دچار کاهش بیشتر شنوایی شدم، بعد از اسارت هم به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی یکی از دکترها گفت که "این گوش درمان ندارد"، و از همان موقع تا حالا دچار صدای صوتی بی پایان هستم که در گوشم همواره صدا می کند.

یک هفته به انتقال ما به ایران در شهریور 1369 مانده بود که سازمان صلیب سرخ جهانی، برای ثبت نام ما به اردوگاه صلاح الدین ایوبی آمدند و کار ثبت نام ما انجام گردید، و در هشت شهریور 1369 در مینودشت به خانواده ام پیوستم.

[1] - "جنگ ایران و عراق یا جنگ هشت‌ساله که در ایران با نام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس نیز شناخته می‌شود و در بسیاری از منابع عربی و بعضی منابع غربی از آن با عنوان جنگ اول خلیج یاد شده‌است که در زمان صدام حسین در عراق با نام قادسیه صدام از آن یاد می‌شد، طولانی‌ترین جنگ متعارف در قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال به طول انجامید. جنگ به صورت رسمی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ با حمله عراق به ایران آغاز شد. در این روز درگیری‌های پراکنده مرزی دو کشور با یورش هم‌زمان نیروی هوایی عراق به ده فرودگاه نظامی و غیرنظامی ایران و تهاجم نیروی زمینی این کشور در تمام مرزها به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد، هرچند مقامات عراقی معتقد بودند که جنگ از ۱۳ شهریور ۱۳۵۹ برابر با ۴ سپتامبر ۱۹۸۰ با حملات توپخانه‌ای ایران به شهرهای مرزی عراق آغاز شده‌است. این جنگ در نهایت پس از حدود ۸ سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتش‌بس از سوی دو طرف و پس از به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات انسانی از هر دوطرف و ۱۱۹۰ میلیارد دلار خسارات به دو کشور خاتمه یافت. مبادله اسیران جنگی بین دو کشور از سال ۱۳۶۹ آغاز شد. ایران آخرین گروه از اسرای جنگی عراقی را در سال ۱۳۸۱ به عراق تحویل داد."

[2] - روزنامه "جهان صنعت" در روز یک شنبه 23 مرداد 1401 گزارش داد که : جمعیت زیر خط فقر در زمان انقلاب ۲۰ درصد بود، الان ۶۰ درصد است، این روزنامه با انتشار گزارشی از سه برابر شدن نسبت جمعیتی فقرای ایران از زمان وقوع انقلاب بهمن ۵۷ خبر داد. این گزارش که با تیتر "نیم قرن اشتباه" نوشت "در سال ۱۳۵۷ حدود ۲۰ درصد از ایرانیان زیر خط فقر قرار داشتند اما این میزان در سال ۱۳۶۸ و پایان جنگ تحمیلی به حدود ۴۰ درصد رسید و در پایان قرن ۱۳ در سال ۱۴۰۰، میزان جمعیت زیر خط فقر به حدود ۵۲ درصد رسیده است. بر اساس این گزارش، در سال جاری حدود ۶۰ درصد از افراد جامعه در زیر خط فقر هستند و بخش عمده‌ای از آن‌ها زیر خط فلاکت قرار دارند." 

[3] - 26 مرداد ۱۳۶۹ نخستین گروه از آزادگان پس از سال ها اسارت به میهن مان بازگشتند.

[4]عملیات کربلای ۵ عملیاتی نظامی تهاجمی از سوی نیروهای مسلح ایران، علیه نیروی زمینی عراق، در جریان جنگ ایران و عراق است. این عملیات، ششمین عملیات نیروهای نظامی ایران برای فتح بصره است، که شدیدترین نبرد تاریخ جنگ ایران و عراق محسوب می‌شود. نیروهای ایرانی عملیات را در محور شلمچه به منطقه‌ای موسوم به کانال ماهی، به صورت گسترده در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ با فرماندهی سپاه پاسداران آغاز کردند. عملیات کربلای ۵ با فاصله ۱۵ روز پس از عملیات کربلای ۴ انجام شد. این عملیات، پرهزینه‌ترین و پرتلفات‌ترین عملیات این جنگ بود و از آن به‌عنوان آغازی بر پایان جنگ ایران و عراق یاد می‌شود.  در نتیجه این عملیات، نیروهای نظامی ایران اگرچه از دستیابی به هدف اصلی عملیات، یعنی تسخیر شهر بصره بازماندند، اما با این حال توانستند حدود ۱۵۰ کیلومتر مربع از منطقه اشغال‌شده شلمچه را آزاد و قسمت‌هایی از جنوب عراق را نیز به تصرف خود درآورند. در انتهای عملیات کربلای ۵ خطوط پدافندی ایران در نزدیکی پتروشیمی عراق ایجاد شد. از این عملیات به‌عنوان عملیات محاصره بصره نیز نام می‌برند.

[5] - در کشور عراق مجموعا بیش از 20 محل نگهداری اسرا برای اسرای ایرانی تشکیل شده بود و در واقع با کمترین امکانات رزمندگان ایرانی که در جریان هشت سال جنگ تحمیلی به اسارت درآمده بودند، دوران سخت اسارت خود را در آنجا به سر می‌بردند. به غیر از زندان‌هایی همچون زندان "الرشید" که در یک منطقه بزرگی از بغداد قرار داشت و مجموعه بیمارستان، پادگان و زندان را در کنار هم جای داده بود و زندان "ابوغریب" که در نزدیکی بغداد بوده و بیشتر درجه داران نظامی در آنجا اسیر بودند، مابقی محل‌های نگهداری در قالب اردوگاه بود. که شرح فیزیکی فضای این اردوگاه‌ها و ساختار آن‌ها خود یکی از اجزای مهم اسارت را برای آزادگان می‌سازد. بسیاری از خصوصیات و توصیف این اردوگاه‌ها در "شرح قفص" عنوان شده و شرح داده شده است. اردوگاه‌های محل نگهداری اسرای ایرانی در عراق عمدتاً در سه منطقه یا سه شهر وجود داشت. که این سه منطقه عبارتند از:

1- استان الانبار به مرکزیت شهر رمادی در مرز اردون و سوریه که تعداد 16 اردوگاه در این استان بود. این اردوگاه‌‌ها در پادگان 14 رمضان ارتش عراق که یکی از بزرگ‌ترین پادگان‌های خاورمیانه است.اولین اردوگاه در این پادگان به نام رمادی 1 در سال اول جنگ تشکیل شد. این اردوگاه تشکیل شده بود از 20 بند، هر بند 8 آسایشگاه که در زمان‌های مختلف تعداد نفرات هر آسایشگاه از 50 نفر تا 80 نفر در حال تغییر بود.

2- استان نینوا به مرکزیت موصل هم مرز با سوریه که 4 اردوگاه در آنجا بوده است. 4 اردوگاه موصل 1، 2، 3، و 4 که موصل 3 کوچک‌ترین و موصل 1 بزرگ‌ترین بودند. تعداد آسایشگاه‌های کل این اردوگاه‌ها 62 بوده که تعداد نفرات هر آسایشگاه از 100 تا 150 نفر بودند. اسرای این 2 استان توسط صلیب‌سرخ بازدید شده بودند.

3- استان صلاح‌الدین به مرکزیت شهر تکریت(پس از سقوط صدام، سامرا مرکزیت این استان شد).

تقریباً از همه ادیان و مذاهب موجود در ایران در میان اسرا وجود داشته است. بیشترین دوران اسارت مربوط به 2 نفر به نام سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری و محمد دبات به مدت بیش از 18 سال و کمترین دوره اسارت عمدتاً 24 ماه است. گرچه استثناتی به صورت 1 ساله هم داریم. در همه اردوگاه‌ها مطلقاً وسایلی مانند کولر، یخچال، دستشویی و توالت (درون آسایشگاه)، آب لوله‌کشی، وسایل گرمایشی و ... به هیچ وجه موجود نبود. لوازم شخصی که به عنوان مایحتاج زندگی به اسرا می‌دادند شامل دو عدد پتوی سربازی، نصف پتو به عنوان زیرانداز، یک کیسه انفرادی خالی، یک جفت دمپایی، یک جفت جوراب، یک جفت لباس زیر و لباس زردرنگ سالی یک بار که عمدتاً پاره می‌شدند و پینه می‌بستند.  در بعضی از اردوگاه‌ها در تمام دوره اسارت آزادگان ایرانی، صبحانه سوپی بود به نام شوربا که تشکیل شده بود از آب و دل عدس که در مواقع زیادی رقیق بود. و در بعضی اردوگاه‌ها شام هم نبوده و فقط دو وعده در روز بود. با نسبت بسیار کم به گونه‌ای که در دوران اسارت هیچ اقلام غذایی مانند پنیر، کره، تخم‌مرغ، مربا و ... به چشم دیده نشد. اردوگاه‌های رمادی تماماً در دو طبقه با حفاظ سیم خاردار حلقوی عرض 20 متر و ارتفاع 20 متر بود. اردوگاه‌های موصل قلعه بوده که ارتفاع دیوارهای اطراف قلعه 12 متر می‌رسید بعضی اسرا بخشی از آسمان را می‌دیدند. اردوگا‌ه‌های تکریت هم مانند رمادی بودند.

[6]شهر تکریت مرکز استان صلاح الدین می‌شود.  صلاح الدین برگرفته از نام صلاح الدین ایوبی متولد ۵۳۲ ــ ه . ق ( سردار مسلمان جنگهای صلیبی) است این استان در ساحل راست رود دجله  واقع و شهر تکریت در فاصله ۱۸۰ کیلومتری شمال بغداد قرار دارد. شهر مقدس سامرا در میانه راه بغداد ـ تکریت واقع و تا بغداد ۱۲۰کیلومتر و تا تکریت حدواً ۵۵  کیلومتر فاصله است . از نظر وضعیت آب و هوایی زمستانهای سرد و مرطوب و تابستانهای گرم و خشک دارد. میانگین دما از ۳۶ درجه در تابستان و ۶ ـ ۷ در زمستان متغیر است. از آنجا که روستای اَلْاوجا زادگاه صدام در این شهر واقع شده به وی صدام تکریتی هم گفته می‌شود.  با توجه به موقعیت تکریت در زمان جنگ تحمیلی چند لشکر عراق برای دسترسی به محورهای مواصلاتی مناطق شمالی و جنوبی عراق در آنجا مستقر می‌شوند.  پس از سقوط صدام در تقسیمات جدید ، شهر مقدس سامرا به عنوان مرکز استان صلاح الدین انتخاب می‌گردد. اردوگاه ۱۱ در وسط پادگانی واقع شده که بر اساس شنیده‌ها بزرگترین پادگان خاورمیانه از نظر وسعت لقب گرفته است .  پادگان ، واقع در بیابانی برهوت بدون هیچ گونه رویشی و فاقد هرگونه پستی و بلندی است و از نظر آب و هوایی خشن تر از شهر تکریت.  اسرای قبل از این در ده اردوگاه طبق روال معمول تحویل صلیب سرخ جهانی می شوند و اردوگاه ۱۱ نیز بر همین روال نامگذاری لکن از این تاریخ به بعد همه اسرای جدید بصورت مخفیانه نگهداری می‌شوند. از جمله علل نگهداری مخفیانه اسرا، عدم پاسخویی رژیم به مجامع جهانی در قبال وضعیت بهداشتی و امکانات ناچیز و خصوصا شکنجه اسرا و همچنان که قبلا ذکر شد ایجاد فشار روانی روی خانواده های اسرا و در نتیجه فشار بر نظام اسلامی .

[7] - این حال عجیب را یک بار دیگر هم بعد از اسارت تجربه کردم، و آن زمانی بود که داخل مغازه احساس کردم قفسه سینه ام دردناک و سوزناک است، لذا مغازه را ترک کردم و سوار اتومبیل شدم و به سوی خانه در حرکت بودم، که حالم خراب شد و احساس کردم روح از بدنم در حال خروج است، در اینجا بود که باز این حال به من دست داد، فکر کنم این حال به کسانی دست می دهند که مرگ را انتقال به یک دنیای بهتر می داند، در این حال است که این چنین خوشحال و راضی هستند و وحشت و... بر آنان مستولی می شود،

و حاشیه هایی که، در مراسم شهدا، به متن تبدیل می شوند، و نام هایی که به نام شهدا، و بر بدن های پاک شهدا، در حضور اهل و خانمان شهدا، سوار بر یاد و نام آنان شده، به متن اصلی تبدیل می شوند، تا بزرگ دیده شوند، و از متن اصلی افزون گردیده، در نهایت متن را، به حاشیه رانده، و شهدا، که خود صاحب اینگونه مراسمند، از صفحه ایی که خاص، به خود آنان تعلق دارد، حذف می شوند، و بدین ترتیب در نهایت، از صفحه روزگار امروز ما، نیز بیرون خواهند ماند؛ و پیام اصلی آنان، یعنی آزادی و استقلال و آقایی و کرامت این مردم و این کشور، در هیاهوی اهل قدرت، چینش کنندگان، و بازیگران قدرت، گم می شود؛

در روند فعلی مصادره شهدا توسط نهادها و افراد خاص، مراسم یادواره شهدا هم، به وسیله ایی تبدیل شده، تا جریان سیاسی خاص، با حرف ها و اهداف خاص، فرهنگ و اعتقاد خاص خود را به نام شهدا، به خورد عموم مردمی دهند، که به عشق شهدا در این گونه مراسم ها شرکت می کنند؛ حال آنکه شهدا وسیله ارتقا سیاسی، و توسعه قدرت، و انتشار افکار جریان های خاص نبوده و نیستند؛

 آنان به ایران و ایرانیان، در کل تاریخ این مرز و بوم، با همه ی تنوع و تفاوت اعتقاد، مذهب، فرهنگ و نحله های سیاسی متنوع شان تعلق دارند، شهدا نباید توسط عده ایی، جناحی، نهادی و... مصادره شوند، آنان تا ابد، سرمایه ایی ملی برای ایرانند؛ آنان را نباید به خود، نهاد خود، جناح سیاسی خود، حتی مذهب خود و... تقلیل داد، و البته این سرمایه را در نهایت، با این سو استفاده ها ضایع کرده و بی اثر نمود.

تاریخ مظلومیت رزمندگان و شهدای جنگ خسارتبار با حزب بعث صدام، به هشت سال نبرد با دشمن خونخواری مثل او، محدود نشد، و این روند انگار حتی بعد از دهه ها، که از پایان آن همه خسارت، کشتار، ویرانی، جنگ، درگیری و البته شهادت ها، که می گذرد، ادامه دارد؛ رزمندگان و شهدایی که از یک طرف، تحت شدیدترین تحریم های همه جانبه ی دو بلوک متخاصم شرق و غرب، از هرگونه سلاح و امکاناتی محروم ماندند، تا با کفِ دست خالی مانده از سلاح های مدرن روز، بدن های خود را، مانع پیشروی دشمنی کنند، که توسط شرق و غرب متفقانه حمایت می شدند، شرق و غربی که متحدانه، درگیری های سخت و مدام خود را، در کیس جنگ ایران و عراق، به کناری نهاده، و مقابل این شهدا و رزمندگان، صف واحد کشیده بودند،

تانک های متنوع و از جمله T72 های وحشتناک، جنگنده های سوخو، توپولوف، میگ، در شمار بسیار زیاد، توپ های دوربرد، سلاح های انفرادی و جمعی متنوع روسی از یک طرف، و جنگنده های میراژ، رادارهای رازیت، موشک های اگزوسه [1] و... فرانسوی، سلاح های شیمیایی آلمانی و... از این رزمندگان قتل عام ها کردند، اما، از یک طرف خارجی، چه انتظاری می توان داشت، آنان بر اساس منافع و امنیت ملی خود، همواره طرف ایستادن شان را، در درگیری های جهانی، انتخاب می کنند، و معقولانه می ایستند، تا ضرری را از منافع و امنیت ملی خود دور کنند، و یا سودی را به سوی این دو، سرازیر نمایند.

دردناک ترین وجه مظلومیت شهدا، رزمندگان، حماسه ی جنگی نابرابر، خانواده شهدا، فرهنگ ایثار و شهادت و...، موقعی خود را نشان می دهد، که عده ایی خود را میراث خوار آنان جا زده، و این سرمایه عظیم ملی را که، باید برای هزاره ها و نسل ها، خونِ شجاعت و غیرت در رگ ایرانیان بدواند را، به تیول اهداف پوچ سیاسی و جناحی، و قدرت طلبانه خود در آورده، رزمندگان، شهدا و خانواده اشان را به وسیله، و نردبان توسعه، و دست یابی به قدرت خود، تبدیل می کنند،

و از جمله، مراسم بزرگداشت شهدا را هم، تحت عنوان یادواره های زنجیره ایی، به خدمت اهداف خود در آورده، آنرا به میتینگ های سیاسی هم جناحی هایی خود، تبدیل، تا نام و عکس آنان را تبلیع، های لایت و بُولد می نمایند، و بدین ترتیب از خون شهدا هم برای رسیدن به مطامع سیاسی خود، نردبان ساخته، و چشم نمی پوشند، و مردمی را که به عشق تکریم و تعظیم ایثار و شهادتِ سربازان پاک باخته خود، که در دفاع از خاک و ناموس ارزشمند میهن شان، جان در طبق اخلاص نهادند، در این مراسم ها حضور یافته اند را، هدف قرار داده و با فرهنگ و ادبیات سیاسی خاص خود، بمباران می کنند، و چهره ها، نام ها و افکار و اهداف خاص سیاسی خود را، از طریق هزینه کرد خون شهدا، برجسته و معرفی کرده، افکار خود را، که آن را اصل و عین ایران، اسلام و انقلاب می دانند، منتشر می کنند و...، افسوس و صد افسوس که این طلای ناب شهادت و شهدا، خرج مُطلای افراد و اهداف اینان می شوند.

و این دردآور ترین مظلومیتی است که امروز دامنگیر شهدا، جنگ، و فرهنگ ملی شهادت و ایثار شده است، که شهدا و فرهنگ اصیل شان را که از سرمایه های معتبر و ملی کشورند، به وسیله ایی برای دست یابی به اهداف سیاسیِ جناح خاصِ فعال در سطح کشور، تبدیل می شوند؛ شاهد مثال آن، متن و محتوای سخنرانی مدعوین یادواره های شهدا است، که اگر حرف های آنان را به تحلیل و بررسی های بی طرفانه سپرد، آنگاه خواهیم دید، که خط خاص سیاسی، با اهداف خاص، محور بحث این سخنرانان است، و نان سیاسی خود و همفکران خود را، در قالب ملی جا زده، و در تنور مراسم شهدا می پزند.

مرحوم مادرم، که خود مادر یکی از همین شهداست، می گفت "حیف از طلا که خرج مُطلا [2] کند کسی"، و انگار طلای ناب شهادت، و فرهنگ ایثار آنانکه برای حفظ جان و مال و ناموس مردم خود، و دفاع از آب و خاک پاک میهن شان، و دفع تجاوز دشمن متجاوز، از جان عزیز مایه گذاشته اند، خرج توسعه و گسترش فرهنگ و اعتقاد افرادی، از جناح خاص سیاسی، در کشور می شود، جناحی که، جز به رسیدن، توسعه و گسترش قدرت خود، و همفکران شان، هدفی ندارند، و این هدف را نیز، در لایه ایی نازک از ارزش های جنگ، شهدا، مذهب و هرچه ارزش که باید سرمایه ملی باشد، پیچیده، دنبال می کنند.

به پوستر منتشر شده برای یادواره شهدای روستای گرمن نگاه کنید، این پوستر خود گویای جایگاه و نقش شهدایی است که، به نام آنان یادواره گرفته می شود، در حاشیه این پوستر، تصاویر آنانی که خود باید متن اصلی پوستر باشند را، می توان دید، تصاویر و نام ریز شهدا، به حاشیه عکس و نام درشت کسانی تبدیل شده اند که، در مراسم آنان، سخن گفته و اجرا خواهند داشت!

سپردن متن اصلی پوستر، که باید به تصویر و نام شهدایی اختصاص یابد که برایشان مراسم گرفته شود، به روایتگر، مداح، عمو غزالی و...، ظلم نیست!

حیف از طلا که خرج مُطلا کند کسی.

در طراحی این مراسمات، و آنچه در آن باید گفته شود، و این پوستر که پیشانی و پرچم این مراسم است، خانواده و اهل این شهدا چه نقشی داشته اند؟ آیا آنان راضی به حاشیه رفتن تصاویر و نام شهدای خود، در پای نام و عکس مجریان این مراسم، که متن اصلی شده اند، هستند؟!

از طراحان این پوستر یادواره شهدای ما، باید پرسید که، آیا در پوستر اعلامیه مراسم ختم عزیزان مرحوم خود نیز، این چنین دست و دل بازانه از نام، یاد و عکس عزیز از دست رفته خود، به نفع سخنران، مداح و مجری مراسم او، صرف نظر می کنید؟! که این چنین تصویر و نام شهدا ما را فدای برجسته کردن نام و عکس مجریان مدعو خود کرده اید؟! نام و عکس شهدا ما، که این مراسم برای آنان است، از نام و عکس مجریان برنامه، کم اهمیت تر است؟! 

حیف از طلا که خرج مُطلا کند کسی.

غریب تر و مظلوم تر از شهدا، کسی نیست، حتی در حضور اهل و خانواده اشان، این چنین به حاشیه برده می شوند. 

[1] - اگزوسه (Exocet) موشک ضدکشتی فرانسوی است که تولید آن از اواسط دهه ۱۹۷۰ آغاز شده و همچنان ادامه دارد. گونه‌های متفاوت موشک اگزوسه از کشتی، زیر دریایی، آتشبارهای ساحلی و هواپیماها و هلیکوپترهای جنگی شلیک می‌شوند. اگزوسه در سال ۱۹۷۴ وارد نیروی دریایی ارتش فرانسه شده و از آن زمان تاکنون به کشورهای متعدد دیگری نیز صادر شده و در دهه ۱۹۸۰ در جنگ‌های ایران و عراق و جنگ فالکلند شرکت داشت. عراقی‌ها در جنگ ایران و عراق به طور گسترده‌ای از این موشک علیه کشتی‌های نظامی و غیرنظامی ایران استفاده کردند و چندین کشتی ایرانی از جمله دو فروند از ناوچه‌های سبک کلاس بایندر با این موشک‌ها غرق شدند. تعدادی از هلیکوپترهای سوپرفریو عراق و تعدادی از میراژ اف-۱‌هایی که در اواخر جنگ به عراق تحویل شدند، قابلیت شلیک این موشک را داشتند. فرانسوی‌ها پیش از تحویل میراژ اف-۱های سازگار با اگزوسه، پنج فروند هواپیمای ضدکشتی سوپراتاندارد نیروی دریایی خود را به عراق اجاره داده بودند. در جنگ نفتکش‌ها در جریان جنگ ایران و عراق در سال ۱۹۸۷ یک جنگنده میراژ اف-۱ عراقی با شلیک دو موشک اگزوسه ناوچه امریکایی یواس‌اس استارک را دچار صدمه جدی کرد.

[2] - مطلا فلز طلاکاری شده ایی است که، جلوه ایی از درخشش ارزشمند طلا دارد، و محتوایی از آهن بی قیمت و بی مقدار

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.