مردم ستمدیده ایران و عراق، و به خصوص خانواده ها، و بازماندگان از کشتار، معلولیت و صدمه دیدگان از نبرد خانمان برانداز هشت ساله بین این دو کشور (1359-1367 خورشیدی)، هنوز بارِ خسارت، درد و رنجِ این جنگ را به دوش می کشند، جنگی که مدال غم انگیزِ "طولانی ترین جنگ قرن بیستم" را در جهان، بر سینه خود دارد، قرنی که جنگ هایی به بزرگی جنگ جهانی دوم را به خود دید، خسارت دراز دامن این نبرد، برای زمانی طولانی ایران و ایرانیان را در این سو، و عراق و اهل عراق را در آن سو رها نکرده، و حالا حالاها رها نخواهد کرد، ابعاد خسارت های این جنگ، بسیار بزرگ، و از شمارش خارج است.

 تنها در بُعد نیروی انسانی، جنگ هشت ساله صدها هزار قربانی از مردم ایران و عراق گرفت، یکی از قربانیان مظلوم این جنگ، که موضوع این نوشتار است، دانش آموز بسیجی [1] شهید محمد مهدی حلوانی (16/12/1346-3/10/1365) بود که اگر نبرد لو رفته و البته شکست خورده کربلای 4، تنها 2 ماه و 13 روز دیرتر آغاز می شد، او نیز مهلت می یافت تا جشن تولد 20 سالگی خود را برگزار، و سپس این جهان را به سوی ابدیت ترک کند، اما افسوس که او حتی بیست سالگی اش را هم ندید، و از این جهانِ پر از تنش، نزاع و درگیری های بی پایان، رخت بر بست و رفت.

آغازگران و سبب سازان جنگ ها، دلی برای سوختن به حال قربانیان و کشته های این جنگ ها نداشته و نخواهند داشت، تو گویی آنان به انسان تنها به چشم سربازانی برای جنگ ها، و یا مهره هایی در شطرنج جنگ خود می نگرند؛ آنان خانواده ها را کارخانه تولید بچه هایی می بینند، که در آینده نیروی مهاجم آنان را در جنگ های آتی تامین خواهند کرد، تا فرزندان خود را به سن رشادت رسانده، در اختیار جنگ سالاران آنان نهاده، تا منویات دل آنان، صورت عملی به خود گیرد، چنین جنگ هایی حتی از سربازانِ کوچک هم در نمی گذرند، آنان نیز در این میانه، مثل گلادیاتورهای غول پیکر، نقش واقعی و رزمی می گیرند، و از کشتارهای جنگ، جان سالم به در نمی برند. 

دست های پشت پرده، به قدرت، ثروت و موقعیت خود و تیم حاکمیتی خود نظر دارند، و برای دستیابی به آن تلاش می کنند. حال این دستیابی، به چه قیمتی حاصل خواهد شد، در نزد آنان هرگز مهم نبوده و نیست، مهم هدفی است که در ذهن دارند، و این که همه را در برابر این هدف، موظف و کوشا می خواهند، حتی اگر به تمامی قربانی شوند؛

آنان تنوعی از خواست ها را ذهن مریض، و آلوده به خشونت، و وجدان خالی از اخلاق و انسانیت خود دارند، و همه چیز را فدای این اهداف می خواهند، یکی به داشتن سرزمین های گسترده تر فکر می کند، و به دنبال کشورگشایی است، دیگری پیروزی ایدئولوژی خود را در خلال این جنگ ها جستجو می کند، آن یکی به جنگ، بعنوان وسیله ایی برای ایجاد شرایطِ سرکوب مخالفان داخلی نیاز دارد و...؛ جنگ طلبان با ایجاد این جنگ ها، انگیزه های بسیار گوناگونی را در نظر دارند و دنبال می کنند،

بیگناه ترین و مظلوم ترین انسان ها در این بین، کسانی اند که با شروع این جنگ ها مجبور می شوند، برای دفاع از آب و خاک، هموطنان، ناموس و... خود به نبرد برخیزند، و چنین است که سرنوشت غم انگیز و مرگ آلودی برای جنگجویانی اینچنین در طول تاریخ انسان، رقم خورده و می خورد، آنانکه گاهی حتی بهار زندگی خود را هم تجربه نخواهند کرد. جنگ هشت ساله بین ایران و عراق پر از سربازان کوچکی بود، که در میانه دهه دوم عمر خود، مصیبت و خشونت جنگ را دیدند، و در همان دهه خونبار آخرین خود، خاتمه یافتند.

آگاه شدم حاج محمد حلوانی، پدر بزرگوار شهید محمد مهدی حلوانی، دیده از جهان فرو بستند، روح و روانش شاد باد، انسان پاک و درستکرداری که در زندگی اجتماعی و کسب و کارش، الگو و بِرَند اخلاق و منش انسانی بود، فردی را نیافتم که کوچکترین نادرستی از ایشان دیده، و یا بیان دارد، مرحوم پدرم با این مرحوم، به خصوص برادر بزرگوارش، دوست نزدیک، و روابط قلبی بسیار برادرانه ایی بین آنان برقرار بود، دل هاشان چنان به هم گره خورده بود که، تو احساس می کردی، اینان روابط بسیار نزدیک نسبی دارند، همدیگر را "پسرخاله" خطاب می کردند، چرا که مادر بزرگم، با مادر حاج محمد حلوانی دوستی عمیقی داشتند، در حد خواهر.

با شهید محمد مهدی حلوانی هرگز در نبردی همرزم نبودیم، تنها نبردی که با هم همراه و همقدم شدیم، آخرین حرکت در شطرنج زندگی این نوجوان پاکباخته، در عملیات کربلای4 بود، در این نبرد بود که من شاهد آخرین ساعات زندگی اش شدم، و در آخرین مهلت ده ساعته ی زنده بودنش، او را همراهی کردم؛ چرا که قرار بود در عملیاتی بزرگ، به صورت مشترک بجنگیم، اما با کمال تاسف، او پیش از آغاز عملیات، تقدیر شهادت را پذیرا شد؛ و البته ما نیز، آن نبرد را بدون او سخت و سنگین باختیم، و اگر می ماند، و شهید هم نمی شد، باز با هم می باختیم، چرا که این عملیات در کل، لو رفته بود، و چند ساعت بعد از شهادت او، رزم آوران بسیارِ دیگری نیز چون او، اسیر، شهید، و مجروح شدند، و بی هیچ پیروزی، خونآلوده از در آغوش کشیدن بدن پاره پاره همرزمان لت و پار شده ی خود و...، شکست را پذیرا شده، بدان رضایت داده، و شکست خورده بازگشتیم.

اکنون 37 سال از آن سومین روز خونین دیماه 1365 و شهادت این فرزند شجاع و برومند آن مرحوم، که در حال دفاع از آب و خاک کشورش، مقابل متجاوزین بعثی به شهادت رسید، می گذرد و پدر این شهید نیز، بعد از تحمل این همه سال رنجِ جوان از دست دادن ها، دنیای پر از جنگ و نزاع و درد کنونی را، بعد از دیدن جنگ های پی در پی دیگر، و آخرینش همین جنگ غزه و اسراییل، ترک، و به سوی ابدیت شتافت.

37 سال بعد از تحمل داغ از دست دادن فرزندی که به هنگام شهادت، کمتر از 20 سال سن داشت، که این شهید هم مثل صدها هزار شهید و... دیگر، طعمه اشتباه محاسباتی سیاستمداران تمامیت خواه، جنگ طلبان سیری ناپذیر از خشونت و کشتار، بی سیاستی های حاکم بر منطقه خاورمیانه، زیاده خواهی ها حُکام دیکتاتورمنش و زورگوی و... این منطقه شد؛ دیوانگان و جنایتکارانی که سنگ جنگ هشت ساله را به چاه ویل خاورمیانه انداختند، و این جنگ را آغاز کردند، و ما را مجبور نمودند بعد هشت سال کشتار، نابودی و ویرانی، در ناکامی، و با سرکشیدن جام زهر، آنرا پایان دهیم،

گرچه اگر چنین هم پایان نمی پذیرفت، به حتم، تعداد قربانیان آن جنگ، به صورت تصاعدی بالا می رفت، چرا که صدام در این آخرین ماه های جنگ، در سال 1367، دوباره در جایگاه برنده، و پیروز میدان قرار گرفته بودند، و هر روز جبهه ایی جدید می گشودند، و پیروزی هایی نو کسب، و به پیش می تاختند، و نبرد بی پایان، شکل جدیدی به خود گرفته بود، که خاطرات ماه های اول جنگ، که صدامیان تا نزدیکی های اهواز پیش آمده بودند را، زنده کرده بود، اما بالاخره با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، توسط تهران، ما به شرایط موجود در صحنه جنگ رضایت دادیم، و طولانی ترین جنگ قرن بیستم هم بالاخره پایان پذیرفت؛

باشد که دیگر جنگی هرگز آغاز نگردد! خیالی خام که در صحنه ایدئولوژیک خاورمیانه، به سان دعایی ایست که هرگز صورت تحقق به خود نخواهد یافت، و دعا کننده خود از پیش می داند، چنین درخواستی از خدا، نافرجام است، چرا که در جنگ های جنایت کارانه جاری در این منطقه جنگزده، خدا نقشی ندارد، این انسان های زیاده خواه هستند که هر روز سر موضوعی بهانه گرفته و جنگ ها را آغاز می کنند و هر جنگی زمینه جنگ بعدی را از پیش فراهم می کند، و خداوند هم نمی دانم با دیدن این همه کشتار و جنایت چه واکنشی دارد، می خندد، می گرید؟! یا نه همه را به حال خود رها کرده تا روزی به خود آییم و دست از لجاجت و جنگ های غیر انسانی بی پایان برداریم، به نظر می رسد که خداوند انتظار چنین لحظه ایی را می کشد، که اهالی خاورمیانه به خود انسانی خود باز گردند، و از جنگ های غیر انسانی و غیر اخلاقی خود دست بردارند.

 اما این جنگ هشت ساله، ویرانی ها و کشتارهای دردناکی را روی دست مردم ایران و عراق نهاد، که نزدیک به چهار دهه بعد از این جنگ، هنوز آثار مُخرِّب و جانفرسای این نبرد، پاک نشده و ویرانی اش به پایان نرسیده است، و بسیاری هنوز بار سنگین خسارات آنرا به دوش می کشند. فرزندان شهدا، خانواده شهدا، و معلولین و مجروحین این جنگ، حتی کسانی که به ظاهر سالم از این جنگ باز گشتند، و در باطن بار روانی سهمناک دیدن این همه خشونت و خسارت و کشتار را تا آخر عمر به دوش کشیده و خواهند کشید، و این تنها نعمت بزرگِ مرگ خواهد بود که آنان را از کابوس چنین صحنه هایی خلاص می نماید.

 حتی تمام کسانی که از این جنگ تاثیر گرفتند، تک تک مردان و زنانی که شهر و دیارشان صحنه این نبردها شد، و بار ویرانی آن را هنوز بر دوش های خسته خود، حمل می کنند، و آثار این ویرانی بزرگ، بر چهره شهرهای آباد و مشهوری همچون خرمشهر، آبادان و... بعد از نزدیک به چهل سال که از پایان آن می گذرد، کاملا هویداست.

از چهارم دیماه 1365 به بعد، خانواده های زیادی با شنیدن مارش حماسی آغاز نبردی دیگر، در حاشیه های منطقه شلمچه، بین خرمشهر و بصره، نگران جان جوانانی شدند که برای انجام چنین نبردی، به جبهه ها اعزام داشته بودند، دل های زیادی در آشوب بود، و مثل سیر و سرکه می جوشید، که در این نبرد، بر سر فرزندان آنان چه خواهد رفت؟ آیا آنان نیز جزو نیروهای نوک حمله، در این حرکت جدید خواهند بود، یا نه؟ و اگر نیستند اکنون در چه حالی اند؟ آیا از این نبرد جان سالم به در خواهند برد؟

مرحوم مادرم که بارها و بارها این شرایط را، در طول جنگ هشت ساله تجربه کرده بود، از این لحظات پر از تشویش خاطر، سعی می کرد به طرزی عبور کند، خود را آرام نشان می داد، اما دلی آشوبناک داشت، دعاها و راز و نیازهای سحرگاهی اش، لحن و سوز ناله ی دیگری می گرفت، التماس هایش نزد خداوند، آهنگ دیگری داشت، و او با راز و نیاز، و تشدید کار و فعالیت روزانه، سعی می کرد، این لحظات سخت را از سر بگذراند، برای همه ی جوانانی که در این جنگ شرکت می کردند، دل می سوزاند و دعا می کرد، که "خدایا تمام جوانان، و از جمله فرزندانم را در این نبرد به تو می سپارم، تو خود به کَرَم خود، همه آنان را حافظ و راهنما باش و..." لا به لای کتاب دعا و قرآنش عکس فرزندان رزمنده اش، در لباس رزم را همواره داشت، شاید نشانه صفحه هایی بودند که در دعا و قرآن باید می خواند، دعاها و آیاتی که در حال و روز عبادتش، خواندن آنان را موثر می دید، قرآن و کتاب دعایش را که می گشود، صفحه به صفحه، این عکس ها را می بوسید و بر چشم هایش می کشید، و سپس دعا و نیایش خود را آغاز و یاپایان می داد، او مسافرانی در چهار راه های مرگ و کشتار داشت، که هر لحظه از هر سو گلوله ایی می آمد و کارشان، به ثانیه ایی به مرگ ختم می شد. 

مادرم در چنین لحظاتی که عملیات ها آغاز می شد، آرام و قرار نداشت، کار روزانه اش را چند برابر می کرد، تا در اثر مشغول شدن به کارها، شاید بر استرس، و فکر و خیال هایی که به ذهنش، در بی خبری ها، هجوم می آورند، غلبه کند، او از وضعیت امانت هایی که به سرداران جنگ سپرده بود، برای مدت های طولانی بی خبر می ماند، و همین او را به فعالیت بیشتر وا می داشت، تا بلکه دلواپسی هایش را با کار و فعالیت بیشتر، به فراموشی بسپارد، و با هجوم فکر و خیال های مخربی که سیلوار می آمدند، به مقابله برخیزد؛

تمام خانواده های جوان بدین صحنه ها سپرده، نیز شاید همین حال را داشتند و از این تکنیک و یا راه های مشابه سود می جستند، تا بلکه بر تشویش ها غلبه کنند؛ به حتم مادر شهید محمد مهدی حلوانی نیز، همین حال را داشت، و در آن ساعاتی که ما شاهد شهادت فرزندش، در صحنه جنگ بودیم، او در تشویش و نگرانی، از سلامت محمد مهدی و... سیر می کرد، دلواپسی های مادرانه عجیب، و به واقع شگفت انگیز است، مادرها از طریق دل با فرزندان خود در ارتباطند، و با همین دل در درد و رنج و شادی آنان، به دور از آنان، شریک و همراهند.

 هر عملیاتی که شروع می شد، خانواده ها نیز با اخبار جنگ مشغول می شدند، با مارش های نواخته شده، و اخبار منتشر شده از رادیو و تلویزیون سرگرم می شدند، تا اینکه، عملیات به سرانجام برسد، تب و تاب جنگ کمی بخوابد، و نیروها کمی از جنگ فارغ شوند، و بعضی از آنان فرصتی بیابند، تا تلفنی بزنند، و یا در اکثر موارد با نامه ایی، خبری از خود و همرزمان شان، برای خانواده ها بفرستند، در این دوره زمانی، خانواده ها می مردند و زنده می شدند.

ایران به عنوان یک نیروی مهاجم، برای بیرون راندن دشمن از خاک خود، و بعدها برای سرنگونی حکومت صدام، هر ساله یک عملیات، و یک جنگ مهم را در زمستان ها، برنامه ریزی و تدارک می دید، و هر یک از این عملیات ها، حداقل یک دوره دو هفته ایی، نبردی شدید و بی وقفه را در پی داشت، و بسته به وسعت منطقه ی عملیاتی، و جنگی که آغاز می شد، گاه این دوره تا دو ماه هم تمدید می گردید (نبرد کربلای 5 و والفجر هشت این چنین بود)، یعنی صحنه ی داغ جنگ را برای مدت ها پایانی نبود، در کشاکش دفاع و حمله، توقفی نمی دیدیم، تا این که دشمن از پای بنشیند، و به صحنه جدید جنگ، رضایت دهد، و تسلیم گردد.

وزنکشی در صحنه نبرد، برای شکل دادن وضع جدید خاکریزها، و تحمیل شکل جدید سرزمین های به اشغال در آمده، و یا از دست رفته، توسط دو طرف، ادامه داشت، تا این که دو طرف به یک توافق نانوشته برای پایین کشیدن فتیله جنگ رضایت دهند، کافی بود یکی از دو طرف به این وضع رضایت ندهد، نبرد را هرگز پایانی نبود، و تن هایی که در بیابان های بی سنگر، پاره پاره می شدند، تا فرماندهی و یا تصمیم سازی در دو طرف، کوتاه بیاید و شرایط را قبول کند.

در کشاکش این شور جنگی، ارتباط بین رزمندگان با خانواده های شان در کل قطع بود، آنروزها وسایل ارتباطات اجتماعی امروزی هرگز وجود نداشت، چیزی به عنوان اینترنت، شبکه های اجتماعی و... که امروز دنیا را به هم متصل کرده است، و ما همدیگر را دقیقه به دقیقه زیر نظر داریم، وجود خارجی نداشت، تنها وسیله ارتباط، تلفن بود و در اکثر موارد، این نامه هایی بودند، که توسط پستچی ها جابجا می شد، و ارتباط خانواده ها و رزمندگان را در جبهه و پشت جبهه وصل می کردند، که یک نامه نیز در شرایط عادی، گاه بین ده تا پانزده روز، در راه می ماند، تا به مقصد برسد.

سیستم مخابراتی کشور چنان پوشش ناچیزی داشت که قابل ذکر نبود، نامه ها مهمترین وسیله ارتباطی بین رزمندگان و خانواده های شان بود، که این نیز چند روزی قبل، و تا چند هفته ایی بعد از هر حمله، قطع می شد، چرا که برای حفظ اطلاعات جنگ، ارسال نامه ها مسدود و راکد می گردید، جبهه ها قرنطینه می شدند تا اخبار جنگ درز نکند.

این همان دوره وحشت برای خانواده هایی بود که افرادی را در صحنه های جنگ داشتند، آنان باید مدت ها صبر می کردند تا آب ها از آسیاب بیفتد و صحنه جنگ کمی آرام گیرد، رزمندگان از عملیات فارغ شوند و به عقب باز گردند و بعد خبری ارسال شده و برسد، در این دوره خانواده ها، صحنه های جنگ را در ذهن خود بازسازی می کردند، و سخت ترین دوران فکر و خیال را، همگام با رزمجویان صحنه ی نبرد، طی می کردند.

در هر عملیاتی، شهادت ها و لت و پار شدن نیروها، طی دو مرحله صورت می گرفت، یکی در شب حمله که با توجه به استعداد و یا اندازه برتری دشمن، تعداد زیادی از نیروهای حمله کننده، در همان آغاز عملیات به شهادت می رسیدند و یا زخمی می شدند، اما مهمترین کشتار و جراحت ها، در روزهای بعد از حمله صورت می گرفت، که دشمن تهاجم متقابل را سازمان می داد، آتش سنگین برای تضعیف نیروهای ما، بمباران ها، گلوله باران ها و... حتی زدن بمب های شیمیایی، بسیاری را در این دوره دچار مرگ و یا مجروحیت می کرد.

عدد کشتار در شب حمله را، اصل غافگیری تعیین می کرد، اما اگر دشمن از برنامه نبرد ما آگاه می شد، و خدشه ایی به اصل غافگیری وارد می گردید، تلفات و خسارت دو چندان، و بلکه صد چندان می شد، در عملیات کربلای 4 چنین وضع ناگواری حاکم شد، چرا که کشتار رزمندگان ما، حتی پیش از شروع عملیات آغاز گشت، شهید محمد مهدی حلوانی از قربانیان پیش از آغاز این حمله بود.

ستون پنجم دشمن، کسانی که از روند تقسیم قدرت در کشور، بعد از پیروزی انقلاب ناراضی بودند، و همه چیز خود را به کناری نهاده، به دشمن این آب و خاک پیوستند، و در کنار او قرار گرفتند (مثل سازمان مجاهدین خلق و...)، اخبار جنگ را کسب و به دشمن می دادند، و یا تجهیزات جاسوسی فنی، و انسانی قدرت های بزرگ و کوچک جهانی (شوروی و امریکا و... که به رغم اختلافات، در این جنگ، در یک جبهه، و در کنار صدام قرار داشتند)، خبر احتمال حمله نیروهای ما را از جبهه شلمچه، مدت ها پیش از آغاز آن، در اختیار دشمن قرار داده بودند، و دشمن در آمادگی کامل، منتظر ما، به کمین کشتار ما نشسته بود، تا در آغاز حمله، قتل عام مان کند.

دشمن آگاه شده از زمان و مکان عملیات ما، انگار دچار وسوسه کشتار پیش از شروع عملیات نیز شده بود، لذا در ساعات میانروز سوم دیماه 1365، پیش از اینکه شب شود و در انتهای شب، در ساعات بامداد چهارم دیماه، زمان حمله فرا رسد، گلوله های خود را، روی مراکز تجمع ما تمرین می کرد، شهید محمد مهدی حلوانی، از جمله قربانیان چنین تصمیمی از سوی دشمن بودند.

این عمل دشمن، اگر نگاه تیز بینی بود، خود از نشانه هایی بود که مسئولین جنگ، می توانستند از روی آن، آگاهی دشمن از نقل و انتقالات ما را حدس بزنند، که دشمن اینچنین چندین ساعت پیش از شروع حمله، حرکت وانت حامل نهار رزمندگان گردان سیدالشهداء را، دنبال کرده، و همین وانت حامل غذا، راهنمای گلوله های دشمن، برای یافتن موقعیت مکانی محمد مهدی حلوانی، و تنی چند از همرزمان او در این گردان شد، و دشمن این چنین جای آنان را شناسایی، و آنها را به شهادت رساند، و ضربه شصت نشان داد.

شب سوم دیماه 1365 که عملیات در انتهای همانشب باید انجام می گرفت، ما را در واحد اطلاعات و عملیات با آخرین توجیهاتِ جنگِ در پیش، آشنا کرده، و در گردان ها تقسیم شدیم، تیم ما، برای هدایت گردان سید الشهدا، به فرماندهی حاج حسن زرگری، دوست شهیدم محمد رضا شجاعیان از شهر سنگسر، آقای حسین ایثاری از دامغان، آقای محمد رضا قاسمی از شاهرود و دوست عزیز دیگری از رزمندگان شهر سرخه، در این تیم، عضو بودیم، و به گردانی معرفی و ملحق شدیم، که از همشهری ها بودند، و در هوای گرگ و میش صبحگاهی بود که به سوی خاکریزی در نزدیکی های خطِ حمله، همانجا که محمد مهدی شهید شد، به صورت ستونی حرکت کردیم، تا روز را در آنجا به دور از چشم های تیزبین دشمن سر کنیم، و تمام سعی و تلاش خود را مبذول داشتیم که دشمن از نقل و انتقالات ما اطلاع نیابد.

غافل از اینکه دشمن، پیش از این کاملا به زمان و مکان عملیات ما اطلاع یافته، اما ما بی خبر از همه جا، به زعم خود، همه ی آنچه را که ممکن بود، رعایت کردیم، تا او از این حرکت ما مطلع نشود؛ از جمله برای دوری تحرک نیروهای خودی، از دیدرس دشمن، سحرگاهان حرکت خود را، بین خاکریزهایی که در دو طرف جاده شلمچه کشیده شده بود، آغاز، و به سوی خط اول پدافندی رهسپار شدیم، تا در شب عملیات، حمله را از نقطه ایی در این منطقه شروع کنیم، این اولین عملیاتی بود که آن را در سازمان رزم تیپ 12 قائم استان سمنان انجام می دادیم، سال پیش، عملیات والفجر 8 را در سازمان تیپ 21 امام رضا که متعلق به استان خراسان بود، انجام داده بودیم، و اکنون گردان سید الشهدا، مرکب از رزمندگان اعزامی از شهرستان شاهرود و حومه بودند، که یکی از گردان های عمل کننده، در این حمله بود.

بالاخره بعد از چند ساعت پیاده روی، در ستون های بلند و یک نفره به پشت خاکریزی رسیدیم، که می باید در آنجا می ماندیم، تا ساعات روشن روز که تازه آغاز شده بود، به پایان رسیده، و در تاریکی های شامگاهان، حرکت نهایی را برای رسیدن نقطه شروع حمله آغاز کنیم، هنوز دو تا سه ساعت پیاده روی، تا این نقطه ی رهایی، باقی بود، اما دشمن انگار داشت گرا می گرفت، و آتش باری روی این خاکریز را کم و بیش آغاز می کرد، تک و توک گلوله های دشمن در اطراف خاکریز، دور و نزدیک فرود می آمد، این حرکت دشمن، بوی خطر می داد، اما مطمئن نبودم که دشمن از عملیات ما با خبر شده است.

عملیات سختی در میانه های امشب، در پیش بود، سابقه حملات متعدد ما در خط شلمچه به اوایل جنگ بر می گشت، و این نقطه همواره در نبردها، مرکز زورآزمایی، بین ما و دشمن بود، از این رو، عملیات ها در این نقطه از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود و هر بار تمام ظرفیت کشور را به خود جلب و جذب می کرد.

برغم غذای افتضاحی که همواره در جبهه به ما می دادند، که بسیاری از آن، به علت کیفیت بسیار بد، حیف و میل و خوراک حیوانات و یا روانه زباله دانی می شد، و تو گویی از سر عمد، ناشی ترین، کارنابلدترین آشپزها، نانواها و... را در جنگ آورده و بکار می گرفتند، به طوری که شاید بیش از نیمی از هر نان پخته شده، در نانوایی های تیپ، هرگز قابل خوردن نبود، و... اما شب حمله، انگار آشپزها را تعویض کرده و یا از جایی دیگر قرض گرفته بودند، چراکه غذایی بسیار متفاوت، درست و حسابی، پخته و به خط رسانده بودند، که این خود نشانه ایی از نزدیک بودن قطعی زمان حمله، در خود داشت، چرا که تدارکات تیپ 12 سنگ تمام گذاشته بود!

گویی آنها هم به حال رزمندگانی که قرار بود در این جنگِ شبانه، لت و پار شوند، دلرحم شده، و می خواستند در این آخرین وعده غذایی، حالی به بچه ها بدهند، پختن و رساندن چنین غذایی در اینجا، و در این هنگامه، مثل یک معجزه بود، در شرایط عادی چنین پذیرایی لاکچری را هرگز در خواب هم نمی دیدیم، چه رسد به این مکان و این زمان حساس.

وانت غذا بالاخره به ما هم رسید، وانتی که از سر خاکریز شروع به توزیع نموده، اکنون از ما گذشت تا بقیه را هم در امتداد خاکریز، تغذیه نماید، ما هم بعد از این همه پیاده روی، و انتظار، گرسنه و تشنه بودیم، بیدرنگ بسته را گشودیم و شروع به خوردن کردیم، زرشک پلو با مرغ، غذایی سلطنتی! که در بسته های آلومینیومی خاص، بسته بندی شده بود، غذایی شاهانه در حساسترین زمان، و مکان جنگ را تجربه می کردیم،

مرحوم برادرم سید علی هم، از اعضای گردان سیدالشهداء بود، در این آخرین ساعات، به من ملحق شد، تا آخرین نهار، که به واقع به نوعی عصرانه و شام هم تلقی می شد را، با هم بخوریم، مشغول گفتگو و خوردن بودیم، چشم هایم ناخودآگاه این وانت حمل غذا را دنبال می کرد، که چطور بچه های خسته و گرسنه ایی چون ما را، در این ساعات حساس و خطر، قبل از حمله، سورپرایز می کند، او پیش می رفت و چشم هایم هم او را تعقیب می کرد، چرا که واکنش دیگران به این صحنه، برایم انگار لذت بخش بود.

بچه هایی که کل ساعات روز را باید به سینه خاکریزها چسبیده، پناه گرفته، تا بلکه از دیدِ دیدبانان تیزبین دشمن، مستقر در برج بلند کارخانه پتروشیمی بصره و...، که در کل دشت شملچه دید کامل داشت، در امان بمانند، تا شب فرا رسد، و از مزیت تاریکی شب سود جسته، برای حمله استفاده کنیم، شهید محمد مهدی حلوانی مدت ها بود، درس و مدرسه را رها کرده، و به جبهه های جنگ شتافته بود، و در این عملیات در مقام معاون دسته، در گردان سیدالشهداء، از کادر گردان محسوب می شد، تصورم بر این است که مسئول دسته او، شهید محمود بیاریان بود، که آنها با نیروهای دسته خود، درست در نزدیکی تیم ما، مستقر بودند.

در یک ناباوری کامل، ناگهان صوت کشداری، ناشی از سقوط سریع یک گلوله، فضای میان دو خاکریز را در هم کشید، و درست در کنار وانت غذا فرود آمد، گرد و خاک زیادی به هوا برخاست، و کمی که گرد و خاک فرو نشست، دیدم که سه - چهار نفر، مثل برگ خزان بر زمین ریخته اند، با توجه به احتمال تکرار شلیک دوم از سوی دشمن، در جای خود میخکوب شده بودیم، این تنها سید علی بود، که بدون توجه به این احتمال، غذای خود را رها کرد، و به سمت صحنه فرود گلوله خمپاره، یا توپ دشمن دوید، سید علی و دو - سه نفر دیگر، صحنه خونبار این گلوله کشنده را جمع و جور کردند، و بعد از مدتی، او هم پیش ما بازگشت، و خبر شهادت محمد مهدی حلوانی، و محمود بیاریان را آورد، فرمانده دسته با معاونش در کنار هم شهید شدند، دستان سید علی، غرق در خون بود، چرا که تکه های بدن آنان را جمع کرده بود، مدت زمانی گذشت تا به حال عادیتری باز گشتیم،

قسمت نبود غذای خود را تمام کنیم، غذای لذیذ، کم نظیر و شاهانه ی قبل از شروع عملیات، زهر تنمان شد، این اولین شهدای گردان، پیش از آغاز این عملیات بودند، یکی از عملیات های پر تلفات ما در طول جنگ، که بعدها فهمیدیم نامش کربلای 4 است، نام حمله ها را ما از خلال اخبار رادیوی یک موج همراه خود، روز بعد از عملیات می فهمیدیم، اما دشمن علاوه بر اطلاع از محل و زمان حمله، شاید نام عملیات را هم پیش از ما می دانست، و آمادگی گرفته بود، تا ما را به هنگام شروع حمله دِرو کند، اما پیش از آن، گویا توپچیان و دیدبانان شان، وسوسه شده بودند، گلوله های خود را روی ما امتحان کرده، و دقت آتش خود را تمرین، و به رخ ما بکشند.

گرچه این اولین شهادت ها در این عملیات بود، اما با آغاز نبرد شاهد لت و پار شدن بسیاری دیگر از همرزمان خود در این جنگ لو رفته بودم، شبی پر از خون و کشتار را پشت سر گذاشتیم، و سحر، شکست خورده، بدون این که وجبی بتوانیم در خطوط دشمن نفوذ کنیم، به عقب باز گشتیم. گزارش آن شب شگفت انگیز را در این پستِ "عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد" نوشته ام، حوادث آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد، خیلی سنگین و دلگداز بود.

شهید محمد مهدی حلوانی یک پای ثابت اعزام ها به جبهه در شهرستان شاهرود بود، که اکنون دیگر، با این شهادت، از لیست اعزام های آتی حذف می شد، سوابق حضورش را در عملیات های والفجر  4 [2] (مهر – آبان 1362) که جمعی لشکر 17 علی بن ابی طالب قم بودند، خط پدافندی خندق که جمعی تیپ 21 امام رضا بودند، را دیده ام، همچنین مدرکی دیگری از حضور او در جنگ، مربوط به بهمن 1362 که در این تاریخ او تنها 16 سال سن داشته است. وقتی که وصیتنامه ایی [3] را در تاریخ 26/بهمن/1362 نوشت، تا لابد چند روز بعد، در عملیات خیبر [4] حضور یابد؛ و در دنیای نوجوانی خود، حسابی با قلبی آتشناک، قلب پر شورش خود را، روی کاغذ ریخت، در فضای روحی که قصد شرکت در عملیات خیبر را در سر داشت، و البته شاید خدا نخواست! که او زنده بماند، و دوباره حوادث عملیات خیبر را، در عملیات کربلای 4 هم ببیند، لذا چند ساعت قبل از فاجعه کربلای 4، به شهادت رسید.

چه در عملیات خیبر، و چه عملیات کربلای4، هدف فتح بصره بود، که این هدف هرگز صورت واقعیت به خود نگرفت، نمی دانم، راهبرد فتح بصره را کدام تئورسین جنگ، بنا نهاد، که ما از طریق حملات نیروی نظامی پیاده، این شهر را تصرف کنیم، راهبردی که عملیات های بسیاری حول آن برای سال ها طولانی شکل گرفت، و هزاران شهید برای فتح آن، خون سرخ شان نخل های سرسبز کناره های اروند را سیراب کردند، در عملیات کربلای 4 اگر موفق به عبور از خط دشمن می گردیدیم، وارد منطقه ایی می شدیم که خاک عراق محسوب می شد، و راه مان، به سوی بصره تسهیل می گردید، و کلا منطقه عملیات کربلای 4، از حاشیه های این شهر مهم و بندری عراق محسوب می شود. 

 

[1] - بسیج در ۵ آذر ۱۳۵۸ با نام "سازمان بسیج ملی" تشکیل، و در بهمن 1359 زیر سازمان سپاه پاسداران قرار گرفت، و در شهریور 1361 نام آن به "واحد بسیج مستضعفین" تغییر یافت، زمانی که درگیر جنگ بودیم، از آن به بعد، وظیفه اصلی بسیجی ها مقابله با ارتش عراق بود. در طول جنگ ایران و عراق، نیروهای بسیجی ۳۹.۲ درصد کشته شدگان ایرانی در جنگ را تشکیل می دادند ۱۶.۹ درصد از کل کشته های جنگ هشت ساله، از رزمندگان دانش آموزی تشکیل می شدند که عمدتا در قالب بسیج به جبهه رفته بودند.

[2] - عملیات والفجر ۴ عملیات تهاجمی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در مهرماه و آبان‌ماه ۱۳۶۲ به مدت ۳۳ روز، در شهرهای سلیمانیه و پنجوین، در استان سلیمانیه عراق، با مشارکت سپاه پاسداران و ارتش، همچنین با همکاری پیشمرگه‌های کُرد، وابسته به اتحادیه میهنی کردستان عراق انجام گرفت با انجام این عملیات نیروهای ایرانی توانستند بخش کوچکی از خاک عراق را به تصرف خود درآورند.

[3] - وصیتنامه شهید محمد مهدی حلوانی در 26 بهمن ماه سال 1362) "حمد و سپاس خداوند تعالی را که به این بندة حقیر نعمت های زیاد عطا کرد و از جمله نعمت های بزرگ خدا نعمت زندگی و داشتن دینی الهی و شیعۀ محمد (ص) و علی(ع) و فرزندان اطهرش بودن را عطا کرد . نعمت زندگی در میان پدر و مادری که راضی شدند فرزندشان به جبهه ها برود و اگر لایق باشد و توفیق پیوستن به لقاءاش را بدهد عطا کرد. حمد و سپاس آن معبود و مسجود آن ملجاء و پناه آن روضۀ که امید آنکه وجود ما ز او می باشد موجود که به این بندة حقیر توفیق جهاد داد و او یگانه آگاه بر نیت من است . ای خدایم ای پناهم به عزت و جلالت که جز برای تو و در راه تو این جهاد من نبود و نهایت آرزوی من چیزی جز شهادت نبود و درود بر رسولی که راه هدایت را به عالم آموخت آنکه جانم هست و قلبم است آنکه هرچه او از نیکی هایش و ذکرش بگوییم کم است و درود بر علی والامقام (ع) و درود خالص به فاطمه زهر ا (س)و فرزندانش از حسن مجتبی (ع) تا صاحب زمان (عج) و نایب برحقش مرجع اکبر امام امت و یارانش و تمام پیروان خط خدا و ولایت وصیت خود را با شما می گویم ابتدا سخنی با آنها که با ما، در ستیزند و در نبردند می گویم که هان ای دشمنان خدا دشمنان انقلاب اسلامی آگاه باشید که ملت ما، در پیروی از خط شهدایشان خط اسلامشان تا آخرین قطرة خون حاضرند جانشان را که عزیزترین و گرانبهاترین چیزشان است فدا کنند این نه شعار است بلکه به مرحلۀ عمل رسیده است و ما این را در جبهه ها نشان داده ایم شما در میان اقیانوس مردم حق پرست و مسلمان جان بر کف غرق خواهید شد و من از خدای خود می خواهم که درراهش و برایش سرم چون حسین (ع) قطع گردد چون عباس (ع) و چون دستغیب دست های من قطع گردد پاهایم را در راهش قطع کند چشم هایم در راهش کور شوند قلبم در راهش پاره پاره شود و آن گونه که او می خواهد به سویش رجعت کنم این جان ناقابل است که فدای او گردد . خدا به من صد جان بدهد من فدایش کنم . دشمن بداند همۀ ملت اسلام همین طور عقیده دارند از ملت مسلمان می خواهم که خط رهبری را رها نکنند که حدیثی است که می فرماید( اساس اسلام بر پنج چیز است نماز، زکوة، روزه و ولایت و خوانده نشده کسی به تکلیفی مانند ولایت ) آری چیزی چون ولایت اهمیت ندارد و وصیت دیگری که دارم پدر و مادران به هیچ عنوان و تحت هیچ بهانه ای از آمدن فرزندانشان به جبهه ها جلوگیری نکنند بعضی با عنوان اینکه فرزندشان از مدرسه و درس می خواهد فرار کند جلوی آمدن فرزندنشان را بگیرند ولله مسئولند و آن دنیا باید جواب بدهند. امروز هیچ امری مهم تر از این جنگ نیست چون طبق فرمایش امام « عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است » مطلب دیگر به پدر و مادر که سربلند شوید که در راه خدا فرزندتان شهید شده است چون سعادت دنیا و عقبی برای شما در همین است . خواهرانم [...] سعی کنید زینب وار در صحنه باشید برادرانم سعی کنید در راه خدا [...] ریا و عجب و غرور در کارهایتان نباشد . رضا اگر می خواهی طلبه شوی و دانشگاه امام صادق (ع) وارد شوی به حال خودت نگاه کن که اگر در این راه قدم برمی داری طلبه خوبی شوی وگرنه اگر [...] نشوی و برای خدا در این راه گام برنداری و از روی هوی [...] شد طلبه نشوی بیشتر خدمت کرده اید . پدر و مادرم از احمد برادر عزیزم [...] و او را خوب پرورش دهید و تو ای علی سعی کن دائماً در [...] باشی و پاسدار خوب امام زمان در آینده بشوی و وصیت دیگر من [...] عزیزم این است که در این مصیبت صبر داشته باشند و وصیت دیگر اینکه [...] یا بی تفاوت نسبت به این انقلاب است . اگر جنازه ام آمد حق ندارد [...] و مراسمی که برپا می شود شرکت کند و اگر جلوی شرکتشان را نگیرید مسئولید و آن دنیا باید جوابگو باشید این افراد می خواهند نزدیک ترین فامیل ها مثل عمه و غیره باشند یا افرادی عادی . در خاتمه باید بگویم که در دفعه اول آموزش یازده روز روزه قضا دارم که فرصت نشده بگیرم که تقاضا دارم اقدامات لازم به عمل آورید من در این مدت از عمرم خطاها و ظلم هایی در حق بندگان خدا انجام داده ام که به بزرگواری خودشان ببخشند و من همۀ آنها را که احیاناً در حق من خلافی کرده اند میبخشم تا شاید خدا از این بابت من سراپا تقصیر را ببخشاید این بود وصیت نامۀ بنده سراپا تقصیر خدا. محمدمهدی حلوانی فرزند محمد دارای شناسنامه شماره ۱۱۲ متولد ۱۳۴۷ به شما بندگان بزرگوار خدا با التماس عفو بخشش از جانب شما در حق این بنده سراپا تقصیر.

 « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته »

 محمدمهدی حلوانی

 ۱۳۶۲/ ۱۱/ ۲۶"

[4]- عملیات خیبر عملیات تهاجمی نظامی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که به‌صورت مشترک توسط سپاه پاسداران (در منطقه هورالعظیم) و نیروی زمینی ارتش (در منطقه زید) و نیز با پشتیبانی هوانیروز ارتش و نیروی هوایی ارتش، اجرا گردید. این عملیات در تاریخ ۳ اسفند ۱۳۶۲ آغاز شد و پس از ۲۰ روز نبرد خونین، در ۲۲ اسفندماه ۱۳۶۲ با اشغال جزیره مجنون توسط نیروهای ایرانی و با بجا گذاشتن ۱۵ هزار نفر کشته و زخمی از نیروهای عراقی و ۳۰ هزار کشته و زخمی از نیروهای ایرانی، به‌پایان رسید در این عملیات همچنین ۲ فرمانده میانی سپاه پاسداران؛ محمد ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله) و حمید باکری (جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا) کشته شدند. عملیات خیبر بخشی از تهاجم نیروهای مسلح ایران در جریان نبرد نیزارها محسوب می‌شود

 

یادی از میرهادی مودب، همنورد صعود اول به دماوند:

25 خرداد 1396 بود که برای اولین بار قدم در عرصه سیمرغ گذاشتم و حکایت آن صعود زیبا و به یاد ماندنی را با سر گروهی یکی از پر تلاش ترین های قدرتمند عرصه فتح قله دماوند، آقای مرداد باباخانی، و به همراه دوست مهربان و همنورد خوبم، مرحوم میر هادی مودب رقم زدیم، متاسفانه آقای مودب را بعدها در یک حادثه کاملا غیر مترقبه و دردناک و فراموش نشدنی، در مسیر صعود به قله توچال از دست دادیم، و اکنون این بار دوم است که بعد از 5 سال که از آن صعود می گذرد، پای در مسیر صعود دوباره، به قله دماوند می گذارم، در حالی که این بار، تیرگان است که جایگاه افسانه ایی سیمرغ و "بام ایران" میزبان مهربان ما خواهد شد، در این مسیر بارها اشک در چشمانم حلقه زد، و در فقدان مرحوم مودب، می رفت تا جاری شود، هر بار او را در نقاطی از مسیر یادآوری کردم، انگار امروز او هم با من، در این صعود قدم به قدم، باز همراه شده بود.

این صعود را به پاسداران شهید این آب و خاک تقدیم می کنم :

نمی دانم چرا و به چه مناسبتی صعود دوم من به دماوند، ناخواسته و بی هیچ قصد قبلی، با یاد شهدای جنگ خسارتبار هشت ساله با حزب بعث عراق، گره خورد، چونکه از ابتدا یاد آنان مرا در بر گرفت، به عنوان مثال، ما ساعت 7 صبح را زمان قرار حرکت خود با همنوردان این صعود قرار دادیم، که نقطه ی زمانی قرار حرکت ما به سمت شهر پلور، و فتح قله دماوند باشد، اما بی قراری های داشتن قرار، مرا از ساعت 3 بامداد، به بیداری و مشغول شدن به کسب مقدمات، و ایجاد آمادگی های قبل از حرکت کشاند، از این رو بین ساعت 3 تا 7 صبح، وقت زیاد آوردم، و لاجرم سری به حساب توئیتری ام [1] زدم، تا آنرا چک کنم و کمی مشغول شوم تا وقت بگذرد، که با توئیت رزمنده ایی عزیز به نام قاسم محمدی [2] مواجه شدم، که رشته توئیتی را به امید ادامه توسط دیگران، صادر کرده بود که: 

"شما هم نام شهیدی را بگویید، من نام شهید مهدی باکری [3] را می آورم"

خواستم نام سید محسن را بیاورم، اما دیدم از مروت به دور است که در این مورد نیز، بین این همه همرزمان شهید به برادری ها بیندیشم، و آنان همه را واگذاشته، و نام شهید نسبی خود را بیاورم، در بین شهدایی که می شناختم، ذهنم روی شهید بزرگوار شلمچه "سلمان اعما بصیر" قفل کرد، لذا نوشتم "شهید سلمان اعما بصیر"، و عنوان مطلبی را که در خصوص ایشان قبلا نوشته و در سایت  منتشر کرده بودم : "شلمچه و دروازه های بصره ایستگاه آخر شهید سلمان اعما بصیر" را نیز به پیوست آن کرده، و به توئیت این رزمنده زمان جنگ، پاسخ گفتم. 

این گذشت، باز شهید دیگری جلوی چشمک زنان بر سر راهم سبز شد، که این صعود زیبا را به روح بلند پرواز او تقدیم می کنم، آری روح سرلشکر خلبان، شهید رستم ابراهیم زاده [4] ، چرا که قرارگاه و مکان آغاز این صعود، پل فرهنگ بر اتوبان نیایش (آیت الله هاشمی رفسنجانی) بود، که بر تابلوی کوچک این پل، نام این شهید جنگنده تیز پرواز آسمان ایران می درخشید، و از ساعت 6 و 30 دقیقه صبح دقایقی چند را با نام این رستم، در ارتش مدافع ایران زمین، در پای این پل سر کردم،

گرچه نگاه های مردمی که در یک ترافیک فشرده، در این ساعات روز، در اتومبیل های خود راهی محل کارشان بودند، و با چشمان گرد شده، به هیکل یک کوهنورد غرق در ابزار و امکانات خاص، و منتظر، می نگریستند، و با نگاه خود حرف های بسیاری داشتند، و این نگاه ها، مرا از عمق تفکر به شهدا و آن دوران ویرانی و کشتار، بیرون می کشید، اما باز تنها همین نام، و همین شغل این شهید بزرگوار، مرا به روزهای شهادت و ایثار جان، در جنگ خسارتبار هشت ساله می برد، و بهانه ایی می شد، تا به آن روزهای سختِ کشتن ها و کشته شدن ها، که در بین ما انسان ها، در هر جنگی حلال، مباح، طبیعی و منطقی می شوند، بیندیشم؛ به لحاظ تاریخی که نمی دانم تاریخنگاران، آن جنگ لعنتی را چگونه خواهند نگاشت و ترسیم می کنند، و از این همه خسارت، و از این همه باختن سرمایه ها، از دست دادن ها، ویرانی ها و... چگونه یاد خواهند کرد، از کسانی که جان برای ایران و ایرانیان فدا کردند و... چه خواهند نوشت، اما من نگاه خود را به این حادثه تلخ دارم، و معتقدم از دل جنگ باید صلح خارج شود، نه جنگ طلبی بیشتر و فراری بودن از آرامش و آسایش انسان و...

 سرلشکر خلبان شهید، رستم ابراهیم زاده را هرگز نمی شناسم، حتی نامش را هم نشنیده بودم، اما در آن روزهای سخت جنگ هشت ساله با متجاوزین بعثی عراق، اخبار قهرمانی جنگنده های نیروی هوایی ارتش، یکی از شیرین ترین شنیدنی ها، برای رزمندگان، و لابد برای عموم مردم ایران از آن جنگ سخت و لعنتی بود، که گاه با حمله خود به عمق سکونتگاه های کاخ نشینان و جنگ سالاران بعثی، انتقام سختی را از دشمن، در عمیق ترین، عمق خاک شان می کشیدند و...

 البته ما تنها اخبار پیروزی های آنان را می شنیدیم، و از اخبار این شهادت ها و تکه تکه شدن خلبانان خود بی خبر می ماندیم، و اکنون که جنگ تمام شده است، نام قهرمانان شهید از آنان را گاه بر خیابان ها، پل ها و... می بینیم، و این نام ها هم در میان درد و ناراحتی این مردم، از وضعیت فعلی اشان دارند، گم شده است، [5] آنان که در دوره زنده بودن شان ناشناخته، گمنام و مظلوم بودند، اکنون نیز تنها نامی از آن همه قهرمان و قهرمانی ها، باقی مانده است که بر اماکنی گذاشته می شود، و البته ما آنقدر شهید داده ایم، که هیچ خیابان، کوچه و ساختمانی را نمی توان یافت که از وجود این نام ها خالی باشد، و این خود باعث دلزدگی مردم نیز خواهد شد، چرا که نام ها هر روز عوض می شوند و با نام های جدید از شهدا و... جایگزین می شوند، و اصرار بر استفاده از نام شهدا، این خود ضد تبلیغ برای شهدا خواهد بود، و حیف از آن همه رشادت و قهرمانی که ...

تغییر مسیر صعود از جبهه شمال شرقی به جبهه جنوبی :

هفتم تیرماه بود که دوستان همنورد، برنامه صعود به دماوند را پیشنهاد دادند، اما مسیر صعود پیشنهادی، جبهه شمالشرقی تعیین شده بود، مسیری که یکی از مسیرهای 16 گانه منتهی به "بام ایران" است، که چندان مایل به صعود از آن مسیر نبودم، چرا که این مسیر طبق گزارش صعود ها، دارای شیب نسبتا زیادی است، و حتی در این ماه های سال، به واسطه یخچال های طبیعی قله دماوند، تنها با استفاده از کرامپون، باید بدان پای نهاد و صعود کرد، چرا که تراورس های هنگام صعود، باید برش هایی از میان یخچال های طبیعی زد، که من مایل به پذیرش چنین ریسکی، و عبور از مسیری چنین پر شیب و لغزنده نیستم، لذا با سکوت از کنار این فراخوان گذشتم، اما به علت به حد قابل توجه نرسیدن تعداد همنوردان برای عبور از مسیر جبهه شمالشرقی، بنای دوستان بر این امر قرار گرفت که مسیر جبهه جنوبی، که عمومی ترین مسیر صعود به دماوند است، برای این صعود انتخاب شود، و من هم به همین دلیل اعلام آمادگی دادم، و همراه شدم.

دوستان همنورد ما، از طریق آگاهان و راهنماهای محلی، وضعیت مسیر صعود به قله دماوند، از جبهه شمالشرقی را چک کرده بودند، که یکی از راه بلد های مسیر شمالشرقی اعلام کرده بود : "بدون کرامپون اصلا صعود ممکن نیست، و هنوز گروهی از این مسیر صعود نداشته است، صعود از این مسیر هنوز زود است، پیشنهاد می شود تا 20 تیرماه صبر کنید، تا یخچال ها کمی آب بشود و بنشیند تا بتوان از این مسیر صعود ایمنی داشت".

زمانبندی های صعود به قله دماوند، از مسیر جبهه جنوبی :

حرکت از تهران ساعت 7 و 15 صبح 8 تیرماه 1401

حضور در خروجی از پلور به روستای مون، به سمت رینه ساعت 9 و 48 دقیقه صبح

حضور در شهر رینه ساعت 9 و 53 دقیقه صبح

رسیدن به پارکینگ کوهنوردی رینه ساعت 10 و 3 دقیقه صبح

یک ساعت توقف و تهیه مقدمات حرکت به سمت گوسفندسرا

حرکت از پارکینگ رینه به سمت گوسفندسرا، با یک دستگاه لندرور، در ساعت 11 و 7 دقیقه صبح

رسیدن به گوسفندسرا، ساعت 11 و 52 دقیقه صبح و حرکت پیاده به سمت جانپناه بارگاه سوم

حضور در جانپناه بارگاه سوم در جبهه جنوبی قله دماوند ساعت 16 و 29 دقیقه،

آغاز صعود به قله دماوند از ساعت 5 و 3 دقیقه بامداد روز 9 تیرماه 1401

حضور در مقابل آبشار یخی، در ساعت 7 و 50 دقیقه صبح

رسیدن به بخش گوگردی پای قله دماوند، در ساعت 9 و 19 دقیقه صبح

رسیدن به قله دماوند، از ورودی جبهه جنوبی، در ساعت 10 و 14 دقیقه صبح

حرکت از قله در مسیر شن اسکی، و پایین آمدن، در ساعت 10 و 37 دقیقه صبح،

رسیدن به جانپناه بارگاه سوم، در ساعت 13 و 44 بعد از ظهر

استراحت تا ساعت 16 و حرکت به سمت پایین برای بازگشت

رسیدن به گوسفند سرا در ساعت 19 و 29 بعد از ظهر

حرکت با لندرور به سمت پارکینگ رینه، و حرکت به سمت تهران

زمانبندی مدت صرف شده در مسیر صعود :

رانندگی از تهران تا شهر رینه، از ساعت 7 و 15 دقیقه تا 9 و 52 صبح، تا ورودی روستای مون از جاده اصلی پلور، کل زمان صرف شده 2 ساعت و 37 دقیقه

رانندگی از رینه تا پارکینگ کوهنوردی رینه، از ساعت 9 و 52، تا ساعت 10 و 19 دقیقه صبح، به مدت 27 دقیقه

از پارکینگ رینه تا گوسفند سرا، طی مسیر با استفاده از یک دستگاه لندرور، از ساعت 11 و 7 دقیقه صبح تا 11 و 52 دقیقه به طول انجامید، جمعا 45 دقیقه

حرکت پیاده از گوسفندسرا تا جانپناه بارگاه سوم، در جبهه جنوبی قله دماوند، از ساعت 11 و 52 صبح تا ساعت 16 و 29 دقیقه بعد از ظهر، جمع راهپیمایی من، 4 ساعت و 21 دقیقه (45 دقیقه یا کمی بیشتر، از دیگر همنوردان دیرتر رسیدم)

شب مانی و استراحت در جانپناه بارگاه سوم از ساعت 16 و 29 دقیقه بعد از ظهر روز 8 تیرماه، تا ساعت 5 و 3 دقیقه بامداد روز 9 تیرماه 1401 ، به مدت حدود 12 ساعت نیم

کل زمان طی شده از جانپناه بارگاه سوم تا مقابل آبشار یخی، از ساعت 5 و 3 دقیقه بامداد تا ساعت 7 و 50 دقیقه صبح، به مدت 2 ساعت و 47 دقیقه

کل زمان طی شده از مقابل آبشار یخی تا شروع منطقه گوگردی قبل از قله دماوند از مسیر جبهه جنوبی، از ساعت 7 و 50 دقیقه صبح، تا ساعت 9 و 19 دقیقه، کل زمان طی شده 1 ساعت و 29 دقیقه

از پایان منطقه صخره ایی و در واقع آغاز منطقه پوشیده از گوگرد در پای قله، تا خود قله، حرکت بین ساعت های 9 و 19 دقیقه تا ساعت 10 و 14 دقیقه صبح، جمع کل زمان حرکت در این مسیر کوتاه اما سخت، به مدت 55 دقیقه.

مدت ماندن روی قله از ساعت 10 و 14 تا ساعت 10 و 37 دقیقه، به مدت 23 دقیقه

نزول از مسیر شن اسکی بین قله و جانپناه بارگاه سوم، از ساعت 10 و 37 دقیقه صبح، تا ساعت 13 و 44 دقیقه بعد از ظهر، جمع کل زمان پایین آمدن از این مسیر،  3 ساعت 7 دقیقه،

زمان پایین آمدن از جانپناه بارگاه سوم، تا گوسفند سرا از ساعت حدود 16 بعد از ظهر تا 19 و 35 دقیقه، حدود 3 ساعت و نیم

قیمت سرویس ها و اجناس و امکانات در این مسیر:

جدای از بالا بودن یا نبودن قیمت ها، به همت فدراسیون کوهنوردی ایران، نظم دهی خوبی در قیمت امکانات و سرویس دهی های این مسیر حاکم است، قیمت برخی از سرویس ها که ما استفاده کردیم عبارت است از :

کرایه اتومبیل، برای هر نفر از پارکینگ رینه تا گوسفند سرا و همچنین بازگشت از آنجا، هر مسیر صد هزار تومان

کرایه حمل کوله با قاطر از گوسفند سرا تا جانپناه بارگاه سوم، و بازگشت، هر کوله دویست هزار تومان و کوله ها در کیسه قرار داده می شود که هر کدام از این کیسه ها هم 15 هزار تومان است

چنانچه بخواهیم یک لندرور از پارکینگ رینه تا جناپناه و یا بازگشت، به صورت دربست در اختیار بگیریم، که هزینه 5 مسافر از شما اخذ می شود، یعنی باید 500 هزار تومان پرداخت کنید.

قیمت آب جوش برای فلاکس چای که حدود 5 لیوان آب می گیرد، 20 هزار تومان

چای نبات هر لیوان 10 هزار تومان

آب معدنی آشامیدنی، یک و نیم لیتری، هر بطری 25 هزار تومان

کف خوابی در جانپناه بارگاه سوم هر شب 20 هزار تومان

تخت خواب در جانپناه بارگاه سوم هر شب 30 هزار تومان

شنیدنی های جالب، از یک محلی مازندرانی پیرامون این صعود :

در مدت انتظار برای سوار شدن بر یکی از لندرورها برای رسیدن به گوسفند سرا، با یک راهنمای محلی مشغول صحبت شدیم، برخی از حرف هایش برای من جالب بود، ایشان می گفت :

"در مسیر صعود هرجا دیدید به شما فشار می آید از همانجا برگردید، اینجا اصلا کسی نیست که در صورت صعود با شرایط سخت، به شما بگوید بارک الله (کنایه از این امر که در صعود غیرتی نشوید که در هر صورت باید صعود را تکمیل کنید و خود و دیگران را دچار مشکل نکنید، منصرف شوید و همانجا تمامش کنید)".

"دنبال ورزش حرفه ایی نباشید، شما را نابود خواهد کرد، عمرتان را کم می کند، نمونه اش پدربزرگ من، او قهوه چی بود و در نهایت بزرگترین کاری که در طول عمرش می کرد، باز کردن شیر سماوری بود که چایی را به مسافران راه، تقدیم می کرد، او 120 سال عمر کرد، ولی پدرم که پسر همین مرد بود، از سال 1317 در کار آوردن گوگرد از بالای قله دماوند بود و نهایت هم در 75 سالگی فوت کردند، چرا؟! چون شغل او آوردن گوگرد از روی قله دماوند بود، و هر از چند وقت یک بار، این قله را صعود می کرد، و مقداری که می توانست، گوگرد از آن بالا بر می داشت و پایین می آورد و به یک جهود (یهودی) می فروخت، که ظاهرا برای مصارف ضد عفونی کردن، استفاده داشته است، عمرش در این راه کوتاه شد."

نسل شقایق ها را این مردم برداشتند :

در مدت انتظار در پارکینگ کوهنوردی رینه، مراجعات متعددی به این مکان بود، عده ایی راه قله را می پرسیدند، و می خواستند اولین قله برای صعود را از دماوند شروع کنند!! و... عده ایی هم سراغ دشت شقایق ها را می گرفتند، راهنمای محلی، دوست نداشت حتی آدرس این شقایق ها را به این رهگذران بدهد، می گفت : "از موقعی که دشت شقایق ها شهرت یافت، این مردم از مرد و زن برای دیدن این منطقه آمدند، هرچه شقایق بود را کندند، و از بین بردند، امروز دیگر دشتی از شقایق ها، وجود خارجی ندارد، یعنی دشت آن هست، اما در آن شقایقی را نمی توان یافت".

مشکل در صعود، در مسیر گوسفند سرا به جانپناه بارگاه سوم :

در صعود قبلی به دماوند، حرکت پیمایشی و کوله کشی خود را از پارکینگ رینه شروع کردیم، اما اینبار داشت به من بر می خورد و احساس خسارت می کردم که با ماشین تا گوسفند سرا برویم، و شروع پیمایش صعود ما از آنجا آغاز گردد، و از گوسفند سرا تا بارگاه سوم نیز، حمل کوله های سنگین را به قاطرها بسپاریم، از این رو، دچار تردید شدم، و به خودم اجازه ندادم، کوله را نیز به قاطر چی ها بسپارم، چرا که چنین صعودی را دل نا چسب تلقی می کردم،

اما متاسفانه در مسیر پیمایش بین گوسفند سرا تا بارگاه سوم، دچار مشکل جسمی شدیدی شدم، به طوری که در انتهای کار خود را در کنار دوستم میرهادی مودب تصور می کردم که در آخرین لحظات تسلیم مرگ تدارک دیده توسط خود شد، و جان به جان آفرین تسلیم کرد و... شدت این حال بد بسیار آزارم می داد، و همین مشکل باعث شد که بین 45 دقیقه، تا یک ساعت دیرتر از بقیه ی تیم، به جانپناه بارگاه سوم برسم،

در این مسیر دل درد شدیدی در قسمت معده و یا کمی پایین تر حتی قسمت بالایی روده ها احساس می کردم، که گاه امانم را می برید، حالت نفخ در ناحیه معده داشتم، نوعی درد هم در ناحیه قفسه سینه با درجه کمتر حس می کرد، بعلاوه نوعی کلافه گی در احوال، عدم رفت و آمد مناسب تنفس، و این که فکر می کردم شکمم پر از آب شده، و در حالی که هیچ خوراکی نخورده ام، و شکمم آب لمبو شده است، و در آن انتها هم ضعف و بی حالی، و به نوعی احساس خطر، و این که شرایطم به سمت بیهوشی پیش می رود و... این شد که سخت ترین شرایط را در بیست دقیقه آخر مسیر به چشم خود دیدم؛

این حال در طول مسیر از کم شروع شد و هی که بالا رفتم شدت یافت، در حال بسیار بدی بودم، به حدی که توان بالا آوردن سر و نشان دادن احساسات، و پاسخ سلام همنوردان در حال عبور را نیز نداشتم، در اوج این شرایط، تیم دو نفره از دخترخانم ها، که تنها یک گروه از چندین گروهی بودند که ما پیش از این در مسیر صعود جا گذاشته، و نزدیک به یک ساعت قبل، از آنها عبور کرده بودیم و سرعت و نوع حرکت آنها در مسیر به حدی پایین بود که انتظار نداشتم که حتی آنها بتوانند تا بارگاه سوم هم بیایند! از راه رسیدند،

اولی که همیشه در میسر جلوتر از دوست خودش بود، و از پوشش معمولی پیراهن و شلوار کوهنوردی برخوردار بود، از حالم پرسید، و توضیح که دادم، کمی کشک و قره قروت از کوله اش در آورد و به من داد، که با خوردن این خوردنی به ظاهر کم اهمیت، اما بسیار مهم در کوه و کوهنوردی، کمی نفسم باز شد، و مقداری از هوشیاریم باز گشت،

گفت: "حالت چطور است؟" وقت گذشته بود نمی توانستم این دوستان همنورد را معطل خود کنم، چون آنها باید می رفتند و به استراحت خود می رسیدند، تا آماده صعود صبح که سخت ترین قسمت صعود است، شوند، لذا گفتم : "بهتر شدم، شما بروید به صعودتان برسید، من هم خوب می شوم، و می آیم!" ولی به واقع حالم اصلا تعریفی نداشت،

آن یکی دیگر که با پوشش بسیار کاملی، در کوه حاضر شده بود اما از دوست همنوردش کندتر حرکت می کرد، با گذشتن دوستش از من، از راه رسید، او چادری و کاملا محجبه بود، که پوشش لباسش، خیلی به چشم می آمد، چرا که با این چادر و نوع پوشش، همنوردانی را می دیدم که به نگاه تردید می نگریستند، که آیا او هم صعود خواهد کرد؟!، و پیش از این، موقع گذر از آنان، همنوردی که او نیز همزمان با ما از آنان می گذشت، با نگاه ظن به ایشان نگریسته و گفته بود "این را ببین، احتمالا اهل اداره ایی و یا جایی هست، پول به او داده اند که این طوری در کوه خودنمایی کند؟!" سوال دیگری این بود که "این خانم ها با این وضع آمادگی بدنی و نوع حرکت کندی که دارند، و هر چند قدم کمی می ایستند و سپس حرکت می کنند، با این سرعت و... اینها چگونه می خواهند صعود کنند؟!!" و...

اما به رغم این ها، او که رسید، ایستاد و از حالم پرسید، احوالم را که گفتم، موضوع برایش جدی به نظر آمد، و هرچه گفتم "شما برو، من به زودی خوب می شوم، و می آیم، دوست شما به من کشک و قره قروت داده به زودی خوب می شوم و می آیم"، اما او گفت "نمی شود که شما را در این حال رها کنم، در کوه نباید مشکلات خود را مخفی کرد، باید به همنوردان گفت تا حل شود، کمی روی همان قسمت درد خود در روی معده ات بخواب"، من که حالم کمی بهتر شده بود، دم رو، معده ام را روی سنگی قرار داده، و روی آن کمی خوابیدم، مدتی گذشت و بلند شدم، حالم داشت بهتر می شد، انگار هم کشک و هم انرژی مثبت، و هم این تکنیک ایشان، و این همراهی، داشت اثرش را می کرد،

از روی معده ام که بلند شدم، گفت : "حالت چطور است؟"، گفتم "بهترم"، گفت "اگر بهتری بلند شو بریم، راهت را ادامه بده"، گفتم "نه شما بروید من الان بهتر می شوم و می آیم"، ادامه داد "اکی کوله ات را من بر می دارم، شما دست خالی بیا، و بیدرنگ کوله کوچک و پلنگی اش را از پشت خود جدا کرد و داشت روی زمین می گذاشت، که دیدم هوا خیلی پس است، الان است که کوله ام را نیز بردارد، زودتر از اینکه حالم به اندازه کافی خوب شده باشد، بلند شدم و کوله ام را در میان اصرار ایشان که "نه بگذار من بر می دارم، شما کوله من را بردار"، برداشتم و بر پشتم انداختم و هر طور که بود، خودم را حرکت دادم، و او هم به دنبال من به راه افتاد، حالم هر لحظه بهتر می شد، مهمتر از همه، از دلدردم کمی کاسته شده بود، و نفسم هم بهتر می آمد،

و کمک این دو خانم بسیار جوان و در دید اول ناشی، اما پر توان و صبور، و با فکر، مرا به راه انداخت و به زودی تنها یک ربع و یا بیست دقیقه که ادامه مسیر دادیم، به بارگاه سوم رسیدیم، و من دوستان همنوردم را دیدم که در حال آمادگی اند تا برگردند، و به کمک من بشتابند، اما من رسیدم و آنها با تکان دادن دست، مرا خوش آمد گفتند.

هر صعود، هر زمان و هر قله ایی شرایط و مسایل خود را دارد :

در کوهنوردی، هر صعود، هر زمان، و هر مکان، حتی اگر یک صعود تکراری به یک قله خاص و آشنا باشد، شرایط و مسایل خاص و البته متفاوت خود را دارد، و باید طبق شرایط موجود برنامه ریزی و عمل کرد، تجربه صعود قبلی، هر چند کمک می کند، ولی هرگز ملاک عمل نمی تواند باشد، گرچه در صعود قبلی در همین مسیر، پیمایشی طولانی تر، و کوله کشی بیشتری را قدرتمندانه تجربه، و با سرعت بیشتری صعود کرده بودم، اما باید متوجه می بودم که آن صعود دیگر گذشت، باید با شرایط جدید، فکر و برنامه ریزی و عمل کرد، اگر این چنین فکر می کردم شاید این مشکل تا این حد، برای من پیش نمی آمد.

اما اشتباهات من و همنوردان دیگر :

اول این که آب کم برداشته بودم، حال آنکه فکر می کردم در مسیر آب هست، و لذا گرچه آب داشتم ولی به اندازه کافی نبود، چرا که ضعف و بیماری مدت صعود را طولانی کرد، و گرچه اگر این طور نبود باز هم آب کم نمی آوردم ولی با طولانی شدن زمان صعود آب کم آوردم، هر چند شربت داشتم، اما خوردن شربت، شما را تشنه تر خواهد کرد، اگرچه دوست همنوردم، علی آقا آب به اندازه کافی داشت، و مرا بی آب نگذاشت، اما نوشیدن آب فراوان در کوه یکی از لازمه های صعود سالم و خوب است، در حالی که در صعود قبلی ما در مسیر خود با چشمه ها و رودخانه های پر آبی در همین مسیر جنوبی، برخورد کردیم و نیاز به حمل آب آنچنانی نبود، اما در این صعود، دماوند انگار خشک شده بود، چشمه ایی در مسیر نبود، حتی در بارگاه سوم هم مجبور به خرید آب معدنی شدیم! این خیلی باعث تاسف است که در پای، و بر روی یال های دماوند بلند مرتبه و پر برف، چشمه ایی از آب جاری دیده نمی شود، تا کوهنوردی از آن آب بردارد! و حتی گله ها هم به دنبال آب در مسیرها، در جستجو بودند.

هر صعودی شرایط و مسایل خود را دارد، اینجا وقتی همه کوله را به قاطر چی ها می سپارند حمل آن توسط شخص دیگر همراه آنها، باعث نا هم خوانی شما با دیگران خواهد شد، و آنان را مجبور می کند تا در چنین شرایطی جور شما را هم بکشند، در حالی که آنان برنامه خود را با وزن مناسب کوله ایی ریخته اند که بر می دارند.

با تصورات قبلی، از شرایط صعودهای سابق، نباید صعود جدید را برنامه ریزی کرد، قله ها در هر صعودی مقتضای خاص خود را دارند و فصل ها، زمان ها که تغییر می کند، شرایط نیز متفاوت می شود، ممکن است در شرایط جسمی و زمانی خاصی، شما صعود متفاوتی داشته باشید، ولی این صعود را باید با شرایط جدید، که جدیدا آنرا جویا شده اید، برنامه ریزی و عمل کرد.

تغییر فاکتور سنی بسیار مهم است، و باید طبق آن و با داشتن ارزیابی جدید از توان جسمی خود، تصمیم گرفت، از آخرین صعود من به قله دماوند، در همین جبهه جنوبی اکنون 5 سال می گذشت و من هرگز شرایط و آمادگی سابق را نداشتم، و باید این فاکتور را در برنامه ریزی صعود خود، در نظر می گرفتم.

کشک و قره قروت اگرچه از ملزومات ما در صعود های سابق با استاد و همنورد با سابقه ام بود، و این را در مسیر همیشه مصرف می کردیم، اما آن موقع ها، هرگز به ضرورت و اهمیت آن در صعود پی نبرده بودم، این گونه که در این صعود به معجزه آن پی بردم، و اگرچه سابق بر این طبق عادت آن را همراه خود داشتم، اکنون معتقدم هر کوهنوردی باید مقداری کشک و قره قروت ضرورتا همراه خود داشته باشد.

باید مسایل خود را به همنوردان عبوری گفت، اگر این خانم ها خود نمی ایستادند و از حالم نمی پرسیدند، شاید من انگیزه ایی برای گرفتن کمک و طرح مشکل با کسی را نداشتم، کما این که عده زیادی از کنارم گذشتند، عده ایی حتی با گفتن درودی و خسته نباشی، از من گذشتند، که یک ایراد از من بود که از آنها کمک نخواستم، و یک ایراد هم از آنان که مرا در آن حال گذاشتند، و گذشتند، مرا که حتی حال سر بالا آوردن و پاسخ را نداشتم، ولی نایستادند و پیگیر حال و دلیل این وضع من نشدند، که چرا این چنین نشسته ام، و چنین حال بدی دارم. آخرین گروه، چهار نفر بودند که از بارگاه سوم به سمت پایین می رفتند، همه تک به تک سلام کردند، ولی من که چنان حالی داشتم که حتی تکانی هم نتوانستم بخورم، و آنان بی اهمیت به این وضع گذشتند!

درست بعد از گذشتن آنها بود که دیگر احساس کردم دارم تسلیم بی هوشی یا حتی در انتها مرگ می شوم، چرا که هم تنفس خوبی نداشتم، و هم احساس می کردم به آخر خط رسیدم، و دیگر نه امکان ماندن، نه امکان پایین رفتن، نه امکان تحمل این حال را داشتم، حالم بسیار زجر آور بود، و شاید فکر می کردم که با از حال رفتن، از شر این حال هم راحت می شوم، و داشتم به خود می قبولاندم که دیگر وقت تغییر است، باید گذاشت تا این شرایط، گرچه با مرگ، تغییر یابد!

مشکل دیگر اهمیت زیاد به استرس های ناشی از عظمت قله دماوند، باعث شد که در تنظیم لباس این صعود خوب و طبق تجربه ام سابق عمل نکنم، و لباس نامناسبی برای این صعود داشته باشم، در بیشتر صعودها من از شلوار پنبه ایی و یا کتانی استفاده می کردم که این باعث می شود تبادل هوا بین بدن و بیرون تنظیم شود، اما در این صعود لباس کرتکس مخصوص کوهنوردی استفاده کردم، که این، تبادل بیرون و درون را دچار مشکل می کرد، و در این هوای گرم، قسمت پایین تنه ام خیس عرق شده، و این خود باعث دفع بیش از حد آب بدن و افزایش تشنگی ام می شد،

مشکل بعدی شروع ساعت استارت ما در حدود میانه روز از گوسفند سرا بود، که گرم ترین ساعات روز است، که این خود باعث تشنگی بیشتر می شود، مطلب بعدی این بود که قسمت بالا تنه هم باید لباس کم می کردم، چرا که در این ساعات گرم روز، تعرق زیاد تر خواهد بود، و هر کوهنورد باید هوشیارانه با توجه به واقعیت های کوه، و زمان حرکت، شدت دما و... لباس را در هر قسمت از صعود تعویض و تنظیم کند که در این زمینه هم من مشکل داشتم، همه اینها به این دلیل بود که استرس اهمیت دماوند، برنامه تجربی مرا بر هم زد و به مشکلاتم افزود

 لزوم فرهنگ سازی زندگی در اماکن عمومی :

با هر شرایطی که بود، به کمک این دخترخانم های کوهنورد صبور گرگانی، خود را به بارگاه سوم رساندم، با خود فکر می کردم که صعود من به همین مکان ختم می شود و من در چادر مانده، و فردا صبح دوستان همنوردم صعود خود را بدون من ادامه خواهند داد، و در کل به فکر بازنشست شدن کامل از کوهنوردی هم گاه بودم، اما کمی استراحت، تقویت جسمی از طریق خوردن یک نهار نسبتا خوب، و شب مانی در اینجا، حالم را جا آورد، و بامدادان هنوز ساعت 4 نرسیده بودیم، زودتر از دیگر همنوردان بیدار شدم و آنها را هم بیدار کردم، و آمادگی گرفتیم، تا آخرین مرحله صعود را استارت بزنیم، در حالی که دو همنورد دیگرم پیش خود برنامه ریزی کرده بودند که مرا بالاتر از ادامه صعود منصرف کرده و برگردانند و خود بدون من صعود ادامه دهند، اما در فاز آخر صعود با حالی بسیار خوب، صعود را به انجام رساندم، و آنان دلیلی برای برگرداندن من نیافتند.

اما شب را به سختی گذراندم، چرا که هم سالن خواب در بارگاه سوم در وضع آشفته ایی بود، یکی از باشگاه های کوهنوردی مشهور، گروه حدود 40 نفره ایی از کوهنوردان خارجی را آورده بود، تغذیه و گفتگوی آنان که به نظر می رسید صعود خود را انجام داده اند و تنها به تبادل نظر پیرامون این صعود مشغولند، تا پاسی از شب ادامه داشت، دو بار به زبان انگلیسی به آنها توضیح دادم که "ما تا چند ساعت دیگر صعودی سخت را در پیش داریم و نیاز به استراحت داریم تا تجدید قوا کنیم"، اما آنها مدتی یواش تر صحبت می کردند و بعد کار به روال عادی بر می گشت، در بار دوم از جای خود باز بلند شدم و همه را ابتدا به ساکت کشاندم، و سپس مفصل تر توضیح مجدد دادم، که "ما نیاز به سکوت برای استراحت داریم"، و با عصبانیت گفتم "شما با این همه صحبت کردن، تمام مشکلات کشور خود را می خواهید اینجا حل کردید؟!" که یکی از آنان که به نظر می رسید جوان ترین پسر گروه مذکور بود و در سخن گفتن در این جمع هم ید طولایی داشت، ناراحت شد و در پاسخ گفت "ما در کشور خود مشکلی نداریم که اینجا بخواهیم آنرا حل کنیم؟!"

کوهنوردان خارجی مذکور بیشتر اهل روسیه، آلمان، و حتی یک هندی تبار کرالایی با زبان مالایالم و اهل ایرلند بودند، بالاخره بعد دو ساعت اینها نیز سالن را ترک کردند، اما مشکل حل نشد، چرا که متاسفانه نه خارجی ها و نه حتی همنوردان ایرانی، مقررات و پروتکل های زندگی جمعی را بلد نیستند، چرا که با پایان همهمه و صحبت های گروهی کوهنوردان خارجی، نوبت به گروه های دو، سه و چهار نفره ایرانی رسید که با رسیدن به اینجا از صعودها، قیمت خوردنی ها در فروشگاه بارگاه سوم، مسایل سیاسی کشور، گفتگوهای برجام، حتی مسایل تجاری خود و... سخن بگویند،

ساعت دیگر به یازده شب نزدیک شده بود که آخرین زوج کوهنورد ایرانی ما که لهجه مازندرانی داشتند، از گوسفند سرا خود را به سالن رساندند، و سخن گفتن آنان آغاز شد، و بلند بلند شروع کردند حرف زدن، این صحبت کردن ها آنقدر روی مخم بود که اعصابم را به هم ریخته بود، اما کنترل خوبی به خودم داشتم که ناراحتی نکنم، ولی خیلی به من سخت می آمد، چون نمی توانستم کمی بخوابم، خوابی که برای صعود فردا شدیدا به آن نیاز داشتم، در نهایت بلند شدم و به این دو همنورد کامله مرد (حدود 60 تا 65 ساله بودند) که فردا یکی از چند گروهی بودند که ما آنان را جا گذاشته و خود را جلوتر از آنها به قله رساندیم، مورد خطاب قرار دادم، "دوستان ما فردا صعود داریم، لطفا صحبت نکنید، تا کمی بخوابیم"، که پاسخ یکی از آنها این بود که "مگر می شود صحبت نکرد؟!" و به صحبت کردن ادامه داد.

نهایت هم دیدم که فایده ایی ندارد چشمان را بستم و خودم را به این موج صحبت ها که از گروهی به گروهی دیگر شیف می کرد، سپردم و دیگر هیچ نگفتم، تا این که ساعت از نیمه شب گذشت، دیگر امیدم را به خوابیدن از دست دادم، آمدن و رفتن ها، نمی گذاشت بخوابم، در انتهای کار بود که بین ساعات 2 تا 3 و نیم بامداد احتمالا یکی دو سه چرتی زدم، و این شد تمام خواب این شب حساس، که از غروب آفتاب تا بامداد به تلاش برای خوابیدن گذشت.

متاسفانه فرهنگ سکوت در اماکن عمومی، چه در بین میهمانان خارجی و چه همنوردان ایرانی، در حالی که همه می دانند یک خواب خوب قبل از یک صعود سخت، چقدر اهمیت دارد، معنی نداشت.

شروع صعود و حال و سرعت خوب و شعف آور :

ساعت به چهار بامداد نزدیک شده بود که پیش از زنگ زدن موبایلم، بیدار شدم و بساط خواب را جمع کردم و دوستان همنورد گروه را بیدار کردم و کوله حمله را تدارک دیدیم و شروع به حرکت کردیم، گروه های متعددی را پشت سر گذاشتیم، از جمله آنها آن دو دوست مازندرانی ما بودند که رو به دوستم همنوردم کردم و دستم را به طرف این دو همنورد بردم که این دوستان نگذاشتند دیشب بخوابم، به آنها گفتم حرف نزنید تا بخوابیم فردا صعود داریم، دوستان گفتند مگر می شود که حرف نزد؟! در واقع می خواستم به آنها یادآوری کنم که در این هنگامه صعود هر کوهنوردی به انرژی بسیاری نیاز دارد که یکی از راه های کسب قسمتی از این انرژی که برای یک صعود موثر واجب است، همان خواب کافی قبل از صعود است، که این دوستان همنورد با حیای ما، در پاسخ هیچ نگفتند و در واقع با سکوت خود اظهار شرمساری کرده و تایید دادند، که شما راست می گویید،

دومین گروه که در مسیر صعود از آنها گذشتیم، تیم دو نفره خانم ها بود که این بار خانم چادری جلوتر از دوست دیگرش می رفت، و در حالی که آنها ساعت 2 بامداد حرکت کرده بودند، ما از آنها گذشتیم و وقتی مرا در این کسوت دیدند، با تعجب به خود نگاهی کردند که چطور می شود، کوهنوردی با آن حال اکنون این چنین پیش می رود،

اما در کل مسیر تمام کسانی که جلوتر از ما قرار داشتند را با یک سرعت معقول و بدون عجله و ثابت، پشت سر گذاشتم و به سمت قله می رفتیم، در این مسیر تنها دو نفر که هر کدام به تنهایی صعود می کردند، از ما سبقت گرفتند، باقی را جا گذاشتیم و گذشتیم، گروه هایی از کاشان، تیم های خارجی که روس بودند و... هر کدام در گروه های 20 نفره، ده نفره، شش نفره، چهار نفره، سه نفره و... به سوی قله در حرکت بودند.

عادت خوب و بد بعضی از همنوردان :

عادت خوبی که بین همنوردان تقریبا عمومیت دارد این است که بسیاری هنگام عبور از هم با درودی و احوال پرسی و یا تبریکی، به هم انرژی مثبت می دهند و می گذرند، اما برخی نیز عادت بدی دارند، از مشکلات مسیر بزرگ نمایی می کنند، و تحویل صعود کنندگان می دهند! مثلا در این مسیر همنوردی داشتیم که از قله بر می گشت و وقتی دوست همنوردم از حال و هوای قله پرسید، گفت باد شدیدی می وزد که شاید هشتاد کیلومتر در ساعت سرعت داشته باشد، و البته این را بسیاری از همنوردان می دانند که چنین بادی ممکن است انسان را از جا کنده و به اطراف پرت کند، و گاه چنین بادی، چنین حجم صعود کننده ایی ممکن نیست که هر دو با هم اتفاق افتاده باشند، یعنی با افزایش سرعت باد، حجم گروه های صعود کننده نیز کاهش می یابد و به عکس.

نظر یک همنورد روس پیرامون مسایل جاری بین المللی :

در بین آبشار یخی تا پایان قسمت صخره ایی نزدیک قله، با یک زوج روس زبان ارتباط گرفتم، که در بین تیم های بسیار صعود کنندگان امروز به سوی قله در حرکت بودند، درودی را هدیه کردم، که نحوه پاسخ مرا متوجه کرد که خارجی اند، از این رو با استفاده از زبان انگلیسی کمی با هم صحبت کردیم و مدتی همقدم شدیم، او از پوتین گفت، که دمکراسی و مردم سالاری روسیه را ویران کرد، و به دیکتاتوری مادام العمر خود تبدیل کرد، ایشان ایدئولوژی کمونیسم را بهتر از سرمایه داری می دانست، و معتقد بود سوسیالیسم کشورهای اسکاندیناوی نماد زیبای سوسیالیسم و کمونیسم واقعی هستند، نه شوروی سابق، کار پوتین را بر مدار ملی گرایی روسی می دانست، که به اوکراین حمله کرده است، نه پیروی از ایدئولوژی کمونیسم.

فضای گوگردی قله دماوند، کمبود آب :

یخچال های طبیعی قله دماوند به طرز آشکاری در حال آب شدن هستند، ولی آب چشمه قابل شربی را نمی توان یافت، گردی از گوگرد بر برف ها نشسته است، و این آب را آلوده می کند، به طوری که از آب جاری در بارگاه سوم نتوانستیم استفاده خوراکی کنیم، چون هم آلوده به گوگرد و هم کدر بود، دفعه قبل ما از آب چشمه مذکور استفاده کردیم و مشکلی هم نبود، اما اینبار مجبور به خرید آب معدنی شدیم که با قاطرها از پایین می آورند.

وجود باد موافق ما را با مشکل تنفس در قسمتی که پایین تر از قله، گاز گوگرد بیرون می زند، مواجه نکرد، اما در مسیر صعود، هر گروهی را که از قله باز می گشتند، با بوی گوگردی که روی لباس آنان متصاعد می شد، می توانستیم تشخیص دهیم که از قله آمده یا خیر،

دفعه قبل که صعود کردم، چنین مساله ایی را متوجه نشدم، ولی امروز بارز بود، در بازگشت از قله نیز با آنکه صورت و دست های خود را شستم از سوزش چشم خلاص نشدم و لذا به گروه هلال احمر مستقر در بارگاه سوم مراجعه کردم که دوستان قطره ایی در چشمم افشاندند که تا مدتی حال چشمم بهتر بود، ولی باز سوزش شروع می شد.

شدت باد از پیش بینی سایت های هواشناسی بیشتر بود :

شدت باد که طبق پیش بینی ها، باید حداکثر تا 35 کیلومتر می بود، بیشتر از این ها بود، و شاید بین  40 تا 50 هم می رسید، به همین دلیل زودتر از آنچه که انتظار داشتیم از قله پایین آمدیم چرا که انتظار می رفت سرعت باد با نزدیک شدن به ساعات ظهر بیشتر هم شود، بزرگترین مشکل آب و هوایی قله همین شدت باد بود که باعث نگرانی شد. الگوی آب هوایی این روزهای قله دماوند نشان می دهد که ناپایدار ترین هوای قله، مخصوص حدود ظهر است، و باد در این زمان به اوج خود می رسد.

شن اسکی بهترین مسیر برای کاهش ارتفاع بود :

امروز برنامه بازگشت به تهران را داشتیم لذا بهترین و سریعترین مسیر بازگشت را مسیر شن اسکی سمت چپ یالی قرار دادیم که از آن برای صعود به قله استفاده کرده بودیم، و لذا در کمترین زمان ممکن خود را به پایین رساندیم.

Click to enlarge image IMG_4393.JPG

شقایق های زیبای دامنه دماوند

[1] - @wwwwmostafa

[2] - ایشان خود را در پروفایل توئیتری اش (@ghasemsabz)، این چنین معرفی کرده است:  "یک جانباز جنگ هستم که عضو گردان حبیب لشکر 27 بوده و با افتخار اصلاح طلب و میرحسینیم و عضوی از جنبش سبز و مدافع آیت الله منتظری. عاشق دیوانه وار وطن" 

[3] - شاید هم شهید ابراهیم همت، اکنون این نام از خاطرم پاک شده است

[4] - در اینترنت سرچ زدم با ببینم این شهید که بوده و چگونه به شهادت رسیده است تا این که در سایت "ولات نیوز" مطلبی را در خصوص ایشان تحت عنوان "شهید نوروز – شهید مظلوم" یافتم، با خود گفتم شاید بی خود نبود که این نام این شهید نظرم را در میان خیل تابلوهای خیابان ها به خود جلب کرد، او قهرمانی مظلوم و بوده است : "۲۹ اسفندماه ۱۳۶۲، خلبان رستم ابراهیم ‌زاده گنبدی، برای چند دهمین بار مامور شد تا از مرزهای ایران دفاع کند. او در دفاعی جانانه، مانند همیشه چون عقابی تیزپرواز به پیشواز متجاوزین رفت؛ اما اینبار جنگنده او مورد اصابت قرار گرفت ولی وی مصمم بود تا جنگنده را به آشیانه برگرداند و به همین دلیل تا آخرین لحظات دکمه اجکت را فشار نداد. چهار فرزندش در ارومیه چشم به راهش بودند اما خاک میهن و حفظ سرمایه‌های کشور، درست زمانی که خاک ایران مورد تجاوز بود و کشور در شدیدترین تحریم ها قرار داشت؛ برایش در ارجحیت قرار داشتند. او در آن لحظات فقط به ماموریتی که بر عهده‌اش بود فکر میکرد چرا که وطنش را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشت. مربیان آمریکائیش که دو دوره تخصصی را زیر نظر آنها با موفقیت طی کرده و موفق به دریافت جایزه ویژه شده بود؛ پس از انقلاب از او خواسته بودند تا به آمریکا بازگردد و در ارتش این کشور مشغول شود؛ اما او قبول نکرده و در میهنش ماند تا از وجب به وجب خاکش دفاع کند. در لحظه آخر اجکت را فشار داد؛ اما دیگر دیر شده بود و فرزندانش برای همیشه چشم به راهش ماندند. شهید سرگرد خلبان رستم ابراهیم‌زاده گنبدی، تنها چند ساعت مانده به تحویل سال در ۲۹ اسفند سال ۱۳۶۲ جانش را فدای ایران کرد تا عیدی کودکانش خبر شهادتش باشد و دو دختر و دو پسرش تا ابد با شنیدن صدای توپ تحویل سال، آخرین لحظات زندگی پدرشان را تجسم کنند. چون پدرشان شهید نوروز بود؛ شهیدی که در شهرش ارومیه تاکنون مظلوم واقع شده است. نه بزرگداشتی، و نه محله‌ای و خیابانی به نام او نیست. نام او اکنون بر تابلوی یک خیابانچه ۳۰ متری که حتی یک خانه هم در آن وجود ندارد، نقش بسته است. اما ای کاش نبود؛ چرا که این بیشتر نوعی اهانت به صاحت مقدس شهیدی گرانمایه است که میتواند سرمایه‌ای برای استان و شهر ارومیه باشد. آرامگاه این شهید تنها چند قطعه با یادمان شهیدان والامقام حمید باکری و مهدی باکری فاصله دارد. اما معلوم نیست که چرا تا کنون اینگونه مورد بی‌مهری قرار گرفته است!؟ مگر چند شهید در استان داریم که با درجه سرگردی و خلبانی فانتوم، به درجه شهادت نائل آمده‌اند؟ بنیادشهید و امورایثارگران آذربایجان غربی، شورای نامگذاری اماکن و معابر ارومیه و سایر نهاد های مربوطه باید پاسخگوی بی‌مهری روا داشته در طول این چند سال به ساحت این شهیدوالامقام باشند."

[5] - منظورم گرفتاری های اقتصادی، امنیتی، سیاسی و... مردم ایران است، به عنوان مثال همین صبح دم که سری به توئیتر زدم، یکی از مشترکین این شبکه اجتماعی عظیم، به نام آقای مصطفی جلالی (@mostafa_jalali1) که خود را " فعال حقوق بشر، فعال محيط زيست، دموکراسی خواه " معرفی کرده است، در خوش باوری شگفت آوری، امید داشت که با عوض شدن اعضای "شورای نگهبان" قانون اساسی" ج.ا.ایران، 98% مشکلات ایران حل شود، و این چنین نوشته بود که :  " ترکیب شورای نگهبان تغییر کند، ۹۸٪ مشکلات کشور  و مردم حل می شود. خواست ملی" که طاقت نیاوردم که بر این خوش باوری سکوت کنم، و در پاسخ نوشتم : "متاسفانه اینطور نیست، سیستم قانونی حاکم بر این شورا با حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خود، مغایرت دارد، البته افراد ساکن بر این کرسی بسیار مهمند، اما حتی سواستفاده گرها را هم بیرون کنند، باز وجود این ساختار اجازه نخواهد داد تا قوانین طبق نظر نمایندگان مردم تصویب شود، نه یک عده معین شده"

در خجسته ایام نوروز باستانی 1401، توفیق، فرصت و حالی دست داد، تا از شهید آزادمرد و آزاده، ابراهیم ابوتراب بنویسم؛ او که متولد 3 مهرماه 1344 در روستای گرمن، بخش بسطام، شهرستان شاهرود، استان سمنان می باشند؛ تحصیلات اول راهنمایی، مجرد، در اولین اعزام، جمعی لشکر17 علی بن ابی طالب سپاه گردیدند، و در گردان مخابرات، به عنوان بیسیم چی مشغول شدند؛ نهایتا هم در کسوت سرباز مدافع وطن، در 25 دیماه 1365، در شلمچه، منطقه ایی واقع در بین شهرهای بصره عراق، و خرمشهر ایران به شهادت رسیدند، منطقه ایی که در طول این جنگ هشت ساله خسارتبار، به قدری در آن عملیات های مختلف جنگی صورت گرفت، که حجم خونریزی های عظیمی در آن اتفاق افتاد، و از این لحاظ و مسایل دیگر، قابل مقایسه با هیچ نقطه جنگی دیگری نیست؛

حجم کشتارها در منطقه شلمچه به حدیست، که شاید وجبی از خاک این منطقه را نتوان یافت، که به خون مدافعان ایرانی، و یا سربازان متجاوز عراقی آغشته نباشد؛ و ابراهیم این نوشته غم انگیز نیز، در خلال انجام عملیات کربلای 5 ، که خود یکی از عملیات های پر خون و جراحت، و از پر تلفات ترین نبردها، در خلال جنگ خسارتبار 8 ساله بین ایران و عراق بود، در همین شلمچه به شهادت رسید، در طول این عملیات طولانی که در اواخر سال 1365 آغاز گردید، و شاید این آخرین عملیات عمده، و واجد پیروزی ما، در این سال های پایانی جنگ تحملی باشد، که البته تا سال 1367 ادامه یافت، و در نهایت مجبور به پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل شدیم، و این جنگ لعنتی در انتها نیز، نه از طریق تحرکات میدان نبرد، بلکه از طریق ابتکارات صلح، و در صحنه دیپلماسی، و بسیار دیر هنگام به پایان رسید.

ناگفته نماند، با این شهید دوست داشتنی و شیرین، هرگز در طول حضور در میدان جنگ، همرزم و یا همسنگر نبودم، لذا از حالات و افکارش در خلال جنگ بی اطلاعم، آنچه در این نوشته می آید، مربوط به دانسته هایم از این شهید، قبل از اعزام به جنگ است، که از ایشان دیده و یا شنیده ام، و در خلال مراوداتم، از شخصیت و رفتارش دریافتم، بخش خاطرات زمان جنگ این شهید را، به دوستان همرزمی می سپارم که با او، همسنگر و همرزم بودند، باشد که با اضافه کردن خاطرات آن دوره، چشم انداز کاملی از زندگی و افکار این شهید، بعد از حضور در جنگ هم داشته باشیم، و برای نسل های آینده روایتگر، زندگی کسانی باشد که صحنه های خطیر این چنینی را نقش زدند.

به رغم قدیس سازی ها و...، که در اثر کج سلیقگی های تبلیغاتی، و مصادره شهدا توسط جناح ها و ارگان های خاص صورت می گیرد، و شهدا را به تافته هایی جدا بافته از جامعه خود تبدیل کرده، و در نتیجه از جامعه و عموم مردم ایران به صورت مصنوعی جدا می کنند، و متاسفانه به محض این که فردی از احاد جامعه مدافعین وطن، که به نوعی جان خود را در ماموریتی از دست می دهد، او را بر موجی از تبلیغات خاص سوار کرده، و از کف معمول و جاری در جامعه، جدا نموده، در اوجی می نشانند، که دیگر از دسترس، و تصور عموم، خارج می شود و...، من از این شهید، بدون سانسورهای معمول، و تعارفات نامناسب موجود، و بدون اسارت در این نحوه تبلیغات جاری، از خود واقعی، و ملموسی که او را یافتم، و شناختم، خواهم گفت.

چراکه به واقع شهدای ما، هرگز انسان هایی، به سان تافته های جدا بافته از مردم خود نبودند، بلکه عموما از همین مردم معمول و عادی، و در بین آنان، همچون آنان، با دغدغه هایی همانند آنچه دیگران دارند و... بودند، شهدا تا قبل از شهادت، هرگز خود را از مردم خود جدا، و منفک نه می دیدند، و نه به شانی خاص، و جدا از مردم، برای خود قائل بودند، و به قول اهل رزم در آن زمان، عموما انسان هایی "خاکی" [1] و خودمانی می نمایاندند،

در این نوشته از شهیدی سخن خواهم گفت که نه قصد داشت که "خاکی" باشد، و نه با رفتارش به دنبال "قدیس" شدن بود، نه قائل به این بود که به قول معروف "جا نماز آب کشیده" و در تهجد و نماز و روزه، خود را در مرتبه ایی خاص در بین مذهبیون جلوه دهد، و یا همسان سازد و... او به سان اکثر همسالان خود (حتی مثل بسیاری از جوانان همرزم شهیدش)، جوانی مملو و سرشار از زندگی بود، پر از جوانی، و جوانی کردن ها، سعی می کرد مدرن ترین، و به روزترین مد لباس ها ممکن و موجود را بپوشد، آخرین مد فرم مو را برای تیپ ظاهری خود تدارک ببیند، و در پر شورترین ورزش های روز (که برخی از اذهان، و شیوه تفکر اهل آن روزگار، آنرا کاری عبث و بیهوده تلقی می کردند، و به این دلمشغولی ها "یلللی تلللی" [2] می گفتند)، شرکت فعال داشت و...، او اهل زندگی بود، و برای زندگی کردن، خوش بودن، برنامه می ریخت، و البته بی توجه به اینگونه تفکرات رایج، عمل هم می کرد.

 به نظر می رسید ابراهیم در خلال همتی که برای کسب زیبایی های جسمی و ظاهری، و ساختن اندام زیبا و ورزشی، و در یک کلام، جذاب شدن و...، خود را آماده ورود به زندگی می کرد، تا در آینده شریک زندگی مناسبی برای خود جلب و جذب کند، و زندگی را مثل تمام انسان های نرمال دیگر، به تمام معنی، و فعالانه تشکیل دهد، بدین لحاظ به زیبایی های ظاهر، اهمیت بسیار زیادی می داد، تا در پوشش و رفتار مرتب، مدرن و به روز باشد، او حتی در مدت نزدیک به سه سال که سابقه حضور در جبهه های مختلف جنگی را داشت، بر این قصد بود تا مورد بغرنج سربازی خود را حل کرده، و با به انجام رساندن این دوره اجباری، مجهز به "کارت پایان خدمت"، یکی از موانع اصلی معمول در ورود جوانان به زندگی، یعنی سربازی را، از پیش پای زندگی خود برداشته، و از شر این مانع عمده، و گلوگیر جوانان ایران خلاص شود،

به نظرم او اصلا برای شهادت به جنگ نرفته بود، ابراهیم آنقدر که با زندگی و حیات قرین و همراه بود، و برای آن برنامه داشت، و خود را آماده آن می کرد، هرگز به مرگ فکر هم نمی کرد، لذا او اگر در جنگ حاضر شد، هرگز برای شهادت نبود، بلکه با هدف دفع تجاوز بیگانه بود که به جنگ رفت، از این رو می بینیم که حتی در جنگ هم خود را برای زندگی بعد از جنگ آماده می کرد، تا به محض پایان این دوره خسارت بزرگ، که دامنگیر کشور شده بود، زندگی را دوباره از سر گیرد، از این روست که او ابتدا بسیجی و داوطلب، و سپس در کسوت سرباز در جنگ حضور داشت، و در خلال جنگ و نبرد نیز، نگاهی امید بخش، به زندگی داشت، او برای زندگی، بیش از مرگ عاشق بود.

در آن روزهای اول انقلاب که در اثر شرایط انقلابی، بسیاری در صدد تغییر رفتار و افکار جامعه، به شکلی جدید از رفتار و تفکر بودند، تا به قول فعالین انقلابی آن موقع، به زعم خود افراد را از فرهنگ ساری و جاری در جامعه، که آن را فرهنگ "طاغوتی" اش می نامیدند، دور کرده، مصادیق آن را از جامعه زدوده، و جامعه را از آن ها پاک کنند، و طرحی نو در اندازند، این شهید بزرگوار خود به واسطه نوع پوشش و منش رفتاری، موضوع و مصداق "امر به معروف، و نهی از منکر" های آن زمانِ چنین تفکراتی قرار می گرفت، چرا که به عنوان مثال آن موقع ها، پوشیدن شلوار جین، یا استفاده از پیراهن های آستین کوتاه، زدن ادکلن های خوشبو، با بوهای جلب کننده و تند، یا در بر کردن شلوارهای تنگ، پوشیدن لباس های رنگ نامتعارف، داشتن موی بلند و... ضد ارزش های انقلابی، و از مصادیق منکرِ اجتماعی تلقی می شدند، و این شهید بزرگوار، به عکس چنین روندی را قبول نداشت و البته نیز خود بسیار مقید به داشتن چنین پوششی استایلی و حرکت در راستای افرادی با چنین منشی می دید، و عمل می کرد.

لذا وقتی قصد بیرون رفتن از خانه را که داشت، باید مدت ها منتظرش می بودیم، تا به قول آن موقعی ها "آرا و گیرا" کند، و وضع سر و صورت و لباسش برسد، تا شاید رضایت دهد، که از پشت آینه منزل جداشده، و به دوستانش که انتظار پیوستنش، به جمع شان را می کشیدند، پایان دهد و به جمع شاد آنان در خارج از خانه اضافه شود، و شادی بخش جمع همسالان خود باشد، اما همواره مدت انتظار دوستانش طولانی می شد، و او زمان بسیار زیادی را روی فرم موی های سرش کار می کرد، تا در نظمی خاص آنها را تربیت، و نگه دارد، در این صورت بود که به نظرش شرایط خروج از منزل را کسب کرده، و می توان، بیرون رفت، این بود که دوستانش همواره باید بیرون از منزل خطاب به او فریاد می زدند "ابراهیم زود باش، ابراهیم زود باش و..." بعد از مدت ها انتظار که از منزل خارج می شد، معترض بود که "چقدر عجله می کنید؟!" در حالی که هنوز از وضع و ظاهر آراسته اش، احساس عدم رضایت داشت، و به کیفیت آراستگی و مد آن انگار باز مشکوک بود.

در جامعه انقلاب زده ما در آن موقع ها، پوشیدن شلوار جین که ما آن را "شلوار لی" می گفتیم، از مصادیق همشکل و همقواره شدن با تیپ جوانان دوره طاغوت تلقی می شد، و لذا پوشندگان این لباس ها، نامتعارف و ضد ارزش های انقلابی، مذهبی و اجتماعی تلقی می شدند، و به همین دلیل ابراهیم همواره از خرد و کلان، دور و نزدیک تذکر می گرفت، چراکه او به پوشیدن جین، در آخرین مد و رنگش عاشق بود. شیک پوشی و استفاده از ادکلن های بوی تند، که خط بوی بلندی از خود در کوچه بر جای می گذاشت، برای مرد و زن، در آن زمان ها، نامتعارف و نشانه زندگی طاغوتی تلقی می گردید، و فقط عطرها، و یا بوی ادکلن هالی خنثی مثل عطر گل رز (یا تیرُز Tearose فرانسوی)، توصیه می شد، ولی ابراهیم هرگز قائل به چنین تفکر، و محدودیت هایی این چنینی نبود؛ او به لباس های آستین کوتاه عشق می ورزید، حال آنکه آن موقع ها به قول مرحوم پدرم و بسیاری که این تفکرات را داشتند، "نامحرم نباید اندام و بازوی شما را ببیند، این امر هم، مرد و زن ندارد، مردها هم به هم نامحرمند!"، و او باز هم، به خاطر پوشیدن آستین کوتاه زیر سوال بود، شامل مصداق امر به معروف می شد، و از منکر نهی می گردید.

آن موقع ها شلوارهای جین، از بالا تنگ و از پاچه ها، گشاد بود، گرچه این وجه غالب مد لباس همه بود، اما این خود نشانه ماندن در استایل پوشش دوره طاغوت محسوب می گردید، که جامعه باید از خود، این فرهنگ طاغوتی را زدایش می کرد، لذا باز این خود مورد دیگری بود، که شامل مصداق امر به معروف، و نهی از منکر می شد، و ابراهیم باز تذکر می گرفت و...،

اما به رغم همه اینها، ابراهیم سرشار از زندگی، جوانی، و جوانی کردن ها بود، و هرگز گوش او به این حرف ها، و این خواست های سلیقه ایی، بدهکار نبود، و آنطوری می پوشید، و بیرون می آمد، که دوست می داشت، و دلش می پسندید، آری در روزگاری که اینگونه تغییرات اجباری، تحت فشار شدید اجتماعی اطرافیان، بسیار مرسوم بود، و متمردین در بین اینگونه جوانان را، که در فرهنگ رایج آن روزگار، "جلف و سبک" می شمردند، این شهید بزرگوار در یک بی تفاوتی آشکار به چنین قضاوت هایی، که به حتم او آن را غیر منطقی اش می شمرد، حالت  آزادمنشانه در رفتار، و روح مملو از اعتماد به نفس خود و... را حفظ می کرد، و آنچنان که دوست داشت، می پوشید و رفتار می نمود.

که لابد در دید، صاحبان امر، و تعیین کنندگان معروف و منکر، در آن زمانه ی تغییرات زوری، "جلف"، و از مصادیق جوانان "جاهل" و "سبک" تلقی می کردند، ولی او بی توجه به این گونه نظرات شخصی، که سلیقه آنان تبدیل به منکر و معروف شده بود، و به اجتماع تحمیل می گردید، آنگونه که می خواست، بود و رفتار می کرد، ولی هماو وقتی به شهادت رسید، تمام این انگ ها به کناری رفت، و همین جوانی که او را ممکن بود "جلف" و سبکش ارزیابی کنند، واجد تمام ارزش ها گردید، و جوانی پاک، مومن و... ارزیابی و خطاب گردید، و در حالی که بسیاری از معروف ها، و منکر هایی، که به واقع سلیقه های شخصی افراد اختراع کننده آنان بودند، که متناسب با حال و جّو موجود اجتماعی، تعریف شده و به دیگران تحمیل می شدند، را رعایت نمی کرد، و اینگونه جوانان، که اهل پذیرش این تحمیل ها نبودند، به جامعه خود معترض مانده، راه خود را می رفتند؛

امروزه شاید این موارد منکر و معروف، دیگر به واسطه رشد و بلوغ جامعه ما، شیوع، کثرت و همه گیری و...، خنده دار و جوک تلقی شوند، اما آن روزها همین موارد منکری که اکنون دیگر هرگز منکر تلقی نمی شوند، ملاک ارزشیابی، مارک زدن، و سنجش میزان ایمان، و پایبندی به ارزش ها، تلقی می شدند، و جوانانی که به این تحمیل ها تن نمی دادند، متاسفانه بسیاری، انگ ها و برچسب های متفاوت دریافت می داشتند، و باید تاسف خورد که اینگونه جوانان در زمان زنده بودن خود، اینگونه از چشم ها می افتادند، اما در جامعه نامتوازن ما، فقدانشان، آنان را از این فرش مندرس و قابل تذکرِ ناشی از تلقی غالب اجتماعی، به عرش اعلا پرواز می داد، و آنان را در عرش می نشاند،

و این چنین، در فرهنگ اجتماعی ما، زنده های سرشار از زندگی و شادابی و امید، به معیارهای سلیقه ایی دل افراد کشیده می شدند، و خالی از ارزش، و خارج از کوکِ جّو مصنوعی حاکم بر جامعه ارزیابی، و مورد بی مهری واقع می شدند، و ترک دنیا گفته گان، در همین جو مسموم، ارزش کسب کرده، و تغییر نگاه به خود می دیدند، چیزی که انگار به فرهنگ ما تبدیل شده است، و در جامعه ما زندگان این چنین بیرحمانه، بی حرمت می شوند، و مردگان این چنین شامل مهربانی شده، و به عرش برده می شوند، حال انکه هر انسانی نیاز دارد که تا زنده است، خود را لایق احترام، و قدر دانستن ببیند، تا این که بعد از مرگ، برایش مقامات آنچنانی قائل شوند و...

ابراهیم ابوتراب، با تمام مشخصاتی که در او یافتم و بر شمردم، موقعی که به سن اعزام به جنگ رسید، در اولین فرصت خود را در خیل کسانی قرار داد، که باید مردانه جلوی خصم می ایستادند، کسانی که در میان آنان آمران به معروف آنچنانی، و ناهیان از منکر این چنینی هم، شاید دیده می شدند، و او آنقدر در ضمیر و رفتار خود آزاده و آزاد اندیش بود، که در اولین فرصت به خیل آنانی پیوست، که برای دفع تجاوز، و دور کردن مردم خود از خطر اسارت دشمن، و دفاع از آب و خاکش، به سوی جنگ شتافت، به حق هم ایشان در این صحنه مردانه ظاهر شد،

ابراهیم ابوتراب از خیل آزادمردان و رزمندگانی است که نزدیک به سه سال سابقه حضور در جنگ را دارد، و زمانی که در نبرد با دشمن به شهادت رسید، تنها 21 ساله بود، این یعنی اینکه، ابراهیم از حدود17 - 18 سالگی، و یا حتی پیش از آن حضور در جنگ را آغاز، و در همین زمان، موعد انجام  خدمت سربازی اش هم رسید و بعد از مدت ها که در جنگ بعنوان داوطلب و بسیجی سپری کرده بود، اکنون باید در قامت یک سرباز مدافع وطن بجنگید،

لذا با نگاه و امیدی که به زندگی داشت، از داوطلبی تغییر کسوت داد، و در نقش یک سرباز وطن، دوره خدمت سربازی خود را آغاز کرد، و خود را به واقع برای زندگی بعد از جنگ آماده می کرد، که به شهادت رسید. آن روزها داشتن سابقه جنگ، منافعی برای رزمندگان نداشت، لذا اگر رزمنده ایی پیش از انجام سربازی، سابقه جنگ هم می داشت، این مدت، از زمان خدمت سربازی اجباری اش کسر نمی گردید، و هر سربازی باید 28 ماه تمام، فارغ از  هر سابقه ایی که می داشت، خدمت می کرد، تا کارت پایان خدمت دریافت کند، و ابراهیم در همین گذران 28 ماه بود که در نبردی سخت، در خلال عملیات کربلای 5 در اطراف بصره عراق، در حالی که دو پایش به واسطه اصابت ترکش قطع شده بود، به شهادت رسید، روحش شاد.

پیش از این، او به توصیه همرزمانش که تشویق به پذیرش انجام تعهد 5 ساله، و پیوستن به کادر سپاه پاسداران اش می کردند، که در نتیجه آن، هم شامل حقوق و مزایای پاسداری می شد، و هم دو سال سربازی اش، مستهلک می شد و... عمل نکرد، و خواست تا سربازی اش را در موعد مقرر و در روش معمول خود انجام داده، یکی از موانع بزرگ زندگی معمول جوانان ایرانی، یعنی انجام سربازی را از پیش پای زندگی خود احساس می کرد، سریعتر و اگرچه پر هزینه تر بردارد، و لابد به زودی به زندگی عادی باز گردد، اما این جنگ خسارتبار هم زندگی او، و هم فرصت زندگی بسیاری دیگر از جوانان ما را ضایع کرد و از آنان سلب کرد،

و باعث تاسف است که در این کشور، با همه خسارتی که از این جنگ لعنتی متحمل شدیم، که طولانی ترین و خسارتبار ترین جنگ جهان در قرن بیستم لقب گرفت، هیچگاه یک جنبش ضد جنگ واقعی و در خور آنچه بر ما و جوانان ما رفت، در ایران شکل نگرفت، تا از خسارات جبران ناپذیر این جنگ لعنتی لایه بردارد، و همه ی چهره زشت و کراهت بارش را نشان دهد، و آنچنان که باید و شاید، پرده از راز های مگوی آن بردارد، و چهره تلخ آن را نزد همگان هویدا سازد، و لذا در نبود رسانه های مستقل و موثر، که روی این کیس کار کنند، چهره مخوف جنگ از نظرها پنهان ماند، و امروز کسانی را می توان دید که مدح گوی جنگند، و در فراقش می سرایند و می خوانند و گریه می کنند، و در نبود چنین خیزشی که بعد از هر جنگی در جوامع جنگ زده شکل می گیرد و زمینه سازان جنگ را به محاکمه کشیده و رسوا می کند، و شرایط پیدایش جنگ ها را تبیین کرده از تکرارش هشدار می دهد، اما به عکس در جامعه ما از نعمت جنگ گفته می شود و در فراقش فریاد واحسرتا سر داده می شود، حال آنکه در شرایط عادی باید خسارت دیدگان این جنگ دهان استقبال کنندگان و مدح گویان جنگ را بشکنند، تا دوباره این کشور و هیچ کشور دیگری شرایط ایجاد جنگ جدید ایجاد نگردد، و هرگز دوباره دچار چنین وضعی نشویم، و یا حداقل در وضعی قرار داشته بگیریم که جریان جنگ طلب، در داخل وجه غالب نداشته، و فرصت مانور نیابد.

اما ابراهیم این قصه دردناک جنگ مذکور، و نابود شدن سرمایه های ملی این کشور، به هنگام مواجه شدن با کوس حرکت به سوی مرگ، و ترک این دنیای وحشی کشتار و جراحت و جنایت، با قلبی رقیق و مهربان، شدیدا دغدغه رضایت مردم، و اهل خود را داشت، که این چنین در وصیتنامه خود روی کلمه "حلالیت" مثل بسیاری از همرزمان شهید دیگرش، مانور داده، و به خصوص خود را بدهکار پدر و مادرش می دید، و در صدد جلب رضایت قلبی آنان بود که چنین نوشت : "... و اما پدر و مادرم، چند كلامي با شما پدر عزيزم: هميشه خود را مديون دست‌هاي پينه‌ بسته‌ات مي‌دانستم و تقاضا دارم كه زحمت‌هاي جبران ‌ناپذيرت را حلالم كني و اميدوارم بعد از من بتواني هرچه بيشتر در خدمت اسلام و جنگ باشي. مادر مهربانم، كه هرگز نتوانسته‌ام محبت‌هاي تو را جبران كنم، شير پاكت را حلالم كن، و رنج‌هايي را كه از طرف من بر تو وارد شده ناديده بگير. پدر و مادرم، پيوسته در نامه‌هاي متعددي كه برايتان مي‌نوشتم، به شما قول داده بودم كه فرزندي شايسته برايتان باشم و اميدوارم كه با نثار جان خويش در راه اسلام توانسته باشم به اين عهد خود وفا كرده باشم. برادران و خواهران عزيزم، برادر كوچك خود را حلال كنيد..."  

شهید ابراهیم ابوتراب جوانی شاداب، خوش مشرب، اهل موسیقی های شاد، فوتبالیستی و... فعال و قهار، اهل بزم و خنده و خنداندن بود، و جوانی بود که فارغ از قیود جامعه ترمز خورده خود، اسب زندگی را مطابق با دنیای شاد خود سوار بود، و قصد پیاده شدن از آن آزادی عملی که در رفتار و تفکر، برای خود قائل بود را، نداشت، در دوره جنگ با او همرزم نبودم، اما در دوره زندگی، به واسطه برادر شهیدم، سید محسن، که با او نسبتا همسال و هم بازی بودند، بسیار باهم محشور می شدیم، و شیوه اخلاق و منش آزادمنشانه اش را دیدم و چشیدم، و او هرگز اسیر جّو زمانه خود نشد، و آزادانه بی توجه به آنچه دیگران برایش قالب می زدند، بر بال اندیشه ها، و قالبی که مطابق با دوران جوانی و نوجوانی اش، برای خود ترسیم کرده بود، زندگی می کرد، این نوع آزاد منشی ها در تفکر و رفتار، بسیار زیباست، و چنین انسان هایی، با اعتماد به نفس مثال زدنی اشان، خود رهبران زندگی اجتماعی خود هستند، قوام شخصیتی مناسب دارند، و خود تعیین کننده الگوی زندگی خودند، و البته خود نیز پیروی راستین و بی ریا، بر الگوی زندگی خود می باشند، و تن به اجبار و جبر موجود در فضای غیر منطقی اطراف شان نمی دهند، آنان آزادمردانی اند که آزادانه انتخاب، و طبق انتخاب خود، آزادانه عمل، و آزاد زندگی می کنند.

آنچه از همرزمانش شنیدم، ابراهیم در خطیر ترین دوران جنگ، همراه با رزمندگان تیپ 17 علی ابن ابیطالب سپاه، از نبردهای پاکسازی جاده بانه به سردشت گرفته، که دوشادوش رزمندگان لشکر 28 کردستان ارتش جنگیدند، تا عملیات های دیگر از جمله والفجر 4 و... و عملیات های مختلف در سرزمین داغ جنوب، در این جنگ خسارت بار تحمیلی، تا زمان شهادت، مشارکت فعال داشت، ابراهیم در شرایطی جنگید که خطر، آنقدر به رزمندگان نزدیک بود، که او احساس می کرد، باید در آمادگی نبرد، از همه پیشروتر باشد، لذا از پتانسیل جان لوله سلاح ژ3 اش نیز، در خلال نبرد باز پس گیری جاده بانه به سردشت، علاوه بر خشاب پر از گلوله اش، استفاده بهینه می کرد و تیری بیش از سازمان معمول حمل سلاح، در جان لوله اسلحه اش ذخیره داشت، تا در هنگامه ی نبردی غیر قابل انتظار، که هر لحظه احتمال آغازش توسط دشمن می رفت، چراکه معمولا دشمن در یک غافلگیری عجیب، آن را آغاز می کرد، یک گلوله آماده به شلیک، بیش از دیگران برای جنگیدن داشته باشد،

 لذا وقتی در حدود سال 1360 که در مسجد بانه در جمع همرزمان خود برای این نبرد آماده می شدند، چنان آماده بود که سلاح پر و پیمان، و این شگرد جنگی اش، نزدیک بود کار دستش بدهد، اما گلوله ایی که در جان لوله اسلحه اش قرار داده بود، در یک غفلت همرزمش، چگانده، و شلیک شد، و خوشبختانه سر لوله اسلحه اش به سمت سقف مسجد شهر بانه بود که همانجا پذیرای این گلوله گردید، و خوشبختانه خسارتش مقداری کچ بود، که از سقف کنده، و بر سر رزمندگانی که زیرش در حال استراحت بودند، ریخت، و نصیب صورت نازنین خودش هم، پوکه داغ شلیک شده ایی بود، که زخمی ناشی از داغی و ضربه بر جای گذاشت.

آری به رغم آن همه شور و هیجان برای زندگی، در این جنگ، اینقدر آدم ها با مرگ نزدیک و همآغوش می شدند، و البته به هنگامه رویارویی مرگ و زندگی، همواره انسان متحول می شود؛ به خصوص جوانی که خود را برای کسب بالاترین استاندارد زندگی آماده می کند، و این چنین در مخمصه جنگی تحمیلی گرفتار می گردد، و بسیار تاسف بار است مرگ جوانانی که مملو از زندگی و سرشار از امید برای آغاز آنند، در حالی که نمی خواهند تن به این واقعه نابه هنگام دهند، و این جبر روزگار، و هوای نفس حکام مستبد است، که این جوانان پرشور و لبریز از زندگی، و عاشق آنرا، با چهره نابهنجار مرگ مواجه کرده، و البته همه را به داغ آنان می نشانند.

آنچه که اکنون در اوکراین، یمن و... می بینیم، مثل همیشه، دست ساز مستبدین دوران، و توسعه طلبانی است که، زندگی را از اینگونه جوانان، و اهل شان، سلب می کنند، و آنان را به اجبار در خیل آوارگان، جنگ زدگان، کشته ها، مجروحین، اسرای و... جنگ وارد می سازند؛ جوانانی که تا چند هفته پیش از شروع هر جنگی، مملو از زندگی، و سرشار از برنامه های پرشور برای ارتقای آنند، و اکنون اسیر یک حادثه ناگوار، ناشی از منویات دل یک مستبد و... شده، که شرایط جامعه را با یک حرکت نابجا، و تصمیم نابخردانه، و در یک بی سیاستی کامل، به صحنه کشتار و ویرانی، و به مقتل بردن این چشمه های جوشان زندگی انسانی، تبدیل می کنند،

باشد که روزی، بشریت به چنان اوجی از رشد و پیشرفت فکری و عملی برسد که، هیچکس را یارای تمجید از جنگ، و استقبال، و زمینه سازی برای آغاز آن نباشد، و هر جنگ افروزی، و تئوری پرداز مهیا کننده جنگی و... چنان با بی اعتنایی، و واکنش منفی و تنفر برانگیز شدید جریان ضد جنگ توسط جهانیان مواجه گردند، که دیگر کسی را هوس ایجاد جنگی نکند، آنچه این روزها دنیا در مقابل حرکت متجاوزانه مستبد کرملین، در حمله به همسایه خود اوکراین، در تحریم و اخراجش از صحنه جهانی انجام می دهد، می تواند شروع و آغاز، و الگوی خوبی برای منزوی کردن جنگ افروزان و متجاوزین و آغازگران جنگ باشد، تا دیگر هیچ جوان و هیچ خانواده ایی، در این کره خاکی، این چنین از حق زندگی، که در واقع حق مسلم و خدا دادی اوست، ناکام و نابرخوردار نشود.

روح آزادمرد شهید ابراهیم ابوتراب شاد و قرین آرامش و رحمت الهی باد

Click to enlarge image 1.PNG

شهید ابراهیم ابوتراب

وصیت نامه شهید ابراهیم ابوتراب که تنها ده روز پیش از شهادتش به نگارش در آمده است، ابراهیم پیش از این که در جمله ی قهرمانان خفته در مزار روستای گرمن قرار گیرد، این چنین نوشت :   

ابراهیم ابوتراب

بسم‌الله الرحمن الرحيم

«الذين امنوا و هاجروا و جاهدوا في‌سبيل‌الله [3] امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون». [4]

«اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول‌الله و اشهد ان علي ولي‌الله».

اينجانب، ابراهيم ابوتراب، فرزند فتح‌الله، وصيت‌نامة خود را به شرح ذيل تقديم مي‌كنم. خدايا، پناه مي‌برم بر تو. پس كمكم كن تا بتوانم حقيقتي را كه در اعماق وجودم نهفته به رشتة تحرير درآورم. الهي و ربي من لي غيرك. [5] خدايا غير از تو كسي را ندارم و تنها معبودم تويي. خدايا در دعاي با عظمت كميل مي‌خوانم كه «اللهم فاقبل عذري و ارحم شدة ضري و فكني من شد وثاقي يا رب ارحم ضعف بدني». [6] اي خداي من، عذر مرا بپذير و رحم كن بر ناتواني‌ام و رهايي ده مرا از بند سخت گناهانم و رحم كن بر ناتواني بدنم. خدايا، خود مي‌داني كه به‌خاطر رضاي تو و سالت (رسالت) و مسئوليتي كه نسبت به امام و انقلاب داشتم، پاي در جبهه گذاشتم و جان بي‌ارزش خود را به كف گرفته، تا بتوانم با نثار جانم در راه اسلام و قرآن اداي تكليف كرده باشم و اكنون كه خود را سربازي نالايق براي اسلام و امام مي‌دانم، از تو اي مهربان خدا مي‌خواهم كه توفيق شهادت در راهت را نصيبم كني. خداوندا، در جاي ديگر از دعاي كميل مي‌خوانم كه «ولايمكن الفرار من حكومتك». و گريز از قلمرو حكومتت ممكن نيست. پس پناه مي‌برم بر تو اي تنها معبود عاشقان.

برادران و خواهران مسلمان، زبان الكنم قادر نيست براي شما چيزي بگويد و قلم هرگز قادر نيست شهامت، شجاعت و ايثار و مردانگي شما را توصيف كند. اما توجه داشته باشيد كه داريد. زمان زمان حسين و ايام ايام عاشوراست پس به‌خاطر خدا اوامر امام را بدون چون [و] چرا بپذيريد. شهداء را فراموش نكنيد و مسئله جنگ، كه به گفتة امام مسئله اصلي است، فراموش نشود و اما آنان كه هنوز در خواب غفلت به‌سر مي‌بريد و در پيروزي اسلام ترديد داريد، بايد بگويم تا دير نشده به آغوش اسلام برگرديد. اي منافقين و اي مزدوران استكباري كه بويي از وجدان [و] انسانيت نبرده‌ايد، بدانيد كه روزي رزمنده‌هاي ما به سراغ شما خواهند آمد و فريادهاي پوچ شما را در گلو خفه خواهند كرد. در پايان از ملت عزيز تقاضامندم كه هميشه حامي اسلام و روحانيت مبارز در خط امام باشيد و اما پدر و مادرم، چند كلامي با شما پدر عزيزم: هميشه خود را مديون دست‌هاي پينه‌بسته‌ات مي‌دانستم و تقاضا دارم كه زحمت‌هاي جبران ‌ناپذيرت را حلالم كني و اميدوارم بعد از من بتواني هرچه بيشتر در خدمت اسلام و جنگ باشي. مادر مهربانم، كه هرگز نتوانسته‌ام محبت‌هاي تو را جبران كنم، شير پاكت را حلالم كن و رنج‌هايي را كه از طرف من بر تو وارد شده ناديده بگير.

پدر و مادرم، پيوسته در نامهای (نامه‌هاي) متعدي (متعددی) كه برايتان مي‌نوشتم، به شما قول داده بودم كه فرزندي شايسته برايتان باشم و اميدوارم كه با نثار جان خويش در راه اسلام توانسته باشم به اين عهد خود وفا كرده باشم. برادران و خواهران عزيزم، برادر كوچك خود را حلال كنيد و هميشه حامي اسلام و قرآن باشيد و تا مي‌توانيد برايم كمتر گريه كنيد كه همانا از گريه شما منافقين خوشحال خواهند شد. دوستان عزيزم، اگر در طول اين مدت از من رنجشي ديده‌ات (دیده اید) مرا حلال نماييد و سعي كنيد در زندگي‌تان راه‌روِ راه خونين شهيدان باشيد و امام عزيز را تنها نگذاريد كه نخواهيد گذاشت. در پايان نصر و پيروزي را براي ملت عزيز و رزمندگان اسلام خواهانم.

امام را تنها نگذاريد، پيرو روحانيت باشيد.

جنگ جنگ تا پيروزي.

وصيت‌نامه‌هاي گذشته مردود است.

ابراهيم ابوتراب  15/10/65

 

[1] - در آن زمان فرض بر این امر بود که، اکثریت جامعه، انسان هایی از جنس کار و کارگری اند، که سمبل و نشان کار و کارگری لباس کار ساده و به اصطلاح خاک آلوده ایی بود، که پوشندگان آن فارغ از هر گونه تکبر، و خود بزرگ بینی، از تواضع در فکر و عمل برخوردار بودند چنین افرادی را "خاکی" می گفتند

[2] - وقت گذرانی های بی ارزش و فاقد بازده برای زندگی، اصطلاحی که برای این گونه مشغولیت ها گفته می شد، آن روزها محور و ارزش، کار و درآمد بود، و فرض بر این گرفته می شد که هر چیز که شما را از کار با بازده درآمدزایی و... باز می دارد، به واقع وقت گذرانی های بیهود و "یلللی تلللی" نامیده می شدند، نگرشی که امروز درست یا نادرست دیگر منسوخ شده است.

[3] - سوره توبه/ آیه 20 که ترجمه آن به این شرح است : "آنها كه ايمان آورده و هجرت اختيار كرده و در راه خدا با مال و جان جهاد كرده‌اند."

[4] - بخشي از آيه 169 سورة آل‌عمران است كه شهيد در اصل وصيت‌نامه آن را در ادامه قسمتي از سورة توبه، آيه 20 آورده است. ترجمه: "مرده مپنداريد بلكه آنها زندگانند و نزد خدايشان روزي مي‌خورند."

[5] - فرازي از دعاي كميل است. به این معنی که "خداوندا، ای هدایت گر من! غیر تو کسی را ندارم"

[6] - در اصل وصيت نامه شهید به جای اللهم از "الهم" استفاده کرده بود.

 

نیک که به تاریخ غمبار ایران تمدنیِ بزرگ، و یا همین قطعه بر نقشه بازمانده از تجاوزها و تجزیه های بیشمار، که بنگیرم، خواهیم دید که بسیاری از برجسته ترین های خود را، ما ایرانیان، خود کشته ایم، قتل و کشتارهایی که بسیاری از آن، قابل پیشگیری بودند، اگر در راهبری راهبران این مردم، و این سرزمین، کمی تدبیر بیشتر، و یا مایه ایی از تعقل و تحمل و رواداری بیشتر به میان می آمد، آنگاه تاوان این همه خون از خود، بر گردن خود ما ایرانیان سنگینی نمی کرد؛

تعجب برانگیز است، که بسیاری از پیشگامان، پیشقراولان و پیشروان تفکر، علم، شجاعت، حرکت، مبارزه و... ما را دشمن خارجی از بین نبرد (همچون همین دانشمندان هسته ایی ما که اخیرا ترور شدند، و می شوند)، بلکه افرادی از خود ما، آنان را کشتار کردند، چه در جنگ های خانگی، چه در اختلافات برای کسب و توسعه قدرت، چه در اختلافات در تفاوت عقیده ها و مکاتب فکری، چه در نافهمی ها و سو تفاهم ها، چه در تمامیت خواهی ها و دیکتاتور منشی ها، چه ناشی از میدان داری پنهان و پوشیده بیگانه در میان ما و...

سربازان، سیاستمداران، نخبگان، مبارزان راه آزادی، مصلحین، پیگیری کنندگان حقوق مردم، پاسداران امنیت و بقای مردم و کشور، مرزداران مرزهای عقاید گوناگون و... آنقدر از این انواع، از خود کشته ایم که حساب خسارت بسیارش، با کرام الکاتبین است، و از دست انسان بر نمی آید که به محاسبه زیان بزرگی که از قبال این کشتارهای بیشمار، نصیب این مردم محاصره شده، در میان توفان های بلا، گردید را، نگه دارد.

شک نباید کرد که تاریخ این کشور، مملو از کشتارهای بسیار از این نوع است، مانی [1] این پیامبر راستیگر تاریخ ایران که خود را پیام آوری از ناحیه فرشتگان آسمان معرفی کرده و می دانست، را همانگونه که مسیح را روحانیون یهود، طعمه کشتار سربازان روم کردند، مانی ما را نیز، ائتلافی بین روحانیون زرتشتی، با قدرت شاهی ایران، طعمه مرگی زود هنگام کرد، تا ایران را به داغ پیامبری ایرانی، که توسط ایرانیان کشته شد، بنشاند؛

مزدک [2] فرزند بامداد، از اولین انقلابیون ثبت شده در تاریخ این ملت است، که برای اصلاح امور این مردم، پای به میدان خطیر مبارزه نهاد، و بعدها به همراه مزکیان، کسانی از خود ما، او را طعمه یک صحنه خدعه و تزویر کردند، که توسط مغزهای معیوب سیاست پیشگان خود ما ایرانیان، چیده شده بود، تا قتل عام شوند و حرکت شان در نطفه خفه گردد؛ اسماعیلیان [3] را نیز، سیاستمدار و عالم دین خود ما، یعنی خواجه خواجگان، جناب نظام الملک توسی، طعمه هلاکوخان مغول کرد؛

سلسله های اهل سنت ایرانی، به نمایندگی و بر اساس بیعتی که با خلفای بر تخت دین و دنیا نشسته عباسی در بغداد داشتند، از علویان و ایرانیان دیگر در ادیان گوناگون، به تعداد زیاد کشتند، تا در دعوای بین شعبه های بزرگ قبیله قریش، که اینک بر بازمانده از سرزمین دو امپراتوری بزرگ، حکومت می کردند، طرف خاندانی از قریشیان را بگیرند که در بغداد بر کرسی قدرت نشسته بودند؛ شیعیان نیز چون به حکومت در سلسله صفوی دست یافتند، از اهل سنت ایرانی بسیار کشتند؛

این افشین سردار بزرگ ایرانی بود، که برادر مبارز دیگر ایرانی خود، جناب بابک خرم الدین را به دهانه دام خدعه و تزویر خلیفه بغداد کشاند، تا به وضعی اسفناک او و اهلش طعمه قتل شوند؛ روزگاری بهایی کشی در این کشور خانمان بسیاری از ایرانیان را بر باد داد؛ امیرکبیر را بیگانگان در حمام فین کاشان رگ نزدند، بلکه عمال گوش به فرمان مادر شاه قجری، که از قضا او نیز خود مادر همسر امیر بود، به همراه ناصر الدین که امیر کبیر معلم و بزرگ او از کودکی تا به قدرت رسیدن تلقی می شد، در حمام فین کاشان رگ زدند؛

عین القضات همدانی، که خود یکی از دانشمندان و نخبگان اهل فهم ایران بود را در سنین جوانی، در حالی که تازه گل دانش در روان و اندیشه او مثل خورشید طلوع کرده بود را، به خاطر این که برخی افکارش را نمی پسندیدند و البته در حدی نبودند که بفهمند که او چه می گوید، حکم به کفر او دادند و مرتدش خواندند و او را به طرز فجیهی در همین شهر همدان، ما خودمان کشتیم، بگذریم از بسیاری از دانشمندان و نخبگان دیگر ایران که توسط بیگانگان به همین طریق کشته شدند و یا مثل ملا صداری شیرازی آن فیلسفوف بزرگ تا مرگ پیش رفت ولی تا آخر عمر آواره بود و...

دکتر محمد مصدق را انگلیسی ها و امریکایی ها در حصر نکردند، بلکه کسانی او را به گوشه تنهایی محکوم کردند، تا حتی جنازه اش هم بعد از سال ها عزلت نشینی غریبانه از حصرگاهش بیرون نیاید، و همانجا دفن شود، که از حاصل کار این رهبر ملی، در مقابل سلطه بیگانگان بر منابع کشور، بیش از همه منتفع شدند، و دلارهای نفتی ملی کردن نفت ایران توسط او را، در مقاصد خود بعدها به نحو احسن استفاده کردند.

و چون به تاریخ این انقلاب خونبار 57 هم بنگری، ماشین کشتارها، پیش، حین و پس از آن، هرگز به دلایلی که خواه آن را درست بدانیم و خواه نادرست، از حرکت نایستاد و همواره در حال کشتن از هم بودیم و هستیم؛ بعنوان مثال "مرصاد" و یا "فروغ جاویدان" نام دو عملیات جنگی نیست، بلکه نام یک عملیات است، که ما ایرانیان و البته انقلابیون همسنگر سابق، در دو سوی یک حایل آتش، رو در روی هم ایستادیم و از هم، هرچه توانستیم کشتیم، و هر دو طرف بر این کشتارها افتخار کرده، و غریو شادی از کشتن هم سر دادیم.

چقدر دردناک است، آنانکه روزگاری همسنگر مبارزه با استبداد و حاکمیت موروثی و فردی شاهنشاهی بودند، اکنون در مقابل هم، بعد از پیروزی، از هم می کشتیم، شهید سرهنگ صیاد شیرازی و سردار محسن رضایی، از این سو، و در طرف دیگر مسعود رجوی و مریم قجر اضدانلو، روزگاری دوشادوش هم، در مجموعه های مبارزین مسلمان، مقابل استبداد شاهی مبارزه می کردند، اما در روز مرصاد، آنان در مقابل هم صف کشیده بودند، تا به قدر توان و لجستیکی که دارند، از هم بکشند.

اما بدبختانه آنانی که در آن روزهای پایانی جنگ، از سرزمین مسخَّر شده توسط دشمن خارجی، و همسو و همجهت با او، به سوی ایران سرازیر شده بودند، و خود را مجاهد در راه خلق می دانستند، فرزندانی از همین مردم، و همین مرز و بوم، و البته که از ما بودند، که روزگاری در زمان انقلاب دوشادوش هم مبارزه کردیم، و آن را به پیروزی رساندیم، و اکنون آنان سهم قابل قبولی از غنیمت انقلاب و پیروزی، نداشته، و به دامن دشمن این آب و خاک، پناه برده، تا به استیفای حق خود، از این سو نشستگان بر سریر قدرت اقدام کنند،

و صد افسوس که در این میان کشته های این میدان سربازان پاکباخته در راه حفظ تمامیت ارضی کشور، همچون رضا قنبری، رضا نادری و... بودند، سربازان جان برکفی که برای سال های متمادی مقابل حمله سربازان رژیم بعث صدامی ایستادند، تا قطعه ایی از خاک این کشور جدا نشود، و اکنون در آخرین روزهای جنگ، پایان این همه کشتار را نمی دیدند، آنان به دست ایرانیانی از خودی ما، در آخرین روزهای جنگ کشتار شدند.

چقدر تاریخ ایران و این مرز و بومِ مبتلا، غمناک است ، چقدر صحنه های کشتار ما، توسط خود ما، در این تاریخ بلند، بسیار است، کشور و تمدنی بزرگ، اما راهبرانی کوچک مغز، و اهدافی حقیر، همواره باعث شد، ما بسیار از هم کشتار کردیم. این همه، از هم کشتن ها، که بسیاری از آنان ناشی از هوای نفس، و قدرت طلبی انسان های کوچکی بود، که شایسته راهبری مردمان در تمدنی کهن زیسته را نداشتند، و در پهنه این تمدن بزرگ صحنه های کشتار از خود ما، را فراهم کردند.

شهید رضا قنبری اگرچه بارها در طول سال های حضور در صحنه دفاع و جنگ، مجروح گردید، اما دشمن خارجی هرگز نتوانست او را از پای در آورد، و از صحنه جنگ خارج نماید، و این فرزندانی از همین آب و خاک، و شاید همشهری های خود او بودند، که او را از بعد از زنده ماندن از صحنه های بسیاری در جنگ، همچون عملیات های والفجر 4، محرم، بدر، خیبر، والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5، نصر 8، بیت المقدس 2، بیت المقدس 6 و... در نهایت در عملیات مرصاد توسط ایرانی ها شهید شد، هینطور رضا نادری که هر دو رضا بودند و هر دو یک پایان بر این زندگی دردناک را تجربه کردند.

چه باید کرد تا ایران شاهد چنین رویارویی هایی با خود نباشد؟! به نظر می رسد که در تربیت ایرانی باید تجدید نظر نمود، ما ایرانیان باید طوری فرزندان مان را تربیت کنیم که، "حد خون" نگه دارند، و در کثرت تفکر و... تا هرجا که از مخالفت و... پیش رفتند، از این دیگر پا پیشتر نگذارند، این همه از هم، به این راحتی نکشیم، چه دین و آیینی نیاز داریم که حرمت خون در آن آنقدر افزایش یابد، که فرزندان ایران، قاتل شدن را آنقدر در وجدان و اخلاق و دین خود جرم بشمارند، که به این راحتی قصاب این و آن، در کشتن این و آن از ایرانیان تا حد امکان نشوند؟! باید در تربیت ایرانی، راهی جست تا مبارزه را به رسمیت شناخت، و حد و حدودی برایش نگذاشت، اما به حد خون ریزی که رسید، دست نگه داشته، و حرمت خون همدیگر را داشته باشیم. حتی اگر دشمنان سرسخت همدیگر شدیم، اجازه ندهیم، دست هیچکدام مان به خون همدیگر آلوده شود، اگر دنیا از صلح و آتش بس می گوید، به نظر می رسد ما ایرانیان نیاز به "خون بس" داریم، تا چرخه نخبه کشی توسط خود ما، از میان ما ایرانیان رخت بربندد، یک جایی در تاریخ ایران باید به خون و خونریزی داخلی، حداقل مهر ختم زده شود، و این میسر نمی شود، الا این که مردم ایران، تنفر خود را از قصاب های زندگی انسان ها اعلام دارند تا هیچ ایرانی از ترس این تنفر، نظری به سمت کشتن مخالف و مخالفین خود نبرد.

در مورد شهید رضا قنبری بارها نوشته ام، او الگویی زیبا از رزمندگان کم سن و سال، اما نخبه جنگ بود، نیروهای زیادی را برای دانستن فنون جنگیدن، آموزش داد، و فرماندهی جدی، و بسیار کوشا و در عین حال دقیق بودند، و به حتم اگر بودند، گرچه زجر می کشید، که کار ما به اینجا رسیده است، اما نمی نشست تا عده ایی به غارت و چپاول کشور مشغول شوند، او در دنیای خود بسیار آزادمرد بود، از وقتی که پایش به جنگ کشیده شد، یا در جبهه بود، و یا دوره ریکاوری را طی می کرد، تا از عوارض مجروحیت های ناشی از شرکت در عملیات ها، خلاص شود و به جبهه باز گردد و...

در این آدرس ها به صورت اشاره، کلی و جزعی اشاره ایی به این شهید داشته ام :

اما شهید رضا قنبری در آینه تصاویری که از او به جای ماند است :

 

Click to enlarge image Ghanbari (1).PNG

شهید رضا قنبری در سایت سه هزار شهید استان سمنان

[1] - مانی، (زاده ۱۴ آوریل ۲۱۶ م– درگذشته ۲ مارس ۲۷۴ م)، فیلسوف، شاعر، نویسنده، پزشک، نگارگر بنیانگذار و پیام‌آور آیین مانوی است. او از پدر و مادر ایرانی منسوب به بزرگان اشکانی در نزدیکی تیسفون که در ایالت آسورستان قرار داشت که بخشی از شاهنشاهی اشکانی بود، زاده شد. او آیینی را بنیان نهاد که دیرهنگامی در سرزمین‌هایی از چین تا اروپا پیروان فراوانی داشت. برادران شاپور یکم او را پشتیبانی کردند و شاپور به او اجازهٔ تبلیغ دینش را داد. اما گرفتار خشم موبدان زردشتی دربار ساسانی شد و سرانجام در زمان بهرام یکم زندانی گشت و درگذشت. مانی خود را مانند بودا و عیسی فرستاده خدا معرفی می‌کرد، برای تکمیل آموزه‌هایی که پیشینیان آورده بودند دینی نو و همگانی را تبلیغ می‌نمود که مانند مسیحیت در آن به روی آدمیان از هر نژاد و با هر وضع، باز بود. باورهای آن از آیین‌های بابلی و ایرانی سیراب شده بود و از دین‌های بودایی و مسیحیت اثر پذیرفته بود. پیروان مانی او را با القابی چون فرستاده روشنی، بغ راستیگر، سرور نجاتبخش، بودای روشنی و فارقلیط زمان می‌خواندند.

[2] - مَزْدَک پسر بامداد یا مزدک بامدادان اصلاح‌گر اجتماعی و کنشگر مذهبیِ ایرانی در عصر شاهنشاهی ساسانی بود. وی در دوره پادشاهی قباد یکم ساسانی فرقه‌ای مذهبی بنیان نهاد و به تبلیغ آن پرداخت. مروج آیینی بود که تحت تأثیر باورهای مانی به‌ویژه باور «بوندوس» یا «زرتشت خورگان» قرار داشت؛ اوضاع ایرانشهر در زمان ترویج آیین مزدک بسیار نابسامان بود، و این کشور با بحران‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی فراوانی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. پیش از ظهور مزدک، قدرت شاه در مقابل قدرت طبقه اشراف، روحانیون و صاحبان قدرت رو به افول گذارده بود. در برابر، قباد به حمایت از مزدکیان به‌منظور کاستن از قدرت اشراف و روحانیون دست یازید. این امر باعث همراهی مزدک و مزدکیان با پادشاهی قباد شد و اتحاد نوظهور قباد و مزدکیان از قدرت و نفوذ طبقه اشراف، بزرگان و روحانیون به نفع شاهنشاه کاست. هم‌دلی قباد با مزدکیان سبب شد که آیین مزدک در تمامی قلمرو ایرانشهر بسط و گسترش یابد و حتی از مرزهای ایران نیز پا فراتر بگذارد و به شبه‌جزیره عربستان برسد. با این همه، قباد در اواخر پادشاهی خود از حمایت مزدکیان دست کشید و همین امر موجب قتل‌عام مزدک و مزدکیان به‌دست خسرو یکم شد.

[3] - اسماعیلیان گروهی از شیعیانند که به امامت اسماعیل، فرزند جعفر صادق، اعتقاد دارند. در زمان سلجوقیان حسن صباح در ایران رهبری اسماعیلیان را به دست گرفت. مرکز تبلیغ و مقاومت خویش را به کوه‌ها و دژهای کوهستانی رساند و خودش در دژ افسانه‌ای الموت آشیان گرفت. پس از استوار شدن از مصر برید و جداگانه و مستقل به دعوت پرداخت. این روزگار دوران اوج اسماعیلیان بود.

عملیات نصر هشت در سال 1366 آخرین حرکت نظامی ما بود، که این شهید بزرگوار را در کنار خود داشتیم، او در این ایستگاه در تاریخ 29 آبان 1366 از قطار همقطاری ما پیاده شد، او پیاده شد تا باز حکایت تنهایی ما، و روند خالی شدن سنگر از همسنگران ادامه یابد، و این دفتر با باز خونی دیگر ورق بخورد، و چه ذلیل مردانی اند، آنانی که بر موج خون این عزیزان سوار شده و آنان را سپر مقاصد شخصی، سیاسی، جناحی و... خود کرده و این عناصر قدرت ملی را در راستای کسب قدرت و عوامفریبی استفده می کنند، و این عزیزان را دستمایه تحرکات سیاسی و کسب قدرت خود کرده اند، جناح سیاسی اصولگرایان که مراسم یادواره های چنین خون هایی را سکوی کسب آرای انتخاباتی، و کوبیدن رقیب سیاسی خود کرده و می کنند، در تاریخ دفاع از وطن، از جمله روسیاهان ثبت خواهند شد.

شهید سید ضیاالدین شاهورانی

آن روزها کارمان با نقشه های جنگی با مقیاس های مختلف بود، لذا همواره وضعیت جنگ و خطوط جنگی را در این نقشه ها چک می کردم و در ذهن خود سناریو سازی های کودکانه مختلف را چه در جبهه خودی و یا در جبهه دشمن چک و بررسی می کردم، و به عنوان مثال با خود تصور می کردم که اگر دشمن از خطوط نازک و کم نیروی ما بگذرد، چقدر طول خواهد کشید، که ما به خود آییم، و یا وقتی ما به خود آمدیم آنها تا کدام منطقه و یا شهر ما خود را رسانده است، رویاهایی آزار دهنده که تاریخ نشان داد چندان هم کودکان نبود، و نبرد مرصاد اتفاق افتاد و دشمن تا چند کیلومتری و در آستانه کرمانشاه رساند و... خطوط جبهه ها و یا همان خطوط تماس ما با دشمن آنقدر طولانی بود، که وقتی به گستردگی اش فکر می کردی، وحشت تمام وجودت را فرا می گرفت، که چطور می توان این همه مرز را پوشش داد، گاه با خودم می گفتم اگر نیروهای دشمن از خطی از خطوط متعدد ما بگذرند و اتومبیل های نظامی اش را در جاده های ما بیندازند و بیایند جلو، چقدر طول خواهد کشید تا ما متوجه شویم، و جلوی آنها را سد کنیم،

همیشه با خودم فکر می کردم چطور می توان همه خطوط را پوشش داد که سوراخی نماند، که دشمن در آن رخنه کند، و ما را دور بزنند، و ناگهان وقتی به خود بیاییم، که دشمن را پشت سر خود ببینیم، که ما را محاصره کرده است، و هیچگاه در هیچ مقری خود را امن از دوری دشمن نمی دانستم. خطوطی جنگی که باید حفظ می شد، تا دشمن توان رخنه به داخل خاک ایران را نیابد، آنقدر طولانی بود که گاهی در خط مهران دیگر خط مقدمی وجود نداشت و این گشتی ها بودند که با حرکت مداوم خود این مرزهای طولانی را کنترل می کردند، کنترل که چه عرض کنم، دل خوش کردنی بیش نبود، چرا که این گشتی ها گاه از خطوط هم رد می شدند و دنیایی در عالم تداخل با گشتی های دشمن داشتند.

آن روزها آنقدر خون از ما در این زمین های سوخته از آتش، به زمین ریخته بود و می ریخت که وقتی خورشید در سمت غرب به غروب می نشست، و در پشت خاکریزهای دشمن فرو می رفت، انگار رنگ خون به آسمان می پاشید، و غروب غم انگیزی را برای ما رقم می زد، و انگار در دل شب های تاریک جنگی، حکایت غربت ما را در سکوت، با جار و جنجال بسیاری فریاد می کرد، این روزها انگار داشت غروب مظلومیت ایران رقم می خورد، غروبی که هر چند گاه ماهی روشن در آسمانش روشنی بخش بود، ولی دیگر هرگز به صبح نگرایید، و همچنان این آب و خاک در گروگان گرفته شده، دستمایه رقابت های منطقه ایی و جهانی شد، و تاوان سنگین این رقابت ها را در تحریم و دشمنی توامان، باید مردم ایران و عراق می پرداختند.

آنروزها هنوز از حاضرین در جنگ از طرف سپاه، کسی نه درجه ی نظامی ایی گرفته بود، نه کسی مافوق خود را "سردار" صدا می کرد و نه احترامات نظامی معمول بود، و نه درجه داری وجود داشت، که به درجه اش ببالد و مغرور شود، فرمانده تیپ و لشکر را اگر نمی شناختی، در میان نیروهایش گم بود، و نه مافوق و نه مادونی بدان معنا دیده می شد؛ همه انگار برادرانی بودند با فاصله های سنی و یا مسولیت هایی متفاوت؛ کادرهای سپاه، بسیجی ها، مشمولین (سرباز وظیفه سپاه)، بیست درصدی ها [1]، همه و همه به یک چشم نگریسته می شدند، آنروز سخن از قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا نبود که پروژه های میلیاردی اقتصادی، و انحصار مزایده ها را یکه تازانه بدست گیرد، و غولی اقتصادی شود، رقابت ناپذیر، و رقیبی شکست ناپذیر برای بخش خصوصی کشورش، که همه زیر چرخ های قدرتمندش له شوند و بمیرند و یا مجبور شوند، ذیل این قرارگاه با شرایط آنان کار کنند و... آنروزها نام قرارگاه خاتم قوت قلب مردم بود که هماهنگی عملیات ها را به عهده داشت تا نبرد با دشمن متجاوز خارجی بهتر پیش رود، و مردم در داخل کشور، آب تو دلشان تکان نخورد.

آن روزها اگر سری در سرای سپاه بود، تمام همتش دفع تجاوز غول متجاوزی بود، که با دوپینگ دلارهای کشورهای عربی منطقه و نیروی نظامی و تسلیحاتی شرق و غرب از چراغ جادو بیرون جهیده بود و باز می خواست حکایت دردناک تجزیه ایران در حمله اعراب به ایران را دوباره از نو در قادسیه، جلولا، تیسفون و... زنده کند و باز ناموس این کشور را یکسره به اسارت برده و در بازار، شهرهای بصره، بغداد، کوفه، سامرا، موصل و... در معرض فروش چشم های ناپاکی به حراج بگذارد، که عادت به تجاوز و غارت داشتند،

و در این سو، جماعتی به پا خواسته بودند تا با ارتش ج.ا.ایران همراه شوند و نگذارند این سردار جدید قادسیه رویاهای مخوفش را محقق سازد، لذا در این روزها از هر استانی 5 درصد کادر سپاه می آمدند تا 95 درصد داوطلبین را که هر ساله به شوق دفاع به جبهه ها سرازیر می شدند را هدایت، سازماندهی و فرماندهی کنند.

آن روزها سپاهی بودن آنقدر حرمت داشت که حتی بنیانگذار این انقلاب هم می گفت "ای کاش من هم یک پاسدار بودم"، در آن روزها سپاه روی چشم این ملت جای داشت، نه به خاطر زور و قدرتی که در داخل کشور خود و در عرصه های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی داشت و... بلکه به خاطر نقشی که در دفع تجاوز دشمن خارجی بازی می کرد، و نقطه تکیه گاهی برای مردم در مقابل خصم بود، چنان که می گفتند "اگر سپاه نبود کشور هم نبود".

اما کاش این تیکه را در قانون اساسی، هرگز نمی نوشتند که از توان نظامیان در دوران صلح در راه ساختن کشور استفاده شود، و همین باعث می شد که بعد از جنگ آنان را از پادگان های دفاع در مقابل دشمن خارجی، به صحنه اقتصاد، سیاست، فرهنگ و... وارد نمی کردند، و صحنه گردان این بخش ها، مردمی می ماندند، که باید صحنه گردانش باشند، و آنان هم در پادگان های خود می مانند، تا این که اینچنین رقیب مردم خود نشوند.

اما در همان روزهای سخت و دهشت آور جنگ، هم انگار جمع های کوچکی از پاسداران، پای ثابت جنگ، و انگار جنگ را به کنترات خود در آورده بودند، و قصد بازگشت تا قبل از پیروزی و تعیین تکلیف جنگ نداشتند، انگار این پروژه بزرگ "دفاع ملی" را یک تنه به نام خود زده بودند، و تا اتمامش قصد خروج از جبهه را نداشتند. و یا انگار در روستا و شهر خود و نزد پدر و مادرشان دلبستگی و... نداشتند و تمام دل و جان شان را وقف جنگ و دفاع کرده بودند، و در تمام مدتی که این 95 درصد، بعد انجام عملیات اصلی به خانه و کاشانه اشان برای انجام کارهای شخصی، بر می گشتند، این پاسداران می ماندند تا مقدمات آمدن دوباره آنان را برای عملیاتی دیگر در فصل آتی عملیاتی فراهم نمایند، تا وقتی که آهنگ اعزام سراسری دیگری در پایان هر سال نواخته می شد، اینان می ماندند تا چادرها را جاروب کرده و برای آمدن زمان دوباره عملیاتی جدید، و نیروهای داوطلب آماده کنند.

شهید سید ضیاالدین شاهورانی [2] از این قسم پاسداران بود، او اینک مردی جوان با قدی کوتاه بود که همتی به بلندای یک شب اسرار آمیز جنگی در دل داشت، او تفکری بلند بالا داشت و گرچه از سرزمین هژبر یزدانی آمده بود، اما انگار از آن ثروت و مال و حشم هیچ بهره ایی نبرده بود، انگار حتی هیچ خانه و کاشانه ایی هم برای بازگشت به پشت جبهه نداشت، او انگار این روزها سرزمین قومس را به اهلش سپرده بود و اینک سرزمین باستانی خوزستان را متعلق به خود می دانست، و به کمک جهان آرا و یارانش آمده بود؛ آنانکه مرخصی و یا ترخیصی نداشتند، که اگر داشتند هم با قبل از آن تفاوتی نمی کرد، چون زندگی اشان در هنگام اعزام و مرخصی، همه غرق در جنگ بود.

سرای این شیرمردان، عرصه شیران، بهمنشیر، دشت عباس، هویزه، خرمشهر، مهران و... بود. آنان خون هایی بر ذمه این زمین رنگی از خون داشتند که دل کندن شان را از این خاکِ بدهکار را انگار محال کرده بود. سال ها ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث صفار و... زحمت کشیده بودند تا قسمتی از ایران بزرگ را که اکنون تنها به اندازه ی گربه نشسته ایی بر خلیج فارس، در زیر، و دریای قزوین در بالا، مانده بود، را حفظ کنند، اما سردار عرب دیگری هوای آفرینش قادسیه ایی دهشتناک، را دوباره در سر می پروراند و آن را رسما هم اعلام کرده بود، و سید ضیا و امثالهم آمده بودند که اینبار سد راهش شوند، و از تکرار این جنایت بازش دارند؛ آری سید ضیا از این قشر پاسدارانی بود که آمده بود، تا بماند، نه دل به رفتن داشت و نه قصدی به ترک جبهه، او که از 15 سالگی به جبهه آمده بود بر این عهد با خود ماند تا در سال 1366 زمانی که تنها 19 سال بیشتر نداشت، در عملیات نصر هشت ترکش ها سینه و کمرش را بشکافد و او را راهی جایی کند، که دوست داشت و آرزویش را می کشید، تا نماند و مثل ما رنج دیدن غارت کشور توسط لجاره ها، و اشتباهات فاحش و.. را ببیند، و خفت ماندن را نکشد.

سید محمد شاهورانی، پدر شهید سید ضیاالدین در خصوص اعزام این شهید به جبهه، بعد از شهادت برادرش سید مظفر، این چنین به انگیزه این شهید برای رفتن به جبهه اشاره می کند : "پس از شهادت برادرش (سيد مظفر) به او گفتم كه چون برادرت شهيد شده تو ديگر به جبهه نرو!  سید ضیا گفت : "تو اگر بداني صدام در اين مناطق چه خيانتي كرده و چه كارهايي كرده خودت هم تمام زندگي ات را رها مي كني و عازم جبهه مي شوي؟"

 او رفت تا امروز نماند و مثل ما نبیند، نه اخبار میلیاردها اختلاس، نه بیکاری و فقر و نابرخورداری ها را، نه لجام گسیختگی و تفسیر قانون به رای را، و نه تحجر و خشک مغزی ها را، نه نامردمی ها، نه غرور تکبر بعضی سرداران را، نه نفوذ و اعمال نفوذ آنان را در سیاست، اقتصاد، فرهنگ، انتخابات و...، نه افسارگسیختگی های شان در تفسیر قانون تشکیل سپاه را که خود را در چارچوب کشور هم حتی بعضا نمی بینند و با تفسیر وسیع از قانون تشکیل آن، خود را موظف می دانند که در هر امری داخلی و خارجی برای دفاع از انقلاب! دخالت دهند و...

آنروزها دامن سپاه از بسیاری از این گونه مسایل پاک بود و سید ضیا از کادر سپاه پاسداران در واحد اطلاعات و عملیات تیپ دوازده قائم استان سمنان بود، و وقتی به شهادت رسید، تنها 19 سال از عمر شریفش سپری شده بود (متولد دهم فرودین1347)، که در تاریخ 29 آبان 1366 در عملیات نصر 8 در حالی که از اعضای تیم شناسایی اطلاعات و عملیات برای هدایت گردان جهت هجوم به قله "گرده رش" بود در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

به دلیل این که برادر بزرگترش "سید مظفر" پیش از این در سال 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود، مسولین واحد اطلاعات و عملیات سعی می کردند، او را در عملیات ها و ماموریت ها کمتر دخالت دهند تا این فرزند برای خانواده اش حتی الامکان حفظ شود، اما به نظر می رسد اصرار های این شهید و کمبود نیرو بعد از تلفاتی که واحد در عملیات شناسایی ها در منطقه عملیاتی نصر هشت داشت، آنها را مجبور کرده بود که از او نیز استفاده کنند و دست تقدیر بر این امر قرار گرفت که این گُل نیز پرپر و در کنار برادرش در امامزاده چهل تن مهدیشهر به خاکی سپرده شود، که هنوز مردمانش به زبان خاص و باستانی خود وفادارند و آنرا حفظ کرده و بدان حساس و مقیدند و سخن می کنند.

شهید شاهورانی با سن کمی که داشت، فردی جدی و در عین حال شوخ طبع بود، این دو خصلت متضادی بود که در منش شخصیتی اش دیده می شد، لباسی پلنگی عمدتا بر تن داشت که گویا با همان لباس هم به شهادت رسید، و در خاک مدفون شد، انگار این لباس را خیلی دوست می داشت، که به صورت بشور و بپوش برایش در آمده بود، اورکت کره ایی سازمانی آن روزهای کادر سپاه، نیز همواره مثل شنلی روی شانه هایش می انداخت و با غرور و سبک منحصر به فردی قدم بر می داشت، جدی، متوازن، ایستاده و سینه جلو.

دوستان زیادی داشت، مورد احترام کادر و بقیه بود، شوخی هایش هرگز به لودگی و بی مزگی ختم نمی شد، حد و مرز نگهدار بود و سکه شخصیتی خود را با گذر حد شوخی ها نمی شکست، اما شوخ طبعی اش را خیلی بروز می داد. همواره لباسی منظم و تمیز داشت، در حالی که سپاهیان آن موقع ها چندان هم مقید به تشریفات نظامی گری نبودند، اما شهید شاهورانی همواره شلواری گت کرده و با جوراب های بلند، حداقل نظم نظامی را در لباس پوشیدن خوب رعایت می کرد، آرم سپاه را زیر دکمه پیراهن نظامی اش بیشتر اوقات شاید با افتخار آویزان می کرد، و گرچه دیگران شاید همچون او مقید به این امر نبودند ولی او مقید به پوشیدن همواره پوتین بودند، این شهید بزرگوار شاید بندهای پوتینش را به دلیل سختی باز و بسته کردنش در محوطه های نظامی نمی بست، اما حتی الامکان با پوتین حاضر و حرکت می کرد، و همچون دیگران که عادت به کتانی کرده بودند، او از پوتین پوش ها بود.

به رغم حضور در واحد اطلاعات عملیات، که معمولا بچه های واحد، ارتباطات خود را با بچه های گردان های رزمی کاهش می دادند تا گرفتار سوالات پی پی آنان از برنامه های آینده عملیات ها نشوند، اما او با بچه های گردان موسی ابن جعفر تیپ 12 قائم که از نیروهای همشهریش بودند در ارتباط بود و به دوستانش در آنجا بیشتر سر می زد.

ما به طور معمول در شب های عملیات بیشتر نگران و دلمشغول کار و وظیفه سنگینی که بدان مامور بودیم و زیاد در حالات همدیگر غور نمی کردیم، اما یکی از همین دوستانش که ظاهرا در آن ساعات دلمشغولی خاصی نداشته و الگوی رفتاری این شهید را تحت نظارت خود داشته است، حالات روحی اش را قبل از شهادتش این چنین روایت می کند :

" با همدیگر انس عجیبی داشتیم قبل از عملیات نصر 8 در حالی که از چهره اش شوق به شهادت می بارید و می دانست که در این عملیات به شهادت خواهد رسید رو به من کرد و گفت : دیدار ما در بهشت !!؟ در آن لحظه حساس چیزی نگفتم ولی در تمام لحظه عملیات به آن جمله فکر می کردم تا اینکه از برادران رزمنده شنیدم شهید سید ضیاء الدین شاهورانی به لقاء حق رسیده است."

شهید سید ضیاء خوب جبهه را شناخته بود آنجا که در وصیت نامه اش این جبهه را این چنین توصیف می کند:

« جبهه دانشگاهى است كه در هيچ جاى دنيا نمونه اش را نمى توان يافت دانشگاهى كه در آن درس خلوص و عشق و فداكارى در راه رسيدن به لقاء الله آموخته مى شود، درس ايثار و جانبازى، درس چگونه زيستن و مردن، درس عبرت و شرف، درس خون و شهادت به انسان آموخته مى شود؛ اكنون كه كوله بارم را بسته ام و خود را به جهاد اصغر آماده ساخته ام، اميدوارم بتوانم در جهاد اكبر پيروز شوم و آنگونه كه مكتب تشيع اسلام خواسته است بتوانم خود را سرباز و پاسدار جندالله بپروانم.»

سید ضیا در آروزی شهادت بود و مي گفت : “ خدايا آيا مي شود يك روزي شهادت در راه تو نصيبم شود.“

اما شرایط برای رفتن سید ضیا به محراب شهادتش موقعی مهیا شد، که یکی از نیروهای واحد، در عملیات شناسایی در شب های گذشته، در میدان مین دشمن دچار حادثه شد و با قطع شدن پای او، سید ضیا جایگزینش در تیم 5 نفره هدایت یک گردان در شب عملیات نصر هشت شد، و این آخرین عملیاتی بود که او شرکت کرد و به شهادت رسید. روحش شاد و راهش ماندگار.

در این شب قدر 23 رمضان 1397 به یاد این شهید و همه دوستان همرزمم، در آن عملیات این متن را منتشر می کنم. 

 

[1] - طرحی که ادارات دولتی موظف بودند 20 درصد نیروهای شان را به جنگ بفرستند و این به دلیل کمبود نیرو در این اواخر جنگ معمول شده بود، نیروهایی که دیگر داوطلب نبودند و به زور به جبهه اعزام می شدند.

[2] -  نام : سید ضیاء الدین شاهورانی     فرزند : سید محمد    متولد : 1347/01/10    در درجزین   تحصیلات : زیر دیپل – مجرد  یگان: سپاه مهدیشهر-تیپ 12 -  واحد اطاعات عملیات - مسئول گروه گشتی و شناسایی     نوع عضویت : پاسدار    نوع شغل : نظامی  تاریخ شهادت : 1366/08/29  محل شهادت : ماووت عراق       عملیات : نصر 8        محل دفن : مهدیشهر امامزاده چهل تن،  نحوه شهادت: اصابت ترکش به سینه وکمر

 

Click to enlarge image Shahverani.PNG

شهید سید ضیا الدین شاهورانی

عملیات و شرایط منطقه عملیاتی نصر 8 از زبان آقای محمود نظری همرزم این شهید

جانباز عزیز دوست خوبم جناب آقای محمود - فرزاد - نظری که مجروحیتش باعث جایگزینی شهید سید ضیا شاهورانی در این عملیات به جای او در تیم شناسایی گردید، خاطرات خود از صحنه ایی که برایش اتفاق افتاد، اینچنین در کانال تلگرام "خاطرات اخلاص" منتشر کردند که به آشنایی به شرایطی که به شهادت این شهید بزرگوار منجر گردید، کمک می کند:

فرزاد-مهرداد-محمود, [14.11.17 09:23]

"... سلام خدمت دوستان از یاد نرفتنی. از امشب تا ۲۹ آبان (1396) که سالروز عملیات نصر ۸ هست قسمتی از خاطرات آن عملیات را به اشتراک خواهم گذاشت چون این حقیر در واحد اطلاعات عملیات مشغول بودم خاطراتی که مربوط به شناسائی آن منطقه و آن عملیات انجام دادم، بیان خواهم کرد؛ در این عملیات ۳۳ شهید سهم استان سمنان بود که ده شهید مربوط به شهر شاهرود بود.‌‌‌

در آن منطقه ما را به تیم های چهار پنج نفره سازماندهی کردند و ماموریت هرتیم بر روی ارتفاعات گرده رش مشخص شد و شناسائی های سخت و دشواری در سرمای شدید آن منطقه و مسیرهای صعب العبور و رودخانه ای که عبور از داخل آب با شدت جریانی که داشت و قلوه سنگ های لیز و تیزی که در آن بود کار ما را خیلی سخت میکرد. هر شب به شناسایی می رفتیم مسیر طولانی و شیب ها و سر بالای های تند خستگی ما را چند برابر می کرد ولی عشقم به عملیات و شناسائی لذت سختی ها را برایم دو چندان می کرد. طوری بود که بعد از مدتی همه بچه ها کف پا و انگشت هایشان آبله های خونی زده بود موقعی آبله ها می ترکید توی پوتین مان تمام خونی می شد.

کم کم تدارکات گردان ها هم به منطقه عملیاتی می آمدند و جایی را برای برپا کردن چادرهایشان انتخاب میکردند ترددها کم کم بیشتر می شد و حساسیت عراقی ها بیشتر. و عملیات شناسائی ما سختر. دشمن سنگرها و استحکام هایش را بیشتر کرده بود. میدان مین و سیم خاردارهای جلوی میدان مین را بیشتر کرده بود. ولی هیچ کدام از اینها باعث نشد که بچه های ما یک قدم به عقب برگردند. یکی از شب ها که شناسایی می رفتیم موقع عبور از رودخانه ناگهان پاشنه پای راستم بشدت سوخت، از رودخانه به هر دردسری بود عبور کردم روی تخته سنگی نشستم به علت تاریکی زیاد، پایم رو نمی دیدم دست به پایم کشیدم و بو می کردم شاید بوی خون رو متوجه بشم ولی سرمای شدید بدنم سر شده بود و درد زیادی حس نمی کردم به ناچار جوراب و چکمه هایم رو پوشیدم و به مسیر خودم به سمت خط دشمن برای شناسایی ادامه دادم تمام مسیر را بر روی پنجه پایم حرکت می کردم نمی توانستم پاشنه پایم را روی زمین بگذارم شناسایی انجام شد و مسیر طولانی و سخت را برگشتیم وقتی به خط مقدم خودمان رسیدیم هوا روشن شده بود من هم از موقعیت استفاده کردم و جورابم رو درآوردم وقتی چشمم به پاشنه پایم افتاد وحشتم گرفت پارگی عمیقی بوجود آمده بود، پاشنه پایم را سنگ های تیز کف رودخانه پاره کرده بودند.

نمیدانم چطور با اون پا و خونریزی آن همه مسیر را رفته بودم، همرزم خوبم سید علی ضیایی که آمده بود تا با ماشین واحد، ما را به مقرمان ببرد. سریع من را به بیمارستان صحرایی رساند ولی آنجا به خاطر کهنگی زخم، بخیه نتوانستند بزنند و بعد از ضدعفونی پانسمان کردند و شب های زیادی را با همان وضعیت بر روی پنجه پا به شناسایی می رفتم. روزی را بیاد میاورم که با تعدادی از بچه های واحد برای آوردن قاطری به مقر تیپ مان رفتیم، من علاقه شدیدی به سواری داشتم و تقاضا کردم قاطر را من بیاورم، بعد از تحویل قاطر سوار آن شدم و به سمت سنگر واحدمان براه افتادم و بقیه بچه ها با ماشین باز گشتند، در حال بالا رفتن از سربالایی کوه با قاطر بودم که یکدفعه قاطر سرش را برگرداند و نگاهی به جایگاه قدیم خودش کرد متوجه شدم می خواهد حرکتی انجام دهد، سریع سرش را برگرداندم تا به مسیر خودش ادامه دهد ولی متاسفانه زورم بهش نرسید و فهمیده بود که من قاطر سوار نیستم و سریع برگشت و سرپایینی را با سرعت زیاد شروع به دویدن کرد من به بالا و پایین می پریدم و اصلا کنترل و تسلطی بر روی قاطر نداشتم. همانطور که می دوید از قاطر پرت شدم و باکمر بر روی قلوه سنگی سقوط کردم نفس نمی توانستم بکشم فقط شانسم یک آمبولانس که در حال تردد از آنجا بود به همراه چند راننده لودر من را دیدند و به کمکم آمدند و سریع من را به بیمارستان صحرایی انتقال دادند و بعد از عکس گرفتن از کمرم و معاینه با دادن دارویی مرا مرخص کردند در حالی که از کمر درد، حالی برایم نمانده بود وارد سنگرمان شدم، بچه که مرا با آن حال و روز دیدند جویای ماجرا شدند و وقتی برایشان کل ماجرا رو تعریف کردم، شهید سید ضیا شاهورانی و دوستان دیگر شروع به خندیدن کردند من از درد به خودم می پیچیدم و آنها خنده های شان تمامی نداشت.

خاطراتی از زبان دوست و همرزمم آقای لطفی در تکمیل خاطرات عملیات نصر

سلام خدمت همه دوستان منم توفیق شرکت در عملیات  نصر 8 را داشتم یه خاطره ای از این عملیات دارم که گفتنش خالی لطف نیست. گروهان ما گروهان پشتیبانی شد و دسته ما  از دو دسته دیگر جلوتر با نیروی های خط شکن همراه شدیم تا چند متری خط دشمن به ما گفتند بنشینید و منتظر باشید و بعد شروع به کندن سنگر کردیم، همین طور مشغول کندن سنگر بودیم،که صدای یک گروه عراقی را شنیدیم که به سمت ما می آمدند نزدیک که شدن دستور ایست دادیم، همین که مطمئن شدیم عراقی هستند به طرفشان  شلیک کردیم و چند نفرشان کشته و تعدادی  فرار و سپس اسیر شدند، تا صبح نگاهشان داشتیم و سپس آنان را تحویل نیروهای واحد تخریب و اطلاعات و عملیات دادیم که بعد از عملیات داشتند به عقب بر می گشتند، و سپس به دیگر نیروهای بالای ارتفاع گردرش پیوستیم بعدا متوجه شدیم، که آنها می خواستند بچه ها ما را دور بزنند، و از پشت به نیروهای خودی حمله کنند، که به پست ما خوردند؛

(ادامه) شناسایی ها به صورت فشرده انجام می شد و هرشب چند تیم در راه کارهای مختلف انجام کار می کردند. یک شب قبل از حرکت، مسئول واحدمان گفت که می خواهد با ما به شناسایی بیاید. آن شب تیم شناسایی یک تیم ویژه ای شده بود، بعد از ساعت ها راهپیمایی به نزدیکی سنگر کمین دشمن رسیدیم. ما نباید توی شناسایی هایمان حتی با دیدن گشتی های دشمن درگیری بوجود میاوردیم، چون نباید مسیرهای شناسایی لو میرفتند به همین دلیل بی سر و صدا از سنگر کمین دشمن عبور می کردیم و پشت سر کمین به راه خود ادامه می دادیم تا به میدان مین دشمن رسیدیم.

وارد میدان مینی شدیم که هر شب آن مسیر را آمده بودیم و مین های سر راهمان را خنثی کرده بودیم و دوباره سرجایش گذاشته بودیم بیشتر مین های آنجا مین کیکی بود و خنثی کردنش راحت بود ولی مین های "والمر"  خطرناک بود، و چون تله ای بود آنرا خنثی نمی کردیم و نشانه ای می گذاشتیم و از رویش عبور می کردیم. به میدان مین رسیدیم و من آخرین نفر تیم بودم، به وسط های میدان مین که رسیدیم و چند متری دشمن و خیلی آهسته و بی سر وصدا، که ناگهان صدای انفجاری زیر پای چپم ، بدنم را لرزاند از ترس تکان نخوردم و همانطور ایستادم مسئول واحد آهسته و با احتیاط به طرفم آمد و آهسته گفت چی شده؟ من گفتم نمیدانم چیزی زیر پایم صدا کرد.

او نشست و پایم رو آهسته بلند کردم و یک مین کیکی زیر پایم بود این مین ها دارای دو چاشنی احتراقی و انفجاری بودند که وقتی پا روی مین می رود در یک صدم ثانیه اول چاشنی احتراقی و بعد انفجاری منفجر می شود ولی خوشبختانه این مین فقط چاشنی احتراقی اش عمل کرد و مین را به کناری انداخت و لحظاتی ایستادیم تا مطمئن شویم که دشمن متوجه ما و صدا نشده بعد بچه ها صورتم را بوسیدند و گفتند که چه شانسی آوردم. از میدان مین رد شدیم و به سیم خاردارهای توپی که سه حلقه آن روی هم گذاشته بودند رسیدیم، شب های قبل که خودمان می آمدیم تا این نقطه جلوتر نرفته بودیم ولی مسئول واحدمان گفت بریم جلوتر. سیم خاردارها را برای اینکه عراقی ها متوجه نشوند که ما این مسیر را برای شناسایی انتخاب کردیم پاره نکردیم و باید از درون سه توپ از سیم خاردارها عبور میکردیم به سختی از سیم خاردارها عبور کردیم چند جایی از بدنم زخم شده بود.

 سنگر نگهبانی عراقی ها را در سمت راست خودمان می دیدم ولی پوششی که بوته های بزرگ و کوچکی که در آنجا بوجود آورده بود مقداری جلوی دید دشمن را گرفته بود. به داخل مسیر مالرویی رسیدیم که مشخص بود محل تردد خود عراقی هاست نفسم در سینه حبس شده بود، یک چشمم به جلوی پایم و یک چشمم به عراقی

که در سنگر نگهبانی، پاس می داد، بود. به پشت سر، سنگر نگهبانی رسیدیم مسئول واحدمان گفت بشینیم و نگران این بودیم که یک وقت پاس بخش عراقی ها بیاد و بخواهد سری به نگهبانش بزند و او راحت ما را می دید.

بعد از اینکه دور و ور خودمان را کمی دید زدیم به من گفتند که پشت سر همین نگهبان بشینم و مواظبش باشم که به طرف ما نیاید و بقیه رفتند کمی بالاتر تا استحکامات دشمن را  شناسایی کنند. چند دقیقه ای که من آنجا تنها در چند متری این عراقی نشسته بودم، آیه... وَجِعَلنا ... از زبانم نمی افتاد و واقعا اثر این آیه را آنجا به چشم دیدم، دشمن واقعا کور شده بود و گهگاهی برمیگشت و سمت من را نگاه می کرد ولی اصلا من را نمی دید، نفسم در سینه حبس شده بود و منتطر دوستان.

هر لحظه احتمال و انتظار تیر اندازی را از سوی عراقی ها می کشیدم. به هر صورت انتظار به پایان رسید مسئول واحد با دوستانم آمدند و دستی به سرم کشیدند و اشاره کردند برگردیم. در حالی که هنوز آیه .. وَجِعَلنا.. را زیر لب زمزمه می کردم از سیم خاردارها دوباره عبور کردیم وقتی از درون میدان مین بر می گشتیم به جایی که پایم روی مین رفته بود و عمل نکرده بود نگاه می کردیم و زیر چشمی نگاهی به من می کردند و می خندیدند. شناسایی خوب و خاطره انگیزی برایم بود.

روحیه بالای همرزمانم انرژی چند برابر برای ادامه شناسایی ها به من می داد یکبار ندیدم کسی از کمبود تدارکات یا سرما یا رفتن هرشب به شناسایی شکایتی کند. اعتقاد من اینه که آن زمان ما نبودیم. نیروی الهی بود که خدا درون روح تک تک بچه ها دمیده بود و پوست و گوشت را به فولادی قوی تبدیل کرده بود. خدا را شاکرم که توفیق داد در بهترین دوران جوانیم در بهترین مکان و بهترین یاران حضور داشته باشم، تا امروز به عنوان راوی بتوانم قطره ای از رشادت ها و روحیه شهادت طلبانه آن عزیزان را به گوش این نسل برسانم.

ما در شرایط سختی شناسایی می رفتیم نباید با دشمن در هر شرایطی درگیر می شدیم چون دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشود به همین دلیل بدون سلاح شناسایی می رفتیم نباید اسیر می شدیم چون راهکارهامون لو می رفت. شبی را بیاد میارم که تیم ما مامور شد در مسیری به شناسایی برود که دوست ‌بسیار خوبم جانباز عزیز مسعود نوروزی شب قبل به روی مین منور رفته بود و خوشبختانه توانسته بودند که از مهلکه جان سالم به در ببرند. مسیر همیشگی با تمام موانعش را پشت سر گذاشتیم و به نزدیکی آن راه کار رسیدیم، با دقت مسیر را چک می کردیم چون به خاطر انفجار مین منور صد درصد حساسیت ویژه ای آنجا پیدا کرده بود. دوربین دید در شب را که آن اواخر به ما داده بودند را به چشمم زدم و با یکی از دوستانم با احتیاط وارد میدان مین شدیم و همانطور مشغول خنثی کردن مین بودیم با دوربین اطراف را با دقت شناسایی می کردم.

موقعی که پا مرغی (نشسته راه رفتن) درون میدان مین به جلو می رفتیم لحظه ای جلوی پایم رو نگاه کردم که مبادا مثل شناسایی قبل پایم روی مین برود، تا سرم را بالا آوردم از دوربین دید در شب ناگهان دو نفر را دیدم که با سرعت به طرف ما می آمدند مثل اینکه در کمین ما بودند و گذاشتند به وسط میدان مین رسیدیم برای اسیر کردن ما بیایند من تنها کاری کردم سریع به دوستم آهسته گفتم عراقی فرار کن، و رو به عقب برگشتم و شروع به دویدن کردم سعی می کردم از مسیرم خارج نشوم که یکدفعه پایم به روی مین برود. از میدان مین خارج شدیم و در آن شیب کوه و با وجود بوته ودرخت و سنگ های درشت و ریز چنان سرعتی فرار می کردیم که اگر زمین می خوردیم دیگه نمی توانستیم بلند بشیم و عراقی ها که پشت سر ما بودن سریع به ما می رسیدند.

آنها شروع به تیراندازی کردند گرمای گلوله ها را که از کنار سر و گردنم می گذشت حس می کردم سرعت آنقدر بالا بود که توانستیم از دست عراقی ها فرار کنیم و اسیر نشویم به جای امنی که رسیدیم کمی استراحت کردیم و مطمئن بودیم که این راه کار ما دیگه لو رفته و باید از شب های بعد در مسیری دیگر به شناسایی خودمون ادامه بدهیم.

خاطراتی از شب های شناسایی از زبان همرزم خوبم حاج محمد کاظم کاویانی در تکمیل خاطرات این حقیر

شبی که مسعود روی مین رفت. شناسایی گرده رش داشت کامل می شد. گزارش روزانه و تکمیلی مسوول واحد به مسوولین تیپ حکایت از این داشت که راهکارها برای عبور گردان در شب عملیات تقریبا تثبیت شده اند. مهدی مهدوی (فرمانده تیپ) بیشتر به واحد سر میزد. آن شب مسیر همیشگی پیاده روی و گذر از رود خانه را در قالب یک تیم گشتی شناسایی، داشتیم. تا میدان مین بدون مشکلی جلو رفتیم. مسعود مسوول گروه شناسایی بود. و با دوربین دید در شب اطراف را می پایید. به سیم خادار میدان مین رسیدیم. با احتیاط و بی سر و صدا رد شدیم. افراد تیم با آستین های بالا زده که سیم مین تله ای حس شود، بصورت پا مرغی جای پای خود را پیدا می کردند و برای شناسایی سنگر های کمین و نگهبانی و جمعی جلو می رفتند.که ناگهان برقی جهید و انفجار و گرد و غبار بلند شد. بله پای مسعود روی مین رفته بود. برای لو نرفتن راهکار و اینکه به خیال دشمن حیوانی به مین برخورده، بدون ایجاد سرو صدا و جلب توجه به اول میدان برگشتیم.

گرچه پایش صدمه دیده بود ولی صبورانه خودش را  به عقب می کشاند. افراد به نوبت کمک می کردند که مسعود فشار کمتری ببیند. تا اول رودخانه؛ برای عبور از آب با یکی از دوستان دو دست گره خورده ما به عنوان جای نشیمن و دو دست دیگر از پشت کتف حمایل؛ مراقب بودیم که برادر مجروح ما بآرامی از آب رودخانه عبور کند. عمق رود اگر بارندگی نبود تا بالای کمر می رسید، به نظر مشکلی پیش نمی آمد. به ترتیبی که گفتم او را در میان گرفتیم و وارد آب شدیم. جایی که خارج می شدیم شیب رودخانه به سمت راست بود بنابراین عمق رود تا نزدیکی خشکی ادامه

داشت، مزید بر آن خستگی و فشار توان ما را کم کرده بود. با سنگ بزرگی که زیر پایم آمد

گرچه پایش صدمه دیده بود ولی صبورانه خودش را  به عقب می کشاند. افراد به نوبت کمک می کردند که مسعود فشار کمتری ببیند. تا اول رودخانه؛ برای عبور از آب با یکی از دوستان دو دست گره خورده ما به عنوان جای نشیمن و دو دست دیگر از پشت کتف حمایل؛ مراقب بودیم که برادر مجروح ما بآرامی از آب رودخانه عبور کند. عمق رود اگر بارندگی نبود تا بالای کمر می رسید، به نظر مشکلی پیش نمی آمد. به ترتیبی که گفتم او را در میان گرفتیم و وارد آب شدیم. جایی که خارج می شدیم شیب رودخانه به سمت راست بود بنابراین عمق رود تا نزدیکی خشکی ادامه داشت، مزید بر آن خستگی و فشار توان ما را کم کرده بود. با سنگ بزرگی که زیر پایم آمد سکندری خوردم و نفر بعدی هم بالطبع به یک سمت کشیده شد. و در آن نیمه شب به اتفاق برادر مجروح غسل ارتماسی بجا آوردیم.

نزدیکی های عملیات بود مسئول واحد تمام بچه ها رو جمع کرد و از حساسیت منطقه و اینکه این اهداف برای جمهوری اسلامی چقدر مهم وحیاتی است برایمان کمی صحبت کرد، ولی با گفتن مطلبی همه حیرت زده شدیم. گفت باید مسیر شناسایی که شب های زیاد و بارها آن مسیر را شناسایی کردیم، را تحویل لشگر ۲۱ امام رضا بدهیم و از سمت دیگر ارتفاعات گرده رش شناسایمان را شروع کنیم و مسئولیت توجیح بچه های اطلاعات عملیات آن لشگر هم به عهده بچه های واحد ماست و گفت کسانی که آن مسیر را خوب مییشناسند باید این ماموریت را انجام بدهند.

ما خیلی ناراحت شدیم برای آن مسیر خیلی زحمت کشیده بودیم خطرهای زیادی از بیخ گوشمان گذشته بود در کل به آن مسیر خو گرفته بودیم. ولی اعتراض ما ثمری نداشت و جالب تر اینجا بود که قرعه فال به نام من محمود زدند و برای توجیح بچه های شناسایی آن لشگر من را انتخاب کردند. شب شد تنها به مقر آن لشگر رفتم نماز را به اتفاق بچه های واحد اطلاعات عملیات لشگر ۲۱ امام رضا خواندم بعد من را به آنها معرفی کردند همه آنها بچه های مخلصی بودند ولی حس غریبی داشتم احساس می کردم امشب شب آخری است که به شناسایی میروم.

جلوی ستون براه افتادم همان مسیر هر شب. طبق معمول از آب سرد رودخانه رد شدیم و ‌به سمت هدف براه افتادیم نرسیده به موانع و میدان مین دشمن به شیاری رسیدیم، آنها گفتند روزهای قبل اینجا یک شهید دادند و باید پیکر آن شهید را برگردانند. اصلا یادم نمیاد آن شهید چطور و کی و برای چی در آن مسیر بشهادت رسیده بود ولی این کار انجام شد خیلی با احتیاط، چون فکر می کردند شاید عراقی ها پیکر آن شهید را تله گذاری کرده باشند به همین علت یکی از نیروها سینه خیز رفت و طنابی به پای آن شهید بست و بعد چند نفره او را کشیدند و به پایین آوردند.

چشمم به شهید افتاد صورت نورانیش آن حس غریبی و غربت را در من دو چندان کرد خیلی دلم گرفت دوست داشتم تنها بودم و بلندبلند گریه می کردم او را در برانکاردی که همراهشان آورده بودند گذاشتند و بعد از گفتن فاتحی بر سر این شهید دو نفر او را به سمت خط مقدم ما بردند و من به اتفاق بقیه براه خود ادامه دادیم.

به میدان مین دشمن رسیدیم درست از همان مسیری آنها را بردم که شب های قبل آن مسیر را بارها آمده بودم و یادم از مینی افتاد که شب های قبل در همان نقطه زیر پایم رفت و عمل نکرد به همین خاطر به همه گفتم احتیاط کنند و مسیر توی میدان مین را بخوبی بررسی کردم بعد میدان مین را بسلامت رد کردیم و موقع عبور از سیم خاردارها، مسئول تیم شناسایی لشگر۲۱ امام رضا به من گفت کافی است، و برگردیم. موقعی به مقر لشگرشان برگشتیم مسئول واحدشان بخاطر شناسایی خوب من و توجیح کامل منطقه به نیروهایشان من را مورد تشویق قرار داد خیلی خوشحال ولی خسته به نزد بچه های واحد خودم برگشتم

علی چتری من را فرستاده بود به همراه گروه شما که عباس یعقوبی رئیس گروه و اشتباه نکنم حسن بیان و محمد محمدی کیا (پورچه) و تخریب چی محمد کردی برویم راه کار را برای آخرین بار چک کنیم پس از طی مسافت و عبور از کمین دشمن به میدان مین رسیدیم.

ادامه خاطره رفتن پایم روی مین توسط آقای احمد داودی:

نه اشتباه می کنی من و شما و شهید کیکاووسی و عباس ویک نفر دیگه که یادم نیست ولی حسن بیان نبود ولی شب آخر چک کردن درسته، شهید کیکاووسی تخریب چی؛ تخریب چی شروع به خنثی کردن مین کرد شما پشت سر ایشان و ما نیز بیرون میدان مین بودیم، داشتیم صحبت می کردیم تا پشت سر شما حرکت کنیم ناگهان انفجار صورت گرفت و تنها این حرکت از شما صورت گرفت، سریع بدون درنگ خودت را به بیرون میدان مین رساندی شاید اگر دیگران بودند همانجا می ماندند و مجبور می شدیم برویم و از میدان مین او را بیرون بیاوریم.

احسنت دقیق گفتی، چون تخریب چی همشهری بود به خاطر همین اسمش یادم است، اگر وقت کردی از جزئیاتش بیشتر برام بنویس میخوام ماجرای اون شب رو بیست و نهم همین ماه در سالروز آن عملیات بنویسم سعی میکنم واقعیت را بنویسم.

بعد از آمدن شما از میدان مین چند لحظه ای آنجا دراز کشیدیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم، هیچ عکس العمل انجام نشد، پایت را بستیم و شما را به کول گرفتیم و به عقب برگشتیم از بس که از شما خون رفته بود سنگین شده بودی و همچنین بدن شما سرد شده بود هر چند متری می رفتیم شما را عوض می کردیم، یکی دیگری به دوش می گرفت ولی اکثرا من و عباس یعقوبی شما کول می گرفتیم، چون دیگران قدرت آوردن بدن شما را نداشتند. من چون بدنت سرد شده بود به عباس یعقوبی گفتم دیگر شهید می شود ولی خودت می دانی چقدر راه رفتیم اون مسیر ما با کول کردن شما را آوردیم، در طول خدا خدا می کردیم، مسعود نوروزی از مسیرهای دیگر زودتر از ما نیامده باشند، و قاطر را نبرده باشند، تا اینکه هرجوری بود به رو دخانه چولان رسیدیم، وقتی قاطر را دیدیم انگار یک دنیا به ما دادند، عباس رفت قاطر را آورد و من نیز با کول کردن شما را از رودخانه عبور دادم و سوار قاطر کردیم و از تپه بالا آمدیم و شما را به اورژانس رساندیم، از اینکه شما زنده ماندی خیلی خوشحال شدیم این بود کل ماجرا،

ممنونم قشنگ یادمه کنار رودخانه درازم کردید و عباس رفت قاطر بیاره شما بهش گفتید محمود شهید شده یا داره میشه، من قشنگ حرف هاتون رو شنیدم، ولی من فکر می کردم قاطر رو آوردید این ور و من رو سوارش کردید، خوب شد که اشتباهاتم رو تو خاطرات ننویسم باز هم ممنونم

با توجه به کم بودن وقت و نزدیک بودن زمان عملیات، شناسایی ها را کارشناسی و فشرده را آغاز کردیم. همین فشردگی باعث شد در این فاصله تا عملیات تعداد زیادی از بچه های ما روی مین بروند: مانند احمد کشاورز: احمد باقری: محمد کاظم کاویانی: مسعود نوروزی: و آخرین نفر خودم بودم. در ابتدا بچه های ما سعی کردند با توجه به محور واگذار شده از لشگر ۱۱ ، دو محور دیگر را جهت انجام بهتر عملیات و تلفات کمتر نیروها، آماده کار کنند که کار در یک محور موفق و محور دیگر به علت پیچیدگی کار و حضور گشتی های دشمن حذف شد. نیروهای ما با تلاش بی وقفه خود کار شناسایی ها را از نزدیک غروب آغاز و پس از ادامه فریضه ی نماز در کنار رودخانه از آب عبور می کردیم و تا ۲ الی ۳ نیمه شب به شناسایی خود ادامه می دادیم. و با اعزام هر روزه ما به شناسایی ها در محور گردان موسی ابن جعفر و در محور گردان کربلا، بالاخره بعد از، از دست دادن بهترین نیروهای اطلاعات عملیات کار شناسایی تکمیل شد. دیده بانی نیز با استقرار روی ارتفاعات تالش، گلان، ژاژیله، مواضع و تحرکات دشمن را زیر نظر داشتیم. همچنین در هر گردان، یک تیم برای هدایت گردان ها و انتقال نیرو از لب رودخانه تا پای کار، باز کردن معبر و عبور از آن و درگیر کردن با دشمن مامور شدیم.

آخرین شناسایی ماهووت عراق و قطع پای اینجانب

در یک شب سرد برای بستن راه کارهامون برای آخرین بار در منطقه "ماهووت عراق، ارتفاع گرده رش" به شناسائی رفتیم. کادر فرماندهی گردان کربلا هم آن شب با ما آمدند و شهید رمضان نوری هم بود. آنها آمدند که با مسیرها و موانع دشمن آشنا شوند، شب آخر شناسائی بود ماه ها در آن منطقه کار کرده بودیم شوق و ذوق زیادی برای رفتن به  شناسائی ها داشتم ولی آن شب، شب عجیبی بود پاهایم کشش رفتن نداشت و اصراری مانند شب های قبل برای رفتن به شناسائی رو نداشتم ولی مسئول واحد از میان بچه های اطلاعات باز هم من رو انتخاب کرد و به قول دایی رضا قرعه فال به نام من دیوانه زدند...

نماز مغرب وعشا رو خواندیم و به اتفاق دوستان خوبم عباس یعقوبی و آقای احمد داودی و یک تخریب چی و یک نفر دیگه از بچه های اطلاعات و برای توجیح منطقه، کادر گردان کربلا  به طرف هدف و تکمیل شناسایی براه افتادیم به رودخانه رسیدیم و طبق برنامه هرشب، لباس ها را در آوردیم و به آب سرد زدیم، توی راه شهید رمضان نوری از بچه های خوب کادر گردان کربلا شوخی می کرد و نمی گذاشت حوصله ما در آن راه طولانی سر بره، بعد از گذشت از رودخانه و مدتی راهپیمایی، به پایین گرده رش رسیدیم. بعد طی مسیر به نزدیک میدان مین رسیدیم!

 برای استراحت نشستیم و به کادر گردان گفتیم که ما برای چک کردن مسیر توی میدان مین میرم و بر می گردم، اگر برگشتن مان طول کشید شما برگردید چون هوا واقعا سرد بود و نشستن شان در یک نقطه باعث می شد که یخ بزنند. من به همراه بچه های خوب اطلاعات براه افتادیم، در ضمن آن شب برای اولین بار یک تخریب چی همراهم فرستادند چون توی چند هفته آخر شناسایی چند نفر از بچه های اطلاعات روی مین رفته بودن و راه کارهای شان لو رفته بود و فرماندهان دوست نداشتند در شب آخر شناسایی یکی دیگه رو مین برود، به همین دلیل تخریب چی کم سن و سال ولی وارد و شجاع، را همراه ما فرستادند...

........به سیم خاردار رسیدیم ، من همراه تخریب چی وارد میدان مین شدیم و آن سه نفر بچه های واحد، قبل از میدان مین نشستند تا من شناسایی رو انجام بدهم و برگردم. تخریب چی شروع به خنثی کردن مین ها کرد و من دوربین دید در شب را به چشمم زدم و مشغول ثبت شناسایی شدم. به بیست متری شاید چند متر دورتر یا نزدیکتر، سنگر نگهبانی دشمن رسیدیم که ناگهان تمام وجودم را از درون و برون آتش فرا گرفت درد از انگشت پام تا فرق سرم چنان شدید بود که امان از من بریده بود.

یادم میاد بیشتر از پام به فکر عراقی ها تواون لحظه بودم چون اگر می فهمیدند که من رو مین رفتم با فاصله نزدیکی که با آنها داشتم حتما مرا به گلوله می بستند، به همین دلیل درد را در سینه ام خفه کردم و حتی یک آخ یا ناله نکردم و چون گُراز  تو اون منطقه زیاد بود، عراقی ها فکر کردند که حیوانی روی مین رفته و من در حالی که گوش هایم از شدت انفجار مین به طور موقت کر، و از شدت نور زیاد انفجار کور شده بودم، رو به عقب شروع به راه رفتن کردم... همان پای قطع شده را به زمین می گذاشتم و رو به عقب برمی گشتم چون از مسیر خودم منحرف شده بودم هر لحظه احتمال می دادم که دوباره پای دیگرم روی مین دیگری برود و این کابوسی شده بود که ماه ها در خواب عذابم می داد...

به سیم خاردار رسیدم فهمیدم که به اول میدان مین رسیدم، دوستانم رو بصورت سیاهی دیدم که به طرفم آمدند و دوربین دید در شب را در آوردم و گردن یکی از آنها انداختم و گفتم من رفتم روی مین! چون صدای ناله ای از من نشنیده بودند فکر کرده بودند که تخریب چی که با من توی میدان مین آمده بود، روی مین رفته، و تخریب چی هم بعد از مدت کوتاهی از میدان مین خارج شد و با همان وضع خونریزی من رو کول کردند و رو به عقب حرکت کردند. درد زیادی داشتم هر لحظه انتظار شهادت را می کشیدم... تو آن لحظات دعا می کردم که بچه های کادر گردان، به حرف ما گوش نکرده باشند و همانجا نشسته باشند تا به من کمک کنند چون مسافت خیلی زیاد بود و دو سه نفره کار سختی بود که آن مسیرهای سخت و رودخانه سرد مرا عبور دهند!

به آن نقطه که از آنها جداشده بودیم رسیدیم ولی بچه ها رفته بودند حالم خیلی گرفته شد، نگران خونریزیم بودم به بچه ها گفتم چفیه ام رو به پایم ببندند ولی چون فکر می کردند که شاید عراقی ها متوجه ما شده باشند و

به آن نقطه که از آنها جداشده بودیم رسیدیم ولی بچه ها رفته بودند حالم خیلی گرفته شد، نگران خونریزیم بودم به بچه ها گفتم چفیه ام رو به پایم ببندند ولی چون فکر می کردند که شاید عراقی ها متوجه ما شده باشند و پشت سر ما آمده باشند، گفتند کمی دیگه از منطقه دور شدیم پای مرا می بندند. به شیب کوه رسیدیم چندین بار از روی کول بچه ها زمین خوردم پایشان توی شیب کوه لیز می خورد احساس کردم که انگشت کوچک پایم به پوستی آویزان است و به بوته ها می گیرد و درد پام چند برابر می شد از آنها خواستم اگر می شود آن را ببُرند و اگر نمیشود باچفیه ام جمعش کنند و به پایم ببندنش، من را روی زمین گذاشتند و با چفیه مشکی که همیشه دور گردنم داشتم، پایم را بستند و چون شیب کوه خیلی زیاد بود نشستم و دو نفر پاهایم رو بالا نگه داشتند و من با دستم خودم رو لیز میدادم واز شیب کوه پایین آمدم.

به کنار رود خانه رسیدیم.... عبور من با این وضعیت کار دشواری بود! موقع شناسایی ها یک قاطر با خود می آوردیم ولی هیچ وقت از رودخانه عبورش نداده بودیم و همان طرف رودخانه می بستیم و خودمان از رودخانه عبور میکردیم. بچه ها رفتند تا شاید بتوانند قاطر را به این طرف رودخانه بیاورند. خون زیادی از من رفته بود تو این فاصله من را کنار رودخانه خواباندند. مدتی از حال رفتم یکدفعه متوجه شدم یکی از بچه ها داره داد میزنه، فکر کنم محمود شهید شده؟ من متوجه شدم و گفتم نه بادمجان بم آفت نداره!!!

صحنه وحشتناکی بود... کف رودخانه قلوه سنگ های ریز ودر‌شت و لیزی بود، اگر تو آب می افتادم کارم تمام بود ولی با بسم الله بسم الله آقای احمد داودی من را کول کرد و از رودخانه عبورم دادند و آقای عباس یعقوبی هم رفت قاطر را باز کرد و من را سوار بر آن کردند. جان تازه ای گرفتم احساس امنیت می کردم دیگه دردی حس نمی کردم با بچه ها شوخی می کردم به تخریب چی (که در همان عملیات به شهادت رسید) روحیه می دادم که نکنه خودش را مقصر روی مین رفتن من بدونه! به نزدیکی های خط مقدم خودمان رسیدیم یاد برادرم رامین افتادم که توی گردان بود. به بچه ها گفتم حالا که من مجروح شدم نگذارید برادرم تو عملیات شرکت کنه چندین بار این سفارش را به بچه ها کردم. حس برادری بود دیگه کاریش نمیشد کرد!️

و بالاخره به سنگرهای خودی رسیدیم، ️و من را از بیمارستان صحرایی به مریوان و بعدش به تبریز انتقال دادند. دوست و همرزم بسیار خوبم آقای احمد داودی که آن شب من را اینقدر کول کرده بود مدت ها کمر درد داشتند و صحنه هایی از آن شب را از نوشته های آن عزیز ببینیم و بخوانیم

 تخریب چی شروع به خنثی کردن مین کرد شما پشت سر ایشان و ما نیز بیرون میدان مین بودیم داشتیم صحبت می کردیم تا پشت سر شما حرکت کنیم ناگهان انفجار صورت گرفت و تنها این حرکت از شما صورت گرفت سریع بدون درنگ خودت را به بیرون میدان مین رساندی شاید اگر دیگران بودند همانجا می ماندند و مجبور می شدیم برویم و از میدان مین او را بیرون بیاوریم.

بعد از آمدن شما از میدان مین چند لحظه ای آنجا دراز کشیدیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم هیچ عکس العمل انجام نشد، پایت را بستیم و شما را به کول گرفتیم و به عقب برگشتیم از بس که از شما خون رفته بود سنگین شده بودی و همچنین بدن شما سرد شده بود هر چند متری می رفتیم شما را عوض می کردیم یکی دیگری به دوش می گرفت ولی اکثرا من و عباس یعقوبی شما کول می گرفتیم چون دیگران قدرت آوردن شما را نداشتند.

من چون بدنت سرد شده بود به عباس یعقوبی گفتم دیگر شهید می شود ولی خودت می دانی چقدر راه رفتیم اون مسیر ما کول کردن شما را آوردیم در طول خدا خدا می کردیم مسعود نوروزی این ها زودتر از ما نیامده باشند و قاطر را برده باشند تا اینکه هر جوری بود به رودخانه چولان رسیدیم وقتی قاطر دیدیم انگار یک دنیا به ما دادند عباس رفت قاطر را آورد و من نیز با کول از رودخانه عبور دادم و سوار قاطر کردیم و از تپه بالا آمدیم و شما را به اورژانس رساندیم از اینکه شما زنده ماندی خیلی خوشحال شدیم این بود کل ماجرا، با تشکر از دوست و همرزم خوبم آقای احمد داودی

امشب سالروز عملیات نصر ۸ است در چنین شبی بود در ساعت یک و نیم نصفه شب بچه ها به خط زدند و عده ای آسمانی شدند. بعد از عملیات نصر ۸ که مجروح شدم توی بیمارستان تبریز از تلویزیون صحنه هایی از عملیات را نشان می داد از اینکه آنجا نبودم اشک از چشمانم سرازیر می شد. بعد از دوره نقاهت تازه از بیمارستان با روحیه ای ضعیف مرخص شده بودم. با وضعیت جسمی که داشتم ناراحت بودم که چطور میتوانم دوباره به جبهه برگردم!! با خودم نمی تونستم کنار بیام. با عصا زیر بغل به طرف سپاه شاهرود به راه افتادم تا شاید با دیدن دوستانم تسکینی بر دلم باشد. وقتی جلوی درب سپاه رسیدم متوجه یک اتوبوس شدم که با تعدادی کادر سپاه عازم منطقه عملیاتی نصر ۸ بود.

در همان حین دوست و هم رزم بسیار خوبم زین العابدین ابراهیمی را که او هم جز نیروهای داخل اتوبوس بود، مشاهده کردم. با نگاهی حسرت آمیز به ایشان گفتم خوش به سعادتت منطقه میری! ایشان هم گفتند خوب تو نیز بیا... گفتم هنوز پایم خوب نشده چطور بدون پا مصنوعی...! کمی فکر کردم و از خدا خواستم کمکم کند و بدون اینکه به خانواده اطلاع بدم سوار بر اتوبوس شدم. مسافت زیاد بود و وضعیت جسمی من ضعیف... دل نگران از اینکه چگونه با یک پا توی جبهه اون هم تو اون کوه های سر به فلک کشیده پر از برف و سرما طاقت بیارم.

ساعات سختی را تا رسیدن به منطقه سپری کردیم تا به شهر سقز رسیدیم تابلوهای راهنمایی رانندگی کاملا به زیر برف رفته بودند آنقدر برف زیاد بود که اتوبوس با کمک هول دادن از بعضی مسیرها عبور می کرد. از شهر بانه نیز گذشتیم و در مسیر فرعی که به طرف منطقه عملیاتی نصر ۸ می رفت به راه افتادیم. ماشین های زیادی در برف گیر کرده بودند بعد از مدتی یک ماشین گریدر آمد و شروع به تراشیدن برف کرد.

اتوبوس ما به اتفاق تعداد زیادی از ماشینهای نظامی پشت سر ماشین گریدر به راه افتادیم مسافت زیادی را طی کردیم. هواپیماهای دشمن چندین بار بمباران مان کردند ولی ما مصمم به راه خودمان ادامه می دادیم. ناگهان  صدای مهیبی آمد و همه جا سفیدپوش شد هیچکس نم یدانست چه اتفاقی افتاده، ولی بعد از دقایقی راننده گفت

ها بهمن آمده و ما زیر برف رفته بودیم. و با هر دردسری بود خودمان را بیرون از ماشین روی برف رساندیم، کوهی از برف بر روی ماشین ها ریخته شده بود همگی به کمک ماشین های کوچکتر که بیشتر آنها زیر برف مدفون شده بودند رفتند و من تنها نظاره گر این صحنه غمناک بودم.

افرادی که داخل اتوبوس یا در اتاقک جلوی ماشین ها بودند، همگی زنده بیرون آمدند ولی رزمندگانی که قسمت بار پشت تویوتاها بودند به سختی بیرون آورده شدند و در این بین دو شهید و چندین مجروح نیز بین آنها بودند. ساعت ها آنجا ماندیم که با دستور فرمانده سپاه محسن رضایی جاده ای موقت زده شد تا ما بتوانیم به راه خودمان ادامه بدیم در این بین هر چند وقت یکبار هواپیماهای دشمن ما را بمباران می کرد مسافتی را می بایست پیاده برویم ولی در همین حین بمباران هوایی شدیم من با عصا نمی توانستم بدوم  به سختی توانستیم خودمان را به مقر گردویی برسانیم.

از مقر گردویی با بچه های واحدمان به سنگری جلوتر که بعد از عملیات در شیاری بنام "روستای سَفرِه" پشت ارتفاعات گرده رش انتقال پیدا کرده بودند رفتیم. هوا بشدت سرد بود و برف زیادی آمده بود بچه های واحد بعد از اینکه من را بغل گرفتند و بوسیدند تعجب کردند که چگونه با این وضعیت جراحت به منطقه آمده بودم مدتی بعد خبر شهادت تعدادی از بچه های واحد را بهم دادند از یک سو برادرم رامین هم در آن عملیات به شدت مجروح شده بود خیلی ناراحت بودم با آنها خیلی صمیمی بودم. یکی از آن شهدا سید ضیا الدین شاهورانی بچه شهمیرزاد (روستای درجزین) بود که شب عملیات بعد از روی مین رفتن من به جای من رفته بود و به شهادت رسیده بود.

اولین تیمی که برای اهداف بعدی به شناسایی رفتند خیلی حسرت خوردم می خواستم که با عصا باهاشون برم ولی مسئول واحد اجازه نداد. روزهای سختی را می گذراندم همیشه چه در گردان و چه در واحد سعی کردم در نوک حمله همیشه حضور داشته باشم، حالا جز آخرین نفرها هم نبودم نمی توانستم قبول کنم که مثل قدیم نمیتوانم حضور فعال در واحد اطلاعات داشته باشم فردای آنروز که تیم دیگری راهی شناسایی شد بدون اجازه پشت سر آنها به شناسایی رفتم هر چه اصرار کردند من برنگشتم برف تا کمر در شیارها وجود داشت به سختی بدون پای مصنوعی مسافت زیادی از ارتفاعی بنام "گوجار" بالا رفتم ولی نرسیده به عراقی ها مسئول تیم ، من را برگرداند وقتی به سنگرمان رسیدم مسئول واحدمان با من دعوا کرد که حق ندارم بدون اجازه با این وضعیت به شناسایی بروم.

در همان روزها بود که عراق مردم شهر و روستاهای مرزیش را بمباران می کرد و کردها را از آنجا بیرون می کرد همه آنها با هر وسیله ای که توانستند به مرز ایران آمدند پیرزن پیری را دیدم که همراه خانواده اش در بیل لودر به سمت عقبه ما در حرکت بودند و خیلی های شان پای پیاده یا با الاغ و اسب با کودکانشان در آن هوای سرد شرایط سختی برای شان بوجود آمده بود ولی ما از آنها استقبال کردیم به بچه های کوچک خوراکی می دادیم.

عملیات هایی در حال انجام شدن بر روی ارتفاعات "گوجار" و"شیخ محمد"بود. در عملیاتی که فکر کنم بیت المقدس ۶  نام گرفت  به فرماندهی  سعید الهیاری بر روی "گوجار" صورت گرفت. من در سنگر فرماندهی صدای سعید را از بیسیم می شنیدم که می گفت در کانالی به عراقی ها برخورد کردند و گزارشات درگیری شان را لحظه به لحظه می داد. آنجا بود که دوست و همرزم بسیار خوبم محمد مهدی حجی به شهادت رسید.

عراق که در حال شکست های متعددی در آن منطقه بود دست به زدن بمب های شیمیایی کرد. نیمه شب بود که صدای قبضه کاتیوشا توجه ما را جلب کرد منتظر خوردن موشک هایش در کنارمان بودیم و موشک ها پشت سرهم به محوطه مقر ما اصابت می کرد ولی صدای انفجاری نمی شنیدیم بعد از مدتی سر و صداهایی به گوش می رسید که شیمیایی زدند، شیمیایی زدند!!!!!! ما آن شب تا صبح مجبور شدیم داخل سنگر آتش روشن کنیم و در سنگر را با پتو بستیم تا بتوانیم اثر بمب های شیمیایی را خنثی کنیم از دود آتش در داخل چادر در حال خفه شدن بودیم ولی چاره ای جز تحمل نداشتیم.

صبح که شد آهسته بیرون آمدیم توی ریه هامون پر از دود شده بود سرفه که می زدیم دود از دهان مان خارج می شد. نگاه مان به منطقه که افتاد با صحنه دلخراشی مواجه شدیم!!!! کلی شهید داده بودیم حیوانات چون اسب و الاغ جا مانده از جنگ زده های عراقی که به جا مانده بود را می دیدم که شکم هایشان باد کرده بود و مرده بودند.. آنجا بود که برای اولین بار خمپاره ۱۶۰ می دیدیم تا اون موقع خمپاره ۱۲۰ بزرگتر ندیده بودیم عراق ما را با آن خمپاره ها به گلوله می بست، قدرت انفجار و صدایش خیلی بیشتر بود..

 همان موقع در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بودیم که ناگهان یکی از آن خمپاره ها بر روی چادر واحد اطلاعات عملیات خورد و دوست خوبم حسین اکبریان که تنها درون چادر بودند مورد اصابت ترکش آن خمپاره قرار گرفت و پایش قطع شد. چون تعداد نیروهای اطلاعات زیاد شده بود و در سنگر جا نمی شدند چادری هم در کنار سنگر زده بودیم که خمپاره آن را از بین برد. به ناچار تعدادی از ما که تحت تاثیر بمب های شیمیایی قرار گرفته بودیم به عقب انتقال دادند." 

Click to enlarge image Shahverani.PNG

شهید سید ضیا الدین شاهورانی

شما هم اگر از این شهید بزرگوار خاطره، عکس و... در اختیار دارید برای غنای این مطلب برای ما ارسال کنید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
افزایش دزدی در ایران بررسی آمار‌های رسمی منتشر شده نشان می‌دهد میزان سرقت در پنج سال گذشته ۴ برابر ...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
بی‌بی‌سی دروغ می‌گوید، اما... رحیم قمیشی دو روز است روایتی از رسانه انگلیسی بی‌بی‌سی در فضای مجازی...