آری او "مهرداد" بود تا "مهر" و "دادگری" را سمبل و نشانه گردد؛ "مهرداد"ش صدا می کردند، در حالی که "محمد کاظم" ش به ثبت رساندند، و چقدر "مهر" و "داد" و "دهش" برازنده این بزرگمردِ کوچک بود، و در این زمانه "بیداد" و "غارت"، زیباترین ترانه های مهر را او سرود، و آنگاه که دین و دنیای تو در معرض غارتی بنیانکن است، چقدر این"مهر" در این "بی مهری" ها به دل می نشیند، و آفرین بر خانواده ی ایرانی که می تواند، در این "گرگدره ی تزویر و خدعه"، "مهر" و "داد" را فاش و روشن تر از آفتاب فریاد زند، و زنده بودنش را گوشزد کسانی نماید که "قید و بند" را نماینده و مبلغند، که هنوز که هنوز است با این همه "دروغ و تزویر"، مام وطن می تواند به "داد" بچرخد و به "داد" بزاید و به "داد" خروش زند و که ما به "داد و دادگری" شایسته تریم تا "قید و بند و بیدادگری"؛ و "مهر" را هنوز از زایش نیفتاده است، و می تواند همچنان بر مهر طواف عشق زند، و مهرداد ها را هدیه یزدان مهر نمود، که این آنانند که "آیت مهرند "و نشان دادند می توان تغییر کرد، تا آسمان از "بی مهری" های زمین، بر سر "خشک و تر" آوار نگردد.
آری مهرداد، "مهر" و "داد" را در هنگامه ی جولان "خشونتی اهریمنی" که میداندارش "خون و مرگ" بود، تفسیر به عشق کرد، و او رفت تا خاطره این "مهر" و "داد" بماند و توسلگاه کسانی باشد که به مهر چنگ می زند تا "داد و دادگری" که نشانه ی مهر است را، زنده نگهدارند.
"بالاخره آن روز رسید .... چند روزی بود که مرتب از رادیو مارش حمله پخش می شد و اعلامیه ها و اخبار جنگ در صدر قرار داشت، و خبرهای متفاوتی از پیروی نیروهای ما در عملیات کربلا 5 می دادند؛ خدا می داند آن روزها چه غوغایی در دل داشتیم، همه اش گوش های مان به رادیو بود، تا از نتایج این حمله مطلع گردیم، و از سوی دیگر، آنانی که مثل ما در این صحنه ی نبرد فرزندی، برادری و... داشتند، منتظر خبری، تلفنی و... بودند، تا از وضعیت عزیز خود با خبر شوند، در این زمان هم محمد کاظم و هم مرتضی در منطقه بودند، البته بچه ها و از جمله محمد کاظم، ما را به دادن خبر از خودشان عادت نداده بودند، که مرتب تلفن بزنند و یا زیاد نامه بنویسند،
27 دیماه 1365 بود که ظهر از محل کار به منزل بازگشتم، متوجه بهم ریختگی چهره همسرم شدم، در ذهنم هزار سوال بود، ولی خودم را کنترل کردم، اما آخرش طاقت نیاوردم و بعد از چند دقیقه از ایشان پرسیدم، چرا حال شما این طوری است، حال عادی نداری، تو را به خدا اگر اتفاقی افتاده، به من هم بگو، نگرانم؛ با این گفته من، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، و ناگهان رنگ از رخسارش پرید، و گفت برادرت مجروح شده و در بیمارستان است... بر نگرانی ام افزوده شد و من با صدای بلند گفتم، کدام بیمارستان؟ گفت بیمارستان شاهرود. امروز صبح ایشان را آورده اند، آماده شو تا برویم منزل مادرت که تنها نباشند.
من هم سریع آماده شدم، و به سمت منزل مادرم حرکت کردیم، اما به محض نزدیک شدن با حجله ایی که درب خانه امان نصب شده بود مواجه شدم، با دیدن این حجله همه آنچه را که اتفاق افتاده بود را فهمیدم. حال عجیبی به من دست داد، انگار شوک عظیمی به من وارد شد، نه توان راه رفتن داشتم، نه می توانستم حرفی بزنم، فقط به اطراف خیره شده بودم، و صدای گریه اطرافیان، تمام آن چیزی بود که از این صحنه حس می کردم و یادم هست، چند ساعتی بدین شکل گذشت، تا اینکه کم کم به خود آمدم، و فهمیدم چند نفر از شهدای کربلای 4 و5 را با هم آورده اند و فردایش (28 دیماه 1365) قرار است که تشییع نمایند، یکی از آنها هم محمد کاظم ماست، همه بی تاب دیدنش بودیم، و در آن شب سخت بی قراری ها، قرار شد، فردا بعد از اذان صبح ما را برای وداع آخر با پیکرش به سپاه شاهرود ببرند،
این اولین باری بود که باید با پیکر بی روح یک انسان، رو برو شوم، و تمام مدت شب، تا به صبح در شوک شهادت محمد کاظم و این صحنه ی در پیش، گرفتار بودم، و با خود فکر می کردم که چگونه خواهم توانست با بدن بی جان او رو برو گردم، این فکر مثل خوره تمام شب در سرم غوغا به پا کرده بود، تا اینکه این شب عجیب به صبح رسید، و زود همگی نماز صبح را خواندیم، و به اتفاق خانواده راهی سپاه شاهرود شدیم، و به علت این که بسیار زود در آنجا حضور یافته بودیم، از اولین خانواده هایی که وارد محوطه سپاه شدند، بودیم، تمام شهدایی که قرار بود در آن روز تشییع شوند را به صورت ردیف در محوطه چیده بودند، به زودی در بین پیکر شهدا، محمد کاظم را پیدا کردیم و همه دورش حلقه زدیم، من طرف راست پیکرش ایستاده بودم، چون صورتش به طرف راست بود، از بالا شاهد رفتار و نوحه سرایی مادرم بودم که گریه می کند و صورت محمد کاظم را با گلاب ناب می شست، حال عجیب و غریبی داشتم، یک یک افراد خانواده با او وداع کردند،
نوبت که به من رسید، جایم را به سمت چپ تابوت تغییر دادم، و خم شدم که او را ببوسم، بالای سرش بودم، اما اصلا نمی توانستم که به او نزدیک شوم، و او را ببوسم، آهسته دستی به صورتش کشیدم، صورتش سرد و خنک بود، باز من بیشتر خم شدم، بلکه بتوانم صورتش را ببوسم، ولی باز نتوانستم، صدای اطرافیان می آمد که زودتر خداحافظی کن، و مرا مرتب به تعجیل فرا می خواندند.
و من همان طور بالای سرش خم شده بودم و گریه می کردم، در این لحظات نمی دانم چه اتفاقی افتاد، که صورت محمد کاظم در یک لحظه به سمت من برگشت، و من بی اختیار صورتش را بوسیدم، اما دیگر صورتش سرد و خنک نبود، و بلکه گرم و نرم بود، دلم آرام گرفت و بعد از این بوسه و وداع آخر، بلند شدم که برویم، ولی من هاج و واج حادثه ایی بودم که برایم اتفاق افتاده بود، و در آن لحظات سوال انگیز، تنها چیزی که به ذهنم می رسید، این بود که شهیدان زنده اند، که این چنین در آن لحظات تردید، محمد کاظم با من وداع کرد.
سال ها از این اتفاق گذشت و من هرگز نمی توانستم شیرینی این وداع آخر را با هیچ کس درمیان بگذارم، فقط بعد از چند سال آن را برای مادر باز گو کردم.
این روزها شهید محمد کاظم برای ما به واسطه توسل به خدا تبدیل شده است، تا اگر مشکلی پیدا کردیم، او را واسطه سفارش برای گرفتن حاجت خود از خداوندگار مان قرار دهیم. فارغ از مراسمات رسمی که برای شهدا گرفته می شود، هر سال به مناسبت روز شهادتش غذایی تهیه و بی هیچ گونه اعلام و عکس و یادی از او، بچه های مدرسه ایی را در یکی از مناطق مستضعف نشین، اطعام می کنیم و بدون اینکه از او نام برده شود، به مدیر آن مدرسه می سپارم که کمی از شهدا برای بچه ها بگوید، و از این نوگل های پاک بخواهد که برای شهدا فاتحه ایی بخوانند، این را هم از این جهت انجام می دهم، که محمدکاظم ما بچه ها را خیلی دوست داشت. و از این جهت هم رعایت می کنم، که اسمی از او برده نشود، زیرا او خودش اهل عکس و... نبود و علیرغم این که عکس ها و فیلم های زیادی را از آن سال که در اختیار سپاه بود، گرفتم و نگاه کردم ولی محمدکاظم ما در این فیلم ها و عکس ها حضور نداشت، و انگار می خواست که گمنام بماند."
این روایت یکی از نزدیکان این شهید پاک میهن، از لحظات وداع خانواده ها با پیکرهایی بود که از جنگ باز می گشت تا در خاک میهن آرام گیرند.
اما سال گشت هر عملیاتی که از روند جنگ هشت ساله با رژیم بعث صدام فرا می رسد، دل بسیاری با بهانه های مختلف راهی دیاری می شود، که در آن صحنه ایی از نبردها و یا حوادث جنگ، اتفاق افتاد، خانواده شهدا از این دسته اند و به نام قتلگاه های فرزندان شان حساس هستند، حتی اگر خبری بی ربط از آن منطقه، مثل افتتاح پروژه ایی، سیل و یا زلزله ایی و... هم که برسد، باز دل های شان به پرواز در می آید؛ این ها انگار در این مناطق قسمتی از دل و یا وجود شان را بر جای گذاشته اند، و ناخودآگاه بدان مناطق حس وابستگی پیدا کرده اند.
شلمچه یکی از مناطقی است که دل بری ها دارد، نام شلمچه که می آید هزاران دل هم به لرزه می افتد، چند عملیات مهم در این ناحیه صورت گرفت، که در مقیاس هزاران، بر دوش خانواده های ایرانی شهید، معلول و مجروح بر جای گذاشت. بسیاری از خاطرات جنگ در این منطقه رقم خورد. تصمیم صدام برای تصرف خوزستان، و متعاقب آن تلاش ما برای جلوگیری از این تصمیم سردار قادسیه، و با برعکس شدن ورق جنگ و پیشروی های ما در خاک عراق، و از جمله تصمیم ما برای تصرف شهر بصره و به سقوط کشاندن صدام، و مقاومت متقابل او، همه و همه منطقه جنگی جنوب را برای ما به آوردگاه مقابله و نبرد های سرنوشت ساز تبدیل کرد.
به خصوص سه عملیات مهم ما یعنی والفجر 8 ، کربلای 4 و کربلای 5 که در اواخر جنگ انجام گرفت و میزان شهدای این عملیات ها غیر قابل تصور بود، و خصوصا دو عملیات کربلای 4 و 5 که متعاقب هم با توجه به فرصت حضور سپاه صد هزار نفری، رزمندگان داوطلبی که در سال 1365 به جبهه جنگ اعزام شدند، و ما در این دو عملیات که با فاصله 15 روز از هم انجام شد، کشتاری عظیم از دو طرف در منطقه جنگی صورت گرفت، که متعاقب آن تاکید دشمن به تغییر معادله، به تصمیم ما برای کسب موفقیت، ادامه نبرد را در ماه های بعد، منجر شد و نیروهای زیادی از ما و آنها کشته شدند، به طوری که تا سه ماه این نبرد را پایانی نبود، و لذا این سال را باید خاطره انگیز ترین و سرنوشت ساز ترین سال جنگ برشمرد، که از این پس رکود و شکست در روند جنگ آغاز شد، تا ما را پیش ببرد و به شرایط سال 1367 منتقل، و مجبور به پذیرش قطعنامه 598 نماید.
عملیات کربلای 4 که کاملا یک حمله شکست خورده بود، اما فرماندهان جنگ از فرصت این شکست بزرگ استفاده، و وانمود کردند که به این شکست رضایت داده اند و لذا دشمن در یک غفلت و غرور ناشی از مستی پیروزی به حال خود مشغول شد، تا ما بتوانیم مقداری از این شکست بزرگ را جبران کرده و عملیات کربلای 5 را آغاز کنیم، و از همان نقطه ایی که مشت های گوشتی ما بر خاکریز های مستحکم آنان شکسته بود، وارد خطوط دشمن شویم و چند کیلومتری را در قلب حاشیه های بصره پیش برویم؛ اما دشمن باز سریع خود را جمع و جور کرد و سعی نمود تا شکست خود را پوشش دهد، و نیروی زیادی را راهی منطقه مذکور کرد و تراکم نیرو و تجهیزات دشمن باعث شد، پیشروی های ما هم وجب به وجب، رقم خورده و برای هر وجب آن شهید بدهیم و پیش برویم.
شهید محمد کاظم عرب یکی از شهدای عملیات کربلای 5 بود که در زمان شهادتش تنها 16 سال و 3 ماه و 21 روز سن داشت و از این دوره کوتاه زندگی اش، هم یک سال و نیم را در جنگ گذرانده بود، نمی دانم این شهید بزرگوار از چند سالگی به جبهه رفته بود که با توجه به اعزام های معمول ما، که حداکثر متوسط حضور نیروهای اعزامی حدود 4 ماه طول می کشید، باید این شهید بیش از چهار بار به جبهه اعزام شده باشد، تا بتواند در این سن و سال 18 ماه سابقه جنگ برای خود رقم زند.
اما او هم مثل خیلی دیگر از همرزمان ش، وقتی پایش به جنگ باز شد، انگار در کادر گردان کربلا عضویت گرفته بود و شد پای ثابت هر اعزام و مارش حرکت این گردان که در شهر شاهرود زده می شد، محمد کاظم عرب هم سر از پا نمی شناخت، تا این که زمان آخرین اعزام او در اواخر سال 1365 فرا رسید، و همان اعزام هم در سومین روز عملیات کربلای 5 ، در 21 دیماه 1365 به شهادتش در منطقه شلمچه منجر شد، در حالی که به عنوان کمک آر.پی.جی زن در یکی از دسته های این گردان عازم خاموش کردن یک تیر بار مخل حرکت گردان بود، مورد اصابت قرار گرفته و به شهادت رسید.، و یک هفته بعد (28/دیماه/1365) هم در زادگاهش تشییع و به خاک سپرده شد.
در ادامه خاطرات حضور گردان کربلا در عملیات کربلای 5 که توسط دوست همرزمم آقای محمود نظری از خلال عملیات های کربلای ۴و۵ روایت شده، و در کانال تلگرام ایشان منتشر شده است، و حاوی حوادثی است که در روز 21 دیماه 1365 اتفاق افتاد، و منجر به شهادت محمد کاظم عرب و جمع دیگری از شهدای گردان کربلا شد، نیز آورده می شود، این خاطرات از این جهت مهم است که آقای محمود نظری پیک گروهانی بودند، که شهید محمد کاظم عرب در آن عضو بودند، و در آن لحظات خطر این دو بزرگوار خاطره ایی هم با هم رقم زده اند که در ثبت آن لحظات مناسب است، و به طرز مناسبی فضای شهادت این عزیزان به خوبی ترسیم کرده است :
"در ایام سالروز عملیات کربلای ۴و۵ وظیفه خود دیدم که خاطراتی از آن دوران خوب و به یاد ماندنی برای شما عزیزان باز گویم. طبق معمول خسته از عملیات و اعزام های قبلی بر خود وظیفه دانستم که برای چندمین بار برای اعزام به جبهه ثبت نام کنم، و این میسر نبود جزء لطف شهدایی که مدتها در کنار آنها بودم و چیزهای زیادی از آن آسمانی ها آموختم.
وقتی سوار بر اتوبوس ها شدیم و دوباره چهره همرزمانم رو می دیدم نگران برگشتمان، بدون تعدادی از آن عزیزان بودم. سخت بود در هر اعزام با عزیزانی که منتخب الله بودند بریم و بدون آنها برگردیم. دوستان خوب و همرزمم خاطرات زیادی از آن عملیات و حاشیه آن گفتند که من به اختصار از آن عملیات خاطراتی بعد از ۳۲ سال بازگو میکنم.
بعد از رسیدن به اهواز ما را به پادگانی بنام پنج طبقه و مدتی بعد در نزدیکی شهر دزفول مقری که قائمیه نام گرفت منتقل کردند، و آنجا بود که ما را سازماندهی کردند و من توفیق پیدا کردم که به عنوان پیک شهید محمد جعفری انتخاب شدم و در چادر کادر گروهان مستقر شدیم. ناگفته نماند بجز گردان کربلا گردان های دیگر بنام سیدالشهدا و ذوالفقار در نزدیکی ما مستقر بودند
دوران خوب و پر معنویتی را در آن مکان می گذراندیم آموزش های نظامی دویدن های کیلومتری با تجهیزات و راهپیمای های طولانی و.. ما را برای عملیات بزرگ آماده می کردند، در یکی از خشم های شبانه (تمرین های شبانه) بود که بر اثر انفجارات و تیراندازی بچه ها با عجله بیرون از چادر دویدند و باعث شد اسلحه یکی از دوستان به سر من بخورد و خون زیادی از سرم بیاد، در آن تاریکی و شلوغی کسی را پیدا نمی کردم که به من کمک کند، تا این که دوست و همرزم بسیار خوبم حاج رضای واحدی بالاخره به کمکم آمد و در حالی که یک چفیه روی سرم گذاشته بودم من را با موتور به درمانگاه رساند و سرم را آنجا بخیه زدند و مدتی از صبحگاه راحت بودم و در چادر استراحت می کردم.
بعداز ظهر که می شد طبق روال همیشه بچه های خوب تبلیغات بلندگو را روشن میکردند و نوحه ای می گذاشتند و تک تک بچه ها از چادرها بیرون می آمدند و در محوطه گردان شروع به سینه زنی به سبک سنتی خودشان می کردند. حال و هوای خوبی داشتیم به تنها چیزی که فکر می کردیم، شب عملیات بود و این که چه کسانی از میان ما گلچین می شوند و پرواز می کنند به همین دلیل، صمیمیت باور نکردنی در بین رزمندگان وجود داشت.
در چادر بزرگی که به کمک بچه ها در وسط محوطه گردان برپا کرده بودیم، به مناجات مشغول می شدند و در تیم های کوچک کلاس هایی خودجوش برگذار می کردیم، از حفظ قرآن گرفته تا تفسیر آن و کلاس های احادیث و سینه زنی های معروف گردان های شاهرودی.
گهگاهی باران های شدیدی در آنجا می بارید و ما مجبور می شدیم پلاستیک روی چادرها بکشیم، یک روز صبح که برای خواندن نماز وارد چادر نمازخانه شدم باران شدیدی باریده بود و آب زیادی روی چادر جمع شده بود و قرار شد که بعد از نماز که هوا روشن شد پتوهای داخل آنجا را جمع کنیم و آب را تخلیه کنیم ولی در رکعت دوم نماز صبح در دعای دست در حال خواندن رَبَنا آتِنا... بودیم که ناگهان سنگینی آب باعث پاره شدن پلاستیک و چادر شد و حجم زیادی از آب بر روی سر ما ریخت نفس های مان بند آمده بود، ولی با همان حالت خیس نماز را بپایان رساندیم و سوژه خنده برای دوستانی که دور از این اتفاق بودند، شدیم، و هر وقت چشمشان به ما می افتاد به یاد آن حادثه به ما می خندیدند.
اولین باری بود که سه گردان از شاهرود آن هم در یک مقر کنار هم برای یک عملیات بزرگ آماده می شدند. برادر کوچکترم رامین در گردان سیدالشهدا بود و گهگاهی رفت و آمدهایی برای دیدن برادر یا دوستان مان در گردان های دیگر انجام می دادیم. که گاهی از طرف فرمانده هامون منع می شدیم و مجبور بودیم اوقاتی را پنهانی این دید و بازدیدها را انجام بدهیم. یک روز با تعدادی از بچه ها پیاده به طرف مقر گردان سیدالشهدا در حال رفتن بودیم که از دور موتور سوار را دیدیم که داشتند به ما نزدیک می شدند، دقت که کردیم حاج عبدالله عرب نجفی (فرمانده گردان سید الشهدا) بود، با تمام مهربانی که داشت ولی در گردان و موقع کار جذبه خاصی داشت و سریع در پشت تپه ای پنهان شدیم تا از ما گذشتند.
یک روز برادر بزرگترم فرهادکه با یگان های دیگر به منطقه آمده بود برای دیدن من و رامین به مقر قائمیه آمد. من و برادرم فرهاد بارها این صحنه رو تجربه کرده بودیم ولی حضور برادر کوچکم رامین دراین دوره باعث شد برای اولین بار سه برادر در یک منطقه در کنار هم در جبهه حضور داشته باشیم، برادرم فرهاد با چشمانی نگران تجربیاتش در عملیات های مختلف را در اختیار ما گذاشت، خوب حق داشت برادر بزرگتر بود و نگران برادران کوچکترش بود.
با هم وداع کردیم و از هم خواستی که هر کدام توفیق شهادت پیدا کردیم برادرهای دیگر را هم شفاعت کند. روزی از اخبار شنیدیم به فرمان امام راحل مان سپاهی صد هزار نفره از همه کشور در استادیوم آزادی جمع شدند و برای اعزام به جبهه جنوب آمادگی خودشان را به رخ دشمن کشیدند. لرزه ای بر تن دشمن افتاده بود و همین باعث شده بود دشمن هواپیماهای خودش را بر فراز آسمان ما بفرستد و ضمن بمباران شناسای هایی از تحرکات نیروهای ما بعمل بیاورد.
شور و غوغایی در گردان ها بوجود آمده بود، بوی عملیات می آمد و بچه ها آماده جانثاری بودند، ولی یکدفعه خبر آوردند که گردان ما برای پدافندی باید به جاده خندق، اعزام شود اولش خیلی ناراحت شدیم می ترسیدیم که ما در جاده خندق باشیم و عملیات بدون ما انجام شود. به جاده خندق رفتیم، آنجا مانند خانه ما بود چون بارها ما در اعزام های قبل در آن منطقه مستقر شده بودیم، و مثل کف دست از آنجا شناخت داشتیم دوران خوب و با تجربه ای را همراه شهیدان عزیزی چون محمد جعفری، سید محمود اردکانی، مسعود شهری، سید مجتبی حسینی و شهید حاج محمود قاسمی و دیگر شهیدان بزرگوار گذراندیم.
بالاخره ماموریت گردان ما در خط مقدم جاده خندق بپایان رسید، و ما را به مقر قائمیه برگرداندند تا تجدید قوایی کنیم و بعد از مدتی استراحت برای عملیات بزرگی که در پیش بود آماده بشویم، بالاخره آن روز که همه منتظرش بودیم فرا رسید و خبر دادند که تجهیزات مان را جمع کنیم و به سمت منطقه عملیاتی براه بیفتیم. ما را با تجهیزات کامل عده ای را سوار کمپرسی و تعدادی را سوار بر ماشین خاور کردند من هم با جانباز عزیز هادی یونسیان جلوی ماشین خاور نشستیم همه ماشین ها چراغ خاموش به سمت خرمشهر براه افتادیم دشمن نباید متوجه می شد.
بیشتر نیروها بر اثر خوردن غذا مسموم شده بودند، و اوضاع من از همه شان بدتر بود به گونه ای که دائم از ماشین پایین می پریدم و بعد از اتمام کار دوباره در تاریکی آن شب با زحمت ماشین را پیدا می کردم تا سوار شوم دوباره دل درد به سراغم می آمد و مجبور می شدم ماشین در حال حرکت دائم به بیرون بپرم. بعد از چند بار و ترس از گم کردن نیروها من را واداشت که بر روی همان ماشین یک پا در روی رکاب و یک پا روی نردبان خاور و دستم بر دستگیره درب ماشین کار خودم را انجام بدهم و هر بار حاج هادی یونسیان از صندلی ماشین تکه ابری می کند و به من می داد تا خودم را تمیز کنم شرایط بسیار زجر آوری را در آن مسیر گذراندم و از طرفی اگر راننده صندلی پاره و بی ابر ماشینش را می دید حتما من و حاج هادی را با لگد به پایین می انداخت بالاخره به شهرکی نزدیک آبادان رسیدیم و در اطاق های آن مستقر شدیم، و مدتی بعد کادر گردان ما را برای توجیح نقشه عملیاتی جمع کردند.
شلمچه و جزایری که در آن بود هدف رزمندگان ما گردید، گردان سیدالشهدا و موسی ابن جعفر را خط شکن و گردان ما را به عنوان پشتیبان آنها سازماندهی کردند. صبح قبل از عملیات ما را حرکت دادند از روی پل موقت که روی رودی نصب کرده بودند، برادرم رامین را دیدم دوربین عکاسی که به فانقسه دور کمرم بسته بودم در آوردم و در همان حالت راه رفتن عکسی به یادگار گرفتم شاید این آخرین دیدار ما بود. نزدیک جاده ۶ که محور عملیاتی بچه های ما در شلمچه بود انتقال دادند. در میان خاکریز دو جداره ای در سنگرها تقسیم شدیم تا غروب فرا برسه و شاهد پر کشیدن دوستانمان باشیم.
شب فرا رسید هر کسی با حال عجیبی که داشت نمازشان را خواندند و برای شهادت، خود را به معبود خود سپردند بوی خوش عطر که طبق عادت بعضی از همرزمان در هنگام حمله به همه عطر میزدند، فرا گرفته بود. گردان سیدالشهدا حرکت کرد و مدتی بعد گردان کربلا هم براه افتاد در نزدیکی گردان خط شکن مقداری عقب تر، در کانالی ما را مستقر کردند هوا خیلی سرد بود تا زمانی راه می رفتیم سرمای زیادی احساس نمی کردیم ولی مدتی که از نشستن ما در کانال گذشت سرما در استخوان مان نفوذ می کرد.
در کانال همدیگر را بغل می گرفتیم و چند نفره به هم می چسبیدیم تا سرما زیاد بر ما نفوذ نکند، قرار نبود ما در این کانال یکی دوساعت بیشتر بمانیم زیرا بعد از شکستن خط توسط گردان سید الشهدا، ما باید وارد عمل می شدیم و در ادامه عملیات به طرف اهداف تعیین شده با سرعت می رفتیم ولی این گونه نشد. از صدا و آتش تیربارها متوجه شدیم که بچه های ما به خط زده اند، همه برای شان دعا می کردیم هر لحظه آماده که به ما فرمان حرکت بدهند، ولی این انتظار پایانی نداشت یک جا نشستن تو کانال خیس و مرطوب بدن ما را سِر و بی حس کرده بود، ناچارا به روی کانال رفتم منورها در آسمان روشنی مانند روز به وجود آورده بود، خمپاره به اطراف ما اثابت می کرد، دوربینم را در آوردم و از آتش منورها و خمپاره ها و تیربارهای عراق عکس می گرفتم که فرماندهان با تشر من را به داخل کانال آوردند.
نگرانی ما چند برابر شد ساعت ها گذشت ولی خبری از فرمان حمله نشد، تیر اندازی ها همانطور ادامه داشت تا این که هوا رو به روشنی می رفت، نماز را با تیمم و با تجهیزات با همان وضع در کانال خواندیم هوا کمی روشن شد، که فرمان عقب نشینی به ما دادند همه از کانال بیرون آمدیم و در زیر آتش دشمن رو به عقب حرکت کردیم گردان نظم خودش را از دست داده بود و هر کس برای خودش رو به عقب می دوید.
ولی من نگران برادرم رامین بودم، حالا متوجه شده بودم که در عملیات شکست خوردیم، من برعکس بقیه و بدون اجازه به طرف خط براه افتادم تعدادی که سطحی مجروح شده بودند و رو به عقب می آمدند را دیدم از برادرم سوال کردم، ولی از او اطلاعی نداشتند خیلی نگران بودم همانطور رو به جلو می رفتم و انفجارات و گلوله ها همانطور بیشتر می شد، به جایی رسیدم که دیگه کسی را ندیدم ناچارا با ناراحتی رو به عقب آمدم و به هر دردسری بود به همان خاکریزهای دوجداره خودم را به گردان رساندم و مدتی بعد خبر شهادت بهترین مردان خدا و دوستان خوب مان به ما رسید.
عملیات کربلای ۴ لو رفته بود و بچه های ما در روی جاده ۶ در میان سیم خاردارها و خورشیدی ها و تیر بار دشمن گیر کرده بودند، و به شهادت رسیده بودند، اشک در چشمان مان حلقه زد با روحیه ای نه چندان خوب داخل سنگرها مستقر شدیم، در این بین خبر آمد که برادرم رامین زنده است، و به عقب بر گشتند. هواپیماهای دشمن با تعداد زیاد بر سر ما بمب می ریختند مدتی زیر بمباران هواپیماها ماندیم تا خبر رسید که دشمن از بمب های شیمیایی استفاده کرده و به همین علت بعد از ظهر آنروز سریع ما را به عقب انتقال دادند و به مقر قائمیه برگشتیم ولی اون شور و هیجان دیگر در بین بچه ها نبود، چون تعدای از عزیزان به شهادت رسیده بودند و پیکرشان هم به روی زمین جا گذاشته بودیم.
دلمان گرفته از پر کشیدن دوستانی که تا چند روز پیش با ما سینه می زدند ولی الان در آسمان ها بودند. چند روزی در فراغ دوستان شهیدمان اشک می ریختیم، از گردان کربلا و گردان ذوالفقار با سینه زنی به حسینیه گردان سیدالشهدا می رفتیم و با دیدن آنها شور و غوغای به وجود می آمد به سر و سینه خود می زدیم و سعید حدادیان و حاج رضا واحدی با صدای گرمشان شور و هیجان را چند برابر می کردند.
فاصله بین عملیات کربلای ۴ تا کربلای ۵ را به همین منوال گذراندیم، ناگفته نماند آمادگی جسمانی را با دویدن و راهپیمای ها تقویت می کردیم تا به گردان ما خبر دادند که در عملیاتی که در پیش داریم، خط شکن هستیم، از رفتن به همان منطقه عملیاتی کربلا ۴ خوشحال بودیم چون می توانستیم انتقام دوستان شهیدمان را بگیریم و پیکرهایشان را باز گردانیم.
عازم خرمشهر شدیم و در زیر بمباران های هواپیماهای عراق به ساختمان فرمانداری آن شهر ما را بردند و مستقر شدیم آنجا بود که دوست و همکلاسیم شهید محمد جواد کسائیان و رضا ربیعی را دیدم از واحد تخریب یا اطلاعات مامور به گردان کربلا شده بودند. شجاعت و پاکی مخصوص خودش را داشتند و معلوم بود که جزء منتخبین هستند، با هم مدتی از خاطرات دوران تحصیل در راهنمای صحبت کردیم و خندیدیم چون آنها زودتر در منطقه حاضر شده بودند، از وضعیت آنجا اطلاعاتی از آنان گرفتم، تا با دید بهتری در عملیات شرکت کنم.
برای اولین بار بود که شاهد بودم هواپیماهای عراق در نیمه شب و در تاریکی ما را بمباران می کردند وقتی راکت به نزدیکی ساختمان فرمانداری می خورد شکاف در سقف ساختمان را مشاهده می کردیم و چون کل گردان را در همان ساختمان در یک جا کنار هم مستقر کرده بودند این خطر تهدیدمان می کرد که خدای ناکرده سقف روی گردان فرو بریزد و با دعا و مناجات، ترس را از خود دور می کردیم برای وضو و کارهای شخصی باید از ساختمان فرمانداری بیرون بیاییم، حیاط کوچکی داشت که جلوی درب ساختمان را با کیسه گونی سنگری درست کرده بودیم که ترکش به داخل حیاط نیاید ولی چندین بار به خاطر آتش شدید دشمن خمپاره به داخل حیاط فرمانداری خورد و تعدادی را مجروح کرد.
یادم میاد با تمام شدت آتش دشمن بچه ها یک وان حمام از ساختمانهای بغلی آورده بودند و در داخل حیاط توی وان، آب گرم کرده بودند و پر از حنا و بچه ها دست و پایشان را حنا کردند و برای شهادت آماده می شدند. همه گردان دسته جمعی توجیه نقشه شدیم، و قرار شد انتقام خون شهدایی که چند روز پیش پیکرهایشان در منطقه عملیاتی کربلای ۴ مانده بود را بگیریم. همدیگر رو بغل می گرفتیم و از هم حلالیت می طلبیدیم. اینبار گردان کربلا نقش خط شکن را داشت، خیلی خوشحال بودم که گروهان ما جلو دار بود و در ۶۵/۱۰/۱۹ با رمز یا زهرا (س) از قسمت دیگر منطقه عملیاتی بنام پنج ضلعی وارد عمل شدیم.
از همان لحظات اول با اجساد عراقی ها و پیکر شهدای خودمان مواجه شدیم. از شدت آتش دشمن در بعضی مواقع زمین گیر می شدیم منورهای هواپیما منطقه را کاملا روشن کرده بود و گلوله های رسام نشانگر حجم زیاد آتش دشمن را نشان می داد. در یک ستون پشت سر هم قرار گرفتیم ولی من به عنوان پیک گروهان مجبور بودم در کنار فرمانده خودم شهید محمد جعفری باشم و دستورات ایشان را مرتب از سر ستون به ته ستون به فرمانده دسته ها برسانم.
بادگیر آبی رنگی بر تن داشتم به علت دویدن زیاد عرق فراوانی کرده بودم، و مجبور شدم بادگیر را درآوردم و پشت جیب خشاب، روی سینه ام گذاشتم. از شدت آتش دشمن مجبور شدیم به داخل کانال هایی سیمانی که عراقی ها درست کرده بودند برویم ولی در بعضی از قسمت های کانال، اجساد عراقی ها مانعی در سر راهمان بود و ما مجبور بودیم از روی اجساد تا روی کانال هم بالا بیاییم و این سرعت ما را کُند می کرد. آنقدر توی کانال ترافیک انسانی بود که حرکت خیلی کند شده بود، و دائما می نشستیم و به یکباره دستور پیشروی می دادند و باید با سرعت به جلو حرکت می کردیم. درگیری به اوج خودش رسیده بود این را از حجم آتشی که به سر ما می ریخت می شد فهمید. و در این وضعیت برای زودتر پیغام رساندن بر روی کانال می رفتم و به جلو و عقب ستون سر می زدم ولی با تَشَر شهید محمد جعفری به داخل کانال برمی گشتم و به من می گفت بچه گلوله می خوری...
همانطور که از کنار یا روی اجساد عراقی توی کانال می گذشتیم کل ستون به یکباره نشستند و من در جلوی در سنگر عراقی ها که سقفی هم بر روی کانال داشت نشستم، تاریک بود چون سقف باعث شده بود نور منورها به آنجا نرسد فقط من تکیه به نفر جلویی دادم تا اگر ستون حرکت کرد متوجه بشوم ولی مدتی گذشت کسی بلند نشد و به نفر جلوییم می گفتم چرا حرکت نمی کنیم ولی جوابی نمی داد چشم هام کمی به تاریکی عادت کرده بود کمی نفر جلوییم رو می دیدم دقت که کردم دیدم در این مدت به جسد عراقی تکیه داده بودم و ستون حرکت کرده بود و ما جا مانده بودیم.
سریع بلند شدم و به نیروهای پشت سرم گفتم سریع بیایید تا خودمون رو به ستون برسانیم حسابی خسته شده بودیم نای حرکت نداشتیم آتش تیربارهای دشمن هر گونه تحرکی را از ما گرفته بود. وقتی از کنار سنگرهای تیربار دشمن که به تازگی سقوط کرده بود رد میشدم درون آن تا زانو پوکه تیربار وجود داشت و این نشانگر حجم آتشی بود که بر سر ما می ریختند. فرمانده گردان، گروهان ما را مامور خاموش کردن کالیبری کرد که در نوک خاکریزی بنام نون شکل بود و بچه های ما را زمین گیر کرده بود.
دسته اول با دوست بسیار خوبم جانباز هادی یونسیان از گردان جدا شده و به طرف دشمن حرکت کردند، ما هنوز در کانال مورد اصابت گلوله های مستقیم قرار می گرفتیم مثل اینکه بچه های ما موفق به خاموش کردن کالیبر دشمن نشده بودند، چون دستور رسید دسته بعدی حرکت کند، شهید محمد جعفری صدا زد "محمود" بدو دسته را شما ببر و من سریع به جلوی ستون رفتم و از کانال خارج شدم و رو به جلو با نیروها شروع به حرکت کردیم. انواع منورها آنقدر محوطه عملیاتی را روشن کرده بود که به هیچ وجه نمی شد، خودمان را از دید دشمن پنهان کنیم.
هر لحظه منتظر اصابت تیر یا ترکشی به خودمان بودیم مقداری که جلوتر رفتیم احساس کردم که بین بچه ها فاصله ای افتاده و ایستادم تا نگذارم انسجام آنها از دست برود، همانطور که ایستاده بودم و می گفتم بدوید، سریعتر، یکدفعه شهید محمد کاظم عرب بهم رسید و گفت "برو خودت جلو، تا ما پشت سرت بیاییم، همیشه این شهید بزرگوار شوخی هایش را با چهره جدی انجام می داد، حتی در لحظات اندکی که به شهادتش مانده بود هم شوخی می کرد. من خنده ای کردم و خودم را به جلوی دسته رساندم. در اون لحظه نه صدایی می شنیدم و نه احساس ترسی داشتم.
فقط صدای شعار دادن (یا مهدی، حمله کنید، یا حسین) خودم رو می شنیدم. گرمای مرمی گلوله های کالیبر که از کنار صورتم می گذشت را بخوبی حس می کردم، فاصله بیست متری دشمن رسیدم، خودم را در آن لحظه تنها حس می کردم در آن جهنم که از زمین و آسمان گلوله می بارید حس آرامش عجیبی داشتم در اون لحظات نمی توانستم غیر از آتش دهنه کالیبر دشمن چیزی را ببینم، به چند متری دشمن که رسیدم، پایم به سیم خاردار گیر کرد و آنجا بود که مجبور شدم بایستم و موقعیتی برای برگشتن به پشت سرم به وجود بیاید.
در حالی که برگشتم، ناگهان در باسنم درد عجیبی را حس کردم. به زمین افتادم و سریع غلت زدم و خودم را در گودال کم عمقی انداختم. پشت سرم تمام دسته به زمین افتاده بودند و هیچ صدایی از آنها به گوشم نمی رسید ولی جرقه تیرها را که به سر و بدن و کنار بچه ها می خورد را می دیدم. به زور گردنم را برگرداندم و عراقی ها را دیدم که بدون وقفه تیراندازی می کرند و یک عراقی دیگر نارنجک به طرف ما می انداخت، خون گرمی که از باسنم می آمد، زیرم را گرم کرده بود، به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم که در این لحظات آخر من را ببخشد (در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود).
ولی منورهای خوشه ای هواپیما که درست در بالای سرم روشن شده بود و مواد مذاب فسفری آن بر اطراف من می ریخت باعث شد که فکر عقب نشینی در من به وجود بیاید. چون سطح منورها خیلی پایین بود و اگر مواد مذاب به رویم می ریخت و اگر از تیر و خونریزی شهید نمی شدم، حتما از سوختگی از بین می رفتم به همین علت نگاهی به دوستانم کردم، و از آنها خواستم که هر کس می تواند خودش رو به عقب بکشد، نمی دونم کسی در آن حالت و سر و صدای انفجارات حرف من را شنید یانه ؟!!!
من به زور گره جیب خشاب سینه ایم را باز کردم و بادگیرم که پشت آن گذاشته بودم و اسلحه ام را روی زمین گذاشتم و نیم نگاهی به منورها تا از خاموشی لحظه ای آن برای رفتن به عقب استفاده کنم. و درهمان لحظه هم نگاهی به دشمن کردم تا از چرخاندن سر کالیبر به سمت دیگری فرصتی برای فرار پیدا کنم ولی شک داشتم با تیری که خوردم بتوانم حتی تکان بخورم چه برسه مسافتی را بدوم!! تا لحظه ای منورها خاموش شد و سر کالیبر از سمت من به طرف دیگری چرخید، هر چه توان داشتم در خودم جمع کردم و همان درازکش چند متری را قلت زدم و یا حسین گویان بدون اینکه پشت سرم رو نگاهی کنم رو به عقب شروع به دویدن کردم.
خونی که از بدنم می ریخت توی پوتینم جمع شده بود و هنگام دویدن پایم توی پوتین لیز می خورد و با دردی که داشتم کمک های الهی باعث شد چندین متر عقب تر خودم را در کانال کم عمقی که یکی از فرماندهان با بی سیم چی (شهید محمود تیموری) آنجا بود، برسانم وقتی من را با این وضع دید، گفت که خودم را سریع به گردان برسانم من هم مسافتی را مانده به گردان به سختی زیر آتش دشمن به آنها رساندم.
چند متری گردان برای اینکه نیروها تضعیف روحیه نشوند با فریاد گفتم بچه ها پیروز شدند نگران نباشید. وقتی به نیروها رسیدم شهیدان محمد جعفری، سید محمود اردکانی و مسعود شهری به طرف من آمدند و به من کمک کردند، تا داخل کانال بشوم، و در حالی که جلوی خونریزی من را با چفیه می گرفتند. من واقعیت را برایشان بدون اینکه نیروهای دیگر بفهمند تعریف کردم، و گفتم به بچه ها کمک کنید.
جلوی نون شکل همه دارند شهید می شوند و بعد از اینکه زخم من را بستند، فرمانده گروهان، شهید محمد جعفری با دسته دیگر گروهان مان به سمت نون شکل حرکت کردند، و من در کانال، رو به عقب می رفتم، دوستان که از کنارشان می گذشتم، همه می گفتند محمود چی شده؟ اون جلو چه خبره؟ ولی برای اینکه خونریزی من را نبینند و مجبور به گفتن شهادت دوستانمان نشوم بی اعتنا از کنار آنها می گذشتم. در حالی که خونریزی من را بی حال کرده بود، و همانطور به سختی از توی کانال به عقب می رفتم از صحنه شهادت دوستانم اشک هایم سرازیر می شد، و نگران دیگر دوستانم که زیر آن آتش شدید دشمن چه به سرشان خواهد آمد بودم.
بجایی رسیدم که کانال قطع شده بود و بعد از آن آمبولانسی دیدم، در کنار آن سنگری بود کمک خواستم یکی آمد و تا وضعیت من را دید داخل آمبولانس سوارم کرد دو نفر دیگه داخل آن بودند فکر کنم یکی از آنها به شهادت رسیده بود، و دیگری خیلی حالش بد بود، گهگاهی آنقدر شدید خون بالا می آورد، که روی من می ریخت. راننده به خاطر آتش شدید دشمن داخل سنگر مانده بود، چندین بار او را صدا زدم تا بالاخره آمد و در حالی که در کنار آمبولانس انفجارات شدیدی صورت می گرفت براه افتاد. ترکش ها به ماشین می خورد و هر لحظه احتمال انهدام ماشین بود ولی لطف خدا باعث شد مدتی بعد به اولین سنگر امداد رسیدیم.
مرا به داخل سنگر بردند آنجا چشمم به آشنایی افتاد، سرباز بود و در بهداری مشغول بود با دیدن من به طرفم اومد و وضعیتم رو بررسی کرد و شروع به درمان جراحتم کرد احساس خوبی داشتم، یک آشنا در آن شرایط خوشحالم کرده بود، ساعتی در آنجا تحت مداوا قرار گرفتم و مدتی بعد با آمبولانسی دیگه من را به مکانی نامعلوم انتقال دادند، در بین راه مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفتیم و مواقعی راننده مجبور می شد ماشین را به کنار جاده ببرد و گوشه ای بی حرکت بایستد.
به سمت سوسنگرد رفتیم و در نزدیکی های آن شهر من را به داخل سیلوی بزرگی بردند درون سیلو صدها تخت وجود داشت با تعدادی پرستار و کلی مجروح. تعجب کردم علت را سوال کردم گفتند بیمارستان ها همه پر شده. روزهای بسیار سختی را گذراندم، غذای ما کنسرو بود، دستشویی بیرون از سیلو، مثل سرباز خانه باید مسافت زیادی رو طی می کردم از خونریزی تا دستشویی خطی قرمز از خون شکل می گرفت بمباران هوایی هم می شدیم اصلا حفاظ و امنیتی وجود نداشت.
یک روز بالاخره نوبت من رسید که به بیمارستان ببرند سوار بر آمبولانس به طرف شهر سوسنگرد براه افتادیم به اولین میدان سوسنگرد چنو متری نمانده بود که چندین هواپیما شروع به بمباران کردند تعداد هواپیماها زیاد بود و حجم آتش آنقدر زیاد بود که راننده ماشین را دور میدان نگه داشت و در جوب کنار خیابان پنهان شد و من در پشت آمبولانس شاهد انفجارات در فواصل نزدیک و عبور ترکش ها از ماشین و اطرافم بودم هر چه فریاد می زدم صدایم به کسی نمی رسید.
آنجا هم لطف خداوند باعث شد، سالم در رفتم و بالاخره راننده بعد از رفتن هواپیماها و اتمام بمباران ها، آمد و من را به بیمارستان آن شهر رساند موقعی که داخل بیمارستان شدم تازه دکتر و پرستارها از سنگرها بیرون می آمدند و بعد از معاینه من را به شهر شیراز انتقال دادند. با هواپیما به فرودگاه شیراز بردند و بعد از مدتی من را سوار آمبولانس کردند خوشحال بودم که بعد از این همه سختی بالاخره به بیمارستان می رسم ولی به یکباره من را جلوی سالن ورزشگاه سرپوشیده شهر شیراز پیاده کردند، و در داخل صحن ورزشگاه تخت هایی گذاشته بودند و مثل شهر سوسنگرد باید آنجا تحت درمان قرار می گرفتم، تو این چند روز یکبار من را به یکی از بیمارستان های شیراز بردند و بعد از معاینه من را به تهران بیمارستان دادگستری انتقال دادند، ولی اینبار به آرزوی خود رسیدم و بیست روزی در آن بیمارستان تحت درمان های خوبی قرار گرفتم ولی متاسفانه جراحتم به گونه ای بود که خونریزی من دائم ادامه داشت.
تلفنی از شهادت بعضی از دوستان و مجروح شدن برادرم رامین باخبر شدم و دیدن صحنه های عملیات در تلویزیون من را واداشت که به هر طریقی هست دکترها را راضی کنم که من را مرخص کنند و همین اتفاق افتاد و در اولین اعزام با گردان مالک اشتر به شهرک ولیعصر خرمشهر اعزام شدیم، معاون گردان شهید علی اکبر اشرفی بود و من را به عنوان پیک گردان پذیرفتند. خط پدافندی جزیره بوارین به ما محول شد، و نیروهای گردان را در جزیره بوارین مستقر کردیم با شهید علی اکبر اشرفی ساعت ها در آن جزیره به شناسایی مشغول بودیم تا روزنه هایی که احتمال ورود دشمن به آن جزیره است را شناسایی کنیم.
هنوز قسمت هایی از این جزیره بِکر بود، مشخص بود پای کسی به آنجا نخورده. در آن سوی اروند پتروشیمی بصره به وضوح دیده می شد، تردد دشمن مخصوصا سنگر سازی آنها در شب با سرعت انجام می شد. به خاطر نزدیکی فاصله دشمن با ما و دید آنها به جزیره، دائم زیر آتش دشمن و بمباران های هوایی و بمب های شیمیایی بودیم، در آنجا هم به میزان یک عملیات شهید و مجروح می دادیم ولی بچه ها با چنگ و دندان از آن جزیره محافظت کردند. روزی را به یاد می آرم که در سنگر فرماندهی در شهرک ولیعصر خرمشهر به اتفاق کادر گردان نماز ظهر را می خواندیم و فقط شهید علی رحیمی پای بی سیم حضور داشت، تا اگر در خط اتفاقی افتاد مطلع شویم.
نماز ظهر را به جماعت خواندیم و شروع به خواندن تعقیبات نماز ظهر کردیم که دوست جانبازم آقای حسین میان آبادی دستم رو گرفت و گفت بیا عقب تکیه بده، لحظه ای نگذشت که صدای انفجار مهیبی همه جا را لرزاند طوری که هیچ چیز نمی دیدیم گوشم زنگ می کشید، مدتی گذشت تا فهمیدم کجا هستم گرد و خاک ها که کمی کنار رفت هاج و واج همدیگر رو نگاه می کردیم ولی هیچ کدام صدمه یا زخمی نشده بودیم به سمت درب سنگر که نگاه کردم صحنه دلخراشی را دیدم شهید علی رحیمی سرش منفجر شده بود و تمام مغز و استخوان های سرش بر روی بیسیم و سقف سنگر پاشیده بود.
تنها کسی که در اون لحظات توانست خودش را کنترل کند شهید علی اکبر اشرفی بود از ما خواست تا با همون پتوی ارتشی که در زیر آن شهید بزرگوار بود و کلا خونی شده بود، او را درونش بپیچیم و بیرون سنگر بگذاریم تا با ماشین او را به عقب انتقال دهیم. همگی از این صحنه ناراحت و در کناری زانوی غم در بغل، نشسته بودیم فقط شهید علی اکبر اشرفی بود که با یک ورق کاغذ در حال جمع آوری مغز و استخوان سر آن شهید بزرگوار از سقف و کف سنگر بود. بعد از تمیز کردن سنگر هر چه بالای سنگر و بیرون را گشتیم نشانه ای از انفجار خمپاره ندیدیم آخرش هم نفهمیدیم اون انفجار و آن یک دانه ترکش از کجا آمد و به سر این شهید بزرگوار اصابت کرد.
و همیشه معمایی برای ما ماند. فرماندهان به من گفتند که باید به جزیره بوارین بروم چون این شهید بزرگوار برادری در گردان داشت که او در جزیره پدافند بود، در حالی که هنوز بر اثر جراحتم از باسنم خونریزی داشتم سوار موتور شدم و به جزیره بوارین رفتم. صدای موتور که می آمد عراقی ها شروع به شلیک تیربار و خمپاره می کردند با هر وضعی بود خودم، را به نیروهای مان رساندم، و برادر شهید را پیدا کردم و به بهانه ای او را به خرمشهر آوردم. توی راه همه اش می گفت برای برادرم اتفاقی افتاده؟ و من برایش بهانه ای می آوردم و او را آرام می کردم تا به سنگر فرماندهی رسیدیم و ماجرا را آنجا به او گفتیم و از او خواستیم که با پیکر برادر شهیدش به شاهرود باز گردد.
در این بین مرحوم منصور حیدریان هم به عنوان معاون گردان به ما ملحق شد و از من خواست که همراهش برای شناسایی و دیدن منطقه او را همراهی کنم و با موتور براه افتادیم دست به فرمان خوبی داشت و سرعت زیادی میرفت و من از ترس اینکه از موتور به پایین نیفتم شانه های او را محکم می گرفتم که در سر پیچی باعث شد به داخل گودالی که از انفجار گلوله کاتیوشا بوجود آمده بود بیفتیم حسابی داغون شدیم فرمان موتور هم تو شکم آن مرحوم رفته بود و کلی به من غُر زد که چرا شانه هایش را محکم گرفته بودم.
ولی این باعث نشد به راه خود ادامه ندهیم و بعد از اینکه جزیره بوارین و قسمت های دیگر منطقه را به ایشان نشان دادم. از او خواستم تا جایی که یک ماه پیش مجروح شدم، راه برویم، و ببینیم، و او هم قبول کرد و وقتی به آن کانال های سیمانی و نون شکل ها رسیدیم چهره شهدا که آن شب با من در آن نقطه بودند به نظرم آمد اشک در چشمانم حلقه زد و دلتنگی در دلم به وجود آمد. به محوطه ای رفتم که در آن نقطه تیر خورده بودم جالب بود و باور نکردنی، هنوز جیب خشاب و بادگیرم همانجا بود فقط اسلحه کلاشم نبود، یک راکت هواپیما عمل نکرده در چند متری بود، بادگیرم سوراخ سوراخ شده بود، و سایلم را برداشتم و به خرمشهر برگشتیم و عراق شیمیایی سنگینی در خرمشهر زد، که تعدادی از بچه ها یا شهید و یا مجروح شدند، و همین باعث شد که جای مان را به نیروهای دیگه بدهیم، و بعد از مدتی قرنطینه به خاطر اثرات شیمیایی به خانه برگردیم.
https://mostafa111.ir/neghashteha/articel/shohada/644.html#sigProIdbf8e5fa4df