شهید سید محسن مصطفوی شخصیتی شخصیت ساز

شهید سید محسن مصطفوی کسی که در شکل گیری شخصیت من تاثیر زیادی داشت زیرا فاصله کمی از لحاظ سنی با داشتیم او متولد 1347 و من متولد 1349 بودم اگرچه به قول قدیمی ها پس و پیش بودیم ولی مثل دیگر بچه ها که در این سن و سالها با هم مرتب دعوا و درگیری داشتند، نبودیم بیشتر باهم دوست بودیم و او را حامی خود در طول مدتی که با وی بودم یافتم درعین حال انچه یادم می اید او بیشتر به من مراعات می کرد  چون رفتار من بچگانه تر بود ولی انگار او از سن خودش کمی جلوتر بود و بچگانه با من برخورد نمی کرد. 

اکثرا او رفتار مرا نادیده می گرفت و درک رفتار و سن مرا داشت در کارها همیشه بار مرا هم به دوش می کشید و جور کار مرا هم می کشید و در این خصوص در بین دیگران بارز بود و به عینه این می توانستند این را دیده و همیشه به من خرده می گرفتند و به انان از این قضیه حالت ترحم دست می داد زیرا وی از روی ترحم  و از خود گذشتگی خود همیشه اغماض می کرد و از روی گذشت بامن رفتار می کرد.

خداوند اموات شما را رحمت کند مادرم مرحومم از وی خیلی راضی بود سید محسن به او خیلی احساس ترحم می کرد حتی یک بار به یاد ندارم که به وی معترض شده باشد این درست عکس من بود که به همه چیز اعتراض داشتم ، به غذا به لباس، به محتویات غذاها و.... همانطوری که الان سید محمد سجادمان (فرزندمان)  با ما رفتار می کند و به هر غذایی اعتراض دارد . معمولا سید  محسن در دعوا هایی که با هم داشتیم که اکثرا هم از ناحیه من هم شروع می شد به نفع من کنار می رفت و علیرغم اینکه از وی کوچکتر بود البته در نزاع ها انچه یادم می اید  بر وی در نزاعات غالب بودم و مادر همیشه به من می گفت تو قلدری البته همه می دانیم که دعواهای بچه ها در این سنین نه از بدجنسی و نه از خوب و بد بودن انها نیست و این بصورت  ناخوداگاه صورت می گیرد ولی شخصیت انسان های بزرگ در همان سن کودکی تا حدودی نشان می دهد. این شهید خصوصیاتی داشت که از من که معمولی بودم متمایز بود در بین اهل خانه از رضایت مندی بیشتری نسبت به من برخوردار بود البته این در مورد مادرم تفاوت می کرد چون علیرغم همه این ها که گفتم انگار همه را نادیده می گرفت و به نوعی رفتارم را نادیده می گرفت و بدون در نظر گرفتن همه اینها دوستم داشت . از بحث دور نشویم او بسیار مهربان بود و برای همین هم دوستان زیادی داشت و هر کسی که با او برخورد می کرد مجذوب رفتارش می شد کمتر می دیدم که او با کسی دعوا کند این در حالی بود که در فضای  ان سالها بچه ها بدون بر و برگرد چنانچه که قدرتی داشتند محال بود که به رخ همدیگر نکشند یادم می اید یکی از همشهری های ما که خانمی در خارج منطقه اختیار کرده بود و همسرش از وی دارای پسری بود (خداد صفری) که وقتی به منطقه ما امدند هم سن و سال من بود یک نفر از نزدیکان به من گفت همین اول که غریب است فورا با او درگیر شو و او را مغلوب کن تا در اینده نتوانند بر تو غالب شود ومن هم بدون هیچ دلیلی رفتم و یقه اش گرفتم و تا انجا که در توان داشتم اورا زدم  و این کار من  دلیلی نداشت و  شرایط اجتماعی ان موقع این را اقتضا می کرد که اگر قدرت داشتی  ان را  به اثبات  برسان. این درحالی بود که حتی من مدرسه هم نمی رفتم و حتی انقلاب هم نشده بود این صحنه را هیچ وقت فراموش نمی کنم از کرده خود متعجب و شرمنده هستم هرچند که شرایط اجتماعی ان موقع این کار را نه تنها لازم که پسندیده می دانست. درچنین شرایط اجتماعی بود که او حتی طرف این رفتار هم نمی رفت به مهر و محبت شهره دوستانش بود . انروزها بچه هایی که به خانواده ها متمول تعلق داشتند برای دوستی با انان رقابت بود لیکن سید محسن تفاوتی برایش نداشت و برای وی دوستانش مساوی بودند و از این لحاظ تقسیم بندی نمی شدند.

+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم مهر ۱۳۸۷ ساعت 21:52 شماره پست: 10

 17 اکتبر 2008 دهلی نو ساعت بیست و یک و چهل دقیقه   

 

در ان سال ها یکی از چیزهای که مرسوم بود این بود که بچه ها در هر سن و سالی بودند باید در کار های منزل که جنبه درآمد زایی هم داشت مشارکت می کردند و کار  برای هر فردی از اعضای خانواده در هر سن سالی که بود وجود داشت و بچه ها نیروی کار خانواده تلقی می شدند و در این خصوص سید محسن در منزل به سان یک فرد پر کاری تلقی می شد او چنان کار می کرد که دیگران را به تعجب وا می داشت و همیشه جورکش کم کاری های من بود من در ان سالها کار را دوست نداشتم بیشتر دوست داشتم که با هم سن و سالان خود در کوچه ها به بازی بگذرانم و به همین دلیل هم اعتراض داشتم که کار کنم ولی سید محسن اگرچه دوست داشت مثل من بیرون با بچه ها بازی کند لیکن اعتراضی هم به کارکردن نداشت شرایط خانواده و نیاز به کار جمعی برای پیشبرد امور را درک می کرد این چیزی بود که من از درک ان عاجز بود. البته بابا هم که اعتقاد داشت که کار برای هرکسی یک امر لازم و ضروری است ایشان معتقد بود که ادم بیکار به ارزنی هم نمی ارزد و ارزش هر فردی به کار کردن و تلاش وی است خودش هم کمتر اهل وقت گذرانی بود و خود برای الگویی که می داد، نمونه عملی و شاخص بود. بابا در حالی که تنها در سنین کودکی بوده است که پدر خود را از دست داده بود و حتی او را ندیده بود و لذا همیشه و از همان کودکی به عنوان مرد خانواده کار کرده بود (خاطراتش در این راستا شنیدنی است که شاید در فرصتی بتوانم ان را بیاورم زیرا الگوی خوبی برای نسل امروزی برای تصور بهتر از نسل گذشته  باشد) ، چون او و مادر بزرگم تنها بودند و و عمه ام نیز به رحمت خدا رفته بوده و یک برادر ناتنی هم داشتند که بعد ها بعد از ازدواج از خانواده جدا شده بود لذا خودش هم به همین صورت هرچه به یاد داشت کار کرده بود و در این خصوص زبانزد خاص و عام نیز بوده و هست و هم اکنون هم که هشتاد و هفت سال از خدا عمر گرفته است بی کاری را دوست ندارد و دائم سعی می کند مشغول کار باشد و به کار کردن افتخار می کند و ان را ارزش بزرگ می داند و به راستی هم اداره کردن یک خانواده بزرگ برای یک فردی که با یتیمی بزرگ شده است سخت و طاقت فرسا است. سید محسن هم در کار کردن کم نظیر بود و این را هم من خود به عینه لمس کرده ام. سید محسن در رفتار در خانه هم یک الگو بود او همیشه مراعات مرحوم مادرم را می کرد و نسبت به مادر بسیار با احترام ، مهربان و کمک حال بود و هیچ وقت نمی گذاشت که او لباس هایش را بشوید و خود همیشه لباس هایش را می شست .
در شجاعت هم بی نظیر بود بعنوان مثال در ان سالها یکی از بازی های بچه های محل قایم باشک در شبهای ماه رمضان بود بزرگترها بعد از افطار خود را به مسجد می رساندند و با دعای افتتاح، عبادت در مسجد را شروع و با قران و... شب را به سحر می رساندند ولی بچه در خارج مسجد و محله به بازی می پرداختند یکی از بازی ها همین قایم باشک بود که شب درمحله های تاریک انجام می شد که خیلی وحشتناک بود در ان زمان ها که قصه های جن و.. بسیار مرسوم بود و ذهن ما مملو از این گونه روایت های ترسناک بود ،  این بازی ازوحشناکترین ها بود برای این که در تاریکی ها مرا یاد این داستانها می انداخت و از ترس می خواستم بمیرم و لذا هم اکنون خاطرات زیادی از ان زمان و ان بازی ها دارم، سید محسن  واقعا شجاع بود و گاها که من از ترس داشتم می مردم ولی او نمی ترسید ان سالها با صدای دعا ازبلند گوی مسجد و بازی های کودکانه واقعا به یاد ماندنی است و از ذهن من خارج نمی شود یک صحنه اش که یادم اید این بود که یک محلی بود که خالی از سکنه بود و من انقدر از ان محل در تاریکی می ترسیدم که حساب نداشت و این ترس من به او هم کمی سرایت کرده بود این جایی بود که برای رسیدن به خانه باید از مقابل ان می گذشتیم لذا چند قدم مانده با انجا کفش هایمان را در اورده (تا بهتر بتوانیم فرار کنیم) و با شمارش یک دو سه با هرچه توان داشتیم می دویدیم و از ان جا رد میشدیم،  سید محسن می گفت چرا از این جا اینقدر می ترسی که من واقعا چیزی برای گفتن نداشتم ولی بدون دلیل از ان محل می ترسیدم .  این درحالی بود که او خودش ادم ترسویی نبود شاهد مثالش هم این بود که در ان زمان بچه برای امتحان شجاعت خود ملاکی داشتند و ان این بود که در همین شب های ماه رمضان شجاعترین ها خود را با این امر امتحان می دادند که مثلا یک شی را ببرند روی قبر یک فردی که از سوی بچه ها تعیین شده بود در قبرستان در  شب بگذارند و برگردند و صبح بقیه بروند چک کنند اگر این امر انجام شده بود فرد برنده بود در این مواقع انقدر امتحان سختی بود که حتی بعضی قادر به انجام ان به صورت دست جمعی هم نبودند ولی یادم می اید که سید محسن به تنهایی این کار را کرده بود و در زمینه شجاعت این چنینی با مرحوم سید علی (برادر بزرگم چند سال قبل به رحمت خدا رفت) مان که او هم در این امور سرامد بود قابل مقایسه بود. 
به لحاظ مذهبی خانواده ما  از سطح بالایی برخوردار بود و منزل ما از مکان هایی بود که مردم برای انجام امور مذهبی خود تجمع می کردند و دائم  تعالیم اسلام و پیامبر اکرم (ص) و ائمه (ع) در ان مورد تعلیم و ترویج داده می شد و مادر بزرگم (بزرگ خانواده) مدرس و مبلغه  مذهبی بود و شاگردانی داشت که به انان تعلیم امور دین می داد و در این زمینه مادرم از جمله دانش اموزان همین مکتب بود و او هم در خلال همین کلاس های اموزش قران و... به خانه ما امدو شد داشت و تحت تعلیم مرحوم مادر بزرگم بود و از دانش اموزان قابل و با استعداد وی بود که  بعد ها هم عروس همین خانه گردید و جانشین مرحوم مادر بزرگم  در تبلیغ دین شد  و کلا مذهب در  خانه ما جایگاه رفیعی داشت  مادرم از سحر قبل از اذان صبح بیدار می شد و به نماز و عبادت می پرداخت و انچه من یادم می اید همیشه زمزمه های عبادت مادرم را  از اذان صبح تا شروع کار روزانه در کنار رختخوابم  شنیده ام و حتی بعضی از انان را از حفظ شده ام ، لیکن باز سید محسن در این خصوص هم در بین ما زبانزد بود بسیار کوشا تر از همه در امور مذهبی، از جمله  نماز در ان زمان خیلی با اهمیت شمرده می شد و کسی که نماز نمی خواند در ان زمانها مردم اور نجس می دانستند و تارک نماز فردی بود که ارزش حتی روابط هم نداشت و مطرود همه، سید محسن خیلی در این امر کوشا و با اعتقاد بود و به عنوان فردی که من از وی تبعیت داشتم الگوی خوبی برایم بود یادم می اید وقتی تکبیر اول نماز را می گفتم دستانم به هنگام فرود چند بار مانند زنگوله رها شده عقب و جلو می شد (مثل پاندول ساعت) سید محسن به من می گفت این طور نکن وقتی دستانت از تکبیر نیت که پایین می اوری در کنار پاهایت به احترام خدا به حالت استقرا قرار بدهی  و چند بار رهایش نکن که حرکت بی مورد داشته باشد که این ممکن است خدای ناکرده بی احترامی به خدا باشد و نشان از کاهلی در نماز است.

+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 7:6 شماره پست: 13

11:47 2008-11-02  دهلی نو ساعت ۸ صبح مورخ ۱۲ ابان ۱۳۸۷- دوم نوامبر ۲۰۰۸ 

 

چند وقتی است که دلم می خواهد مطلب خود را در خصوص این شهید بزرگوار و دوره زندگی  و شرایط زیست و تکوین زندگی این شهید را ادامه دهم ولی وقت یاری نمی کند، امشب فرصتی دست داد تا باز شمه ای دیگر از زندگی این شهید بنویسم من و او دوران مدرسه از ابتدایی تا دوم راهنمایی را با هم گذراندیم که چه دوران پر خاطره ای بود. یادم می اید که در دوره ابتدایی بودیم که انقلاب اسلامی به اوج خود رسید (سال 56 - 57 ) و مرتب مدرسه ما به همین دلیل و اعتراضات مردمی تعطیل می شد و هر روز به بهانه ای مدرسه تعطیل بود و به عبارتی انقلاب در مدرسه ما هم جریان داشت و ما دانش اموزان هم راهپیمایی می کردیم و شعار می دادیم، یک راهپیمایی را یادم می اید که توسط دانش اموزان ترتیب داده شده بود وقتی حرکت کردیم مرحوم مادرم برای تشویق بچه هایی که در راهپیمایی شرکت کرده بودند، بین انان گردو تقسیم کرد اگرچه در سنی نبودیم که کاملا درک کنیم چه می گذرد ولی تحولات ناشی از انقلاب را تاحدی درک میکردیم. اخرین سالهای رژیم گذشته تحولاتی عظیم در عرصه فرهنگ کشور در جریان بود بعنوان مثال معلمین زیادی به مدرسه اعزام کرده بودند، معلمین ما هم که تماما خانم بودند از حجابی برخوردار نبودند و با لباس هایی در مدرسه حاضر می شدند که برای ما که در یک منطقه مذهبی زندگی می کردیم عجیب بود لباس هایی که ما اصلا در بین هم شهری های خود نمی دیدیم و موهای برهنه و .... اخلاق بعضی از انان نیز با تکبر و رفتاری بود که خود را صاحب تمدن می دیدند و ما را عقب مانده تصور می کردند واز سر تحقیر به ما می نگریستند و این را در رفتار و گفتار انان را ما در همان سن وسال به خوبی درک می کردیم ولی البته به این که ما عقب مانده تر از انان هستیم نیز تا حدود زیادی باور داشتیم زیرا انان از اقشار تحصیل کرده بودند و از طرفی حیا وشرم و فرهنگ ما اجازه تعرض به این رفتار انان را نمی داد و بیشتر تحمل می کردیم و خود را محکوم به تحمل می دانستیم یادم می اید که جوی حاکم بود که همه سعی می کردند که طوری رفتارکنند که انان رنجیده خاطر نشوند چون احتمال بود که قهرکنند و در مدرسه حاضر نشوند و برای ما یک چنین چیزی به صورت فرهنگ جا افتاده بود در سر هر کلاسی یک عکسی از شاه وقت (محمد رضا شاه  پهلوی) بود که در کنار ان نوشته بود "خدا، شاه و ملت". و یا "شاه سایه خدا بر زمین". اولین خانم معلمی که داشتم و یادم می اید خانم یونسیان بود (نمی دانم زنده است یا مرده است اگر زنده است که خدا حفظش کند و اگر مرده خدا بیامرزدش) این خانم که بی حجاب بود و موهای فرفری اش را یادم نمی رود که با حالتی خاص بود که در ذهنم مانده است و چشمان درشت و سیاهی که داشت که کمی با ان هیکل نسبتا چاق  و قد نسبتا کوتاه ترسناک هم به نظر میرسید البته با ارایش های که داشت به این حالت ترسناکی وی افزوده می شد او معلم کلاس اول ما بود و به نظرم با ان قیافه ترسناک خود اصلا برای کلاس اول مناسب نبود و برای کلاس سوم به بالا که بچه ها کمی شلوغ تر میشدند مناسب تر به نظر می رسید  تا کلاس اول که بچه ها همینطور هم در حالت عادی با این قشر از افراد به اصطلاح متمدن مانوس نبودند و جو ان برای انان غریب بود چه رسد به چنین شاکله صورتی که کمی ترسناک هم بود البته قیافه اش با اخلاقش تناسب کمی داشت و اخلاق بهتری نسبت به قیافه اش داشت. سال اول را با این خانم گذراندیم البته معلمین کلاس های دیگر هم کمی از این خانم نمی اورند بعضی ازانان بسیار با خصوصیات پر رنگ تری از خصوصیات فوق در مدرسه حاضر می شدند که برای دانش اموزان حل انان خیلی سخت بود ولی انگار همین است و راه گریزی از ان نیست. این سالها تغذیه رایگان، واکسیناسیون، اردوهای پیشاهنگی و... تازه برای ما  راه افتاده بود که این ها هم در ان جامعه جدید بود و گاه مقاومت بچه ها را به دنبال داشت، مثلا شیر پاکتی، کره و یا پنیر هلندی را که به صورت تغذیه رایگان می داند  بچه  انان را به درب و دیوار میزدند و مسخره می کرند. و حالا می توانم درک کنم که هزینه های هنگفتی لازم است که این ها را از خارج وارد کرد و به رایگان تقسیم کرد واقعا درامد نفتی چه می کند؟!!.
   در دو سالی که انقلاب جریان داشت  دو سفر به یاد ماندنی به شهر قم و علی آباد گرگان داشتم که ان سفر ها را از دوران انقلاب هرگز فراموش نخواهم کرد در سفر به قم شاهد راهپیمایی مردم بودم و سربازان شاهنشاهی با قیافه های ترسناک که در ماشین های ارتش که بسیار ترسناک تر می کرد انان را و در تعقیب مردم بودند و در جلوی حرم حضرت معصومه (س) ایستاده بودند که انها را هم یادم نمی رود یک بار هم به علی اباد کتول رفته بودم که یک راهپیمایی در جریان بود و مردم از جلو حرکت می کردند و سربازان نیز سوار بر اتومبیل های ارتشی به دنبال انان بودند و نهایتا هم درگیر شدند که از گاز اشک اور استفاده شد و چشمانم حسابی سوخت رفتم چشمانم را اب زدم که سوزش ان چند برابر شد و به مادر مرحومم که همراه او بودم مرتب می گفتم که "دارم کور می شوم" و به او هشدار میدادم که "اگر تو را بکشند من در این شهر غریب چه کنم "و بسیار از این سرانجام ترسیده بودم که اگر او کشته شود عاقبت من  دراین شهر غریب چه می شود  و این را از او  مرتب می پرسیدم و مرحوم مادرم می گفت نترس هیچ اتفاقی نمی افتد.
در سفر به قم با اخوی خود که روحانی بود در درس مرحوم اقای مشکینی حاضر شدم که این جلسه درس را هم یادم نمی رود در این جلسه که در یک  سالن انجام گرفت که حدود 200 -150 نفر حضور داشتند و اخوی من هم سخنان وی را ضبط می کرد و به همین دلیل در کنار منبر درس وی قرار گرفته بودیم و ساکت به جلسه کوش می دادم اگرچه درکی از سخنان وی نداشتم ولی کلاس درس به این شلوغی را ندیده بودم. در جریان انقلاب همین اخوی ما نوارهای انقلابی را به شاهرود می اورد و تقسیم می کرد و  اخوی دیگرم هم سید موسی و سید علی و سید حسن هم در راهپیمایی های قم شرکت داشتند و در شاهرود هم اقداماتی از جمله شعار نویسی داشتند و در مراسم محرم خصوصا انان خیلی فعال بودند . مرحوم سید علی ما هم در این جریانات خیلی فعال بود او به خاطر مطالعات زیادی که داشت از مسایل سیاسی هم به خوبی اشنایی داشت و به همین دلیل با گروه های سیاسی از جمله گروه های چپ ، منافقین و گروههای مسلمان ارتباط داشت و مباحثه می کرد بعدها فرم پرشده او برای پیوستن به حزب جمهوری اسلامی را هم من دیدم که می خواست به این حزب بپیوندند.
با پیروزی انقلاب معلمین ما تغییر قیافه و رفتار دادند وبسیاری از انان کار را ترک کردند و دیگر نیامدند و من از کلاس دوم تا پنجم یک معلم داشتم که در زندگی و ذهن من تاثیر شگرفی داشت و ذهن من از چهره مهربان و دلسوز این فرد مملو بوده و می باشد و هیچگاه او را فراموش نخواهم کرد. انقلاب که به پیروزی رسید کار خانواده ما به حالت عادی برگشت و به کارهای خود بازگشتیم لیکن با شروع جنگ تحمیلی عرصه دیگری از کار ما اغاز شد. در طول جنگ به غیر از مادرم که از اعزام به جنگ محروم بود همه ما به جبهه رفته اند سید محسن که شهید شد، سیدعلی (ترکش به تعداد زیاد خورده بود و وقتی فوت کرد با سکته قلبی تعداد زیادی ترکش در بدنش داشت)، سید حسین ( که از ناحیه پا مجروح و جانباز بود)، سید حسن (از ناحیه صورت وفک مجروح شد و یک چشمش را از دست داد و شمیایی است)، سید موسی (از ناحیه دست مجروح است) و خود من هم (که از ناحیه ریه شیمیای هستم) مجروح جنگی بودیم و سید علی رضا هم که مدت مدیدی در جبهه ها حضور داشت  و حتی یک بار برای مجروحیت در کمیسیون های پزشکی شرکت نکرد این در حالی است که بیشترین حضور را در جنگ داشت. و بابا که حضور چند ماهه ای در جبهه دارد که پر از خاطره است برای او و هر موقع که از این موضوع سخنی به میان اید سخنها برای گفتن دارد و سینه ای پر از خاطره از این دوره دارد.
سال 1364 بود که محسن ما به جبهه اعزام شد این در حالی بود که در سن بسیار کمی قرار داشت و تنها یک شاگرد مقطع راهنمایی بود و عاقبت هم در عملیاتی که چهل روز قبل از عملیات کربلای انجام شد و ظاهرا ناموفق هم بود به شهادت رسید (در سال 1365) و شهادتش مصادف بود با ماه رمضان و مرحوم مادرم تا زنده بود هر ماه رمضان به مناسبت شهادت محسن افطاری می داد. من در تاریخ 1-5-1364 چند ماه بعد از اعزام سید محسن به جبهه اعزام شدم  از مدرسه ما سه نفر بودیم یکی سید محمود کریمی، شهید محمد رضا رجبی و من که همه از یک کلاس بودیم (دوم راهنمایی)، ابتدا رفتیم به پادگان اموزشی شهید کلاهدوز در شهمیرزاد سمنان و بعد از 45 روز اموزش نظامی به جبهه اعزام شدیم. در این 45 روز اموزش مشخصات و نحوه استفاده از سلاح هایی مختلف، عبور از میدان مین (تخریب) که شامل شناخت مین ها مختلف بود که از تنوع بسیاری برخوردارند و اموزش مبارزه و مقابله با سلاح های شیمیایی (ش.م.ر) که مخفف شیمیایی ، میکروبی  و رادیو اکتیویته بود. این از کلاس های سخت بود که یادم می اید مارا در داخل یک کانتینر حمل بار دریایی قرار دادند (حدود 50نفر)و بعد هم ماسک های اموزشی به ما دادند که تنها می توانست 5% ما را از اثر گاز های محیط محافظت می کرد. و در چند ثانیه ای که گاز اشک اور در داخل کانتینر انداختند و ما از این ماسک استفاده کردیم مرگ را به چشم خود دیدم (خفه شدیم) و نگهبانی های ما در شبهای سرد این پادگان و صبح گاه سرد و مقررات شدید نظم ان به یاد ماندنی و رستوران ان که می گفتند اگر شبی آش (سوپ) دادند ان شب خشم شبانه است. خشم شبانه هم مقوله بودکه مو به تن ادم سیخ می کرد به این صورت که شب هایی از هفته در ساعاتی از نصف شب گذشته کادر اموزشی پادگان با شلیک مداوم و انداختن گاز اشکاور و... به داخل خوابگاه با چنان وضع اسفباری ما را از خواب بیدار میکردند که الان هم که یادم می اید احساس خاصی به من دست می دهد و یا پیاده روی های کیلومتری در دل شب که کیلومتر ها در دل شب بدون این که هیچ گونه گفتگویی و صدایی داشتیم باید فقط در یک ستون حرکت می کردیم که گاه به علت یکنواختی حرکت در راه ، در حال راه رفتن خوابمان می برد و  می افتادیم روی نفر جلویی بعدی و از خواب بیدار می شدیم.
این دوره اموزشی با همه مشکلات ان البته برای من بسیار شیرین بود چرا که با وسایلی اشنا شدم که در حالت عادی شاید هیچ وقت با ان اشنا نمی شدیم انواع سلاح های جنگی، مین ها، وسایل ارتباطی و... و رفتن به اردو های جنگی و... تجربه بزرگی برای من بود بعداز 45 روز اموزش به جبهه اعزام شدیم. ان موقع عملیات در جزیره مجنون انجام شده بود و خط جنگی ایران در این منطقه تثبیت شده بود و منطقه ای به نام "جاده خندق" که یک جاده ای بود که در دل هورهای مناطق اطراف جزیره مجنون قرار داشت در اختیار تیپ 21  امام رضا (ع) که متعلق به استان خراسان بود و استان سمنان هم بعد از جدایی از لکشر علی ابن ابی طالب (ع) که مربوط به قم بود ، به این تیپ نیروهای خود را می فرستاد و بین استان خراسان و سمنان تامین نیروی ان به صورت مشترک انجام می شد اعزام شدیم و در گروهان ادوات گردان موسی ابن جعفر (ع) که این گردان به شهر سمنان، سرخه و مهدیشهر و شهمیرزاد و دیگر توابع شهر سمنان تعلق داشت ملحق شدیم ان موقع گردان کربلا مربوط به شهر شاهرود ، و یک گردان هم مربوط به شهر دامغان و گرمسار هم فکر کنم به همین گردان موسی ابن جعفر نیرو می فرستاد ولی کادر ان تکمیل نشده بود لذا نیروهای اموزشی که از تمام استان و عمداتا از شاهرود بودند با این گردان پیوستند تا ان را تکمیل کنند.
بعد از چند مدت استقرار در پشت جبهه (فاصله 20 کیلومتری) که توپ های فرانسوی عراق به انجا می رسید به خط مقدم که جاده خندق بود (این جاده از یک سمت به شط علی و از یک سمت به جبهه طلاییه نزدیک بود) اعزام شدیم در گروهان ادوات که معمولا از سلاح ضد وسایل نقلیه و سنگر و هلیکوپتر و...  دوشیکا و خمپاره انداز 60میلیمتری تشکیل می شد من به دسته دوشیکا ملحق شدم این سلاح نیمه سنگین ساخت روسیه مسلسل تیر بار نیمه سنگینی بود اموزش های این سلاح را هم در مدت بین اعزام به جبهه و اعزام به خط مقدم دیدیم. در اولین روزهای حضور در خط مقدم اقای محمد رضا رجبی به وسیله اصابت تیر قناسه (سلاح شکار انسان توسط شکارچی های انسان، ساخت روسیه) به شهادت رسید.  البته بعد از شهادت من او را ندیدم ولی خبرش را فقط به ما دادند و این شهید تنها چند روز در خط مقدم نبود و شهید شد. در این خط پدافندی ما با عراقی ها تنها 500 متر فاصله داشت این سنگر در واقع حامی دژی بود که به بزرگی یک تپه بزرگ بود که به فاصله 50 متری از دشمن قرار داشت که این جاده به وسیله ی یک "قطع شده گی" دو خط مقدم دشمن و ما را از هم جدا می کرد. در این دژ که محل تماس با دشمن بود حدود 50 تا 60 نفر مستقر بودند. و ما برای این که قایق های دشمن از پشت به ان حمله نکنند در این فاصله 150 از دژ قرار داشتیم . و نقش پشتیبانی از دژ به عهده داشتیم خط پدافندی را که سالها در اختیار ما بود حدود سه کیلومتر ادامه داشت و در مقابل شهر الغرنه عراق قرار داشت و در دل ابهای هور فرو رفته بود. در این جاده من سه بار ماموریت رفتم یک بار اولین بار که به جنگ اعزام شدم یک بار همزمان با شهادت سید محسن و یک بار هم وقتی در برج دیدبانی و شناسایی ان جاده کار میکردیم. هور شب های ترسناکی داشت زیرا هر ان احساس می کردی  که در همین لحظه است که یک قواص دشمن از اب بیرون می اید و با سرنیزه ای تو را که در واقع نگهبان چندین نفری که در خواب راحت در سنگر غرق هستند را می کشد و به سراغ انان خواهد رفت و با نارنجکی انان را در خواب خواهد کشت و از پشت وارد دژ اصلی خواهد شد. شب ها ابها عرصه کار غواص ها بودو انان امکان کار زیادی داشتند و خط ما هم در واقع به غیر از مانع طبیعی اب هیچ مانعی در مقابل انان نداشت.  این در حالی بود که خط دشمن از چند ردیف سیم خاردار، موانع مین گذاری شده تله های انفجاری موانع خورشیدی و.... برخوردار بود که دست یابی به انان را علاوه بر موانع طبیعی دو صد چندان می کرد.
من هم انقدر شب ها خوابم می امد که حساب نداشت این نقطه ضعف من شده بود که سر نگهبانی همینطور که ایستاده بودم و نگهبانی می دادم خوابم می برد و تا انجا که یادم می اید یک بار نفر همراه من گفت سید تو چرا خواب هستی گفتم خواب نیستم و خجالت کشیدم و گفتم که داشتم فکر می  کردم که او گفت سید تو حتی خورخور هم داشتی میکردی و او راست می گفت چون واقعا خوابم می گرفت و بسیار در عذاب بودم که درشب نگهبانی بدهم.
البته ناگفته نماند که این جاده به وسیله یک گردان همیشه تحویل گرفته و حفظ می شد و معمولا گردان ها سه ماه در جبهه ها می ماندند و به شهر خود باز می گشتند. اولین باری که اعزام شدیم در تیپ 21 امام رضا مستقر شدیم و این تیپ در محلی که به 5 طبقه ها معروف بود در نزدیکی شهر اهواز و در جوار مقر لشکر 92 زرهی اهواز قرار داشت این ساختمان هایی نیمه کاره بتونی مربوط به زمان شاه بود که ان زمان تحویل این تیپ شده بود و به فاصله بسیار نزدیکی از شهراهواز و قبل از ورودی به این شهر از سمت اندیمشک قرار داشت. محلی بود که مقر اداری تیپ و فرماندهی ان بود و نیروهای اداری و کادر تیپ در ان مستقر بودند این مقر چیزی شبیه همین دوکوهه مشهور است که هر ساله برای بازدید مردم به انجا برده می شوند.

+ نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر ۱۳۸۷ ساعت 18:59 شماره پست: 17

دهلی نو - 25/نوامبر/2008    

 

یک روز که در منطقه عملیاتی جاده خندق بودم یکی از همشهری های ما پیش من امد و گفت که برای تو امانتی دارم گفتم چییست گفت سید محسن برای تو یک قلاب ماهی گیری فرستاده خیلی خوشحال شدم چون اولا می دیدم که علیرغم این که من او را از یاد برده بودم ولی او منو از یاد نبرده و در ثانی این وسیله تفریحی خوبی بود که می توانستی روزهای یک نواخت، بی تحرک و خسته کننده جاده دفاعی خندق را بگذرانی جاده ای که انگار در دل ابها فرو رفته بود و وحشتناک هم بود چون این جاده چه کسی که در دژ (50-60متری دشمن) بود چه کسی که در اول جاده بود و کیلومتر ها از خط اول فاصله داشت امنیتی نمی توانست داشته باشد و قواص های دشمن می توانستند کیلومتر های به داخل ما نفوذ کنند بدون این که دیده شوند و و روزها و شب ها را در انجا بمانند و نیزار پوشش  خوبی برای انان بود ادم وقتی کنار اب می نشست و در حال ظرف شستن بود هر ان احتمال می داد دستی از اب بیرون اید و تو را به داخل اب بکشد و خفه شوی ویا وقتی شنا می کردیم هر ان احتمال می دادیم که کسی ما را در زیر اب به همین طریق غافلگیر کند در سنگر های عقب جبهه هم که فقط گلوله توپ های فرانسوی انان فقط می رسید (می گفتند به گمانم 60 کلیومتر برد دارد) هم به همین صورت بود و امکان عملیات انان بود مثلا وقتی همه وقتی خواب هستند کسی از اب بیرون اید و ادم ربایی کند و یا نارنجکی را در سنگر انداخته و همه را در خواب بکشد. بگذریم اینها هم بود ولی الحمد الله اتفاق نیفتاد علی ایحال ابهای هور دو نوع ماهی داشت که یک نوع ان ماهی کپور بود که بچه ها شکار می کردند و می خوردند ویک نوع ماهی بود که ما به ان می گفتیم سگ ماهی که ظاهرا گربه ماهی بود که می گفتند حرام است و کسی ان را نمی خورد این ماهی کثافت خوار بود و اگر هم حلال بود شاید کسی فکر خوردنش هم به ذهنش نمی خورد تا انکه ان را بخورد. این جا در دهلی این ماهی را در اندازه های برزگتر ان در بارزار می فروشند و زنده هم به بازار می اورند زیرا ماهی فوق خیلی به سختی می میرد و بسیار مقاوم است انها را در اب بسیار کم که در یک ظرف تنها این ماهی می تواند روی همدیگر لیز بخورند نگهدارد می کنند تا مشتری ان برسد ز این لحاظ شاید این ماهی یک دوزیست بتوان از ان یاد کرد، این ماهی که به رنگ سیاه معمولا است دارای سبییل های بلندی است و اکثر وقتی قلاب می انداختیم این ها به دام می افتادند. این دوستمان می گفت که وقتی با سید محسن اینجا بودیم خوراک ماهی ما همیشه به راه بود او ماهی می گرفت و در روغن سرخ می کردیم می خوردیم . این را نگفته بودم سید محسن علاقه زیادی به شکار کردن داشت قبلا هم در شهرستان که بودیم یکی از کارهای تفریحی وی شکار پرندگان بود و او انها را شکار کرد و با دوستانش کباب کرده و می خورد البته یکی از خصوصیات بارز او این بود که ادم تنها خوری هم نبود و دوست داشت دسترنجش را با دیگران تقسیم کند لذا کباب خوری هم معمولا با دوستانش بود اگرچه گوشت کمی از شکار یک پرنده بدست می اید ولی او باز هم ان را تقسیم می کرد ولی واقعا خوشمزه بود هنوز که هنوز است مزه ان کباب ها زیرزبان من هست . او در مناطق جنگی هم ظاهرا همین کار را میکرده است و دوستانش خیلی از این قضیه و ماهی خوری ها با وی تعریف می کردند. این جا یک توضیح بدهم که در مناطق جنگی اگر گردانی برای عملیات اماده می شد روزی شاید 4 ساعت برای نماز و مراسمات و اموزش ها و... وقت صرف می شد و باقی ان یعنی 20 ساعت بچه ها در اختیار خودشان بودند حال اگر این گردان به خط پدافندی می رفت که این دوره سخت وقت گذرانی در ماموریت هم ادامه می یافت و این زمان بزرگی بود که با توجه به عدم توان برای رفتن به خارج از محدوده نظامی باید صرف چیزی می شد که هرکسی به فرا خور حالش اقدامی می کرد یکی مطالعه می کرد یکی .... یادم می اید وقتی یک بار قبل از عملیات کربلای 4 در خرمشهر مستقر بودیم یکی از تفریحات من گشت و گذار در خانه های مردم در این شهر بود که این مردم مظلوم انقدر غافلگیر شده بودند هیچ کاری برای جمع اوری اثاثیه خود نتوانسته بودند که بکنند و من در انجا دیدم که انها تمامی دارایی خود را رها کرده و رفته بودند و یا کشته و اسیر شده بودند، عکس های خانوادگی ، برگه های سهام شرکت ها و... همه و همه چیز را رها کرده رفته بودند واقعا چه زندگی های بود که رها شده بود خانه های مدرنی که برازنده یک خانواده متمول شهر بندری نوین است من در انجا وارد هر خانه ای که می شدم می توانستم با اعضای ان خانواده ارتباط برقرار کنم چون اثار و بازمانده های از انان گواهی می توانست دهد که انان چه کسی بودند و چگونه زندگی ای داشتند عکس های خانوادگی انان که کف اتاق ها پراکنده بود مثل خانه های دزد زده و غارت شده پراکنده بود و... نوع خانه و وسایل ان سطح مالی و... صاحب خانه را نشان می داد و من در ذهنم می توانستم این زندگی را بسازم. کتب به جا مانده از انان مجلات همه همه می گفت که این خانواده چگونه حتی تغذیه فکری می شدند مدارس با مدارکی که در ان رها شده بود دانش اموزان خود را به ما عرضه می کرد و مساجد، کارگاه ها ، بازار ها ، سینماها ،تعمییر گاه ها و... همه وهمه شهر را انچه که بوده برای ما که شش سال بعد از اشغال به انجا امده بودیم را به نمایش در اورده بود مزار شهدای خرمشهر که در استانه تجاوز مردانه ایستادند و شهید شدند در جاده کمر بندی این شهر به سمت کارخانه صابون سازی و.... انچه از ویرانگری های که به این شهر گذشته بود همه و همه بیانگر همه چیز بود و شهر با تو حرف می زد اگرچه به ما گفته بودند که به وسیایل خانه ها دست نزنید زیرا امید است که صاحبان ان برگردند و این وسایل صاحب انشا الله دارد لیکن من گاها از این خانه ها کتابی را بر می داشتم و بعد از مطالعه به جایش برمی گرداندم یادم می اید یک بار یک کتابی را داشتم می خواندم که در مورد انقلاب چین بود که یکی از دوستان همرزمم گفت این کتاب ها را نخوان منحرف می شوی و کتاب را ازمن گرفت و در حالی که من به ان خیلی علاقمند بود ارزوی تمام کردن ان را به دلم گذاشت. ناگفته نماند که من و سید محسن هیچ وقت نشد که باهم در یک گردان باشیم ولی با هم همزمان در جبهه زیاد بودیم. زیرا اعزام ها به جبهه ها هم به این صورت بود که هربار که شهرستان برای اعزام به جبهه فراخوان داشت (بسیج سپاه پاسداران) نیروها ثبت نام شده  یک گردان را تشکیل می دادند و اعزام می شدند و هر اعزام به طور متوسط گردانی را برای خود تشکیل می داد لذا از سال 1364 که ما به جبهه (البته در ماه های متفاوت) اعزام شدیم تا سال 1365 که سید محسن به شهادت رسید هیچ بار نشد که با هم در یک گردان قرار گیریم زیرا از همان اول اعزام ما در زمان متفاوت صورت گرفت. ان باری هم که محسن به شهادت رسید از شاهرود دو گردان در جبهه حضور داشتند و در حمیدیه (نزدیک اهواز) که یک مقر برای تیپ 21 امام رضا (ع) بود مدتی با هم مستقر بودیم و من این امکان را داشتم که به گردان کربلای یک (که سید محسن و سید حسن ما باهم در ان حضور داشتند) ملحق شوم اما با این استدلال که انان (گردان کربلای یک) چون قبلا از ما (تازه اعزامی ها) در جبهه بوده اند، لذا خسته هستند و به عملیاتی اعزام نخواهند شد و ما که تازه اعزامی و تازه نفس هستیم اگر عملیاتی باشد به ان اعزام خواهیم شد لذا با این استدلال با انان همراهی نکردم وبه گردان کربلای دو پیوستم. ولی درست برعکس شد انان را به مهران اعزام کردند و در عملیات هم شرکت کردند و ما را برای دومین بار به جاده خندق اعزام کردند و خط پدافندی را به عهده گرفتیم . انان در عملیات شرکت کردند و سید محسن هم همان عملیات به شهادت رسید و در حالی که 40 روز جنازه های مطهر انان که حدود یک گروهان بودند در منطقه بین خودی ها و دشمن ماند و امکان عقب اوردن انان نبود این در صورتی امکان پذیر شد که عملیات کربلای یک بعد از 40 روز از این عملیات ناموفق صورت گرفت و منطقه راهبردی قلاویزان در شهر مهران به تصرف ایران در امد و این جنازه ها هم امکان تخلیه پیدا کردند. تیری که باعث شهادت سید محسن شد به گلوی نازنینش اصابت کرده بود من این را وقتی فهمیدم که جنازه ها را به عقب اوردند. ماجرای من هم از این قرار بود که تازه چند مدتی بیشتر نبود که ما به جاده خندق اعزام شده بودیم که روزی اقای علی خانی فرمانده گردان کربلای دو به سنگر ما امد و گفت سید خودت را اماده کن برگردی شهرستان چون بابای شما حالش خوب نیست و من هم باور کردم و نامه ای به کارگزینی گردان نوشت که با من تصویه حساب کنند و انان هم بعد از تصویه حساب و تحویل سلاح و... من را به تیپ معرفی و امریه قطار گرفتم و به شاهرود بازگشتم تا جلوی خانه هم که رسیدم به همین حال و هوا بود و تنها چیری که فکر نمی کردم همین بود ولی وقتی جلو خانه رسیدم با حجله شهادت سید محسن مواجه شدم و فهمیدم که کار از چه قرار است تا این که جنازه را اوردند در معاینه جایزه فهمیدم که سید محسن با گلوله مستقیم دشمن به ناحیه گلوبه شهادت رسیده است به این صورت که وقتی داشتند پیش روی می کردند تیر درست درناحیه سینه بند بالای بلوز نظامی اش (که بلا فاصله بعد از اخرین دکمه بالا و گردن بسته می شود) خورده بود و پارگی این قسمت نشان می داد که تیر مربوط به سلاح تیربار نیمه سنگین بوده است (احتمالا دوشیکا) و شواهد نشان می داد که بعداز اصابت تیر سید محسن روی زانو نشسته بوده و بعد از مدتی به پشت برگشته بود چون جنازه به صورت نشسته خشک شده بود . جنازه وی در این مدت 40 رور که  در افتاب مانده بود کاملا خشک شده بود و تنها جایی که بیشتر از بین رفته بود در ناحیه شکم بود که چپیه او را بسته شده بودکه زیر این قسمت خراب های داشت  ولی بقیه بدنش کاملا در افتاب خشک شده بود و در گرمای جنوب فاسد نشده بود. به همین دلیل (شکل خشک شدن جسدش) دفن کردنش هم مشکل بود یک پایش دراز شده نبود و جسد حالت صاف نداشت. در عملیات مذکور علیرغم این که سید حسن بی سیم چی گردان کربلای یک بود ولی او هم کاری برای سید محسن  نتوانسته بود بکند و مظلومانه خون در گلویش سرازیر گشته و به شهادت رسیده بود. خداوند روحش را با انبیا و اولیا محشور گرداند

+ نوشته شده در یکشنبه دهم آذر ۱۳۸۷ ساعت 5:59 شماره پست: 18

30نوامبر 2008 10/9/87 دهلی نو  

 

دست خط شهید سید محسن مصطفوی بر کتاب فروغ ابدیت

"شهادت کمال انسان است"

 

این یادگار از سید محسن می باشد تاریخ 14/11/1365

 

 

خاطره ای از سید محسن دارم که مربوط است به بعد از عملیات  ازاد سازی شهر فاو ، تیپ ما (21 امام رضا (ع)) یک خط پدافندی  در این منطقه که در عمق نخلستان ها بود، داشت.  در این خط پدافندی که من  حدود 45 روز از سه ماه حضور در جبهه را در ان گذراندم  یک روزش  را با محسن بودم این زمانی بود که در این خط بعنوان مسول قبضه خمپاره انداز 60میلیمتری اعزام شدم، با امدن من به این خط ، محسن که در گردان رزمی مدت ها بود که در این جا حضور داشتند ، این خط را ترک کردند ولی این یک روز برای من خاطره انگیز و به یاد ماندنی خواهد بود، سید محسن در این یک روز خیلی چیزها از مدت حضورش در این خط و انچه بر انها گذشت بود در این روز های سخت به من گفت ، او محل شهادت مجید ابراهیمی را که در جریان پاتک دشمن اتفاق افتاده بود را نشان داد و گفت که مجید را خمپاره 120 میلیمتری دشمن که در سنگر او خورده بود به شهادت رساند وی از پاتک دشمن گفت که چند روز قبل، انها ان را  دفع کرده بودند. پاتکی (حمله) که جنازه های دشمن در جلوی خاکریز هنوز بود انها تا نزدیکی خاکریز ما هم رسیده بودند وی از قهرمانی افراد در ان روز گفت که چگونه توانسته بودند نفرات پیاده انان را در نخلستان و نفرات زرهی انان را در دشت متوقف کنند او از پاتکی گفت که لرزه بر اندام ادم می انداخت صدای شنی تانک ها که با صدای گوشخراش خود دل سرباز دشمن را از ترس خالی می کرد  تانک هایی که با ارپی جی 7 قابل انهدام نبود(تانک تی 72 روسی) که تا ان زمان در نوع خود بی نظیر بود سلاح های ما در مقابل ان ناتوان.  محسن در این عملیات نارجنک انداز تفنگی بود و می گفت که انقدر شلیک کرده بود که تعداد ان از دستش خارج بوده است این یک سلاح موثر در برابر نیروی پیاده بود بسیار موثر ناگفته نماند که در عملیات والفجر 8 تیپ 21 امام رضا از مقابل جزایر ام الرساس و بوارین عملیات کرد که عملیات در این مناطق  که در مقابل خرمشهر بود، جنبه انحرافی و فریب داشت این منطقه درست در مقابل شهر بصره قرار داشت و دشمن خیلی به ان حساس بود و لذا نیروهای خود را از منطقه جنوبی جبهه (منطقه فاو) به این منطقه کشاند و نیروهای اصلی عملیات کننده ایران از اروند رود خروشان گذشته و فاو را گرفتند و اشراف عراق بر خلیج فارس پایان یافت زیرا در دهانه انتهایی فاو محلی که عراق در یک نقطه به خلیج فارس مرز دارد موشک های انان  و ... قرار داشت و جنگ نفت کش ها را از همین منطقه هدایت می کردند و از کویت نیز کمک می گرفتند این دهانه فاو مثل یک شبه جزیره بود که از طرفی به اورند رود مرز داشت و ازطرفی در خور عبدالله مرز ابی داشت که ایران و کویت در دو طرف ان بودند  وبا این عملیات ارتباط دریایی عراق از طریق خور عبدالله هم با خلیج فارس قطع می شد. ان موقع من فکر کنم برای دومین بار بود که به جبهه اعزام می شدم و من در گردان ادوات تیپ 21 امام رضا سازماندهی شده بودم  و منطقه استقرار ما در پشت جبهه نیز در اهواز در نزدیکی پنج طبقه ها بین لشکر 92 زرهی اهواز و لشکر 5 نصر و تیپ 21 امام رضا قرار داشت . محل استقرار ما ظاهرا زاغه های مهمات لشکر 92 زرهی بود که ان موقع به قرار گاه ما تبدیل شده بود. در حالی که ما اموزش های خمپاره 60 را کامل کرده بوده بودیم نزدیکی های عملیات بود که گفتند سلاح جدیدی به نام پلامین به سازمان رزمی گردان ادوات تیپ افزوده شده است که دو قبضه سهمیه تیپ ما  بود و دو تیم از ما که هر کدام بین  پنچ یا شش نفره میرو داشت بعنوان اعضای قبضه انتخاب شدیم و با همین سلاح هم در عملیات والفجر 8 که اولین عملیاتی بود در طول حضورم در جنگ شرکت می کردم ،  شب عملیات را هرگز یادم نمی رود جهنم عظمی بود ما در این طرف اب غروب شب عملیات مستقر شدیم هنگام استقرار نیز مامور حمل نمی دانم یک یا دو جعبه حاوی این نارنجک ها بودم که واقعا کار طاقت فرسایی بود و تا رسیدیم به محل استقرار از سنگینی ان مردم و زنده شدم ، ناگفته نماند که ما را در فاصله دوری از ماشین پیاده کردند و ما باید پیاده خود را به خط می رساندیم  زیرا با ماشین ممکن بود عملیات لو برود د رکنار سنگر ما یک تانک هم مستقر شده بود موقع رفتن از کنار خانه ها و خرابه ها گذشتیم که این مناظر نظر انسان  را به خود جلب می کرد، پوشش گیاهی از جمله نخلستان لب رود اروند برایم جالب بود و این اولین باری بود که به این منطقه وارد می شدم، مناطق بندری ابادن و خرمشهر را زیاد شنیده بودم لیکن هرکز ندیده بودم و در هر حال زیر بار این مهمات سنگین برای جسه ام ، نیم نگاهی هم به اطراف داشتم یادم نمی رود از جلوی تعدادی مغازه خالی رد شدیم که هرگز احساس ابادانی ان قبل از خرابی را نمی توانم از یاد ببرم و در ذهن خود زمان ابادانی ان را می توانستم مجسم کنم . خلاصه در محل استقرار که من اصلا سر در نمی اوردم که کجاست رسیدیم و در سنگر کسیه ایی مستفر شدیم  و فرمانده قبضه شروع به توجیه ما کرد که امشب شب عملیات است و ما هم باید از گردان های عمل کننده حمایت کنیم خودش شد مسول شلیک و یکی شد دستیارش ویکی مهمات رسان و یکی هم من بودم که چون که از کوچکترین اعضای تیم بود در تقسیم کار مامور پر کردن تیر در قطار فشنگ این نارنجک انداز شدم، علیرغم این که علاقه زیادی به این کار داشتم ولی به علت کمی سن به این کار گمارده شدم و در تقسیم کار این شد کار ما، یادم می اید وقتی که گلوله های این نارنجک انداز شلیک می شد قطار ان بر عکس مسلسل های دیگر از هم جدا می شد و با داشتن گلوله بود که این ها قطار می شدند ،  نمی دانم شاید ساعت های 11/30 شب بود که عملیات اغاز گردید و جهنم چهره خود را نشان داد چنان اتشی به پا شد که دیگر نمی شد  از سنگر بیرون امد و همه بعد از چندین شلیک در سنگر پناه گرفتند و سازمان بهم خورد و جای اخرین نفر قبضه با اولین نفر عوض شد به این صورت که من شدم تنهایی مسول شلیک و انها شدند تماما در سنگر مسول کارهای دیگر ما پنج نفر بودیم. می امدم سنگر مهمات بر می داشتم و می امدم بیرون شلیک می کردم تمامی مهمات را زدم و دیگر تیری برای شلیک نماند نمی دانم چرا مثل انان که با من بودند نمی ترسیدم انان انقدر ترسیده بودند که وقتی من پیشنهاد دادم که من مسول شلیک شوم فوری خلاف انتظارم قبول کردند. با امدن انان به سنگر احساس کردم که ما که با فاصله از دشمن در این ور اب دچار این همه مشکل هستیم وای به حال کسانی که بدون سنگر عملیات کرده اند و دلم نمی امد که من هم مثل  انان بنشینم و به سنگر پناه ببرم و احساس تکلیف می کردم که باید از انان دفاع کرد و انان ار پشتیبانی کرد کسانی که قصد داشتند از اب عبور کنند و خط دفاعی دشمن را بشکنند و جزیره ام الرساس  را بگیرند و بی پناهی انان را برای عبور از اب می توانستم حس کنم و لذا نشستن را علیرغم اتش شدید دشمن به مردانگی نزدیک نمی دیدم خلاصه تمام گلوله ها که تمام شد در ان موقع بود که احساس کردم حالا می توانم دیگر در کنار دیگران در سنگر بمانم انقدر خسته بودیم که همه در میان اتش دشمن خوابیدیم که این کار برای من تعجب برانگیز بود که چطور می توان در این شرایط خوابید ولی با همه این ها خوابیدیم. صبح از خواب بیدار شدیم چهره منطقه کاملا دگرگون شده بود انگار وارد جهانی دیگر شده ایم انگار زمین شخم شده بود از بس گلوله به هر طرف خورده بود. بعد از این عملیات بود که من برای اولین بار یک شهید را می دیدم این شهید گلوله ای خورده بود که جمجمه وی را تخلیه گرده بود و پوست صورت جوانش به همراه پوست سرش باقی مانده بود.خیلی از این جریان متاثر شدم و یادم هرگز نرفته و نخواهد رفت. از کنار مغازه ها که بر می گشتیم مثل تعجبی که اصحاب کهف از تغییرات بیرون غار بعد از سالها داشتند اینقدر تغییرات تعجب برانگیز بود و تغییرات محسوس بود که این مغازه ها انگار سالها به ان گذشته بود و چند بار ویران شده بودند. خلاصه این که این عملیات با پیروزی رزمندگان به ازادی فاو انجامید اگر چه در جبهه ای که ما عملیات کرده بودیم توفیقی نداشت و دشمن در تبلیغات رادیویی خود که به زبان فارسی پخش می شد می گفت ام الرساس نگویید ام القصاص بگویید . ناگفته نماند که این همان رادیویی بود که شیخ علی تهرانی ان اخوند از خدا و انسانیت بی خبر با حرف های خود سعی در نابودی روحیه رزمندگان اسلام داشت و تنها یک جزیره بود که ازاد شد که فکر کنم جزیره بوارین بود و از انجا نتوانستیم جلو تر برویم لیکن در جبهه فاو موفقیت اصلی شکل گرفته بود. با پایان این شب عملیاتی و تمام شدن مهمات، این سلاح دیگر ظاهرا مهماتی برای ان نبود و به انبار رفت و ما شدیم دوبار خمپاره انداز 60 میلیمتری و به جبهه پدافندی فاو اعزام شدیم و اینجا بود که به ان خط پدافندی پیوستیم از بچه های شاهرود که در این جا با ما در گردان ادوات بود و به شهادت رسید نامش غلامرضا جلالی بود پسری با روحیه ای شوخ و دلچسب و ماهم با هم خیلی دوست بودیم .خدا رحمت کند او را ، فکر کنم یک عکس هم از او دارم (تکیه کلامش هارتون بود که یک کلمه شاهرودی بود) ان موقع ها پول ما به خرید یک دوربین عکاسی هم نمی رسید یاد هست که یک بار دوربین 110 یک نفر را قرض گرفتم در اهواز با خرید یک فیلم عکاسی در  یک روز که به اهواز رفتیم تمام فیلم های ان را گرفتم و دوربین را به او تحویل دادم و عکسی هم با این شهید فکر کنم از این عکس ها دارم. عدم وجود دوربین برای ثبت لحظه ها واقعا قلب من را  دچار ناراحتی می کند در حالی که تمام صحنه ها ثبت شدنی بود و ارزش ثبت کردن را هم داشت و امروز ارزش انها مشخص می شود و جا دارد که یکی به جمع اوری تمامی عکس های موجود از جنگ بکند که خاطرات جنگ را برای ایندگان حفظ کند و به نظر من هر کدام از این عکس ها می تواند گویایی بسیاری از مسایل باشد یادم می اید کسی هم البته به این مسایل اهمیت نمی داد و کسانی که در گردان های رزمی نبودند از سوی رزمندگان با دید دیگری به انان می نگریستند من باب مثال واحد تبلیغات به عنوان واحد تنبلیغات گفته می شد یعنی یک افرادی که برای تنبلی و... به جبهه اعزام شده اند اما به نظرمن یک عکاس حرفه ای می توانست کاری کند که ارزش خون شهدا دارد چون کاری که زینب علیها سلام بعد از عاشورا کرد کمتر از کار عاشوراییان نبود و یک عکاس این رسالت را می توانست به خوبی با ثبت لحظه ها انجام دهد و بیانگر بسیاری از حقایق باشد. ناگفته نماند که از جزیره بوارین بعد از فتح ان بازدید کردم واقعا معجزه بود فتح ان.
خلاصه من را به خط پدافندی فاو اعزام کردند جایی که ارزوی دیدن ان را داشتم و موقع عبور از اروند به عینه می توانستم زحمتی که بچه برای عبور از این غول خروشان کشیده بودند را حس کنم با این که حدود بیست روز از عملیات گذشته بود هنوز هواپیماها برای بمباران می امدند در این جا بود که با بمب افکن ها اشنا شدم بمب افکن هایی عراقی که انگار تمامی ضد هوایی های ما به ان بی اثر بود و انان اب اسکورت دو سه هواپیمای جنگنده می امدند و چنان بمبارانی می کردند که نمی توان وصف کرد مثل کامیون بمب از ته این هواپیما می ریخت به بیرون ، ان موقع بچه به شوخی می گفتند که چند کارگر افغانی صدام استخدام کرده که با تمام توان این بمب ها را به بیرون بریزند. به عینه در این عملیات سقوط چندین هواپیما عراقی را دیدم می گفتند که 80 هواپیمای دشمن منهدم شده اند که پر بی راه هم نبود چون سقوط چندین فروند ان را خود به عینه دیدم. بعد از پاتکی که عراقی ها زدند و سید محسن هم در ان شرکت داشت دیگر عراقی ها ضد حمله ای نداشتند و تقریبا خطوط عملیاتی و خاکریز هایی ما  تثبیت شدند و عراقی ها از باز پس گیری منطقه نا امید شدند.  ناگفته نماند که مرحوم سید علی هم با سید محسن در این گردان با هم بودند که سید علی ما هم مجروح شده بود و سید محسن حسینی هم در همین عملیات از ناحیه گردن ترکش خورد و شهید شد چهره مظلومش بعد از شهادت یادم نمی رود. بعد از این عملیات چنان دچار کمبود نیرو شده بودیم که قبضه ی خمپاره ای که باید 3 نفر خدمه می داشت را در این خط پدافندی به تنهایی اداره می کردم روزها شلیک داشتم و مهمات ان ساخت ایران بود و می رسید و مشکلی نداشتیم یادم می اید یک روز یک بیل مکانیکی دشمن د ر روز روشن داشت کارمی کرد انقدر به ان ار پی چی زدیم که حساب ندارد شاید 60 تا می شد لیکن هیچ کدام به هدف نخورد یکی از ار پی جی ها  از شیشه جلو روفت و از شیشه عقب ان خارج شد ولی نتوانستیم بزنیمش، اموزش ما صفر بود و تجربی یاد می گرفتیم که چه بکنیم  مثلا با اضافه کردن خرج خمپاره بود که برد ان را تمرین می کردیم از تنظیمات ان چیزی نمی فهمیدیم . فقط می دانستیم که با بردن لوله به سمت هوا می توانیم برد ان را کم کنیم و افقی کردن ان بردش زیاد می شود با زیاد کردن خرج برد ان زیاد و با کم کردن ان بردش هم کم می شود (توان پرتاب) یادم می اید تئوری ان را در پشت جبهه یاد میگرفتیم لیکن در عمل کاری از پیش نمی بردیم . فکر می کنم که که بعد از همین عملیات بود که پیرمرد های اعزامی نیز در هفت تپه در اثر بمب باران شهید شدند شهید حاج محمد علی  کاظمی ، محمد باقر صفری و شیهد حاج نوروز علی قربانی ، شهید قربانی که ما به او می گفتیم حاج عمو روزی به من مراجعه کرد و گفت که می خواهم بروم مرخصی و پسرم محمد گفته که برایم لباس بسیجی بیاور و گفت چون لباس های تو کوچکتر است اگر داری یک پیراهن بسیجی به من بده برایش ببرم . در این زمام بود که تازه لباس های پلنگی را به ما داده بود و من یک پیراهن به او دادم تا برای پسرش ببرد نمی دانم چی شد و بدستش توانست براساند ویا این که قبل از ان در بمباران اشپزخانه لشکر در هفت تپه شهید شد. خدا رحمت کند شهدا را که چه انسان های پاکی بودند در مورد مرحوم سید علی مان بگویم که این عملیات او اولین باری بود که به جبهه اعزام شده بود شجاعت وی در این صحنه زبانزد خاص و عام بود اخلاق نیکو وی دوست داشتنی بود و اطلاعاتش که ناشی از مطالعه کتب متعدد بود نیز اورا جذاب تر میکرد به انداز یک پروفسور کتاب خانده بود تمام لحظات اورا با کتاب می دیدی هیچ گاه بدون کتاب نبود شب را ساعت ها به مطالعه می گذراند با کتب شعر شعرا مانوس بود خصوصا با حافظ ، اهل مشاعره بود یام می اید همیشه مرحوم مادرم از این کار او شکایت داشت می گفت مگر تو خواب نداری و این عمل وی مورد اعتراض مادرم بود زیرا بعد از ساعت ها که در شب مطالعه می کرد بلند می شد برای خودش چای درست می کرد و این اول اعتراض مادر بود زیرا مادرم خیلی هوشیار می خوابید و با کمترین صدا از خواب بیدا میشد و با کمتیرین نوری که ناشی از روشن شدن چراغ بود بیدار بود می گفت ما از دست تو خواب نداریم. خلاصه بگم که مطالعه یکی از موارد وقت گذرانی وی بود ولی در جبهه خدمت به بچه ها کارش شده بود و رضایت مندی از وی در حد اعلی بود ناگفته نماند که سید علی به مرحوم نسبت به مادرم مثل  عبد وعبید بود هر چه دستور می داد با احترام می گفت به چشم مامان و انجام می داد انگار که سرونت مادر باشد. کاری نبود که مادرم بگوید و او بگوید نه  شاید یکی از مواردی که او را از هر زاهدی زاهد تر و از عالمی عالمتر نشان میداد استغنا و همین اخلاق حسنه و نیکو نسبت به همه از بچه تا بزرگ بود. در نیکی به والدین بی نظیر بود.خداوند  روحش را شاد کند. ناگفته نماند که با شش کلاس قدیم سواد، بیشتر دوستانش به او پروفسور می گفتند.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۸۷ ساعت 2:20 شماره پست: 20

دهلی نو ۱۱دسامبر ۲۰۰۸  ساعت ۳۰/۴ صبح  

نظرات (2)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

پرواز ریبایی داشته ای برادر
افسوس و حسرت انگیز است خیلی زیبا اوج گرفته ای به سوی ایزد مهربانم
زماني فرا ميرسد كه قلب و روحت خسته مي شود
زماني فرا ميرسد رازت را حتي با پروردگارت نمي توان گفت
درونت غوغاي است هنگامه اي بر پا است
دنيا باتمام دلربايش جاذبه اي برايت ندارد
نمي دانم زمان پرواز به سوي ملكوتم احساس مي كنم نزديك است
احساس غريبي در وجودم پديدار شده است
ولي پروردگارم طاقت ناراحتي عزيزانمان ندارم
فرصتي را برايم مهيا بنمادكه انها را با دل مطىمن وا گذارم
لحظه پرواز ابدي دل انگيز مي گردد

دلشکته
This comment was minimized by the moderator on the site

پرواز ریبایی داشته ای برادر <br />افسوس و حسرت انگیز است خیلی زیبا اوج گرفته ای به سوی ایزد مهربانم<br />زماني فرا ميرسد كه قلب و روحت خسته مي شود <br />زماني فرا ميرسد رازت را حتي با پروردگارت نمي توان گفت<br />درونت غوغاي است هنگامه اي بر پا است<br />دنيا باتمام دلربايش جاذبه اي برايت ندارد<br />نمي دانم زمان پرواز به سوي ملكوتم احساس مي كنم نزديك است <br />احساس غريبي در وجودم پديدار شده است <br />ولي پروردگارم طاقت ناراحتي عزيزانمان ندارم <br />فرصتي را برايم مهيا بنمادكه انها را با دل مطىمن وا گذارم<br />لحظه پرواز ابدي دل انگيز مي گردد

دلشکته
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نوبر خراسان! اعلام شتابزده جنگ...
هیچ تحرکی دیده نمی‌شود! هر چه دقت می‌کنم در این فضای بحرانی هیچ تلاش دیپلماتیک جدی بین‌المللی، هیچ ا...
- یک نظز اضافه کرد در حضور در دوراهی تسلیم و یا انتح...
چه می‌خواستیم، چه شد! رحیم قمیشی ما می‌خواستیم فیلتر اینترنت برداشته شود. می‌خواستیم حجاب دولتی و...