آنان که از درد خیانتِ شان تنها باید گریست - مرصاد یا فروغ جاویدان
دیگر آخرین روزهای جنگ بود و از نظر ما (ایران) جنگ به پایان رسیده بود، زیرا امام خمینی (ره) با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، که خواست طولانی مدت صدام (غرب، اعراب و تمام هم پیمانانش) بود، در واقع پایان جنگ را اعلام کردند؛ این تصمیم نیز بدون تعارف، و روشن و آشکار اعلام شده بود بدون این که ایشان حالات درونی خود را در آن روزها سانسور کند، آنرا طی پیامی بینظیر که این پیام نیز از طریق رسانه ها به استحضار همه رسید، اعلام شد و ایشان همه را محرم آنچه در نظر داشت، دانسته و خودی و غیر خودی نکرد، و این پیام در حالیکه حاوی درد دل ها و اعترافات روشن امام بود غوغایی در جبهه ها ایجاد کرد و اشک از چشمان برخی از رزمندگان جاری ساخت؛
و واکنش گریه آلود برخی از آنان نیز نشان دهنده اتصال قلبی شان با رهبر خود داشت، این پیام برای اعلام آتش بس، حامل جملاتی بود که علاوه بر اعتراف بر اجبار در قبول آتش بس، بر دردهایی دلالت می کرد که ایشان کشیده بود، و جام زهری که سرکشید و...، خون به دل جوانان قهرمانی کرد که خود را فرزندانش می دانستند، نمونه ی بارز این امر در بین رزمندگانی که با ما بودند، شهید رضا قنبری بود که مثل ابر بهار و همچون مادری می مانست که بر مرگ فرزند جوانش بگرید. فهم این حرکت آنان آنچنان که آنان می فهمیدند، برای من در آن موقع ملموس نبود و به این میزان آتش درونی و رنجی که می دیدم تعجب می کردم، و با خود می گفتم که امام هم به سان و سیره ی ایمه (ع) و پیامبر اکرم (ص) با دشمن از در صلح در آمده، و این که بدین میزان تعجب برانگیز نیست؟!
شهدای شهرستان شاهرود در عملیات مرصاد
از این که بگذریم در آن زمان مقری تحت عنوان "صادقین" در حاشیه "تنگه چهارزبر" داشتیم که بین "ماهیدشت" و روستای "حسن آباد" قرار داشت و از باختران (آنروز و کرمانشاه امروز) تقریبا بیست تا سی کیلومتر به سمت "اسلام آباد غرب" فاصله داشت. این مقر با فاصله کمی از کرمانشاه قرار داشت، می توان گفت که در حاشیه این شهر بود.
مقری که برای من خاطرات تلخ و شیرین را توامان در خود داشت. از کرمانشاه که به سمت شهر اسلام آباد غرب می رفتی، قبل از تنگه چهارزبر، سمت راست جاده ای بود که به دره ای منتهی می شد، که در این دره جویبار نسبتا پر آبی جاری بود که این جویبار از چشمه ای پرآب سرچشمه می گرفت و همانطور که تاریخ نشان می دهد که تمدن های بشری در حاشیه رودها به وجود می آمدند، مقر تیپ 12 قایم آل محمد (عج) هم در آن زمان، در کنار این جویبار شکل گرفت و این تیپ از طریق اردوگاه صادقین، مقری را برای خود تدارک دیده بود که در واقع ایستگاه بین راهی بین مقر اصلی در شهر دزفول و مناطق عملیاتی در شهر بانه در کردستان بود.
ماموریت عملیاتی که تیپ 12 برای حضور در مناطق کردستان گرفته بود، باعث می شد که این مقر را برای کم کردن فاصله بین جبهه های شمالی و جنوبی در کرمانشاهان در نظر بگیرند و به همین دلیل قسمتی از امکانات و نیروی تیپ در این شهر مستقر شدند، داشتن این مقر به تیپ 12 این فرصت را می داد که به صورت سیار در طول جبهه های شمالی، میانی و جنوبی توان مانور حرکت داشته باشد.
در کنار ما در این دره نیز مردم به زراعت می پرداختند که به نظرم اکثرا هم نخودکاری بود، که به صورت دیمی انجام می گرفت. منطقه با صفایی بود هم اکنون هم یاد آن روزها را در ذهن خود دارم و می توانم آن را در ذهن خود مرور کنم. گاهی برای حمام گرفتن به شهر کرمانشاه می رفتیم، خاطرات خوبی از این شهر دارم طاق بستان و شگوه و عظمت تمدن ایرانی جلوه خاصی به این شهر داده است. مردم مهربان و پهلوان منش آن و شکوه این مرزداران مرزهای غرب کشور از گیلانغرب، تازه آباد، اسلام آباد غرب، سرپل ذهاب و کلا کرمانشاهان را می توان در ادوار تاریخ دید؛
نقش این منطقه در فرهنگ و تمدن ایران از هزاران سال قبل را از آثار به جای مانده می توان به خوبی مشاهده کرد و به رغم این که ما در معرفی فرهنگ خود هیچ همتی نداریم لیکن حداقل آثار به جای مانده تاریخی به خوبی بر این امر حکایت دارد و گاه نیازی به ما ندارد تا آن را بشناسانیم و بی مهری ما به فرهنگ بجای مانده از اجدادمان، اگرچه خسارات جبران ناپذیری را به آن وارد کرده است، لیکن آنچه مانده کاملا دلالت بر فرهنگ غنی ایرانی دارد.
سرپل ذهاب و قصر شیرین و نفت شهر که دو ورودی قدیمی به ایران از این سو هستند، و قبل از جنگ به عنوان مبدا ورود به عراق از ایران و بلعکس مورد استفاده بودند، و قدیمی ها هم خیلی در این خصوص داستان ها گفتند و من هم شنیده بودم، که چطور برای زیارت قبور ائمه مدفون در عراق از قصر شیرین و کرمانشاهان می رفته اند و یا این که در این مسیر به زوار عاشق ایمه (ع) چگونه و چه گذشته بود و نسل های قبل و بعد از انقلاب هر دو از این مسیر خاطره های زیادی در ذهن داشتند.
پیش از خود من هم یک بار در این مسیر سفری داشتم و آن موقعی بود که از منطقه مریوان و بعد از عملیات کربلای 10 به دیدار شهرهای حلبچه، خرمال و دوجیله رفتیم، و از آنجا به دزلی، پاوه، جوانرود، سرپل ذهاب، تازه آباد و اسلام آباد و بعد هم کرمانشاه آمدیم؛ مسیری بسیار طولانی ولی آنقدر دیدنی بود که هنوز هم آن را از یاد نبرده و مناظر آن را در ذهن خود دارم؛ سفری که تماما در پشت وانت تویوتا مخصوص جنگ طی شد.
سه راهی پای کوه "دزلی" که راهی از آن به سمت عراق می رفت (فکر کنم به سد دربندیخان) و یک راه به سمت حلبچه و مریوان و یک راه نیز به سمت پاوه و استان کرمانشاه. کوه بزرگ کله قندی که دره آن بسیار عمیق بود و... دامنه سنگی آن عمق کوهستانی البرز را هنوز در ذهن خود دارم، و نمی دانم چرا باید این قدر از این منظره تصویر ذهنی داشته و هنوز یک تیکه هایی از آن را ذهنم در خود نگهداشته، در حالی منظره ایی قبل و بعد از آن را خوب به خاطر ندارم، ولی این تیکه را در ذهن هنوز که هنوز است به صورت روشن حفظ شده است؛ و دزلی با قله ی بزرگش هنوز در خاطرم مانده.
یا شهر پاوه که آن موقع ها زیاد از آن شنیده می شد و آن هم به واسطه جنایاتی بود که ضد انقلاب در این شهر انجام داده بودند و شهر پاوه برای تمام ایرانی ها شناخته شده بود، زیرا آن موقع شامپوی پاوه (ساخت شرکت داروگر) که نام این شهر زیبا را بر خود داشت، یکی از رایج ترین شامپوهای مورد استفاده در سراسر ایران بود، و خود به خود شامپوی پاوه با شهر پاوه همدیگر را تداعی می کردند. شهری که در حاشیه و امتداد دره ایی خیلی زیبا و با پوشش درختان سپیدار بلند خود در مسیر جاده خودنمایی می کرد، اگرچه توقفی در این شهر و شهر های دیگر نداشیتم لیکن هنوز خاطره این سفر و عبور از این مناط را تقریبا تماما به یاد دارم، آنچه به خاطرم می آید نزدیک 400 کیلومتری را از مریوان تا کرمانشاهان راه پیمودیم؛ به نظرم از سرپل ذهاب که خارج شدیم در حاشیه جاده کشاورزی کشاورزان جریان داشت و گندم کاری ها در فصل برداشت بودند.
از خاطرم نمی رود که در قسمت بار تویوتا از این همه مسیر گذشتیم و من هرگز نخوابیدم، و بیدار ماندم و غرق تماشای مناظر و مناطق جدیدی بودم که از آن می گذشتیم، جاهایی که روی نقشه های نظامی بارها از آن گذشته بودم و الان این رویاها به واقعیت پیوسته و حضوری واقعی در آن داشتم. باید اضافه کنم که وسیله نقلیه رزمندگان در جنگ تویوتاهایی بود که هم باربر و هم مسافربر خوبی بودند و به خوبی هر دو را در عقب و قسمت بار خود به نحو احسن حمل می کردند و این وسیله نقلیه الحق مرکب مناسبی است، در جاده همچون اتومبیل بنز نرم و راحت است، و در شرایط صحرا و کوهستان نیز همچون وسیله مخصوصی برای حرکت در شرایط سخت شیب و... طراحی شده و به طرز مناسبی نقش قدرتمندی ایفا می کرد و من در طول جنگ خاطرات تلخ و شیرین زیادی از نشستن و رفتن در عقب این ماشین ها دارم، دست ژاپنی ها درد نکند که وسیله خوبی درست کره اند، باید به آنان احسن گفت.
از دزلی که می گذری دیواره های صخره ایی طولانی که مرز را در سرپل ذهاب تشکیل می داد و انگار مثل دیواری خلق شده بود، زیرا از سمت عراق آن با یک شیب بالا می آمد، ولی از سمت ایران، ناگاه تبدیل به پرتگاه می شد و شاید تنها راه صعود بر آن در این قسمت تنها از طریق هلیبرد [1] و فرستادن چترباز میسر بود، و کسی که بالای این کوه قرار می گرفت تا کیلومترها داخل خاک کشورمان را در دیدرس خود داشت.
گردنه های متعدد در این مسیر که شما را از زاگرس در عرض عبور می داد و به داخل سرزمین های پست داخلی عراق منتقل می کرد از مشخصه های این منطقه است، و ما در حال عبور از رشته کوه زاگرس بودیم زاگرسی که سراسر تمدنزا بوده و تاریخ عظمت ایران را در خود دارد و اکنون با خطوط مرزی بین المللی که بعد از جنگ جهانی دوم بین کشورهای باقی مانده از جنگ، توسط استعمار کشیده بودند اقوام ایرانی (کردها) نصف شدند نیمی در عراق قرار گرفته و نیمی در ایران؛ و تمدن بزرگ ایران با فلات بزرگ ایران به قسمت هایی مختلف تقسیم و به کشورهای مختلف به ارث رسید.
آری این مسیری است که هم ما، هم نسل های قبل از ما، خاطرات آن را در جان و دل خود داشتیم، یادم می آید که وقتی صحبت از رفتن به کربلا می شد ناگهان به یاد قصر شیرین می افتادیم شهری که وقتی از آن دیدین کردیم، حتی نشانی از خانه ها و ابنیه شهری در آن دیده نمی شد و همه ویران شده بود، و از این شهر تنها خیابان هایی اسفالته و چند تک درخت باقی مانده بود؛ بعدها یکی از دوستان اهل کرمانشاه که با او مدتی در دانشگاه حضور داشتیم می گفت آسفالت های این شهر را در زمان پهلوی آنقدر با کیفیت ریخته بودند که بعد از این همه ویرانی، با پایان جنگ همان ها را تنها تعمیر کرده و دوباره استفاده کردند، در حالی که بقیه شهر اصلا قابل استفاده نبود، اما این اسفالت ها محکمتر از آن بود که بتوان از آن گذشت و آن را جمع کرد و دوباره آسفالت ریخت.
بابا پیش از این بارها از رفتن به کرمانشاهان تعریف کرده بود که با "ننه کربلایی ماه طلا" به این منطقه رفته بودند ولی روادید خروج مهیا نشد و نتوانستند به کربلا بروند، و مادرم از خاله کوکبش می گفت که همسر شهید حاج مهدی عراقی بود که مدتی در کرمانشاه بودند و پذیرای زوار کربلا. خلاصه این منطقه چندان با خاطرات من و خانواده ام بیگانه نبود و وقتی آنجا رفتیم خاطرات گذشته ایی که اینان برایم تعریف کرده بودند از این شهر داشتم، حال آنکه این شهر، شهر عشاق، شیرین و فرهادِ کوهکن و... است و واقعا عشق را در این مناطق به وطن می توان حس کرد و...
وقتی از این مناطق می گذشتم می توانستم در ذهن خود تصور کنم، وقتی سپاه اعراب مسلمان در نبرد جلولا، در آنسوی همین کوه، بعد هفت ماه محاصره و نبرد با مهران رازی، فرمانده نامی ایران آن نبرد را بردند، و پیروزمندانه دیگر سدی در مقابل خود نمی دیدند و به قصد غارت و تصرف کرمانشاهان و همدان که از مراکز تمدنی ایران باستانند، با چه عجله ایی به پیش می تاختند، در حالی که پیش از این تیسپون را تصرف کرده بودند و داستان آنچه بر این پایتخت ایران رفت خود گریه آور است، و اکنون ما نیز در آن ساعات هم جهت با چنین مهاجمینی در حرکت بودیم، که در بین این کوه ها می گذشتند، البته تاریخ ایران داستان های تلخ و شیرین زیادی از این گذرگاه های کوهستانی دارد، و سپاهیان زیادی را در طول تاریخ به خود دیده است، که یا به سمت غرب برای نبرد با رومیان می تاختند و یا به سمت شرق به قصد شکست ایران در شتاب بودند، و در هر دو نوع این نبردها، آنچه خون بود را سربازان می دادند، و آنچه از پیروزی ها بود را سرداران به نام خود ثبت می کردند.
از این مباحث حاشیه ایی بگذریم، به مساله اصلی بپردازم. که موضوع این نوشته است بحث برادران و خواهران هموطن ایرانی خائن خود، همان خائنین به وطن که تنها در درد خیانت شان به وطن می توان گریست، زیرا شاید تنها اشک باشد که بتواند مقداری بر این درد التیام بخشد، و هیچ داروی دیگری نمی تواند بر این زخم درونی و بر درد این اختلاف خانگی ما التیام بخشد، و انسان رنج می کشد که چگونه می شود که گروهی از هموطنان ما دسته جمعی، و در استعداد چند هزار نفر، تبدیل به ستون پنجم دولت متجاوز بعث صدام شوند و این چنین بی مهابا در جهتی به ایران هجوم برند که پیش از این متجاوزین بزرگ به کشور، ایران را از همین مسیر مورد تهدید، غارت و تصرف خود در آوردند؛ و امروز در همان مسیری که اسکندر متجاوز به قصد تصرف و غارت آمده بود، اینان دست به خرابکاری علیه مردم و کشور خود به نفع طرف خارجی می زدند،
و با تمام توان علیه کشور خود، و برادران و خواهران و پدران و مادران هموطن خود، از انجام هر کاری فرو گذار نبودند و با افتخار دست به عملیات علیه مدافعین و مرزداران کشور خود، که در مقابل دشمن خارجی صف کشیده بودند، جنگ می کردند، می کشتند، غارت می کردند، جاسوسی می کردند و... واقعا انسان در می ماند که چطور یک ایرانی راضی به چنین امر می شود و چقدر انسان باید سقوط کند که بدین کار رضایت دهد، هر چند می توان به نوعی آنان را درک هم کرد، چراکه در سهم دادن های بعد از پیروزی انقلاب، آنان به رغم سابقه طولانی در مبارزه، خود را دست خالی یافتند، و دچار کینه و لجاجت شدند و همین انسان را به سمت انجام هر جنایتی می برد.
اما آنچه روشن است این که جنایات صدام برای ما قابل تحمل تر بود، تا آنچه که هموطنان و برادران و خواهران به اصطلاح "مجاهد خلق" ما انجام می دادند و تحمل این سخت تر بود، و نمی توانستیم آنرا در ذهن خود حل کنیم، سازمان مجاهدین خلق یا همان ها که در فرهنگ عمومی به منافقین مشهورند، از فرزندان این مرز و بوم تشکیل شده اند و در اوایل جنگ اردوی خود را به عراق منتقل کردند، در حالی که صدام به عنوان دشمن آب و خاک ایران (نه دشمن حکومت) در آنجا حاکم بود و با تمام توان به او در جنگ با ایران کمک کردند، و در این راه، از انجام هیچ کاری فرو گذار نشدند، آنان اردوگاه خود را در دل اردوگاه دشمن این آب و خاک زدند.
شناسنامه شهید رضا نادری
می توان به نوعی گفت که بحث بین ایران و صدام، بحث حکومت نبود، بحث ادعای ارضی دشمن بر خاک پاک ایران بود، برای صدام سرنگونی نظام، حکومت و سرنگونی ج.ا.ایران در اهداف درجه دوم به بعد قرار می گرفت، و هدف اول او، تسخیر قسمت های از خاک ایران و الحاق آن به خاک عراق بود و به خاک ما چشم طمع داشت و در درجه دوم اولویت هایش، نیز ماموریت نابودی حکومت تازه تاسیس انقلاب اسلامی را در سر می پروراند و آن هم نیابتی از سوی کشورهای حامی خود همچون اعراب حاشیه خلیج فارس، غرب و شرق.
هدف عمده صدام تصرف خاک ایران بود و این امر بر کسی نمی توانست پوشیده باشد زیرا این یک بحث نسبتا قدیمی و تاریخی بین او و ایران بود، که در زمان پهلوی هم مطرح بود و صدام با پاره کردن قرارداد 1975 الجزایر که در این خصوص بین دو کشور توافق شده بود، ریشه دار بودن مشکل خود را با ایران فریاد می زد و آن را به یک جنگ عرب و فارس تبدیل کرده و به زعم خود از ضعف ما در خلال لحظات بعد از انقلاب استفاده کرد و به خاک کشورمان با هدف دست یابی به آبراهه اروند رود و.... وارد جنگ شد.
لذا این سابقه اختلافات بین ایران و عراق بر هیچ فعال سیاسی پوشیده نبوده و نیست. سرنگونی حکومت ج.ا.ایران تنها دستمایه جلب امکانات دیگران، و تنها بهانه ای بیش نبود و صدام هدف اصلی خود را کشورگشایی قرار داده بود، تا اولا عقده حقارت شکست خفت بار اعراب در مقابل اسراییل را در ذهن اعراب شکست خورده ترمیم کند و ثانیا خود را با این پیروزی در مقابل پارس (و به قول ناحق اعراب عجم ها) جبران کند و خفت شکست در مقابل اسراییل را به زعم خود با پیروزی بر ایران تا حدی جبران کند و خود را با قهرمانان تاریخی عرب در جنگ های قادسیه که امپراتوری ایران را شکست داده بودند، برابر کند و خلاصه در ذهن این فرزند ناخلف عربِ جاهلیت جدید، که جاهلیت 1400 سال قبل را می خواست در شکل جدیدش زنده کند، افکار مسموم و مخربی بود که این بر هیچ ایرانی نمی توانست پوشیده باشد زیرا این افکار در سخنان صدام موج می زد.
آری دختران و پسران ایرانی و متعلق به همین آب و خاک، به رهبری مسعود رجوی وارد بازی شدند که اولین نتیجه مستقیم آن به تجزیه خاک مقدس ایران (در صورت موفقیت) منجر می شد و حتی من تصور می کنم در صورت پیروزی صدام در این جنگ، همین آقای رجوی و یارانش نیز از دم تیغ صدام به نوعی رد می شدند، زیرا در نزد افکار عربِ جاهل، فارس (غیر عرب) در درجه دوم اهمیت قرار دارد، و آنها را در فرهنگ جاهلی خود موالی می نامند،
این دیدگاه را حتی در زمان حضور پیامبر (ص) هم می توان دید و سلمان به علت پارسی بودن مورد بی محبتی (حتی یاران او) قرار می گرفت؛ این درحالی بود که پیامبر سلمان را از خانواده خود می دانست و آن همه لیاقت و بزرگی هم برای آنان در مقابل نسب او مهم نبود؛ و تنها قرار داشتن در تیره و نژاد پارسیان برای مجرم بودن سلمان در نزد این جاهلین کافی بود، که این جرم برای امثال او ثابت شده باشد.
آقای رجوی ما کمال خاصی جز رهبری دیکتاتور مابانه نداشت، و من تصور می کنم این کار رجوی و همپالگی هایش خیانت بی جیره و مواجبی بود، و نهایت مزد خیانت آنان، در صورت پیروزی هم با خیانتی از سوی صدام پاسخ داده می شد، او این خیانتکاران پارسی را از دم تیغ می گذراند. او نشان داد که حتی به اعراب خوزستان که مدعی نجات آنان بود، که آنان عربند و برای نجات آنها آمده است، نیز رحم نکرد، حال چرا باید به رجوی ها رحم کند؟ او حتی به افراد خانواده خود، و فرمانده هان نزدیک به خود در جنگ هم رحم نکرد چگونه می توان انتظار داشت که در حق مجاهدین خلق که از لحاظ نسل و نسب در جبهه دشمنش قرار دارند، رحم کند.
این سردار عرب جاهلی که اکثر قوانین مدنی و مردانگی اش بر اصل و نسب عربی و ناسیونالیسم عربی استوار است، به خانواده خود هم رحم نکرد چگونه می توانست حقی در پیروزی هایش به رجوی بدهد، داشتن مرام و رحم و مروت مربوط به انسان های متمدن است و از این نسل جاهلیت جدید چگونه می توان انتظار مرام و جوانمردی داشت. صدام تا رسیدن به رهبری عراق، جنایات زیادی کرده بود که شهره بود و این نباید از دید رجوی هم دور بوده باشد، ولی به هر حال این چند هزار فرزندان فریب خورده از این مردم، چشم به همه این حقایق بسته و به دست خود وارد دامی شدند که خفت بارترین کار برای ایران و ایرانی ها در تاریخ معاصر بود، که در جبهه کسی قرار بگیری که این اهداف را در ذهن خود داشته باشد.
در بین این خائنین از روحانیون هم بعضا حضور داشتند، فردی مثل "شیخ علی تهرانی" که سخنانش از رادیو و تلویزیون عراق عرق شرم را در مقابل خصم، برپیشانی هر ایرانی می نشاند و ما را در مقابل دشمن موقعی که صف به صف در مقابل هم ایستاده بودیم شرمنده می کرد. قلب را از درد می فشارد که آخر به چه دین و مسلک و مرامی باید بود که یک ایرانی مبارز که سابقه طولانی مبارزه با استبداد را در پرونده خود دارد، این چنین خود را دربست در اختیار دشمن آب و خاک (نه عقیدتی) و مردم کشورش قرار دهد. این کار چقدر زمینه سقوط می خواهد، و چه عاملی باعث می شود که انسان به این مرحله برسد.
واقعا چه پیش زمینه های باید داشت که انسان دست به چنین خطای بزرگی بزند. به نظر من تنها خدا توان محاسبه این معادله بزرگ و خفت بار همکاری با چنین دشمنی را دارد. هر چه می گویم باز توان توصیف این حرکت خیانت بار سازمان مجاهدین خلق ایران را ندارم و کلمه ای ندارم که بکار برم که برازنده کار این سازمان باشد و آنان با این حرکت خود، لعنت ابدی را برای تفکر و تاریخ خود، در ذهن هر ایرانی (انقلابی و ضد انقلاب) کاشتند و نام خود را در تاریخ به زشتی به جای گذاشتند به قول مرحوم سید علی ما که با یکی از این ها دوست بود که (بعدها اعدام شد) تعریف می کرد که یک بار به من گفت "باید نام انسان در تاریخ بماند چه امام حسین چه یزید، فرقی نمی کند، مهم این است که نام انسان در تاریخ بماند" و واقعا نام آنان در تاریخ ایران ماندگار شد، اما به عنوان سمبل خیانت و انحراف.
بگذریم، می روم سر اصل واقعه ای که با این قوم، خود مستقیم داشتم، زیرا در زمان انقلاب آنقدر کوچک بودم که حضور آنان را در آن موقع درک نکرده ام و البته آنهایی که ما از این ها در کودکی خود دیدیم و می شناختیم انسان های فرهیخته، مومن، ساده زیست، فعال، فرهنگی و... بودند، پدر یکی از آنها تعریف می کرد وقتی به او می گفتم که "پسرم چرا روی تشک نمی خوابی"، می گفت، "وقتی برخی از هموطنان من از چنین امکانی بی بهره اند، من چرا باید به خود اجازه دهم که روی تشک نرم بخوابم،" اما حالا به یکباره حضورشان را در صحنه های جنگِ دفاعی، اینچنین درک می کردیم، و رنجی درونی از خیانت، جنایت و انحراف را تا ابد بر سینه ما نهادند.
انسان از فیلم هایی که آنان از جنایات خود در حمله به مواضع رزمندگان ارتش در مهران که از تلویزیون آنان پخش می شد، متعجب می گردید که چطور با افتخار، کشتار سربازان مدافع خاک کشور را جشن گرفته بودند، و انسان از سقوط این افراد در تحیّر فرو می رفت که چطور آنان می توانستند برادران ایرانی خود را این چنین بکشند و یا به اسارت برده و تحویل دشمن دهند و یا این که در جبهه ای قرار گیرند که جانی ترین ها در جبهه عربی، رهبری آن را بر عهده دارد و....
زمانی که اینان حمله بزرگ خود را تحت نام "فروغ جاویدان" علیه مرزهای ایران آغاز کردند، ما در مقر تیپ 12 قائم، در باختران مستقر بودیم، ساعت حدود یک و نیم شب بود، که ناگهان کسی وارد چادر گروهی ما شد و در حالی که همه در خوابی عمیق فرو رفته بودیم، یک به یک بیدارمان کرد و گفت "سریع به چادر تسلیحات برویم و مسلح شوید"، ولی اینجا ده ها کیلومتر از محل درگیری و جنگ دور بود و نزدیکترین خطوط تماس با دشمن در بیش از 150 کیلومتر دورتر از ما قرار داشت. علی ایحال در حالت رخوت و خستگی ناشی از خواب زدگی بودم که با هل دادن، به تعجیل تشویق شدم، بچه ها هم مثل من تعجیلی نداشتند و این بیدار باش را در راستای مطلب دیگری تصور می کردند.
نحوه بیدار کردن ما آنقدر غیر معمول بود که با خود گفتم رزم شبانه ای، تمرین جنگی و... در کار است، این موارد در مواقع آموزش به وفور وجود داشت، و در مناطق جنگی هنگام حضور در مقرهای اصلی در پشت جبهه هر از چندگاهی برای تمرین و خارج شدن از روحیه غیر جنگی اتفاق می افتاد، و طبیعی هم بود، باید رزمندگان را در حالت جنگی نگه میداشتند، زیرا حضور ما مناطقی مثل مقر تنگه چهارزبر، کم کم در طولانی مدت، آدم را از خط مقدم و عملیات و حال و هوای نبرد خارج می کرد و رخوت آور بود.
من هم تنها این حرکت شبانه را در همین راستا تلقی می کردم، وقتی از چادر هم بیرون آمدم، در صف ایستاده و خواب آلود، منتظر تحویل سلاح بودم، زمزمه ای وجود نداشت، همه هاج و واج منتظر تحویل گرفتن سلاح بودند، نوبت به من هم رسید، و اسلحه کلاشینکف تاشو به همراه یک سینه بند با سه خشاب و دو عدد نارنجک که کل تجهیزات سازمانی ما در واحد اطلاعات و عملیات بود را تحویل گرفتم و برای خلاص شدن از سینه بند، آنرا در محل استقرارش روی سینه خود بستم و کلاشینکف را به دوش انداختم و به جمعی که تشویق به صف شدن می شدیم، پیوستم، هنوز خواب بر من غلبه داشت و خوابم هم به طور کامل نپریده بود، و اگر به محل خوابم بر می گشتم، می توانستم به راحتی خواب خود را ادامه دهم و تا صبح بخوابم، ولی مدتی طول نکشید که همه مسلح شدیم در جمع ما شهید رضا قنبری، شهید رضا نادری و... همه حضور داشتند.
صحبت مختصری بعد از شکل گیری صف 15 تا 20 نفره ما از سوی فرمانده واحد انجام گرفت که تنها نشان از تعجیل داشت، و اینکه فرصتی برای توضیح بیشتر نیست و باید حرکت کنیم و آن اینکه از اسلام آباد تماس گرفته اند که دشمن تا اسلام آباد غرب آمده و اکنون به سمت باختران در حرکت است، این مسایل که گفته شد، کم کم خواب تا حدی از سر ما پرید، ولی چه کسی می توانست باور کند که دشمن تا این حد جلو آمده باشد، برای من که این مسیر را از دزلی تا باختران آمده بودم، اصلا باور کردنی هم نبود، مسیر دور و درازی بود که ارتشی بدین آسانی نمی توانست طی کند، چه رسد به عراقی ها،
در همین افکار و سبک و سنگین کردن مسیر بودم که فرمانده واحد شروع به چینش چند نفره ما در تیم ها کرد، که یکی از آنها من بودم و گفتند که فورا سوار شویم، من بودم دو سه نفر دیگر و حاجی سیادت (معاون واحد اطلاعات عملیات) و ما با یک بیسیم حرکت کردیم، و بقیه آماده در مقر ماندند، ابتدا به چادر فرماندهی تیپ رفتیم و فرمانده واحد و حاجی سیادت وارد سنگر فرماندهی شدند، و ما همچنان در عقب تویوتا وانت استقرار داشتیم، و پیاده هم نشدیم، در این بین با خود در تفکر فرو رفته بودم، تنها فکری که به ذهنم می خورد این بود که این یک رزم شبانه در حد و اندازه تمام تیپ است
و آنها برای این که آن را جدی تلقی کنیم آنرا بدین صورت بیان و پیاده می کنند و به همین دلیل آنرا به یکباره و... ناگهانی برای ما مطرح کرده اند، چون انتظار داشتند که ما آنرا جدی نگیریم، این نام را روی آن گذاشته اند و خوب هم نقش جدی بودن را رعایت می کنند، معمولا رزم های شبانه برای گردان ها برنامه ریزی می شد، و برای واحد ما این چنین کارهای رسم نبود، و ما خود حرکت های شبانه خاص خود را برای عملیات های شناسایی مناطق دشمن داشتیم و آموزش های حرکت در شب و جهت شناسی داشتیم و رعایت موارد آن با آنچه در رزم های شبانه و شلوغی های آن ارایه می شد و حالت تهاجمی داشت، متفاوت بود. علیرغم شلوغی و بگیر و ببند های رزم های شبانه حرکات ما در شب بی صدا و .... بدون ایجاد حساسیت و بجای گذاشتن ردی انجام می شد و باید شناسایی های شبانه خود را در سکوت و بی حاشیه و غوغا انجام می دادیم، لذا این برای من هم غریب بود که چنین رزم شبانه ایی برای ما باشد.
با خود فکر می کردم که شاید آنان یک رزم شبانه برای کل تیپ برنامه ریزی کرده اند و برای این که ما هم در آن نماینده ای داشته باشیم و در جمع آنان جای ما خالی نباشد، ما را هم در این برنامه کلی شامل کرده اند؛ خلاصه غرق این افکار بودم که حاجی سیادت از دفتر فرماندهی خارج شد و فورا سوار تویوتا شد و به سمت جاده اصلی باختران - اسلام آباد حرکت کردیم، در این مسیر هم در حالی که ایستاده پشت تویوتا وانت خود را محکم گرفته بودم که نیفتم، در همین افکار غرق بودم، که در نزدیکی های تنگه چهار زبر تعدادی نور منور (خمپاره هایی که در هوا شلیک می شود و شب را روشن می کند) را دیدم؛ حدسم برای مانور بیشتر شد، زیرا شب عملیات دشمن آنقدر گلوله منور میزد، که صحنه نبرد را مثل روز روشن می کرد و ماهم برای صحنه سازی شب عملیات به این کار نیاز داشتیم، مطمین شدم که این مانور شبانه ایی بیش نیست، ولی چرا خارج از مقر تیپ باید این مانور برگزار می شود.
این ها افکاری بود که در ذهن خود مرور می کردم و برای وضعیت موجود خود، سناریو می ساختم، که نفهمیدم چطور از مقر صادقین خارج شده و خود را به جاده اصلی رسانده، و به بالای تنگه چهار زبر رسیدیم، با دیدن دشت بعد از تنگه که این جریانات در آن در حال وقوع بود، سناریوهایم بهم ریخت، تیرهای رسام که نورانی بود در سطح جاده نواخته و شلیک می شد، تیراندازی ها در دشت ادامه داشت گلوله های منور هم شلیک می شد، با خود گفتم که این یک مانور بین ما و لشکر سید الشهدا است، که درست در سمت مقابل ما در سمت دیگر تنگه چهارزبر مقر داشتند، اگرچه این امر خیلی به ندرت اتفاق می افتاد، که تیپ و لشکر ها به صورت مشترک مانور رزمی داشته باشند؛ و اصلا این اتفاق نیفتاده بود و سابقه ای از این جریان تا به حال نداشتیم، ولی باز در ذهن خود چنین امکانی را می ساختم و ترسیم و بررسی می کردم،
تنگه چهارزبر
لشکر سید الشهدا به نظرم از بچه های تهران بودند، که در آستانه تنگه و درست در این طرف تنگه در دامنه کوه مقر داشتند و ما در دره ای در آن سوی گردنه بودیم، بالای گردنه چهارزبر ماشین ما متوقف شد، و ماشین به مقر برگشت، و من و جاجی سیادت و یک بیسم چی و دو نفر دیگر ماندیم، و پیاده به سمت پایین گردنه حرکت کردیم، فاصله ای حدود 300 تا 400 متر تا پایین بود، در این بین به فردی برخوردیم که مدعی بود جمعی کمیته انقلاب اسلامی شهر باختران است، مسلح بود، ولی با لباس شخصی، از وی کارت شناسایی خواستم که وی کارت عضویت خود در کمیته را نشان داد، و از خود تا حدودی رفع مشکوکیت کرد، بعد از این به طرف پایین دره حرکت خود را ادامه دادیم، و تند از وی گذشتیم وی جوانی حدود 27 - 28 ساله بود، اسم مبارکش را یادم نیست.
در پایین تنگه زمین های کشاورزی و گندم زارها شروع می شد، بلافاصله بعد از تنگه در سمت چپ انبارهای نفت قرار داشت از آنها گذشتیم و در سمت مقابل این انبارها به راه خود ادامه دادیم، بعضی مواقع در یکی دو کیلومتر جلوتر تیراندازی می شد روی جاده را می زدند، و ما ناچار از کنار جاده و گودی حاشیه جاده برای حرکت به جلو استفاده می کردیم، به حالت نشست و برخاست، و بشین و حرکت کن، به حرکت خود ادامه دادیم، یک کیلومتر که جلو رفتیم به چند تن از بچه های رزمنده رسیدیم که در کنار جاده موضع گرفته بودند، کار داشت جدی تر می شد، انگار واقعا درگیری است، و شرایط کم کم داشت فضای جدی تری بخود می گرفت، و درگیری ها نمایان تر شده است.
افرادی که در این دشت موضع گرفته بودند چند تن از رزمندگان لشکر سید الشهدا بودند که قبل از ما به منطقه آمده و جلوی پیشروی دشمن را قبل از روستای حسن آباد گرفته بودند، و تعدادی هم از آنها شهید و مجروح شده بودند، و تعدادی هم از آنها باقی مانده بودند که ما با آنان صحبت کردیم، گفتند که مهمات شان تمام شده است و از ما سوال می کردند، چه باید کنند، به آنان گفتیم که با توجه به این امر دیگر ماندن شان صلاح نیست به سمت تنگه چهار زبر حرکت کنند، اینجا بود که آقای سیادت با دیدن این شرایط دیگر صلاح ندانست که تیم ما چند نفری به راه خود ادامه دهد و دو تا از بچه ها را که تیم ما را تشکیل می دادند را مرخص کرد، تا ما را ترک کنند و به سمت تنگه بازگردند و اکنون من و آقای سیادت بودیم که راه خود را به سمت دشمن ادامه می دادیم، و به سمت روستای حسن آباد ادامه مسیر دادیم.
نزدیکی های روستا ستون دشمن را دیدیم که از گردنه قبل از روستا به سمت اسلام آباد سرازیر شده و نزدیک روستا از سمت غرب متوقفند، و گاهی هم تیراندازیم می کنند، تعدادی از افراد که در کنار جاده مجروح شده بودند کمک می خواستند، ولی بدبختانه کمکی به آنان ممکن نبود، هم به لحاظ موقعیت و وضعیت و هم به این لحاظ که به واسطه اهمیت کار اطلاعات و عملیات در جنگ ما را طوری آموزش داده بودند که به هیچ چیز غیر از انجام ماموریت هدایت یگان ها فکر نکنیم و تنها به این فکر کنیم که کار هدایتی خود را به نحو احسن انجام دهیم، و حتی به درگیر شدن با دشمن هم فکر نمی کردیم و اسلحه ما فقط جنبه دفاعی داشت و در عملیات ها هم اصلا درگیر نمی شدیم،و از این کار منع شده بودیم.
و برای حفظ نیرو، موکدا با شروع عملیات ها کار ما به تمام می رسید، و موظف به برگشت هم بودیم، و کار ما به واقع قبل از هر عملیات شروع می شد و تا شروع درگیری ادامه جدی داشت و با شروع اولین درگیری، خاتمه می یافت، و مسئول تیم شناسایی موظف بود همه افراد تیم هدایتی خود را بعد از انجام کار جمع کرده، و برگرداند. یعنی وقتی یک تیم اطلاعات عملیات، گردان را به نزدیکی محل درگیری می رساند و اولین برخورد با دشمن شروع می شد ماموریت تیم نیز بلافاصله تمام می شد، و مسول تیم بچه ها را جمع کرده و به جای امنی برده، و یا بر می گرداند، البته اغلب دلمان نمی آمد برگردیم و می ماندیم تا حداقل نتیجه کار چند ماهه خود را هم ببینیم، ولی معمولا مسئول تیم دست بردار نبود و مرتب اصرار به بازگشت داشت، لذا به انجام ماموریت های جنبی کمتر می پرداختیم، و البته مجالی هم برای انجام کاری توسط ما نبود.
لذا در این جا هم فقط به مجروحین گفتیم که اگر می توانند به عقب برگردند و خود را نجات دهند. البته انسان شرمنده آنان می شد که کاری نمی تواند برای شان انجام دهد ولی چاره دیگری هم نبود، و باید آنان را با دردهای شان رها کرد و گذشت، و به ماموریت خود می رسیدیم به راه خود ادامه می دادیم، اکنون به نزدیکی های ستون دشمن رسیدیم و دیگر راهی برای ادامه نبود، حاجی سیادت گفت که دیگر نه می شود و نه لازم است که جلو برویم، و برگشتیم
در راه برگشت بودیم که منافقین روی جاده شلیک می کردند از طرف ما شلیکی به طرف آنان نبود و مقاومتی در مقابل آنان نمی شد، زیر همانطور که گفتم در واقع تیری از سوی ما وجود نداشت، که شلیک شود با این شرایط دشمن هم شروع به پیشروی کرده بود، ساعت ها حدود بین سه و نیم و تا چهار نیم شب بود و ستون دشمن بعد از اطمینان از عدم وجود نیروی دیگری برای مقابله با خود، به سمت تنگه چهارزبر حرکت آهسته خود را آغاز کرده بود، آنان برخی از اتومبیل های منهدم شده خود را از سر ستون خود کنار زده، و در عین بی اعتمادی به فضای جنگی جلوی خود، بسیار آهسته پیش می آمدند، ما هم به سرعت در حال عقب نشینی بودیم، و راهی را که با نشست و برخاست های متعدد آمده بودیم را، اکنون مجبور بودیم با سرعت باز گردیم.
در بین راه گذاشتن مجروحین آزارمان می داد، ولی چاره ای جز این نبود و حتی اگر می خواستیم هم نه در توان ما بود و نه مجالی برای این کار بود، و باید فقط می رفتیم و آن دوستان تهرانی را که مجروح بودند، را با شرمندگی تمام گذاشته و باز می گشتیم، در حالی که ناله آنان را می شنیدیم و چقدر سخت بود. ولی در جنگ بارها کارهایی را مجبور به انجامش می شدیم که در شرایط عادی انجام و یا ترک آن ممکن نبود، که به خود اجازه انجام و یا عدم انجام آن بدهیم. در حال دویدن بودیم که به دوستان تهرانی که گفته بودیم برگردند رسیدیم ستون منافقین هم با فاصله ای نسبتا نزدیک به دنبال ما می آمد ولی آهسته و با احتیاط توام با ترس، در حالی که کسی به سمت آنان تیراندازی نمی کرد، ولی خاطره مقابله اولیه بچه های لشکر سید الشهدا با آنان، ضربه شستی به منافقین نشان داده بود که آنان را به احتیاط کامل در حرکت وا داشته بود.
کم کم به انبار نفت در دهانه تنگه چهار زبر که قبل از آن قرار داشت، رسیدیم، از این جا به بعد تعدادی از دوستان تهرانی هم با ما همراه شدند. دیگر ادامه مسیر در طرف راست جاده برای ما ممکن نبود و وضعیت طوری بود که ستون دشمن به ما خیلی نزدیک شده بود و جایی برای مخفی شدن هم نبود، زیرا شیب گردنه آغاز شده، و در سینه کش آن کاملا در دیدرس آنان قرار می گرفتیم، و امکان حرکت مخفیانه را نمی داد، و فرار از جلوی ستون اتومبیل های در حال حرکت دشمن در سر بالایی گردنه هم ممکن به نظر نمی رسید، زیرا ستون برادران و خواهران دشمن، هم بسیار نزدیک شده بودند،
چاره ای نبود که به سمت دیگر جاده رفته و در آن طرف حرکت خود را ادامه دهیم، و لذا در یک حرکت سریع خود را بدان سمت جاده که انبار نفت قرار داشت رساندیم، تا از سایه ساختمان انبار نفت برای دور شدن از چشم آنان سود جوییم، دور تا دور این انبارنفت را دیوار بلوکی کشیده بودند، به دیوار پشتی آن که رسیدیم یک خرمن کوچک گندم های درو شده در روزهای قبل وجود داشت، و گوساله ایی را نیز به ریسمانی در پشت همین دیوار بسته بودند. با رسیدن ما به پشت ساختمان ستون منافقین از مقابل ساختمان انبار نفت گذشت و دیگر چاره ای جز ماندن و مخفی شدن در همین پشت ساختمان نبود، دشمن اینک از ما گذشته بود، و ما در این سوی ساختمان مانده بودیم، بچه های رزمنده لشکر سید الشهدا به داخل خرمن گندم خزیدند و من و حاجی سیادت به داخل گندم زار خزیدیم و سینه خیز سعی کردیم از این ساختمان دور شویم.
محل اختفای ما بعد از گذشتن ستون دشمن از ما
بیست یا سی متر و شاید 50 متر به صورت آهسته و سینه خیز از آنجا دور شده بودیم، چرا که نمی توانستیم سریع حرکت کنیم و دشمن با حرکت گندم ها متوجه دور شدن ما شود، که صدای دوستان تهرانی خود را شنیدیم که منافقین آنان را از خرمن بیرون کشیده و به شهادت رساندند صدای ناله آنان می آمد و صدای برادران و خواهران منافق ما که با نام های بیژن، بابک و.... همدیگر را صدا میزدند. با این حادثه متوجه شدیم که آنان تغییر مسیر ما از آنطرف جاده به این طرف جاده را دیده، و ما را تحت نظر داشته اند و به دنبال ما برای شکارمان آمده بودند، و بعد از گذشتن ستون آنان از ساختمان انبار نفت، ستون را متوقف و به سراغ ما آمدند و این جنایت را آفریدند.
تا این زمان به حالت سینه خیز می رفتیم و کم کم دور می شدیم، از این زمان به بعد به حالت روی پشت خوابیدم، رو به ساختمان انبار نفت، من و حاجی سیادت تنها بودیم. تنها من یک کلاشینکف و دو نارنجک داشتم، و حاجی سیادت دست خالی بود. یک نارنجک به حاجی سیادت دادم و خودم اسلحه را به آرامی و بی صدا مسلح کرده، و در حالت به پشت برگشته، آماده بودم که با آمدن دشمن از خود دفاع کنیم.
دو حالت برای ما متصور بود اول این که آنان به حالت دشتِ بان به داخل گندم زار بیایند و ما را بگیرند، و یا این که گندم زار را به رگبار ببندند، لیکن انتظار من برای آمدن آنان طولانی شد و متوجه شدم که آنان متوجه حرکت ما به داخل گندم زار نشده اند و به شهادت آن دوستانمان رضایت داده و به ستون خود روی جاده بازگشته اند.
ساعت شاید حدود نزدیکی های پنح صبح بود. هوا بسیار سرد بود و ما در پایین تنگه چهارزبر در محاصره منافقین گرفتار آمده بودیم و نتوانستیم مشاهدات خود را به فرماندهی منتقل کنیم، ستون آنان روی جاده از ما گذشته بود، حاجی سیادت از ناحیه دست جانباز جنگی بود، و می گفت محل مجروحیتش، توان تحمل سرما را ندارد، و مدعی بود که دستش از ناحیه زخم خود، دارد از درد می ترکد، محل مجروحیت خیلی حساس شده بود، و سرما بسیار آزارش می داد و از من چاره ای را می پرسید، ناگهان فکری به خاطرم رسید همانطور که به پشت آماده شلیک دراز کشیده بودم، اسلحه ام را موقتا به آقای سیادت دادم و دست در یقه خود برده و زیرپوشم را به تنم پاره کرده، و پارچه پاره اش را بیرون کشیده، و به حاجی سیادت دادم، و گفتم آن را به دور دست خود بپیچد، که او هم همین کار را کرد و گفت دردش آرام گرفت.
در همین حال و هوا بودیم که داشت هوا روشن می شد و وقت نماز داشت می گذشت تیمم کردیم و نماز را همانطور که دراز کشیده بودیم، به نوبت خواندیم. شلیک ها از ناحیه بالای تنگه، منافقین را متوقف کرده بود و آنان توان جلو رفتن را نداشتند، و ستون در نزدیکی ما متوقف بود، صدای آنها که داد و فریاد می کردند و دستور می دادند و یا با بیسیم صحبت می کردند، را می توانستیم بشنویم، آنان بسیار به ما نزدیک بودند، شاید صد متری ما؛ گندم زارهای دیمکار و کوتاه قد مردم روستای حسن آباد اگنون تنها مامن ما شده بود، و لذا در آن کاملا خود را استتار کرده بودیم،
نه قدرت جلو رفتن داشتیم، و نه قدرت بیرون آمدن، ساعتی که گذشت، درگیری ها بالا گرفت ظاهرا بچه های ما خود را به بالای گردنه چهارزبر رسانده بودند و جاده را برای حرکت و پیشروی ستون آنان بسته بودند، جنگ سختی درگرفت تا این کار محقق شود و ما شاهد آن بودیم، البته با گوش های خود، و در کنار ستون آنان شاهد این ماجرا با گوش های خود بودیم و از این ساختمان انبار نفت انان 50 متر هم بیشتر نتوانسته بودند پیشروی کنند زیرا در طول این مدت بچه های تیب 12 قائم و لشکر سید الشهدا گردنه را بسته بودند و همین آخرین پیشروی آنان شد و از این جا شکست آنان آغاز شد.
ساعت حدود شش صبح بود که منافقین کمی عقب نشینی کردند و ما هم از فرصت استفاده کرده و از گندم زار بیرون آمدیم و از شرایط بهم ریختگی درگیری استفاده کرده و به سمت تنگه حرکت خود را آغاز نمودیم. اما حالا یک مشکل وجود داشت که از دو طرف ما را بزنند، اول از سوی منافقین که در دشت بودند و دوم از سوی بچه های خودمان که در بالای تنگه حضور داشتند، که ما را با دشمن اشتباه گرفته و به رگبار ببندند.
ولی چاره ای نبود و باید از فرصت به وجود آمده استفاده می کردیم و صحنه را خالی می کردیم زیرا هوا کاملا روشن شده بود و طی یکی دو روز آینده اینجا صحنه نبردی سخت بود که باعث می شد منافقین از ستون روی جاده خارج و از ماشین ها پیاده شده و به سمت ما بیایند لذا به حاجی گفتم زیرپوش مرا از دور دستش باز کند و تکان دهد و با توکل به خدا به سمت بالای گردنه حرکت تند و سریع خود را از حاشیه کوه آغاز کردیم و خوشبختانه از دو طرف به ما حمله ای نشد و خود را بالای دره رساندیم.
بالای گردنه بچه ها آرایش نظامی گرفته بودند، و تعدادی از اتومبیل های منافقین که قصد گذشتن از گردنه را داشتند منهدم و سرنشین های آن ها را کشته بودند، این ها به صورت انتحاری خود را به بالای گردنه رسانده بودند، و معلوم بود که با سرعت امده اند که چرخ جلوی آنها تیر خورده و واژگون شده اند، هنگام بازگشت به جسد پاک فردی برخوردم که دیشب کارت شناسایی او را چک کرده بودم، او هم در عملیات مقابله دیشب به شهادت رسیده بود، روحش شاد باد، وی از بچه های کمیته انقلاب اسلامی باختران بود که برای دفاع از شهر، به محض شنیدن خبر حمله مذکور، خود را شبانه به هر وسیله ممکن به گردنه رسانده بود، او واقعا لایق شهادت بود و به شهادت هم رسید، اما نگذاشت باختران به دست منافقین بیفتد. بالای گردنه که رسیدیم انگار به تازگی، یک کامیون گلوله آر.پی.جی هفت آورده و روی گردنه کمپرس کرده بودند، و به برکت همین آر.پی.چی ها بود که ستون منافقین متوقف شده بود ، بچه ها در دامنه های گردنه موضع گرفته و از موضع خود دفاع کرده و می کردند.
کار جنگی را که ما دیشب انجام ندادیم، در این بگیر بگیر دیشب، تعدادی از بچه های تیم اطلاعات عملیات انجام داده بودند، و از جمله شهدای دیشب تعدادی هم از بچه های تیم های ما، شهید شدند از جمله رضا قنبری و رضا نادری، که مردانه از گردنه دفاع کرده و البته شهید شدند، ولی شکست منافقین از همین توقف آنان در این گردنه هم شروع شد، آنان اگر از این گردنه می گذشتند دیگر امیدی به توان نگهداشتن آنان تا شهر باختران نبود، و شاید شهر باختران هم سقوط می کرد.
دو روز ستون آنان در این دشت متوقف شدند و کشته های زیادی دادند. عقب نشینی هم که کردند کار تعقیب آنان آغاز شد و بچه ها به دنبال شان به راه افتادند، اتومبیل های باقی مانده از آنان بسیار نو و صفر کیلومتر بود و فقط از مقرهای آنان در عراق تا اینجا آمده بودند و چه خفت بار ننگی را بر پیشانی خود نهادند، و خود را به عنوان خائن ابدی در تاریخ کشور ثبت کردند، بالاخره هم از کشور فرار کردند.
تا چند وقت بعد از عملیات هم تعدادی از آنان توسط مردم منطقه دستگیر، و به دادگاه تحویل می شدند، و حکم اعدام می گرفتند، سه نفر از آنان را بعد از عملیات به محوطه مقر صادقین تیپ 12 آوردند و در حضور همه نیروهای تیپ، حکم اعدام شان را خواندند، و دارشان زدند، گرچه اینان همان کسانی بودند که از بهترین سرداران طول جنگ ما، که تا به حال زنده مانده بودند را، در این آخرین روزهای پایان جنگ شهید کردند، شهید رضا قنبری که سال ها با دشمن بعثی جنگ کرده بود و تا به حال و تا آخر جنگ زنده بود، و به سرداری تبدیل شده بود، اما اینک هموطن های خود ما، او را در این آخرین نفس های جنگ، به شهادت رساندند، شهید رضا نادری عارفی بزرگ بود، جوانی پاک و جنگجو، بی باک، که صدام هم نتوانسته بود او را در طول این جنگ بی پایان از پای در آورد، اما اینجا قربانگاه او هم شد و در آخرین روزهای جنگ متاسفانه از دست رفت و....
اما این اولین بار در تاریخ جنگ بود که ما شاهد صحنه اعدام دشمن در روزهای بعد از عملیات بودیم، کسانی که در چند روز قبل با ما می جنگیدند، و اکنون بعد از اسارت حکم اعدام گرفته، و اعدام می شدند، البته واقعا صحنه زجر آور و مشمئز کننده ایی بود، ما معمولا در جنگ اسیر می گرفتیم، به تعداد زیاد هم می گرفتیم، و سالم و "بی خط و خش" آنها را به عقب می آوردیم و تحویل می دادیم، و از عاقبت آنان بی اطلاع بودیم، و به طور معمول و غالب هم، هرگز رزمنده ایی در فکر کشتن اسیر نبود، و ما حتی هرگز آرزوی کشتن انان را هم نداشتیم، و این اولین بار بود که شاهد اعدام دشمن خود بودیم، صحنه ایی نامانوس در تاریخ جنگ داشت رقم می خورد، برای ما در طول این سال های جنگ چنین صحنه ای پیش نیامده و ندیده بودیم، تن انسان از کشتن دشمن در خارج از صحنه جنگ می لرزید، کشتن و کشته شدن در صحنه جنگ چیز غیر معمولی نبود، نفرت بر انگیز هم نبود و نیست، اما در این 150 کیلومتری از خاکریزهای اول، و در مقر عقبه، این نحو کشتن از دشمن، غیر معمول و غیر مترقبه بود. صحنه دیدنی نبود، و حس خوبی را به همراه نداشت، باید به این نکته توجه داشت که سربازان در حال جنگ، به هنگام نبرد شاید از هم بکشند، اما بعد از پایان نبرد، حس کشتن از هم ندارند. دهلی نو 13 می 2009
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 23:51 شماره پست:42
آری منافقین که دیروز (در 3/مردادماه/1367) با کمک ارتش عراق خط مقدم ما را در جبهه سرپل ذهاب و قصر شیرین شکسته و وارد خاک کشورمان شده بودند، و بعد از تسخیر شهرهای سرپل ذهاب، قصرشیرین، کرند غرب و اسلام آباد غرب اکنون پشت تنگه چهارزبر گیر کرده بودند، این در حالی بود که طبق برنامه، آنان قصد داشتند که با ورود به باختران (کرمانشاه) دولت خود را اعلام نمایند، در این مسیر علاوه بر خطوط اول که با کمک نیروهای ارتش صدام شکستند و گذشتند، این گیر و مانع جدی اولی بود که آنان برخورد می کردند، آنان در کرند و اسلام آباد هم با مقاومت های بی برنامه مردمی و نیروهای ارتش در مسیر خود برخورد کردند، لیکن در برنامه آنان خللی وارد نکرد و طبق برنامه از پیش تعیین شده آمدند، توقفی که برنامه های آنان را بهم ریخت، در دو مرحله بود یکی قبل از روستای حسن آباد (20 کیلومتری اسلام آباد غرب از سمت باختران) و یکی قبل از تنگه چهارزبر که حدود چند صد متری بعد از روستای مذکور قرار داشت.
شب هنگام (که توضیح دادم) قبل از روستای حسن آباد و صبح روز چهارم مرداد1367 قبل از تنگه چهار زبر، شهادت و مردانگی رزمندگان لشکر سید الشهدا قبل از حسن آباد اگر چه با شهادت آنان همراه بود، ولی مقاومت شان به علت عدم پشتیبانی، با شکست مواجه شد و سر انجام ستون دشمن خانگی به راه خود ادامه داده، و به سمت تنگه چهارزبر حرکت کردند، لیکن کاری که بچه های لشکر سید الشهدا انجام دادند باعث شد که در حرکت ستون آنان به تاخیر افتد و باعث شود تا بقیه رزمندگان برسند و تنگه چهارزبر را ببندند و به این ترتیب خون شهدای دشت حسن آباد به بار نشست و چند ساعت بعد ستون در تنگه چهارزبر متوقف شد.
آنان از این خون هایی که هنوز خشک نشده بود و گرم بود، زیاد نتوانستند بگذرند و به زودی خون این مظلومین پاگیر شان شد. شهدای دشت حسن آباد در حالی که تا آخرین گلوله ایستادند و چیزی بیشتر از کلاشینکف و آر.پی.جی نداشتند، در مقابل دشمن ایستادند. دشمنی متشکل از برادران و خواهران هموطن خودکه مجهز به اتومبیل هایی بودند که روی آن تیربارهای ضد هوایی و ضدهلی کوپتر نصب شده بود آنان مجهز به تانک و نفربرهایی بودند که می توانستند سریع حرکت کنند، و مقاومت در مقابل این ستون مجهز با افرادی که سال ها آموزش دیده بودند، کار اسانی نبود.
سلاح های نو، نفربرهای تانکگونه برزیلی چرخدار که می توانست با 120 کیلومتر حرکت کنند، کامیونت های نفربر "هینو" که بسیار نو و صفر کیلومتر و جدید بودند؛ و گفته می شد که شیوخ عرب خلیج فارس به آنها هدیه داده بودند و وانت های تویوتا جنگی نو که مجهز به تیربار های سنگین و نیمه سنگین و ضد هوایی بودند. ستون دشمن شامل حدود 1000 خودرو از این دست بود. آنان گرچه خود را در این عملیات موفق اعلام کردند، لیکن به اعتراف دوست و دشمن آنان شکست سختی خوردند.
زیرا آمده بودند تا خود را به تهران برسانند و در حالت ضعفی که بر ایران و ایرانیان احساس می کردند کار را یکسره کنند اما با جا گذاشتن کشته های زیاد و انهدام توان نظامی و نفرات، با ذلت به دامن دشمن ایران زمین بازگشتند، تا خفت این خیانت تا ابد بر پیشانی آنان بیش از پیش بمانند و منتظر باشند در آینده دشمن دیگری از دشمنان این آب و خاک از آنان همچون ابزاری در موقعیتی دیگر علیه کشور استفاده کند، و البته کسی که در خیانت و گناهی وارد شد، آنقدر فرو می رود که خدا می داند و ظاهرا منافقین هم باید در این منجلاب حالا حالاها فرو بروند و دست خودشان نیست که نجات یابند، زیرا بازیگران صحنه سیاست بین الملل به افرادی مثل آنان برای کسب منافع خود نیاز دارند.
منافقین خطوط نظامی ایران را با کمک عراقی ها شکستند و بدون مقاومت قابل توجهی تا نزدیکی باختران آمده بودند و امید به ادامه حرکت برنامه ریزی شده خود را داشتند. آنان از "تنگه پاتاق" تا "تنگه چهار زبر" را با سرعت طی کرده بودند و طبق برنامه خود، قرار بعدی آنان باختران بود. رادیوی آنان با پیام های خود به مردم باختران توصیه می کرد که به ارتش به قول خودشان "آزادیبخش" بپیوندند؛ در حالی این ارتش اسارت بخش ملت ایران به دست صدام جنایتکار، بود.
پذیرش قطعنامه 598 توسط امام در تاریخ 27/تیرماه/1367 چیزی بود که دشمن (غرب، صدام، منافقین و اعراب هم پیمان صدام) انتظار آن را نداشت لیکن پذیرش آن، آنان را ناگهان در یک خلا قرار داد و رشته کار را از دست شان خارج کرد، در این زمان که تابستان بود و فصل کار و معمولا جبهه ها، خالی از بسیجیان مدافع میهن بود، و تهاجم سنگین عراق به جبهه های جنوب (استان خوزستان) باعث توجه بیش از پیش رزمندگان باقی مانده در جبهه ها به این خطه شده بود، که ناگهان در حالی که بخش عمده ای از توان نظامی کشور در جبهه های جنوب مشغول دفع تهاجم دشمن بعثی بودند، منافقین تهاجم خود را از غرب کشور آغاز کردند به همین دلیل عملا در برابر حرکت ستون های منافقین مقاومت قابل توجهی وجود نداشت و بهترین کار در این زمان برای کسی که مورد حمله قرار گرفته، به کمین نشستن در مقابل متجاوز است
و این کاری است که در مقابل منافقین انتخاب شد و موضع انتخاب شده برای این منظور تنگه چهار زبر بود زیرا در این مکان که یک لشکر و یک تیپ مستقل در نزدیکی آن مقر داشتند و همچنین این تنگه در نزدیکی های شهر باختران بود و نیروهای شهری آن می توانستند کمک کنند و همچنین پایگاه هوانیروز باختران نیز کمک اساسی می توانست کند لذا نيروهاي کشور در این جا برتری نسبی داشت و به کمین آنان نشستند و با خاکریز و یک خط دفاعی سریع و نسبتا مستحکم طبیعی در انتظار آنان نشستند که "مرصاد" (کمین گاه) اینجا اتفاق افتاد و تحقق یافت و عملیات "فروغ جاویدان" (نامی که منافقین برای عملیات خود انتخاب کردند) به بی فروغ ترین علمیات خائنان به کشور تبدیل گردید،
آنان اکنون در لجنی گرفتار شدند که خروج از آن برای آنان بسیار سخت بود، و تاریخ کشور این لکه ننگ را ثبت کرد و در حالی که جبهه ها خالی از رزمنده بود، با آمدن آنان مردم دوباره به حرکت در آمدند، تا به دفع این تجاوز نیابتی آنان به کشور اقدام کنند، و لذا گفته می شود حدود 250 تن از آنان توسط مردم دستگیر و تحویل رزمندگان شدند، ولی سران آنان با هلی کوپترهای عراقی فرار کردند تا باز مجالی یابند و بعنوان دست نشانده صدام جنایتکار آماده شوند تا ماموریتی جنایتبار دیگری انجام دهند. عملیات مرصاد سه روز طول کشید روز اول عملیات به سد کردن هجوم آنان در تنگه چهار زبر گذشت، و عملیات آنان متوقف شد در روز دوم حرکت نیروی های خودی به صورت زمینی و تعقیب منافقین آغاز شد که با پشتیبانی نیروی هوایی و هوانیروز همراه بود و در روز سوم نیروی حمله کننده منافقین به کلی منهدم شد.
فرماندهی این عملیات بر عهده سرلشکر علی صیاد شیرازی بود که او نیز بعدها به خیل شهدا پیوست و در عملیات ترور به طور ناجوانمردانه ای در تهران شهید گردید. در روز اول که ستون منافقین را در دشت حسن آباد را نگاه می کردیم، جای یک چیز را به خوبی خالی می دیدیم، و آن حمله هوایی به آنان بود، لیکن بعد ها مطلع شدیم که پایگاه هوایی نوژه همدان قبلا بمباران شده بود و لذا امکان پشتیبانی هوایی از رزمندگان اسلام در تنگه چهار زبر میسر نشد و عملیات آنان تا بازسازی نیروی هوایی به روز دوم موکول شد.
منافقين در تحلیل های خود که در پي چند عملیات موفق نیروهای ارتش عراق و عقب نشيني رزمندگان، صورت گرفت تصور کرده بودند که پذيرش قطعنامه 598 ناشي از جدايي ملت و نظام است و لذا به خيال خود فرصت را غنيمت شمرده و سعي در رسيدن به اهداف خود نمودند. آنان با جمع آوري ديگر ضد انقلابيون از کشورهاي مختلف اروپايي، نيرويي به استعداد تقريبي شش الی هفت هزار نفر تدارک دیدند و با تسلیح آنان به آخرین سازمان رزم روز، این عملیات را سریعا تدارک دیده و اجرا کردند، ولی در مقابل ملت ایران نیز پس از اطلاع از تجاوز آنان به کشور به خود آمده و به جبهه هاي جنگ شتافتند و دشمن دچار شکست سخت و سنگيني شد.
گفته می شود بيش از 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر 90 قبضه خمپاره انداز 80 ميلي متري، 150 قبضه خمپاره انداز 60 ميلي متري و 30 قبضه توپ 106 ميلي متري آنان در این عملیات منهدم شد. علاوه بر آن ده ها دستگاه تانک، نفربر، خودرو و نيز صدها قبضه سلاح سبک و نيز مقاديري تجهيزات پيشرفته الکتريکي و مخابراتي به غنيمت نيروهاي اسلامي درآمد.
در اين عمليات بین 2تا 3 هزار نفر از منافقان کشته و زخمي شدند. اینان کسانی هستند که از درد خیانتشان باید تنها گریست، باید در حق برادران و خواهران هموطنی که با کور شدن عقل شان، به خیانتی بزرگ در حق کشورشان دست زدند گریست، آنان که از فرزندان این آب و خاک بودند و در سخت ترین لحظه های تاریخ این کشور، در کنار خطرناک ترین دشمن این آب و خاک قرار گرفتند و از هیچ کوششی در راستای دشمن رویگردان نشدند، و دست به کارهایی زدند که داغ ننگ آن پاک نشدنی است،
آنان خون هایی از مدافعین مرزها و مرزداران ما ریختند که کسی نمی تواند لحظه ایی بر صحت عمل رزمندگان در دفاع از کشور خدشه وارد کند، از هر قشری و نیرویی که باشند، هیچ گونه خدشه ای در این راه بر کار دفاعی آنان وارد نیست و دفاع از آب و خاک کشور در هیچ دین و مسلک و رویکرد سیاسی نمی تواند محکوم باشد و خیانت به خاک کشور و تمامیت ارضی کشور از هیچ کسی به هر بهانه ای پذیرفته نیست.
مجاهدین خلق در این عملیات حدود 30 تیپ رزمی را جهت تجاوز نیابتی خود به خاک کشور تدارک دیده بودند که هر تیپ آنان را 170 نفر نیروی رزمی (20 زن و 150 مرد) تشکیل می داد که به همراه نیروهای پشتیبانی به 280 نفر می رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. تعداد کل نیروی جنگی آنان حدود 5200 نفر و نیروی در صحنه منافقین به حدود 7000 نفر می رسید. تجهیزات منافقین نیز عبارت بود از 120 تانک سبک کاسکا و پل برزیلی، 40 نفربر PMP، 30 توپ 122 میلیمتری، حدود 240 خمپاره انداز، 1000 آر.پی.جی هفت، 700 تیربار، 20 توپ 106 میلیمتری، 60 مسلسل دوشکا و حدود 1000 خودرو.
امام خمینی (ره) درست چند روز قبل از عملیات مرصاد هنگامی که قطعنامه 598 را قبول کرد پیام دردناکی را صادر کرد که نوای کلماتی که از دل ایشان برخاسته بود و از رادیو که خوانده می شد دل رزمندگان را به درد آورد و گریه را سر دادند و اشک بر گونه شان جاری شد و این گریه تنها چند روز بعد با جاری شدن خون آنان از ابدان مبارکشان تکمیل شد، آن هم به دست کسانی که بازیچه دشمن ترین دشمن این آب و خاک ا شده بودند.
شهید رضا قنبری و شهید رضا نادری را من از خیل شهدای عملیات مرصاد می توانم به یاد بیاورم و چهره مبارکشان همچنان در ذهن خود دارم. امام در این پیام عنوان داشتند "... در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمرهی خونها و شهادتها و ایثارها چه شد؟ اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفه ی شهادت بیخبرند، و نمیدانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمه ای وارد نمی سازد و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدان مان فاصله ای طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جست و جو نماییم. مسلّم خون شهیدان انقلاب و اسلام را بیمه کرده است، خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دل سوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند. خوشا به حال آنان که در این قافله ی نور جان و سر باختند. خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند. خداوندا این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم نکن. خداوندا کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نیازمند به مشعل شهادتند. تو خود این چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش."
بگذریم از این موارد ما (من و حاجی سیادت) که به بالای گردنه رسیدیم دیدیم که در روی یال ها و دامنه های گردنه بچه ها موضع گرفته بودند کاری که بسیار خطرناک بود زیرا با توجه به شیب این یال ها و مسلح بودن منافقین به تیربار های سنگین، نیمه سنگین و سبک، این سلاح های اماده آنان را قادر می ساخت که هر جنبنده ای را در صورت هر تحرکی نابود کنند، منافقین علاوه بر آن تیر بارها و توپ های مستقیم زنی که روی نفربرهای چرخدار نصب کرده بودند که از جمله آن توپ 106 میلیمتری بود که مستقیم می توانست هدف خود را بزند و سنگ هایی که سنگر رزمندگان در روی یال ها شده بود را به عامل شهادت آنان از طریق شلیک این توپ ها به آن تبدیل کنند، ولی شهدا هرگز حسابگر نبودند که اگر مثلا شلیک کنیم به شهادت می رسیم و اینجاست که باید اعتراف کنم به غیر از مشکلاتی که من داشتم و این شهدا نداشتند، فرقی که باعث زنده ماندن من و شهادت آنان شد همین بود من حسابگری کردم و نجات یافتم و آنان به توقف دشمن تنها فکر کردند و به شهادت رسیدند.
شهید رضا نادری از همان سلک انسان ها بود و به همین ترتیب شهید شد بعدا متوجه شدم که از اولین کسانی بوده است که به ستون منافقین شلیک کرده بود و ستون را متوقف کرده و در پاسخ به آتش وی منافقین به وی شلیک کرده و شهیدش کرده بودند بچه ها می گفتند که از سمت باختران به سمت حسن آباد که می روی، روی آخرین یال این دره وی سنگر گرفته بود (درست در مقابل جایی که ما مخفی شده بودیم در آن طرف جاده) و از اولین ها بود که آتش گشود و آنان هم او را شهید کردند و رضا قنبری هم همینطور به شهادت رسید و سر مبارکش را در همین صحنه از دست داد من که او را ندیدم (بعد از شهادت) ولی دوستان می گفتند که در اثر شلیک دشمن، این شهید بدون سر به نزد خانواده اش بازگشت و البته او لایق کشته شدن به دست بدترین انسان های زمانه خود بود
. خداوند آنان را در جوار رحمت خود متنعم کند.
آری این جاست که فرق من زنده با آن شهید مشخص می شود که من با حساب و کتاب دنیایی خزیدم و به نماز صبح در لای گندم زار مشغول شدم و آنان خزیدند و سنگر گرفتند و با شلیک به ستون دشمن سکوت شب را بر آنان شکستند در خون خود غسل شهادت کردند و خون آنان از یال های گردنه چهار زبر جاری شد و سیل شد و ستون دشمن را متوقف کرد و اینجا بود که ذوالفقار علی و عرفان سالکانش تنها توان توقف نفاق را داشت، آنان که با حصاری آهنین به دور خود همچون عنکبوتی به دور خود تنیده بودند و خود را حق مطلق انگاشته و برای رسیدن به اهداف خود، حتی حاضر شدند که با دشمن ترین دشمنان این آب و خاک هم پیمان و هم ماموریت شوند، و زشت ترین ها که حمله به مرزبانان در مقابل تجاوز خارجی بود، را مرتکب شوند و دست خود را به خون خود آنان آغشته کردند.
و اکنون ما ماندیم با آینده ایی نامشخص، که معلوم نیست که به کجا ختم شود، اما خداوندا ترا به خون های پاکی که در مسیر بین کرمانشاهان و مرز ریخته شد، تو را قسم می دهم، که عاقبت ما را هم به نوعی ختم به خیر کن، زیرا قدرت و توان خود را بر راه پیمایی در این مسیر نامشخص و سخت توانا و کافی نمی بینم و نیاز به دست یاریت را با پوست و خون خود احساس می کنم.
خدایا به دم رزمندگانت که به گاه نبرد، خود را نباخته و چون کوه استوار در برابر انحراف ایستادند و نفس در سینه حبس و ناگهان بر دشمن خروش مردانه بر داشتند، ما را هم مشمول لطف خود کن. خوب می توانم چهره رضا قنبری و رضا نادری را هنگامی که تمام خشم خود را در گلوله های خود گذاشته و بر دشمن کشور، بی هیچ شک و لرزشی تاختند، و آنان را متوقف کردند، در ذهن خود تجسم کنم؛ خدایا به خشم مقدسان قسم، به چهره های پاک و نورانی، و معصوم شان، چهره های ما را به نور ایمان و معرفت خود نورانی گردان، خدایا به لحظات امتحانی که من مردودی خود را خود به چشم خود دیدم و در همان حال بعضی بهترین نمرات را گرفتند، تو را قسم می دهم، که راه نجات و معرفت خود را بر من بگشا، خدایا به لحظات کشاکش حق و باطل و لحظه هایی که سرنوشت صحنه تعیین می شود، قسمت می دهم که قلم عفو بر جرایم ما بکش، و هزاران نیاز دیگر که تو خود بر آن اگاهی.
به راستی در لحظاتی که سحر عمر این دنیایی شهدا بود، و من در محاصره دشمن خزیده بودم، و برای زنده ماندن نقشه می کشیدم، در همان لحظه دیگرانی در چند صد متری من برای توقف خصم نقشه می کشیدند، تا حریم از حریم شکنان نگهدارند، خدایا خود گواه باش که این نه از سر کمک به دشمن ، بلکه از عدم آمادگی دیدارت بود، خدایا آمادگی دیدارت را به ما نیز عنایت فرما.
خداوند در قرآن به لحظات کشاکش شمشیر ها قسم می خورد و من تنها در این کشاکش شاهد آن بودیم و می دانم در لحظه ماندن و رفتن تصمیم سازی چقدر سخت است و آن لحظه تمام علوم ذهنی به کمک انسان می آید که از صحنه رفتن برهی و این به خاطر عدم معرفت نسبت به لذت وصل است خدایا معرفت لحظه وصل را به ما بچشان.
موقع آمدن در امتداد جاده از انبار نفت تا بالای تنگه چهارزبر اتومبیل هایی را می دیدیم که با گلوله ای بر لاستیک آن واژگون شده و اجساد یکی دو تن از منافقین هم اطرافش افتاده است. بالای گردنه هم که رسیدیم آنجا همین مساله بود به این صورت که یکی از ماشین های دشمن به سرعت آمده بود تا از تنگه عبور کند و گرفتار تیرهای بچه ها شده بود، آنان سعی خود را کردند که از گردنه بگذرند لیکن مقاومت و ایمان بچه ها نگذاشت که موفق شوند و بچه ها با خون خود این گردنه حساس را حفظ کردند و گویی احد دوباره بوجود آمده است با این تفاوت که دیگر به طمع چیزی گردنه رها نمی شد و به این صورت بود که آرزوهای سران نفاق را برای تسخیر باختران با خاک برابر کردند، و البته کار آنان بسیار با ارزش بود زیرا اگر شهر پر جمعیتی مثل کرمانشاهان دست این افراد می افتاد باید چندین برابر خون می دادیم تا دوباره ان را از لوث آنان پاک کنیم.
وقتی ما بالای تنگه رسیدیم حال و هوای بالای تنگه بهم ریخته بود، ولی تسلط از آن رزمندگان بود ولی احتمال سقوطش هم مردود نبود زیرا تنها راه دشمن پیشروی بود؛ زیرا آنان از مرز خیلی دور شده بودند و راه نجات آنان تنها رسیدن به باختران و مخلوط شدن با مردم آن شهر بود؛ ولی اکنون پناه و پوششی نداشتند و لخت و بی پناه دروسط جاده گیر افتاده بودند. اطراف بیابان بود، جلو ما بودیم و عقب هم اعتمادی نبود، آنان کاملا محاصره بودند لذا دست به انتحار می زدند تا شاید با رسیدن به باختران خود را نجات دهند.
ما که به بالای تنگه رسیدیم، دوستان گردان ها، که همشهری ها هم در میان آنان بودند ما را شناسایی کردند و ما را راهی مقر خود کردند، زیرا شب بدی را گذرانده بودیم، باز هم بازگشت من از این صحنه، علت زنده ماندنم شد، و تفاوت من با شهدا شاید همین بود، که عامل زنده ماندن من هم می شد، و نهایتا هم همین بازگشت ها و عدم استفاده از فرصت ها بود که بعد از قریب سه سال در جبهه بودن، زنده از جنگ و جبهه برگشتم، حال آنکه در این بین کسانی بودند که (کسانی مثل سید محسن حسینی و ...) در دفعه اول شهید شدند، که البته در کنار دیگر عوامل رفتن آنان، و ماندن من، یکی از دلایل (در کنار دیگر دلایل که زیاد هم بود)، همین بود که ما خود خواسته و یا به جبر کار در واحد اطلاعات و عملیات را عهده دار بودیم، و صحنه را باید ترک می کردیم.
به مقر که برگشتیم خبر شهادت بچه را دادند و جریانات را شنیدم و کارهایی که در غیاب ما گذشته بود. کمی استراحت کردیم و بعد از ظهر به تنگه بازگشتیم هنوز منافقین در دشت بودند، شب هولناکی در پیش بود احتمال هر چیزی می رفت و داشت به شب نزدیک می شدیم. جای نیروی هوایی را در نبرد با دشمن خالی دیدم در جایی که منافقین که باد در دماغ انداخته به میان تله آمده بودند؛ اکنون در میانه میدان گرفتار شده بودند، آنان که از مردم جدا افتاده و با دشمن در آویخته بودند، اکنون آمده بودند که کار نظام را یکسره و کشور را تحویل متجاوزین بعث عراق دهند، ولی خود در تله گرفتار شده بودند و مردم همچون سیل بر سر آنان خراب شدند.
اگر کشور در محاصره تحریمی نبود و نیروی هوایی کارآمد و مجهزی در کار بود، احدی از دشمن را توان بازگشت به دامان صدام نبود. خلاصه این شب دهشت انگیز نیز گذشت و فردا عملیات زمینی و پیش روی رزمندگان اغاز شد منافقین که اکنون از پیشروی مایوس شده بودند، شاهد حمله رزمندگانی بودند که آنان را به عقب می راندند. آنها نه راه پس داشتند و نه راه پیش، از طرفی امکان پیشروی نداشتند و از طرف از پشت، در سه راهی اسلام آباد را بسته بودند و در محاصره قرار گرفته داشتند لذا با این احساس، ادوات و خودروهای خود را روی جاده رها کرده و رفتند.
در مسیر عقب نشینی جنازه های زیادی از آنان روی زمین افتاده بود به چشم خود دیدم که در چند مورد قسمت برجک تانکهای آنان کنده شده بود و با نفری که روی آن بود برگشته و دشمن زیر آن برجک مانده و له شده بود، مثل یک معجزه بود و این را در چند مورد دیدم. لباس آنان هم از جنس پنبه بود و اگرچه مثل همه چیزهای دیگر که اهدایی دشمنان این آب و خاک به آنان، نو و لوکس بود، ولی وقتی تیر می خوردند از داغی گلوله لباس های شان آتش می گرفت و شروع به سوختن به صورت تدریجی می کرد و بعد از مدتی جنازه های آنان بدون لباس می شد، این چیزی بود که در طول جنگ من برای اولین بار می دیدم، که این اتفاق برای جنازه ای اتقاق می افتاد.
ظاهرا رسوایی را خدا برای آنان که دستشان به خون مظلومان مدافع از مرزهای کشور آلوده بود، تا این حد در نظر گرفته بود. کار دیوانه وار منافقین انسان را به یاد این جریان می انداخت که خدا صدام را مامور کرده است تا آنان را که در طول جنگ به جاسوسی و به کشتن دادن رزمندگان و مردم عادی شهرها اقدام کرده بودند، در آخرین روزهای جنگ به مهلکه ای آورد و با ننگی تازه در گردابی گرفتار کند که نتوانند نجات یابند. خدا نمی خواست آنان که با این همه خیانت که در حق مردم خود الوده بودند زنده به اروپا بازگردند و باز دشمنان و بدخواهان این کشور از آنان سو استفاده کنند. واقعا آنان به چه منطق و استدلالی در خدمت دشمنان این مرز و بوم قرار گرفتند. جاسوسی، ترور، همکاری به متجاوزین به وطن، قتل و.... در حق مردم ایران و عراق که در طول جنگ و بعد از ان انجام دادند واقعا نمی توان با هیچ دین و منطقی توجیه کرد. خدایا این فرزندان این مردم را که مظلومان در گرداب سیاست پیشگان بین المللی گرفتار آمده اند را هدایت، و به دامان انسانیت و وطن باز گردان.
دهلی نو – 20/می/2009
+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد ۱۳۸۸ساعت 23:58 PM توسط سید مصطفی مصطفوی
بعضی شهدای نبرد مرصاد که در مزار شهدای شهر شاهرود خفته اند:
بسیجی شهید رضا نادری فرزند محمد ولی، متولد 1346، شهادت 5/5/1367 که در کربلای اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نایل گردید، قسمتی از وصایای شهید: "ای برادر کجا می روی کمی درنگ کن، آیا با کمی گریه و یک فاتحه بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟ یا نه ما نظاره گرخواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد"
معلم بسیجی شهید احمد فضلی فرزند حسین، ولادت 1335 شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد به دست منافقین کوردل به فیض شهادت نایل آمد و در تاریخ 11/3/1379به خاک سپرده شد. قسمتی از وصایای شهید: "هدف، رسیدن به خدا یعنی رضایت اوست و شهیدان برای نیل به آن هدف از کوتاهترین راه عبور می کنند خداوند ما را از بندگان مخلص خدا قرار بدهد".
بسیجی شهید احمد اکبری فرزند علی اصغر، ولادت 1337، شهادت 5/5/1367، که در کربلای اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین مزدور به فیض شهادت نایل آمد. قسمتی از وصایای شهید: "تقاضا دارم در تعلیم و تربیت فرزندانم کوشا باشید و تا زمانی که بزرگ شدند نه تنها از مرگ من ناراحت نباشند بلکه افتخار کنند که پدرشان در راه خدمت به اسلام و مسلمین و دفاع قرآن و مملکت اسلامی به شهادت رسیده است".
بسیجی شهید محمد حسن اکبری فرزند علی اصغر، ولادت 1336، شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین مزدور به درجه رفیع شهادت نایل آمد. قسمتی از پیام شهید: "برادران امروز تکلیف حکم می کند گوش به زنگ باشیم که از جماران چه فرمانی صادر می گردد و به جان دول پذیرا باشیم از امت حزب الله انتظار دارم دست از امام برندارند و رضای خدا را در همه حال در نظر داشته باشند".
بسیجی شهید فریدون عباسی شاهکویی فرزند محمد ابراهیم، ولادت 1332 شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد به دست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل امد. عشق یعنی رستن از خود به تمامیت مردانگی، رفتن به الی الله و ایثار جان و جاوندانه شدن، به تمامیت عشق، حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب.
بسیجی شهید علی مقدس فرزند محمد حسن، متولد 22/10/1333 شهادت 5/5/1367 اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل . من خواستار جام می از دست دلبرم این راز با که گویم و این غم کجا برم جان باختم بحسرت دیدار روی دوست پروانه دور شمعم و اسپند آذرم این خرقه ملوث و سجاده ریا آیا شود که بر در میخانه بر درم گر از سبوی عشق دهد یار جرعه ای مستانه جان زخرقه هستی در آورم از غزلیات حضرت امام ره
بسیجی شهید احمد شیخ کبیر فرزند عباسعلی ولادت 21/2/1336 شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام اباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل گردید. هستی عاشق دلباخته از باده توست بگذر از خویش اگر عاشق دلباخته ای بجز این مستیم از عمر دگر حاصل نیست که میان تو و او جز تو کسی حایل نیست رهرو عشقی اگر خرقه و سجاده فکنی چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست که بجز عشق تو را رهرو این منزل نیست
بسیجی شهید غلام موثق فرزند داود ولادت 1326 شهادت 5/5/1367 که در منطقه اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین مزدور به خیل عظیم شهدا پیوست. قسمتی از وصایای شهید "چرا مرگی را انتخاب نکنیم که آبستن زندگی باشد چرا انگونه نرویم که ائمه معصومین رفتند چرا باشیم تا ذلیل شویم و نرویم تا عزیز گردیم سلاح شهیدان این پروانه های کوی عشق و عشاقان الله رابر زمین نگذارید ...."
بسیجی شهید محمد عمیدی فرزند محمود، ولادت 1324، شهادت 5/5/1367 که درمنطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل آمد. هرکسی لاله صفت جام شهادت نوشید به یقین تا به ابد زنده و جاویدان است مجلس آرای همه مجلسیان لاله شده است هر که از جان گذرد لاله شدن آسان است
بسیجی شهید جمشید تیموری فرزند غلامرضا، ولادت 1324، شهادت 4/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به فیض عظمای شهادت نایل آمد. مادر ره عشق نقض پیمان نکنیم گر جان طلبد دریغ از حان نکیم دنیا اگر از یزید لبریز شود ما پشت به سالار شهیدان نکنیم
پاسدار شهید غلامرضا خسروجردی فرزند محمد علی، ولادت 1343، شهادت 5/5/1367 که در منطقه عملیاتی اسلام آباد غرب عملیات مرصاد به دست منافقین مزدور به خیل عظیم شهدا پیوست. هر قطره خون من یک لاله شود هر آه دلم هزارها لاله شود فردا که زخاک من بروید گل سرخ گلخانه مزار و خاکم از ژاله شود
سرباز شهید حسن عامری فرزند اسماعیل، ولادت 1347 شهادت 6/5/1367 که در اسلام آباد غرب عملیات مرصاد بدست منافقین کوردل به درجه رفیع شهادت نایل آمد. خوشم بادا که سوی یار رفتم چوگل بر دامن گلزار رفتم حسینی گشتم و با مرکب عشق به سوی کاروان سالار رفتم
[1] - حمل و نقل اجناس و اشخاص به وسیله بالگرد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا قنبری شهید رضا قنبری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- شهید رضا نادری شهید رضا نادری
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
- تنگه چهار زبر اسلام آباد تنگه چهار زبر اسلام آباد
- جایی که ما مخفی شدیم جایی که ما مخفی شدیم
- عکس هایی از عملیات مرصاد عکس هایی از عملیات مرصاد
https://mostafa111.ir/neghashteha/trip/145-%D8%A2%D9%86%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B1%D8%AF-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%90-%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%B1%D8%B5%D8%A7%D8%AF-%DB%8C%D8%A7-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D8%AC%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86.html#sigProId8c88d269eb
از این شهید، شهدا و عملیات اگر عکس، خاطره و... دارید جهت غنای مطلب ارسال فرمایید.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت 23:51 شماره پست: 42
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: لحظه نگار و یا سفر نگاشت
- تاریخ ایجاد در 19 خرداد 1395
- بازدید: 11266