دلم شهید حال وطن شد بدین رفتار

دیده به صد اضطرار شد بدین گفتار

گر صبح و شام بگریم بخون جوانانت ای وطن

این را زیاد مَبین، بدین کردار

کرمانشاه برای هر ایرانی، وسعتی به اندازه یادگارهای تاریخ تمدنی ایران در خود دارد، چند مدرک بزرگ و اساسی که از شناسنامه های بزرگ هویت ایران و ایرانیان است، در این منطقه واقع است، حوادث تاریخی آن تعیین کننده، و مردمی عجیب و متنوع و با هوش در خود جای داده است، که در طول تاریخ ایران، تاریخ و تمدن سازی کرده اند، و امیدهای زیادی به این منطقه برای حفظ و بقای ایران و ایرانیت وجود دارد، پتانسیل هایی که در کرمانشاه برای حفظ و بقای ایران دیده می شود، امیدوار کننده، و امیدآفرین است،

هر چند در کنار این، متاسفانه چهره شهر آشکارا به اعتیاد و فقر آلوده است، فقری که منجر به افزایش جرم [1] و جنایت شده است، به طوری یکی شهروندان این شهر که مدعی بود 58 سال است در آن زندگی می کند، کرمانشاه را "شهر دزدی، جنایت و اعتیاد، که دیگر نمی شود اسم آن را آورد" یاد کرد، گرچه شاید این مقدار سیاه بینی اغراق آمیز باشد، اما اینجا شهری بود که مردانش قول و قرارشان را با تاری از سبیل خود تضمین می کردند، عیارانی بلند قامت داشته و دارد، که صفنگهداران سپاه ایران در دفاع و حمله بودند.

خشکسالی های مکرر این منطقه را آزرده است، حتی آب چشمه بیستون نیز در این دوره خشکسالی، خشکی را تجربه کرد، اما امسال به لطف بارندگی ها، به سرسبزی و امید در این منطقه منجر شده است، حاشیه قله ی تاریخی "پَراو" را، این مردم روزی "چمچمال" می گفتند، که در زبان محلی یعنی پر از آب و آبادانی، و در حاشیه این کوه تاریخی، با توجه به زیادی آب چشمه هایش، برنج کشت می شده است،

اما اینک خیابان هایش رونق در خور را ندارند، پالایشگاهش فرسوده، و گرد کهنگی بر آن نشسته است، و وقتی نیروی حراست پالایشگاه را در آستانه درب ورودی پالایشگاه قدیمی شهر، با لباس شخصی مسلسل به دست دیدم، که صبحگاهان به استقبال کارگرانش در آن هنگامه های صبح می روند، برایم نمایانگر عمق فاجعه ایی بود که در جریان است، آن روزها در سال های 1366 تا 1367 که درگیر یک جنگ تمام عیار در مناطق کردستانات با دشمن بعثی بودیم و از جمله در کرمانشاه نیز برای مدت ها مستقر بودیم، و هر از چند وقت یک بار، برای دسترسی به حمام هم که شده، از مقرهای صحرایی خود به کرمانشاه آورده می شدیم، شاید چنین چهره ایی از شهر نمی دیدیم، آن روزها نشاط و سرزندگی خیلی بیش از این روزها بود، و این تیربارهای ضد هوایی بودند که رو به آسمان، دشمن را از میان پرندگان آسمان می جستند، تا به پالایشگاه شهر آسیب نرسانند، اکنون آن تیربارهای غول پیکر را نمی توان دید، اما مسلسل های مشکی رنگ مقابله با تحرکات ضد امنیتی و... عیان است.   

کامبادن (یکی از نام های قدیم کرمانشاه) را با همه ی این تعاریف و تفاسیر و خاطرات وا گذاشتم و به سوی اکباتان بزرگ، هکمتانه و یا همان همدان امروز، رهسپار گردیدم، که مکمل کرمانشاه، در تاریخ تمدنی ما بوده است، این دو در کنار هم تاریخ تمدن ایران را تکمیل می کنند، اکباتان اولین پایتخت ایران است که مادها آن را سازمان دادند، یکی از سه قوم بزرگ ایرانی که در کنار پارت ها و پارس ها ایران تمدنی بزرگ را شکل دادند و بعدها به اوج رساندند.

اگر گندم و نخود کرمانشاه مشهور است، به قول یک همدانی 4 دانگ از 6 دانگ سیب زمینی و پیاز ایران نیز در همدان کشت می شود، گرچه این سخن کمی اغراق در خود دارد، اما این یک حقیقت است که این روزها در حالی که هنوز محصول سیر همدان راهی بازار نشده است، در تمام شهرهای ایران سیرهای تازه ایی را به نام این شهر به فروش می رسانند، که این نشان از کیفیت محصولی دارد که در کوهپایه های الوند شکوهمند عمل می آیند.

با استقرار در همدان اولین هدف ایرانگردی ام دیدار از غار علیصدر خواهد بود، غاری در نزدیکی های شهر لاله جین، بهشت کارِ گِل و سرامیک ایران، و یا به قول آن همدانی، عروس چینی ایران. این غار در منطقه گل تپه و علیصدر قرار دارد، که 30 پارچه روستا دارد و یکی از آنها روستای باغچه می باشد روستایی تاریخی برای ایران که ابوالحسن بنی صدر، [2] اولین رئیس جمهور بعد از استقرار نظام جمهوری اسلامی در ایران، از آن روستا برخاسته و در آن زندگی می کردند، و از این شهر در سپهر سیاست کشور ظاهر شدند.

وقتی از او در این منطقه جویا شدم، یکی از اهالی محل گفت، پدر آقای بنی صدر هم روحانی و هم ارباب بود، نظام ارباب و رعیتی در این منطقه آن موقع جاری بود، و هر محصولی که عمل می آمد، ارباب روستا 4 تا 5 نفر مباشر داشت که برای محاسبه و تصمیم گیری در مورد این محصول اعزام می شدند، پدر آقای بنی صدر هم  ارباب چند روستا بود ولی همدانی ها اکثرا نظر نامساعدی نسبت به او و خانواده اش ندارند.

ابوالحسن بنی صدر بخشی مهم و تاثیرگزار از جریان روشنفکری شرکت کننده در خیزش انقلابی 57 است و در ردیف روشنفکران مسلمانی قرار می گیرد که بیشترین تلاش را برای پیروزی این انقلاب مبذول داشتند، اما بعد از پیروزی انقلاب، به سان بسیاری از افراد بزرگ قشر روشنفکری ایران، بر روند در پیش گرفته شده، معترض شدند و هر یک در سطح خود بدان اعتراض کردند، اعتراض بنی صدر به روند قدرت گیری روحانیت در کشور کاملا روشن و گویا در سخنان ایشان موجود است، و او در مقام رئیس جمهور و نمایندگی مردم در مجالس ملی و خبرگان، در راستای تعدیل قدرت روحانیت تلاش کرد،

بنی صدر معتقد بود که نظریه پردازان روحانی شکل دهنده سال های ابتدایی پیروزی، به نوعی "خدایی فقیه" را در کشور دنبال می کنند و مفهوم مد نظر آنان از ولایت فقیه معطوف به چنین مفهومی در کشورداری است و در همین راستا هم خوف و هشدار می داد. منطقه محل تولد بنی صدر که معروف ترین غار جهان را نیز در خود دارد، به نظر می رسد هنوز در مسایل سیاسی فعال است، و آثار شعار نویسی های دوره خیزش "زن، زندگی، آزادی" را بر در و دیوار روستاهای این منطقه بیشتر از جاهای دیگر می توان دید.

تاسیسات راداری در منطقه "گردنه سوباشی" که بخشی از سیستم آفندی و پدافندی ارتش، در ایران باختری است، و مکمل پایگاه هوایی راهبردی نوژه در دفاع و حمله هوایی می باشد، که از زمان پهلوی برای کنترل هجوم های باختری به کشور بنا نهاده شد، ظاهرا همچنان فعال است، این تاسیسات در زمان جنگ کمک زیادی به امنیت هوایی و دفاع هوایی کشور نمود، شاه به خوبی بر اهمیت این منطقه پی برده بود، و کارشناسانش تاریخ تهاجمات به ایران از این سو را به خوبی خوانده و درک کرده بودند، که چنین ساختار راهبردی را در آن ایجاد کرده، و این بنیان ملی، در جنگ هشت ساله کارایی خود را نشان داد. این منطقه از سردترین نقاط ایران در زمستان هاست، از اینجا راهی هم به سوی شهر بیجار، اولین شهر در استان کردستان جدا می شود.

غار علیصدر را در زمان جنگ، دیده بودم از آن زمان تا کنون تغییرات عمده ایی در بناهای ورودی غار و ساختمان های اطراف آن انجام گرفته است، غاری با 140 تا 290 میلیون سال قدمت، غاری آبی که رفت و آمد در آن سوار بر قایق هایی صورت می گیرد، که چند قایق دیگر را به دنبال خود یدک می کشند و یک طرف آن را راهنما پا می زند و طرف دیگر را یکی از مسافران بازدید کننده از غار! این هم از عجایب کار آقایان مدیریت غار علیصدر، که از بازدید کنندگان هزینه دیدار دریافت، و آنانرا مجبور به همکاری با خود می کند، و در راستای کسب درآمد خود، به کار می گیرند!

در کنار غار علیصدر مجموعه باغ وحشی هم هست که گونه هایی از حیوانات را به نمایش گذاشته است، باغ وحش ها بی رحمانه ترین زندان ها برای حیوانات اسیر شده می باشند، که قلب انسان را به ترحم وا می دارد، اینحا حیواناتی را می توان یافت که مثل دیوانه ها در امتداد دیواری به صورت رفت و برگشت راه می روند، آدم از این رفتار تکراری آنها سرگیجه و سردرد می گیرد، وقتی تماشاچی چنین حرکتی این چنین می شودف خود آن حیوان نمی دانم چه حالی دارد.

همدان برای من یاد آور شاعر و عارف نامی ایرانی میر سید علی همدانی [3] است که با 600 تن از شاگردان و مریدان خود به شبه قاره هند مهاجرت کرد، و اکنون نام ایران به خاطر خدمات او، در هند زنده و پاینده است، منطقه کشمیر را "ایران صغیر" می نامند، بی شک یکی از تاثیر گذارترین افراد در این نام و اثر گذاری، شخص میر سید علی همدانی است، هنرهای دستی که او و یارانش در آن زمان از ایران به هند بردند، اکنون دیگر در کشور و شهر مبدا، منقرض و فراموش شده، و ناشناخته است، اما در هند هنوز تولید می شود و منبع درآمد و صادرات برای مردم کشمیر شده است. میر همدان که شاعر و عارفی زبر دست است و اکنون در "ختلان" منطقه ایی در تاجیکستان فعلی مدفون است، می گوید :

هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد              هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی             هر گلی از باغ وصلش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار           هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد

این عارف نامی ایرانی که خدماتش در اتصال دو ملت ایران و هند قابل توجه و مثال زدنی است آنقدر که در هند و تاجیکستان و افغانستان شناخته شده و پیرو دارد، در ایران و وطن خود شناخته شده و مشهور نیست.

سد اکباتان با باغ های زیبای اطرافش مکان دیدنی دیگری بود که در همدان به دیدارش رفتم، این سد نامش را از "هکمتانه" گرفته است، و شهرک اکباتان در تهران نیز، که از مدرنترین و نامدارترین سازه های شهرسازی پایتخت ایران است، نیز بدین نام مفتخر است. سدی که سال گذشته در میان شگفتی همه، در پای الوند شکوهمند، خشک شد، و مردم این شهر بعد از سال ها، با مشکل آب آشامیدنی مواجهه شدند،

اما همدان نام آشنای دیگری هم برایم دارد، حکیم بزرگ، عارف نامی و یکی از جوانمرگ شدگان تاریخ تفکر ایران، جناب عین القضات همدانی [4]، فیلسوف، شاعر و عالم و عارف شهر همدان که در عنفوان جوانی گرفتار حکم ارتداد فقها و علمای قشری و صاحبان فتوا در زمان خود شد، و به مرگ محکوم گردید و در 33 سالگی دچار مرگی دردناک، از ناحیه اهل فتوایی گردید، که فهم شرعی آنان در خدمت قدرت قرار داشت و این جوان شکوفا در تفکر را، طعمه قدرت و ثروت شان کردند، آنان نوشته‌های زیبای عین القضات را مورد بررسی قرار دادند و برخی نکات از کتاب مهم و اثر فاخر او یعنی کتاب تمهیدات را به عنوان الحاد و کفر جدا کرده در دادگاه علیه این گل نوشکفته تاریخ تفکر ایران، مطرح نموده، او را به شاقول علم و معرفت خود کشیدند و منحرفش دیدند و ارزیابی کردند و ابتدا به زندانش افکندند، و بعد هم حکم ارتدادش دادند و به طرز وحشتناکی او را از بین بردند، و تاریخ، این ننگ را برای همدان و بغداد ثبت کرد، ننگی که دامن آنان را تا تاریخ هست، رها نخواهد کرد،

و این انسان عالم و نابغه و استاد روزگار را به خاطر افکارش، کشتند، مرگی دردناک و ناجوانمردانه، شمع آجینش کردند، سپس جسدش را پوست کندند و در بوریایی نفت آلود پیچیدند و آن را به آتش کشیده و سوزاندند، این کینه آنان بود که این جوان ایرانی را طعمه ضلالت و خصومت خود کرد. عین‌القضات همدانی در شیوه حق گویی روش حسین بن منصور حلاج را پی گرفته بود، آزاد منشی این درخت جوان و تناور در تفکر به حدی بود که در گفتن آنچه بدان رسیده بود، و حق و حقیقتش می پنداشت، بی‌پروائی می‌کرد. او معتقد بود، آنچه حق است را باید گفت و نباید در ابرازش کوتاهی کرد. این جوان مظلوم و مملو از احساس، چنان عاشق مردم، شهر و دیارش بود که در زندانی که به مرگش ختم شد، این چنین برای وطن و اهل دیارش دلتنگی می کند و برای شهری که با او آن خواهند کرد، دعا می کند:

"ای کاش می‌دانستم که چشمانم بار دیگر دو قله شکوهمند الوند همدان را خواهد دید. ای همدان!  باران از میان شهرها تو را زنده دارد؛ و ای اقلیم ماوشان! از میان دشت‌ها تو را سیراب گرداند. چگونه برادرانم را فراموش کنم و برای وطنم ننالم؟"

قاضیانی که حکم به ارتداد و انحراف و کفر و زندقه عین القضات دادند، در نحوه اجرای حکم چنان خشونتی از خود علیه این متفکر ایرانی نشان دادند، که برای تاریخ روشن شد که آنان هرگز در این دادگاه بی طرف نبودند و دلی به حال دین نیز نمی سوختند، بلکه دل پر کینه خود را برون ریختند، و مظلومی را در آتش کینه خود سوزاندند، این دادگاه تمام هوای نفس بود که در این حکم و اجرایش مستتر گردید، حال آنکه بین دادستانی و کینه توزی هرگز تناسبی نیست، و دادستان های کینه جو، احکام به دل خود صادر می کنند، محاکمه عین القضات در یک محیط پر هیاهو از بر انگیختگی ها صورت گرفت، و بازپرس های کشف کفر و زندقه در این پرونده، نه در پی کشف حقایق، که در پی اثبات اتهام بودند، حال آنکه دادخواهی و کینه توزی را با هم نسبتی نیست،

اما همدان با چنین تاریخی از افرادی این چنینی، یک اعجوبه دیگر نیز دارد که الگوی تاکتیکی مسلط ساختن "اراذل و اوباش" بر مردم را به نام همدان ثبت کرد، سردار حسین همدانی، او که طراح و مجری طرحی بود که به گفته خودش برای کنترل اعتراضات مردمی در کشور، طراحی و اجرا نمود، سازماندهی و بکار گیری "اراذل و اوباش" محلات، برای کنترل اعتراضات بزرگ، و در خلال این طرح متخلفین و مجرمین قدرتمندی "که با تیغ و قمه سروکار" داشتند و تا پیش از این مُخل آسایش، امنیت، مال و ناموس مردم بودند، و اکنون گرفتار زندان و قانون شده بودند را، در گردان هایی "فاتحین" ساماندهی کرد و هر گاه اعتراضی از سوی دانشجویان و جوانان، مردم و زنان و... صورت می گرفت، از این گردان ها برای مقابله با مردم معترض سود جستند،

این الگو را دیکتاتور روسیه ولادیمیر پوتین هم استفاده کرده و می کند، گردان هایی متشکل از مجرمین و زندانیان و جنایتکاران، نیرویی چند هزار نفره تحت عنوان نیروهای "واگنر" تشکیل داد و آنان را به جان مخالفین خود می اندازد، مزدورانی که با دریافت پول و امکانات از قدرت حاکم، ماموریت های محوله را با خشونت، قصاوت و شدت تمام به انجام می رسانند.

سردار حسین همدانی [5] از رزم آوران افتخار آمیز لشکر 32 انصار الحسین همدان بودند که گاه در جنگ آنان را در حین عملیات ها می دیدم، که افتخار دفاع از کشور و این آب و خاک را در جنگ خسارتبار و طولانی هشت ساله با جنایتکاران بعثی را در پرونده خود دارد، اما در ورای این افتخارات، کسانی هم بودند که دچار انحراف شدند و جایگاه خود را در برابر مردم خود فراموش کردند، و بعد از جنگ در امتحانات خود دچار مشکل شدند، چرا که بعد از جنگ، بعضی از این رزمندگان با گرفتن درجات نظامی بزرگ، آنچه از اخلاق حکومتداری و انسانیت و سفارش اهل فضل و اخلاق در طول تاریخ ایران بود را به بوته فراموشی سپردند، و تمام همت خود را در حفظ وضع موجود و یا حفظ قدرت در مدار افراد، طبقات اجتماعی و جناح های خاص صرف، و خود را قربانی آنها کردند، و فراموش کردند که هر که در این کشور پستی دارد برای خدمت به مردم است، نه در خدمت به قدرت، و یا حفظ وضع موجود، و یا تداوم قدرت جناح های خاص سیاسی؛

و این چنین بود که تجربیات جنگی خود را به کار گرفت و با ارائه طرح هایی غیر انسانی، غیر قانونی، غیر اخلاقی و... به مقابله با مردمی برخواستند که در نهایت به فرایند انتخابات، عدم آزادی بیان، وضع بد معیشتی، درخواست تعویض مسئولی و... به اعتراض به خیابان ها آمده بودند، افرادی مثل سردار حسین همدانی با طراحی و اجرای چنین طرح هایی نام و یاد خود را نابود کردند، و مسلما مقابل تاریخ، مردم ایران و به حتم خداوند پاسخگو خواهند بود، چرا که در فرهنگ ایرانی هرگز "هدف وسیله را توجیه نمی کند" و برای آرمانی که مد نظر افراد، طبقات و... است، استفاده از هر وسیله ی ناپاکی، به لحاظ قانونی، عرفی، شرعی، اخلاقی و... مجاز نیست.

بدون شک مسلط کردن "اراذل و اوباش" بر مردم، توسط نظامیانی که باید خود حافظ امنیت مردم در مقابل تعدی "اراذل و اوباش" باشند، کاری نابخشودنی است، مردمی که طبق شرع، قانون، اخلاق و... حق اعتراض دارند، و باید این حق شان مورد صیانت و حفاظت قرار گیرد، نه این که به هر وسیله ناپاکی سرکوب شود؛ چنین طرحی که از سوی سردار حسین همدانی و یارانش طراحی و اجرا شد، در حد و شان دیکتاتورهای فاقد هرگونه ارزش های انسانی، اخلاقی و جنایتکارانی همچون ولادیمیر پوتین، معمر قذافی، صدام حسین و... است، نه کسانی که مدعی خدا، دین، اخلاق، مردمداری، مردمسالاری و خدمتگذاری به مردم بوده و هستند، کسانی که مردم را "ولی نعمت" خود باید بدانند،

در نتیجه سردمداری چنین تفکراتی بر سازمان های امنیتی و نظامی است که استفاده از چنین راهکارهای ناپاک و ناشایستی رواج می یابد، و شاهد جنایات وحشتناکی توسط نیروهای ضد شورش، در برخورد با معترضین، در خلال اعتراضات دانشجویی و در کوی دانشگاه تهران (1378)، زندان کهریزک (اعتراضات 1388) و... بودیم، یا این روزها داستان های دهشتناکی از این قبیل، که از برخورد با مردم معترض در خیزش "زن، زندگی، آزادی" در بین مردم بازگو می شود، که بر معترضین جوان و نوجوان گرفتار آمده در دست هسته های برخاسته از خواستگاه های، چنین نیروهایی رفته است، که انسان از شنیدن داستانش، عرق شرم را بر پیشانی خود می بیند، و قلب هر آزادمرد و آزادزنی خون می شود، و سوال از مرتکبین و طراحان چنین صحنه هایی همیشه این خواهد خواهد بود که، این اعمال کجای قانون، شرع، اخلاق و... می گنجد، با کدام معیار قابل توجیه خواهد بود؟!

این نتیجه تفکر کسانی است که حفظ وضع موجود را از اهم واجبات دانسته، و برای حفظ آن به هر طرح و اقدام ننگینی تن می دهند، از این الگوی برخورد با مردم، بعدها توسط شهرداری ها هم گاهی سود جسته اند، لذا برخی از ماموران سد معبر شهرداری را می توان دید، که با یک فرد مستاصل که از لحاظ اقتصادی به ستوه آمده، و تمام شخصیت اجتماعی خود را زیر پای نهاده، و به اجبار اقتصادی چند تیکه جنس ناقابل را برای کسب درآمدی ناچیز بساط می کند، چنان برخوردی می کنند که انسان انگشت به دهان می ماند، که چنین مامورانی در کدام مکتب درس خوانده اند و به چه مرامی تربیت شده اند، انسان هایی که انگار خالی از هرگونه رحم، مروت، اخلاق، شخصیت و... هستند، و با این فرد مستاصل و وامانده چنان برخوردی می کنند، که با هیچ معیاری نمی خواند، شبکه های اجتماعی پر است از تصاویر وحشتناکی که ناشی از این نوع نگاه، به پدیده امنیت است، و در کشورداری نظامی اتفاق می افتد، که خود را الگوی خدایی، علوی و جهان اسلام و... می داند.  حال آنکه کسانی همچون شهید محمد حسین بهشتی، معتقد بودند "انقلاب ما، انقلاب ارزشهاست." و چه ارزشی بالاتر از این مردم و کرامت و آزادی آنان می تواند وجود داشته باشد، و کدام کرامت برای مردم و ناموس مردمی خواهد ماند، که ماموران قانونی که بر انان نهاده اند از جماعت "اراذل و اوباش" باشند.     

از این داستان های غم انگیز که بگذریم، اکباتان افتخار میزبانی حکیم و فیلسوف بزرگ شرق جناب ابن سینا را هم دارد، و من به دیدار او نیز شتافتم، همدانیان او را در وسط میدانی گرداگرد نهاده اند، تا به گردش طواف کنند، حکیمی دانا و فیلسوفی عاقل، دنیاگرایی دنیاساز برای بشریت، که آثار خدماتش به انسان و انسانیت و علم هنوز زبانزد جهان علم است، و دنیا را به خود جلب و جذب کرده است.

در مقابل مزار سینای بزرگ، مجمعی از بزرگان و مفاخر اهل اکباتان را نیز تکریم کرده اند، و مجسمه هایشان را در این میدان نهاده اند. یکی از آنها همین عین القضات ماست؛ که شرح مظلومیت این متفکر و مدرس جوان که در مدرسه محل تدریس خود، در ساعات پایانی شب، آنگاه که شهر همدان کاملا خلوت و بی فروغ شد، به قتلی فجیع مبتلا گردید، و قاتلانش این زمان را برای سیاست او برگزیدند، تا مبتلا به اعتراضات مردمی نشوند، و او را به تیغ تیز حکم ارتداد سپردند و ناجوانمردانه کینه های خود را در تن استوار جوانی شکوفا در تفکر، مملو از احساس و عرفان، خالی کردند و او را زجرکش کردند و از میان برداشتند.

جای دیدنی دیگر همدان، کتیبه گنجنامه است، که به واقع گنجی است در این شهر، از شناسنامه های مستند تاریخ ایران و بشر، حاوی مفاهیم بالایی از تفکر ایرانیان در عهد هخامنشیان و بلکه بازمانده تکفر مادها، که این سنگنگاره میخی خود کلید فهم خط میخی در ایران شد، و بسیاری از کتیبه های دیگر، از طریق فهم این سنگ نگاره رمز گشایی گردید. گنجنامه حکایت رنج مردمی است که همواره در مسیر هجوم خارجی، و استبداد داخلی گرفتار بوده اند.

برخی گویند همدان به معنی "همه دان" است و اینجا ملتی ساکن بودند که در فضل و علم سرآمد بودند، پر بیراه هم نیست، اینجا مردمی زیستند که اولین حکومت ها را در خاک ایران تشکیل دادند و بنای تاریخ تمدنی ایران را چیدند، همدانی ها شهرشان را "پایتخت تاریخ و تمدن" ایران و شهر "یادهای کهن" نامیده اند، برای رسیدن به کتیبه گنجنامه، باید از مناطق بالانشین سعیدیه، خیابان ارم، و باغ های عباس آباد گذشت، و در کنار چشمه و آبشار زیبایی، کتیبه ایی قرار دارد که محتوایش را هزاران سال قبل، داریوش و پسرش خشایارشاه بر سنگ ها نوشته اند و بر جای نهادند.

داریوش بر این سنگ نوشته، نگاشته است : "خدای بزرگ است اهورامزدا، که بزرگترین خدایان است، که این زمین را آفرید، که آسمان را آفرید، که انسان را آفرید، که شادی را برای انسان آفرید، که داریوش را شاه کرد، یک شاه از بسیاری، یک فرمانروا از بسیاری، من داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمین های دارنده همه گونه مردم، شاه در این سرزمین بزرگ دور و دراز، پسر ویشاسب هخامنشی."

آری داریوش بزرگ در این متن از یکتاپرستی خود می گوید، از آفرینش جهان به دست خداوند، از سرزمینی کثرتگرا (پلورال) که تحت حاکمیت اوست، و این که این مردم باید شاد باشند و شادی را خداوند برای آنان آفریده است و کسی را حق گرفتن شادی از مردم نداشته و ندارد.

خشایارشاه هم از روی متن پدر، کپی برداری کرد و سنگ نوشته ایی در کنار آن برجای گذاشت که :

"خدای بزرگ است اهورا مزدا، که بزرگترین خدایان است، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که شادی را برای انسان آفرید، که خشایارشا را شاه کرد، یک شاه از بسیاری، یک فرمانروا از بسیاری، من خشایارشا، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمین های دارنده همه گونه مردم، شاه در این سرزمین بزرگ دور و دراز پسر داریوش هخامنشی."

مقصد بعدی ام، دیدار از بنای شیر سنگی است که یادگار متجاوزی به نام اسکندر مقدونی است که به پاس دوست خود، آن را در سال 319 پیش از میلاد، ساخت و بر گور دوست خود نهاد، نمی دانم شاید این کار را به رسم لرهای ایران، انجام داد که بر گور بزرگان خود شیر سنگی می گذارند.

راننده مسافرکشی که مرا در این مسیر می برد، گفت : "مثل آب خوردن جوان ها را می کشند"، گفتم چه شده مگر، کسی را در همدان کشته اند؟" گفت : "همدان نه، ولی سه - چهار نفر از جوانان اصفهان را اعدام کردند، و اصفهان هم به همین دلیل شلوغ شده است." سپس ادامه داد: "در زمان شاه من سرباز شهربانی بودم، از مرکز نامه زدند که حق تیراندازی به سمت مردم معترض را ندارید، آنروز از همه دهات های همدان، همه آمده بودند، شهربانی را هم محاصره کردند، ما حتی یک تیر هم شلیک نکردیم، شهربانی سقوط کرد، و مردم به درونش آمدند، و همه پرونده ها را ریختند تو خیابان و... آن روزها مردم این چنین هم می کردند، کسی اجازه تیراندازی نداشت، حالا مثل آب خوردن جوانان کم سن و سال این کشور را می کشند!".

حجم خشونت اعمال شده در اعتراضات آنقدر بالاست که باعث خونریزی هایی می شود که در اعتراضات مدنی معمولا این حجم از خشونت و خونریزی قابل هضم و پذیرش نیست.

[1] - شهروندی می گفت اوضاع چنان وخیم است و از دست پلیس خارج شده است که به دزدی های کمتر از 40 میلیون تومان اصلا رسیدگی نمی کنند، و ادامه داد چند روز پیش برای دیدار از بیماری در بیمارستان طالقانی شهر کرمانشاه مراجعه داشتم، این عیادت 20 دقیقه بیشتر طول نکشید، برگشتم دیدم درب اتومبیلم باز است و دزد رفته و مقداری از وسایل ماشین را هم با خود برده است، به پلیس زنگ زدم و جریان را که توضیح دادم سوال کرد:" فکر می کنی چقدر وسایل از اتومبیل شما دزدیده شده"، گفتم: حدود 12 میلیون تومان، که همانجا به من گفت "برای دزدی کمتر از 40 میلیون تیم اعزام نمی شود."!

[2] - سید ابوالحسن بنی‌صدر ( ۱۳۱۲ –۱۴۰۰) سیاستمدار، اقتصاددان، اولین رئیس‌جمهور ایران، رئیس شورای انقلاب و مدیر مسئول روزنامه  انقلاب اسلامی بود. بنی‌صدر با انحصار قدرت توسط حزب جمهوری اسلامی و نهادهای انقلابی زیر نظر آنان مخالف بود. دوران ریاست جمهوری او با تنش و رویدادهای مهمی چون انقلاب فرهنگی و حمله عراق به ایران همراه بود. وی در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ مورد استیضاح و در اول تیرماه عزل گردید

[3] - امیر سید علی بن شهاب (۱۳۱۴ – ۱۳۸۵ میلادی) معروف به میر سید علی همدانی، قطب سلسله ذهبیه، عالم و شاعر ایرانی قرن هشتم و از مبلغان عمده اسلام در کشمیر هند و از بزرگان سلسله کبرویه بود. بیش از ۱۱۰ اثر به وی منسوب است. از وی به عنوان «امیر کبیر»، «شاه همدان» و «حضرت علی ثانی» نیز نام برده شده‌است

[4] - عین‌القضات همدانی با نام کامل عبدالله بن محمد بن علی میانجی همدانی (۵۲۵–۴۹۲ هجری قمری) حکیم، نویسنده، شاعر، مفسر قرآن، محدث و فقیه ایرانی بود. او به زبان‌های فارسی، عربی و زبان پارسی میانه آشنایی داشت و در عین‌ حال در عرفان و تصوف در بالاترین جایگاه قرار داشته‌است

[5] - حسین همدانی (۲۴ آذر ۱۳۲۹ – ۱۶ مهر ۱۳۹۴) نظامی ایرانی بود که از بنیان‌گذاران سپاه همدان و سپاه کردستان به‌شمار می‌آمد و از سال ۱۳۵۹ در جنگ ایران و عراق حضور داشت. وی در ۱۶ مهر ۱۳۹۴ در اطراف شهر حلب در سوریه، حین مشاوره نیروهای ارتش سوریه و به گفته برخی منابع در نبرد علیه نیروهای داعش و به روایتی دیگر درحین فرار از کمین، در اثر سانحه رانندگی، کشته شد. او گفت «حضرت آقا - رهبر معظم انقلاب اسلامی - در مواجهه با اعتراضات خیابانی به من فرمودند «آقای همدانی مراقب باشید کسی آسیب نبیند و بعد مکثی کرده و فرمودند مواظب باشید بچه‌ها - بسیجی‌ها - هم آسیب نبینند» و من به ایشان عرض کرده‌ام که آقا اینکه می‌فرمایید از ما به معترضین آسیبی نرسد، مطمئناً نمی‌رسد ولی اینکه می‌فرمایید به ما و نیروهای ما هم آسیبی نرسد، کار دشواری است؛ چرا که کنترل معترضین و عوامل پشت صحنه آنان دست ما نیست. حضرت آقا فرمودند «بله کار سختی است ولی باید بشود» و ادامه دادند «اینکه از ما نباید ‌آسیبی به معترضین وارد شود، معلوم است، به نیروهای بسیجی هم نباید آسیب وارد شود چرا که با آسیب رسیدن به آنان به اقتدار کشور آسیب وارد می‌شود.»  شهید بزرگوار همدانی در ادامه گفت «من این تدبیر حضرت آقا را برنامه‌ریزی کردم و در نهایت توانستم آن را کاملاً به کار ببندم و در زمانی نسبتاً کوتاه به نتیجه مطلوب هم برسم.» این یک الگوی جدیدی از مواجهه با آشوب و اعتراضات خیابانی و بسیار هم قابل افتخار است. «با کار اطلاعاتی، اقدامی انجام دادیم که در تهران صدا کرد. ۵ هزار نفر از کسانی که در آشوب ها حضور داشتند؛ ولی در احزاب و جریانات سیاسی حضور نداشتند؛ بلکه از اشرار و اراذل بودند را شناسایی کردیم و در منزلشان کنترلشان می کردیم. روزی که فراخوان می زدند، اینها کنترل می شدند و اجازه نداشتند از خانه بیرون بیایند. بعد اینها را عضو گردان کردم. بعداً این سه گردان نشان دادند که اگر بخواهیم مجاهد تربیت کنیم، باید چنین افرادی که با تیغ و قمه سروکار دارند را پای کار بیاوریم. یکی از اینها فردی بود به نام ستاری. این ستاری وقتی به جمعیت زد جانباز ۷۰ درصد شد و سال گذشته هم به شهادت رسید. وقتی که جلسه شورای تأمین استان تهران در شب عاشورا برگزار شد، همه برآوردها این بود که فردا تهران آرام خواهد بود. برآورد من این بود که روز عاشورا اتفاقاتی در پیش خواهد بود. به همین خاطر دو بار دیگر درخواست جلسه فوق العاده دادیم و جلسه تشکیل شد و آماده ‌باش اعلام کردیم. همه سینماهای تهران را اجاره کردم. تمام مدارس و حسینیه ها را در اختیار گرفتیم. بچه ها با لباس مشکی در میدان حضور داشتند. نزدیک به ۳۰ هیئت را هم که با من مرتبت بودند را هم آماده کردیم و گفتم دسته ها را به سمت میدان دانشگاه بیاورید. در روز عاشورا همین سه گردان غائله را جمع کردند.  هیچ کس حق حمل اسلحه در تهران را نداشت. به این قیمت که حتی ممکن بود ما مورد حمله قرار بگیریم. در طول مدت این اتفاقات از حدود ۴۵ هزار بسیجی که در صحنه بودند، حتی یک فشنگ هم شلیک نشد.»

همچنان در مسیر "راه شاهی" از باختر به خاور در حال حرکت هستم، جاده مهمی که سلسله های بزرگ ایرانی آنرا با ملحقات مهمش، از جمله چاپارخانه های متعدد ساختند، و هخامنشیان، ساسانیان و... آن را تا حاشیه های دریای مدیترانه کشیدند تا اخبار تحرکات رقیب رومی و یا یونانی خود را تحت نظر داشته و جریان ارسال و دریافت اخبار را بدون وقفه در کاخ های خود داشته و برنامه ریزی جنگ یا دفاع کنند.

 اینجا همان جاده ابریشم نیز هست جاده ایی که جریان تجاری را بین باختر و خاور جهان تسهیل می کرد، و این همان راه خراسان نیز می باشد، که بعد از سلطه سلسله های اعراب بر میانرودان و ایران، از این راه گستره فتوحات و جهانگشایی خود را تا فرارودان و یا همان خراسان بزرگ، که آخرین ایالت باستانی ایران در سمت خاوری بود، دنبال می کردند. جاده ایی با نام های مختلف که سودجویان از آن، مطابق با نوع استفاده ایی که از آن می کردند، آنرا بارها نامگذاری کرده اند، برای شاه نشین های ایرانی این جاده هکمتانه – تیسپون بود که خاندان شاهی در آن در آمد و شد، و ییلاق و قشلاق بودند، یا سپاه خود را در آن حرکت می دادند.

این روزها، این مسیر به یکی از مهمترین راه های مهم مرتبط به مراسم زیارت اربعین در آمده است تا جاده هایی فراخ، و متنوع، میلیون ها ایرانی را به مرزهای عراق کنونی ببرند تا به کربلا رفته، و در چهلمین روز کشتار عاشورا، در جایگاه تاریخی وقوع این جنایت، انسان هایی بعد از قرن ها جمع شوند، و برخی به عزاداری، برخی در تاریخ غور کنند، و از آن حکمت بیاموزند.

با گذر از سنگ نگاره های بیستون، عازم شهرهای صحنه و کنگاور می شوم، نمی دانم به چه حساب و کتابی این شهر را "صحنه" می نامند، این شهر صحنه چه جنگ، و یا نبردی بوده است، یا چه جنایت عظیمی در آن اتفاق افتاده که نام صحنه از این اتفاق، بر او باقی مانده است، نمی دانم. اما آنچه مسلم است بین هکمتانه و میان رودان در 55 کیلومتری کرمانشاه، این شهر قرار دارد.

شواهد تاریخی نشان از ترور بنیانگذار مدارس علمی مهم ایران موسوم به "نظامیه"، یعنی خواجه نظام‌الملک طوسی [1] دارد که توسط یکی از اعضای گروه اسماعیلیه در این شهر کشته شد، گفته می شود خواجه با امام اسماعیلیان یعنی حسن صباح همدرس، و به نوعی یار دبستانی بوده اند، اما بعدها در روندهای سیاسی زمان خود، مقابل همدیگر قرار می گیرند، و نهایتا خواجه قدرتمند دربار سلجوقیان، طعمه جوخه های ترور اسماعیلیان می شود، و گویا این رسم قدرت است که قدرتمندان رفاقت ها را فراموش کرده، و سر یاران و دوستان بسیار نزدیک خود را هم، در کابین قدرت، زیر آب می کنند.

من از شهر "صحنه" جز واژه ایی که برایش نامی شده است، یاد و خاطره ایی ندارم، و نام این شهر، تنها یادآور صحنه جنگ و جدال، و یا صحنه های جنایت، و یا صحنه های نمایش فیلم برای من است، اما در حقیقت در اینجا مردمی زندگی می کنند که با ساز تنبور خود صحنه های عشق و انسانیت می آفرینند، و یادآور فرهاد کوهکن اند، که درد دوری از معشوق را با کوه کنی درمان می کرد.

 و اینان مردمی سلحشور هستند که در دوره صلح، درد های خود را با نوای تنبور درمان می کنند، و من در سفر به سرزمین تنبور نوازان، که صدای موسیقی را به عنوان صدایی آسمانی و خدایی می دانند، درمان دردهای خود را در سفر می جویم، اما برای همنوا شدن با چنین مردمی، و شنیدن صدای تنبورشان، باید رحل اقامت گزید، که برای من میسر نشد، کاروان مسافران را، بدین مقدار رخصت اقامت نیست، تا رحل اقامتی افکند و با سرچشمه های عشق و عرفان و نواهای آسمانی اش ارتباط گرفت، که به قول این مردم تنبور نه در بَزم زده می شود و نه در رَزم، بلکه در نیایش هاست که نواخته می شود.

حکیم توس، جناب فردوسی بزرگ، وقتی از داستان "رستم" در شاهکار شاهنامه خود حکایت می کند، صحنه تنبورنوازی رستم را در هنر شعری خود باز می آفریند، آنگاه که در حال نواختن تنبوری است، و در همین حال دیوی به سان زن زیبایی بر او ظاهر می شود، و با رستم به سخن در می آید، و وقتی رستم در میانه سخن خود، با این دیو فرشته نما، از یزدان پاک و اهورامزدا یاد می کند، سحر مخفی ماندن صورت دیو باطل شده، و شکل فرشته ایی زیبا از پشت این زیبایی ها کنار می رود، و دیو به شکل واقعی نمایان می گردد، و رستم این دیو را می شناسد، و با او در نبرد در آمده و او را از میان بر می دارد.

یادم هست تنبور نواز جوانی، آروز می کرد، روزی بشریت سلاح خود را بر زمین بگذارد، و به جای این همه سلاح های انسان کش، همه ساز در دست گیرند، و با نوای روحانی و معنوی موسیقی، به تربیت و تذکیه نفس خود بپردازند، و دوباره انسان شوند. بله اینجا شهر صحنه است، که وقتی از یکی از اهالی این شهر پرسیدم، در این شهر از کجا دیدن کنم، با همه داشته هایش، گفت به جز سراب صحنه، چیزی برای دیدن ندارد! "سراب" یعنی سر چشمه هایی که شهر به آب آن زنده است، آب هایی که در دوره ترسالی به رود گاماسیاب می ریزند و به سوی رودخانه سیمره می روند تا در مرکز تمدنی ایران، در کناره های تمدن سازی های حوزه رودخانه سیمره، تمدن ها شکل دهند.

 من در امتداد همین گاماسیاب است که به عشق دیدار از کنگاور و دیدار از معبد آناهیتا، به سوی این شهر می تاختم، و پای در جای پای سربازانی می نهادم که، نبرد جلولا را باخته بودند، و اینک به سوی نهاوند، عقب می نشستند، تا شاید سنگری دیگر بگیرند و تازیان را در این نقطه متوقف کنند، تا دیگر نقاط ایران از گزند تهاجم آنان در امان دارند، و لذا من نیز توقفی در شهر صحنه نداشتم، از کنار گاماسیاب که نام این رود خود نشان از قدمت و اصالت آن دارد، و از نام های برگرفته از ادب ایران باستان می باشد، می گذرم یکی از اهالی محل با حسرت تمام می گوید، "گاماسیاب در دوره ایی چنان پرآب بوده که اگر پای در آن می گذاشتی تو را با خود می برد، اما اکنون در فصل گرما دیگر حتی خشک می شود."

گشنیز کاری های اطراف شهر صحنه، امروز با گل های سپید خود، نشان می دهند که به زودی بار خواهند داد، و تخم گشنیزی را روانه بازار خواهد کرد، که در صنعت ادویه، نقش اساسی دارد. گرچه گردوهایش را سرما زده و گردوکاران را غم نداشتن محصول، فرو برده است.

کشاورزی از سر فرهنگ و فهم موسی – شبانی خود می گفت: "کار خداست دیگر، این طرف را سرما زده، و آنطرف را سرما نزده"، و این چنین است که ما هر خوب و بدی را به خدا نسبت می دهیم، در حالی که خدا گویا دستی در کار این دنیا نمی برد، و دنیا بر مدار قانون او می چرخد، بدون این که او دستی در طبیعت ببرد، و جایی را آباد، یا جایی را خراب، فردی را ثروتمند و یا فردی را فقیر کند، جایی را پر بار و جایی را بی بار گرداند و...

آنان که چنین فرهنگی را گسترش می دهند و مثلا اهل تجارت و کسب را "حبیب (دوست) خدا" می دانند، این روزها باید جوابگوی جمله این پیرمرد اهل همدان باشند که کاسب را در این روزگار : "جیب خالی کن خدا" می بیند و می خواند، او از اوضاع گرانی ها در جامعه کاملا ناراضی است، و بخشی از آنرا از چشم اهل کسب می بیند و می گوید : "ایرانی را خدا مغز و تفکر داده است تا بنشینند و فکر کنند که چطور سر همدیگر کلاه بگذارند." نسبت دادن افراد و اعمال به خدا، بلایی است که جان و زندگی بشر را به رنج انداخته است، چرا که در این دنیا عده ایی حتی به نام خدا جنایت هم می کنند، و از بشریت به نمایندگی از او، کشتار و غارت و چپاول می کنند.

کنگاور را به معبد آناهیتا [2] و یا همان ایزد بانوی ناهید خودمان می شناسیم، دومین بنای عظیم ساخته شده از سنگ در ایران، در همین کنگاور قرار دارد، که همان معبدی است که ایرانیان به پاس احترام به ایزدبانوی ناهید ساخته اند، او نماد آب است، آب و آبادانی و زندگی و زندگی بخشی، پیشیانیان ما، آناهیتا را دختر اورمزد، خدای بزرگ و نیرومند می دانستند. او مادر همه دانش هاست، که در فرهنگ شاخه های آرایی هند، این نقش را به "گانش"، خدای پیل تن داده اند، او خدای دانش، یا به زبان سانسکریت"ویگیان" است.

در مفهوم ایزدبانوی آناهیتا دو نماد، همزمان وجود دارد، یکی زن [3] بودن، دیگری آب که هر دو زایش را در خود دارند، آب یک عنصر مقدس، و مورد احترام در سراسر جهان، و به خصوص ایرانیان است، به طوری که زرتشتیان برای نیالودن آب و خاک، که دو عنصر از عناصر چهارگانه مهم و مقدسند، مردگان خود را بر بلنداها می نهادند، تا بخش فاسد شدنی اجساد مردگان شان توسط حیوانات خورده شود، و عناصر ناپاک آن، وارد چرخه آب و خاک نشود، و آنرا آلوده نسازد. آنان آب، باد، آتش و خاک چهار عنصر اصلی جهان، که آب در این بین دومین آفریده در سلسله آفرینش می دانستند.

هرودوت تاریخ نگار یونانی درباره اهمیت آب در نزد مردم ایران می‌گوید: "ایرانیان در میان رود بول نمی‌کنند، در آب تف نمی‌اندازند. در آن دست نمی‌شویند و متحمل هم نمی‌شوند که دیگری آن را به کثافتی آلوده کند. آن‌ها احترام بسیاری از آب منظور می‌دانند."

استرابون نیز می‌گوید، ایرانیان هنگام پرستش آناهیتا این جملات را تکرار می‌کردند:

"می‌ستایم آب را که آفریده اهورا مزدا است. و می ستاییم همه آب‌های پاک را که داده اهورا مزدا است. ستایشگرم آب پاک سود رسان زندگی‌ساز را، ستایشگرم آن اردویسور اناهیته را، آن نگهبان شایسته آب‌های نیالوده گیتی را. همه آب‌های نیاآلود و پاک که از ابرها سرازیر شده و بر سینه زمین همچون رودها، چشمه‌سارها، دریاها و دریاچه‌ها آرام یافته‌اند. آرام در زمین‌های هفت کشور و می‌پیمایند زندگی بالنده را."

ایرانیان در ماه هشتم خود یعنی آبان ماه، به این ایزد نگهبان، آب تقدیم می کرده‌ اند. آناهیتا به پاکی، نیرومندی آزادگی مشهور است. او مظهر بخشندگی و باروری است. ناهید در میان ایزدان بسیار ایرانیان در صدر قرار دارد. زیرا او توسط اهورا مزدا و زرتشت ستایش می‌شود و وظیفه دفاع از زنان و دختران را نیز بر عهده دارد. ناهید تمام نیروهای اهورایی را که در نبرد با دیوان زخمی شده‌اند را، درمان می‌کند؛ برای چنین عنصر ارزشمندی در تفکر ایرانی، در کنگاور معبدی بزرگ ساخته اند، تا به تقدیس آن بپردازند و من عازم دیدار از بازماندگان این معبد هستم.

در یشت 5 یا آبان یشت اوستا این چنین آمده است :

"اهورا مزدا به زرتشت گفت این اردویسوراناهیت را ستایش کن که به همه جا روان است. درمانگر است و ستاینده آیین اهورایی است و شایسته است که در جهان مادی مورد نیایش قرار گیرد، چه نیایش وی، گَله و رَمه را بیفزاید، خواسته ما را برکت دهد و کشور را فراخی و آرامش بخشد.

می ستایم آب را که آفریده اهورا مزداست. ستایش می کنم تو را، اردویسوراناهیتا، می ستایم تو را که نمایانگاه همه آب های پاک و درخشانی، ستایشگرم آب پاک سودرسان زندگی ساز را، ستایشگرم اردویسوراناهیت را، آن نگهبان شایسته آب های نیالوده گیتی را، و آن آب پهنه گستر زمین را که سازنده زندگی است، که چشمه زاینده نیروست از برای تندرستی، که چون فرو ریزد، دیوان را نابود سازد و چون روان شود، ناپاکی ها و آلودگی ها را نیست گرداند.

اینک بستاییم آناهیت را، ایزد بلند پایه شایسته را، که در سپهر جای دارد، که در بستر زمین روان می شود، که نیرو می بخشد تن را و روان را، که جنبش و زندگی می دهد گیتی را، می رویاند گیاه ها و سبزه ها را، بدان گله ها و رمه ها افزایش می یابند، که خواسته مردمان را افزون می گردد، که کشور آبادان و نیرومند می شود.

ای ایزد پاک، ای اناهیتا، سرود می گویم تو را که آفریده اهورایی. پیش کش می سازم شایسته ترین کردارهای بجا آورده شده را و با زبان جان می سرایم این سرود را :  خواهانم آن برترین را، تندرستی و بی آهویی در پیکر را خواستارم، آن چیزها را که به زندگی می بخشند شکوه و آسایش را، که گله و رمه ام انبوه شوند، در خانه و کاشانه ام شادمانی و پرخواستگی ریشه گیرد. فرزندانی زیبا پیکر و نیرومند داشته باشم. و این همه را خواهانم نه برای بیراهگی رفتن و زیان رساندن دیگران؛ خواستارم برای بزرگداشت زندگی و کامیابی درست از این بهتر داده اهورامزدا."

ایرانیان همچون دیگر ملت ها، عمر و سرمایه بسیاری را صرف ساخت معابد و پرستشگاه ها کرده و می کنند، تو گویی گم کرده ایی دارند که در آسمان، و در میان نیروهای آسمانی می جویند، بدین لحاظ همواره توسط فرصت طلبان اهل قدرت و ثروت، در این مسیر غارت شده اند، حجم مناطق، وقت و ثروت هدیه شده به پرستشگاه ها آنقدر زیاد است که در عدد نمی گنجد، و مردمی که در فقر و محرومیت، دست و پا می زنند، ناداشته های خود را به معابد و پرستشگاه ها تقدیم می کنند، تا مورد رحمت نیروهای آسمانی قرار گیرند!

و کسی را منطقی نیست که بگوید، چنین موجود مقدسی که برایش چنین قدرتی هست را، چه نیاز  به چنین ساختمان های پر تشریفاتی، که بلندای آنها از هر زیستگاهی برای انسانِ منظور و مد نظر خالق هم بلندتر و فراختر است، و اگر آن قدرتمند بالانشین را، به سجده گاه هایی این چنینی، و از این دست نیاز بود، چرا خود حتی یکبار هم که شده، به ساخت یکی از آن ها نپرداخت، و ساخت تمام معابد و پرستشگاه های خود را بر گرده بردگان، کارگران، رعیت، مومنین دون نشین و... وا نهاد، و بارش را بر دوش این مردم درمانده نهاده، تا با شکوه بسازند و زندگی ها در پایش تلف کنند؟!

چرا باید زمینیان با جثه های نحیف خود، سنگ های با عظمت کاخ های نیایش و پرستش را بر دوش کشند؟! حقیقت این است که در بازار نیایش، و در صنعت پرستش، که تولیدگر چنین معابدی است، این فرصت طلبان بازار نیایش هستند که بر سر راه ارتباط انسان با عالم والا ایستاده، و از انسان مستاصل در دنیایی از سوال و ابهام، باج و خراج می ستانند و او را به ساخت چنین بناهای با عظمتی مجبور و متقاعد می کنند. به قول شریعتی "آری این چنین است برادر! تو قربانی این بناهای بزرگ برگور شدی و من قربانی این قصرهای عظیم". [4]

از این داستانِ غم انگیز و تکراری، که همواره بر انسان اتفاق می افتد که بگذریم، اینجا پرستشگاه ایرانیان بر معبد بزرگ آناهیتِ بی نقص و پاک است و من نیز بر آفریننده آب های پاک و روان درود می فرستم، و او را، من نیز ستایشگرم، که زندگی را بر این زمین، با آب جاری کرد، و آسایش را با زنانی پاک، بر مردها ارزانی داشت و این دو در ایزدبانوی ناهید، قرار است محقق شود.

هزاران نکته برای اندیشیدن، صدها سوال برای پرسیدن، و یک دنیا ابهام برای روشن شدن و... داشتم، اما معبد ناهید را نیز باید گذاشت، و کرمانشاه بازگشت، آنجاست که باید راه دیگری را جست و برنامه ریزی کرد، در میدان شهر کنگاور، مقابل قصابی های مملو از گوشت های قرمز، پر از لاشه های گوسفند و گاوهای ذبح شده برای خوراک آدمیان، پیر پیروزمندی که از هکمتانه به سوی شهر بیستون و کرمانشاه می تاخت، مرا نیز در سفر بازگشت، با خود برداشت و به سوی مقصد روان کرد،

روز به ساعات پایانی خود نزدیک می شود، دیگر نمی شود از کنگاور به نهاوند رفت، آنجا که آخرین نبرد ملی برای مسدود کردن راه سپاه خلیفه دوم صورت گرفت، این فقره را باید به سفری دیگر سپرد، از دیدار از نهاوند که در همین نزدیکی هاست، و صدای چکاچک شمشیر مهاجمین و مدافعین را، حتی اکنون نیز می توان در اکوی کوه ها شنید، را وا میگذارم تا شنونده پیروزی هایی! باشم که این پیر اهل هکمتانه، از داستان فتح الفتوحش بر ناهید زندگی پسرش، روایت خواهد کرد.

در کنار معبد ناهید من داستان عروسی را شنیدم که زیر دست و پای قانون و بی انصافی های روزگار له شده بود، و اکنون پیروز این میدان، چنان از خوار و ذلیل کردنش با افتخار می گفت، که گاه هوسم می کرد بگویم : بایست! تا پیاده شوم، اما دندان بر جگر نهاده و فشار دادم و حکایت او را تا پایان صبورانه شنیدم.

او از ناهیدوشان روزگار خود عروسی را برای پسرش برگزیده، و او را به عقد فرزندش در آورده بود، و تعداد اندکی نیز از سکه های طلای رایج (به گمانم بین 20 تا 30 سکه)، در قباله این ازدواج ثبت کرد، که در ذمه داماد بود، و قائدتا باید به محض مطالبه، پرداخت می شد؛ حقی قانونی و شرعی که برای هر "ضعیفه ایی" هنگام سپردن او به داماد تعیین می کنند، و به ثبت می رسانند، تا هیچ خلل و حرف و حدیثی در این حق نباشد، و پرداختش واجب و لازم، و مستظهر به قدرت قانون، اجرایی شود، هرچند آنان که از پرداخت این حق، در دل خود معترض و قصد استنکاف دارند، می گویند: "مهریه را کی داده، و کی گرفته؟!" در حالیکه این حقی دادنی و قانونی است، که در ملاعام وجودش را اعلام، و در قانونی ترین متون نوشته و ثبت کرده اند.

پیرمرد گلایه مند از چنین طلبی، از ناحیه عروس کم سن و سال خود، از داستان عصبانیتش از چنین درخواستی گفت، و این که در مواجهه، و در اعتراض به چنین درخواستی، اقدام کرده، و موفق به کسب حکم جدایی و طلاق می گردد، و دختر 17 ساله ایی را با یک کودک حاصل از این ازدواج روانه خانه پدرش می کند، و به قول خودش طبق حکم قاضی، او را "ناشزه" [5] هم اعلام کرده، تا حق ازدواج مجدد هم نداشته باشد، و در انتظار دریافت مهریه خود که سال ها پرداختش به طول خواهد انجامید، پیر شود، تا هر دو یا سه سال (تردید دارم در زمان مقررش)، سکه ایی از مجموع مهریه اش را دریافت دارد، او مفتخر بود که با گرفتن وکیل مجرب، و خرج کردن ها در مسیر دادگاه، کودک حاصل از این ازدواج را نیز "به خیک دختره" انداخته، تا خرج و زحمت نگهداری این کودک نیز به عهده او و خانواده اش باشد!

و من این داستان منزجر کننده را، در مسیر معبد ناهید تا پای کتیبه پیروزمندان بیستون شنیدم، گاه اشک در چشمانم حلقه می زد، که چطور زوج های جوان ما، در این سن و سال، زیر تیغ بُرّان اعتقادات و فرهنگ های منحطی می روند، که اعتقادی به قانونی ندارد، در حالی که آن را می پذیرند، و از همان لحظه پذیرش، به دنبال طرحی هستند تا از تعهد خود شانه خالی کرده، آنرا به انجام نرسانند.  

[1] - ابوعلی حسن بن علی بن اسحاق طوسی شناخته شده به خواجه نظام‌الملک طوسی (۲۸ مهر ۳۹۷ تا ۲۲ مهر ۴۷۱) طوس، کشته شده در صحنه کرمانشاه به دست یک باطنی وزیر نیرومند دو تن از شاهان بزرگ دوره سلجوقیان، آلپ ارسلان و ملکشاه یکم در ایران بود. وی نیرومندترین وزیر در دودمان سلجوقی بود و سلجوقیان نیز در زمان وی به اوج نیرومندی رسیدند. او ۲۹ سال سیاست درونی و بیرونی را رقم می‌زد. وی از بزرگ‌ترین پیشگامان توسعه فرهنگی بعد از ورود اسلام بود و مدارس زیادی به نام نظامیه تأسیس کرد که نظامیه بغداد مهم‌ترین آنها بود. 

[2] - آناهیتا، ناهید یا اَرِدْ ویسورَ اَناهیتا، یکی از ایزدبانوان ایرانی - آریایی است. الهه‌ای که در یشت پنجم اوستا پرستیده و توصیف شده ‌است؛ او توسط اهورامزدا و زرتشت ستایش می‌شود و دارای ارزش و اعتبار بسیاری است. آناهیتا هدایت و نگهبانی تمام آب‌های جهان را به عهده دارد. به خاطر قدرت بسیاری که ناهید داشت، فره زرتشت به او سپرده شد تا از آن محافظت کند. آناهیتا به معنای بی‌آلایش و پاک است؛ الهه‌ای که نطفه مردان و مشیمه (رحم) زنان را پاک می‌کند. آناهیتا تنها متعلق به داخل مرزهای ایران نیست؛ او ورای مرزها پرستندگانی دارد که برایش قربانی می‌کردند، آناهیتا در  بیشاپور، کنگاور، شوش، هگمتانه، اصطخر، آذربایجان و... معبد دارد. و مظهر سه نیروی روحانی، ارتش‌داری و تولید شد.

[3] -  ماکس مولر ‌می گوید: "هیچ ملت کهنه و نوینی نیست که در آن مقام و منزلت زن به ارجمندی مقام و منزلت زنان ایران باستان رسیده باشد."

[4] - "و ناگهان دیدم که در کنار فرعون‌ها و قارون‌ها- که بر بردگیمان می‌خریدند و به بیگاریمان می‌کشیدند- دیگرانی نیز به نام جانشینان این پیامبران سرکشیدند، روحانیان رسمی. از فلسطین گرفته تا ایران، تا مصر، تا چین، تا هر جا که جامعه‌ای و تمدنی هست در کنار این اهرام و این قصرهای بزرگ، برای ساختن معابد، پرشکوه باید سنگ می‌کشیدیم. و بعد، نمایندگان خدا و جانشینان این پیامبران، ما را دستبندی دیگر زدند و به نام زکات غارتی دیگر کردند و به نام جهاد در راه دین، به میدانهایی دیگر فرستادند، تا جایی که ناگزیرمان می‌کردند که در برابر خدایان در مذبح معبدها و در کنار بتها، کودکانمان را قربانی کنیم. نمی‌دانی برادر، که تمامی معبدها انباشته از خون فرزندان معصوم ماست و ما هزاران سال- بدبخت‌تر از تو و سرنوشت تو- گور و قصر و معبد ساختیم و خدایان در کنار فرعون‌ها و در کنار قارون‌ها و نمایندگانشان باز به جانمان افتادند! سه پنجم همه افلاک ایران را موبدان خداوند و اهورا! از ما گرفتند و ما برای آنها رعیت و برده و «سرو» بودیم و چهار پنجم همه زمینهای فرانک را کشیشان خداوند از ما گرفتند. برای معابد بیگاری کردیم و همه خاکهای عظیم رم و معبدهای بزرگ چین را ساختیم و مردیم. پیروزی از آن موبدان و کشیشان و روحانیون ادیان و فرعون‌ها و قارون‌ها بود و من که هزاران سال پیش از تو زیستم و مرگ همه برادران و هم نژادانم را دیدم، احساس کردم که خدایان نیز به بردگان کینه می‌ورزند و دین نیز برای بردگی ما بند دیگری است و موبدان و کشیشان و روحانیون ادیان نیز ابزار دیگری برای تحکیم این قصرها و گورها و توجیه این نظامند."

[5] - با وقوع عقد نکاح، زوجیت میان زن و شوهر ایجاد شده و حقوق و وظایف قانونی آن ها در مقابل یکدیگر برقرار می گردد. این حقوق و وظایف در اکثر موارد، دارای ضمانت اجرای قانونی بوده، بنابراین عدم رعایت آن ها این حق را به طرف مقابل داده که از طریق مجاری قانونی برای احقاق حق خود اقدام نماید. یکی از این تکالیف، تکلیف به تمکین می باشد. بر اساس قانون مدنی ، بعد از عقد نکاح زن موظف است که از شوهر خود تمکین کند . تمکین از همسر دارای دو معنای عام و خاص می باشد . تمکین عام به معنای پذیرش ریاست شوهر در امور کلی زندگی خانوادگی می باشد ؛ اما تمکین خاص را بیشتر در مورد ارتباط زناشویی میان زوجین به کار می برند . به هر حال، تمکین عام و خاص از شوهر به عنوان تکلیفی برای زن شناخته شده و در صورتی که عدم تمکین از سوی زن بدون دلیل قانونی و شرعی باشد، زن عنوان ناشزه خواهد گرفت.

سنندج را با همه زیبایی هایش، با همه ی آنچه که مرا به خود دلبسته کرده بود، باید می گذاشتم  و می رفتم، مسافران چون زمان سفرشان به پایان برسد، باید هر آنچه از دلبستگی ها فراهم آمده را بُگذارند و بُگذرند، این رسم و قانون این دنیاست، دنیایی که هر آمدنی در آن، لاجرم رفتنی را نیز در پی است، و هر ماندنی پیر شدن، و به واقع، رفتن در ذات آمدن نهفته است، خوش به حال کسانی که می توانند این نکته ریز اما بسیار درشت را بفهمند، و خود را درگیر دلبستگی ها نکنند، آنگاه است که بر خواسته های خود لگام خواهند زد، و خوب از فرصت ماندن استفاده خواهند کرد، ورنه از بازندگانند، مستبدین این نکته کلیدی را فراموش می کنند که دست به جنایت بر ضد مردم خود می زنند، آنان از رفتن ها می دانند، ولی بدان باور نمی کنند، وگرنه برای این مدت پایان پذیر ماندن، دست های خود را آلوده به هزار جنایت نمی کنند.

مقصد بعدی ام شهر کامیاران، در 63 کیلومتری سنندج خواهد بود، در سفر به مریوان سفر به روستای گردشگری پالنگان [1] را از دست دادم، روستایی که عکس های زیبای آن را را در خانه کرد در سنندج دیده بودم، مراسم نوروز آنان و... که نشان از اصالت و ریشه دار بودن این روستاها دارد، روستایی در ۵۵ کیلومتری شمال‌ باختری کامیاران، که نزدیک به 450 سال یکی از مراکز حاکمیت اردلان ها بر کردستانات بوده است، اردلان ها 700 سال در مناطق کرد نشین ایران، عراق و ترکیه حکومت های ملوک الطوایفی داشتند و به صورت جزیره هایی متعدد حاکم نشین هایی را برای خود تشکیل داده بودند،

روزگاری پالنگان و دژ آن، مرکز حاکمیت آنان بوده است، خانم مستوره اردلان، تاریخنویس و شاعر برجسته پارسیگوی ایران، با نوشتن تاریخ اردلان، کاری بزرگ و ارزشمند برای ثبت تاریخ این حاکمیت ها انجام داد، بعدها مرکز حاکمیت اردلان ها از پالنگان به سنندج، و دژ مشهور آن یعنی "سنه دژ" در حسن آباد منتقل گردید، روستای پالنگان که خود یکی از سرچشمه های رود سیروان را در نزدیکی های خود داد، روستایی زیبا و پلکانی است، که توسط سیروان به دو قسمت خاوری - باختری تقسیم می شود.

پالنگان در مقابل پاوه در آنسوی خاوری کوه شکوهمند شاهو قرار دارد، و من از جاده سنندج به کرمانشاه، در کامیاران 55 کیلومتر به سوی هورامان پیش رفتم، تا در دل هورامانات به دیدار این روستای زیبا نایل آمدم، و طوافم را با این سفر به دور قله ی باشکوه و پر برف شاهو تکمیل نمودم، که درازای شاهو از مریوان تا پاوه و سپس روانسر، از روانسر تا کامیاران، و اینک اینجا در سمت خاوری این کوه، از کامیاران تا پالنگان ادامه دارد، و من به گرد شاهوی رویایی و تمدن پرور گشتم، جاده ایی ادامه دار که شاهو را دور می زند، و در اینجا کامیاران را به مریوان وصل می کند. جنگل ها و مزارع آباد به سان همان آبادی پاوه و روانسر و جوانرود است، مزارع وسیع و جنگل های بلوط پرپشت و مدیترانه ایی.

در ایستگاه تاکسی های پالنگان مسافری هم به من ملحق شد، جوانی حدود 30 تا 35 ساله، که تاکسی را تا درب منزلی در کامیاران برد، تا همسر و دخترش را هم سوار کند، دختر 3 تا 4 ساله به شیرینی شکر بود، نامش را فراموش کردم ولی معای نامش "هلال روشن ماه" بود، از سد زیویه که گذشتیم، نام روستایی آشنا را دیدم، "گازرخانی"، این نام بسیار برایم آشنا بود، ناگاه به ذهنم آمد، بله این نام، با نام نامآوران تاریخ مبارزات ایرانیان علیه سلطه بیگانگان بر ایران، یعنی اسماعیلیان برایم تازه است، قلعه الموت، مرکز فرماندهی حسن صبّاح، رهبر اسماعیلیه در آنجا قرار دارد، روستای گازرخان میزبان این قلعه مهم تاریخی در دره الموت قزوین است، و حال در اینجا در بین راه کامیاران به مریوان روستای گازرخانی را می بینم، با همان نام، شاید اینجا هم ربطی به مبارزان اسماعیلیه داشته باشد.

روستای پالنگان

اسماعیلیه کسانی اند که برای بدنام کردن شان، آنان را به "حشاشین" معروف کردند، و خواستند که بگویند، اینان کسانی اند که برای مبارزه کور و تروریستی خود، از حشیش برای خالی کردن مبارزشان از وجدان سود می جستند، تا مست از مصرف این ماده مخدر، جنایت های مد نظر رهبران شان را انجام دهند! حال آنکه به قول یکی از اساتید تاریخ ایران، وقتی قلعه های این مبارزین توسط سلطان سلجوقی گشوده شد، اثری از حشیش و حشیشی ها دیده نشد، و این تنها کتابخانه هایی غنی از کتاب بود که قلعه های آنان را پر کرده بود، آری آنان مبارزانی اهل تفکر، اهل مطالعه و اهل نوشتن و خواندن بودند، جدای از این که چه منش و تفکری داشتند، ما آنرا قبول داریم یا نداریم، آنان مبارزانی اهل کتاب و مطالعه بودند. 

باب سخن را با این هموطن خود گشودم، مهر و محبتش را نثارم کرد، گفت روستای ما در همین نزدیکی هاست، در روستای تنگیور، بالای روستای ما قلعه ایی باستانی هم هست، با آجرهای 20 در 20، که کتیبه ایی تاریخی هم در دل سنگ ها وجود داشته است که آن را خراب کرده اند، با تیر آن را تیرباران و مخدوش کرده اند، بر وجود این قلعه که آگاه شدم، فرضیه ام برای ارتباط این قلعه با اسماعیلیان که از خراسان ایران تا دمشق، و از آنجا تا مصر گسترش داشتند، و ناصر خسرو قبادیانی، نیز از آنان بود که سفرنامه اش به مصر، تاریخ ایران، و بسیاری از مناطق مسیر سفرش را زنده و ثبت می کند.  

با لبخندی بر لبانش که گونه هایش را برجسته می کرد، گفت : "نمی ترسی اینجا آمدی، از من نمی ترسی؟!"، گفتم برای چه باید بترسم، تو را هیچگاه خطرناک نیافتم، در این سفر تنها احساسی که نداشتم، همان ترس بود؛ سفره دل از گِله گذاری هایش را باز کرد و گفت "در هر جای ایران که می روی تا تو را در لباس کردی می بینند، طوری با تو رفتار می کنند که انگار از قاتلان فرزندان خود دیده اند، چندی قبل برای درمان بیماری به همدان رفتم، در مطب دکتر فردی از من پرسید اهل کجایی؟، گفتم کامیاران، گفت چندتا سر بریدی؟! به خدا ما کردها اینطور، نیستیم، که سر ببریم، چه کسی ما را به سر بریدن و چنین تهمتی آلود؟! نمی دانم، ولی این یک تهمت سر تا سر دروغ است".

سرم را پایین انداختم و بدون اینکه در چشمانش نگاه کنم، شنونده دردهایش شدم، و او از این خاطراتش و از این نوع برخوردها می گفت، گفتم برای من کردها اصیل ترین و با نسب ترین ایرانیانی اند که سراغ دارم، و من در طول دوره جنگ که در کردستان بودم، این اخبار را شنیده ام، ولی هرگز خود آن را ندیدم، و اگر هم بوده، مثل دیگر جنایت هایی است که در هر شهر و دیاری حتی تهران هم، حتی همین روزها می توان دید و شنید، درصدی از جنایتکاران در بین مردم هر شهر و دیاری و هر قومی هستند، که باعث بدنامی دیگران هم می شوند، و متاسفانه اخبار این جنایات با ولع تمام بین مردم ما دست به دست می شود، خوبی ها هرگز این چنین گفته و منتشر نمی شوند؛ این خصیصه ما ایرانیان است، نمی دانم مردم دیگر کشورها هم دچارند یا نه، اما ما متاسفانه این چنین هستیم،

برای من نه کردهای ایران، بلکه تمام کردها تا آخرین کردهایی که در سوریه پایان می یابند، عزیز و دوست داشتنی اند، و وقتی نبرد کوبانی برای دفاع از ناموس این شهر، در برابر سپاه بردگی و غارت انسان و انسانیت، و ظلم داعشی می جنگید، من از دعاگویان آنان بودم، تا پیروزی نصیب شان شود، دوست داشتم در کنارشان با داعش می جنگیدم، برای من آن رزمنده جنگده در کوبانی، با آن رزمنده ایی که در خرمشهر می جنگید، و یا احمد مسعود که اکنون در پنجشیر مقابل طالبان می جنگد، یکسانند، آنان را به یک چشم می بینیم، به هر سه اشان به افتخار می نگرم، آنان برادران جدا افتاده ایی هستند، که شقه شقه امان کرده اند تا به لقمه هایی کوچک تبدیل شویم و ما را یک به یک ببلعند. راحت الحلقوم برای لمباندن آنان شویم.

دوست داشتم از داستان های زندگی اش بیشتر بشنومم، اما او در روستای کاشتر از تاکسی ما پیاده شد، تا به سوی تنگیور برود، و هنگام پیاده شدن، مرا با شوق و صداقتی که در صدا  چهره اش موج می زد، برای دیدار از روستایش، و ماندن در خانه اش دعوت کرد، اما برغم شوقی که برای دیدار از تَنگیور با توصیفاتی که از آن داشت، داشتم، راهم دراز بود، و ماندن بیشترم در این منطقه ممکن نبود، عذر خواستم و خداحافظی کردم، و راه پالگنان را در پیش گرفتم.

برخی معتقدند کردها شاخه ایی از همان قوم ماد هستند که به همراه پارت ها، پارس ها، حکومت هخامنشی را تشکیل دادند و بینظیر ترین امپراتوری باستان ایران را شکل دادند، و این وحدت برای هزاره ها ادامه یافت و تمدنی شکوفا و شکوهمند را در ایران تمدنی، که از آسیای میانه تا آسیای صغیر و این سو تا سواحل مدیترانه و شمال افریقا گسترش داشت را، شکل دادند و این وحدت قومی و سرزمینی، تا زمان سلسله ساسانیان ادامه داشت، که با هجوم اعراب از هم پاشید، و دیگر هرگز تا کنون دوباره پا نگرفته است، این هجوم ایرانیان را با سرزمین شان تکه تکه کرد، تا دوباره هرگز چنین وحدتی شکل نگیرد، و ایرانیان از آن تاریخ به بعد، میان سلطه سلسله های مختلف، همواره دست به دست شدند، و اکنون نیز بخشی از ایران تمدنی در اختیار روس هاست که در آسیای میانه و قفقاز بر آنان نفوذ دارند، و ترتیبات فرهنگی، سیاسی و امنیتی آنان را تعیین می کنند، خراسانیان در افغانستان، پاکستان و... ملعبه دست نحله های فکری وهابی مسلکانی با توحش کامل، مثل طالبان و داعش و... شده اند، و طعمه تفکر و عمل جنایتبار آنان گردیده اند، و کردها نیز در این سو از هر طرف دریده می شوند. اما در همه این نقاط، حکایت، حکایت قدرت دشمن نیست، بلکه این پراکندگی ما ایرانیان است که ما را به این وضع دهشتبار گرفتار کرده و باید گفت "از ماست که بر ماست".

این هموطن کُرد ذهنم را در مسیر پالنگان به هزار نقطه تاریخی در بزنگاه های این تاریخ غم انگیز برد و آورد، تا بالاخره به جاده روستای پالنگان رسیدم، و تاکسی مسیر کج کرده، از جاده کامیاران به مریوان جدا شد، و در سمت چپ جاده با پرداخت ورودی در محل این روستای پلکانی مرا پیاده کرد، روستایی بسیار زیبا با مناظر طبیعی، روخانه و البته معماری زیبای سنگی و به شیوه ماسوله ایی، و بلکه شاید زیباتر از ماسوله گیلان در حد خود.

یکی از توصیه های مکرر راهنمایان برای دیدار از پالنگان، خوردن ماهی کباب در این روستاست، قزل آلاهایی که در آب های منطقه پرورش داده می شوند، و در رستوران های این روستا سرو می شوند، گذشته از گرانی قیمت ماهی در این روستا، که به قول معروف "همیشه بار به بارخانه گرانتر از همه جاست" [2] که این هرگز منطقی نیست که کسانی به محل تولید محصولی بروند، و آن محصول را گرانتر از همه جا در محل تولیدش تهیه کنند، ولی البته بسیار خوشمزه و گوارا بود.

دیدار و توقف مختصری در این روستا داشتم، و به زودی خود را به کامیاران رساندم تا راهی کرمانشاه شوم، و رفتن از کامیاران به کرمانشاه شاید راحت ترین کار باشد، چرا که ماشین های زیادی دقیقه به دقیقه در این مسیر کوتاه و زیبا در رفت و آمدند، به زودی وارد مناطق استان کرمانشاه می شوم، و به واقع حوزه طبیعی شاهو که تمام می شود، کردستان هم تمام شده و حوزه تمدنی و طبیعت کوه بیستون خود را نمایان می کند، قبل از رسیدن به کرمانشاه، این قله "پَراُو" بود که خود را نشان داد، پراو همان "پر آب" است که در لهجه کرمانشاهی به پراو تبدیل و تلفظ شده است. و کرمانشاه در پای همین کوه بیستون است که شکل می گیرد و تمدن سازی می کند.

 پالنگان

[1] - قدمت این روستا به پیش از اسلام برمی‌گردد و در فاصله ۸۰۰ متری دره تنگیور و بخش ژاورود شهرستان کامیاران استان کردستان قرار دارد. پالنگان تا قبل از زمان هه لو خان اردلان (۹۹۵ - ۹۶۹ شمسی) مرکز حکومت اردلان بوده‌ است. نظر اکثر مورخان بر مسقط الراس بودن پالنگان برای حکومت اردلان است و از زمان پیدایش این امارت در سال ۱۱۶۸ میلادی (۵۴۷ شمسی و ۵۶۲ قمری) تا زمان انتقال مرکز حکومت‌شان به قلعه حسن‌آباد سنندج در حدود سال ۱۶۰۰ میلادی (حدود سال۹۸۰ شمسی و ۱۰۱۰ قمری) بمدت بیش از ۴۰۰ سال مقر حکومت کدخدامنشی اردلان بوده‌است.

[2] - این مثل پارسی نشانگر انتظار ارزانی محصول در محل تولید آن است، که همواره اینطور نیست، منطقی این است که با توجه به دست اول بودن محصول، و حذف هزینه واسطه ها و حمل و نقل، محصولی در منطقه تولیدش، ارزان تر از جاهای دیگر باشد، اما در اکثر مواقع اینطور نیست، و بار به بارخانه گرانتر است و چون از آن خارج شود ارزانتر هم می شود.

در این آخرین روز سفر، دیوارنوشت هایی را که جوانان چابهار، بر دیوارهای شهر دلنوشت کرده اند را بعنوان تحفه از این دیار زیبا و به یاد ماندنی با خود برداشته خواهم برد، دغدغه نویسندگانی که چشم رهگذران را به خود مشغول، انسان را به تفکر وا می دارند :

"پسری که درد داش (داشت)، خیلی حرف داشت، ولی یه (صدایی) از درونش میگفت هیس خفه شو مرد باش"

"سلامتی جوان هایی که دل پیر دارند، سلامتی ELX  بازهایی [1] که حکم تیر دارند"

"من همانم که به دریا حکم توفان می دهم"

"زن، زندگی، آزادی – آزادی دُنگیه دنگتو بده"

"حقو ولش ادب فداش:) پادشاه جهنم خود باش، نه کارگر بهشت دیگران"

اینجا انگار مردم اهل ادب و ادبیات اند، و بیخود نیست که حکیم پر قدرت و توانای توس، جناب ابوالقاسم فردوسی، رستم، قهرمان اسطوره ایی ادب پارسی را، از این دیار بیرون می کشد، چرا که درستی و ادب را در این دیار توامان، با هم می توان دید.

دل کندن از چابهار بسیار سخت است، اما چه می شود کرد، این رسم این دنیاست که هرکه باشی، هر چه باشی باید از یک به یک داشته هایت دست شست، و آنرا گذاشت، و از آن گذشت، و من نیز از ماندن بیشتر در این گوشواره زرین جنوب خاوری کشورم دست شستم، و تا دیداری دیگر، بدرود گفتم؛

و هنوز آفتاب خاوری بر این شهر رویایی، بر ساحل طلایی لیپار [2] ، دامنِ زرین خود را نیفکنده بود، که در تاریکی سحرگاهی، چابهار را به سوی بندر کُنارک، و سپس جاسک، ترک کردم، تا راهی رهی 662 کیلومتری در سواحل زیبای مکران شده، و خود را به بندر گمبرون [3] باستانی برسانم، مقصدی در میانه ساحل پر ارزش جنوب.

گذر از سواحل اقیانوسی ایران، رویایی و شعر انگیز است، اما سرودن شعر، کاملا مخالف سرعت و دستپاچگی است، آرامش می خواهد و نشستن، باید درنگ کرد و آرام گرفت، تا شعری سرود، لذا از سرودن اشعار عاشقانه، صرف نظر می کنم، و به شرح این راه، در حد چشمان ضعیف خود می پردازم. بی جهت نیست که شعرا بیشتر از شرق بشری اند، چرا که اینجا مردمی نشسته را می توان دید که قرن هاست نشستن را می آزمایند، و به عکس در غرب بشری مردمی می زیند که قرن هاست چهارنعل می تازند و قله های علم و... را یکی پس از دیگری در می نوردند، نمونه اش همین پرتغالی ها که از آن سوی اروپا برخواسته چنان امپراتوری دریایی را تدارک دیدند که چشم رقبا را کور می کرد، آنان اهل شعر نبودند، اما قله های دیگری را فتح کردند که ما هنوز در حسرت ان هزاره ها نشسته ایم و در این نشستن هاست که شعر و شاعری می کنیم، نشستن "بر آب رکن آباد"، و گذر عمر دیدن. آنچه "لسان الغیب" حافظ شیرازی کرد و زیباترین مفاهیم را در همین نشستن آفرید. 

 در این مسیر مدتی را با پیرمرد دنیا دیده بلوچ هم مسیر شدم، که چندی از زندگی خود را در پاکستان و افغانستان نیز گذرانده بود، مرد شوخ طبع و دنیا دیده ایی، استخوان خرد کرده در روزگاری سخت، و در سرزمینی سخت تر از روزگار.

او می گفت :

"الان چابهار خیلی پیشرفت کرده است، تا سال 58 -1357 اینجا مردم در چابهار آب خوردن هم نداشتند، آب خوردن را لیوانی در خیابان ها می فروختند [4] . تا همین چند وقت قبل بین چابهار به کنارک کرایه تاکسی 2 هزار تومان بود، الان این رقم به 50 هزار تومان رسیده، گرانی بیداد می کند.

گرسنگی و تشنگی الان هم فراوان است، روزی با اتومبیل مهندس و صاحب کارم، از این مسیر گذر می کردیم، جوانی دست نگه داشت، اتومبیل را نگه داشتیم، گفت مرا تا تیس می برید؟ او را سوار کردیم، صاحبکارم به شوخی از این جوان سوال کرد، کرایه داری که بدهی؟ ناگهان این جوان زیر گریه زد و گفت کرایه ندارم، دو سه روزی هم هست که چیزی نخوردم، شرایط این جوان مرا تکان داد."

پیرمرد این ماجرا را که گفت، و بسته ناسی [5] را در آورد و به پیرمرد دیگری که در کنارش نشسته بود داد، [6] بی آنکه درخواستی از سوی او ببینم، شاید او چیزی را دید که من ندیدم، او که به قول خودش دندان درد داشت، و بعد هم باقی مانده ناسش را نیز به این دوست هم سن و سال خود بخشید، و سپس داستانی طنز گونه از نشست بوش (رئیس جمهور امریکا) و غنی (رئیس جمهور افغانستان) تعریف کرد که :

"غنی و بوش با هم نشسته بودند، ناگاه غنی ناسی در آورد در دهان نهاد، بوش گفت این چیست که در دهان نهادی، غنی گفت این ناس است ناس کابل، با شصت ریزانش می کنم، با دست میزانش می کنم، زیر لب پنهانش می کنم، بر دیوار پرتابش می کنم، نوشته می شود، آی لاو یو [7] "

و سپس ادامه داد:

" سال های 2000 میلادی و در زمان خانم بینظیر بوتو در پاکستان [8] و افغانستان بوده ام، کابل و قندهار را هم دیده ام، آنجا همه کوچک و بزرگ، زن و مرد، معتاد به ناس هستند، بدبخت ترین کشور دنیا افغانستان است، آنها به خودشان هم رحم نمی کنند، ما اینجا به آنها جا دادیم، بهترین ماشین، بهترین مغازه ها، ولی آنها به ایرانی رحم نمی کنند، [9] من این ها را خود در افغانستان دیده ام، قندهاری ها پشتو زبان هستند، آنها به مادر خود هم رحم نمی کنند. وحشی ترین آدم های دنیا، این ها هستند،

در مجلسی نشسته بودیم، همه آخوندهای آنها با ریش های بلند هم بودند، به طالبان درس قرآن می دادند، آخوند شان به شاگردش گفت قرآن بخوان! این بچه وقتی قرآن می خواند، همین آخوند با لپ های ... این بچه بازی می کرد! قرآن که تمام شد، به این آخوند گفتم "افغانستان را ویران و زیر رو می کنید، و آنرا آباد نخواهید کرد، هرگز نجات پیدا نمی کنید." من اینرا به چشم خودم دیدم، اگر نمی دیدم هرگز باورم نمی شد، در آنجا زنان و بچه ها از گرسنگی در حال مرگ هستند. که باید گفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد. این که بر سر ما می آید مشکل خود ماست،

همین معلم که به دانش آموزش درس می دهد، در جای خود به عنوان معلم باقی خواهد ماند، و آن بچه قدم به قدم خواهد آموخت و به اوج خواهد رسید، شیخ سعدی علیه الرحمه [10] ، روزی در دره ایی تشنه شد، آب از چشمه ایی قطره قطره می آمد، کاسه ایی زیر قطرات آب گذاشت و رفت، وقتی آمد دید ظرف پر شده، و آب از آن لبریز است، به خود نهیب زد و گفت اگر روزی یک حروف هم می آموختم، اکنون مثل این کاسه پر از علم بودم، این بود که شروع به آموختن کرد، و سعدی شد، انسان هرچه بخورد و بیاشامد، دفع دارد، ولی علم اینطور نیست، علم در انسان جمع می شود و او را بزرگ می کند، عالم با عَمل خوب است.

انسان نباید اهل فحشا و فساد باشد، باید حدود نگه دارد، باید فامیل دوست بود، این ها سرمایه های ماندگار زندگی اند، ثروت از بین می رود ولی این خوبی ها می ماند، ترکیه را نگاه کن یک زلزله همه چیز را از بین می برد، حد و حدود باید نگاه داشت، نباید به هر چیز نگاه، و چشم خود را آلود."

اینجا در چابهار نیز موسیقی زبان مشترک اقوام ایرانی است، در اتومبیل ها، رستوران ها و... می توان موسیقی خوانندگان مشهور کشور را شنید، که صاحبان اماکن و اتومبیل ها به تناسب سلیقه خود، خواننده و موسیقی را انتخاب می کنند، و بدان گوش فرا می دهند، مردم این شهر نیز به موسیقی علاقه دارند، از خوانندگان سطح ملی و یا مرکزنشین که بیشتر به سبک جدید می خوانند، انتخاب بیشتری را می توان دید، موسیقی سنتی که عشق من است را نشنیدم، برای از بین رفتن موسیقی سنتی احساس خطر می کنم، به خصوص در زمان خلا ستون های موسیقی سنتی ایران، مثل استاد محمد رضا شجریان، خدا نگهدار شهرام موسیقی سنتی ایران، جناب شهرام ناظری باشد و... در حالی که از نظر محتوا و سبک، موسیقی سنتی ایران را زیباتر و ارجح تر می بینم، ولی مثل اینکه جامعه مثل من فکر نمی کند، و موسیقی روز را بیشتر می پسندند، در بعضی از اتومبیل ها هم از موسیقی محلی که نوعی موسیقی سنتی تلقی می شود، لذت می بردند، که به نظر می رسد اکثرا نوعی موعظه، دعا و نیایش و بیشتر مدح است. موسیقی پایه ثابت اتومبیل ها، رستوران ها، فروشگاه ها است.

نرسیده به کنارک، وارد جاده چابهار به نیک شهر (در مسیر جنوب به شمال) می شوم، بعد از مدت کوتاهی وارد جاده چابهار به بندرعباس (که مسیر حرکت خاوری به باختری دارد) می شوم، اولین شهر بعد از چابهار، "کهیر هوتان" است، فاصله چابهار تا این شهر کوچک حدود 83 کیلومتر است، هوا چنان مه آلود است که حتی تا ده متری را هم در جاده نمی شود دید، شرایط مه شدید تا کیلومترها ادامه دارد. آب مصرفی کنارک از همین کهیر تامین می شود، سطح آب های زیر زمینی در این منطقه هم کاهش یافته است، تا جایی که اگر پیش از این با چهار متر چاه، به آب دست می یافتند اکنون باید 20 متر چاه زد تا به آب رسید، منابع آب زیر زمینی در اینجا هم به غارتی بزرگ رفته است.

کناره های جاده چابهار به کهیر پوشش گیاهی بیابانی خوبی دارد، زیبا و دیدنی است، کوه ها و کلوت های مینیاتوری در این مسیر هم دیده می شود، اولین روستا در مسیر، کبولان است چراغ آباد، دور، بلال آباد (چشی[11])، بان سُنت [12]، کُنسنت [13] ، که با بالا آمدن خورشید مه در این روستا به پایان رسید، و از مه خارج شدم، روستای بعدی چهاربیتی و سپس انگور آباد و در نهایت کهیر خود را نشان می دهد، بیشتر این روستاها ساحلی حساب می شوند و به شغل ماهیگیری مشغولند.

در کهیر آباد انبه و موز نیز عمل می آید، عیدگاه کهیر آباد، در دیوارهایی محصور است، این رسم اهل سنت است که برای نماز عید زمینی اختصاصی داده، که تنها یک بار در سال در آن نماز عید گذاشته می شود. روستای براهویی آباد بعد از کهیر قرار دارد، براهویی ها قومی از بلوچ های مقیم پاکستانند.

جاده در این مسیر مرتب با جویبارها و کانال هایش تلاقی دارد، با سراشیبی کانال ها پایین می رود و سپس بالا می آیند، بدین لحاظ، جاده بسیار خطرناکی است، و باید بسیار مراقب بود. سرعت غیر قابل کنترل، مسلما منجر به واژگونی اتومبیل منجر خواهد شد. جاده سازی در این مسیر بسیار مشکل و پر هزینه است، چرا که جویبارهایی که به سمت دریا می روند بیشمار و بسیارند، از این رو نیاز به پل سازی های فراوان دارد.

در این جاده می توان اتومبیل هایی را دید که سوخت را از غرب به سمت شرق می برند، و به جای آن میوه و... از پاکستان وارد می کنند، سابق بر این موز وارد می شد، ولی اکنون موز در این سوی مرز هم کشت و برداشت می شود، و به اندازه کافی تولید دارند؛ اینجا در این جاده پلیس راهنمایی و رانندگی را نمی توان دید، راننده ما گاه تا بیش از 140 کیلومتر سرعت می رود، ولی به واسطه آشنایی با جاده، می داند چه موقع سرعت کم، و یا زیاد کند، احساس خطر نمی کنم.

در این موقع از سال، برکه هایی را می توان دید که در کناره جاده تشکیل شده است، که ناشی از بارندگی های امسال است، نهرها و رودهایی را می توان دید که هنوز جاری اند و به سوی دریا می روند. روستای بعدی احمد آباد و سپس تران است که در اینجا سد خاکی ساخته اند که وضع منطقه را عوض کرده است، مجتمع "مسکن مهری" هم ساخته شده است که مردم حاضر نشدند تا در این خانه ها ساکن شوند، خالی از سکنه و متروکه به نظر می رسد.

در مسیر الاغ هایی را می توان دید که به صورت وحشی زندگی می کنند، که همه همرنگند. روستای بعدی بیر است در بیروف کوهی دیده می شود که انگار مثل قلعه ساخته شده است. پاسگاه ایست و بارزسی بیروف را در کنار همین کوه ساخته اند.

هوتک روستای ساحلی بعدی است، هوتک ها برکه هایی هستند که آب در آن جمع می شود و هوتک های دشتیاری "گاندو" و یا همان کروکدیل های پوزه کوتاه ایرانی در آن زندگی می کند، از هوتک تا زرآباد 40 کیلومتر فاصله است. جاده ایی جدید در امتداد این جاده در حال ساخت است، که تا اینجا خود را رسانیده است،

روستای بعدی که نام هایی با معنی دارند "درانگو" است، درانگو در گویش محلی به معنی کسی یا چیزی که آویزان کرده اند. روستای بعدی "هومدان" است که به معنی کوزه های گلی ساخته شده است. روستای بعدی کلات است که از این نقطه تا جاسک 200 کیلومتر فاصله است، الاغ های وحشی و شترها در بیابان های این منطقه به چرا مشغولند.

89 کیلومت فاصله بین کهیرهوتان تا زر آباد طی شد، و اینجا می توان باغ های موز، پاپایا و... که از میوه های گرمسیری اند را دید، در روستای اسلام آباد، که بلافاصله بعد از زرآباد قرار دارد، مردم نسبت به فروش موز و پاپایا در کنار جاده اقدام کرده اند، پاپایا را می توان به کیلویی 30 هزار تومان در اینجا خرید. سال گذشته سیل بزرگی در این منطقه آمده، که درختان موز بسیاری را از بین برد، درختانی که بعد از 7 سال زحمت، از دست کشاورزان مظلوم رفت. سیل درختان موز را خواباند و نابود کرد. از اینجا تا بندر عباس 496 کیلومتر فاصله را نشان می دهد، و در 182 کیلومتری بندر جاسک قرار داشتم.

روستای لاش و سپس رودخانه کابریگ را توسط پل بزرگی گذر کردیم، اکثر رودخانه ها فصلی هستند. این منطقه را بندینی می نامند یعنی همان بندخاکی، در اینجا درختی به نام "توجک" می روید که از چوب آن به عنوان مسواک استفاده می کرده اند، یادم هست یکی از مستحبات جانمازها، چوبی بود که در آن قرار داشت و قبل از نماز آن را به دندان خود می کشیدند، هم مادرم و هم مادر بزرگم آن چوب را در جانماز خود داشتند، شاید چوب همین توجک بود، این جوب تحفه ایی بود که حجاج از حج با خود می آوردند و هدیه می دادند.

 در توجک نیز یک مجتمع بزرگ مسکن مهر ساخته اند که حتی یک نفر هم در آن مقیم نشده است و مردم از زندگی در آن به علت ساخت سطح پایین و... تا کنون اجتناب کرده اند، سرمایه هایی که بدون مطالعه صرف شد و از بین برده شد.

با گذر از روستای گرگان، به روستای سندسر رسیدم که مرز بین استان سیستان و بلوچستان و هرمزگان است، ساعت اکنون 8 و 45 دقیقه صبح است، از چابهار تا بدین نقطه را در 2 ساعت و 45 دقیقه عبور کردم، که نزدیک به دویست کیلومتر راه است، روستای بعدی کاشی در در معنی ظرف لعابدار استفاده می شود، از این روستا به بعد منطقه بیابانی تر می شود، بزها و شترها و الاغ آزادانه در بیابان می چرند، حیوان وحشی هم نیست، چرا که در فصل تابستان شرایط منطقه طوری می شود که هیچ حیوان وحشی توان زنده ماندن ندارد. روستای شئولی یک روستای تازه تاسیس است که تنها 20 سال سن دارد، در اینجا اتوبوس هایی را می توان دید که کهنه اند و در صف گازوئیل به تعداد زیاد جلوی پمپ بنزین ایستاده اند، ظاهرا کسانی اتوبوس ها و مینی بوس های کهنه را از سراسر کشور خریداری کرده، و جهت تهیه گازوئیل و قاچاق به خارج از مرزها، در این محل استفاده می کنند.

 لیردف روستای بعدی است که در اینجا هم در دو طرف جاده دو مجتمع بزرگ مجزا مسکن مهر ساخته اند که آنها نیز همه خالی مانده اند، انگار این مردم در یک اعتصاب جمعی این خانه ها را تحریم کرده اند، "دف" در گویش محلی به معنی دهنه است و لیردف یعنی دهنه شهر، بیشتر مردم لیردف در کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس ساکن و مشغول به کارند.

 روستاهای خورگوئی، و نهایتا زیگدف که پمپ بنزین داشت که در اینجا پمپچی ها به ماشین های وانت پر از گالن، بنزین می دهند، ولی به اتومبیل هایی که مسافر دارند، با اکراه بنزین می دهند، به ماشین ما تنها 30 لیتر بنزین داد، در حالی که همزمان یک وانت تویوتا با کلی گالن های بزرگ در حال سوخت گیری به صورت گالنی بود.

جاده جدیدی در امتداد جاده قدیم، در حال ساخت است و مقداری از جاده را مجبور شدیم از خاکی عبور کنیم، با گذر از یک پل بر یک رودخانه فصلی به سدیچ رسیدم، وارد منطقه گابریک می شویم که جنگل ها تُنُک است رود جکی که بر آن سد ذخیره ساخته اند روستای جات در 35 کیلومتری جاسک قرار دارد، که سیفی کاری ها از این مکان آغاز می شود هندوانه، گوجه و... در محل روستای یکدار هم باز مجتمع های بزرگ مسکن مهر ساخته شده است که تنها یک خانوار در آن ساکن شده اند، باقی همه خالی از سکنه اند.

هوشدان (که همان هوجدان به معنی وجدان است) سواد شهر جاسک است که در اینجا جاده به دریا نزدیک می شود، شهرک بحل و سپس بندر جاسک، که نام سابق آن بنگلان بوده که به جاسک تغییر نام یافته است. بالاخره در ساعت ده و نیم بود، که جاده 348 کیلومتری بین چابهار و جاسک به پایان رسید، و ساعت یازده صبح را نشان می داد که جاسک را به سوی میناب ترک کردم، توقف زیادی در جاسک نداشتم، جاسک به پایگاه نیروی دریایی آن شهرت دارد. اینجا از جاسک به میناب، با پرداخت هر نفر 105 هزار تومان می توان با تاکسی سفر کرد، فاصله ایی حدود 227 کیلومتر. بخش بزرگی از این جاده در مسیر جنوبی به شمالی، در امتداد تنگه هرمز ادامه می یابد و نیم دایره ایی را دور می زند، تا به میناب برسد، که در واقع مقابل قسمت متعلق به عمان، در تنگه هرمز قرار دارد.

از میناب تا بندر عباس هم حدود 95 کیلومتر فاصله است، که با پرداخت 80 هزارتومان برای هر نفر، از طریق تاکسی های بین شهری می توان این مسیر را پیمود، در پلیس راه سربازی شماره پلاک همه اتومبیل های عبوری را می نویسد، راننده ما اظهار ناراحتی می کند، و می گوید "سرباز است و سربازها از همه بدتر عمل می کنند". به نظر می رسد با نوشتن شماره پلاک اتومبیل ها، نوعی ایجاد ترس در دل رانندگان را مد نظر دارند! 

 اینجا در روستای گزدان راهی از جاده اصلی جدا می شود و به منطقه بشاگرد می رود، منطقه مشهوری که بعد از انقلاب به خاطر فقر و محرومیت شهرت یافت، برنامه مستندی از آن را در تلویزیون در کودکی دیده بودم، دوست داشتم در حاشیه این جاده دارز دیدنی هایی همچون بشاگرد را هم ببینم، ولی حیف که میسر نیست. روستاها یکی پس از دیگری بین میناب و جاسک آباد هستند، اینجا پوشش گیاهی بهتر است، که ناشی از بارندگی های بیشتر می تواند باشد، و زمین های بهتری برای کشاورزی، حضور حیوان های شکاری مثل کفتار و شغال در اینجا، بدین لحاظ است که محیط زیست بهتری دارد.

اینجا در این مسیر نام ها بیشتر اصالت دارند، نام های خاص، روستاهای کویک، گیکن، بهمدی که در کنار رود بهمدی است، سهران، پازرد، گنکان، گروک، بونجی، گتان، مغ جنگان، گوان، هرنگان، کرگوشکی، پشت بند، سیکوئی، سلمه ای، زرآباد، گزان بزین، گونمردی را گذشتم، تا به رودخانه گز رسیدم، از طریق یک پل از آن گذشته، به سوی میناب پیش می تازم، درخت ها پرپشت تر می شوند، رود گز از منطقه بشاگرد سرچشمه گرفته و از اینجا گذر کرده به دریا می ریزد،

کردر روستای بعدی، و در کلنگی بازارچه ایی است که اجناس آن از آنطرف آب می آید، فروشگاه های لوازم خانگی خوبی دارد، تومان راهی، میشی، سربندرو، گتی جتی، مغ ناظم، پادرنگ، میشی، شمع جو، مغ شمال پاکهور، سیریک، که پایان منطقه شهری بندر جاسک است، و وارد منطقه شهرستان میناب می شویم، چالاکو، گروگ از روستاهای بین راه می باشند، بازار ماهی بندر گروگ، آباد و پر از ماهی است، بنداران، زیارت حسین آباد، زیارت بزرگ، کرپان، گچینه، پالور، بمانی، واداشت، لبنی، کلاوی، طالوار، جوشکی، گبرانی، سرمست، گودو، کلوت و نهایتا زهوکی که به شهر میناب وصل شده است.

راننده ایی که مرا از جاسک به میناب می برد جوانی است اهل همین منطقه، رو به من کرد و گفت "شما را اگر حاجی صدا کنم ناراحت می شوید، ولی ما در اینجا اگر برای فردی شخصیت قائل باشیم، او را حاجی صدا می کنیم"، گفتم "چطور"، گفت "مسافران زیادی از نوع شما در این مسیر داشتم که هر بار آنها را حاجی صدا کردم، ناراحت شدند"، گفتم "این ناشی از عملکرد افرادی از این دست است که پیشوند نام هایی چون حاجی و البته مذهب را هم نابود کرده اند." او که جوانیست حدود 32 سال سن دارد، از حکمرانی کشور شاکی است که "چرا ما با این ساحل طولانی و مناسب برای پرورش ماهی، کشاورزی، ماهیگیری، تجارت، با آب شیرین، و آب و هوایی که بسیار بهتر از سواحل جنوبی خلیج فارس است، اینچنین در فقر و گرفتاری غرق هستیم"، او که فقط چند دندان جلویی اش سالم است و باقی دندان هایش را از دست داده است، این وضع را ناشی از حکمرانی نادرست کشور می داند، که کشوری با این همه امکانات، این چنین در منجلاب مشکلات غوطه ور است.

بین کرپان و زیارت یک کاروان با چندین نیسان که بار آنها تماما به یک شکل بسته بندی شده بود، با سرعت تمام از ما گذشتند، به راننده گفتم اینها شوتی ها نیستند؟ گفت هستند، گفتم بارشان چیست که همه یک شکل بسته بندی شده اند، گفت بار این ها ظرفی مثل مشک است که در آن گازوئیل حمل می کنند، کمی جلوتر اتومبیلی را نشان داد که ایستاده بود، گفت این پلیس مبارزه با قاچاق است که مثال فرماندهی را دارد که سربازانش با خودرو از مقابلش رژه می روند، و او به این ها نگاه می کند، این ماشین ها از او گذشتند، و حرکتی نکرد!

کمی جلوتر در نزدیکی طالوار اتومبیل دیگری را نشان داد که به گفته این راننده تاکسی، مامور تامین جاده برای شوتی ها و به نوعی صاحب کالاست، و کار را در مسیر با .... هماهنگ می کند، تا شوتی ها به سلامت بگذرند. کمی که جلوتر رفتیم، کاروان دیگری با بیش از ده نیسان به همین صورت تیم قبلی، همدیگر را دنبال می کردند و از ما عبور کردند، در مقابل لبنی هم یک کاروان دیگر با 17 نیسان، یک شکل و ستونی از ما گذشتند، کاروان ها در روز روشن حرکت می کنند! و سوخت قاچاق را حمل می کنند. حتی راننده تاکسی ها هم می دانند نظام کاری این عبورها چگونه است و توسط چه کسانی برنامه ریزی و اجرا می شود. به گفته راننده ما مامور فقط شمارش ماشین ها را چک می کند که چه تعداد رد شده اند تا حق خود را دریافت دارد! کاروان دیگری از شوتی هم گذشتند، به همین ترتیب ستون های سابق که گذشته بودند.

در نزدیکی روستای گودو بچه هایی را می توان دید که تریلی ها و کامیون های عبوری را نگه می دارند و باک آنها را که تازه و در نزدیکترین پمپ بنزین پر کرده اند را، به قیمت های خوبی خریده و خالی می کنند، کامیون ها هم سهمیه گازوئیل خود را این چنین به پول تبدیل می کنند.

از او در خصوص امنیت راه های منطقه پرسیدم، گفت از 15 سال گذشته هیچ مشکل امنیتی نداشتیم، ولی یک سال قبل به یکی از دوستان زنگ زدند که به عنوان تاکسی با گروهی برود، فرد درخواست کننده گفته بود ما پنج نفریم که من اینجا سوار می شوم و دوستانم در روستا، و این تاکسی را با خود برده بودند و ماشین او را سرقت کردند و خودش را کشتند، از آن به بعد دیگر در شب ها به روستاها سرویس تاکسی نمی دهیم.

اینجا روستاها به هم نزدیک می شوند، و باغ ها را با پرچین از هجوم گله های گاو و بز محافظت می کنند، ساعت 14 و 11 دقیقه بعد از ظهر بود که به شهر میناب رسیدم، میناب شهری است با میوه های مشهوری همچون، انبه، لیمو، خرما و...، سیفی کاری های میناب هم شهرت دارند، یکی از اهالی میناب می گفت سال گذشته بارش باران چنان رکورد زد، و به قدری بارید که برای اولین بار در تاریخ این شهر، با قایق در رودخانه میناب تا شهر پیش می توانستند آمد، و قایقرانی کنند. او به خیابان اصلی شهر اشاره کرد، و گفت که این خیابان باغ انبه و مرکبات بوده، که تبدیل به خیابان شده است.

جاده میناب به بندرعباس در فضایی سبر و زیبا پیش می رفت. به خصوص که در حاشیه کوه های بلند "نیون" و "گنو" با رودهای نسبتا پر آبش، دشت را آبیاری می کند، مثل رود جلاّبی که از کوه نیون سرچشمه می گرفت. جاده شلوغ بین میناب و البته کهنوج به بندرعباس بالاخره در ساعت 15 و 40 دقیقه به پایان رسید، و بندر گمبرون یا همان بندر عباس رخ نمود. و مسیری طولانی، از چابهار به بندر عباس، به پایان رسید.

سیستان و بلوچستان را مردمی تشکیل داده اند که به لحاظ مذهبی اهل سنت، شیعه و یا ذکری [14] هستند، ذکری ها دارای عقاید خاصی اند، برای خود مکان زیارت خاص دارند، موسوم به "کوه مراد" در پاکستان، که در انجا به زیارت می روند. درگیری های قومی بین اقوام بلوچ زیاد است، اما اکنون با توجه به افزایش ارتباطات و دستگاه های ارتباط جمعی، از جمله فضای مجازی، فرهنگ این مردم نیز بهبود پیدا کرده، و درگیری ها کاهش یافته است، اما همچنان اینان مردمی با ساختار قبیله ایی و طبقاتی اند که به ظلم مضاعف، محرومیت و ساختار فرهنگی نامناسب مبتلایند. استانی دیدنی که اگر موانع سفر هموطنان به آن حذف شود، یکی از قطب های گردشگری ایران خواهد شد.   

[1] - احتمالا منظور از ELX اتومبیل های پرشیا است که بعنوان شوتی (قاچاق بر) استفاده می شوند،

[2] - به نظر می رسد، "لیپار" نام روستایی باستانی و تاریخی بر ساحل بریس است، این نام خاطره انگیز در این شهر شهرت فراوان دارد. فردی هم در چابهار آنرا نام درختی با میوه ایی شبیه به انجیر می دانست.

[3] - بَندَرعَبّاس مرکز استان هرمزگان در جنوب ایران است، از کلانشهرهای جنوبی که بندر مهم شهید رجایی در این شهر قرار دارد، بزرگترین بندر کانتینری ایران با نام‌های پیشینش، از جمله بندر گمبرون، که با لشگرکشی شاه عباس یکم صفوی و بیرون راندن پرتغالی‌ها از خاک مقدس ایران، نامش به بندرعباس تغییر یافت.

[4] - این شرایط را در پایتخت هند، دهلی نو و... هم دیدم، که گاری دستی هایی در خیابان آب را لیوانی می فروختند، لابد چابهار هم در آن زمان چنین شرایطی داشته است.

[5] - ناس یا نسوار نام یک ماده مخدر گیاهی اعتیاد آور است که با برگ تنباکو ساخته می‌شود. ناس سبز رنگ است و طعم و بوی تندی دارد. این ماده بیشتر در افغانستان ساخته می‌شود. استفاده از ناس را نسوار انداختن یا ناس انداختن نیز می‌گویند و مصرف‌کننده ناس را ناسی می‌نامند.

[6] - این پیرمرد که در عین بی سوادی شاعر بود، و به گویش بلوچی شعر می گفت، و از جمله با نام شهرهای مختلف استان سیستان و بلوچستان شعری را سروده بود، که آنرا برای راننده از بر خواند، اگرچه نمی فهمیدم محتوای شعرش از چه قرار است، اما نام شهرهای استان سیستان و بلوچستان را در ابیات شعرش می توانستم تشخیص دهم، همچنین شعری در مدح پیامبر و... نیز خواند.

[7] - I Love You عاشقتم

[8] - همجواری با پاکستان مشکلاتی هم برای شهروندان چابهاری دارد، در کنار خودپرداز بانک منتظر نوبت بودم، مشتری با موتور سیکلت رسید و موتور خود را قفل کرد و دزدگیرش را هم امتحان کرد، به طعنه گفتم نبرنش! گفت خدا نکند ببرندش، چون اگر در فاصله دو ساعت نیروی انتظامی نتواند آن را کشف کند، سر از خاک پاکستان در خواهد آورد و دیگر اثری از آن نخواهی یافت.

[9] - هموطن دیگری اهل استان خراسان شمالی نیز از حضور افغان ها در کشور ناراضی بود و می گفت آنان فرصت های کاری ما را خراب کرده اند، او که برای دستیابی به فرصت های کارهای ساخت و ساز و بنایی به چابهار آمده است، گفت تا پیش از آمدن آنها که به دنبال حمله طالبان صورت گرفت، کاشی کاری متری 100 هزار تومان برای هر متر مربع کارمزد در بر داشت، ولی این مبلغ اکنون به 60 هزار تومان کاهش یافته است و این به رغم گرانی های سر سام آور فعلی است، که دستمزدها کاهش یافته، لذا مجبور شده اند با توجه به گرانی کارگر و... کار خود را کنار گذاشته و به مسافرکشی مشغول شود. او می گفت 1800 کیلومتر راه پیموده، تا خود را به فرصت های کاری چابهار برساند. او از تغییرات اجتماعی در چابهار گفت که تا پیش از این خانم ها به لحاظ فرهنگی و دینی حق نداشتند به رانندگی بپردازند، اما اکنون زنان چابهاری گواهینامه رانندگی می گیرند و رانندگی هم می کنند.

[10] - ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (۶۰۶ – ۶۹۰ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسنده پارسی‌گوی ایرانی است. اهل ادب به او لقب «استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجلّ» و حتی به‌طور مطلق، «استاد» داده‌اند. او در نظامیه بغداد، که مهم‌ترین مرکز علم و دانش آنروز به حساب می‌آمد، تحصیل و پس از آن به‌عنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام و حجاز سفر کرد. سعدی سپس به زادگاه خود شیراز، برگشت و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. آرامگاه وی در شیراز واقع شده‌ که به سعدیه معروف است.

[11] - چش نام یک درخت محلی است که بعلاوه "ی" که می شود، که "ی" در گویش بلوچی وقتی به عنوان پسوند اضافه می شود به معنی محل است، لذا چشی یعنی محل رویش چش.

[12] - در گویش محلی بان به معنی خانه گلی است و سُنت به معنی نبش و گوشه ی بیرونی ساختمان است. که می شود نبش خانه گلی

[13] - این روستایی قدیمی در منطقه است.

[14] - ذکری ها فرقه مذهبی باطنی گرایی اند که در بلوچستان پاکستان آشکارا و در بلوچستان ایران پنهانی می زیَند. به رغم اینکه باورهای آنان همانند فرقه های باطنی است، از صوفیه نیز بسیار تأثیر پذیرفته اند؛ چنان که عقایدشان را آمیزه ای از اعتقادات متصوفه، اسماعیلیه و مهدویت تشیع و فرهنگ و آداب و سنت های محلی می توان دانست. آنان بر پایه آمیزش عقاید باطنی، فلسفه وحدت وجود، تأویل قرآن و غیبت حضرت مهدی(عج) و عقاید صوفیانه، مذهب ذکری را پدید آورده اند. ذکری ها به تحریف بسیاری از مناسک و عبادات مذهبی پرداخته و بدعت هایی آورده اند. آنان بیش تر به ذکر می پردازند و عقاید ویژه ای دارند. میان ذکری ها و اهل سنت بلوچستان ایران در دوره رضاشاه اختلاف هایی پیش آمد که به درگیری آنان با یکدیگر نیز انجامید، اما کوشش های آنان کم شد و اکنون در بلوچستان، بندر عباس، سرباز و برخی از دیگر جای ها پنهانی زندگی می کنند، اما ذکری های بلوچستانِ پاکستان از نفوذ فراوانی برخوردارند و به ویژه در مبارزه های پارلمانی و حزبی تأثیر می گذارند و تا کنون چندین بار کرسی های پارلمانی مناطق زیر نفوذشان را به دست آورده اند. این مسئله قابل تأمل است که عربستان در سال های اخیر به رغم گرایش های شیعی ذکری ها، در جلب و جذب آنان بسیار کوشیده است.

 

گناوه را هم باید گذاشت و رفت، ابتدا بهبهان را به عنوان مقصد در نظر داشتم، شهری کشاورزی و دامداری در دل کوه های زاگرس، که بیشتر هموطنان "لر" در آن زندگی می کنند، چرا که احساس می کردم تا آبادن مسیر طولانی تر از آن باشد که در یک روزه بتوان مسیر آنرا طی کرد، البته دوست داشتم بهبهان را هم ببینم، اما در بین راه تصمیم عوض کردم و وقتی در دوراهی هندیجان - بهبهان رسیدم، مسیرم را به سوی آبادان کج کرده، راه دیدار از آبادان و خرمشهر و ماهشهر را در پیش گرفتم، جایی که برای هر ایرانی است که به نوعی دستی در جنگ خسارتبار هشت ساله داشته، مملو از خاطرات جنگ است، شوتی ها در این مسیر بیشتر از همه جا دیده می شوند،

برخی از بوشهری های جاده هندیجان را برای حمل بار نا امن می بینند، چرا؟! چون یک دزد نابکار اتومبیل حامل باری یکی از همشهری های آنها را، که از همین فعالین بخش شوتی (اتومبیل های قاچاق بر) بوده است را، در این مسیر نگه داشته و ضمن کشتن راننده و همسرش که در این سفر او را همراهی می کرده است، بار و آنچه همراه خود داشته اند را غارت کرده، و اموال شان را به سرقت برده اند، و اینچنین است که حتی یک حادثه نیز جاده ایی را به نا امنی مشهور خواهد کرد. در این مسیر، در بندر دیلم توقفی نداشتم، بندرها تقریبا همه مثل هم هستند، و لذا در امتداد دریا پیش رفتم،

از گناوه تا آبادان حدود 380 کیلومتر است، که به ترتیب از خاور به سمت باختر شهر های دیلم، هندیجان، ماهشهر و بعد هم آبادان، قرار دارند.

گرچه تمام ایران روزی این چنین بوده است، اما گفته می شود منطقه امام حسن "گبر نشین" [1] بوده است، و به عبارتی دیگر باید اصلاح کرد که از آخرین مناطقی در ایران بوده، که زرتشتی نشین بوده است، که به مرور هموطنان زردشتی از این منطقه محو شده اند، راننده ما در این مسیر، این مطلب را از روی آثار قبور باقی مانده در این منطقه بیان می داشت، که او نیز در اثر ارزیابی یکی از اهالی محل به این نتیجه رسیده بودند.

از سوی دیگر، از آنجا که زرتشتی ها بدن مردگان خود را دفن نمی کردند، وقتی از قبور زرتشتی های سخن گفته می شود، این نشان می دهد که این هموطنان زرتشتی در دهه های اخیر در آنجا زندگی می کرده اند، چرا که بعدها زرتشتی ها مجبور به پذیرش شیوه دفن اموات مسلمانان شدند. این در مورد برازجان هم صدق می کند، که علاوه بر زرتشتی ها بهایی ها هم در این منطقه ساکن بودند، که بعد از انقلاب از این منطقه مهاجرت کرده و... و رفته اند، به گفته یکی از اهالی اکثر طلافروشان برازجان بهایی [2] بودند.

از گناوه که بیرون بیاییم در منطقه "بی بی حکیمه" چاه های نفت آغاز می شود و به مرور زمین ها برای کشاورزی و دیم کاری نیز مساعد می شود به خصوص در منطقه امام حسن که این روزها دیم کاری های گندم و جو، سبز و با طراوتند و آماده می شوند که اوج گیرند و در فصل گرما به زودی درو شوند.

بارش در این منطقه از برج 11 کم می شود و در برج اسفند بسیار کم می شود و فصل گرم آن آغاز می شود. باران های این دو ماه دیگر رگباری است که ممکن است جایی بزند و جایی را خشک رها کند. اصل بارندگی های منطقه گناوه و اطراف، در برج دیماه است. اینجا زمین ها صاف صاف است، چرا که همواره از سمت کوه سیل می آید و در این دشت پخش شده و در محیطی آرام رسوبگذاری می کند و این باعث صافی و همواری زمین ها می شود.

شهر دیلم از بندر گناوه کوچکترتر، و اهالی اش به تجارت و ماهیگیری مشغولند. لنج های بندر دیلم به کشور کویت هم رفت و آمد می کنند. از دیلم تا کویت هشت ساعت راه است. در آستانه شهر دیلم خانمی گدایی می کرد که راننده تاکسی ما به شوخی می گفت "این هم اِلِمان شهر دیلم! و اهل پاکستان است"، و ادامه داد: "مهاجرین افغان نه گدایی می کنند، نه دزدی، ولی قتل می کنند، ولی مهاجرین پاکستانی هم گدایی، هم دزدی و هم قتل می کنند، این ها را صبح یک ماشین پخش می کند و بعد از ظهر آنها را جمع می کند، اینها باند هستند".

یکی از مسافرین همراه ما می گفت: "این منطقه همه چیز دارد، ماهی، میگو (آبزیان)، تجارت، کشاورزی، دریا، نفت و... دارد ولی شهرها آباد نیستند، دولت به جنوب نمی رسد. وضع در دیلم، هندیجان و... همینطور است، ماهشهر که از همه بدتر، و حتی آبادان هم همین است".

از دیلم که خارج می شویم انگار دشت خوزستان آغاز می شود، دشت های صاف و تراز شده، بعد از دیلم به فاصله چند کیلومتر از استان بوشهر خارج شده و وارد استان خوزستان می شویم، قبل از ورود به خوزستان دو ایست بازرسی هست که یکی مربوط به کالای قاچاق است و دومی مربوط مواد مخدر، در اولی که ما را نگه نداشتند، ولی در دومی که در منطقه "شاه عبدالله" [3] قرار دارد، ماموران نیروی انتظامی در این پست ایست و بازرسی، یک جوان حدود 24 ساله را به طرز بدی به داخل پاسگاه راهنمایی می کردند،

طرز برخورد متقابل این جوان نشان می داد که انگار، متعجب بود و اینکه خود را بیگناه می دانست، و مرتب به مامور تذکر می داد که این طور با او برخورد نکند، و به نوع برخورد با خود اعتراض داشت، گویا این جوان مملو از غرور برای این ماموران در اصطلاح "پررویی" کرده بود، به قدری از خود مطمئن بود که هرگز التماس نمی کرد، که رهایش کنند، و مامورین هم انگار برای رو کم کنی او را به داخل پاسگاه می بردند،

دو مامور جوان که به لحاظ زور بر این جوان غلبه داشتند، چنان او را هل می دادند و با خود می بردند که هر آن احتمال زمین خوردنش بود، چرا که این جوان حتی کفش مناسبی بر پای خود نداشت و با دمپایی رانندگی می کرد، و لذا نمی توانست به خوبی راه برود و یا تعادل خود را حفظ کند،

تو گویی ماموران پلیس و نظم، در کل دنیا یک طورند، چه در امریکا و چه در اروپا و چه در ایران، انگار خود را صاحب مردم می دانند، در حالی که حتی اگر فرد متخلفی را هم دستگیر کرده باشند، تشخیص گناهکار و لایق مجازات بودن و یا نبودن او، با قانون و قاضی است و توهین و ضرب و جرح متهم برای مامور باید جرم، ممنوع و قابل پیگرد باشد و... ولی عملا اینطور نیست، و اگر هم هست، ماموران در تمام دنیا بر مردم بی دفاعی که بدان ها سلاح سپرده اند، تا نظم برقرار کنند، خدایی می کنند، تو گویی ماموران در برابر متهم، خود یک طرف دعوا هستند که این چنین راسا خود متهم را مجازات و توهین می کنند.

کم کم به زمین های آب گرفته می رسیم که با توجه به رویش گیاهی به نام "گِتِک" که در زمین های شور می روید، نشان می دهد که هم آب و هم زمین منطقه شور است.

از دیلم تا دوراهی هندیجان - بهبهان 15 کیلومتر، از این دوراهی تا هندیجان 55 کیلومتر، از هندیجان تا ماهشهر 75 کیلومتر فاصله است. از ماهشهر تا آبادان هم 130 کیلومتر فاصله است که دو طرف جاده تماما غرق در آب است، هورهای شادگان در همین بین قرار دارند، منطقه ایی حفاظت شده و محیطی که برای حیات وحش باید امن  باشد، ماهشهر مرکز پتروشیمی های ایران است،

در این جاده هم، شوتی ها حضور قوی دارند، راننده می گفت دیروز به طرف یکی از اتومبیل های شوتی شلیک کرده اند که شوتی ها نمی ایستند، یا می میرند و یا گذر می کنند. شوتی ها جوانانی اند که از زندگی گذشته اند، تا زندگی را برای خود کسب کنند. او از کیفیت بنزین ارایه شده در پمپ بنزین ها شکایت داشت که باعث ایجاد اشکالاتی در سیستم موتور ماشین ها می شود.

قبل از ماهشهر زمین های صافی هست که گیاهان خودرویی هم در خود دارد، و مردم ماهشهر دو روز آخر هفته را به این زمین ها می آیند و به عنوان تفریحگاه توقف کرده و روزی شاد را در کنار هم می گذرانند، اینجا در خروجی ماهشهر اتومبیل های سیاری را می توان دید که نقش کارواش دارند، و ماشین های عبوری را بدون این که دکانی تاسیس کنند و... می شویند، این نوع کارواش را ندیده بودیم،

از ماهشهر به سمت آبادان که خارج شدیم دیگر هیچ روستا و آبادی دیده نمی شود، تمام زمین ها را آب فرا گرفته است، اینجا هم در کنار جاده "پنیر نخل" می فروشند که همان جوانه درخت خرماست، بهترین پنیر خرما از جوانه درختی خرمایی به نام "بِرهی" که همان درخت خرما رطب بدست می آید. نوعی نان شیرین نازک که لوله شکل شده است و آن را ظاهرا با آرد برنج و احتمالا شیره خرما ساخته می شود، را نیز در کنار آن می فروشند.

قبل از رسیدن به آبادان بزرگترین مجتمعی که در ابتدا می توان دید، نیروگاه سیکل ترکیبی تولید برق آبادان است که بعد از چند کیلومتر، شهر آبادان دیده خواهد شد. یکی می گفت که تا چند روز گذشته آب ها در کنار این جاده آنقدر بالا آمده، که حتی وارد جاده هم شده بود، و مردم از این آب ها ماهیگیری می کردند.  

 

[1] - این اصطلاحی است که متاسفانه ایرانیان به هموطنان و آبا و اجداد زردشتی خود اطلاق می کنند! که مترادف است با زرتشتی، زردشتی، مجوس، بت پرست، کافر، گور، ملحد، خفتان، خود گبر. [ گ َ ] ( ص ، اِ ) مغ.( جهانگیری ). آتش پرست. ( برهان ) ( انجمن آرا ). مجوس. زرتشتی به دین : هربذ، مجاور آتش کده و قاضی گبران. ( منتهی الارب ). بعقیده پورداود گبر از لغت آرامی هم ریشه «کافر» عربی مشتق است و امروزه در ترکیه (گور) گویند و آن اصلاً بمعنی مطلق مشرک و بیرون از دین (جددین) است ولی در ایران اسلامی به زرتشتیان اطلاق شده و معناً در این استعمال نوعی استخفاف بکار رفته است. این واژه با فقه اللغه که برخی از پارسیان در اینمورد بکارمیبرند و آن را ریشه گبران «هوزوارش » و بمعنی «مرد» دانند هیچگونه ارتباطی ندارد. علاوه بر این اطلاق ، در آغاز برای مزید استخفاف گبر را با کاف تحقیر استعمال میکردند و «گبرک » و دین زرتشت را دین «گبرکی » میگفتند فردوسی راست [ از زبان مسیحیان ] : که دین مسیحا ندارد درست     ره گبرکی ورزد و زند و است.      

عنصری گوید :

تو مرد دینی این رسم رسم گبران است     روا نداری بر دین گبرکان رفتن.

ولی دقیقی در گشتاسب نامه «گبر» را بکار نبرده است.

زخونشان بمرد آتش زردهشت  ندانم چرا هیربذ را بکشت ؟     ( مزدیسنا تالیف دکتر معین ص 395 ).

لفظ گبر بنیاد ایرانی ندارد باید همان کلمه کافر ( جمع کفار ) عربی باشد. لفظ کافر که با عرب بمیهن ما درآمد چون بیگانه بود بزبان ایرانیان نگردید ناگزیر بهیئت گبر = گور درآمد و از اینجا بسرزمین های همسایگان ایران رخنه کرد البته این نباید مایه شگفت باشد که ایرانیان در آغاز استیلای عرب نمیتوانستند لغتهای سامی و بیگانه را درست بر زبان رانند، همان ایرانیانی که چندی پس از آن خدمات شایانی بزبان دشمنان خود کردند. ابوبکر محمدبن جعفر النرشخی ( 286 - 348 هَ. ق. ) گوید: چون ایرانیان بخارا از ادای تلفظ لغت عرب بر نمی آمدند بناچار بایستی نماز را به زبان پارسی بخوانند . کافر یگانه لغت عرب نیست که نزد ما گبر ( = گور ) شده باز لغت هایی در فارسی بجای مانده که از همان آغاز اسلام در ایران رنگ و روی دیگر گرفته است. از آنهاست از برای نمونه واژه مزکت پیداست که همان لغت مسجد در فارسی به این هیئت درآمده است البته ایرانیان که در زبان خود نامی از برای عبادتگاه عرب های مسلمان نداشتند مسجد آنان را مزکت خواندند. در همه فرهنگ های فارسی لغت اسدی و فرهنگ سروری و فرهنگ رشیدی و فرهنگ جهانگیری و جز اینها مزکت بمعنی مسجد یاد گردیده است

[2] - بهائیت هم مثل دین زرتشت خواستگاه سرزمینی ایران دارد، و پیدایش آن از شیراز آغاز گردید، از این روست که در شهرهای حاشیه استان فارس نفوذ و گسترش بیشتری یافت.

[3] - بر تابلو این منطقه "عبدالله" نوشته شده بود از همراهان پرسیدم عبدالله کیست؟ گفت این منطقه "شاه عبدالله" نام داشته است که بعد از انقلاب شاه را از پیشوند آن حذف کرده اند!

صفحه2 از3

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در گزارش صعود به چکادهای آویر و د...
نیکا شاکرمی؛ وقتی که به روایت مردم درمی‌آید. یادداشتی از: افشین حکیمیان نازلي سخن نگفت نازلي ستاره...
رئیس دانشگاه شهید بهشتی: دانشجویانی که به‌دلیل اعتراض به صهیونیست‌ها از دانشگاه‌های اروپا و آمریکا ا...