در انتظار رستخیز، در افقم خیره صبح و شام،          بی رستخیز، قیامت عظماست، صبح و شام،

جمعی "لت و کوبِ" خسانند به بام و بر،                       جمعی به دار، در نوسانند صبح و شام،

 بی نفخ صور، ز گورها خاستند مردگان،                            مبهوت و مات، نگرانند صبح و شام،

این کودتا، به اقلیم زندگان بلاست،                           بی کودتا، به زنجیر کشانند صبح و شام،

کو مرده ایی که ز جای خیزد به مرده زار،                 ای گورخواب ها! ز گور مجویید صبح و شام،

از گور کجا توان رسید به اکسیر زندگی؟!        ما را بگو! ز خفتگان گور، مددجویانند صبح و شام!

این مردگان علی الابد را چه حاجت به زندگی؟!          بر خفتگانِ مزار، ضجه کنانند صبح و شام!

او را به خواب برده تریاق دیرپای مردگی                         بر خواب مردگان نگرانند، صبح و شام!

بر خواب شان خرده مگیر که زین مجال،              بر مردگان بجز خواب، چه خوانند صبح و شام؟!

از حال و قال مردگان مزار مجویید زندگی،                     کین مردگان، غرقِ مزارند صبح و شام

به نظم در آمده در 29 مرداد ماه 1402

بعد از صعود به سبلان، سومین چکاد بلند ایران با 4811 متر ارتفاع، اکنون بر آمدن بر قله علم کوه، با 4850 متر ارتفاع در برنامه صعودم قرار دارد، که بعد از دماوند با 5671 متر، در رتبه دوم ایستاده است؛ مناسب ترین و عمومی ترین مسیر صعود به قله علم کوه از مسیر کلاردشت، ونداربن، تنگ گلو، حصارچال و در نهایت قله علم کوه خواهد بود.

بدین منظور، خود را از اردبیل، به کلاردشت در استان مازندران رسانده، در محله رودبارک در دهانه ورودی به دره ایی مستقر شدم که به علم کوه پایان می گرفت، فرصت مطالعه زیادی نداشتم، این صعود بدون مطالعه خاص انجام می گیرد، تنها مواردی از این صعود می دانستم، که در سخن و خاطرات دیگر همنوردان با من بازگو شده بود، که از این مسیر گذشته اند، و مطالعاتی که خود روی تصاویر و نقشه های ماهواره ایی، گاه از سر کنجکاوی روی منطقه رویایی حصارچال داشته، و در گرداگرد بلنداهای بیش از 4 هزار متری متعددش، سیر کردم، و آن را روی نقشه هایی این چنینی دنبال کردم.

دوشنبه، 23 مرداد ماه 1402 روزی است که تلاش خود را برای فتح دومین قله ی بلند، از سری بلندترین قلل برند ایران را به انجام رساندم، تا صعودهای خود را تکمیل نمایم، که متاسفانه به شکست انجامید و علم کوه اجازه صعود بر خود را به من نداد، این کوه ترسوها را نمی پذیرد، ترسوها مقهور شمایل آن می شوند، و من نیز نتوانستم بر این قله شوم، من این صعود را به ترس از ارتفاع خود، و شیب های تند و وضع صخره ایی این قله باختم.

و این در آخرین گام، قبل از رسیدن به قله بود، که شیب شدید، و خطر از دست دادن جان، مرا با ترسی عجیب قرین و همراه نمود، و بازگشتم، برای اینکه ترس خود را به همنوردان منتقل نکنم، که گروه گروه عازم قله بودند، و می گفتند "حیف است تا اینجا آمده اید، بقیه را هم بیایید، دیگر چیزی نمانده است، من حتی از گرده آلمان ها هم آمده ام به شیبش نگاه نکن، چیزی نیست، تو می توانی و..." و من پیچ خوردن مچ پا را بهانه کرده، و باز گشتم، در بازگشت گروه های زیادی که پیش از این، از آنها سبقت گرفته و گذشته بودم، سوال می کردند، "خیلی تا قله مانده؟" و "صعودتان مبارک!" و پاسخ لازم و روحیه بخش را می دادم، و رد می شدم،

در غیر این صورت سعی می کردم با دیدن گروه های راهی قله، خود را که اولین نفر بودم که امروز رو در مسیر بازگشت و پایین آمدن داشت، با پشت کردن به آنها و...، و مثلا دیده نشدن، از سوال و... فرار کنم، ولی عشق آنان به صعود کنندگان، آنانرا از سوال باز نمی داشت، و مجبور بودم دروغ خود را تکرار کنم و واقعیت را از آنان مخفی دارم، چرا که در این گام های آخر، شاید پاسخ درست، آنها را هم در صعودشان متزلزل می کرد.

دوست همنورد و همراهم آقا جعفر که از تنگ گلو با من همراه شده بود، و او نیز تنها صعود می کرد، تنها کسی بود که واقعیت امر را می دانست و او بعد از جدایی از من، بزرگوارانه وضع مرا درک کرد و راه صعود خود را با یک گروه چند نفره که آماده خیز آخر بودند، در پیش گرفت، بدون این که اصراری به ادامه مسیر صعود کند، رفت، ولی دیگران را سعی کردم از این واقعیت دور نگه دارم.

آقا جعفر که خود خزینه ایی از دریای ادب این آب و خاک است در مسیر راه بارها مرا با اشعار پر مغزش از بزرگان ادب این آب و خاک شارژ کرد، از جمله این غزل ها از جناب حافظ شیراز که :

زلف ‌آشفته و خِوی‌کرده و خندان‌لب و مست

پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صُراحی در دست

نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینهٔ من خوابت هست؟

عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم

اگر از خَمر بهشت است وگر بادهٔ مست

خندهٔ جامِ می و زلفِ گره‌گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

و یا :

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟

ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟

معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم

جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟

راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش

ای مدعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟

سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست

معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟

زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

 

و این ابیات از حکیم خیام نیشابوری را که می فرماید :

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش

 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

 

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

 

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است

 

و اما گزارش صعود :

نیمه شب، ساعت دوازده بیدار شدم و کارهای پیش از حرکت، از جمله تدارک و تغذیه را انجام دادم ساعت یک و نیم شب بود که توسط یک نیسان پاترول به سوی قرارگاه "تنگ گلو" در مسیر صعود به علم کوه حرکت کردم جایی که آخر جاده ماشین رو است و ماشین ها آنجا متوقف می شوند تا کوهنوردان از آن پس، خود پای پیاده به سوی قله حرکت کنند، اما زمانبندی این صعود بدین شرح می باشد:

حرکت از رودبارک (فدراسیون کوهنوردی در کلاردشت) ساعت 1 و سی دقیقه شب،

ساعت 1 و 56 دقیقه، حضور در ونداربن، آخرین روستا،

ساعت 2 و 47 دقیقه رسیدن به تنگ گلو، آخر جاده ماشین رو، که در ارتفاع 3200 متری قرار دارد. از این جا تا قله علم کوه باید 1650 متر ارتفاع گرفت.

بلافاصله حرکت در امتداد سردآبرود به سوی میدانی که بزرگان 4 هزارتایی، بر گرداگرد آن نشسته اند، یعنی حصار چال [1] ،

حرکت به سوی قله علم کوه با کوهنوردانی که شب را در حصارچال، چادر زده و مانده، و در ساعت 4 و 45 دقیقه صبح برای صعود به حرکت در آمده بودند

رسیدن به سیصد متر آخر در ساعت 7 و 21 دقیقه صبح، که دیدم استرس پرتاب شدن به پایین نمی گذارد ادامه دهم، و تصمیم به بازگشت گرفتم. این فوبیا همواره در صعود های مختلف مرا آزار داده است و دست بردار نیست.

برگشت به سوی پایین، که ساعت 11 و 13 دقیقه در حصارچال توقف کردم و بعد از کمی استراحت به سوی تنگ گلو بازگشتیم، و ساعت 13 و 47 دقیقه در تنگ گلو ماشین گرفته به سوی رودبارک در کلاردشت باز گشتم.

در تمام مسیر تا حصارچال سردآبرود با ماست، لذا آب تا حصارچال تامین است و همنوردان نیازی به برداشتن آب اضافی ندارند.

 

کیفیت مسیر:

از رودبارک که آخرین محله کلاردشت در مسیر منتهی به فدراسیون کوهنوردی می باشد، کمی بالاتر جاده آسفالته تمام می شود و جاده از آنجا تا تنگ گلو خاکی خواهد بود، مسیری حدود یک ساعت و ربع با ماشین، که البته جاده خاکی خوبی است، و اصلا با جاده خاکی بین شابیل و پناهگاه در مسیر صعود به سبلان قابل مقایسه نیست، تو گویی در برابر آن، این خود یک جاده آسفالته باید در نظر گرفت.

در تنگ گلو که از اتومبیل پیاده شدیم، تنها یک چادر قرار دارد که مربوط به قاطرچی می باشد که بار کسانی که نمی خواهند کوله کشی داشته باشند را، از تنگ گلو با سه فروند قاطر به حصارچال می برد، از محل این چادر باید خود را به روخانه رساند و از یک پل چوبی گذشت، و خود را به سمت چپ سردآبرود رساند، همان رودی که از آب شدن یخچال های حصارچال جاری می شود، و به سوی روبارک و کلاردشت و نهایتا چالوس راهیست، ساعت 2 و 48 دقیقه بامداد از این پل گذشتیم، و مسیر خود را در سمت چپ رودخانه به سوی حصارچال ادامه داده و در ساعت 3 و 31 دقیقه به پل چوبی دوم رسیدیم که ما را از سمت چپ سردآبرود به سمت راست منتقل کرد.

در تاریکی شب بدون مهتاب، راه خود را در پاکوبی کاملا روشن و مشخص ادامه داده در ساعت 4 و 6 دقیقه صبح به یک دو راهی رسیدیم، راه سمت راستی را ادامه دادیم،

در ساعت 4 و 25 دقیقه در دشت حصار چال بودیم، راه خود را به سوی انتهای دشت که گوسفندسرا و همچنین محل کمپینگ کوهنوردانی است که شب را در این جا خوابیده اند، ادامه دادیم.

در ساعت 4 و 41 دقیقه چراغ پیشانی (هدلایت) کوهنوردانی را دیدیم که صعود بامدادی خود را آغاز کرده و در سمت راست دشت حصارچال به سوی قله راهی اند، از روی تعداد آنها متوجه شدیم که مسیر علم کوه را در پیش دارند، خود را به مسیر پاکوب آنها رسانده، راهی قله شدیم.

اینان از یک یال کوتاه بالا می کشیدند که ما در ساعت 4 و 52 دقیقه به این یال رسیدیم، و ساعت 5 و 11 دقیقه بالای این یال بودیم، سپس در پای یک دامنه ریزشی راه خود را ادامه داده و پیش رفتیم، تا به پاکوب های صعود از این ریزشی ها برسیم که من در ساعت 6 و 14 دقیقه در پای پاکوب های این ریزشی ها بودم.

شیب این محوطه ریزشی کمی زیاد است ولی پاکوب خوبی دارد و من این پاکوب ها را از ساعت 6 و 14 دقیقه تا ساعت 6 و 43 دقیقه پیمودم،

از این پس تا گردنه ایی که کمی سرازیر می شود، و سپس گام آخر صعود، باز مسیر جهت صعودی به خود می گیرد، مسیر نسبتا کفی است، و من این مسیر را از ساعت 6 و 43 دقیقه تا 7 و 21 دقیقه پیمودم.

دماوند در افق دامنه های علم کوه

نمایی از دماوند قهرمان در دامنه های علم کوه

آخرین گام را نتوانستم بردارم و از اینجا بازگشتم:

مرحوم پدرم جمله کوتاه و حکیمانه ایی را می گفت که "ترس برادر مرگ است" و این یعنی که افراد ترسو، احتمال مواجهه با مرگ را بیشتر از دیگران تجربه می کنند، و این کاملا در کوهنوردی درست و بجاست، و مصداق دارد، عامل ترس باعث سست شدن عضلات کوهنورد می شود، و گام های محکم او را سست می کند که همین سستی در کنار دیگرا عوامل باعث ایجاد حوادث در کوه و حین صعود می شود، چرا که شما باید با گام های محکم به تکیه گاه های اندک موجود در گذرگاه های کوه، پاکوب ها و... پا و دست خود را بچسبانی، تا در پرتگاه های بیشمارش پرت نشوی، و ترس مانع از این کار می شود.

در مدت نزدیک به یک دهه کوهنوردی، اگرچه توانستم تا حدود زیادی بر فوبیای ارتفاع خود غلبه کنم و از کوهنوردی استفاده کرده و ریه های صدمه دیده خود را ترمیم کنم، اما این ترس و فوبیای بیمارگونه هرگز مرا ترک نکرد، و بارها و بارها عضلاتم را در بزنگاه های صعود، سست یافتم. این بود که با خود عهد کردم که این آخرین حضورم در ورزش زیبای کوهنوردی باشد، ورزشی با مردمانی خاص، عقاید و اخلاقی متفاوت و... که بودن در بین آنان همیشه برایم مغتنم بود و آنان را دوست داشتم، روح همکاری، گذشت، برادری، دلسوزی، همنوایی، همنوردی و... اینجا موج می زد، لذا به رغم این، با خاطری بسیار ناراحت و گریان از این حضور، در دامنه های علم کوه که مرا نپذیرفت، با تمام کوه ها خداحافظی کردم، در حالی که این جملات را هنگام بازگشت، با کوه های اطرافم زمزمه می کردم :

بدرود ای بلنداهای افتخار و شکوه!

بدرود ای آشیانه های رمیدگان از دنیا!

بدرود ای پناهگاه متواریان از اجتماع!

بدرود ای جایگاه دور از دسترس جبّاران!

بدرود ای آسمانخراش های سر در آسمان فرو برده!

بدرود ای میخ های در زمین فرو رفته!

بدرود ای جایگاه پیام آوران!

بدرود ای مهربانانی که عاشقان خود را حتی بعد از مرگ هم در آغوش خود حفظ می کنید!

بدرود ای فضای نورانی!

بدرود ای فضای معنوی و عرفانی!

بدرود ای جایگاه های راز و نیاز!

بدرود ای جایگاه های بلند که انسان کوتاه را نیز با خود به بلندا می برید!

بدرود ای چشمه های باز حکمت، که در تو باز می شوند!

بدرود ای جایگاه آزادگان!

بدرود ای الهام بخش اذهان مرده!

بدرود ای احیاگر ارواح خسته!

بدرود ای منبع راز!

بدرود ای نزدیک ترین مکان به خدا!

بدرود ای آشیان بلند پروازان!

بدرود ای منتهای آمال آرزومندان!

بدرود ای پرورش دهنده رادمردان و رادین زنان!

بدرود ای عرصه تاخت و تاز خونخواهان!

بدرود ای سنگر دلیرمردان!

بدرود ای بیدار کننده خفتگان!

بدرود ای جایگاه اسرار مگو!

بدرود ای مخفیگاه گنج های بزرگ و ارزشمند!

بدرود ای ذخیرگاه های دست نخورد از ظلم درازدستان!

بدرود ای جولانگاه عاشقان!

بدرود ای مرحم زخم های عمیق!

بدرود ای داروی دردهای بی دوا!

بدرود ای الهام بخش فرزانگان!

بدرود ای همنشین زمزمه های دردآلود!

بدرود ای سجدگاه اهل خضوع!

بدرود ای خم کننده ی گردن های فراز!

بدرود ای آوردگاه دل های قوی!

بدرود ای انجمن گردآفرینان و سلحشوران!

بدرود ای جایگاه سیمرغ!

بدرود ای سخت دل ترین مهربان طبیعت!

بدرود ای آرام بخش دل های مشوش و ناآرام!

بدرود ای بستر بروز مهربانی ها!

بدرود ای پذیرای قربانیان بزرگ!

بدرود ای حصارچال!

بدرود ای سفره ایی گسترده از چهارهزارگان!

بدرود، بدرود، بدرود

ترس بین من و تو جدایی افکند، تو جایگاه شیر مردان و شیر زنانی، و من از منش شیرمردان و شیر زنان روزگار فرسنگ ها فاصله دارم،

بدرود ای بلنداهای افتخار!

بدرود!

من با ترس خود، لایق حضور در جایگاه رمیدگان روزگار نیز نیستم، با این ترس، قادر به ساخت پنگاهگاهی در دل تو نیز برای خود نبودم،

بدرود ای کوه های بلند!

تو بر کسانی که دیگر گلیمی در اجتماع خود برای ماندن نداشتند، نیز پناه شدی، اما من با تو نیز رفاقتم کوتاه بود، حتی آهوان نیز، از ظلم بشر به تو پناه می برند، و من از آنان نیز کمترم، جایی در بلندای تو ندارم، این ترس را نمی دانم از کودکی، چطور و چه کسی با من همراه کرد، تا مرا از دوستی با تو نیز باز دارد.

فرومایگان ترسو، نه حق طلبند، و نه جرات حق گویی دارند، و نه حقی را برای خود و یا دیگران استیفا خواهند کرد، ترس مرا را با تسلیم شدگان همراه کرد، و من امروز از تسلیم شدگان بودم، هر چند تسلیم شده ایی در کنار خود ندیدم، فرومایگان ترسو، در ترس و تسلیم خود نیز در میان رادمردان و رادین زنان تنهایند، اینجا بلندای شکوه است جایگاه فرومایگان ترسو نیست،

بدرود ای جایگاه زایش زال!

پای گذاشتن در چنین بلندایی برای اهل ترس مباح نیست، عرصه نام آوران، جایگاه اهل ترس و تسلیم نیست، گاهی فقط ادای رادمران را در می آوریم، "تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف" اینجا زال باید زاده شود، تا از او رستمی پدید آید، که ایرانیان را از خفت ظلم و تعدی و اجبار نجات دهد، جایگاه چون منی نیست.

بدرود علم کوه که به درستی مرا لایق بلندای خود ندانستی!

بدرود مرجی کش، بدرود تخت سلیمان، بدرود سیاه کمان، بدرود آزادکوه، بدرود خلنو، بدرود ریزان، بدرود دماوند، بدرود سبلان، بدرود سهند، بدرود بینالود، بدرود شاهوار و...

اینجا جایی است که رادین مردان و زنان به آغوش مرگ می روند، تا زندگی را دوباره احیا کنند، جای خس و خاشاک نیست، اینجا صخره هایی به سفتی سنگ های علم کوه می خواهد، تا در سیر و سلوک عرفانی، و قدرت جسمی، چنان تسلطی بر خود یابند، که از شیب تندی نترسند. دل به دریای مرگ دهند، تا یاقوت زندگی در میان سنگ لاخ های سخت آن بیابند، وابستگی های دنیا پای شان را در راه کسب زندگی نبندد، خوف مرگ آنان را از زندگی باز ندارد، غلبه بر ترسِ مرگ، شروع زندگی است، رمیدگان از مرگ، زندگی را نخواهند چشید.

و من از ترس مرگ، از راه ماندم، باید جان بر کف دست نهاد، تا زندگی را از بلندای گردنِ گردفرازانِ جبارِ روزگار بیرون کشید، و به دست آورد، گردنکشانی که بشر را به انحراف و اضمحلال بردند، ترس، تو را در مقابل آنان ذلیل و تسلیم خواهد کرد.

بدرود ای بلنداهای مقدس!

بدرود ای جایگاه های رمیدگان به گوشه تنهایی!

بدرود ای گوشه خلوت خودسازی کنندگان!

تا خود را بسازند و از پلیدی ها پاک کنند، تا در خیل جباران و گنهکاران و دیو صفتان نباشند،

بدرود ای جوششگاه حکمت حکیمان!

در آخرین صعود، شکست خورده ایی به تو بدرود می گوید، تا داغی همیشگی بر دلم باشد، که ترس را بر ادامه راه ترجیح دادم، در اوج شکست و تسلیم، با تو بدرود می گویم، تا این تنبیه تا آخر عمر با من بماند، در کنار خفت همه ی صحنه هایی که باید می جنگیدم و نجنگیدم، در کنار خفت تمام حقی را که باید می گفتم و نگفتم، در کنار خفت تمام گناهانی که مرتکب شدم و نباید می شدم، در کنار خفت تمام تسلیم هایی که مقابل جبّاران روزگار از خود نشان دادم.

 آری زندگی عزتمندانه برای اهل تسلیم حرام است، کسانی که چون مرگ را می بینند، دست های خود را به نشانه تسلیم بالا می برند، من از خود متنفرم، به خاطر تسلیم شدنم، به خاطر فرار از مبارزه؛ و من به این خواری و ذلیلی خود معترضم، من با دیدن مرگ به بادی لرزیدم، زانوانم سست و لرزان شد، این مشخصه مردانِ مرد نیست، کسانی که به خاطر دوری چند روزه از زندگی، که به واقع همان مردگی است، متزلزل می شوند، اینان باید جایگاه رادمردان و رادین زنان را ترک کنند، و من بدین جایگاه، بدرود می گویم،  چرا که از خود نتوانستم اعتماد به نفس نشان دهم، اینجا جایگاه متزلزلان نیست.

مردان راه را به هیکل و جُسه اشان نمی توان شناخت، نحیف دخترکانی کار رستم پیل تن می کنند، و پیل تنانی ترسو، در شمایل رستم، از راه باز می مانند، و من نیز در این آوردگاه صعود، با هیکلی تنومند، ادعایی در خور، قدرتی بر جا، توانی در حد، از راه ماندم، تا این ننگ بر پیشانی ام تا ابد بماند، و داغی باشد بر پیشانی ترسویان.

اینجا تمرین زندگی است، و من در این تمرین نیز باختم، آمادگی مواجهه با مرگ، حتی در اوج نیز نداشتم! اینجا بهترین جای مردن بود، و من نشان دادم که لیاقت مرگ در اوج را ندارم.

 بدرود ای جایگاه مردان بزرگ، که افکاری بزرگ را در خود پروریدند، حتی اگر به انحراف، حتی به قیمت نابودی اطرافیان شان، حتی کسانی که بشریت را به ضلالت بردند، اما اینجا آمدند و ماندند و خود را ساختند و حاصلش را بر بشر عرضه کردند، دلها ربودند و به خود جذب کردند، پیام آوران آسمانی نیز در این بلنداها به همراه گوسفندان خود آمدند و چشمه های بزرگی به روی آنان باز شد.

و من از ترس، حتی توان مواجهه با بلندایت را نیز نداشتم

مردانی در دل تو خود را ساختند که پوزه جباران روزگار خود را به خاک مذلت مالیدند، جایگاه آن مردان بزرگ در تو بود، الموتیان قلعه های شان را در بلندای تو ساختند، خردم دینان در بر خصم تاختند، احمد شاه مسعود بلنداهای تو را جایگاه نبرد خود ساخت و پوزه خشک مغزان طالبانی و داعش مسلکان روزگار را به خاک مالید و... آنان مردانگی و علم را در تو جستند، و من نتوانستم حتی بر بلندای تو دست یابم، چه رسد به این که خود را بسازم، این شکست را پذیرایم، و تا مرگ داغ آن را، با خود حمل خواهم کرد، این نیز در کنار تمام شکست هایم، مرا همراهی خواهد کرد.

ترسوها و تسلیم شدگان به دامن کثیف کسانی آویزان می شوند که خود مظهر پلیدی اند، آنان که استیفای حق خود را از دیوصفتان می جویند، دیو صفتانی که خالی از انسانیت، اخلاق و جوانمردی اند، تنها مظهر تمکین و توجیه، اطاعتند، و بر تمام انسانیت بی توجه، خالی از مروت، جوانمردی، اخلاق و وجدان، آنان که گوش هایشان به شنیدن کر، زبان شان به گفتن لال، چشم در چشم ظلم دیدگان، تماشا می کنند،

بدرود ای بلنداهای پاک، بدرود

در آفتابی ترین، پاک ترین، آرام ترین روز صعود، و در خیز آخر، از رفتن باز ماندم!

من با شکست ختم شدم

نمی دانم، شاید تغییری در پس این شکست باشد

اما به شما بدرود می گویم،

بدرود ای بلنداهای عنقا نشین!

ولی "هنوز هزار جام نخورده در رگ تاک است"

امید دارم جایی بر این ترس غلبه کرده، خطی بر تمام شکست هایم بکشم، و رو سپید از یافتن فرصت زندگی، دنیا را ترک کنم.

[1] - به گفته یکی از دوستان محلی حصار دو معنی می دهد، در گویش محلی حصار به معنی شبنم یخ زده ایی است که در شبی سرد، بر دشت می زند، اما معنی دیگر حصار همان دیوار است که به درستی این منطقه حصارچال است چرا که میدان چاله مانندی است که در محاصره قله های 4 هزارتایی متعدد قرار دارد.

شهرهای مهم جهان، در پای قله های بلند و در کنار رودها و دریاها شکل گرفته اند، این است اهمیت آب برای زندگی، که این روزها در کشور ما به تاراج می رود؛ و ایران نیز در این زمینه استثنا نیست و در گرداگرد قله ی 4811 متری سبلان شهرهای مهمی ساخته شده اند که در شکل گیری تاریخ ایران نقش اساسی داشتند، از جمله این شهرها، می تواند به شهر اردبیل اشاره کرد که جایگاه آن در ساختار فکری و شکل گیری سلسله صفویان بر کسی پوشیده نیست، و اینان نقشی اساسی داشتند، این شهر اکنون در پای سبلان، نظاره گر هر روزه ی این قله است، و در افق غروب، خورشید خود را در آن جستجو می کند، یا شهرهای مشکین شهر، سرعین، سراب و... و من در این حرکت، به صعود به سومین قله ایران (به لحاظ ارتفاع)، یعنی سبلان و یا در گویش محلی "سلطان ساوالان" می اندیشم.

در هر صعودی باید ابتدا مسیرهای عمومیِ صعود را امتحان کرد، که بیشترین عبور از آن، تا کنون صورت گرفته است، این یعنی همان استفاده از عقل جمعی، از این لحاظ که این مسیرها امن ترین، ساده ترین و بهترین مسیر صعود خواهند بود، که افراد زیادی آن را امتحان کرده، و عقل جمعی آنرا مناسب ترین راه به سوی قله یافته، و از آن، بارها و بارها، و در جمعیت های زیاد، سود جسته اند.

همنوردان بسیاری مناسب ترین مسیر برای صعود به قله سبلان را، در کنار شهر لاهرود و از کنار چشمه آبگرم  شابیل جسته اند، لاهرود در 50 کیلومتری اردبیل، و شابیل در 25 کیلومتری لاهرود قرار دارند، اما اگر بخواهیم قبل از صعود در یک شهر مهم، در اطراف قله سبلان، لحظات قبل و بعد از صعود را طی کنیم، بهترین محل استقرار برای دستیابی سریع به این مسیر عمومی، شهر خیاو [1] یا همان مشگین ‌شهر فعلی خواهد بود، که خود یکی از 5 شهر مقصد گردشگری استان اردبیل است، که از مکان های تاریخی و... و از دیدنی های بسیاری برخوردار است،

به غیر از این، به حتم در روزهای معمول (که این مقدار همنورد در منطقه نباشند)، می توان در شابیل نیز اتاق هایی برای استقرار یافت که تلاش برای رزرو چنین اتاق هایی، در اولویت همنوردانی خواهد بود که می خواهند همهوایی خود را با سبلان در پای این قله تجربه نمایند، و از چشمه های آبگرم  قوتورسویی و شابیل نیز در این نزدیکی سود جویند.

و البته شابیل خط آغاز حمله، برای یک صعود افتخارآفرین به سبلان است، و از اینجاست که اتومبیل های شاسی بلند مناسبِ حرکت در چنین جاده هایی، با دریافت 250 هزار تومان، شما را بعد از 50 دقیقه تا یک ساعت، به پناهگاه خواهند رساند، جایی در ارتفاع حدود 3700 متری از سطح دریا، که از آنجا به بعد، همنوردان باقی مسیر را پیاده تا قله طی خواهند کرد.

برای رسیدن به این قلعه، از شهر تهران خود را باید به استان اردبیل، به مرکزیت همین شهر رساند، فاصله ایی حدود 591 کیلومتر، که من آنرا در مسیر شهرهای راژیان (نام قدیم شهر قزوین)، زنجان، و سپس با جدایی از جاده زنجان به تبریز، از طریق گردنه "سرچم" راهی سمت شمال شده و با عبور از شهر هیر، به سوی اردبیل، راه خود را ادامه دادم. ساعت حدود 13 و 54 دقیقه ظهر بود که بعد از هفت ساعت و 50 دقیقه حرکت در جاده های شمال باختری کشور، به اردبیل رسیدم.

کرایه تاکسی های بین شهری معمول بین تهران تا اردبیل 620 هزار تومان است، که سه نفر مسافر سوار می کنند، و من با دو همسفر دیگر، این مسیر را با صحبت و سخن از این سو و آنسو، سفرِ نزدیک به هشت ساعته خود را، کوتاه و گذرا نمودیم.

خاطرات یک سرطانی، او از درمان می گوید :

یکی از همسفران، در این سفر می گفت: 5 کلاس بیشتر درس نخواندم که پدرم مرا از رفتن به مدرسه باز داشت، و به چوپانی، در کنار رمه هزار راسی امان گمارد، گفت "مدرسه بدرد شما نمی خورد." او که متولد 1358 خورشیدی است با صورتی شکسته و تکیده و تنی لاغر، دندان های صدمه دیده و ریخته، اکنون با حدود 44 سال، سن بیشتری را در صورت خود نشان می دهد، چرا که از سال 1383 و در سن حدود در بیست و چند سالگی، مبتلا به سرطان روده می شود، و این بیماری، در بدن او در این سال، به اوج خود می رسد.

بعد از نا امیدی پزشکان متخصص سرطان در ایران از درمانش، به او گفتند "برو برای خود دعا کن، دیگر کاری از دست ما، برای درمان شما نمی آید"، کار به جایی رسیده که دیگر توان حرکت هم نداشتم، مدارک پزشکی ام را به آلمان فرستادم، آنها هم گفتند که "این دیگر کارش تمام است"، خندیدم گفتم "کار من خیلی وقته که تمام است!" گفتند "چطور؟!" گفتم "از آن زمانی که خدا مرا مرد آفرید، کار من را تمام کرد، مرا برای مشاوره روانپزشکی به بخش روانی ها فرستاند، کارشناس رواندروانی گفت او به لحاظ روانی از از ما هم سالم تر است؛ تمام اجزای بدنم سرطانی شده بود، دیگر راهی به نظرم نمی رسید، به ایران بازگشتم.

در این موقع با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم، این بود که ناامید از شیوه های درمان دارویی و پزشکی، به شیوه درمانی روی آوردم که، معمول نیست، و از این اصل سود می جوید که، سلول های سرطانی را از دسترسی به غذا در بدنم دور نگه می داشتم، این بود که، در اولین حرکت در مدت 45 روز از خوردن هر غذایی خودداری کردم، تا به سلول های فعال سرطانی در بدنم هم غذا نرسد، بعد از 45 روز، به مدت هشت سال، تنها روزی یک تخم مرغ و یک سیب زمینی آبپز می خوردم، و با این شیوه، بر سرطان خود غلبه کردم، و از آن موقع تا حالا حدود 19 سال است که زنده ام.

در عین حال او انتظار دارد که با این وضع جسمی فعلی اش، بیش از 14 ماه دیگر! زنده نماند، و می گوید :  "به همسرم وصیت کرده ام و گفته ام که، بعد از مرگم اگر کسی برای من گریه کند مدیون من است، کسی اگر برای من مجلس گرفت، مدیون من است، شما اجازه ندارید برای من خرج عزا کنید"،

او از 19 سال قبل، در اوج بیماری، تمام اموال و دارایی خود را؛ به حالت نصف، بین همسر و تنها فرزندش تقسیم، و اسنادش را به نام آنان می کند. او اکنون می گوید که "از این دنیا دیگر خسته ام"، و دلش با ادامه مسیر زندگی در این دنیا نیست، و اکنون دیگر خود به استقبال مرگ می رود.

او می گوید "به جز خدا به هیچ چیز دیگری اعتقاد ندارم"، او بهشت و جهنم را در همین دنیا می داند، و معتقد است که "کشورهایی مسیر توسعه و پیشرفت رفته اند که از خرافات عبور کرده اند، از جمله خرافات موجود در این دنیا، همین مراسم معمول کفن و دفن است که ما را در شرایطی قرار داده که سر زندگان بزرگ روزگار ما، در میان خاک گورهاست، تا مرده ایی را زنده کنند، و او را سر بر آسمان کشند، این بدبختی دنیای ماست."

می گوید : "فرزند ارشد خانواده هستم، پدرم که مُرد، در اصفهان بودم، خود را به شهر خود رساندم، و مراسم دفن او را بدون تشریفات معمول، به انجام رساندم، به محض رسیدن به محل، در اولین حرکت خود را به استاد سلمانی سپردم، و ریش و سر و صورت خود را مرتب کردم، پیراهن سفید و تمیزی پوشیدم، و بعد از دفن به اهل او، غذا دادم، و میکروفن را گرفتم و اعلام کردم به عشق پدرم که همه او را می شناسید، و از زحمات او خبر دارید، بخورید و بیاشامید، انتظار دیگری از شما ندارم، حتی فاتحه ایی. به چهلمین روز نرسیده، اموالش را بین وراثش تقسیم کردم، و خیال همه را از سهم خود راحت نمودم، همه گفتند آبروی ما رفت! اما بعدها از من تشکر کردند."  

و ادامه داد : "خداوند عقل داشته است که این امکانات را در دنیا برای زندگی بشر آفریده است، خداوند از بهشت گفته، و راست گفته؛ از جهنم گفته، و راست گفته؛ اما بهشت همین فراهم کردن بهترین امکانات برای مردم دنیاست، بهترین اتومبیل، بهترین دارو، بهترین منزل، بهترین بیمه و تامین اجتماعی و... فراهم کردن همین ها خود بهشتی است که منظور خداوند است، و هر کس برای فراهم کردن آن رسالتی دارد. فایده اسلام و هر دین و آئینی باید انسانیت، شعور، نظافت، شخصیت و... باشد، همین است که در اروپایی ها تا حدودی آن  آن را اجرایی کرده اند."

و ادامه داد : "در زندگی آدم نباید کم بیاورد، به هیچ وجه نباید کم آورد، و من کم نیاوردم و تسلیم نشدم و بر بیماری غلبه کردم، اما متاسفانه این روزها همه چیز شده پول، آن هم به هر قیمتی؛ مردم تلاش می کنند به پول برسند، به هر قیمتی که شد! عقلشان به چشم شان است، البته روزگار ما نشان داده است که اگر پول نداشته باشی، این از بیماری سرطان هم بدتر است، سرطان داشته باشی بهتر است که پول نداشته باشی، بیماری سرطان به بی پولی شرف دارد.

من ماهی 28 میلیون تومان هزینه دارم، دارو، خرج و... یک قرص کانادایی آتاکول می گیرم که هر 60 تای آن یک میلیون و چهارصد هزار تومان برایم هزینه در بر دارد، و در چند روزی تمام می شود، یک تزریق برای شیمی درمانی، 90 میلیون تومان است، که آمپول ایرانی این تزریق خود 8 میلیون تومان است، ولی پدر بیمار را در می آورد، همین قرص آتاکول ایرانی اش ارزان است، ولی باز بیمار را بیچاره می کند.

این روزها بدنم گوشت اضافه می آورد، این ها نشانه سرطان است، هر بار آنها را فریز می کنم و بعد از یک هفته دوباره بیرون می آیند، انگار دوباره بیماری ام باز گشته است؛ زمانه ی بدیست، نه تامین اجتماعی درستی داریم و نه دارو و درمان درستی، یک بار برای 30 میلیون وام، درخواست کردم، گفتند ضامن و... می خواهد، گفتم اگر این داروها را مصرف نکنم حالم بد می شود، گفتند نمی شود، باید تشریفات وام حل گردد، بعد از 23 سال فعالیت و کار در این کشور و دادن حق بیمه و...، با همین حال بیماری، هر بار، باز به وسیله کارم، بوسه می زنم و می گویم "تنها کسی که مرا در این رنج و بیماری رها نکرد، تو بودی، باقی همه مرا گذاشتند و گذشتند."

از کنار مزارعی می گذریم که کشاورزان مشغول سم زدن هستند، باد بوی سم را به داخل اتومبیل در حال عبور ما می آورد، می گوید : "این بی وجدان ها قاتل مردم هستند، همین سموم است که ما را به انواع سرطان ها مبتلا می کند." و از وجدان و اخلاق و انسانیت می گوید که در حال رخت بر بستن از جامعه ماست.

وجدان، اخلاق و انسانیت بالاتر از هر قانونی :

و او راست می گفت، از مواهب این دنیا گاهی چیزهایی شرعا و قانونا به شما می رسد، و می شود آنرا قانونا و شرعا خورد، اما به لحاظ انسانی، وجدانی، اخلاقی هرگز قابل مصرف و تصرف نیستند. مثالش معلمی بود که فرزندی نداشت، او پیش از مرگ وصیتنامه درستی ننوشت، تا از همسرش بعد از مرگ، در مقابل اهل خود، حمایت کند، و در یک مرگ نسبتا ناگهانی، مُرد، قاعدتا اموالش به برادرها و... می رسید، و قانونا و شرعا تنها یک هشتم از آن اموال، سهم این همسر می گردد، از قضا چیزی نگذشت که وراث اقدام کردند، و این زن را که 50 سال با این مرد زندگی کرده، و با هم، و در کنار هم این زندگی را فراهم نموده بودند را، از خانه و کاشانه و حتی اجناس خانه و زندگی اش محروم کردند، او اکنون در سنین پیری، در نبود همسرش حتی سرپناهی برای ادامه زیست، در این دنیای خالی از اخلاق، وجدان و انسانیت ندارد، و مستاجر شده است. بله شرعی و قانونی این اموال به وراث همسرش می رسد، اما هرگز به لحاظ وجدانی، اخلاقی و در منش انسانی، چنین زندگی و حاصل آن، به آنان تعلق نداشت و ندارد.

جمعیت در حال صعود بر قله سبلان بعد از پناهگاه

جمعیت در حال صعود به قله سبلان، بعد از پناهگاه

یادداشت های پراکنده راه :

 از بزرگراه زنجان – تبریز، در یک سه راهی جدا شدیم، تا از گردنه "سرچم" گذشته و به سوی اردبیل برویم، یکی از اهالی این استان که در این سفر با من همراه است از اعتصاب رانندگان شرکت سیر و سفر می گوید، که به خاطر کرایه پایین دست از کار کشیده اند و یا اتوبوس های خود را در کشورهای ارمنستان، ترکیه و... به کار گرفته و آنجا کار می کنند، او از گردنه سرچم می گوید که به لحاظ شرایط آب و هوایی طوری است که حتی در روزهای بارش برف هم، در این نقطه برف نمی بارد، که این از اسرار طبیعت محل، در این گردنه است. و از خیارها و عسل هایی خوشمزه آن، که در این منطقه عمل می آمده است، و اکنون نیست، می گوید، و یا از برنجکاری هایی که در امتداد این دره بوده، و اکنون بعد از تغییرات آب و هوایی، و خشک شدن اقلیم ایران، دیگر نیست.

علی دایی، اسطوره ورزش و جوانمردی، مردی از جمع عیاران اردبیل:

او از علی دایی، قهرمان فوتبال ایران می گوید، که در منطقه اردبیل و...کارهای بسیار خوب عام المنفعه ایی انجام داده است، از ساخت مدارس برای فرزندان این منطقه، تهیه جهیزیه برای دختران پا به بخت آن، و آزاد کردن زندانیان که به خاطر دیه ایی و... در زندان بوده اند، و البته ساخت کارخانه نوشابه سازی که محصولاتش به آلمان صادر می شود، و افراد بسیاری را مشغول به کار کرده است.

او از داستان رضایت و عفو گرفتن برای یک جوان در پای چوبه دار گفت، که تا چند لحظه دیگر در حال قصاص شدن بود، که خانواده مقتول او را تا آن لحظه نبخشیده و رضایت نداده بودند، و با آمدند علی دایی، این ستاره پر اقبال اخلاق و انسانیت، در صحنه قصاص، اولیا دم می گویند "به عشق علی دایی او را عفو می کنند"، و علی دایی هم همانجا یک چک به مبلغ چهار میلیارد تومان در وجه خانواده مقتول می کشد، و این خانواده از پذیرش آن خودداری می کنند و خطاب به علی دایی می گویند "ما به عشق تو از خون این قاتل گذشتیم"، و علی دایی هم در مقابل می گوید "من نیز به عشق شما این چک را کشیدم، قبولش کنید".

خط ریلی کردیدور شمال جنوب 

راه آهن اردبیل در مسیر جاده سرچم کشیده شده، و ریل گذاری است، اما هنوز افتتاحی در کار نیست، شنیدم روس ها در کار ساخت این راه آهن، کارشکنی و وقت کشی می کنند، راه آهنی که اگر راه بیفتد، مزیت های اردبیل را دو چندان خواهد کرد، و آن را به کشورهای شمالی در آن سوی ارس وصل خواهد کرد، و از جمله، آنان را از این جاده دو طرفه و خطرناک نیز نجات خواهد داد، و حداقل بار ترافیکی آن کاهش خواهد یافت.

زندگی زیبا و مقدس است ارزش جنگیدن را دارد

پشت اتومبیلی، شاید به شکوه، و یا شاید به اعتراض و... به گویش محلی نوشته اند : "یالان دنیا" که معنای آن یعنی دنیا دروغه، دنیا فایده ایی نداره و...، ولی این دنیا و زندگی، بزرگترین موهبت الهی است که خداوند به انسان و دیگر موجودات در آن بخشیده است تا در بین چند هزار میلیارد سیارات و ستاره های کهکشان راه شیری مثل یک نقطه سبزِ زندگی بدرخشد و... و لابد برای اهل آن کرات حسرت برانگیزد؛

با این جملات قدر دنیا را نباید کاست، زندگی زیباست، دنیا ارزش جنگیدن برای زندگی خوب، سلامت، آزاد و درست را دارد. دنیا و زندگی بر آن، ارزشمند است، باید برای ساخت آن تلاش کرد، این تلاش مقدس، درست و گواراست.

جمعیت در حال صعود به سبلان قبل از سنگ محراب زرتشت

جمعیت همنوردان در حال صعود قبل از رسیدن به سنگ محراب و قله سبلان

لزوم مطالعات عمیق قبل از صعود :

قبل از هر صعودی باید یک مطالعه عمیق داشت، تا در انتخاب مسیرهای صعود و جاهای اقامت و... تصمیم درست گرفت، من در این خصوص ضعف داشتم، لذا شهر سرعین را که البته در پای سبلان است، اما از مسیر اصلی صعود، یک ساعت و نیم و بلکه بیشتر فاصله دارد را برای اقامت انتخاب کردم، این انتخاب، باعث بالا رفتن هزینه و زحمت رفت و آمد، و عدم توان حضور در محل و مطالعه بیشتر گردید، در حالی که می شد در مشکین شهر اقامت کرد که تنها 50 کیلومتر با شابیل فاصله دارد.

سرعین شهر برج آباد :

سرعین با چشمه آبگرم معدنی اش مشهور است، اولین و آخرین بار حضورم در این شهر، به حدود 20 سال قبل باز می گردد، از این رو شهر تغییرات بسیاری به خود دیده است این شهر را برج آباد باید گفت که در میان دره ایی مثل میخ هایی از زمین بیرون زده اند، بیشتر هتل هایی هستند که برای گسترش توریسم در منطقه ساخته شده اند، هتل ها همه پر و پیمان است و مسافران گروه گروه می آیند و اسکان می گیرند و از استخرهای آب گوگردی و معدنی منطقه برای درمان بیماری های پوستی خود سود می جویند.

 نوعی درمان باستانی که از گذشتگان بر جای مانده است، چشمه "گامیش گلی" این آب را از زیر کوه آتشفشانی و نیمه فعال سبلان تامین می کند، آب یخچال های سبلان بعد از فرو نشست در زمین، خود را به سنگ های ماگماهای داغ دل آتشفشان سبلان رسانده، مخلوطی از آب و مواد آتشفشانی درون آن، از چشمه ها بیرون می آیند، و این بهشت طبیعی را برای انسان رقم می زنند، خشونت درون زمین، به لطافت بیرونی آن تبدیل، و به جامعه انسانی لطافت و سلامت می دهد.

یکی از مسافران سرعین که در سال 1347 یعنی بیش از 50 سال قبل، از این منطقه دیدار کرده بود، می گفت، آن روزها اینجا دهاتی بیش نبود، و از این آب به عنوان یک محل برای گاومیش ها استفاده می کردند، که در گل و لای آن می خسبیدند و از نیزارهای اطرافش می خوردند، تن خود را در این آب ها درمان می کردند، و از مواهبش سود می جستند، از همین رو به آن گامیش (گاومیش) گُلی (همان گِلی) می گویند.

اکنون انسان ها، این زیستگاه را از آنها گرفته، و آنرا از آن خود کرده اند، دیگر گاومیشی در شهر نمی توان دید، در حاشیه این شهر رمه هایی از گوسفند می چرند، و چند شتر دو کوهانه ایی که به توریست ها سواری می دهند. 

یادداشت های صعود به قله سبلان :

جمعه 20 مردادماه 1402 روز موعودی برایم خواهد بود، که بر سومین قله بلند ایران شده، بر بلندای آن بایستم، به همین منظور ساعت 6 غروب خوابیدم و در ساعت 12 نیمه شب بیدار شدم، تا با تاکسی که ساعت یک شب قرار است مرا به سوی شابیل ببرد، راهی ابتدای مسیر صعودم گردم، و بالاخره این ماشین هم رسید، و ساعت 1 و شش دقیقه شب بود که سرعین را به سوی لاهرود ترک کردم؛ در لاهرود آب به مقدار کافی برای 4 ساعت صعود و 3 ساعت برگشت خریدیم، چرا که در دامنه سبلان چشمه ایی برای نوشیدن وجود ندارد، تنها آب موجود در سبلان بر دهانه آتشفشانی قله است، که نمی دانم این آب نوشیدنی است یا خیر، چرا که مردم زیادی در گرداگرد آن، به هنگام صعود بر قله، جمع می شوند و...

ایستاده بر محراب زرتشت
 ایستاده بر سنگ محراب، منتسب به پیامبر ایرانی، جناب آشو زرتشت، روایت سستی از حضور زرتشت در سبلان هست،
از یکی از بزرگان اهل مطالعه منطقه در این خصوص جویا شدم، گفت :
جایی غیر از کتاب "چنین گفت زرتشت" اثر نیچه، از این مطلب سندی دیگر نیافته است

زمانبندی صعود به قله سبلان:

ساعت یک و شش دقیقه نیمه شب حرکت از شهر سرعین به سوی آبگرم شابیل در ارتفاع حدود 2700 متری از سطح دریا در پای سبلان

ساعت سه و ده دقیقه بامداد جمعه، به شابیل رسیدم، مدت زمان صرف شده حدود 2 ساعت؛

ساعت 3 و 18 دقیقه خود را به پارکینگ ماشین های شاسی بلند، رساندم تا مرا از شابیل در ارتفاع 2700 متری به پناهگاه در ارتفاع حدود 3700 متری ببرند، مسیری حدود 6.4 کیلومتر

بعد کمی معطلی برای گرفتن ماشین (حدود 15 الی 20 دقیقه) با یک لندرور که شش مسافر گرفته بود، عازم پناهگاه شدم، ساعت 4 و 35 دقیقه بامداد بود که در پناهگاه، به سلامت از این اتومبیل پیاده شدیم، و صعود خود را آغاز نمودم.

و ساعت 8 و 27 دقیقه صبح بود، که بعد از طی شیب های بین پناهگاه و قله، از محل سنگ محراب (گفته می شود محراب عبادت پیامبر ایرانی، جناب آشو زرتشت بوده است، البته اهل مطالعه سندی بر این امر ندارند) وارد قله شدم،

زمان صرف شده حدود 4 ساعت، چند دقیقه کم می باشد.

راه خود را در کفی های روی قله ادامه داده، و در ساعت 8 و 42 دقیقه صبح، خود را به دریاچه ی واقع در دهانه قله آتشفشانی سبلان رساندم، و این پایان صعود به قله ایی 4811 متری بود که نام سبلان و یا سلطان ساوالان را بر خود دارد.

بعد از استراحتی چند، و گرفتن چند عکس یادگاری و... در ساعت 9 و 26 دقیقه صبح، راهی راه بازگشت شدم، با لحاظ احتیاط لازم در هنگام نزول، در  12 و 38 دقیقه در پناهگاه، خود را به اتومبیل ها رساندم که منتظر بردن ما به پایین بودند.

بدون معطلی زیادی، بعد از حدود 10 الی 15 توانستم با یک گروه دیگر، همراه شوم، و همگی با یک نیسان پاترول عازم شابیل شویم، ساعت 13 و 57 دقیقه، در شابیل از این اتومبیل پیاده شدم.

کل زمان پیمایش در این صعود و پایین آمدن، یعنی از ساعت 4 و 35 دقیقه بامداد که در پناهگاه کار پیمایش را آغاز کردم، و ساعت 12 و 38 دقیقه ظهر که دوباره به پناهگاه باز گشتم، در کل هشت ساعت به طول انجامید، که با کم کردن زمان استراحت، در قله حدود 7 ساعت می توان در نظر گرفت، با تسامح و تساهل 4 ساعت رفت، و 3 ساعت برگشت.

حواشی و نکات صعود به قله سبلان :

جمعه روز پر طرفداری برای صعود بود، لذا کاروان همنوردان در حال صعود، مثل قطاری از پایین تا بالا از هم قطع نشد، هدلایت ها از پناهگاه تا قله مثل هلالی از نور، جاری بودند، و من به جز چند صد متری از این وسیله نتوانستم استفاده کنم، چرا که هوا در حال روشن شدن بود، و دیگر نیازی به هدلایت برای دیدن نبود.

با طرح دولت رئیسی برای دریافت مالیات از حساب های بانکیِ متصل به پوزهای دریافت پول، رانندگان اتومبیل ها و... ترجیح می دهند پول نقد دریافت داشته، تا مشمول این مالیات نشوند، لذا داشتن پول نقد، کار شما را برای سوار شدن سریع بر این اتومبیل ها تسریع می کند، وگرنه باید در صف پرداختی قرار بگیری، که به بعلت افتضاحی که در سیستم ارتباطات کشور شاهدیم، گاهی کار می کند و گاهی جواب نمی دهد.

و این تنها پوز دریافت حق الزحمه مستقر در پارکینگ اتومبیل های شاسی بلند، در شابیل هم، برای دریافت این پول از هر نفر 15 هزار تومان پول اضافه می گیرد، تا هم مالیات دولت را بدهد، و هم آنرا به حساب رانندگان واریز کند، از این جهت بلبشویی جریان دارد، و به مسافران بی احترامی می شود. با این شرایط، زحمات سال ها فرهنگ سازی در کشور، برای دوری از پول نقد، و سوق دادن مردم به تجارت الکترونیک، در این روزها به هدر می رود، مردم را دوباره به سویی می برد که پول نقد را مبنای معاملات خود کنند!

ایستاده بر قله سبلان - 20 مرداد 1402

اتومبیل های فرسوده، جاده ایی ویران تر را، بین شابیل و پناهگاه شاهدیم، که جان مسافرانش در خطر قطعی قرار می دهد، اگر وقت دارید و حال دارید، از شابیل تا پناهگاه را نیز به پیمایش پیاده خود افزده، از خفت و خطر این مسیر در گذرید، در غیر این صورت آنقدر بالا و پایین پرتاب خواهید شد که حساب و کتابش با خداست، این مسیر بسیار پر دست انداز، مملو از خاک خشکی است با عبور اتومبیل ها به هوا برخاسته، و طبیعت زیبای سبلان را، در اطراف این جاده به خاک و خُل کشیده، گیاهانش زیر دریایی از خاک برخاسته از مسیر این اتومبیل ها می پوشاند. جاده آنقدر خراب است که در مسیر، ماشین های بسیاری را می توان دید که از حرکت باز مانده، و خراب شده اند؛

امروز جمعیت، و تراکم صعود کنندگان به سبلان بسیار زیاد است، چرا که برای صعود به سومین قله ایران، با این ترتیبات گفته شد، شما تا پناهگاه را با این ماشین طی خواهید کرد، که حدود 3700 متر ارتفاع دارد، و از این جا تا قله تنها 1100 متر بلکه کمی بیشتر، ارتفاع خواهید گرفت، که این رقم ناچیزی در صعود به قله های این چنینی در ایران است، که با تسهیل این امر، و ساخت این جاده خسارتبار، کوهنوردان غیر حرفه ایی هم جرات صعود یافته، و قیامتی از صعود کنندگان را در مسیر قله را می توان دید، که این خود هم خطر زیست محیطی بسیاری برای طبیعت نحیف سبلان در پی خواهد داشت، و این زیستگاه جانوری و گیاهی را با خطر نابودی مواجه خواهد کرد، و هم برای مسافران ناخوانده این راه، مشکل جسمی ایجاد خواهد کرد.

کشیدن جاده بین شابیل تا پناهگاه، و به خصوص اجازه تردد اتومبیل در آن قطعا از اشتباهات راهبردی زیست محیطی از سوی مسئولین منطقه برای زیستگاه سبلان، یا همان "سلطان ساولان" است. این سلطان زیر خروارها گرد و خاک و... در رنجی مضاعف، به همراه خشکسالی های متوالی و... قرار دارد، قطعا لازم نیست برای چنین کوهی با این بزرگی و ارتفاع، جاده ایی این چنین، همگان را تا نزدیکی های قله ببرد، این از بی تدبیری تصمیم سازان محلی بوده است، که راه چنین قله ایی و پناهگاهی برای وحوش را به سوی این تعداد از مردم معمولی تسهیل کرده اند.

مسیر صعود به سبلان در چپ و راست، دارای پرتگاه هایی هولناکی می باشد، لذا حرکت در مسیر پاکوب های عمومی توصیه می شود، خارج شد از آن، همنوردان را با خطر مرگ مواجهه خواهد نمود، این مسیر مملو از سنگ است، لذا خطر سقوط را در شیب ها کاهش می دهد، چرا که در صورت سقوط، این سنگ ها شما را همچون درختانی که در شیب های جنگلی، نگاهبان کوهنوردان هستند، نگه خواهند داشت،

خیل کوهنوردان، راحتی صعود و... چنان وجد آور است که افرادی را از حد خود خارج کرده، و با داد و فریاد محیط صوتی صعود سحرگاهی را آلوده به نعره های خود می کنند، بدتر از همه فردی را می توان دید که با رفتن بر بلندای صخره ها علایم راهنما و خطر را، که به صورت پرچم های فلزی هشدار دهنده، نصب شده است را، از جا می کند و سرد دست بلند می کند و با فریاد "یاشاسین آذربایجان"، توجه ها را به خود جلب می کرد.

 این کار ناشایست این همنورد غیر حرفه ایی، باعث خواهد شد که در روزها خلوت، همنوردان راهی در این مسیر را، در یافتن راه، بدون این علایم، دچار مشکل کند، چرا که این علایم همنوردان را در مسیر صعود و نزول از پرتگاه هایی که درست در نزدیکی شماست، دور می کند، کوتاهی مسیر صعود به نظر می رسد ما را دچار همنوردانی غیر حرفه ایی کرده است که ارزش این علایم و آرامش و متانت صعود را نمی دانند،

روی قله هیچ تابلوی یادبود صعودی را نمی توان یافت، که با آن عکس یادگاری گرفت، امری معمول در تمام قله های ایران، این موضوع را با همنوردان محلی که در این صعود هم بسیارند، مطرح کردم، پاسخ این بود که "تنها قله ایران که بر دهانه آتشفشانی خود دریاچه ایی دارد همین سبلان است پس لزومی به تابلو نیست، عکس گرفتن با همین دریاچه نشانه صعود به سبلان خواهد بود،" البته از جهتی درست است و از جهتی تابلو با درج ارتفاع و نام قله، خود یک نشانه با ارزش در ثبت یادگارهای صعود همواره بوده و می باشد.

بالای قله تابلویی مردم را به حفظ دریاچه زیبای آن فرا می خواند، کار درستی که طراحان آن اقدامی شایسته انجام داده اند، اما ذکری از سبلان در این پارچه نوشته هم نشده است، دریاچه دهانه سبلان واقعا زیباست. من در این صعود خرس های ساکن سبلان را ندیدم، ولی تصاویری از آنان را در ضبط های موبایلی دیگر همنوردان دیده بودم.

سبلان برای حفظ خود به تدبیر و تفکر مسئولین سخت محتاج است، لزومی ندارد راه صعود به چنین قله ایی که این مقدار هم بلند است، برای عموم تسهیل کرد، افرادی که بدون تمرینات معمول برای صعود آمده اند، چنین جاده ایی باعث شده است که افراد ناکار آزموده نیز به خود جرات دهند و به سوی سبلان بشتابند، این امر باعث می شود که خسارات های جبران ناپذیری هم به همین افراد، و هم به محیط زیست سبلان وارد شود.

 روز قبل از صعود ما، فردی در همین کوه دچار حمله قلبی شده، و متاسفانه جان باخت، در مسیر افراد زیادی را دیدم که دچار سردردهای ارتفاع گرفتگی شده بودند، که این نشان از صعود افراد ناکارآزموده و غیر حرفه ایی به قله سبلان دارد، که ممکن است صدمات جسمی زیادی را برای آنان به همراه داشته باشد. باید از حجم این صعودها کاست،

کودکی حدود 12 ساله، و شاید هم کمتر، در مسیر بازگشت نزدیکی های پناهگاه، مرا متوقف کرد، نام پدرش را برد، و از من سراغ پدرش را گرفت، که مدعی بود ساعت یک و نیم شب، صعود خود را آغاز کرده؛ چنین کودک صعود کننده ایی در این مسیر نباید می بود، چرا که اولا در سن شکل گیری قلب و عروق قرار دارد، و صعود و ارتفاع گرفتن برای سلامتی قلبی و عروقی او مشکل آفرین است، دوم این که این مسیر کوتاه صعود و امکان حمل افراد تا این ارتفاع، با اتومبیل باعث می شود چنین کودکانی به خود اجازه دهند که به یک قله نزدیک به 5 هزار متر ارتفاع، صعود کنند، که برایشان خطر جانی دارد.

دریاچه و قله سبلان - 20 مرداد ماه 1402

[1] - نام قدیمی و اصلی این شهر خیاو است. نام "خی او" به معنی مشک آب برگرفته از زبان پهلوی پارتی است. شهر خیاو (خیوو=Xiyov  یا خیاو =Xiyav) در دوره‌هایی در تاریخ اسلام، میمند نام داشته. در روزگار سلجوقیان و اتابکان آذربایجان آن را وراوی می‌نامیدند. در سال ۱۰۶۴ میلادی بعد از حمله سلطان آلپ‌ارسلان به گرجستان و تسلیم شدن حاکم آنجا، بعضی امرای گرجستانی اسیر و سپس مسلمان شدند. یکی از این امرا بیشکین بود که سلطان آلپ‌ارسلان این شهر را به وی بخشید و بعد از آن به نام وی خوانده شد. این نام بعدها توسط مردم محل به صورت میشگین تلفظ شد. در دوره حکومت رضاشاه، در سال ۱۳۱۶ خورشیدی، به فرمان وی نام خیاو به مشگین‌شهر تغییر یافت. ریزآبه‌های سبلان به سوی خیاو می‌آیند و این منطقه سفره‌های زیرزمینی خوبی دارد. واژه خیاو در زبان‌های ایرانی حالت محل پرآب و پردرخت و محل گذر از میان آب و درخت را تداعی می‌کند. رودخانهٔ مشگین‌شهر که امروزه قره سو نام دارد نیز در قدیم اندرآب نام داشته

زندگی یا بردگی

"زیستن در زیر چتر بردگی، پست ترین نوع زندگی است."

قهرمان ملی افغانستان‌ شهید احمد شاه مسعود

صفحه1 از2

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...