کرمان سرزمینی تاثیرگذار در خیزش تمدنی ایران بوده است، همانگونه که تمدن جیرفت، تاریخ زبانزد 2500 ساله ایران را، به یکباره بعد از کشف، به 7 هزار سال اوج داد، و جگرپاره های ایالت باستانی «کارمانیا» در صحنه ی قلم، تفکر، سیاست، علم و...، همواره جلوی چشم هر جستجوگرِ گوهرهای نایاب، رژه می روند، همانگونه که استاد احمد زیدآبادی (1344)، فعال رسانه ای، ستون نویس، فعال سیاسی، و از دردآشنایان دردِ بیدرمان ایران، از آن جمله اند، که قلمی گیرا و راهگشا دارد، که از قضا در این میان، توانایی شگرفی در آفرینش طنز های اجتماعی – سیاسی پر محتوا نیز از خود نشان داده است، که حتی اشک و لبخند را در صورتِ سیلی خوردگان از روزگار نیز، جاری می کند.
نوشتاری که می آید، در گویشِ شیرین کرمانی، از این پولادین مردِ اهل قلم و سیاست ایران، بر آمده از دیار سیرجان است که به تازگی و در میانه ی داستان درد و رنجِ جنگ، کشتار و ویرانی، و چپاول زندگی انسان های بیگناهِ گرفتار آمده در تله ی خونبار خاورمیانه سروده شد، و گویای این حقیقت تلخ است، که باز هم می توان، لبخند به لبان خلق نشاند، در حالیکه اشک از دیدگان شان جاریست، وقتیکه تئوری پردازان خشم و خشونت، [1] در دو سر ماجرای تلخ و خونبار خاورمیانه، سرمست از نوشیدن جرعه های پی در پیِ خونی اند، که از جامِ حماسه یِ سیلِ خون، در منطقه جاریست، و در مستی این شراب زهرآگین، بعضی از آنان تا بدانجا مست شده، و پیش رفته اند، که در بدمستی های طربناک و غافل کننده اش، حتی از کشته شدن «نیمی از عالمیان»، در این نبردِ بی پایان، سخن به استقبال و «ارزیدن» می تراوند! [2]
لبخندی که تلخی این زهر هلاهل را به محاق می بَرَد، تا بتوان آنرا جرعه جرعه سرکشید، و نشان داد، که گرفتار آمدگانِ در چنبره چنین افکار مسمومی هم، در میانه ی غوطه خوردن در امواجی از غم خسران های دقمرگ کننده هم می توانند، حال و روز سیاه شان را به طنز کشیده، و به حال خود، خنده های «غم انگیز تر از گریه» زنند.
و گرچه :
بعد از این عشق، به هر عشق جهان می خندم
هر که آرد سخن از عشق، به آن می خندم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته، به آن می خندم... [3]
و اما تازه ترین طنز منتشر شده از جناب احمد زیدآبادی :
دوره مصدق تو شهر مِتِنگ داده!
در سفر به ولايت، يكي از همكلاسان دوران دبستانم را ديدم كه شهردار يكي از بخشهاي منطقه شده بود. چند ماهي از شهردار شدنش ميگذشت اما هنوز موفق به انتخاب منشي خود نشده بود. بنابراين، پس از تكهپاره كردن تعارفات معمول و «سوسراغوهاي محلي» عمده مدت ديدارمان صرف بحث درباره دلايل تأخير در انتخاب منشياش شد، به ترتيب زير:
من: خب، چرا اَكو (اكبر) پسر قلي گُنگ را نميذاري منشي؟
او: اَكو؟ اتفاقا منم نظرم به همو بود ولي اَغو (اصغر) مخالفه!
من: اَغو پسر قربونرضا؟ به او چه ربطي داره؟
او: اي بُبِو (تو مايههاي ای پدرم بسوزه!) چطوُ ربط نداره؟ اَغو خودش عضو شوراي اينجاس؟
من: يعني اغو هم رأي آورده و شده عضو شورا؟
او: يِه تِه چي ميگي؟ اغو كه خوبشونه، يه كسایي شدن عضو شورا كه اگر بشنوي هوش از سرت ميپره!
من: چرا نساء دختر كرمعلي را نميذاري؟ بنده خدا دنبال كار ميگشت.
او: زن بذارم منشي؟ مگه از جونم سير شدم؟ ميخواي ملا باقر پدرمه بسوزنه؟
من: به ملا باقر چه ارتباطي داره؟
او: بَه! انگار هچّي حاليت نيس! ملا باقر.....
من: چرا ماشو (ماشاالله) پسر مشطلعت را نميذاري؟
او: ماشو بچه خوبيه، ولي گويا از طرف پدرجديش مالِ اينجا نيس، مالِ خاتون آباده!
من: خب، باشه چه عيبي داره؟
او: چه عيبي داره؟ اگه عيبي نداره برو به قاسو (قاسم) پسر مصمعلي بگو! ميگه با شعارِ «مديران بايد محلي باشن» رأي اُورده و حالا هم به هر ضرب و زوري شده، نميذاره يه غيرمحلي منشي شهردار بشه!
من: حالا از كجا خبردار شده كه اجداد پدري ماشو و مالِ خاتونآبادن؟
او: چُم! برا اينكه نشون بده رو شعار انتخاباتيش وايساده، رفته از بيبي زن پنجعلي سوسراغو كرده و اونم بهش گفته وقتي بچه بوده، از بابوش (پدربزرگش) اشنفته كه پدرجد مصمعلي در دورۀ پيغمبر دزدا از خاتونآباد اومده اينجا!
من: به نظرت قلي پلنگ چطوره؟
او: ئي پلنگو هم خوبه ولي از اين خراسونيايه! ميفهمي كه چي ميگم؟ منظورم اينه كه از طايفۀ شيشاماميهاي طرفِ كفه (شوره زار) است!
من: خب باشه، مگه بايد فرق كنه؟
او: يه من و تِه ميگيم نبايد فرقه كنه، اين شيخكوهزاد كه نميگه!
من: رضو (رضا) چي؟
او: رضو پسر بابونه؟ اونم خوبه، ولي ميگن مشكل سياسي داره!
من: رضو پسر بابونه چه مشكل سياسي ميتونه داشته باشه؟
او: تِه آوازۀ خليلجنگو رِ داري؟
من: ها. چطور مگه؟
او: ميگن دايي بابونه مادر همين رضو بوده!
من: خب، بوده باشه!
او: بازم گفتي كه بوده باشه! چطور بوده باشه؟ خليلجنگو دورۀ مصدق ميگن تودهاي بوده تو شهر مِتِنگ (ميتينگ) ميداده!
من: يعني اين حالا برا رضو پرونده شده؟
او: چم! مَ خبر ندارم! ولي اين هاشو (هاشم) گفته اگه بذارمش منشي، ميره همه جا ميگه كه اين پسرِ خوارزادۀ خليلجنگوس!
من: هاشو پسر مَنگل؟
او: نه. هاشو پسر ميرگُلّه!
من: يعني اونم عضو شوراست؟
او: ها. چي خيال كردي؟ نفر اول شد!....
من: با اين حساب حالا حالاها بايد درگير انتخاب منشي باشي؟
او: حالا باشيم! مگه چطُو ميشه؟ اَ بيكاري كه بهتره! ايجا كه بودجه نداره! هميقدري هم كه داره جواب همين سور و سات شورا رِ نميده! بايد شب تا صبح با اعضاي شورا تو سر و كله هم بزنيم سر همين چيزا ديگه! ئي داسون (داستان) هم نبود بايد سر عليفتح با هم دعوا كنيم. ئي عليفتحو اگه نبود همه بدبخت ميشديم!
من: همون عليفتح كه زبالهها را جمع ميكنه!
او: ها والله! نميدوني چه دونۀ جواهريه! اَ دستش اَ خنده ميميريم. يه بار ميبيني وسط جلسه شورا ميآد تو و يه چيزِ زشتي ميگه و در ميره! يه بار وسط شورا به همي هاشو درباره خرش يه چيزي گفت كه بچّا اَ خنده روده برد شدن.....
[1] - سیّد محمد مهدی میرباقری (1340) روحانی شیعه ایرانی است که ریاست فرهنگستان علوم اسلامی قم و نمایندگی استان سمنان در مجلس خبرگان رهبری را به عهده دارد. او از مدرسان درس خارج فقه نیز به شمار میرود.
«خودشان بگویند چه هستند! (احمد زیدآبادی)
به طرف گفتهاند "تئوریسین جنگ"، حامیانش عصبانی و دلخور شدهاند.
آیا اگر به او گفته شود "تئوریسین صلح" راضی و خشنود میشوند؟ یا در آن صورت هم پرخاش و تهدید میکنند که چرا یک فرد مدافع "جهاد" و "مقاومت" به صلح و سازش متهم شده است؟ کاش خودشان صریح و روشن و بدون پردهپوشی اعلام میکردند که نهایتاً اهل جنگ هستند یا صلح تا به همان عنوان توصیف شوند. آخر در کدام تاریخ و یا جغرافیای این عالم چنین بوده است که اگر به کسی گفته شود، تئوریسین جنگ، ناراحت شود. اگر گفته شود تئوریسین صلح، باز هم ناراحت شود! اینطور که زبان بشری هم از ایفای کمترین نقش خود در ایجاد مفاهمه قاصر میشود! »
[2] - «دست از سر دین بردارید! (محسن آرمین)
«با شنیدن سخنان آقای میرباقری خلف شایسته مرحوم مصباح که گفته است «اگر برای تحقق آرمانها نیمی از مردم دنیا هم کشته شوند میارزد»، یاد این جمله مرحوم مطهری در کتاب علل گرایش به مادیگری افتادم: «هر وقت و هر زمان كه پيشوايان مذهبى مردم- كه مردم در هر حال آنها را نماينده واقعى مذهب تصوّر مىكنند- پوست پلنگ مىپوشند و دندان ببر نشان مىدهند ... بزرگترين ضربت بر پيكر دين و مذهب به سود مادّيگرى وارد مىشود.» خدا رحمتش کند نیست که ببیند چه کسانی جایش را گرفتهاند. از مطهری تا میرباقری، فاصله دین مستقل از قدرت و دین وابسته به قدرت است؛ فاصله نیم قرن انحطاط اندیشه دینی در قرائت رسمی است. آقایان به چه زبانی بگوییم شما شیفته قدرت و فاقد صلاحیت اخلاقی و علمی برای نمایندگی دین خدا هستید. دست از سر دین بردارید.»
[3] - شاعر این شعر ناآشناست، ولی این بند از شعرِ «چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است» که در عنوان این پست آمده است، آغاز یک شعر از شاعر نامی ایران، جناب «رهی معیری» است که می فرماید : «چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است دل آزادهام از صبح طربناکتر است عاشقی مایهٔ شادی بُوَد و گنجِ مراد دل خالی ز محبت صدف بیگُهر است جلوهٔ برقِ شتابنده بوَد جلوهٔ عمر مگذر از بادهٔ مستانه که شب در گذر است لب فروبستهام از ناله و فریاد ولی دل ماتمزده در سینهٔ من نوحهگر است گریه و خندهٔ آهسته و پیوستهٔ من همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است داغ جانسوز من از خندهٔ خونین پیداست ای بسا خنده که از گریه غمانگیزتر است خاکِ شیراز که سرمنزل عشق است و امید قبلهٔ مردم صاحبدل و صاحبنظر است سرخوش از نالهٔ مستانهٔ سعدی است رهی همه گویند ولی گفتهٔ سعدی دگر است»