پیرمردِ نویسنده و متفکر، و پژوهشگر تاریخ و سیاست بین الملل، که 87 سال فرصت زیست و تفکر در این جهان پرماجرا، و این مُلک در نوسان را در پرونده زندگی پربار خود دارد، و به رغم جسم نسبتا ناتوانش، ذهنی بسیار فعال، هوشمند و دقیق، آنکارد شده و منسجم دارد، که به سانِ ساعت های ساخت سوئیس، هنوز دقیق صغرا و کبرا می کند، و نتیجه می گیرد و سعی می کند با تکیه بر ساختار نظام سابقی که بر جهان و این سامان مستولی بوده است، و آن را با بازیگران عمده اش، خوب می شناسد، این دوره زمانی را نیز، بر همان پایه تحلیل و تفسیر کند، حکایت خیانت ها به آرمان آزادی خواهی و کرامت طلبی ایرانیان، او را به جایی رسانده است که کسب ارزش های والای انسانی از جمله دمکراسی و آزادی و استقلال را، برای ایرانیان تقریبا محال می بینند؛ او چند روز قبل از انتخاباتِ 11 اسفند، این چنین دعوت به شرکت در انتخابات می کرد :
"ناپلئون می گوید من همیشه بین بد و بدتر، بد را انتخاب می کنم، نظر من در مورد انتخابات (11 اسفند 1402) هم همینه، بین بد و بدتر، (بد را باید انتخاب کرد).
ببین! هرگز (قدرت بین الملل) به شما (ایرانیان اجازه کسب) دمکراسی نخواهند داد، این هم که از خیزش "زن، زندگی، آزادی" می بینی، یک انقلاب رنگی است، غربی ها خودشان هستند.
دوره مصدق، امیرکبیر و... (برای ایران) یک دوره کوتاه (و استثنا) بود که به شما یه چیزهایی دادند، این پنبه (داشتن) دمکراسی را از گوش خودت بیرون کن.
فحشا و فساد امریکایی، لیبرالیسم آشغال را دوباره می خواهند (به ایران) بیاورند، کی رو می خواهند (به قدرت) بیاورند؟! همین بچه های شهبانو (فرح دیبا) را، بچه های درباری را می آورند،
تو فکرش را بکن (شرایط ایران در کجای کار قرار دارد) این حکومت اسم محمد مصدق [1] را روی یک خیابان نتوانست تحمل کند، نام محمد مصدق را امپراتوری بریتانیا از این خیابان برداشت، و به جای آن نام خیابان را "ولیعصر" گذاشتند، من همیشه مرید دکتر مصدق هستم، به (مهندس مهدی) بازرگان خیلی احترام می گذارم، ولی بازرگان چه کاری می تواند بکند، مجاهدین یک حرف می زدند، دیگری حرفی دیگر و...
ما هیچ وقت نمی توانیم با امریکا بجنگیم، برای این که آنها سوپرپاور هستند، لنین می گوید امریکا آخرین مرحله از سرمایه داری است، اما می توانیم به امریکا دهنکجی کنیم؛ امریکا و... داروینیزم است همه را (طبق قانون بقای داروینیسم) می خورند.
در جایی دیگر ادامه می دهد :
این جنگِ پنهانکاری است، اینها (حاکمیت) خبر را به تو نمی دهند (مردم را از شرایط بی اطلاع نگه می دارند)، کارشان را می کنند، ادامه هم می دهند، به شما هم می گویند بیا رای خود را بده و برو. ما باید تماشاچی باشیم، شما نه مصدق داری، نه قوام [2] داری، آخوندها هم که روی دامن همه نشسته اند، با چین، با روسیه و...؛
غرب هم اینجا شکست خورده، به عقیده من بازارهای غرب و کپیتالیزم را دارند می گیرند. شما در همین موضوع فلسطین نگاه کن، جو بایدن خود را کنار کشیده و یهود پدر فلسطینی ها را داره در میاره، رقم شهدای فلسطین به سی هزار نفر رسیده، به نظر من مثل دوره هیتلر دارند نسل کشی می کنند، به هر حال ما تماشاچی شده ایم."
اما امروز، این پیرمرد، که به طرز عجیب و غریبی، در این سنین هنوز ذهن منسجمی دارد، بعد از فارغ شدن از فشارهای تبلیغاتی ناشی انتخابات 11 اسفند 1402، و رها شدن از فضای سنگین انتخاباتی، اسب سخن را این چنین به جولان در می آورد که :
"آن چیزی که اکنون در ایران خیلی به آن نیاز داریم، (شناخت) زندگی فردی، و شناخت طبقات اجتماعی، و تنازع آنهاست، شما فکر کن، رای بدهی و یا ندهی، تغییری نمی کند! ایران از سال 1907 به مناطق نفوذ [3] تقسیم شده است، روسیه و امپراتوری بریتانیا، ایران را به مناطق نفوذ خود تقسیم کردند، ایران همه جایش بدرد آنها نمی خورد، مناطق بدرد بخور را به عنوان مناطق تحت نفوذ، بین خود تقسیم کردند، نفت شمال را روس ها، و نفت جنوب را انگلیسی ها می خواهند، شما می خواهی رای بِده، یا می خواهی رای نَده!
اصلا این دمکراسی و انتخابات یعنی چه؟!
اکنون تب انتخابات تمام دنیا را گرفته، ایران انتخابات شده، امریکا می خواهند انتخابات کنند و...، این ها انتخابات نیست، انتصابات است، تو الان دنبال چی می خواهی بِدَوی؟!
می خواهی دنبال دمکراسی باشی؟!
دمکراسی یعنی چی؟!
مگه خود امریکا الان دمکراسی داره؟!
بریتانیا (به سیستم امریکا) می گوید: جو بایدن و ترامپ! شما به صحنه انتخابات بیایید، نیکی هیلی نیاید!
مصطفی!
تو خودت را سرگرم دمکراسی و رای نکن؛
الان مساله اصلی، شناخت طبقات اجتماعی و تنازع آنهاست،
یک چیزی هم به شما بگویم (خیالت را راحت کنم)،
اشرافیت روسیه بعد از سقوط کمونیسم، به صحنه برگشته است؛ شما خیال میکنی این اشرافیت (روسی) تو را (ایران را) رها خواهند کرد؟!
اینجاست که مارکس بدرد می خورد، تا به شناخت طبقات اجتماعی از طریق (تئوری علمی) آن اقدام کرد، طبقه کارگر روسیه صفر است، طبقه کارگر چین هم همینطور، ما که (در ایران) اصلا طبقه کارگر نداریم، مارکسیسم یک علم است، تا بفهمی که با کی باید مبارزه کنی.
الان طبقه اولیگارشی [4] روسیه است که حرف اول را می زند، دوره (خاص) لنین و استالین را (در روسیه) فراموش کن. مارکس در لندن سیب زمینی پخته خورده تا کپیتالیسم را بشناسد.
شبح کپیتالیسم روی سرته (روی سر ایرانه)، چه رای بدی چه رای ندی،
من هم که رای دادم، برای این بود که "چندر غاز" یارانه ام را قطع نکنند، پول دست روسیه، چین و آخوندها افتاده است. اینها کمک های عجیب و غریبی دارند به روسیه می کنند، تو کاری نکن، فقط تماشا کن؛ نباید وارد میدان مبارزه شد.
محمد مصدق توی خواب و خیال (استقلال و آزادی) بود، مگه اینها می گذارند انتخابات آزاد باشه، محمد رضا (پهلوی) مهره بود، هیچی نبود، تو فقط به این صحنه نگاه کن، صحنه، صحنه ی مبارزه نیست.
(دنیا، دنیای سرمایه داری است) سرمایه اگر داری، (این ساز را) بستان و بزن، جهودها سرمایه دارند، سی هزار فلسطینی را می کشند و کسی به آنها چیزی نمی گوید؛
مصطفی!
وقتی می بینی من اینطور ناامیدانه حرف می زنم، بدان که من هم در معادله این روز و این کشور مانده ام.
مصطفی!
مراقب خودت باش"
[1] - محمّد مصدّق (۲۶ خرداد ۱۲۶۱ – ۱۴ اسفند ۱۳۴۵) مشهور به دکتر مصدق و ملقب به مصدقالسلطنه، سیاستمدار و حقوقدان ایرانی بود که از ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ بهعنوان سیاُمین نخستوزیر ایران خدمت کرد. او پیش از این نمایندهٔ چهار دوره مجلس شورای ملی بود. مصدق نخستین ایرانی دارندهٔ مدرک دکترای رشته حقوق است که این مدرک را در سال ۱۲۹۳ از دانشگاه نوشاتل سوئیس دریافت نمود.[۷] مصدق در زمان انتقال سلطنت از قاجار به پهلوی، اگر چه از سلاطین قاجار ناامید بود[۸] با توجه به این که معتقد بود رضاخان با شاه شدن حکومتی بر مبنای دیکتاتوری و بازگشت به استبداد ایجاد میکند، با این کار مخالفت کرد و بعد از آن یکی از منتقدان سرسخت او بود. در زمان حکومت رضاشاه، مصدق زندان رفت و مدتی را در تبعید گذراند. او سلطنت پهلوی را مخلوق سیاست بریتانیا میدانست
[2] - احمد قوام (۸ دی ۱۲۵۶– ۲۸ تیر ۱۳۳۴) سیاستمدار ایرانی بود که در ایران قاجاری و پهلوی از ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۱ پنج بار به عنوان نخستوزیر ایران فعالیت کرد. قیام کلنل محمدتقی پسیان در خراسان در سال ۱۳۰۰ و غائله آذربایجان در سال ۱۳۲۵ در دوران نخستوزیری قوام رخ داد. او در زمان قاجار لقب قوامالسلطنه یافت و محمدرضا شاه به او لقب حضرت اشرف را داد. القاب قدیمیتر او عبارتاند از منشی حضور (۱۳۱۵ ه.ق)، دبیر حضور (حدود ۱۳۲۲ ه.ق)، و وزیر حضور (۱۳۳۴ ه.ق). او برادر حسن وثوق بود. از جمله فعالیتهای مهم قوام السلطنه نگارش فرمان مشروطیت و نقش او در جریان فرقه دموکرات آذربایجان و خروج نیروهای شوروی از ایران در ۱۳۲۵ و نیز قیام سی تیر در سال ۱۳۳۱ بود.
[3] - براساس این قرارداد:
- ایرانمیان روسها و بریتانیاییها تقسیم شد. بر این پایهبریتانیا پیشنهاد تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ را داد. منطقه شمالی به امپراتوری روسیه اعطا شد و منطقه جنوبی به امپراتوری بریتانیای کبیر. منطقه میانی باید به عنوان منطقه بیطرف کار میکرد. شمال ایران به اشغال روسها درآمد و پس از جنگ جهانی اول نیز بریتانیاییها با اشغال بوشهر به سوی شیراز پیشروی کرده و مناطق جنوبی ایران را به تصرف خود درآوردند.
- افغانستانبه عنوانمنطقه نفوذ بریتانیا به رسمیت شناخته میشد.
- نیروهای بریتانیا از تبت خارج میشدند وحاکمیتچین در این منطقه به رسمیت شناخته میشد.
[4] - گروهک سالاری یا اُلیگارشی حکومت گروه اندک، اصطلاحی است که اشارههای تحقیرآمیزی دارد؛ معنی آن این است که نهتنها حکومت در دست یک گروه کوچک است، بلکه این گروهِ حکمران کوچک و فاسد است و در برابر توده مردم مسئول نیست؛ یا از جهات دیگر مورد بیزاری همگان است. اُلیگارشی ممکن است به حاکمیت عدهای اندک نهتنها در زمینهٔ حکومت کشور، بلکه به حکومت عدهای هم مسیر یا گروه کوچک در هر مجمع، خواه دینی، اتحادیه صنفی، یا هر مجمع دیگر اشاره داشته باشد. در مفهوم سیاسی، این اصطلاح از زمان افلاطون با مونارشی و دموکراسی تفاوت نمایان داشتهاست. اما اُلیگارشی در نظر افلاطون شکل منحطّ حکومت، یعنی صورت فاسد شده آریستوکراسی (حکومت نخبگان) است، همانگونه که جبّاریّت صورت فاسد شده پادشاهی و حکومت توده بَلواگر صورت فاسد شده دموکراسی است.
نیک که به تاریخ غمبار ایران تمدنیِ بزرگ، و یا همین قطعه بر نقشه بازمانده از تجاوزها و تجزیه های بیشمار، که بنگیرم، خواهیم دید که بسیاری از برجسته ترین های خود را، ما ایرانیان، خود کشته ایم، قتل و کشتارهایی که بسیاری از آن، قابل پیشگیری بودند، اگر در راهبری راهبران این مردم، و این سرزمین، کمی تدبیر بیشتر، و یا مایه ایی از تعقل و تحمل و رواداری بیشتر به میان می آمد، آنگاه تاوان این همه خون از خود، بر گردن خود ما ایرانیان سنگینی نمی کرد؛
تعجب برانگیز است، که بسیاری از پیشگامان، پیشقراولان و پیشروان تفکر، علم، شجاعت، حرکت، مبارزه و... ما را دشمن خارجی از بین نبرد (همچون همین دانشمندان هسته ایی ما که اخیرا ترور شدند، و می شوند)، بلکه افرادی از خود ما، آنان را کشتار کردند، چه در جنگ های خانگی، چه در اختلافات برای کسب و توسعه قدرت، چه در اختلافات در تفاوت عقیده ها و مکاتب فکری، چه در نافهمی ها و سو تفاهم ها، چه در تمامیت خواهی ها و دیکتاتور منشی ها، چه ناشی از میدان داری پنهان و پوشیده بیگانه در میان ما و...
سربازان، سیاستمداران، نخبگان، مبارزان راه آزادی، مصلحین، پیگیری کنندگان حقوق مردم، پاسداران امنیت و بقای مردم و کشور، مرزداران مرزهای عقاید گوناگون و... آنقدر از این انواع، از خود کشته ایم که حساب خسارت بسیارش، با کرام الکاتبین است، و از دست انسان بر نمی آید که به محاسبه زیان بزرگی که از قبال این کشتارهای بیشمار، نصیب این مردم محاصره شده، در میان توفان های بلا، گردید را، نگه دارد.
شک نباید کرد که تاریخ این کشور، مملو از کشتارهای بسیار از این نوع است، مانی [1] این پیامبر راستیگر تاریخ ایران که خود را پیام آوری از ناحیه فرشتگان آسمان معرفی کرده و می دانست، را همانگونه که مسیح را روحانیون یهود، طعمه کشتار سربازان روم کردند، مانی ما را نیز، ائتلافی بین روحانیون زرتشتی، با قدرت شاهی ایران، طعمه مرگی زود هنگام کرد، تا ایران را به داغ پیامبری ایرانی، که توسط ایرانیان کشته شد، بنشاند؛
مزدک [2] فرزند بامداد، از اولین انقلابیون ثبت شده در تاریخ این ملت است، که برای اصلاح امور این مردم، پای به میدان خطیر مبارزه نهاد، و بعدها به همراه مزکیان، کسانی از خود ما، او را طعمه یک صحنه خدعه و تزویر کردند، که توسط مغزهای معیوب سیاست پیشگان خود ما ایرانیان، چیده شده بود، تا قتل عام شوند و حرکت شان در نطفه خفه گردد؛ اسماعیلیان [3] را نیز، سیاستمدار و عالم دین خود ما، یعنی خواجه خواجگان، جناب نظام الملک توسی، طعمه هلاکوخان مغول کرد؛
سلسله های اهل سنت ایرانی، به نمایندگی و بر اساس بیعتی که با خلفای بر تخت دین و دنیا نشسته عباسی در بغداد داشتند، از علویان و ایرانیان دیگر در ادیان گوناگون، به تعداد زیاد کشتند، تا در دعوای بین شعبه های بزرگ قبیله قریش، که اینک بر بازمانده از سرزمین دو امپراتوری بزرگ، حکومت می کردند، طرف خاندانی از قریشیان را بگیرند که در بغداد بر کرسی قدرت نشسته بودند؛ شیعیان نیز چون به حکومت در سلسله صفوی دست یافتند، از اهل سنت ایرانی بسیار کشتند؛
این افشین سردار بزرگ ایرانی بود، که برادر مبارز دیگر ایرانی خود، جناب بابک خرم الدین را به دهانه دام خدعه و تزویر خلیفه بغداد کشاند، تا به وضعی اسفناک او و اهلش طعمه قتل شوند؛ روزگاری بهایی کشی در این کشور خانمان بسیاری از ایرانیان را بر باد داد؛ امیرکبیر را بیگانگان در حمام فین کاشان رگ نزدند، بلکه عمال گوش به فرمان مادر شاه قجری، که از قضا او نیز خود مادر همسر امیر بود، به همراه ناصر الدین که امیر کبیر معلم و بزرگ او از کودکی تا به قدرت رسیدن تلقی می شد، در حمام فین کاشان رگ زدند؛
عین القضات همدانی، که خود یکی از دانشمندان و نخبگان اهل فهم ایران بود را در سنین جوانی، در حالی که تازه گل دانش در روان و اندیشه او مثل خورشید طلوع کرده بود را، به خاطر این که برخی افکارش را نمی پسندیدند و البته در حدی نبودند که بفهمند که او چه می گوید، حکم به کفر او دادند و مرتدش خواندند و او را به طرز فجیهی در همین شهر همدان، ما خودمان کشتیم، بگذریم از بسیاری از دانشمندان و نخبگان دیگر ایران که توسط بیگانگان به همین طریق کشته شدند و یا مثل ملا صداری شیرازی آن فیلسفوف بزرگ تا مرگ پیش رفت ولی تا آخر عمر آواره بود و...
دکتر محمد مصدق را انگلیسی ها و امریکایی ها در حصر نکردند، بلکه کسانی او را به گوشه تنهایی محکوم کردند، تا حتی جنازه اش هم بعد از سال ها عزلت نشینی غریبانه از حصرگاهش بیرون نیاید، و همانجا دفن شود، که از حاصل کار این رهبر ملی، در مقابل سلطه بیگانگان بر منابع کشور، بیش از همه منتفع شدند، و دلارهای نفتی ملی کردن نفت ایران توسط او را، در مقاصد خود بعدها به نحو احسن استفاده کردند.
و چون به تاریخ این انقلاب خونبار 57 هم بنگری، ماشین کشتارها، پیش، حین و پس از آن، هرگز به دلایلی که خواه آن را درست بدانیم و خواه نادرست، از حرکت نایستاد و همواره در حال کشتن از هم بودیم و هستیم؛ بعنوان مثال "مرصاد" و یا "فروغ جاویدان" نام دو عملیات جنگی نیست، بلکه نام یک عملیات است، که ما ایرانیان و البته انقلابیون همسنگر سابق، در دو سوی یک حایل آتش، رو در روی هم ایستادیم و از هم، هرچه توانستیم کشتیم، و هر دو طرف بر این کشتارها افتخار کرده، و غریو شادی از کشتن هم سر دادیم.
چقدر دردناک است، آنانکه روزگاری همسنگر مبارزه با استبداد و حاکمیت موروثی و فردی شاهنشاهی بودند، اکنون در مقابل هم، بعد از پیروزی، از هم می کشتیم، شهید سرهنگ صیاد شیرازی و سردار محسن رضایی، از این سو، و در طرف دیگر مسعود رجوی و مریم قجر اضدانلو، روزگاری دوشادوش هم، در مجموعه های مبارزین مسلمان، مقابل استبداد شاهی مبارزه می کردند، اما در روز مرصاد، آنان در مقابل هم صف کشیده بودند، تا به قدر توان و لجستیکی که دارند، از هم بکشند.
اما بدبختانه آنانی که در آن روزهای پایانی جنگ، از سرزمین مسخَّر شده توسط دشمن خارجی، و همسو و همجهت با او، به سوی ایران سرازیر شده بودند، و خود را مجاهد در راه خلق می دانستند، فرزندانی از همین مردم، و همین مرز و بوم، و البته که از ما بودند، که روزگاری در زمان انقلاب دوشادوش هم مبارزه کردیم، و آن را به پیروزی رساندیم، و اکنون آنان سهم قابل قبولی از غنیمت انقلاب و پیروزی، نداشته، و به دامن دشمن این آب و خاک، پناه برده، تا به استیفای حق خود، از این سو نشستگان بر سریر قدرت اقدام کنند،
و صد افسوس که در این میان کشته های این میدان سربازان پاکباخته در راه حفظ تمامیت ارضی کشور، همچون رضا قنبری، رضا نادری و... بودند، سربازان جان برکفی که برای سال های متمادی مقابل حمله سربازان رژیم بعث صدامی ایستادند، تا قطعه ایی از خاک این کشور جدا نشود، و اکنون در آخرین روزهای جنگ، پایان این همه کشتار را نمی دیدند، آنان به دست ایرانیانی از خودی ما، در آخرین روزهای جنگ کشتار شدند.
چقدر تاریخ ایران و این مرز و بومِ مبتلا، غمناک است ، چقدر صحنه های کشتار ما، توسط خود ما، در این تاریخ بلند، بسیار است، کشور و تمدنی بزرگ، اما راهبرانی کوچک مغز، و اهدافی حقیر، همواره باعث شد، ما بسیار از هم کشتار کردیم. این همه، از هم کشتن ها، که بسیاری از آنان ناشی از هوای نفس، و قدرت طلبی انسان های کوچکی بود، که شایسته راهبری مردمان در تمدنی کهن زیسته را نداشتند، و در پهنه این تمدن بزرگ صحنه های کشتار از خود ما، را فراهم کردند.
شهید رضا قنبری اگرچه بارها در طول سال های حضور در صحنه دفاع و جنگ، مجروح گردید، اما دشمن خارجی هرگز نتوانست او را از پای در آورد، و از صحنه جنگ خارج نماید، و این فرزندانی از همین آب و خاک، و شاید همشهری های خود او بودند، که او را از بعد از زنده ماندن از صحنه های بسیاری در جنگ، همچون عملیات های والفجر 4، محرم، بدر، خیبر، والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5، نصر 8، بیت المقدس 2، بیت المقدس 6 و... در نهایت در عملیات مرصاد توسط ایرانی ها شهید شد، هینطور رضا نادری که هر دو رضا بودند و هر دو یک پایان بر این زندگی دردناک را تجربه کردند.
چه باید کرد تا ایران شاهد چنین رویارویی هایی با خود نباشد؟! به نظر می رسد که در تربیت ایرانی باید تجدید نظر نمود، ما ایرانیان باید طوری فرزندان مان را تربیت کنیم که، "حد خون" نگه دارند، و در کثرت تفکر و... تا هرجا که از مخالفت و... پیش رفتند، از این دیگر پا پیشتر نگذارند، این همه از هم، به این راحتی نکشیم، چه دین و آیینی نیاز داریم که حرمت خون در آن آنقدر افزایش یابد، که فرزندان ایران، قاتل شدن را آنقدر در وجدان و اخلاق و دین خود جرم بشمارند، که به این راحتی قصاب این و آن، در کشتن این و آن از ایرانیان تا حد امکان نشوند؟! باید در تربیت ایرانی، راهی جست تا مبارزه را به رسمیت شناخت، و حد و حدودی برایش نگذاشت، اما به حد خون ریزی که رسید، دست نگه داشته، و حرمت خون همدیگر را داشته باشیم. حتی اگر دشمنان سرسخت همدیگر شدیم، اجازه ندهیم، دست هیچکدام مان به خون همدیگر آلوده شود، اگر دنیا از صلح و آتش بس می گوید، به نظر می رسد ما ایرانیان نیاز به "خون بس" داریم، تا چرخه نخبه کشی توسط خود ما، از میان ما ایرانیان رخت بربندد، یک جایی در تاریخ ایران باید به خون و خونریزی داخلی، حداقل مهر ختم زده شود، و این میسر نمی شود، الا این که مردم ایران، تنفر خود را از قصاب های زندگی انسان ها اعلام دارند تا هیچ ایرانی از ترس این تنفر، نظری به سمت کشتن مخالف و مخالفین خود نبرد.
در مورد شهید رضا قنبری بارها نوشته ام، او الگویی زیبا از رزمندگان کم سن و سال، اما نخبه جنگ بود، نیروهای زیادی را برای دانستن فنون جنگیدن، آموزش داد، و فرماندهی جدی، و بسیار کوشا و در عین حال دقیق بودند، و به حتم اگر بودند، گرچه زجر می کشید، که کار ما به اینجا رسیده است، اما نمی نشست تا عده ایی به غارت و چپاول کشور مشغول شوند، او در دنیای خود بسیار آزادمرد بود، از وقتی که پایش به جنگ کشیده شد، یا در جبهه بود، و یا دوره ریکاوری را طی می کرد، تا از عوارض مجروحیت های ناشی از شرکت در عملیات ها، خلاص شود و به جبهه باز گردد و...
در این آدرس ها به صورت اشاره، کلی و جزعی اشاره ایی به این شهید داشته ام :
- ای محکمات سوره عشق، درباره بسیج
- کورسوهای خاطره انگیزی از شهدای دامغان، سید سعید هاشمی و حسن گلشنی
- جنگ سرطانی عارض شده بر بنده انسانیت
- شهدای آشپزخانه تیپ 12 قائم آل محمد در هفت تپه
- برادر مجاهد! ایرانی فکر و عمل کنید، و ایرانی بمانید
- خاطرات 17 ماهه آخر جنگ – سال 1367 بدترین سال جنگ بود (2)
- خاطرات 17 ماهه آخر جنگ، شناسایی های شط علی
- خاطرات 17 ماهه آخر جنگ، باز هم پد خندق و یا همان حچرده خودمان
- وصیت نامه های شهید محمود بیاریان شاهرود - گرمن
- عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره احد را زنده کرد
- خطاب به آنان که معرکه می خواهند، تا خوشه از خرمن خون برچینند
- شهید رضا قنبری شخ طبعی، بسیار جدی
- طنز خاطره یی از دعاهای سفره ی شهید مجید ابراهیمی – گرمن
- سخنی با آقای دکتر محسن کدیور منتقد عملکرد ج.ا.ایران و امام خمینی
- شهید رضا قنبری کوهی از غیرت در صحنه های جهاد و دفاع از آب و خاک
- آنان که از درد خیانت شان تنها باید گریست – مرصاد یا فروغ جاویدان
- روستای گرمن پشت بسطام، مردم و سرزمینی شگفت انگیز، حکایت بیدر و حاشیه بیدرنشینان
اما شهید رضا قنبری در آینه تصاویری که از او به جای ماند است :
http://mostafa111.ir/neghashteha/articel/tag/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%DA%A9%D8%A8%DB%8C%D8%B1.html#sigProIdf2b07934e8
[1] - مانی، (زاده ۱۴ آوریل ۲۱۶ م– درگذشته ۲ مارس ۲۷۴ م)، فیلسوف، شاعر، نویسنده، پزشک، نگارگر بنیانگذار و پیامآور آیین مانوی است. او از پدر و مادر ایرانی منسوب به بزرگان اشکانی در نزدیکی تیسفون که در ایالت آسورستان قرار داشت که بخشی از شاهنشاهی اشکانی بود، زاده شد. او آیینی را بنیان نهاد که دیرهنگامی در سرزمینهایی از چین تا اروپا پیروان فراوانی داشت. برادران شاپور یکم او را پشتیبانی کردند و شاپور به او اجازهٔ تبلیغ دینش را داد. اما گرفتار خشم موبدان زردشتی دربار ساسانی شد و سرانجام در زمان بهرام یکم زندانی گشت و درگذشت. مانی خود را مانند بودا و عیسی فرستاده خدا معرفی میکرد، برای تکمیل آموزههایی که پیشینیان آورده بودند دینی نو و همگانی را تبلیغ مینمود که مانند مسیحیت در آن به روی آدمیان از هر نژاد و با هر وضع، باز بود. باورهای آن از آیینهای بابلی و ایرانی سیراب شده بود و از دینهای بودایی و مسیحیت اثر پذیرفته بود. پیروان مانی او را با القابی چون فرستاده روشنی، بغ راستیگر، سرور نجاتبخش، بودای روشنی و فارقلیط زمان میخواندند.
[2] - مَزْدَک پسر بامداد یا مزدک بامدادان اصلاحگر اجتماعی و کنشگر مذهبیِ ایرانی در عصر شاهنشاهی ساسانی بود. وی در دوره پادشاهی قباد یکم ساسانی فرقهای مذهبی بنیان نهاد و به تبلیغ آن پرداخت. مروج آیینی بود که تحت تأثیر باورهای مانی بهویژه باور «بوندوس» یا «زرتشت خورگان» قرار داشت؛ اوضاع ایرانشهر در زمان ترویج آیین مزدک بسیار نابسامان بود، و این کشور با بحرانهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی فراوانی دستوپنجه نرم میکرد. پیش از ظهور مزدک، قدرت شاه در مقابل قدرت طبقه اشراف، روحانیون و صاحبان قدرت رو به افول گذارده بود. در برابر، قباد به حمایت از مزدکیان بهمنظور کاستن از قدرت اشراف و روحانیون دست یازید. این امر باعث همراهی مزدک و مزدکیان با پادشاهی قباد شد و اتحاد نوظهور قباد و مزدکیان از قدرت و نفوذ طبقه اشراف، بزرگان و روحانیون به نفع شاهنشاه کاست. همدلی قباد با مزدکیان سبب شد که آیین مزدک در تمامی قلمرو ایرانشهر بسط و گسترش یابد و حتی از مرزهای ایران نیز پا فراتر بگذارد و به شبهجزیره عربستان برسد. با این همه، قباد در اواخر پادشاهی خود از حمایت مزدکیان دست کشید و همین امر موجب قتلعام مزدک و مزدکیان بهدست خسرو یکم شد.
[3] - اسماعیلیان گروهی از شیعیانند که به امامت اسماعیل، فرزند جعفر صادق، اعتقاد دارند. در زمان سلجوقیان حسن صباح در ایران رهبری اسماعیلیان را به دست گرفت. مرکز تبلیغ و مقاومت خویش را به کوهها و دژهای کوهستانی رساند و خودش در دژ افسانهای الموت آشیان گرفت. پس از استوار شدن از مصر برید و جداگانه و مستقل به دعوت پرداخت. این روزگار دوران اوج اسماعیلیان بود.