همرزم شهیدم!

یاد آن با هم بودن ها به خیر،

حرف های زیادی با تو دارم،

بعد از آن روزهای شکوهمند، هر روز دریغ از دیروز!

آرامش قرین روح و جانت باد که اینک در خاک وطن دوباره جای می گیری، وطنی که برای رهایی اش از دست دشمن متجاوز، جان هدیه کردی.

اما قطار تابوت های تو و یاران دیگر همراهت را، هر بار زمانی به ما رساندند، که حال خوشی نبود، و حسابی در آشوب و درد سوزان بودیم، انگار نقش قطار تابوت های شما هم در این هنگامه ها، سلب توجه از جایی، و جلب توجه به نقطه ایی دیگر بود!

بگذریم!

قسم به پوتین هایت، [1] که در گِل و لای مردابیِ حاشیه ی جاده شیشه [2] فرو می رفتند، تو بودی و نیزارهای کناره ایی این پد،

پدی که به سان قلب مادرانِ جوان بدین میدان سپرده، شرحه شرحه و سوراخ سوراخ از گلوله هایی بود که از سوی دوست و دشمن، برای مدت های طولانی، بر آن فرود آمده بودند؛

قسم به نفس هایت که آرام فرو می بردی، و بی صدا بیرون می دادی، تا مبادا دشمن از حضورمان بر این جاده ی بی سنگر و بی پناهگاه باخبر شوند، تا خدای ناکرده، صدایی بی مورد، هوشیاری دشمن را در این ساعت نیمه شب باعث نشود، و مرگ خود و همرزمانت را در پی نیاورد،

قسم به انگشتان دست های از سرما بی حس شده ات، که در آن نیمه های شب، تو را به شک می انداخت، که آیا به هنگام آغاز نبرد، توان شلیک خواهند داشت، یا ناتوان از سرما، نافرمانی خواهند کرد؛

قسم به لرزش های تَنَت، در سرمای سوزناک آن نیمه شبِ ابتدای دیماه، که همگام با رقص باله امواج برخاسته از آب های راکد حاشیه اروند، رقص نرمی را در سمفونی سکوت و هراس آن لحظات، به تکرار نشسته بودند، تنی که از عرقِ راهِ درازِ پیاده پیموده شده تا اینجا، در چند قدمی دشمن، اینک در سکوت و انتظارِ آمادگی حمله، سرد و آزاردهنده شده بود، و موهایی سیخ شده از سرما در تنت نیز، همچون نی های ایستاده بر مرداب اطرافت، در این لرزش موج می خوردند،

 قسم به لحظات نفسگیر انتظار!

 که نفس ها را در سینه ی رزمجویان میدان ها حبس می کرد، و در آن لحظات ترس و وحشت، تمام هوش و حواس را به گوش هایی می سپارد، که باید صدور فرمانِ حمله را در ثانیه های نخست می گرفت، و بدنِ در سرما فرو رفته را، مثل تیری که از کمان یک دنیا حرف های ناگفته باید رها می شود را، در جهت سینه های دشمن صف بسته شلیک می کرد، تا خط آهنین دشمن را شکسته و شرایط جاری میدان نبرد را عوض می کرد، فرو رفتگی ایی را در دل خاکریزهای جنگ صاف می کرد، خاکریزی را به خاکریزِ مقطع دیگری وصل می نمود، و یا خطوط نبرد را دوباره باز چینی و ردیف می نمود و...

و قسم به کلاشینکفی که در دستانت نهاده بودند، که پیش از تو، چند نسل از رزمندگان را تا مرگ و خراش های عمیق همراهی کرده بود، و اینک نوبت تو بود تا آنرا برداشته، تا شهادت و یا جراحتی عمیق، با احترام تمام، در حفاظ کامل تن خود، حمل می کردی، تا باز کدام رزمنده ایی را، در عملیاتی دیگر، همراهی خواهد کرد؛ آنرا هر بار به "واحد تسلیحات" می سپردیم، تا در قرعه کشی دیگری، باز در صحنه ایی و یا عملیاتی دیگر، نصیب کدام رزم آور از میان رزم آوران باقی مانده از هر نبرد شود.

قسم به دستان "آر.پی.جی 7" [3] بدستی که، بزرگترین و مخرب ترین سلاح همراه مان بود، که هرگاه صحنه ایی چنان تنگ می آمد، که رزم آوران مثل برگ خزان بر زمین می ریختند، این آر.پی.جی زنی زبردست، باز مانده از دلاوران جنگ های سابق بود، که با هدف گیری به موقع و دقیق خود، گردانی را از مخمصه ایی بزرگ نجات می داد؛

و قسم به تیربارِ گرینف [4] بدستی که، آخرین حربه یک فرمانده گردان، برای خاموش کردن آتش دشمنی بود، که بر مسیر راه مان مستولی گشته، توان حرکت را از همه ما می ستاند؛  

قسم به کوله بار سنگینی که گرمی وجودش پشت همه ما را به خود گرم و مطمئن می ساخت، تو گویی یک دنیا آذوقه و مهمات در اوست؛

در این صحنه تو بودی، سلاحت و این کوله ایی که تمام موجودی دنیایی ات را با آن حمل می کردی،

یک دنیا را طلاق می دادیم و در پس جبهه ی نبرد رهایش می کردیم، تا با همین داشته های اندک، که تو گویی تمام موجودی دنیایی امان بود، در سرزمینی بین این دنیا و آن دنیا، در برابر چشم های شاهدِ جهانیان، رقص مرگی آنچنانی را مهیا کنیم، رقصی خیره کننده، که برای چشم های عادت کرده به دیدن صحنه های خشم و خشونت، صحنه های مرگ و خون، جالب و دیدنی و شاید آرامش بخش بود!

چرا؟!

چرا ندارد!

در این دنیا همواره دلیل های محکم و بسیاری فراهم بوده، و یا فراهم خواهد بود، تا صحنه های مرگ و خون را توجیه و تکرار کنند، 

توجیه این مرگ های دلخراش به آب خوردنی میسر می شود، اگر دلیلی هم برای کشتار نیابند، ساختن دلایلش بسیار ساده تر از هر ساختنِ زندگی ایی خواهد بود، و همواره بر کرسی های بلند جایگاه کولوسئوم ها [5] ، مردانی با غبغب های ورم کرده (که نمی دانم، از تکبر است یا از...) نشسته اند، که اندیشه و همت آفرینش زندگی را ندارند، اما در مرگ آفرینی متخصص و شهره اند، و همواره فعالانه بر صحنه ی نبرد و این کشتار، در بلندای کلوسئوم ها نظارت دقیق و شخصی دارند، تا نبرد گلادیاتورها را با دقت تمام تماشا و رصد کنند، آنان تمام وظایف حکمرانی خود را همواره رها می کنند تا بر این نبرد، شخصا نظارت و راهبری نمایند، و بر برنده و بازنده این بازی مرگ، شرط موفقیت ببندند،

و این نقشی است که برای ما، در این صحنه ها تعریف کرده اند، که در این پایین، در صافی میدان، و کفِ صحنه ی نبرد، باید عاشقانه به نبردی تعریف و طراحی شده توسط دیگران، بی نقص و عاری از تصنع، و مملو از شور و مستی و... مشغول باشیم،

تا او از این نبرد لذت تمام برد، دشمن فرضی از ما بُکُشد، و ما از او، دنیایی از کشتار، مسابقه ایی برای خونریزی های بیشتر، نبردی برای قدرت، ثروت، و حاکم کردن ایده های جورواجورِ تراوش شده از مغزهای بیمار و سالم،

یا حتی به دلیل بیماری شایعی که اکثر قدرتمندان ما بدان مبتلایند، یعنی توسعه و گسترش وسعت خاک زیر پای قدرت شان، که باید وسیع و بی انتها باشد،

این است که این سرزمین، در تاریخ ما بارها دست به دست شده است، و بی شک ما آخرین نفراتی نخواهیم بود که برای دست به دست شدن این خاک می رزمیم. این خاک تشنه به خون، بارها در این مسیر، به رنگ سرخ در آمده، و خواهد آمد، ما برای توسعه و تعمیق قدرت شان باید همیشه تا زانو در خون همدیگر فرو رویم.

اما روی جاده ی شیشه، ما جان خود را در آن سحرگاهان سرد و آغاز زمستانی با روزهای کوتاه و شب های بسیار دراز و بی پایان، در دست داشتیم، و باید حماسه ی خون دیگری می آفریدیم، و یک دنیا نظاره گر این نبرد بودند، همه می دانستند که ما بر این خط خواهیم زد، و ما بی خبر از این دانستنِ آن ها، زیر چشم هایی که ما را دقیق زیر نظر داشتند، مشق مخفی کاری های بی حاصل می کردیم،

و از سرما می لرزیدیم، و در سکوتی رنج آور و آزاردهنده، منتظر بودیم تا فرمان حمله در رسد، و به زعم خود، غافلگیرانه خود را بر دشمن آشکار کنیم، در حالیکه غافلگیری در کار نبود، این خود ما بودیم که غافلگیرانه طعمه ی گلوله های داغ دشمنی شدیم، که در آمادگی تمام کل شب را منتظر تن های گوشتی ما مانده بود، تا آنرا آماج توفان گلوله های سربی، و تکه پاره های چدنی بمب های خود کند.

و فرمان حمله فرمانده ما، تو گویی فرمان آتشی بود به سربازان مامور اعدام در صف دشمن، که اینک در آن سوی خاکریزها، مامور به قتل عام مان شده بودند، تا ما را در همان نقطه آغازین، به پایان برسانند، و در تله این نبردِ رسوا و بی نتیجه، اعدامی ها را توان یک قدم فرار به جلو هم نبود، ما را چشم و دست باز، و جمعی به صحنه ی اعدامی گروهی بردند، تا گردان گردان مثل برگ های به باد خزان سپرده شده، بر زمین بریزیم،

و من تو را در چنین صحنه ایی، در آن لوچ های کناره ی جاده شیشه جا گذاشتم و برگشتم، چرا که حتی خود را هم با زحمتی فراوان از این صحنه ی آتش و گلوله و خون بیرون کشیدم، تا امروز که بازمانده های تن تو را یافتند، و به دامن میهن، دوباره باز گرداندند،

اما هم اکنون نیز باقی مانده ی استخوان هایت، در گردونه ی بالا و پایین کردن قدرت، باز نقش گرفته، و استخوان های باقی مانده از سال ها دفن در زمین های مرطوب حاشیه اروندِ خونین، به سان ماشه ایی در دستان آن پیرمرد چاییچی قرار دارد، تا همواره ذغال های آخته را در منقلِ داغِ قدرت، از کنار این قوری، به حاشیه آن کتری که مد نظر اوست، منتقل کند، و چون مهره های شطرنج، در هر لحظه ایی که خواست، نوشیدنی چای دلپذیری را، در استکان های پی در پی اهل قدرت، لبریز و لب سوز و لب دوز، پر کند، تا آنان مستِ گعده های موفقیت در قدرت خود، قهقهه هایشان را روانه صورت له شدگانِ در پای کرسی های تکیه زده اشان نمایند.

برادر شهیدم!

حتی در همین لحظات بعدِ بیش از 35 سال از سال ها و روزهای سخت نبرد خونین، هنوز فرماندهان رجزخوان آن شبِ تلخ و خونین، بر بلندای کرسی های فرماندهی، سربلند، گردن فراز، با چانه های بالا انداخته، با لقب های سردار، سردار دکتر، سردار وزیر، سردار وکیل، سردار دیپلمات و... بر کرسی های فرماندهی در مجلس، دولت و قضاوت، تکیه زده و همچنان بر این میدان خونین فرمان می رانند،

در حالی که حاصل این تکیه زدن ها هم، انگار مثل همان شرایط صبح عملیات دیماه 1365 است، همان شرایطی که بر جاده شیشه مستولی بود، خموش و غمناک، بی تحرک و خون آلود و...، آنها همچنان این روزها هم، نبردهای خیابانی در شهرهای خود ما را فرماندهی می کنند!

خیابان هایی پر از اعتراض و معترضین، زخمی از ساچمه و گلوله های شلیک شده، مملو از گاز و باروت، تن هایی سوراخ سوراخ، قلب های شکسته و پریشان و... که اشک را، و بلکه خون را از چشم تمام دوستان جاری، و شادی را بر دل تمام دشمنانِ این آب و خاک، مثل همان صبحِ شب شروع عملیات کربلای 4، صد چندان محیا می کنند؛

چیزی فرق نکرده است، آن روزها بر جاده ی شیشه، مردانی از این آب و خاک، در سنین بین 15 تا 25 سال، مثل برگ های خزان زده بر زمین می ریختند، این روزها هم باز مردان و زنانی در همین سنین، بر سنگفرش خیابان ها می اُفتند، یا دست و بازو بسته، روانه زندان هایی می شوند که هر روز خبرهایی دهشتناک از آن درز می کند. و این صحنه ها را هم، باز همان ها فرماندهی می کنند و...،

و قسم به جان هایی که انگار برای افتادن بر زمین، توسط مادران این آب و خاک زاده، و مثل گُل های پرور شده، بر سنگ فرش های خیابان ها، پدها، خاکریزها و... پخش و پلا می شوند؛

آری ای دوست همرزم شهیدم!

انگار طراح صحنه ی این آوردگاه خانمان برانداز را جز ویرانی و کشتار هدفی نبود، چرا که طرحی ریخت که این مردم برای دستیابی به هر آرمان و یا خواسته ایی، یا باید می کشتند و یا کُشته می شدند، راه میانه ایی باقی نگذاشت! طرح این صحنه ی مکرر خون و خشونت را، انگار یک طراح زبردست تشنه به خون، ترسیم کرده است، طراحی که به کمتر از خون جوانان این آب و خاک رضایت نمی دهد، کسی که راه رسیدن به اهداف را، تنها از تنگه های خون و بیدادِ مرگ و جراحت، میسر و میسور کرد،

و قسم به خون هایی که بر این خاک تشنه به خون، همواره می ریزند، تا مظلومانه بر چنین طرح و طراحی فریاد اعتراض زند، فریادی از حنجره های مظلومیت، برای جوانانی که تنها خونشان، تشنگی طراحان این صحنه ها را سیراب می کند.

باشد که روزی فرا رسد، که این مردم نیز، مثل دیگر ملل آزاد دنیا، برای رسیدن به یک خواسته، مجبور نباشند از چند لیتر خون بی جایگزین شان بگذرند، تا بر تغییری دست یابند، آینده ایی را رقم زنند، مسئولی را خلع، و یا دیگری را بر کرسی نشانند و...

امیدوارم مثل بسیاری از جوانان دیگر نقاط این دنیای زیبا برای دیگران، و جهنم برای ما، روزی ایرانیان هم بتوانند با انداختن رای خود در صندوقی، قدرتی را به زیر کشند، و دیگری را بر کرسی حکمرانی بر خود سوار کنند، فرماندهی را خلع، و فرماندهی دیگر را منصوب نمایند، ایده ایی را حاکم، و یا ایده ایی را به زیر کشند،

برادر شهیدم!

بعد از رفتن تو در آن نبرد دهشتناک و پر از خسارت و مرگ، هیچکس، هیچ فرماندهی را به خاطر آن صحنه رسوا و پر از شکست، بازخواست نکرد، و فرماندهان آن صحنه، اکنون بر کرسی های فرماندهی خود همچنان ثابتند، و ترفیع های بسیار نیز گرفته اند، تنها بر کرسی های فرماندهی میدان های بی شماری که بدست آورده اند، چرخ می زنند، و آنقدر پیش رفته اند که از کرسی های نظامی خود پا را چنان فرا نهاده اند، که بر تمام صندلی های قدرت از سیاست و اقتصاد گرفته، تا فرهنگ و اجتماع، و دیپلماسی و قضا و قانون و... نیز سیطره یافته اند، از این مقام، بدان مقام، در هر زمینه ایی که بخواهند، جابجا می شوند،

و البته ناگفته نماند، برای جوانان این آب و خاک، نقش ها همچنان بدون تغییر مانده است، کار آنان همچنان خون دادن و مرگ و جراحت دیدن و افتادن است، و اینبار زمین سرد خیابان ها و کوچه ها نیز به پدها، خاکریزها و... اضافه شده است، تا شاید کسی صدایشان را بشنود و... نقش ها برای آنان و فرماندهان این صحنه ثابت مانده است، و این تنها جوانان هر عصرند که تغییر می کنند، 15 ساله های ایثارگرِ جانِ باقی مانده از آن روزها، اینک 50 ساله های پا به سن گذاشته ی ناظر بر این صحنه خونریزی و خشونت جدیدند، تا فرزندان 15 تا 25 ساله ای نو شده را، در این چرخه تکرار خون و خشونت، نظاره گر باشند.

پست های قدرتی که هیچ شکستی او را از جای خود تکان نمی دهد، او همواره چون خدا، پیروز است، و بر کرسی قدرت، چون خدا محکم و استوار و باقیست، و این جوانانی اند که هر ساله به سن 15 تا 25 می رسند، و باز مثل دیگرانی از این نوع، در چرخه ایی پایان ناپذیر، باید شانس خود را برای دادن خون در نبردهای مختلف این زندگی (که همواره تلخ تر از زهر بوده است) امتحان کنند، یا به کشته های جاده ی شیشه می پیوندند، و یا زنده خواهند ماند، تا چون ما، به تماشای این صحنه های تکرار خون و خشونت بنشینند، و در ذلتی تمام، نظاره گر تشییع یک به یک آنان، چون جسد پاک تو باشند.

این است قصه ی پر غصه ی ما،

اما تو بخواب، گمان می کنم روزی این بساط خون و خونریزی به پایان خواهد رسید، و این مردم از دادن خون خلاص خواهند شد. چاره ایی جز امیدواری نیست.

 آر.پی.جی زن شهیدی، که با فرود آمدن گلوله ی دشمن بر پیشانی اش، 

آر.پی.چی آماده به شلیکش را در بغل دارد و اینک آرام تر از زمان زنده بودنش، بیخیال ما آرامیده است

[1] - در سالروز عملیات های بزرگ کربلای 4 و 5، و رحلت دخت پیامبر اسلام، پیکر بازمانده از 400 رزمنده ی جنگ هشت ساله، تشییع شدند، سخنران این مراسم آقای رئیسی بود، که در خلال این مراسم مردم معترض را تهدید به بیرحمی کرد. سید ابراهیم رئیسی صبح امروز (سه‌شنبه ششم دی)‌ در مراسم تشییع شهدای گمنام در تهران گفت : "آغوش ملت به روی کسانی که فریب خورده‌اند باز است اما ما به معاندین رحم نخواهیم کرد". باید به ایشان گفت و از این رئیس جمهور پرسید، این همه بیرحمی را برای فرزندان این کشور که در اعتراض به شما به قول شما "معاند" هستند و "عناد" می ورزند، از کجا آورده اید، از اسلام، از شیعه، از قانون اساسی، از کدام مکتب فکری قرض گرفته ایید؟!!

[2] - جاده ایی خاکی که به جاده "شیشه" یا "پد شش" معروف بود، معبری خاکی بین خاگریز خودی و دشمن، که از میان آب های راکد حاشیه اروند در منطقه شلمچه، عبور می کرد، و دو شلمچه در ایران و عراق را به هم متصل می کرد، که در عملیات کربلای 4، ما (تیپ 12 قائم)، و رزمندگان خراسان (5 نصر و 21 امام رضا و...) عملیات خود را بر آن آغاز کردیم، تا در صورت عبور از آن، پا در خاک عراق نهیم. "عملیات کربلای ۴ عملیات نظامی تهاجمی نیروهای مسلح ایران در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در دی‌ماه ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه پاسداران انجام شد. این عملیات در تاریخ ۳ دی ۱۳۶۵ در محور ابوالخصیب در جنوب عراق، به صورت گسترده و با هدف آماده‌سازی مقدمات فتح بصره، توسط نیروهای مسلح ایران آغاز شد و در پی لو رفتن طرح عملیات و با تحمل تلفات بالای انسانی در روزهای نخست، در تاریخ ۵ دی ۱۳۶۵ با عقب‌نشینی نیروهای ایرانی، پایان یافت. با شکست عملیات کربلای ۴، دو هفته بعد عملیات کربلای ۵ توسط نیروهای ایرانی انجام شد".

[3] - موشک انداز سبکی که بر دوش آر.پی.جی زن ها شلیک می شود بر ضد سنگرهای گروهی، وسایل نقلیه، تانک ها و هر مانعی از این دست استفاده می شود، خط شکنان به هنگام حمله از این سلاح برای منهدم کردن سنگرهای تیربار دشمن، که با آتش پرحجم خود همه را زمینگیر می کردند، سود می جستند.

[4] - از سلاح های سازمانی گردان های جنگی ما که با نواخت تیر پر حجم خود بر ضد نیروهای پر شمار دشمن، تعادل قوا ایجاد می کرد.

[5] - "امروزه بیشتر کولوسئوم را با تاریخ خونین نبرد گلادیاتورها در آن می‌شناسند. در کولوسئوم گلادیاتور با یکدیگر یا با حیوانات وحشی می‌جنگیدند و اسباب سرگرمی تماشاچیان خود را (که اغلب از اشراف بودند) فراهم می‌کردند. برخی اعدام‌ها (مانند اعدام با رهاسازی حیوانات وحشی) نیز در کولوسئوم انجام می‌شده‌است. مراسم افتتاحیه کولوسیوم با کشتار ۹ هزار حیوان غیر اهلی برگزار شد. کولوسیوم محل برگزاری جشن های امپراتور و مردم رم بود"

 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.