مرثیه ایی خطاب به برادر در سالروز شهادت او در 33 سال پیش :
محسن جان! [1] یادته تو درس دیکته، وقتی به آخرهای هر جمله که می رسیدیم، چقدر خوشحال می شدیم، که خدایا! این دیکته زجر آور هم تمام شد، اما این جمله معلم، ما را از خواب و خیال خوش اتمام بیرون می کشید که : "نقطه سرِ خط" [2] ، و با این جمله انگار فرمان مرگی دوباره را صادر می کرد، حالا با این اوضاع که برای ما در حال رقم خوردن است، من دوباره یاد همان جمله کذا می افتم.
آری برادر! 33 سال بعد از شهادتت در روزهای سالگشت آن، دوباره آن روزهای سخت و کُشنده، و بوی "نقطه سرِ خط" می هد، و انگار جنگی دیگر و در مقیاسی وسیعتر، حریفی قدرتمندتر، ویرانی گسترده تر، کشتاری بی نظیرتر و... برای ما دوباره تدارک دیده اند؛
محسن جان! از خاک گورت برخیز و نارنجک تفنگی ات را دوباره بردار، که خاکریز ها زده اند، و کسِ دیگری از راه رسیده که می خواهد همه آن ها را دوباره درنوردد، اما نه! بگیر راحت بخواب که تو را همان جنگ قبلی که کردی، بس است، امروز دیگر آسوده بخواب، اما نه آسوده نخواب که ما هم مانده ایم که چه باید بکنیم.
محسن جان! من اما امروز خسته تر از هر زمانی، روح و روانم برای هیچ حرکتی از این دست آماده نیست، هرچند سعی کردم تا جسمم را برای روزهای سخت بسازم، اما باز ماندگان از آن نبرد، روح و روان را نابود کرده اند، شرایط خیلی فرق کرده است برادر!، و دیگر نه آمادگی های روحی آن روزها را دارم، و نه فهمم امروز از جنگ و اثرات آن، دیگر به من هرگز اجازه می دهد، که دوباره دهان خود را پر کنم، و فریاد زنم "جنگ، جنگ تا پیروزی".
چرا که می دانم در پس هیچ جنگی چیزی به عنوان پیروزی نیست، جنگ خود شکستی عظیم برای ما انسان ها و انسانیت است، و بی خود بعضی آنرا می ستایند؛ جنگ در شان حیوانات است، که طبق غریزه خود، نبردی خونین کرده و محدوده ایی را برای چند روزِ ایام جفتگیری، برای خود و جفت خود مهیا کنند؛ اما همین عمل حیوانی امروز تعیین کننده بسیاری، برای بسیاری شده است، در حالی که این را مطمئن هستم که جنگ به ما انسان ها و انسانیت تعلق ندارد و در عالم دیگری به جز عالم انسانی، برایش خاستگاهی عقلانی باید جست.
محسن جان! جنگ نه برای ما که برای هیچ انسانی پسندیده نیست، و پیروزی هم در بر ندارد. بیچاره کسی که بعد از هر جنگی احساس غلبه بر او دست دهد، چرا که دلایل حیوانی شروع جنگ ها هرگز از بین نمی رود، و بازندگان هر جنگی به رغم شکست، در کمین روزی و یا فرصتی تازه می نشینند، تا دوباره آن را از سر گیرند، هر چند غالبین بر اجساد مغلوبین جشن بگیرند.
طالبان شکست خوردند و اکنون دوباره پا گرفتند و پیش می روند، داعش را می گویند نفس های آخر را می کشد، ولی ایدئولوژی آن، در میدان جنگ نمرد و نمی میرد، زیرا بیداری اسلامی و یا همان بهار عربی در دل جوانان شیفته ی خاستگاه اینان، همچنان در جوشش نبردی برای تعیین محدوده است، همانگونه که چند هزار سال آوارگی یهود، او را از پا نینداخت تا محدوده ایی برای خود تدارک بیند،
لذا تا تفکر انسانِ به بازی گرفته شده، در تعالیم مدارس اسلامی وهابیت و... که اکنون با چاشنی دلارهای امریکایی – سعودی مزه دار هم شده است، یا خوانندگان تورات و جویندگان "ارض موعود"، و یا اهالی شیفته جهاد فی سبیل الله، اعلام شده توسط مفتی های دینی، یا ایدئولوگ های دنبال کننده حاکمیت کارگران و کشاورزان و... هست، جنگ نیز هست و مثل چشمه های آتشفشانیِ جوشان، هر روز از نقطه ایی می جوشد، و دود و گوگرد را راهی دهان خلق خدا می کند، و هر روز دوباره از خاکستر شکست ها، رخ بر خواهند کشید، و باز در تکرار جنایات خود اوج خواهند گرفت.
اما بگذریم از این چرخه ی معیوب که همچنان بر مدار ایدئولوژی های مختلف، و توسط ایدئولوگ های مدعی انسان و خدا، می چرخد و مسایل ما همچنان از همان سنخ مسایل 33 سال پیش (و بلکه پیش تر از آن است) که تو بودی، و با شدت و حِدّت ادامه دارد، و بلکه ابعاد وسیع تر و عمیق تری نیز به خود گرفته است.
محسن جان! در این دایره مرگ انسانیت، گوشه ایی برای فرار و مخفی شدن نیست، انگار هر چه از آن فرار می کنی، نه تنها باز "نقطه سر خط" می شود، بلکه تندتر و زودتر به "نقطه سر خطِ" شروع صحنه ی جنایت بار دیگری می رسی، تا فضایی از امید انسان و انسانیت باقی نماند، الا امیدی به پاره شدن این دایره جنگ و خشونت که قرن هاست به دور ما مخلوق مظلوم کشیده اند، و گذر سال ها، تنها به استحکام آن انجامیده و ابزار مرگ و وسعت آن را هر دم افزایش می دهند، تا شاید همه ی بشریت را روزی در این دایره، به مرگ های مقدس و نا مقدس دفن کنند، و شاید در نبود انسان است که همه چیز آرام خواهد گرفت.
محسن جان! تا موقعی که بابا و مادر زنده بودند، این روزها در تدارک برگزاری سالگرد رفتن مظلومانه و دلخراش تو بودند، اما من اصلا شوقی به شرکت در آن مراسم نداشتم، و الان هم که همنبرد آن شب سخت تو، مراسمت را به جای بابا و مادر در شب دهم ماه رمضان می گیرد، باز شوقی به شرکت در آن ندارم، چرا که با هدف برگزاری این گونه مراسم ها مشکل دار شدم، آنقدر این بزرگداشت ها روتین و بی معنی، و توجیه گر کشته شدن تو، و امثال تو می شود، که نمی توانم توصیف کنم، انگار ما این مراسم ها را می گیریم که تشویق کنیم تا بیشتر امثال تو را گوشت دم تیغ جنگ ها قرار دهند، حیف از روح و جسم تو که در برابر تیغ جنگ و بروز حیوانیت بشر قرار گرفت.
اما محسن جان! با این همه مادر بسیار مُقیّد بود تا مراسم افطاری سالروز شهادتت را حتما در شب دهم هر ماه رمضان، برگزار نموده و یادت را برای همیشه زنده نگه دارد، هر بار که مفاتیح و یا قرآنش را برای شروع عبادتی روزانه باز می کرد، ابتدا بر عکس تو که نشانه ایی در جایی مخصوص در قرآن و یا ادعیه اش بود، بوسه ایی می زد و سپس شروع به خواندن وردی معمول به زبان عربی می کرد، که مطمئن نیستم حتی می دانست که معنی این وردها چیست، و از آنجا که در روایات گفته بودند اگر چند بار این را بخوانی، چه می شود و... مثل طوطی درس آموخته، به صوت عربی فصیح و صحیح آنرا می خواند و دلش بدین ذکر که آرام می گرفت، باز در پایان هم با بوسیدن صورت تو در عکسی که از تو برایش باقی مانده بود، ذکر و ادعیه اش را تمام می کرد؛
محسن جان! یادش به خیر بابا، که نه حال گرفتن این مراسم ها را داشت، و نه حوصله اینگونه جمع ها را، اما او نیز در این موردِ بخصوص که مربوط به تو بود، مثل مراسم شب عاشورا و یا 28 صفر، مشتاقانه با ایده و کار مادر، همراه و همکار می شود، و متعصبانه اجرای بهترین آن را خواستار، و در این راه شدید کوشا می شد.
اما محسن جان! من این روزها فارغ از تمام مراسم های این چنینی، با صحنه ایی از پایان زندگی تو همراه می شوم که تیرِ تیربار به کمین نشسته دشمن، بر چاله زیر گلویت اصابت کرد، و به اندازه قطر یک استکانِ چای آن را تراشید و با خود برد، و تو به ناچار در آن لحظه سختِ اصابت، به زانو بر زمین نشستی، در حالی که در آن لحظه های گلوله، انفجار و شلیک های پیاپی، و لابد فریاد دردناک همرزمان دیگرت، تو خود بودی و خود، و درد شکافتن حنجره ات، و خفگی ناشی از خونی که به ریه هایت سرازیر شده بود، و با هر نفسی که به کشیدنش رفلکس وار، مجبور بودی، حفره حفره های ریه ات از خونی که از گلویت وارد می شد، پر شده و... تا در آن لحظه های غم و اندوه، و شاید شادی تو برای رسیدن به مقام شهید، سوار بر لمحه های مظلومیت، در حالی که نه امدادی بود و نه امدادگری، آماده رفتنی شوی که برایت دیگران رقم زدند، و اکنون نیز متاسفانه اگر نجنبیم، باز تکرار جمله ی "نقطه سرِ خط" را می توان از ناظم مرگ این کلاس خشونت و جنگ، دوباره شنید.
محسن جان! 33 سال از آن رفتن امثال تو گذشته است، از آن روزهای سخت و کُشنده، و اما متاسفانه انگار باز داریم آماده می شویم که بگویند "نقطه، سرِ خط"، و گویا دوباره مارهای ضحاکِ مار به دوش، هوس خوردن مغز جوانان ما را کرده، و می خواهند ما را بدین منظور وارد دالانی از جنگ بدون بازگشت و کارزاری جدید، از همان نوع جنایتکارانه اش نمایند، تا به اهداف سیاسی و مطامع خود و گروه شان دست یابند.
در حالی که هنوز خرابه های ناشی از آن جنگ هشت ساله خسارت بار باقیست، و هنوز آوردگاه های ما را در سی و چند سال قبل، "مناطق جنگی" می گویند، و مردم آن دیار هنوز درد جنگ را در این مناطق تحمل می کنند، و هنوز از آن همه ویرانی و هزاران بار "نقطه سر خط" گفتن ها، برای شروع سالی پر حمله و...کمر راست نکرده اند و... که جنگی دیگر انگار در راه است، و خشونت پشت خشونت آفریده خواهد شد و هنرِ هنرمندان، اعتقادِ معتقدین، اموالِ مالداران، جانِ جانداران، جوانیِ جوانان، خانه های خانه داران، شهرهای شهر نشینان، کشتی های ملوانان، هواپیماهای خلبانان و... همه و همه در خدمت قتل و کشتار به کار خواهد گرفته شد، تا عده ایی بجنگند و عده ایی هم سیاست های کلی و جزئی خود را پیش برند.
محسن جان! نپرس برای چه؟! باید بگویم برای هیچ. زیرا دلیلی جز حیوانیت در مغز و فلسفه ی جنگ نیست، هر چند بر این نبرد حیوانی لایه ایی از هر چیز مقدس و یا ارزشمند کشیده شود، اما ذات جنگ منفور است و متعفن از خوی حیوانیت، قتل، کشتار، خرابی، که با این رنگ و لعاب ها توجیه پذیر نمی گردد،
او که از فرسنگ ها دور آمده و به بهانه های زیبای "حقوق بشر"، و یا "امنیت جمعی و جهانی" معرکه خون به پا می کند، و در این سو هم که به بهانه دفاعی مقدس، بر این جنگ صحه گذاشته و آن را واجب و لازم و... اعلام خواهد کرد، و من و تو طبق همین نسخه، خالصانه خواهیم جنگید، تا با کسانی مقابله کنیم که خالصانه برای شعارهایی دیگر از همین دست، مقابل ما صف کشیده اند، و چون ما اهداف مقدسی برای شان چیده و تدارک دیده اند، و در مجموع صحنه ایی حیوانی است، که بزکی انسانی شده است.
این همان جنگی است که آن زمان گریبان ما را گرفت، من و تو همان زمان نیز، چون حالا در به وجود آمدنش هیچ نقشی نداشتیم، و اکنون هم با یک کار انجام شده، مواجهیم، اما بارش به دوش ما افتاد، و خواهد افتاد، تا من و تو زیر چرخ های ماشین جنگی که دیگران به راه انداخته اند، له شویم، و عمر سربازان کوچکی چون ما، در همان شروع اولین سال های زندگی، خاتمه یابد، تا اهالی قدرت در دنیای وحشی سیاست، سنگ های خود را با هم وا کنند و چانه زنی های سیاسی خود را داشته باشند، و کام خود را به شیرینی قدرت خود، دوباره تازه کنند،
آری سید محسن عزیز! 33 سال پیش در چنین روزهایی من و تو هنوز در رویاهای کودکی خود سیر می کردیم، در حالی که دوران نوجوانی مان را می گذراندیم، و بسیار عقب تر از سن خود، هنوز هیچ بلوغی، نه فکری، نه شخصیتی، نه اقتصادی و... را کسب نکرده بودیم، که اسیر آن جنگ طولانی و خانمان بر انداز هشت ساله شدیم و...، یادت هست چقدر در جوار ما مثل برگ خزان از ما به خاک افتادند و در خون خود در غلتیدند و... و انگار حکایتی که آن روزها آغاز گشت، تمامی ندارد، و ریسه کشان خود تا به حال کشیده، تا دوباره خود را سریع به ما برساند.
محسن عزیزم! اما این روزها را من هرگز فراموش نمی کنم و به خوبی به یاد دارم، که تو آخرین روزهای عمر خود را در مقر "حمیدیه" در نزدیکی اهواز، طی می کردی تا چند روز دیگر، [3]در حالی که به مقابله با تک دشمن در باغ های کشاورزی شهر مهران شتافته بودید، به شهادت برسی، و ما را برای همیشه ترک کنی.
ما اینک چند سالی است که دو مراسم یادبود، برایت می گیریم، یکی مراسم افطاری باز مانده از رسم و سنت مادر، و یکی هم سلسله "یادواره های شهدا" است که با هدف "زنده نگهداشتن فرهنگ جهاد، شهادت و ایثار" دوستان سپاه می گیرند، و برای زنده نگهداشتن این مسیر، یعنی آمادگی برای جنگ و کشته شدن و... به نام شما، هر ساله به رسم و سلیقه خود، و با متن و موضوعی که احساس نیاز می کنند، برگزار می شود.
اما محسن جان! جایی که تو در آن جان دادی را هنوز که هنوز است، نه موفق شدم که بروم و ببینم، و نه می دانم الان در چه وضعی است، فقط می دانم آنجا جایی است در نزدیکی شهر مهران، که تیر تیربار به کمین نشسته ی مهاجمانی از کشور همسایه، گلوی تو را هدف گرفت و شکافت، تا تو حتی نتوانی فریادی از درد هم بکشی، و در خون گلوی خود خفه شوی، و ما را با این دنیای وحشی تنها گذاشته، و بروی،
البته خوش به حالت که رفتی، و در این عمر کوتاه نوجوانی خود، چند پرده ایی بیش از مناسبات شوم این دنیا، را ندیدی، و غرق در آرمان هایت، این دنیا را ترک کردی؛ وقتی به وصیت نامه ات می نگرم دنیایی زیبا را برای خود در آن جهنم عظما ساخته بودی، و برایش تلاشی بی وقفه داشتی، انگار بار تمام این عالم و بشر را بر دوش خود قبول کرده و حمل آن را بر عهده گرفته و پیش می رفتی،
حال آنکه در این فضا تنها نبودی و بسیاری چون تو از دیگران، با تو در این مسیر شریک بودند، و شراکت تمام داشتند، باز این تو، خود را انگار تنها میدان دار این صحنه تصور کرده، که نباید چشم بر هم زد، و همواره باید هوشیار بود، تا مبادا آنی شود، که نباید شود،
تو و من در آنی که شده بود، و یا آنی که در پیش بود، هیچ نقشی نداشتیم، تنها یک پیاده نظام بی اثر در هر تصمیمی بودیم، که در جایی دیگر گرفته می شد، و اما من و تو، خود را چنان مسئول می دانستیم، که انگار این تصمیم را ما گرفته ایم، و این آش را ما پخته بودیم، و لذا باید بر خوبی و بدی و نتیجه آن هم پاسخگو باشیم؛ من نیز چون تو، در همان فضا، و در همان صحنه نفس کشیدم، و چشمان و گوش هایم همان را دید، که تو دیدی،
اما تفاوت من و تو در این است که، تو سه دهه بعد از آن روزهای سخت را ندیدی، سه دهه ایی که واقعا از بسیاری از ما مشت ها باز کرد، و همه بدانچه در پشت صحنه ی، آنچه ما در آن سیر می کردیم، به نسبت خود مطلع شده و به مسایلی پی بردند، که من و تو به آن بی اطلاع بودیم؛
تو آنچه ما بعد تو دیدیم، را ندیدی، و خوشحال و راضی مثل دیگر همرزم های شهیدت، که همه در یک وحدت فکری قرار داشتید، غرق دنیای کوتاه مدت زندگی خود که 17 سال بیش به طول نینجامید، با همه ما خداحافظی کرده و راهیِ راه خود شدید، راهی که ما هم دیر یا زود طی خواهیم کرد، و امیدوارم آنروز باز همدیگر را ملاقات کرده، و تو از دنیای خود به من بگویی، و من نیز از آنچه که بعد از تو دیده ام، با تو حکایت خواهم کرد.
محسن جان! بی خود نیست که امروز قدم به قدم با جنگ فاصله کم می کنیم، چرا که ما بعد از آن جنگ وحشتناک، برعکس تمام دنیا، که وقتی جنگ های شان که تمام می شود، ریسه این جنگ را جمع می کنند، اما ما آن نکردیم، بلکه بر اتمامش نوحه سرایی ها کردیم، که "جنگ ما را لایق خود کرده بود و..." و بر عدم وجودش غبطه ها خوردیم، و آرزوی تکرارش را با ادعیه و زاری و التماس به درگاه خدا زمزمه کردیم، و برعکس جهان متمدن که بعد از هر جنگی به ریشه یابی علل به وجود آمدن جنگ های شان می پردازند، و گاه به محاکمه مقصرین آغازش می نشینند، و بر ریشه کنی دلایل جنگ پای می فشارند، و گروه های ضد جنگ تشکیل می دهند و...
اینجا درست عکس آن بود، گروه های جنگ طلب تقویت شدند، و گروه های صلح طلب نادیده انگاشته، و محو شده و فرصت بروز نیافتند و... و آنقدر در این مسیر پیش رفتیم که تنشِ امروز ما دیگر با همسایگان نیست بلکه با جمع زیادی از کشورها در تنش قرار داریم، به طوری که اکنون امریکا به قصد ما، هر روز بر حضورش در آب های خلیج فارس می افزاید،
و افسوس که انگار در این کشور شخم خورده از یک جنگ هشت ساله، هیچ گروه ضد جنگی پا نگرفت و وجود ندارد، که به خیابان آید، و از دو طرف بخواهد به خاطر خون مردمی که در جنگ ریخته می شود، به خاطر آوارهایی که بر سر مردم فرود خواهد آمد، به خاطر قشر ضعیفی که زیر پای جنگ و قحطی له خواهند شد، به خاطر همه بلاهایی که در خلال جنگ پیش خواهد آمد و... فریادی بکشد، طوماری امضا کند، و به نزدیکی جنگ و جنگ طلبی ها اعتراضی نمایند و...
انگار همه با هم نشسته ایم، تا مرگ ما را دوباره مثل آن جنگ دریابد، تا میدان داران سیاست صحنه ایی را به دلخواه خود چیده، ما انسان های مرده و بی تحرک را به مهره های پازل شطرنج خود، به بازی های خونین برند، و ما چون غرق شدگان در دریا، دل و تن به امواج سپرده، تا امواج به هر کجا که خواستند ما را ببرند، و با هر سرنوشتی که در مسیر بود، مواجه کنند.
خدا هم که انگار ما را به خود و اینان واگذار کرده است، و نشانی از او هم در این صحنه و میدان، دیده نمی شود، او نیز غایب بزرگی است که نمی دانم کجاست، تا لااقل او دستی از ما بگیرد.
اما محسن جان! تو راحت بخواب، ما هم با این صحنه کنار خواهیم آمد، گرچه ناف ما را انگار با خشم و خشونت و مرگ بریده اند، و آن روز که گِل آدم را می سرشتند، سهمی از زندگی به تیره و تبار ما نرسید. مهم نیست این نیز بگذرد برادر!
[1] - شهید سید محسن مصطفوی، متولد 1/8/1347 ، شهادت 29 اردیبهشت 1365 در حوالی شهر مهران در استان ایلام، چهل روز پیش از وقوع عملیات کربلای 1
[2] معلم دیکته ما وقتی به آخر خط و یا سطر که می رسید، با خود می گفتیم آخ جون دیکته تمام شد، ولی وقتی ادامه می داد که "نقطه، سرِ خط"، متوجه می شدیم که قصه پر غصه ی این دیکته را، هنوز پایانی نیست و باید حالا حالاها نوشت.
[3] - سالروز شهادت شهید سید محسن مصطفوی به تقویم گردش ماه، در 10 رمضان سال 1406، و به تقویم چرخش خورشید، در 29 اردیبهشت 1365 و یا در تاریخ تولد مسیح 19 می 1986 می باشد.