The Latest
پروردگارا!
گرچه در این دنیا نعمت های بسیاری از سوی تو برای دوست داشتن و تعلق خاطر سپردن وجود دارد، اما کاش چیزی هم برای عشق ورزیدن قرار می دادی، تا طعم عاشق شدن را نیز در همین دنیا می چشیدیم، و از این نعمت بزرگ تو، محروم نمی شدیم، چیزی که حقیقتا ارزش عشق ورزیدن داشته باشد، هر چه می اندیشم، چیزی در این حد از ارزش در این دنیا نمی یابم، تنها تویی که ارزش عشق ورزیدن داری، اما عشق ورزیدن به موجودی که از شناختش هم ناتوانیم، چگونه میسر خواهد شد.
تو ای اورمزد یکتا و بی همتا،چنان رخ بنما، که تو را آنچنان بشناسم که عاشقت شوم،
پروردگارا! ایزدا! مهربانا! مهیمنا!
آیا در این تندباد بنیانکن حوادث تلخ تنهایمان خواهی گذاشت
آیا در این خشکسالی های خشن و روزهای سخت خساست ابرها، از تشنگی خواهیم مرد
آیا در این طوفان فتنه های بزرگ نابود خواهیم شد
آیا در زیر این توده ابرهای آلودگی خفه خواهیم شد
آیا در این فضای تار و دودآلود محو خواهیم شد
آیا در لهیب آتش برخواسته از دل های کینه جو و متکبر رقبا و رفقا سوزانده خواهیم شد
آیا در این رستاخیز، زیر پای مردگان برپا خواسته از گورها له خواهیم شد
آیا در این آوردگاه رگزنان بی رحم و عمله ظلم، ما نیز رگ زده خواهیم شد
آیا در این هنگامه مردان ریا و تزویر، بی آبرو خواهیم شد
آیا در این مجادله بزرگ، به نهیب قهرآمیز تکبر متکبرین لجوج مبتلا خواهیم شد
آیا در این گرداب خون جنگ طلبان، فرو برده خواهیم شد
آیا در این معرکه شیاطین بزرگ و کوچک، در بین خیمه و خرگاه شان گم خواهیم شد
و...
ایزدا!
اگر تو را جستم و نیافتم،
چشمانم را کور خواهی کرد؟!
گمان نکنم، این چنین باشی
اگر پایم سوی تو کشید و رفتنی نبود،
پایم را خواهی شکست؟!
گمان نکنم، چنین باشی
اگر صدایی از تو آمد و نشنیدم، و یا به نشنیدن گذشت
گوشم را سرب داغ خواهی ریخت؟!
گمان نکنم، چنین باشی
اگر دیدمت و عاشقت نشدم،
به سرد مزاجی ام تنبیه خواهم شد؟
گمان نکنم، چنین باشی
اگر دلم سودای تو نکرد،
رگ هایش را پاره خواهی کرد؟
گمان نکنم، چنین باشی
اگر دستی نگرفتم
تو نیز دست مرا نخواهی گرفت؟
نه گمان نکنم، چنین باشی
اگر با تو سخن نگفتم
زبانم را لای دندان های خرد شده ام له خواهی کرد؟
گمان نکنم، چنین باشی
نه تو را اینگونه نیافتم ای خالق همه هستی
این چنین عقده ایی و عاشق تنبیه
مهیمنا! در حالی که حرف های زیادی برای گفتن بود، اما مدت هاست که با تو این چنین سخن نگفتم، ولی فرار از دامن تو نه ممکن و نه سودمند است، و تنها خسارتی است که متوجه من خواهد شد و در آن سو بر دامن کبریایی ات گردی نخواهد نشست، چرا که هرکجا که باشم، همانجا باز کوشه ایی از دامن مهر و مُلک توست، این است که حتی لحظه ایی و یا گوشه ایی برای فرار از خود قرار ندادی.
تو را در زندگی ام همچون پدر و مادرم می بینم، که البته هر دوی شما در این خصوصیت یکی هستید که خالقید و مهربان، و تو صد البته خالق کل و بی شریک و همتا در مهربانی و بخشش؛ و لذاست که با تو همانگونه سخن می کنم که با آنان کردم.
آنگاه که در اوج برخورداری ها، از پدر و مادری که همه ی عمر، زندگی، عشق، آسایش و راحتی و... خود را صرف ما کردند، ناگاه برای فراهم نکردن یک خواسته، مورد اعتراض و ناراحتی اشان قرار دادم، و شنیدند آنچه نباید بشنوند، و دیدند آنچه هرگز نه سزاوارش بودند و نه شرط انصاف بدان حکم می کرد. اما گرچه آنان در واکنش به حرکت بی خردانه و به دور از انصاف من، به چنان عصبانیتی دچار شدند که نفرین را به سویم سرازیر کردند، ولی حتی آن موقع هم که در اوج ناراحتی در حال نفرین بودند، باز هم احساس می کردم که نفرین ها در فضای هواآلود و بی اساس دهان شان شکل می گیرد و خارج می شود و هرگز به خود اجازه نمی دهند که این خروش را از یک وجب پایین تر، که قلب رنجدیده اشان در آن قرار دارد، خارج کنند تا موجب خسارتی به من شود.
مهربانا! نمی دانم چرا، ولی تو را همینطور می بینم. شاید اشتباه باشد ولی چه کنم ما به ازای دیگری که تو را بدان تشبیه کنم، ندارم.
عزیزا! از این همه برخورداری ها شکر علی الخصوص برف زیبایی که از دیشب باریدن گرفته و بر روزگار سیاه ما جامه سپید و دوست داشتنی می پوشاند تا حتی اگر چند روزی هم که شده این سیاهی ها دیده نشوند، و لذا به قول حضرت حافظ "زان یار دلنوازم شکری است با شکایت" [1] و البته باید "نکته دان عشق" بود تا این حکایت را بتوان فهم کرد.
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدایا حس می کنم که مدت هاست که رهایم کردی
و گوشی برای شنیدن حرف های گاه و بی گاهم نداری
انگار می خواهی فراموشم کرده، به خود واگذاری
بی هیچ گونه آلارمی و ناقوسی که برای لحظه جدایی نواخته شود
اما فراموش نکن که همانقدر که تو بر خواسته هایت توانایی
بارخدایا!
با مهر و حکمتی که در تو سراغ دارم،
در تعجبم که چگونه دلت آمد که این انسانِ مظلوم و بی دفاع را محکوم به چنین زندگیی کنی؟!
زندگی که نیست، سراسر نکبت است و خفت و خواری،
همواره باید شاهد کجی های عریان بود،
جنگلی که باید ظلم کرد، تا مظلوم نشوی،
باید زد، تا نخوری،
باید درید تا دریده نشوی،
و برای جماعت خارج از صنف درندگان نیز کوچه ایست بن بست،
که در آستانه اش درندگان مستِ از توفیق، قربانیان شان را به سخره گرفته اند.
جنگلی از حمله و دریدن ها، و غرش شیران درنده و کفتاران به یغما برنده،
جایی که کرامت و عزت انسانی به هیچ انگاشته می شود و بی معنی است
مهربانا!
انسان غرق در چنین هنگامه ی درد و رنجی،
چرا باید حتی اجازه پایان خودخواسته و پیش از موعد به زندگی خود نیز نداشته باشد؟!
این چه سری است که اشرف مخلوقات خود را در چنین رنج دهشتناکی آفریدی؟!
و از آن سو حتی اجازه خروج پیش از موعد و خودخواسته از چنین معرکه ایی را هم نمی دهی؟!
آری در این جنگل ظلم و رنج، مرگ نعمتی است عالی، که خلاصی از این تنگنا را به ارمغان می آورد
حکیما!
اما چرا موعدش را خود به دست گرفتی و به اراده خود موکول نمودید؟!
چرا رمیدگان از این دشت جنونِ ظلم و غارت را، هم رها کرده ایی، و هم اجازه خروج نمی دهی؟!
در تو مانده ام ای خالق یکتا!
که این چه سودایی است که با انسان می کنی؟!
انسان مجبور به آمدن، و مجبور به ماندن
خالقا! این دنیا پادگان است؟!!
خداوندگارا!
مدت هاست که دیگر درخواست هایی از این دست که "این کار را بکن و این را نکن" را از تو وانهاده ام، و دیگر در مورد مشخصی، درخواستی ندارم، در شرایط خستگی از "درخواست و عدم اجابت" در ذکر قنوتم کوتاه و مختصر تنها تو را به رحمانیتت یاد کرده و فقط درخواست مدد می کنم، "خدایا کمک مان کن، یا ارحم الراحمین" و یا حتی "یا ارحم الراحمین؟!!" بسنده کردم، همین و بس، و لذا تو مخیّری که به تشخیص خود هر موقع اراده کردی هر گرهی را که خواستی از میان گره های بیشمار ما، باز کنی؛
دیگر نمی خواهم به آسمان برای فرود نعمتی خاص خیره شوم، رواداری طولانی مدت، و این که "از ما درخواست و از تو عدم اجابت" مرا بدین جا کشاند، و اصرار بر خواسته ایی خاص را بی فایده می بینم، که ادامه این روند ممکن است کار دستم دهد.
می بینم کسانی را که سال هاست که بر بی فایده بودن این روش معترفند و این راه را رها کرده اند، نمی گویم از تو مایوسم که در نعمت های بیشماری غرقم، ولی هرگاه به جدایی از تو می اندیشم با خود می گویم، چگونه از تو جدا شوم، در حالی که تمام تخم مرغ های با ارزش زندگیم را در سبد تو چیده ام و با ویرانی این بنا همه چیزم به باد خواهد رفت،
وجودت را دلم گواهی می دهد، بودنت را در سلسله موی هر "بی ریخت" و "خوش ریختی" می بینم، اما گاه تو آنقدر غایبی، و یا غیبتت طولانی می شود که خسته کننده می شود، غیبتی که اگرچه برای تو لحظه هم حتی نیست، اما برای ما عمری است که از دست می رود، و فرصتی است که هرگز جبران پذیر نخواهد بود.
اما تو فارغ از زمان و مکانی و هیچ نکته جبران ناپذیری برایت متصور نیست، بی قید از هر گونه گذشت زمان در جایگاه پادشاهی خود محکم و استواری. پایدار باش، دل قوی می دارم، زیراکه دنیای بقا محکم از توست.
ایزدا!
زمینِ تشنه امان در انتظار بارش توست
که گر تو ببارانی، بی نیاز خواهیم شد
اما افسوس که در بارشگاهِ نعماتت،
باز باید در جستجوی هزار نعمتِ نایاب بود
چشمانمان به آسمان ماند و سفید شد،
اما دریغ از پاسخ هزار سوال بی جواب
خالقا!
کاش بی نیازمان می آفریدی،
و اگر نیازمندانمان می خواستی، نیازمند به خود می کردی، نه غیر خود
نان و آب مان را در بستر خاک و دل سنگ نهادی
بدتر از آن
ما را ز بستر وجود بی نیازت، سراسر نیاز سرشتی؟!!
این تناقض و بی معنی نیست؟!!
خود تو بی نیاز باشی، و ما سراسر نیاز؟!!
حال چگونه، خداگونه باید بود؟!!
در حالی که دائما کاسه گدایی به دست، از این در به آن در، در جستجوی محبتی و یا نعمتی
چگونه باید انسانی خداگونه بود، حال آنکه تو بی نیازی و ما سراسر نیاز
خدایا!
در این بستر نیاز، بی کرامت و عزت شدیم،
و انسان بی کرامت و عزت که دیگر انسان نخواهد بود
اما عزت خود را چگونه حفظ کنیم، در زمانی که سراسر نیازیم و گرفتار
گاه باید دستی سوی آسمان برد و درخواست بارش نعمتی کرد
گاه دست به دامان مخلوقاتت شد،
که شاید سُقُلمه ایی روانه نکنند و یا نیازی بر طرف کنند
عزت و نیاز، کجا در کنار هم توانند ایستاد؟!!
معبودا!
در ما خصلتِ غروری نهادی که به کارمان نمی آید
تو که ما را برای بندگی آفریدی،
این غرور دیگر چه بود که در ما نهادی؟!!
کسی که دایم باید دست به دامان تو و مخلوقاتت باشد، این غرور به چه کارش می آید؟!
غرور برای توست که بی نیازی، ما که سراسر نیازیم،
مهربانا!
این غرور تنها خار شدنمان را دردناک تر خواهد کرد
انسان نیازمندِ در بستر رفع نیاز، خوار شده، چگونه می تواند غزتی برایت باشد، که او را اشرف مخلوقاتت قرار دادی
خدایا این شرف را، در اوج نیاز چگونه حفظ کنیم
اگر تو پاسخ می دانی، این گوی این میدان،
خود به میدانی آی، که برای ما قرار دادی
میدانی که خود حریف آنی، نه انسان سراسر نیاز و ضعیف
مَلِکا!
نمی دانم پاسخت چیست؟!
کسی را هم نمی شناسم که از او پاسخِ تو را جویم
می دانم که می شنوی،
اما دریغ که در این عالم هوشیاری، قرن هاست که بی پاسخمان گذاشتی
حبیبا!
هزار شکوه به دل مانده و تو را نمی یابم، که تا حدیث دل گویم به شرحِ تمام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم به شرح، تمام
اما در این نشئه آرزوی بیش نیست
و تنها دل قوی دارم که دنیای بقا، محکم از توست؛ همین و بس
ایزدا! چگونه می توانم تو را همانگونه مناجات نکنم که پیشینیان مناجاتت کردند
چگونه می توانم با تو متفاوت سخن بگویم،
در حالی که من هم تو را همانگونه یافتم که دیگران تو را یافتند
در تو همه ی ما مشترکیم،
به همه ما در طول تاریخ رخ نمایی کردی،
و من چگونه می توانم منظری متفاوت را از تو توصیف کنم
و با دیگران در توصیف این رخ نمایی متفاوت باشم
حال آنکه همه ما با خدایی واحد و یکسان مواجه بودیم
و مشکلاتی واحد داریم
نیایشی برگرفته از مزامیر داوود (ع) مربوط به یک هزار سال قبل از میلاد :
خدای من! صدایم را بشنو و دعایم را اجابت نما
زار و اندوه مرا ندیده مینگار
ناله و دردم را بشنو و نیازم را بر آور
چون که در کار خود سرگشته و وامانده شده ام
وجودم آماج درد و ظلم شده و چه بسا که با خشم بر من جفا می کنند
دلم از درد و اندوه به فغان و ناله آمده
و سایه مرگ بر سرم بال گسترده است
ترس در قلبم خانه گرفته و هراسی سخت ناتوانم ساخته است
ای کاش هم چون کبوتران بال هایی داشت
تا پرواز می کردم و به اسایش گم کرده راه باز می رسیدم.
نیایشی بابلی مربوط به تمدن میان رودان (بین النهرین)، زمانی قبل از داوود و قبل از نوشتن زبور نزدیک به هزار و پانصد تا دو هزار سال پیش از میلاد :
ای پرودگار من با قلبی سرشار از ندامت به درگاهت زاری می کنم
از نظر لطف توست که هر مردی زندگی می کند
پس با لطف سرشارت به من نیز نظر کن و دعایم را بپذیر
ای خدای من، تا چه مدت بایستی صبر کنم تا عطف عنایتی به من کنی؟
تا چه هنگامی مدت لازم است تا لهیب خشم در قلب تو باز پس نشیند؟
صبر تا چه هنگامی بایستی تا بی مهری ات به مهر تبدیل شود؟
ای سرور من بنده ات را از خود مران
چون او اینک در ورطه یی ناپیدا و ظلمانی اندر شده و دستش را بگیر
و گناهم را که بزرگ است به رحمت ببخشیای
از آن همه گناهان و بیدادهایم ای الاهه ی من در گذر
آن همه را نادیده گیر و من در پیشگاه تو افتاده و یا خوار خواهم بود
شاید که پاک گردم و قلب تو چونان مادری که فرزندی آورده به مهر شاد شود.
نیایش زبور داوود و نیایش بابلی برگرفته از کتاب "ادیان کهن جهان" نوشته آقای هاشم رضی می باشد.
ایزدا! می توانم تو را به چشمِ سر ببینم، در همه سلول های خود و مخلوقاتت تو را حِس کنم، ولی من که چه عرض کنم، حتی سرآمدان دانش مان، فیلسوفِ فیلسوفان مان و... هم نتوانسته اند تو را به علم اثبات و جامعه علمی را آنچنان که باید و شاید در این رابطه اغنا کنند و همواره در این زمینه خَر خِرَدِ مان لنگیده است؟!.
ای عالم به اسرار من! این چگونه رُخ نماییدن است، که می توان تو را این چنین دید و حس کرد، ولی اثبات علمی ات تاکنون اینچنین لنگ لنگان، می نمایند. در حالیکه به روشنی نور آفتابی، اما وقتی می گویند احساست را به کناری بُگذار و حرف بزن، و لاجرم تو را از حس خارج می کنم تا به علمِ عینی نشانت دهم، مفقود می شوی و از نظر دور.
خداوندگارا! تو را در زلالی آب می بینم، آنگاه که می نوشم؛ و همچنانکه درک می کنم که همه چیز به آب زنده است، تو را نیز همچون آب که همه چیز به تو جان می گیرد و موجود می شود، می یابم؛ اما در حالیکه در هر یک از اشیا رَدِ وجودت هست، ولی وقتی می خواهم بازش کنم و تو را نشان دهم، ناتوان می شوم.
ای نور پاکِ ازلی! تو را در نور کاملا هویدا می بینم، آنچنان که برایم روشن است که خودِ نور تویی، و همچنانکه درک می کنم که هر روشنی از نور توست و اشیا بدون نور نادیدنی اند، اما وقتی می خواهم تو را از نور جدا کرده و مجزا نشانت دهم، در حالی که خود چون نور روشنی، اما ناتوان می شوم.
مهربانا! دانشِ ما چنان لنگ است که در کار خود نیز مانده ایم، و هنوز نتوانسته ایم بفهمیم که خود موجودی مختار و یا مجبوریم؛ در گِلِ خود نیز مانده ایم، چه رسد به تو که خالق این گِلی. قواصان ژرف اندیش و ژرفنگر ما هم که برای صید این حقایق در عمق دانش و یا عرفان فررفتند، وقتی خواستند سر برآورند و چیزی بگویند، جرات نکردند که یا به کفر متهم شدند و یا به دوری از تو و آیین تو؛ و آنانکه سخن گفتند نیز ریسک جان به خود خریدند و بعضی بر دار شدند و برخی بر گوشه زندان ها حفه شده، که چرا بر نتیجه ایی رسیدند که با اقتضای سخن روز یا متناقص، زاویه دار و غیرقابل فهم و... بود؛ لذا یا به انحرافشان رای دادند و یا از اجتماع اشان راندند.
معشوقا! در عجبم که تو بسان ماهی می مانی، جلوی چشم ما مانور می روی و همه را مدهوش و معشوق زیبایی اندام چالاک و با طراوتت می کنی، اما تا می خواهند تو را بگیرند و مال خود کنند و یا به کسی نشانت دهند، چنان لیز می خوری و فرار می کنی که انگار هرگز نبودی، و تا از نبودت خواستند به شک و انکارت دچار شوند، دوباره خود را نشان داده، روز از نو روزگار از نو، به تکرارِ سرگردانی امان می نشینی.
دلبرا، این چه راه و رسم دلبریست، این حکایت را باید بکجا و به کِه برد به غیر تو.
و اما نیایشی با خالق یکتا از زبان پر مهر آشو زرتشت (پیامبر باستانی و یکتاپرست ایرانی):
"آن گونه تو را شناختم ای اهورامزدا، که از روی فکر، به درون اندیشه کردم. سپس دریافتم که تویی خردکل جهان و چون در اندیشه، تو را دریافتم، در سراسر هستی نیز تو را دیدم، تویی که آغازی و تویی که انجامی و تویی که خداوند جان و خرد و سرور راستی هستی. ای اهورامزدا، تو در جان ما نیروی گزینش و تشخیص ودیعه کردی و از خرد کل جهانی جانمان را بیامیختی و آن گاه راه و بیراه در جهان پیدا شد، هر کسی اختیار و آزادی داشت تا راه را برگزیند. (اوستا، یسنا، بخش 31)".