The Latest
ایزدا بر آب مان قرار دادی، تا چنان بی اساس مثل بید در برابر بادهای تُند و کُند بلرزیم، بی ادعا بر جای خود بمانیم و باد به هر سو مان برده، این را حرکت تصور کرده، بر وضع خود شاد باشیم، که چه خوب مرداب نشدیم، ولی حقیقت این زندگی ایستادن و تماشا کردن آن چیزیست، که بر ما می گذرد.
پروردگارا، گویند این ماه، ماه عبادت تو بود، و خواب و خوراک و هر چه در او هست، حتی نفس کشیدن هم عبادت است، و ایامی در آن قرار داشت که تنها یک شبش از هزارماه برتر است و باید آن را غنیمت شمرد و تا به صبح به بیداری و راز و نیاز گذراند، و مدعی هستیم در این ماه برای آخرین بار کتابی به سوی ما ارسال داشتی تا آن، کتاب هدایت و چراغ راه ما انسان ها باشد و تا انسان هست، راهنما و نشانه مسیر و... اما در این ماه با همه این خصوصیاتی که بر می شمرند، در عالم مدعیان مسلمانی، و در سرزمین اسلام نه از کینه ها کاسته شد، نه خدعه ها و نیرنگ ها را پایانی بود، نه از نبرد خُون، کسی دست برداشت، و نه این ماه آسایشی را برای ملت های تحت ظلم و روزه دار به ارمغان آورد و...، اما با اینحال می بینیم که در ادعا باز هم مدعیان، خود را اشرف بشر، جانشین، حامل تعالیم و وارث آخرین فرستاده حق می دانند؛ و این یک پاردوکس بزرگ است که حل آن می تواند به تغییر در رفتار و اعمال ما منجر شود.
خداوندگارا، ایزدا، مقتدرا، رحیما، رحمانا، خالقا، عزیزا، جبارا، متکبرا!
مانده ام از کدام موضع با تو سخن گویم، و تو را در میان کدام یک از تصاویری که از تو ساخته ایم، بجویم؛
تو را در موضع دوستی نزدیک بجویم، که چنان خود را به تو نزدیک و بیخطر به جان، مال و آبرو خود می بیند که ریز مسایل زندگی اش را با تو در میان می گذارد و شوخی های بی مزه و با مزه، مرتب و نامرتب و... با او می کند و سَر از او جدا ندارد، سِرِّ دل با او می گوید و بی هیچ احساس خطری از گاف های بزرگ زندگی اش با او به سخن می نشیند و... امن و امانش می پندارد و...
پرودگارا! ایزدا! باز صدایت می کنم، زیرا به تو نیازمندم، از سر نیاز، از سر ناچاری، از سر ضعف و گرفتاری، به خاطر تنهایی، به خاطر فقر و نداری، به خاطر فهم ناچیز، به خاطر هزاران ابهام، به خاطر سرگردانی و سر گشتگی و... باز تو را می جویم، کاش می شناختمت تا رجوعی از سر عشق و معرفت به تو می داشتم، کاش زیبایی هایت را می دیدیم و آنگاه شیفته ات می شدم و... اما در حالی که تو خود هزار سوال بی جواب، و هزار سیاه چاله های نادیده ایی، باز تو را محکم ترین نقطه قابل اتکا یافته و رجوع کرده ام.
گاه احساس جاودانگی می کنم، ولی مگر چه دارم که باید جاودانه شوم، کدام گوهر نایاب در من است که لایق جاودانگی ام کند؛ اما در شرایط خلا، بی مقداری و بی چیزی، آنکه تنها می توانم رویش قسم یاد کنم، تنها تویی؛ اما چگونه ایی؟ متصور نیست؛ با ما چه خواهی کرد؟ مشخص نیست؛ از ما چه می خواهی؟ معلوم نیست و...
تو از حواسم خارجی، و باید تو را در ماورا جست، ماورایی که راهیابی بدان نه آسان است و نه در دسترس، اما مدعیانت هزاران هزار در عالم حواسم حاضرند؛ در حالیکه هیچ خصوصیت ویژه ایی ندارند، نه تقوایی اضافی بر دیگران، نه واجد علم آنچنانی اند که گره ایی از کارمان بگشایند، و نه از معجزات مخصوص نمایندگان واقعی ات بهره ایی جسته اند، نه از پیشانی اشان نوری از وجوه تو ساطع است و... تنها مدعیانی اند که آنقدر خود را بدین نام و مقام شمرده اند، که خودشان هم باورشان شده است، که نمایندگی تام الاختیارت را عهده دارند، اما به واقع مثل مایند، حریص به قدرت و ثروت و دیگر نعمات این جهانی تو، حریصند به برانگیختن احترام، رکوع و سجود دیگران در برابرخود، شدیدا مجهز به قوه حسابگریند و از هر سخن و حرکت خود منظوری جز خود و یاران شان ندارند، و در بکار گیری مجدانه فنون کسب هر چه بیشترِ آنچه می خواهند، بسیار فعال و رقابت جویند، تا هر چه می توانند بر انبان خود بیفزایند.
خدایا هر چه می گذرد احساس می کنم از تو هم دورتر می شوم، ناشناس تر و ناشناخته تر می شوی، دیگر در کنار رگ های گردنم تو را احساس نمی کنم، احساس می کنم در حالی جدایی از منی و هر لحظه هم از من دور می شوی؛ این روزها بیشتر از تو، این نابودی است که نزدیکتر از همه، مرا به خود می خواند، از سویی محکم ترین سکویم همچنان تویی و نمی خواهم این تکیه گاه محکم را نیز از دست بدهم؛ که تنها نقطه ایی که می توان در این دنیا بدان اتکا کرد تویی، باقی همه را پوچ و بی مقدار یافتم، با پایه هایی بر آب که می توانم ببینم که به لرزه ایی فرو خواهند ریخت.
عمر ذیقیمت و تکرار نشدنی ام هم به رفع و رجوع سلسله وار دغدغه های زندگی گذشت، اما در سرازیری سال های آخر، که توانایی به ضعف و ناتوانی، دارایی به ناداری، سلامت به بیماری و... در حال تبدیل است، هنوز تکلیف مان حتی با خودمان هم روشن نیست، که چه کاره ایم و از کجا آمدیم و این آمدنمان بهر چه بود و به کجا ختم خواهیم شد، آیا اصلا ختمی وجود دارد، یا این که سلسله زندگی همچنان به همین منوال جاری خواهد بود،
کاش به همین دنیا ختم شود، اگر قرار است به همین منوال شروعی دوباره و پایانی این چنینی داشت، کاش زندگی صورت ادامه داری نیابد، زیراکه رشته های نازک تکرار مکرر زندگی های تکراری ارزش ادامه یافتن ندارد.
پروردگارا!
و ای مهر گسترِ مهر آفرین!
چنان ستبر و بی حس و حال شدم،
که روزگاری به "نمی" باران سرشار می شدم
و از وجد، کلمات را هم کم می آوردم
امروز همچون آبشاری از آسمان می بارد
و حتی خیس هم نمی شوم،
شکرنامه ایی ننگاشته
و زبانم به شکر باز نمی شود
ایزدا!
مدت هاست با تو سخنی نگفتم
حتی به شکایت؟!
بارها خواستم با تو حرفی زنم
مناجاتی بر لب برانم
اما به خود اجازه ندادم
ترسیدم به نازیبایی،
لب به سخنی گشایم
ترسیدم،
البته نه از تو
نه
تو اصلا ترسناک نیستی
که از بندگانت که به نمایندگی از تو
مو از ماست می کشند
که می دانم تو را ترسی نیست
اصلا تو ما را همینطور می خواهی که هستیم
آلوده و پاک، درهم و برهم، قاطی و پاطی
مبتلا و سالم، با ادب و بی ادب، کافر و مسلمان و...
اما از این نیز احتراز کردم
اندیشه ی خسرانی که در آن قرار دارم
فشار خونم را می اندازد
به مخدراتی همچون ورزش و نوشتن پناه برده ام
تا فراموشش کنم
اما مثل سایه با من است
و از او ما را فراغتی نیست
آرزوی همنشینی با اموات را می کنم
عادی نیست،
و البته که این معمول نیست
اما مرغ باغ دل ما هم هوس لانه جغد می کند
که از تعفن و وضع ناگوارش باخبرم
خود به درستی می دانم
از کجا خورده ام
و حالا حالا ها خواهم خورد
یکی به نمایندگی از تو گفت
ترک جماعت بی دین و بی بصیرت و اهل دنیا کن
اما مگر نشستن و برخاستن با جماعت فارغ از دین، از سر لذت است
که اینان نیز از حقایق اهل آفرینشند
در ثانی
از جماعت مدعی چه دیده ایم
جز بی آبرو کردن خود و دیگران
بی دین هایند که دم از دین می زنند
بی اخلاق هایند که دم از اخلاق می زنند
دزدها و گردنه گیرانند، که نشستن بر کرسی قافله سالاری کوک می کنند
جاهلانند که دم از علم می زنند
اینان به خود هم رحم ندارند،
چه برسد به ما
ناگفته پیداست
در بحرانی افتاده ایم که ترسم کفر بر ما غلبه کند
اما نگارین حق مطلق من!
هنوز به تو ایمان دارم
محکم و استوار
اما تهی شدم
از همه چیز
من که به نم بارانی، قلمم به رقص می آمد
امروز آسمان سوراخ شده و سیل آسا می بارد
و نمی توانم قلمی به حرکت در آورم
و با تو سخنی گویم
تو که آخرین امید مایی
پس دهانی به شکر این نعمت باز کنم
بدجور پوکیده ام
اندیشه این وضع
فشار خونم را می اندازد
و بی حس و حالم می کند
این روزها به سان کرمی
می خواهم که در ابریشمی که به دور خود تنیده ام
پروانه نشده
در لطافت آن ابریشم که به سان گردباد کشنده است
خفه شوم و چون برگ درختی افتاده
همچون زورقی بر آب روان، تند بگذرم،
از همه چیز
پیر خرقه بدوش ما
که دل ها به غمزه اش گرفتار بودند
نیز خود بدینجا رسید،
که گفت :
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون ز آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب
از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب
هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند
در خرقه شان به غیر "منم" تحفه ای میاب
ما عیب ونقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نمـــوده ایم چو پیــــــری پس خضاب
دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب
پروردگارا گویند نا امیدی از تو بزرگترین گناست، و من هرگز از تو ناامید نخواهم شد، زیرا راهی جز این هم نیست و همواره به مدد تو باید امیدوار بود، چرا که تو را تنها موجودی می دانم که به هر چه اراده کنی توانایی، اما در عین حال نمی دانم چگونه امیدوار باشم، در حالی که دنیا و بندگانت را به خود واگذاشته ایی و خصوصا ظالمین را که به هر چه بخواهند، بی ترس از تو و بندگانت، مشغولند و دستی باز دارند و گردن هاشان هر روز کلفت تر می شود، و در جایگاه کبریایی که خاص توست، نشسته و از سر تکبر و غرور با بندگانت سخن می رانند، و بر آنان خود را صاحب اختیار می بینند، و هر تهدیدی بخواهند می کنند، و هرکه را بخواهند عقوبت می کنند و هر که بخواهند از مجازات معاف؛
و تو همچنان بر سنت خود در عدم دخالت، در امور دنیای ما پایبندی و بر این قانون، خود مقیّدی، و انگار مقرر داشته ایی که به هر کسی همانقدر برسد که در بازوانش زور، و در مغزش قدرت تفکر وجود دارد، و این قانون طبیعت توست که برخورداری ها، برخورداری آورد، زیرا هر برخورداریی را نتیجه زحمتی و یا هزینه ایی می دانی، هر چند ممکن است این هزینه از انسانیت بنده ات باشد و...
و یا هرکس به اندازه داشته هایش، از این دنیا دریافت دارد و قدرتمداران البته بر ثروت و قدرت دنیا تسلط بیشتری دارند و بیشتر دریافت خواهند کرد و این عین عدالت تلقی می گردد، هر چند در چگونگی کسب و خرج این قدرت و ثروت از آنان سوال خواهی کرد، ولی تا زمان سوالت برسد، باید بر وضع خود دست بسته نظاره گر بود، زیرا تاریخ نشان داده به جز استثناهایی همچون داوود و سلیمان و چندی دیگر، همواره قدرت و ثروت در دست کسانی بود که آنرا وسیله سیطره بر بندگانت قرار داده، تا به بردگی و بندگی اشان کشند.
پس تو به انتظارت برای لحظه ی سوال خود برس و ما هم امیدوارم به رسم آزادمردانی که انتظار تو از آدمی هم همین آزادمردی است، به کار خود خواهیم پرداخت، که همانگونه که تو به سنت خود فعالی ما نیز به وظیفه خود فعال خواهیم بود.
ایزدا! گویند تو از انسان های مغرور و مُتکبر بیزاری، نمی دانم با آن همه قدرت، و این همه بیزاری به چه سان می توانی ظالمین مغرور، غرق در نَخوت و دُرشتگویی و... را تحمل کنی، ما انسان ها با همه ی محدودیت های خود ناچار به دیدن و تحمل اشکالی انسان نما با درونی گرگ صفت هستیم، و مجبور به دیدن شانیم، در حالی که از آنان بیزاریم، اما تو که مانند ما انسان ها، مجبور نیستی، پس تو چرا چنین چهره های خشن، عبوس و درشتگویی را تحمل می کنی، تو چرا باید در آن بلندای جایگاه خدایی ات بنشینی و تماشگر خباثت چنین بندگانی باشی و آنان را در عذاب و نفرت خود گرفتار نکنی.
البته شاید ما اشتباه می کنیم که تو را انسان در نظر گرفته و از تو انتظار رفتاری انسانی داریم، زیرا که تو با ما متفاوتی و روش و خصلت خود را داری، پس پروردگارا حداقل معرفت خود را بر ما عرضه فرما، تا تو را بشناسیم و بیش از آنکه از تو انتظار است، از تو نخواهیم و انتظار نداشته باشیم. تا آن موقع، تورا همانطور خواهیم دید، که تو را شناخته ایم.
ایزدا!
هرچند آنچه از نازیبایی، غرور، تکبر، پلشتی و... که زمینیان این روزها نثارمان می کنند، آسمان پستی و رذالت آنان را خوب می پوشاند، تا دیده نشود، و کارمان به سکته نینجامد، این روزها سوراخ های رحمت آسمان را باز کرده ایی و بدون اینکه به زیر سقف های این خانه ها، نگاهی کنی، بر شاکر و طاغی هر آنچه از لطف و مرحمت بود نثارمان کردی، تو را بدین نعمت بی مثال شکر.
شرایط مان در دیماه داشت گریه همه ما را در می آورد، که این چه زمستانی است که تنها سرمایش پوست می ترکاند و از آسمان باریدنی در کار نیست، اما بهمن که شد باز آسمان رحمت تو بنده نوازی را به اوج رساند و از سوز آفتاب سوزان این روزها کاست، و نرمی و لطافتِ برفی سپید و پاک، برما باریدن گرفت، این روزها کوه ها دیدنی است، رد پای رحمت تو را کورها هم می توانند حس کنند.
اکنون تنها می توان گفت، شکر،
و از پس تشکر این همه نعمت بر نخواهیم آمد.
پروردگارا! این طبیعی است که هر موقع دلی به تنگ آید، یاد ملجایی توانا و مهربان کند، این خصلتی انسانیست که تو در ما قرار دادی، که این چنین گسترده بین ماست، ولی نمی دانم چرا به طعنه در کلامی با آخرین فرستاده ات، اینگونه از این خصلت ما به شکایت یاد می کنی؛ [1]
ایزدا! به عنوان ملجا و پشت و پناه مخلوق، باید پذیرای رجوع او باشی، و اگر ما را به خود دعوت نکرده بودی [2] هم مجبور بودیم به عنوان مخلوق گاه و بیگاه، وقت و بی وقت، درب کوب آستان تو باشیم و درخواست کنیم،
درست و یا غلط ما تو را همانگونه می شناسیم که یافته ایم، و یا به ما گفته و یا آموخته اند، و یا از تو در ذهن مان تصویر ساخته ایم، تو را "سریع الرضا" گویند، یعنی کسی که به سرعت راضی می شود، و با کمترین درخواست، التماس، یا به توبه ایی نیم بند از هرچه گناه ماست که تو در آن مُحِقّ هستی، در می گذری و سریع چشم پوشی می کنی، البته این را باید به چشم در دنیای باقی دید، که تا چه حد "سریع الرضا" هستی و آیا به بهانه ایی از ما درخواهی گذشت، شک ندارم که کریم و بخشنده ایی و دور از انتظار هم نیست، لذا ندیده می توان تو را "سریع الرضا" نامید، هر چند این روزها بسیار شنیده می شود که در این دنیای پر از دروغ، ریا، روباه صفتی و... هیچ چیز را ندیده قبول نکن، اما من به عینه بخشندگی عام و خاص تو را حق خود و دیگر بندگانت دیده ام، لذا قبول آن هم مشکل نیست.
پروردگارا!
گرچه در این دنیا نعمت های بسیاری از سوی تو برای دوست داشتن و تعلق خاطر سپردن وجود دارد، اما کاش چیزی هم برای عشق ورزیدن قرار می دادی، تا طعم عاشق شدن را نیز در همین دنیا می چشیدیم، و از این نعمت بزرگ تو، محروم نمی شدیم، چیزی که حقیقتا ارزش عشق ورزیدن داشته باشد، هر چه می اندیشم، چیزی در این حد از ارزش در این دنیا نمی یابم، تنها تویی که ارزش عشق ورزیدن داری، اما عشق ورزیدن به موجودی که از شناختش هم ناتوانیم، چگونه میسر خواهد شد.
تو ای اورمزد یکتا و بی همتا،چنان رخ بنما، که تو را آنچنان بشناسم که عاشقت شوم،