مصطفی مصطفوی

مصطفی مصطفوی

این همه باران هم نمی تواند انباشت غم و سیاهی را از دلم بشوید، روزگاری قطراتی چند می شست و می برد، به نمی ترنمی روان می شد، اما اکنون ساعت ها و روزها بر من می بارد، اما انگار نباریده است، قلبم می خواهد از گلویم بیرون بیاید، انگار می خواهم خیلی از چیزها را بالا بیاورم، اما گیر کرده است، نه بالا می آید و نه پایین می رود، مثل یک حُناقِ اختناق آور دارد خفه ام می کند؛

انگار این باران های سیل آسا نیز مثل نوشدارویی است بعد مرگ سهراب؛ سهراب دلم مرده است، نمی دانم زندگی بعد از این مرگ، آیا معنی دارد، قرن هاست در مرگ های پی در پی می میریم و همچنان، می میریم و می میریم، و این مرگ از ما دست بردار نیست، انگار ناف مان را با مرگ بریده اند.

خدایا با آنکه معتقدم هر آنچه را اراده كنی حتماً انجام مى‌ شود [1] ، و این که می گویند "بی اذن تو برگی از درختی نمی افتد"، و...، باز نمی توانم "اراده" و یا "اذن" تو را در بریدن چنین نافی ببینم، دلم گواهی می دهد، دست ناپاک دیگری این ناف را بدین ترتیب بریده است، باورم نمی شود که این کار تو باشد، این بی سلیقگی از مغز معیوب، تر دامن دیگری باید سر زده باشد.

آیا وقت آن نرسید که بساط مرگ، این میهمان زورگو و مسلط را برچینیم و برهم زنیم؛ مرگی که هی می میریم و باز بی شرمانه، و بی هیچ ابایی در مجلس عزای ما حاضر می شود و بالانشینی می کند و خود را داروی درد ما دانسته، و حق به جانب می گوید "خوب نمردید، بهتر اگر می مردید این نمی شد".

مرگ! ای بی چشم و رو، ای مغرور، مسلط و از خود راضی، نمی خواهی دست ناپاکت را از سر ما کوتاه کنی، نمی خواهی از این همه کرده هایت شرم کنی، این همه خاک که بر سر ها ریختی، این همه ظلمت که بر کاشانه ها افکندی، این همه غم که قرین زندگی ها کردی، این همه دشواری که ایجاد کردی، از این همه ضجه که برپاست شرم نمی کنی، از این همه التهاب که بر غنچه ها می پاشی خجل نیستی، از این همه خشکی که بر گلوی مردان و زنان نشاندی پشیمان نیستی، از این همه خاک که بر حَلق ها فرو کردی توبه نخواهی کرد،

آخر چرا زندگی در نزد تو اینچنین بی قدر، اعتبار و ارزش است که این چنین بر طبل مرگ می کوبی، زندگی بهتر نیست، طراوت لاله ها رنگ به رنگ در کنار هم بهتر است، یا لاله زارهای سیاه و یکدستی که ساخته ایی،

با توام ای جغد بد ترکیب گورستان، نمی خواهی این آواز شوم مرگ را تمام کنی، تو را چه راضی می کند، مرگ؟! مرگ قرین هر لحظه شده است، باز از این هم بیشتر می خواهی، بالاتر از زندگی دیگر چیزی هست؟ نیست، آن هم که به غارت دل و روی سیاه تو رفت.

ننگ بر تو و این اشتهای سیری ناپذیر مرگ طَلَبت، حرامت باد آن همه زندگی که به پای تو قربانی شد، حرامت باد آن همه لاله های رنگ به رنگ که در قبای سیاه تو رنگ وحشت گرفتند و به سیاهی رفتند.

[1] - فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

استاد و معلم خوبم امروز روز توست، باید اعتراف کنم هر روزِ من روزِ توست، تو و گفته هایت هر لحظه با منید، تا دم مرگ، و شاید در پس آن نیز همانی را با خود ببرم که آموخته ام، و بسیاری از آنچه دارم و خواهم برد را از تو دارم، این را از درس ابوریحان بیرونی گرفتم، که در لحظه رفتن هم مساله می پرسید و می خواست، دانسته دوستان و دنیا را ترک کند.

استاد خوبم تو هرگز از من دور نبودی که بخواهم امروز تو را یاد کنم، با منی و خواهی بود. باید بگویم بخش زیادی از آنچه من اکنون هستم، به واسطه توست، من اینم، زیرا تو آن بودی، بعد از خودم، این تویی که امروزم را رقم زدی، آنگاه که مرا شیوه زیستن آموختی، درس تفکر دادی، راهنمایم به متون و روشی بودی که مرا بسازد، از همه مهمتر درس "پرسیدن و سوال" دادی،

و این تو بودی که می گفتی، در کلاس، خودت را به من بسپار، گوش هایت کافی نیست، ذهنت را هم درگیر کلاسم کن، آنچنان درگیر کلاسم باید باشی که هزار سوال در ذهنت ایجاد شود، و تو به دنبالش بروی تا به پاسخ برسی، پاسخی که شاید من معلم هم نرسیده باشم؛ معماهایی حل کنی که شاید من معلم به حلش واقف نباشم؛ و...

و خوب مرا در سوال افکندید، می گردم و نمی یابم، یا می یابم و این یافتن چنان پایه هایم را می لرزاند که انگار دارم فرو می ریزم، و گاه پا پس می کشم، و گاهی نیز شجاعت کرده پیش می روم، اما می ترسم که هرآنچه تو، او و من ساخته ایم، زیر این سوال ها و یافته ها فرو ریزد، و آنروز در پس آن فرو ریزی، امیدوارم که مرا به دیوانگی و انحراف متهم نکنید، که جستن در این وادی هولناک حقیقت بسیار ترسناک است، فرو می ریزد آنچه را تو، او، من و اسلاف چیده ایم،

آیا می توانید با چنین صحنه ایی مواجهه شوید، آیا توان دیدنش را دارید؟ آیا آن موقع هم می توانید هنوز دست محبت خود را بر یک "ویرانه" بکشید، ویرانه ایی که دیگر بشکلی که دیده بودید، و یا توقع داشتید، نیست، متفاوت و شاید هم بی پایه و اساس بنظر رسد و...

اما به خاطر هر آنچه بمن آموختید، خرسند و شکر گزارم، و اطمینان دارم که دلی همچون دریا خواهید داشت آن موقع که با آنچه انتظارش نداشتید، مواجهه شدید، مطمین هستم که ظرفیت و بزرگی باور نکردنی از خود نشان خواهید داد، آخر شما اگر تحمل نکنید، کدام ذهن پاک اندیشی حقیقت را خواهد دید و تحمل خواهد کرد.

روزتان مبارک – روزگارتان به شادی و شعف – دوام تان بلند - دوستتون دارم -  شاگرد همیشگی شما

روز معلم

معلمی یک حرفه شریفی است که شخصیت، کیفیت، توانایی و آینده هر فرد را رقم می زند

اگر مردم مرا به عنوان یک معلم خوب یاد کنند،این بزرگترین افتخار برای من خواهد بود

عبدالکلام (رییس جمهور و پدر موشک هند)

 

روز معلم 1397

(ترجمه)

متشکرم معلم

برای این که الگوی زندگی ام هستی

وقتی همه اون چیزهایی را که به من آموختی را به یاد می آورم

و انعکاس می دهم به این که تو چه انسانی هستی

آرزو می کنم همچون تو باشم

باهوش، جالب و با روابط خوب، مثبت اندیش،

با اعتماد به نفس، ساده وبی آلایش

می خواهم مثل تو باشم

آگاه و قابل فهم

تویی که قلب و مغرت یکی و همراهند

چنان با شخصیت ما را به انجام بهترین ها تشویق می کنی

با حساسیت و عمق نگری

می خواهم همچون تو باشم

که وقت، تحمل و انرژی ات را به ما می دهی

تا روشن ترین آینده ی ممکن را برای هر کدام مان رقم زنی

متشکرم معلم

برای این که به من هدف دادی تا به سویش حرکت کنم

من هم می خواهم همچون تو باشم

 

روز معلم 1397

خداوند معلمان را خلق کرد، زیرا:

خداوند عطش ما را برای دانستن می دانست، و نیازمان برای هدایت توسط یک انسان عاقلتر، و این که به کسی نیاز داریم که قلبش مملو از مهربانی باشد، و این که ما به یک مشوق نیاز داریم، و یک فرد صبور، خدا می دانست که ما یه کسی نیاز داریم که بی توجه به طرف مقابلش چالش ها را بپذیرد، کسی که بتواند پتانسیل ها را دیده و به وجود بهترین ها در دیگران ایمان داشته باشد، با این شرایط بود که خدا معلمان را خلق کردLinda S. Glaz

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

قدرت و ثروت، در سایه کتاب و شمشیر

سده هاست که شمشیرهای عمود و کمانی است که  از ما می کُشند؛ زیرا تجارت خون پر سودترین تجارت است، هم قدرت می آورد و هم ثروت؛ و تو گویی راز این سودا را تمام ظالمان و مستبدین خوب فهمیده اند؛ در مرام و مسلک آنان انگار خون را خدا برای ریختن آفرید؛ شاید هم فکر می کنند، این رگ ها برای بریده شدن و شکافتن است، تا قدرت و شوکت و ثروتشان را آبیاری کند؛

بوی جنگ که می آید، خوب می فهمی که نقشه ی خون کشیده اند؛ باز از دُردانه ها و نازگُل های شیردل این منطقه لعنتی، لاله های پرپر و نخل های بی سر می خواهند؛ خدایا این چه سودایی بود، سودای خون؛ نمی دانم این بار در آن سوی خاکریزها، با سربازان کدام همسایه به سلاخی همدیگر خواهیم پرداخت.

این را فقط می دانم که ده ها قرن است که در هر رویارویی در این خاک جنگ خیز، هر دو طرف کتابی مقدس در یک دست، و شمشیری در دست دیگر داشتیم، و زین پس هم با این سطح آگاهی که داریم، باز خواهیم داشت، و از خدای این کتاب ها همواره درخواست کمک و یاری برای غلبه بر همدیگر خواهیم کرد؛ چون صلاح الدین ایوبی که قرآن در دست داشت، و ریچارد اول که انجیل را پناهگاه خود کرده بود،

غافل از این که خدای قرآن و انجیل آنرا برای هدایت بشر بسوی انسانیت ارسال داشت، ولی چه سود که اکنون این کتاب ها و پیروانش به پناهگاه کشورگشایان و زیاده خواهان تبدیل شده، و دو طرف در کتاب، شمشیر و هدف مشترکند، وجه اشتراک دیگرشان خونی است که از شمشیرهای کمانی و یا عمود شان از ما می ریزد.

و ما مردم، که چون مرغ ها، قربانی جشن و عزای آنانیم، هم در جشن ها از سر شعف و تکبر سرمان را بریدند و هم در عزا، غضب شان ما را بی سر کرد، تا خوراک نفس سرکش شان شویم.

 

قدرت و ثروت، در سایه کتاب و شمشیر

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

وطنم این روزها چه خوب تماشایی شدی،

و همین لرزه بر اندامم می اندازد،

نکند این نشان از رفتنت باشد،

من از این تماشایی شدن ها خاطره خوبی ندارم،

نکند حکایت مرگت را رقم می زنند،

می دانم،

این روزها زیبایی های چهره ات، با دردهای درونت در هم آمیخته اند،

در حالیکه باران های بهاری بعد از آن زمستان خشک و بی بارش،

تو را می شوید و پاک می کند،

در حالیکه خداوندگارم، سوراخ های بارش باران های پاک و غسل دهنده را بر کوه و دشتت باز کرده است،

در حالیکه مدت هاست به همت ابرهای زیبا و پاک،

رسیدن آفتاب داغ، را بر بدن زخمی ات سد کرده اند،

تا بیش از این در داغی نفس های ناپاک نسوزی،

در همین حال، موریانه ها سخت از درون پاره پاره می کنند،

و از برون به تیکه تیکه کردنت همت گماشته اند،

آرشی نیست که تیری بلند و سهمگین اندازد،

رستمی نیست که یل سیستان شود،

و یعقوب لیثی که به نان و پیازی قناعت، و دامن از خلیفه ظالم بغداد ورکشد،

و تو در سکوت رستم و یعقوب لیث،

و در نبود آرش دلیر،

صبورانه بر لقمه هایی که مدام از تن رنجورت می کنند، نگاه می کنی،

و با دردی جانکاه، به حماقت شان می خندی،

که چنین "بر شاخه نشسته و بُن می بُرند"،

چقدر ناجوانمردانه بر پیکر نحیف و رنجورت تازیانه می نوازند،

تا لذت نفسِ بد خوی و سرکش شان را تامین کنند،

چقدر آزارت می دهند،

و بر داشته هایت نقشه ها کشیده اند،

اکنون تو ماندی و من،

و نمی دانیم با خود چه کنیم.

وطنم این روزها چه خوب تماشایی شدی

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
صفحه88 از88

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در گردن هایی برای دارهایشان، تن ه...
نقطه پیوند جمهوری‌اسلامی با سلفی‌گریِ جهادگرا زمانیکه در برخی رویکردها و برخی مبانی فکری جمهوری‌اسل...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
چرا با دوگانه سازی درباره حجاب مخالفم؟! عليرضا کمیلی کارشناس این مسأله نیستم و اتفاقا آن را امری پی...