مردم ستمدیده ایران و عراق، و به خصوص خانواده ها، و بازماندگان از کشتار، معلولیت و صدمه دیدگان از نبرد خانمان برانداز هشت ساله بین این دو کشور (1359-1367 خورشیدی)، هنوز بارِ خسارت، درد و رنجِ این جنگ را به دوش می کشند، جنگی که مدال غم انگیزِ "طولانی ترین جنگ قرن بیستم" را در جهان، بر سینه خود دارد، قرنی که جنگ هایی به بزرگی جنگ جهانی دوم را به خود دید، خسارت دراز دامن این نبرد، برای زمانی طولانی ایران و ایرانیان را در این سو، و عراق و اهل عراق را در آن سو رها نکرده، و حالا حالاها رها نخواهد کرد، ابعاد خسارت های این جنگ، بسیار بزرگ، و از شمارش خارج است.

 تنها در بُعد نیروی انسانی، جنگ هشت ساله صدها هزار قربانی از مردم ایران و عراق گرفت، یکی از قربانیان مظلوم این جنگ، که موضوع این نوشتار است، دانش آموز بسیجی [1] شهید محمد مهدی حلوانی (16/12/1346-3/10/1365) بود که اگر نبرد لو رفته و البته شکست خورده کربلای 4، تنها 2 ماه و 13 روز دیرتر آغاز می شد، او نیز مهلت می یافت تا جشن تولد 20 سالگی خود را برگزار، و سپس این جهان را به سوی ابدیت ترک کند، اما افسوس که او حتی بیست سالگی اش را هم ندید، و از این جهانِ پر از تنش، نزاع و درگیری های بی پایان، رخت بر بست و رفت.

آغازگران و سبب سازان جنگ ها، دلی برای سوختن به حال قربانیان و کشته های این جنگ ها نداشته و نخواهند داشت، تو گویی آنان به انسان تنها به چشم سربازانی برای جنگ ها، و یا مهره هایی در شطرنج جنگ خود می نگرند؛ آنان خانواده ها را کارخانه تولید بچه هایی می بینند، که در آینده نیروی مهاجم آنان را در جنگ های آتی تامین خواهند کرد، تا فرزندان خود را به سن رشادت رسانده، در اختیار جنگ سالاران آنان نهاده، تا منویات دل آنان، صورت عملی به خود گیرد، چنین جنگ هایی حتی از سربازانِ کوچک هم در نمی گذرند، آنان نیز در این میانه، مثل گلادیاتورهای غول پیکر، نقش واقعی و رزمی می گیرند، و از کشتارهای جنگ، جان سالم به در نمی برند. 

دست های پشت پرده، به قدرت، ثروت و موقعیت خود و تیم حاکمیتی خود نظر دارند، و برای دستیابی به آن تلاش می کنند. حال این دستیابی، به چه قیمتی حاصل خواهد شد، در نزد آنان هرگز مهم نبوده و نیست، مهم هدفی است که در ذهن دارند، و این که همه را در برابر این هدف، موظف و کوشا می خواهند، حتی اگر به تمامی قربانی شوند؛

آنان تنوعی از خواست ها را ذهن مریض، و آلوده به خشونت، و وجدان خالی از اخلاق و انسانیت خود دارند، و همه چیز را فدای این اهداف می خواهند، یکی به داشتن سرزمین های گسترده تر فکر می کند، و به دنبال کشورگشایی است، دیگری پیروزی ایدئولوژی خود را در خلال این جنگ ها جستجو می کند، آن یکی به جنگ، بعنوان وسیله ایی برای ایجاد شرایطِ سرکوب مخالفان داخلی نیاز دارد و...؛ جنگ طلبان با ایجاد این جنگ ها، انگیزه های بسیار گوناگونی را در نظر دارند و دنبال می کنند،

بیگناه ترین و مظلوم ترین انسان ها در این بین، کسانی اند که با شروع این جنگ ها مجبور می شوند، برای دفاع از آب و خاک، هموطنان، ناموس و... خود به نبرد برخیزند، و چنین است که سرنوشت غم انگیز و مرگ آلودی برای جنگجویانی اینچنین در طول تاریخ انسان، رقم خورده و می خورد، آنانکه گاهی حتی بهار زندگی خود را هم تجربه نخواهند کرد. جنگ هشت ساله بین ایران و عراق پر از سربازان کوچکی بود، که در میانه دهه دوم عمر خود، مصیبت و خشونت جنگ را دیدند، و در همان دهه خونبار آخرین خود، خاتمه یافتند.

آگاه شدم حاج محمد حلوانی، پدر بزرگوار شهید محمد مهدی حلوانی، دیده از جهان فرو بستند، روح و روانش شاد باد، انسان پاک و درستکرداری که در زندگی اجتماعی و کسب و کارش، الگو و بِرَند اخلاق و منش انسانی بود، فردی را نیافتم که کوچکترین نادرستی از ایشان دیده، و یا بیان دارد، مرحوم پدرم با این مرحوم، به خصوص برادر بزرگوارش، دوست نزدیک، و روابط قلبی بسیار برادرانه ایی بین آنان برقرار بود، دل هاشان چنان به هم گره خورده بود که، تو احساس می کردی، اینان روابط بسیار نزدیک نسبی دارند، همدیگر را "پسرخاله" خطاب می کردند، چرا که مادر بزرگم، با مادر حاج محمد حلوانی دوستی عمیقی داشتند، در حد خواهر.

با شهید محمد مهدی حلوانی هرگز در نبردی همرزم نبودیم، تنها نبردی که با هم همراه و همقدم شدیم، آخرین حرکت در شطرنج زندگی این نوجوان پاکباخته، در عملیات کربلای4 بود، در این نبرد بود که من شاهد آخرین ساعات زندگی اش شدم، و در آخرین مهلت ده ساعته ی زنده بودنش، او را همراهی کردم؛ چرا که قرار بود در عملیاتی بزرگ، به صورت مشترک بجنگیم، اما با کمال تاسف، او پیش از آغاز عملیات، تقدیر شهادت را پذیرا شد؛ و البته ما نیز، آن نبرد را بدون او سخت و سنگین باختیم، و اگر می ماند، و شهید هم نمی شد، باز با هم می باختیم، چرا که این عملیات در کل، لو رفته بود، و چند ساعت بعد از شهادت او، رزم آوران بسیارِ دیگری نیز چون او، اسیر، شهید، و مجروح شدند، و بی هیچ پیروزی، خونآلوده از در آغوش کشیدن بدن پاره پاره همرزمان لت و پار شده ی خود و...، شکست را پذیرا شده، بدان رضایت داده، و شکست خورده بازگشتیم.

اکنون 37 سال از آن سومین روز خونین دیماه 1365 و شهادت این فرزند شجاع و برومند آن مرحوم، که در حال دفاع از آب و خاک کشورش، مقابل متجاوزین بعثی به شهادت رسید، می گذرد و پدر این شهید نیز، بعد از تحمل این همه سال رنجِ جوان از دست دادن ها، دنیای پر از جنگ و نزاع و درد کنونی را، بعد از دیدن جنگ های پی در پی دیگر، و آخرینش همین جنگ غزه و اسراییل، ترک، و به سوی ابدیت شتافت.

37 سال بعد از تحمل داغ از دست دادن فرزندی که به هنگام شهادت، کمتر از 20 سال سن داشت، که این شهید هم مثل صدها هزار شهید و... دیگر، طعمه اشتباه محاسباتی سیاستمداران تمامیت خواه، جنگ طلبان سیری ناپذیر از خشونت و کشتار، بی سیاستی های حاکم بر منطقه خاورمیانه، زیاده خواهی ها حُکام دیکتاتورمنش و زورگوی و... این منطقه شد؛ دیوانگان و جنایتکارانی که سنگ جنگ هشت ساله را به چاه ویل خاورمیانه انداختند، و این جنگ را آغاز کردند، و ما را مجبور نمودند بعد هشت سال کشتار، نابودی و ویرانی، در ناکامی، و با سرکشیدن جام زهر، آنرا پایان دهیم،

گرچه اگر چنین هم پایان نمی پذیرفت، به حتم، تعداد قربانیان آن جنگ، به صورت تصاعدی بالا می رفت، چرا که صدام در این آخرین ماه های جنگ، در سال 1367، دوباره در جایگاه برنده، و پیروز میدان قرار گرفته بودند، و هر روز جبهه ایی جدید می گشودند، و پیروزی هایی نو کسب، و به پیش می تاختند، و نبرد بی پایان، شکل جدیدی به خود گرفته بود، که خاطرات ماه های اول جنگ، که صدامیان تا نزدیکی های اهواز پیش آمده بودند را، زنده کرده بود، اما بالاخره با پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد، توسط تهران، ما به شرایط موجود در صحنه جنگ رضایت دادیم، و طولانی ترین جنگ قرن بیستم هم بالاخره پایان پذیرفت؛

باشد که دیگر جنگی هرگز آغاز نگردد! خیالی خام که در صحنه ایدئولوژیک خاورمیانه، به سان دعایی ایست که هرگز صورت تحقق به خود نخواهد یافت، و دعا کننده خود از پیش می داند، چنین درخواستی از خدا، نافرجام است، چرا که در جنگ های جنایت کارانه جاری در این منطقه جنگزده، خدا نقشی ندارد، این انسان های زیاده خواه هستند که هر روز سر موضوعی بهانه گرفته و جنگ ها را آغاز می کنند و هر جنگی زمینه جنگ بعدی را از پیش فراهم می کند، و خداوند هم نمی دانم با دیدن این همه کشتار و جنایت چه واکنشی دارد، می خندد، می گرید؟! یا نه همه را به حال خود رها کرده تا روزی به خود آییم و دست از لجاجت و جنگ های غیر انسانی بی پایان برداریم، به نظر می رسد که خداوند انتظار چنین لحظه ایی را می کشد، که اهالی خاورمیانه به خود انسانی خود باز گردند، و از جنگ های غیر انسانی و غیر اخلاقی خود دست بردارند.

 اما این جنگ هشت ساله، ویرانی ها و کشتارهای دردناکی را روی دست مردم ایران و عراق نهاد، که نزدیک به چهار دهه بعد از این جنگ، هنوز آثار مُخرِّب و جانفرسای این نبرد، پاک نشده و ویرانی اش به پایان نرسیده است، و بسیاری هنوز بار سنگین خسارات آنرا به دوش می کشند. فرزندان شهدا، خانواده شهدا، و معلولین و مجروحین این جنگ، حتی کسانی که به ظاهر سالم از این جنگ باز گشتند، و در باطن بار روانی سهمناک دیدن این همه خشونت و خسارت و کشتار را تا آخر عمر به دوش کشیده و خواهند کشید، و این تنها نعمت بزرگِ مرگ خواهد بود که آنان را از کابوس چنین صحنه هایی خلاص می نماید.

 حتی تمام کسانی که از این جنگ تاثیر گرفتند، تک تک مردان و زنانی که شهر و دیارشان صحنه این نبردها شد، و بار ویرانی آن را هنوز بر دوش های خسته خود، حمل می کنند، و آثار این ویرانی بزرگ، بر چهره شهرهای آباد و مشهوری همچون خرمشهر، آبادان و... بعد از نزدیک به چهل سال که از پایان آن می گذرد، کاملا هویداست.

از چهارم دیماه 1365 به بعد، خانواده های زیادی با شنیدن مارش حماسی آغاز نبردی دیگر، در حاشیه های منطقه شلمچه، بین خرمشهر و بصره، نگران جان جوانانی شدند که برای انجام چنین نبردی، به جبهه ها اعزام داشته بودند، دل های زیادی در آشوب بود، و مثل سیر و سرکه می جوشید، که در این نبرد، بر سر فرزندان آنان چه خواهد رفت؟ آیا آنان نیز جزو نیروهای نوک حمله، در این حرکت جدید خواهند بود، یا نه؟ و اگر نیستند اکنون در چه حالی اند؟ آیا از این نبرد جان سالم به در خواهند برد؟

مرحوم مادرم که بارها و بارها این شرایط را، در طول جنگ هشت ساله تجربه کرده بود، از این لحظات پر از تشویش خاطر، سعی می کرد به طرزی عبور کند، خود را آرام نشان می داد، اما دلی آشوبناک داشت، دعاها و راز و نیازهای سحرگاهی اش، لحن و سوز ناله ی دیگری می گرفت، التماس هایش نزد خداوند، آهنگ دیگری داشت، و او با راز و نیاز، و تشدید کار و فعالیت روزانه، سعی می کرد، این لحظات سخت را از سر بگذراند، برای همه ی جوانانی که در این جنگ شرکت می کردند، دل می سوزاند و دعا می کرد، که "خدایا تمام جوانان، و از جمله فرزندانم را در این نبرد به تو می سپارم، تو خود به کَرَم خود، همه آنان را حافظ و راهنما باش و..." لا به لای کتاب دعا و قرآنش عکس فرزندان رزمنده اش، در لباس رزم را همواره داشت، شاید نشانه صفحه هایی بودند که در دعا و قرآن باید می خواند، دعاها و آیاتی که در حال و روز عبادتش، خواندن آنان را موثر می دید، قرآن و کتاب دعایش را که می گشود، صفحه به صفحه، این عکس ها را می بوسید و بر چشم هایش می کشید، و سپس دعا و نیایش خود را آغاز و یاپایان می داد، او مسافرانی در چهار راه های مرگ و کشتار داشت، که هر لحظه از هر سو گلوله ایی می آمد و کارشان، به ثانیه ایی به مرگ ختم می شد. 

مادرم در چنین لحظاتی که عملیات ها آغاز می شد، آرام و قرار نداشت، کار روزانه اش را چند برابر می کرد، تا در اثر مشغول شدن به کارها، شاید بر استرس، و فکر و خیال هایی که به ذهنش، در بی خبری ها، هجوم می آورند، غلبه کند، او از وضعیت امانت هایی که به سرداران جنگ سپرده بود، برای مدت های طولانی بی خبر می ماند، و همین او را به فعالیت بیشتر وا می داشت، تا بلکه دلواپسی هایش را با کار و فعالیت بیشتر، به فراموشی بسپارد، و با هجوم فکر و خیال های مخربی که سیلوار می آمدند، به مقابله برخیزد؛

تمام خانواده های جوان بدین صحنه ها سپرده، نیز شاید همین حال را داشتند و از این تکنیک و یا راه های مشابه سود می جستند، تا بلکه بر تشویش ها غلبه کنند؛ به حتم مادر شهید محمد مهدی حلوانی نیز، همین حال را داشت، و در آن ساعاتی که ما شاهد شهادت فرزندش، در صحنه جنگ بودیم، او در تشویش و نگرانی، از سلامت محمد مهدی و... سیر می کرد، دلواپسی های مادرانه عجیب، و به واقع شگفت انگیز است، مادرها از طریق دل با فرزندان خود در ارتباطند، و با همین دل در درد و رنج و شادی آنان، به دور از آنان، شریک و همراهند.

 هر عملیاتی که شروع می شد، خانواده ها نیز با اخبار جنگ مشغول می شدند، با مارش های نواخته شده، و اخبار منتشر شده از رادیو و تلویزیون سرگرم می شدند، تا اینکه، عملیات به سرانجام برسد، تب و تاب جنگ کمی بخوابد، و نیروها کمی از جنگ فارغ شوند، و بعضی از آنان فرصتی بیابند، تا تلفنی بزنند، و یا در اکثر موارد با نامه ایی، خبری از خود و همرزمان شان، برای خانواده ها بفرستند، در این دوره زمانی، خانواده ها می مردند و زنده می شدند.

ایران به عنوان یک نیروی مهاجم، برای بیرون راندن دشمن از خاک خود، و بعدها برای سرنگونی حکومت صدام، هر ساله یک عملیات، و یک جنگ مهم را در زمستان ها، برنامه ریزی و تدارک می دید، و هر یک از این عملیات ها، حداقل یک دوره دو هفته ایی، نبردی شدید و بی وقفه را در پی داشت، و بسته به وسعت منطقه ی عملیاتی، و جنگی که آغاز می شد، گاه این دوره تا دو ماه هم تمدید می گردید (نبرد کربلای 5 و والفجر هشت این چنین بود)، یعنی صحنه ی داغ جنگ را برای مدت ها پایانی نبود، در کشاکش دفاع و حمله، توقفی نمی دیدیم، تا این که دشمن از پای بنشیند، و به صحنه جدید جنگ، رضایت دهد، و تسلیم گردد.

وزنکشی در صحنه نبرد، برای شکل دادن وضع جدید خاکریزها، و تحمیل شکل جدید سرزمین های به اشغال در آمده، و یا از دست رفته، توسط دو طرف، ادامه داشت، تا این که دو طرف به یک توافق نانوشته برای پایین کشیدن فتیله جنگ رضایت دهند، کافی بود یکی از دو طرف به این وضع رضایت ندهد، نبرد را هرگز پایانی نبود، و تن هایی که در بیابان های بی سنگر، پاره پاره می شدند، تا فرماندهی و یا تصمیم سازی در دو طرف، کوتاه بیاید و شرایط را قبول کند.

در کشاکش این شور جنگی، ارتباط بین رزمندگان با خانواده های شان در کل قطع بود، آنروزها وسایل ارتباطات اجتماعی امروزی هرگز وجود نداشت، چیزی به عنوان اینترنت، شبکه های اجتماعی و... که امروز دنیا را به هم متصل کرده است، و ما همدیگر را دقیقه به دقیقه زیر نظر داریم، وجود خارجی نداشت، تنها وسیله ارتباط، تلفن بود و در اکثر موارد، این نامه هایی بودند، که توسط پستچی ها جابجا می شد، و ارتباط خانواده ها و رزمندگان را در جبهه و پشت جبهه وصل می کردند، که یک نامه نیز در شرایط عادی، گاه بین ده تا پانزده روز، در راه می ماند، تا به مقصد برسد.

سیستم مخابراتی کشور چنان پوشش ناچیزی داشت که قابل ذکر نبود، نامه ها مهمترین وسیله ارتباطی بین رزمندگان و خانواده های شان بود، که این نیز چند روزی قبل، و تا چند هفته ایی بعد از هر حمله، قطع می شد، چرا که برای حفظ اطلاعات جنگ، ارسال نامه ها مسدود و راکد می گردید، جبهه ها قرنطینه می شدند تا اخبار جنگ درز نکند.

این همان دوره وحشت برای خانواده هایی بود که افرادی را در صحنه های جنگ داشتند، آنان باید مدت ها صبر می کردند تا آب ها از آسیاب بیفتد و صحنه جنگ کمی آرام گیرد، رزمندگان از عملیات فارغ شوند و به عقب باز گردند و بعد خبری ارسال شده و برسد، در این دوره خانواده ها، صحنه های جنگ را در ذهن خود بازسازی می کردند، و سخت ترین دوران فکر و خیال را، همگام با رزمجویان صحنه ی نبرد، طی می کردند.

در هر عملیاتی، شهادت ها و لت و پار شدن نیروها، طی دو مرحله صورت می گرفت، یکی در شب حمله که با توجه به استعداد و یا اندازه برتری دشمن، تعداد زیادی از نیروهای حمله کننده، در همان آغاز عملیات به شهادت می رسیدند و یا زخمی می شدند، اما مهمترین کشتار و جراحت ها، در روزهای بعد از حمله صورت می گرفت، که دشمن تهاجم متقابل را سازمان می داد، آتش سنگین برای تضعیف نیروهای ما، بمباران ها، گلوله باران ها و... حتی زدن بمب های شیمیایی، بسیاری را در این دوره دچار مرگ و یا مجروحیت می کرد.

عدد کشتار در شب حمله را، اصل غافگیری تعیین می کرد، اما اگر دشمن از برنامه نبرد ما آگاه می شد، و خدشه ایی به اصل غافگیری وارد می گردید، تلفات و خسارت دو چندان، و بلکه صد چندان می شد، در عملیات کربلای 4 چنین وضع ناگواری حاکم شد، چرا که کشتار رزمندگان ما، حتی پیش از شروع عملیات آغاز گشت، شهید محمد مهدی حلوانی از قربانیان پیش از آغاز این حمله بود.

ستون پنجم دشمن، کسانی که از روند تقسیم قدرت در کشور، بعد از پیروزی انقلاب ناراضی بودند، و همه چیز خود را به کناری نهاده، به دشمن این آب و خاک پیوستند، و در کنار او قرار گرفتند (مثل سازمان مجاهدین خلق و...)، اخبار جنگ را کسب و به دشمن می دادند، و یا تجهیزات جاسوسی فنی، و انسانی قدرت های بزرگ و کوچک جهانی (شوروی و امریکا و... که به رغم اختلافات، در این جنگ، در یک جبهه، و در کنار صدام قرار داشتند)، خبر احتمال حمله نیروهای ما را از جبهه شلمچه، مدت ها پیش از آغاز آن، در اختیار دشمن قرار داده بودند، و دشمن در آمادگی کامل، منتظر ما، به کمین کشتار ما نشسته بود، تا در آغاز حمله، قتل عام مان کند.

دشمن آگاه شده از زمان و مکان عملیات ما، انگار دچار وسوسه کشتار پیش از شروع عملیات نیز شده بود، لذا در ساعات میانروز سوم دیماه 1365، پیش از اینکه شب شود و در انتهای شب، در ساعات بامداد چهارم دیماه، زمان حمله فرا رسد، گلوله های خود را، روی مراکز تجمع ما تمرین می کرد، شهید محمد مهدی حلوانی، از جمله قربانیان چنین تصمیمی از سوی دشمن بودند.

این عمل دشمن، اگر نگاه تیز بینی بود، خود از نشانه هایی بود که مسئولین جنگ، می توانستند از روی آن، آگاهی دشمن از نقل و انتقالات ما را حدس بزنند، که دشمن اینچنین چندین ساعت پیش از شروع حمله، حرکت وانت حامل نهار رزمندگان گردان سیدالشهداء را، دنبال کرده، و همین وانت حامل غذا، راهنمای گلوله های دشمن، برای یافتن موقعیت مکانی محمد مهدی حلوانی، و تنی چند از همرزمان او در این گردان شد، و دشمن این چنین جای آنان را شناسایی، و آنها را به شهادت رساند، و ضربه شصت نشان داد.

شب سوم دیماه 1365 که عملیات در انتهای همانشب باید انجام می گرفت، ما را در واحد اطلاعات و عملیات با آخرین توجیهاتِ جنگِ در پیش، آشنا کرده، و در گردان ها تقسیم شدیم، تیم ما، برای هدایت گردان سید الشهدا، به فرماندهی حاج حسن زرگری، دوست شهیدم محمد رضا شجاعیان از شهر سنگسر، آقای حسین ایثاری از دامغان، آقای محمد رضا قاسمی از شاهرود و دوست عزیز دیگری از رزمندگان شهر سرخه، در این تیم، عضو بودیم، و به گردانی معرفی و ملحق شدیم، که از همشهری ها بودند، و در هوای گرگ و میش صبحگاهی بود که به سوی خاکریزی در نزدیکی های خطِ حمله، همانجا که محمد مهدی شهید شد، به صورت ستونی حرکت کردیم، تا روز را در آنجا به دور از چشم های تیزبین دشمن سر کنیم، و تمام سعی و تلاش خود را مبذول داشتیم که دشمن از نقل و انتقالات ما اطلاع نیابد.

غافل از اینکه دشمن، پیش از این کاملا به زمان و مکان عملیات ما اطلاع یافته، اما ما بی خبر از همه جا، به زعم خود، همه ی آنچه را که ممکن بود، رعایت کردیم، تا او از این حرکت ما مطلع نشود؛ از جمله برای دوری تحرک نیروهای خودی، از دیدرس دشمن، سحرگاهان حرکت خود را، بین خاکریزهایی که در دو طرف جاده شلمچه کشیده شده بود، آغاز، و به سوی خط اول پدافندی رهسپار شدیم، تا در شب عملیات، حمله را از نقطه ایی در این منطقه شروع کنیم، این اولین عملیاتی بود که آن را در سازمان رزم تیپ 12 قائم استان سمنان انجام می دادیم، سال پیش، عملیات والفجر 8 را در سازمان تیپ 21 امام رضا که متعلق به استان خراسان بود، انجام داده بودیم، و اکنون گردان سید الشهدا، مرکب از رزمندگان اعزامی از شهرستان شاهرود و حومه بودند، که یکی از گردان های عمل کننده، در این حمله بود.

بالاخره بعد از چند ساعت پیاده روی، در ستون های بلند و یک نفره به پشت خاکریزی رسیدیم، که می باید در آنجا می ماندیم، تا ساعات روشن روز که تازه آغاز شده بود، به پایان رسیده، و در تاریکی های شامگاهان، حرکت نهایی را برای رسیدن نقطه شروع حمله آغاز کنیم، هنوز دو تا سه ساعت پیاده روی، تا این نقطه ی رهایی، باقی بود، اما دشمن انگار داشت گرا می گرفت، و آتش باری روی این خاکریز را کم و بیش آغاز می کرد، تک و توک گلوله های دشمن در اطراف خاکریز، دور و نزدیک فرود می آمد، این حرکت دشمن، بوی خطر می داد، اما مطمئن نبودم که دشمن از عملیات ما با خبر شده است.

عملیات سختی در میانه های امشب، در پیش بود، سابقه حملات متعدد ما در خط شلمچه به اوایل جنگ بر می گشت، و این نقطه همواره در نبردها، مرکز زورآزمایی، بین ما و دشمن بود، از این رو، عملیات ها در این نقطه از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود و هر بار تمام ظرفیت کشور را به خود جلب و جذب می کرد.

برغم غذای افتضاحی که همواره در جبهه به ما می دادند، که بسیاری از آن، به علت کیفیت بسیار بد، حیف و میل و خوراک حیوانات و یا روانه زباله دانی می شد، و تو گویی از سر عمد، ناشی ترین، کارنابلدترین آشپزها، نانواها و... را در جنگ آورده و بکار می گرفتند، به طوری که شاید بیش از نیمی از هر نان پخته شده، در نانوایی های تیپ، هرگز قابل خوردن نبود، و... اما شب حمله، انگار آشپزها را تعویض کرده و یا از جایی دیگر قرض گرفته بودند، چراکه غذایی بسیار متفاوت، درست و حسابی، پخته و به خط رسانده بودند، که این خود نشانه ایی از نزدیک بودن قطعی زمان حمله، در خود داشت، چرا که تدارکات تیپ 12 سنگ تمام گذاشته بود!

گویی آنها هم به حال رزمندگانی که قرار بود در این جنگِ شبانه، لت و پار شوند، دلرحم شده، و می خواستند در این آخرین وعده غذایی، حالی به بچه ها بدهند، پختن و رساندن چنین غذایی در اینجا، و در این هنگامه، مثل یک معجزه بود، در شرایط عادی چنین پذیرایی لاکچری را هرگز در خواب هم نمی دیدیم، چه رسد به این مکان و این زمان حساس.

وانت غذا بالاخره به ما هم رسید، وانتی که از سر خاکریز شروع به توزیع نموده، اکنون از ما گذشت تا بقیه را هم در امتداد خاکریز، تغذیه نماید، ما هم بعد از این همه پیاده روی، و انتظار، گرسنه و تشنه بودیم، بیدرنگ بسته را گشودیم و شروع به خوردن کردیم، زرشک پلو با مرغ، غذایی سلطنتی! که در بسته های آلومینیومی خاص، بسته بندی شده بود، غذایی شاهانه در حساسترین زمان، و مکان جنگ را تجربه می کردیم،

مرحوم برادرم سید علی هم، از اعضای گردان سیدالشهداء بود، در این آخرین ساعات، به من ملحق شد، تا آخرین نهار، که به واقع به نوعی عصرانه و شام هم تلقی می شد را، با هم بخوریم، مشغول گفتگو و خوردن بودیم، چشم هایم ناخودآگاه این وانت حمل غذا را دنبال می کرد، که چطور بچه های خسته و گرسنه ایی چون ما را، در این ساعات حساس و خطر، قبل از حمله، سورپرایز می کند، او پیش می رفت و چشم هایم هم او را تعقیب می کرد، چرا که واکنش دیگران به این صحنه، برایم انگار لذت بخش بود.

بچه هایی که کل ساعات روز را باید به سینه خاکریزها چسبیده، پناه گرفته، تا بلکه از دیدِ دیدبانان تیزبین دشمن، مستقر در برج بلند کارخانه پتروشیمی بصره و...، که در کل دشت شملچه دید کامل داشت، در امان بمانند، تا شب فرا رسد، و از مزیت تاریکی شب سود جسته، برای حمله استفاده کنیم، شهید محمد مهدی حلوانی مدت ها بود، درس و مدرسه را رها کرده، و به جبهه های جنگ شتافته بود، و در این عملیات در مقام معاون دسته، در گردان سیدالشهداء، از کادر گردان محسوب می شد، تصورم بر این است که مسئول دسته او، شهید محمود بیاریان بود، که آنها با نیروهای دسته خود، درست در نزدیکی تیم ما، مستقر بودند.

در یک ناباوری کامل، ناگهان صوت کشداری، ناشی از سقوط سریع یک گلوله، فضای میان دو خاکریز را در هم کشید، و درست در کنار وانت غذا فرود آمد، گرد و خاک زیادی به هوا برخاست، و کمی که گرد و خاک فرو نشست، دیدم که سه - چهار نفر، مثل برگ خزان بر زمین ریخته اند، با توجه به احتمال تکرار شلیک دوم از سوی دشمن، در جای خود میخکوب شده بودیم، این تنها سید علی بود، که بدون توجه به این احتمال، غذای خود را رها کرد، و به سمت صحنه فرود گلوله خمپاره، یا توپ دشمن دوید، سید علی و دو - سه نفر دیگر، صحنه خونبار این گلوله کشنده را جمع و جور کردند، و بعد از مدتی، او هم پیش ما بازگشت، و خبر شهادت محمد مهدی حلوانی، و محمود بیاریان را آورد، فرمانده دسته با معاونش در کنار هم شهید شدند، دستان سید علی، غرق در خون بود، چرا که تکه های بدن آنان را جمع کرده بود، مدت زمانی گذشت تا به حال عادیتری باز گشتیم،

قسمت نبود غذای خود را تمام کنیم، غذای لذیذ، کم نظیر و شاهانه ی قبل از شروع عملیات، زهر تنمان شد، این اولین شهدای گردان، پیش از آغاز این عملیات بودند، یکی از عملیات های پر تلفات ما در طول جنگ، که بعدها فهمیدیم نامش کربلای 4 است، نام حمله ها را ما از خلال اخبار رادیوی یک موج همراه خود، روز بعد از عملیات می فهمیدیم، اما دشمن علاوه بر اطلاع از محل و زمان حمله، شاید نام عملیات را هم پیش از ما می دانست، و آمادگی گرفته بود، تا ما را به هنگام شروع حمله دِرو کند، اما پیش از آن، گویا توپچیان و دیدبانان شان، وسوسه شده بودند، گلوله های خود را روی ما امتحان کرده، و دقت آتش خود را تمرین، و به رخ ما بکشند.

گرچه این اولین شهادت ها در این عملیات بود، اما با آغاز نبرد شاهد لت و پار شدن بسیاری دیگر از همرزمان خود در این جنگ لو رفته بودم، شبی پر از خون و کشتار را پشت سر گذاشتیم، و سحر، شکست خورده، بدون این که وجبی بتوانیم در خطوط دشمن نفوذ کنیم، به عقب باز گشتیم. گزارش آن شب شگفت انگیز را در این پستِ "عملیات کربلای 4 با آن همه شهید، خاطره غزوه اُحُد را زنده کرد" نوشته ام، حوادث آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد، خیلی سنگین و دلگداز بود.

شهید محمد مهدی حلوانی یک پای ثابت اعزام ها به جبهه در شهرستان شاهرود بود، که اکنون دیگر، با این شهادت، از لیست اعزام های آتی حذف می شد، سوابق حضورش را در عملیات های والفجر  4 [2] (مهر – آبان 1362) که جمعی لشکر 17 علی بن ابی طالب قم بودند، خط پدافندی خندق که جمعی تیپ 21 امام رضا بودند، را دیده ام، همچنین مدرکی دیگری از حضور او در جنگ، مربوط به بهمن 1362 که در این تاریخ او تنها 16 سال سن داشته است. وقتی که وصیتنامه ایی [3] را در تاریخ 26/بهمن/1362 نوشت، تا لابد چند روز بعد، در عملیات خیبر [4] حضور یابد؛ و در دنیای نوجوانی خود، حسابی با قلبی آتشناک، قلب پر شورش خود را، روی کاغذ ریخت، در فضای روحی که قصد شرکت در عملیات خیبر را در سر داشت، و البته شاید خدا نخواست! که او زنده بماند، و دوباره حوادث عملیات خیبر را، در عملیات کربلای 4 هم ببیند، لذا چند ساعت قبل از فاجعه کربلای 4، به شهادت رسید.

چه در عملیات خیبر، و چه عملیات کربلای4، هدف فتح بصره بود، که این هدف هرگز صورت واقعیت به خود نگرفت، نمی دانم، راهبرد فتح بصره را کدام تئورسین جنگ، بنا نهاد، که ما از طریق حملات نیروی نظامی پیاده، این شهر را تصرف کنیم، راهبردی که عملیات های بسیاری حول آن برای سال ها طولانی شکل گرفت، و هزاران شهید برای فتح آن، خون سرخ شان نخل های سرسبز کناره های اروند را سیراب کردند، در عملیات کربلای 4 اگر موفق به عبور از خط دشمن می گردیدیم، وارد منطقه ایی می شدیم که خاک عراق محسوب می شد، و راه مان، به سوی بصره تسهیل می گردید، و کلا منطقه عملیات کربلای 4، از حاشیه های این شهر مهم و بندری عراق محسوب می شود. 

 

[1] - بسیج در ۵ آذر ۱۳۵۸ با نام "سازمان بسیج ملی" تشکیل، و در بهمن 1359 زیر سازمان سپاه پاسداران قرار گرفت، و در شهریور 1361 نام آن به "واحد بسیج مستضعفین" تغییر یافت، زمانی که درگیر جنگ بودیم، از آن به بعد، وظیفه اصلی بسیجی ها مقابله با ارتش عراق بود. در طول جنگ ایران و عراق، نیروهای بسیجی ۳۹.۲ درصد کشته شدگان ایرانی در جنگ را تشکیل می دادند ۱۶.۹ درصد از کل کشته های جنگ هشت ساله، از رزمندگان دانش آموزی تشکیل می شدند که عمدتا در قالب بسیج به جبهه رفته بودند.

[2] - عملیات والفجر ۴ عملیات تهاجمی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در مهرماه و آبان‌ماه ۱۳۶۲ به مدت ۳۳ روز، در شهرهای سلیمانیه و پنجوین، در استان سلیمانیه عراق، با مشارکت سپاه پاسداران و ارتش، همچنین با همکاری پیشمرگه‌های کُرد، وابسته به اتحادیه میهنی کردستان عراق انجام گرفت با انجام این عملیات نیروهای ایرانی توانستند بخش کوچکی از خاک عراق را به تصرف خود درآورند.

[3] - وصیتنامه شهید محمد مهدی حلوانی در 26 بهمن ماه سال 1362) "حمد و سپاس خداوند تعالی را که به این بندة حقیر نعمت های زیاد عطا کرد و از جمله نعمت های بزرگ خدا نعمت زندگی و داشتن دینی الهی و شیعۀ محمد (ص) و علی(ع) و فرزندان اطهرش بودن را عطا کرد . نعمت زندگی در میان پدر و مادری که راضی شدند فرزندشان به جبهه ها برود و اگر لایق باشد و توفیق پیوستن به لقاءاش را بدهد عطا کرد. حمد و سپاس آن معبود و مسجود آن ملجاء و پناه آن روضۀ که امید آنکه وجود ما ز او می باشد موجود که به این بندة حقیر توفیق جهاد داد و او یگانه آگاه بر نیت من است . ای خدایم ای پناهم به عزت و جلالت که جز برای تو و در راه تو این جهاد من نبود و نهایت آرزوی من چیزی جز شهادت نبود و درود بر رسولی که راه هدایت را به عالم آموخت آنکه جانم هست و قلبم است آنکه هرچه او از نیکی هایش و ذکرش بگوییم کم است و درود بر علی والامقام (ع) و درود خالص به فاطمه زهر ا (س)و فرزندانش از حسن مجتبی (ع) تا صاحب زمان (عج) و نایب برحقش مرجع اکبر امام امت و یارانش و تمام پیروان خط خدا و ولایت وصیت خود را با شما می گویم ابتدا سخنی با آنها که با ما، در ستیزند و در نبردند می گویم که هان ای دشمنان خدا دشمنان انقلاب اسلامی آگاه باشید که ملت ما، در پیروی از خط شهدایشان خط اسلامشان تا آخرین قطرة خون حاضرند جانشان را که عزیزترین و گرانبهاترین چیزشان است فدا کنند این نه شعار است بلکه به مرحلۀ عمل رسیده است و ما این را در جبهه ها نشان داده ایم شما در میان اقیانوس مردم حق پرست و مسلمان جان بر کف غرق خواهید شد و من از خدای خود می خواهم که درراهش و برایش سرم چون حسین (ع) قطع گردد چون عباس (ع) و چون دستغیب دست های من قطع گردد پاهایم را در راهش قطع کند چشم هایم در راهش کور شوند قلبم در راهش پاره پاره شود و آن گونه که او می خواهد به سویش رجعت کنم این جان ناقابل است که فدای او گردد . خدا به من صد جان بدهد من فدایش کنم . دشمن بداند همۀ ملت اسلام همین طور عقیده دارند از ملت مسلمان می خواهم که خط رهبری را رها نکنند که حدیثی است که می فرماید( اساس اسلام بر پنج چیز است نماز، زکوة، روزه و ولایت و خوانده نشده کسی به تکلیفی مانند ولایت ) آری چیزی چون ولایت اهمیت ندارد و وصیت دیگری که دارم پدر و مادران به هیچ عنوان و تحت هیچ بهانه ای از آمدن فرزندانشان به جبهه ها جلوگیری نکنند بعضی با عنوان اینکه فرزندشان از مدرسه و درس می خواهد فرار کند جلوی آمدن فرزندنشان را بگیرند ولله مسئولند و آن دنیا باید جواب بدهند. امروز هیچ امری مهم تر از این جنگ نیست چون طبق فرمایش امام « عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است » مطلب دیگر به پدر و مادر که سربلند شوید که در راه خدا فرزندتان شهید شده است چون سعادت دنیا و عقبی برای شما در همین است . خواهرانم [...] سعی کنید زینب وار در صحنه باشید برادرانم سعی کنید در راه خدا [...] ریا و عجب و غرور در کارهایتان نباشد . رضا اگر می خواهی طلبه شوی و دانشگاه امام صادق (ع) وارد شوی به حال خودت نگاه کن که اگر در این راه قدم برمی داری طلبه خوبی شوی وگرنه اگر [...] نشوی و برای خدا در این راه گام برنداری و از روی هوی [...] شد طلبه نشوی بیشتر خدمت کرده اید . پدر و مادرم از احمد برادر عزیزم [...] و او را خوب پرورش دهید و تو ای علی سعی کن دائماً در [...] باشی و پاسدار خوب امام زمان در آینده بشوی و وصیت دیگر من [...] عزیزم این است که در این مصیبت صبر داشته باشند و وصیت دیگر اینکه [...] یا بی تفاوت نسبت به این انقلاب است . اگر جنازه ام آمد حق ندارد [...] و مراسمی که برپا می شود شرکت کند و اگر جلوی شرکتشان را نگیرید مسئولید و آن دنیا باید جوابگو باشید این افراد می خواهند نزدیک ترین فامیل ها مثل عمه و غیره باشند یا افرادی عادی . در خاتمه باید بگویم که در دفعه اول آموزش یازده روز روزه قضا دارم که فرصت نشده بگیرم که تقاضا دارم اقدامات لازم به عمل آورید من در این مدت از عمرم خطاها و ظلم هایی در حق بندگان خدا انجام داده ام که به بزرگواری خودشان ببخشند و من همۀ آنها را که احیاناً در حق من خلافی کرده اند میبخشم تا شاید خدا از این بابت من سراپا تقصیر را ببخشاید این بود وصیت نامۀ بنده سراپا تقصیر خدا. محمدمهدی حلوانی فرزند محمد دارای شناسنامه شماره ۱۱۲ متولد ۱۳۴۷ به شما بندگان بزرگوار خدا با التماس عفو بخشش از جانب شما در حق این بنده سراپا تقصیر.

 « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته »

 محمدمهدی حلوانی

 ۱۳۶۲/ ۱۱/ ۲۶"

[4]- عملیات خیبر عملیات تهاجمی نظامی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که به‌صورت مشترک توسط سپاه پاسداران (در منطقه هورالعظیم) و نیروی زمینی ارتش (در منطقه زید) و نیز با پشتیبانی هوانیروز ارتش و نیروی هوایی ارتش، اجرا گردید. این عملیات در تاریخ ۳ اسفند ۱۳۶۲ آغاز شد و پس از ۲۰ روز نبرد خونین، در ۲۲ اسفندماه ۱۳۶۲ با اشغال جزیره مجنون توسط نیروهای ایرانی و با بجا گذاشتن ۱۵ هزار نفر کشته و زخمی از نیروهای عراقی و ۳۰ هزار کشته و زخمی از نیروهای ایرانی، به‌پایان رسید در این عملیات همچنین ۲ فرمانده میانی سپاه پاسداران؛ محمد ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله) و حمید باکری (جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا) کشته شدند. عملیات خیبر بخشی از تهاجم نیروهای مسلح ایران در جریان نبرد نیزارها محسوب می‌شود

میان روز بود که خود را به گناوه رساندم، شهری که برای اولین بار پا بر خاکش می گذارم، خاکی که دل ایرانیان برای حفظ آن در طول تاریخ تپیده است، نامی که هر روزه در پیامک های تبلیغاتی تلفن همراهم، و یا در شبکه مجازی می شنوم که درخواست می کنند، کالاهای خود را از آنها بخریم، چرا که آنها از این بندر، بدون واسطه کالاهای مورد نیاز ما را با قیمت مناسب تامین خواهند کرد!

گناوه که در رقابت با مرز بانه در کردستان، در ورود کالا به کشور به پیش می تازد، و به نظر من این روند روزنه فسادی سیستماتیک و گسترده است که زیر چشم های تیزبین تمام دوربین های امنیتی، چشم های نگران دلسوزان به کشور و روند آن، ناظران از دوست و دشمن و...، به وسعیت یک کشور قاچاق را در ایران ترویج، توسعه و گسترش می دهد و روح فساد سیستماتیک را در شریان های اقتصادی و تامین کالای کشور نهادینه، عمیق و گسترده می کند،

سوالی که وجود دارد این که چرا نباید اجناس مورد نیاز این کشور و مردم از مجاری مجاز و قانونی و پاک و مطهر وارد، و در سیستم توزیع منطقی و حساب شده جریان یابد؟! چه دست هایی در کشور قاچاق، فساد و بی قانونی را نهادینه و گسترش می دهند؟! این دست ها نسوج و شیرازه این کشور را مثل موش های فاضلاب های تهران خواهند جوید، و از درون آن را متلاشی خواهند کرد.

تفاوت ما با امارات و دیگر کشورهای نرمال در منطقه در چیست که این کشورها در اوج تجارت و حضور در قله های تجارت و خدمات جهانی و منطقه ایی، تمام کالاهای وارده و صادره به کشورشان را در مجاری قانونی و شفاف، وارد و صادر می کنند، و سیستم اداری، حاکمیتی و مردم خود را دچار فسادی گسترده نمی کنند؟! و بدین ترتیب با دوری از انحصار و رانت و... ملت های شان به تناسب و برابر از منفعت و بهره واردات و صادرات متوازن بهره مند می شوند، و بدین ترتیب کشورشان را علاوه بر تبدیل به "هاب" و مرکز منطقه ایی و جهانی تجارت کالا و خدمات، به مرکزی امن برای تجارت سالم و سرمایه گذاری بدون فساد، و بی قانونی مبدل می کنند، و در مقابل کشور ما روز به روز به مرکز قاچاق، تجارت غیر شفاف، زیر زمینی، فساد، پول های کثیف و هرگونه خلاف از این نوع تبدیل، و یا در حال تبدیل شدن است.

شیوع قاچاق در چنین سطحی تنها نتیجه ضعف، و نشان دهنده در هم ریختگی داخلی است، و راه مقابله با آن نیز تنها بازگشت به حاکمیت قانون و شفاف سازی روند تجاری و بازگشت آن به روند طبیعی نرمال است، ادامه این وضع تنها به فساد گستردگی و عمق خواهد بخشید.

اینجا در پایانه پذیرش مسافر از جزیره خارک در بندر گناوه، تاکسی ها به نقاط مختلف استان و حتی خارج استان آماده سرویس دهی اند، برازجان، بوشهر، اهواز و...، یعنی مسافران خارک از شهرهای مختلفند که تاکسی ها را به خود جلب کرده اند. اگرچه برای برخی مسافران کشتی مَهبُد که ما را به گناوه رساند، اینجا مبدا آغاز سفری دراز است، ولی برای من مقصد یک اقامت یک روزه است، تا مشتی از گوهر وجود گناوه را بردارم و سفرم را ادامه دهم. و البته مسافر باید سبکبال باشد، تا بتواند سفری راحت تر را تجربه کند، از این رو میان دریایی از اجناس، به قدر یک مشت باید برداشت، ورنه باید گناوه را آخرین ایستگاه سفر اعلام، و به مسیر حرکت مهر پایان زد.

بندر گناوه، بندری است با دو فصل، فصل معتدل که از آبان آغاز و تا اواخر اسفند ادامه می یابد، و فصل گرم هفت ماه باقی مانده سال را در خود دارد، از اینجا می توان در بزرگراه گناوه به برازجان رفت که با طی 88 کیلومتر خود را به آن شهر می تواند رساند، یا راه دیگری که در کوه های زاگرس شما را بعد از طی 213 کیلومتر به شهرستان ممسنی می برد، در عمق لرستان بزرگ، اما نزدیکترین شهر به گناوه بندر دیلم در مرز بین استان خوزستان و بوشهر است که تنها 65 کیلومتر با آن فاصله دارد.

نام این بندر در طول تاریخ تغییر آنچنانی را به خود ندیده است و تنها در لهجه های مختلف شکسته و یا تغییرات آوایی یافته است. اینجا مردمی زندگی می کنند که اساس کارشان کشاورزی بیشتر بر پایه خرماست، و بعد ماهیگیری در خلیج فارس، اما اکنون مهمترین منبع درآمد شهر به تجارت و تبادل کالا تبدیل شده است. یکی از اهالی شهر می گفت در ایام عید نوروز حتی خیابان های شهر نیز پر از چادرهایی است که پذیرای مردمی از تمام شهرهای ایران است که به این شهر کوچک کشیده می شوند، تا کالایی را ارزانتر از شهرهای خود تهیه به زندگی خود تزریق کنند. ساحل شنی گناوه دیدنی و لذت بخش است، همچنین رستواران های آن که غذاهای محلی دریایی عرضه می کنند، حتی رستورانی را دیدم که توسط اتباع بنگلادش اداره می شد، و بلیه ایی به نام قلیان که مرد و زن، جوانان را به سوی خود جلب و جذب می کند تا دور هم جمع شوند و ریه های خود را پر از دود توتون هایی کنند که با طعم های مختلف سینه را برای انواع سرطان و بیماری و بیماری های تنفسی آماده کند.

 گناوه به مراکز خریدش شهرت دارد، که در جریان یک اصطلاح "ته لنجی" که لنج ها را مجاز می کند مقداری جنس از کشورهای دیگر وارد کنند، به یکی مرکز مهم ورود اجناس وارداتی در کل کشور تبدیل شده است، اینکه چرا گناوه این اختیار را برای ورود اجناس دارد و دیگر بنادر ندارند، خود شاید همان داستان قدیمی در کشور باشد، که در کنار تمام توجیهات آورده شده در اسناد تصمیم گیری های کشور، اینجا در سیستم اداری و تصمیم ساز کشور تصمیمات قائم به افراد است،

در زمان سلسله های پادشاهی ایران نیز اگر یکی از نزدیکان شاه در سرزمینی به قدرت می رسید، و حاکمیت بدست می آورد، شیوه حکمرانی، خدمات، کیاست، نفوذش و... با دیگر مناطق متفاوت و منافع و مضار آن نیز کاهش یا افزایش می یافت، لذاست که حاکمیت دکتر محمد مصدق بر شیراز، با جانشین او بر این خطه، کاملا متفاوت بوده است.

این روند را در استان سمنان هم به عینه می توان دید، که چگونه قدرت گرفتن افراد در تغییر روند کشور تغییر ایجاد می کند، این خاصیت حکومت های اقتدارگراست، چرا که در سیستم های دمکراسی اینچنین شدت و تاثیر ندارد، در دوره قاجار مرکزیت ایالت کومش (قومس یا کومس)  باستان با توجه به جمعیت، پتانسیل طبیعی، وسعت، تولیدات کشاورزی و... در اختیار منطقه باستانی بسطام، بیارجمند، جاجرم و البته شهرشتان بزرگ شاهرود بود،

ولی با روی کار آمدن سلسه پهلوی و قدرت گرفتن افرادی مثل "نعمت الله نصیری" در دستگاه حاکمیتی که بعدها به ریاست ساواک نیز رسید، مرکزیت از شاهرود به یک شهر کوچکتر و با پتانسیل های بسیار کمتر از شاهرود، منتقل شد، چرا؟! چون زادگاه افراد متنفذی در حاکمیت پهلوی ها بود، شهری که نه پتانسیل کشاورزی آنچنانی داشت، و نه صنعت، و نه طبیعت آن توانایی تحمل جمعیت بیشتری را دارا بود،

این روند در تخصیص اعتبارات و امکانات، بعد از انقلاب هم ادامه یافت، و اکنون شهر سمنان را به یکی از شهرهای صنعتی ایران تبدیل کرده اند، در حالیکه این شهر نه نیروی کار مناسب داشت، و نه امکانات زیربنایی لازم برای صنعتی شدن، از این رو مجبور شد، جمیعت مهاجر بسیاری را از شهرهای دیگر استان و از جمله شاهرود به خود جذب کرده و اینک باید کشور در محیطی که پتانسیلش را ندارد، برای جبران این کمبودها، این حجم از مهاجرین مسکن، آب و... تهیه و ارایه نماید، وگرنه با اعتراضات مردمی مواجه خواهد شد، این گرفتار شدن در وضعیتی عارض شده است، که تصمیمات بعدی را به دنبال خود خواهد آورد.

این شد برای دستیابی به منابع آب بیشتر، سمنان را مجبور کرد، به آب های ملکی مردم در شهرهای شهمیرزاد و مهدیشهر دست اندازی کند، که از این شهر دارای منابع آب بیشتری هستند، و مردم این منطقه حتی با دادن کشته نیز، توانایی دفاع از منابع آب خود نداشتند، چرا که جمعیت بزرگی از تشنگان در شهر سمنان تشنه آبی بودند که دیگر حاکمیت و دولت اجازه نخواهد داد، اهالی شهمیرزاد صاحب آبی باشند که هزاره ها مالک آن بوده اند، و زندگی کشاورزی آنان به این آب اتکا داشت، چون مصلحت کشور و منطقه و مردمی که برای شهر صنعتی سمنان به امن منطقه آورده شده اند باید سیراب شوند، و این بر باغات شهمیرزاد اولویت خواهد داشت، و همه این ها دست به دست هم می دهند تا برای صافکاری یک تصمیم اشتباه و ناشی از ناسیونالیسم منطقه ایی، توسط یک صاحب منصب و مسئول، عده ای از شهرهای خود مجبور به مهاجرت به سمنان شوند تا کار بدست آورند و عده ایی در شهرهای خود از منابع خدادادی آب خود محروم شوند، تا این مهاجرین به آب خوردن دست یابند و...

چرخه ایی معیوب از تصمیم های قائم به افراد، بدون نگاه ملی و علمی که خسارتش را مردم و کشور می دهند، تا پتانسیل های نبوده را ایجاد و شهری که شهر نیست، شهر شود، و همه بگویند به برکت فلان نماینده، یا فلان آیت الله و یا فلان سیاستمدار، یا فلان صاحب منصب و... شهر ما به فلان امکان دست یافت، و...

 و انگار در این کشور مراکز تصمیم سازی بدون سوگیری های مذهبی، منطقه ایی، قبیله ایی، زبانی و... وجود ندارد که این خسارات را محاسبه کرده، و یا قبل از هر اقدامی این مطالعات را انجام دهند، تا زاینده رود و کل آب های موجود در استان اصفهان، فدای آوردن مجمتع فولات مبارکه نشوند، صنعتی که شدیدا به آب نیاز دارد و باید در کنار یک منبع آب مطمئن و ارزان و البته آبی کم ارزش تر، مثل آب دریا ایجاد شود، تا مجبور نشوند حقآبه صدها هزار کشاورز، و طبیعت بکر استان اصفهان و... را فدای یک تصمیم نابجا کنند، تا کشور مجبور به دستکاری در منابع و پتانسیل های دیگر شهرها، استان ها و... برای جبران نتایج اشتباه یک تصمیم نشوند.

امروز نیروی کار را از شاهرود و...، آب را از شهمیرزاد و... را باید به سمنان برد، تا بتواند ظرفیت لازم را در آن ایجاد کرد، که تصمیم فلان سیاستمدار و یا نیروی متنفذ در حاکمیت ها، اجرایی شود، اگر این صنایع و امکانات در شهرهای استان ها و مناطق کشور، با توجه به جمعیت و پتانسیل های طبیعی آنها تقسیم می شد، سمنان مجبور نبود که نیروی کارش را از استان ها و شهرهای همجوار تهیه کند، و یک عده افراد نیز مجبور نمی شدند از خانه و دیار خود کوچ کنند، و به سمنان بروند تا این شهر مجبور شود، بیشترین حجم مسکن مهر را در خود، در مقایسه با شهرهای دیگر استان، که به طور طبیعی از این شهر پر جمعیت ترند، تولید کند و برای تهیه آب این مهاجرین، مجبور به دستبرد به منابع آب شهمیرزاد شود.

آنچه از سخن مردم محلی در بوشهر بر می آید، گناوه هم احتمالا به چنین روندی گرفتار شده است که از بین بنادر متعدد استان، بیشترین روزنه ورود نسبتا پر حجم، قانونی و شبه قانونی اجناس خارجی را به این بندر اختصاص داده اند، که مردم دیگر بنادر استان و حتی خود شهر بوشهر، هم برای تهیه مایحتاج شان، به این بندر می روند. "شوتی ها" از این شهر به دیگر شهرهای استان بار می برند، و مقصد کالاهای قاچاق وارد شده در دیگر بنادر نیز گناوه است تا در اینجا از عنوان قاچاق تا حدودی پاکسازی شده، و راحت تر به دیگر شهرهای کشور ارسال شوند،

و در این روند است که کلی از جوانان استان مجبور می شوند هزار خطر را به جان بخرند، تا باری را جابجا کنند و در یک حالت تعقیب و گریز دائمی، که در جاده های استان ادامه دارد، جان برکف، بار جابجا کنند، به طوری که بسیاری از رانندگانی مرا در این مسیرها جابجا کردند، از عملیات جیمزباندی "شوتی ها" برای انتقال اجناس قاچاق گفتند، و مرگ هایی که در این مسیر نصیب این جوانان جویای روزی و رزق برای زندگی بهتر می شود، و آلودگی و فسادی که گریبانگیر دست اندرکاران بخش های مختلف در قبال این عملیات بزرگ می گردد و... چرا؟! چون ممکن است فلان مسئول اهل فلان شهر است، و می تواند امکانات را به شهر خود جذب کند، و دیگر شهرها از داشتن چنین "دست بزرگی" در دستگاه اداری و یا حاکمیتی محرومند. این قصه پردرد حاکمیت ملوک الطوایفی در کشور ماست، که قدرت در یک فرایند فاسد بین باندهای قدرت جابجا می شود، و تا این کشور به دمکراسی و حاکمیت مردم و جابجایی قدرت با رای واقعی مردم دست نیابد، از این بلیه خلاص نخواهیم شد.

روزی بساط فساد سیستماتیک و باندی از کشور برچیده می شود که سیستم قضایی مستقل، قاضی مستقل، بانک مرکزی مستقل، ارتش مستقل، و حاکمیتی ناشی از رای مستقیم و واقعی مردم جریان یابد، و یک پیوستگی فساد انگیز بین مسئولین ناظر، مجری، قاضی و محافظ نباشد. در چنین فضای است که انحصار و رانت از بین می رود و تصمیمات ملی اتخاذ خواهد شد، ورنه مردم در کل در یک بازی بزرگ، به خلاف کشیده می شوند، و منابع کشور به تاراج می رود،

در این روند فساد انگیز نه شهمیرزاد مالک آبش خواهد بود، نه شاهرود صاحب نیروی کار و کارخانه خواهد شد، و سمنان نیز به عنوان یک حفره گرداب مانند دائم، مجبور به مکیدن امکانات کشوری است، تا بتواند استواری خود را در حالت نداشتن ظرفیت های طبیعی، جبران کند، و حاکمیت در مرکز نیز اسیر یک بازی چیده شده، تمام سعی خود را خواهد کرد تا این روند تنها به شورش و اعتراض نینجامد، چرا که در حاکمیت فساد و باند های قدرت، راهی برای حل آن نخواهد جست، چون باند های قدرت اجازه حرکت جدی و اساسی را در ابعاد ملی نخواهند داد، و یک شکاف عمیق تنها در وضعی نگه داشته می شود که منجر به شورش و اعتراض نشود.

اینجا در گناوه می توان اجناس را به قیمت های مناسب تری خرید و برد، بازارهای بزرگ ایجاد شده است، و از همه اقشار، می توان مردمی را دید که در شرایط تحریم حداکثری، به کالاهایی دسترسی می یابند که در یک روند معیوب صادرات و واردات به کشور وارد می شوند و مثل دارویی بر زخم های کمبود مردم التیامی موقت می دهد، و کل کشور را در یک فساد پذیرفته شده و شبه قانونی و شبه عرفی شده غرق می کند،

فسادی که بهره برداران اصلی آن دست های بزرگی است که با نفوذترند و به قدرت و ثروت نزدیک ترند، و بدین ترتیب کشور با یک فساد سیستماتیک پذیرفته شده، خو می گیرد و سم بی قانونی، فساد، رشوه، باندبازی، اعمال نفوذ، قدرت طلبی و... را در رگ های کشور همواره تزریق و ماندگار می کند،

و کشور موقعی به خود خواهد آمد که سپاه محمود افغان تا دروازه های دارالحکومه سلطان حسین صفوی در پایتخت ایران در اصفهان پیش آمده است، تن تن اسناد انرژی هسته ایی ایران را از کنارهای پایتخت با کامیون بار می کنند و در جمهوری آذربایجان، ترکیه، شمال عراق، دبی و... تحویل موساد می دهند، تا نتانیاهو در سازمان ملل دزدی موفق خود از قلب تهران را به رخ رهبران دیگر کشورهای جهان بکشد، که ما در قلب ایران و در تفرجگاه آبسرد دماوند هم می توانیم، مسئول مهمترین پروژه های راهبردی ایران را با سلاح گرم در بین محافظین او تک زنی کرده و به سلامت کشور را ترک کنیم و...

وقتی شریان های کشور مملو از فسادی سیستماتیک به نام دور زدن تحریم ها و... می شود، راه هایی باز می شود که در اندرونی قدرت و ثروت، هرکس هر چه بخواهد می کند، و به راحتی آب خوردن در همین روند از کشور خارج می شود و باز با توجه به فساد حاکم بر باندهای قدرت و ثروت، حتی چنین رسوایی آسیب شناسی هم نخواهد شد، و مسئولین امر در یک فساد سیستماتیک، تمام سعی خود را خواهند کرد که در یک پیوستگی ناننوشته، حتی بر این ضعف های آشکار در چشم جهان، پرده افکنده آن را کتمان، لاپوشانی و... کوچک جلوه دهند،

تا همچنان این چرخه فساد و ناکارآمدی ادامه یابد و عده ایی به ثروت و قدرت خود بیفزایند و در این بین مردم شاهد یک گستردگی از ... بوده و گاه دست به اعتراض زنند، و این تنها سوپاپ هشدار نیز با حربه سرکوب بسته خواهد شد، تا مریض با مرض واگیرش به حالت اضطرار نیفتد، و این روند "استخوان لای زخم" باقی مانده و بساطش برچیده نگردد.

اینجاست که آنانکه از بیرون بر این روند فساد نهادینه شده و بزرگ در حد کشور می نگرند، به این نتیجه می رسد که این درهم و برهم ریختگی ها را تنها یک زلزله 9 ریشتری می تواند، درمان کند! و ماشاالله در کشور ما هم رسوبات ظلم و تعدی آنقدر لایه گذاری تاریخی کرده است، که درمان و نسخه بعضی برای این بیمار هم باز خود حکایت دردناکی است، یکی می گوید برای برون رفت از این شرایط بغرنج رضاشاهی باید که استبدادی آنچنانی راه بیندازد، و شرایط را حل کند!

یکی می گوید راه چاره این درد کشتاری عظیم از یک نسل از ایرانیان است که در فساد و تباهی فرو رفته اند تا کودکان آنان را در فضایی سالم پرورش داد، و یک ایران تمیز و عاری از کثافت و بیماری های اجتماعی و فکری و رفتاری داشت، و در واقع نامه را از سرنوشت، دیگری می گوید با اصلاحات تدریجی می توان بر این شرایط رسوا غلبه کرد، و آب رفته را به جوی باز گرداند، دیگری می گوید راه همان سیستم شاهنشاهی است که یک نفر برای همه تصمیم بگیرد؛ و در این بین مردم زیادی از زن، زندگی و آزادی می گویند تا هم زنان (و... به عنوان عقب نگهداشته ترین اقشار) به حقوق خود دست یابند، و زندگی نرمال در کشور پابگیرد و این دو در ذیل آزادی است که دوام خواهد داشت وگرنه دیکتاتوری و حاکمیت فردی در این کشور بارها کشور را به مجد و عظمت رساند، و سپس در نبود آزادی به اوج فساد و نابودی کشانده شدیم. 

 

اِمرو برفتوم نماز جماعت مِچِّد محلِما، بعد اِز اینکه نماز تُموم هابه، یَه صُندوقی اِز خیریه بیاردن و لاوَلا مردم دور هِندایَن! به محض اینکه صُندوق به مِن بِرِسی، یَه دانه هزاری اِز جیبوم در کردوم بِنداختوم مینِ صُندوق.

بعد اِز چند لحظه، پشت سِریم، بِزّه رو شانه م و یَه بَنچه پول بهم هادّه بندازوم مین صُندوق...

مِن هم اِز هم جُداشون کِردوم :

چهارتا تراول ۵۰ تومِنی..

۱۰ تا ده هزار تومِنی..

چند تا هُم ۵ تومِنی..

خلاصه بعد اِز اینکه همه یه، بِنداختُم مین صندوق، وِگِردیوم گفتومشه : "دایی قُبول باشه"

مردی بهم گفت: "اِز شما قُبول باشه دایی جُن، پول خودت بِه، اینا وختی هزار تومِنی یه در کِردی اِز مین جیبت، بییِفتی"

محکم بِزیوم به فرق سرم، حالا بِفهمیوم، چه بلایی سر خودوم، آوردم.

 

 

 

بابابزرگم رو نصف شب بردم درمانگاه شبانه روزی به دکتره میگه: "آقا دکتر یَه دُوایی هادن مِه دَردوم ساکت هاباشهريال تا فردا بروم پیش یَه دکتر درست درمون!!"

بعد از این جمله بابابزروگوم، مِه فقط سقف رو نگاه ميكردُم.

 

 

 توی بهشت تلفن میزارن

از بهشت به سمنان 30 تومان

از بهشت به تهران 30 تومان

از بهشت به اصفهان 50 تومان

از بهشت به شاهرود 5 تومان

میگن: چرا از بهشت به شاهرود اینقد ارزونه؟

جواب میاد: ساکت...از بهشت به بهشت (شاهرود) داخلی حساب هومباشه، اینه که اِرزونتره!!!

 

 

 

 

توی اتوبوس واحد شهرک بهارستان پیرزنه پشت سر راننده نشسته بِه.

پیرزنه هی دم به دقیقه به راننده میگفت: قیسی هِنخوری؟ مِلایُمه...

 راننده هم برای اینکه دلش نشکنه، میگرفت و می خورد.

چند دقیقه بعد راننده ازش پرسید: ننه جون! قیسی به این گرونی همش هِندنی به مِن که! خودت چی پَه؟

پیرزن: ننه نوش جونت! دُندون که نِداروم اول یَه ذِه خودوم هِنچوفوم دُهنوم مِزّه هنگیره، بعد هِندِنوم به تو!

راننده، فقط هاج واج به جلو نگاه کرد و هیچی نُگُفت

 

 

 

آخرین آمار مخابرات شاهرود

مدت زمان مکالمه شهروندان شاهرودی :

پسر به پیرش : 00:00:27

پسر به مارش : 00:15:30

پسر به نومزه ش: 2:30:59

دختر به دختر : 5:50:23

مرد به همسر: 00:00:01

زن به شویر: 66 تماس بى پاسخ

 

 

 

بابام اومده بهم میگه:

وِخِز برو ماشینه بِل مین گاراژ

میگم: بُخدا هَلاکوم، یَخ کِردوم، هِننِتانوم!

میگه: بیست تومِن هِندِنومته برو، مِنم هَلاکوم…

میگم: باباجُن، اِمرو خودت بِل، فردا مِن هِنبِلوم… اصلا مِن سی تومِن هِندنومته خودت برو …

پاشده شلوارش رو پوشیده و میگه:

مرد نیِی اگه نِدِنی! بِشولّان بیِه...

منم پای مردونگیم موندم و سی تومان پیاده شدوم و بهش هادیوم!!!

بعد هم داد هِزنه که :

خانوم! وخز دو نفری بریم پارک بلوار یَه کُبابی بزنیم مینِ رگ ... وِخز

من هم فقط لحافه بکشیم روی سرم و گریه کردم

 

 

  

یامونت بزنه ملوان زبل،

باز یادوم بییِفتی

وِچّه که بیوم وختی اسفناج هُخوردوم فکر هِنکردوم زوروم زیاد هابیه

هرفتوم دم آبشار دعوا،

مثل خر چو هُخوردوم ورهِنگشتوم

 

 

وقتی آرمسترانگ آمریکایی پای خود را روی سطح ماه بِشت، دید پیش از او، یه کلاته خیجی مغازه کیک و کلوچه سوغات شاهرود، اونجه باز کرده بود!!

 

وصیت نامه یک همشهری شاهرودی

وقتی زمان مرگ فرا می رسد بعضی خود حس می کنند که کارشان دیگر تمام است لذا سعی می کنند وصیت وداعی داشته باشند. این هم یک وصیت وداع از ناحیه یک همشهری ما در شاهرود:

 "مِن اِز شو اوِل قبر هِنترسوم، مِنِ شو دوم دفنم کننین! بِجا کافور و سدر هم از حشره کش زیاد استفاده کُنین تا جیک و جانورا  نِتانن بِدنمو بُخورن. سوراخ های تنِمرِه هم با چِسب یک، دو، سه محکم کُنین تا اون دنیا چیزی نِتانن بیلن، دست به یارانه هام هم نِزِنین شاید وِگردیوم."

 

 

اول مهر، زنی هِره سر خاک شویِرش هِنگه:

کجا برفتی مَندُسِین؟!

زهره مانتو نِداره!!!

مَمّد کُوش نِداره!!!

غلام پیرَن نِداره !!!

کِریم شِلوار نِداره!!!

روح شوهرش شُو همّیایه به خُوش، هِنگه:

زن! مِن بُمُردوم ..نرفتوم دُبِي جنس بياروم که!!!

 

 

  

نظر یک استاد شاهرودی درباره عروس مادرشوهر خواهر شوهر و شوهر:

شومار مث کتری هِمانه، وَرقِرار هِنجوشه!!!

عروس هم مث قوری هِمانه وا جوشیدِن کتری اونم داغ هِمباشه!!!

شویِر مث استکون هِمانه، یَه ذِه اُو جوش کتری پرش هُنکنه یَه ذِه چایی قوری!!

شوخویار هم مث قاشق چایی خوری هِمانه، همّیایه همه چی به هم هِزِنه و هِره!!

 

 

یه همشهری سرچهارراه از چراغ قرمز رد میشه !

افسر سریع جلوش در میاد و بهش میگه : دایی، بزن کنار...

همینجور که افسره در حال نوشتن پلاک ماشین بوده

راننده داد میزنه : سرکار نِنویس! دورت بگردوم نِنویس!

حضرت عباسی، ارواح پییروم ندّیوم !

افسر میگه: تو چراغ قرمز به این کِلونیه نِدّیی!!

شاهرودیه میگه :چراغه که بدّیوم! تویه ندّیومته...

 

 

 

دیکشنری انگلیسی به شاهرودی

Yes= هون

No = نه دایی

Really = بگو به جون پیَرت

Why = چِرِه؟

come here = بیا اینجن

 Sunshine= آفتو

  Dear= جونته بگردوم

  wait= یه دَقه وِستاک

 a little=یَه ذِه، یَه گندم

 sleep=خُفتیدن

 wake up=وخستن

 tired=هلاک هابین

 dirty=پلشت

 I love you=هُخوامته

 some times=یَ پاره وَختا

 I don't know=هنندانوم

 I took my shoes and scaped=کوشام بگتوم و مثِ باد گُروختم

 

 

 

قانون پایستگی موزه:

موزه شاهرود از بین نمیرود بلکه از مکانی به مکان دیگر منتقل میشود.

نگران اوضاع موزه نباشید ،به امید خدا در همین مکان ساکن خواهد بود درغیراینصورت هم مکان های قدیمی زیادی در شاهرود برای تبدیل به موزه شدن هست....

 

 

 

تهرانی به کودکش که می خواهد خوابش کنه می گه :

یه شب یه فرشته مهربون از آسمون اومد و ...

شاهرودیه به کودکش که می خواهد خوابش کنه می گه :

 یه شو یه جنی از میون گور در همیایه، هنگه این وچه کیه که هنوز نخفتیه ؟ بیامیوم بخورومش.

 

 

منبع:کانال های تلگرامی :  زنگلاچو  -  آش زنگلاچو     -     شاهرود نگار @shahroodnegar1    

هر یک از ما، بعد از مرگ، از خود داشته هایی بر جای می گذاریم، [1] یکی از این موارد وسایل خصوصی هر تازه گذشته ایی است، که واکنش بازماندگان بر این وسایل همواره در بین افراد و اقوام مختلف، متفاوت بوده است، برای بعضی این وسایل و لباس ها خود یادگاری است، که باید با عزت و احترام آن را حفظ و نگهداری کرد؛ برای برخی، این وسایل منبع و دلیلی برای ترس از مرده ایی است، که دیگر ما را ترک کرده است، و باید از سطح خانه و زندگی ما جمع شوند؛ برای بعضی این ها انگار یک وجه شوم و بد یمن در خود دارند، و به زودی باید آنها را رد کرد، و از شرش خلاص شد و آنها را از محیط خانه و زندگی خود دور کرد؛ یا بعضی از ما این وسایل را عوامل یادآوری فقدانی دردناک می دانیم، که دیدنش ناله و شیون را از اهل عزا بلند می کند، و این ها بهانه هایی برای بروز شیون و زاری در دل بیقرار بازماندگان دانسته، و باید این نشانه های یاد آوری را جمع و رفع نمود.

این است که واکنش ها متفاوت است، از مادر بزرگ من عصا و کت مخملی بود که علاوه بر کتاب هایش، مرحوم مادرم، از مادرشوهر خود با عزت و احترام نگهداری می کرد، و به رسم ما شاهرودی ها،به تبرک گاهی آن را می پوشید، اما بعد از مرگ مادربزرگم، لباس هایش را جمع کرد، که بقچه ایی شد، و آنها را به یکی از دوستان مادر بزرگم، مخفیانه هدیه کرد؛

در آن زمان ها مردم آنقدر با هم دوست بودند، که با افتخار این لباس ها را می گرفتند و می پوشیدند، البته نیز، معمولا این هدیه به کسانی داده می شد که از لحاظ مالی استحقاق بیشتری داشتند، اما دیده بودم که دوستان فرد تازه گذشته، حتی خود به مادرم سفارش می دادند که، مثلا فلان پالتوی او را برای یادگار به آنها بدهد، و لذا از بین لباس های بازمانده از مادر بزرگم، علاوه بر مواردی که خود مادرم به یادگار نگه داشت، و خود می پوشید، مثل این کت مخمل نفیس، تعدادی را نیز، به همین صورت به دوستانش رساند.

این کار با این هدف انجام می شد که یاد و نام دوست شان را با دیدن این قطعه لباس زنده نگه دارند، و با هر بار دیدن و استفاده از این وسایل، برای روح صاحبش طلب آمرزش کرده و از او یادی به خیر کنند، در میان ابزار کار مرحوم پدرم هم، چنین ابزاری وجود داشت، مثلا یک وسیله کار کشاورزی بود که هر بار که پدرم از آن استفاده می کرد، به رسم شکرگذاری و حق شناسی، رو به من می کرد و می گفت، "برای روح پدر بزرگ (مادری ات) فاتحه ایی بخوان، این یادگار اوست" و...

دوستم آقای عبدی از رسوم مردم آذربایجان در اینباره گفت، که بعد از مرگ هر فردی، لباس های او را جمع کرده و در بقچه ایی می بستند (تا اینجاش انگار رسم تمام اقوام ایرانی است)، و هر پنج شنبه تا چهل روز، در منزل خود آن مرحوم این بقچه در وسط جمع گشوده می شد، و بر آن، برای مرحوم تازه گذشته عزاداری می کردند، بعدها نیز این بقچه بین فامیل و آشنایان دست به دست می شد، و دیگر اهل عزا، فامیل، آشنایان بر آن گردهم آمده، و برایش خیرات کرده، و از او یاد می کردند، و برایش عزاداری و مویه می کردند، این مراسم به صورت چرخشی برای ماه ها به تناوب ادامه داشت.

رسم دیگر این بود که، قسمتی از لباس های مرحوم تازه گذشته (که البته لباس، از داشته های با ارزش هر تازه گذشته ایی بود) را در بقچه ایی جمع کرده و به بزرگ مذهبی و یا آخوند محل، هدیه می دادند، تا او در برابر آن هدیه، برای آن تازه گذشته نمازهای فوت شده احتمالی اش را بخواند،

دوستم همچنین به طنز خاطره ایی در این زمینه اشاره کرد و گفت، در یک مورد این لباس ها را به همین منظور نزد آخوند محل ما بردند، وقتی اهل این تازه گذشته منزل او را ترک کردند، همسرش این بقچه را آورد، و آخوند محل ما، با عصایش آن بقچه را جلو کشید، و چند بار بر این بقچه با عصا می نوازد و انگار که با جنازه فرد متوفا مواجه است و با او سخن می گوید و او را مورد خطاب قرار می دهد، با ناراحتی به زبان آذری گفت، "من به تو  نماز خوانم؟! محال است"، یعنی خودت برای خودت نماز نخواندی، حالا من باید برای تو نماز بخوانم، خودت به فکر خودت نبودی، حالا من باید به تو دلسوز باشم و نماز بخوانم؟!.

 

[1] - که در اصطلاح اهل مذهب به آن "ما تَرَک" گفته می شود

    نقش مردم شاهرود در انقلاب مشروطه یکی از مواردی است که در تاریخ مشروطه پوشیده مانده است،

در این کتاب می توان به بخش هایی از این تاریخ دست یافت 

کتاب را از این لینک دانلود و مطالعه کنید

سالنامه فرهنگ شهرستان شاهرود.pdf

صفحه1 از2

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...