گشت و گذارم در استان زیبا و دیدنی کهگیلویه و بویر احمد را پایان دادم، هر چند تنها جرعه ایی از جام غنی این منطقه برداشتم، استانی که یکی از محروم ترین استان های واقع در میانه ی رشته کوه زاگرس است؛ و باید راهی شیراز می شدم، شهری که می توان از دو طریق از یاسوج، بدان دست یافت، یکی از مسیر شهر اقلید، که در همان راه آبشار مارگون قرار دارد، و دیگری از مسیر سپیدان خواهد بود، جاده ایی 175 کیلومتری، که تو را به شیراز رهنمون خواهد شد.

 مقداری از تاریخ دلاورمردی بویرها و گیلوی ها را در تاریخ خوانده ام، اما دلاورمردان رزمنده تیپ "48 فتح" را که متشکل از مردم داوطلب این استان، در نبرد خسارتبار هشت ساله، با رژیم بعث عراق بودند را، بارها در جبهه های مختلف زیارت کردم، رزمندگان پر شور در جنگ و نبرد، اما خوش برخورد در ارتباط با دیگران، که در جزیره مجنون با آنها چند روزی همسنگر شدم، در جبهه فاو ، نبرد آنان را مشاهده کردم، و قهرمانی های شان را لمس کردم، در جنگ آوری و محبت، هر دو نمونه اند.

راه یاسوج به شیراز از طریق سپیدان مسیری دره ایی است که تنگه ها (مثل تنگ تیزاب و...) و چشمه ها و باغات فراوانی دارد، که از بعد از سد شاه قاسم یاسوج آغاز می شود و تا شیراز ادامه می یابد، شهر یاسوج سابقه شهریت زیادی ندارد، و منطقه کهگیلویه و بویر احمد، مناطق مسکونی نامتراکمی بوده اند، که بسته به دشت های کناره ایی نزدیک به خود، در مرکز و جنوب ایران، با آن مرتبط بودند، و خود را از آنجا تدارک می کردند، به طوری که یاسوجی ها و آبادی های اطراف آن با شیراز در ارتباط بودند و شهرکردی ها با اصفهان و...، و از طریق چهارپایان آزوغه خود را از شیراز و... تامین کرده و به منطقه خود می آوردند.

یکی از مسیر های دسترسی به شیراز همین مسیری است که اکنون صاحب جاده ایی شده، که رفت و آمد اصلی یاسوج به شیراز از آن صورت می گیرد، این مسیر پیاده، بیش از دو روز راه است، تا به شیراز رفت و با آزوغه برگشت. داستان این رفت و آمدها هم خود از زبان این مردم شنیدنی است، که یک نسل قبل بدین امر مبتلا بودند، و مردم ساکن بین راه شیراز به یاسوج، معمولا میزبان این مسافران می شدند، تا راه کوتاه و قابل گذر شود.

و این میزبانی به مهر، یا به ندرت به زور، صورت تحقق به خود می گرفت، در هوای خوب و فصل گرم، که مسافران در مسیر استراحت می کردند، اما اگر شرایط جوی نامساعد بود، مسافران راه مجبور به دریافت سرویس اقامتی از اهالی بین این راه می شدند، اگر صاحب خانه اجازه می داد که به مهر، این میزبانی صورت می گرفت، اما اگر اجازه نمی داد، به دلخوری هایی منجر می شد،

یکی از مسافران مسیر یاسوج به شیراز داستانی را تعریف کرد که شرایط آن روزها را روشن تر می کند، او می گفت "تنگه سرخ" بین راه اردکان و یاسوج بود، یکی از افراد طایفه ما در گذر از این مسیر، کارش به شب می خورد، و از ترس حیوانات وحشی به خانه ایی برای شب مانی مراجعه می کند، ولی صاحب خانه به او راه نمی دهد، همین باعث دلخوری زیادی می شود، لذا بعدها چند نفر از طایفه را بسیج می کند، و به خانه او شبانه دستبرد زده، و احشام او را به غارت می برند! در میان این همه مسافر، که در این مسیر رفت و آمد می کردند، این هم داستانی است، که شاید به ندرت صورت واقع به خود می گرفته است، داستان غارت طوایف و ایل ها در این منطقه خود غمناک ترین تراژدی زندگی ایل، و طایفه ایی است، کاری رایج در تاریخ این منطقه ضبط شده است.

نظام خان و خان بازی، و سیستم فرهنگی – اقتصادی ارباب - رعیتی در منطقه جنوب، یکی از علل عقب ماندگی این مردم است، که داستان غمناک آن را در این منطقه بسیار می شنویم، یادم هست اوایل انقلاب، یکی از موارد مورد پیگیری انقلابیون جدید، جمع شدن چنین نظامی بود، و دلمشغولی اهل ادب و هنر این کشور نیز به طبع همین بود، لذا ساخته هایی در این رابطه هم وجود دارد، مثل فیلم سینمایی"سفر سنگ" [1] که یکی از تولیدات سینمای ایران در آن موقع ها بود که به عنوان اولین فیلم سینمایی بود، که من دیدم، ناظر بر داستانی در همین ارتباط بود، اما داستان عملی جمع آوری نظام خانی و سیستم ارباب - رعیتی، به پیش از انقلاب باز می گردد؛ گرچه ایرانیان در ذیل چنین نظام و فرهنگی، سنت و رسوم قدیم خود را حفظ کرده اند، اما تمام وجوه فرهنگ ایرانی، نه درست، و نه قابل دفاع، و نه قابلیت حفظ و نگهداری ابدی را دارد.

یکی از این وجوه ظالمانه در فرهنگ ایرانی، نظام ایلی و ایلخانی و یا همان سیستم ارباب – رعیتی است؛ از رسوم نظام سنتی ایران، که غیر قابل دفاع است، و مدافعین آن باید در تاریخ تفکر مدافعانه خود پاسخگو، و در این خصوص تامل و تفکر کنند،

اولین تحرکات رسمی و قانونی در ایران، که به صورت یکپارچه و سراسری، در مبارزه با این فرهنگ شکل گرفت، در زمان پهلوی ها آغاز گشت؛ پهلوی ها با هدف برچیدن این نظام، که به نوعی آنرا بسیار ضد پیشرفت و ترقی ایران و ایرانیان می دانستند، و دون شان حاکمیت خود آن را ارزیابی می کردند، در کنار آن، چنین فرهنگی را ضد حاکمیت خود نیز ارزیابی می کردند، و لذا به مقابله عملی با آن برخاستند و رسما و قانونا در این مسیر اقدام نمودند،

پهلوی ها علاوه بر سیاست های داخلی خود، از سویی می خواستند در نظام بین الملل بعد از جنگ جهانی دوم، که روند دولت – ملت سازی ها، تقویت و در حال گسترش مفهومی بود، روند این پروسه را در ایران نیز به سرعت اجرا کنند، تا پیش از پهلوی ها شکل گیری نظامات حکمرانی در ایران، سلسله ایی و مبتنی بر همین نظام خانی، قبایلی و عشیره ایی بود، که به قدرت دست می یافتند، همچنان که قاجارها، پیش از آنها زندیه، و قبل از آن خیزش نادرشاه افشار و...، مبتنی بر اتکا به همین شیوه بوده است.

لذا در اولین فرصت، پهلوی دوم به دنبال تثبیت حاکمیت خود بعد از انجام کودتای 28 مرداد 1332، طرح تقسیم زمین بین رعیت و مردم عادی را در اصل اول انقلاب سفید شاه و ملت، در زمستان سال 1341 ارایه و مطرح نمود، تا ایرانیان را از نظام ارباب - رعیتی نجات دهد، مهم ترین نتیجه این طرح، نصیب کشاورزان و توده هایی از مردم ایران می شد، که با توجه به مالکیت زمین توسط زمینداران بزرگ، کار می کردند، اما صاحب تمام دسترنج خود نبودند و..،

اما با ارایه این طرح از سوی دولت پهلوی، گاه دیده می شود که توده های ناآگاه که خود نیز از این طرح منتفع می شدند، در کنار اربابان خود، که در واقع بازنده ترین قشر، این اقلیت قدرتمند بودند، به مبارزه و مقابله با این تغییر، برخاستند، و خوانین و همراهان شان در این مخالفت، با تکیه بر این ناآگاهی، مردم را علیه این طرح، به خیزش وا می داشتند، این یک تراژدی بزرگ بود که کشاورز اسیر سیستم ارباب - رعیتی، سلاح بردارد و به همراه خان، علیه کسانی که برای نجات او از این سیستم برنامه ریزی کرده اند، مبارزه کند.  

اینجا در بویر احمد و حتی در شیراز، خوانین قشقایی و بویر احمدی از جمله کسانی بودند که بین سال های 1341 تا 1342 تحرکات گسترده ایی را علیه اصلاحات ارضی [2] ترتیب دادند و کشتار عجیبی از نظامیان و مردم عادی که مقابل هم قرار گرفته بودند، در اینجا، در گرفت و خلق شد. اینجا وقتی تاریخ غمبار این نبردها را که می خوانی به حال ایرانیان متاسف می شوی که در محافظه کاری، کار را به جایی رساندند که همگام با خوانین مقابل رهایی و آزادی خود ایستادند، مردمی که نمی خواستند آقای خود باشند، نمی خواستند صاحب زمینی باشند که بر آن کشت و کار می کنند و...!

البته پهلوی ها هم مقصر بودند، چرا که برای آزادی مردم از نظام ارباب – رعیتی ابتدا باید این عوام را به وضع خود اگاه کرد، ابتدا باید آنان بدانند و آگاه شوند که در چه وضعی زندگی می کنند، تا بعد سخن از آزادی آنان گفت، و این سخن خریدار داشته باشد، مردمی که نمی دانند در چه سنت های قرون وسطایی زندگی می کنند و در آن غرق هستند، چگونه باید برای رهایی خود بجنگد، یا حتی بی طرف بایستند، تا قوای دولت مرکزی آنان را نجات دهند، چنین رعیتی فکر می کند چنین طرح هایی توسط دولت مرکزی، برای نابودی آنهاست، لذا با جریان ضامن و حافظ عقب ماندگی خود، همراهی و همکاری می کند، حال آنکه این طرح برای رهایی او از نظامی ظالمانه بود، که برای هزاره ها بر این کشور مستولی، و جاگیر شده بود، لذا پهلوی ها اگر به این مردم فرصت آگاهی می دادند، تا به شرایط خود واقف شوند، و سپس کوس رهایی آنان را از نظام ارباب – رعیتی می زدند، در همراهی توده ها با خود موفقتر بودند، گرچه این طرح جایگاه خود را یافت و مسیر خود را در کشور باز کرد، و زمین ها تقسیم شد، و همه رعیت صاحب زمین و سند و اوراق مالکیت آن شدند و....

اما این ناآگاهی بود که مردم را در شرایطی قرار داد که، مدرنیزاسیون کشور را دشمن خود حس کرده، و از سوی آن احساس خطر کردند، و در مقابل آن، گاه ایستادند، یادم هست در جریان همین سال هاست که اصطلاحی مشهور شد که "امان از کلاه نمدی ها" که ناظر بر همین ناآگاهی ها بود، که از سوی جریان روشنفکری مطرح می شد، وگرنه طرح اصلاحات ارضی را یک اروپایی مثل "مارکس" بدهد، یا یک امریکایی رهایی طلب مطرح کند، و یا یک پادشاه از سلسله شاهان ایرانی و... چه تفاوتی می کند، نتیجه آن آزادی از نظام ظالمانه ارباب – رعیتی است، نتیجه آن آزادی مردم از یک نظام سلطه اقتصادی و فرهنگی است، رهایی از نظام سلطه اربابان و خوانین است، نتیجه ایی زیبا و مترقی، که در واقع تفاوت نمی کند که طراح و مجری آن چه کسانی باشد، نتیجه اش زیباست. اما متاسفانه بیشترین مقاومت در مقابل آن طرح درست، در محروم ترین مناطق کشور، یعنی همین بویر احمد و جنوب فارس صورت گرفت، جایی که شدیدترین نظامات خانی، و ارباب رعیتی در آن جاری بود!

از این روست که نظام خانی و طایفه ایی در ایران مثل همان چاقویی است که گاه به سمت رشد و ترقی مردم ایران گرفته شد، و گاه در دفاع از تمامیت ارضی کشور، چنان موفق بوده است که ماندن جغرافیای فعلی کشور، گاه مرهون همین ایلات و عشایر است، مقابله اینان با هجوم انگلیسی ها، و پیش از آن تهاجمات عثمانی ها و...، خود داستان زیبایی دارد. که داستان ایل سنجابی های کرمانشاه، و یا همین بویراحمدی ها، که گویند "کی لهراسب بویر احمدی" را انگلیسی ها کشتند! کسی که در فرماندهی تراژدی تنگ تامرادی مشهور است و... این نشان می دهد که گاه این چاقو را به سوی خودمان گرفتند، و گاه این چاقو، در سینه متجاوزان به کشور فرو رفت.

بهترین محصول اردکان و سپیدان پیاز آن است که بدین لحاظ در شیراز مشهور است. شهرت دیگر شیراز به انگورش می باشد که از سپیدان مزارع انگور نیز آغاز می شود، گرچه شیراز در حاشیه زاگرس شکل گرفته، اما به نوعی شیراز نیز غرق در زاگرس و زاده زاگرس است، چرا که آب های شیراز از زاگرس سرچشمه می گیرند، یکی از سرچشمه های آن آبشار مارگون است.

سپیدان و اردکان نیز به همین قسم، حاشیه ایی بر ییلاق های شیراز هستند، تقسیم زمین ها بین یاسوج تا شیراز برای ویلاسازی و... بیانگر داستان فساد بزرگی است، که انگار در نسوج سیستم اداری و مسئولین مختلف این شهر جاریست، انسان مبهوت می ماند که تمام کوه و دشت را به ویلاباغ ها تبدیل کرده اند، این جریان به خصوص در شهرک گلستان، قبل از شیراز شدت می گیرد،

عوارض برداشت از آب های سطحی و زیر سطحی برای اداره این همه باغ ویلا، و آبیاری باغشهرهای حاشیه ایی، خسارت های محیط زیستی و... آن، بر هر عوامی آشکار است، چه رسد به مسئولین شهری، از دستگاه محیط زیست گرفته تا جهاد و کشاورزی و... نهادهای حاکمیتی و نظارتی مثل دستگاه قضا و... که هرگز از چشم های تیزبین آنها به دور نخواهد ماند، اما زیر چشم های تیزبین آنان این روند ادامه دارد!

 در ابتدای ورودی به شیراز از این سمت، بر تابلوی بزرگی نوشته اند "به شیراز، شهر بین المللی سلامت خوش آمدید"، که این تابلو پوزخند یکی از مسافران همراهم را که از یاسوج با من بودند را، به همراه داشت و گفت : "به شیراز شهر بین المللی مصرف تریاک" خوش آمدید، به او گفتم : "مگر شیراز این مقدار آلوده به این ماده مخدر شده است؟!، گفت: "اینجا دیگر تریاک را مثقال وزن نمی کنند، کیلو کیلو می کشند!" سپس به بناهای خراب شده در حاشیه جاده در شهرک گلستان و باغشهرهای اطرافش اشاره کرد و گفت: "به غیر بومی ها اجازه ساخت هیچ بنایی (مغازه و..) در این منطقه نمی دهند، چرا که می ترسند، به مراکز فروش تریاک تبدیل شود".

متاسف شدم، هرجا که پا می گذاری همین است، بلیه تجارت خانمان برانداز باندهای سازمان یافته مخدرات، ایران را در نوردیده است، و شیراز را که یکی از پایه های تمدنی ایران و ایرانیان است، نیز به نظر می رسد این چنین به این بلیه سراسری مبتلا، و در آن غرق شده است،

شیوع چنین تجارتی از دو جهت کشور را تهدید می کند، یکی سست نمودن بنیاد خانواده و اجتماع در ایران، و دیگری پا گرفتن جزایر ثروت و در نتیجه قدرت در کشور، که بر پایه تجارت پر سود مخدرات شکل می گیرند و کشور را از درون نابود خواهند کرد،

باید گفت که تجارت مخدرات در ایران، مثل جارو برقی ثروت ایرانیان را می مکد و به وادی کثیف ترین باند های قدرت و ثروت منتقل می کند. یکی از خطراتی که بنیان کشور را تهدید می کند، همین پول های کثیف است، که نظام کشور را به ویرانی و فساد باند بازی های گروه های مخوف تبدیل خواهد کرد، که کشور را از درون متلاشی می کند. این فسادی است که پوست از جامعه و کشور خواهد کند، چنین جامعه ایی است که مرگ و ویرانی خود را، زنده زنده تماشا خواهد کرد، و بی هیچ تحرکی نظاره گر نابودی خود خواهد بود، تا کامل ویران و نابود شود، بدون این که تحرکی از خود نشان دهد، حتی دادی از سر درد بکشد.

 

[1] - سفرِ سنگ عنوان یک فیلم سینمایی به کارگردانی مسعود کیمیایی و نویسندگی بهزاد فراهانی محصول سال ۱۳۵۶ است. این فیلم در روستای زیاران، از توابع استان قزوین ساخته شده‌است. خلاصه داستان به این صورت است که ارباب روستا، سال‌هاست که مالک تنها آسیاب آبادی است و مردم را استثمار می‌کند. او درضمن از ساخته‌شدن آسیابی که بتواند منافع مردم را تأمین کند جلوگیری می‌کند. مدت‌هاست که مردم روستا سنگ عظیمی را برای آسیاب تراشیده و آماده کرده‌اند، اما برای حملش ایادیِ ارباب همیشه مانع شده‌اند و.... فیلمنامه سفر سنگ بر اساسِ نمایشنامه سنگ و سرنا از بهزاد فراهانی است.

[2] - اصول انقلاب سفید که در سال 1341 مطرح و مورد مقاومت برخی قرار گرفت :

1-  اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی       2- ملّی کردن جنگل‌ها و مراتع        3- فروش سهام کارخانجات دولتی به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی       4- سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها         5- اصلاح قانون انتخابات ایران به منظور دادن حق رأی به زنان و حقوق برابر سیاسی با مردان      6- ایجاد سپاه دانش          7- ایجاد سپاه بهداشت     8- ایجاد سپاه ترویج و آبادانی      9- ایجاد خانه‌های انصاف و شوراهای داوری      10- ملّی کردن آب‌های کشور        11- نوسازی شهرها و روستاها با کمک سپاه ترویج و آبادانی        12-  انقلاب اداری و انقلاب آموزشی      13-  مبارزه با تورم و گران‌فروشی و دفاع از منافع مصرف‌کنندگان       14- تحصیلات رایگان و اجباری     15- تغذیه رایگان برای کودکان خردسال در مدرسه‌ها و تغذیه رایگان شیرخوارگان تا دو سالگی با مادران   16-  فروش سهام به کارگران واحدهای بزرگ صنعتی یا قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی      17-  پوشش بیمه‌های اجتماعی برای همه ایرانیان       18- مبارزه با معاملات سوداگرانه زمین‌ها و اموال غیرمنقول     19 -  مبارزه با فساد، رشوه‌گرفتن و رشوه‌دادن 

سفر در استان کهگیلویه و بویر احمد در مرکز این استان ادامه یافت که رو به توسعه و پیشرفت دارد، شهر کلا نوساز است و محلات قدیمی را در آن ندیدم، تو گویی در حول و حوش همان سیستم اقتصادی و ساختار صنعتی که پهلوی ها در آن بنیاد نهادند شکل گرفت و اکنون نیز دنبال شود،و خود را در خاور و باختر، شمال و جنوب گسترش می دهد و شهر بزرگتر و بزرگتر می شود، و بویرها به سوی یکجا نشینی پیش می روند. ویلاسازی ها، در مراکز خوش آب و هوای اطراف اوج گرفته اند، سی سخت و محلات دیگری از این دست را، می توان در این زمینه نام برد.

همانگونه که مادوان در سوی باختری، روزی به شهر یاسوج پیوست، روستای سروک در این سوی خاوری شهر نیز خود را دوان دوان به سوی یاسوج می رساند، تا از آن دور دست ها، کشیده و کشیده شود، و عنقریب است که خود را به یاسوج رسانده، خود را بدان متصل نماید، اینجا همان جایگاه "لواسان" تهران را، برای یاسوج دارد، زمین های کشاورزی به ساخت های شهری تبدیل می شوند، در همین منطقه که طبقه متوسط و رو به بالای یاسوج می نشینند، آثار شعارهای خیزش "زن، زندگی، آزادی" را بیشتر از نقاط دیگر می توان در آن دید، هرچند در محله ستارخان و باقرخان یاسوج نیز همینگونه بود.

شهر یاسوج به دانشگاه بزرگ و زیبایش نیز شناخته می شود، که در بهترین نقطه شهر، آن را ساخته اند، دانشکده های مدرن، فضای بسیار زیبا، کتابخانه ایی بزرگ و... همه و همه نشان از این دارد که بویرها و گیلوی ها، به اهمیت دانش پی برده اند، و در این راه کوشاتر از دیگرانند، در گشت و گذارهایم در این شهر، دو نقطه را پر جمعیت و زنده تر از دیگر جاها یافتم، در روز بازار و کاخ دادگستری این شهر مملو از جمعیت بود، و در غروب هم پل بشار، بر رودخانه بشار و مجموعه پارک های اطراف آن از جمله پارک اسکان و... اما غم انگیز اینکه، جمعیت در ساختمان دادگستری شهر، این همه در هم می لولند!

یاسوج شهر بلوارهای گشاد و زیباست، شهرداری و صنوف شهر یاسوج هم ابتکار زیبایی داشته اند، و کلیه بنگاه های اتومبیل شهر را در یک بلوار بزرگ، وسیع و طولانی جمع کرده اند و قاعدتا خریداران و فروشندگان خودرو در این شهر، از این لحاظ در آسایشند، چرا که می توانند در طول یک خیابان به مقصود خود، به راحتی دست یابند.

مجموعه تفریحی و رستوارنی آبشار یاسوج هم جای مناسبی برای قدم زدن و ورزش می باشد، صبح در خلوت بامدادی می توان در آن گشت و گذاری بی ترس از هر گونه آمدی شدی داشته که اتومبیل ها آنرا خطرناک خواهند کرد، و در غیبت ماشین ها خود را به منتهی الیه آن رساند، و از زیبایی هایش لذت برد، صبح که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، اتومبیلی را در کنار خیابان در حال پارک دیدم که راننده اش گفش های ورزشی خود را از پا در می آورد، و کفش های مجلسی می پوشید، به گمانم که برعکس است، و از ورزشکاران شهر است این موقع هدف مان یکی است، به او نزدیک شدم ارتباط گرفتم، متاسفانه دیدم کارمند بانک است، که با طرح جدید ساعات اداری مصوبه دولت، در این بامداد خلوت، عازم محل کار بود،

نمی دانم در این ساعات بامداد بانک ها برای چه کسی باز هستند، در خیابانی که تنها یک کله پزی این موقع صبح باز هست، بانک ها را برای کدام ارباب رجوع باز کرده اند؟! کمی آنطرف تر دو نوجوان از من سراغ یک سوپر مارکت را گرفتند، گفتم : در طول حدود 4 کیلومتر مسیری را که من پیاده آمدم، سوپر مارکت بازی ندیدیم، تنها یک کله پزی باز بود، در این سو که من آمدم، نَگَردید که نَخواهید یافت، معلوم بود مسافرند و می خواهند نان و پنیری برای صبحانه خود بگیرند...

کارمند دیگری عازم محل کار بود، با او که صحبت کردم، او را از کارکنان شهرداری یاسوج یافتم، موضوع را گفتم، گفت شهردار فعالی در یاسوج داریم، گفتم به او بگو که در این موقع صبح، مردم سوپر مارکتی می خواهند که پنیری و... برای صبحانه تهیه کنند، بانک به چه کارشان می آید، بانک ها برای چه کسی باز کرده اید؟! شهرِ در خواب، بانک نمی خواهد، گزمگانی می خواهد که در امنیت باشند، نه بانکدارانی که پشت میز، ساعت ها باید چرت بزنند، تا صبح شود و... گفت راست می گویید، این موضوع را به شهردار خواهم گفت.

صنایع دستی یاسوج

در یاسوج افتخار شرکت در بخشی از یک نشست ادبی و هنری هم نصیبم شد، گزیده ایی از آنچه در این محفل گفتند، چنین است  :

ما که جوانان دهه 40 هستیم از زندگی خیر ندیدیم، همه اش جنگ بود دیگه و...، بعد دهه های 50، 60، 70، 80، 90 و... هم گذشت به نظر من به سرعت نور اوضاع داره خوب می شه، یعنی در اروپا 950 سال طول کشید، شما یقین داشته باشید که در ایران 50 سال هم طول نمی کشه، که کشور ما به آنجایی می رسه که همه شما می خواهید.

من دو تا شعر دارم، یکی برای آنکه دیوارش از همه کوتاه تر است، که او خداست! برای من گفتند که یکی به سران مملکتی توهین کرد، در همین یاسوج شما، طرف را بردند زندان و کتک زدند و... باباش آمد و گفت وقت ملاقات می خواهم، در زندان او هم کتکش زد، گفتند، "ما که زده بودیمش، شما چرا زدید؟!"، این پیرمرد پاسخ داد : "خواستم بهش بگم: فحش به کسی می گفتی که صاحب نداشته باشد، به خدا و پیغمبر می گفتی،  به کسی که صاحب داره چرا گفتی! به این که صاحب داره چرا فحش دادی!" حالا چون مواخذه ایی در کار نیست به خدا می گویم،

درد ما در جایی دیگر است، این که همه اش شعر عاشقانه بگوییم و.. "مرد همیشه مرد بوده، دنا همیشه دنا بوده، پیغمبر همیشه پیغمبر بوده، یاسوج همیشه یاسوج بوده است و..." این مشکلی از جوانان ما حل نمی کنه

                                                                  من اگر بودم به جای بار اِلا (اله)      

من خودم طلبه بودم، موقعی که عده ایی اشکال می گیرند، من حوزه علمیه درس می خواندم، ما نمی دانستیم چی می شود...

 می شدم روزی به دنیا، کدخدا.

این جهان را می نمودم چون بهشت      خلق را می آفریدم خُوش سرشت

خلقتم را مرز و پایانی نبود          این جهان را دینِ ویرانی نبود

مکر و نیرنگ، سرزمینم جا نداشت     ظلم و بیداد، ملک من معنا نداشت

در جهان دادی به پا می داشتم       رسم انصافی بنا می زاشتم

در جهان من نبود یک بینوا         خلق من بودند جمله در رفاه

حسرت و ماتم، وطن معنی نداشت         درد و محنت کشورم جایی نداشت

در جهانم داد و بیدادی نبود     نامی از رنج و غم و خواری نبود

مادری را داغ فرزندی نبود       باغ را، هم مرگ دلبندی نبود

منع می کردم به دنیا اضطراب       در جهان من نبود رنج و عذاب

کشورم هرگز عزاداری نبود      از سر شب تا سحر زاری نبود

عارف دنیا، نمی گشتی دین من      بود هم انسانیت، آئین من

زاهد و مفتی و مداحی نبود         واعظان را، کشورم جایی نبود

کِشتزار مرگ را می سوختم      لب به هر یاوه سرا می دوختم

آقایان! نسل جدید، هم از ما مومن ترند هم متدین تر، نسل جدید عقل مدارند، ما خیال مدار و یاوه مداریم، این نسل کشور را نجات می دهد، شک نکنید. بعنوان یک کسی که از مذهبی ترین انسان ها روی کره زمین بودم، این نسل، نسلِ امید است،

مسجد و معبد، کلیسایی نبود         موسیُ، جرجیس و عیسایی نبود

آخر دنیا نبود، هم محشری       کشورم هرگز نبود، خیر و شری

میهن من، حصر و زندانی نبود       هیچ کس در بند و، زندانی نبود

مردمم بودند صاحب اختیار       میهنم رنجی نبود از گیر و دار

خلق را هرگز نبودی امتحان    جمله را می دادم آرام نهان

حکم می راندم جهانم مستقیم      هم نبود آن را رسولی بهر دین

واعظان تعطیل می کردند دُکان       پاک می کردم ز مفتی این جهان

خود به خود دنیای ما خانی نداشت   هرگروه و دسته، مولایی نداشت

نگاه به داعش بکنید، فردی به خدا توهین کند، دارش می برند! آیا خدا راضی است؟! اگر کسی به شما توهینی کرد، دارش می زنید؟! که خدا هم بخواهد، چنین فردی را دار بزنند؟!

تار می بستم همه بیم و هراس        تا شوند مردم ز هر بندی خلاص

دسته بندی و عناوینی نبود      جز به عدل و داد، آئینی نبود

القصه، من از ازل این کاخ را      می نمودم جنت و، زیبا سرا

 

در وصف قله دنای باشکوه:

ای قُوی سپید نازِ دلبند       ای کوه سِتبر چون دماوند

یادآور شوکت کیانی        ای تخت به خاک خورده پیوند

بر یال بلند پازنِ پیر        انگار نشسته یک کمانگیر

تیری که به پا نشسته از تو    در چله نهاده او به نخجیر

چون باد بهار شادمانه       بر کاکلِ گل کشیده شانه

بر نافه داغدار لاله        انگار نشانده یک نشانه

کهگلول نگاره قلم بین    پر لاله و نرگس و ستم بین

در آب زلال چشمه ریزی        سودای شکوه جام جم بین

دیریست دلا که ما به هوشیم    بر سفره شب ستاره نوشیم

از قوی سپید، مست مستیم        با باد بهار می خروشیم

آوردگه فرشتگانی        خرگاه بلند خُسروانی

هرکس که به تو پناه آورد       بر دیده خویش می نشانی

پیران و دلاوران رادت     مهرآور، ساز و پرده پوشند

چون آب زلال "چشمه میشی"      چون تیر خدنگ می خروشند

افسونگری و خُجسته فالی،       با فرُّ و شکوه و بی زوالی

گل ها همه هدیه خدایند،      چون عشوه گرند و دلربایند

از بال هما چه یاد داری؟         بر قله چو بال می گشایند

مردان تو راد و سخت کوشند        گاهی همه چو خودت خموشند

یک ریگ تو را نگار بانان     هرگز به کسی نمی فروشند

پرورده تو، پری رخانند         سیمین بر و شنگ و خوش زبانند

گاهی غزل و گهی غزالند      دل ها پی خویش می کشانند

مردان تو باز در تلاشند       تا بنده خوار و خس نباشند

شهباز همشه بر فرازند    پا بسته ی هر سفر نباشند

 

سلام بر دنای کاکل سفید، سلام بر یاسوج و یاس های کبودش، و سلام بر آریو برزن، سپر دیار کیخسرو و کی های گمنام،  ای دِنا! آزمون سرد انتظار شلاق باد هایت را دوام آوردیم و سوز سرمایت را تحمل می کردیم، و از کولاکت هراسی نداریم، زیرا دلمان به عشق گرم است، به مهر و محبت به همراهی و همدلی،

پرسید: شغل؟

گفتم: شاعر

خندید و کف دستم را مهر زد، روی برگه اعزام به بیمارستان

افسر نگهبان، شغلم را آزاد نوشته بود

خندیدم! که چگونه یک زندانی می تواند شغلش آزاد باشد،

محبوبم به تو فکر می کنم، به تو که می دانی شاعرم، و دوست داشتن تو، شغل تمام وقت من است،

 

بیا تا براریم دستی ز دل      که نتوان براآورد فردا ز گِل

مِنه این شهر افسرده

مِنه این شهر دلمرده  

بزن نی زن!

بزن مهتر!

بزن رسم وفاداری

بزن رسم هواداری

فرار کرده زِ این سامون

یکی درگیر صد درده

یکی پاگیر سردرده

بزن تا عشق برگرده

بیا بارون

بیا نم نم

بیا هر دم

بیا که کُشتِمونه غم

زبانش نیش و بی شرمه

هوا پر غش

زمین ناخش

هوا یخ بسته بند کفش

بیا رسوا به این خانه

بخندون طفل بیمارش،

چنار پیر بی همدم

پرستو ره به راه غم،

سکوت و سایه خو مَشکه

گِله در سایه دشته

 

 

شب از آبستن دانه، به یخبندان می ترسم

من از خاموشی شمعِ خردمندان می ترسم

نه از تیکی که بر ساعت، رمق بر یاد بسپارد

من از افکار چون رندانِ سرگردان می ترسم

چه باکی از شتاب فضل و اندیشه، به درگاهان

من از بُهت فرومایه، و کج دندان می ترسم

که ما را باغبان تعریف از آزار در راه است

من از دیوار، گوش و موش در زندان می ترسم

ملالی نیست ز خشم و قهر، ز زندانِ صاحب دل

من از دیوانه مغرور، به آبادان می ترسم

چه کار از گنج قارون، کو کفن پوش است گورستان

به گورستان من از خوف کفن دزدان می ترسم

شب از عوعوی سگ سانان ندانستم که دزد آمد

من از دزدان اندیشه، وز آجودان می ترسم

من از باریدن خونآب که بر رخسار می تابد

هم از توفان ویرانگر، ... بندار می ترسم

کجاست آن پیچ و تابی که، برانگیزد هوای نفس

من از گفتار بی پروا، هم از نادان می ترسم

نه از شیر و پلنگ و ببر، یا اژدر به نخجیرگاه

ز کِرت ریشه اشجار، دو صد خندان می ترسم

 

از بس ما از حق دفاع نکردیم، به این روز افتادیم.

 

ای شاعران! فردوسی شاعر زمان بود، جناب محمد علی اسلامی ندوشن می فرماید : ادبیات جلوتر از زمانه است، شاعر باید درد زمان را بیان کند، اگر فردوسی در تاریخ ما سطح جهانی دارد، از این نظر است که درد زمان خود را بیان می کند. در این مملکت و در این زمانه و جامعه، نه تشکل سیاسی است، نه تشکل فرهنگی، نه نشست سیاسی هست، نه نشست فرهنگی هست، اما خوشبختانه می بینم که دختران جوان خوش درخشیدند، خانم ها! اگر می خواهند، جایگاه تاریخی خود را در فرهنگ ایران بخوانید، کتاب "بانوان شاهنامه" اثر دکتر رستگار را مطالعه بفرمایید، شما جایگاه والایی در جامعه ایرانی داشته اید.  

آبشار شهر یاسوج

استاد میرزا امرالله جهانگیر بویراحمدی : چو ایران نباشد تن من مباد، حیثیت ما ایران است، و فردوسی به نحو احسن آن را تفسیر و توجیه کرده است، و سپس استاد پیشکسوت استان کهگیلویه و بویر احمد، قصد خواندن شعر استاد شهریار به البرت انیشتین را داشت، که آنرا در یادداشت های خود نیافت، اما من این شعر را که ایشان قصد خواندنش را داشت، در این جا می آورم:

متن ارسالی استاد شهریار به انیشتین:

پیام به انیشتین

انیشتین یک سلام ناشناس البته می بخشی ،

دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می آید، شکنج طرّه ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم

از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند

ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها

دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار

به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، در بگشا

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

انیشتین آفرین بر تو ،

خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انیشتین ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

جهان جسم ، موجی از جهان روح می دانم

اصالت نیست در مادّه.

انیشتین صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد

انیشتین اژدهای جنگ ....!

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

چه می گویم؟

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

انیشتین بغض دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

انیشتین نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را

به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.

انیشتین پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را

کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.

انیشتین بازهم بالا

خدا را نیز پیدا کن.

پسر! شعار بیگانه دادن کار ما نیست         به ویژه آن شعاری که می گویند خدا نیست

شعار آنها هم ستادین است و نام است         نه عز و نه شرف، نه جانانه نه جان است

عمو جان درس بخوان تا لَنگ نمانی              هنوز زود است که تو اینها  بدانی

ولیکن اگر به هوشیُ، هدفمند و بیدار      همیشه زنده ایی با صدها چوبه دار

شعر از استاد میرزا امرالله جهانگیر بویراحمدی

 

 

منطقه زاگرس پر از دره ها و دشت هاست، که در اصطلاح محلی این دره ها را "تنگ" گویند، "تنگ تامرادی" را برای آبشار زیبا و دیدنی اش در نظر گرفته، و به سویش شتافتم، اما "یک من رفتم و صد من برگشتم" [1] ، چرا که پیش از رفتن بدین نقطه، از تاریخ خونبارش خبری نداشتم، اما وقتی در آن حاضر شدم، و با تاریخش آشنا شدم، خود را با اجساد هزاران شهید مقابل دیدم، که در این تنگه به خاک و خون کشیده شدند، جان هایی که در اثر فعالیت اهل "زر، زور و تزویر"، بدین قتلگاه برده شدند، و قربانی آمال و آرزوهای اهل قدرت گردیدند؛

در این نقطه در سال 1309 خورشیدی آتشی افروخته شد [2] و دامن جوانان این آب و خاک را گرفت، تا هزاران نفر در این جا قربانی شوند، ایران همیشه در کشاکش قدرت داخلی سوخته، و سرمایه هایش بی حساب و کتاب ضایع شده است، و منطقه ایل نشین نیز از این قاعده مستثنی نبوده، و بلکه بیشتر از دیگر نقاط ایران، در آتش فتنه ها سوخت، چرا که این مردم مظلوم تر، و محروم تر و... از نقاط دیگر ایران بودند، و بیشتر از دیگران دچار بازی های چیده شده در مدار قدرت شدند.

قدرت بی حد و حصر خوانین، ملاکان بزرگ، کشاکش قدرت بین آنان، فتنه گری دست های داخلی و خارجی [3] ، کارگر شدن خدعه سفلگان و تشنگان قدرت، و اصل "اختلاف بینداز و حکومت کن" و... ایلات و عشایر را در یک تنش دائم بین خود، و بعدها با حکومت مرکزی و... نگه می داشت، این منطقه همواره در کش و قوس حمله و غارت همدیگر بوده است ، و نبرد بر سر چراگاه ها هم که جای خود دارد و... و جایی که کوروش کبیر، آریو برزن ها و... را به جامعه ایرانی تقدیم کردند، خود در کشاکش یک توطئه، خدعه و قدرت طلبی گرفتار آمدند، تا در یک جنگ و گریز بی پایان نگه داشته، نیرو و توان آنان و کشور ضایع شود.

در حالی که بویرها و گیلوی ها در کشاکش درگیری هایی داخلی خود می سوختند، فرصت توسعه منطقه و مردم خود را بیشتر از دیگران از دست دادند، و در این دوره رقبای قشقایی، بختیاری ها و... آنان با شرکت جستن در انقلاب مشروطه، و حوادث سیاسی کشور، جایگاه خود را در نظام منطقه و مرکز مستحکم کردند، و در ادامه درگیری با مرکز نشینان، اهالی استان فارس و ایل بختیاری و... نیز بر مشکلات بویرها اضافه شد و به جریان افتاد، و بویرها از قافله توسعه و پیشرفت دورتر کرد.

در حالی که بختیاری ها و قشقایی ها اینطور نبودند، بلکه به نخست وزیری ایران، وزارت جنگ و... رسیدند و کم و بیش پایه های نفوذ خود را در مرگز و اطراف گسترش دادند، چنین عقب ماندگی، و روند غارت و چپاولی که بین خود آنها در رقابت خان ها و طوایف درجریان بود باعث گردید تا سهم خواهی های آنان در قدرت نیز بی اثر بماند، و دولت مرکزی برای به انقیاد کشیدن آنان دست به کار شود،

در این زمان سپاهی از قشقایی ها، بختیاری ها و نیروهای ارتش مرکزی به استعداد 10 هزار نفر، در سال 1309 خورشیدی، برای سرکوب بویرها عازم این منطقه شد، که با رشادت بویراحمدی ها و کیاست سرداران لر بویراحمدی، به شکست قوای دولت مرکزی انجامید و متاسفانه هزاران نفر از ایرانیان، در تنگ تامرادی اسیر نقشه بویرها شده، و قتل عام شدند، چنین قتل عامی اگرچه برای بویرها در همان زمان، یک پیروزی بود اما، همین مقدمه سرکوب شدیدتر آنان گردید، که پس از آن "عشایر جنوب از هم پاشید و دیگر دود از تفنگ بویراحمد بلند نشد".

و بدین ترتیب ایرانیان اسیر درگیری داخلی و کشتار از همدیگر گشتند، و نظام حاکم پهلوی، در همان اوان تشکیل و بنیانگذاری خود مقابل مردم خود قرار گرفت، و این به آوارگی و جنگ و خونریزی بیشتری منجر شد، که زمین منطقه را به خون ایرانیان از دو طرف غسل داد.

رضا شاه پهلوی اگرچه در یکپارچه سازی ایران موفق بود، اما در کنترل عوامل خود چندان موفق نبود، و گرچه بویر احمدی ها در سرکوب "شیخ خزعل" که خود را حاکم و صاحب خوزستان می دانست، به رضاشاه کمک کردند، تا کشور یکپارچگی خود را کسب کند، اما این کمک بویرها، به دولت مرکزی، به تنش بیشتر بین اقوام و طوایف بویر احمدی منجر شد، چراکه سرداران بویر احمدی نزدیک به رضاشاه، از موفقیت خود در خوزستان سود جستند و به تسویه حساب های داخلی در منطقه خود اقدام کردند، و رضا شاه در این خصوص نتوانست و یا نخواست نقش متعادل کننده ایی را بازی کند.

در نهایت رضاشاه با تشکیل ارتش ملی، تصمیم خود را برای پایان دادن به ناامنی و کشاکش قدرت در مناطق مختلف کشور، از جمله منطقه بویرها را اجرایی کرد، و نیروهای خود را از جمله عازم کهگیلویه و بویراحمد نمود تا به غائله نبردهای داخلی در این منطقه پایان دهد، که این حرکت، در نخستین قدم، به شکست انجامید و هزاران نیروی نظامی کشور در تنگ تامرادی، قتل عام شدند.

اما این قتل عام، آخر کار و منجر به پیروزی جنگجویان بویراحمدی نشد، چرا که نیروهای دولتی با استعداد و طرح های بهتری وارد کارزار شدند، و در نتیجه شکست بویراحمدی ها بود، و دولت مرکزی که خواهان تاسیس مدارس، و شروع زندگی مردم در شکل جدیدی از یکجا نشینی و دوری از کوچ نشینی و... بود اجرایی گردید، و بنای توسعه منطقه یاسوج از این زمان آغاز گردید.

مشکل رضاشاه پهلوی در عجله او برای اجرای طرح هایش بود، حال آنکه می توانست روند توسعه و مدرنیزه کردن ایران را در مرور ایام و به آهستگی و پیوستگی دنبال کند، تا منجر به چنین حساسیت ها و رویارویی ها و کشتار غمناکی نشود، او در قضایای دیگر هم تعجیل داشت، اشتباهات دیگر او در بحث مدرنیزاسیون کشور این بود که آنرا در کشف حجاب مصداق می یافت و می دید، و در ایجاد تحولات اجتماعی تعجیل می کرد، و با این سیاست تمام جریان سنت گرا را علیه خود بسیج، هماهنگ و به صف کرد،

 اهداف پهلوی ها برای توسعه ایران اگرچه کمابیش مترقی و آینده نگرانه بود، اما نوعی تعجیل در برخورد آنان دیده می شود که این عجله باعث ایجاد نوعی منش دیکتاتوری و ایجاد تنفر در بین مردم ایران می شد که همین هم در آینده دامن آنان را گرفت.

در حادثه "تنگ تامرادی" آدم نمی داند بر دلیرمردان بویراحمدی که نمی خواستند زیر سلطه تمرکزگرای رضاشاهی بروند و علیه این سلطه تمام عیار می جنگیدند همراهی و همدردی کند، یا بر سربازانی که بر کنترل نیروهای یاغی خوانین حرکت کرده، و گرفتار تله آنان شدند، و کشتار شدند، همراهی و همدردی کند، هر دو هموطنانی هستند که در یک عدم تطابق سیاست ها، زیر چرخ تصمیمات بالادستی له شدند.

این دشت و کوه های بلاخیز در دوره پهلوی دوم نیز با چنین وضعی مبتلا شد، وقتی که پهلوی دوم طرح اصلاحات ارضی را در راستای اجرای اصول انقلاب سفید، یا انقلاب شاه و ملت به اجرا گذاشت تا با صاحب زمین کردن رعایا و مردم عادی، زمین و مرتع را در اختیار کسانی قرار دهد که روی آن کار می کنند، و کشور را از حالت ارباب – رعیتی خارج کند،

و باز بعضی خوانین و ایلخانان با این روند مقابله کردند و باز جوی خون سربازان میهن، در این مناطق جاری شد، دوستم مرحوم جلال زرینی از کامیون های ارتش گفت که حامل تلی از جنازه سربازانی بود که در مسیر اجرای این قانون مهم اجتماعی و اقتصادی قتل عام شده بودند و اجسادشان صبحدمان به شیراز رسیده بود.

داستان غمناک "تنگ تامرادی" حتی اکنون نیز در روایت این مردم زنده است و حوادث بعد از آن که بویراحمدی ها برای حقوق خود مبارزه می کردند، بازگو می شود، یکی از اهالی یاسوج در این باره می گفت :  

شاه (محمد رضا شاه پهلوی) 15 تن از خان های بویراحمدی را به تهران فراخواند پرسید "شما بویراحمدی ها چرا دست از غارت و یاغی گری نمی کشید و قصد تضعیف دولت را دارید، از چه جهت شما اینقدر یاغیگری می کنید؟!" که یکی از خان های مذکور به نام "حاج اسماعیل مظفری" به حیوانات درنده موجود در باغ وحش کاخ شاه اشاره می کند و پاسخ می دهد : "... ای قبله عالم یکی دیگر از علل اساسی یاغیگری بویراحمدی ها شکم گرسنه است، اگر سهم جیره یک روز باغ وحش کاخ نیاوران را ندهند چه وضعی پیش میاید، چه رسد به آدمیزاد که از ابوالبشر و در پی برآورده ساختن نیاز های انسانی اش و تغذیه برای بقا و زنده ماندن است".

 به دنبال این جلسه بود که شاه به یاسوج می آید و وضع این مردم را که دید، دستور ساخت پل، بیمارستان شیر خورشید، سیلو، کتابخانه، مدرسه، کارخانه قند یاسوج و... را داد، و اوضاع منطقه متحول شد.

اما گذشته از این داستان های غم انگیز آبشار تنگ تامرادی در 45 کیلومتری یاسوج به سمت بابامیدان، زیبا و دیدنی است، وقتی من بدانجا رسیدم، زوجی با لباس کردی، در این چشمه با یک تیم عکاسی حرفه ایی، مشغول ثبت لحظاتی بودند که در ابتدای زندگی زوج های جوان، باید در عکس ها ثبت شود، آنان بدون چتر و با چتر زیر آبشار تن به هر ایستادنی می دادند تا عکس هایی متنوع در حالت های مختلف از همدیگر و در کنار هم داشته باشند، بالاتر زوج دیگری با لباس لری، در حالی عکس برداری مشابهی اند، تا اول زندگی خود را در عکس هایی به یاد ماندنی، ثبت کنند.

در بازگشت به "دشت روم" رفتم، دشتی که به گفته یکی از اهالی رومی ها یکسال در اینجا توقف داشتند، و آثار باستانی از خود برجای نهاده اند، و بدین جهت نام دشت روم بر خود دارد؛ سد شاه قاسم مقصد دیگر گردشگری ام در کناره های شهر یاسوج بود، که هنوز آب دارد ولی از دوره ایدال خود، به دور است و سطح آب سد هنوز بسیار پایین است.

راننده ایی که مرا به دیدار از تنگ تامرادی برد، خود را از خاندان گیو [4] قهرمان اسطوره ایی شاهنامه می داند، در بازگشت در میدان آریو برزن [5] یاسوج ایستاد، تا آخرین مقصد گردشگری دیگرم باشد که با این قهرمان تاریخی ایران به پایان می رسید، این راننده یاسوجی مرا برای دیدار از یادواره سرداری از سپاه ایران برد که اهالی منطقه، او را از خود می دانند، و به گفته خودشان بعد از کشاکش بسیار با استان فارس، ثابت کرده اند که آریو برزن از مردم آنان بوده، و میدانی را به نامش نام نهاده، و مجسمه ایی از او در آن نهاده اند، آریوبرزن سرداری است که بعد از شکست سپاه داریوش سوم در نبرد گوگمل در محلی در کردستان عراق کنونی، و نزدیکی شهر اربیل، که به شکست مهمی برای ایرانیان انجامید، و سپاهش متواری شدند، آریو برزن در دربند پارس (تنگ تکاب)، جایی که اکنون رود مارون در نزدیکی های بهبهان جاری است، با سپاه اسکندر مقدونی برای بار دیگر روبرو شد و شجاعانه جنگید و به شهادت رسید. اسکندر بعد از این شکست است که شوش و تخت جمشید را تسخیر می کند و آنرا آتش می زند، گویند، اسکندر به آریو برزن می گوید شاه تو گریخته است، از چه مقاومت می کنی، بیا و تسلیم شو تا تو را حاکم بر ایران قرار دهم، اما او از آن قِسم ایرانیان سست بنیادی نبود که تاج حکمرانی را از یک بیگانه متجاوز بستاند و بر سر نهد.

[1] - "مَن" در این جمله به معنی همان "من تبریز" است که به عنوان یک واحد اندازه گیری وزن است، که معادل سه کیلو می باشد؛ این اصطلاح را مرحوم مادرم وقتی استفاده می کرد که انتظار داشت از رفتن به جایی، دیدار با فردی و... سبک شود و بار غم هایش را وا بگذارد و برگردد ولی به رغم این هدف، باری سنگین از غم بر دوشش نهادند و برگشت، و خود را لعن کرد که چرا به چنین جایی رفته است و...

[2] - جنگ تنگ (دره) تامرادی درگیری میان عشایر لر بویراحمدی و ارتش شاهنشاهی ایران بود که در سال ۱۳۰۹ خورشیدی به وقوع پیوست. این درگیری به فرماندهی امیر لشکر حبیب‌الله شیبانی بعنوان فرمانده قشون دولت از یک سو ، کی‌لهراسب باطولی ، شکرالله خان بویراحمدی و سرتیپ خان بویر احمدی از سوی دیگر درگرفت

[3] - بویراحمدی ها به هنگام تجاوز انگلیسی ها به جنوب ایران چنان منافع آنها را به خطر انداخته و عرصه را بر آنان تنگ کردند که در ۱۵ دسامبر ۱۹۰۹کنسول انگلیس در شیراز ناچار شد به طور رسمی از بویراحمدی ها به”سر جرج بارکلی” سفیرشان در تهران شکایت کرده و سفیر هم متن شکایت را به لندن مخابره کند در بخشی از شکایت کنسول انگلیس از بویراحمدی ها آمده است: “اشرار بویراحمدی بیش از یک ماه است که در نقاط مختلف بین “دشت ارژن” که ده فرسنگ زیرشیراز است و “گلدارچین” که در مجاورت اصفهان است مشغول عملیات عمده ای هستند و… بی نهایت مشکل خواهد بود که یک طایفه کوه نشین به این رشادت و فعالیت را بتوان درتنگنا انداخت و… به عقیده من( بیل) طایفه ای که باید اختصاصا مورد تنبیه واقع شوند همانا طایفه بویراحمدی است و… طایفه بویراحمدی می تواند ۱۰هزار نفر تهیه کند که عده کمی از آنها سواره اند، چهار قلعه محکم دارند که بدون توپ، گرفتن آنها ممکن نیست

[4] - گیو یکی از سرشناس‌ترین پهلوانان ایرانی در حماسه ملی ایران در دوران‌های پادشاهی کیکاوس و کیخسرو است. بر پایهٔ شاهنامه او پسر گودرز و پدر بیژن است. تبار گیو با میانجی پدربزرگش کشواد، به کاوه آهنگر می‌رسد. گیو احتمالاً چهره‌ای تاریخی در دوران اشکانیان بوده‌است که برخلاف داستان‌های سنتی، پدر گودرز دوم اشکانی بوده‌است که در نیمه‌های سده نخست میلادی به همراه وردان اشکانی بر تخت شاهی اشکانیان نشسته بوده‌است.

[5] - آریو برزن از اشراف‌زادگان و سرداران هخامنشی در دوران پادشاهی داریوش سوم بود که کمینی را برای مقاومت در برابر اسکندر مقدونی و سپاهیان او در تنگه دربند پارس ترتیب داد منطقه‌ای که آریوبرزن از آن برخاست، اوکسیان نام داشت بعد از جنگ های پی در پی اسکندر از شجاعت آریوبرزن خوشش آمد و به او گفته است که تسلیم شود تا سر سلامت از میدان به در ببرد، اما آریو برزن در پاسخ به اسکندر می گوید: «شاهنشاه ایران مرا به اینجا فرستاده تا از این مکان دفاع کنم و من تا جان در بدن دارم از این مکان دفاع خواهم کرد» اسکندر در پاسخ به آریو برزن می گوید: «شاه تو فرار کرده. تو نیز تسلیم شو تا به پاس شجاعتت تو را فرمانروای ایران کنم» در همین حال آریو برزن هم جواب می دهد: «پس حالا که شاهنشاه رفته من نیز در این مکان می‌مانم و آنقدر مبارزه می‌کنم تا بمیرم» زمانی که اسکندر این استقامت آریوبرزن را مشاهده کرد دستور داد تا از راه دور او را با نیزه و تیر بزنند. و دشمنان به قدری این کار را تکرار کردند که یک نقطه سالم هم در بدن این سردار باقی نماند. بعد از مرگ وی در همان نقطه به خاک سپرده شد.

سفر به سرزمین های بختیاری در استان چهارمحال پایان یافت، معدن بی پایان و تجدید شونده آب های شیرین ایران، که 11% از کل آب های شیرین کشور، در این منطقه، هر ساله تجدید، و به سوی تشنگان ساکن در سرزمین های جنوب باختری، و مرکز ایران سرازیر، و آنانرا سیراب می کند، و من در این سرزمینِ به غارت رفته از هجوم ناجوانمردانه کسانی که، بر گرده این مردم سوار شدند، و اسب قدرت را هر طور که خواستند، بر بدن آنان تاختند، به سوی جنوب سرازیرم، و بر این خاک خسته از هجوم های سیل وار ظلم بی پایان، ره می سپارم.

من اکنون این سرزمین سبز و رویایی را وا نهاده، حاشیه های زردکوه رویایی و تمدن خیز، را پشت سر می گذارم، تو گویی سوار همان اسب به عاریت گرفته شده توسط آن ایلدار بختیاری ام، که در امتداد دره ها تاخته بود، تا ببیند بر ایل و مردمانش، در دوره غیبت او و پدرش، چه رفته است، و وقتی با شرایط جانشینان پدرش مواجه گشت، ناکام بازگشت، تا این بازگشت خود سبب شود، سرنوشت این دیار و وطن را تغییر دهد، و من اکنون در امتداد مسیر او، به سوی جنوب پیش می تاختم، [1] در امتداد سرزمین زایشگر مبارزان خیزش افتخار آمیز مشروطیت، و جنگآورانی که هر وقت ایران بدان ها برای تهاجم و یا دفاع نیاز داشت، در دفاع از آزادی و تمامیت ارضی و کرامت انسانی، و فرهنگ و تمدن این مردم پیشقدم، و پیش قراول بودند،

بعد از مدتی حرکت در مسیرهای تاریخی حاشیه های اندیکا [2] و... در کنار بلندترین ارتفاعات رشته کوه زاگرس یعنی رشته کوه دنا که از "مال خلیفه" تا یاسوج و حتی بعد از آن، چند ده کیلومتر ادامه دارند، رشته ایی که قله های بلندش از هم گسسته نمی شوند، حالا من وارد شهر زیبا و دیدنی یاسوج شده ام، اینجا به عکس چهارمحال بختیاری، کوه ها پوشیده از جنگل های بلوط هستند، در چهارمحال انگار جنگل های بلوط نابود شده اند، اما اینجا در یاسوج جنگل های بلوط پرپشت، و درختانش پر تعداد می درخشند، تا ادامه زندگی را فریاد زنند.

 بلندترین ستیغ شکوهمند در این رشته ی دراز از قله ها، چکاد دنا با بیش از 4419 متر ارتفاع است، که در سمت راست این قله، پای رشته کوه دنا، یا همان منطقه "پادنا"، "سی سخت" در پای یک قله نزدیک به 4200 متری قرار دارد، که آنرا اولین مقصد گردشگری ام در یاسوج قرار دادم.

نام سی سخت برای من یادآور زلزله ایی نسبتا شدید است که آنرا در نوردید، اما یکی از اهالی محل به سان من تصور نامناسبی از آن زلزله ویرانگر ندارد، چرا که این زلزله باعث شد مقداری پول و سرمایه، به سمت این منطقه سرازیر شود، و کسانی که سرمایه ایی برای تجدید بنای زندگی خود نداشتند، این امکان را بیابند، که زندگی خود را تجدید کنند، او زلزله را برای این مردم محروم "نعمت" می بیند!

"زلزله خسارتبار است، ولی زندگی ما را آباد کرد، و این زلزله باعث شد که دولت به این منطقه نگاهی انداخت، و کمک ها به سوی ما سرازیر شد، کسانی بودند که خواب یک ساختمان نو را هم نمی دیدند، اما این زلزله باعث شد زندگی اشان تجدید بنا شود. این هم از شانس حکمداری ماست که برای برخی از مردم باید بلایی طبیعی نازل شود، تا تغییری در وضع شان رخ دهد، دیده شوند و کمکی به سوی آنها جلب شود!"

او نام "سی سخت" را برگرفته از سی قهرمان و از جان گذشته می داند که برای نجات دیگرانی که در یخ و سرمای دنا گرفتار شده بودند، رفتند و خود یخ زدند، و در مسیر جان دادند، و مردم به افتخار آنها، این منطقه را "سی سخت جان" نامیدند و نام "سی سخت" بر این منطقه ماند و رایج شد.

به سمت سی سخت که می رویم، بنرهایی از جوانانی چشم ها را به سوی خود بر می گرداند که، همشهریان یاسوجی خود را به شرکت در مراسم بزرگداشت شان دعوت می کنند، چهره هایی بسیار جوان، که هرگز وقت خزان آنان نبوده و نیست، متعجب شدم، از یکی از اهالی از دلیل مرگ این همه جوان پرسیدم. پاسخش دردناک بود، "من از علت مرگ این ها نمی دانم، اما در منطقه ما آمار خودکشی بالاست، علت بسیاری از این خودکشی ها هم، عموما فقر و شکست عشقی است، در باقی موارد تصادف و گاه بیماری و گاه هم درگیری های محلی علت بسیاری از این جوانمرگ شدن هاست". 

35 کیلومتر آنطرف تر از یاسوج، بعد از گذر از مناطق مادوان، مزدک، ده بر آفتاب، سی سخت زیبا و جذب کننده قرار دارد، پر از باغات و ویلاهایی که بر دامنه دنا ساخته اند، "چشمه میشی"، در پای "کوه گل" غلتان و ریزان پایین می آید، و به منطقه زیبایی می دهد. گردشگران بسیاری خود را به اینجا رسانده اند تا شاهدِ آب و آبادانی باشند.

یکی از اهالی محل مدعی بود که : "استرالیایی ها به ایران پیشنهاد کردند که مدیریت گردشگری منطقه سی سخت را به آنان بسپارند، تا آنرا به بهشت گردشگری تبدیل کرده، در آن سرمایه گذاری کنند، تامین گردشگر برای آن را نیز خود عهده دار شدند، ولی دولت ایران به این سرمایه گذاری تن نداد، سی سخت اگر مدیریت گردشگری درستی می داشت، به یکی از مراکز جهانی آمد و شدهای گردشگران جهانی تبدیل می شد، و رنج محرومیت، و چهره فقر از آن رخت بر می بست."

[1] - پس از قتل حسین‌قلی‌خان، برادرانش؛ امام‌قلی‌خان و رضاقلی‌خان، نسبت به فرزندانش رفتار و عملکرد نامناسبی داشتند. علی‌قلی‌خان سردار اسعد در کتاب "تاریخ بختیاری"، این واقعه را اینگونه روایت می‌کند: "موقعی که پدرم «ایلخانی» را کشتند و من و برادرم «اسفندیارخان» در حبس بودیم، عموها و عموزاده‌ها‌ی ما برای تصاحب مایملک پدرم، مادر پیرم را زیر فشار گذاشتند. هنگامی که من از سیاه‌چال «ظل‌السلطان» آزاد شدم، با لباس کثیف و مندرس و موهای ژولیده و پای برهنه در کوچه‌های اصفهان سرگردان بودم و نمی‌دانستم چه بکنم… بعضاً به‌خاطر آوردم که پدرم مبلغی وجه نقد نزد یکی از دوستان قدیمش که تاجر معتبری بود، دارد. لذا به خانه او رفتم و دق‌الباب را کوبیدم و کمی بعد در باز شد و آن تاجر اصفهانی در آستانه در نگاهی به من انداخت و فوراً مرا شناخت، ولی بدون این‌که کلمه‌ای گفت‌و‌گو کند، در را به‌روی من بست. من از این برخورد بسیار ملول و افسرده شدم و با خود گفتم، بهتر است به میان ایل برگردم و نزد عمویم «حاجی ایلخانی» به چقاخور بروم. با این خیال اصفهان را با پای پیاده به‌سوی چقاخور تَرک گفتم. در حوالیِ چقاخور به چند سیاه‌چادر متعلق به یکی از طوایف بختیاری برخورد کردم. در میان رمه در کنار سیاه‌چادرها، چند مادیان را در حال چَرا دیدم، به طرف آن‌ها پیش رفتم. خوشبختانه صاحب آن مادیان‌ها مرا شناخت و یکی به رسم امانت به من داد تا خود را به چقاخور رسانیدم. از دور چادر بزرگ سفید درپوش پدرم را که در میان دشت برافراشته بود، دیدم و اندوهی جان‌کاه به من دست داد و کوهی از غم بر دلم نشست. لاجرم پیش رفتم و افسار مادیان را به گوشه‌ای بستم و با آن هیئت ژولیده وارد چادر شدم. دیدم عمویم «حاجی ایلخانی» در صدر مجلس نشسته و تمام خویشاوندان و رؤسای طوایف بختیاری به ترتیب در کنار هم نشسته‌اند. در مقابل عمویم تعظیم کردم. به‌طور اجمال مرا ورانداز کرد و بدون این‌که یک‌کلمه بگوید، سر را به زیر انداخت و برای یک‌لحظه همه نگاه‌ها متوجه من شد و بعد سرها برگشت و سکوت سنگینی سراسر مجلس را فرا گرفت. هیچ‌کس نپرسید کی هستم و از کجا آمده‌ام؟ همان‌طوری که سرپا ایستاده‌ بودم، گوشه‌و‌کنار مجلس را نگاه کردم و چشمم به یکی از بستگان پدرم که همیشه از احسان و محبت او برخوردار بود، افتاد و رفتم در کنار او نشستم، یک‌وقت متوجه شدم که آن شخص کمی از من فاصله گرفت و روی خود را از من برگردانید. من چنان از فضای مشمئزکننده آن مجلس و رفتار نامردمیِ عموها و خویشاوندان و دیگر برادران بختیاری منقلب شدم، که بلااراده از جا بلند شدم و سوار همان مادیان لخت شدم و به طرف اصفهان حرکت کردم. در حین اینکه سوار می‌شدم، یکی از بستگان پدرم که زمانی منشیِ او بود، به من نزدیک شد و آهسته گفت: «آ علیقلی، خدا پسری به تو عنایت کرده‌است.» من به قدری نومید و افسرده‌خاطر بودم که در جوابش گفتم: «من در چنین حال و روزی بچه می‌خواهم چه‌کنم؟» در بین راه مادیان را به صاحبش برگرداندم و پیاده به طرف اصفهان رفتم. نوکری داشتم که قبل از دستگیری‌ام همراهم به اصفهان آمده‌ بود، بعد از آن‌که زندانی شدم در اصفهان ماند و با شغل عمله‌گی گهگاهی پولی پس‌انداز می‌کرد و در زندان به من می‌رسانید. وقتی به اصفهان برگشتم، همان شخص با مختصر پس‌اندازی که داشت، یک‌ جفت گیوه برایم خرید و با همان پای پیاده خود را به تهران رسانیدم و یک‌راست روانه خانه صدراعظم «امین‌السلطان» شدم. هنگامی به درِ خانه رسیدم که کالسکه صدراعظم دمِ دروازه ایستاده‌ بود و ظاهراً «امین‌السلطان» می‌خواست به دربار برود. نوکری که جلوی دروازه ایستاده‌ بود، از من سؤال کرد که چه می‌خواهم؟ گفتم به صدراعظم عرض کنید که «علی‌قلی» پسر «حسینقلی‌خان» ایلخانیِ بختیاری هستم. آن مرد در نهایت تعجب سراپای مرا ورانداز کرد و به داخل حیاط رفت. من از گوشه دروازه که نگاه می‌کردم، دیدم نوکر به درون خانه رفت و طولی نکشید که پرده درِ ورودی کنار رفت و صدراعظم در آستانه ظاهر گردید، ولی به مجردی که از برابر چشمش به من افتاد، خود را عقب کشید و پرده را انداخت. من از دیدن این صحنه یکه خوردم و داشتم ناامید می‌شدم. طولی نکشید که دوباره همان نوکر به سراغم آمد، اما این‌بار با احترام تعارف کرد که همراه او بروم. او مرا مستقیماً به حمام برد و بعد از یک‌سال و اندی که حمام نرفتم، شست‌و‌‌شویی کامل کردم و حمامی مرا کیسه کشید و مُشت‌و‌مال حسابی کرد و سلمانی مرا پس از مدت‌ها اصلاح کرد و هنگامی که خود را به قسمت بیرونیِ حمام رساندم و روی صفحه نشستم، همان نوکر یک بقچه جلویم گذاشت، وقتی آن را باز کردم، یک‌دست لباس کامل در آن دیدم و با کمال تعجب یک کیسه پُر از اشرفی برای مخارج توجیبی روی لباس‌ها گذاشته‌ بودند. بعد از آن‌که لباس پوشیدم، همراه او به اتاق راهنمایی شدم و پس از صرف یک ناهار لذیذ، صدراعظم وارد اتاق گردید و با کمال فروتنی از من احوال‌پرسی کرد و آن‌گاه دستور داد تا مرا به ریاست فوج سوار منصوب کردند."

[2] - گویند اینجا زادگاه کوروش کبیر هخامنشی بوده است شهرستان اندیکا یکی از شهرستان‌های بختیاری نشین استان خوزستان است و مرکز آن، شهر قلعه خواجه است

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
آیا پرونده ‎رضا ثقتی هم مشمول برخورد مؤمنانه شده است؟! (https://t.me/asrefori) رحمت‌‌اله...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
استبداد ديني از مردم سكوت در برابر ظلم و اختلاس هاي اصحاب قدرت را مي خواهد هادی سروش در استبداد ام...