"به نام خداوند جان و خرد، کزین برتر اندیشه بر نگذرد"

گاه باید از تفکر و قلمت زنجیر برداشت، تا در عمقی فرو رفت و راهی گشود؛ وصیت نگاری اقدامی شایسته در همین راستاست که شاید بر هر اهل سخنی لازم باشد تا دیدگاه و برداشت خود را از این دنیا و روندش را بنگارند، و از راهی که رفته است بگوید، شاید برای بازماندگان راه گشا و میوه ایی به همراه داشته باشد، به خصوص از مرگی باید گفت که هرگز از آمدنش تو را خبر نخواهند کرد، و تو نخواهی دانست که تا چه حد نزدیک، و کی باید آماده رفتن بود.

در خلال جنگ خسارتبار هشت ساله با رژیم بعثی صدام در عراق، پیش از شروع هر عملیاتی جنگی، چنان مرگ را نزدیک می دیدیم که اکثر رزم آوران دست به قلم می شدند، و وصیتی مطابق با دنیای فکری که در آن غرق بودند، می نوشتند، اکنون نیز در دنیایی مملو از مرگ زندگی می کنیم، که گویند عدد کشتار روزانه اش، از کشتار روزهای آن جنگ خسارتبار برابر و یا بلکه بیشتر است، از این رو وصیت نوشتن در هر سن و سالی، هرگز غیر معقول و غیر منطقی نبوده، و نخواهد بود، چرا که در این روزها که انگار مرگ را هم، به اندازه خدا، به انسان ها نزدیک کرده اند، و هرگاه باید آماده رفتنی غیر مترقبه بود.

زنجیر برداشتن از قلم گاه چنان سخت می آید، که انسان هایی در روزگار خود، از جان دست شستند، و دست به قلم شدند، تا برای انسانی که برای خداوند آنقدر مهم بود که این چنین وسیع بدو پرداخت، راهی بنمایانند، و یا زندگی را برایش ساده کنند، و یا از پیچیدگی های روزگاری سخت بکاهند، یا بندهایی از دست و گردن و پای انسانی بگسلند، رنجی را کم کرده، باری از روی دوش هایش بردارند، و یا مساله ایی از میان مسائلش حل کنند و...

و قسم به قلم، آنگاه که در این راه جوهر بر کاغذ می افشاند و راه صاف تری بر پاهای زخمی انسان ها می گشاید و یا بدان ها می نمایاند.

اما وصیت و توصیه هایم برای بعد از مرگم؛

عزیزانم!

چون دیده از این جهانِ پر از زیبایی و زشتی، فرو بستم، دیگر باید مطمئن باشید که مرگِ من نیز چون رفتن دیگرانی از این دست، که رفته اند، اتفاق افتاده، و چتر نیستی، بر جسم باقی مانده از این زندگی ام را کاملا فرا گرفته، پس لاجرم دیگر طوری عمل نباید کرد، که انگار این جسم مملو از زندگی و هستی است، با او سخن گفت، و به سان زندگان با آن رفتار نمود و... کاری که این روزها با جسم مردگان به وفور انجام می دهند.

در وقوع این پدیده ی طبیعی، که بی شک، همه آنرا خواهند چشید، هرگز شک نکنید، که آیا واقع شده است یا خیر، و به حتم شرایط نیستی بر این جسمِ مرده مستولی شده است، مرگ پدیده ایی ساده، و پیش پا افتاده است، که برای هر موجود زنده ایی رخ داده و و در هر لحظه به تعداد زیاد خواهد داد، این تنها انسان ها هستند که آن را بغرنج، مبهم و پر از سِرّ و پر از راز و رمزش می پندارند، و عده ایی بر این پدیده ساده، اما راز آلوده شده، سفره ها گشوده، و برای خود آدابی و آئینِ دور و درازی را بر آن سفره چیده و تدارک می بینند،

توصیه اکید دارم، همچون انسان های با دیده ی شک و تردیدنگر، بر این واقعه طبیعی و ساده ننگریسته، و دست به رفتاری نزنید که انگار با جسم زنده ام روبرو اید، باید به حتم مطمئن بود که من در آن لحظات، مرده ام، و روحم که اصل و بنیاد زندگی ام بر آن استوار بوده و خواهد بود، پروازی بلند و دور و دراز را، در دنیایی دیگر آغاز کرده، و به حتم از نزد شما رفته، و فرسنگ ها از شما دور شده است، و در فاصله ایی به اندازه دو دنیای متفاوت، از شما، دور است.

و من به سرعتِ برق و باد، همچنان که در این دنیا، عاشق دیدن و درک جاها و شرایط جدید بوده و هستم، مثل ارواح دیگر انسان ها، هزاران فرسنگ را، در طرفه العینی، در عمق عالم معنا طی کرده، و در آن چنان فرو رفته ام، که دیگر فکر و یا توان بازگشت، و نگاه به پشت سر را نخواهم داشت، و در مُخیله ام بازگشت، نخواهد گنجید، تا تازگی و هیجان سفر در دنیایی جدید را رها کرده، دوباره بدین دنیای محدود و بی ارزش برای خود، و البته ارزشمند برای زندگانی چون شما، باز گردم.

 اکنون دیگر این دنیا تنها متعلق به شماست، و این شمایید، که صاحب این جسم باقی مانده از زندگی دنیایی ام خواهید بود، اما باید بدانید که این جسم، مثل پوست گردویی خالی از مغز، بی ارزش و لایق پوسیدن و خاک شدن است، یا مثل پوستِ تخمِ مرغی بدون محتوا و... که آن نیز تنها لایق دفن است، چرا که بی مصرف، و وجودش در زندگی انسانی، بی معناست؛

و بدن من نیز چندان تفاوتی با اینگونه اشیای بی مصرف، که به عنوان مثال از آن ذکر به میان آوردم، ندارد، تنها لایق دوری از صفحه ی زندگی زندگان، و یا به خاک سپردن است، و دیگر هیچ؛ و به قول مرحوم بابا، که حکیمانه این مفهوم را همواره به صور مختلف در زندگی خود به ما متذکر می شد، که این "غلاف آدم" است، پس "دیگر آدمیتی در آن دیگر نیست"، پس با این جسم بازمانده از من، به اندازه همان ارزشش، برخورد کنید، توجه بیش از این، نشان از بی فکری، عادت های ناروا، و تسلیم شدن بر رسوم باطل روزگار خواهد بود، و از فرهیختگان و صاحبان اندیشه ایی چون شما بعید خواهد بود، که به تکرارش بنشینید.

این جسم باقی مانده برای شما، به سان مرغ مرده ایی خواهد بود، که اگرچه سکوی پروازهای بلندی بوده است که در کارنامه زندگانی این جهانی خود، از آن دارم، اما اکنون نه برای احدی از انسان ها خوردنیست، و نه نگهداری اش سودی برای بازماندگان دارد، و بر عکس ماندنش بر زمین، برای زندگان رنج زا، و خطرناک است،

پس باید جسم مرده ام را، به سرعت از صفحه زندگی زندگان جمع آوری کرد، و در بهترین حالت، به جایی منتقل گردد، تا به راحتی طعمه موجوداتی شود، که لقمه ایی در این ته مانده از سفره ی زندگی ام، یعنی این تن مرده، یافته، و شکمی سیر بُخورند، و به شیوه ی انسان های شکرگذار، زوزه ایی در هوای شب های به سیری گذرانده خود، بکشند، که چنین لقمه ایی از غیب رسید، در حالی که انتظار دریافتش را نداشتند، و تو گویی خداوند برای آنها این هدیه را از غیب فرستاد، و لذا نظرهای شان، به نشانه ی دعا و نیایش به سوی آسمان خواهد رفت، و از ته قلب، نیایشگر روزی رسان خود خواهند شد.

و یا نه، به شیوه و فلسفه جاری موجود، سطح زمین باید از این جسمِ خطرناک پاک شود، که اکنون دیگر حامل امراض و ناپاکی های بسیاری، ته مانده از زندگی در جسم مرده ام بوده، و خواهد بود، تا بوی تعفن ناشی از اضمحلالش، باعث بیماری و گسترش امراض و رنجش زندگان نشود، از این رو آرزو دارم که لحظات آخرینم چنان رقم خورده، که جسمم به سان ملاحانِ معلق بر آب، که در سفر دریایی جان به جان آفرین تسلیم می کنند، بی لباس و مزاحمت های آن، به آب آفکنده شود، تا طعمه آبزیان گردد، و یا چون همنوردانِ در کوه مرده و گم شده ام، خوراک وحوش گرسنه ی کوه ها و صحرا گردم،

این بزرگترین آرزوی من، برای عاقبت تن باقی مانده از زندگی ام در این دنیاست، اما اگر این ها میسر نشد، آرزو دارم در پای درختی دفن شوم، تا ریشه هایش، از پسآب بدنم بهره جسته، و یا باقی مانده جسمِ پوسیده ام، قوت خاکی در پای آن درخت شود، و درخششی را در برگ ها و ساقه های آن موجب گردد، تا اتمسفر زیباتری را برای دنیای بازماندگان و زندگانِ بر این خاک، رقم زند.

پس از آنجا که دست و پاهایم بعد از مرگ، به فرمانم نبوده و به هنگام حمل و نقل، مشکل آفرین خواهند بود، تنها مرا در پارچه ایی ساده و بی مصرف پیچیده تا به راحتی حمل کنید، و در پای درختی دفن کرده، تا به سرعت، و بی واسطه، در دسترس ریشه هایش قرار گیرم.

جسم مرده ام، بعد از مرگ به هیچ شستشویی نیاز نخواهد داشت، چرا که مملو از ناپاکی، پر مرگ و بیماری است، و هیچ آب و یا سدر و کافوری و... توان ناپاکی زدایی از آن را نخواهد داشت، و بعد از مرگ و لاشه شدن، هیچگاه تمیزی بردار نخواهد بود، و همچون لاشه دیگر موجودات، تنها با خورده شدن، و یا خاک شدن، پاک خواهد شد، لذا راضی به آلودن حتی مشتی آب، بر جسم مرده ام هم نیستم، مرا به همان حالی که دنیا را ترک کرده ام (اگر به شیوه های دوگانه بالا میسر نشد)، به خاکی بسپارید که تکیه گاه من در طول این زندگی طولانی، و البته کوتاه و ناچیز بوده است، تا به سرعت به همان خاکی باز گردد، که از آن ساخته شده ام.

رنج بدرقه های پر جمعیت را، با توجه به خطرات و مزاحمت های بسیار مراسمات تشییع و تدفین، بر هیچ بازمانده ایی، راضی نمی باشم، پس بدون تشریفات، و اذکاری که بلند فریاد می شوند، و از بدرقه کنندگان جواب های بلند می خواهند، بدون بلندگو، بدون هیاهو و فریاد، در سکوتی کامل، با شرکت چند نفری که برای حمل و دفن یک جسدِ مرده نیاز و لازم است، تشییع و تدفین گردد، انتظار همراهی جنازه ام را تا خاک، از هیچ آشنا، دوست و یا همدردی، ندارم، دوست دارم تا بی هیچ تکلف و سختی برای دیگران، بدون سر و صدا و در سکوت، بدون در بوق و کرنا کردن خبر این مرگ، که در پس آن خبر و دانستنش هیچ موهبتی برای شنونده ی آن نیست، جز رنج و تعب برای دیگران، در سکوت و بی خبری به خاک سپرده شوم، 

تمام اوراد و اذکار معمول در این مراسمات را، در زمان زنده بودن بارها و بارها به کرَّات شنیده ام، نیازی به تکرار آن در هنگام به خاکسپاری و تدفین جسم مرده ام نیست، و من هرگز تصور نمی کنم که در آن هنگام، که امروزه به هنگامه ایی برای بازماندگان، تبدیلش کرده اند، آنجا باشم تا این اذکار و اوراد را بشنوم، و از این نظر، آن را به حال خود بی ثمر دانسته، و از شما می خواهم، به خاکسپاری ام را، با این کارهای متنوع و تدارک دیده شده،  طولانی نکنید، و با سرعتی که لازم است، خاکسپاری در سکوت و متانت، بدون رسوم معمول، انجام پذیرد.

آنچه از آن، به عنوان "روح" ذکر به میان می آورند، که به نظر هم درست می آید، از این جسم خاکی ام جدا شده و به سرعت خود را به عالم ارواح رسانده، و در مراسم دفنی که در این جهان مادی، برای ظرف جسم مرده اش جریان دارد، همراهی نخواهد کرد، چرا که اگر قرار بر همراهی اش بود، لزومی بدین مرگ و جدایی هم نبود،

و لذا در زمان خاکسپاریِ این جسم، روح من در جمع دیگرانی از این نوع، در دنیایی دیگر، محشور و همراه خواهد بود، در این زمان، روح من دیگر هرگز با شما و این جسم نخواهم بود، چرا که در دنیایی تازه، با هوایی تازه، شرایطی جدید، اما غرق در بین انسان هایی قدیم، که پیش از من بدانجا، رهسپار شده اند، همراه و همنشین است، و گمان نمی کنم در آن همه تازگی، و دیدارهای تازه ایی که در جریان است، فرصتی داشته باشم، که بدین دنیا و بدین گونه تشریفات بی حاصلِ کفن و دفن حاضر شده و یا باز گردم، و به تماشای اقدامات ساده ایی مشغول شوم، که کارهایی بی عمق، بی اهمیت و گاه بی منطق است،

از سویی دیگر گمان نمی کنم بخواهم در این شرایط بغرنج، باز شما را در همان حالی ببینم، که بارها خود در آن حالِ سخت بوده ام، و یا از حالی باخبر باشم، که اصلا نه دیدنی است، و نه لایق شنیدن، نه لذت بخش خواهد بود، و نه دیدنش افتخار آفرین، حال و روزگاری که باید با همان جسد، توسط بازماندگان در سکوتی پر از اندیشه (نه در هیاهویی پر از شور و گاه مملو از کم شعوری و یا بی شعوری) به خاک سپرده شود، و آن را پشت سر گذاشت، و زندگی از سوی بازماندگان، باید به زودی از سر گرفته شود، کش دادن آن حال، نه به مصلحت زندگیست، نه معقول برای زندگان، باید به زودی از آن گذر کرد، و فرصت عمر را صرف قصه و غصه ی بی حاصل رفتن ها نکرد.

حالی سخت برای بازماندگان، که همه می دانند، چه حال و شرایطی ناطوریست، همان شرایطی که من به هنگام بدرقه مادر بزرگمان، پدرمان، مادرمان و باقی افراد از دوست و آشنا و بزرگانی که در تشییع آنان، در طول عمرم شرکت جستم، حسش کردم و...، و به حقیقت جز درد و رنج، چیزی برای تماشا در این بدرقه ها نیست، و ضحه های بازماندگان واقعا صحنه ایی تماشایی و لذت بخش برای انسان های در تشییع حاضر شده، نبوده و نیست که به نظاره اش بنشینند و یا بنشینیم، و در جمعیت های بزرگ، انسان ها را به دور گورهای تازه جمع کرده، تا تماشاچی و نظاره گر این صحنه های درد باشند و باشیم،

دوست ندارم شما هم تماشاگری بر آلام خود، در آن هنگامه های تشدید شده (با حضور جمعیت زیاد)، داشته باشید، چون می دانم شما نیز چون من، همان حالی خواهید داشت، که همه ی انسان های از این نوع داشته و دارند، بدرقه کننده هایی که بر تنهایی خود، و بر زجرهایی که "تازه گذشته" در این دنیا دیده است، می گریند، و این طبیعی ترین واکنشی است که به رفتن ها، و ترک دنیا کردن ها، هر انسانی نشان می دهد.

می خواهم کم جمعیت ترین تشییع را داشته باشم، لازم ترین افراد، در بدرقه جسمم به سوی خاک حضور یابند، و دفنی فارغ از هرگونه تشریفات، و قبری معمولی که در آن به جز خاک، هیچ مصالح دیگری به کار نرفته باشد، و به قول مرحوم بابا "همسون با خاک"، و این را به جمله ی حکیمانه او من اضافه می کنم که، "قبری همسطح با خاک و بدون سنگ قبر و سیمان و..." داشته باشم، تا همزمان که جسم خاک شده ام، در خاک از بین می رود، گورم نیز از صفحه روزگار پاک شود،

و بیش از این دنیا را به قبرستان های مجلل تبدیل نکنیم، در حالی که زندگانی در بردگی حکومت های دیکتاتوری و جور، از داشتنِ آب و نانی برای نوشیدن و خوردن محرومند، و سرپناهی برای آرامش گرفتن، ندارند، قبوری نسازیم که از دنیای زندگان آبادتر است! این دنیایی است که در اثر عادت و انحراف، ما ساخته ایم، و باید روزی آن را ویران، و یا بسیار محدودش کنیم، تا بر ویرانه های این انحرافات، زندگی با کرامت انسانی، و با عزت را برای انسان های زنده، دوباره بازسازی کنیم.

مرا با خاکسپاری در همان قبرم (اگر به قبر و قبرستان مجبور به دفن شدید)، به اتمام رسانید، بزرگداشتی (سوم، هفتم، پانزدهم، چهلم، سالگرد و...) نخواهم داشت، که بزرگداشت مردگان، به سانِ تکثیر مرگ در زندگی انسان هاست، که همواره جاری شده است، زندگی ایی که انگار مملو از مرگ است، و توگویی خاک مرده بر آن پاشیده اند، و بی سبب جامعه ما، این همه بر مرگ و مردگان مانور می رود و سخن می گوید، و بر آن بنا می شود، مرگ این روزها باعث تحت الشعاع قرار دادن زندگی شیرینی شده، که هدیه ایی خداودی، و فرصتی بی نظیر برای زیستن است، که زیر پای مرگ، و مرگ اندیشان له می شود، و همواره مرگ بیشتر از زندگی کش داده می شود.

و با این رسم و رسوم در دنیای زندگان، زندگی به حاشیه مرگ ها برده شده، و هر روزه بر این رسوم و تشریفات، توسط مرگ اندیشان اضافه می شود، تو گویی مرگ را در هر لقمه ی ما از این دنیا، چون خورشتی، برای مز مز کردن، گذاشته و با هر لقمه، مقداری از آن را فرو می بریم؛ باید از مرگ گذشت، تا زندگی را درک کرد، مرگ اندیشیِ بیش از حدی که در آن گرفتار آمده ایم، ریشه زندگی ما را سوزانده است، خاکستر مرگ بر تمام در و دیوار شهرهای مان پاشیده، دل هامان را پر از مرگ، و در این حال زندگی به حاشیه مرگ برده اند.

باشد که روزی انسان ها از این شرایط مرگ آور و مملو از تفکر مرگ، رهایی یابند، و پرتوهای زندگیِ پر از شادی و زنده بودن را بر زندگی آنان بتوان تابانید، کاری که شاعر زبر دست ایرانی، جناب "وحشی بافقی" در وصیت نامه کنایه وار خود، به بازماندگانش توصیه کرد.

اما به رغم همه آنچه که گفتم، اگر جسم مرده ام، پتانسیل هر گره گشایی دیگری از کار زندگان را در خود داشت، تمام وصیت بالا را نادیده بگیرید، و آن را هدیه همان راهی کنید که از زندگان گره گشایی نماید.

مصطفی مصطفوی

جمعه 23 دیماه 1401 برابر با 13 فوریه 2023 

تهران

اگر بعدها مجبور به تجدید وصیتنامه ی دیگری نشدم،

 همین نامه ی نهایی ام خواهد بود.

Click to enlarge image 2019-03-16.jpg

دلنوشته ایی بر مرگ عزیزان

 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.