پروردگارا کاش به همین جهان تمامش می کردی

پرودگارا! ایزدا! باز صدایت می کنم، زیرا به تو نیازمندم، از سر نیاز، از سر ناچاری، از سر ضعف و گرفتاری، به خاطر تنهایی، به خاطر فقر و نداری، به خاطر فهم ناچیز، به خاطر هزاران ابهام، به خاطر سرگردانی و سر گشتگی و... باز تو را می جویم، کاش می شناختمت تا رجوعی از سر عشق و معرفت به تو می داشتم، کاش زیبایی هایت را می دیدیم و آنگاه شیفته ات می شدم و... اما در حالی که تو خود هزار سوال بی جواب، و هزار سیاه چاله های نادیده ایی، باز تو را محکم ترین نقطه قابل اتکا یافته و رجوع کرده ام.

 

 گاه احساس جاودانگی می کنم، ولی مگر چه دارم که باید جاودانه شوم، کدام گوهر نایاب در من است که لایق جاودانگی ام کند؛ اما در شرایط خلا، بی مقداری و بی چیزی، آنکه تنها می توانم رویش قسم یاد کنم، تنها تویی؛ اما چگونه ایی؟ متصور نیست؛ با ما چه خواهی کرد؟ مشخص نیست؛ از ما چه می خواهی؟ معلوم نیست و...

تو از حواسم خارجی، و باید تو را در ماورا جست، ماورایی که راهیابی بدان نه آسان است و نه در دسترس، اما مدعیانت هزاران هزار در عالم حواسم حاضرند؛ در حالیکه هیچ خصوصیت ویژه ایی ندارند، نه تقوایی اضافی بر دیگران، نه واجد علم آنچنانی اند که گره ایی از کارمان بگشایند، و نه از معجزات مخصوص نمایندگان واقعی ات بهره ایی جسته اند، نه از پیشانی اشان نوری از وجوه تو ساطع است و... تنها مدعیانی اند که آنقدر خود را بدین نام و مقام شمرده اند، که خودشان هم باورشان شده است، که نمایندگی تام الاختیارت را عهده دارند، اما به واقع مثل مایند، حریص به قدرت و ثروت و دیگر نعمات این جهانی تو، حریصند به برانگیختن احترام، رکوع و سجود دیگران در برابرخود، شدیدا مجهز به قوه حسابگریند و از هر سخن و حرکت خود منظوری جز خود و یاران شان ندارند، و در بکار گیری مجدانه فنون کسب هر چه بیشترِ آنچه می خواهند، بسیار فعال و رقابت جویند، تا هر چه می توانند بر انبان خود بیفزایند.

خدایا هر چه می گذرد احساس می کنم از تو هم دورتر می شوم، ناشناس تر و ناشناخته تر می شوی، دیگر در کنار رگ های گردنم تو را احساس نمی کنم، احساس می کنم در حالی جدایی از منی و هر لحظه هم از من دور می شوی؛ این روزها بیشتر از تو، این نابودی است که نزدیکتر از همه، مرا به خود می خواند، از سویی محکم ترین سکویم همچنان تویی و نمی خواهم این تکیه گاه محکم را نیز از دست بدهم؛ که تنها نقطه ایی که می توان در این دنیا بدان اتکا کرد تویی، باقی همه را پوچ و بی مقدار یافتم، با پایه هایی بر آب که می توانم ببینم که به لرزه ایی فرو خواهند ریخت.

عمر ذیقیمت و تکرار نشدنی ام هم به رفع و رجوع سلسله وار دغدغه های زندگی گذشت، اما در سرازیری سال های آخر، که توانایی به ضعف و ناتوانی، دارایی به ناداری، سلامت به بیماری و... در حال تبدیل است، هنوز تکلیف مان حتی با خودمان هم روشن نیست، که چه کاره ایم و از کجا آمدیم و این آمدنمان بهر چه بود و به کجا ختم خواهیم شد، آیا اصلا ختمی وجود دارد، یا این که سلسله زندگی همچنان به همین منوال جاری خواهد بود،

 کاش به همین دنیا ختم شود، اگر قرار است به همین منوال شروعی دوباره و پایانی این چنینی داشت، کاش زندگی صورت ادامه داری نیابد، زیراکه رشته های نازک تکرار مکرر زندگی های تکراری ارزش ادامه یافتن ندارد.

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.