نوید مرگ می دهد جغد پیر بدترکیب گورستان

آسمان در این فصل زرد، صاف و بی ابر است

ابری هم که گه گاه از راه می رسد،

باز از بارش اشکی دریغ می کند،

تا بر گونه های خشک در غلتد و تر کند روزگارِ خشکی را

شمشادها هم زیر سایه ی با دوام درختِ سنجدِ کجی پژمردند

در فضای دود گرفته شهر، سینه قناری ها هم به سرفه افتاده،

حس و حال خواندنی در خود نمی بینند

تا چهچهی زنند و به وجد آورند خستگان این راه را،

جمعه ها هم که کوچه خالیست از صدای دوره گردان بدصدا

واق واق سگان، خواب از تشنگان آرامش می رباید

تا همین یک روزِ غنیمت همه از کف رفته،

خستگی در جان و تنِ نیمه مردگان این صحنه ی دود و آتش بماند.

روزگار بی آبی،

روزگار بی شادی،

روزگار غم است که مستولی شده است، بر این دشت بی صدا،

این است پاییزی که به زمستانی سپید نمی انجامد،

تا در پس آن، به بهاری سبز اندیشید،

انگار سبزی و سپیدی از این دشت رَخت بر بسته،

که بازار آواز وقت و بی وقت جغدانِ گورستان

مدام می آید و باز نوید دود و آتشی هولناکتر می دهد،

چمن زارِ بوستان این شهرِ دود را،

دم نفسِ گندآلود جغدهای شوم بدصدا،

که نوید آتش شعله ور می دهد و دود،

و باز خستگی ناپذیر در این دودکش می دمد،

جغد پیرِ بد ترکیب گورستان

چنان در این آواز شوم تداوم دارد

که مردگان هم به قصد ترک گورستان نیم خیز شده اند

آسمان و زمین باید گریست،

بر این شرح شراره دودناکِ آتش زا

اما دریغ از گریستن حتی،

صامت و ساکت و افسرده

به مرگ دعوت می شوند

مرغان خوش الحان چمن زار،

مرگی دردناک،

در کشاکش هیاهوی جشن طربناک جغدهای شوم و بدترکیب گورستان

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.