و اندر آن سکوت هم من، باز فریادم
  •  

27 مهر 1398
Author :  
در افق نقش رخت داد مرا بر بادم

و اندر آن سکوت هم من، باز فریادم

قسم بر اشک، قسم بر باد، قسم بر سیل،

قسم بر هرچه خواهد بُرد،

دلم را بردنی، بر داد می خواهد،

نمی دانم چه باید کرد!

به رسم روزگار، شمشیر باید زد؟!

نوای خون و ضجه، بر افلاک باید زد؟!

و یا در رقص قلم، در بسترِ نرمُ سپیدِ، کاغذی بِنگاشت،

داد و دادگر، بی کاست باید خواست،

 

میان این دو راهی، سخت سرگردان و حیرانم،

چه باید کرد؟!

دلم را لُخت کرده، در مسیر باد بُگذارم،

که تا بادش بَرد آنچه، در دلم، من باز می دارم،

و یا پیچیده دل را، در بستر این خاک بگذارم،

فراموشش کنم دل را، نصیب خاک گردانم،

 

قسم بر آب ها،

آنگه که جاری شد، بر این قصه،

بر این انبان پر از غُصه های دردُ، رنجُ، ضجه،

بر این شانه،

ستبر از کوله باری سخت و سنگین از خشم،

 

قسم بر سیل،

که تا با خود بَرَد دردم،

به اقیانوسی از دردهایِ ناتمامِ دل،

روایت می شود دردم، و یا در قعر غم، مسدود می گردد،

که تا برخیزدُ، خروشی بر ناروایی ها زند یکدم،

نمی خواهم خروشش را،

خروش دل، به جز ویرانیم، حاصل نیامد چند،

ولی بگذار تا در این سکوت شب،

خروشش را زند او، در این تاریک هایِ بی حاصل،

 

قسم بر کوه، آنگه که گردد منبع، سِّر و اسرارم،

قسم بر باد،

آنگه که بُرد او، نغمه های درد را، اندر دلِ دشتی پر از گوش هایِ کَرِ بیداد،

 

قسم بر آب،

آنگه که آتش را کند خاموش،

نسوزد این دلُ، تازه بماند داد، از این بیداد،

از این بیداد، سراسر گشته ام فریاد،

ولی آهی نیامد، تا کُند ویران،

از آن آهی، که سوزد، تمام چرخه ی بیداد،

 

قسم بر اشک،

آنگه که شست او، گونه هایِ بنفشِ صورتِ گل هایِ سردِ صحرا را،

که این اشک از دلم آمد،

از میان لاله های سرخ وحشی،

میان لایه های دردِ بی باپان،

میان دردهای، آتشفشانِ دل،

 

ستبرُ، بی نهایت، کلفت گردیده است، بیداد،

ولیکن شایدم روزی،

شکستم پشتش را،

به ناز و سازِ این دلِ شوریده از فریاد،

بدین راز گویی های سوزناکِ دل،

 

اگر در او بود گوشی!

گمانم خالق هستی،

بر این بیداد، گوشی بهر نشنیدن نهاد او را،

 ولی من زمزمه خواهم نمود این درد را دائم،

که تا میرد دلم، آنگه شود آسوده گوش این فلک از دردهایِ مانده بر جانم.

و اندر آن سکوت هم من، باز فریادم،

نظم نوشته ایی به تاریخ 27 مهرماه 1398

Click to enlarge image Fire in my heart (1).PNG

سوختن ، دود شدن، این رسم بیداد دل است

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (2)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

دوستی در واکنش به این پست
روزت بخیر‎
خواندمش‎
خوشبختم‎
و من به دنبال فریاد دیگری بودم‎
با قسم شروع کردی‎
یه نگاه خاصی داره این پست‎
نگاهی که باید آشنا باشد‎
وقایع تلخ و رنج نامه روزگار را به شیوه ایی نوین‎ نگاشتی
دکتر شریعتی‎
واسه من خواننده از ابتدا تا انتها انگار بهترین های دوران عمرم "شریعتی" را می خواندم‎
متعهدانه و متفاوت‎
البته آغشته به رگه هایی از تفکر سیاسی و ابداعاتی شاعرانه، هم.
مملو از درک واقعیات سیاسی و اجتماعی‎
همین ها را خلاقانه با منظری ویژه به هم ارتباط دادی‎
خیلی رمانتیک و شاعرانه نیست‎
و دارای یه قالب خاص و ویژه است‎
از همان ها که مختص قلم توست‎
برای انتقال واقعیات،
نوشتن انگار واسه تو یک نوع فریاد زدن هست‎
من واسه این فریاد های تو همیشه گوشی قوی داشته ام‎
حس می کنم منویاتت را درکت می کنم....
اما یک توصیه که هیچگاه دوست نمی داری....
شتاب زده نباش، شتاب زدگی موجب دردسر است ...
خودت میدانی‎
همان "رقص قلم ، بر بستری نرم و سپید"‎ کافی ست‎
درگیر نشو‎
"میان دو راهی حیران و سر گردان " نباش‎
از " آب گفته ایی/ پس جاری باش ...
غصه ها و رنج ها را بگدار زمین ... و بر دوش مکش‎
"خروشیدن "خوب است اما نه آنگونه که "حاصلش ویرانه ات "را در پی داشته باشد‎
اما "کوه "خوب است‎
"نغمه های درد را ، در دل دشت "فریاد کردن‎

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

مرا با خاک می سنجی، نمی دانی که من بادم

نمی دانی که در گوش کر افلاک فریادم

نه خود با آب کوثر هم سرشتم، نز بهشتم من

که من از دوزخم، با آتش نمرود، هم زادم

نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم

که از قید مصب و بستر و سر منزل آزادم

گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم

فرو مانده است عقل مدّعی، در کار ابعادم

برای شب شماری، چوب خطّ ِ روزها، کافی است

جز این دیگر چه کاری است با ارقام و اعدادم؟

به جای فرق خود بر ریشه ی خسرو زنم تیشه

اگر چه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم

گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فرو ریزم

به حیرت مانده حتّا آن که افکنده است بنیادم

همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ

اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم

به زخمی مرهمم کس را و زخمی می زنم کس را

شگفت آور ترینم، من چنینم: جمع اضدادم!

شعری از استاد حسین منزوی


رؤیاهایش را آسمانِ پُرستاره نادیده می‌گیرد
و هر دانه‌ی برفی،
به اشکی نریخته می‌مانَد

سکوت
سرشار از سخنانِ ناگفته است
از حرکاتِ ناکرده
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده

در این سکوت
حقیقتِ ما نهفته است
حقیقتِ تو و من...

شاعر: مارگوت بیکل
ترجمه‌: احمد شاملو و محمّد زرین‌بال

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
فارغ از مغایرت گشت ارشاد با قانون و اخلاق؛ اگر این کارها را برای انزجار مردم از حجاب و اسلام می‌کنند...