مصطفی مصطفوی

مصطفی مصطفوی

سبو سبو ز لبت من چشیده ام می سرخ

 نقش خیال تو

نقش خیالت را زدم، در کوچه های قلب خود     می ریز بر جام دلم، زان می که باشد جان گیر

 چیده ایی بالم و، از پر و پرواز نشانم نبود                 تو به پرواز دل خود رس و هم جانی گیر‎

من لبت را به لب خود زده ام، جان گیرم                    تو ز جام می نابم، تو بنوش و جان گیر

شهد آغوش شکرینت زده بر جانم تیر                 تو از این تیر بکش جانی، و از آن جانی گیر

روی لب ها، همه ی عشق تو را جار زدم               که بگیرید همه جان، و همه ی جانم گیر

لطف جان دادن من بر لب میزار تو را                ترجمان کس نتوان کرد، که شرحش جان گیر

مطلبم نیست که من جان بدهم، در آغوشت      مطلب آن است که آغوش تو است جان گیر

کنون که گشته ام من به جام لبت لبریز                  برو که این لب دورت، مرا شده جان گیر

 

کشته در فراق

خواهم که ببخشم جانی که نمی خواهمش دگر            جانی که برای کندن انگار ساخته است

گاه می گویم از فراق، که کُشت جان من        کشته در فراق یار، که وقت خوش دیدار دلبر است

ای همره فراری از من، ای عشق من بیا                    جانم ستان، که جانم برای ستاندن است‎

عشق چنان فریاد می کند در دلم،                                   کین جان به جانان، برای دادن است‎

سرخ است لبُ، سرخ است، جام من                   جانی به سرخ جامعه دوران، برای دادن است‎

من خون به رگ های تاک کرده ام                     تا جام پرکند ز می ناب، که وقت نوشیدن است

لب چون نهم بر لب جام باده ات                               زین باده تا ته رگ، هوس جان دادن است‎

سبو سبو ز لبت من چشیده ام می سرخ       کجاست این می سرخ، که از برای نوشیدن است‎

من کشته ام به پای این جام واپسین                      ای واپسن جام، کجاست، وقت دادن است‎

من انتظار لب از جام تو می کشم                               تو انتظار، که کی وقت جان دادن است‎

من غرق در هیات نور تو گشته ام                                        تو انتظار ز لب جام نخورده است‎

من در فراق میِ خون چکان تو                                   تو در انتطار آغوشِ در خون نهفته است‎

می میکنم طلب ز روی خوش مثال تو                         تو از گناه می گویی و از جام سرکشت‎

جامی بده تو ای ساغی دلم                                    تا نوشم اکنون از می آفتاب سوخته ات‎

من را به آغوش باز خود بگیر                                            تا جان دهم در آغوش جام پرورت‎

این سوخته تن که تو در جام می زنی                         این آه دل سوخته و گریان دلبر است‎

بیا تو کنون کار را تمام کن و برو                        کین سوخته عاشق، در هوای جامزن است‎

افکنده در خیال خود، جام و می به هم               ساغی و شاهد و می را، راه روشن است‎

27 مهر 1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

در قمار عشق باختم هرچه که بود

بی چیزی

در قمار عشق باختم هرچه که بود      باشد که یار مدد کند در این بی چیزی‎

باختم این دل و جام و جامه دان همه را   اینک این عشق است و عاشق و بی چیزی

چشم هاست که مانده به درب بهر مائده ایی  گوید ای یار، آیا رسد به ما در این بی چیزی؟

نیست جوابی دندان شکن تر از اینکه یار    گویدت یار که، بمان بدان بی چیزی

درد من پنهان نباشد ز تو ای یار بی قرارم کنون     جان عزیز نمانده است، هیچ جز بی چیزی

حکایت دل است و بی دلی های دل    که در این وادی دل نیست جز بی چیزی

مرا نمانده است جانی، تا که هدیه کنم،      به یار بی نوای خود در این بی چیزی

حکایت فقر است و فنا، در وادی عشق     عشق است و فناست، و بی چیزی

 

سیلاب اشک

سیلاب اشک روانه می کنم تا یار    بدان، تشنگی ز خود نماید دور‎

ای اشک ها روانه شوید تا که یار      دلبری ببیند و غم نماید از خود دور

نیست مرا تحفه ایی بجز اشک چشم      تا که یار را کنم بدان مسرور

بی قرارِ دیده ی تابناک توام     تا که جان را کنم بدان مغرور

مه جبینا تو ای عشق لایزال من       دیده بازکن به روی من مفرور

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

ایرانیان وسایل دفاعی زیادی را برای خود تدارک دیدند تا بتوانند، ملتی آزاد بمانند، و به اسارت این و آن در نیایند و خود را مقابل بیگانه حفظ کنند، دژها یکی از وسایل دفاعی، و از نشانه های نزدیکی دشمن به ما بوده است، آری دشمن همیشه در همسایگی ما در کمین بوده است. برغم این، خصایص فردی، شرایط اجتماعی، غفلت و... بارها ایرانیان را برای سال ها، دهه ها و سده ها به اسارت این و آن انداخت.

گرچه ملل دیگر (مثل هندی ها) اینقدر خود را در معرض خطر تجاوز و تهاجم ندیده اند و به همین علت بسیاری از روستاها و شهرهای آنان فاقد چنین بناهای دفاعی است، ولی در این نقطه از زمین حتی روستاها هم واجد قلعه ها، برج و باروهای دفاعی است، که وجود این قلعه ها هم نشان از قدمت و هم نشان از تعدد تجاوزی است که این مردم، در معرضش بوده اند.

از بازمانده برج ها و قلعه های بسیاری دیدن کرده ام، اما دیدار از قلعه رودخان در نزدیک های شهر فومن در گیلان در تاریخ 26 مهرماه 1397 خاطره انگیز بود، هم به لحاظ طبیعت این ناحیه و هم نوع ساخت قلعه ایی که به دیدارش می رفتیم. قلعه ایی که خاطره های فراوانی در خود دارد و در ادوار تاریخی میزبان بسیاری بوده است تا خود را نشان دهند که چه عجوبه هایی در اهداف و در برخورد با مردم این منطقه خواهند بود، در خیر و شر.

از منجیل که وارد مناطق استان گیلان می شوی، طبیعت خاص و زیبای منطقه خود را نشان می دهد، ابتدا باغ های زیتون، بعد هم شالیزارها و جنگل ها و سر سبزی دوست داشتنی شمال، که به انسان روحیه می دهد، که هنوز جایی در این کشور هست که خدا آب را از آن نگرفته است و سبزی و طراوت و بوی نم را می توان حس کرد و این تو را مست می کند. در مناطق شمالی هر چه پیش می روی گیرایی سبزی تو را مثل آهنربا به خود جذب می کند و انتظار داری که حداقل خدا این قسمت از ایران را اجازه دهد برای ما ایرانیان سبز بماند تا هر وقت آرزوی دیدن سبزی کردیم خود را به آن برسانیم و روحیه تازه کنیم.

قلعه رودخان مقصد ماست و اینجا هر چه قدم می زنی در عرصه مبارزاتی میرزا کوچک جنگلی قدم بر می داری، او که قیامش علیه سلطه خارجی روس ها بر ایران بود و بعد با دیکتاتوری و برای حاکمیت مردم بر سرنوشت خود مبارزه کرد و در نبرد مشروطیت نقش ایفا کرد تا پادشاه و دستگاه شاهی را محدود و در مقابل قانون و مردم پاسخگو نمایند؛ و بعد البته در کنار بسیاری دیگر، مقابل حاکمیت یکپارچه ایی که رضا شاه پهلوی می خواست بر ایران ملوک و طوایفی شده، ایجاد کند، ایستاد و البته مثل بقیه که هر یک در گوشه ای از ایران حاکمیت خود را داشتند، و خود مختار از مرکز امر خود را پیش می بردند، سر خم کرد و ایران را این بنیانگذار سلسله پهلوی با سرکوب این سرهای بزرگ و خودسر، یکپارچه و متحد کرد.

با تسلیم شدن نیروهای جنگل در گیلان، شیخ خزعل در خوزستان و... سرکشی های جزیره ایی ملوک الطوایفی خاتمه یافت و اگرچه دیکتاتوری رضاشاهی بود، ولی روال ویرانگر قاجارها که کشور و مردم را در شرایط فقر و فلاکت انداخته بودند، به پایان رسید و دوره از آبادانی را آغاز نمودند.

جنگل ها، روستاهای جنگلی، قلعه ها و همه امکانات نظامی منطقه روزگاری در دست میرزا قرار گرفت تا فومنات عرصه او گردد، کسی که بر علیه حضور روس ها قیام کرده بود تا تاسیس "جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران" نیز پیش رفت و آنرا در خرداد 1299 ه.ش اعلام کردند. که اگرچه جمهوری خواهی میرزا در مقابل سلطنت فردی ستودنی است، ولی همه می دانند که رییس جمهور در یک جمهوری چپگرا هرگز کم از یک پادشاه نداشته و بلکه دیکتاتور تر هم هست، رییس جمهورهای مادام العمری که با مرگشان، فرزندان شان جانشین آنها می شوند، و انتخابات های تک کاندیدایی را اعلام و با اکثریت آرا مادام العمر حاکم می شوند؟!!

این خود بی ثباتی فکری رهبران مبارز ایران را نشان می دهد که از یک مبارز علیه یک جریان به دست نشانده آن تبدیل می شوند و عدم اعتماد مردم به سیاسیون شاید از این امر ناشی می شود که در مبارزه خود ثبات نداشته و اهداف شان را هم فراموش می کنند.

بگذریم از این روند دردمندانه مبارزه آزادیخواهی ملت ایران، که پله به پله صعود می کنند، و بدنبال پیروزی های نسبی نردبان، نردبان سقوط را به دنبالش تجربه می کنند، گاه انسان دچار یاس می شود ولی در راه رسیدن به مقصود، یاس را باید از خود دور کرد، زیرا که این راه ارزشش را دارد که نسل ها برایش فدا کرد، که رسیدن بدین مقصود شیرین ترین دستاورد است و سکویی برای پرش به سوی انسانیت و کرامت انسانی خواهد بود. و ناکامی ها و چرخش های چنین مبارزانی را نباید در نظر گرفت که آنان در زمان خود آن کردند که به آنان تحمیل شد و یا نفهمیده در راهی قدم زدند که ما هم در دوره خود البته زدیم و خواهیم زد، تا آگاهی که اکسیر ملت ساز است دست آید و آنگاه است که دیگر چاقوی استبداد را در یک چرخشی آشکار نخواهند توانست در اوج مبارزه آزادیخواهانه این چنین بر بدن رنجور این ملت فرو کنند.

طبیعت زیبای دره ایی که به قلعه رودخان شما را می برد، آنچنان بر انگیزاننده و محو کننده است، که حس غرق شدگی به شما دست می دهد، که حتی نمی توانی آثار سیلی را که چند روز پیش شدت خرابی اش، حتی معاون رییس جمهور را بدانجا کشاند، را هم ببینی و پل ویران شده منتهی به این مرکز گردشگری را به نظر نمی آید، که از جمله ویرانی های این سیل است.

ورودی دو طرف محوطه را با مغازه هایی زیبا به مرکز عکاسی، خرید و خوردن تبدیل کرده اند، و این روند، به قول خودشان تا "ایستگاه آخر" که آخرین مرکز پذیرایی در پای دیوارهای قلعه رودخان است، ادامه دارد و قاطرهایی که این مغازه ها را تدارک می کنند، در رفت و آمدند. طبیعت زیبای دره را می توان به هنگام عبور از راه پله های سیمانی که با قلوه سنگ ها تزیین شده است به نظاره نشست، و البته همین قلوه سنگ های لیز باعث زمین خوردن مردم می شود؛ اینجا هم مثل بسیاری از مکان های دیگر، امنیت انسان ها را سازندگان این راه پله ها فدای زیبایی کرده اند، مثل جلوی برخی خانه های نوساز شهری که بی سوادی معماران و مجریان ساخت و ساز باعث می شود که کف پیاده رو را سنگ های صیقل داده فرش کنند، که با اولین بارش برف و باران، به محل اسکی و لیز خوردن مردم عبوری تبدیل می شود، و زمین خوردن ها و شکستن استخوان ها، از ما تلفات می گیرد، و حال آنکه سنگ فرش خیابان ها در دهه ها قبل از این، سنگ هایی بود که باعث لیز خوردگی نمی شد و یا عمدتا از آجر سفال هایی بود که هرگز احتمال لیز خوردگی در آن نبود، ولی انگار هرچه ما جلو می رویم اصول اولیه و پیش پا افتاده بیشتری را هم فراموش می کنیم و غرق در زیبایی، خود را به فنا می دهیم.

لباس های زنانه و مردانه گیلان که مسافرین را به داخل عکاسخانه هایی دعوت می کند که بیایند و در هیبت یک "گیله مرد" و "گیله زن" در آمده و خاطره گیلان را با تصویری از خود به خانه ببرند. انواع آش ها، ترشی ها و علی الخصوص لواشک هایی با رنگ های مصنوعی و طبیعی، مثل همین دربند تهران که مملو از رنگ های غیر مجاز و غیر خوراکی است، در انتظار شماست که رنگ های برانگیزاننده اش شما را به خوردن سم ترغیب می کند، البته در اوج عرق و خیس شدن از گرما در پای قلعه شما را به خوردن الاسکا (بستنی یخی های دست ساز) هم دعوت می کنند که خوردنش همان و بیماری های گلو پیشکش شما خواهد کرد.

البته چای هیزمی هم رونق خوبی دارد و بسیار مناسب هم هست. زیرا که چای محصول اینجاست و چای ایرانی سالم ترین چای دنیاست و گرچه چای وارداتی خوش رنگ می نماید، ولی مملو از اسانس و رنگ و افزودنی هایی است که برای مذاق و البته چشم زیبا، ولی برای سلامتی هرگز مناسب نیست، مزارع چای را از همینجا در قلعه رودخان تا ماسوله می توان در مسیر دید.

رودخون که این قلعه از آن نام گرفته است در دره جریان دارد و صدای آب و عمق جنگل تو را در پیچ و خم های پر از انسان هایی که راهی قلعه اند، و اکثرا هم سابقه کوهنوردی ندارند و به سختی بالا می آیند، خاطره ساز است، خیلی ها می پرسند چقدر تا قلعه مانده، و بعضی هم به کوله کوهنوردی ما مساله دارند که با این همه بار کجا می روید، ولی کوهنوردان همه چیز را در نظر می گیرند و مجهز بالا می روند ولی مردم عادی دست خالی و تنها با عصای بامبویی که به دو هزار تومان از پایین خریده اند عازم بالا هستند.

زوج ها، خانواده ها، دوستان که چند نفری آمده اند، اعضای گروه هایی که با تور آمده اند، تکنفره ها و چند نفره ها و... همه عازمند و بازار عکس هم رونق بسیار دارد و اینجا مناظری وجود دارد، که اصلا نمی توان آنرا از دست داد. جنگل است و هزار چهره زیبا که نشان می دهد و تو را مجاب می کند که ثبتش کنی.

بالاخره به دروازه ورودی قعله رسیدیم، در این سوی قلعه برج و باروها و دروازه سالمند؛ اینجا سالم ترین بخش قلعه است که ورودی قلعه هم از همین سو است. وارد که شوی محوطه ایی است بزرگ که از چپ و راست می توان به دیدار اضلاع قلعه رفت، قسمت سمت چپ که از سالم ترین بناهاست و اکثر عکس ها هم از همین قسمت گرفته می شود، خود نمایی می کند، و ما کناره دیواره شرقی را دنبال کردیم تا به قسمت شاه نشین قلعه، در بالاترین نقطه برسیم که ساختمانی دو طبقه است، در این مسیر برج ها و سوراخ هایی برای تیراندازی و دیدبانی هست که فاصله آن از زمین هم از قضا زیاد نیست، یعنی دشمن در فاصله بسیار کمی می تواند خود را به محل نگهبانی برساند، و این وحشت آفرین می باشد، دشمن می تواند در پناه درختان خود را به نزدیکی های دیوار رسانده، و حمله را آغاز کند، البته برج های چند طبقه هم می تواند با تیراندازی جلوی آنان را سد کند.

ناخودآگاه با مدافعان این قلعه که از زمان ساسانیان تاکنون از دیوارها و پناهندگان این قلعه در برابر مهاجمین دفاع کرده اند، همنفس، هم غم و هم درد می شوی که در محاصره دشمن به دیوارهایی اتکا دارند که چندان هم محکم و محفوظ و بلند نیست. ولی در دشت گیلان جایی امن تر از این نیافته اند تا در آن پناه گرفته و از دشمن خود را محفوظ نگهدارند. این قلعه نیز چون دیگر قلعه های ایران زمانی به اسماعیلیه تعلق گرفت و علیه سلجوقیان استفاده شد، همچنین علیه صفویه که حاکم گیلان حاکمیت صفویه را بر نتافت و شکست خورد و فرار کرد و دستگیر شده به تبریزش بردند و به دار آویختند، آری شهرهای سلاطین شهر دارها هم هست، که برای نابودی هر که بنای مخالفت بردارد و حاکمیت فرد بر کرسی نشسته را بر نتابد، این دارها به کار می آیند. این حکم را انگار خداوند به حُکام داده که مخالفین خود را به چوبه ها و طناب ها بسپارند و پاندول شدن انسان ها را به نظاره بنشینند! و کیف کنند که دیگر مخالفی نخواهند داشت.

کل رفت و برگشت ما به قلعه رودخان سه ساعت طول کشید و بلافاصله بعد از بازگشت، به سوی ماسوله حرکت کردیم تا با نیروهای مبارز جنگلی ماسوله شاهد توپ باران این شهر باشیم و در بکش بکش این مبارزات، جوانان این مرز و بوم از دو طرف کشته شوند و آزادی حاصل نشود و باز دیکتاتوری بیاید و جایگزین دیگری شود و از امنیتی سخن گوید که به طور نسبی ایجاد کرده و البته از اولیه ترین وظیفه هر حاکمیتی است که بر کرسی می نشیند، و این را به عنوان بزرگترین دستاورد جا می زنند، و اولیه ترین اقدام به عنوان نقطه توقف آنها می شود.

و در آخر انگار گیلان هم بهشتی است که باید ترکش کرد، و ما را برای خشکی و خشکسالی آفریده اند، اسامی روستاها و مناطق شهری گیلان هم دوست داشتنی است و دیگر خبر از پسوند "آباد" نیست که در پس اسامی روستاهای مناطق ما ردیف شده، علی آباد، حسن آباد، حسین آباد و... اینجا اسامی معنا دار و اصیل تر است.

Click to enlarge image IMG_5372.JPG

بازار ورودی دژ قلعه رودخان

زمانبندی دیدار از بنای تاریخی قلعه رودخان به شرح ذیل می باشد:

  • حرکت از تهران، ساعت 5:10 صبح پنجشنبه 26 مهرماه 1397
  • رسیدن به قزوین با طی 140 کیلومتر مسافت از مبدا در ساعت 6:40 در محل دریافت عوارض اتوبان و پرداخت 2500 تومان، که این مبلغ به 500 تومان کاهش خواهد یافت اگر از خروجی الموت از اتوبان کرج – قزوین خارج شوید، و این امتیازی است که به اهالی محل داده شده است.
  • ساعت 6:52 در کیلومتر 158 عوارضی اتوبان قزوین- رشت و پرداخت 6 هزار تومان عوارض، از این جا تا رشت عدد 158 کیلومتر را نشان می دهد.
  • ساعت 7:55 در کیلومتر 260 در شهر رودبار که دروازه استان گیلان می باشد، حضور داشتیم.
  • کیلومتر 293 محل دریافت عوارض است که 3500 تومان برای عبور از اتوبان منجیل تا این نقطه دریافت می دارند.
  • برای رسیدن به قلعه رودخان لازم نیست خود را به رشت رساند، بلکه در کیلومتر 307، ما بعد از سراوان در ساعت 8:20 وارد جاده سراوان به فومن شده و راه خلوت تری را در حاشیه شمالی کوه های البرز در سمت جاده قزوین – رشت به سمت شهر فومن را در پیش گرفتیم.
  • ساعت 8:42 در کیلومتر 332 وارد جاده ملاسرا – شفت شده و در سمت راست به سوی شفت رفتیم.
  • بعد از گذر از شهر شفت و روستای مسیر در کیلومتر 352 در ساعت 9:29 به دو راهی فومن – قلعه رودخان رسیدیم. مسیر سمت چپ با طی 12 کیلومتر به فومن می رسد و ما مسیر سمت راست را انتخاب کردیم.
  • در کیلومتر 361 ساعت 9:46 بعد از گذر از چند روستا به روستای قلعه رودخان رسیدیم و بلافاصله حرکت برای صعود به کوه و رسیدن به قلعه در ارتفاع را آغاز کردیم
  • ساعت 13 کار بازدید از قلعه به پایان رسیده و خود را به پایین رساندیم و سه ساعت دیدار ما به پایان رسید.
  • حرکت به سمت شهر ماسوله، از طریق، روستاهای گوراب پس، سه سلام، کردمحله، گشت، وارد جاده سمت چپ کانال آب شده و در کیلومتر 382 مسیر را در کنار این کانال ادامه داده تا به جاده ماسوله رسیدیم. و به سمت راست پیچیده، اولین مکان هتل معین فومن بود، هتلی زیبا. در کیلومتر 386 فاصله تا ماسوله را تابلویی 25 اعلام کرد.
  • در کیلومتر 409 از مبدا، در ساعت 2:36 به محل عوارض ورودی شهر ماسوله رسیدیم که 7 هزار تومان پرداخت کرده و وارد شدیم و کیلومتر 412 ماسوله است.
  • حرکت از ماسوله 4:34 به سمت تهران
  • ساعت 9:32 رسیدن به مقصد در کیلومتر 791 که شامل رفت و برگشت است.

در آخر نیز انتظار برای دیدار یک دوست توفیقی بود که سری هم به مزار شهدای ماسوله زدم، کسانی که جان خود را برای این آب و خاک فدا کردند، بر سنگ قبور پاک شان این چنین نوشته بودند :

  • استوار دوم شهید هوشنگ نوردی ماسوله فرزند قنبرعلی متولد 17/1/1333 شهادت 13/1/1360 جبهه غرب ایلام -  او جان خویش را بر سر پیمان خویش ریخت    جان داد و رادمردی از این مرگ جان گرفت
  • سرباز شهید ندرت اله عسکرپور ماسوله فرزند عبداله ولادت 1338 شهادت 8/2/1360 محل شهادت سرپل ذهاب ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه. شهدا در قهقهه مستانه اشان و در شادی لایزال شان عند ربهم یرزقونند.
  • پاسدار شهید جمشید جان شریف فرزند حمد اله ولادت 1342 شهادت 24/1/1362 محل شهادت کرج. لحظه شهادت جز شیرین ترین لحظات هر شهیدی است. مقام معظم رهبری
  • بسیجی شهید اکبر روحی ماسوله فرزند جواد ولادت 1345 شهادت 11/6/1365 محل شهادت سلیمانیه عراق، مقام شهادت خود اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت است. امام خمینی
  • سرباز شهید عظیم کشور دوست فرزند نصراله، ولادت 20/2/1346 شهادت 21/4/1367 محل شهادت ابوغریب، سلام خدا بر شهیدان، بر انسان های آزاده و بزرگی که جان برسر پیمان نهادند.
  • گروهاندوم وظیفه شهید رشید نعمت زاده ماسوله، فرزند جهانگیر، ولادت 1341، شهادت 21/12/1365 محل شهادت پنجوین، هر شهیدی پرچمی برای استقلال و شرف این ملت است. مقام معظم رهبری
  • سرباز ایثارگر سید عزت اله ندافی فرزند سید ذبیح اله ولادت 2/1/1344 عروج 23/7/1367 محل عروج شوشتر، سلام خدا بر انسان های آزاده و بزرگی که جان بر سر پیمان نهادند. مقام معظم رهبری.
  • سرباز شهید، مجید عاصی ماسوله، فرزند قدرت، ولادت 1356، شهادت 5/6/1376 محل شهادت سنندج، شهیدان بهترین و ارزشمندترین الگو برای ملت ایران بویژه جوانان هستند. مقام معظم رهبری

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دلداری ات را رو نما

گفتی که دلدار توام        دلداری ات را رو نما

گفتی پریشان توام    گفتم پریشانی چرا

مقصود شد روشن زمن    عشق است انجام مرا

لیکن به عشق و عاشقی     ماوا نمی ماند مرا

ماوا بود آغوش تو   ماوا بدین دوری چرا

ماوا نمی خواهم برو    ماوا نمی باشد مرا

من ساخته از دردم، بگو   درمان نمی باشد مرا

حُسن جمالت می کشد    زین لب بدان دندان مرا

دست از دل زارم بدار        ای جان و دل رسوا مرا

زین رو سیاهی تا به کی    خواهی کنی دنیا مرا

من کشته عشق تو ام      کشته تو می خواهی مرا؟

کشته شدم اکنون برو    تنها رهایم کن مرا

گفتی خریدار توام    تنها رها کردی مرا

رسوای رنجورم  برو     تنها رهایم کن مرا

پی جوی عشقت گشته ام      اندوه، دو چندان شد مرا

رو دست بر دار از دلم     نادیده غوغا شد مرا

من این حکایت را کجا    گویم رها گردد مرا

از آتش دل داده گی        دل مبتلا کردست مرا

رو و رها کن عاشقی     عشق است رسوایی مرا

رسوا بدین دربار عشق    رسوا کند آقا مرا

من کنج این خلوت شدم     خلوت رها کردست مرا

خلوت نخواهم زین پسین    دروازه ی جلوت مرا

من سوختم آتشفشان   آتش به جانم شد مرا

مردانه آتش می کشی   خرقه بدین جلوت مرا

خرقه کنون رفت از تنم    لیکن تنی نیست مرا

تا که کنم قربان تو      این جان و این تن چون مرا

نیست این جهان را جایگاه    این جان و این تن را مرا

تا که کنم رسوا به تو   این جان و این دل را رها

24  مهر ماه 1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

اسماعیلیه [1] ایران سرگذشت یکی از قیام های عمیق، طولانی و با مشی ایدئولوژیک خاص توسط ایرانیان، علیه تجاوز و سلطه ایی بود که بر این آب و خاک رفت، و خیزشگران این خیزش خواستند تا به وضع اسفبار موجود خود خاتمه دهند، این قیام و تلاش، نمونه ایی است از آنچه در تاریخ تزویر و ظلم بر ایران و ایرانیان رفت. [2]

با این نهضت فکری و انقلابی در سنین نوجوانی آشنا شدم، و آن زمانی بود که کتاب "خداوند الموت، حسن صباح" [3] را در دستان همیشه مانوس با کتاب مرحوم برادرم، سید علی دیدم، او که شب و روزش را در نوشته های دیگران غرق بود، و انگار وقتی روی زمین راه می رفت، بر بال خطوط اندیشه متفکران بشر سوار بود. عنوان این کتاب آنقدر برایم جالب و برانگیزاننده بود که بالاخره به خواندنش نشستم.

دهه ها از آن روزها می گذرد، اما هرگز فکر نمی کردم روزی فرصتی دست دهد تا در سرزمین زیبای الموت پا جای پای حسن صباح [4] و مردان پایمردی بگذارم که او را در رقم زدن صفحات تاریخ ایران همراهی کردند، و با تفکر و عمل خود آنرا تکانی سخت دادند، تا اینکه در 19 مهر ماه 1397، همت دوستی بلند همت، مرا همنفس "عقاب" و یا "خداوند الموت" کرد، مردی که قرن هاست متفکران و نویسندگان را مقهور و متوجه خود کرده است. [5] او که مجموعه ای از عجایب بود، سازمان دهنده ایی قهار، بدیع در عمل، باهوش و صبور، یگانه در روش، جهانگردی عزلت نشین و فکور، شدید در عمل و پرکار و طراح، کسی که در سفر بزرگ شد، و چون بزرگ شد، نشست و نوشت و باز خواند و تئوری پردازی کرد و تئوری ها را به سرانجام رساند.

او با عبور از مرز تفکر و ورود به جرگه عمل همه را متحیر نبوغ و عمل علمی خود کرد، و البته ایشان نیز مثل بسیاری دیگر از سردمداران تحرکات مبتنی بر ایدئولوژی های خاص، در تنگناهای مسیر حرکتش دچار اقداماتی شد که مصداق شمول در حکم جناب ماکیاول بودند، که "هدف وسیله را توجیه می کند"، و انگار این هم از تقدیر انقلابیون بزرگ است که دچار وضعی می شوند که آرمان های اصلی پیش و حین مبارزه را فراموش می کنند، و گرچه او نیز که برای آزادی مردم ایران آمده بود، اما خود به زنجیربافی قهار در ایدئولوژی و عمل تبدیل شد، و این انقلابی دو آتشه و پر از گلوله های خشم، از آنچه بر این مردم می گذشت، در راه رسیدن به هدف بعدها دست به کارهایی زد، که این خود او را به انسانی تبدیل کرد، که امروزه نقدهایی را متوجه همین بُعد شخصیتی او کرده است، مسلک و مرام او که باید وسیله آزادی می شد خود به یکی از مخوف ترین سیستم های کنترل پیروانش تبدیل شد، و چنان شدید در عمل بود که حتی فرزندانش نیز از دم تیغ اعتقادتش گذشتند.

دو مقطع تاریخ ساز که بر ایران گذشت، و ایرانیان را در وادی سرگردانی و یا خیز تمدنی قرار داد، یکی ورود آریایی ها به فلات ایران بود که بنیان کن و تمدن ساز بود و ایران را واجد سیستم تمدنی چند هزار ساله کرد، و ورود اعراب به ایران که بنیان کن و از جهتی سرگردانی و از جهتی باعث ورود ایرانیان در دوره های سختی پی در پی شد، که دست بدست شدن ایرانیان، در جریان بازی های گوناگون سیاسی و قبیله ایی اعراب را باعث گردید، و یکی از صحنه های مهم رویارویی خاندان های مسلط عرب بر سرزمین های فتح شده، ایران بود و البته به قربانی شدن و از بین رفتن جان و مال ایرانیان منجر گردید.

تسلط اعراب بادیه نشین بر ایران، که در تمدن و فرهنگ قابل مقایسه با ایرانیانی مغلوبی نبودند که قرن ها بود طعم تمدن را چشیده، و از اسب های غارت چپاول همدیگر پیاده، و کشتار یکدیگر را به کناری نهاده و در حالتی منظم، حساب شده، با تقسیم کار اجتماعی، به نحوی فرهنگ پرور، شهرنشینی را پیشه کرده، و زندگی با قواعد انسانی را در پیش گرفته بودند، ولی به ناگاه گروهی از بادیه نشینان حاشیه های فراموش شده اطراف ایران، که زندگی خود را بر زین اسبان شان برنامه ریزی و به اجرا در آورده بودند، و به قول ابن خلدون در نظریه علمی و جامعه شناسانه اش، ایرانیان شهرنشین غافل از این گروه های قبیله ایی نیمه وحشی ساکن در حاشیه سرزمین ایران، و در حالی که تمام ذهن ایرانیان متوجه تمدن های بزرگ همجوار خود همچون روم، مصر، هند، چین بود، ناگهان با کسانی مواجهه شدند که نه از شهر شهرنشینی چیزی می دانستند و نه از فرهنگ و تمدن، و ایرانیان تا رفتند به خود بیایند، بادیه نشینانِ بر زین اسب تکیه زده، به یکباره یک پیروزی بزرگ را بر شهرنشینان متمدن بدست آوردند، و زین پس خلفای آنان در کسوت قیصر و شاهان بزرگ، همچون پینه ایی ناجور بر جای بزرگان تکیه زدند و ملل تحت سلطه را به قول انگلیسی زبانان دانگرید (Downgrade) کرده و در ذیل خود کشیده و از جلالت پایین آوردند، و برای قرن ها ملل پیشرو را موالی [6] خود نامیدند و رقابت های قبیله ایی و در سطح خُرد بادیه ایی اشان را، در کسوت شاهانه و در سطح بزرگتری همانگونه که در بادیه ها ادامه داشت، دنبال کردند و در این بلبشوی ناهماهنگی ها و رقابت های خاندانی اعراب غالب شده، در ابتدا، و سپس ترکان و بردگان حاکمان بغداد هم از سوی دیگر قدرت گرفتند، و بدنبال آن مغولان هم از راه رسیدند و بر این قوم مغلوب، و به درد غارت و چپاول نشسته، تاختن آغازیدند.

 در چنین زمانی مردانی برای نجات ایران برخواستند که از جمله آنان می توان به حسن صباح اشاره کرد که دژهای مستحکم به جای مانده از ایرانیان در کوه های اعجاب انگیز البرز، چون دژ الموت، قهستان، لمسر، قومس، قلعه طبس، و... را یک به یک به تسخیر خود در آوردند؛ مبارزینی که دژها را یکی پس دیگری با سیاست، جنگ، خدعه و... تسخیر و به کنترل خود کشیده، که برخی عدد آنها را در نقاط مختلف ایران به حدود 200 قلعه بالغ می دانند، و این قلعه ها به سان پناهگاهی، به محل آموزش، آمادگی، برنامه ریزی مبارزاتی چریک هایی تبدیل شد، که تحت تعلیمات و برنامه های جناب حسن صباح قرار داشتند تا بتوانند مبارزه با سلجوقیان و خلیفه بغداد را در آن سامان دهند.

 به طوری که گاه به این دژ ها به سان "دارالهجره" نگاه می کردند و مردان این قیام برای خودیابی و تحت آموزش قرار گرفتن بدین دژها رفته و پس از تکمیل تعلیمات مذهبی، مبارزاتی و... به جامعه شهری خود باز می گشتند و ماموریت های شان را که تسخیر شهرها و یا گسترش تعالیم اسماعیلیه بود، را دنبال می کردند. این نوع روش را در بین بوداییان هم می توان دید، که نیروهای مذهبی خود را به معابد مخصوص در کوهستان ها فرستاده تا در محیط معنوی، آرام و رویایی کوهستان تحت آموزش های خاص قرار گرفته و بعد از کسب آمادگی های لازم عازم ماموریت های مذهبی خود شوند.

تروریسم یکی از مناقشه برانگیز ترین مسایل در فرهنگ اسلامی است و از زمان پیامبر این شیوه در حذف رقبا مورد مناقشه بوده است که آیا می توان در نبرد با رقبای مذهبی، سیاسی و یا حتی نظامی از روش های ناجوانمردانه و مزورانه برای حذف استفاده کرد یا خیر؟!، و آنچه از سیره پیامبر و بزرگان قابل اتکاتر می توانیم بفهمیم، اینکه چنین روشی مذموم بوده، و هرگز مورد تایید و استفاده اسلام و پیروان راستین آن نبوده است، و آنچه گفته می شود، آنان همواره آغازگر جنگ ها، و علاقه مند و مایل به از میدان به در کردن رقیب، به هر روشی نبودند و نبرد رویارو را، به خنجر از پشت زدن همواره ترجیح می دادند، و خصوصا در بزرگان شیعه، همواره این شیعیان بودند که توسط رقبا بدین روش ترور و حذف می شدند، اما اکنون گروهی از شیعیان برخواسته بودند که از شیوه رقیب برای حذف و پیشبرد کار خود استفاده می کردند.

و آنچه تاریخ بیان می کند [7] جناب حسن صباح برای دستیابی به اهداف خود از شیوه ترور و تروریسم سازمان یافته، که از خطرناک ترین نوع خشونت ورزیست، استفاده کرده است. کاری که بعدها به یک شیوه در بین مبارزین شیعه تبدیل شد، زیرا وقتی کسی در تاریخ از شیوه و یا سلاحی استفاده کرد، انگار در واقع مجوز استفاده از آن را به طرف مقابل و دیگران نیز صادر می کند، و لذا دیده می شود که بعدها مبارزین دیگری که مدعی اسلام بودند، مخالفان عقیدتی خود را به همین شیوه ترور کرده و از بین بردند، و حتی نام خود را هم از اسماعیلیان به عاریت گرفتند. گروه فداییان اسلام نام فداییان را شاید از مردان حسن صباح به عاریت گرفتند و از اینجا بود که این واژه شاید وارد ادبیات سیاسی و مبارزاتی اینان شد، در حالی که حتی اگر به اسلام اعتقاد داشته باشید پاسخ سخن، سخن است و گلوله نیست، بلکه این منطق است و منطق ترور، منطق ایدئولوژی های محکم و استوار و پر مغز و مدعی نمی باشد، بلکه منطق ترور حاصل کم آوردن و ضعف در رویارویی فکریست، و حال آنکه اسلام مدعی است که در منطق هرگز کم نمی آورد زیرا به وحی و خداوند وصل است، پس چرا باید مخالفان عقیدتی با تزویر و گلوله شلیک شده از سلاح تروریست ها و یا خنجرهای از پشت بر تن رقیب فرو رفته، از صحنه رقابتی که می تواند سالم و جوانمردانه باشد، حذف کرد؟!!، و این انحرافی بود که در شیوه مبارزه نهاده شد و تنها آنهایی که به پیروزی های کوتاه مدت امید می بندند، نسبت به این روش ها مشتاق و حریصند، و این به نابود کردن پایه هایی که بسیار مهمند، منجر خواهد شد.

البته اسماعیلیان را قشری فرهیخته و اهل مطالعه می توان یافت، که از جمله آنان شخص حسن صباح به عنوان بنیان گذار فرقه اسماعیلیه نزاری در ایران و یا ناصرخسرو قبادیانی اهل فضل و کتاب و مطالعه و علم بودند، ولی آنچه موجب ضعف می شود، کانالیزه شدن در مطالعات فرقه ایی است، که این خود به مخدری تبدیل شده و پیروان مسالک خاص را در علمی جهل مانند محصور و زندانی می کند و افکارشان را چنان مقهور اقدامات و ایدئولوژی فرقه ایی خود می کند که تمام انسانیت از این انسان محصور در تعالیم و اصول فرقه، اخذ و به جایش تعصب علمی – فرقه ایی جایگزین می شود و فرد غرق شده در مسایل فرقه ایی به یک فدایی و مرید چشم و گوش بسته برای مراد خود تبدیل می شود، که از آنان عقل، منطق، تفکر، انسانیت، رحم و... نمی توان انتظار داشت و لذاست که قربانیان این سیستم فرقه ایی از بهترین های ملت ها خواهند بود، که بدون توجه، به قربانگاه برده خواهند شد، نمونه امروزی این نگرش فرقه ایی را می توان در سیستم راهبری سازمان مجاهدین خلق دید، که از بهترین مبارزین زمان مبارزه بودند، و خسارت بارترین ترورها را به انجام رساندند، و این ترور ها کاملا در جهت به انحراف کشیدن نهضت انقلابی مردم ایران در سال 1357 بود، و باعث بی سر شدن انقلابی شد که امید می رفت ایرانیان را به سمت آزادی پیش ببرد، اما پرورش و تفکری فرقه ایی، بهترین انقلابیون را از تفکر عاقلانه و مستقل فردی خالی کرده، و حتی در صف دشمن خارجی مردم خود (صدام و حزب بعث عراق) قرار داد که این ناشی از جهل فرقه ایی است که تشخیص بد و خوب را از شما می گیرد و تهی از هر خصوصیت انسانی حتی به کشتن مرزداران کشورت، که در برابر تجاوز دشمن خارجی صف کشیده اند، دست خواهی زد.

و یا در این سو به کشتار نویسندگان، صاحبان تفکر و نظر، رقبای سیاسی و... فارغ از این که ما نظرات آنان را بپسندیم یا نه، دست خواهی زد، حتی دکتر فاطمی توسط این تروریست ها بدون هیچ تردیدی با افتخار ترور می شود، و حتی تروریست این ترور را می آورند و در برابر تمام مردم ایران در تلویزیون، تا داستان ترور دکتر فاطمی (وزیر دکتر مصدق) را تعریف کند که چطور نتوانسته طومار زندگی دکتر فاطمی را به هم بپیچد و مدعی می شود که اگر باز هم فرصت یابد این کار را خواهد کرد، و اینگونه است که ترور و تروریسم تئوریزه، مباح و مقدس می شود و شرایط را برای ترور و تروریست های آتی مهیا می کنند.

فتوای ترور خواجه نظام الملک توسی وزیر قدرتمند ایرانی وقتی توسط صاحبان فتوا و قلعه نشینان الموت صادر و اجرا می شود، اینجا و در روزگار ما این فتوا را کسان دیگری برای افرادی که دوست ندارند تجدید و تجویز خواهند کرد، و ترورهای دیگری به انجام خواهند رساند، و بدین ترتیب ترور و تروریسم می شود یک رویه ممدوح، حال آنکه در سیره بزرگان مذموم و به دور از جوانمردی و مروت بوده است، تازه ترورها هم از دشمنان این آب و خاک نمی شود، بلکه معمولا از رقبای سیاسی داخلی صورت می گیرد، "شکاری غرور انگیز در مرغدانی!".

اما گذشته از بحث تلخ تروریسم، حسن صباح قلعه های ویران شده در زمان حمله به ایران را دوباره بازسازی و احیا کرد و یا خود به قلعه سازی های جدید پرداخت و شیوه های مبارزات نظامی ایرانی و ابزارهایش را دوباره به روز و اجرا کرد، او زیرکانه مبارزه را به خانه دشمن برد، و در خانه او به مبارزه با او پرداخت، هرچند حسن صباح در خانه خود و در وطنش علیه تجاوز می جنگید و مبارزه ایی همه جانبه را دنبال می کرد. او به زبان فارسی احترامی بسیار زیاد قایل بود، و در حالی که در مصر و شامات ملل مغلوب زبان خود را رفته رفته از دست می دادند و به عربی تغییر زبان می دادند، او یگانه راه حفظ ایران را حفظ زبان پارسی دانسته و دستور داد نوشته های اسماعیلیه به زبان پارسی نوشته شود.

اما خصوصیت بارز دیگر حسن صباح مانوس بودن او با کتاب و نوشته ها بود به طوری که به زبان ملل اروپایی از جمله یونانیان و لاتین تسلط داشت و اهل مطالعه و نوشتن بود، بطوری که سی سال در قلعه الموت بود و از همانجا حرکت خود را راهبری می کرد و بیشتر وقتش به نوشتن و مطالعه می گذراند، آنقدر که غنی ترین کتابخانه ها را در اختیار داشت و افسوس که با کتاب های او همان کردن که با قلعه اش.

نقد دیگری که به حسن صباح وارد بود، بحث سخت گیری های مذهبی و تشکیلاتی او بود، آنقدر سخت گیر بود که به خاطر نوشیدن شراب، پسرش را کشت. پسر دیگرش را نیز در جریان یک سو ظن به قتلِ یکی از یارانش، قصاص کرد و البته بعد معلوم شد، بی گناه بوده است. نسبت به احکام شریعت سخت گیر بود و ظالمانه فرزندان خود را کشت، البته این ظلم مذهبی او بالسویه بود، و برای همه یکسان اجرا می کرد؛ و این تفاوت او بود با برخی ظالمین که خلاف و جرم را در جبهه خودی، اغماض می کنند، و برای رقیب مو از ماست می کشند، و بدترین تنبیه ها را در نظر می گیرند؛ او حتی نسبت به فرزندانش هم بالسویه ظالم بود.

بله حسن صباح امام زنده اسماعیلیه ایران بود و از فاطمیان مصر اعلام استقلال کرده و خود تمام این نهضت را راهبری کرد، همچنان که سلسله امامان در این فرقه هنوز ادامه دارد و بوهره ها در هند، و حوثی ها در یمن رهبر خود را دارند، زیرا اسماعیلیه به امام زنده و حاضر معتقدند.

آنها یک نهضت کاملا انقلابی بودند، تجربه قیام و مبارزه دائمی پیروان این فرقه را همچون دیگر فرق، از تفکر مستقل فردی باز داشته، به اسارت تعالیم خود نگه می داشت، تعالیمی که در هر نهضتی واجب و... شمرده می شود و تخطی از آن شاید مرگ را به دنبال داشته باشد، تاکید بر مبارزه دائم از سوی رهبران با تفکر فرقه ایی، این مشغولیت ذهنی را برای این انقلابیون در پی داشت و لذا زمانی برای اندیشیدن نداشتند و این انقلابی گری دائمی مخدری بود که مبارزین را در میدان کور و کر نگه می داشت، حال این مبارزه اسماعیلیان حول چه محوری وحدت و شکل داده بود؟، براندازی سلجوقیان، و آیا واقعا سلجوقیان چقدر با حکومت های دیگر متفاوت بودند که هدف یک نهضت فکری عظیم به نام اسماعیلیه شود؟!.

قیام های ما ایرانیان همواره حرکت اقلیتی علیه اکثریت ساکت، راضی، و یا همراه بوده است، و البته این خاصیت هر قیامی است که اقلیتی آنرا آغاز می کنند و بعدها دیگران بدان می پیوندند و متاسفانه در این پیوستن ها، حرکت را استحاله کرده و اهداف اولیه را یا به انحراف می برند و یا این که فرصت طلبانی تحرکات آزادی خواهانه را موج سواری کرده، و سوار که شدند، آنرا از درون تهی می کنند، و در آخر بعد از پیروزی وقتی چشم باز می کنی می بینی، آزاد شدی ولی تنها آزادی تو از مستبدی بوده، و استبداد که اصل درد است همچنان باقیست، و گرفتار مستبدی دیگر شدی، که حاصل کار تنها لباس استبداد است که عوض شده، و مستبدی جدید با لباسی نو، حرف هایی جدید، ولی از جنسی مستبدانه، تختی را به دور انداخته و بر تختی جدید از جنسی دیگر جلوس کرده، همان و یا بدتر از همان می کند که می کردند.

 ولی حسن صباح در یک نظام بسته تشکیلاتی از این امر جلوگیری کرد، و اگرچه به پیروزی نرسید تا خود را نشان دهد، اما آنچه از همین مقدار تسلط هم دیده می شود این که، اسماعیلیه یک فرقه مخوف و تشکیلاتی بود که در انتها نمی توانست باری از مصائب این مردم بردارد، و خود درونمایه ایی تشکیلاتی ایدئولوژیکی مخوف داشت که علیرغم وجه علمی اش، زندانی ترسناک بود که حتی اشخاصی مثل ابن سینا را هم می خواست در خود ببلعد و درد ما ایرانیان که فقدان آزادی است، را درمان نمی کرد، و نکرد، فقط مشی مبارزاتی داشت و در مبارزه عالی کار می کرد، اما در هدف و ایدئولوژی، موفقیتش دورنمایی از رشد و توسعه مناسب برای ایران و ایرانیان نداشت و نهایتا آزادی از سلطه خارجی بود و در دراز مدت در صورت تسلط کامل اسماعیلیه بر ایران، خود دیکتاتوری بدتر از سلجوقیان شاید ایجاد می کرد؛ و تنها موتور محرکه رشد و پیشرفت ایران که آزادی است در این حرکت و انتهایش حاصل نمی شد، و به نظر می رسد تا ایران طعم آزادی و دمکراسی را نچشد، توسعه و پیشرفتی نخواهد داشت و در این میان قیام ها نیز به تغییر مستبدین منجر خواهد شد و بس.

حسن صباح جزیره هایی از قلعه ها ساخت و این جزیره ها را به هم وصل کرده تا سلجوقیان را بر اندازد، و این هدف بزرگ او بود، در حالی که آنقدر بزرگ نبود که نیاز به یک ایدئولوژی خاص با ظرفیت های تشکیلاتی -  ایدئولوژیکی مثل اسماعیلیه داشته باشد، اگر آزادی به عنوان زیربنایی اساسی در نبرد حسن صباح قرار می گرفت و این حرکت بر آن استوار می شد، آنگاه می توانست دردهای ریشه ایی این مردم را درمان کند، این در حالی است که یک ملی گرایی ساده کافی بود تا حسن صباح را به اصل هدفش که پایان سلطه غیر بود، برساند، لذا اسماعیلیه به عنوان یک تشکیلات موفق بزرگتر از آن بود و ظرفیتی داشت که می توانست در خدمت قیامی قرار گیرد، که انتهایش آزادی اساسی باشد، و نه رفتن یک مستبد و آمدن دیگری با رنگ و لعابی تازه، و تحت شعار ایرانیت. و تغییر ایدئولوژیکی مردم از 12 امامی به شش امامی چندان نمی توانست مهم و کارساز باشد، و این شاید انرژی زیادی را از قیام او گرفت، و مردانش را به "ملحد" مشهور کردند و به نهضت آنان به ظلم ملاحده (ملحدین) گفتند. و در حالی که حسن صباح معتقدات خود را از فاطمیون مصر به عنوان مروج و نگاهبان اسماعیلیه گرفت، ولی در مسایل خود آنقدر غرق شد که عدم دفاع او از حکومت فاطمیون در مصر، باعث شکست آنان در برابر خلیفه عباسی به عنوان ام الفساد بدبختی ایرانیان در بغداد شد، و او اسماعیلیه نزاریه را در ایران راه انداخت و به نام آنان حکم راند.

حسن صباح را اگرچه در اصل و نصب به جزیره العرب می رسانند، ولی به سان یک ایرانی تبار اصیل از ایران و ایرانیت و زبان و ادب پارسی و فنون دفاع این مردم و... حراست کرد و در راه این آب و خاک مبارزه ایی بزرگ و عمیق را سازمان داد. او مردی بزرگ و قابل تقدیر است، که به حق محققین در حول او، عقایدش، روش مبارزه اش، روند کاریش به کنکاش پرداخته اند.

حسن صباح زندگی درویش مسلکانه و مختصری داشت و در این زمینه شهره عام و خاص و الگوی زیر دستانش بود؛ ولی به قول یکی از دوستانم که می گفت زیاد نباید روی زندگی شخصی رهبران تکیه و تاکید کرد، که آنچه از آنان انتظار می رود رهبری درست است ولاغیر؛ هزار که از جیب ملت های خود بخورند، بپوشند و... رقمی نخواهد شد، هر چند این یک حُسن است که کم بخورند و کم بردارند، اما مهمترین خسارتی که رهبران می زنند در جایی دیگر است، و این راهبری هایی است که توسط آنها ملتی و یا ملت ها به مهلکه خواهند رفت، و یا به عکس به سمت سعادت و آزادی سوق داده خواهند شد، و همین است که مهمترین انتظار از رهبران می باشد، رهبری که کم بخورد، کم بپوشد، کم بردارد، خوب است، اما ظالمانه ترین وجه زندگی این رهبران این است که مستبدانه یک ملت و امورش را به اسارت خواسته های دل خود بکشد، این بالاترین خیانتی خواهد بود، که یک رهبر مرتکب می شود و بزرگترین خسارت را وارد خواهد کرد، خواه تو یک درویش باشی و به مختصر راضی، و یا خواه تو می گساره ایی اهل بریز و بپاش، آنچه از یک رهبر انتظار می رود راهبری مردم ذیل خود به سوی آزادی و سعادت است، در غیر این صورت تو در هر لباس و منشی باشی، خسارت هستی و نابودی.

حسن صباح عزلت نشینی بود که زندگی درویشی داشت و قصر نشینی نکرد، او قلعه ایی در نقطه ایی بالای یک سنگ را انتخاب کرد تا در جزیره ای امن بخواند، بنویسد، تفکر کند، و در آسمان ها سیر نجوم داشته باشد، و به راهبری مریدان خود مشغول باشد، و اهداف خود را تعقیب نماید، و در این حرکت از "نظام مریدی و مرادی" استفاده کرد و این روش او را در مبارزه بسیار کمک کرد، ولی در نهایت این نظام، تنها سلطه ایست که مراد بر مریدان خود خواهد داشت، و این کاملا مغایر با آزادی و کرامت انسانیست، و شاید بعد از پیروزی بزرگ، اگر حسن صباح و جانشینانش زنده بودند، ارزش اجتماعی آنروز جامعه آنها همین میزان نشان دادن حالت مریدی بر مراد بود، همین مرید بودن نیز بهترین ملاک تقوا قرار می گرفت، و در سایه اصل قرار گرفتن میزان مریدی به مراد، ملاک های اصلی انسانیت و تقوا به فراموشی سپرده و به کناری می رفت و میزان سنج انسانیت همین میزان مریدی می شد، و در یک انحراف کاملا واضح همین میزان مرید بودن بر مراد، اصل قرار می گرفت، و آنگاه است که باید گفت وای به حال مردمی که میزان سنج مقبولیت و انسانیت آنان میزان رنگ و لعاب نقابی باشد که از بردگی انسانی در پای انسان دیگری، به چهره می آید، اینجاست که دیگر نه از اسماعیلیه چیزی می ماند و نه از انسانیت، و مریدان در میدانی از واقعیت و ریا، در بردگی و خود فروشی و خود فراموشی، به رقابتی ظالمانه برای انهدام انسانیت مشغول می شوند.

لذا گرچه حسن صباح برای احیای اصالت و نجات ایرانی از غیر برخاست، ولی در نهایت و در صورت بروز حکومت گسترده اش، به بردگیی جدید ما را رهنمون می کرد. این است که قلعه نشینی و کاخ نشینی تفاوت چندانی ندارد که هر دو به بردگی می انجامد، مگر این که کاخ نشین و یا قلعه نشین به آزادی زیر دستان خود فکر و عمل کند. نه کاخ نشینی را می توان ارزش و ضد ارزش دانست و نه قلعه نشینی و عزلت نشینی، که ارزش بزرگ آزادی انسان و رسیدن به کرامت انسانی است که باید میزانسنج خوبی و بدی رهبران باشد.

انسانی که پرستیده می شود و اجازه پرستش خود را به پیروانش می دهد، چه بر صندلی چوبین تکیه زند، و چه بر تخت زرین، تفاوتی ندارد، و این تنها تفاوتی است که در طبع انسانی دو مستبد می توان مشاهده کرد، که این چوب را ترجیح می دهد و آن جواهرات، که در نهایت هر دو حامل ظالم و مستبدند. قلعه ها و کاخ ها هر دو نشانه ظلمند و کاخ نشانه ظلم جاری است و قلعه نشانه فرار از ظلم و یا نگاهبان ظلم، و قلعه ها کمتر پناهگاه مردم بودند بلکه بیشتر محافظ ظالمانی بودند که در مخاطره ها بدان پناه می بردند، تا خطر بگذرد و چنانچه روزی انسانیت به اوج خود برسد، رهبران چنین جوامع پیشرویی، هم کاخ ها و هم قلعه ها را وا نهاده و در بین مردم خود خواهند زیست، که همین زندگی قلعه ایی و یا کاخ نشینی نشانه از جدایی بین مردم است و حاکم. که حاکم نخواسته است با مردمش همسفره و همسفر شود.

حسن صباح در انتخاب محل شروع مبارزه خود در البرز مرکزی، دره الموت را انتخاب کرد که واجد خصوصیات طبیعی است که در مجموع خود یک دژ طبیعت ساخته است، که نشان از هوش و ذکاوت او در انتخاب مکان شروع خیزش دارد. دژی طبیعی با امکان کشاورزی و خودکفایی، و در عین حال دسترسی بدان نیز سخت بود و برای حاکمان دشت های قزوین، ری، ساوه و... قابل اعتنا نبود، این همان اشتباهی بود که ایرانیان در مورد اعراب مرتکب شدند، و از همان جایی که فکرش را نمی کردند، خوردند.

بعدها و در عصر معاصر، به همین شیوه گروه های مسلح چپگرا نیز سیاهکل و جنگل های آمل را برای شروع مبارزه خود انتخاب کردند، ولی نمی دانستند که تنها مکان شروع مبارزه مهم نیست، بلکه باید موارد دیگری را هم در نظر گرفت، که نگرفتند. در حالی که حسن صباح یک مبارزه قدم به قدم و آرام و مخفی را دنبال می کرد، دوستان مبارز چپگرای ما یک حرکت سریع و بنیان کن را در نظر داشتند و لذا الگوگیری آنان اشتباه بود. جالب این که حسن صباح آنقدر در منطقه الموت ماند و با آرامش پیش می رفت که با منطقه و محیطش چنان مانوس شد که حتی گیاهان این منطقه را آنقدر شناخته بود که به ساخت گیاهان داروی مشغول شدند، و لفظ حشاشین که به تروریست های این گروه اطلاق می شد، به داروساز انی هم نظر داشته که شناخت طبیعت و خواص التیام بخش آن را فهمیده بودند. تفاوت دیگر حسن صباح و این دوستان چپ ما در این بود که نهضت آنان به وابستگی ایران به شوروی سابق می انجامید، ولی حسن صباح در این مبارزه به دنبال زدودن وابستگی و سلطه عرب و خارجی بر ایران و ایرانی بود و احیا هویت ایرانی را محور حرکت خود قرار داده بود.

عباسیان همچون امویان و بعدها عثمانیان، اسلام را راهگشای سلطه خود بر ملل دیگر یافته و گویندگان شهادتین را به الحاد متهم کرده و با شمشیر دین رقبای اسماعیلیه خود را از بین بردند و لذا در قدم اول اسماعیلیه را ملحد اعلام می کردند و افکار عمومی مردم ایران را علیه افکار مذهبی اسماعیلیه شوراندند و با ترور شخصیت دینی و فرهنگی، جامعه را برای آنان مین گذاری و سپس کوبیدند و در انتها سربازان نظامی اشان موفق به فتح قلعه های مستحکم اسماعیلیه شدند.

گذشته از مسایلی که پیرامون حسن صباح و خیزش او مطرح است و هزار نکته می توان در موردش نوشت و فکر کرد و تحقیق نمود، و من اکنون بعد از بیش از 1000 سال به تجزیه و تحلیلش نشسته ام، این گفتن ها به بهانه سفری انجام می شود که به دره الموت قزوین داشتم، سفری که مبدا آن تهران و مقصدش، روستای گازرخان در دره الموت شرقی است، که قلعه حسن صباح و یا قلعه الموت در آن قرار دارد. زمانبندی این سفر به شرح ذیل می باشد:

  • ساعت 5:17 صبح پنج شنبه 19 مهرماه 1397 مبدا قرار گروه از پارک ملت تهران به سمت قزوین، اکنون تهران به قزوین وصل شده زندگی به صورت ممتدی ادامه دارد.
  • ساعت 6:46 ، رسیدن به تابلوی خروجی به منطقه الموت قبل از شهر قزوین، که تا اینجا 145 کیلومتر راه پیمودیم. قبل از عوارضی تصاویر شهدای شاخص منطقه قزوین، مثل شهید محمد علی رجایی، خلبان شهید عباس بابایی، آزاده سرافراز ابوترابی و... خودنمایی می کنند. در میان آنان زندگینامه شهید رجایی واقعا خواندنی است، این که می گویم تروریسم گلچین می کند، اینجاست، مردی خودساخته، متفکری آزاده، معلمی دلسوز و... اما طعمه ترور و تروریسم می شود، و با خانواده اش کاملا ریشه کن می شوند، خودش را تروریست ها از بین می برند، و خانواده اش را همکاران انقلابیش حذف می کنند، و حوادثی که بر اسرای ما در زندان های حکومت بعث صدام رفت، نیز می تواند بازگو کننده گوشه ایی از ظلم و بیداد خلفای بغداد باشد که برای قرن ها به ایرانیان روا داشته شد، بغدادی که زمانی مرکز حاکمیت ایرانیان بود (تیسپون) و اکنون به اسارتگاه ایرانیان تبدیل شده بود.
  • در کیلومتر 149 بعد از خروج از اتوبان کرج – قزوین به سمت راست، راهی جاده ایی می شویم که به کوه ختم می شود. باغ ها و ویلاها خود نمایی می کنند. و خیلی جالب است، اتوبانی چند ده کیلومتری بین کرج و قزوین که هزینه عوارضش 500 تومان است، ولی اتوبان تنها چند کیلومتری بین تهران - پردیس که باید 4500 تومان پرداخت؟!! تعادل رفتاری در قیمت گذاری ها را اینجا می توان فهمید.
  • ساعت 6:53 صبح در کیلومتر 150 روستای کورانه (Koraneh) آبادی خود را به رخ عبور کنندگان، می کشد و چند روستای دیگر که در کناره جاده ایی دوبانده و عریض که شما را به سمت کوه می برد، تا وارد عرض البرز شوید و از یک لایه اش بگذری.
  • ساعت 6:59 آخرین روستا قبل از کوه، "رشتقون" است که کیلومتر ما عدد 161 را نشان می دهد، انتهای روستا شروع دره ایی سرسبز و ویلایی و... است. از این جا تا معلم کلایه که شهری مهم و مرکز الموت شرقی است و نزدیک گازرخان 65 کیلومتر راه داریم.
  • 7:03 صبح مقابل روستای رزجرد قرار داریم که کیلومتر اتومبیل ما عدد 165 را نشان می دهد، روستایی که احتمالا "رزگرد" بوده است که عربی آن شده رزجرد، مثل بزرگمهر حکیم ایرانی که عربی اش شده بوزرجمهر و یا کلمه تیسپون که به تیسفون در عربی تبدیل شد.
  • 7:15 صبح، در کیلومتر 175 در بالای گردنه "قسطین لار" قرار داریم که از اینجا به بعد گردنه ایی که با 16 دقیقه بالا آمدیم، را در سرازیری نیم ساعته باید پایین برویم، تا به انتهایش در "رجایی دشت" برسیم. راه گردنه ایی طولانی که وجود "راهدارخانه قسطین لار" در بالا نشانه از سختی عبور و مرور در زمستان دارد، و برای باز نگهداشتن این مسیر دوستان وزارت راه و ترابری زحمت می کشند و وجب به وجب برف روبی می کنند و متاسفانه صدا و سیما به آنها تریبونی نمی دهد که گزارش کار خود را به مردم بدهند و افتخار گزارش زحمات آنان، برای باز نگهداشتن وجب به وجب راه های طولانی کشور را، صدا و سیمای میلی به پلیس راهور ناجا داده است، تا پلیس به نمایندگی از همه گزارش اقدامات دهد؛ و بدین ترتیب در سرمای سخت زمستانی کسانی دیگر راه باز می کنند، و تریبون و گزارشش دست دیگری است؟!! راه ها که در زمستان بسته می شود، توجه کنید، ببینید، عرصه، عرصه گزارشات سرداران است، که مشهور شوند، و شهردار تهران شوند، و حتی برای ریاست جمهوری یک کشور هم برای خود قبا بدوزند، و این نشان می دهد که در مرام مدیریت رسانه میلی، مهم نیست کی کار کند، مهم این است که چه کسانی از نظر آنان لازم است چهره شوند، و پله های ترقی را طی کنند.
  • 7:33 صبح است و مقابل روستای تاسوج هستیم و کیلومتر عدد 188 را نشان می دهد. از گردنه که سرازیر می شوی تغییر شرایط اقلیمی خود را نشان می دهد، دره ایی عمیق، که چون دژی در بین دو رشته کوه در سمت چپ و راست در شمال و جنوب محصور است، و در جهت شرقی به غربی کشیده شده است. درست مجاور و در انتهای دره تالقان که در همسایگی شرقی آن قرار دارد؛ پوشش گیاهی درختان زالزالک که دیم کارند، نشان از بارش های بهتری دارد که در مقایسه با دره تالقان اینجا روییده اند. پوشش گیاهی و... همه و همه از بارش های خوبی سخن می گویند، که طبیعت دره الموت را شکل داده اند. اینجا عمیقتر از دره تالقان است، دره تالقان را در سمت شمال کوه های بلندی است، ولی اینجا علاوه بر دیواره شمالی، در سمت جنوب هم ارتفاع کوه ها بسیار بلند است، و به نظر می رسد دره الموت از دره تالقان بسیار چالتر باشد. و البته آب رودخانه شاهرود، در اینجا هم غوغا کرده و 366 پارچه آبادی را در کنار خود جای داده است، حال آنکه در دره تالقان تنها 84 پارچه آبادی قرار دارد. در دره تالقان فقط در روستای "ایستا" برنج کاری می توان دید، ولی اینجا و در امتداد رود شاهرود در دره الموت برنج کاری ها تا چشم کار می کند، ادامه دارد. در مسیر پایین آمدن از این گردنه باغ های انگور، گیلاس، گردوست و در ته دره برنج کاری. پروژه روکش آسفالت بین رجایی دشت در دره الموت و رزجرد در پیش از گردنه در حال انجام است و آسفالت ریزی های کلفت آن ادامه دارد و این نشان می دهد که تا قبل از زمستان و بارش می خواهند راه را به جایی برسانند. بر عکس گردنه تالقان که چشمه های خوبی در مسیر جاده دارد، اینجا علیرغم بارش های خوب خود، در یال سمت جنوب و در مسیر جاده چشمه های خوبی دیده نمی شود.
  • 7:45 صبح در پایین ترین نقطه دره از پلی بر روی شاهرود در کیلومتر 196 گذشتیم و وارد رجایی دشت شدیم، از پل که می گذری برنج کاری های حاشیه شاهرود رخ نشان می دهند و آب شاهرود پرخروش به سمت انتهای دره در الموت غربی در حرکت است. انتهای رجایی دشت در کیلومتر 198 راه دو شاخه می شود، سمت راستی با فاصله 60 کیلومتر شما را به گازرخان و قلعه الموت در دره شرقی می برد و در سمت چپ با یک سوم این مسیر بُعد مسافت، شهر رازمیان، مرکز دره الموت غربی است که میزبان قلعه لمسر است که جانشین حسن صباح آقای "کیا بزرگ امید" در آن حاکم بود و وقتی حسن صباح آخرین نفس های خود را می کشید و از مرگ خود مطمئن شد، او را از این قلعه به قلعه الموت فراخواند و قبای جانشینی را بر تنش پوشاند. اما ما مسیر سمت راست را انتخاب کردیم و ادامه دادیم. از این به بعد تپه های دیم کاری است که ما را در سمت شرق به سوی شهر "معلم کلایه" و نهایتا گازرخان می برد.
  • از رجایی دشت تا مقصد تپه های دیم کاری، جاده رجایی دشت به گازردشت را در محاصره خود دارند و در این ایام پاییز گیاهانی زرد و خشکیده، که در این دیم کاری ها دیده می شود، دل انسان را به لرزه می اندازد، که اگر انسانی بی توجه، آتشی بر آن اندازد، دشتی را خواهد سوزاند. و آنچه البته زیاد به چشم می خورد سهمی است که مذهب از این خوان نعمت طلب می کند، و جاده مملو از تابلوهایی است که کشاورزان را به پرداخت زکات تشویق می کنند. جملاتی مثل "زکات وسیله کمال انسان است" ، "زکات بهترین عبادت است" ، "زکات علامت شیعه بودن است" ، "زکات غضب پروردگار را فرو می نشاند"  ،   "زکات گنجینه توانگران است"  ،  "زکات موجب رستگار است" و.. مسیر را پر کرده است. 
  • ساعت 8:33 شهر معلم کلایه با میدان زیبایش که مجسمه عقاب الموت را در خود جای داده است، (در کیلومتر 225 از مبدا)، برای ما آغوش باز کرد، بهانه خوردن چای باعث شد که تا ساعت 8:58 در اینجا مانده، و استراحتی کنیم. رستورانچی ما با بنری در رستوران خود، سه تا جاذبه گردشگری منطقه را تبلیغ کرده بود که یکی "میمون دژ شمس کلایه" که از قلعه های و مراکز پناهگاهی اسماعیلیان بود که در سال 654 قمری وقتی سپاه مغول آن را تحت محاصره در آورد ریاست قلعه تحت فرماندهی رکن الدین خورشاه امام وقت اسماعیلیه بود، که بعد یک درگیری شدید تسلیم شد.
  • دیگری روستای اندج است که از دو طرف با روخانه احاطه شده و صخره های بسیار زیبای در آن قرار دارد در یکی از صخره ها خانه ای با ابعاد کامل در دل سنگ تراشیده شده که به نظر می رسیده در زمان ساخت از زمین فاصله کمتری داشته و بدون نردبان بدان رفت و آمد می کردند و به دلیل فرسایش خاک اکنون با نردبان بدان می توان وارد شد. و دیگری دریاچه اُوان (Ovan) است که از آن دیدار داشتیم.
  • 9:07 روستای شهرک بودیم که در کیلومتر 237 قرار دارد.
  • 9:11 در کیلومتر 239 روستانشینان شریف آباد شالی های خود را روی زمین پهن کرده و آفتاب می دهند تا خشک شود.
  • 9:13 روستای شترخان در کیلومتر 241 و یک دقیقه بعد روستای بوکان یا لامان قرار دارد که همه روستاهای پایین دست روستای گازرخان در دشت گازردشت هستند.
  • 9:15 صبح در کیلومتر 242 دوراهی خود را نشان داد که پلی را قبل از آن در حال اتمام دارند، سمت راست آن تابلویی به سوی گرمارود می رود که در پای کوه "شاه البرز" قرار دارد که یک سمت به دره تالقان دارد و یک سو به دره الموت و این سوی آن صخره ایی و مملو از برف است. اما راه دست چپی شما را طی هشت کیلومتر به روستای گازرخان می برد که مقصد ما در این سفر است.
  • هنوز چند متری در این مسیر نرفته بودیم که گفتیم مسیر را چک کنیم و کنار رهگذری از مسیر پرسیدیم، که گفت 5 دقیقه راه تا گازرخان است، و پدرخانمش چند متر جلوتر به همان سمت می رود و درخواست داشت تا او را سوار کنیم و برسانیم، و همین کردیم و سوارش کردیم، در بین راه از او پرسیدم از اسماعیلیه کسی در این منطقه یا اطراف زندگی می کنند، ولی وحشت داشت که جواب دهد و با خنده ایی معنا دار از کنار این سوال گذشت، دوستم از محصولات اینجا پرسید که گفت محصول عمده اشان گیلاس است. از وجه تسمیه نام گازرخان پرسیدم، گفت ظاهرا یکی از علی گودرز در اینجا آمده و نامش گازرخان شده، ولی این نام یک نام روسی است و شاید مربوط به کسانی باشد که از تاتارستان در خلال تجاوزات روس ها به ایران و یا و... به این منطقه آمده و این روستا را به نام خود کرده است. آنچه به نظر می رسد در زمان حسن صباح نام روستا گازرخان نبوده است. باغ های گیلاس در دو طرف جاده نشان از رونق گیلاس کاری می دهد ولی امسال از محصول محروم بودند و سرما محصول آنان را از بین برده است. تانکرهای آب در هر مزرعه ایی نشان از استفاده بهینه از آب دارد.
  • از میان باغ ها که بگذری صخره ایی از شن ریزه های بهم فشرده، خود نمایی می کند که بر فرازش قلعه الموت را بنا نهاده اند و قسمت هایی از آن دیده می شود، این سمت این قله نسبتا کوتاه صخره ایی و تقریبا غیر قابل نفوذ و یا نفوذ بدان بسیار سخت است. این صخره سخت را دره ایی از یال کناری جدا می کند و ما بالاخره در ساعت 9:32 در کیلومتر 250 [8]به مقصد رسیدیم.
  • روستای گازرخان با باغ های زیبایش را پشت سر گذاشته و در پارکینگ مخصوص اتومبیل خود را پارک کردیم و از گیت مخصوص به سوی صعود به قله و دیدار از قلعه حرکت کردیم، بلیط ورودی از ما نگرفتند و گفتند امروز مجانی است. ضلع شمالی قلعه راهی دارد که شما را به آن می برد و این تنها راه است که ساده ترین است. پله های سنگی و بالابری مراجعین را کمک می کند تا به سوی قلعه بروند که بالابر امروز انگار یا مشتری نداشت و یا تعطیل بود.
  • به نصف راه که رسیدیم کارگران در حال آوار برداری از کانالی هستند که راه آبی است که از قلعه به پایین راه دارد و آثار آن را هم می توان دید. گفتم چیزی هم پیدا کردید، که گفت به غیر از کوزه شکسته ها چیز دیگری نیافتیم و لشکر مغول همه چیز را غارت کرده اند. آثار راه آب را می توان دید، و باید سریع کار را جمع کرد که اگر باران های پاییزی شروع شود که شروع شده آثار لخت شده و خاک برداری شده را ویران خواهد کرد.
  • این بالا علاوه بر راه آبی که مشغول خاک برداری از آن هستند، همچنین اجاق های پخت غذا پیدا شده که از زیر آوار بیرون آمده است و در اینجا دو راهی است که به قلعه منتهی می شود، یکی راهی پاکوب که از روستای گازرخان می آید، و دیگری راه پاکوبی که از کوه و یال قله بلندتری به قلعه و این نقطه منتهی می شود که هودکان آن را می نامند. قله هودکان بر قلعه مشرف است و به حتم دشمنان، هنگام حمله به قلعه نشینیان، قبل از فتح قلعه از فراز آن به دیدبانی از قلعه و استحکامات آن رفته اند. و ما اکنون همنفس با سپاهیان مغول، که به کمک امثال خواجه نظام الملک برای فتح آن شمشیر تیز کرده بودند و ایرانیانی که برای دفاع از آن، در بالای قلعه به کمین متجاوزین نشسته بودند، بالا می رفتیم تا به اسرار آمیز ترین مرکز فرماندهی اسماعیلیه ایران برسیم، که اینک بعد از مرگ حسن صباح به دفاع از این دژ همت داشتند.
  • و تو در کشاکش بین حال هوای دو قسم ایرانیان می مانی، گروهی که با خصم مغول برای فتح و غارت قلعه همراهی می کنند و گروهی که با مدافعین قلعه هستند و در مقابل سپاه مغول می خواهند بایستند، و در جریان جنگ تحمیلی، ما دیدیم ایرانیانی که در کنار خصم علیه میهن خود با ایرانیان جنگیدند و از ما کشتند، و تفاوت آن زمان با حالا در این بود که در آن زمان ایران کشوری اشغال شده بود، و امثال خواجه نظام در کنار مغولان اشغالگر شاید نقش کاهش دهند، خسارت را داشتند، ولی در این جنگ اخیر، صدام برای اشغال آمده بود، و عده ایی در راه اشغال ایران به او کمک کردند و در صف دشمنان قرار گرفتند، تا در صورت پیروزی دشمن، شاید صدام به صورت دست نشانده آنان را بر این کشور حاکمیت دهد. و آن هم به خاطر حقی که بعد از پیروزی انقلاب از همسنگران دوران مبارزه خود طلب داشتند، بدین لجبازی افتادند.
  • ورودی قلعه ما را به داخل این مخزن اسرار حاکمیت دو قرنه اسماعیلیه می خواند، که بر سر درب آن "الموت" نوشته اند، آن هم به خطی که خواندش بسیار مشکل است، و البته هنری، کارگران در تیم های مختلف سخت در حال خاک برداری و لایه برداری از خرابه هایی هستند که هولاکو خان مغول بر قلعه تحمیل کرد، و وقتی دژ را فتح کرد ویرانش کرد تا دوباره قد راست نکند، اما هم در زمان صفویه، و هم در زمان قاجارها بر این خرابه ها ساختند و استفاده کردند و آثار این ساخت و سازها بر این قلعه دیده می شود.
  • اَسبه خانه (استطبل) های روباز و روبسته، محل های انبار غذا و آب، مکان های سکونت افراد، مولاسرا و یا مسجد قلعه که در قسمت قلعه بالا (بخش غربی) این مجموعه بیشتر باقی مانده است، خود نشان از عظمتی است که از زیر آوار بیرون کشیده می شود، و نشانگر دوره رونق آن است و تو با حسن صباح و یارانش در این راهروها و کوچه های رو باز و سقف دار همنفس می شوی و محرابش هنوز گویای عبادت مردی است که در راه مبارزه عمر گذاشت و در سخت ترین وجه زندگی کرد و نهضتی را راهبری کرد که می توان آن را مدعی مالکیت تمام دژ هایی دانست که از ایران باستان باقی مانده بود و تمام همت او صرف تسخیر این دژها و گسترش مرام باطنی و اسماعیلیه گذشت، بدین امید که ایرانیان را از یوغ سلجوقیان و اعراب نجات دهد ولی پیروزی را ندیده، دیده از جهان فرو بست و از او جز افسانه ها و این قلعه ها و تاریخی که دشمنانش نوشتند، چیزی باقی نماند، و تمام تلاش من برای یافتن یک اسماعیلی در این مکان و منطقه با موفقیت قرین نبود و حتی اکنون قبری از "خداوند الموت" هم نمانده و قبرش هم با قلعه اش با خاک یکسان شده است.
  • راهنمای محلی ما توصیه داشت که ایرانیان به دیده احترام آمیز تری به میراث فرهنگی خود نگاه کنند و می گفت : "خارجی ها حتی دیده شده که سیگار که می کشند خاکسترش را در جیب خود ریخته و بیرون از منطقه تاریخی می برند، و جا دارد که مردم ایران هم در نظافت و حفظ آثار باستانی خود کوشا باشند."
  • او از نگاه جستجوگرانه خارجی ها می گفت و آمار می داد که در سال 1376 به عنوان مثال شمردم در مقابل 62 ایرانی که از این دژ بازدید کردند، 486 خارجی از آن دیدار داشتند. امروز هم ما دو تن ایرانی بودیم که از بازدید باز می گشتیم که یک زوج فرانسوی سوی آن رهسپار بودند، از او پرسیدم تاریخش را خوانده است، که گفت بله و دانسته خود را بدینجا رسانده و دوربین به دست آن را بازدید می کرد و صحنه ها را ثبت می کرد.
  • اینجا به یاد دوستم فردین مهاجر شيرواني (1315 - ) افتادم که این پیرمرد نویسنده ی رها شده و خارج از شمول کمک های اجتماعی، که باید در سنین پیری شامل چنین فرهیختگان و پژوهشگرانی شود، از این قلعه و صاحب آن نوشته، و مرتب مرا به خواندن کتابش در این ارتباط تحت عنوان "خيام و عقاب الموت بانضمام رباعيات خيام" توصیه می کند و تاکنون موفق به خواندن کتابش نشده ام، اما خارجی ها کتب زیادی در این ارتباط نوشته اند و همچنان در این باره تحقیق می کنند و می نویسند.
  • و فردین های محقق و پژوهشگر ما همچون قله "شاه البرز" که از بالای این قلعه ما را به نظاره ایی دائم نشسته است، ما را به ایستادگی و تفکر فرا می خوانند و آنرا عملا نیز به ما می آموزند، و ما را به مطالعه تاریخ و فرهنگ کشور خود فرا می خوانده، تا بدانیم بر ما چه گذشته و از نداشتن چه چیزهای رنج می بریم.

Click to enlarge image IMG_5096.JPG

رجایی دشت رود شاهرود در مسیر قلعه حسن صباح

[1] - اسماعیلیه یکی از شاخه های تشیع است، که پیروانش بعد از امام جعفر صادق، فرزندش اسماعیل را امام بعدی می دانند. در زمان سلجوقیان حسن صباح رهبری اسماعیلیه در ایران را به عهده گرفت، که او مردی دانشمند، سیاستمدار و با هوش و ذکاوت بود. در این زمان اسماعیلیه ایران را باطنی می نامیدند زیرا بر این باور بودند که قرآن دارای چندین لایه از مفاهیم و معانیست و هر کس را بدان راه نیست و برای پی بردن به این لایه ها نیاز به سال ها تحصیل و کسب علم و تفکر و تدبر ویژه در قرآن است.

[2] -  بعد از اینکه حسن صباح روز قیامت یا ( قیامة القیامه) را در سال 559 هجری قمری اعلام کرد، به پیروان خود گفت دیگر عقیده خود را پنهان نکنند و به جمع مردم الموت رفت و برای آنان سخنانی را ایراد کرد؛ در قسمتی از سخنان خود چنین گفت : "ای مردم از امروز در هر نقطه که کیش ما قدرت به هم بزند بردگی ممنوع می گردد و در آن جا کسی غلام و کنیز خریداری نخواهد کرد و پدران و مادران مجبور نخواهند گردید که از فرط استیصال پسر و دختر خود را به غلامی و کنیزی بفروشند. ای مردم از امروز ، در هر نقطه که کیش باطنی قدرت بهم برساند زمین را بالسویه بین مردم تقسیم می کند و دیگر کسی مثل خواجه نظام الملک پیدا نخواهد شد که هزارها قریه داشته باشد و چند صد هزار تن از رعایای او گرسنه بمانند. ای مردم از امروز ، در هر نقطه که کیش باطنی قدرت بهم برساند رسم بکار بردن زبان عربی را لغو خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که کسی به زبان عربی بنویسد و بخواند و ما تا امروز با دشمنان مدارا کردیم و ستم آنها را تحمل نمودیم . ولی از امروز به بعد هر کس با ما خصومت کند به قتل خواهد رسید ولو خصومت او فقط بیان یک کلمه باشد و درجاهائی که می توانیم قشون بفرستیم خصم را به وسیله قشون از پا در خواهیم آورد و در مناطقی که قادر به فرستادن قشون نباشیم دشمن را به وسیله فدائیان مطلق نابود خواهیم کرد و فدائیان ما حاضرند که برای از بین بردن دشمنان ما تا اقصای دنیا بروند و خصم کیش باطن را نابود نمایند. ای مردم اولین قوم موحد ، ایرانیان بودند و ایرانیان مدتی مدید قبل از اعراب مذهب توحیدی داشتند و اعتقاد به یک نجات دهنده که بالاخره ظهور می کند و اقوام ایرانی را نیک بخت می نماید و دنیا را از ظلم می رهاند ، از معتقدات اصلی اقوام ایرانی است. ای مردم در آن موقع که پدران ما دارای دین توحیدی بودند اعراب ، بت ها و خورشید و ماه و ستارگان را می پرستیدند و هنگامی که سلاطین پیشدادی و کیانی بر دنیای قدیم حکومت می نمودند اسمی از عرب نبود و بعدها که نامی از عرب برده شد می گفتند که آنها سوسمار می خورند و شیر شتر می نوشند. آن چه به اسم علوم اسلامی خوانده می شود مولود دانش ایرانیان است و اعراب نه در آغاز اسلام و نه در این موقع که نزدیک به پانصد و شصت سال ( 560 ه . ق ) از هجرت می گذرد نتوانسته اند خدمتی به علوم اسلامی بکنند و اگر نام بعضی از علمای عرب برده می شود ناشی از این است که آنها مقلد دانشمندان ایرانی بوده اند و در آن علوم از ایرانیان سرمشق گرفته اند."

[3] - نویسند پل آمیر (Paul Amir) ترجمه آقای ذبیح الله منصوری The Lord of Alamut (Hassan Sabbah),

[4] - حسن صباح (518-445 قمری) در سن سی و هشت سالگی در 483 بعد از سال ها کسب علم، جهانگردی و ایرانگردی، دره الموت را به عنوان یک دژ طبیعی برای پناه گرفتن و مرکز فعالیت خود انتخاب و آنرا به تسخیر خود در آورد تا ماموریت های که در ذهن داشت را به انجام برساند، برای این مقصود بعد جذب پیروان خود به دژسازی پرداخت که فقط در این منطقه بیش از 20 دژ و محل تجمع برای خود و پیروانش ایجاد کرد. این عمق راهبردی در دل دره ایی در دل رشته کوه البرز که از یک سو به بلندترین کوه های منطقه از جمله شاه البرز و از سوی دیگر به دیلمان و گیلان راه داشت باعث شد که او برای سال ها فارغ از دشمنانش بتواند خود را تجهیز و تدارک ببیند و به تسخیر نقاط دیگر ایران فکر و برنامه ریزی کند.

او اعلام می کند ایرانی به دینی می خواهد باشد ولی در دست ایرانیان باشد، آنقدر با حاکمیت عرب بر ایران مخالف بود که می گفت عربی که در ایران آمده زنده بیرون نرود و اگر خارج از ایران است به داخل وارد نشود.  سعی وافری داشت که اعراب ایران را عرب زبان نکنند. 35 سال در این قلعه که 2100 متر از سطح دریا بالاتر است ماند و این اهداف را دنبال کرد؛ و بعد از مرگش هم بیش از 131 سال جانشینانش این اهداف را در دارالملک و یا قلعه الموت دنبال کردند و در سال 654 هجری در قرن هفتم بین اسماعیلیه تفرقه ایجاد شد و هلاکو نوه چنگیزخان قلعه را پس از تسلیم رکن الدین خورشاه آخرین حاکم اسماعیلیه فتح و آن را به آتش کشید و با خاک یکسان کرد. 450 سال بعد وقتی شاه طهماسب صفوی قزوین را مرکز حاکمیت ایران برای 70 سال قرار می دهد آنرا دوباره بازسازی می کند و لذا در خاکبرداری های قلعه هم آثار صفوی و هم قاجاری دیده می شود، چهار بار این قلعه ساخت و ساز شده و پنجمین بار 1377 بدین سو کار مرمت و باستان شناسی در آن آغاز شده است. قعله ایی که بر دو هکتار (20 هزار متر مربع) قله ساخته شده است، تاکنون 35 درصد از زیر خاک خارج شده و تا به حال 18 انبار آذوقه، شش آب انبار، و 100 متر مربع مولاسرا و یا مسجد حسن صباح از زیر خاک خارج شده است. که برآوردها نشان می دهد که باید دو برابر این انبار موادغذایی و آب باشد تا بتوان ساکنان آنرا تامین کند. یکی از آب انبارهای یافت شده در طول 14 متر، عمق 4 متر، عرض سه متر، که آب 144 متر مکعبی آن از نزولات آسمانی تامین می شده است. انبارهای آب و آذوقه در زیر ساختمان های قلعه بوده تا از دید دشمن مخفی بماند، انبارها دستکن در داخل صخره هاست. اسماعیلیه صد و هفتاد و پنج سال در این قلعه سکونت داشتند، قلعه دارای سه طبقه ساختمان بوده است که در پایین سنگ و ساروج و در بالا آجر پخته شده است، پیش بینی این است که بین 2500 تا 3000نفر ظرفیت قلعه در زمان اسماعیلیه بود است، که موقع حمله دشمنان به آن پناه می آوردند، و در حال صلح این افراد به کشاورزی و دامداری در اطراف مشغول بودند. وسیله گرمایی آن هم علاوه بر شومینه دیواری، کرسی های کف اتاق بوده است. در قرن 5 اسماعیلیه بیشتر در مصر و در درجه دوم در ایران بودند ولی با حمله هلاکو اسماعیلیه ایران از بین می روند امروز حوثی ها در یمن و بوهره ها در هند از این تبارند در افغانستان و آسیای میانه هم از اسماعیلیه می توان یافت.

[5] - رمان الموت (Alamut) نویسنده ولادیمیر بارتول (Vladimir Bartol) به زبان اسلونیایی 1938

[6] - اعراب در شدت ملی گرایی و خودخواهی، در بالاترین حد ما ایرانیان و دیگر ملل تحت تسلط درآمده را "موالی" می شمردند، یعنی شهروندان درجه دو و اسرای آزاد شده و تحت حاکمیت درآمده.

[7] - البته تاریخ در خصوص این مقطع روشن نیست زیرا تمام کتاب های آنها در حمله مغول ها نابود شد و تاریخ آنان را رقبا نوشتند و افسانه سرایی هم در ارتباط با نهضت اسماعیلیه در اوج قرار دارد.

[8] - روستای گازرخان تا شهر قزوین 108 کیلومتر فاصله دارد و نزدیک به شش هزار نفر اهالی آن اعلام شده است.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

کاش انسان هم آغوش و لب به لب، لبریز از آزادی به شکوفایی می رسید، و در آن روزگار رهایی نویسندگانش می نوشتند، سرایندگانش می سرودند، نوازندگانش می نواختند، کارندگانش می کاشتند، گویندگانش می گفتند، روندگانش می رفتند، سازندگانش می ساختند و... و خلاص از زنجیرها، فارغ از دغدغه صاحبان زنجیر، زنجیر سازان و تفکرات زنجیرباف و تئوریزه کنندگان زنجیر و زنجیر کردن، پیش می رفتند، تا به اوج رسند، و برخودار در شان انسانیت خود در نهایت به دیدار یار و آنجا که بدو تعلق دارند، بهره مند و مفتخر می شدند، با کوله باری از عمل در شرایط رهایی.

کاش ساتور خودسانسوری قلم ها را نمی شکست، استعدادها را به زنجیر، و سازها را کند و زنگارگرفته نمی کرد، و صاحبان قلم می نوشتند آنچه از ذهن آزادشان می تراوید، و چون چشمه ایی زلال که از دل کوهی بیرون زند، افکار بزرگان و کوچکان عرصه فکر غلتان جاری می شدند، سرایندگان فارغ از ترس  قاضی، می سرودند و می خواندند، و همه خود را در فضایی رها از ترس از غیر، عرضه می کردند.

گاه خود را به باد می سپارم،‎ بی اساس ترین تکیه گاه، که از قضا از بنیان کن ترین هاست‎.

آنچنان که تو خود را به من می سپاری، سست ترین و ویران ترین دل ها‎

‎دوست داشتم چون کوه باشم، تا هزاران تن بی ترس و دلهره از فرو ریختنم، بر من تکیه می زدند‎

یا که کوهی بیابم، که بتوانم، سال های عمر و سرگردانی را بدون دغدغه، دل بدو بسپارم، و بگذرم.‎

اما افسوس که نه خود کوهی محکمم، و نه کوهی می یابم که بدو تکیه زنم.

و باز در حالی که خود را چنان سست می بینم چون آب‎ و باد

تو مرا کوه می خواهی سفت و محکم‎ و پایدار،

و در این میان باز تنها پروردگارم، با همه گله گزاره هایی که از او دارم، می شود تمام تکیه گاهم‎.

با او که به خلوت می نشینم، به سان بدهکاران و طلبکاران، دعوای مان می شود، و حرف هایی به او می زنم که خود خجل می مانم از گفتنش، و او باز صبورانه به من گوش فرا می دهد، اما بی توجه به گفته هایم، راه خود را می رود و حتی به سویم راه هم کج نمی کند، تا شاید در نقطه ایی دور، به هم برسیم.

وقتی با ایزد یکتایم سخن میگویم نوعی عوام زدگی به سراغم می آید، و اینجاست که براحتی می توانم در سخن موسا و شبانی ام، این عوام زدگی را بروز دهم، ببینم و تحمل کنم؛ اینجاست که بزعم مولوی بلند بالای تاریخ ادبیات ایران، خدا هم لذت می برد، و "کلاه نمدی" شدن، انگار اشکالی ندارد و در این شرایط دیگر انگار خدا هم دوست ندارد، همچون برخی مصلحین تاریخ سیاست معاصر بگوید: "امان از کلاه نمدی ها".

مثل نفهم ها، و یا نه مثل کودکان با ایزد خود سخن می گویم ‎

می دانم اگر به سوال کشیده شوم، بر باد خواهم رفت ‎

اما دوست دارم بی نقاب، بی ترس، بدون تشریفات حداقل با او سخن کنم

آزاد‎

ولی بندها مثل زنجیرهای فولادی نگاهم می دارند.

گاش حداقل در حال سخن گفتن با او، آزادی هماغوش مان بود، و در مستی هم آغوشی اش می گفتیم، می نوشتیم، می رقصیدیم، می خواندیم، شاد بودیم، حتی دعوا می کردیم و....‎

بله باد بی اساس ترین تکیه گاه هاست، و تو نیز راست می گویی،

گاهی بادها نیز ما را به یاد ها می رسانند،‎ و باید از این منظر هم به باد نگریست.

گاه برای نجاتم، به خس و خاشاک نیز روی می آورم، آنها هم تا فشاری می بینند، تمام ریشه های چند ده قرنه اشان دوام نیآورده و از جا کنده می شوند و به سان خاشاکی، خود از جا کنده شده، و بی پناه در دستانم می مانند، و نمی دانم تعزیه سستی آنان را بخوانم یا بی پناهی خود را؛ آنقدر آنان را با ریشه هایی بلند و محکم می دانستم، که حتی اکنون که بی اساسی و سستی اشان را فهمیدم، این خاشاک بر دست مانده ام را هم نمی توانم از خود دور کنم و خود را آن خلاص نمایم‎.

و باز من می مانم و ذهنم، که بس است، از این تکیه گاه های سست و بی ریشه، دست بردار.‎

و من همچنان نه در خود جای دارم، و نه در بیرون از خود جایی برای تکیه زدن می یابم، ‎

و در این دنیای بدین پهناوری‎، اما تنگ، و مملو از زنجیرهای کلفت و نازک،

نه کوهی در درونم می یابم و نه در بیرون، و در هوا سال هاست که سیال مانده ام، و از این سو بدان سو می دوم و هروله کنان سراب ها را می جویم و می کاوم، اما آنچه می یابم سراب است و هیچ،

معلقم چون باد، بی ریشه و بی هرگونه پناهی،‎

و در این حال، یکی به من می گوید: "تو بی نظیری"!‎

 و من می مانم که نظیر هم داشتم چه می شد؟! یکی مثل خودم، سرگردان کوه و بیابان های بی سر و ته،

و باز از پروردگار بی خیالم، به خودش پناه می برم، که این پناه گرفتن هم نه او را راضی می کند نه مرا‎؛ تنها گاهی آرامشی می یابم، و باز بی قرار می شوم، آرامش باز می آید و انگار دستم را گرفته، و احساس محکمی می کنم، و باز چندی نگذشته، بی قرار می شوم، انگار آرامش نیز وقت و توانی برای نگهداشتنم ندارد،‎ و او هم مرا در بی قراری ها رها کرده است.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

کوه ها اسرار آنچه بر زمین ما گذشته را در خود به یادگار دارند، و گاه هویدا از روزهایی سخت، و قیامتی می گویند که روزگاری بر اثر آتشفشان های عظیم، زلزله های چند ده ریشتری و...، بر آنان و البته ما زمینیان گذشته است؛ وقتی در میان این کوه ها حرکت می کنی، با تو به صورت فاش از این حال هوای سخت و دهشتناکی سخن می گویند که در طول تاریخ بر زمین گذشته است؛

و انگار محمد نیز عظمت سخن خود را از این کوه ها گرفته است، آن هنگامی که در میان کوه های مکه که بایگانی ثبت این حوادثند، به چرای گوسفندان مکیان مشغول بود، با هوش و ذکاوتی قابل تقدیر، آثار بر جای مانده از این قیامت را کشف، دید و حس کرد و وقتی رسالتش را آغاز کرد، به ترجمه آنچه دیده بود و فهمیده بود در قالب آیات قیامت و آخرت پرداخت و این حقایق روشن را به ادبیات قرآنی کشید؛ و تو شور و هیجانی که در سخنش نهفته است را آن هنگامی حس می کنی که عبدالباسط محمد عبدالصمد، آیات سوره شمس را با ترانه آهنگین خود می خواند و پیش می رود؛ و تو گویا در آن لحظات، با او به خوانش خطوطی نشسته ایی که در لابه لای این صخره ها هویداست.

قیامتی که گاه پوسته صاف و افقی زمین را به سان استخوان بازو و یا ران شکسته ایی که از گوشت بیرون زده، در شمایل قله ایی صخره ایی و مخوف از دامنه کوهی بیرون زده و می توان درد و رنجش را در آن هنگامه ی حادثه ی دهشتناک شکستن و خرد شدن، حس کرد و به خوانش نشست؛ و اینک آن لایه صاف و افقی، در دل آسمان به سنگی کاملا عمودی تبدیل شده است؛ و یا مخروطی که از حاصل گدازه های داغ ساخته شده، تا ما را به بلندترین نقطه ایران در 5671 متری در قله دماوند ببرد و یا آب و بخارهای داغی که از دل زمین بیرون می آیند تا پیام دل داغ زمین را به ما مردمان سرد روی زمین برسانند و... همه و همه طبیعت زیبایی را که دست نخورده ترین ها را با چشمان ما آشنا می کند، آری اگر می خواهی آنچه بر گذشتگان گذشته را به چشم ببینی و حس کنی می توانی در کوه ها قدم بزنی و کتاب طبیعت را خوب بخوانی.

اکنون دم دست ترین کتاب زندگی زمین برای ما رشته کوه البرز است که جهتی غربی - شرقی دارد و از مرز ایران با ترکیه تا شمال استان خراسان در مرز با ترکمنستان  و افغانستان صدها کیلومتر ادامه دارد، ولی در عرض، این رشته کوه جهتی شمالی - جنوبی، و واجد عمق کمتری است، و عبور از یک  ردیف از رشته کوه البرز در جهت شمالی - جنوبی خود نشانگر خیلی از مسایل زیست محیطی و تغییرات طبیعی است، پیش از این به منظور گذر از عرض آن اقدام کرده بودیم، ولی تلاش مان با موفقیت همراه نبود (صعودی در زادگاه سید محمود طالقانی و جلال آل احمد)، اما در نهایت پنج شنبه 12 مهر 1397 یک عبور موفق از یکی از این مسیرها، و از روستای ولیان در بخش ساوجبلاغ در استان البرز به روستای گلیرد در منطقه تالقان را تجربه کردیم و از یکی از لایه های البرز عبور کردیم و بدان سویش دست یافتیم.

اینبار تلاش خود را از روستای ولیان آغاز کردیم که برای رسیدن به این روستا باید از کرج گذشت، آری کرج، که به حق از آن می توان به عنوان شهر چنارهای بلند یاد کرد؛ برای رسیدن به ولیان اتوبان کرج – قزوین را در محل پل کردان خروج کردیم، و شهر کوهستار، چندار (23/6 صبح)، روستای ارنق (28/6)، روستای خوروین، اجین دوجین (33/6) و در نهایت ساعت شش و سی و پنج دقیقه صبح، در مقصد خود روستای بزرگ و زیبای ولیان بودیم. مقصدی با ارتفاعی بیش از 1800 متر از سطح دریاهای آزاد، که مبدا حرکت ما به سمت تالقان بود، صعودی که قله ایی متوسط القامت را در خود داشت که در سمت شمالی آن، نزولش در بین روستای اورازان (محل تولد جلال آل احمد) و روستای گلیرد (محل تولد آیت الله سید محمود تالقانی) قرار داشت.

روستای ولیان که اینک وصل به روستای "اجین دوجین" و "خوروین" شده است، مجموعه ایی سرسبز و متراکم است که بعلت بافت کوهپایه ایی و شیب، خیابان های تنگ و پر پیچ خمی دارد که برای رسیدن به دره ایی که صعود ما از آن آغاز می شود، باید از خیابان "دربند" این روستا گذشت، بله اینجا هم به رسم تهران، خیابانی که شما را به دره ایی که شما را به قله می برد، را دربند نام نهاده اند، دره ایی سر سبز و زیبا.

آب رودخانه ولیان از میان این دره که اهالی آن را به "دره شصت مردان" می شناسند، می گذرد، و در این میانه های اولین ماه پاییز حدود سی اینچ آب دارد، که بعد از سیراب کردن باغات دره به سوی روستای های پایین دست در حرکت است. جاده ایی خاکی شما را در میان این دره تا آخرین باغ و ویلا پیش می برد و در این مسیر باغ های زیبا و پر درخت گیلاس، گردو، توت و... به وفور دیده ی شود، بدبختانه امسال درختان گردو را سرما زد و حاصلی ندارند و باغبانان با چشمی گریان بر این درختان می نگرند که دیگر درآمدی برایشان امسال ندارند، ولی در مسیر راه، حضور سنجاب ها نشان از گردوهایی دارد که هستند و این حیوانات به برکت آن سیرند.

سال ها بود که سنجاب ها را ندیده بودم، درختان بیشمار شهر سرسبز دهلی پر بود از این سنجاب های دوست داشتنی و دوست همنوردم هم که از لندن و کاخ باکینهام آن، و واشنگتن و کاخ سفید دیدار داشته، می گفت در آنجا هم پر است از سنجاب هایی که روی درختان محوطه این کاخ ها می لولند، و من هم در هند به وفور این حیوان زیبا را دیده ام. ولی اینجا در ایران فقط در ولیان است که می توان آنها را دید، و این دیدار انسان را شاد می کند، که در اینجا و در روستای ولیان، مردم و طبیعت آن، گونه ایی حیوان را در خود حفظ کرده اند و سنجاب ها هنوز به زندگی ما در اینجا زیبایی می دهند، من اگر جای شورای روستای ولیان بودم سنجاب را سنبل این روستا اعلام و برایش تبلیغ و تلاش می کردم، و این چیزی است که این اطراف وجود ندارند و ولیان می تواند مقصد گردشگرانی باشد که برای دیدار سنجاب های زیبا به اینجا بیایند و معجزه خلقت را، چیزی که دیگران ندارند و ولیان دارد، را ببینند.

پیش از این وقتی از اتوبان کرج – قزوین وارد مسیر شهر کوهسار و... شدیم، در مسیر سگ ها به تعداد زیاد دیده می شوند، و این نشان از بهم خوردن نظم طبیعت دارد، که یک گونه حیوانی به تعداد زیاد و گونه های دیگر اصلا دیده نمی شوند و یا اگر دیده می شود به تعداد بسیار کم، ما در این مسیر فقط یک روباه را دیدیم.

مقصد ما در این صعود قله ایی است با ارتفاع 3250 که یال منشعب از آن تا سمت شرق روستای ولیان کشیده شده است و یک پاکوب از میانه روستا در سمت شرق روستای ولیان شما را به بالای این یال و در ادامه به این قله خواهد برد. این یال را اهالی محل "اودل" (آبی دل دل زنان از دل کوه بیرون می آید) می نامند. که شیب های تند این یال باعث شد که ما از آن صرف نظر کرده و راحت ترین مسیر را از "دره شصت مردان" و در امتداد رودخانه ولیان که دورترین و اما راحت ترین مسیر به قله است را انتخاب کنیم.[1]

برای قرار گرفتن در این مسیر باید از طریق خیابان دربند خود را به دره سر سبز بالای روستا رساند که چون خنجری در دل دره فرو رفته است و جاده خاکی آن می تواند شما را تا دل دره پیش ببرد، در ابتدای دره منبع آب آشامیدنی روستا به نام ایثار 2 که به نام شهید محمد کرمیار نامیده می شود، گذشتیم، ما ساعت 44/6 صبح مقابل آن قرار داشتیم

این دره به اندازه دره دربند در تهران قهوه خانه و رستوران ندارد، ولی قهوه خانه عمو جلال که ما در ساعت 46/6 صبح از مقابل آن گذشتیم، میهمانانش را به املت، نیمرو و چای دعوت می کرد که البته الان تعطیل بود و این نشان می دهد که انگار روزی باز بوده و میهمانانی را میزبانی می کرده است.

برای رسیدن به قله اودل امتداد باغ ها را پیش می رویم، در اولین دو راهی که تقریبا با آخرین ویلا شروع می شود، مسیر دره سمت چپی را انتخاب کرده که راه پر آب ترین دره است و رودخانه ولیان از میان این دره می آید. ما به این درو راهی در ساعت 16/7 صبح رسیدیم.

پاکوب ها نشان می دهد که این دره بیش از دره کنار رفت و آمد می شود، هر چند دره تنگ است و گاه پر درخت، و درختچه های وحشی گاه مزاحم حرکت، اما حرکت در امتداد آب در میان این درختچه های میوه دار که خوراک خوبی برای خرس هاست، حس خوبی دارد، صدای صدها آبشار کوچ هم گوش ها را نوازش می دهد.

 ساعت 56/7 به چشمه ایی رسیدم که دوستان حاضر در آنجا آنرا "چشمه سوئک" می نامیدند که از میان دره ای کوچک و پر درخت بیرون می آمد، آری "گروه کوهنوردی شاه کرم" [2] نیز اینجا اردو زده اند، این گروه از روستای اجین دوجین آمده بودند. راهنمایی از آنان گرفتیم و در سفره محبت آنان چند لقمه ایی شریک شدیم و بعد از بیست دقیقه توقف حرکت کردیم. توصیه لیدر ما در این مسیر این بود که ابشار اول را رد کنیم، از سمت راست آبشار دوم بالا برویم و نگران دست به سنگ شدن هم نباشیم، زیرا بالای آبشار دوم پاکوب ادامه خواهد یافت. و از کنار آبشار سوم نیز بگذریم و صعود به سمت "سرکوه" را ادامه دهیم.

ساعت 25/8 به آبشار اول رسیدیم، آبشاری زیبا که اولین نشانه ما بود.

دومین آبشار که انگار در این جا دیگر دره تمام می شود و بن بست خود را نشان می دهد در ساعت 51/8 خود را نشان داد. طبق گفته راهنما آن را از سمت راست آبشار، از پله هایی سنگی بالا رفته، عبور کردیم، و پله هایی چند ما را به صورت نرم  افقی به بالای آبشار رساند و با رسیدن به بالای آبشار بن بست به پایان رسید، و راه خود را نشان داد.

هفت هشت دقیقه بعد آبشار سوم در سمت چپ مسیر ما به سوی قله خود را نشان داد، که آبشاری بسیار زیبا و خزه دار است، انگار یکی از آبشارهای شمال ایران را به اینجا منتقل کرده اند.

در اینجا جهت مسیر ما حرکت در دره سمت راستی است، ولی به علت صعب العبور بودن کف دره در این قسمت باید تا حدود یک صد و پنجاه متر منطقه عبور سخت را دور زد، به این منظور به سمت چپ متمایل شده و از بالای آبشار سوم، خود را به بالای صخره ها رسانده و در امتداد دره سمت راستی از بالا ادامه مسیر می دهیم تا قسمت صخره ایی را عبور کنیم و دوباره در منطقه امن تری به کف دره باز گردیم.

ساعت 55/9 از این قسمت صخره ایی عبور کرده و در کف دره به سوی سرکوه ادامه مسیر دادیم در اینجا نیز باز دو راهی است، که ما باز راه سمت چپی را انتخاب کردیم تا راه خود را از دورترین و راحت ترین مسیر به سوی سرکوه پیش برویم.

ساعت 23/10 سبزه زارها از آخرین چشمه ها خبر می دهد که از این به بعد آبی در کف دره جاری نخواهد بود، ولی سرکوه در پیش رو دیده می شود، کمی استراحت و میوه ایی و سریع حرکت خود را ادامه می کنیم، امیدواریم که صبحانه اصلی را با دلی آسوده بعد از رسیدن به سرکوه در بالای خط الراس بخوریم، موقعی که بخش عمده و سخت صعود به پایان رسیده باشد.

ساعت 11 صبح بود که بعد از سه ساعت و نیم راه پیمایی (منهای حدود نیم ساعت نشستن ها) به سرکوه رسیدیم جایی که در صعود قبلی از روستای "خودکاوند" بعد از سه ساعت و نیم راه پیمایی خود را به آنجا رسانده بودیم. یعنی چه از سمت تالقان و خودکاوند بیایی و چه از سمت ساوجبلاق و ولیان، مسیر تا اینجا سه ساعت و نیم پیاده روی دارد.

علیرغم این که در اینجا در ابتدای کوتاه ترین مسیر برای نزول و رسیدن به تالقان قرار داشتیم، ولی ترجیح می دهیم خود را به بلندترین نقطه در انتهای "یال اودل" برسانیم و سپس در نقطه ایی در بالای یک گوسفند سرا در سمت راست گلیرد و سمت چپ اورازان از این ارتفاع نزول یابیم.

از اینجا در بالاترین نقطه سه قله مهم رشته دیواره بعدی البرز در سمت شمال در عرض این رشته کوه، یعنی قله های علم کوه، سات، شاه البرز در دیواره بعدی به خوبی دیده می شود که یکی از آروزهای ما عبور از یکی از آنها و رسیدن به شمال است، برنامه ایی که امسال موفق به انجامش نشدیم ولی دل برای گذر از آن پروازی است، حتی شناسایی های اولیه برای عبور از آن در قله سات و یا پراچان انجام شد.

در مسیر سمت راست روی خط الراس ادامه راس نوری می دهیم، یک ساعت و نیم روی خط الراس حرکت می کنیم تا به یالی در سمت راست یالی که قبلا در حمله قبلی پایین آمده بودیم برسیم (با احتساب یک بیست دقیقه خوردن صبحانه) و نزول را در سمت شمالی آن، به سمت نقطه ایی بین اورازان و گلیرد به پایین آغاز کنیم.

ابتدای مسیر این یال به سمت پایین تا چهار پنجم آن، بسیار خوب و ملایم است، ولی در آخرین قسمت شیب کمی تند می شود، و احتیاط بیشتری طلب می کند و بالاخره این شیب نیز به پایان می رسد..

ساعت 38/13 به کوسفند سرایی در پایین یال مذکور می رسیم و از چشمه آن آبی خورده نمی مانیم، زیرا اینجا آنقدر کثیف است که ماندن میسر نیست، آثار آشغال های صاحبان این گوسفند سرا که برای خود ساختمان هم حتی ساخته اند خیلی آزار دهنده است، از لباس های کهنه تا فرش کهنه و ظروف پنیرهای پاستوریزه! تا میز تلویزیون و... در مسیر آب و اطرافش ریخته اند و رفته اند، و آشغال و کثافت اطراف آنرا فرا گرفته و گوسفندان آنها هم انگار چمن های را با صم های خود کنده اند و شخم زده اند.

در مسیر جاده بین اورازان به گلیرد در حرکت در آمدیم و ساعت 27/15 به روستای گلیرد رسیدیم و سفر پیاده ما بعد از نزدیک به هشت ساعت و نیم حرکت و استراحت به پایان رسید. صعود و عبوری موفقیت آمیز و مهمتر از همه ایمن، راه دورتر ولی ایمن تر را انتخاب کرده بودیم.

 

[1] - این مسیر دور اما سالم را بر اساس تئوری طنز یک دوست عزیز و همنوردم انتخاب کردم که به عنوان یک قانون کوهنوردی که به طنز این گونه بیان می فرمایند که "از راه برو اگرچه دور است دوشیزه بگیر اگرچه کور است."

[2][2] - نام بلند ترین قله در این ردیف که درست بالای روستای اورازان قرار دارد و این دوستان که کارنامه خوبی در صعود هایی در این منطقه داشتند نام گروه خود را به این نام انتخاب کرده بودند.

Click to enlarge image Gelyard.PNG

عبور از عرض البرز در ولیان به گلیرد در تالقان

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

گرگدره ارز، دست بزرگی که ما را به یغما برد

در روزگار ما دیگر بستن گردنه ها برای به تنگه بردن و سرقت اموال مردم منسوخ شده، و گردنه هایی بزرگتر به وجود آمده که می شود، جیب ملتی را ظرف چند ماه خالی کرد و در حالیکه شما در خانه خود نشسته ایی، ارزش دارایی ات را به یک ششم کاهش می دهند، البته در مقیاس جهانی هم وضع به همین منوال است. گردنه داران روزگار ما مطابق با میزان قدرت خود، در روز روشن جیب ها را از دسترنج مردم و حاصل زحمت تمام عمرشان خالی می کنند، و آنان را چه بخواهند و چه نخواهند، به معرکه بازی های کثیف خود می برند. ملتی مظلوم که در طول تاریخ از ترس راهزنان، شهرهای زیر زمینی ساختند، و امروز از امنیتی که احساس می کنند، حتی خانه های شان هم دیوار ندارد، اما غارت و چپاولی باور نشدنی می شوند، بیشتر از هر زمانی.

از دیروز که دیوار "دلار بیست هزار تومانی" در حال ریزش شد دل بسیاری از مردم ما هم ریخت، زیرا ثروت و دارایی خود را دادند تا میلیاردها دلار را به خانه خود ببرند، و بزعم خود دار و ندار شان را از بی ارزش شدن نجات دهند، و امروز که دیوار قیمت ها فرو ریخت، روزنامه از سکته آنان خبر دادند، آری این مظلومان قربانیان بازیگران این عرصه غارت و چپاولند، که دیوار دلار را بر گرگدره ارز و طلا فرو ریختند، و همانطور که امروز بسیاری از ما بدبخت شدند، چندی پیش نیز دیگرانی از ما بدبخت و غارت شدند، در این بازار خریدار و فروشنده و در کل ملت ایران متضرر شدند، زیرا هر سه ما چه در این بازی خطرناک نقش گرفتیم و یا نگرفتیم طعمه گرگ های درنده این گرگدره شدیم، و انگار همانی شد که در 19 اردیبهشت 1397 نوشتم که :

"اما سخن دیگری با مردم ایران که "چندلغاز پولی در انبان دارند"، و وسوسه می شوند در این معرکه معرکه داران خطرناکی مثل این برادران، ثروت ناچیز خود را در "گرگدره ارز و طلا" بریزند، باید بگویم که این بازار هم در دست همین برادران است، و در این گرگدره نرفتن خیلی بهتر است، تا اینکه خود را طعمه این گرگان کرد، آنان طعمه ها برای شما گذاشته اند، تا غارت تان کنند، ثروت های بی حد و حسابی که از اشک دیده و خون دل این مردم برای خود جمع کرده و از هر گونه حساب و کتاب قانونی، چشم رکن چهارم دمکراسی (مطبوعات آزاد)، نمایندگان مردم در نهاد های قانونی، خارجند در این بازار مکاره این گرگدره، بازی گری می کند، شما مردم وارد این بازی کثیف و ضد ملی آنهایی نشوید که در تعطیلات نوروز بازار آرام ارز را بهم ریختند تا ما را غارت کنند، و ثروت ما را نصف کردند، تا دولت رقیب را زمین گیر کنند، این هایی که به منافع ملی و کشور و مرکبی که خود بر آن نشسته اند (انقلاب و کشور) رحم نمی کنند، به شما مردم و ثروت های ناچیزتان نیز رحم نخواهند کرد؛ یادتان نرود که همین ها بودند که موسسات اعتباری و صندوق هایی جورواجور را با نام های مقدس تشکیل دادند، و پول های شما را گرفتند و به غارت بردند، و پرداختش را به دوش بیت المال انداختند، تا دولت از جیب خودتان، پول به غارت رفته اتان را بپردازد؛ لذا در این بازار ورود نکنید که گرگدره ایی است با گرگ هایی دندان تیز که به موقع جیب تک تک شما را خالی خواهند کرد، از بازار مشابهی که از ارز و سکه در دولت های نهم و دهم راه انداختند عبرت بگیرید، بازنده های آن بازار هم تنها من و شما بودیم، و برندگانش را من که نمی شناسیم، آن موقع هم همین بازار را راه انداختند و عرصه داران آن بازار، ثروت خرده پاها را در یک چشم بهم زدنی غارت کردند، پس عبرت بگیرید و وارد این بازی کثیف دست های ناپاک غارتگران نشوید."

همه باختیم، و دست بزرگی در جیب تمام مردم ایران فرو رفت و از ثروت ما به بی عدالتی و ظلم هزاران میلیارد برداشت و حاصل زحمات همه ی ما را به یغما برد.

 

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

لبم به جام تو گشت مجنون و عاشق و مست‎

لبم به جام تو گشت مجنون، و عاشق و مست

مستم من از دیدار روی جمال تو

مست که نه، هوشیارم، و بدیدار تو مست‎

‎ عشقم تویی و دیدار تو مستم می کند

عشقی، و دیدار هم برایت شده مست‎

وارد چو شدم بر دل دیوانه تو

مستی ز سرم جست، به دیدار تو مست‎

خوب است نگاهی بکنی بر دل دیوانه من

 این  دل که بود هر لحظه در هوای تو مست‎

در ره عشق تو دادم همه سرمایه ی خود

دل گشت به تو سرمست و دیوانه و مست‎

شادی و غمم به هم شد اکنون که تو

دادی دل خود به یار دیرینه ی مست‎

مستی من نبود نشان ز ابروی تو یار

چشم است، که او هم، به ابروی تو مست ‎

افتاده ام کنون به خاک سیاه غمت چنان

دل گشته دوباره مجنون، وز روی تو مست‎

دیوانه ی آن جمال نیکو خصال توام

دیدار دوباره کن، تو ای مقصود منِ مست‎

کنون که ندارم عنان دل در دست

دلم روانه است، سوی ابروی تو مست‎

لبم به پیمانه جمال تو گشت روان

کنون چرا تو دهی حواله به پیمانه ی مست‎

و من چنان مدهوش دلِ گرم نواز توام

حواله ام نده ای دوست به پیمانه و مست‎

پیمانه خود تو پر کن از شوق و شرار عشق

که عشق مراست، دلیل مستی و پیمانه و مست‎

دلم به هوای روی تو پر می کشد ز جان

تو نیز به نگاهی، بکن تو این دل مست‎

گشته ام هوادار روی تو ای دلیل مستی من

تو خود دلیل دل باش و باز بکن، تو مست‎

‎مستی فزون شده کنون ز مستی دل من

کجاست قهقه مستی یار دلکش و مست‎

منم قلندر مستی به جام یار خوش لب خود

لبم به جام تو گشت مجنون، و عاشق و مست‎

‎کنون که سرخوشم از جام و کام لب تو

لب است، لب دار می و پیمانه ی مست

روحم به قفس شده در فراق دل تو

دل کجا و لب و پیمانه ی دلداری مست

‎ سید بس است تو ختم کن حکایت مستی

پیمانه به سر شد و شکست این دل مست

دیدار دوست، ما را به میخانه کشانده است

نوشیدیم و نوشیدم و گشتیم از می تو مست‎

جانم کنون شد همره لبان پر داستان تو

لیکن ندیدم جز تو من، دیوانه ایی مجنون و مست‎

من خود ندانم چون کنم در این هوای عاشقی

مجنون شدم، محروم از او، بازم به عشقش مست مست‎

بازم روان است زین چمن، گل های رنگارنگ دل

 دل می شود رنگی ز او، وز راز گل ها مست مست‎

دل شد به آغوش تو بند، این است گناه این دلم

آغوش تو شد گو در کجاست تا گیرمش مستانه مست

گویند گناه است عشق تو، آغوش چون مدهوش تو

گویم کجاست تا گیرمش من در بغل مستانه مست

من زین همه دل دادگی در تو نجستم جز به عشق

دنیای من آغوش توست گو تا که گیرم مست مست‎

من باغبان دل شدم، چندی به عشقت رهسپار

کشتم در او من بذر عشق، زین خاک بی بر، مست‎ مست

کنون منم و عشق و هجران عاشقانه هایم تنها

حکایت عشق من کنون شد نوای بلبلان مست‎

گفتی تو باز کن برت برای دلم باز آر

گفتم دلم جولانگه دل است و نوای توی مست‎

کردم حکایت این دل خراب بر دل تو

دلت نسوخت از برای این آواره ی مست‎

حکایت غم هجران و این دل شیدایی

چگونه گویم به تو هوشیار و بی قرار و مست‎

شدم خراب ز بهر وصال همچو تویی کنون

همه شدند نکوهیده گوی این دیوانه ی مست‎

دلم به دل شده مشتاق و گوش به فرمان دل است

دلی که منسب و میزبانش، گردیده مست‎

خواهم که شوم مست و شیدایی یارم به عشق

تا باز کنم دروازه ی دلش به شیدایی دل مست‎

حسن نظرش مرا به خود می خواند

عشق است که می کند او را مست مست‎

محو گشتم من بدین دل در سرای عاشقی

عاشقی گاهی مدارا می کند، گاهی که مست

کنون منم و این حکایت هجران و عاشقی

هجر تو مرا می برد به کام مستی مست

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

President Trump’s doctrine and “achieve a brighter future for all of humanity”

Dear president Trump

Hi sir

You spoke to the world’s leaders [1] and asked them to evaluate your career, to see the progress you had made till now, “to achieve a brighter future for all of humanity” [2] I have some comments on your practice during the Two years.

The “brighter future for all humanity”, what a holy purpose, you mentioned as your priority as American’s president’s task.

I can say well down in choosing such a best dream to achieve. But let me calculate what progress you've made, and who was your allies in this process, and also describe their performance in this regards, in our region, the Middle East, the paradise of dictatorships and bloodshed.

The Arab Springe Movement put our region in instability and uncompleted pro-democracy forces’ task, to realize their target, but you didn’t help them in this respect, and even you choose your allies from the most dictatorship system among, like the Saudi Arabian monarchies, who have been imprisoned their people for long time, the rulers who take hostage Saudi’s people as well as their properties and freedom, and even the name of the country, which is not belong to the people, and refer to belonging this country to a family members who take under arrest all. And unfortunately you had “sword dance” with them.

 Yes, you have chosen one of the worsted dictators as a key allies in this regime to mobilize your brightness! to bring “brighter future” in the Persian Gulf, and other Arabian countries?! And I want to ask you which brighter future can you bring with such backwardness?!

So under your priority in this region, Yemenis are under unhuman-coldhearted, surround, sanctions and bombardment by your key allies in Saudi Arabia and UAE... for years.

About Syria you put all your efforts to save ISIS… by put under pressure the countries who fight with them, and instead, support the countries which help ISIS… logistically, ideologically… in this “very brutal civil war.”

And now about Iranian, under your international law breaking decision, and withdrawal of The Joint Comprehensive Plan of Action, my people are going to be poorer than before, and you speak of brightness for us?!!. You provide a condition again; which Iranian being looted by opportunists during sanction period.

It is a historical fact that American and foreign interfere in the following of freedom and democracy by Iranian, always were like a poison and disaster for us, as history of our long struggle shows. Yes at the time that your people are going to be wealthier [3] we are going to be poorer under your policy.

Iranian are losing their jobs as you are improving your economy.[4] You are making walls to save himself, and we are living in the area which is haven of terrorist groups which are supporting by you and your allies.[5]

You want to limited our defense capability in this fearful region, when your “military will soon be more powerful than it has ever been before.” [6]

Yes Mr. Trump! You “are standing up for America and for the American people” to make the United States “stronger, safer, and a richer country than it was.” But under your policy the Iranian, Syrian, Yemeni… are sinking in troubles, and at the same time you are speaking of the “brighter future for all humanity” we are not belonging to this all humanity?

Please ask your administration to calculate how much brightness come to the Middle East during this two years, when you come to power in US. America. Which problem is solved toward Iranian, as you announce “we are also standing up for the world.”

We can see your “incredible change” during this two years, that our people economy is going to be worse than before, your “hostages have been released” but the Middle East Nations are going to be hostage by your allies, stronger then before, by selling or gifting more “military facilities” by you to dictator regimes like Saudi Arabia and apartheid regime like Israel.

“The sanctions will stay in place until denuclearization occurs” just for the country who are not your allied, and Israel, Saudi Arabia… can have every “military facilities” because they are in your line.

So please don’t speak of the “brighter future for all humanity”, please just speak of brighter future for American and its allies.

Mr. President!

When “the United States is working with the Gulf Cooperation Council, Jordan, and Egypt to establish a regional strategic alliance” so how the Middle East nations can be released of their dictatorship systems which are hand to hand with you for a “regional strategic alliance”? You are saying about “prosperity, stability, and security across” the region, how it can be possible when you forgot human values like freedom, democracy and said “Ultimately, it is up to the nations of the region to decide what kind of future they want for themselves and their children” how can be the nations to decide to change?

Is there any freedom movement that you support in that allies’ country, are you supporting the Bahrainis movement for voting right, yes they are looking for voting right?

You are “pleased to report that the bloodthirsty killers known as ISIS have been driven out from the territory they once held in Iraq and Syria.” But my question is, who stand with the Syrian people and their sovereign government to driven them out? Saudi Arabia, UAE, Qatar… or Iran...

You “will continue to work with friends and allies to deny radical Islamic terrorists any funding, territory or support, or any means of infiltrating” your borders. Yes, you are very active, but the supporter of “the radical Islamic terrorists” are your allies, all in the world knows who support ISIS… in Syria, Iraq, Pakistan, Yemen, Libya, Nigeria…  logistically and ideologically.

Mr. president! Dear Mr. Trump!  this is a very good idea “to help people build more hopeful futures in their home countries. Make their countries great again”. But in all my Iranian contemporary history, foreign interfere didn’t let my people to reach to their main goal (freedom and democracy), the last one was coup against prime minster Mr. Mohammad Mosaddegh, who was collapsed by American agents…

You are speaking about “Virtually everywhere socialism or communism has been tried, it has produced suffering, corruption, and decay.” I can say “Virtually everywhere foreign interfere and “radical Islamic terrorists” (which mostly support with your key allies in the Persian Gulf), has been tried, it has produced suffering, corruption, decay, bloodshed, dictatorship, backwardness, slavery, looting people... so please call nations gathered there to join you “in calling for “democracy in” Saudi Arabia and other kingdoms who logistically and ideologically support “radical Islamic terrorists.”  

At the time that you are looking for countries who have your “interests at heart” [7] to give them help and support, how a “brighter future for all of humanity” can be appear for all. This level of American Nationalism cannot fallow world human interests. It is very good for American interests just, not humanity.

Yes Mr. president! “It is the question of what kind of world will we leave for our children and what kind of nations they will inherit.” Actually under such a level of nationalism, and ambitions of world leaders and their allies, which form of brighter future, can be reach?! under this collective allied, it is very clear, unfortunately which future will be form.

Yes, you are right Mr. Trump, “There is India, a free society over a billion people, successfully lifting countless millions out of poverty and into the middle class.” But they are free of foreign interfere, coup… they have Ballistic missile to protect himself, long range missile to reach them to space, nuclear capabilities to confront with nuclear armed neighbors, no sanctions and no discrimination, and since Mr. Gandhi achieve democracy, pluralism, secularism… nobody try to arrange a coup against their government. Is it possible for us also to don’t be your allies, and follow our dreams without foreign interferes, which put my people in prosperity and freedom without disaster and hardness?

Yes Mr. Trump “There is Israel, proudly celebrating its 70th anniversary as a thriving democracy in the Holy Land.” But my question is about Palestinian what is going on for them, are them also as nation in your mind?!

When you are proud of your friends and key allies, like “King Salman and the Crown Prince” who are in sword dancing with you, are you thinking of life Brightness of millions Yemenis who are under cruel unhuman-coldhearted, surround, sanctions and bombardment by this like of Crown Prince?

Yes Mr. Trump you are in America, believe “in the majesty of freedom and the dignity of the individual.” But Iranian and other sanctioned nations, how can save their dignity. How can you say “We believe in … the rule of law” when you break and out so many international law, because of see them not in line of your interests?

Yes Mr. Trump, you are completely right that “Sovereign and independent nations are the only vehicle where freedom has ever survived, democracy has ever endured, or peace has ever prospered.” But under your cruel sanction on my people how “we must protect our sovereignty and our cherished independence above all.” How it possible.

Your radical emphases on American nationalism, cannot let you to be “together” with others to “choose a future of patriotism, prosperity, and pride” and follow “peace and freedom over domination and defeat” and really “God bless the nations of the world” in front of such selfishness in some world leaders.

 Thanks to hear me.

Seyed Mostafa Mostafavi

10/1/2018-Tehran-Iran

President Trump’s doctrine and “achieve a brighter future for all of humanity”

[1] in the 73rd Session of the United Nations General Assembly, New York, on September 25, 2018,

[2] - “One year ago, I stood before you for the first time in this grand hall. I addressed the threats facing our world, and I presented a vision to achieve a brighter future for all of humanity. Today, I stand before the United Nations General Assembly to share the extraordinary progress we've made.”

[3] - “America's economy is booming like never before. Since my election, we've added $10 trillion in wealth.”

[4] - “The stock market is at an all-time high in history, and jobless claims are at a 50-year low. African American, Hispanic American, and Asian American unemployment have all achieved their lowest levels ever recorded. We've added more than 4 million new jobs, including half a million manufacturing jobs.”

[5] -" We've started the construction of a major border wall, and we have greatly strengthened border security."

[6] - “Our military will soon be more powerful than it has ever been before.”

[7] - “We will examine … whether the countries who receive our dollars and our protection also have our interests at heart. we are only going to give foreign aid to those who respect us and, frankly, are our friends”

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
جمهوری خطای ترکیب.. وقتی آیت‌الله خمینی در سال ۱۳۵۷ فرمود «ما، هم دنیا را آباد می‌کنیم و هم آخرت را...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
امروز صادق زیباکلام حجت وگواه خدا هست بر اینکه می‌توانستید نهی از منکر کنید نسبت به حکام و نکردید ش...