تنهایی برای ماست، برایت نیست تنهایی
منم تنها، تویی تنها، غریب کنج تنهایی
ولی چشمم به چشمت را، ز تنهایی تلاقی نیست
نمی دانم، ز خود آگاه شدم، که من تنهایِ تنهایم
ولی تو، با همه این حُسنُ زیبایی، که تنها نیست؟!
گرت تنها بودی، چشمم، تلاقی می نمود، تنهایی ات را
گمانم ره به بیراهه زدم، تنهایی تو را نیست
سکوتی وهم انگیز و عظیمی، گرفته جانِ دنیایم،
و تو وندر سکوتم، در سکوتی، این سکوت، غوغا نیست؟!
منم در وهم تنهایی، منم در اوج بی سامانیِ آدم
تو را من نمی دانم، که در اوج، سامانی نیست؟!
نشسته بر سریر قدرت آفاق، و انفس در کمند تو،
و من را در کویر بی کسی، برگو، فریادرس نیست؟!
تو تنهایی که اینک هفت اقلیم جهان گردت سرود عشق می خوانند؟!
گرت تنهایی ات این است، کین را نیست تنهایی، نیست
به ساز دل، کنون زن نقب، بر این دل، که تنهایی ببینی چند
که ساقی را کنار موج می، تنها نبود و نیست
تو از می نوشُ و ساقی باش و در ساغر بریز این می
که شرط دلبری را ساقیِ عاشق، بداند، نیست؟!
کنون خوش باشُ با تنهایی ات، دمسازِ با جامت
برایت نیست تنهایی، و تنهایی برای ما سزاوارست
مستی که آیدم، تو بازپس می زنی مرا
می خوانیم به پیشُ، و پس می زنی مرا
در دامگه عشق، تو پس می زنی مرا
گاهی نوازیُ، گاهی به پس زنی
گاهی به دل نشینیُ، گاهی برون زنی مرا
بشکن تو این جامُ، بریز می به من
مستی فزاید از این می، که خوش می زنی مرا
مستی حرام کرده اند، تا عاشقت شوم
مستی که آیدم، تو بازپس می زنی مرا
دادی ستانُ گذر کن، تو زین دادزنی
در جام تو را دیدمُ فریاد کشیدمی
کین جرم من نبود، تو دیدمُ، باز تو فریاد می زنی
ای فر ایزدی ، ای جام خوشسخن
برگو سخن تو از آن دم، که فریاد می زنی
بر عام تو گفتی تا که سجده کنند
بر من، بر این جام، که فریاد می زنی
زین نقطه من به اوج رسیدم، آن دمی،
رفتی و بر خلقت خود، آفرین زدی
حالم رها کرده ایی، در این موج خونفشان
هر دم شوم مست، تو به من داد می زنی
گویی حرام باشد این مستی ات به عشق
عشقی که تو در جام دلم، داد می زدی
برگیر طوق غم، تو زین دلِ حزین
کین غصه را، به قصه خود داد می زدی
من جنبش دل تو را هر دم که حس کنم
آنگاست که تو نیز بر داغِ دلم، فاش داغ می زنی
فریاد من به اوج رسید، زین داغ عشق تو،
حالم به خنده و گریه، بدین دام می زنی
تقصیر مکن تو بر دلِ من کین چنین شود
این دل کنون به دادگه توست، که داد می زنی
ساقی شدیُ، و ساغر به دست چون،
ساقی که به می مجهزُ، هِی داد می زنی؟!
بریز تو جامی، زان می خوشخرام عشق
برگیر طوق غمُ، و بس کن این دادزنی
فریاد بی کسی ام رفت ز آقاق بلند
بس کن تو ظلمُ، ختم زَن، تو بر این دادزنی
دادی نشان، بده از راه عشق کنون
بردار داغ بیدادُ، کم کن تو دادزنی
خسته شدم زین همه بیداد و داد تو
دادی سِتانُ گذر کن، تو زین دادزنی
سروده شده در 28 اردیبهشت 1398