کردم حکایت مو به مو، شرح رخش در جام او
  •  

15 ارديبهشت 1398
Author :  
Back to light

بهترین تحفه دوران، بود این مرگ کنون 

کاش می شد با تو بی پرده دمی گفت سخن،      سخن از دل، سخن از دلدادگی، یا از خشم 

سخن از رنجش دوران، سخن از خاری در چشم     می شود گفت بکوه، وز صخره شنید، آهِ چشم 

کاش می شد دل سپرد بکوه، که تو را گیرد دست    دهدت جامیُ شرابی، و باز ستاند، از خشم 

طعمه دیو و دَدانَت بُکند در دشت،      و نماند ز تو نی پوستُ استخوانُ، نی چشم 

بهترین تحفه دوران، بود این مرگ کنون،    مرگی که نماند نشانی ز تو، و دور از چشم 

سال ها چرخ زدم، طواف کردم، خانه ایی    نی نوایی خاست ز خانه، نه گوشیُ، نه چشم 

گرد این دروازه گشتم، هزار بار صدا زدم     نشنیدم صداییُ، نوایی، یا که در گوشه ی درزی، یک چشم 

من بدین قبر خالی از میتُ مرده     ناله ها بس زدم، و در پسش، خونین چشم 

من نفهمیدم که آیا کسی نبود در آن خانه،   یا که بودُ، بست گوشُ، بر ما چشم 

شرح نوا، وین کام تشنه را بردم، بدو      بیدادگاهی بودُ، ندیدم خونین چشم 

حالم، بکدام خانه کنم رو، من زین پی     که باز نگردد این دل بی نوا، خونین چشم 

کجاست حنجره ایی، یا که صدایی ز دوست    که گیرد از ما دست، و پاک کند خون از چشم 

سروده شده در تاریخ 14 اردیبهشت 1398 

 

کین باده میان کمانِ لب و جامست، که جان دارد 

منعم مکن ز بوسیدنِ لبِ جام     که نوشین لبش، نوش و نیش درهم دارد 

کمال نکته سنجی ز دیده باید جست    ز گوشه های لب نوشین یار، که مستی دارد 

نوش و نیش را نباید که به دیده کشید      که دیده در کمان ابروی اوست، که جان دارد 

برو تو خود گم کن، در صفای یاد کمان،     کین باده میان کمان لب و جامست، که جان دارد 

چون که من دیدم، نقش رخ او را در جام    جام و باده بفراموشی رفت، کین جای کام دارد 

برگیر تو کام زین نوش و نیش در این هنگامه   هنگامه وصال است، و ساقیست که جام دارد 

سروده شده در تاریخ 9 اردیبهشت 1398 

  

  کردم حکایت مو به مو، شرح رخش در جام او

بانک طرب بر باده زن، زین جام و زین ساقی کنون      کین جام وین ساقیست که، دارد دوام از او

کردم حکایت مو به مو، شرح رخش در جام او     نیشی ستان و نوش کن، از ساقی خوشکام او 

هر دم زنم سودای او، در جام و در می چون شدم      فرهاد کوه کن می شوم، زین عشق و زین سودای او 

عدل است این جام خوشش، اندر سبو کافر کُشَش   بردار جام و زن به تن، زیرا که مستی نیز از او 

هر دم زبانه می کشد، فریاد عشق از کوی او     برخیز و تار دلبری بر زن تو بر تنبور او 

ای مست دریای غمش، مستی فزون شد از حدش      حد را نگه دار زین سبب، جانم برون شد، های از او 

سروده شده در تاریخ 9 اردیبهشت 1398

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
در پس هر وضعیت جنگی یک دولت آسیب‌دیده را می‌توان رصد کرد امین بزرگیان تمایز روشنی وجود دارد بین «ج...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
مسئله‌ی پیچیده‌ی جمهوری اسلامی و اسرائيل.. یادداشتی از تقی رحمانی اسرائیل خود را قویترین ارتش منطق...