زین یکه نگاه تو شدم مست، نگاهِ دِگری نیست؟!
  •  

16 دی 1397
Author :  

من او را هستم، اما او مرا نیست

"طریق عشق جانان بی بلا نیست     زمانی بی بلا بودن روا نیست" [1]

ولی جانا بلا غرقم به خود کرد     مرا در خود نشاند، اینک دلم نیست

بلا آمد به جانم آتش افکند،      ولی در آتشم، اما دلی نیست

مرا مشغول کرد در آتش خود،    دل آتش شده، رُخصت به غم نیست

در آن آتش که می سوزد همه جان    مرا رخصت به کام دیگری نیست

تو و این آتشُ، این دردُ، این غم     مرا مشغول، به درد دیگری نیست

مرا چون دردِ بی درمان شدی چند،    بدین هنگامه هم بازم غمی نیست

شدم مشغول چون بر درد و درمان    تو رفتی از دلم، و اکنون دلم نیست

جانا تو بُگذار که ز لقایت اثر اُفتد     اندر پس آن دیده ما را گذری نیست

من چشم بِگرداندم و، نادیده رویت   گردیده ام عاشق، وَ زِ مجنون خبری نیست

ای زهره چشمک زن عشقم، رُخی بِنما      چشمک زدنت، بُرد دلم، و زِ درمان اثری نیست

فریاد زِ این ظلم، که بیداد نموده است   در چشم بلا دیده ما هم، اثری نیست

رفتی تو ز چشمم، به یک طرفه عینی    این دیدن تو درد، و زِ درمان اثری نیست

در خوف شدم تا که شوم کافرِ بر تو     ای عشقِ همه عاشق، بی عشق که جان نیست

صلابه کشیدی تو نگاه دل من را    بی حُسن نگاهت، نظرگاهِ دل نیست

من مست شدم از دیدن یکباره رویت،    بی دیدن تو، جلوه ایی از مست شدن نیست

رفتی تو ز اقبال دلم روی نِمودی     زین روی نمودن به تو هم، باز دری نیست

باز است ز اغیار، هزار درب به رویم    ای صاحب درب های بسته، باز دری نیست؟

بر بند همه درب به رویم تا که گردم     طوّافِ درت، اُفت و خیزانِ دری نیست

نگشای درت، و دیوانه و شیدایم کن   کین درد دل انگیز، غمِ طوّاف گرت نیست

درد است، بلا، سرگردانی همه چند    برگرد درت چون من شیدا، کسی نیست

هستند به گردت همه عُشاقِ جهانی     لیکن چو منِ درد کشِ، زرد رخی نیست

سوسن بنما رخ، که این دلِ خسته زِ آفاق   مجنون دردی است، که ز درمان اثرش نیست

حق است که آید نسیمی ز رخ دلبرِ این جان،    درد است زِ درمان، و دل را خبری نیست

ای رازگه دردِ نهانی، و ای صاحب درمان    ما را به رُخت، بَختِ دل آسا، رهی نیست؟!

ما پنجه به دل گشته، بِخون شد جگر ما    ای صبح دل آسا، زِ صبحت اثری نیست؟

دیوانه ی چشمت، به خَمِ اَبروی کمانت     دل مست شد از عشق، وَ زِ مستی اثری نیست

ما را به خرابات گذر دادی و رفتی    این را به چه منظور، که از می اثری نیست

ظلم است، یا لطف، بدین راه که بُردی     ره من بزدم، بر در آن خانه که کس نیست

تق تق بِزَدم، هر دَم و ساعت، دَرت را    دل مانده به بد کامی، زِ پاسخ اثری نیست

شامم سحری خواهد، ای گُلرخ جان ها     زین رخ نمودن آیا، به دیدار رهی نیست؟!

دیوانه شدم، مست شدم، زین همه گفتن     زین گفتن من، به رخت، آیا نِشانُ اَثری نیست؟

بردار حجاب از رخ گلگون و قشنگت   شیدای تو را زین همه گفتن، دری، روزنه ایی نیست؟

رفتی تو ز یادم، همه ی آن رخ زیبا    بردار تو این پرده، که این پرده دری نیست

ما را به مثالِ رخ تو راه فُتاده است   تو خود شدی از چشم برون، آمدنی نیست؟!

ای حاصل دریوزگی ما همه عشاق   از پرده برون آی، که زین راه، رهی نیست

ما را به وصالت دمی از می نما مست     مستی به جهان، جز ز می یار، رهی نیست

ای تاک بدوش، و ای شه صاحب میِ عشاق،    جامی تو به نرمی بنما، کز پی آن دم، غمی نیست

غم را بسپاریم بدین صاحب دم، جام،     وقت است که این جام بنوشیم، که کم نیست

لطفست همه، عین خُم عشق بُوَد این،      ای صاحب خُم، به جرعه ای از جام لبی نیست؟!

وقت است، عدالت به مدد آید و گوید     ای جام جهان بین، ز تو بر ما نظری نیست؟!

چند است که من کُوفته ام درب ارادت به دَرِ تو،  ای صاحب درب های عدالت، خبرت نیست؟

صُبحی، خَبری، مالک حُسنی، نَظری ده   کین شام سیه را، به غیرت سحری نیست

ای معرکه دار همه ی حُسن و جمالم   کوتاه دمی هم که شده، هیچ نظری نیست؟!

من واله و شیدا شدم از یکه نگاهت،    زین یکه نگاه تو شدم مست، نگاهِ دِگری نیست؟!

افسرده نگردم اگر از صبح بگویم   زین صبح دل انگیز نگاهت، اثری نیست؟!

ای صاحب مُلک و مَلکوت، دمی از اوج درا     بر ذیل درا، کین آمدنت را خطری نیست

دیوانه و عاشق همه در گرد تو در ذیل    زین آمدنت، لطف فزاید، غوغا شدنی نیست

چشمان همه، مست رخ دلدار در آندم    ای دیده مستم، به خود آی؛ آمدنی نیست

گر آمدنی بود به عشقش هزارند     از آمدنش مست شدند، آمدنی نیست

باید که بِگَردیم، گِرد شمع مستانه این دل   مستی چو فزاید، غم آید، که او را آمدنی نیست

نادیده و ناآمده مستم منِ عاشق،     گر آمدنی بود، زِ پس آن، غمی نیست

من عاشق این غم شده ام، در دل شب ها   غم آمدنیست، درد همینطور، و او نیست

گر آمده بود او، غم و درد بِرَفتی،    سجاده، مستی و می، و این جام دگر نیست

صد جامِ می و آن همه مستی، دگر نیست    ساقی چو نباشد دگر تُنگ و میی نیست

۱۰:۴۴

Sunday, 06 January 2019

یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷

 

[1] - فرید الدین عطار نیشابوری می فرماید

طریق عشق جانا بی بلا نیست   زمانی بی بلا بودن روا نیست

اگر صد تیر بر جان تو آید   چو تیر از شست او باشد خطا نیست

از آنجا هرچه آید راست آید  تو کژ منگر که کژ دیدن روا نیست

سر مویی نمی‌دانی ازین سر   تو را گر در سر مویی رضا نیست

بلاکش، تا لقای دوست بینی   که مرد بی بلا مرد لقا نیست

میان صد بلا خوش باش با او  خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست

کسی کو روز و شب خوش نیست با او   شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست

که باشی تو که او خون تو ریزد وگر ریزد جز اینت خون‌بها نیست

دوای جان مجوی و تن فرو ده   که درد عشق را هرگز دوا نیست

درین دریای بی پایان کسی را  سر مویی امید آشنا نیست

تو از دریا جدایی و عجب این  که این دریا ز تو یکدم جدا نیست

تو او را حاصلی و او تورا گم   تو او را هستی اما او تورا نیست

خیال کژ مبر اینجا و بشناس  که هر کو در خدا گم شد خدا نیست

ولی روی بقا هرگز نبینی   که تا ز اول نگردی از فنا نیست

چو تو در وی فنا گردی به کلی  تو را دایم ورای این بقا نیست

ز حیرت چون دل عطار امروز  درین گرداب خون یک مبتلا نیست

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (1)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

دوستی به مناسبت این شعر را از سعدی بزرگ برایم فرستاد :
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست

وین جان به لب رسیده در بند تو نیست

گر تو دگری به جای من بگزینی

من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...