دریاهای هولناک عدم!
چون جویباری،
زنده،
به سویت رهسپارم،
مرا نه به تو رغبتی است،
و نه به تو عشقی در دل دارم،
در این دست و پا زدن ها برای زنده ماندن است که حرکتم به سوی تو حتی تند تر هم می شود،
مرا به زندگی شوقی بیشتر است تا پیوستن به کوهی از عدم،
هر چند گاه پیوستن به عدم نیز خود نعمتی بزرگ خواهد بود،
خلاصی از مردگی ها!
کاش روی زندگی را می دیدم،
قبل از این که عدم مرا در خود فرو برد،
کاش زندگی،
روی زیبای خود را نشان می داد،
به چشم هایی که خیره در افق در انتظار دیدنش کور شدند،
کاش می توانستم چون صادق هدایت،
پرده انتظار را،
خود با دستان خود پاره کنم!