ایزدا!
کاش درونم را خانه ی خاص خود می ساختی، و اجازه نمی دادی کسی یا چیزی غیر از تو، حتی خودم، در آن، بیجا، جای گیرد، و آن را از آنِ خود سازد، و یا به سیطره ی خود در آورَد، و به خود مشغول دارد؛ تو مرا فرا می گرفتی؛ چه کسی، و یا چه چیزی بهتر از تو؟ اما چه کنم که انسان آفریده شدم، نه به سان فرشتگان که به تو بسیار نزدیکترند؛ گرچه آنان نیز به صورت مطلق از تو نیستند، داستان خلقت، در کتب ادیان ابراهیمی، چنین حکایتی را نشان نمی دهد، حتی قلب آنان هم، مطلق وجود تو نیست، چه رسد به انسانی چون من، که حداقل نیمی از وجودم، مادیت است.
فرشتگانی که از نورند، نوری که از وجود توست، این چنین در سیطره تو نبوده و نیستند، حتی کسانی از بین آنان، چون ابلیس، با تو ساز دوگانه نیز زدند، چه رسد انسانی چون من، که تنها دمیدن قطره ایی از روح و یا نور تو بود، که مرا از مادیت محض، جدا ساخت.
پروردگارا!
میان پایین و بالا معلقم کردی، در این میانه، در آشوبی بزرگ رها شدم، تا پاندول وار در آمد و شدی دردناک همیشه معلق باشم، و روندهایی را ببینم، که جان، خُلق و بنیادهایم را می فرساید و می لرزاند، گاه تصور حکمت تو هم، با من معلق می شود، گاه حتی تو را غایب می بینم، تو گویی که به سان خواب رفته ایی مانی، که حتی از حال روز موجودی که بهترینِ خلق عالمش نامیدی، و برای ایجادش به خود آفرین گفتی نیز، غافل، یا غفلت زده ایی.
اورمزدا!
به حال و روز جهان و جهانیان در این روزها نگاهی بینداز، خواهی دید که دنیا در جشن میلاد سالروز تولد «روح تو»، مسیح، در شادیِ غم انگیزی غرق است، چرا؟ چون سال تحویل شده، و از سالی پر از کشتار، جنایت و جنگ، دنیا به سالی جدید، نقل مکان کرده است، سالی که معلوم نیست و نخواهد بود، که چنین، و یا حتی بدتر از این نباشد! و دورنمایی در حرکت پاندول وار، میان جنگ ها، جنایات و کشتارهای بیشتر، و صلحی که به مویی بند است، در پیش دارند.
خدایا!
در این میانه آتش، بسیاری تو را غایب از تاثیرگذاری در دنیا می بینند، از این رو، به رغم اینکه برخی خود را به تو سپرده، و یا خود را تمام تو می بینند، و برای تو، و به اسم تو، کشتار، جنایت و جنگ، یا صلح می کنند؛ برخی هم، از تو رها شده، وجودت را به فراموشی سپرده، و درمان دردهای دنیایی خود را، به دست پنجه عقل بشری سپرده اند، و امید دارند، بدون نظر داشت به آسمانی چنین بی خیال، راه صلح و زندگی انسانی، و با کرامت را بیابند و برای خود رقم زنند.
ایزدا! خودی نشان ده.
بار خدایا!
گویند ما از تو ایم و به سوی تو باز می گردیم، و قطره ایی چکیده از وجود تو، که بر زمین تجلی یافته ایم؛ پیچیدگی های وجود انسان، ناروشنی های زندگی اش نیز گویای چنین امریست، چرا که از دیگر موجودات بسیار متفاوت، و در ناروشنی وجودی، تنه به تنه تو می زنیم، شاید از همین روست که گاهی اندیشه ام پر پرواز می گیرد، و به ساحل قراری می اندیشد، که هرگز آنرا نیافته ام، لذا تو را مقصدی، به چنین ساحلی ماندگار یافته، و میل به گفتگو با تو می کنم، که خود مخزن اسرار وجودی، و سِری ناگشوده از دنیای هستی، سری که شاید هرگز گشوده نشود؛
اما بیا با هم کمی گفتگو کنیم، چرا که گویند تو بسیار شنونده و آگاهی؛
نمی دانم نیایش مرا می پسندی، یا گفتگوهایی راز و نیاز گونه از این دست را؟
نمی دانم "خدا، خدا و..." کردن ها، بر تسبیح صد دانه، و یا هزاردانه ی به ذکر تو مشغول شده ها را بیشتر دوست داری، یا نشستن و از خود گفتن، و یا حدیث دل کردن، و یا راز کردن و از نیاز گفتن ها را؛
آیا تو هم مثل بر کرسی نشستگان قدرت، تعریف و تملق از خود را می پسندی، یا به سان اهل علم، سوال های چالش برانگیزی که، ذهن را به زحمت و اندیشه وا می دارد، را ترجیح می دهی،
تو کدامیک را می پسندی؟
من فرصت گفتگو با تو را، ترجیح می دهم به جای تکرار اذکاری از نام و صفات تو، با تو از موضوعاتی جدی تر سخن گویم، از دری بگویم که برایم بسته و قفل مانده است، از دلمشغولی ذهنم، که باز نشدن گره های کور، آنرا آزار می دهد.
ایزد یکتای من!
تو را به همان مقدار می شناسم که خود را، گاه چشمه هایی از شناخت به رویم باز می شود، و با چهره ایی از خود روبرو می شوم، که گریانم می کند، و به میل به جدایی از این دنیا می کشاند؛
گاه شاد می شوم، فیل دلم یاد "جاودانگی" از آن نوع که در تو سراغ دارم، می کند و بی توجه به تمام واقعیت های زندگی ام، به سان مرغکی غذارسان، که به دهان باز جوجه هایش غذا می گذارد، و آنگاه که آنرا می بلعند، از فرط عشق مبهوت کار بزرگ، اما کوچک و در حد وظیفه خود می شود، و گرسنگی ها، خطرهایی که تهدیدش می کند و... به فراموشی سپرده، شادان به تکرار می رود و می آید، بی آنکه زمان، مکان، خطر و یا نیازهای خود را بفهمد، و بدان فکر کند، و یا به فرصت کوتاه عمر بیندیشد.
بارها دلم از این سرگردانی میان دیدن و ندیدن ها، گاه شاد شد و گاه ملول،
گاه نفس ها از فرط دلتنگی ها بند می آید، که انتظار دارم، کاش این تنگی به قطع منتهی، و تمام و خلاص شوم؛
و با خود می گویم : چه زیبا رُجعَتی خواهد بود، یا رفتنی به جایی نو، یا نه، عَدمی زیبا، با پایانی آنی از این دست،
چشمباز، رفتن را به تماشا خواهم نشست؛ هر کدامش که باشد، در آن لحظات، رفتن را بر ماندن، ترجیح می دهم،
بار خدایا!
تو وقتی با حقیقت وجود خود روبرو می شوی، چه حالی پیدا می کنی، آیا همچنان شادان و در اوج لذت و احساسی خوشایند، به خود "احسن" گویان، مبهوت کارهای زیبا به نظر آمده ات می شوی؟!
آیا تو هم چون من، در پسِ بعضی از اعمال، از خود متنفر هم شده ایی؟!
آیا تو هم از کارهای خود پشیمان می شوی؟ یا خواهان بازگشت به روز، ماه، سال قبل، یا هر زمانی پیشتر از عملی یا تصمیمی می شوی، که بهتر از آن کنی که کرده بودی؟!
یکی می گفت : "حاضرم هرچه دارم بدهم و به شرایط سال قبل باز گردم." آیا تو هم، به سان بندگان خود، بدین حال نَزار مبتلا شده ایی؟!
خالق هستی!
بزرگ خالق جهان!
آیا حوادثی هست که تعادل روحی تو را هم برهم زند، و روزگارت را پر از خشم یا ناخوشی ها کند؟!
من بارها تعادلم را از دست داده و برهم خورده یافته ام، هر چند سعی می کنم تعادل خود را حفظ، و حفظ وضع موجود کنم، اما آیا امکان ماندن در وضع موجود هست؟!
هرگز!
باید گذر کرد، باید تغییر کرد، باید عبور کرد و... نکنی باخته ایی و در ماندن خواهی پوسید؛
آیا تو هم به تغییر فکر می کنی؟
تو هم گذار را تجربه کرده ایی؟
آیا تو هم به شرایطی گرفتار آمده ایی که تغییری را ضروری یافته، اما راهی برای تغییر نیابی؟
تو در کدام مراحلِ تفکرِ تغییر جای داری؟
اصلا در وجود و دستگاه تفکری و عمل تو تغییر معنایی دارد؟
اگر دارد، آیا به تغییر و تحول فکر می کنی، یا ماندن در همان ایستایی قدیم خود را می پسندی؟!
آیا تو هم گرفتار موانع تغییر بوده ایی؟
تو هم بن بست های آن را تجربه کرده ایی؟
آیا دیده ایی که تغییر مثل نفس، مثل آب و... برای تو واجب باشد، و زورمداری در جایی نشسته، و بگوید "محال است، هرگز! به مصلحت شما نمی بینم!"
آیا تو هم با چنین موانع مُخِّربی، هرگز روبرو شده ایی؟
خالقا!
گاه در هر جهت که نگاه می کنم ابرهای سیاه را می بینم که به سوی ما روانه اند؛
گاه هر سو را نگاه می کنم، افق هایی را پر از خیر و سعادت می بینم، که انتظار آیندگانی را می کشند، که در راهند، گاهی آنقدر آنرا نزدیک حس می کنم که فکر می کنم، خدا را چه دیدی، شاید این سعادت و خیر شامل ما نیز شد!
تو چطور؟
چه افقی را می بینی؟
آیا تو هم در غروب های تکرار، محو رنگ سرخفام غم انگیزش می شوی؟
آیا هیچ شده است که در طلوع های تکراری، گم شده باشی؟!
تو از این روند تکرار خسته نمی شوی؟
نمی خواهی در خود، یا در پیرامون خود تغییری دهی؟
نمی خواهی تجدید نظر کنی؟
نمی خواهی خدایی متفاوت باشی، از آنچه تا به حال بوده ایی؟
بگذار مثال هایی روشن برایت بزنم:
تو وقتی رنج مردم فلسطین را می بینی،
وقتی کشتار مردم اوکراین را روزانه مشاهده می کنی،
وقتی ظلمی که به مردم ایغور نژاد و تاجیک تبار در سین کیانگ، یا بوداییان تبت و... دائم جاری است را نظاره می کنی،
یا افغان ها را زیر یوغ داعش و طالبان که همواره برای دهه ها در فرار، مهاجرت و در مرگ و گرسنگی و تحمیل و زورگویی غوطه ور می بینی،
یا به سرنوشتِ مسلمانان روهینگایی، وقتی در میانمار و آوارگی به مناطقی که آنها را نمی پذیرند، نگاه می کنی،
یا وقتی به مردم ستم دیده و فراموش شده سومالی، سودان و... نگاه می کنی، که در خونِ جسم و یا دل خود غوطه می خورند،
یا به سرنوشت هزاران اقلیت دیگر، که زیر سنگ آسیاب اکثریت، در جهان در حال له شدن اند، نگاه می کنی و...
هوس نمی کنی دستی از جیب هایت بیرون کشیده، و از خود حرکتی رهایی بخش نشان دهی، فریاد رسی باشی در خور خدایی و قدرت خود و...؟!
آیا تو نیز چون ما انسان ها، در مسیر هجوم دردها و یا خوشی ها، به رقص های جنون آور گرفتار شده ایی؟
به سان آن همنژاد کُردِ در کردستان عراق، که بر جسد دختر کشته شده اش، توسط داعش، آهنگ غم انگیز رقصی جنون آمیز را کوک کرده بود، و دست هایش در هوا می چرخید، در حالی که پاهایش بر زمین، با آهنگی موزون می چرخیدند و اشک بر دیدگان هر انسان آزاد اندیش و صاحب دلی جاری می کردند!
آیا هرگز چشم هایت اشک های بی پایان، و هقهق پر درد را در گلوی خود تجربه کرده است؟
به سان آنچه مظلومان بی پناه، از ظلم رفته، و بر دست و پای بسته خود و...، که فرصت انتقام، و یا رقصی چنان جنون آمیز را از آنان می ستاند، تجربه می کنند!
آیا تو نیز چون ما، هدفی در آینده های دور و نزدیک برای خود ترسیم کرده ایی؟!
آیا فریادها و ضجه های دردناک برخورد چرخی را که به در و دیوار، در سرازیری قانون و سنت تو، در حرکت رهایش کرده ایی را به تماشای نشسته ایی؟!
خسته نمی شوی از این هم برخورد، که صدای دردناک او و در و دیوارها همواره بلند است، و رنج خود را از این همه سرگردانی، در سراشیبی حرکت، یا سر بالایی زور زدن های بی پایان، فریاد می زنند، این فریادها گوش هایت را نمی آزارد؟!
مهربانا!
می دانم که همیشه هستی، گرچه از نحوه و نتایج حضورت بی خبرم، اما گاه صدای حضورت را می شنوم، و گاه حتی حضورت را حس هم نمی کنم، و تو را غایب تر از هر غیبت کننده ایی می یابم؛
گاه با خود فکر می کنم که تو گویی که رهایمان کردی و رفتی، تا از این تکرارِ خسته کننده رها شوی، طرحی نو در اندازی، و از خدایی خود لذت بری، و چه می دانم، شاید دوباره به خاطر خلقتی به خود تبریک گفته، و یا آفرینی دوباره به خود بگویی، از خلقی جدید، که تو را نزد حاضرین درگاهت رو سپید کند، و حاضرین بر کرسی قدرتت را، دوباره به سجده ایی نو، در مقابل خلقی جدید در اندازد و...
خدایا!
گوش هایت به کدام سمت بیشتر میل می کند، به سوی کسانی که کمتر از تو می خواهند و بیشتر تلاش می کنند؟
یا آنان که از ریز و درشت زندگی شان را، همه از تو طالبند؟!
کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟
آنان که ورد و ذکر زبان شان به تو قطع نمی شود،
یا آنان که مثل بولدوزر در کار و فعالیت دنیایی خود غرقند، و تنها گاهی فرصتی می یابند تا به آستان تو نظری کنند، آنان که هیچ از تو نمی خواهند، و به بازوان خود نظر دارند،
تسلیم شدگان را دوست داری، یا به چالش کشندگان دستگاه آفریده شده ات را؟
نظاره گران تسلیم به نتایج خلقت خود را می پسندی؟
یا کسانی که نتایج، ساختار و تصمیمات تو، که یک دنیا چالش، تضاد، و سردرگمی را برای شان به ارمغان می آورد را، سوال کننده اند؟
گروهی تو را به خودت می سپارند و غرق در زندگی خود می شوند،
و گروهی خود را به تو می سپارند و از غرق شدن در تو می گویند،
کدام شان را می پسندی؟
تو خود را در بین نیایشگرانِ پرشمارِ عبادتگاه های باشکوه، زیبا و عبادت هایی با نمایش حتی میلیونی بزرگ بهتر حس می کنی،
یا در بین نیایشگران کم تعداد که در نیایشگاه های بی مقداری که برای اهل ذکر، هم خانه و کاشانه، هم مسجد و هم خوابگاه و... است، به تو مشغولند،
یا آنان که به هیچ نیایشگاهی تعلق ندارند و تو را تنها در دل های خود می جویند و به نیایش و راز و نیاز می نشینند،
با کدام شان راحت تری، کدام شان را ترجیح می دهی؟
تو انسان وامانده و تنهای متوسل شده به خود را دوست داری،
یا انسان پیشرو و فعالی که تو را در کار و فعالیت بی پایان خود گم می کند، و چهار نعل به سوی اهدافِ خود می تازد،
کدام یک شان نظر تو را به خود جلب می کند؟
گوشه نشینان در ذکر فرو رفته،
یا کارگران در کار غرق شده، که حتی وقتِ فکر کردن به تو، دنیا، افکار و سازوکار خلقت تو را هم ندارند،
کدام شان مطلوب تواند؟
اورمزدا!
وقتی دست های دراز به سوی خود را خالی بر می گردانی، چه حالی می شوی، وجودت را احساس گناه، تنفر، ناراحتی، پشیمانی، یا غرور و... فرا نمی گیرد؟!
کدام احساس تو را در چنین حالی فرا می گیرد؟!
چقدر نسبت به اعمال و تصمیم خود دچار احساس های متفاوت می شوی؟
حسی تغییر دهنده، حسی دشوار که تو را عذاب دهد، یا پشیمان کند، از اینکه فرصتِ زندگیِ مطلوبِ میلیاردها انسان دست توست، و تو هیچ نمی کنی، آیا رنجور و ملول نمی شوی و..؟!
من که دچار عذاب وجدان عجیبی می شوم، هرگاه بتوانم حقی را بستانم، و نستانم؛ کاری را به راحتی بتوانم بکنم، و دریغ کنم، وقتی خزانه ام پر باشد، و بخشش نکنم، وقتی قدرتمند باشم، و گِرهی نگشایم، وقتی شفا بخش باشم، و شفا ندهم، وقتی ظلمی را ببینم و بتوانم، و مقابلش نایستم، وقتی فریاد کمکی را بشنوم، و به مددش بر نخیزم و... تو چطور؟!
در کشتارهای عظیم انسانی، حال تو چطور است؟
وقتی زورمداران از کشته ها پشته می سازند،
وقتی آتش سوزی های بزرگ که میلیون ها و بلکه میلیاردها حیوان و گیاه را، زنده زنده در آتش می سوزاند، و فریاد می کشند، و لابد از تو کمک می طلبند و...،
تو چه حالی داری؟
در حالی که می توانی مددرسان باشی،
من که بسیار غمگین می شوم، آرزوی مرگ می کنم، تو چطور؟
در این لحظات که توانایی تغییر داری و تغییر نمی دهی، چه آرزوی برای خود داری؟!
وقتی قدرتمند متکبری به خیل صاحبان حق می گوید: "همین است و جز تحمل تحمیل زورمدارانه ام، چاره ایی ندارید!" تو نسبت به چنین موجودی، چه حالی پیدا می کنی؟
من که به جویدن چنین گلوی متکبری بسیار مشتاق می شوم، تو چطور؟!
در سمت قدرتمندان مُتکبر می ایستی، یا در سوی مظلومین دست و پا بسته، و مجبور به تحمل تحمیل و زورگویی؟!
وقتی هزاران نعمت را در حال ضایع شدن ببینی و در همان حال خلقی را از داشتن کمترینش محروم، و تو توانایی رساندش را داشته باشی، و نرسانی، و سبب ساز رساندش نشوی، چه حالی پیدا می کنی؟!
من که از خود متنفر می شوم، تو چطور؟!
لطیفا!
امیدوارم از این گفتگو ملول نشده باشی، دغدغه های ذهن یک مخلوق ناچیز، در مقابل خالقی بزرگ است که به مهر و رحمت شهره است، به قدرت و وسعت شناخته می شود، بسیار شنوا و دانا در نظر گرفته می شود. حکمتش بر خلقتش چیره دیده می شود، و بر مقتضای عملش حاکم و جاری.
غلط هایش را نادیده بگیر، بگذار در خلال این گفتن و شنیدن ها، درِِ گفتگو باز بماند، این درب را هرگز مبند، تا بلکه من نیز خود، و یا شاید تو را شناختم، شاید به دلت افتاد، دریچه ایی از شناخت به روی من نیز باز کنی، مثل آنان که گویند پیش از این در کوه، به آنان جلوه کردی، یا در غار به ملاقات شان شتافتی، یا در شکم ماهی به آنان صورت نشان دادی و...
بدرود تا سخنی دیگر،
بدرود تا راز و نیازی دیگر.
ایزدا یکتای من!
تو را همواره همدم و همراه در کنارم داشته ام، در تمام مراحل زندگی، میان همه ی اُفت و خیزها، خطرها، شیرینی و تلخی ها، در مسیر طی شده ام، از این روست که سفره دل با تو باز کرده، هرچند حرف هایم یکطرفه است و از تو تنها گوش هایی را دارم که می شنود، اما باز حرف هایم را با تو در میان می گذارم، مثل هر همراهی در راهی دراز، که همراهی اشان موجب حرف های تلخ و شیرین بسیاری می شود، و این خود به شناخت بهتری بین این دو منجر خواهد شد.
در لحظه لحظه ی زندگی ام، و قدم به قدم هایی که بر این زمین استوار کرده و یا بر می دارم، در فکر تو غرقم، و مملو از چشم و دست هایی ام که بین زمین و آسمان در آمد و شدند، یا در حال سخن با تو، که در شکل راز و نیاز، یا شکر و شکوه ایی و...، که بین من و تو ساری و جاری اند، تو را همه جا حاضر و ناظر می بینم، اما تو در همه جا غایب بودی و هستی، چنانکه گاه انگار بود و نبودت بر این صحنه یکسان به نظر آمد. در این داد و بیداد، بدین بیدادگاه، جای دادگاهی در خور بیدادهای رفته، و ستاندن دادهای به آسمان بلند، خالی به نظر می آید.
بیدادگران قهاری را، در سرنوشت هایی عبرت انگیز دیده و یا شنیده ام، و از آن سو نیز فریاد استغاثه میلیون ها میلیون انسان، از ظلم و جور مستبدانِ جبار و متکبر به ستوه آمده، به آسمان بلند بود، و هرگز از شِکوه و مددخواهی باز نایستادند، و این، تو را حتی به تکانی هم وا نداشت، تا در این دنیای مملو از جولان ظلم و جور، آنان بتازند و بی شرمانه رَجَز از سر غرور و تکبر بخوانند، و آه پر از درد کسانی که زیر سم اسب سرکش قدرت آنان، دست و پا می زنند به هوا بلند باشد، و تو نه این بشنوی و نه آن را! یا نه بدتر از این، این دو را شنیدی و بی تکانی و جنبشی ماندی!
تو فریاد دادخواهی 70 تا 80 میلیون انسان قتل عام شده در شش سال "جنگ بین الملل دوم" [1] را، در آن صحنه های خشم و خون و خشونت و عصیان، که قربانیانش، چشم به مدد و دادخواهی به آسمان دوخته، جان دادند را، نه شنیدی، تا توقفی در آن دور تند کشتار دهی، نه فریادی از سوی تو، به اعتراض در آسمان خدایی ات پیچد، تا ما هم بشنویم و بدین حرکتت آرام گیریم.
تو کشتار انقلابیِ انقلابیون و ضد انقلاب را در خلال انقلاب های مختلف در این دنیای منقلب را که میلیون ها انسان را به کام مرگ و نیستی، آوارگی، جنایت، ویرانی، مهاجرت، فقر، جنگ و... کشاندند را، نگاه کردی تا سکانس های پی در پی و تراژیک ش کامل شوند و...، کشتار میلیون ها انسان در قتلگاه های استالینیستی، لنینیسمی، پل پوتیسمی و... که در روند انقلاب های جنایتبار در روسیه، کامبوچ، چین و... به وقوع پیوست را، فقط به تماشا نشستی، تا کشتارهای داعشی، وهابی، اسلامی، یهودی، مسیحی و... بعدها ادامه یابد، و هنوز هم بر این سلسله کشتار و جنایت، پایانی نیست.
تو صحنه های دهشتناک جدا شدن سر میلیون انسان را در جریان هجوم مغول، خوب و کامل به تماشا نشستی، در حالیکه خِرخِره های بریده شده، که صدای ناله و درد صاحبانش، با صدای خِرت خِرت گوشت و استخوان گردن انسان های بیدفاع، در تماس با آهن و پولاد، در هم آمیخته با فضای ضِجه و ناله شاهدانش، در هر شهر سقوط کرده در مقابل سپاه چنگیز، پر شد و...، اما تو انگار نه انگار که این صداها را شنیدی، و تو گویی این صحنه ها تنها یک سکانس جدی از کشتار [2] و جنایتی بود که باید در صحنه تقدیر انسان اتفاق می افتاد، و همه، حتی تو، لاجرم به دیدارش محکوم بودند، یا نه، تقدیری از جانب تو بر انسان گرفتار در این دنیا بود!
چرا که نه مغلوب شدگان توان حرکتی داشتند، و آچمز شرایط حادث شده بودند، و نه تو که "قادر مطلقی" از خود تکانی نشان دادی، تو گویی این را هرگز نه دیدی و نه شنیدی، فریاد مظلومیتی که من سده ها بعد از آن فریادها، همچنان هر بار که از نیشابور می گذرم، یا ذهنم متوجه این نبرد تراژیک می شوم، و با گوشت و تن و استخوانم زخمه های این چنگ خونیم را می شنوم، و حتی در دور دست ها نیز فریاد نیشابوریان [3] همچنان از خاک له شده در پای سم اسبِ قدرت حاکم شده بر آنان، شنیده می شود، اکنون نیز با صاحبان این گلوهای بریده شده، همدرد و شریک در غمم، حال آنکه از حال تو بر این تراژدی دردناک، و دیگر از این دست، هرگز آگاه نشدم، که تو بر این سکانس های مرگ و نیستی انسان، چه حال و هوایی داشتی، و یا اکنون در چه حال و هوایی هستی.
من از کدامین بیداد و دادخواهی های در پس آن، و یا پیش از آن، با تو به سخن بنشینم، حال آنکه از رگ گردن به من و همه آنان که در این صحنه ها له شدند، نزدیکتری. از جوی های خون جاری شده در کدام نقطه از خاورمیانه روایت کنم، که از چند هزار سال قبل، از زمان قوم لوس و نُنُر "بنی اسراییل" [4] که تو در قرآن، تورات و انجیل آنرا ثبت کرده ایی، که تاکنون بر این قوم، حافظ و نگهبان بودی، تا نسل شان همچنان در معتبرترین متون ثبت، و باقی بمانند، و راه و روش شان جاری، در حالی که بسیاری در این جهان در حال نسل کشی و نابودی کامل اند؛ در این بیدادگاه نسل کُشان، تو از داستان سرایی خود در مورد آنان، در قرآن و... چه هدفی را دنبال می کردی، می خواستی حسادت له شدگان و بیداد دیدگان را برانگیزی و...؟!
خاورمیانه از آن زمان که مادری از سر ناچاری، کودکی از این قوم به نام موسی [5] را به نیل سپرد، تا کنون تراژدی فرزند کشی از ما مردم، توسط جباران فرعون صفتش، هزاران هزار دیده است، و حتی اکنون و در همین ساعات ولادیمیر پوتینی با چکمه هایی سرخ و خونی اش، که بر شانه های ما نیز سنگینی حضورش احساس می شود، تحت حمایت کلیسای ارتدکس مسکو، یا مائوئیست های روزگار ما، در آنسوی رود زرد، کودکانی از مردمی تحت هجوم، و سرزمینی اشغال شده در اوکراین را، از کناره های همین رود دنیپر به سرقت می برند، [6] در حالی که سوزن گرامافون تفکر من و تو، هنوز در داستان کودکی به نام موسی و...، در تراژدی فرعون و بنی اسراییل همچنان گیر کرده است، در حالی که داستان هایی از آن دردناکتر، بارها اتفاق افتاد، و هنوز در همین نزدیکی ما، در حاشیه های دریای سیاه، و یا نزدیکتر به خانه تو در کعبه، در سواحل همین دریای سرخ ادامه دارد و...
با تو از کدام صحنه سخن بگویم، با تو از کدام بیداد و بیدادگر بگویم؟! از آنچه بر فرزندان حوزه تمدنی ایران در مُلک خُتَن می رود، یا آنچه بر فرزندان ما، در این سوی آمودریا روا داشته می شود و... از آنچه بر مردم ساحل ساتراپ نشین عدن می کنند، و یا از مهسا که "بیماری زمینه ایی" پرده ایی پر ابهام بر مرگ دلخراش او شد، تا میزبانان جوابگوی ناامانت داری خود نباشند، و میهمان کردستان ما، که تهران را آخرین سکانس دردناک خط سفر کوتاه و ناچیز 22 ساله اش بیابد، و راهی دیار مظلومان شود؛ از مردم کوبانی بگویم، و یا ساحل نشینان شرق فرات، یا از کودکان بلوچستان و زابلستان که اسیر قوم جور، میان سنگ آسیاب تحجر و بی خبری ما از حالشان، در تمام حوزه هیرمند تا کابل و قندهار و هلمند، هرات و مزار، تالقان، پنجشیر و... گرفتار قوم عنود شده اند،
پروردگارا!
من و تو در داستان کودکی به نام موسی گیر کردیم، و کاروان جور و ستم جبارانِ متکبر، هزاران منزل در شاهراه ظلم و جور و تعدی به حقوق دیگران، پیش رفته اند، و راه خود را همچنان استوار و بی پروا در پیش دارد، و به پیش می تازد، و دست قدرتمند توجیه، با همراهی خدعه و تزویر، مرا به خود، و تو را نمی دانم به چه، مشغول کرده است، تا از داستان موساهای دیگری که این روزها زنده به آمودریا، نیل، فرات، دجله، دنیپر، مدیترانه و... سپرده می شوند، و اجسادشان بر ساحل بی تفاوتی جهان می آید، به راحتی بگذریم و توجیه کنیم، و تو نیز در این داستان دراز، با هیچ پیام آور دیگری از داستان شگفت این پرونده های باز، به سخن نمی نشینی؟!
از کدام تراژدی با تو به شکوه و گزارش بنشینم، تو را به دادخواهی از کدام یک از این محکمه ها، بخوانم؟!
گاهی با خود فکر می کنم، تو کارگردان فیلم بلندی شدی که خسته از هزاران صحنه گردانی های نفس گیر، که گزارش بعضی از آنها را در کُتب مقدس ادیان مختلف می توان خواند، سده هاست که صحنه های بی انتهای اجرایی این نمایش بلند را، به بازیگران بیشمار صحنه هایی سپردی، که پی در پی خلق می شوند، تا هر یک از بازیگران به فراخور حال و فکر خود، بازی اشان را در این دنیا، به میل دل خویش پیش برند، و هر طور که خواستند رَوَند این بازی را پیش برند، چرا که شاید می خواهی فیلمی طبیعی، بدون دستبرد هیچ کارگردانِ قدرقدرت، از طبیعت واقعی "اشرف مخلوقات" ببینی، تا سند رسوایی، و یا چه می دانم، شاید عزت آنان در برابر دیگر مخلوقات خود را شاهد شوی، که برای خلق چنین موجودی، به خود آنچنان مفتخر شدی که فریاد "... پس برتر و بالاتر است خداى بهترين آفرينندگانِ" [7] تو گوش همه ملازمان درگاهت را تیز، و آنان را به خوف و خطر و انذار انداخت، که متعرض این خلقت تو شدند، و گفتند "آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند؟!" [8] ، تو از این خلقت چه می دانی که ما هنوز بدان نرسیدیم؟!
حال که هزاران سال از آن خلقت بحث برانگیز انسان [9] می گذرد، اگر به فیلم بازیگران این صحنه ی به بازیگران سپرده ات، نگاه می کنی، آنرا چگونه می بینی؟! راضی ات می کند؟! خوشحالی از نقش هایی که به صحنه رفت؟! از سکانس های خلق شده اشان مشعوفی؟! و... نمی فهمم سوزن گرامافون سمفونی خلقت، در کدام نقطه از این فیلم ساخته شده، و یا کدام سکانس های آینده اش گیر کرده بود، و یا به کدام صحنه اش نگاه می کردی که فریاد "تبریک" ات به خود، به آسمان رفت؟!
اما این را می دانم که به غیر از این انسان، که این چنین خلقتش تو را ذوق زده کرد، تمام جهان در مداری روشن، به سوی تعادل در حرکت است، و اگر دست اندازی های همین انسان نباشد، توازنی زیبا را بر خود خواهد دید، اما هرجا که این مخلوق خاص تو دست به کار شد، نه از تعادل چیزی ماند، و نه از توازن، هر ساله هزاران گونه گیاهی و جانوری در اثر بازی بازیگران انسانی این فیلم باز، و بدون سناریو از پیش نوشته شده، از مخلوقات تو در این جهان محو و نابود می شوند، باز تو به چنین خلق کردنی تبریک می گویی و...؟!
مانده ام در حال هوایی که تو در آن سیر می کنی؛ حال و هوایی که تو را به بازی نرد عشق با چنین موجودی وا می دارد؛ تو در وجود این انسان چه دیده بودی که تمام قوانین حاکم بر طبیعت خود را برای او استثنا کردی، او اکنون غیر قابل پیش بینی ترین موجود این جهان است که می تواند خود و دیگران را بارها و بارها در معرض خطر نابودی قرار دهد، در حالی که تعادل زیستی دیگر موجودات به حدی است که قرن ها می توانند کُلُونی ایی از هماهنگی و تعادل را داشته باشند، اما انسان در هر کُلونی قرار گرفت، تمام نظم آنرا بر هم ریخت،
انگار تو انسان را برای عدم توازن و تعادل آفریدی! عشقت کشید که موجودی بیافرینی که تمام قوانین حاکم بر طبیعت را برهم زند، تو با آنچه از نظم و تعادل که برقرار کرده بودی، چه مشکلی داشتی که چنین موجودی را مخل آن قرار دادی؟! او که نه گونه های جانوری، نه گیاهی، نه حتی انسانی از شرش محفوظند، او حتی سخن تو را، قانون تو را، سنت تو را و... هر گونه که بخواهد تفسیر و تعبیر، و ملاک عمل خود قرار می دهد، او به نام تو، و به نمایندگی از تو، جنایت های هولناک و دهشتناک می کند.
ایزد یکتای من!
به کدام راهبرد و تفکر بودی که دست به چنین خلقتی زدی، حال که چنین خلقی کردی، او را به کدام قوانین بازدارنده رها کرده ایی. تو را هنگام ضجه زنان فرزند از دست داده، کودکان پدر و مادر از دست داده، همسران جفت از دست داده، گرسنگان در ذیل حاکمیت نمایندگان تو و... غایب می بینم، در حالی که دل سنگ به صدای زاری آنان آب می شود، می توان همدردی ریگ های بیابان را، با صدای استغاثه گرسنگان و واماندگان در گِل و لای زندگی، و رنج دیدگان ظلم و جور را شنید، اما تو چنان بیطرفانه بدین صحنه ها نگاه می کنی، که گویا اصلا ظلم و جور را، ظلم و جور نمی دانی و نمی بینی!
متکبران بزرگی را به خاک مذلت نشسته دیده و یا در تاریخ ظلم خوانده ام، اما تکبر و جباریت بسیاری را نیز ساری و جاری می بینم، که تو بر آن، همچنان نظاره گری، چنان بر اعمال شان صبوری می کنی، که انگار صبرت به بی عملی می ماند تا صبر!
تو انسان را برای میدانداری در چنین میدانی آفریدی؟! دیوان میدانداری می کنند، و مردمی که به عدد میلیون ها میلیون دستمایه بازی بازیگرانی اند، که وجودشان خالی از مهر و انسانیت است، ابلیس وار نعل های تازه بر اسب قدرت می زنند، و دوره به دوره، گروه گروه می آیند و می تازند و تنها تازه نفسانی از آنان، جای خستگان از تازش را می گیرند، و هر گروهی به نمایندگی از دیوصفتانی دیگر، نشسته بر کلوسئوم تماشای بازی جنایتکارانِ بر بازی قدرت نشسته، بر بدن های تازه التیام یافته، یا تازه متولد شده در سیستم جورشان، بر این خاک پر غصه افتاده و... می تازند، و تو را حاضر و ناظر، انگار راضی بر ادامه این سکانس خشن و بی رحم می بینم!
تو بر این رشته غمناک جاری بر ما، راضی ایی؟! اگر تو بر این وضع راضی هستی، ما چرا باید ناراضی باشیم؟ از رضایتت بگو، تا همه چون این گرگان، گرگسرایی گسترده تری بیافرینیم، تا سکانس هایش پر محتوا تر از گذشته شوند! خدایا در کارت، وجودت، راهت، راهبردت، تفکرت، حالت، سخنت، ذاتت، پنهانت، آشکارت، عملت، بی عملی ات و... مانده ام.
نگارین حق مطلق!
"سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند" [10]
چمن که نه، میان خَرگَه ظلم و بیداد، هستی، اما حضور موثرت را حس نمی کنم.
[1] - جنگ جهانی دوم دومین جنگ جهانی بین سالهای ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ بود که بیشتر کشورهای جهان از جمله قدرتهای بزرگ در آن شرکت داشتند. کشورها در قالب دو اتحاد نظامی در برابر هم قرار گرفتند و با این دو اتحاد نظامی، یک جنگ تمامعیار به راه انداختند که در اثر آن، بیش از صد میلیون پرسنل نظامی در بیش از ۳۰ کشور جهان درگیر شدند. بیشتر شرکت کنندگان در این جنگ، تمام قدرت اقتصادی، صنعتی و تواناییهای علمیشان را در جهت پشتیبانی نظامی بسیج کردند. با حدود ۷۰ تا ۸۵ میلیون کشته این جنگ به مرگبارترین درگیری نظامی در طول تاریخ بشریت تبدیل شد. تلفات ناشی از بمبارانهای راهبردی، قحطی، بیماری و جنگ افزارهای هستهای در آمار خسارت انسانی جنگ جهانی دوم شمرده میشوند.
[2][2] - جوینی که خود از تاریخنویسان طرفدار مغول بهشمار میرود، مینویسد «هر کجا که ۱۰۰ هزار کس بود ۱۰۰ کس نماند.»
[3] - در سال ۶۱۸ ه. ق بین طغاچار داماد چنگیز مغول با مرزداران نیشابور درگیری رخ داد. در یک روز هزار نفر از طرفین به قتل رسیدند ولی در وقت مراجعت تیری به سوی طغاچار از جانب یک مرزدار نیشابور انداخته شد که بر اثر جراحات وارده از پای درآمد. مردم نیشابور چند روز بعد متوجه شدند که در این جنگ داماد چنگیز کشته شده و سپاه مغول دست از آنها برنخواهند داشت، بنابراین به سرکردگی شرفالدین امیر مجلس حاکم نیشابور متحد و هم قسم شدند که «تا جان در بدن دارند از پای ننشینند و تسلیم نشوند.» شهر و اهالی نیشابور علیه مغولان شورش کردند. تولیخان پسر چنگیز که این خبر را شنید پس از فتح مرو با لشکریان خود به نیشابور آمد و به همه امرای سپاه خودش اعلام کرد که چنگیز گفتهاست:
"چون مردم نیشابور طغاچار را کشتهاند هیچیک نباید زنده بمانند و شهر باید خراب شود و در محل جو کاشته شود"
بنابر این سپاهیان مغول در روز چهارشنبه نیمه ربیع الاخر سال ۶۱۸ ه. ق با سه هزار چرخ انداز و صد منجنیق و عراده و چهارصد نردبان و هشتصد نفت انداز و دو هزار و پانصد خروار سنگ محاصره کردند. "مجانیق و خرکها را پیش بردند و نفت اندازان نفاتی کردند و از در نشیب و فراز و درون و برون و جوان و پیر غلغله و نفیر و ولوله شهیق و زفیر به اوج رسید و از هفتاد نقطه دیوارهای شهر را سوراخ کردند و قریب ده هزار سرباز مغول تا صبح به خونریزی پرداختند و صبح شنبه همسر طغاچار (دختر چنگیز) با ده هزار سوار وارد شهر شد و از روز شنبه تا چاشتگاه چهارشنبه قتل و غارت کردند و همه مردم را به جز چهار کمانگر کشتند و حتی سگها و گربهها را کشتند و باروی شهر را کوفته و مناظر و منازل و حصارها و همه قصرها را با زمین هموار ساختند و هفت شبانه روز بر شهر آب بستند و سپس جو کاشتند و تا سبز شد توقف نمودند. مدت ۱۲ شبانه روز شمارش مقتولان به طول انجامید و یک میلیون و هفتصد و چهل و هفت هزار مرد به استثنای زنها و اطفال به شمارش درآمد."
[4] - بنیاسرائیل به معنای «فرزندان اسرائیل»، کنفدراسیونی از قبایل سامی در عصر آهن است که در خاور نزدیک باستان میزیستند. بنا به گزارشها کتابهای مقدس ادیان ابراهیمی، فرزندان و نوادگان یعقوب به این نام خوانده میشدند. گفته میشود این قوم ریشه و پایه قومی هستند که بعدها یهود نامیده شد. مطابق روایت موجود در تورات، بنیاسرائیل به عنوان یک قوم واحد در زمان خروج از مصر و سرگردانی در بیابان شکل گرفت و نهایتاً، بعد از فتح خونبار، در سرزمین کنعان (که قسمت جنوبیاش بعداً اسرائیل نام گرفت) ساکن شد. با این وجود، به گفته مورخان و باستانشناسان معاصر، روایت تورات صحیح نیست؛ باستانشناسی معاصر میگوید بنیاسرائیل خود ریشه کنعانی داشتهاند، خدایان کنعانی را میپرستیدند و هیچ اثری از فتح یا مهاجرت گروهی خارجی به اسرائیل در آن دوره یافت نشدهاست
[5] - موسی مهمترین شخصیت دین یهودیت است؛ که بنیاسرائیل را در زمان خروج از مصر و تا رسیدن به مرز کنعان رهبری کرد. نوشتن تورات (پنج کتاب اول تنخ) به او منسوب است. زمانیکه عبرانیان در مصر زیاد و زورمند شدند، فرعون دستور داد نوزادان پسر آنها را بکشند اما یوکابد پسرش را در سبدی قرار داد و در رودخانه رها کرد. دختر فرعون که آنجا مشغول حمامکردن بود، نوزاد را از آب گرفت و او را موسی نام نهاد و نزد خود در قصر فرعون بزرگ کرد. در بزرگسالی، موسی یک مصری که مشغول آزار یک عبرانی بود را کشت و به همین جهت به مدین گریخت. آنجا او با صفورا، دختر یترون که کاهن مدین بود، ازدواج کرد. مدتی بعد خدایی به نام یهوه از درون بوتهای سوزان با او ارتباط برقرار کرد و از موسی خواست برای نجات اسرائیل، ملتِ یهوه، به مصر برود.
[6] - در طول حمله روسیه به اوکراین، روسیه هزاران کودک اوکراینی را به اجبار به مناطق تحت کنترل خود منتقل کرده، به آنها تابعیت روسی داده، آنها را به اجبار در خانوادههای روسی پذیرفته و موانعی برای اتحاد مجدد با والدین یا وطن اصلی آنها ایجاد کردهاست. سازمان ملل متحد اعلام کرد که این اخراجها جنایت جنگی هستند. دیوان کیفری بینالمللی حکم بازداشت ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه و ماریا لووا-بلوا، کمیسر حقوق کودکان را به اتهام دخالت آنها صادر کرد. بر اساس حقوق بینالملل، از جمله کنوانسیون نسلکشی ۱۹۴۸، چنین اعمالی «اگر با قصد نابودی یک ملت انجام شود»، نسلکشی محسوب میشود. کودکان، از والدینی که توسط مقامات روسی دستگیر شده بودند، از نهادهای دولتی و از اردوگاههای تابستانی گرفته شدهاند. برخی دیگر در اثر جنگ از والدین خود جدا شده، یا گاهی اوقات یتیم شده بودند. به برخی در مورد اینکه والدینشان آنها را رها کردهاند، دروغ گفته میشد، یا از آنها برای تبلیغات استفاده میشد. شواهدی وجود دارد که برخی از آنها در روسیه مورد بدرفتاری قرار گرفتند. آنها تحت فشار قرار گرفتند تا میهنپرستی روسی را اتخاذ کنند. تعداد تخمینی آنها از ۱۳٫۰۰۰، تا بیش از ۳۰۰٫۰۰۰ نفر متغیر است.
[7] - "فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ" بخشی از آیه 14 سوره مومنون است که کامل آیه به این صورت است که "ما انسان را از گِل خالص آفریدیم. سپس او را نطفهای در قرارگاه مطمئن نهادیم. سپس نطفه را تبدیل به علقه کردیم، آنگاه علقه را مُضغه گرداندیم و پس از آن مُضغه را بهصورتِ استخوانهایی درآوردیم و بر استخوانها گوشت پوشاندیم، سپس او را آفرینش دیگری دادیم. پربرکت باد خدایی که بهترین آفرینندگان است." "ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ"
[8] - "أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ" قسمتی از آیه 30 سوریه بقره که کامل آن بدین شرح است : "و (به یاد آر) وقتی که پروردگارت فرشتگان را فرمود که من در زمین خلیفهای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس میکنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم که شما نمیدانید."وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ"
[9] - اِنسان به معنای «انسان خردمند» یک پستاندار از نوع دوپا و از خانواده انسانیان است. انسانها بسیار باهوش و اجتماعی و پرجمعیتترین گونه از نخستیسانان هستند. مدارک بهدستآمده از دیانای انسان نشان میدهد که انسان خردمند، حدود ۲۰۰٬۰۰۰ سال پیش، از آفریقا سرچشمه گرفته است، در حدود ۵۰٬۰۰۰ سال پیش، تغییرات بسیاری در رفتار او پدید آمد و در همان زمان، مهاجرت را آغاز کرد.
[10] - لسان الغیب، جناب حافظ شیرازی می فرمایند : سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟ همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟ دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر بی مددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
تو ای نگارین حق مطلق!
فکر می کردم که تو را یافته ام، و هر قدم که بر می دارم، در جوار، و به موازات توست، و به تو منتهی خواهد شد؛
فکر می کردم که تو را می شناسم، حال آنکه انگار نمی شناسمت، در حالیکه آشناترینی؛
گُمت کرده ام، در حالی که پیداترینی؛
در ذره ذره وجود حضور داری، اما غایب ترینی!
به سانِ گم گشته ایی تاریخی، که نسل اندر نسل، جویندگان برای یافتنت، جان و خانمان داده اند و... اما در پیچ و خم این روزگار سیاه، گم گشته و ناپیدایی؛
ایزدا!
در خلال این همه تناقض بزرگ، که قهار و جباری چون تو، این چنین غیر فعال، در میان تاریخی دراز دامن از ظلم و هجوم دردهای بی امان، که بی شک درمانی سهل و آسان، تنها در "رهایی" دارد و... اما گریبان خلق تو را چنان گرفته، که رهایی از آن، تا کنون، میسر نگردیده، و آینده این اسارت بی پایان هم، در امواج دود آلود تاریکی، چنان فرو رفته است، که آینده اش نیز، تاریک تر از اکنون، می نماید، اما تو نیز در سکوت و غیبتی طولانی قرار داری، آیا تو نیز با خستگان این روند جاری همراه گشته ایی؟!
اگر قرار بود ما ناتوانان، چون تو "فعال ما یشایی" [1] در این روند و روزگار همراه می بودیم، پس تو را با ما چه فرقی ست؟! اگر قرار بود قادر متعالی چون تو، و انسان های ضعیفی چون ما، بر این پدیده، شاهد و ناظری بی عمل می بودیم، پس این همه حضور چون تویی در این هنگامه بروز نازیبایی های بی پایان، از بهر چه بود؟! در حالی که ما را چشم به آسمان، و رسیدن انواع کمک های آسمانی کرده اند، تو در صبر و سکوتی طولانی، که برای ما طول عمر نسل ها محسوب می شود، به کار خود مشغولی، و ما نیز در امواج تباهی و رنج، غرق!
در همین حال بوق مدعیانت، مثل صدای طبل های توخالی بزرگ، هزاره هاست که تمام زندگی انسانی را فرا گرفته، و صبح و شام، وقت و بی وقت، بی توقف می کوبند، و به خصوص در هنگامه های افزایش رنج و سوال، صدایش گوش ها را کر، و ذهن ها را دائم به خود مشغول می دارد، و میان این همه صداهای دلخراش از فریاد ضجه ی به غارت رفتگان، جان باختگان، له شدگان و... درمانی نبوده اند که هیچ، خود نیز ما را از درد و درمان خویش باز می دارند، و به خود مشغول می کنند، تا در این دردی که درمانش تنها رهاییست، بی تصمیم، ماندگار شویم، و در این ماندگاری، میان درد و بی تصمیمی، حتی زمزمه اهل ذکر تو را هم دیگر نشنویم، و بدان آرامشی نیافته و قوتی در دل ها نیاید.
به راستی در میان این همه هیاهوی طلب کنندگان یاری در زمین، چطور می توان صدای ذره ذره وجود را که همه به یاد تو، خدا خدا می کند را شنید، و حس کرد؟! اصلا چرا باید به آنها گوش فرا داد، حال آنکه روشن تر از آن همه ذکر، فریاد تظلم خواهی خلق تو، برای یاری و خلاصی، آشکارا به هواست، راز و نیازی بی پایان، که نیازی به تمرکز برای شنیدنش نیست، چرا که روشن تر از نور خورشید، پدیدارتر از سیاهی شب، بر هر کوی و برزنی شنیده می شوند؟!
بیدادگری درازدامن مخلوقت، به خصوص مدعیان تو که سودای ساخت دنیایی خاص را دارند، که در سایه تحقق شعاری که هرگز تحقق نیافت، زنجیره ایی از ظلم آفریده و می آفرینند، و هر چه تاریخ است این نیز ادامه دارد، و نسل ها از ما را ضایع و نابود کرده، در حالی که نسل شان لاینقطع، سلطه اشان برقرارترین، کشتارشان وسیع ترین، ظلم شان سوزناک ترین، شکنجه اشان دردآور ترین، استبدادشان درازدامن ترین و وسیع ترین، مستبدین شان مخوف ترین، داروی خواب آورشان، منگ کننده ترین مخدرهاست و...
که هرچه در ظلم فرو رفتند، قدرت بیشتری در خود احساس کرده، حتی به شهادت متون منتسب به تو، در اوج ظلم، خود را تو، مجری اوامر تو، و یا چون تو دیده، ادعای خدایی و قدرت خداگونه کرده اند، حال تو اینان و ما را که هر دو در منجلاب تباهی غرق شده ایم را، اشرف مخلوقات خود خوانده، به حال خود رها کرده، و در عین حال که تو همه این عالم را فرا گرفته ایی، به سان غایبی بزرگ، بر این وضع اسفناک دست در جیب صبری بی پایان فرو برده ایی؛ صبری که ما را لبریز از ناامیدی، و گوش و چشم ما را از تو کر و کور کرده، احساس خود را نیز در خلال آن همه انتظار رهاییِ تحقق نایافته، از دست می دهیم، و تو را هم در این درنگ بی پایان، و هیاهوی مدعیانت گُم می کنیم.
به نام نامی ات که دیرآمدترین نام هاست، به بزرگی ات، که بزرگترینی، به قدرتت که قدرترین قدرت ترینی، به وسعتت که وسیع ترینی، به رحمتت که واسع ترین بر خلق جهان است، به مهرت که مهربان ترینی، به شکنجه ات که تلخ ترین و سوزناکترین است، به بخشش ات که بخشاینده ترینی، به وجودت که دیرپاترین و پاینده ترینی و... قسم، که این راه و رسم زیستن بر مدار ظلم و جهل، زیبنده خلق و عالم تو، و دستگاه حکمت تو نیست!
می دانم که تو مرا "من" آفریدی، تا "خود" باشم، خودی مسئول، رها و تصمیم گیر، تا بر ابزاری که بر آن دست می یابم تکیه کنم، و به پیش بتازم، تا به تو برسم، چون تو شوم، آزاد و رها، قوی و قدرتمند، قائم به توانایی خود، و در تو که انتهای سعادتی، منتهی شوم، اما به جایی رسیده ایم، که "خود بودن" ها را از ما ستانده اند، ما را موجوداتی از خیل جاده صاف کن های تسلط این و آن بر دیگران تبدیل، واژه رهایی و آزادی و "خود بودن" به بی ارزش ترین و گاه ضد ارزش ترین ها بدل شده است؛
اینجا که باید عرصه و سکوی تعالی ما به سوی تو می شد، به عرصه ی مسابقه ایی بی پایان، برای سلطه تبدیل، و همه و آنچه که هست، حتی تو و من، به کار گرفته می شویم، تا سلطه ایی تحکیم، و دوام و بقایش تضمین گردد، مداری از سلطه گری و سلطه جویی های بی پایان، انسان را فرا گرفته، و دنیا را در منجلاب خود غرق کرده است؛
در میان این سکوت و انتظار سوال برانگیز، غایب بزرگ، تو هستی و من، تو از آن جهت غائبی، که صحنه را بدین تاخت و تاز ها واگذاشتی، و من هم چون تو غایب هستم، از آن جهت که مرا نیز از خود تهی کرده اند، که در نهایت امر، در میدان داری آنان، سرباز پاکباز این سپاه و یا آن لشکر، برای تحکیم سلطه این و یا آن خواهم بود.
راز و نیاز مرا بشنو ای حکیم!
حکمت نما،
ز عزت رهی نما،
لطفی، نگاهی، قدمی سوی ما بدار،
عدلت نما،
مهرت عیان کن، تو از وفا،
مهرت کجاست، که چنین غرق در بی مهریند خلق تو،
فعال ما یشا تویی،
فعالیتت کجاست؟!
ای غایب از نظر، ز که پیدا کنم تو را ای ذات پر وجود! کی، هویدا بینمت تو را
عمر و هستی ام، رفت به تاراج ناکسان قهار بی مثال! کی و کجا، فعال بینمت تو را
[1] - بر هر آنچه اراده کند، و بخواهد هم قادر است و توانا، و هم عامل است و توانگر