مصطفی مصطفوی

مصطفی مصطفوی

از زمین باید به آسمان پرید

انسان به عنوان موجودی متمایز که برخوردارترین از مواهب خلقت و طبیعت است، و با وسعتی که در حق تصرف در وضع خود و جهان دارد، در بدترین وضع در این دنیا نسل اندر نسل در ظلم و فساد و سقوط به دنیا می آید و می میرد و نابود می شود، و آرزوهای انسانی اش را بگور می برد؛ و در جهانی که حیوانات هم زندگی حیوانی خود را می کنند، اما او نمی تواند زندگی انسانی اش را کرده و حتی گاه این زندگی را حس و یا درک کند و... تجربه بشری و تاریخ توجه ما را بدین اصل جلب می کند که برای انسانی که وجه مادی قویی دارد، راهی نیست جز آنکه از آن بالابالاها پایین آمده و فعلا بر همین زمین و عالم مادی تکیه کند و حتی اگر هوس پروازی آسمانی دارد، هم سکویی محکم تر از زمین برای پرش نخواهد یافت و به نظر می رسد پروازی بی توجه به مبدا زمینی هم تنها به معلق ماندن در خلا، و در هیچ به دنبال هیچ، گشتن می شود.

وقتی در عالم عقل و منطق سیر می کنم گاهی حس می کنم که برای انسان راهی نیست جز این که بر پایه مادی و زمینی خود تکیه کند و پای در آن محکم کرده و با اداراک زمینی خود، ابتدا جهانی که در آن زندگی می کند را فتح، و پس از فهم این نقطه دون، به فهم آسمان و امور عالی اقدام کند، تا بتواند آنرا بهتر بفهمد. همانگونه که برای رسیدن به اوج معنا که همانا دنیای حیرت آور "عشق" است، باید در زمین پایی بند کرد و از عشق ناچیزی مثل خودت در زمین آغاز، تا به عشق آسمانی رسید و او را فهمید و درک کرد؛ و به واقع کسانی که عشق زمینی را درک نکرده اند، چطور عشق آسمانی را خواهند فهمید؟! حکایت سیر آسمانی بدون داشتن پایی محکم در زمین، مثل حکایت حشاشین و تروریست هایی است که بدون فهم زمین، پای از زمین بریدند و در عالم آسمانی خود، جنایت های بزرگ زمینی آفریده اند و ویرانی زمین و زمینیان را در حالی که در آسمان سیر می کردند، رقم زنند، حال آنکه این زمین است که مادر هر موجودی است و زایش و میرش موجودات بر زمین انجام می شود، شاید بتوان گفت این مقدس ترین آیه ایی است که در اختیار همه است.

گرچه اصل و اساس های زیادی در آسمان هاست، ولی برای انسانی که زمین را نفهمیده، اگر از زمین هم کنده شود سودی نخواهد بود، که انسان زمین نافهمیده را فهم آسمان نه میسور است و نه به کار آید، برای او که زمین و زمینیان را نمی شناسد، شناخت آسمان و آسمانیان نیز چندان مفید نخواهد بود. شاید بتوان مدعی گشت که بر زمین قرار نگرفته ها را، پریدن از زمین هم میسر نیست، و اگر پروازی هم صورت گیرد چنین پروازی بی اساس و در خیالات و اوهام بیش نخواهد بود، و به جایی نمی انجامد چرا که پایه و اساسی قابل فهم که سکوی پروازش باشد برایش وجود نخواهد داشت، و باید ابتدا به نقطه ایی در زمین دست یافت که از آن نقطه پرواز کرد و کسی که زمین ساده را نمی فهمد، چگونه می خواهد آسمان پیچیده را فهم کند و چنین سالکی حتی اگر به سمتی درست در آسمان هم پرواز کند پروازش بدون مبدا خواهد بود، و سفر بی مبدا را انتظار مقصد داشتن مشکل است.

گرچه پرواز (روحی و جسمی) همیشه برای انسان لذت بخش بوده است اما دو نوع پرواز می توانیم داشته باشیم، گاهی پروازی با اتصال و متکی به مبدا است و این مبدا به شما شاخص می دهد و می توانی خود را هر لحظه ارزیابی کنی زیرا به زمینی عینی و سفت وصلی و هر لحظه موقعیت خود را در هر آسمانی که باشی چک می کنی و مبنایی قابل اتکا مطابق با ساخت وجود زمینی خود داری که تو را شناخت و موقعیت و میزان می دهد، و دومین نوع، پروازی است که فرد از مبدا (زمین) جدا می شود و با انکار و نادیده انگاشتن این مبدا زمینی به مقصدی آسمانی حرکت می کند لذا قاعدتا نمی داند به کجا می رود، چرا که مبدا ندارد و مسافری که فاقد تصوری از مبدا خود است، فاصله ها در این حالت بی معنی است و در این حالت او دیگر معلق است، زیرا او از واقعیت آغاز خود جدا افتاده و به واقعیت مقصد هم که هنوز نرسیده، و با آن هم بی ارتباط است و لذا به هر طرف لیز می خورد و باد به هر سویش می برد و آخر معلوم نیست کارش را به کجای آسمان ختم خواهد شد، افراد بی توجه به مبدا، وضعیت روشنی هم در مسیر خود نخواهند داشت و ممکن است که مدعی مقصدی مشخص در آسمان شوند، ولی کسی که موجودیت واقعی و زمینی خود را رها کرده چطور می تواند از مقصدی بگوید که هنوز باید بدان برسد، تا درکش کند.

لذا راهی جز تکیه بر زمین نیست، حتی اگر بخواهیم آسمانی هم باشیم ابتدا باید اصالت تکیه گاهی ات را بر زمین نهاده، فهمید، ایمان یافته، قرار گرفت، باور کرده و موجبات آنرا فراهم کرد و بعد همین قرارگاه زمینی را سکو و معیار پروازهای بلند و کوتاه خود قرار داد؛ و لذاست که در صور ایجاد این جهان، چه قایل به عدم وجود خالق ماورایی بود، و ایجاد و خلق انسان را در مکانیسمی طبیعی دانست، که تولد، زندگی و تکاملش در مدار عالم ماده خواهد بود؛ و چه فرایند خلق انسان را در مدار دست های پرقدرت، فعال، همه جانبه و همه گستر و... خالقی ماورایی دید که در لحظه لحظه ی این فرایند دخیل، راهبر و فعال دایمی است، و چه در صورت سومی که خداوند و خالق ماورایی را خالق کل، بانی قوانین و سنن، و بسترسازش بدانیم که در بستر قوانین و سنن دقیق او، انسان و نیز دیگر مخلوقات این جهانی شکل گرفته باشند و متعاقب آن در مدار تکامل افتاده اند و سیر می کنند، که در این صورت دیگر، آنگونه که گویند خداوند دیگر آنچنان فعال نخواهد بود، و او نیز خود به بخشی از پازل، در قوانین و سنن خود ساخته و عامل به آن قرار خواهد گرفت، که خود آن را بر قوانین و سنن طبیعی گذاشته و وفادارخواهد بود و...

در هر سه صورت اعتقادی، مبنای این جهانی و مادی خلقت، به عنوان سکو و پلتفورم آفرینش انسان و دیگر موجودات را در خود مستتر دارند، و لذا هیچ قانون تفکری و عملی بدون نظر داشت علمی و پایه ایی مبنای مادی و آنچه خداوند انسان و... را بر آن نهاده، موفق نخواهد بود. و هر چه این قوانین به وجه مادی انسان نزدیک تر باشد، حکایت همپوشانی دقیق تر و در نتیجه با موفقیت بیشتری قرین خواهد بود.

یکی از علل عدم موفقیت برخی تفکرات برای ساخت جامعه ایی انسانی مبتنی بر ایجاد رضایت درونی برای انسان و دیگر موجودات جهان، همین دوری از اساس انکار ناپذیری است که حاکیست انسان و جهان وجهی مادی دارد و باید این اساس را در شرایط و قواعد حاکم بر آن نیز در نظر گرفت، و کسانی که این انسان و جهان را کاملا آسمانی در نظر گرفته، و در آن عالم عدم اتصال به اصل مادی غرق شده اند، گاه خود و نظرات شان گرفتار و اسیر دایره ایی عمیق از اوهام، مجهولات و... و ترس و دلهره های ناشی از آن شده و... که آن ها را از پروازهایی کسب کرده اند که در عالم آسمان داشته اند، حال انکه اتصال مناسبی به زمین نداشته و جهت را گم کرده اند و راه هایی را رفته اند که اثبات درستی و نادرستی اش ممکن نیست.

پس دچار افکار و اعتقاداتی شدند که حاکی از روح جستجوگر انسان است و درست هم هست، ولی ریشه اش در عالم واقعیت نبوده بلکه حاصل ارضای قوه ترس، وهم و... و سیر در عالم خیال و بافتن های ذهنی است، و وجوهی را در نظر دارد که از حقیقت پایه ایی انسان که بر عقل و منطق قابل امتحان به دور بوده، و گرچه فکر متعالی بود و از بالا، ولی با اساس مادی و جهانی قابل انطباق نبوده و به نظر می رسد تفکری که توان ساخت دنیای انسان را نداشته باشد، در اساس هم نمی تواند اثبات کند که عالم ورا را نیز خواهد ساخت. چنین تفکراتی که خیلی از زمین دور شدند، در خلا اوهام و توهمات آسمانی خود مجبور به بت سازی شده اند، بت هایی که معلوم نیست چقدر با واقعیت همخوانی داشته و این عدم همخوانی باعث می شود، پیروان چنین تفکراتی را تا قرن ها گرفتار معلق شدن در خود کرده و از اصل و حقیقت دور کند و سرگردان اوهام سازندگان آن نماید؛

نمونه زمینی این تفکر و مثال تاریخی آن، نوع حکومت هایی در طول تاریخ بشر است که استبدادی آسمانی را رقم زدند، لذاست که کمتر متکبر، مستبد، مسلط ظالمی را می توان یافت که خود را نماینده آسمان و موجودی غیر مادی و آسمانی نداند، که این ظلم اپیدمیک تاریخی، بر اساس همین بت سازی ها شکل گرفته و می گیرد، امروزه آخرین دین که ناشی از نبوت و ارتباط با خداوند خود را معرفی کرده است، بر اساس بودن انسان در تفکر خلقت خداوندی تکیه دارد و از خلقت آسمان و زمین برای انسان سخن می گوید و از سخن خداوندی ذکر به میان می آورد که ما زمین و آسمان را آفریدیم تا شما... و بدین پایه به طرز آشکاری اسلام از حکایت اصل بودن انسان ذکر به میان می آورد، و وجه همت خود را ترویج مساوات، عدالت، اخلاق، تقوا می داند، برای چه؟ برای زندگی سعادت مندتر و انسانی تر و بهتر و راحت تر برای انسان؛

و اینکه حقیقت خداوند عدل است و عدل یعنی قرار گرفتن حق در دست اهل آن و از آنجا که انسان ها در زمین یکی از مهمترین پازل های هستی اند و چنانچه انسان ها در جایگاه مناسب خود قرار گیرند، دیگر موجودات و از جمله جهان نیز در مدار درست قرار خواهد گرفت، و انسان آنقدر مهم است که اگر انسان از مدار خارج شد، زمین و دیگر موجوداتش، را از مدار خارج خواهد کرد و اگر او در مدار درست قرار گیرد زمین در مدار درست قرار خواهد گرفت، و لذا انسان اساس زمین است و در درست ترین حالت باید حاکمیت زمین در دست انسان باشد و حاکمیت زمین در دست هیچ موجود دیگری در زمین عقلانی نیست

و دستگاه حاکمه بر زمین باید طوری باشد که همه انسان ها یک به یک در آن سهیم باشند تا شمولیت بتواند به مدد آمده و کار در مدار درست قرار گیرد، و اگر این نباشند باز نقص و عدم همکاری به وجود می آید و به همین دلیل است که شمولیت همه در نظام حاکمیتی دنیا که این روزها به "دمکراسی" تعبیر می شود یکی از پیشروترین و پذیرفته ترین ها در سیستم کنونی جهان شناخته شده و از آرزوهایی است که پایه اش بر زمین و تامین کنند شرایط پرواز بشر از زمین به آسمان است و باز تجربه نشان می دهد که در سایه سیستم های دمکراسی علم، سخن و حتی عدالت و ارزش های خدایی و انسانی رشد بیشتری دارد، و امروزه به اعتراف بسیاری از عقول بشری جوامعی که مردم در فرایند حاکمیت نقش بیشتر و فعال تری دارند، جوامعی عادلانه تر، علمی تر، مترقی تر، انسانی تر، با اخلاق تر، قانونی تر و... را به وجود آورده اند

و جوامعی که بت سازی در آسمان اوهام را وجه همت خود قرار داده اند، در واقع انسان ها و جوامع خود را از واقعیت دور کرده و دچار استبداد و خودرایی بت هایی کرده اند که جز خون ریزی و فقر برای انسان های تحت مجموعه خود چیز دیگری به ارمغان نیاورده اند. در چنین جوامعی انسان ها هم توسط خودشان و هم بت های حاکم شان، به سان گوسفند تلقی شده که چوپانی بر آنان لازم و نهاده می شود که آنان را هدایت کند و در بهترین حالت این گوسفندان قربانی چوپان و اهل و خواست ها و منویات دلش خواهند شد، و بهترین چوپان و مرتع اش گوسفندانی چاق را خواهد پروراند که در تامین نیازهای چوپان و اهلش موفق تر خواهند بود،

 ولی در جوامعی که بر دمکراسی و حاکمیت مردم تاکید شد سطح همه در سطح شبان دیده می شود و دخالت همگانی و علم و تعقل که دائم در زندگی همه دخیل است آن جامعه را ارتقا داده و در چنین جامعه ایی همه یکسان در امور دخیلند و خسارت به خود و دنیا در حداقل خود قرار می گیرد و لذا حتی اگر انسان ها را گوسفندانی در نظر بگیریم هم در چراگاه چنین جامعه ایی می چرند، که آنرا از آن خود می دانند و حتی در چریدن از آن هم مواظبند ولی گوسفندانی که چراگاه را از آن بت آسمانی و اهلش می دانند و خود را بهره بردار موقتی از آن می بینند فقط به چریدنی فکر کرده، که الان در آن مشغولند و به حفظ آن بی اهمیت خواهند شد و نتیجه این تفکر همان نابودی محیط زیست است که در جوامع عقب مانده چندین برابر جوامع دمکرات و واجد مردم سالاری است، که طبیعت نیز به همراه آرزوهای مردم جهان عقب افتاده در پای بت و تفکر بت ساز او از بین می رود و .... چرا چون انسان این جامعه گوسفند در نظر گرفته می شود، و قاعده این است که گوسفند را تنها به چریدن و غارت آنچه در مقابل هست باید انتظار داشت و انتظار حفظ طبیعت و مادر هر موجودی برای گوسفند انتظاری باطل باید دانست و حفظ محیط زیست را تنها از انسان فعال، مسول که خود را صاحب دنیا می داند، باید انتظار داشت.

و حتی در تفکر ذهنی آن بت تراشیده شده ایی که به عنوان چوپان بر انسانِ گوسفند فرض شده ایی، در چنین جوامعی نهاده اند، نیز جز به داشتن گوسفند هایی چاق، پر گوشت و چرب نباید انتظار داشت تا از گوشت و چربی و پوست شان حداکثر بهره را ببرد و نان در روغن و گوشتی بر آتش برای کباب و لذت و پوستی که تن پوش او و اهل شود، نمی اندیشد و این است که تا زمانی که همه انسان در حق حاکمیت محکم زمینی خود سهیم نشوند، انتظار ساخت جامعه ایی مناسب و آسمانی برای انسان متصور نیست. و این همان پایین آمدن از آسمان به زمین و ساختن زمینی است که گهواره انسان متعالی باید بشود.

و این گوسفندان! اگر چیزی را بفهمند و درک کنند فرایند "خودکنترلی" به کمک قوانینی خواهد آمد که برای اجرا نوشته می شوند و جامعه ایی انسانی تر به وجود خواهد آمد، وگرنه فرو کردن اعتقاداتی که فهمی در پس آن برای این گوسفندان نباشد، و آنقدر آسمانی باشد که در فهم انسان زمینی در نیاید، ممکن است انسان ها را تا مدتی در انقیاد نگهدارد، ولی هر زمانی که این انسان معتقدِ نفهم، فرصتی برای فهم یابد از آن فرار خواهد کرد و قوانین نفهمیده شده اعتقادی را زیر پای خواهد گذاشت، اما انسانی که با فهم درونی به اعتقادی رسید هرگز آن را خود به میل خود زیر پا نخواهد گذاشت، و اگر بگذارد هم فشاری درونی او را به توبه باز خواهد گرداند، در چنین جامعه است که جرم و جنایت و فساد به حداقل می رسد و زندان ها تعطیل می شود و سیستم امنیتی، نظامی، انتظامی، قضایی، پلیسی و مخوف آن در کوچکترین حالت است، اما در نظامات مبتنی بر عدم فهم، هر روزه باید بر تعداد و وسعت این سیستم ها افزود و باز هم فساد در اوج خواهد بود؛ و توسعه روزافزون چنین سازکارهای کنترل از بیرون هم، کاری از پیش نخواهد بود چرا که خود این سیستم های کنترلی در فساد غرقند و ریشه بسیاری از فسادهای عمده هم سر مخوف و اژدهایی اش در همین سیستم هایی قرار دارد، که به عنوان ضد فساد تشکیل می شود.

لذاست که به نظر می رسد جامعه مبتنی بر علم و فهم درونی، از جامعه اعتقادی، به قوانین معتقدتر و راعی تر است، چرا که در جامعه علمی فرد قانون را فهمیده و اجرا می کند ولی در جامعه اعتقادی، تنها این التزام را بر اساس یک نیروی که عموما بر فهم درونی استوار نیست، اجرا می کند و هر لحظه که فرصت یافت (چه با برداشته شدن جبر اجتماعی و... و چه سست شدن این اعتقاد) از اجرای قوانین فرار خواهند کرد. اینجاست که با سست شدن وضعیت این بت آسمانی، فساد در دایره معتقدین به او چنان افزایش می یابد، که حکومت های آسمانی چون سلسله های چند صد ساله عباسی را بنیاد می کند، و درخت کرم خورده و تنومند آن را که از درون سست و خراب شده، فرو می ریزد و جز ننگی تاریخی برای صاحبان تفکرِ بر پا کننده بت های آسمانی این چنینی، چیزی نخواهد ماند، و تنها نظامات و تفکراتی ماندگار خواهند بود که مبتنی بر اساس های قابل اتکایی اند که تک تک انسان ها در آن سهیمند و چنین نظامی هرگز پیر و فرتوت و فاسد نخواهد شد، چرا که آب زلال انسان ها همواره با "آمدن و رفتن های مداوم خود" هم انسان، انسانیت و هم جامعه انسانی را تجدید بنا می کند و این تجدید شدن، داوم و سلامت آن را تضمین و ماندگار خواهد کرد.    

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

سحر! ای صبح دل انگیز جان،

دل ما رفت به تاراج غمت، رخ بنما،

دل به بیدادت شده ست زار و ملول،

کار اکنون به شک افتاد است، رخ بنما،

هر بار به جستجویت، گشتیم ستیغ ها را،

جز آتش خورشید، سهمی نبود ما را

سوختیم و سیاه گشتیم، زین همه سیاه بختی

سوزاند و خاکستر، این بخت سیاه، ما را

سحر ای کام دل ما، آیا سحری هست؟!! گاهی حتی به وجودت هم شک می کنم، هر بار که تو را در ستیغ قله های شرق جستم، دیری نپایید که صبر و انتظارم را اشعه های داغی پاسخ گفتند، که در پس ستیغ های بلند، به کمین غارت عشق و طراوت صورتم نشسته بودند، و سوختم و صورتم از انتظارت کدر شد، و هر بار این خورشید سوزان بود که پاسخگوی انتظاری بود که برای دیدنت داشتم؛ و تا به عصر سوزاند، و به سخره ام گرفت و به بازیچه ایی برای دلش تبدیل شدم و به هنگام غروب خسته از تمسخرم، و مست از غارت شادی و طراوتم، باز رخ در ستیغ های مغرب کشید، تا باز در صبحی دگر، ما را به بازی های سوزان و مسخره خود گیرد و لذت ببرد.

و باز همچنان تو رخ ننمودی، آه ای سحر، اصلن سحری خواهد بود؟!!، دارم شک می کنم به وجودت؛ زیرا هر بار اشعه های خورشید، با شعار نوید تو آمده بودند، ما را به سُخره تازیانه های داغ خود گرفتند، و هزاران بار با همین شگرد، آمدند و رفتند و میلیون ها از ما را عمر ستاندند و باز سحری در کار نبود؛ تو و عده دیدار تو، اکنون ما را به جایی رسانده اید، که حتی واژه سحر و درک تو هم، به بازیچه ایی تبدیل گردید، تا حتی هر "چراغ قوه" به دستی هم ما را گول زده، و در تاریکی و خاموشی با نشان دادن چند اشعه، از لمحات تو گوید و جلب مان کند و سپس در بی خبری تمام، هنگامی که در سِحر واژه سَحر فرومان برد، سخت به غارتمان بنشیند؛ تا آنجا که دیگر سحر برای سحرخیزان و جویندگان سحر به سرابی تبدیل شود، و سحرخیزان همچنان برخیزند و بی خبرانه مست و متوجه نورهایی شوند که به اغوای شان روشن می شود، تا خوب که در خود فرو شان بردند، به غارت و چپاول شان مشغول و موفق گردند، و حکایت ما شده داستان دست هایی که در سوراخی فرو می رود و هزاران بار گزیده می شود، و باز هم قصه مارها و دست های گزیده شده، که در هم می شوند و برای ده هزارمین بار، گزیده و حکایت همچنان باقی است. و گاه آرزو می کنم، کاش نه سحری بود و نه انتظار سحری، زیرا که چنین است حکایت انتظار سحر و دست های هزار بار گزیده شده.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

عاشقانه ها - زنده به وعده وصال

تا که شدم زنده به وعده ی وصال

روی ندارم از درت، وعده به منتها رسان

من که وصال ندیده ام، جام تو از بلا بده

بلا اگر که خوش تره، بلا به منتها رسان

این همه روی ز من مکش، دلبر دلربای من

روی مرا بدان درِ، مقصد درگشا رسان

من که شدم سوی تو، تو هم دلی روانه کن

چون که ندادی دلی، دلم به آشنا رسان

بریدم من از همه، رو سوی تو کرده ام

تو هم نگاهی سوی من، یا دل آشنا رسان

ای که تو هر دمی به من، جام بلا می دهی

جام به جام می بده، زنده به منتها رسان

جام مرا شکسته ایی، قلب مرا ربوده ایی

روز مرا شب مکن، شام به منتها رسان‎

تلخ ترین جام را چشانده ایی تو بر لبم

کنون تو جام دگری، شکر به لب ها رسان‎

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

عاشقانه ها – ای یار، ای نوازشگر دل صبح

زمانه! به پستوی عشقت چنان گرفتارم کرد

  که برون ز پستوی عشقت نتوانم زیست یار

حکایت لب لعلت، ای نگارین ابروی من

برون ز چهره ی ماهت، تصویر نتوانم یار

منم چله نشین درِ احسانت ای نوازشگر دل صبح

حکایت این انتظار و این عشق نتوانم یار

برون شو تو از این خرقه ی بی وفایی ها

که من تحمل این دوری ات، ندارم یار

تو ای دلالت عمرم، تو ای حکایت عشق

بدون تو این عمر به پایان، نتوانم یار

تو ای دلیل، در سلسله جنبان عاشقی، ای یار

شتاب که خود را بی قرار به تو، نتوانم یار

فروغ نور دل و دیده های عاشقان بی پناه!

 بدین پناهگاه مشتاقم، و بی پناه نتوانم یار      

مانده ایی تو در دلم، و ماندگار گشته ایی

به بستر دلم پایدار گشته ایی تو ای یار

ای روح غزل، ای قصیده های دل من

بشتابید واژه ها تا روان تان کنم سوی یار

منعمی خواهم ز طاق پشت ابرویش

کنون گرفتار شدم،  بدان خَم عاشقانه ای یار

می خوابم اینک بدان امید که در خوابت بینم

تا صبح به انتظار غزل، شب زنده دارتم ای یار

ای نیشتر تیز در دل آشوب زده ام

بِبُر تو رگ به رگ، رگ های آشوبناکم ای یار‎

آشوب می زند چو نی دلم از یاد تو به عشق

ای عشق پاک به آشوب بکش مرا تو ای یار

ترسم که جام تهی گردد از عشقت ای عزیز

پیمانه به عشق می خواهم از لبت ای یار

ای بهترین و ای کس و کارم بدین دنیا

بشتاب به بازار که خریدار توام ای یار‎

من خریدار لب و خال لبت گشتم کنون

 تو سزاوارمی و من هم سزاوار توام‎ ای یار

ای دل که می کنی جان، هر دم به هوای یار

یارم کجاست که چنین خوار می کند ای یار

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

عاشقانه ها - در معبد و میخانه عشق

نوش کن شراب دل انگیز عشق را

که جان به تدبیر عشق گیرد جان

هزار واژه برون افتاد از پرده ولی

هنوز واژه ایی چو عشق نآمد که گیرد جان‎

تو ای عشق، ای کیمیای جان بخش دل   

 بیا تو ز پرده برون که جان گیرد، جان

هزار باده بخوردند و هزار جام پی در پی   

که از عشقِ وجودِ عشق گیرند جان

نوای عشق پیچیده در جای جای دلم اکنون

خوشا دلی که به جای جای عشق گیرد جان

در این کمند دل انگیز عشق ترانه سُرا

که جان عالمی به عشق گیرد جان

سحر ز باد صبا شنید که وعده ایی می داد

که مرده است دلی که نگیرد، ز عشق جان

کنون هوای زنده دلان روشن گشته به عشق

هوای عاشقی است که ز عشق گیرد جان

مستی می عشق چون به جان عاشقی افتاد    

خواری کجاست، مستی کو، تا بگیرد جان

بگیر باده ز دستم که شرح دهم، شرح عشق   

 شرح هزار باده در تاک مانده، که گیرد جان

در معبد عشق بجوی رمز ماندگاری را

که معبدی نمانده، جز که گیرد به عشق جان

اول شهریور  1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

عید و شادی را با قربانی و خون چه کار؛ امروز بشر بیش از کُشت و کُشتار و خونریزی به آرامش و صلح نیاز دارد، خون و خونریزی (حتی از حیوانات) را نیز باید وا نهاد، دیگر انگار زیادی با خون و خشونت قرین شدیم و همزاد شدیم.

کاروان تکامل فردی، اجتماعی بشر به سرعت به پیش می رود و انسان با شناخت بیشتر خود و جهان هستی، واکنش هایش به مسایل اطرافش نیز تغییر، و با شناخت خداوند و هدف او از آفرینش، رفتارش را در مقابل خالق و مخلوق اصلاح می کند؛ اگر بشر روزگاری در اختلافات، دست به شمشیر می شد، و بین دو طرف را زور شمشیر و خون حکم می کرد، امروز نهاد ها مدنی جای شمشیر را گرفته و این منطق و قانون است که بین طرفین دعوا حکم می کند، و بشر حتی مجازات را نیز به نهادهای قانونی واگذار کرده است، اما بعضی سنن و رسوم وقتی قالبِ مذهبی به خود می گیرد، ماندگار می شوند، حتی اگر با روح زمانه، منطق و عقل بشری سازگار نباشد و مخالف خیلی چیزها به نظر رسد.

 سنت و رسم قربانی کردن از جمله سنن قدیمیست که ریشه در تاریخ چند هزار ساله بشر اولیه دارد. آنچه از متون مذهبی بر می آید حتی فرزندان حضرت آدم نیز بدین سنت اقدام می کردند و فرزندان او تا هزاره های پیشین نیز برای خداوند قربانی می کرد، و پیشکش معبد و معبد نشینان و یا نمایندگان خدا در زمین می کردند، کار بشر به جایی رسید که برخی حتی فرزندان خود، دختران زیبا روی و... را در مقابل خدایان خود قربانی می کردند و خونش را برای جلب توجه خدای خود می ریختند؛ ولی این رسم اکنون با پیشرفت عقلی و فکری بشر منسوخ شده است و دیگر مثل هندوان عصر سابق زن بازمانده از همسر مرده اش را دفن، و یا در آتش مرده سوزانی به همراه همسر مرده اش زنده زنده نمی سوزانند و... اما عید قربان که می آید ما مسلمانان هنوز به رسم بشر زمان رسالت و یا زمان ابراهیم و هابیل و قابیل قربانی به پیشگاه خداوند تقدیم می کنیم، تا به او نزدیک شویم.

امروز دیگر بشر می داند که خداوند از او انتظار قربانی ندارد، بلکه انتظار خداوند از بشر انسانیت، پیشرفت علمی، اخلاقی، انسانی، خوب بودن، کردار، پندار و گفتار نیک و... است، نه پیشکش های مادی؛ و این رسم بشر اولیه برای پیشکش کردن هدایا به خدایان چندان در این عصر قابل توجیه نیست، و برای تقرب به خداوند راه های بسیار بهتری از جمله خدمت به مخلوق خداوند و... وجود دارد، و باید شیوه هایی نوین برای این امر جستجو کرد.

شنیدم که حاکمان جدید عربستان (به عنوان یکی از خواستگاه ها و نگاهبانان این سنت بشر اولیه) به این نتیجه رسیده اند که به قربانی حیوانات در سنن مذهبی خود پایان دهند، و برای سنت قربانی به جایگزین بهتری از جمله کاشت درخت روی آورند و در روزگاری که محیط زیست بشری در حال نابودی است، این رسوم و سنت اعصار گذشته را کنار گذاشته و حاجیان به جای کشتن و رها کردن گوشت قربانی در جلوی تیغ لودر و بلدزرها که به دفن آن بپردازند و... درختی کاشته و به بشریت خدمتی شود.

گرچه کشتن حیوانات در نظر ادیان و فرهنگ بعضی از انسان ها، برای خوردن گوشت آن اشکالی ندارد ولی قاعدتا خداوند به این پیشکش نیازی ندارد و برای خوردن و یا خوراندن گوشت به اهل خود و... نیز نیازی به خونریزی نیست می توان به دور از چشم همه در محلی خاص به مقدار نیاز به ذبح حیوانات اقدام کرد و چهره این روز شهرها و بلاد اسلامی را به صحنه قتل و کشتار حیوانات تبدیل نکرد.

گوشه گوشه ی شهرهای و مناطق مسلمان نشین در کشورهای مختلف این روزها پر است از میلیون ها حیوانی که در صف کشتار قرار دارند تا باز ما به نام خدا آنها را بکشیم و از حساب خدا چک مهربانی و بخشش بکشیم، کاش هرگز برای خوردن و یا خوراندن گوشت به اسم سنت خداوندی این همه به کشتار حیوانات نمی پرداختیم، کاش به اسم و نام خداوند، این همه جنگ به را نمی انداختیم و اسمش را جهاد نمی گذاشتیم و کشتار نمی کردیم، کاش به نام خدا و برای رسیدن به کام دل زن و فرزندان حریف خود را به اسارت و بردگی نمی بردیم، و برایش قوانین شرعی نمی نوشتیم.

قربانی حیوانات در برابر خداوند

داستان باز داشتن حضرت ابراهیم از قربانی کردن فرزندش برای خدا توسط فرشتگان خدا

قربانی موجودات برای نزدیکی به خداوند

این لطیفه گریه آور حکایت تراژدی است که در عید قربان

جریان دارد و ما برای خنده آن را رد و بدل می کنیم :

"با نزدیک شدن عید سعید قربان، ایشون با تغییر چهره

قصد خروج و فرار از کشور را داشتند که خوشبختانه دستگیر شد و به مراکز فروش سپرده شد."‎

لطیفه ایی در مورد عید قربان

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

ای دزد دلم، بشتاب به غارت دل من  

که من به غارت چشمت هزار بار محتاجم‎

کمان ابروی تو ریخت قرار صخره های دلم    

به عشق صعود کن، که به عشق نگاهت محتاجم

ای قله های بلند عشق! تاب آورید به جدایی 

 که معشوق هم گفت، که به عشقِ عاشقم محتاجم

  معشوق دلم! چشم بگشا به روی ستم دیده ام ببین

  که با این دلِ عاشق، به صعود مژه هایت هم محتاجم

نظاره کن به روی خسته ام ای عشق، نظاره گر باش 

 که من به عشق روی نظاره گرت هم سخت محتاجم

شراره می کشد شعله های عشق، ز سینه من  

  به تاک پر شراب چشمان پر شرار تو سخت محتاجم

سحر که می شود از چشم هایت زود پرده بردار   

  که من به نگاه پر از عشق تو نیز سخت محتاحم

در لنگ غروب آشنایی امان هم    

 بر ابروان کمان ابروی مه وشانه ات هم سخت محتاجم

ستاره صبح ما! تو بگو که کی طلوع خواهی کرد    

  که من بدان صبح عاشقانه ات سخت محتاجم

تمام عشق عیان شد ز چهره ات وقتی گفتی   

 به لذت نوای عاشقانه سحری ات هم، سخت محتاجم

تو ای غرور سینه های در عشق سرنگون گشته 

    بدان غرور معشوقانه ات هم سخت محتاجم

سرای عشق بدون معشوق پای نگرفت هرگز 

    بدان سرای خوش الحان و سرود عاشقانه سخت محتاجم

ای بلبلان سحر! نوای عاشقانه سر دهید یک بار  

  که چون معشوق، من هم عاشقانه بدین نوا محتاجم

تو ای خدای عاشقانه های صبح گاهی من 

    منم منم که به عاشقانه هایت سخت محتاجم

بیا و بی وفایی، تو بیرون کن ز خصلت خویش

   که من به وفای عاشقانه ات بی قرار و محتاجم

بیش از این رها مکن به تلخی ها ما را

که من به تلخی معشوق وش رویت هم سخت محتاجم

کنون که ناله های تلخِ جدایی، زد پنبه راحت دل من

بدین جدایی و تلخی، هم سخت محتاجم

مرا نشاید بدون تو تفسیر زندگی کنون

منم که به تفسیر زندگی، کنون سخت محتاجم

برو تو ای معشوق دلم رهایم کن

که در این رهایی، به خاطرات تو سخت محتاجم

ای آفتاب بتاب بر سینه تاک پرور من

که من بدین شراب ناب، سخت محتاجم

تو ای سرور سینه ی عاشق، خموش باش و بگذر

که من بدین خموشی و گذر کنون سخت محتاجم

ای نیک بخت بگذر تو از وصال و رها کن تو قصدِ وصال

که من بدین رهایی بی مقصد و مقصود، سخت محتاجم

امروز که در جدایی از تو، گشته ام بدین حد بی معنی

خمار وش به معنای عشق و عاشقی ات، سخت محتاجم

محتاجم و در احتیاج می سوزم چون چوب

بدین نیاز به سوختن هم، برای تو سخت محتاجم

غروب کن تو در افق چشم های خسته ی من

که من بدین غروب و طلوع، هزار بار محتاجم

برو و بیا تا که کنی پنبه، هر چه را که رشته ام

که من بدین نرمی و پنبه وشی سخت محتاجم

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

گاه با خود می اندیشم که واقعن این چه سیستم شترگاو پلنگی [1] است که ما داریم که منتخب مردم مسولی است که باید پاسخگوی همه چیز باشد اما در مقابل همه چیز دست هایش بسته است و عملا قدرت در جایی دگر و دور از دسترس اوست و...؛ گاه می گویم ما اشتباه کردیم، گاه می بینم اشتباهی در کار نبوده، و از رای خود پشیمان نیستم؛ گاه به خود غر می زنم که این همان دولتی است که ما برای کشاندن مردم به پای صندوق رای، حرکت کردیم و فحش ناموسی از همکاران آقای قالیباف در معاونت اجتماعی شهرداری تهران شنیدیم، که به صورت غیر قانونی برای تبلیغ او آمده بودند و از امکانات بیت المال سو استفاده می کردند و...، تا آقای دکتر روحانی به قدرت برسد و شرایط این شود و...؟!!

اما به عینه می توان دید که در یک لجبازی آشکار داخلی و خارجی [2] کاری می کنند تا تمام شعارهای رییس جمهور و نماینده مردم بر زمین بماند، چرخ کشور نچرخد تا مردم بدانند و حس کنند که نمایندگان آنان در این سیستم هیچکاره اند؛

و به یاد می آورم که این دولت چه ویرانه ایی را تحویل گرفت، و در کل جناح اصولگرایان هنگام حضور در قدرت هشت ساله و رقم زدن یک دولت یکدست، از ماگزیمم امکانات کشور در حال و آینده استفاده کرد، و حتی محتوای صندوق های بازنشستگی را هم که سال ها در آن جمع شده بود را پیشخور کردند و در آخر زمین سوخته ایی با هزار خرابی، ویرانی، بدهکاری و... تحویل رقیب سیاسی خود دادند و خود به بعنوان یک طلبکار و در کسوت دلواپس مدعی به گوشه ایی نشسته و تریبون های بی شمارشان را فعال تر از گذشته در خدمت گرفتند تا فریاد وا ملتا، وا کشورا، وا اسلاما، وانقلابا و... سر دهند و برای آنچه ویرانش کرده اند به نام رقیب عمامه از سر بردارند و بر زمین زنند، و شرایط را برای تحمیل دوباره خود در انتخابات بعدی به مردم ایران فراهم کنند؛ در حالی که مست قدرتی هستند و بودند که به برکت کنترل بر شصت درصد اقتصاد کشور و سکان داری نهادهایی که مادام العمر به آنها دست یافته اند، به هیچ کس هم پاسخگو نیستند، و محکم می غرند و گرد و خاک می کنند،

امروز روحانی هرچه در مقابل این زیاده خواهان کوتاه می آید بیشتر در گِل و لجنی که زیر پایش ریخته اند، فرو می رود، روحانی هر چه از باب تسامح و تساهل در برابر اصولگرایان همکار سابق خود در می آید، از مردم دور و به این جریان تمامیت خواه نزدیک می شود، تا کشور را از این شرایط سخت بگذراند، اما آنها مدعی تر و... کمر حتی به قتلش بسته اند و پیش می آیند و امروز کار بجایی رسیده که ویران کنندگان آرزوهای مردم ایران که همه چیز را در پای هوای نفس و قدرت طلبی خود قربانی کرده و می کنند، عملا وظایف خود را به کناری نهاده و همه شده اند حساب کش دولتی که از همه دولت ها شفافیت بیشتری دارد، و شرایط را طوری در راهبرد تبلیغاتی تریبون ها و تریبون داران رسمی رقم زده اند که طرفداری از روحانی خود به جرمی نزد بعضی مردم تبدیل شده، و انگار طرفداری از روحانی یعنی طرفداری از غارتگران بیت المال و...

اما من به نوبه خود از رای خود پشیمان نیستم، روحانی با تمام مشکلاتی که دارد، کشتی این دولت را در منگنه قیچی یک ترامپ در امریکا و ترامپ های داخلی پیش می برد و بدون وا دادن شجاعانه مقاومت می کند و پیش می رود، و هر چند رقبایش او را به "غرق" شدن در "استخر" تعفن مافیایی خود تهدید می کنند، ولی انگار او نیز چون استادش "هاشمی" نگرانی از غرق شدن در آب هایی اینچنین متعفن و آلوده به خیانت و مافیایی ندارد، [3]

و وای بر سیستمی که مافیای قدرت می تواند این چنین اوضاع را بهم ریخته تصور کند که علنا رییس جمهور و نمایند یک کشور مثل ایران را تهدید به تکرار ترور کنند، و خوش به حال ملتی که چنین نماینده شجاعی دارد که از این ها نترسیده و پیش می رود، اما عجله نباید کرد و دید او نیز به سرنوشت هاشمی دچار خواهد شد و یا نه، و از این بازی کثیف جان سالم به در خواهد برد.

امروز امثال هیات رییسه مجلس خبرگان، هم مثل تمام رقبای دیگر روحانی در بین اصولگرایان، وظایف خود را به کناری نهاده، و خوشحال از شرایطی که دشمن خارجی و همکاران داخلی اش برای دولت و مردم بوجود آورده اند، شمشیر را از رو بسته و به جای رسیدگی به وظایف ذاتی خود، در بیانیه ها و موضع گیری ها بجای بررسی و گزارش از مجموعه تحت نظارت شان؛ دیواری کوتاه تر از رییس جمهور نیافته و او را زیر منگنه اقدامات سیاسی خود گرفته؛ و هم زمان و مراجع تریبون دار رسمی هم بی توجه به امکانات رییس جمهور، همه کاستی ها را به نام منتخب مردم می نویسند و اعلام می کنند، و خوبی ها را به نام دیگران، و با سخنان خود بعضی صحنه گردانان حوزه علمیه را به میدان آورده و مثل همیشه زورشان به هیچکس دیگر نمی رسد، الا نمایندگان مردم و انگار نمایندگان مردم را برای انداختن تقصیرها به گردن شان، در قالب جمهوریت قبول کرده اند، تا فلش همه کاستی ها به سوی فرد و سازمان دیگری نرود.

و بیچاره مردم که در این بن بستی که ترامپ امریکایی و ترامپ های داخلی ایجاد کرده اند نمی دانند چه کنند، به خیابان بیایند، که می شوند عامل استکبار جهانی، و نیایند هم با این همه مشکلات چه کنند، دو دوزه اند و نه راه در پیش دارند و نه راه در پس. استخوان در گلو و خار در چشم نظاره گر بازی های کثیف رسوای سیاسی اند.

حکایت این وضع صف کشی روحانیت در مقابل روحانیت است برای قدرت.

 

[1] - حکایت ضرب المثلی است که به حیوانی می گویند بار ببر می گویند من گاو هستم، می گویند شیره بده ، می گوید من پلنگم، می گویند به شکار برو می گوید من شترم و... نقشی برای خود تعریف می کند که هیچ نکند و همه جا باشد و از همه چیز بخورد و هیچ نکند.

[2] - تاریخ نشان می دهد که هر گاه یک دولت متمایل به مردم در ایران سر کار آمد امریکا بدترین ها را در حقش انجام دادند چه دولت دکتر مصدق را که با کودتا برداشتند، چه دولت خاتمی را که محور شرارت نامیده و در کنار صدامش قرار دادند و چه دولت روحانی که امروز قیچی شده اند تا با لغو برجام و خرابکاری با همکاری دلواپسان به زانویش در آورند و...

[3] - مرگ مرحوم هاشمی رفسنجانی در هاله ایی از ابهام ماند و بعضی از جمله خانواده اش همواره از این مرگ سوال داشته و تلویحا از ترور او سخن گفته اند که شعار طلاب حضوره علمیه قم در تاریخ 25 مرداد 1397 موید ترور هاشمی است "ای انکه مذاکره شعارت - اسختر فرح در انتظارت" و به شاگردش روحانی وعده چنین مرگی داده اند یعنی گردانندگان این تجمع که پلاکاردهای آن را تهیه کرده اند تلویحا گفته اند که با این روند روحانی نیز به سرنوشت هاشمی دچار خواهد شد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

جاده خاکی های دل

در جاده خاکی های دلت جان من فسرد

لیک راهی به آینه ی دل تو هم کسی نیافت

گشتم گرد کوچه پس کوچه های شهر دلت

جایی که گشته ایی، لیک به تمنا کسی نیافت

گشتم به دور چشم شهلای تو بی مثال

لیکن لقای خود، در آنجا هم کسی نیافت

ای حفره حفره های دل عاشق وشم بیا

راهی به عشق، در این صحرا کسی نیافت

ای آسمان دلم، از چه غریب کُش گشته ایی

در این ستاره باران، هم اقربایی کسی نیافت

ای صبح بی مثال من ای آفتاب حسن

در نور رخ تو هیچ، مقتدایی کسی نیافت

من اقتدا کره ام به عشق، تو ای نور بی مثال

در محکمه نور، نور افزا، هم کسی نیافت

ای صبح که می زنی به دلم چنگ های خود

در این سحرگه هم، کس خدایی همی نیافت

من در هوای وصالت ای ماه وشین صورت من

گشتم ولی ماه وشی چون تو هم کسی نیافت

ای لطمه دیدگان عشق به صحرای عاشقی

عشقی چنین زنده و پیدا کسی نیافت

گشتیم گرد شهر عشق با چراغ، بی چراغ

لیکن به عاشقی، نور پیدایی کسی نیافت

من مانده ام و عشق، معشوق و عاشقی

فرخنده تر ز تو، اینجا کسی نیافت

دادم به باد و باده را سر نکشیده رفت

زین باده هم مستی و بالا کسی نیافت

ای رهروان حریم عشق در دلبری

دلبرتر از تو در این دیر هم کسی نیافت

مخمور باده عشقم نفس نفس

در این سرا هوشیار باده خواه هم کسی نیافت

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

عاشقانه های 27 مرداد 1397

 

قفل دل باز کن تا در خلوتگه دل ‎

رقص و سماع عشق را عیان بینی ‎

 

جانم من بسته به جانت، در این فرصت دیدار بیا‎

تو غنیمت شمر این وعده، و از پی دیدار بیا‎

حسن رویت، خم ابروی تو شد، وعده گه عشاقت ‎

خود بدین راه به تمایل پا بنه، و به رغبت تو بیا‎

رغبتی هست تو مارا، که به دیدار بیایی، یانه؟

گر تو را نیست چنین، باز از پی دلدار بیا

تو به لطف و کرمت در پی عشاق خود

با همه ناز و کرشمه تو به دیدار بیا

ما همه ناز کشان خم ابروی توایم

این هم ناز و کرشمه خریدارمُ، تو باز بیا

 

باورم نیست که تو در پس این دیواری‎

یا که در نقطه مرکز، به هر پرگاری

تو شدی نقطه زن مرکز دلداری ما

رخ نما، تا که شوی نقطه پرگار دلم

 

ای غنچه نشکفته دیدار، چرا بسته شدی‎

ای نور نتابیده، ز چه روی محو شدی ‎

ای شهد شکرگونه، که شهدت نچشیدیم چند‎

ای قند شکر پاره زچه روی، محو شدی‎

 

دلم در واژه می گردد تا بیابد واژه ایی لایق دوست

تا کنم گل واژه قربان به پای و بر دوست

 

من ماه نی ام، ستاره ایی در درگه دوست ‎

آسمانت پر ستاره، من یکی در آن بودم

 

می روی جانم را با خود می بری‎

من تا کجا باید شوم تا تو شوم

 

تابیدن تاریکی بر ماه کجا شاید ‎

شب با من و من با شب‎

گشتیم هم آغوش تو، تا ماه بر آید

 

ای ماه تو بر کنار بمان‎

چون ماه من از تو بر کنار است‎

تو ماه شبی برو ز آغوشم ‎باز

چون ماه من آغوشگه روز من است

ای ماه مزاحم، ز شبت دلگیرم

معشوق من اینک، روشنی بخش دل است‎

 

ای ماه که می جویی، آغوش به تاریکی

دانی که روشنایی است، تحفه برای این ماه

 

ای خیالت زده و جام شرابم ریخته 

بده پیمانه که محتاج می عشق توام

پیمانه ز سر گیر که دیوانه وش رویت را

چشم شهلای تو کشته است و دیوانه ابروی توام

من که غرقم در خال لب سوز عشق یار

افروخته دلم، در طلب خال لب سوز توام

 

ترک این خانه خمار کن سوی همه عشاق شو     

شوق عشق و عاشقی ما را به سلطانی برد‎

 

‎ترک کن پنجره را و از در شو     

این در است که تو را به بیرون می برد‎

 

من ز عشقت دل سودا زده دادم ز دست  

دل که نه همه ی جان برفت از دستم

 

من مرورت را به چشم خویش می بینم که چند    

در دلم چنگی است، جان سوز و جان افزاست این ‎

 

یار را با ما نباشد دلبری     

دلبری از یار جستن دلبریست‎

 

اندوه نگاهت مرا مست می کند

اندوهت این کند، عشقت چه ها کند

 

ماه من ای ماه در هم گشته ام‎

بوسه ای، گوشه لبی، دلدار را لبریز کن‎

 

لب ریز شدم ز عشق رویت ای ماه 

ای ماه وشم، گوشه لبی ده تو مرا

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در گردن هایی برای دارهایشان، تن ه...
نقطه پیوند جمهوری‌اسلامی با سلفی‌گریِ جهادگرا زمانیکه در برخی رویکردها و برخی مبانی فکری جمهوری‌اسل...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
چرا با دوگانه سازی درباره حجاب مخالفم؟! عليرضا کمیلی کارشناس این مسأله نیستم و اتفاقا آن را امری پی...