بر فرس تند مرگ، هر که تو را دید گفت، برگ گل سرخ را باد کجا می برد؟!!

فرهاد (14 ساله) و آزاد (19 ساله) عزیز! [1] شهادت و رهایی اتان مبارک باد، الحاق تان به جمع بی شمار شهدا تبریک، من این تبریک را با شرم تمام، به مردانگی اتان نثار می کنم، که برای کسب لقمه ایی نان راهی، راه آخر شدید. می دانم این روزها درآوردن یک لقمه نان به قیمت جان تمام می شود، اما رفتن شما از دامن این آب و خاک رنجیست، که تا ابد بر دل مام میهن خواهد ماند، بر این غصه قلب های بسیاری خواهد لرزید، و چشم ها گریان خواهد شد، و البته این ننگ بر دامن ما تا ابد خواهد نشست؛ و فخر آزادمردی، و بلند نظری ات، بر پیشانی پاک، معصوم و بی گناه تو نوشته خواهد شد.

فرزند من! مظلومیت تو سینه ها را خون کرده است، آنگاه که تو را تصور می کنم، که در جستجوی پناهگاهی برای زنده ماندن خود و برادر از پا افتاده ات، هر سنگ و صخره ایی را پی جو شدی، و در نهایت در پس سیم خاردارهای آن خانه سنگی، ماندی و بعد از گذری دردناک از آن سیم های سرد و خشن، در ناامیدی برای عبور از شیشه ایی شکننده، ناتوان از آن همه تلاش، سر به دیوار سردش نهاده، و با او در سردی سنگ هایی که آن را از آن ساخته اند، شریک شدی، جان دادی، تا شاید این بنای سرد جامعه ما، کمی از استواری اش پایین آمده، بر خود بلرزد، تا بر این سطح از سختی، سردی و لجاجت نماند و... اما افسوس که من چشمم آب نمی خورد.

اما چشمان تو در دور و نزدیک به افق در جستجوی نجات، تغییر و... ماند، تا نور و گرمی اش را از دست داد و یخ زد، تا ببیند، آنان که تقدیر ما در ید قدرت شان است، تصمیمی بر غیر از این خواهند گرفت؟!، و یا پاشنه داران، همچنان پاشنه این درب لعنتی را بر همین منوال نگاه خواهند داشت؟!، بی تغییر، مثل سنگ های همان کلبه ایی که، تو در پس درب قفل زده اش، ماندی و جان سپردی.

من تو را درک می کنم، البته سعی می کنم که درک کنم، چرا که تا بر این دام نروی، درک آن محال خواهد بود.

چرا می گویم درک می کنم، از آن جهت که من و محسن، در همین سن و سال شما بودیم، که در همان مناطق، زمستان را حس کردیم، می توانم سردی یخ و برف، و هوای وحشی آنرا، که تن نازک، و قلب امیدوار و گرم تو را، به چوبی بی حرکت تبدیل کرد را، در تن و جان خود حس کنم، چرا که مدت ها در آنجا با تو بودم،

گرچه شرمنده ام از اینکه، بعد از آن روزهای جنگ و نبرد، سری نتوانستم به تو بزنم، تا حداقل در دیدن دردهایت، با تو شریک شوم، بارها پیامک هایی [2] برایم آمد، که مرا بر نشستن بر خوان کوله ایی که تو کولبری اش کردی، می خواند، اما وسوسه هایش همواره در من بی ثمر بود، چرا که پایم هم در گِل روزگار افتاده و گیر کرده است، و هم ما نیز در اینجا در پستوهای درب به درب، و اتاق به اتاقِ روزگارِ سخت و دلگیر کننده این روزهای بی رحم، گیر کرده ایم، و من البته سنگینی آن بار را بر شانه های چون تویی حس می کردم، و لذا رغبتی بر نشستن بر چنین سفره  ایی نداشتم.

اما هنوز که هنوز است، دلم راغب بر دیدار از آن مرزهای سرد و یخ زده است، چرا که زیبایی بهارش را هم دیده ام، مهر و محبت مردمش را هنوز در سینه ام دارم، بر آب و نمک خورده از سفره شما هنوز نمک گیرم، و شادی موسیقی بهاری و غم نهفته در نغمه هایش مرا به خود می خواند، آهنگ کبک کوه هایش هنوز در گوشم زنده است، انگورهای شیرینش زیر زبانم هنوز مزه می دهد، و...

 اما نه می توانم به خود تکانی دهم، نه می توانم دیدار دوباره از آن سرزمین آریایی را فراموش کنم، و من در همین دوراهی رفتن و ماندن همچنان دست و پا می زنم،

فرهاد جان! هزار زنجیر مرا احاطه کرده است، دیگر آن چابکی روزهایی که هم سن و سال شما بودم را ندارم، زنجیرهای زندگی ما را هم در پیچ و خم های این خِفَت عظیم، که آنرا زندگی می گوییم، گرفتار کرده است.

روزگاری نه به خاطر نان، بلکه برای دفاع از آن مرزها و آب و خاک، آن کوه ها و دره ها را در می نوردیدم، اما امروز در کنار دره های هولناکی که ما را محاصره کرده اند، و امیدها را ناامید می کنند، میخکوب ناتوانی هایم هستم، نه مجال حرکت دارم و نه تاب ماندن، میان برزخی از بی تصمیمی ها مانده ام.

 فرهاد جان! کاش کمی توان می یافتی، تا در پناه کلبه ایی که به عنوان پناهگاه در آخرین لحظات یافته بودی، زنده می ماندی، و مرحم دلی بر زخم های دل اهلت، و ما می شدی، و تمام تلاش هایت برای نجات برادرت آزاد، که با اهدای لباس هایت به او، صورت می گرفت، تا زنده بماند، ثمر می داد، ولی صد حیف و هزار اشک بر این بخت و اقبال ما، که تو در تلاش برای نجات او، جان خود را نیز در قمار این زندگی بی سر و ته، باختی، تا این مثل پارسی تعبیر شود که "هر چه سنگ است نصیب پای لنگ است".

اینک که این چند سطر را به یاد لحظات سخت و اندوهبار تو می نویسم، با اشک هایی که امانم نمی دهد، تو را تا آخرین لحظات که نفس هایت دیگر توان کشیدن نبود، و تو مرگ را بر این زندگی لعنتی ترجیح دادی، و ما را با این دنیای بی رحم، و هزار غم رها کردی، همراهی می کنم،

آنگاه که راهی دیار کسانی شدی که ترکمان کرده اند و نظاره گر ظلم ما در حق هم اند، همرزمانی که من در زمان جنگ، در سال های 1366 و 1367 در آن کوه ها جا گذاشتم، و برگشتم، و به حتم آنان اکنون انگشت به دهانند، زیرا بیش از سی سال بعد از آن روزها، این روزها کسانی تصمیم ساز شده اند، که انگار مثل سنگ های آن کلبه ای اند، که تو را پناهی نداد، و نظاره گر موریانه هایی هستند که نسوج این کشور را در پیش چشم همه می جوند و غارت می کنند.

 و برای تعقیب بی وقفه اهداف نانوشته خود، ملت مان را به گدایی، بدان سوی مرزها سرازیر کرده اند، یکی برای لقمه ایی نان، تن خود را فرسوده "کولبری" می کند، و این چنین جان می دهد، دیگری تن فروشی را مّمر کسب روزی خود در این غربت و آن غریب آباد دیگر قرار داده است، و آن یکی تغییر دین و آیین، و حتی ادعای همجنس باز بودن را بهانه گدایی پناهی برای گریز از این وضع کرده است، دیگری تمام مال و مَنال خود را به حراج گذاشته، و فروخته، و "ینگه دنیا" را در آن دور دست، برای فرار از این همه خبرهای بد، هدف قرار داده است و... و من بر خود می لرزم که چرا بدین روز افتاده ایم.

که به جان آمده های از نداری و کمبود، این چنین باید سینه را جلوی گلوله، و یا در پرتگاه های دره هایی به خطر اندازند، که شاید در زندگی خود تغییری دهند.

 اما کسانی که می توانند تغییر دهند، نمی دهند، تا جوانان این آب و خاک این چنین با مرگ دست و پنجه نرم کرده و جان برای لقمه ایی نان و... فدا کنند، و این خون های جاری شده، و یخ زده در کوه ها هم در پیکره ی سرد اجتماع ما تکانی نمی دهد،

فرهاد جان! انگار بدنه این اجتماع نیز، مثل دست های یخ زده توست، که دیگر حتی توان شکستن شیشه ایی شکننده، و یا باز کردن دربی برای نجات خود ندارد، و در همین زمان است که تو را ندایی در گوش است، که باید مظلومانه نشست، و با تکیه بر همین سنگ های سرد و بی رحم، تسلیم مرگ شد، تا خلاصی حاصل شود.

فرهاد عزیز! آنچه بر تو گذشت و تو کردی را، بسیاری در افسردگی و غم، دود و دم و دخانیات و... روزانه می کنند، اما فرق تو با آنها تنها در این است که شرح حالت سوار بر امواج فضای مجازی به ما رسید، و حال آنکه هزاران "فرهاد" و "آزاد" چون تو، که باید "خُسروی" کنند، بر سینه خاک مظلومانه تپانده می شوند و می خوابند، و تسلیم مرگی می شوند، که بسیار برای شان زودرس، ناگهانی و ناخواسته است؛ در حالی که باید غرق در جوانی و شور مقتضای آن، دوران را خوش بگذرانند، و طعم زیبایی این دنیا را چشیده، سپس وارد دردهایش شوند.

اما این روزها، مو بر سر و صورت جوانان ما خیلی زود شروع به سپید شدن می کند، شور جوانی، نیامده می رود، بار زندگی آنقدر سنگین است که به زودی بر شانه هایی می اُفتد که هنوز توان کشیدن آن را ندارند، و چون تو زیر این بارش، مانده و له می شوند.

روحت شاد ای فرهاد مظلوم من!، روحت شاد ای برادر نازک تن من!، که سرما عمر نیامده ات را، خیلی زود متلاشی کرد و پایان داد.

فرهاد مظلوم من! شرمندگی ما را از این که کاری برای تو و امثال تو نمی توانیم کنیم بپذیر، درب های تغییر و اصلاح را چنان قفل زده اند که مردان مرد برای بازگشایی این درب محکم، آبرو و عمر گذاشتند و باز زانو زدند، و ناتوانی خود را با زبان بی زبانی گفتند و طرفی نبستند، ما که از کوچکترین هاییم. 

[1] - در تاریخ 27 آذر 1398 پنج کولبر زحمتکش منطقه مریوان در کردستان اسیر بوران و کولاک شبانه گردنه کوهستانی "ته ته" شده، مفقود گردیدند، سه نفر از آنان در عراق پیدا شدند، و دو تن که نوجوان و ناپخته بودند، در کشاکش مرگ، ماندند و یخ زدند و جان برای کسب نان دادند،. آنان دو برادر به نام های فرهاد (14 ساله) و آزاد (19 ساله) بودند، که با فاصله از هم در کش و قوس سرما، تسلیم مرگ شدند. جسد آزاد بعد از 2 روز پیدا شد، اما فرهاد را 4 روز جستجو کردند و در حالی یافتند که قصد داشت با شکستن شیشه های یک خانه سنگی کوهستانی، وارد آن شود، اما ناتوانی اش، باعث شد که حتی از شکستن شیشه ایی نا امید شود و سر به دیوار سرد کلبه سنگی، جان دهد، تا 4 روز بعد او را یخ زده بیابند. بار آنان در این کولبری کفش هایی بود که از کردستان عراق به ایران آورده می شد، و سهم این دو نوجوان تنها حمل این بار و گرفتن کرایه ایی بود، که پولی اندک را به جیب های کوچک آنان سرازیر می کرد. تابوت این نان آوران کوچک، بر موجی از درد تا خاکی سرد در مریوان بدرغه شد، تا باز به سرنوشت هزاران درد فراموش شده ایی، بپیوندد که در تاریخ فراموشی ما مردم پر است.

[2] - هر هفته پیامک هایی در موبایل خود دارم که ما را به بازار بانه می خواند تا بر آورده ی کول این کلبران خرید کنیم.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...