روند تاریخی شیراز و اصفهان را باید با هم، و به دنبال هم دید، تا ایران را در روند طی شده اش متصل و پیوسته، مشاهده کرد و فهمید، شیراز با هخامنشیان، به نوعی آغازگر مکتوب کُلیت ایران تمدنی و بزرگ است؛ و اکنون در دوره پارادایمی اصفهان قرار داریم که با حاکمیت سلسله صفویان آغاز گردید، و آنان مکتب اصفهان را پایه گذاری و خلق کرده و به اوج رساندند.

صفویان باعث زنده شدن ایران بعد از یک به هم ریختگی مقطعی شدند، و توانستند موجودیت ایران را در برابر متجاوز توسعه طلبی، همچون عثمانی [1] ، تا حد قابل قبولی حفظ کنند، امپراتوری که همچون یک غول بلعنده، ملل همسایه را در خود می بلعید، و به پیش می تاخت، عثمانی ها از طریق سیستم فتح و پیروزی متکی به نوعی غازی گری [2] ، توسل به حکم جهاد اسلامی و... تنها در غرب و در اروپا، تا دروازه های وین در اتریش هم پیش رفتند [3]

اما پیشروی آنان در شرق، هرگز مانند پیشروی آنان در غرب نبود، و این ایستادگی صفویان بود که طرح های توسعه طلبی آنان را در این سو ناکام کرد، و باید به واقع از صفویان از این لحاظ متشکر بود که هم یکپارچگی ایران را باز یافتند، و هم آنرا، تا حدودی مقابل چنین غول متجاوزی حفظ کردند، هرچند در شکست هایی که صفویان مقابل عثمانی متحمل شد، سرزمین های بسیاری را به عثمانی ها باختیم،

از جمله به دنبال شکست در نبرد چالدران، که به رغم شجاعت سربازان و شاه صفوی، سرزمین های بسیاری که اکنون در حوزه های ترکیه، عراق و سوریه فعلی قرار دارند، که عمدتا هم محل سکونت اصیل ترین قوم ایرانی، یعنی کُرد هاست را از دست دادیم، که این شکست به لحاظ عدم تطابق سطح سلاح و تجهیزاتِ سپاه عثمانی در مقابل سپاه صفوی بود، و اما دلیل دیگر این شکست ها، تاکید صفویه روی شیعه گری است که باعث واگرایی قبایل کُرد اهل سنت، و گرایش آنان به عثمانی های هم کیش (اهل سنت) آنان گردید، و بسیاری علیرغم میل خود به عثمانی پیوستند و یا گرایش یافتند.

لیکن باید اذعان نمود که در نبود مقاومت مردانه صفویان، شاید این باخت ها می توانست بیش از این باشد که هست، و عثمانی این توان را داشت که مثل تمام دول آسیایی و آفریقایی خاورمیانه، در شرقِ بدون صفویان، مثل جبهه غرب، پیشروی کند، کاری که با وجود صفویان از آنجامش باز ماند، و این ایران بود که به عنوان سد محکمی، برابر پیشروی آنان در شرق ایستاد.

نقاشی مربوط به ساختمان های دوره صفویه در اصفهان

یک نقاشی از ساختمان های دوره صفوی در اصفهان - از نقاشی های مربوط به هتل عباسی 

ولی موجودیت صفویان در ایران روی دیگری هم دارد، که از قضا به عنوان یک دوره پارادایمی فکری و اندیشه ایی نیز، شکل گرفت و تاکنون برای ایران باقی مانده، و شرایط کنونی ایران نیز به نظر می رسد ادامه و نتیجه حرکت و سیاست فکری صفویان است، آنان گرچه نشان شیر و خورشید [4] ، یا همان نمادهای معنادار تاریخی ایران باستانی و تمدنی را در پرچم خود داشتند، و آنرا بالا کشیدند، و با خود حمل کردند، و به نوعی در مجد و عظمت ایران کوشیدند، اما از منش و فرهنگ گثرتگرای باستانی ایرانیان، به دور افتادند، و تکثرگرایی [5] فرهنگی، تفکری و مذهبی را به کناری نهاده، به سوی وحدت فرهنگی و دینی، و تکصدایی دینی – مذهبی و تفکری پیش رفتند، و سلطه این تک صدایی و انحصار فکری را پی گرفتند، و حتی در علم و معرفت نیز تسری داده، لذا مکتب اصفهان، مکتب تکصدایی، تک قرائتی و خفه کننده ی نفسگاه های فرهنگی، تفکری و علمی متنوع ایرانیانی را با خود به همراه داشت، که "غیر" خود از میان ایرانیان را "دیگری" تعریف، و له کرده و سرکوب شدید نمودند،  

صفویه علاوه بر عدم تحمل و مدارا در وجوه دینی و فکری، حتی اهل علمی همچون صدرای شیرازی که شاید آخرین فیلسوف نظریه پرداز ایرانی از آن عصر تاکنون نیز باشد را که در این عصر ظهور و به نظریه پردازی علمی و فلسفی پرداخت را نیز تحمل نکردند، و فقهای اصفهان نشینِ دربار شاه صفوی، او را به کوره دهات های گرم و خشک قم، تارانده و متواری کردند، و تحت تعقیب ملحد انگارانه خود قرار دادند، و بخش های ارزشمندی از عمر شکوفایی علمی این دانشمند ایرانی، در فرار و گریز از آنان گذشت و ضایع شد، تا جان از فتوای الحاد و زندقه آنان به سلامت ببرد.

دوستی برایم نوشت اصطلاح "مکتب شیراز و مکتب اصفهان ساخته (ذهن) خودتان است"، به درستی هم نوشت، این برداشت من از روند آغاز و انجام تاریخ ایران است، و این دو شهر را به عنوان سمبل دو مکتب جداگانه دیده و انگاشتم، و از آن واژه برای بیانش سود جستم، هر چند این تعبیر شاید ناپخته و نارسا به نظر آید، اما از معنا، مفهوم و مصداق هم خالی نیست،

چرا که روزی مکتب و رویه تمدن سازی و حاکمیتی شیراز، بعنوان آغازگر ایرانِ یکپارچه ی تمدنی است، که شامل تمام مردم و سرزمین هایی است که با آن در این اوج گیری شریک بودند و... و در حکمرانی فرهنگی و حتی سیاسی، کثرت گرایی و حق تنوع قومی، مذهبی و فرهنگی را به رسمیت شناخته و به ظهور و اوج رساندند، و وجود 23 ساتراپ نشین [6] متفاوت، با فرهنگ، زبان، خدایان، و اقوام گونه گون، خود نشان پذیرش تنوع و تکثر فکری – دینی هخامنشیانِ شیراز نشین دارد، که در محیط و اتمسفر مُلک پارس (شیراز) شکل مصداقی به خود یافته و اوج گرفتند، نتیجه این نوع نگاه و حکمرانی، توسعه و پیشرفت ایران بود، و کشور را در اوج تاریخ خود نشاند، و بزرگترین باهم بودن ها، پیشرفت ها را در هخامنشیان عملی کردند، و آنرا به عنوان یک الگوی جهانی برای بشریت، در نوع نگاهِ به همنوع، حقوق بشر مدرن و پیشرفته، توسعه ارتباطات، سیستم های اداری و کنترل و هدایت جامعه و... تبدیل کردند.

اصفهان اگرچه از شهرهای مطرح دوره تمدنی مذکور، و بعنوان اسپادانا، جی، سپاهان و... شهرت در خور داشت، اما بعنوان پایتخت صفویان، با صفویه به اوج خود به عنوان یک الگو و نظریه پرداز نگاه به بشریت، حقوق بشر مدرن و... در نوع خود دست یافت، اما در ذیل حاکمیت صفویان، با نفی کثرت گرایی و تاکید روی وحدت فرهنگی – مذهبی، باعث از هم پاشیدگی انسجام، حتی در حوزه ایران تمدنی و ایران بزرگ نیز شدند، بطوری که علاوه بر واگرایی ملل پیرامونی تحت حاکمیت حوزه تمدنی ایران بزرگ، یکی از دلایل واگرایی های مناطق و مردم شامل در این حوزه نیز گردیدند، از همین رو، عدم تحمل، مدارا، تسامح و تساهل، پذیرش تکثر و تنوع در فکر و اندیشه و... است که به خصوص جدایی مناطق خراسان بزرگ [7] از ایران را باعث می شود، که آخرین شهر، از شهرهایی که در این دوره می بازیم، شهر هرات است، که از قضا محل تولد شاه حاکم صفوی نیز می باشد.

اما ما آنرا به چه باختیم؟! شاید بتوان گفت یکی از دلایل این باخت، همین وحدت گرایی و نفی کثرتگرایی مذهبی و فرهنگی بود، که توسط صفویان دنبال می شد، که در پایتخت زیبای صفویان یعنی اصفهان، توسط حُکام و قدرت های پیرامونی شاه صفوی، از جمله فقهای شیعه حاکم در دربار صفوی دنبال، و نتیجه اش واگرایی خراسان از مرکزیت ایران شد.

و در ادامه همین جدایی ها و واگرایی ها بود که البته کار دست صفویه داد، محمود افغان، یکی از مردمان حاشیه نشین همین خراسان بزرگ، بر اصفهان نشینان، تاخت، و صفویه را برانداخت، صفویه که با تاکید بر شیعه گری، که دکتر علی شریعتی این نوع شیعه گری خاص را به "شیعه صفوی" تعبیر می کند، بسیاری از ایرانیان حوزه تمدنی را از ایران و ایرانیت تاراند، چرا که این چارچوب تحمیلی فکری و مذهبی صفویان را بر نمی تافتند، و عطای ایران را به تحمیل شیعه گری اش بخشیدند، و با ایران صفوی همراهی نکردند، و گاه به دشمن صفویان پیوستند،

 و ما این چنین یکپارچگی تمدنی و فرهنگی خود را، به فرقه گرایی مذهبی و فکری صفوی تقلیل دادیم، و حوزه وسیع تمدنی ایران را دچار واگرایی کرده، و در نهایت در چند مرحله جدایی، بسیاری را باختیم و نتوانستیم دوباره به دامن میهن باز گردانیم، که مردمان آنها، به واسطه دین و مرام متفاوت خود، نه جایی در وطن داشتند و نه از سلطه دشمن خلاصی یافتند.

این است که شیراز را با هخامنشیان بعنوان آغازگران ایران و مکتب کثرتگرای (پلورال)، مبتنی بر حقوق بشر، فارغ از دین و مذهب شان، به عنوان مکتب شیراز تلقی کرده، و اصفهان را با صفویان، بعنوان انتهای یک سیستم فکری در ایران که به نظر می رسد آخرین تیر ترکش فکری و حکومت ساز باید از آن یاد کرد، و آن را در نظر گرفتم، که در ایران شکل گرفت و مکتب تکصدایی، تک قرائتی، و وحدت فکری و دینی را در مُلک ایران رواج داد، که در این سفرنامه از آن به عنوان مکتب اصفهان یاد کرده ام، و مدافعان چنین منش و رفتاری را، به این دو مکتب ابتدایی و انتهایی در تاریخ ایران منسوب کرده ام،

بعد از صفویه، مکتب فکری جدیدی هنوز در ایران تفوق نیافته، و ایران در دوره سنتی صفویان ماندگار شده است، حال آنکه به نظر می رسد مردم ایران رو به افق تحقق دوره مدرن خود دارند، و شکاف عمده در اینجاست که ایجاد شده و هر روز وسیعتر هم می شود، و لذا ریشه انقلابات و خیزش های مردمی در ایران، چه در دوره مشروطه، چه در خیزش ملی شدن صنعت نفت، و چه در انقلاب 57 و چه خیزش های مردمی بعد از آن و... همه در این راستا ارزیابی می شوند، همین شکاف و تفاوت بین ایدئولوژی حاکمیت و نگاه مردم ایران به جهان و مقوله فرهنگ است که در حال گسترش است.

در آخرین صبح حضور در شیراز، گِرداگرد ارگ "وکیل الرعایای" شیراز، یا همان ارگ کریمخان زند، طواف کردم و جانی تازه گرفتم، تا سفری دراز، در حدود 500 کیلومتر، فاصله بین شیراز تا اصفهان را به تاخت بروم، مسیری که دروازه جنوبی ایران یعنی شیراز را، به نقطه مرکزی ایران کنونی، یعنی اصفهان متصل می کند، جایی که قلب تفکری سلطه یافته بر ایران کنونی نیز به نظر می رسد در آن، هنوز می تپد،

هر چند قاجارها با تسلط بر ایران، پایتختی را، از چنین اصفهانی، به تهران منتقل کردند، اما سلطه فکری و تمدنی اصفهان باقی ماند، و با اینکه پایتخت به تهران منتقل شد، ولی همچنان تفکر صفوی خود را به تهران رساند و به موجودیت خود ادامه داده و می دهد، و به نظر می رسد که دوره پارادایمی صفوی – اصفهان، هنوز نیز با رفتن قاجارها و آمدن پهلوی و رفتن آنان و... باقیست،

و مدافعان وحدت فکری – مذهبی و فرهنگ تکصدایی، تک قرائتی و... صفوی، که تسامح و تساهل در برخورد با موجودیت دیگران، مدارا با دیگر اندیشان، و قبول اصل تکثرگرایی در تفکر، و حق حضور دیگران را، منکر می شوند، آنرا برای سلطه فرهنگی خود خطر تصور کرده، و از جمله آنرا به غرب منتسب می کنند، در حالی که این نوع تفکر ریشه در قلب تاریخ ایران دارد، این است که ایدئولوگ های یک انقلاب آزادی بخش قرن بیستمی در ایران نیز، به محافظات باقی ماندن چنین تفکری تبدیل! و در قدرت پیش می تازند، تا جلوی هر گونه تکثر فکری، اندیشه ایی و... را در ایران بگیرند و...

 اکنون در سال 1402 خورشیدی، تو گویی من نیز با این گذر تاریخی، از شیراز به اصفهان، سفری سمبلیک داشته، و از دوره پارادایمی هخامنشی و باستانی – تمدنی شیراز، به دوره و پارادایمی صفوی و معاصر شیفت داشتم، و با این سفر بین این دو دوره، تحرکی مکانی را تجربه می کنم، و نه معنایی! چرا که تحرک معنایی به این روش میسر نیست.

نمایی از شهر اصفهان

نمایی از شهر اصفهان، در انتها کوه صفه دیده می شود

در این افکار بودم که با فرهنگ تکثرگرا، مدارا جو، و تسامح و تساهلگر شیراز، که در کنار "آب رکن آباد و گلگشت مصلای" شیراز شکل گرفت و حکمت خود را پرورش داد، خداحافظی کردم و به سوی شمال تاختم، و پلتفرم های محکم و استوار ادب و حکمت ایران معاصر، یعنی سعدی و حافظ و... را که در محیط شیراز زاده، پرورش و تکثیر شدند، و دوره جدید زبان پارسی، برغم سلطه فرهنگی و مذهبی مکتب اصفهان، همچنان مُلک خدایی آنان است را بدرود گفته، راه دراز بین شیراز – اصفهان را در پیش گرفتم،

راهی که به درازای دو پارادایم تاریخی – تمدنی می ماند، و یک ایران نیز از آن عبور کرده است، و ما هنوز وارد پارادایم ایران مدرن نشده، و یک پا (ی حاکمیتی) در دوره سنتی صفوی – اصفهان داریم، و یک پا (ی مردمی) در دوره مدرن جهانی، که بشریت با سرعت خیره کننده ایی، در این دوره پارادایمی مدرن به پیش می تازد، اما حافظان سنت در ایران، تمام تلاش خود را شبانه روز، با بکارگیری تمام امکانات ایران، دارند تا با حفظ این دوره سنتی و اقتضائات آن، از حرکت ایرانیان و شیفت آنان به سوی دوره جدید و مدرن باز دارند،

اما به رغم این، جوشش و خیزش حرکت به سوی دوره مدرن نیز، قدرت خودجوش و بی وقفه ایی دارد، و خیزش ها و خیزهای بلند آن، و موفقیت های آن قابل انکار نیست؛ که البته امیدوارم در فرایند این دو کشاکش قدرتمند، ایرانی باقی بماند تا دوره مدرن خود را ببیند، چرا که در دوره زایمان های مهم، گاه مادر (ایران)، جان خود را از دست می دهد، نمی خواهم بدبین باشم، اما این دوره شیفت تمدنی، برای ایران سرنوشت ساز است، و امیدوارم، این شیفت پارادایمی نیز به خیر بگذرد، و حداقل ایران فعلی پا برجا مانده، و از تجزیه و... مجدد، به دور بماند، چرا که برخی معتقد به این ضرب المثل پارسی اند که "دیگی که برای ما نمی جوشد، کله سگ در آن بجوشد" نیز مهم نیست.

هر چند به عقل و بصیرت ایرانی امیدوارم، به سرمایه های تمدنی و فکری خود، امیدوارم، تا این پایه های تمدنی و فرهنگی بر جای مانده از تاریخ دراز تمدنی ایران، به کمک آیند، و این شیفت تمدنی از دوره سنت، به دوره مدرن، با سلامت برای ایران و ایرانیان طی شود، شخصا مهم نیست چه سرنوشتی خواهم داشت، چرا که در پای نهال این خاک زرخیز و حکمت و افتخار خیز، میلیون ها چون من جان باختند، و اگر ما هم ببازیم، نه اولین بار است و نه آخرین بار، و مهم ایران است که باید به عنوان ظرف تمدنی، برای این مردم، و آیندگان باید باقی بماند، و مهمترین دغدغه من در این شیفت تمدنی ایران است.

شهردار شیراز، اگرچه در مقایسه با شهردار تهران، در حفظ و ماندگاری باغ های این شهر، تا حدود زیادی موفق بوده است، اما در ایجاد یک خط تاکسیرانی بین شیراز و اصفهان، قطعا شکست خورده است، و در مقابل مسافران بیشمار شهر شیراز، که در دوره کمبودهای بهت برانگیز فعلی، که حتی بلیط سفر با هواپیما و قطار را نیز نمی توان یافت، ناموفق و شکست خورده و شرمنده است،

چرا که در نبود امکانات قطار و هواپیما، مسافران شهر شیراز دو انتخاب دیگر به طور طبیعی خواهند داشت یکی اتوبوس های بین شهری و دیگری تاکسیرانی بین شهری، و در این بین مسافرانی که نمی خواهند و یا نمی توانند، به هر دلیلی، این مسیر دراز را، در همراهی با چند ده مسافر دیگر، در یک اتوبوس بین شهری، طی کنند، معمولا به تاکسیرانی بیش شهری روی می آورند، که شهردار شیراز در این خصوص، شرمنده چنین مسافرانی است.

خود را به ترمینال مسافربری شیراز رساندم، به امید این که با دو تن دیگر از مسافرانِ راهی شهر اصفهان، در این مسیر همراه شوم، و با هم یک تاکسی زرد و زیبا را، رو به اصفهان روانه سفر کنیم، اما وقتیکه با بار و بنه خود را بدانجا رساندم، در بهت و حیرت متوجه شدم، برغم تمام شهرهایی که در این دور و یا ادوار مسافرت هایم، از آن گذشتم، شهرداری شهر مهم گردشگری شیراز، چنین خط تاکسیرانی را بین شیراز و اصفهان راه اندازی نکرده است، و در حالی که باورم نمی شد که شهری با این عظمت گردشگری، از چنین بدیهی ترین امکان حمل و نقلی بی بهره باشد، در ناباوری با چنین پدیده ایی روبرو و باورم شد که نیست و ندارد.

پرسان پرسان متوجه شدم، برخی از مسافرکش های شخصی، بدین ضعف برنامه ریزی شهری متوجه گشته، و با حضور خودجوش خود در دروازه قرآن شیراز، این ضعف را جبران کرده، و آنرا در حد توان خود پوشش داده اند، و آنجا را پاتوق مسافرگیری مسیر شیراز به اصفهان کرده اند، اما با رفتن بدانجا، متوجه بلبشویی از قیمت هایی شدم که در غیبت مدیریت شهری شیراز، این اشخاص خود قیمت مسافربری در این مسیر را تعیین و روزانه اجرا می کنند،

تصویری از سی و سه پل در دوره خشکسالی

سی و سه پل بر بستر خشک زاینده رود

خلاصه خود و تنی چند از مسافران مسیر، دست به کار شده، وظیفه شورای شهر شیراز را، در غیبت مدیریتی آنان به عهده گرفته، و چانه زنی ها برای تعیین قیمت منصفانه مسافرکشی بین شیراز – اصفهان را آغاز، و با هر ترفندی که بود، قیمت طی مسیر مذکور را توافق کردیم، و به زودی با یک راننده که مدعی بود 17 سال است در این مسیر در آمد و شد است، راهی راه دراز بین شیراز و اصفهان شدم.

گندم های دشت های شیراز را تراشیده اند، و در برخی از مزارع به جای آن برنج می کارند! تا برنج مشهور "کامفیروز" را روانه بازار مشتاقان این تحفه ارزشمند و خوشمزه کنند، که خوردنش به قیمت از دست رفتن ذخایر آب های زیر زمینی میلیون ها ساله منطقه است، و ما نسل خودخواه، برای داشتن چنین پلوی لاکچری ایی در سفره خود، سهم آب های ذخیره برای نسل های آینده در زیر زمین را، بی شرمانه و بی رحمانه می کشیم، و در مزارع پر مصرف برنجکاری، از بین می بریم و به تبخیر گرمای خیره کننده جنوب، در این موقع گرم از سال می سپاریم، تا این جنایت نیز توسط نسل های آینده، در لیست سیاه جنایات دیگر نسل ما، در حق ایران و ایرانیان، و محیط زیست آن، ثبت و در تاریخ غمبار مان ذکر شود، و آیندگان مصیبت این داشته را که در آینده ایی نزدیک دیگر نخواهد بود، را با حسرت تمام یاد کنند، و بر حال خود بگریند، و بر باعث و بانیانش لعن گویند.

اکنون در حاشیه شرقی زاگرس به سوی شمال در حرکتم، و مسیر گردشگری را که از چهارمحال بختیاری تا کهگیلویه و بویر احمد و سپس شیراز، در نزدیک به هشت روز، به سمت جنوب پیموه ام را، به یک نیم روز، به سمت شمال باز گردم، تا در نقطه آغازین، در آخرین نقطه دایره سفرم به میانه های زاگرس، دوباره در اصفهان پایان دهم، و سپس به تهران باز گردم.

چند ده کیلومتری که از شیراز خارج شدم، به ترتیب گندمکاری های آبی، و سپس گندمکاری های دیم نیز به اتمام رسید، و در میان کوه های پراکنده حاشیه خاوری زاگرس، مراتع گیاهان خودرو گَون و... آغاز و در این میان صفاشهر، را پشت سر گذاشتم، در آپاتیه [8] یا همان شهر آباده راهی به سوی خاور ایران باز است، و مرا به سوی یزد و کرمان می خواند، وسوسه ام می کند، تا پیش از رسیدن به اصفهان، راه منتهی به شمال را وا گذاشته، رو به سوی خاور شکوهمند ایران شوم، راهی ابرکوه، و سپس یزد و کرمان گردم، اما برغم چنین وسوسه ایی، با راننده توافق کرده ایم که ما را به اصفهان ببرد، و در این سفر تنها نیستم، و به این وسوسه ها نمی شود توجه کرد.

همسفری که در این مسیر مرا همراهی می کند، از قشقایی های شیراز می گوید، از ناصرخان قشقایی [9] و دیگر خانان این ایل می گوید، که زمانی بعد از پیروزی انقلاب، در خیل نمایندگان مجلس اول بعد از انقلاب در تهران بودند، به گفته او، ناصرخان با خلخالی که مامور قدرتمند اعدام و... در آن سال ها بود، دچار مشکل شد، و کار به جسارت و دعوا و برخورد فیزیکی هم کشید، کینه به دل شدند، و نتیجه این درگیری، به تفرق بین آنان در آن موقع منتهی شد، حال آنکه هر دو در یک سنگر برای نابودی پهلوی ها مبارزه کرده، و انقلاب 57 را به ثمر رسانده بودند، و اینک در دروه بعد از پیروزی، انتهای قصه مبارزه آنان، به کشمکش بین انقلابیون سابق، تبدیل، و نهایتا هم به اعدام خسرو خان قشقایی انجامید، این همسفر، ناصرخان قشقایی را فردی باسواد و دانا اعلام می کند، که حاکمیت او بر ایل قشقایی باعث گردید، تا یاغیگری های و... مردان این ایل خاتمه یابد و...

شهر سورمق [10] که محلی ها آن را "سوره مه" می گویند، و سپس شهر آباده، که به شهر منبت کاری ایران شهرت دارد، در میانه مسیر خود نمایی می کنند، ورزشگاه شهر آباده، نام آپاتیه بر خود دارد، که ظاهرا نام روزنامه ایی نیز بود که در این شهر چاپ و منتشر می شده است.

آباده برایم زنده کننده خاطره سرود "قصه بابا"  است که زبانحال فرزندان مظلوم شهدایی است که پدران خود را در نبرد خسارتبار هشت ساله با رژیم بعث عراق از دست داده اند، و مظلومانه با مادران همسر از دست داده خود، بعد از مرگ پدرانشان، سخن می گویند، "مادر! برام قصه بگو، قصه بابا رو بگو و..." [11] هنوز نوای دلنشین بچه های آباده در ذهنم هست و حک شده است،

آنها برون داد جنگی هشت ساله هستند، با خسارت های عمده ایی از این دست، از جمله این فرزندان پدر از دست داده، همسران شوهر از دست داده که گلیم سنگین بازماندگان از شهدا را باید با خود از آب بکشند، و میلیون ها انسانی که خانه و کاشانه از دست دادند و... و اما بسیار جای تامل و تعجب دارد که مثل دیگر جنگ های دنیا، هیچ جنبش ضد جنگی بعد از آن کشتارها، معلولیت ها و مجروحیت های چند صد هزار نفره، و ویرانی های چند هزار میلیارد دلاری و... شکل نگرفت، تا به مقابله با پدیده شوم جنگ، پدیدآورندگان نابخردش، زمینه سازان خیانت پیشه اش، تئوری پردازان بی رحمش و... پرداخته تا دیگر بار شاهد تکرار چنین پدیده شوم و خسارتباری نشویم،

این یک رسم عادی در دنیاست که بعد از هر جنگی دلایل به وجود آمدن آن، افراد مقصر در آغاز آن و... را بررسی و مورد مطالعه قرار داده، تجربیات جامعه را در این رابطه پخته و مکتوب می کنند، و برای آیندگان به یادگار می گذارند، تا آنان بدانند و جلوی تکرار مجدد آنرا بگیرند، اما اینجا ایران است، همه چیز متفاوت است، جنبش های صلح طلب و ضد جنگ که شکل نگرفته که هیچ، بی توجه به چنین خسارات جبران ناپذیری، به عکس روند دیگری قوت گرفت، چنین جنگی هرگز نقد جدی نشد، مقصران، کاستی ها و ضعف هایش بحث نگردید و...

ساعت 12 و 17 دقیقه ظهر بود که در گرمای خفه کننده میانه روز، به آباده رسیدم، برخی از رانندگان شخصی مسیر شیراز – اصفهان برای خود برنامه ریزی خاصی دارند، آنان در ابتدای مسیر، قیمت تا اصفهان را فیکس کرده، و با مسافر خود، توافق می کنند، و در نیمه راه اصفهان به شیراز، یعنی در شهر آباده، مسافر را به مسافرکش های شخصی بین آباده به اصفهان، می سپارند، و بهانه ایی آورده، به شیراز باز می گردند، و ما نیز چنین بودیم، البته شانس و اقبال با ما بود و راننده ادامه سفر ما به سوی اصفهان، جوانی ورزشکار، بسکتبالیست و تحصیلکرده در رشته ی تربیت بدنی است، با ادب، با محبت، و البته تمیز و مردمدار، که به واسطه کرونا، شغل ورزشی خود را از دست داده، اکنون خرج خانواده اش را از این راه تامین می کند. و با سرعت خوبی که این راننده تازه نفس می رفت، شهرضا [12] به زودی میزبان ما بود، که بر تابلویی آنرا شهر سفال ایران معرفی می کنند.

از شهرضا تا اصفهان 75 کیلومتر بیش فاصله نیست، و به زودی این مسیر طولانی، با طی این مسیر نسبتا کوتاه، به پایان خواهد رسید، و در هتل زیبای عباسی اصفهان، که از بناهای فاخر حاشیه مجموعه تاریخی میدان نقش جهان تلقی می شود، شبی را خواهم ماند، تا در میانه راه شیراز به تهران، کمی جان دوباره بگیرم؛ مسیرهایی که تنها راه منطقی رفتن آن هواپیما و قطار است، اما این روزها تا حدود دو سه هفته بعد، هیچ پروازی، صندلی خالی برای فروش ندارد، لاجرم، توفیق اجباری سفری زمینی، حاصل آمد تا برای دیدار بیشتری از این مسیر، آنرا زمینی و با تاکسی های بین شهری طی کنم.

حیف که خستگی راه، و وسوسه دیدار دوباره از شهر زیبای اصفهان، که انسان از دیدار چندباره اش هم سیر نمی شود، مرا از توفیق درک حضور در هتل عباسی باز داشت، ورنه باید لحظه لحظه حضور یکشبه خود را در راهروهای زیبای این هتل قدم می زدم، و از راهروهای دراز و نقاشی های زیبای هنری اش، یک به یک دیدار کرده و در فرصت خوبی آنان را یک به یک ورانداز، و در عمق زیبایی هایش فرو می رفتم، و در معنای آن سیر می نمودم، هتل عباسی بهشت هنر زیبای نگارگری و بُروز هنر معماری زیبای اصفهان است، اینجا به واقع "اصفهان نصف جهان" است.

بار و بنه ی راه را بر هتل نهاده، و بعد از ظهر، کمی در خیابان های اطراف، از جمله در خیابان مشهور و تاریخی "چهار باغ" قدمی زدم، بر "سی و سه پل" حاضر شدم، جایی که بستر خشک زاینده رود، زیر این پل تاریخی، ورود ایران به دوره سخت خشکسالی و غم بی آبی آنرا فاش فریاد می زند، اما کو چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن، با این وضع در این مناطق هنوز برنج می کارند!

یکی از اهالی شهر، که خشک شدن زاینده رود را در ایجاد و گسترش فضای خشکسالی های پی در پی و ناامیدی، در بین مردم اصفهان، بسیار موثر می داند، معتقد بود، با هزینه کمی می توان در یک روند چرخشی آب ایجاد کرد، و آب را در زاینده رود جاری ساخت، به این صورت که آب در مسیر رود جاری می شود و به محض خروج از شهر، دوباره به بالای رودخانه پمپاژ شده و... با جاری شدن این آب گردشی، هم آب و هوای اصفهان ترمیم و تلطیف می شود، و هم کمک می کند تا بارندگی ها، دوباره به شهر باز گردد، بدون بارندگی آب های زیر زمینی مصرف شده و شاهد فرونشست های بیشتری خواهیم بود، فرونشست هایی که اصفهان، این شهر تاریخی را در معرض خطر جدی قرار داده است، او از فرونشست زمین زیر ساختمانی در شهرک بهارستان اصفهان مثال آورد و گفت، که اهالی صدای آب را در زیر زمین می شنوند، موازییک ها را که بر می دارند متوجه بیست متر فرونشست زمین در زیر ساختمان خود می شوند، ساختمان از اهالی آن تخلیه، چاله پر می شود و ساختمان دوباره نوسازی می شود.

بعلاوه این شرایط، از همه بدتر، نوجوانان دختر و پسر 14 تا 15 ساله، و کمتر و بیشتری را در حاشیه های زاینده رود خشک شده می توان دید که از عرضه کنندگان قلیان، کام دودی نابودگر می گیرند، که دندان ها، ریه ها و دهان و مری شان را نابود خواهد کرد، و چنین وضعی، گرد غم را بر چهره هر بیننده ایی می نشاند، و از دیدن سن دود و دخانی چنین پایین دچار افسردگی می گردد؛

طاقت نیاوردم و به رسم "امر به معروف و نهی از منکر"، به گروهی از آنان که در نزدیکی من، بر چمن های حاشیه پل نشسته و به قلیان ها، گروهی و به نوبت پک می زدند، رو کرده با خنده ایی که تلخ تر از گریه بود، گفتم "به خدا ریه های جوان و سالم شما لایق این دود نیست، هنوز برای چنان ریه هایی زود است که آنرا مملو از چنین دود کُشنده ایی کنید، این دود لایق ریه های سیاه و پیر و به پایان رسیده هم نیست، چه رسد به شما که در ابتدای راه زندگی هستید!".

یا لبخندی از محبت از من گذشتند، و حیا مانع از شلیک کلماتی شد که آنان نیز در دل داشتند، و می توانستند چون دیگرانی بگویند: "برو عامو! نَفَست از جایی گرم بیرون می آید و..."؛ ابراز نظری از سوی آنان نشد، مهربانی کردند و ختم به خیر شد، چرا که در چهره های آنها حرف های ناگفته بسیاری را می توان حس کرد، که می تواند به سوی هر آمر به معروف، و ناهی از منکری شلیک کنند، و از وضع حال و آینده خود بگویند و ناامیدی ها و.. اما حیا و بزرگمنشی آنان، مانع از آن گردید، و شکر خدا مرا از چنین بازخوردی بی نصیب گذاشتند.

چهار باغ خیابانی است که از دفعه قبل دیدارم از اصفهان، تغییر دکوراسیون داده، و راه بر عبور اتومبیل ها بر بخشی از آنرا بسته اند، و من تا میدان نقش جهان را پیاده قدم زدم، از میان بازار هنر گذشتم و در خیابان فردوسی، از خوردنی های اصفهان شکمی سیر کردم،

در بازگشت چند جوان خوش ذوق، تاتر خیابانی را با مضمون سیر تحول و گسترش فضای مجازی، و رواج بازی های رایانه ایی در میان کودکان جامعه ما و...، بر پا کرده اند، چهار جوان با متوسط سنی حدود سی سال، لباس های کودکی، به قامت جوان و رشید خود پوشیده، و چنان هنری، در نقش کودکانی کم سن و سال به خرج دادند، که در دل به آنها احسن گفتم، و به واقع تحرکی چنان حسابشده، و هنرمندانه "میانه ی میدانم آرزوست" که خود را به خاک و خُل خیابان کشیدند، و حتی رقص هایی بر تابوت مردگان، که در آفریقا مرسوم است و مملو از موسیقی و رقص خاص تشییع کنندگان، در زیر تابوت است و...، را اجرا کردند، تا مفهومی اجتماعی را هنرمندانه، به خیل افراد حاضر گرد آمده در خیابان منتقل نمایند،

تعداد زیادی از تماشاچیان، چند لایه، ایستاده به تماشای این تاتر مشغولند، و عده ایی موبایل به دست، صحنه های خندآور، و مملو از طنز آنان را ثبت و ضبط می کنند، تا به مدد فضای مبارک مجازی، به دیگران نیز منتقل، یا برای اهل و دوستان شان، از خیابان چهارباغ تحفه برند، تاترهای خیابانی می تواند جایگزین، تفریحات گاه مخرب سلامتی امروزه جوانان ما شود، که به رفتن به فست فودها، نشستن در کافی شاپ ها، کشیدن قلیان در پارک ها و اماکن تفریحی، نوشیدن شراب هایی که معلوم نیست در کدام کارگاه مخفی و با چه عواقبی برای آنها ساخته اند و... محدود شده اند.

جامعه ما در یک عقبگرد به سوی دوره سنت، و عهد قاجار، در حال فراموشی بازار هنر فاخر و مدرن تاتر و سینما است، و در نبود چنین هنری، در سطح شهر و اماکن فرهنگی آن، به قهقرا خواهد رفت، و از سلامتی جسمی و روحی خود دور می شود، در حالی که هنر تاتر سرگرم کننده، آموزنده، تحول آفرین و... است، اوایل انقلاب ما حتی در مدارس هم گروه های تاتر داشتیم، یکی از ملزومات درسی ما اجرای یک تاتر بود، که در متن درسی آن را گذاشته بودند، در بزرگداشت سالگرد انقلاب حتما یک تاتر اجرا می کردیم و... اما امروز نه تنها سالن تاتر ساخته نمی شود حتی بازمانده ها از دوره گذشته نیز رونقی ندارند، در حالی که این امکان فرهنگی و هنری می تواند، همراه با انتقال مفاهیم اجتماعی، با استفاده از ذوق و هنر کارگردانان و بازیگرانی قدرتمندی چون اینان، به انتقال تجربه و مفاهیم، به جامعه تشنه ما اقدام کرده، آنرا به سمت درستی هدایت نماید، ضعف ها را گوشزد کرده، به جامعه ی به خواب رفته، تلنگر بزند.

جامعی که در چنین میدانی، گارد محافظ ذهنی، مقاومت، مشکوک بودن به رسانه های جمعی ملی، و سردمداران فضای تبلیغات عمومی، افراد، و دوره و زمانه را باز کرده اند، و شوق تماشا و غرق شدگی شان را در استقبال آنان از این تاتر فی البداهه و خیابانی می توان دید، کسانی که به بازیگران این صحنه تاتر اعتماد کرده، و بازیگران نیز مفهومی را غیر مستقیم، در غیاب مقاوت و گاردی آنچنانی، به آنان منتقل می کنند، و البته چنین دریافتی گیرا، و ماندگار خواهد بود؛ بر خلاف کارهای دیگری که ناشی از بی سلیقگی و... اجرا می شود و مقاومت آفرین، تنفر زا و... هستند.

بعد از یک مسافرت 500 کیلومتری، و چنین گَشت و گذارهای فشرده و خسته کننده ایی، خوابِ شبِ رویایی و بدون نقص، در هتل عباسی می چسبد، و صبح شاداب و تازه نفس، ورزش صبحگاهی ام را به بالا رفتن از "کوه صُفّه" اصفهان اختصاص دادم، تا پیش از صبحانه و به دنبال آن، خروج از اصفهان، جان و نفس خود را در این کوه تازه کنم، صفه صخره ایی ایستاده بر کناره شهر اصفهان است، که به دورش راه پیاده عجیب و غریب و ترسناکی کشیده اند، تا مردم اصفهان خطر، هیجان و کوهنوردی را در صخره های این کوه، یکجا تجربه کنند،

و البته گاهی خطر کردن ها، با یک بی احتیاطی و غره شدن به قدرت خود، و جدایی از راه عمومی که امن تر است، به مرگ هم ختم می شود، همچنان که روز قبل از حضورم، این کوه شاهد سقوط یکی از این خطر کنندگان بوده است؛ و یکی از کوهنوردان به هنگام راهنمایی ام، در خصوص مسیرهای صعود، به افرادی اشاره کرد که راه میانبری را به سوی قله در پیش گرفته و صعود می کردند، و گفت حادثه دیده دیروز، در همین مسیر میانبر به پایین پرت شد، و متاسفانه جان به جان آفرین تسلیم کرده است. تله کابینی، کسانی که پیاده قصد دیدار از این قله را ندارند را، به بالای کوه صفه می برد، اما اکنون خاموش است، خرابه های قلعه ایی تاریخی را نیز بر فراز این قله می توان دید.

صبح پنج شنبه است، و گروهی بر مزار چند شهید گمنامِ جنگِ خسارتبارِ هشت ساله با رژیم بعثی عراق، که بر دامنه این کوه آرمیده اند، حاضرند و برای خود برنامه زیارت عاشورایی را با مخلفات و اضافات، از جمله مصیبت خوانی و...، برنامه ریخته، و اجرا می کنند، صدای بلندگوهای بزرگی که استفاده می کنند، در کل کوه پخش می شود، حدود 30 نفرند که بر گرد این مزار رو به قبله نشسته و زیارت و مرثیه می خوانند، اما صدای بلندگوهای آنان در حد یک نشست چند صد نفره است، تو گویی بیشتر پخش همین صدا از بلندگوها را منظور نظر دارند، تا برگزاری یک نشست معنوی، یا زیارت خوانی، مرثیه گویی، یا مصیبت خوانی برای ائمه دین شان.

این حرکت به یک نشست سیاسی – عبادی، متینگ تبلیغاتی، و یا اردو کشی سیاسی – خیابانی بیشتر می ماند، تا یک عبادت جمعی و معنوی، چرا که چنان بلندگوهایی، و حرکت دسته ایی، و به صورت راهپیمایی، با حمل پرچم، پیشانی بند های جبهه، چفیه بر گردن و... که در بازگشت از مراسم داشتند، و البته صبحانه ایی که در کنار اتوبان، و در نزدیکی مجسمه کوهنورد، پایان بخش برنامه این تیم بود، که به دنبال آن سوار اتومبیل های شخصی شده و متفرق شدند، مشخص بود که احتمالا از چند محله و پایگاه هماهنگی کرده و این مراسم اینجا نتیجه این هماهنگی بوده است.

سه و یا چهار روحانی جوان نیز آنان را در این راهپیمایی آخر، رهبری، و در پیشاپیش آنان حرکت می کنند، که پیش از این هر کدام، جدا جدا، و در فواصل زمانی به این جمع پیوستند، در حالیکه دو تن از آنان را که، دو سه نفری همراهی و اسکورت شان می کردند، را در مسیر دیده بودم، و اکنون، در آخر برنامه، تمام شان در جلوی صف راهپیمایان تا محل صبحانه می آمدند،

یکی از آنها فرد مودبی به نظر می رسید، چرا که به رغم این که، روحانیون معمولا تامل می کنند تا تو به آنان ابتدای به سلام کنی، اما این جوان روحانی هنگام گذر از من، در مسیر، ابتدای به سلام کرد، ظاهرا نسل جوان روحانیت، این واقعیت را فهمیده اند که باید با مردم از در خضوع در آمد، و باب تکبر و خود بزرگ بینی و...، موقعیت آنانرا، بیش از پیش ویران خواهد کرد، شاید هم نه، او به سن تکبر نرسیده است!

نقاشی مینیاتور دوره صفوی

نقاشی مینیاتور مربوط به دوره صفوی

اما به نظر من، برنامه زیارت عاشورایی با این کیفیت، بزرگترین ضربه به پارامترهای ارزشمندی است که دستاویز چنین حرکاتی می شوند، از جمله همین شهدای مظلوم و بی نام و نشان، که سرمایه ملی هستند و خاص اهل عبادت، سیاست و... نیستند، متعلق به تمام ملت با تمام وجوه مختلف فکری، دینی، زبانی و قومی و... اند، که در گمنابی و بیکسی از همرزمان خود در صحنه جنگ و نبرد با متجاوزین بعثی باز ماندند، و در بی صاحبی و گمنامی شهید شدند و در زمین های عرصه جنگ و نبرد ماندند، و سپس اجساد مقدسِ بی نام و نشان شان یافته شد، و اکنون اینجا بی نام و نشان خوابیده اند، مصادره چنین سرمایه هایی از گناهان نا بخشودنی است؛

و البته این ضربه ایی بزرگ به زیارت عاشورا، عبادت جمعی، و البته معنویت و اهل معناست، که این شهدا را دستاویز یک حرکت، یا مانور حضور سیاسی – اجتماعی افراد و تفکر خاص قرار داده، و چنین سو استفاده هایی از اینها می شود، و دیگرانِ حاضر در این اماکن ورزشی و تفریحی را، از زیارت عاشورا، شهدای گمنام، معنویت، عبادت جمعی و... نیز بیزار می کند.

بیزاری، تنفر و اعتراض به صدای بلندگوها و... را، گاه در رفتار و گفتار برخی از کسانی که بامداد این روز تعطیل را، برای ورزش و کوهنوردی انتخاب، و به صفه آمده اند، می توان آشکارا دید، که به نوع برنامه ها، در بیجاترین نقطه ممکن، در این ساعات روز، اعتراض و تنفر ابراز می دارند.

تازه کل این برنامه چقدر جمع حاضران در صفه را (به فرض تاثیر مثبت)، تحت تاثیر قرار خواهد داد؟، چیزی حدود یک ساعت، اما 23 ساعت دیگر شبانه روز چه، نمی توان کل شبانه روز، کوه صفه را به عرصه تاخت و تاز چنین بلندگوها، و چنین راهپیمایی هایی قرار داد، و روی این نقطه ورزشی و تجمعی اصفهان، حضوری این چنینی داشت.

به نظر من چنین مراسمی بدون شوهای راهپیمایی گونه، یا بلندگوهای آنچنانی و... اثر مثبت بیشتری خواهد داشت، که جمعی از سر اخلاص، بدون قصد قبلی برای تاثیر گذاری بر دیگران، بر مزار این شهدای مظلوم حاضر شده، و جوی روحانی و معنوی برای خود ایجاد کنند، و برنامه ایی معنوی برای خودسازی داشته باشند، و از دیگرسازی ها بگذرند، و در چنین حالتی ممکن است گارد مقاومت دیگران را بر نانگیخته، و تنفر ایجاد نکنند، و رهگذران از حال خوب معنوی، و در سکوت و آرامش آنان و... ناخودآگاه، جذب آنان شوند؛ اما این یک امر روشن است که حرکات "شوآف" گونه اثر مقاومت، تنفر، اعتراض و... ایجاد می کند، تا اثر مثبت.

این گونه حرکات، حال و دعای اهل ریا را می ماند، که دیگران را به سمت بیزاری و تنفر از خود و مرام شان می برد، ورنه از عبادت اهل اخلاص، حتی آتئیست های فراری از دین و مذهب نیز لذت خواهند برد، چرا که این یک کار طبیعی است، و اثر طبیعی خود را خواهد داشت، از دل برخاسته بر دل خواهند نشست، ایجاد فضای مصنوعی اخلاص و عبادت، اثر دفعی و مقاومت و در نهایت تنفر ایجاد خواهد کرد.

 از آنان گذشته، و همراه با صعود کنندگان دیگرِ راهی قله، به سوی آن پیش رفتم، خود را به بام اصفهان، رسانده، جاییکه عده ایی از ورزشکاران کوهنورد، بعد از یک پیمایش خوب صبحگاهی، با لباس های متحد الشکل مشغول به نرمش بودند، کمی با آنان بودم، اما به خود ندیدم که ادامه راه داده، خود را به بلندای قله صفه برسانم، و بیدرنگ راه بازگشت در پیش گرفته، و خود را به هتل رساندم، تا پیش از ظهر، تشریفات خروج از هتل را انجام داده، و راهی ترمینال مسافربری بین شهری اصفهان شوم، و آنجا را به قصد شهر خوانسار [13] ترک کنم، تا شبی را نیز در کنار "گلستانکوه" ، در خوانسار مانده، و سپس راهی تهران گردم،

همچنان که اصفهانی ها، بر خلاف شیرازی ها به فضای میراث فرهنگی شهر خود مواظب و مراقب هستند، و آنچه بر ویرانی میراث گذشتگان در اطراف شاهچراغ در شیراز در جریان است، در اصفهان دیده نمی شود، بر خلاف شیراز، ترمینال های مسافربری اصفهان نیز، منظم است، و برای شهرهای اطراف سرویس تاکسی های زردرنگ گاه آبرومند و خوبی دارد، اما پیش از رسیدن به ترمینال، مسافربرهای شخصی، راه بر من بریدند، و با پیشنهادهای وسوسه کننده ی خود، مرا به جمع مسافران خود دعوت، تا با آنها راهی خوانسار شوم،

اشتباه من هم همینجا بود، چرا که بعدها فهمیدم راننده ناشی مذکور، مسیر کوتاه بین اصفهان تا خوانسار را واگذاشت، و ما را از مسیر جاده اصفهان - قم - گلپایگان به خوانسار برد، مسیری که صد کیلومتر طولانی تر از جاده دیگری است، که از مسیر اصفهان – داران به خوانسار می رود، و بدین وسیله راهی بسیار کوتاه را وانهاده، و طولانی ترین و خسته کننده ترین مسیر، نصیب ما شد، نمی دانم راننده ناشی بود یا قصد دیگری، از انتخاب این مسیر داشت.

برای اولین بار بود که در این مسیر می رفتم، لذا تسلطی بر مسیرها نداشتم، راننده که از بختیاری های اهل دزفول و در اصفهان ساکن شده بود، گفت "فکر بد نکن من از آن دست بختیاری هایی نیستم که آدم کشته باشم و از شرم شهر و دیار خود را ترک کنم [14] ، موضوعات کاری مرا به اصفهان کشاند". او نیز از تعداد افغان های ساکن در ایران در هراس بود و معتقد است تا 50 سال آینده با این حجم افغان های ساکن ایران، آنان تفوق جمعیتی خواهند یافت، چرا که ایرانیان در شرایط فعلی کشور، فرزندآوری را وا نهاده و رشد جمعیت مناسبی ندارند، در حالی که مهاجرین مذکور، هر کدام بین 5 تا 7 کودک به دنیا می آورند.

از دوراهی جاده گلپایگان با جاده اصفهان – قم که به سمت خوانسار پیچیدیم، معدن طلای موته [15] ، در آنسوی دشت، در کنار کوهی خودنمایی می کرد، یکی از مسافران همراه، از درآمد کشور از طلا گفت، و اینکه، "هیچکس در کشور نمی گوید، چقدر طلا استخراج می کنند، پول آن به کجا می رود، دست کیست؟!" این سوال هایی است که ذهن مردم را از میزان درآمد کشور از محل استخراج طلا، و محل خرج آن وجود دارد، شفافیت در این مورد، می تواند باعث رفع نگرانی های ذهنی مردم شود.

جاده موته به گلشهر از منطقه شکار ممنوع غرقچی می گذرد، و گلشهر مجموعه ایی از روستاهاست (گنجه جون، ورزند، فیلاخوس، گُوگَد و...) که با هم تجمیع شده و شهر جدید گلشهر را ساخته اند. در روستاهای مذکور برج های خشت و گلی را می توان دید که مشخصات معماری زمان ساسانی را دارد، و قدمت این روستاها را حداقل به زمان ساسانیان می رساند، گلپایگان بعد از گلشهر خود را نشان می دهد، که در اینجا دو راهی وجود دارد که یک راه فرعی، به شهر خمین و اراک ختم می شود، و راه دیگری که به خوانسار می رود، خوانسار شهری چسبیده به کوه های بلند زاگرس، و در پای گلستانکوه واقع است، که به عسل و گز، شهرت دارد، و گلپایگان نیز به کبابش و البته اکبر گلپا خواننده مشهور موسیقی سنتی ایران مشهور است.

گلستان کوه در شهر خوانسار

گلستانکوه در شهر خوانسار 

شبی را در این شهر خواهم گذراند، شهری که زنده است، و برای زنده ماندش تلاش هایی در جریان است، و مردانی دارد که کارخانجات نسبتا بزرگی را به این منطقه آورده، و آنرا با وجود خود، آباد کرده اند، بر بالای این شهر سدی را احداث کرده، که در تقویت آب های زیر زمینی این منطقه بسیار موثر خواهد بود، و صبح فردا، خوانسار را ترک، و راهی قم، و سپس تهران خواهم شد.

اولین بار است که از گلپایگان و خوانسار دیدن می کنم، نام این دو شهر در تاریخ معاصر، برایم با نام مراجع تقلید معاصر شیعه [16] ، از اهل این دو شهر زنده است، آخرین آنها آیت الله محمد رضا گلپایگانی [17] بود که نماز میت تاریخی و میلیونی را بر پیکر رهبر فقید جمهوری اسلامی، در مصلی تهران خواند، و با برکناری آیت الله حسینعلی منتظری، از قائم مقامی رهبری، که از قضا از هم استانی های او بود، طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی، این آیت الله، که از اهالی همین گلپایگان است، و بلواری بزرگ نیز اکنون به نام اوست، می توانست رهبر جانشین، بعد از مرگ بنیانگذار جمهوری اسلامی باشد،

اما در روندی که، با کارگردانی آیت الله هاشمی رفسنجانی، و به خصوص با همراهی مرحوم سید احمد خمینی طی شد، او و دیگرانی از این دست، از جانشینی رهبر بنیانگذار باز ماندند، و در نهایت رهبری به آقای خامنه ایی رسید، که اگر چنین نمی شد، رهبری شیعه بعد از صفوی، دوباره به رجال اصفهان می رسید، نمی دانم خیری برای کشور هم در بر داشت یا نه، اما اگر چنین می شد، حداقل مسلم است که شرایط به حتم این چنین که هست، نبود، و روند دیگری رقم می خورد.

از خوانسار تا چلگرد (کهگیلویه و بویراحمد) که سفر گردشگری ام از آن آغاز شد، تا اینجا در خوانسار راه چندانی نیست، تنها یک کوه در میان است، و درست در پس همین گلستانکوه، چشمه دیمه (زایشگر زاینده رود) قرار دارد، که من با یک دور بلند و چند روزه، اکنون خود را به نزدیکی مبدا این سفر، رسانده ام، بعد از یک شبمانی در خوانسار، صبح ورزشی کردم و بعد از صبحانه به سوی تهران حرکت کردم، ابتدا خود را به سلفچگان، سپس از آنجا با اتومبیل های کرایه عبوری رقمی را توافق تا مرا به تهران ببرد، البته با قبول این شرط که در قم اتومبیل دیگری مسیر را به سوی تهران ادامه دهد، چاره ایی دیگر نبود، باید قبول می کردم، چرا که هوا گرم و آزار دهنده است و باید گاه به شرایطی ناخواسته تن داد، و گذشت،

از کنار مسیر در حال ساخت راه آهن سریع السیر قم – اصفهان که می گذشتیم، راننده ما، با حسرت گفت "این پروژه به دست چینی ها افتاده است، اینجا شهرکی برای خود دارند، و زندگی خصوصی و آزادانه ایی را برای خود تدارک دیده هر چه می خواهند می خورند و هر چه می خواهند می پوشند و می نوشند، و خوش می گذرانند! و این راه را سال هاست معطل دارند، و ساختش را به پایان نمی رسانند، رضاشاه هیچ نداشت و این همه راه آهن کشید، الان همه چیز داریم و نمی توانیم پروژه ایی را به موقع تمام کنیم!"،

با کمال تعجب و در یک عدم هماهنگی قبلی، راننده مسیر سلفچگان - قم، برای ادامه مسیر قم تا تهران، مسافران خود را به اتومبیلی در قم سپرد، که شیر زنی از نسل زنان کُرد آنرا رانندگی می کرد، که طبق ادعای خودش، بین تمام شهرهای ایران مسافر می بَرَد، و برده است، او این مسیر را، مسلط، و به سرعت تمام می تاخت، چرا که از رانندگان "شوتی" [18] بوده که اجناس وارداتی را از گناوه و مرز، به مرکز می آورده، و بعد از یک باخت عمده در این مسیر، تا کنون از آثار مصادره مال الاتجاره، اتومبیل و جریمه های تعلق گرفته خود در این راه، کمر نتوانسته است که راست کند، و اکنون با مسافر کشی به کمک زندگی و همسر خود آمده، تا دوباره کمر راست کنند، و در کسب درآمد و خرج زندگی، و ساخت آینده خود و بچه های شان، کمک کند،

او که در نتیجه باخت اجناس و اتومبیل خود، اکنون 12 میلیون تومان ماهانه قسط می دهد. می گفت افسری که در مسیر گناوه به مرکز، او را متوقف، و اتومبیلش را توقیف کرده و به دادگاهش فرستاد، وقتی دید که به جز "هدلایت" (چراغ پیشانی) هیچ جنس ممنوعه دیگری نداشته ام، دچار عذاب وجدان شده بود، به او گفتم اگر زندگی مرا می دیدی این بار را متوقف نمی کردی، از روی دلخوشی به این شغل دست نزدم، و خود را آواره جاده و خطر نمی کردم. به دنبال لقمه حرام نبودم، که اگر بودم، راه های پر درآمد دیگری هم بود، او آخوند زاده ایی مقیم قم است که در 15 سالگی به ازدواجش دادند.

 اجاره نشین است و با این اقساط و خرجی بالا، دست خدا را همواره در زندگی خود می بیند، و می گوید خود را در خطرات جاده و مسافر، به ائمه و حضرت ام البنین سپرده ام. از آنجایی که امتیاز گرفتن مسافران این مسیر، به راننده ایی که از سلفچگان ما را گرفت، تعلق داشت، به ناعادلانه ترین وضع، درآمد مسیر سلفچگان – تهران را نصف کرده، نیم آنرا خود برداشت، و نیم دیگر را به راننده قم – تهران سپرد، در حالی که مسیر قم به تهران بسیار طولانی تر است، دنیای تجارت بسیار بی رحم است.

ولی این خانم مدعی بود که چاره ایی جز تن دادن به این تقسیم ناعادلانه کرایه ندارد، چرا که در گرفتن مسافر تبحری ندارد. داستان این زن، که برای مهاجرت از ایران، دست به چه کارهایی زده است، خود غمبار و شنیدنی است، و فیلمنامه یک فیلم بلند و گریه آور است، که این خود می تواند مواد کافی برای یک رمان مفصل را فراهم کند، از جمله داستان رفتن او به افغانستان، برای تهیه اوراق هویتی افغانی، تا او را در مسیر مهاجرت، به کشورهای هدف، شامل امتیازات مهاجرتی اتباع افغانستان کند، که تحت ظلم نظام طالبانی، شامل امتیازات ویژه ایی از سوی کشورهای مهاجر پذیر اروپایی و امریکایی شده اند، که البته در فرایند مهاجرت موفق نمی شود و...

چنین داستان غمباری را جایی دیگر، و به نوعی دیگر هم شنیده بودم، یکی از ایرانیان تعریف می کرد، که فرزندان عمه اش، پدر روحانی و افغانی خود را که همسری ایرانی اختیار کرده بود، مورد شماتت قرار می دادند که چرا اوراق هویتی افغانی اش را واگذاشته و اوراق ایرانی اختیار کرده است، که اگر چنین نمی کرد، در روند مهاجرت به خارج از کشور، این اوراق بسیار موثرتر از هویت و شناسنامه ایرانی است! و این ها، همه خفتی است که امروزه دچار اتباع ما شده، و در روند تحریم و مخالفت با جهان، و شنا در خلاف جهت روند جهانی و... نصیب ایرانیان می شود، که یک خانم جوان ایرانی باید از طریق هرات به کابل برود، تا اوراق هویت افغانی بخرد، تا او را در روند مهاجرتی اش به اروپا و... کمک کند!    

سفرم را در مسیر قم به تهران، با شنیدن داستان غمبار این زن جوان به پایان بردم، که زندگی کوچک آنان مملو از تلاش های بزرگ، و البته باخت های بزرگ بود، و امید به آینده ایی که امیدوار است که این زندگی را دوباره بسازد؛ سفرم به دیار لرستان، میان بختیاری ها، بویراحمدی ها، و سپس مرکز تمدن ایران در شیراز، و زایشگر شرایط دوره فرهنگی، دینی و سیاسی فعلی کشور، یعنی اصفهان، که یک دوره دیرپای را از صفویه آغاز، و تاکنون ادامه دارد.

  

اصفهان از فراز کوه صفه

[1] - امپراتوری عثمانی (دَوْلَتِ عَلِیّه عُثمَانِیّه) که در میان مسلمانان، هندی‌ها و چینی‌ها به روم معروف بود، یک امپراتوری در بازه زمانی شش سده در جنوب شرق اروپا، غرب آسیا و شمال آفریقا بود. این امپراتوری در اواخر سده سیزدهم میلادی در سال ۱۲۹۹ میلادی توسط رهبر قبیله‌های تُرک اغوز یعنی عثمان یکم در سوگوت بنیان‌گذاشته شد و در سده چهاردهم میلادی در سال ۱۳۵۴، با فتح شبه جزیره بالکان، به قاره اروپا راه یافت که بدین ترتیب دولت کوچک عثمانی به یک کشور فراقاره‌ای تبدیل شد. تا سال ۱۴۵۳، عثمانیان امپراتوری بیزانس را ضمیمه خاک خود کردند و با فتح قسطنطنیه توسط محمد فاتح، پایتخت خود را به این شهر انتقال دادند. در سده‌های شانزدهم و هفدهم میلادی، امپراتوری عثمانی در اوج گستره خود در زمان سلطان سلیمان قانونی یک دولت چند فرهنگی و چند زبانی بود که همه جنوب شرق اروپا، بخش‌هایی از اروپای مرکزی و آسیای غربی، بخش‌هایی از شرق اروپا و قفقاز و قسمت‌های وسیعی در شمال و شاخ آفریقا را زیر فرمان خود درآورده بود. در آغاز سده هفدهم، این دولت ۳۲ ولایت و تعداد زیادی دولت دست‌نشانده داشت که این دست‌نشاندگان در ادوار مختلف یا به ولایت‌های جدید تبدیل شدند یا توانستند از خودمختاری نسبی‌ای برخوردار باشند.

[2] - جنگنده هایی که شغلشان جنگ است، و مزد خود را بعد از پیروزی از طریق غارت و چپاول سرزمین ها و ملل فتح شده دریافت می کنند، و با به بردگی و کنیزی گرفتن ملل مغلوب،

[3] - سلیمان قانونی در سال ۱۵۲۱ شهر بلگراد را تسخیر و همچنین مناطق جنوبی و مرکزی پادشاهی مجارستان را فتح کرد. سلیمان با پیروزی تاریخی خود در نبرد موهاچ، مجارستان کنونی (به جز بخش‌های غربی) و سرزمین‌های دیگری در اروپای مرکزی را ضمیمه خاک عثمانی کرد گرچه، او در سال ۱۵۲۹ شهر وین را محاصره کرد اما در فتح آن ناکام ماند.

[4] - شیر و خورشید از نمادهای ملی ایران است که تا پیش از انقلاب ۱۳۵۷ به صورت رسمی مورد استفاده بود. این نشان آمیزه‌ای از فرهنگ‌های کهن بین‌النهرین، ایران، عرب، ترک، یهودی، شیعی و مغول است. ریشه نماد شیر و خورشید نشان ستاره‌بینی، خورشید در صورت فلکیِ اسد (شیر) در منطقةالبروج بوده‌است. در دوران صفوی نشان شیر و خورشید مظهر دو رکن جامعه بود: "حکومت" و "مذهب" مشخص است که هر چند درفش‌های مختلفی در زمان شاهان صفوی به‌خصوص نخستین شاهان صفوی استفاده می‌شده‌است، تا زمان شاه عباس صفوی، نشان شیر و خورشید به نشانی رایج در درفش‌های ایران بدل شده‌بود شاه اسماعیل دوم برای نخستین بار نماد شیر و خورشید را به رنگ طلایی بر روی پرچم ایران سوزن دوزی کرد. این پرچم تا آخر دوره صفوی نیز درفش رسمی ایران بود. قدیمی‌ترین نشان شیر و خورشید شناخته‌شده، سکه‌ای است که بمناسبت تاجگذاری آقامحمدخان بسال ۱۷۹۶ ضرب شده‌است. در این سکه در زیر شکم شیر علی، امام شیعیان ذکر شده‌است (یا علی) و در بالای نشان شاه وقت خوانده شده‌است (یا محمّد). این سکه می‌تواند بیانگر آن باشد که هنوز در این زمان شیر به مذهب و خورشید استعاره‌ای از شاه ایران است (ایرانیت و اسلامیت حکومت در دوران قاجار این نشان کاربردی گسترده داشته‌است و از علم‌های عزاداری ماه محرم تا سندهای ازدواج یهودیان ایران کتیبه (کِتوباس) از این نشان استفاده می‌شده ‌است. در پنجمین متمم قانون اساسی مشروطه نخستین قانون اساسی ایران )قانون اساسی مشروطه(، پرچم ایران به شکل شیر و خورشید بر روی سه رنگ سرخ و سفید و سبز تعیین شد

[5] - تکثرگرایی یا پلورالیسم فرهنگی، مذهبی و دینی به معنی "نه تنها قبول، بلکه آغوش باز کردن به وجود تفاوت و گوناگونی انسانی است. چنین کثرت گرایی تنوع جهانی را به عنوان یک کمک می بیند، نه یک بار و مانع برای خود، دیگران را نیز بعنوان فرصت می بیند، تا یک تهدید". (آغاخان؛ امام شیعیان اسماعیلیه)   “pluralism means not only accepting but embracing human difference. It sees the world’s variety as a blessing rather than a burden, regarding encounters with the “Other” as opportunities rather than as threats”. The Aga Khan

[6] - ملل تحت حاکمیت هخامنشیان شامل :  1-مادی‌ها ۲- ایلامی‌ها ۳- پارت‌ها ۴- سغدی‌ها ۵- مصری‌ها ۶- باختری‌ها ۷- اهالی سیستان ۸- اهالی ارمنستان ۹- بابلی‌ها ۱۰- اهالی کلیکیه ۱۱- سکاهای کلاه‌تیزخود ۱۲- ایونی‌ها ۱۳- اهالی سمرقند ۱۴- فنیقی‌ها ۱۵- اهالی کاپادوکیه ۱۶- اهالی لیدی ۱۷- اراخوزی‌ها ۱۸- هندی‌ها ۱۹- اهالی مقدونیه ۲۰- اعراب ۲۱- آشوری‌ها ۲۲- لیبی‌ها ۲۳- اهالی حبشه

[7] - خراسان بزرگ و تمدنی، به منطقه ایی اطلاق می شود که از شرق ایالت های باستانی قومس و هیرکانا آغاز، می شود و شامل مناطقی همچون افغانستان، ازبکستان، تاجیکستان، سین کیانگ و... است، که در مجموع با هم مجموعه فرهنگی نسبتا منسجمی را تشکیل می دادند.

[8] - آپاتیه، نام قدیم شهرستان آباده واقع در استان فارس به معنای "ده آباد" است؛ آباده در سال ۱۳۹۷ به عنوان شهر جهانی منبت انتخاب شد گیوه دوزی در این شهر رونق بسیار دارد. آباده شمالی‌ترین شهرستان فارس به ‌شمار می‌رود و شهرهای آن عبارتند از سورمق، صغاد، بهمن و ایزدخواست اقلید باستان هستند. مهمترین وقایع تاریخی شهر آباده عبارتند از :

حمله لشکر افغان به آباده و تسخیر آن در راه عزیمت به اصفهان (۱۱۳۴ ه‍.ق)

اقامت شاه اسماعیل سوم در آباده به فرمان کریم خان زند از سال ۱۱۷۹ ه‍.ق

جنگ لطفعلی خان زند و آقا محمد خان قاجار در محدوده شهر آباده و تخریب قسمتی از شهر

قیام حیدر میرزا فرزند شاه اسماعیل سوم علیه آقا محمد خان قاجار

جنگ محمدشاه با حسینعلی میرزا در نزدیکی شهر

وقوع جنگ آباده در سال ۱۲۹۷ ه‍. ق، این جنگ بین نیروهای تفنگدار پلیس جنوب (قشون بریتانیا مستقر در آباده) از یک سو و نیروهای ایل قشقایی، کردشولی‌ها و آباده‌ای‌ها از سوی دیگر

[9] - محمد ناصر خان صولت قشقایی معروف به ناصر خان، فرزند ارشد  اسماعیل خان صولت‌الدوله قشقایی (ایلخان‌ ایل قشقائی و سیاستمدار دوره پهلوی) و برادر ملک‌ منصور خان، محمد حسین قشقایی و خسروخان قشقایی بود. تا پیش از کودتای ۲۸ مرداد وی قدرتمند ترین فرد در جنوب ایران بود. او قصد داشت با انجام کودتایی علیه نیروهای بریتانیایی و شوروی ایران را از اشغال متفقین خارج کند که این عملیات ناکام ماند. با پاگیری دولت پهلوی با آنان نیز درگیر شد و در دوران تبعید، تمام اموال و دارایی‌های ناصرخان که باغ ارم شیراز و املاک زیادی را شامل می‌شد، مصادره و توقیف شد. وی به دلیل سکونت فرزندانش در آمریکا پس از مدت کوتاهی اقامت در اروپا به آمریکا مهاجرت کرد و به گفته خودش مصاحبه‌ای مفصل و نزدیک به هشت ساعته در مصاحبه با حبیب لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی ایران، همچنان به مخالفت با شاه ادامه داد. وی بعدها همچنین از طریق دوستان فعال در جبهه ملی با تماس با انقلابیون و سید روح‌الله خمینی به طرفداران انقلاب ملحق شد و در زمان نخست وزیری شاپور بختیار در دی ۱۳۵۷ در زمانی که شاه هنوز در ایران بود، بعد از ۲۵ سال تبعید به ایران مراجعت کرد. با توجه به شلوغی اوضاع و تب انقلاب در ایران، ناصرخان با حمایت شاپور بختیار به وطن وارد و با حمایت او، از دستگیری‌اش در فرودگاه جلوگیری شد. او به میان ایل خود بازگشت و به مبارزه و تبلیغ علیه شاه و حمایت از انقلاب ۱۳۵۷ ادامه داد. ناصرخان قشقایی در انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی به نمایندگی انتخاب شد اما هم کینه قدیمی کمونیست‌ها از جمله حزب توده به دلیل سابقه مخالفت او با آنها ادامه داشت و هم مجاهدین خلق با او مخالف بودند. در نتیجه، اعتبارنامه‌اش رد و ابتدا برادرش خسرو خان و سپس خودش دستگیر شدند. دستگیری این دو باعث نا آرامی در شیراز و قیام قشقایی‌ها و در نهایت آزادی او شد. ناصرخان با امام خمینی همسو نبود و گروه‌های مختلف انقلابی برای قدرت نیافتن و انسجام مجدد او و ایلش در جنوب، تلاش می‌کردند. ناگزیر با حکومت جمهوری اسلامی درگیر شد و پس از درگیری مسلحانه در اطراف شیراز و فیروز آباد با سپاه پاسداران، سرانجام به دلیل چنددستگی در ایل قشقایی و نداشتن نیروی لازم، اردوی او در هم شکست. دادگاه انقلاب شیراز حکم اعدام غیابی برای ناصرخان و برادرش خسرو خان صادر کرد و پسر بزرگش عبدالله خان که در آمریکا تحصیلات پزشکی کرده و در اردوی او به مبارزه مشغول بود، به صورت ناگهانی درگذشت. ناصرخان ناگزیر به ترک مخفیانه ایران و مهاجرت مجدد به امریکا از راه ترکیه شد. برادرش خسرو خان که در کوه‌ها مخفی بود، به دلیلی نامعلوم به شیراز رفت و با خیانت یکی از نزدیکان، دستگیر و چندی بعد در فیروز آباد تیرباران شد.

[10] - سورمق در یکی از چهار راه‌های مرکزی ایران قرار دارد بطوریکه این چهار راه، چهار استان یزد، فارس، کهگیلویه و بویر احمد و اصفهان را به هم متصل می‌نماید. سورمق در ۱۸ کیلومتری اقلید، ۲۲ کیلومتری آباده، ۶۵ کیلومتری صفاشهر و ۲۴۵ کیلومتری شیراز قرار دارد. روستاهای پیرامون آن عبارت‌اند از: دشت بیضا، باقرآباد، جوشقان سورمق، ده بالا، فیض‌آباد، امیرآباد، چنار، یعقوب آباد و بیدک. البته در سال‌های گذشته فیض آباد به عنوان یک محله به سورمق الحاق شده و هم‌اکنون تحت عنوان خیابان امام حسین این شهر می‌باشد

[11] - گروه سرود بچه های آباده که به سرپرستی احمد توکلی در سال ۱۳۶۰ فعالیتش را در شهر آباده، استان فارس آغاز نمود. قطعه “قصه بابا” یا “مادر برام قصه بگو” که با گویش آباده ای اجرا شده، حرف دل بخشی از بچه های دهه ۶۰ بود. ملودی گیرا و روان، شعر واقع گرا، صمیمی و تصویری اثر در کنار اجرای تاثیرگذار و احساسی خواننده و تنظیم ساده آن این قطعه را به اثری دوست داشتنی و خاطره انگیز مبدل ساخته است متن این سرود از این قرار است: مادر برام قصه بگو دل تنگ تنگه          قصه بابا رو بگو دل تنگه تنگه        مادر مادر مادر مادر         مادر برام حرف بزن از ایمونش بگو     مادر برام حرف بزن از پیمونش بگو           مادر تو دونی و خدا از خوبی هاش بگو       از مهربونی و از مهر و وفاش بگو      از جونفشونی و از رزم بابام بگو        مادر مادر مادر مادر    دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره        نوری بهشتی دیدم بر چهره داره         وقتی به نزدیک بابا رسیدم           دیدم ملائک به دورش بیشماره         نگاش کردم دلم لرزید       صداش کردم به روم خندید         بغل واکرد منو بوسید        لباش خندون چشاش گریون         منو بویید منو بوسید        بابا منو بوسید بابا منو بویید        با دیدن اشکم خون در رگش جوشید          بابا نوازش کرد بابا سفارش کرد        در جنگ با دشمن ننگه که سازش کرد        مادر مادر مادر مادر        بابا برام یه لاله چید        منو تو آغوشش کشید        درد دلامو که شنید          حرف حسین و پیش کشید     خونم مگه رنگین تره خون حسینه        جونم مگه شیرین تره جون حسینه         یه جون اگه دادم به راه دین و ایمون         صد جون هزارونش به قربون حسینه      بگو به مادر هرگز نخور غم        حسین و بابا هستند باهم      مادر نخور غم نگیر ماتم        حسین و بابا هستند باهم      

[12] - از شهرضا خاطره ایی ندارم، به جز این که یکی از دوستان که اهل این شهر بود، از مادر شوهرهای این شهر می گفت، که در جهاز عروس خود به دقت جستجو می کنند، اگر کمبودی نیافتند، با بهانه ایی باز هم عدم رضایت خود را اعلام می کنند، مثلا "قلیان در این جهیزیه ندیدم، نگرفتید؟!"

[13] - "خوان" به معنای "چشمه" و "سار" پسوند "کثرت" است. در گذشته به علت کثرت چشمه‌های موجود در این منطقه این نامگذاری صورت گرفته‌است. مردم خوانسار دارای گویش مستقل خوانساری هستند که ریشه در زبان فارسی باستان داشته و از قبل از اسلام در این منطقه رایج بوده‌است

[14] - ظاهرا این یکی از سنن قوم بختیاری است که اگر یکی از آنها مرتکب قتلی از طایفه دیگری شود، از شرم منطقه را ترک می کند و به دور دست ها می رود و آنجا ساکن می شوند.

[15] - معدن طلای موته از توابع بخش میمه در نزدیکی روستای موته و روستای رباط ترک و در فاصله ۵۰ کیلومتری از شهر میمه قرار دارد. معدن طلای موته که در این محل واقع است به صورت روباز است و دارای ۹ کانسار طلادار می‌باشد.  ذخیره اکسیدی معدن (تا سال ۱۳۸۰) بهره‌برداری شده است. عیار متوسط طلای این معدن ppm ۲ (۲ گرم در تن) می‌باشد که در هر روز ۱ الی ۲ کیلوگرم طلا با درصد خلوص۷۰ ٪ (۱۸ عیار) تا ۹۵٪ (۲۴ عیار) در شمشهای ۲ تا ۱۰ و ۱۳ تا ۱۵ کیلویی تولید می‌شود. در حال حاضر سالانه نزدیک به ۲۰۰ کیلو طلا از معدن طلای موته استخراج می‌شود. کارخانه فرآوری طلای ایران در موته ۱۵ سال پیش با همکاری یک شرکت استرالیایی به بهره‌برداری رسید.

[16] - سید احمد قدوسی موسوی خوانساری (زاده ۲ شهریور ۱۲۷۰ در خوانسار – درگذشته ۳۰ دی ۱۳۶۳ در تهران) معروف به آیت‌الله خوانساری فقیه، اصولی، مجتهد، عارف، فیلسوف، و از مراجع تقلید شیعه بود. 

[17] - سید محمدرضا موسوی گلپایگانی (۱ فروردین ۱۲۷۸–۱۸ آذر ۱۳۷۲ گلپایگان) از مراجع تقلید و عالمان شیعه در دوران معاصر بود که پس از مرگ سید حسین طباطبایی بروجردی، به مرجعیت رسید. او از زمره مخالفان حکومت پهلوی و از همراهان سید روح‌الله خمینی بود که پس از تبعید وی به عراق، بیانیه‌ها، اعلامیه‌ها، تلگراف‌ها و سخنرانی‌هایی در حمایت از سید روح‌الله خمینی و انقلاب اسلامی ایراد کرد تأسیس بیمارستان آیت‌الله گلپایگانی، مدارس علمیه، دارالقرآن الکریم و مجمع اسلامی جهانی لندن از فعالیت‌های او بود گلپایگانی روز پنجشنبه هجدهم آذر ۱۳۷۲ (۲۴ جمادی‌الثانی ۱۴۱۴) در شهر تهران درگذشت. از سوی دولت هفت روز عزای عمومی و یک روز تعطیل اعلام گردید. پیکر او روز جمعه ابتدا در شهر تهران با حضور سید علی خامنه‌ای و مردم تشییع شد و سپس روز شنبه در قم تشییع و نماز به امامت لطف‌الله صافی گلپایگانی (دامادش) بر او خوانده شد و در مسجد بالاسر حرم فاطمه معصومه در کنار دیگر مراجع تقلید به خاک سپرده شد 

[18] - شوتی ها اتومبیل ها و رانندگانی هستند که کار قاچاق بری بین مبادی مرزی و مرکز کشور را به عهده دارند، داستان زندگی آنان، پر از خطر و باخت است، سرعت و خطر کردن، مشخصه اصلی آنان در جاده های بین شهری کشور است، در سفرنامه های مربوط به بوشهر و سواحل جنوب، به اندازه کافی از آنان گفته ام.

جنوب پیشانی پیوند و پیوستگی ما با جهان خارج، از طریق آب های آزاد است که یک دنیا را به بزرگی انسان با ما رو در رو می کند، دنیایی مملو از دوستی ها و دشمنی ها که در هم آمیخته اند، حاشیه جنوب ایران دارایی شگرف و بزرگی است که ارج و اندازه اش را آنان می دانند که از چنین داشته ایی بی بهره اند، مثل همکیشان هم فرهنگ و همزبانان جدا افتاده از دامان ایران بزرگ در افغانستان، ارمنستان، آذربایجان، ترکمنستان و... که از چنین پیوستگی در اثر هجوم ها و تجاوزها بی بهره مانده اند، آبهایی ارزشمندی که با وجود شوری زیادش، که آنرا به روشنی آفتاب نموده است، تو را از ترس و باک تشنگی، برای همیشه می رهاند؛

به سوی سر حدات در این سرزمین به غارت رفته که رو می کنم، داستان غمناک دریده شدن ها، به غارت و یغما رفتن ها آزارم می دهد، اما مرزهای جنوب برایم یاد آور تقابل دریایی است که ایرانیان در آب های آزاد، با رقبای خود داشته اند، از آرتمیس، نخسیتن و تنها زن دریاسالار جهان که ۴٨٠ سال پیش از میلاد مسیح به دریاسالاری ارتش خشایارشاه انتخاب شد و در نبرد ایران و یونان جنگاوران کشورش را فرماندهی کرد و پیروزی های بزرگ را از آن خود و ایرانیان ساخت، او که در زیبایی و متانت سرآمد زنان روزگارش نامیده اند.

تا جنگ آوران نیروی دریایی ارتش ما، که در جنگ خسارتبار هشت ساله با متجاوزین بعثی، نبردهای به یاد ماندنی و بی باکانه ایی را به انجام رساندند، و باعث تاسف است که در گمنامی تمام، بسیاری پیکرهای شان نیز در پهنه خلیج پارس به جای ماند، و حتی هموطنانِ آنان، از نام های نام آورشان نیز بی خبر ماندند، کسانی که در ناوچه های سهند، سبلان و... رزمیدند و جان به پای میهن خود فدا کردند،

و باز تاسف بار است که توزیع کنندگان بودجه های فرهنگی، به داستان های شورانگیز تاریخ این مردان و زنان نمی پردازند، تا این مردم با شجاعان تاریخ خود بیشتر آشنا شوند، امروز آرتیمیس را در بین نام های رایج استفاده شده برای زنان ایران نمی بینمیم و نام های دیگری از این نوع که به فراموشی می روند.

این سفری است به کناره های ساحل جنوب، تا روح را به پرواز در آورد و در ژرفاهایی فرو رفت و با شجاعت ها، توانمندی ها، ایثار شجاعانه جان ها، پیروزی ها و شکست ها و... آشنا شد، و همگام با دریانوردان، ناخداها و ملوانانی شد، که این سواحل را به قصد کشف جهان اطراف ترک کردند، و به مقصدهای دور کالاهای مادی و معنوی ایرانی را بردند، و با خود گنج های زیبا از ماده و معنا به ارمغان آوردند،

سیری روحی و معنوی در عالم این مردان پهنه دریا، که در شرایط موجود کشور، بدین توجه نیازی مبرم داریم، تا شاید بتوان کشور را از خطرهای بزرگی که در اثر ندانم کاری ها، کوچک و کوتوله پروری ها، بی سیاستی ها، حذف نخبگان، و به حاشیه بردن اهل علم، و بیکار کردن اهل صنعت، و ارج دیدن سفلگان، و بر کرسی نشستن های نابجا و... که نتایج آن گریبانگیر این آب و خاک شده، و هرچه پیش می رویم، در سیاهی باتلاق های چنین راهبری و راهبردی بیش از پیش فرو می رویم، و نتایج دهشتناک آن روشنتر می گردد؛

نام جنوب را که می شنوم، ناخودآگاه به یاد انگلستان و سیاست هایش در پهنه جنوب کشورمان می افتم، جدایی بحرین، اشغال جزایر ما، حمله های برنامه ریزی شده آنها از بصره، دخالت های همه جانبه این کشور در این منطقه، اشغال جزیره خارک برای انصراف ایران از مالکیت بر ایرانشهر هرات و... سیاهه ایی بلندبالا از پرونده های گشوده، و زخم هایی که چرک های آن همواره بر تن ایران فوران می کند، و چشم هر بیینده ایی را بدین وضع پریشان و پر از درد و رنج می نماید.

من تنها مسافر این راه، با چنین دغدغه های فکری ایی نبودم، بزرگمردی از تیپ 55 هوابرد نوهد [1] نیز داستان پرداز این مسیر غمناک یافتم، که او نیز در نبرد هشت ساله، از ابتدایی ترین سربازان این صحنه بود، و سخنانش برگرفته از روزهای نخست جنگی بود، که دامن دو ملت ایران و عراق را گرفت، و حلقوم آنانرا برای هشت سال تمام فشرد، و قربانیان و خسارت های بیرون از شماری را به جای گذاشت، و این تنها دشمنان این دو ملت بودند که این جنگ را برای خود سودمند و پر از بهره ها یافتند.

این سرباز که گویا بله قربانگوی مافوق تربیت نشده، و در عین سرباز بودن اهل مطالعه و تفکر نیز هست، از داستان ها و تفکراتش گفت که در زندگی ایی که بر او و پدرش، که هر دو از طیف نظامیان این کشور بودند، رفته است، همسفری که دقایق تاخیرهای طولانی و عادی شده در سالن فرودگاه را، به لحظاتی شیرین تبدیل کرد، و زمان باطل شده در انتظار پرواز را، با او سر کردم و از تاریخی شنیدم که برایم گاه تازگی داشت، توصیه هایی برای سفرم به بوشهر داشت :

"در دیدار از بوشهر به عمق محلات آن بروید، از چهار محل دیدن کنید، تلگراف خانه انگلیسی ها هنوز هست و از آن زمان باقی مانده است،  شهرداران این شهر زیبا، در محلات قدیم بوشهر طوری برنامه ریزی کرده اند که هر فردی که بخواهد خانه خود را باز سازی یا نوسازی کند، باید طبق نمای قدیم آنرا مرمت نماید، و شما وقتی در این محلات راه می روید، هنوز بکر است و انگار در 200 تا 300 سال قبل سیر می کنید،

سه یا چهار باری به واسطه نوع شغلم به حج رفته ام و حاجی بردیم، ولی این را فهمیده ام که ما نمی توانیم از موضوع اسلام به سادگی عبور کنیم، یک مسائلی هست، به این سادگی نیست که گفته شود یک مشت عرب ریختند و بردند و... این نیست، این ها قصه است، ما ایرانی ها یک روحیه و عرق ملیگرایی داریم، و مسایل را طبق همین روحیه تفسیر می کنیم؛

سفرهای زیادی به مالزی، سنگاپور، اندونزی و... داشتم، اسلام آنجا با اسلامی که در کشور ما جاری است بسیار متفاوت است، چرا که آنان اسلام را در اثر تبلیغ دریافت کردند، اما ایران را با زور شمشیر مسلمان کردند، اما همین ایرانیان مسلمان به تدریج به شبه قاره هند رفتند، از شبه قاره هند، به سمت شرق آسیا اسلام را گسترش دادند، شما اگر الان به تایلند بروید، پدر تایلند یک ایرانی است، که نامش شیخ احمد قمی است، شهر آیوتایا [2] در تایلند، یک شهری سه هزار ساله است، که مثل تخت جمشید ما دارای قدمت است، مجسمه شیخ احمد قمی در این شهر است، وی شهر به شهر می رود تا سر از این منطقه در می آورد، و می بیند که اینجا هم مثل زمان شاه اسماعیل صفوی در ایران، هر منطقه ایی یک پادشاهی برای خود داشته و حکومت می کند، شاه بانکوک، شاه پوتان و... شیخ احمد آدم گردن کلفتی بوده است، شروع به تبلیغ می کند، و جمعی از جوانان را دور خود جمع می کند، مردم تایلند هم مردم مبارزی هستند، الان هم اگر بروید در خیابان نمایش های رزمی دارند، و مسابقات از این نوع برقرار است، از جمله بوکس تایلندی مشهور است، که اتفاقا من در یک سفر به تایلند،در یکی از این مسابقات خیابانی به بالای تشک دعوت شدم و شرط بندی زیادی هم روی مسابقه ما شده بود و طرف من که تنها 28 سال سن داشت گفت : از پا هم استفاده کنیم که من گفتم: نه فقط دست و همان بوکس، که در راند اول طرف خود را شکست دادم و بیرون رفت، در آخر هم دلال این بازی کلی پول شرط بندی را آوردند و به من داد، که این هم سهم شما، گفتم ما این پول ها را درست نمی دانیم، و پول ها را گرفتم و به نفر بازنده دادم، که یک جوان فقیری بود، که برای کسب این جایزه مادی مبارزه می کرد، و خیلی هم خوشحال شد، کلی مرا بوسید، آن موقع من 60 سال سن داشتم، در وزن 51 کیلو روزگاری قهرمان ورزش های رزمی در غرب کشور شده ام، لذا پیش زمینه ورزشی داشتم.

یکی از دلایلی که مرا به تیپ 55 هوابرد نوهد جذب کردند همین قدرت بدنی ام بود، و این که دارای مقامات ورزشی بودم، و در اثر این لیاقت مرا جذب این تیپ کردند. آن موقع ها این شایستگی ها دیده می شد و برایش طبق ظرفیت های کشور برنامه ریزی می شد، 5 سال در جنگ با همین تیپ حضور داشتم، در جریان نبرد دشت عباس، هویزه، دزفول هم بودم، که کار نبرد به جنگ تن به تن کشید، و ما حتی خود را به تانک های دشمن رساندیم و درب بالای تانک را باز می کردیم، و به درونش نارنجک می انداختیم، در نبرد آزادی خرمشهر هم حضور داشتم، ما موقعی رسیدیم که خیلی از بچه های تکاور کشته شده بودند، حدود 60 الی 70 نفر بودند، نیروها کوچه به کوچه دفاع می کردند، بین 600 تا 700 تکاور ارتش در این نبرد شرکت داشتند، ما از تهران برای کمک به آنها اعزام شدیم. از این تعداد فکر کنم 200 نفر باقی مانده بودند، ارتش بعد از انقلاب از هم پاشیده بود، روسای ارتش که اعدام شده بودند، و کسی به ارتش اعتماد نداشت و این نیروهای باقی مانده در ارتش هم روحیه ایی نداشتند، اما باز می جنگیدند.

این همان استعداد ذاتی ایرانی بود که هنوز کار می کرد و کارایی داشت و می جنگید، وگرنه ارتش با توجه به ضربات متعددی که از دوست و دشمن بعد از انقلاب خورده بود، در جایگاهی نبود که بتواند جنگ کند. این را در تاریخ ایران هم می توان دید، وقتی اسکندر مقدونی به ایران حمله کرد، و شیرازه سپاه ایران از هم کسست و وارد کشور شدند، یک سردار ایرانی به نام آریو برزن و خواهرش یوتاب [3] ، جلوی این سپاه پرتعداد یونانی را سد کردند، در حالی که تنها 1500 نفر نیرو بیشتر داشتند، اما مقابل 100 هزار جنگجوی یونانی ایستادند، و مقاومت می کردند، و تنها در اثر خیانت یک ایرانی بود که از یونانیان شکست خوردند، وگرنه دلیرانه می جنگیدند، این ها از همین اصیل ترین اقوام ایرانی، یعنی لرها و کردها بودند، که جانانه نبرد می کردند، یوتاب چنان قهرمانانه می جنگید که اسکندر مجبور شد دستور دهد که او را تیرباران کنند، و جسدش را هم با احترام دفن کرد، چرا که یونانیان مبهوت شجاعت و قهرمانی او شده بودند، او را با ابزار جنگی اش با احترام، خود یونانیان دفن کردند. متاسفانه از زمانی که شیعه گری اصل شد، و طی 5 قرن گذشته حاکمیت مرکزی به علت شافعی مذهب بودن، کردها را تحت فشار گذاشته دچار مشکل شده اند، ورنه این ها مرزداران دلیر ایرانند،

جالب این است که قاجاریه که خود ترکمن، و اهل سنت بودند، چون به قدرت رسیدند شیعه شدند، و همینطور صفویه که باز خود اهل سنت بودند، تاریخ را اگر نگاه کنی شیخ صفی الدین اردبیلی [4] خود از علمای اهل سنت و شافعی مذهب است، [5] ولی برای قدرت و لج و لجبازی با ترکان عثمانی به شیعه گری دست زدند، و آن کارهایی که نباید می کردند را در حق اهل سنت ایران انجام دادند، و ایرانیان را بدین ترتیب با اقدامات خود، از ایران و ایرانگرایی تاراندند،

نبرد چالدران [6] جنگی بالای دست آن هنوز نیامده است، از همین نبردهاست که بین 27 هزار سرباز ایرانی قزلباش از یک سو، که تنها مجهز به نیزه و شمشیر بودند، با سپاه عثمانی در گرفت، که ایرانیان باز غوغا کردند و یک نفر هم اسیر ندادند، 1200 نفر از ایرانیان زنده ماندند و 4000 از عثمانی اسیر گرفتند، در سوی دیگر سپاه عثمانی قرار داشت که بیش از یکصد هزار نفر، که مجهز به توپ و تفنگ بودند، آنان مقابل هم قرار گرفتند، و ایرانیان شجاعت و دلیری بسیاری از خود نشان دادند، یک اسیر هم ندادند، ولی شهدای بسیاری دادند. نبردی سخت بین شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم عثمانی بود که می گویند به رغم شکست ها، شاه اسماعیل قصد عقب نشینی نداشت، که شیخ محمود شبستری، عارف نامی ایرانی، صاحب کتاب "گلشن راز" قرآنی را که گفته می شود به دست خط امام علی بوده را می آورد و به شاه اسماعیل می گوید "ببوس"، که شاه اسماعیل می گوید دست هایم خونی است نمی توانم، می گوید خم شو و ببوس، که این کار را می کند، و بعد این، عارف به این قرآن قسمش می دهد که اگر می خواهی ایران بماند، از جنگ دست بکش و برگرد، که شاه اسماعیل همین کار را می کند، و در اثر شکست در این جنگ بخش بزرگی از کردستان ( کردستان ترکیه، عراق، سوریه) از ایران جدا می شود،

در این نبرد یکی از سرداران سپاه شاه اسماعیل صفوی یک پسر کرد اهل یکی از روستاهای منطقه بانه در کردستان ایران به نام تارو بیره بود، او خوش اندام و شکارچی بود، شاه اسماعیل که از سفر کربلا باز می گشت، او را می بیند، و به کدخدای محل می گوید او را به نزد من بیاور، وقتی می آید می گوید به چه کاری مشغولی می گوید، شکار می کنم و خرج مادر و خود را تامین می کنم، شاه اسماعیل از او دعوت می کند تا از افسران ارتش او شود، بیره جواب می دهد من به تو احتیاجی ندارم، شاه اسماعیل می گوید اما من به تو احتیاج دارم، و او همان کسی است که در همین جنگ چالدران بادرجه سرهنگی، و فرمانده بریگارد سواره نظام سنگین سپاه صفوی را عهده دار بوده است و به سپاه عثمانی حمله می کند و توپخانه عثمانی را زمین گیر می کند و توپ های آنها را می شکند، اما در نهایت عثمانی ها با توپ او را هدف می گیرند و می کشند. قهرمانان این جنگ هم باز همین محلی ها و اقوام ایرانی بودند، که سلطان سلیم این سرباز شجاع ایرانی را با احترام دفن می کند.

متولد 1334 هستم و هر دو سیستم حکومتی را در ایران به اندازه کافی دیده و لمس کرده ام، در سیستم پهلوی جذب ارتش شدم، و در همان دوره پنج ماه و دوازده روز را در زندان انفرادی، و در زمره زندانیان سیاسی بودم، در سیستم فعلی حتی یک سیلی هم نخوردم، اما وقتی مقایسه می کنم می بینم، آنان یک سیستم واقع گرا بودند، در یک بُعد، و یا دو بُعد در جامعه از سوی پهلوی ها دیکتاتوری اعمال می شد، که مثلا اظهار نظر سیاسی نکن، در دیگر ابعاد اینطور نبود، و آزادی ها برقرار بود.

پهلوی ها در آن زمان روی جریان چپ خیلی حساس بودند چرا که حتی "مجاهدین خلق" هم که یک گروه اسلامگرا محسوب می شوند، مشی سیاسی چپ گرایی داشتند، و پهلوی ها در مورد تفکر چپ دیکتاتوری اعمال می کردند، این دیکتاتوری در امور اقتصادی و... در امور مردم عادی اعمال نمی شد،

چرا که شرایط جامعه طوری به چپ گرایش داشت که پهلوی شرایط را خطرناک می دید، نسل ما همه چگوارایی مسلک شده بودند، ستاره سرخ، و تصاویر ارنستو چگوارا (مبارز چپگرای امریکای لاتین) بر در و دیوار شهر نقش بسته بود، عکس هایش را در همه جا زده بودند، استیل چهره و لباسش مد شده بود، انگار کشور ایران چگورایی گردیده، و او به چهره محبوب جوانان تبدیل شده بود، این در حالی است که چگوارا یک شورشی به تمام معنا، و یکی از کثیف ترین مبارزان تاریخ بود، شما تاریخ را بخوان ببین همین چگوارا چند نفر را تیرباران کرده، چپ همه گونه کشور را به هم ریخته بود.

صفویه پدر اهل سنت ایران را در آوردند، پشت داستان صفویه مشکلات فراوانی نهفته است، این سکه ها دو رو دارد که روی کثیف آن مسکوت می ماند، تصاویر تاریخی که اهل سنت از صفویه دارند بسیار ویران است، رفتار صفوی ها، اهل سنت را از ایران فراری داد، در حالیکه از اصیل ترین اقوام ایرانی مثلا همین کردها هستند، که اهل سنت اند، و این واگرایی ها همچنان ادامه دارد،

آنروی کثیف سکه صفویه را می خواهید ببینید، به کردستان بروید و ببینید قزلباش های صفوی با کردهای ایران چه کردند، متاسفانه این برخوردها بعد از صفویه هم ادامه یافت و پایان نپذیرفت، و همین حرکات باعث شد که ایران کردها را از دست بدهد، کردها آریایی و ایرانی اند، و در داستان های نمادین ایران باستان، جایگاه ویژه ایی دارند، تا آنجا که در اسطوره ضحاک که در شاهنامه فردوسی بدان اشاره شده، آن موقعی که روزی مغز دو جوان ایرانی را خوراک مارهای روی دوش ضحاک می کردند، یک آشپز با انصافی پیدا شد که با کیاستی که به خرج داد، هر بار یکی از این دو جوان را نجات می داد و فراری می داد، و به کوه ها می فرستاد، و به جای آنها مغز گوسفندی را به مارهای ضحاک می خوراند، همین جوانان جان سالم به در برده از آشپزخانه دربار ضحاک، در کوه ها، آنقدر زیاد و جمع شدند که ارتشی را تشکیل دادند و بساط ضحاک را از ایران برچیدند، این ها همان کردهایی هستند که اکنون در کوه های زاگرس زندگی می کنند، فرزندان اصیل ایرانی که از خوراک مارهای ضحاک نجات یافتند، و ایران را نیز نجات دادند. این همان اسطوره ایرانی بودن کردهاست که فردوسی در لطافت داستان خود گنجانده و آنان را ناجی ایران از ضحاک مار به دوش معرفی می کند.

کردی، ترکی، لری، گیلکی، مازندرانی و... را به خوبی حرف می زنم، از آنهایی هستم که همه جای ایران سرای من است، در همه جای ایران به واسطه ماموریت های پدرم، و یا ماموریت های نظامی خودم که در ارتش ماموریت بودم، حضور یافتم، و با همه اقوام ارتباط داشتم، پدرم سینه اش پر از مدال بود، روزی که انقلاب پیروز شد مجبور شدم همه این مدال ها را ببرم در بیابان دفن کنم، روزی که آقای طالقانی از زندان آزاد شد، از میدان بیست و چهار اسفند، تا میدان انقلاب و آزادی جمعیت آمده بودند، و در حالی که مسلح به کلت کمری بودم در این جریان من هم در بین انقلابیون حضور داشتم،

سوال) شما به عنوان یک ارتشی چرا در انقلاب حضور پیدا می کردید، انقلابیگری شما نظامیان از چه جهت بود؟

اختلاف طبقاتی در ارتش شاهنشاهی زیاد بود، یک گروهبان به سرباز خدایی می کرد، یک ستوان به یک گروهبان خدایی می کرد و... این وضع در سلسله مراتب ادامه داشت، هم مالی و هم موقعیتی این اختلاف ها بود، تا جایی که نهارخوری افسر و درجه دار جدا بود، در باشگاه های ارتش نیز درب ورود خانواده ها هم در باشگاه افسران جدا بود، اگر در مراسم ها و جشن ها، خانواده افسران از درب اصلی می آمدند، خانواده درجه داران از درب های پشتی باید وارد می شدند. اگر در یک پایگاه هوایی یک خلبان با یک درجه دار دوست می شدند فورا یقه اش را می گرفتند و بازخواستش می کردند، اگر خانواده یک درجه دار با خانواده یک افسر در یک پایگاه ارتباط می گرفت، فورا عذرش را می خواستند، یک سیستم طبقاتی کامل داشت اجرا می شد، این در داخل ارتش بود، در بیرون از ارتش هم به همین صورت بود، این ناشی از نظم نبود، ریشه در نظام طبقاتی ایران باستان داشت، در زمان ساسانیان هم وضع به همین صورت بود، که کشور بدبخت شد، تاجری به انوشیروان که عنوان عادل را یدک می کشید، مراجعه می کند و می گوید نیمی از ثروت خود را میدهم، فرزندم در ازای آن خواندن و نوشتن بیاموزد، که انوشیروان قبول نمی کند. فقط درباریان، موبدان و شاهزادگان می توانستند سواد داشته باشند.

در این شرایط است که سی هزار عرب به ارتش سیصد هزار نفری ایران حمله می کند و در نبرد "قادسیه" پیروز می شوند، یا در حمله به همین بوشهر، سردار ایرانی "شهرک" مامور حفظ شهر است که به اندازه نبرد "قادسیه"، ایران در حمله به بوشهر که آن زمان ریشهر نامیده می شد، ثروت از دست می دهد.

نباید این نکته را نادیده گرفت که جنگ هشت ساله را با سلاح هایی پیش بردیم که پهلوی ها انبار کردند، اگر این سلاح ها نبود، خیلی با مشکل مواجهه می شدیم. تکاوران ما سربازان جگردار و شجاعی بودند، ما تانک های زیادی از دشمن گرفتیم، سربازی که خود را به نزدیکی تانک ها دشمن می رساند، دیگر آن تانک کارش تمام بود، چرا که بسیار ضربه پذیر می شد، خیلی از بچه های ما در همین جنگ ها شهید شدند، نیروهای تکاور کارهای نشدنی را ممکن می کردند، از جمله یک پل بود روی رودخانه دامپری در دشت عباس که سه ماه روی آن کار کرده بودند ولی نتوانستند آنرا منهدم کنند، ما رفتیم و در فرصت کوتاهی انجام دادیم و برگشتیم، این پل خیلی اهمیت داشت و نیروهای دشمن از طریق همین پل خود را به موسیان و دهلران می رساندند، این پل را شش نفره به طرز سریع و فنی توانستیم منفجر و ویران کنیم.

وقتی خسته و کوفته به پایگاه برگشتیم، متوجه شدیم که ظاهرا آقای بنی صدر آن شب در منطقه بودند و با دوربین انفجار این پل را دیده اند، و با توجه به اینکه فرماندهی کل قوا را در دست داشت، و اهمیت این عملیات، به تک تک ما یک تقدیرنامه داد، که "به تو ای سرباز دلیر ایران ..." بعدها، وقتی برای بنی صدر مشکل ایجاد شد، به ما گفتند هرچه از بنی صدر دارید، تقدیرنامه، مدال و... معدوم کنید و ما مجبور شدیم آن را پاره کنیم و بریزیم دور، چرا که ممکن بود همین سند خیانت به کشور تلقی شود، و علیه خود ما استفاده شود. مدال های پدرم که شامل مدال قهرمانی دو 1500 متر ارتش ایران، مدال قهرمانی ارتش های جهان که فرانسه و اسپانیا را برده بودند و... همه را به خاطر این که ممکن بود به عنوان سند علیه خود ما استفاده شود، در بیابان خاک کردیم. نفهمیدیم که کارهای نظامی ما افتخار بود، و یا خیانت.

پهلوی های هم به کردهای اهل سنت رسیدگی نکردند، تا سال 56 سنندج یک کارخانه هم نداشت، البته کردها هم با همان رسوبات فکری زمان صفویه همچنان حرف شاه را نمی خواندند، و حالت شاکی را حفظ کردند، بعد از پیروزی انقلاب هم در دو یا سه مرحله ما مجبور به دخالت در کردستان شدیم، مثلا وقتی که برای پس گرفتن شهر سقز رفتیم، که دست کومله و دمکرات افتاده بود، آنها پادگان ها را هم گرفته بودند، توپ های ضد هوایی و... و ارتش را خلح السلاح کرده بودند، که از تکاوران 55 نوهد در این زمینه هم استفاده شد و تمام سلاح های سنگین، از جمله توپ های 105 میلیی متری و... را پس گرفتیم، الان هم گاهی در کردستان از ما گلایه می کنند، ولی می گویم کار شما هم درست نبود، که پادگان ها را بگیرید و ارتش را خلع سلاح کنید، نیروهای ارتش را بکشید، سرگرد عباسی نامی بود که در مهاباد درجه سرگردی خود را روی لباس کردی خود زده بود، فرمانده نظامی کردها شده بود، یا همین شیخ عزالدین حسینی معروف که الان در ترکیه است و اولادش میلیاردرند.

در زمان جنگ چند بار پیش عزالدین حسینی رفتیم، که سرگرد عباسی هم کنارش بود، گفتیم اگر سلاح ها را تحویل ندهید بمبارانتان خواهند کرد، اگر پادگان ها را تخلیه نکنید نیروی هوایی آماده بمباران شماست. اینها در سقز به این توصیه ها گوش نکردند، لذا کشت و کشتار شد. البته این را هم باید بگویم که کردها حق دارند که ناراحت باشند، اصیل ترین قوم ایرانی اند، ولی در ایران جایگاهی ندارند. من هر ساله به مریوان می روم، اشک آدم جاری می شود، الهی بمیرم (اشکش واقعا جاری شد) طرف لیسانس و فوق لیسانس است ولی کولبری می کند، زن و مرد و کوچک و بزرگ کولبری می کنند، کار نیست، تولید نیست، گرانی هست و... 

ناگفته نماند که شیعه مخلوطی از اسلام، عیسایی، زرتشت، ادیان هند و... است، مثلا بحث مهدویت را اهل سنت خیلی تکیه نمی کنند، اما شیعه روی آن مانور زیادی می رود که همان "بهرام ورجاوند" است که در زرتشت باستان خبر ظهورش را می دهند. که شاهزاده ایی ایرانی است که قیام می کند و حکومت جهانی تشکیل می دهد، اما آنچه روشن است از مذهب شیعه جمهوریت بیرون نمی آید، چرا که در این سلسله، رهبری موروثی است و از پدر به پسر منتقل می شود و ادامه می یابد، اما شیعه اولیه خیلی پرمغزتر بود، بسیاری از اهل علم و فرهنگ ایران شیعه بودند، مثل ابن سینا، فردوسی، حافظ، سهروردی، ابو نصر فارابی، خوارزمی، صدرای شیرازی و... و اینها عالم جامع بودند، ابن سینا ریاضیدان، فیلسوف، عارف، پزشک و... بودند، یا همین صدرای شیرازی و... که ایشان ثابت کرد زمان بُعد چهارم ماده است، یعنی هر ماده طول، عرض و ضخامت دارد، و بُعد چهارم آن زمان است، که بعدها چند صد سال دیگر غربی ها در تئوری نسبیت آن را بیان کردند، و جایزه نوبل را از آن خود کردند. اما متاسفانه این روزها جامعه شیعه از این گونه اهل علم خالی است و کسانی جایگزین آنان شده اند که از علم خالی اند. من تعصب شیعه گری هم ندارم، حتی از دین هم زده شده ام، اما این شرایط را می توانم حس کنم.

کردستان که بودیم گاه بحث شیعه و سنی می شد و بزن بزن هم می شد، که یکهو یک نفر از این بین بیرون می آمد می گفت "مگر جمهوری است" که همدیگر را می زنید، که این نظر ریشه در جمهوری مهاباد داشت، که یک سال این حکومت ادامه یافت، و قاضی محمد روی کار آمد، و کابینه تشکیل داد، و یک آنارشی به تمام معنا را ایجاد کردند، و هرکه صبح زودتر بیدار می شد قدرت دست او بود، و هر چه می خواست می کرد.

این داستان را در مورد شرایط جمهوری از تبریزی ها هم شنیدم، که جعفر پیشه وری که روی کار آمد و جمهوری فرقه دمکرات آذربایجان را تشکیل داد، یک بهم ریختگی ایجاد شد که یک حمال محل هم، حکومت می کرد و اموال مردم را می بردند، مصادره می کردند و... این در حالی است که بهترین نوع حکومت جمهوری است، و جمهوری در واقع حاکمیت معنویت است، از نظر من بر منکر اهل بیت و ائمه لعنت، ولی نمی شود هر کاری را به نام آنها انجام داد، در اثر این عملکرد الان کار به جایی رسیده که وقتی فضای مجازی را باز می کنی توهین هایی به دین و ائمه می شود که آدم شرم می کند، و چیزی که عمری در ذهن مردم مقدس بود، به نابودی کشیده شده است. ایرانیان قرن ها با این اعتقادات زندگی کرده اند، این جای غصه دارد، سره از ناسره معلوم نیست، آنچه در اکثر مذاهب مشترک است بحث معنویت است، تا آنجا که وقتی از آنتونی کوئین یونانی که ارتدکس متعصب است می پرسند تو چطور در فیلم محمد رسول الله بازی کردی، می گوید این یک کار معنوی بود.

ما در حالی با یهود در اوج جدال هستیم که با آنها تنها در نخوردن مشروب تفاوت داریم، بسیاری دیگر از مناسب و احکام مشترکیم، شما یک پرورش خوک در اسراییل نمی توانی پیدا کنی، پسرها اگر ختنه نشوند یهودی نیستند، زن تنها می توان چهارتا گرفت و... اسراییل الان عرب ها را تحت نام "ابراهیم" دور خود جمع کرده که این نشان از یکی بودن این ادیان است،

جالب است فرهنگ ایلام باستان خودمان را هم که مطالعه می کردم، پادشاهی بوده به نام امی تاش که لوحه خط میخی آن را هم کشف کرده اند که مقرراتی مثل حمورابی بابل داشته است، که باز با احکام اسلام مو نمی زند، چهارتا زن بیشتر نمی توانی داشته باشی، اگر دزدی را بگیرید که دلیلی برای دزدیدن نداشته باشد، دستش باید قطع بشود، اگر دلایلی از جمله فقر و... برای دزدی داشته باشد، دستش نباید قطع شود و... وقتی این قانون که مربوط به شش هزار سال پیش بود را خواندم مات و مبهوت شدم که چطور این قوانین نسل به نسل منتقل شده است."

[1] - تیپ ۵۵ هوابرد یا تیپ ۵۵ هوابرد شیراز یگان ویژه هوابرد نیروی زمینی ارتش ایران است، که در استان فارس مستقرند و قرارگاه مرکزی اش شیراز است، در سال ۱۳۴۲ تشکیل شد، تیپ ۵۵ هوابرد در خلال جنگ ایران و عراق، از یگان‌های عمل‌کننده ارتش جمهوری اسلامی ایران بود و در عملیات‌های ثامن‌الائمه، طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، خیبر، قادر و والفجر ۸ شرکت داشت.

[2] - Ayutthaya از شهرهای توریستی و تاریخی تایلند که در دوره‌ای از تاریخ، عنوان بزرگترین شهر جهان را به خود اختصاص داده بود، امروزه متاسفانه بخش اعظمی از شهر ویران شده است. اما با این حال هنوز هم آثار تاریخی و گردشگری زیادی در آن وجود دارد که نشان دهنده شکوه این شهرند.

[3] - یوتاب سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن هخامنشی سردار نامدار ارتش داریوش سوم بود که مانند برادرش آریوبرزن در کوهستان های محل نبرد، حوالی استان کهکیلویه و بویراحمد امروزی یا نواحى بهبهان امروزى در استان خوزستان تا آخرین نفس مبارزه کرد. اما بر اثر کمبود نیرو و خیانت یک ایرانی، به دست سپاهیان اسکندر مقدونی کشته و در همان محل به خاک سپرده شد. وی با اسکندر در دربند پارس، تکاب در کهگیلویه جنگید. یوتاب در نبرد با اسکندر مقدونی در سال ۳۳۰ (پیش از میلاد) همراه آریوبرزن فرماندهی بخشی از ارتش را بر عهده داشته است، او در کوه های بختیاری راه را بر اسکندر بست. ولی یک ایرانی راه را به اسکندر نشان داد و او از مسیر دیگری به ایران هجوم آورد. دشمن سپاهیان آریوبرزن و یوتاب را محاصره می کند، اما ایرانیان حلقه ی محاصره ی دشمن را می شکنند.

[4] - صفی‌الدین ابوالفتح اسحاق اردبیلی (۶۵۰–۷۳۵ ق) نیای بزرگ دودمان صفویان ایران است و نیز هشتمین نسل از تبار فیروزشاه زرین‌کلاه بود. که در منطقه مغان مقیم شده بود. صفی‌الدین اشعاری به زبان آذری در کتاب صفوةالصفا و سلسلةالنسب سروده‌است. دودمان صفوی نام خویش را از وی گرفته بودند. او پایه‌گذار خانقاه صفوی در اردبیل بود که با گذشت زمان پیروان بسیاری به دست آورد.

[5] - بیشتر مورخان، اجداد وی را سنی شافعی مذهب و از بنی هاشم مهاجر از حجاز به کردستان ایران دانسته‌اند عبدالحسین زرین‌کوب محقق و مورخ فقید هم، در کتاب مشهورش «جستجو در تصوف ایران» با استناد به منابع تاریخی متعدد و گوناگون، وی را سنی مذهب می‌داند. زرین‌کوب می‌نویسد: "مذهب خود او (صفی الدین) تسنن و شافعی مذهب بود و با آنکه بعضی اقوال و اشعار منقول ازو، از اتکا بر محبت و مهر علی حاکی است، این محبت علی با تسنن وی که در تاریخ‌ها از جمله حتی در «احسن التواریخ» بدان اشارت هست، مغایرت ندارد. در مکتوبی هم که عبیدالله خان ازبک به شاه طهماسب صفوی (سال ۹۳۶ هجری) می‌نویسد، گفته می‌شود که «پدر کلان شما، جناب مرحوم صفی مردی عزیز اهل سنت و جماعت بوده‌است»"

[6] - جنگ چالدران، نخستین نبرد ایران (در زمان صفویان) با عثمانی بود که در نزدیکی شهرستان چالدران در شمال غربی ایران، در ۲ رجب ۹۲۰ ه‍.ق/۲۳ اوت ۱۵۱۴ میلادی رخ داد؛ نتیجه این نبرد، پیروزی سپاهیان عثمانی به فرماندهی سلطان سلیم اول (حکومت ۹۱۸–۹۲۶ ه‍.ق/ ۱۵۱۲–۱۵۲۰ میلادی) بر سپاه صفوی به فرماندهی شاه اسماعیل اول (حکومت ۹۰۷–۹۳۰ ه‍.ق/۱۵۰۱–۱۵۲۴) بود

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...