دستیارِ جرمِ هر مجرمی، جامعه ایی جرم خیز است که شرایط وقوعِ جرم، و ارتکابِ به آن، در آن جامعه شکل می گیرد و پرورش می یابد، جوامعِ از هم پاشیده، بر قصاصِ مجرم نیز بسیار حریصند، این در حالی است که جوامع نرمال و متوازن، با وقوع هر جرمی به دلایل وقوع آن می پردازند، مطبوعات، رسانه ها، دانشمندان علوم اجتماعی آنان و... همه بسیج می شوند، تا ریشه های وقوع جرم را کشف کرده، راه از بین بردن آن ریشه ها را ارایه دهند، تا دیگر شاهد چنین اتفاقی نباشند، اما جوامع نامتوازن که حاضر نیستند صبر کند تا ابعاد جرم کشف شود، تنها به انتقامی می اندیشند، که نصیب مجرم دستگیر شده می شود، سهم خود را در وقوع و پرورش شرایط جرم نمی بینند و نمی پذیرند، و تمام تقصیرِ جرم را بر دوشِ نحیفِ مجرمینی سوار می کنند، که به واقع آنان خود آسیب دیدگانِ اجتماعی اند، که در آن به جرگه مجرمین افتاده، و اکنون بی پناه و مدافع، در گوشه رینگِ یک محکمه، به دام قانون گرفتار شده اند، و البته مجبور به حمل بارِ تمام تقصیرِ جرمی می شوند، که بسیاری دیگر، در وقوع آن مقصر بوده، و هستند؛ و دار مجازات، در واقع پاک کنِ صورت مساله ایی در این جوامع خواهد بود، که جامعه خود را از حل آن مساله ناتوان دیده، و بدون درک ابعادش، سعی می کند، آنرا با خشونتِ دارِ مجازات، از صفحه اجتماع خود پاک کند.

حال آنکه در بسیاری از موارد، فرد مجرم، مجبور می شود، و سعی می کند به روش خود، مساله ایی را که جامعه از حل آن ناتوان بوده، حل کند، و یک تنه بار سنگین آنرا به دوش می گیرد؛ اما جامعه با به دار کشیدن چنین مجرمی، از سهمِ تقصیرِ خود شانه خالی می کند، تا بلکه از شر جرم و مجرم، یکجا خلاص شود، مجرمینی که بخصوص در بُعدِ جرم های سیاسی، با جرم خود، سعی می کنند به دست خود، حقی را که جامعه نتوانسته است محقق کند، استیفا نمایند، یا تغییر و تحولی که جامعه باید ایجاد می کرد و نکرد را به وجود آورند و... اما در غیبت تمام مباشرین و همکارانِ مجرم و جرم، چنین فردی یکتنه به به دارِ مجازات سپرده می شود، تا جامعه به زعم دارسازان، به تعادل برسد.

و هرگز با چنین داری، جامعه به تعادلی دست نخواهد یافت، بلکه به بی عدالتی عمق بخشیده، خشونتی بر خشونت های عارض شده بر اجتماع می افزاید، و خون خواهانی را در پی خواهد داشت، که از پس این انتقام گیری جامعه از مُجرم، خود را مظلوم این صحنه یافته، به دادخواهی بر خواهند خاست، و چرخه بیداد و خشونت، را سرعت می بخشند، و شکاف ها را افزون، دردها متراکم تر، سینه ها را از کینه ها افزون تر و... خواهد شد.

این امری مسلم است که، جامعه ایی که در اصلاح وضع خود و اتباعش ناتوان است، نباید به مجرم شدن، انسان هایی که در آن زندگی می کنند، این چنین برانگیخته، غضبناک و بر تنبیه مجرم حریص باشد، چرا که درصد بالایی از سهمِ هر جرمی، به شرایطی باز می گردد، که در جامعه ی جرم خیز جاریست، سهمی که با درصدی بالا، و یا پایین در هر کیس قضایی، در نوسان است، و شاید هرگز صد در صدِ بار یک جرم را، نتوان بر دوش هیچ مجرمی بار کرد، که بدان متهم می گردد.

شاید در عالم واقع، هرگز چنین خلوصی در تجمیع عوامل ایجاد جرم، در یک فرد، هرگز نتوان یافت، تا مطلق مجازات را، بار دوش مجرمی نمود، که به گوشه رینگ قاضی، و قضاوت افتاده، از این روست که "اشد مجازات" برای اهل جرم، شاید هرگز مصداق واقعی نداشته، و نخواهد داشت، مگر این که بقیه مباشرین و همکاران در جرم، و فراهم کنندگان شرایط جرم، از جمله اجتماع و...، همه از مسئولیتِ متوجه به خود شانه خالی کنند، و همه ی تقصیر جرم را یکجا، بر دوش مجرمی بی کس و کار سوار کنند، که در مقابل محکمه، به تله ی قانون و ضابطان آن افتاده است، و راهی برای اثبات میزانِ سهم دیگران، در جرمِ خود، نیابد و...

در پس بسیاری از دزدی ها، سارقینی را خواهی یافت، که مقهور یک دنیا نابرابری، ظلم، عدم تامین اجتماعی و... اند، در پس قتل یک مامورِ قانون، یک دنیا عوامل، از جمله خشونت مامورین با مردم، در جریان اعتراضات و... نهفته است، آن نوجوانی که چاقو را بر بدن ماموری می کشد، پیش از آن شاهد ساچمه های شلیک شده ی بسیاری بوده، که از سلاح مامورین ضد شورش، در روند اعتراضات به سوی مردم شلیک، و بر چشم، سر و بدن دوستان شان فرو رفته، آنان را کور، مقتول و یا معلول کرده است، او شاهد خشونت باتوم هایی بوده است که بر بدن معترضینِ بی سلاح فرود آمده است و... در پس آن خشمی که بر دسته ی چاقویی جوانی نو رسته تجمیع و فرود می آید، هزار عامل خشم آفرین نهفته است، که هر یک باید سهم خود را در وقوع جرم دیده، و در رای محکمه آنرا در نظر گرفت.

دارهای مجازات را در سحرگاهان بر پا می کنند، این در حالی است که در تقسیم بیست و چهار ساعته ی شبانه روز، سحرگاهان سهم اهل دل بود، چرا که اهل دنیا، روز را به هیاهوی غارت و چپاول هر چه بیشترِ مواهب دنیا می گذرانند، و شب را در گعده ی نوشیدن شرابِ پیروزی، و تقسیم غنایم نبردِ زندگی، به نیمه می برند، و در این سحرگاهان است که خسته، مست و پاتیل، بی هوش از شراب متاع دنیا، خوابی سنگین، آنان را در بر می گیرد،

و این درست همان زمانی است که، در سکوتِ اهل دنیا، اهل دل، این ساعات را به انحصارِ بروز عاشقانه های خود می کِشند، تا در راز و نیاز و اشک، با وجودِ عشق، به رازگویی و نیاز گویی نشسته، به او دل دهند، و قلوه باز پس ستانند، اهل دل این ساعات را، ساعات وصال می بینند، و اشک از دیدگان جاری، دل را در تنور عشق چکش کاری می کنند، تا ناخالصی ها را از آن بزدایند و در خلوص تمام، در دیداری دیگر، به دیدار عشق، خالص تر از پیش نایل آیند.

اما با کاروان اشکِ صاحبانِ دل، و فَرَحِ روحانی آنان، در این ساعات سکوت و معنی، غارت زدگانی را هم می توان دید، که مویه کنان صدای هقهق شان بلند، و اشک حسرتِ از دست رفتنِ دارُ ندارشان، بر گونه هایشان جاریست، و بر داشته هایی که اینک دیگر نیست، زار می زنند و مویه می کنند، در کنار اینان کسانی هم هستند که بر بستر بیماری، دردهاشان در این ساعات افزون شده، انتظار مرگی را می کشند، تا از درد خلاص شان نماید، و این ساعات سحر را، که درد به اوج می رسد، به پایان برند، پرستاران خوب می دانند در این ساعات سحرگاهی، چه بر سر اهلِ درد می آید!

در کنار همه ی اینان، عده ایی هم نگران بیدار مانده اند، تا به استقبال شنیدن صدای طبل گَزمِگانی از پس دیوارها بنشینند، که خبر بر دار شدنِ عزیزان شان را بر طبل های سهمگین اهلِ دار می نوازند، اینان نیز گریان و بریان، بر این ساعات با اهل دل، غارت رفتگان روز، درد افزون شدگان صاحبِ درد، شریکند، صاحبانِ جان های از دست رفته بر دارها، به گاهِ اذانِ صبح، نیز در این ساعات مویه و فریاد سر می دهند.

کاش روزی بشر بر دار، و صاحبانِ تفکرِ دار فائق می آمد، و فلسفه دار از تفکر بشر، بیرون می رفت، و دارها را از کوی و برزنِ انسانیت بر می چیدند، تا در زمانی که خواب بر اراذل و اوباش شهر و... مستولیست، دیگر به جز اهل دل، و صاحبان درد، در سحرگاهان، ناله ایی نتوان شنید، و مناجات سحری، بر دل ها آرامش آورد، و پیام آور روزی نو، با نوری تازه، برای خلقی باشد، که نور را نشانه ایی نو برای زندگی ایی نو می دانند، نه نهیبی برای زمانِ بر دار شدنِ انسان.

این روزها حتی نسیم سحری نیز خبرهای ناگواری با خود دارد، ایستاده هایی را می توان در صف دار دید، که در سحر بر دار می کشند، و چه تزاحمی بین ناله های بردار شوندگان و اهل شان، برای اهل دل ایجاد می کند، که انسان را از خدا نیز باز می دارد، تا به داد اهل فریاد رسیده، بر زخم بازماندگانِ بی گناه شان، مرحمی نهاده، کسانی که قرعه مرگِ بر دار یا همان اشد مجازات، به نام یکی از اهل آنان خورده است.

کاش لااقل سحر را به اهل دل می سپردند، نه میرغضبانی که بر جاری کردن احکامی نهاده می شوند، که هزار سوال بر این احکام، در ذهن اهل کوچه و بازار جاریست، و این روزها در تنوعِ سبدِ حکمِ دار، نو رسته هایی در سنین زیر 25 سال (23 ساله، 22 ساله و...) را نیز به وفور می توان یافت، که روانه ی صف ریسمان دارهایی می کنند، که در پی دادگاه هایی در پس پرده، حکم آن را داده اند، و در غیاب هیات منصفه هایی برانگیخته از نمایندگانِ اجتماع، که باید بر صدور این نوع احکام حاضر شوند، و با توجه به مقتضیات و شرایطِ کَفِ جامعه، حکم مناسب داده شود، و در نتیجه جوانانی که هنوز رسم زندگی را ندیده، و نفهمیده اند، خود را زیر چوبه های دار، ایستاده، مرده نبینند.

در حالی که مقصران شریک در صحنه های دارخیز شهر، همه در این ساعات وهم انگیز خوابند، و جدان ها نیز چنین؛ و همه ی آنان، سهم خود را بر دوش نوجوانان و یا جوانانی کم سن و سال بار کرده، شانه از سهمِ تقصیرِ خود خالی، به خواب زدگانی می مانند که شانه های سنگینِ این جوانان را، برای کشیدن این بار گران تقصیر انتخاب، به زیر بار کشیده، بدن های نحیف این نو رستگان، تمام تقصیرِ کجی های جامعه را، بر شانه های نحیف خود، زیرِ داری مخوف یافته، عمر بر دار به پایان می برند.

حال آنکه دانشمندان اجتماع برخی بر این عقیده اند که، نصف، بیشتر و یا کمترِ تقصیر اکثر جرم ها، بر دوش اجتماعی است که کارکرد نابهنجارش، از انسان هایی پاک، مجرمانی این چنین لایق دار می سازد، مجرمانی که به ناحق صد در صد تقصیر جرم را با دوش های خسته، تا دار می کشند، و کسی آنان را از دار، با توجه به سهمِ تقصیرِ دیگران در جرمشان، نمی رهاند، تا به پای چوبه ی دار نروند. جامعه، حُکام و شرایط، همه ی سهم خود را نادیده می گیرند، و داری به بلندای فراموشیِ انسانیت، و سهمِ خود در جرم، بر پا کرده، انسان بر دارِ بی عدالتی خود می کشند.

جامعه ی متوازن، نرمال و اهل علمُ عدل، دادخواهی، و دادستانی را اول از سهم جامعه آغاز، و از خود شروع می کند، و سهم خود را در پرونده مجرمین می بیند، و قبول می کند، و هزینه زنده ماندن شرکای جرم خود را می پردازد، و با به دار کشیدن انسانی، از پرداخت سهم خود، شانه خالی نمی کند، به نظر می رسد جامعه ایی که این سهم خود را نمی خواهد بپردازد، دار را بهترین وسیله پاک کردنِ صورت مساله ایی می بیند، که حوصله ی حل آن را ندارد.

 

 

سخنان اخیر آقای محمد مصدق (معاون اول قوه قضاییه ج.ا.ایران) که فرمودند "وکیلی که نظام و قانون را قبول ندارد، صلاحیت وکالت را ندارد و چرا پروانه وکالت این قبیل وکلا باطل نمی شود..." [1] پشت هر انسان آزاده و واجد منطقی را از وجود چنین دیدگاه های تندی در بدنه تصمیم ساز و صاحب کرسی قضاوت در کشور می لرزاند، که به چه آسانی اتباع این کشور از حقوق طبیعی خود، که یکی از آنان حق کار و درآمد است، معزول می شوند،

انگار ضایع کردن حقوق این مردم به دلایل مختلف، به یک رویه روتین تبدیل شده است، که معاون دستگاهی که باید، محل استیفای حقوق مردم باشد، علنا و رسما از تضییع حقوق وکلایی به صورت جمعی، سخن می گوید که به قول ایشان مخالفند و "نظام" را قبول ندارند، باید از این مقام قضایی پرسید، مگر چند درصد مردم ایران نظام را قبول دارند؟! که باقی را دیگر واجد حقوق یک ایرانی ندانسته، و از حق حیات، و کار و درآمد، در کشور خودشان، آنانرا محروم کرد؟! مگر این مردم ولی نعمت شما مسئولین نیستند؟! و اگر هستند این چه طرز سخن با ولی نعمتان خود خواهد بود.

جناب مصدق!

 کدام منطق و عقل به شما حق داده است که کسانی که شما را قبول ندارند را از حق کار و فعالیت و انجام وظیفه اجتماعی خود محروم کنید، اگر این بدعت نامیمونِ از کار بیکار کردن ها، و سلب امکان کار مخالفین و معترضین ادامه یابد، و بدنه جامعه را بیش از پیش از آنان خالی کرد، و دیگران را این چنین جمعی به حاشیه راند، که در واقع ظلمی عظیم اتفاق افتاده است، و اگر این رویه و نگاه افراطی به مخالف، به دیگر ارکان کشور هم تسری یابد، چقدر از این مردم بیکار خواهند شد؟! تن شما از این همه محروم کردن ها، به حاشیه راندن ها، و مجبور به مهاجرت کردن ها و... و محروم کردن جامعه از سرمایه های انسانی اش، نمی لرزد؟!

جناب مصدق!

کافی است به جامعه ایی که در آن زندگی می کنید، به صورت ناشناس سری بزنید، و ببینید چقدر ناراضی وجود دارد، که هر روزه صبح عازم محل کار خودند، شما می خواهید همه این ها را با همین منطق از حق فعالیت و کار در رشته تحصیلی و تخصصی اشان باز دارید؟!

اعتراضات گسترده ایی که در چند دهه اخیر کل کشور را فرا گرفته، خود موید گسترش نارضایتی هاست، که این باید درسی برای مسئولین باشد و آنان را با همه درستی ونادرستی های احتمالی اشان، به رسمیت شناخت، و حق معترضین، در ایرانی بودن و حفظ حقوق اولیه آنان از سوی دستگاه قضا و تمام دستگاهای دیگر، به خصوص قوه قضائیه که در راس دستگاه هایی است که موظف به صیانت و احقاق حقوق احاد این مردم است، تصریح گردد، وگرنه سنگ روی سنگ باقی نخواهد ماند، وقتی قاضی القضاتی در چنین سطح، امر به محروم کردن مخالفین از حقوق اولیه اشان می کند، دیگران که سر از قانون، منطق، عدالت و قضا در نمی آورند، چه خواهند کرد؟!!

الان نمی دانم، ولی آنروزها که ما در مدارس این کشور در ذیل دروس مدرسین آزاده درس می خواندیم، چقدر حکمت اصیل ایرانی در کتاب های ما موج می زد، و پرورش یافتگان مکتب حکمتزای این خاک اصالتخیز را هرگز فراموش نمی کنم، وقتی از زبان مصلح الدین سعدی شیرازی فرمودند " اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی    بر آورند غلامان او درخت از بیخ" [2] اگر چنین قاضی بلند مرتبه ایی، جمعی متخصص و آگاه به امر وکالت را، این چنین از حقوق اولیه شغلی خود ملغی کند، این کشور به چه بلیه ایی دچار خواهد شد؟!

شما لابد از ما بهتر می دانید جناب مصدق!

هرگاه سخن از دستگاه قضا پیش می آید، یکی از بارز ترین خصوصیت ها در این زمینه، استقلال آن است، این استقلال چیست؟ مهمترین وجه استقلال، همان استقلال دستگاه و قاضی از منویات دل قدرت و قدرتمداران است، و بالطبع اگر قاضی و دستگاهی که در امر قضاوت دخیل است، مستقل نباشد، لاجرم به یک قاضی و دستگاه مزدور تبدیل می شود، که حکم را از منویات دل این و آن، استخراج خواهد کرد، نه از بین سطور قانونی، و بر اساس وجدان انسانی و شغلی، و این چنین است که عدالت گم می شود و مصلحت قدرت و عوامل آن در اولویت حکم قاضی قرار می گیرد، و دستگاه از عمل درست خالی و مبرا می شود.

 جناب مصدق!

برای وکالت کردن، و وکیل این و آن شدن، همچون شغل های دیگر در این اجتماع، قبول داشتن و نداشتن نظام و قانون جاری مهم و اساسی نیستند، همانگونه که برای انجام خدمات پزشکی، مهندسی، تجارت و... چنین اصلی واجب و لازم نیست، چرا که وکیل از طرف مراجعه کنندگان به دستگاه قضا، انتخاب و استخدام می شود، تا با استفاده از قابلیت ها و معلومات قضایی و قانونی اشان، مراجعه کننده به دستگاه پیچیده قضا را، در احقاق حق شان کمک کند، و برای انجام این کار نیز، علم حقوق و دانستن ظرایف وکالت نیاز است، و در کنار آن وجدان کاری، و نه مسلمانی، و نه ولایی بودن، و نه دین و مرام و... مطرح نبوده و نیست، و هر دارنده علم و وجدان کاری ایی می تواند در این شغل، و دیگر شغل ها قرار گیرد و موفق هم باشد.

اگر چنانچه انصاف بدهیم طرفداران دو آتشه امری و ایده ایی که حق را فقط در آن سمت جستجو می کنند، حتی اگر این امر، حقانیت نظام باشد، موفق نخواهند بود، چرا که، به خصوص در اتهامات سیاسی، که غالب متهمین در مخالفت با نظام و قوانینش شاکی و متهمند، طرف شاکی آنان نیز بالطبع نظام است، و مناسب است که قاضی دادگاه آنان نیز کُشته و مرده نظام، و طرفدار دو آتشه آن نباشد، و در مقابل او انسان معتدلی باشد، تا امر به حکمی عادلانه و خالی از عقده و کینه، از مخالف کند و...،

از این رو وکیلی که از طرف متهمی استخدام شده است، تا از او دفاع حقوقی نماید، و او را از اتهامی مبرا کرده، و یا از شدت احکام صادره در حق خود، بکاهند، و همچنین قاضی که حکم خواهد داد، نباید در اعتقاد خود به امری چنین دو آتشه باشند. این است که وکیل نیز باید مثل قاضی مستقل باشد، تا طبق قانون سعی کند، از حقوق موکل خود دفاع کند، چه آن قانون را قبول داشته باشد، چه نداشته باشد، او در اینجا و در عرصه پرونده های قضایی، که مرتبط با حق الناس است، وظیفه ایی برای دفاع از "نظام" ندارد، بلکه استخدام شده است تا از حقوق متهم و یا موکل خود دفاع و صیانت کند.

جناب مصدق!

 اگر در قضاوت تنها مبنا قانون صادره از مبادی قانونی باشد، نه حرف های بی اساس قاضی، و یا حرف های فاقد مبنای وکیل، در حکم تغییری حاصل نمی شود، و از این لحاظ، نگرانی از این که وکیل نظام و قانون را قبول داشته یا نداشته باشد متصور نیست، چرا که حکم بر اساس قانون و وجدان کاری صادر خواهد شد، و اگرچه مردم بر بسیاری از قوانین و منطق پشت آن معترضند، و آن را فاقد منطق و دلیل عقلی آشکار برای خود می بینند، ولی وقتی کار به حکم که می رسد، به همان قانون فاقد مقبولیت، تن می دهند، و آن را مبنا خواهند دانست، اگر حکم قاضی فاقد حب و بغض ایدئولوژیک و اعتقادی خودش صادر شود، همه آنرا، حتی اگر ظالمانه باشد، و بدان معترض باشند، از او می پذیرند.

آقای مصدق!

این انقلاب عظیم و مردمی که همه اقشار و احاد مردم با همه مرام ها و مسلک ها در آن حضور وسیع داشتند، صورت نگرفت که ایران و عرصه های آن از آن طرفداران نظام شود، این انقلاب صورت گرفت تا آزادی شامل تمام احاد این مردم بدون نظر داشت به اعتقاد و عقیده آنان شود، که آزاد باشند هر گونه اعتقادی خواستند آزادمنشانه داشته باشند، و در برابر قانون همه برابر باشند، و شاه و گدا، روحانی و عامی و... در برابر قانون یکی تصور شوند، اما به قول پاپ فرانسیس، رهبر کاتولیک های جهان "ما آنقدر به درگیری‌ها عادت کرده‌ایم که اکنون در سکوت از فجایع عظیم عبور می‌کنیم. این خطر وجود دارد که فریاد درد و ناراحتی بسیاری از خواهران و برادران خود را نشنویم".

و در این روزگار بی قانونی ها و بی منطقی ها که خاور میانه و ملت های آن را فرا گرفته است، و ظلم بر انسان ها به خاطر عقاید شان به یک رویه مبدل شده است، فریاد مظلومیت کسانی که به دلایل عقلی و شرعی و حکمتی که نزد خود آنان محترم و حق آور است، حق دارند طرفدار و یا ضد ایده ایی شوند، و این نباید باعث عزل آنان از حقوق اولیه شان شود، و وکلایی به جرم دفاع از متهمی که آنها را در این راه استخدام کرده، مورد تعقیب قرار گیرند، و یا از حقوق کاری خود بی حق شوند.

این است که از دستگاه قضا و به خصوص مسئولین رده اول آن انتظار می رود، که اگر به حکم شرعی عمل می کنند، بین متهم و وکیل و یا هر مراجعه کننده به دستگاه قضا، از این که همدین و غیر همدین، و مخالف و موافق و... آنان باشند، تفاوتی قایل نشوند، و فقط در پی احقاق حق باشند، و لاغیر، چه این حق به مخالف تعلق گیرد، چه این حق به موافق، چه این حق به نظام تعلق گیرد، چه این حق به مخالف نظام، این است عدالتی که قلب هر انسان آزاده، منصف و مترقی ایی را در صورت تحقق شاد خواهد کرد.

 جناب قاضی القضات! وکیل را به خاطر مخالف بودنش، از حق کار تخصصی و فعالیت حقوقی و قانونی اش محروم نکنید، این از عدالتی که ما از دستگاه قضاوت این انقلاب، و حکومت علوی مورد ادعای آن، انتظار داشتیم به دور است، وکیل باید معتمد شخص استخدام کننده اش باشد، نه شما، و مراجعه کننده به دستگاه قضا، باید بر اساس لیاقت وکیل او را از بین وکلای متبحر کشور انتخاب کند، نه از بین وکلا انتخابی در کلوپ شما، که ملاک انتخابش موافق بودن با نظام است.

[1] - جناب محمد مصدق (معاون اول قوه قضاییه ج.ا.ایران) فرموده اند که "وکیلی که نظام و قانون را قبول ندارد، صلاحیت وکالت را ندارد و چرا پروانه وکالت این قبیل وکلا باطل نمی شود. گاهی صداهایی شنیده می‌شود که می‌خواهند نهاد وکالت را در برابر نهاد قضاوت قرار دهند، و بدانید این کار، کار دشمن است و برای آن برنامه‌ریزی کرده‌اند. گاهی به شما برچسب می‌زنند که شما وکیل حاکمیت هستید اما من از شما می‌پرسم چه فرقی بین شما و وکلای کانون‌های دادگستری است؟ حق دفاع یک حق اساسی است که هم در شریعت و هم در قانون اساسی و قوانین عادی به رسمیت شناخته شده و وکلای محترم طلایه‌داران این حق هستند. بدون وکیل در بسیاری از پرونده‌ها، دادرسی منصفانه امکان‌پذیر نیست."

[2] - سعدی – کتاب گلستان - باب اول در سیرت پادشاهان - حکایت شماره ۱۹ - آورده‌اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده  -  اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی      بر آورند غلامان او درخت از بیخ      به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد       زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ   

مقدمه سایت یادداشت های بی مخاطب :

سرانجام کسانی که بعد از انقلاب، ریاست بر قوه اجرا را، با رای مستقیم مردم به عهده گرفته اند، بسیار سوال برانگیز و قابل تعمق است، و محققین سیاسی، اجتماعی و حتی امنیتی کشور، باید روشن کنند که در چه اتمسفری و چرا این چنین نخبگان کشور، از همه اقشار، ضایع و پتانسیل عظیم آنان نابود شد. اما آنچه آینده را رقم می زند، روند جاریست، که بنیان آینده را می ریزد؛ و روند جاری در سال های بعد از پیروزی انقلاب، متاسفانه آینده بعد از خود را با ریزش های بیشمار رقم زد، روندی که همچنان ادامه دارد؛ چتر بزرگی که انقلابیون دخیل در مبارزه برای پیروزی انقلاب 1357 را با همه خوب و بد شان و... از همه طیف ها در ذیل خود گرد آورده، و به اتحاد رسانده بود، از هم گسست، و یا به سرعت آب رفت، و هر چه گذشت شمولیت مشمولین زیر آن چتر بزرگ، کاهش یافت؛ به طوریکه، این چتری بسیار گسترده و بزرگ که شامل همه ی مبارزین، از چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، مسلمان و غیر مسلمان، معتقدین به ایدئولوژی شرقی، غربی و... را، حول محور مبارزه با سیستم دیکتاتوری فردی، و پایان سیستم پادشاهی، و ایجاد جمهوری متکی به رای مستقیم مردم، گرد هم آورده بود، و همه را در بر گرفته بود، از هم پاشید، و بسیاری را از قطار انقلاب، و حتی صحنه کشور و... پیاده کرد، و مبارزینی را حتی به دامن دشمن کشاند (مجاهدین خلق و...).

با پیروزی انقلاب، این شمولیت عظیم، به مرور و گاه به سرعت آب رفت، و هر چه زمان گذشت، از تعدد حاضرین در زیر این چتر کاسته، و روند خالص سازی حاضرین در صحنه انقلاب و کشور، شدت و تمرکز بیشتری به خود گرفت، و این پروژه خالص سازی تفکر و افراد منتسب به انقلابیون، و طرفداران انقلاب، آنقدر ادامه یافت که دامن یاران خمینی را هم گرفت، و اکنون گروه هایی که زمانی انقلابی ترین بودند، و بدین لحاظ، عنوان "خط امام" را نیز از آن خود کرده، که به واقع اطرافیان او، در زمان حیات مبارزاتی و زمامداری اش بودند، نیز از این جریان خالص سازی بی نصیب نماندند، و اکنون حتی آنان نیز از دایره انقلاب، و انقلابیون، اخراج و به جریان "فتنه" مشهورشان کرده، یا تحت تعقیب، یا دارای پرونده های اتهامی، یا فاقد صلاحیت و... تشخیص داده شده، از گردونه کشور و دست اندرکاران اخراج شده اند.

روندی که در تاریخ این انقلاب انگار از همان ساعات اولیه پیروزی آغاز گردید، و بسیاری به نفع دیگران، از صحنه مجبور به خروج گردیدند؛ آخر و عاقبت تمام روسای قوه اجرایی (به جز یک استثنا)، نشان از جنگ قدرت، و در واقع اوج مبارزه ایی دارد که برای تسخیر صحنه در جریان بود، و این خالص سازی، به نفع گروه های سیاسی دخیل در امور کشور، پروژه ایی است که عمر انقلاب را دارد، شاید قبل از انقلاب هم زیر پوست جریان مبارزه وجود داشته، اما نمود عینی آن بعد از پیروزی روشن گردید.

سید ابوالحسن بنی صدر [1] اولین رییس جمهور منتخب توسط مردم ایران، بعد از دولت موقت مرحوم بازرگان بودند، که سکان کشور انقلابی را به عهده گرفت، دعوای دو جناح طرفدار او و مخالفینش در اول انقلاب، قابل تعمق و مطالعه جدیست، که این دو گروه به دنبال چه بودند، که این چنین همسنگران دوره مبارزه، در مقابل هم قرار گرفتند؟! بنده خود با بنی صدر بیشتر در زمان جنگ آشنا شدم، و تنها چیزی هم که از او در آن هنگامه خون و ویرانی می شنیدیم، "خیانت" او در جریان جنگ بود! البته مصداق این خیانت هرگز گفته نشد، تنها مواردی که اشاره می شد، این بود که او به نیروهای مردمی سلاح و مهمات کافی نمی داده است، و در راهبردهای جنگی، این و آن کرده است و...

اما آنچه روشن است بنی صدر تا آخرین لحظه بر مواضع خود ماند، و مُرد، و به آرمان خود ایمان داشت، او از قشر درس آموختگان انقلابیون مسلمان بود، که در مقابل چپ (کمونیسم، مارکسیسم و سوسیالیست ها) که بیشتر قشر فرهیخته و درس آموخته انقلابیون را، از آن خود کرده بودند، اینان افراد کمی بودند که، هم درس آموخته دانشگاه ها و مراکز علمی بودند، و هم چپ سازمان یافته در گروه های تشکیلاتی و حزبی نبودند.

این است که جریان مهندس مهدی بازرگان، دکتر علی شریعتی، بنی صدر و... را می توان قشر مسلمانان انقلابی دانش آموخته ایی دانست، که در روند انقلاب ،در همان اوایل حذف شدند، و متاسفانه جریان انقلابی مسلمان دارای سوابق علمی، بی سر شد، سری که دروس آکادمیک را می دانست، و می توانست در عدم انحراف انقلاب، و دولت انقلابی، بسیار موثر باشد، اما متاسفانه حذف گردیدند، و در مطالعه سرنوشت این انقلاب، باید به این فاکتور مهم اهمیت داد، و آنرا نیز مطالعه کرد، و علل و عوامل آن را استخراج نموده، آسیب شناسی کرد، که چرا در حکومت انقلابی و اسلامی، چنین جریانی نمی گنجند.

نسل انقلاب کرده، امروز پخته تر از گذشته، به مرور خاطرات خود، و انتقال تجربه آن به نسل بعدی می پردازند، متنی که می آید، برایند مصاحبه ای است که با یکی از قضات دادگستری، دخیل در برهه ایی از تاریخ این کشاکش، بین جریانات انقلابی، در محکمه عدل به رسیدگی به آن پرداخت، خاطراتی از سال های اولیه انقلاب، تا اواخر سال 1361 خورشیدی :

بنی صدر و پرونده هایش :

" مرحوم بنی صدر به همراه مرحومان (صادق) قطب زاده [2] و (ابراهیم) یزدی [3] ، را زمانی "سه تفنگدار خمینی" می گفتند؛ این اصطلاحی بود که در قسمت های غرب کشور، که من آن موقع ها در آنجا مشغول به کار بودم، به این سه نفر اطلاق می کردند، وقتی آقای خمینی (در 12 بهمن سال 1357) به کشور برگشت، و می خواست کشور را (بعد از پیروزی انقلاب) به نظم برگرداند، به این ها می گفت که، بروید برای مردم سخنرانی کنید، لذا آنها هم طبق همین روال و وظیفه، به کوشه و کنار ایران می رفتند، مردم را جمع می کردند، با آنان سخن می گفتند، از جمله سخنرانان آن روزها، مرحوم بنی صدر بود، که تازه به رحمت خداوند رفت، که بیش از همه هم، حرف می زد، آخوند نبود، ولی به سبک آخوندی حرف می زد، این نیز شاید بدین دلیل بود که پدرش آخوند بود. پدرش اهل همدان است، اما در همدان شهرت چندانی نداشت، و عالم دینی، شناخته شده ایی که مردم به او مراجعه کنند، مثل آخوند همدانی، حاج عالم، ملا حسینقلی ... نبود.

 آقای خمینی خیلی عجله داشت، که زودتر وضع کشور رو به راه شود، لذا خیلی تعجیل داشت که انتخابات ریاست جمهوری به هر وضعی که هست سریع صورت پذیرد، هر چه زودتر؛ تمام انرژی آقای خمینی صرف این می شد، و می گفت شاید من بروم (بمیرم)، لذا تا پیش از این، کارها باید به سامان برسد، تاکید روی انتخاب رییس جمهور داشت، به شورای انقلاب، بازرگان و... نیز بر این امر تاکید زیادی داشت، لذا آنان هم زود، آیین نامه اش را تهیه کردند و...، و انتخابات انجام گرفت.

کاندیداها هم مشخص شد، یکی همین آقای بنی صدر، حسن حبیبی، قطب زاده و...، بودند، همین سخنرانی ها هم، محبوبیت آقای بنی صدر را زیاد کرده بود، وضعی شده بود که اگر از سطح جامعه آماری از علایق رای دهندگان بر می داشتی، تقریبا همه می خواستند به ایشان رای بدهند، ولی خود من، چندتا سخنرانی از ایشان را گوش کردم، مورد پسندم نبود، به عنوان مثال اوایل سال 1358 که تازه از امریکا به ایران برگشتم (دانشجوی دوره دکترا بودند)، در یکی از سخنرانی های ایشان در دانشگاه پلی تکنیک، با یکی از دوستان حاضر شدیم، سخنرانی اش، خیلی بد بود، بیشتر در مورد ازدواج و... صحبت کرد، که من از این امر خیلی متنفرم، این طرز فکر من است، بیشتر در مورد مسایل خانواده، و همجنین چیزهایی که الان آقایان امروز هم می گویند، صحبت کرد، و مطلب بدرد بخوری در سخنانش نیافتم،

همدانی ها هم تعریف و تمجید مناسبی از بنی صدر و پدرش نمی کردند، موقع انتخابات ریاست جمهوری در یکی از شهرهای غرب کشور بودم، در جلسات هم شرکت داشتم، همه او را قبول داشتند، و همه فکر می کردند که برنده انتخابات هم او خواهد بود؛ روحانیت خیلی دیر فهمید که بنی صدر برای آنان مناسب نیست، آنها موقعی به امامان مساجد و جمعه ابلاغ کردند که به بنی صدر رای ندهید، که دیگر کار از کار گذشته بود، این اعلام در سحر روز انتخابات صورت گرفت، و مردم هم، صبح انتخابات از خواب بیدار شدند، و به بنی صدر رای دادند.

یادم هست وقتی در حوزه رای گیری برای رای دادن رفتم، خودم شخصا 15 عدد رای برای مردم متقاضی نوشتم، که از من می خواستند برایشان نام بنی صدر را در برگه رای بنویسم، من هم خطا نمی کردم، و به رسم امانت برای آنها، نام بنی صدر را در برگه های رای شان می نوشتم، در حالی که خودم، طبق شناختی که از ایشان پیدا کرده بودم و او را دوست نداشتم، به حسن حبیبی رای دادم، و وقتی آرا را آوردند و شمردند، در آن شهر فقط یک نفر به حسن حبیبی رای داده بود! 

آن موقع خود آقای خمینی هم مریض بود، و در بیمارستان قلب شهید رجایی بستری بودند، و او را به حیاط همان بیمارستان آوردند و حکم بنی صدر را آنجا تنفیذ کرد، در همین چمن بیمارستان، که حتی حال نداشت که از جای خود بلند بشود، و حکم را به رییس جمهور منتخب بدهد، و نشسته حکم را دادند.

این زمانی بود که عراق هم جنگ را شروع کرده بود، و از سویی آقای خمینی فرماندهی کل قوای مسلح کشور را هم به رییس جمهور (بنی صدر) داده بودند، این در حالی بود که ارتش از هم گسیخته، و سپاه و کمیته تازه تشکیل شده بودند، و بنی صدر خود را همه کاره می دانست، اما دستوراتی که می داد، مورد قبول ارتشی های قدیمی هم نبود، فرماندهی نمی توانست بکند، اصلا کارش هم این، و در تخصص او فرماندهی جنگ نبود، آن موقع می گفتند، بنی صدر در حال انجام کاری است که کودتا کند، لذا عده ایی این شعار را علیه او می دادند که "سپهبد پینوشه، ایران شیلی نمی شه"،  می گفتند بنی صدر می خواهد پا تو کفش ولایت فقیه کند، و بساطش را برچیند.

آقای خمینی آدم خاصی بود، ابتدا به ساکن حرفی نمی زد، و به این شعارها علیه بنی صدر، واکنشی نشان نمی داد، که درست است یا غلط، و... ، از طرفی عجله داشت که بلافاصله بعد از انتخابات ریاست جمهوری، انتخابات مجلس نیز برگزار شود، و مجلس بعد از انقلاب نیز تشکیل گردد، و کشور در مدار قانونی قرار گیرد، و لذا به فاصله کمی هم، مجلس را تشکیل دادند، و در قانون اساسی این را پیش بینی شده بود، که باگر رییس جمهوری مشکل پیدا کرد، چه باید بکنند، مجلس اول هم بیشتر در دست تندروها، و کسانی بود که با بنی صدر مخالف بودند، نهایتا هم آقای خمینی می گفت که هر چی قانون می گوید، عمل کنید، لذا کار بنی صدر به مجلس رفت، و رای عدم کفایت دادند، و بنی صدر فرار کرد.

در این گیر و دار من در تهران، در امور قضایی مشغول بودم، و پرونده های زیادی، در دادسرا علیه بنی صدر تشکیل شده بود، شکایت های زیادی که بیشتر شاکی ها نمایندگان مجلس بودند، و بعضا مردم، البته عکس آن هم وجود داشت، و طرفداران بنی صدر هم شکایت های زیادی را علیه دشمنان او، کرده بودند، این پرونده ها به شعبه های بازپرسی زیادی رفته، و چون دعوای بزرگان بود، از ترس، بازپرس ها به بهانه های مختلف از رسیدگی به آن سر باز می زدند، و آنرا از سر خود رفع کرده، زیر بار رسیدگی به آن نمی رفتند.

ولی من قبول کردم که رسیدگی کنم، 50 الی 60 شاکی در این پرونده ها بود، که بیشتر شکایت ها این بود که بنی صدر افترا زده، دروغ می گوید، توهین می کند و...، خوب این ها، همه جرم بود، ما به واسطه شغلی که داشتیم می دانستیم که باید شئونات رییس جمهور را رعایت کرد، ولی نمی توانستیم بگوییم که به شکایات هم رسیدگی نمی کنیم، و او هم، البته آدم بزرگی بود، از شُکّات تحقیق کردم، دیدم همه بدین شکایت خود اصرار دارند، که در فلان جلسه، این را گفته، و در فلان جا، آن را گفته و...، خود آقای بنی صدر هم البته بسیار هم پر حرف بود، شاکی ها هم می گفتند که، این توهین به ماست، این توهین به اسلام است و...

در شغل ما وقتی تحقیق تمام می شود، و قاضی می بیند که دلایلی که در خلال  پرونده جمع کرده و... نسبتا اتهام را موجود است، متهم را به بازپرسی فرا می خواند، البته بازپرس کارش این است که، به این نتیجه برسد که با توجه به دلایل موجود، اتهام نسبتا وجود دارد، یا نه، آن موقع متهم را احضار می کند، احضار متهم هم فرم های خاصی دارد، فرم های احضاریه ایی که، مردم هم اغلب از آن بدشان می آید، که عنوانش این است که آقای/خانم ... ظرف سه روز برای ارایه توضیحات، در شعبه بازپرسی .... حاضر شوید، و گرنه جلب خواهید شد"،

من حتی برای آقای بنی صدر، این فرم احضاریه را هم نفرستادم، به جهت احترام، نامه ایی را تنظیم،، و محرمانه که کسی هم نفهمد، با متنی محترمانه، برای شخص ایشان ارسال کردم، که برای ادای توضیحات حاضر شوید، مخصوصا هم به مدیر دفترم گفتم که، این نامه محرمانه برود، و کسی متوجه این امر نشود،

وقتی نامه رفت، چند روز بعد، مرحوم منوچهر مسعودی [4] که مشاور حقوقی بنی صدر بود، (مشاور فرهنگی ایشان هم آقای موسوی گرمارودی بودند، که زنده هستند، با آقای گرمارودی همکلاس بودیم)، آقای مسعودی اگرچه مرا می شناخت ولی در دانشگاه، از سال بالاتری ها بود، اما در موقع خدمت سربازی با هم در یک گروهان بودیم، آقای مسعودی نزد من آمدند و گفتند، آقای بنی صدر به من گفته است، برو تحقیق کن، این بازپرسی که مرا احضار کرده، چطور آدمی هست؟، بعد که دید من هستم، گفت، به او می گویم که "او خود من است (مسعودی)"، مسعودی گفت که "آقای بنی صدر در بازپرسی حاضر خواهد شد"، اما سه روز بیشتر طول نکشید که گفتند، بنی صدر از کشور فرار کرده، و این پرونده ناتمام ماند.

اما در جهت عکس هم، این پرونده وجوهی داشت، مهمترین مخالفین بنی صدر یکی همین آقای هادی غفاری، یکی هم شهید محمد منتظری بودند که، خودشان دار و دسته ایی بودند، این پرونده هم در کنار آن پرونده های شکایت از بنی صدر، وجود داشت، او رفت و بالطبع پرونده بنی صدر راکد شد، اما پرونده مخالفین او قابل رسیدگی بود، چرا که شاکیان و متشاکیان هر دو حاضر بودند.

یکی از این پرونده ها، پرونده فردی بود که توسط طرفداران آقای هادی غفاری در خلال یک متینگ سیاسی، با قنداق اسلحه مورد ضرب و جرح قرار گرفته بود، و دندان هایش را شکسته بودند، دو سه نفر دیگر هم در این درگیری کتک خورده بودند، اما شدیدترین مورد، در این درگیری، همین مورد بود،

دادستان تهران که فوت شده اند، که خدایش رحمت کند، آدم بسیار محافظه کاری بود، با او قبلا در سال 1354 سفر حجی را، با هم انجام داده بودیم، و با من دوست بودند، در این رابطه به من توصیه و مشورت می داد که، "این هادی غفاری را به اینجا نیاور، که دادستانی را به هم خواهد ریخت"، و به نوعی توصیه می کرد از پیگیری این پرونده امتناع کنم، ولی من به این توصیه ها گوش نکردم،

پرونده دیگری که در کنار این پرونده وجود داشت، مربوط به شکایت یک افسر راهنمایی رانندگی از امام جمعه و رییس دادگاه انقلاب یکی شهرستان ها بود، که ظاهرا در مسیر جاده، تخلف رانندگی کرده بود، و این افسر راهنمایی او را توقف داده، که متخلف گفته بود من امام جمعه و رییس دادگاه فلان شهر هستم، و تو غلط کردی که ما را جریمه می کنی، و او را با انتهای کلت کمری اش مورد ضرب و جرح قرار داده، و صورتش را زخمی کرده بود، این مورد پرونده را هم کسی رسیدگی نمی کرد، من به دنبال این بودم که این پرونده ها را هم مورد بازپرسی قرار دهم،

از جمله سعی می کردم بفهمم که، آیا ضارب بواقع رییس دادگاه انقلاب بوده یا نه، از این رو به آقای موسوی اردبیلی که در این رابطه مسئول بودند، نامه نوشتم و از هویت این رییس دادگاه انقلاب سوال کردم، ولی هرچه نامه می نوشتم، که مسئول دادگاه انقلاب فلان شهرستان چه کسی است، جواب نمی دادند، و من هم نا امید نمی شدم و مرتب، بر نامه ارسالی خود تعقیب می زدم، اما پاسخی نمی آمد.

انگار فردی به آنها سپرده بود، که با این بازپرس همکاری نکنند، در نهایت هم مدیرکل حوزه شورای عالی قضایی، نامه تندی به من نوشت، که شما قاضی ماذون هستید، قاضی ماذون که نمی تواند، کسی را که به او اذن قضاوت داده احضار کند؛ من گفتم، همه کشورها می دانند که قاضی از طرف حکومت و یا ملت ماذون است، ولی در عین حال هم، همه می دانند که او مستقل است؛ ولی آقایان این مفهوم را نمی فهمیدند.

من هم جواب این نامه را دادم، و پرونده ها را نیمه کاره، رها کرده و به کناری نهاده، و از دادگستری خارج شدم، و بدین ترتیب اعلام کردم که، من قاضی ماذون هستم، ولی قاضی مزدور نخواهم بود؛ و این پایانی بود بر خدمت من در دستگاه قضا.

در همه کشورها و سیستم های قضایی، قاضی ماذون است، قاضی یا ماذون مردم است (مثل قضات در بعضی از ایالت های امریکا)، یا ماذون از طرف رییس حکومت، مثل همین که رییس قوه قضائیه را رهبری تعیین می کند و...؛ ولی این به معنی تابعیت قاضی از مقام مافوق در زمینه قضا و پرونده هانیست، وقتی قاضی، به مسند قضا نشست، مستقل است، و حتی همان کسی را که، به او حکم قضاوت داده را نیز، اگر جرمی مرتکب شد، می تواند رسیدگی کند. این همان اصل استقلال قضایی است، که از آن در جوامع متمدن سخن گفته می شود، قاضی ماذون هست، ولی مزدور و یا تابع در امر قضا نیست، و شخصی که به قاضی اذن قضایی می دهد، نمی تواند بگوید این بیاید، آن نیاید، این بکن، آن نکن و...

این آخرین پرونده مورد رسیدگی من در دستگاه قضا بود، و در اواخر سال 1361 دستگاه قضایی را ترک کردم، متاسفانه بعدا متوجه شدم روی پرونده من نوشته اند، "ایشان ضد روحانیت است، و مورد وثوق نیست". با خود گفتم مگر کار قحطی است، قاضی نمی تواند در حالی که فرمان از بالا می آید، کار کند، قضاوت با توصیه نمی شود، ما هم نمی خواستیم که این بشود، ولی متاسفانه شد،

کار قوه قضاییه این نیست که "برو کارخانه راه بینداز"، اگر این شد، یعنی برو تو سر مردم بزن، این کار قاضی نیست؛ البته چاره ایی هم ندارند، در وضعیت فعلی کشور که در حالت خاصی قرار دارد اجمالا برای بقای نظام راهی جز این وجود ندارد که قوای سه گانه مملکتی همه با هم، و در یک خط باشند زیرا بقای سیستم ملاک می باشد، نه رعایت اصل تفکیک قوا، به نحوی که دانشمندان غربی مثل رسو و مونتسکیو عنوان داشته اند. بنابراین وضعیت فعلی در ایران کاملا یک وضعیت استثنایی است که به ناچار می بایست فعلا این وضع را ادامه دهند. زیرا متجاوز از 43 سال است که فسادهای زیادی انجام شده که به آن رسیدگی نشده، و رسیدگی به آن در این وضعیت برای توده عوام خود یک مُسَکن بوده، و رضایت خاطر آور است. اما همه می دانند که این کاری بسیار غلط است، این یعنی قرار دادن قوه قضاییه در دست قوه مجریه؛ اینگونه خروج از ریل، به نظر من بدرد نمی خورد، و قاضی با شرافت که برای کسب درآمد به این شغل نرفته باشد، این نوع سیستم را رها می کند، چرا که بچه هایش اگر این نان را بخورند، وای به حال آنها خواهد بود. این طرز فکر من است، خواه آقایان قبول داشته باشند، خواه که نداشته باشند.

در هر دو سوی این پرونده ها، مقامات قضایی نمی خواستند که مقام دادگاه انقلاب و یا آقای هادی غفاری مورد اتهام قرار گیرد. لذا از فاش شدن هویت آنان برای بازپرس پرونده، جلوگیری می کردند، من مرتب با شورای عالی قضایی به دنبال هویت رییس دادگاه انقلاب مذکور بودم، ولی با من همکاری نمی شد. 

این اصلا ربطی به ضدیت با آخوند، نداشت، و در واقع من به وظیفه قضایی خود عمل می کردم، و به واقع هم، به آخوند درست، خیلی هم علاقه داشتم، و عمرم را با آنها گذرانده بودم، ولی آخوند غلط را هم قبول نداشته و ندارم. هر قاضی باشرافتی هم که بود، نباید ادامه کار می داد. قاضی که برای اساس تامین حقوق زن و بچه خود نیامده باشد تا کار قضایی کند، در این نوع کار قضایی ادامه نمی دهد. بدین ترتیب نه پرونده بنی صدر مورد بررسی، و به نتیجه رسید، و نه پرونده این ها، که این پرونده ها به واسطه این کارشکنی ها و... رسیدگی نشدند.

(سوالی که در اینجا وجود دارد این که چقدر احضار بنی صدر به دادگاه در فرار وی موثر بود؟) یقین دارم که آقای بنی صدر از نامه درخواست حضور در بازپرسی نترسیده بود، من این را یقین دارم، برای این که از طریق مشاور قضایی خود، آقای مسعودی در مورد من تحقیق کرد، و او مرا به خوبی می شناخت که قصد آزار و... بنی صدر را ندارم، او خود می دانست حتی در صورت اثبات این جرم، تنها منجر به حکم جزای نقدی، در حدی ناچیز می شود، نهایت این پرونده این بود که قرار قول شرف صادر کنم که هر موقع گفتیم، در بازپرسی حاضر شوند، و این را مرحوم مسعودی می دانست، اتهام اقای بنی صدر توهین و... بود، و جرمی که منجر به نقص عضو و ضرب و جرح شده باشد، اتفاق نیفتاده بود، و این توهین و... به حکم محکمی منتهی نمی شود، توهین های حرفی مجازات دارد، ولی خفیف است،

در این پرونده ها، دو گروه با هم درگیر بودند، یکی به رهبری هادی غفاری و شهید محمد منتظری از یک طرف، که علیه بنی صدر عمل می کردند، و از آن سو هم آقای سلامتیان نماینده مجلس از اصفهان بود، که شاکی از طرف مقابل بود، آنها بنی صدر را متهم می کردند که آمده است تا بساط روحانیت را از حکومت برچیند، البته خود آقای خمینی هم تا موقعی که در فرانسه بودند با نظر بنی صدر همراه بود (رفتن خود و روحانیت به حوزه بعد از پیروزی)، اما ایشان بعدها که به ایران برگشتند، نظرش را عوض کرد، و گفت که، من اشتباه کردم، اگر و از نظرم بر نمی گشتم، مشروطیت دوم درست می شد، خمینی آدم راستگویی بود، حرف خود را رک می گفت، او می گفت من فهمیدم که اگر از حکومت کنار بکشیم، مثل دوره مشروطیت خواهد شد، که "اصل طراز" در قانون اساسی مشروطیت اجرا نشد، که یک چیزی مثل همین "شورای نگهبان" الان، در زمان مشروطیت از این اصل، مد نظر بود.

و خمینی خود گفت، اگر شرایط آنگونه که بود، ادامه می یافت، دوباره روحانیت هیچکاره می شود، و مملکت سکولار اداره می گردید، اینجا البته آقای خمینی درست فکر می کرد، او نظرش برگشت، و نظرش را هم با دلیلش رسما و علنا به مردم عنوان داشت، این بود که به حوزه برنگشت، تا مثل مشروطه نشود، چرا که می دید این آقایان اروپا دیده، مثل دوره شاه، روحانیت را به بازی نمی گیرند، و بنی صدر هم تا زمانی که با آقای خمینی در اروپا و در جریان انقلاب بود، هر دو یک نظر را در این رابطه داشتند، ولی وقتی روحانیت به ماندن در حکومت نظرش برگشت، مقابل هم قرار گرفتند.

بنی صدر طرز فکر روشنی نداشت، در حالی که حرف های دکتر محمد مصدق، روشن بود، و همه می دانستند که مصدق به دنبال چیست، مصدق می گفت "آقایان روحانیت شما قشری از اقشار این جامعه هستید، می توانید حزبی تشکیل بدهید، یا ندهید، ولی در انتخابات شرکت کنید، اگر در مجلس اکثریت به دست آوردید، قدم تان بر چشم، ولی اگر رای نیاوردید، حقوق ممتازه برای خود از این کشور درخواست نکنید"؛

ولی من که ندیدم بنی صدر، در خصوص حضور روحانیت در قدرت، چنین روشن سخن بگوید، شاید در مخیله اش هم نمی گنجید، نمی گفت که من قایل به ولایت فقیه نیستم، اگر به این روشنی صحبت می کرد که، شب انتخابات روحانیت متوجه نمی شد که او با روحانیت زاویه دارد، تازه همین را هم روحانیت، به واسطه جواسیس خود در بین طرفداران بنی صدر فهمیدند، وگرنه نمی فهمیدند.

رضا شاه و مصدق اگر نیامده بودند، روحانیت هم اکنون در قدرت نبود، رضاشاه کشور سازی (State Building) کرد. سیستم فعلی حاکمیت در ایران، چه دستگاه قضایی آن، و چه حکومت را، کسی در دنیا درک نمی کند، اما در مقابل به نظر می رسد رضاشاه و فرزندش، پدر و پسر کشور را ساختند، و آنرا آماده ساختند، به نحوی که روحانیت در سکانداری کشور زحمات زیادی متحمل نشد، اگر این ساختار و تشکیلات ایجاد شده نبود، و روحانیت می خواست که کار کند، یک چیزی شبیه افغانستان فعلی اتفاق می افتاد، همانگونه که طالبان اکنون با مشکل مواجه شده اند، حال آنکه در ایران تشکیلات و ساختار وجود داشت، و لذا روحانیت به راحتی سوار کار شدند، و انتقال قدرت مشکل حادی را ایجاد نکرد، و این اگر نبود به حتم روحانیت با مشکل جدی مواجه می شدند و روحانیت هرگز نمی توانست در کوتاه مدت این تشکیلات و ساختار را ایجاد کند، و در نتیجه دچار هرج و مرج و گرفتاری های زیادی می شدند، همانگونه که طالبان اکنون دچار مشکل اند.

از سوی دیگر اگر چنانچه مرحوم مصدق هم پیروز می شد، روحانیت به این سطح که الان شاهد هستیم، نمی توانست تمام حکومت را بدست گیرد، بنابراین شکست دکتر مصدق، به نحوی به نفع حکومت فعلی و روحانیت تمام شد. در به وجود  آمدن این شرایط، هم امریکا، هم حکومت پهلوی و هم مردم ایران مقصر و شاید به نوعی نادم باشند، امریکایی ها اگر این نمی کردند، اکنون دچار حاکمیت فعلی ایران نمی شدند، مردم ایران اگر از مصدق به اندازه کافی حمایت می کردند، دولت او شکست نمی خورد و روحانیت نیز در نتیجه به قدر سهم خود، از حاکمیت و دولت منتفع می شدند، و منجر به این وضع نمی گردید، که تمام حکومت به دست روحانیت بیفتد، و پهلوی ها هم اگر حکومت مصدق را تحمل می کردند، این چنین تمامش را نمی باختند، و آنچه مسلم است، اشتباهات تاریخی چیزی نیست که همان لحظه، آثارش را بتوان دید، بلکه باید زمان بگذرد، تا نتایج آن روشن و مشخص شود، اکنون نتایج اشتباه تاریخی آن سه ضلع، را همه طرف های درگیر در این اشتباه تاریخی می بینند.  

حاکمیت کنونی ایران در دنیا دوستی در بین دولت های جهان ندارد، ممکن است در بین مردم دنیا کسانی آنها را دوست داشته باشند، اما دولت ها نه، چراکه، سیستم حاکمیت ما، با دنیا تطابق ندارد، چرا که فرهنگ دنیا را قبول ندار،یم منظورم دنیای حاکم است، نه دنیای محکوم، در بین محکومین، شاید کسانی طرفدار داشته باشیم".

[1] - سید ابوالحسن بنی‌صدر (۲ فروردین ۱۳۱۲ – ۱۷ مهر ۱۴۰۰) سیاست‌مدار و اقتصاددان و نخستین رئیس‌جمهور ایران بود. وی ریاست شورای انقلاب را نیز برعهده داشت. بنی‌صدر با تثبیت قدرت روحانیون حزب جمهوری اسلامی و نهادهای انقلابی زیر نظر آنان مخالف بود و دوران ریاست جمهوری او با تنش‌های بسیار و رویدادهایی چون انقلاب فرهنگی و حمله عراق به ایران همراه شد، تا اینکه در ۳۱ خرداد همان سال، با رأی مجلس شورای ملی (در حال حاضر مجلس شورای اسلامی) استیضاح شد و در ۱ تیر به‌طور رسمی از مقام خود عزل گردید. سپس به همراه مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق، از ایران خارج شد و در فرانسه در مقام «رئیس‌جمهور منتخب شورای ملی مقاومت» به مخالفت با حکومت جمهوری اسلامی پرداخت. بنی‌صدر در سال ۱۳۶۲ پس از حضور مجاهدین در عراق و در اعتراض به خط‌مشی آن‌ها، از این شورا جدا شد.

[2] - صادق قطب‌زاده (زاده ۴ اسفند ۱۳۱۴ – درگذشته ۲۴ شهریور ۱۳۶۱) مبارز انقلاب و مرید آیت الله روح الله خمینی، از مخالفان ضدحکومت پهلوی، و یک سیاست‌مدار اهل ایران بود که پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ دارنده مناصب وزیر امور خارجه و مدیرعامل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران و عضو شورای انقلاب بود. قطب زاده به اتهام توطئه علیه حکومت جمهوری اسلامی و توطئه برای ترور امام خمینی اعدام شد.

[3] - ابراهیم یزدی (۳ مهر ۱۳۱۰ – ۶ شهریور ۱۳۹۶)،[۲] عضو شورای انقلاب، وزیر خارجه و معاون نخست‌وزیر در دولت موقت انقلاب، نماینده شهر تهران در مجلس اول و دبیرکل نهضت آزادی ایران بود. ابراهیم یزدی در دوران اقامت سید روح‌الله خمینی در نوفل‌لوشاتو، فرانسه از مشاوران او بود. او پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، به همراه روح‌الله خمینی به ایران بازگشت.

[4] -  با منوچهر مسعودی در سربازی با هم بودیم، آدم خیلی خوبی بود، آنجا ارشد گروهان ما هم بود، با آقای کشاورز که در پرونده کرباسچی شهردار تهران وکیل پرونده بود، کشاورز و مسعودی مسن ترین بودند، و لذا ارشد گروهان شدند. غذا را تقسیم می کردند و... مسعودی یک حقوقدان بود و آدم در خط سیاست، و طرفدار شریعتی و... نبود، این طوری که در ذهن من است آدم سیاسی نبود. اما بعد از بنی صدر اعدام شد، نمی دانم به خاطر این که مشاور قضایی بنی صدر بود اعدام شد یا چیز دیگری، باید پرونده را خواند و اظهار نظر کرد.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.