خواهم که رفت تا انتهای رود، آنجا که آب بی هیاهو و نرم از زمین می جوشد، از نرمی اش تو گویی آمده است تا مرحمی بر زخم های کهنه دل ما، یا التیامی بر تن سوراخ سوراخ از شدت و حدت عبور قافله تاریخ پرشتاب ظلم باشد؛ از او خواهم پرسید از چه بی هیاهو از زمین می جوشی، و چون بر سطح روان شدی، این چنین پر هیاهو قصد ما می کنی، و چنان می نمایی که به بلعیدنِ مان می اندیشی، تو به قصد سیراب کردن مان آمدی، یا خفه کردن؟! دست هایت ابتدا به نرمی آب است، اما هنگامی که بر ما دست و تسلط یافتی، چنان گلو می گیری که انگار آهنی سخت بر دستانت بسته اند. حال آنکه ما از آب شفا و خرمی می خواستیم، و تو را سردی بر آتش دل خود می دیدیم، اما گویا تو خود آتشی بر جانُ، و بهر غرق کردن ما می آیی.