سوخت ریشه ی منِ انسانُ انسانیت من
  •  

23 تیر 1399
Author :  
آتشی سوخت من و خانه من

من به خود حیرانم!

او به خود بیخودُ، بی خبرُ، بر منِ حیران، حیران!

آخر این حیرانی ها، راه من را به کجا خواهد برد؟!

کی شود شُل، گریبانِ من از حیرانی،

هست آیا رهایی؟!

از پس این همه نادانی، وز، وسعت این دشتِ سوالات بلند،

سپیدارها چون بیرق ها،

می کشند اینجا سر، در زمینِ پر از حیرتُ حیرانی ما،

رو بدان سقف بلند،

و در این سو، آسمانیست فراخ،

اما چه سود؟!

نی ره به آسمانم گشود، و نی حاصلی در زمینم دارند چند،

آخرش!

در بی ثمریُ تلاشی بی حاصل،

شده اند چوبک خشکی،

تا که داری باشند، و دار کشند، سوالی ساده،

یا که سوزند زندیقی را، به جُرم اشراقی چند،

اینک آن محکومم من!

از داشتنت، و بر داشتنت!

نعمتی ناخواسته،

چون این سپیدارهای قد کشیده و بی حاصل،

نه به تمکین توام راهم بود،

نه به ترکت توانایم هست،

اینکم من،

نه به تقصیر توان، راه به پایان بُرد خود،

نه به پایان توام، راضی من،

چون که پایانِ تو، پایانی نیست،

ابتداییست به ظلمی دیگر،

صورتی تازه ز حکم!

 نعلی تازه بر نعشِ دگر،

دور تکراریست ز عشق، که به نفرت بُردست راه،

حاکمی، اما،

محکومی علی الابد،

چهره ها تازه، روح ها باقی و قدیم،

در تناسخ،

در حلولی به جسمی دیگر،

در ظهوری و نزولی تازه،

حکم تکرارست تناسخ، دیگر،

از این جسم، به جسمی دیگر،

روح آتش، که به تکرار بسوزاند مرا،

بایدم، کین روحِ آتش بیداد گذشت،

تا تناسخ شود از بیخ و بن آزاد از آتش،

آرشی خواهم من،

که به تیری بندد چند،

روح این آتشُ، اندازد دور،

این حلولِ غم انگیزُ، تکرارِ بی پایان را،

ریشه کن باید کرد،

ریشه این دل بیدادگرِ آتش را،

ریشه در خاک، فرو باید کرد،

همان خاک که زان خاک، سرودند انسان را،

که برای همه از نوع خودُ، غیر از خود،

 راه زیستنُ، زندگی می جوید او،

ریشه باید کَشید از آتش،

از غرورِ اشرف بودن، اشرف زیستن،

وزین شرفِ بی شرفی،

ریشه ها باید شست،

از غرورِ اُفتادن خود، زان چکه ی آن، خصلت ناب خداوندی خود،

باید این لحظه به خاک آلودن،

بینی نفس سرکش شیطان صفتِ ذل خداوندی را،

که من انسانم، من

من بنده آن نورم، و از آتش دور،

منِ خاکی کجا، آتش سوزان کجا،

که من خاکی را این آتش،

در طمع، به یک تیله بُرّان و بی حاصل بُرد،

بایدم خاکی بود،

پرحاصل،

چشم امید همه خلق بر این حاصلخیزیست،

روح آتش!

تو برو!

زین خانه خاکسترِ سوزان ز بیداد خود،

تو رها کن انسان،

ریشه ات را تو بکن، زین گِل خشک،

کَز سوز گرمای تو سوخت،

ریشه این منِ انسانُ، انسانیت من

 

به نظم در آمده در تاریخ 22 تیرماه 1399

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...