کین شکوه ما را ز هزار وصل، خوش تر است
  •  

30 فروردين 1398
Author :  
بسوز ای شمع وجودم بدین نوا

 کین شکوه ما را ز هزار وصل، خوشتر است

بگذار و بگذر ای نسیم سحر، زین خفته بر مزار  [1]     نه پیامی ببر، نه بیار، که ما را به غم خوش است

غلتیدگان بر غم دوران، با غم و درد شدند قرین،     نه عشرتی خواهند و نه ناز نگاهی، که غم خوش است

این سفره ی می و عشرت، تو جمع کن که نیست،     ما را نیازی به عشرت و می، کین غم خوش است

ای سر خوشان وصل روید از کنار و بر       کین هِجر خوشتر است، وین غم خوش است

ظلمش نکو می دارم و از مهر فراری ام،     چون او پسندد این، این ظلم هم خوش است

فریاد از دلم به هوا خواست، که ندانم، چه خواهد او،     اما همین بدانم که آنچه خواست او، خوش است

تسلیم گشته ام من به خواست و مدار او      این است ابتلای ما، که همین نیز خوش است

صبا تو نیاور از او هیچ نشانی، که نزد من،         او حاضرست و بی اعتنایی اش، باز هم خوش است

ما را به شِکوه فرو گذار و بگذر ازین،       کین شکوه هم ما را ز هزار وصل، خوش است

 

ما را به قافیه های شعرِ می اش سپرد و رفت

خواهم که دل سپرم من بدین جام چند       لیکن سپردن دل، کار ما نبود و نیست

جامی سپرم دل، که زنده کند خلق عالمی       لیکن به عالمی جستم، نبود جام و نیست

هست این جام را، بی رحم ساقی ایی،    می ریزد و، ندهد جام، انگار نبود و نیست

ما تشنگان جام می از دست دلبریم،     دلبر کجاست؟! انگار هرگز نبود و نیست

ما را به قافیه های شعرِ می اش سپرد و رفت      تا ما سراییم از می ایی که شاید نبود و نیست

فریادهای مستی ما آسمان شکن شدست     از آسمان انگار ندایی، هرگز نبود و نیست

من سردی و سکوتِ لبِ جام را چشیده ام      در این سکوت، انگار ساقی و می و جامی نبود و نیست

ساقی کجاست، می چه شد، جام را که برد        انگار نه ساقی، و نه می و نه جامی، نبود و نیست

در این خزان دل، که دل بُوَد رهسپارِ یار     یاری انگار در این راهِ پر غصه ام، نبود و نیست

من ضجه ها زدم به تابوت پر غمی          انگار بر این تابوت غم، مرده ایی نبود و نیست

گاهی صدایی، زمزمه ایی، خوانشی چند،      خواند مرا بخود، چون بنگرم، انگار ندایی نبود و نیست

این است دام و دل، که به بازی شده رقیق      در دامگهی که نه صیاد و نه صید، انگار نبود و نیست

صیاد خواهم که کند صیدِ دل به غم،     این غمکده را انگار نه صیاد بود و نیست

وامانده من کنون، بدین دام دلفریب،      گویید حزین [2] را، که صیاد انگار نبود و نیست

فریاد صید، نزد صیاد بی بهاست     صیاد که نه، صید دلی، انگار نبود و نیست

این است که شرحه شرحه شود این دل از فراق      کین صید به دام مُرد، و صیاد انگار نبود و نیست

 

 

ای شهسوار غم پرور دل، رنجه ام مکن

ساقیا جامی ز تو خواهم که تمام کند     شرح این غمکده دلُ وصال آید پس

می که نه، زهر می ایی، که حاصل    عالم دوری و، آید وصال ز پس

شرح این عشق که سال هاست سوخته است     جان عشاق بی وصال ز پس

می ایی که درمان کند تمام درد را    جانی که آید برون، و زندگی زاید پس

داری چنین می ایی تو به خمره، ای ساقی!     خلاص کند جان و، جانی خوش آید ز پس؟!!

دانم که داری تو به توبره ات هزار می ناب      درمان کند هزار درد و آید فلاح ز پس

لیکن نداند این دل دردناک من       اندوهناک شدم من و، هزار سوال ز پس

"ما را رها کنید در این رنج بی حساب"      زیرا نباشدم جوابی، از پس این سوال پس

فریاد خفته ایی است در پس این دلم کنون     بگذار بگذرد و نگوید این جواب ز پس

بگذار غریو غم کند غرق این دلم     فریاد بماند و بیداد و غم ز پس

ای شهسوار غم پرور دل، رنجه ام مکن      بگذار بمانیم در این غم و دیدار ز پس

دیدار نخواهم و وصلی از پی اش     ما را خوش است به غمِ دیدار و، غم ز پس

نظم نوشته هایی سروده شده

در تاریخ 29 فروردین 1398

 

[1] - این نظم نوشته، زمزمه ایی است در همراهی با این شعر حافظ بزرگ، که توسط استاد عزیز محمد رضا شجریان به زیبایی اجرا گردیده است.

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار         ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو       نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام     شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز      بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب      بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست     خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن     به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست      عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید     ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن      وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

[2] - حزین لاهیچی که می فرمایند :  ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد       صیاد رفته و صید در دام مانده باشد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...